دموکراسی از منظر معرفت های وحیانی
حوزههای تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
پگاهحوزه، ش 145، 25/7/1383
در مورد رابطه دموکراسى و دین و یا علم و دین دو دیدگاه وجود دارد: دموکراسى بر اساس تعریف رایج آن در اسلام، به معناى حاکمیت قانون است. اما دموکراسى به معنى دقیق آن یعنى حکومتى که مشروعیتش ناشى از حاکمیت مردم باشد، و با ملاحظه فلسفه سیاسى دموکراسى در اسلام وجود ندارد. اما اگر جوهره دموکراسى را مشارکت سیاسى بدانیم، اسلام از مکاتبى است که تأکید شایان بر آن دارد. البته دانشمندان اسلامى بر مفهوم و ویژگىهاى دموکراسى اتفاق نظر دارند.
با ظهور رنسانس که شکننده حصار تحجر و جهود فکرى حاکم بر کلیسا بود و مام نامیمون آن، سکولاریسم و جدایى علم و سیاست از دین و مذهب، به اهمیت و ضرورت طرح بحث رابطه علم و دین افزوده است. سؤال مهم این است که کدامیک وامدار دیگرى است. اگر ولایت را به دین سپردیم و تولّا را شایسته علم دانستیم، دین در تمامى شئون زندگى بشر دخالت داده مىشود و دین حداکثر مطرح مىگردد و بالعکس آن هم جارى مىباشد. پس ضرورت طرح این بحث، علت کاربردى بودن آن است و تأثیر عینى و ملموس آن در نظام معاش و معاد مردم است؛ آن چیزى که در نظامهاى دموکراسى لاییک و سکولار با فراموشى عمدى مذهب، به جدایى دو عرصه دین و علم انجامیده است.
اساسا سه دیدگاه اساسى پیرامون رابطه دین و علم یا «خردمندى و وحى» وجود دارد. نظریه اول، کفایت خوداجتماعى در نیل به تکامل:براى تکامل بشر،تنها عقل جمعى کافى است و بهزیستى در این دنیا آرمان نهایى آن است؛ نواروتودوکسى، اگزیستانسیالیسم، پوزیتیویسم و فلسفه مبتنى بر زبان متعارف از طرفداران این دیدگاه هستند و اساس زندگى انسان را بر پایه «عقل نقاد» پىریزى مىکنند. این تفکر اساس مدرنیسم غربى است. ازاینرو، دین عیبپوشانندهاى تلقى مىشود که جبران نقایص علم بشر را بر عهده دارد. نگارنده در نقد این نظریه بیان مىکند که عدهاى براى پاسخگویى به این نظر، به تکثر در معرفت و پلورالیسم روى آوردند که منشأ پیدایش تفکر و گرایش پست مدرنیسم شد.
نظریه دوم، تفکیک در حوزههاى معرفتى است. در این نظریه انسان، ابدى، معرفتهاى بشرى (حسى و عقلى) نیازمند معارف الاهى «وحى» و دین حداقلى در زندگى بشر حاکم است. با وجود اختلاف دیدگاهها در این نظریه بعضى معتقدند که ورود دین در حوزه عقل و حس، ورود عَرَضى است و در صورت تعارض با دین کنار گذاشته مىشود. در مقابل این، دیدگاه دیگرى هست که ورود دین را حقیقى و بالذات مىداند.
ایشان در نقد این نظریه مىگوید: لازمه پذیرش دین حداقل، نفى حکومت دینى است. نقش دین در این نظریه تنها نظارتى است؛ چرا که امور حکومتى از متغیرات دانسته شده است که هیچگونه ارتباطى با ثوابت دینى ندارد. جالب آنکه خاستگاه این نظریه از حکمت یونان است. بر تفکر صاحبان این نظریه، سه اصل کلى حاکم است: قبض و بسط شریعت (معرفت)؛ دین حداقل و آزمونپذیرى عقیده.
نظریه سوم، سرپرستى معارف بشرى توسط معارف دینى: در این نظریه گرچه عقل و حس در مسیر تکامل بشر ضرورى است، ولى این دو به هدایت و رهبرى الاهى محتاج هستند. ازاینرو، انسان در تمامى حوزههاى معرفتى نیازمند وحى است؛ علم در دامان نورانى وحى نضج گرفته و به بلوغ مىرسد. اما مکانیسم معرفت در این نظریه برخواسته از اراده انسان است. در معرفت، قوه عملى اصل است و نه قوه نظرى. ازاینرو، معرفت به حق و باطل متصف مىشود و نه به صدق و کذب که منطق بازسازى اندیشههاى بشرى و منطق بازسازى تولّاى فرهنگى انسانها به وحى مىباشد. در ادامه ایشان با بیان ویژگىهاى علم در این نظریه نتیجه مىگیرد که علم به کمک عقل و حس بشر، ابزارهاى عینى و ذهنى توسعه پرستش فردى و اجتماعى خداى متعال را فراهم مىنماید. در این نظریه، معرفت به عمل تعریف گردیده و به کشف واقع معنا شده است. پس در باب معرفت باید به دنبال حق و باطل بود و نه صدق و کذب.
در مورد رابطه دموکراسى و دین و یا علم و دین دو دیدگاه وجود دارد: دموکراسى بر اساس تعریف رایج آن در اسلام، به معناى حاکمیت قانون است. اما دموکراسى به معنى دقیق آن یعنى حکومتى که مشروعیتش ناشى از حاکمیت مردم باشد، و با ملاحظه فلسفه سیاسى دموکراسى در اسلام وجود ندارد. اما اگر جوهره دموکراسى را مشارکت سیاسى بدانیم، اسلام از مکاتبى است که تأکید شایان بر آن دارد. البته دانشمندان اسلامى بر مفهوم و ویژگىهاى دموکراسى اتفاق نظر دارند.
با ظهور رنسانس که شکننده حصار تحجر و جهود فکرى حاکم بر کلیسا بود و مام نامیمون آن، سکولاریسم و جدایى علم و سیاست از دین و مذهب، به اهمیت و ضرورت طرح بحث رابطه علم و دین افزوده است. سؤال مهم این است که کدامیک وامدار دیگرى است. اگر ولایت را به دین سپردیم و تولّا را شایسته علم دانستیم، دین در تمامى شئون زندگى بشر دخالت داده مىشود و دین حداکثر مطرح مىگردد و بالعکس آن هم جارى مىباشد. پس ضرورت طرح این بحث، علت کاربردى بودن آن است و تأثیر عینى و ملموس آن در نظام معاش و معاد مردم است؛ آن چیزى که در نظامهاى دموکراسى لاییک و سکولار با فراموشى عمدى مذهب، به جدایى دو عرصه دین و علم انجامیده است.
اساسا سه دیدگاه اساسى پیرامون رابطه دین و علم یا «خردمندى و وحى» وجود دارد. نظریه اول، کفایت خوداجتماعى در نیل به تکامل:براى تکامل بشر،تنها عقل جمعى کافى است و بهزیستى در این دنیا آرمان نهایى آن است؛ نواروتودوکسى، اگزیستانسیالیسم، پوزیتیویسم و فلسفه مبتنى بر زبان متعارف از طرفداران این دیدگاه هستند و اساس زندگى انسان را بر پایه «عقل نقاد» پىریزى مىکنند. این تفکر اساس مدرنیسم غربى است. ازاینرو، دین عیبپوشانندهاى تلقى مىشود که جبران نقایص علم بشر را بر عهده دارد. نگارنده در نقد این نظریه بیان مىکند که عدهاى براى پاسخگویى به این نظر، به تکثر در معرفت و پلورالیسم روى آوردند که منشأ پیدایش تفکر و گرایش پست مدرنیسم شد.
نظریه دوم، تفکیک در حوزههاى معرفتى است. در این نظریه انسان، ابدى، معرفتهاى بشرى (حسى و عقلى) نیازمند معارف الاهى «وحى» و دین حداقلى در زندگى بشر حاکم است. با وجود اختلاف دیدگاهها در این نظریه بعضى معتقدند که ورود دین در حوزه عقل و حس، ورود عَرَضى است و در صورت تعارض با دین کنار گذاشته مىشود. در مقابل این، دیدگاه دیگرى هست که ورود دین را حقیقى و بالذات مىداند.
ایشان در نقد این نظریه مىگوید: لازمه پذیرش دین حداقل، نفى حکومت دینى است. نقش دین در این نظریه تنها نظارتى است؛ چرا که امور حکومتى از متغیرات دانسته شده است که هیچگونه ارتباطى با ثوابت دینى ندارد. جالب آنکه خاستگاه این نظریه از حکمت یونان است. بر تفکر صاحبان این نظریه، سه اصل کلى حاکم است: قبض و بسط شریعت (معرفت)؛ دین حداقل و آزمونپذیرى عقیده.
نظریه سوم، سرپرستى معارف بشرى توسط معارف دینى: در این نظریه گرچه عقل و حس در مسیر تکامل بشر ضرورى است، ولى این دو به هدایت و رهبرى الاهى محتاج هستند. ازاینرو، انسان در تمامى حوزههاى معرفتى نیازمند وحى است؛ علم در دامان نورانى وحى نضج گرفته و به بلوغ مىرسد. اما مکانیسم معرفت در این نظریه برخواسته از اراده انسان است. در معرفت، قوه عملى اصل است و نه قوه نظرى. ازاینرو، معرفت به حق و باطل متصف مىشود و نه به صدق و کذب که منطق بازسازى اندیشههاى بشرى و منطق بازسازى تولّاى فرهنگى انسانها به وحى مىباشد. در ادامه ایشان با بیان ویژگىهاى علم در این نظریه نتیجه مىگیرد که علم به کمک عقل و حس بشر، ابزارهاى عینى و ذهنى توسعه پرستش فردى و اجتماعى خداى متعال را فراهم مىنماید. در این نظریه، معرفت به عمل تعریف گردیده و به کشف واقع معنا شده است. پس در باب معرفت باید به دنبال حق و باطل بود و نه صدق و کذب.