اسلام و مردم سالاری لیبرال
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
مردم سالاری لیبرال که محصول اختصاصی غرب است، آیا میتواند در فرهنگ اسلامی کاشته شود و باقی بماند؟ ظاهرا ویژگی مفاهیم و نهادهایی که اسلام برای حکومت پیشنهاد کرده است، عمدتا جنبه شخصی دارد، ولی در سنت اسلامی نیز عناصر قدیمیتری مثل بیعت، شورا و غیره وجود دارد که با مردمسالاری دشمن نیست و در اوضاع و احوال مطلوب، حتی میتواند به توسعه مردم سالاری کمک کند.متن
ایران، 22و23/2/82
آیا مردمسالاری لیبرال میتواند در جامعهای ملهم از اعتقادات و اصول اسلامی و شکلگرفته با تجربه و سنت اسلامی کار کند؟ شریعتگرایان و بنیادگرایان مسلمان بر این عقیدهاند که امت اسلام را کافران بیگانه و مرتدان مسلمان، به گمراهی کشاندهاند. همه ایدئولوژیهای بیگانه ــ لیبرالیسم و سوسیالیسم و حتی ناسیونالیسم ــ که مسلمان را در برابر مسلمان قرار میدهد، مفسده است و جهان اسلام اکنون دستخوش نتایج ناگزیر دست کشیدن از قانون خداداده است. پاسخ به این وضع همان فرضیه قدیم مسلمانان، جهاد، است.
مردمسالاری، از نظر شریعتگرایان مسلمان، به وضوح نامناسب است؛ اما آنان راغباند فرصتهایی را تقاضا کنند و از آنها بهرهبرداری کنند که نظامی مدعی مردمسالاری، به واسطه منطق خودش، موظف به عرضه آنهاست. آنان در عین حال، تحقیری را که نسبت به رویههای سیاسی مردمسالار دارند و نیتشان برای تشکیل حکومتی با قواعد اسلامی را، در صورتی که به قدرت دست یابند، نمیپوشانند. نگرش آنان نسبت به انتخابات مردمسالار به این صورت است که «یک مرد، یک رأی، یک بار.» این سخن یکسره دقیق نیست؛ دستکم برای ایرانیان. جمهوری اسلامی ایران انتخابات رقابتآمیز برگزار میکند و نسبت به آنچه در اکثر کشورهای اسلامی معمول است، آزادی بیشتری را برای بحث و انتقاد در مطبوعات و در مجلس روا میشمرد؛ اما البته محدودیتهایی در این خصوص وجود دارد.
کسانی که در کشورهای عربی یا دیگر کشورهای اسلامی مدافع اصلاحات مردمسالار هستند یا برای اینگونه اصلاحات میجنگند، مدعی ارائه مردمسالاری مؤثرتر و اصیلتری نسبت به مردمسالاری اسلاف ناکامشان هستند؛ نه آن را محدود میکنند و نه با برخی صفات تحمیلی، تحریفش میسازند نه با دستورات دینی یا ایدئولوژیکی «پیشینی» به بیاثر کردن آن میپردازند، نه با علایق و منافع ناحیهای یا فرقهای یا دیگر تقسیمات، نامتناسبش میکنند.
بنابراین پرسش این نیست که آیا مردمسالاری لیبرال با شریعتگرایی اسلامی سازگار است ــ که به وضوح نیست ــ بلکه سؤال این است که آیا با خود اسلام سازگار است. مردمسالاری لیبرال، هر قدر هم که به دوردستها سفر کرده باشد، هر قدر هم که شکل عوض کرده باشد، باز در سرچشمههایش محصول غرب است و تاریخ هزارساله غرب آن را شکل داده است و این تاریخ فراتر از میراث مضاعف اروپاست: دین و اخلاق یهودی ـ مسیحی؛ کشورداری و حقوق یونانی ـ رومی. چنین نظامی در هیچ سنت فرهنگی دیگری به وجود نیامده است و بنابراین باید دید که آیا چنین نظامی، اگر در فرهنگی دیگر، کاشته و پرورش داده شود، میتواند دیرزمانی باقی بماند.
گذشته از استدلالهای جدلی و دفاعی ــ مبنی بر اینکه اسلام مردمسالاری حقیقی است و نه لیبرالیسم اروپایی، یا لیبرالیسم غربی خود از ریشههای اسلامی بالیده است ــ مناظره درباره اسلام و مردمسالاری لیبرال در چند نکته عمده خلاصه میشود:
حکومت خدا
نهادهای موجود در غرب، از عصر باستان تا کنون، معمولاً شکلی از شورا یا مجمع داشتهاند. البته نشانههایی وجود دارد که چنین هیئتهایی در عربستان پیش از اسلام وجود داشت؛ اما از زمان پیامبر صلیاللهعلیهوآله تا نخستین ورود نهادهای غربی در جهان اسلام، در میان مردمان مسلمان، هیچ معادلی برای «بوله»(1)ی آتنی، «سنا»ی رومی یا «سانیدرین»(2) یهودی، «آلتینگ»(3) ایسلندی یا «مجمع خردمندان»(4) آنگلوساکسون، یا هر شکلی از مجالس و شوراهای محلی و میزگردها و خلوتخانهها و مجمعها، از آن نوعی که در سراسر جهان مسیحی شکوفا شد، وجود نداشت.
بدین ترتیب تقریبا همه جنبههای حکومت اسلامی خصلتی به شدت شخصی دارد. در اصل، دستکم، دولت وجود ندارد، بلکه تنها حاکم یا ولی امر وجود دارد. دادگاه وجود ندارد، بلکه تنها قاضی وجود دارد. حتی شهری با قوا و حدود و وظایف مشخص وجود ندارد، بلکه تنها اجتماع همسایهها وجود دارد که اکثرا با معیارهای خانوادگی و قبیلهای، قومی یا دینی، تعریف میشوند و در زیر حکومت عمال یا کارگزارانِ معمولاً نظامیِ منصوب سلطان قرار دارند.
یکی از وظایف عمده شوراها در غرب که در طی قرنها روزبهروز افزایش مییافت، قانونگذاری بود. بر طبق تعالیمی که مسلمانان داشتند، در دولت اسلامی وظیفه قانونگذاری وجود ندارد و بنابراین نیازی به نهادهای قانونگذاری نیست. دولت اسلامی در اصل خداسالاری بود؛ نه در معنایی غربی ــ یعنی دولتی که کلیسا و روحانیون بر آن حاکماند، چون در جهان اسلام چنین دستگاهی نیز وجود نداشت ــ بلکه به معنایی تحتاللفظیتر، یعنی حکومتی که خدا بر آن حاکم است. از نظر مؤمنان مسلمان، آمریت و ولایت مشروع تنها از جانب خداست و فرمانروا یا ولی امر قدرت خود را از مردم نمیگیرد و با این وصف، از نیاکانش نیز نمیگیرد، بلکه از خدا و شریعت میگیرد.
بدون هیئتهای قانونگذاری یا هر نوع هیئتهای شرکتی، نیازی به اصلی برای نمایندگی یا رویهای برای انتخاب نمایندگان وجود نداشت. برای تصمیم جمعی نیز موقعیتی وجود نداشت و لذا به رویهای برای دستیابی و اظهار آن، غیر از اجماع، نیازی نبود. بنابراین مسائل اساسی توسعه سیاسی غرب، از قبیل انتخابات و تعریف و گسترش حق انتخاب، در تکامل سیاسی اسلام هیچ جایی نداشت.
______________________________
1. Boule
2. Sanherdrin
3. Althing
4. witenagemot
______________________________
پول و قدرت
موانع توسعه نهادهای لیبرال صرفا سیاسی نبود. خودکامگی در مقیاس کوچکتر در خانه، به ویژه خانه اعیان و اشراف ــ چندهمسری و داشتن زنان صیغهای و بردگان ــ تمرینی بود برای سلطه و تسلیم در بزرگسالی و مانعی بر سر راه ورود اندیشههای لیبرال. زنان ــ به ویژه مادران و خواهران و همسران و دختران فرمانروایان ــ در تاریخ کشورهای اسلامی نقشی بسیار بیشتر از آن داشتهاند که مورخان معمولاً میپذیرند. اما آنان نیز تا همین اواخر از کمک به توسعه جامعهشان بازداشته شده بودند و لذا نتوانستند به همان نحوی به شکوفایی جامعهشان کمک کنند که جلوس زنان برجسته بر تخت سلطنت به شکوفایی غرب کمک کرد.
پایه اقتصادی مردمسالاری به سبک غربی، در غرب بسیار زود تشخیص داده شد. حق مالکیت از اجزای ذاتی جامعه مدنی است. فقه اسلامی، بیهیچ ابهامی، حرمت مالکیت خصوصی را به رسمیت میشناسد؛ اما تاریخ اسلام تصویر نسبتا متفاوتی نشان میدهد و در این تصویر برخورداری ثروتمند از مالش هرگز از دستاندازی یا تصرف دولت در امان نبوده است. در مقایسه رابطه میان مالکیت و قدرت در نظامهای جدید آمریکایی و قدیم خاورمیانه، تفاوت را بدینگونه میتوان بیان کرد: در آمریکا از پول استفاده میکنند تا قدرت بخرند، درحالیکه در خاورمیانه از قدرت استفاده میکنند تا پول کسب کنند.
توسعه اقتصادی و اجتماعی نیز عناصر اقتصادی و اجتماعی تازهای به وجود آورده است که اهمیتی ژرف دارد ـ طبقه متوسط باسواد و بازرگان و مدیر و حرفهای، که بسیار متفاوت با طبقه نظامی و اداری است، و نخبگان دینی که میان آنها هنوز مراتب قدیمی حاکم است. این گروههای تازه، انجمنها و سازمانهای خاص خودشان را به وجود میآورند و قانون را تغییر میدهند تا با شرایط آنان سازگار شود. این گروهها عنصر چشمپوشیناپذیر جامعه مدنیاند ـ که قبلاً این جوامع فاقد آن بودند، ولی همانطور که میدانیم برای تشکیل هر نوع حکومت مردمسالاری وجود اینها ضروری است.
در سنت اسلامی نیز عناصر قدیمیتری وجود دارد. یکی از این عوامل در تاریخ خاورمیانه، که با مردمسالاری دشمن نیست و در اوضاع و احوال مطلوب، حتی میتواند به توسعه مردمسالاری کمک کند، مفهوم حاکمیت برترین شخص در صدر اسلام است که حکومت وی انتخابی و عقدی(1) است.
خلافت اسلامی، به طوری که شریعت آن را تجویز و تنظیم میکند، شاید مطلقه یا خودکامه(2) باشد، اما به هیچ وجه استبداد(3) نیست. بر طبق تعالیم اسلام سنی، خلیفه را اهل حل و عقد بر میگزینند. این نوع انتخابات هیچگاه توضیح داده نشد و هیچ رویهای نیز برای انتخاب در نظر گرفته نشد یا به عمل در نیامد، اما اصل انتخاب، اساس فقه سنی باقی میماند و این کم اهمیت نیست. باز بر طبق تعالیم سنی، رابطه میان خلیفه و رعایایش عقدی است. کلمه «بیعت»، دال بر مراسمی در آغاز کار فعالیت خلیفه تازه است. کلمه «بیعت» در زبان عربی از ریشهای میآید که به معنای «معامله کردن پایاپای» است. این تعلیم یک تفاوت اساسی را میان حکومتهای مطلقه اسلامی و دیگر حکومتهای مطلقه نشان میدهد. فرمانروای اسلامی فوق قانون نیست. او تابع قانون است و در این تابعیت از قانون، با خادمانش هیچ فرقی ندارد. اگر او چیزی را فرمان دهد که مغایر با قانون باشد، تکلیف اطاعت از او ساقط میشود و حق دیگری جای آن را نمیگیرد مگر تکلیف نافرمانی.
گویندگان مسلمان، به ویژه کسانی که در پی یافتن ریشههای اسلامی برای آداب غربیاند، از اصل اسلامی «شورا» بسیار سخن گفتهاند. بر طبق این اصل، فرمانروا نباید خود تصمیمهای تحکمی بگیرد، بلکه باید تنها بعد از مشورت با مشاوران صالح به گونه مناسب عمل کند.
قبول کثرتگرایی یا اختلاف در فقه اسلامی و عمل به آن دارای اهمیت بسیار بزرگی است. اسلام سنتی هیچ تعلیمی درباره حقوق بشر ندارد و خود همین مفهوم نیز شاید بیدینی به نظر آید. تنها خدا حقوق دارد و انسانها صرفا تکالیف دارند. اما در عمل، تکلیف یک انسان در برابر یک انسان دیگر ـ بهطور اخص، تکلیف فرمانروا در قبال رعایا ـ شاید مترادف با آن چیزی باشد که غربیها حق مینامند؛ به ویژه وقتی که انجام دادن این تکلیف ادای تکلیفی شرعی باشد.
دو وسوسه
دو وسوسه برای حکومتهای غربی وجود دارد که اغلب به آن تن دادهاند و این امر نتایجی زیانبار نیز داشته است. اینها را میتوان وسوسه راست و وسوسه چپ نامید. وسوسه راست
______________________________
1. contractual
2. autocracy
3. despotism
______________________________
پذیرفتن، و حتی استقبال کردن از نفرتانگیزترین دیکتاتوریهاست، مادام که این نظامها در برابر خواستههای خود ما تسلیماند. وسوسه موذیانهتر، وسوسه چپ، فشار به نظامهای اسلامی برای موافقت با حقوق بشر و امور مربوط به آن است. از آنجا که دیکتاتوریهای بیرحم نسبت به چنین فشارهایی بیاعتنا هستند، و در حقیقت به ندرت تسلیم اینگونه فشارها میشوند، پیکان چنین مداخلههای با حسننیتی گریبان حکومتهای مطلقه میانهروتر را میگیرد که اغلب در حال اصلاح خود به شیوه و با سرعتی هستند که اوضاع و احوال و نیازهایشان تعیین میکند. فشار برای مردمسالار شدن زودرس میتواند بهطور زیانباری اینگونه نظامها را تضعیف کند و به سرنگونی آنها بینجامد؛ اما نه به دست طرفداران مردمسالاری، بلکه به دست نیروهای دیگری که به سوی استقرار دیکتاتوری سبعانهتر و مصممتری پیش میروند. غالب این کشورها با معضلات اقتصادی بزرگی دست به گریباناند و اگر نتوانند از پس این معضلات برآیند، آنگاه نظامهای موجود، هم دیکتاتوری و هم آمریتطلب، احتمالاً سرنگون میشوند و جای آنها را احتمالاً یکی از همین صورتهای مختلف شریعتگرایان اسلامی خواهد گرفت.
اکنون که جنگ سرد پایان یافته است و خاورمیانه دیگر صحنه نبرد دستهبندیهای قدرتهای رقیب نیست، مردمان خاورمیانه این بخت را دارند ــ اگر بتوانند آن را مغتنم بشمرند ــ که تصمیمهای خود را به اجرا بگذارند و راهحلهای خودشان را بیابند. هیچکس دیگری توانایی یا حتی میل انجام دادن این کار را به جای آنان ندارد. امروز ــ برای نخستین بار در طی قرنها ــ انتخاب با خودشان است.
اشاره
در مقاله حاضر، نخست به عناصر و اندیشههایی از اسلام اشاره شده که با مردمسالاری لیبرال در تعارض است و سپس به مقولاتی پرداخته میشود که به صورت بالقوه میتواند به توسعه مردمسالاری در کشورهای اسلامی کمک کند. در یک بحث انتقادی میبایست این عناصر را جداگانه مورد مطالعه و موشکافی قرار داد تا معلوم شود نظریهای که در این مقاله ارائه شده تا چه اندازه مورد پذیرش است. اما در اینجا تنها به ذکر محورهای کلیتر بسنده میکنیم. پیش از بحث درباره محتوای مقاله، دو نکته را یادآور میشویم:
الف. برنارد لوئیس، نخست به درستی میان برداشتهای مسلمانان از اسلام و معارف اسلامی تفکیک میکند و بحث خود را به مقایسه مردمسالاری لیبرال با اسلام اختصاص میدهد. وی مینویسد: «پرسش این نیست که آیا مردمسالاری لیبرال با شریعتگرایی اسلامی سازگار است ـ که به وضوح نیست ـ بلکه این است که آیا با خود اسلام سازگار است». با این حال، او در ضمن مباحث، از این محدوده فراتر میرود و در جای جای مقاله به شرایط فرهنگی و اجتماعی مسلمانان یا باورداشتهای آنان استناد میجوید. برای مثال، آنچه ایشان در ذیل عنوان «پول و قدرت» آورده است، جملگی به وضعیت اقتصادی و اجتماعی مسلمانان در یک دوره تاریخی باز میگردد؛ نه به اسلام. در همین بخش، لوئیس خود تصریح میکند: «فقه اسلامی بیهیچ ابهامی حرمت مالکیت خصوصی را به رسمیت میشناسد، اما تاریخ اسلام تصویر نسبتا متفاوتی نشان میدهد...»
اشکال دیگر نویسنده این است که معلوم نمیکند که منظور او از «اسلام» دقیقا چیست؟ در یک تفسیر، علوم اسلامی همچون فقه و فلسفه، جزئی از اسلام به حساب میآیند و در یک تفسیر دیگر، تنها منابع اولیه دینی، به ویژه قرآن کریم، محک و معیار داوری معرفی میشود. اما هر چه باشد، شرایط اجتماعی و اقتصادی مسلمانان را نمیتوان بخشی از «اسلام» تلقی کرد.
ب. طرف دیگر در این مقایسه، مفهوم «لیبرال دموکراسی» است که جا داشت نخست با دقت بیشتری تبیین گردد. تصور نویسنده از این مفهوم، در حد یک نظریه سیاسی و اجتماعی است و این مقایسه را تنها در همین محدوده انجام میدهد. این تلقی، اگر چه در جای خود نادرست نیست، اما در یک بحث عمیقتر ممکن است موجب بدفهمیهای جدی شود. لیبرال ــ دموکراسی از جمله نظریههایی است که با بنیادهای فکری و فلسفی غرب مدرن پیوندی ناگسستنی دارد و در یک معنا حتی میتوان گفت که جزء مهمی از پیکره فکری مدرنیته است. توجه اکثر بنیادگذاران فکری عصر مدرن ــ همچون لاک، هیوم و کانت ــ به این مقوله میتواند شاهدی بر این مدعا باشد.
از این منظر، برای سازگاری میان اسلام و لیبرال دموکراسی باید به مفاهیم اولیه و بنیادهای نظری اسلام و مدرنیسم بازگشت و از مقایسه این ریشهها به داوری در مورد پیوندها یا گسستهای آنها پرداخت. در یک کلام، حتی اگر برخی از مؤلفههای فکر اسلامی با نظریه لیبرال دموکراسی هماهنگ باشد، بنیادهای نظری آنها هرگز سازشپذیر نیست. ازاینرو، میتوان گفت که آن مشابهتها هم در منظومههای فکری کاملاً متفاوتی تعریف شده است.
با این دو مقدمه، هم اکنون به چند اشاره کوتاه در مورد مضمون این پژوهش میپردازیم:
1. آنچه نویسنده درباره شریعت گرایان آورده است، هرچند بر برخی از جنبشهای اسلامی معاصر صادق است، همه کسانی را که به ضرورت احیای شریعت و اسلام در عصر حاضر تأکید کردهاند، در بر نمیگیرد. برای مثال، در این مقاله نهایتا معلوم نمیشود که کسانی چون امام خمینی رحمهالله و رهبران انقلاب اسلامی ایران جزو شریعت گرایان به حساب میآیند یا خیر.
2. گذشته از این نکته جزیی، باید دید آیا مواردی که به عنوان ناسازگاری اسلام با لیبرال دموکراسی مطرح شده است، درست است یا خیر. لوئیس با استناد به اینکه در اسلام، دولت، دادگاه، جامعه شهری، قانونگذاری و نمایندگی وجود ندارد، ناسازگاری آن دو را با یکدیگر نتیجه میگیرد.
حقیقت آن است که اگر مواردی هم برای تعارض میان اسلام و مردمسالاری لیبرال وجود داشته باشد، این موارد گفته شده از آن جمله نیست. اولاً، فقدان این عناصر در تفکر اسلامی، حتی اگر درست باشد، هرگز به معنای سازش ناپذیری اسلام با این مقولات نیست، بلکه باید روشن ساخت که آیا در اسلام منع و حذری در برابر پذیرش این نهادها وجود دارد. اینکه در دهههای اخیر در حوزه نظر و عمل اسلامی، این مقولهها به سادگی پذیرفته شده است، نشان دهنده فقدان مانع تئوریک در این مسیر میباشد. ثانیا، میتوان نشان داد که دستکم پارهای از این نهادها در منابع اسلامی پیشبینی شده است، مشروط به اینکه همواره به یاد داشته باشیم که اسلام همچون سایر ادیان الاهی، تنها عهده دار بیان اصول و چارچوب اینگونه نهادهاست و قالبهای اجرایی آن لزوما در منابع دینی مطرح نمیشود. برای مثال، مقوله دولت را به خوبی میتوان از احکام حقوقی قرآن و سیره عملی پیامبر صلیاللهعلیهوآله درک کرد و بر اساس آن اصول و ارزشها، در هر زمان، ساختاری مناسب برای دولت اسلامی پیشنهاد نمود. وانگهی، اینکه نویسنده شهر در فرهنگ اسلامی را «تنها اجتماع همسایهها» دانسته است، از عدم آشنایی کامل ایشان به فرهنگ و حقوق اسلامی ناشی میشود. تعیین منابع مالی ــ همچون زکات، خمس، انفال، وقف و... ــ برای حکومت اسلامی، قرار دادن احکام جزایی و کیفری دقیق برای تنظیم مناسبات اجتماعی، تعیین مقرراتی در مورد نظم و امنیت عمومی، معابر عمومی و... همگی شاهدی بر وجود مقوله دولت و جامعه در منظومه تفکر اسلامی است.
3. نویسنده سپس به نقش دو عامل «پول» و «قدرت» در شکلگیری لیبرال ـ دموکراسی و فقدان این شرایط در جوامع اسلامی اشاره کرده است.در اینکه پیریزی فرهنگ لیبرال ـ دموکراسی از سوی طبقه متوسط بورژوا صورت گرفت و این نظام سیاسی، انرژی خود را از سرمایه داری و سرمایهسالاری گرفته است، تردیدی نیست؛ و نیز تردید نمیتوان کرد که جامعه اسلامی در هیچ جا بستر مناسبی برای ظهور بورژوازی و سرمایهداری نبوده است؛ اما اینکه آقای لوئیس نهادهای مدنی را منحصرا در قالب انجمنها و سازمانهای طبقه متوسط و بورژوا تصویر میکند، قابلقبول نیست. مردمسالاری در مفهوم دینیاش، از نهادهای مدنی خاص خود برخوردار است و هیچ لزومی به پایگاه اقتصادی سرمایه داری ندارد.
4. آنچه سازشناپذیری اسلام با لیبرال ـ دموکراسی را سبب میشود، به تفاوت در نظام اخلاقی و نظام حقوقی این دو مکتب باز میگردد. درحالیکه لیبرالیسم با نفی ارزشهای مستقل و ثابت، اخلاق را به تمایلات و خواستههای شهوانی انسان باز میگرداند، در نظام ارزششناختیِ اسلام، خوبی و بدی معیار مستقل و بیرون از انسان دارد که از یک سو، با فطرت انسانی و از سوی دیگر، با غایت هستی و خلقت هماهنگی و همسویی دارد. به همین ترتیب، در حقوق اساسی اسلام، هرچند مردم و دولت از حقوق و تکالیف متقابل برخوردارند، اما آنچه اصل مشروعیت دولت، چارچوب سیاستهای آن و صحت عملکردها را نشان میدهد، وفاداری به همان نظام ارزشی و اخلاقی و برنامهریزی در جهت اجرایی کردن آن است؛ حال آنکه در لیبرال دموکراسی ظاهرا تنها خواسته مردم که در قالب انتخابات و رأیگیری، خود را نشان میدهد، تعیین کننده هویت حقوقی و اخلاقی دولت است و در واقع، ایدئولوژیهای پنهان احزاب، سیاستها و چارچوبها را مشخص میکند. در یک کلام، لیبرال ـ دموکراسی خواهان یک حکومت سکولار با حاکمیت ارزشهای مادی است و اسلام به دنبال ایجاد یک مدنیت اخلاقی بر محور ارزشهای دینی است.
5 . در بخش دوم مقاله، مقولاتی همچون بیعت، شورا، اهل حل و عقد، کثرتگرایی در فقه اسلامی و امثال آن به عنوان ظرفیتهایی که میتواند برای استقرار لیبرال ـ دموکراسی در کشورهای اسلامی از آنها استفاده کرد، نام برده شده است. البته پیشبینی چنین نهادهایی در اسلام برای استقرار گونهای از مردمسالاری است، ولی این مردمسالاری به هیچ روی، با اندیشه لیبرالیسم سرآشتی ندارد. مردمسالاری دینی علاوه بر رعایت حقوق مردم و به رسمیت شناختن نقش آنها در کارکردهای حکومت، به ارتقای عدالت اجتماعی و اقتصادی و رشد اخلاقی و معنوی جامعه توجه دارد.
آیا مردمسالاری لیبرال میتواند در جامعهای ملهم از اعتقادات و اصول اسلامی و شکلگرفته با تجربه و سنت اسلامی کار کند؟ شریعتگرایان و بنیادگرایان مسلمان بر این عقیدهاند که امت اسلام را کافران بیگانه و مرتدان مسلمان، به گمراهی کشاندهاند. همه ایدئولوژیهای بیگانه ــ لیبرالیسم و سوسیالیسم و حتی ناسیونالیسم ــ که مسلمان را در برابر مسلمان قرار میدهد، مفسده است و جهان اسلام اکنون دستخوش نتایج ناگزیر دست کشیدن از قانون خداداده است. پاسخ به این وضع همان فرضیه قدیم مسلمانان، جهاد، است.
مردمسالاری، از نظر شریعتگرایان مسلمان، به وضوح نامناسب است؛ اما آنان راغباند فرصتهایی را تقاضا کنند و از آنها بهرهبرداری کنند که نظامی مدعی مردمسالاری، به واسطه منطق خودش، موظف به عرضه آنهاست. آنان در عین حال، تحقیری را که نسبت به رویههای سیاسی مردمسالار دارند و نیتشان برای تشکیل حکومتی با قواعد اسلامی را، در صورتی که به قدرت دست یابند، نمیپوشانند. نگرش آنان نسبت به انتخابات مردمسالار به این صورت است که «یک مرد، یک رأی، یک بار.» این سخن یکسره دقیق نیست؛ دستکم برای ایرانیان. جمهوری اسلامی ایران انتخابات رقابتآمیز برگزار میکند و نسبت به آنچه در اکثر کشورهای اسلامی معمول است، آزادی بیشتری را برای بحث و انتقاد در مطبوعات و در مجلس روا میشمرد؛ اما البته محدودیتهایی در این خصوص وجود دارد.
کسانی که در کشورهای عربی یا دیگر کشورهای اسلامی مدافع اصلاحات مردمسالار هستند یا برای اینگونه اصلاحات میجنگند، مدعی ارائه مردمسالاری مؤثرتر و اصیلتری نسبت به مردمسالاری اسلاف ناکامشان هستند؛ نه آن را محدود میکنند و نه با برخی صفات تحمیلی، تحریفش میسازند نه با دستورات دینی یا ایدئولوژیکی «پیشینی» به بیاثر کردن آن میپردازند، نه با علایق و منافع ناحیهای یا فرقهای یا دیگر تقسیمات، نامتناسبش میکنند.
بنابراین پرسش این نیست که آیا مردمسالاری لیبرال با شریعتگرایی اسلامی سازگار است ــ که به وضوح نیست ــ بلکه سؤال این است که آیا با خود اسلام سازگار است. مردمسالاری لیبرال، هر قدر هم که به دوردستها سفر کرده باشد، هر قدر هم که شکل عوض کرده باشد، باز در سرچشمههایش محصول غرب است و تاریخ هزارساله غرب آن را شکل داده است و این تاریخ فراتر از میراث مضاعف اروپاست: دین و اخلاق یهودی ـ مسیحی؛ کشورداری و حقوق یونانی ـ رومی. چنین نظامی در هیچ سنت فرهنگی دیگری به وجود نیامده است و بنابراین باید دید که آیا چنین نظامی، اگر در فرهنگی دیگر، کاشته و پرورش داده شود، میتواند دیرزمانی باقی بماند.
گذشته از استدلالهای جدلی و دفاعی ــ مبنی بر اینکه اسلام مردمسالاری حقیقی است و نه لیبرالیسم اروپایی، یا لیبرالیسم غربی خود از ریشههای اسلامی بالیده است ــ مناظره درباره اسلام و مردمسالاری لیبرال در چند نکته عمده خلاصه میشود:
حکومت خدا
نهادهای موجود در غرب، از عصر باستان تا کنون، معمولاً شکلی از شورا یا مجمع داشتهاند. البته نشانههایی وجود دارد که چنین هیئتهایی در عربستان پیش از اسلام وجود داشت؛ اما از زمان پیامبر صلیاللهعلیهوآله تا نخستین ورود نهادهای غربی در جهان اسلام، در میان مردمان مسلمان، هیچ معادلی برای «بوله»(1)ی آتنی، «سنا»ی رومی یا «سانیدرین»(2) یهودی، «آلتینگ»(3) ایسلندی یا «مجمع خردمندان»(4) آنگلوساکسون، یا هر شکلی از مجالس و شوراهای محلی و میزگردها و خلوتخانهها و مجمعها، از آن نوعی که در سراسر جهان مسیحی شکوفا شد، وجود نداشت.
بدین ترتیب تقریبا همه جنبههای حکومت اسلامی خصلتی به شدت شخصی دارد. در اصل، دستکم، دولت وجود ندارد، بلکه تنها حاکم یا ولی امر وجود دارد. دادگاه وجود ندارد، بلکه تنها قاضی وجود دارد. حتی شهری با قوا و حدود و وظایف مشخص وجود ندارد، بلکه تنها اجتماع همسایهها وجود دارد که اکثرا با معیارهای خانوادگی و قبیلهای، قومی یا دینی، تعریف میشوند و در زیر حکومت عمال یا کارگزارانِ معمولاً نظامیِ منصوب سلطان قرار دارند.
یکی از وظایف عمده شوراها در غرب که در طی قرنها روزبهروز افزایش مییافت، قانونگذاری بود. بر طبق تعالیمی که مسلمانان داشتند، در دولت اسلامی وظیفه قانونگذاری وجود ندارد و بنابراین نیازی به نهادهای قانونگذاری نیست. دولت اسلامی در اصل خداسالاری بود؛ نه در معنایی غربی ــ یعنی دولتی که کلیسا و روحانیون بر آن حاکماند، چون در جهان اسلام چنین دستگاهی نیز وجود نداشت ــ بلکه به معنایی تحتاللفظیتر، یعنی حکومتی که خدا بر آن حاکم است. از نظر مؤمنان مسلمان، آمریت و ولایت مشروع تنها از جانب خداست و فرمانروا یا ولی امر قدرت خود را از مردم نمیگیرد و با این وصف، از نیاکانش نیز نمیگیرد، بلکه از خدا و شریعت میگیرد.
بدون هیئتهای قانونگذاری یا هر نوع هیئتهای شرکتی، نیازی به اصلی برای نمایندگی یا رویهای برای انتخاب نمایندگان وجود نداشت. برای تصمیم جمعی نیز موقعیتی وجود نداشت و لذا به رویهای برای دستیابی و اظهار آن، غیر از اجماع، نیازی نبود. بنابراین مسائل اساسی توسعه سیاسی غرب، از قبیل انتخابات و تعریف و گسترش حق انتخاب، در تکامل سیاسی اسلام هیچ جایی نداشت.
______________________________
1. Boule
2. Sanherdrin
3. Althing
4. witenagemot
______________________________
پول و قدرت
موانع توسعه نهادهای لیبرال صرفا سیاسی نبود. خودکامگی در مقیاس کوچکتر در خانه، به ویژه خانه اعیان و اشراف ــ چندهمسری و داشتن زنان صیغهای و بردگان ــ تمرینی بود برای سلطه و تسلیم در بزرگسالی و مانعی بر سر راه ورود اندیشههای لیبرال. زنان ــ به ویژه مادران و خواهران و همسران و دختران فرمانروایان ــ در تاریخ کشورهای اسلامی نقشی بسیار بیشتر از آن داشتهاند که مورخان معمولاً میپذیرند. اما آنان نیز تا همین اواخر از کمک به توسعه جامعهشان بازداشته شده بودند و لذا نتوانستند به همان نحوی به شکوفایی جامعهشان کمک کنند که جلوس زنان برجسته بر تخت سلطنت به شکوفایی غرب کمک کرد.
پایه اقتصادی مردمسالاری به سبک غربی، در غرب بسیار زود تشخیص داده شد. حق مالکیت از اجزای ذاتی جامعه مدنی است. فقه اسلامی، بیهیچ ابهامی، حرمت مالکیت خصوصی را به رسمیت میشناسد؛ اما تاریخ اسلام تصویر نسبتا متفاوتی نشان میدهد و در این تصویر برخورداری ثروتمند از مالش هرگز از دستاندازی یا تصرف دولت در امان نبوده است. در مقایسه رابطه میان مالکیت و قدرت در نظامهای جدید آمریکایی و قدیم خاورمیانه، تفاوت را بدینگونه میتوان بیان کرد: در آمریکا از پول استفاده میکنند تا قدرت بخرند، درحالیکه در خاورمیانه از قدرت استفاده میکنند تا پول کسب کنند.
توسعه اقتصادی و اجتماعی نیز عناصر اقتصادی و اجتماعی تازهای به وجود آورده است که اهمیتی ژرف دارد ـ طبقه متوسط باسواد و بازرگان و مدیر و حرفهای، که بسیار متفاوت با طبقه نظامی و اداری است، و نخبگان دینی که میان آنها هنوز مراتب قدیمی حاکم است. این گروههای تازه، انجمنها و سازمانهای خاص خودشان را به وجود میآورند و قانون را تغییر میدهند تا با شرایط آنان سازگار شود. این گروهها عنصر چشمپوشیناپذیر جامعه مدنیاند ـ که قبلاً این جوامع فاقد آن بودند، ولی همانطور که میدانیم برای تشکیل هر نوع حکومت مردمسالاری وجود اینها ضروری است.
در سنت اسلامی نیز عناصر قدیمیتری وجود دارد. یکی از این عوامل در تاریخ خاورمیانه، که با مردمسالاری دشمن نیست و در اوضاع و احوال مطلوب، حتی میتواند به توسعه مردمسالاری کمک کند، مفهوم حاکمیت برترین شخص در صدر اسلام است که حکومت وی انتخابی و عقدی(1) است.
خلافت اسلامی، به طوری که شریعت آن را تجویز و تنظیم میکند، شاید مطلقه یا خودکامه(2) باشد، اما به هیچ وجه استبداد(3) نیست. بر طبق تعالیم اسلام سنی، خلیفه را اهل حل و عقد بر میگزینند. این نوع انتخابات هیچگاه توضیح داده نشد و هیچ رویهای نیز برای انتخاب در نظر گرفته نشد یا به عمل در نیامد، اما اصل انتخاب، اساس فقه سنی باقی میماند و این کم اهمیت نیست. باز بر طبق تعالیم سنی، رابطه میان خلیفه و رعایایش عقدی است. کلمه «بیعت»، دال بر مراسمی در آغاز کار فعالیت خلیفه تازه است. کلمه «بیعت» در زبان عربی از ریشهای میآید که به معنای «معامله کردن پایاپای» است. این تعلیم یک تفاوت اساسی را میان حکومتهای مطلقه اسلامی و دیگر حکومتهای مطلقه نشان میدهد. فرمانروای اسلامی فوق قانون نیست. او تابع قانون است و در این تابعیت از قانون، با خادمانش هیچ فرقی ندارد. اگر او چیزی را فرمان دهد که مغایر با قانون باشد، تکلیف اطاعت از او ساقط میشود و حق دیگری جای آن را نمیگیرد مگر تکلیف نافرمانی.
گویندگان مسلمان، به ویژه کسانی که در پی یافتن ریشههای اسلامی برای آداب غربیاند، از اصل اسلامی «شورا» بسیار سخن گفتهاند. بر طبق این اصل، فرمانروا نباید خود تصمیمهای تحکمی بگیرد، بلکه باید تنها بعد از مشورت با مشاوران صالح به گونه مناسب عمل کند.
قبول کثرتگرایی یا اختلاف در فقه اسلامی و عمل به آن دارای اهمیت بسیار بزرگی است. اسلام سنتی هیچ تعلیمی درباره حقوق بشر ندارد و خود همین مفهوم نیز شاید بیدینی به نظر آید. تنها خدا حقوق دارد و انسانها صرفا تکالیف دارند. اما در عمل، تکلیف یک انسان در برابر یک انسان دیگر ـ بهطور اخص، تکلیف فرمانروا در قبال رعایا ـ شاید مترادف با آن چیزی باشد که غربیها حق مینامند؛ به ویژه وقتی که انجام دادن این تکلیف ادای تکلیفی شرعی باشد.
دو وسوسه
دو وسوسه برای حکومتهای غربی وجود دارد که اغلب به آن تن دادهاند و این امر نتایجی زیانبار نیز داشته است. اینها را میتوان وسوسه راست و وسوسه چپ نامید. وسوسه راست
______________________________
1. contractual
2. autocracy
3. despotism
______________________________
پذیرفتن، و حتی استقبال کردن از نفرتانگیزترین دیکتاتوریهاست، مادام که این نظامها در برابر خواستههای خود ما تسلیماند. وسوسه موذیانهتر، وسوسه چپ، فشار به نظامهای اسلامی برای موافقت با حقوق بشر و امور مربوط به آن است. از آنجا که دیکتاتوریهای بیرحم نسبت به چنین فشارهایی بیاعتنا هستند، و در حقیقت به ندرت تسلیم اینگونه فشارها میشوند، پیکان چنین مداخلههای با حسننیتی گریبان حکومتهای مطلقه میانهروتر را میگیرد که اغلب در حال اصلاح خود به شیوه و با سرعتی هستند که اوضاع و احوال و نیازهایشان تعیین میکند. فشار برای مردمسالار شدن زودرس میتواند بهطور زیانباری اینگونه نظامها را تضعیف کند و به سرنگونی آنها بینجامد؛ اما نه به دست طرفداران مردمسالاری، بلکه به دست نیروهای دیگری که به سوی استقرار دیکتاتوری سبعانهتر و مصممتری پیش میروند. غالب این کشورها با معضلات اقتصادی بزرگی دست به گریباناند و اگر نتوانند از پس این معضلات برآیند، آنگاه نظامهای موجود، هم دیکتاتوری و هم آمریتطلب، احتمالاً سرنگون میشوند و جای آنها را احتمالاً یکی از همین صورتهای مختلف شریعتگرایان اسلامی خواهد گرفت.
اکنون که جنگ سرد پایان یافته است و خاورمیانه دیگر صحنه نبرد دستهبندیهای قدرتهای رقیب نیست، مردمان خاورمیانه این بخت را دارند ــ اگر بتوانند آن را مغتنم بشمرند ــ که تصمیمهای خود را به اجرا بگذارند و راهحلهای خودشان را بیابند. هیچکس دیگری توانایی یا حتی میل انجام دادن این کار را به جای آنان ندارد. امروز ــ برای نخستین بار در طی قرنها ــ انتخاب با خودشان است.
اشاره
در مقاله حاضر، نخست به عناصر و اندیشههایی از اسلام اشاره شده که با مردمسالاری لیبرال در تعارض است و سپس به مقولاتی پرداخته میشود که به صورت بالقوه میتواند به توسعه مردمسالاری در کشورهای اسلامی کمک کند. در یک بحث انتقادی میبایست این عناصر را جداگانه مورد مطالعه و موشکافی قرار داد تا معلوم شود نظریهای که در این مقاله ارائه شده تا چه اندازه مورد پذیرش است. اما در اینجا تنها به ذکر محورهای کلیتر بسنده میکنیم. پیش از بحث درباره محتوای مقاله، دو نکته را یادآور میشویم:
الف. برنارد لوئیس، نخست به درستی میان برداشتهای مسلمانان از اسلام و معارف اسلامی تفکیک میکند و بحث خود را به مقایسه مردمسالاری لیبرال با اسلام اختصاص میدهد. وی مینویسد: «پرسش این نیست که آیا مردمسالاری لیبرال با شریعتگرایی اسلامی سازگار است ـ که به وضوح نیست ـ بلکه این است که آیا با خود اسلام سازگار است». با این حال، او در ضمن مباحث، از این محدوده فراتر میرود و در جای جای مقاله به شرایط فرهنگی و اجتماعی مسلمانان یا باورداشتهای آنان استناد میجوید. برای مثال، آنچه ایشان در ذیل عنوان «پول و قدرت» آورده است، جملگی به وضعیت اقتصادی و اجتماعی مسلمانان در یک دوره تاریخی باز میگردد؛ نه به اسلام. در همین بخش، لوئیس خود تصریح میکند: «فقه اسلامی بیهیچ ابهامی حرمت مالکیت خصوصی را به رسمیت میشناسد، اما تاریخ اسلام تصویر نسبتا متفاوتی نشان میدهد...»
اشکال دیگر نویسنده این است که معلوم نمیکند که منظور او از «اسلام» دقیقا چیست؟ در یک تفسیر، علوم اسلامی همچون فقه و فلسفه، جزئی از اسلام به حساب میآیند و در یک تفسیر دیگر، تنها منابع اولیه دینی، به ویژه قرآن کریم، محک و معیار داوری معرفی میشود. اما هر چه باشد، شرایط اجتماعی و اقتصادی مسلمانان را نمیتوان بخشی از «اسلام» تلقی کرد.
ب. طرف دیگر در این مقایسه، مفهوم «لیبرال دموکراسی» است که جا داشت نخست با دقت بیشتری تبیین گردد. تصور نویسنده از این مفهوم، در حد یک نظریه سیاسی و اجتماعی است و این مقایسه را تنها در همین محدوده انجام میدهد. این تلقی، اگر چه در جای خود نادرست نیست، اما در یک بحث عمیقتر ممکن است موجب بدفهمیهای جدی شود. لیبرال ــ دموکراسی از جمله نظریههایی است که با بنیادهای فکری و فلسفی غرب مدرن پیوندی ناگسستنی دارد و در یک معنا حتی میتوان گفت که جزء مهمی از پیکره فکری مدرنیته است. توجه اکثر بنیادگذاران فکری عصر مدرن ــ همچون لاک، هیوم و کانت ــ به این مقوله میتواند شاهدی بر این مدعا باشد.
از این منظر، برای سازگاری میان اسلام و لیبرال دموکراسی باید به مفاهیم اولیه و بنیادهای نظری اسلام و مدرنیسم بازگشت و از مقایسه این ریشهها به داوری در مورد پیوندها یا گسستهای آنها پرداخت. در یک کلام، حتی اگر برخی از مؤلفههای فکر اسلامی با نظریه لیبرال دموکراسی هماهنگ باشد، بنیادهای نظری آنها هرگز سازشپذیر نیست. ازاینرو، میتوان گفت که آن مشابهتها هم در منظومههای فکری کاملاً متفاوتی تعریف شده است.
با این دو مقدمه، هم اکنون به چند اشاره کوتاه در مورد مضمون این پژوهش میپردازیم:
1. آنچه نویسنده درباره شریعت گرایان آورده است، هرچند بر برخی از جنبشهای اسلامی معاصر صادق است، همه کسانی را که به ضرورت احیای شریعت و اسلام در عصر حاضر تأکید کردهاند، در بر نمیگیرد. برای مثال، در این مقاله نهایتا معلوم نمیشود که کسانی چون امام خمینی رحمهالله و رهبران انقلاب اسلامی ایران جزو شریعت گرایان به حساب میآیند یا خیر.
2. گذشته از این نکته جزیی، باید دید آیا مواردی که به عنوان ناسازگاری اسلام با لیبرال دموکراسی مطرح شده است، درست است یا خیر. لوئیس با استناد به اینکه در اسلام، دولت، دادگاه، جامعه شهری، قانونگذاری و نمایندگی وجود ندارد، ناسازگاری آن دو را با یکدیگر نتیجه میگیرد.
حقیقت آن است که اگر مواردی هم برای تعارض میان اسلام و مردمسالاری لیبرال وجود داشته باشد، این موارد گفته شده از آن جمله نیست. اولاً، فقدان این عناصر در تفکر اسلامی، حتی اگر درست باشد، هرگز به معنای سازش ناپذیری اسلام با این مقولات نیست، بلکه باید روشن ساخت که آیا در اسلام منع و حذری در برابر پذیرش این نهادها وجود دارد. اینکه در دهههای اخیر در حوزه نظر و عمل اسلامی، این مقولهها به سادگی پذیرفته شده است، نشان دهنده فقدان مانع تئوریک در این مسیر میباشد. ثانیا، میتوان نشان داد که دستکم پارهای از این نهادها در منابع اسلامی پیشبینی شده است، مشروط به اینکه همواره به یاد داشته باشیم که اسلام همچون سایر ادیان الاهی، تنها عهده دار بیان اصول و چارچوب اینگونه نهادهاست و قالبهای اجرایی آن لزوما در منابع دینی مطرح نمیشود. برای مثال، مقوله دولت را به خوبی میتوان از احکام حقوقی قرآن و سیره عملی پیامبر صلیاللهعلیهوآله درک کرد و بر اساس آن اصول و ارزشها، در هر زمان، ساختاری مناسب برای دولت اسلامی پیشنهاد نمود. وانگهی، اینکه نویسنده شهر در فرهنگ اسلامی را «تنها اجتماع همسایهها» دانسته است، از عدم آشنایی کامل ایشان به فرهنگ و حقوق اسلامی ناشی میشود. تعیین منابع مالی ــ همچون زکات، خمس، انفال، وقف و... ــ برای حکومت اسلامی، قرار دادن احکام جزایی و کیفری دقیق برای تنظیم مناسبات اجتماعی، تعیین مقرراتی در مورد نظم و امنیت عمومی، معابر عمومی و... همگی شاهدی بر وجود مقوله دولت و جامعه در منظومه تفکر اسلامی است.
3. نویسنده سپس به نقش دو عامل «پول» و «قدرت» در شکلگیری لیبرال ـ دموکراسی و فقدان این شرایط در جوامع اسلامی اشاره کرده است.در اینکه پیریزی فرهنگ لیبرال ـ دموکراسی از سوی طبقه متوسط بورژوا صورت گرفت و این نظام سیاسی، انرژی خود را از سرمایه داری و سرمایهسالاری گرفته است، تردیدی نیست؛ و نیز تردید نمیتوان کرد که جامعه اسلامی در هیچ جا بستر مناسبی برای ظهور بورژوازی و سرمایهداری نبوده است؛ اما اینکه آقای لوئیس نهادهای مدنی را منحصرا در قالب انجمنها و سازمانهای طبقه متوسط و بورژوا تصویر میکند، قابلقبول نیست. مردمسالاری در مفهوم دینیاش، از نهادهای مدنی خاص خود برخوردار است و هیچ لزومی به پایگاه اقتصادی سرمایه داری ندارد.
4. آنچه سازشناپذیری اسلام با لیبرال ـ دموکراسی را سبب میشود، به تفاوت در نظام اخلاقی و نظام حقوقی این دو مکتب باز میگردد. درحالیکه لیبرالیسم با نفی ارزشهای مستقل و ثابت، اخلاق را به تمایلات و خواستههای شهوانی انسان باز میگرداند، در نظام ارزششناختیِ اسلام، خوبی و بدی معیار مستقل و بیرون از انسان دارد که از یک سو، با فطرت انسانی و از سوی دیگر، با غایت هستی و خلقت هماهنگی و همسویی دارد. به همین ترتیب، در حقوق اساسی اسلام، هرچند مردم و دولت از حقوق و تکالیف متقابل برخوردارند، اما آنچه اصل مشروعیت دولت، چارچوب سیاستهای آن و صحت عملکردها را نشان میدهد، وفاداری به همان نظام ارزشی و اخلاقی و برنامهریزی در جهت اجرایی کردن آن است؛ حال آنکه در لیبرال دموکراسی ظاهرا تنها خواسته مردم که در قالب انتخابات و رأیگیری، خود را نشان میدهد، تعیین کننده هویت حقوقی و اخلاقی دولت است و در واقع، ایدئولوژیهای پنهان احزاب، سیاستها و چارچوبها را مشخص میکند. در یک کلام، لیبرال ـ دموکراسی خواهان یک حکومت سکولار با حاکمیت ارزشهای مادی است و اسلام به دنبال ایجاد یک مدنیت اخلاقی بر محور ارزشهای دینی است.
5 . در بخش دوم مقاله، مقولاتی همچون بیعت، شورا، اهل حل و عقد، کثرتگرایی در فقه اسلامی و امثال آن به عنوان ظرفیتهایی که میتواند برای استقرار لیبرال ـ دموکراسی در کشورهای اسلامی از آنها استفاده کرد، نام برده شده است. البته پیشبینی چنین نهادهایی در اسلام برای استقرار گونهای از مردمسالاری است، ولی این مردمسالاری به هیچ روی، با اندیشه لیبرالیسم سرآشتی ندارد. مردمسالاری دینی علاوه بر رعایت حقوق مردم و به رسمیت شناختن نقش آنها در کارکردهای حکومت، به ارتقای عدالت اجتماعی و اقتصادی و رشد اخلاقی و معنوی جامعه توجه دارد.