راه دشوار مردم سالاری
حوزههای تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
به نظر آقاى شبسترى طرح مسئله رابطه ایمان و سیاست باید بدینشکل باشد که ما انسانها که سیاست هم مىورزیم، چگونه مىتوانیم ایمان بیاوریم و عمل صالح انجام دهیم، نه بر عکس، که حالت عکس آن به مسیحیت برمىگردد. بر این اساس، در تغییر به نظام مردمسالارى، بدعتى وجود ندارد و چیزى به نام مردمسالارى دینى وجود ندارد.متن
آفتاب، ش 22
در ایمان عنصر اساسى، اراده مؤمنانه زیستن است. این اراده در عمل سیاسى مؤمن هم تجلىّ خواهد کرد یا اینکه در بخشى از وجوه زندگى او تجلّى مىکند و حوزه سیاست از حوزههایى نیست که اراده مؤمنانه زیستن در آن تجلّى کند و خود را نشان دهد؟ چه نسبتى بین ایمان و اراده مؤمنانه زیستن با سیاست و حکومت وجود دارد؟
این پرسش مهم و جذاب است، در پارهاى از آثار هم تعیین رابطه میان ایمان و سیاست مطرح شده و من هم در برخى نوشتههایم آن را مطرح کردهام. در آنجا سؤال اصلى این است که از موضع ایمانورزى چگونه به سیاست روى آوریم. اما آنچه در اینجا و در این گفتوگو مىخواهم بگویم، با آن رویکرد گذشته متفاوت است.
وقتى مىگوییم چگونه مىتوان از موضع ایمان به سیاست روى آورد، در درجه اول مسئله ما این است که مؤمن هستیم و مىخواهیم بدانیم که با سیاست چه کنیم و چه رابطهاى با آن برقرار کنیم. به نظر مىرسد اینگونه طرح مسئله، متأثر از سیر تاریخى رابطه دین و سیاست در مسیحیت و مغرب زمین است. با پیدایش کلیسا در مسیحیت که به آغاز آن بازمىگردد، در کنار «قدرت دنیوى» (بشرى ـ عقلائى) که به سیاست مىپرداخت، قدرت دیگرى نیز مطرح شد که «تجسم قدرت الاهى» بر روى زمین بود و این پرسش پیش آمد که انسانهاى مسیحى باید تابع کدام قدرت باشند؛ قدرت دنیوىِ سیاسى یا قدرت الاهى متجسم بر روى زمین (قدرت کلیسا)؟
واقعیت این است که تاریخ ما اینگونه نیست و در تاریخ اسلام، چیزى به اسم قدرت الاهى مجسم شده در روى زمین، از آغاز شکل نگرفته است و نبوت پیامبر اسلام صلىاللهعلیهوآله فقط نبوت بود و نه بیشتر. مبانى نظرى قدرت روحانى متجسم در زمین یعنى ظهور فرزند خدا در زمین، فدیه، صلیب(1) به صراحت در قرآن نفى شده است و قدرت تجسم یافته در روى زمین وجود ندارد.
در پاسخ به این سؤال که در زمان پیامبر و پس از ظهور اسلام، چند نوع قدرت در زمین وجود داشت، باید گفت یک قدرت بیشتر وجود نداشت و آن قدرت دنیوىِ سیاسى و یا همان قدرت زمینى بود و بر همین اساس بود که بعد از رحلت پیامبر حکومتى دنیوى بر مبناى برداشتى دنیوى از قدرت با روش بیعت تأسیس شد. اختلافات یاران حضرت على علیهالسلام با دیگران در این مسئله نبود که علاوه بر قدرت دنیوى یک قدرت الاهى متجسم بر روى زمین وجود دارد و امامان شیعه حامل آن هستند. بلکه اختلاف در این بود که آنها مىگفتند پیامبر صلىاللهعلیهوآله براى حفظ مصالح مسلمین على علیهالسلام را براى تصدى همان قدرت زمینى منصوب کرده است و اینگونه نصبها در آن زمان رایج بود.
ممکن است سؤال شود پس حاکم بودن پیامبر به چه معنا بود؟ بررسى تاریخى نشان مىدهد که با بیعت اهل مدینه که در مکه با پیامبر انجام شد، مردم مدینه از طریق بیعت یک پیامبر را حاکم بر قدرت زمینى و عرفى و دنیوى کردند و هیچ نوع تغییرى در هویت قدرت داده نشد.
وى در امور مردم با روش عقلائى که در آن عصر رایج بود، حکومت کرد. جنگ، غنائم، مشورت با رؤساى قبایل، بر مبناى قواعد عرفى صورت مىگرفت. پس حاکم شدن پیامبر چیزى جز این نبود که قدرت عرفى شناخته شده بنا به اعتمادى که به نبى داشتند، به او سپرده شد.
در این عصر هم قرآن، تنها قدرت زمینى، عرفى، بشرى ـ عقلائى ما را به رسمیت مىشناسد و ما را داخل قلمرو همین قدرت مورد خطاب قرار مىدهد و از ما همان را مىخواهد که از پیشینیان مىخواست، یعنى «ایمان و عمل صالح». البته این عمل صالح شامل قلمرو حکومت و سیاست هم مىشود و در آنجا هم از ما خواسته مىشود، اهل عمل صالح باشیم.
حکومت و سیاست، «امرى» زمینى، بشرى و حاضر است که ما با آن زندگى مىکنیم؛ آنچه فرازمینى و آسمانى است و حاضر نیست، ایمان است که باید تحصیل کنیم یا باید از جایى به ما «هدیه» کنند. پس نمىگوییم از موضع ایمان چگونه سیاست بورزیم، بلکه مىگوییم از موضع انسانهایى که با سیاست زمینى زندگى مىکنند، چگونه ایمان بیاوریم.
این پرسش که از موضع ایمان چگونه سیاست بورزیم، انسانى را مفروض گرفته که اولاً و بالذات «مؤمن» است و مىخواهد بداند با سیاست و ارباب حکومت چه نسبتى باید برقرار کند. این همان انسان مسیحى قرون وُسطى است که به عنوان عضو کلیسا (مؤمن) مىخواست بداند در همین «امور زمینى» در کجا تابع کلیسا شود و در کجا تابع امپراتور. اما این پرسش که ما به عنوان انسانهاى سیاسى چگونه ایمان بورزیم، انسانى را مفروض گرفته که اولاً و بالذات درگیر سیاست زمینى است و مىخواهد بداند چگونه به پیام قرآن که طلب ایمان است، مىتواند پاسخ دهد.
براى مسلمانان مهم این است که اگر سیاست از منظر ایمان تعریف نشود و حدود قلمرو آن از آن منظر محدود نگردد، در عصر حاضر مىتوان از مصداقهاى سیاست و حکومت که در کتاب و سنت آمده و بر عرف و عادت مبتنى بوده است، عبور کرد و به سیاست و حکومت در معناى علمى و فلسفى آن روى آورد، بدون اینکه از پیام ایمانى کتاب و سنت تخلف شود و سکولاریسم سیاسى (عدم تقید سیاست و حکومت به اخلاق معنوى ـ دینى) به وجود آید.
آیا رویکردى که شما بیان کردید به تخلف از اوامر و نواهى الاهى و کنار گذاشتن مبانى موجود در کتاب و سنت منتهى نمىشود؟
در این باب آنچه ما را در ابتدا دچار تأمل مىکند، مفهوم اوامر و نواهى خدا از یک طرف و مبانى مرتبط با آن، از طرف دیگر است. به بیان دیگر مشخصا دو پرسش اساسى وجود دارد:
1. آیا آن دسته از احکام مربوط به امور عقلائى که در کتاب و سنت وجود دارد، اوامر و نواهى خدا هستند و اگر هستند به چه معنا؟
2. آیا در کتاب و سنت، فلسفه سیاسى مشخصى از سوى خداوند اعلام شده که ضرورت تبعیت از آن وجود داشته باشد؟
نخست ما در مقابل یک مفهوم کلیدى قرار داریم و آن مفهوم امر و نهى خدا است.
در این باب چند نکته اساسى را باید بگویم، اولاً بیش از 8 قرن است که فیلسوفان و متکلمان مسلمان سخنى تازه در باب «معناى کلام خدا» که اوامر و نواهى هم بخشى از آن است، نگفتهاند. مبدأ مشکلات این است که در علم فقه و علم اصول کلیه جملاتى که در قرآن شکل امر و نهى دارند، درست به همان معناى امر و نهى خدا تلقى مىشوند و ازاینرو در کلام قانونگذار انسانى این قبیل جملات مىتوانند امر و نهى باشند. در علم اصول که مبانى اجتهاد فقهى را فراهم مىکند، تمام مسائلى که براى فهم کلام خدا مطرح شده است، بحث مطلق، مقید، عام و خاص، مفهوم و منطوق و اصالتالظهور و سایر مباحث لفظى، همه اینها مربوط به زبان است که «پدیده انسانى» است. الفاظ و جملات پدیدههاى انسانى هستند و با مباحث الفاظ تنها مىتوان در مورد فهم کلام انسانها سخن گفت.
در هر حال یک نکته مسلم است و آن اینکه نمىتوان از کلام خدا همان تصورى را داشت که از کلام انسان وجود دارد. در غیراین صورت امکان اینکه امر و نهى خدا به معناى کلام خداوند را چیزى دانست که مىتوان با مباحث الفاظِ علم اصول آن را فهمید، وجود ندارد و باید فکر دیگرى کرد.
علاوه بر این، اگر چه اهل اصول و فقه کلام خدا را انسان گونه تصور مىکنند و براى فهم کلام خداوند همان معیارها و روشهایى را که در فهم کلام انسان بهکار برده مىشود بهکار مىبرند، ولى پس از فهم کلام خدا (به زعم خود)، براى محتواى آن کلام ویژگىهایى قائل مىشوند که با ویژگىهاى کلام انسان متفاوت است. به گفته ایشان تمامى امر و نهىهاى خدا که در قرآن آمده، فراتاریخى است و شامل تمام انسانها در تمام عصرها است.
در مورد هیچ امر و نهى جدى و واقعىِ انسانى (قانونگذارى) نمىتوان چنین چیزى گفت. تمامى امرها و نهىها در کلام انسانها به لحاظ تاریخى، اجتماعى بودن انسانها و زبان آنها؛ در زمینههاى تاریخى، اجتماعى معینى صادر مىشود، مخاطبهاى معین و قلمرو زمانى ـ مکانى محدودى دارد، اهداف و اغراض معینى را برآورده مىکند و در بیرون از اینها شمولى ندارد. لذا تکلیف و امر و نهى فراتاریخى در زبان که پدیدهاى انسانى است، قابل تصور نیست.
بسیارى از فلاسفه و متکلمان مسلمان در گذشته از دشوارىهاى عافیتسوز تصور صحیح براى کلام خداوند، آگاه بودند و نهایتا کلام خدا را همان کلام نبى که در اتصال با «عقل فعال» قرار گرفته، دانستهاند و خلاصه اینکه اگر نتوان براى «کلام خداوند» معنایى تعریف کرد که بدون اینکه کلام را «ناکلام» کند و ماهیت آن را تغییر دهد، قابل قبول و دفاع باشد، باید گفت کلام خدا آن بخش از کلام «انسان نبى» است که بر اثر قدرت الاهى، به اداى آن کلام توانا مىشود و خداوند وى را به صورت «غیرعادى» به اداى آن کلام توانا مىسازد.
اما اوامر و نواهى فراتاریخى در آن کلام متصور نخواهد بود و مىتوانیم بگوییم اوامر و نواهى او در باب سیاسات و معاملات، تاریخى (زمانى ـ مکانى) بوده و مخاطبان خاص داشته و اغراض خاصى را تنها در جامعهاى معین برآورده مىساخته و شامل این عصر نیست و شمول جاودانه آنها تنها در جهتى است که آن اوامر و نواهى بر آن مبتنى بوده که عبارت از «مراعات عدالت» مىباشد.
هر نبى، در جامعهاى با نهادهاى اجتماعى معین و با ترکیبى مشخص، مبعوث شده است که این واقعیتها، زمینه رسالت او را تشکیل داده است و احکام اخلاقى و حقوقى مورد تأکید آن نبى، ناظر بر همان جامعه و ترکیبهاى ویژه آن بوده است. او اصلاح اخلاقى همان ساختار را داشته است، نه اینکه آن را بشکند. به شهادت تاریخ، انبیا به تغییر ساختارهاى اساسى جامعه خود دعوت نکردهاند.
کار پیامبر اسلام نیز نه تغییر ساختارهاى اجتماعى، بلکه اصلاح اخلاقى و حقوقى در داخل همان ساختارها بوده است. دامنه و قلمرو نبوت اسلامى در ارتباط با آنچه مربوط به نظام اجتماعى است، مشخص است. معنا و هدف نبوت ایشان این نبود که در هر زمینه و باب اجتماعى سخن آخر را بگوید. نبى خود در داخل نظام اجتماعى معینى عمل مىکرده است، نه بر بالا و از فراز آنها. بنابراین وجود اوامر و نواهى معینى در قرآن مجید که به اصلاح اخلاقى و حقوقى واقعیات ساختارى و اجتماعى معینى نظر داشته است، ناظر به همان ساختارها بوده و نه ناظر به کل تاریخ بشر.
با این مقدمه، به این نتیجه مىرسیم که در زمینه تصورات و تصدیقاتى که آن زمان راجع به حوزه زندگى اجتماعى انسان و از جمله حکومت وجود داشته است، تصور و تصدیق نبى از «عدالت» مانند اخلاقیون آن عصر بوده است، زیرا نقش انبیا در ارتباط با اخلاق (عدالت) پشتیبانى معنوى همین اخلاق موجود در میان انسانها بوده است و نه تأسیس اخلاق با مفهومى جدید.
بعد از اتخاذ این مبانى است که مىتوانیم وارد بحث مردمسالارى شویم، مردمسالارى چه معنایى دارد و چه عواملى در سنت دینىِ نقد و اصلاح نشده، مانع تغییر شیوه حکومت به مردمسالارى هستند؟ باید پذیرفت که در مردمسالارى، ارزشهایى درباره انسان مطرح است که با سنت دینىِ اصلاح نشده نمىسازد.
فکر مىکنم اگر ما سه مفهوم ایمان، دین و نهاد دینى را تفکیک کنیم و درسیاست هم دو مفهوم سیاست و نهاد سیاسى را، نسبت بهترى پیدا کنیم. دین، تجسم خارجىِ اجتماعى و تاریخى رابطه ایمانى است. نهاد دینى، همان نهاد اجتماعى است که کارکرد اصلى آن پژوهش درباره دین و آموزش، تبلیغ و اجراى شعائر دینى و نهادىِ اجتماعى است. سیاست ورزى هم یعنى تصمیمگیرى و عمل به تصمیم و انتخاب یک گزینه از بین گزینههاى دیگر. نهاد دینى و سیاسى باید از هم مستقل و متمایز باشد و مىتوان نسبتهاى مختلفى براى آنها قائل بود. اما بین ایمان و سیاست چه رابطهاى وجود دارد؟ چون مؤمنانه زیستن حتى روى انتخاب نوع فنآورى ما اثر مىگذارد.
سیاست تازگى ندارد، از زمانى که خطاب وحیانى آمد و مردم مخاطب قرار گرفتند، و لو به صورت ساده، ابتدایى، غیرفلسفى، غیرعلمى و مبتنى بر عرف، عادت و سنت وجود داشته است.
سخنانى که پیامبر صلىاللهعلیهوآله از موضع نبوى مىفرمود در تخریب آن قدرت یا بنا کردن قدرت جدیدى در کنار آن نبود، بلکه دعوت به اعمال اخلاق و عدالت در سیاست بود.
البته اکنون بایستى نهادهاى گوناگون را از یکدیگر تفکیک کرد (چنانکه شما مىگویید) براى این کار چنانکه گفتم هیچ مانع نظرى نداریم. به نظر اینجانب درباره رابطه ایمان و سیاست، براى ما، یک مسئله حل شده و یک مسئله حل نشده وجود دارد. مسئله حل شده این است که لازم نیست سیاست را از موضع ایمان تعریف کنیم و به سکولاریسم سیاسى (سیاست غیرمتعهد به اخلاق معنوى ـ دینى) روى آوریم (چنانکه قبلاً گفتم) اما مسئله حل نشده این است که اصول کلى اخلاقى ـ راهبردى سیاست را به صورتى شفاف، که از طرفى کاربرد و توانایىِ قابل دفاع اخلاقى داشته باشد و از طرف دیگر هستههاى اصلى «حقوق بشر» را در خطر قرار ندهد، تدوین نکردهایم.
البته این تدوین باید بر آگاهى عمیق از واقعیات سیاسى دنیاى جدید و اعتقاد صمیمانه به حقوق بشر عصر حاضر مبتنى باشد.
تکیه من روى این موضوع است که چون در عالم اسلام قدرت روحانى معارض با قدرت زمینى مطرح نشده ما در تغییر به نظام مردمسالارى بدعتى نمىگذاریم و همان زندگى با حکومت و سیاست عقلائى زمینى را که مسلمانان همیشه داشتهاند، ادامه مىدهیم. با این تفاوت که این بار مىخواهیم حکومت و سیاست عقلائىاى مبتنى بر مفاهیم علمى، فلسفى از سیاست و حکومت بنیان نهیم. زیرا حکومت و سیاست گذشته، هر چند عقلائى ـ زمینى بوده است، ولى به جاى تکیه بر مفاهیم علمى و فلسفى بر عرف، عادت و سنت تکیه داشته است.
در مورد مردمسالارى دینى نظر شما چیست؟
به نظر من مردمسالارى پایدار و همهجانبه در جامعه دینى ما، بدون اصلاح دینى امکانپذیر نیست. باید در عقائد، اندیشهها، فتاوا، قوانین و ارزشهایى که در حال حاضر بر جامعههاى اسلامى حاکم است و همه رنگ دینى دارند، اصلاحاتى صورت گیرد.
آنچه به صورت تاریخى شکل گرفته و دین نامیده شده است و به صورت مجموعه اعتقادات ، احکام، ارزشها، دستورها و شعائر، گرد پیام معنوى اصلى بنیانگذار دین جمع و منجمد شده است و پیام را از چشمها و گوشها غایب مىسازد، باید از منظر درون دینى و بروندینى نقد و «معناى مرکزى» پیام دین اسلام، که همان ضرورت سلوک معنوى انسان به سوى خداوند است، بازسازى شود و از عقاید گرفته تا فتواها و شعائر و نهادهاى دینى با آن انطباق یابد.
باید تجربههایى یافت که در دهکده جهانى امروز براى سربرآوردن و بالیدن آنها نه تنها تجربه پیامبر اسلام (کتاب و سنت) که تجربههاى سرشار ذخیره شده در همه ادیان بزرگ دنیا نقش بازى مىکنند و ایمان به همه این ادیان است.
البته چنین تفسیرى از دین، عامل ایجاد و ادامه دهنده مردمسالارى خواهد بود و نه مانع تحقق آن، اما براى دینى نامیدن مردمسالارى، وجهى پیدا نمىکنم.
مانعى ندارد که مردمسالارى مردم را در این دوره گذار، مردمسالارى دینى بنامیم، اما فقط به این معنا که مردم دیندار، دین خود را نه مانع مردمسالارى، بلکه مؤید آن مىدانند؛ و من بیش از این معنایى براى مردمسالارى دینى نمىتوانم بفهمم. اما اینکه چون در چنین جامعهاى قانونگذارىها و تصمیمات سیاسى حکومت منتخب، متأثر از عقاید و عواطف دینى مردم خواهد بود، این حکومت را مردم سالارى دینى بنامیم وجهى ندارد، زیرا در همه حکومتهاى دموکراتیک، قانون گذارى و تصمیمات سیاسى به گونهاى از عقاید و عواطف دینى ملتها متأثر مىشود، ولى کسى حکومت آنها را مردمسالارى دینى ننامیده است.
یک اختلاف دیگر این است که دینى بودن یک حکومت چه معیارى دارد؟ عدهاى معتقدند به معناى مشروعیت حکومت است، گروهى مىگویند ویژگى اصلى زمامدار، آن را تعیین مىکند و برخى معتقدند مبناى رفتار حکومت، تعیینکننده دینى بودن است. فرض کنید مردمسالارى به معنایى که در دنیاى خارج تحقق دارد، نه تعریف ایدهآل، بهوجود آید. یعنى در یک فرایند دموکراتیک، اکثریت قوانینى که مردم مىپذیرند، یا الهام گرفته از دین است یا مغایرتى با آن ندارد. اسم این مصداق مردمسالارى در خارج را چه مىگذارید؟
این مردمسالارى است، نه مردمسالارى به اضافه چیز دیگر. اما توجه شما را به این مطلب جلب مىکنم که اگر همه مردم مثلاً رأى بدهند که مرد بر زن ترجیح داشته باشد، یک فرد حکومت به دلخواه خود بکند، تبعیض اعتقادى و نژادى وجود داشته باشد، یعنى آزادى و مساوات و به تعبیر کاملتر حقوق بشر همین عصر مد نظر قرار نگرفته باشد و اکثریت رأى به نبود آزادى و مساوات بدهند، این فاشیسم است، نه مردمسالارى؛ چون صرف رأى دادن اکثریت، سیستمى را مردمسالار نمىکند. باید در بطن جامعه آزادى و مساوات (حقوق بشر) با نسبتهاى مختلف به عنوان هستههاى اساسى و اصلى در همه جاى حکومت به نوعى خود را نشان دهد.
اگر قرائت دموکراتیک از اسلام اصلاح شده در جامعه و در شرایط رقابت دموکراتیک غالب شود، حکومت حاصله چه نامى دارد؟ آیا مردم سالارى دینى نام بىوجهى است؟ چون مبانى رفتارى آن از قرائت دموکراتیک از اسلام تبعیت مىکند، نه از لیبرالیسم و سوسیالیسم؟
قرائت دموکراتیک اسلام گرچه مىتواند ایجاد کننده و ادامه دهنده مردمسالارى باشد، ولى به معنى بنیانگذارى مردمسالارى در اسلام نیست و تنها مىتوان نشان داد اسلام مورد نظر، مخالف مردمسالارى نیست و مسلمان بودن با دموکرات بودن سازگار است. اما این قرائت، حکومت را دینى نمىکند و شکل خاصى از حکومت را به نام مردمسالارى دینى به وجود نمىآورد.
اشاره
1. این نظر آقاى شبسترى که در جهان مسیحى دو نوع تاریخ شکل گرفته است درست است؛ یکى تاریخ عرفى و دنیوى و دیگرى تاریخ مقدس و کلیسایى. فرد مؤمن مسیحى از موضع ایمان مسیحى این سؤال برایش مطرح بودکه با مسئله سیاست، که امرى زمینى و دنیوى است، چه کند. همچنین این نکته هم درست است که در تاریخ ما مسلمانان، چنین تفکیکى میان دو نوع تاریخ رخ نداده است و هیچ مسلمانى حتى در مُخیّله خود چیزى به نام تاریخ مقدس، جداگانه از تاریخ عرفى، تصور نکرده است. آنچه وجود داشته است، تاریخى واقعى است که زمین و آسمان هر دو آن را ساختهاند. از منظر مسلمانان، عالم ملک و عالم ملکوت دو روى یک سکهاند و در جامعه اسلامى فاصلهاى میان آنها وجود نداشته است.
اما این سخن را نباید به معناى این گرفت که در جامعه اسلامى تنها تاریخ عرفى و دنیوى مورد پذیرش بوده و هر چه هست همان بعد زمینى مسئله است و بعد اُلوهى و ملکوتى نادیده گرفته شود. مسلمانان همواره در مسئله سیاست و حکومت، مانند همه امور اجتماعى و دنیوى، به دنبال یافتن نظر دین و حاکم ساختن مفاهیم و احکام دینى بودهاند.
بنابراین نباید گفت: «اینگونه طرح مسئله، متأثر از سیر تاریخى رابطه دین و سیاست در مسیحیت و مغرب زمین است». درست است که بسیارى از مسائلى که در میان روشنفکران جامعه ما مطرح مىشود، متأثر از تجربههاى جهان مسیحیت است. درست است که رابطه ایمان و سیاست و چگونگى ایجاد تعادل میان این دو براى مؤمن مسیحى همواره مسئلهساز بوده است. اما، نباید چنین پنداشت که این مسئله در جهان اسلام به صورت یک سویه حل شده است و در واقع بحثى از عمل مؤمنانه در حوزه سیاست مطرح نبوده است و آنچه عمل مىشده همان سیاست دنیوى است. بلکه برعکس، در جهان اسلام سیاست را متکى بر دین مىدانستهاند؛ هر چند در عمل، در بخشهاى زیادى از تاریخ اسلام، بلکه در قریب به اتفاق تاریخ اسلام، این امر از حد حفظ ظواهر دینى فراتر رفته است و خلفاى اموى و عباسى و عثمانى تنها ظاهر دین را به عنوان توجیه گر اعمال خویش بهکار مىبستهاند و در عمل نوعى حکومت استبدادى مطابق خواست و میل شخصى داشتهاند. آنچه مهم است، پارادایم دینى حاکم بر ذهن و ضمیر اهل دانش و اهل حل و عقد و خواص جامعه، و نیز توده مردم مىباشد. یعنى تصور همه اقشار، از نخبگان جامعه تا توده مردم و از حاکمان تا رعیت، این بوده است که حاکم باید دینى باشد و حکومت و جامعه بر پایه احکام دین سامان یابد.
به همین دلیل است که از همان اولین روزهاى پس از رحلت رسول اللّه صلىاللهعلیهوآله ، حاکمان جامعه اسلامى خود را «امیرالمؤمنین» و خلیفه رسول اللّه صلىاللهعلیهوآله خواندند و مهمترین انگیزه مخالفان حکومت نیز، فاصلهگیرى حکومتها از شیوه کتاب و سنت بود.
2. شواهد یاد شده، علاوه بر شواهد درون دینى، تنها بخشى از شواهدى دینى بودن، یا دینى پنداشتن مسئله سیاست و حکومت نزد مسلمانان است. اگر به استدلالهاى گروهها و فرقههاى مختلف براى حقانیت یا عدم حقانیت حکومت خلفا که در کتابهاى کلامى، تاریخى، تفسیرى و فقهى آمده، مراجعه کنیم شواهد بیشترى بر موضوع وحدت دیانت و سیاست نزد مسلمانان یافت مىشود. شواهدى که نادیده انگاشتن آنها همچون انکار ضروریات است.
از جمله این شواهد مىتوان به استدلال اهل سنت بر مشروعیت واقعه سقیفه اشاره کرد. این استدلال سرآغاز پیدایش روش و منبعى جدید براى احکام شرعى شد. «اجماع مسلمین» یا «اجماع اهل حل و عقد» که بعدها به عنوان یکى از منابع چهارگانه احکام دینى در کنار «کتاب»، «سنت» و «عقل» مطرح مىشود، براى توجیه و مشروعیت بخشیدن به بیعتى است که در سقیفه با ابوبکر انجام شد. براى حجیت بخشیدن به این به اصطلاح اجماع، احادیثى به نقل از پیامبر ساخته شد. در اینجا با درستى یا نادرستى استدلال کارى نداریم، بلکه به نوع استدلال و توجه به ضرورت وجود مشروعیت دینى براى حکومت که هیچ یک از فرقهها در آن تردیدى ندارند، مورد نظر است.
هنگامى که بنى عباس بعد از کنار زدن بنىامیه و مروانیان به حکومت رسیدند، ابوالعباس سفاح در مسجد کوفه نماز جمعه برگزار کرد و در خطبه خلافت و حکومت را حق الاهى خاندان خود خواند که از سوى بنىامیه غصب شده بود و اینک خداوند آن حق را به آنان بازگردانده بود و آیات قرآن را در مورد اهل بیت و قرابت به رسول اللّه صلىاللهعلیهوآله بر آل عباس تطبیق داد. سپس مشتى از فضایل ناداشته خود و خاندانش را برشمرد و قدرى از اهل کوفه به عنوان دوستداران اهل بیت تمجید کرد و مبلغ صد درهم به مواجب آنان افزود و قسم مؤکد خورد که در همه امور به کتاب خدا و سیره رسول خدا عمل کند و بر اساس آن حکمرانى نماید.(1) در تاریخ اسلام این اولین و آخرین مورد از استناد به کتاب و سنت براى اثبات مشروعیت دینى و الاهى حاکم نبوده است و مىتوان گفت که همه حاکمان چنین مىکردهاند.
شیعه نیز، بر خلاف نگرشهاى آقاى شبسترى که تحریفى بزرگ در تاریخ و عقیده شیعه است، همواره بر لزوم نصب حاکم از جانب خدا تأکید داشته است. معلوم نیست که این گفته آقاى شبسترى: «اختلاف در این بود که آنها [ یاران و شیعیان حضرت على علیهالسلام [ مىگفتند پیامبر براى حفظ مصالح مسلمین على علیهالسلام را براى تصدى همان قدرت زمینى منصوب کرده است»، مستند به کدام نقل تاریخى است. آیا حتى یک دانشمند شیعه در طول تاریخ چنین استدلالى کرده است؟ هر کسى با مراجعه به کتابهاى تاریخى، تفسیرى و کلامى شیعه استدلالهاى دانشمندان شیعه بر لزوم نصب امام از سوى خداوند و نیز تعیین مصداق امامان توسط پیامبر و به عنوان ابلاغ یک حکم الاهى، نه صرفا رعایت مصالح مسلمین و مطابق نظر خود رسول اللّه صلىاللهعلیهوآله ، مشاهده مىکند.
باز هم بدون اظهار نظر در مورد درستى یا نادرستى استدلالها، توجه به نوع استدلالهاى دانشمندان شیعه نشان مىدهد که سرسختانه بر الاهى بودن امر حکومت و ضرورت نصب حاکم از سوى خداوند تأکید داشتهاند و این امر از مسائل مورد اتفاق و اجماع شیعه در طول حیات خود بوده است، به طورى که به عنوان مشخصه و وجه ممیز شیعه از غیرشیعه شناخته شده است.
بىهیچ اغراقى باید گفت که از صدر اسلام تا جنگ جهانى اول و فروپاشى امپراتورى عثمانى و روى کار آمدن حکومت لاییک در ترکیه، یعنى حدود 1300 سال، هیچ بخشى از جامعه اسلامى و هیچ فرقهاى در ضرورت دینى بودن حکومت تردیدى نداشته است و هر حاکمى در جهان اسلام سعى مىکرده تا مشروعیت دینى خود را اثبات وحفظ کند. اگرچه حکومتهاى ایرانى استقلالى ناقص از خلافت بغداد داشتند، اما، به نوعى مشروعیت حکومت خود را در سایه مشروعیت خلافت بغداد مىدیدند، یا دستکم براى مردم و نخبگان اینگونه توجیه مىکردند. البته واضح است که از نظر ما شیعیان، هیچ یک از حکومتهاى این 1300 سال به جز حکومت رسول اللّه صلىاللهعلیهوآله و على علیهالسلام مشروعیت دینى نداشتند و داشتن مشروعیت دینى ادعایى بیش نبود. اما، در اینجا سخن بر سر این اصل مسلم و اجماعى است که مسلمانان در طول این تاریخ بلند، در ضرورت دینى بودن حکومت تردید نداشتند و هیچ کدام آن را مقولهاى زمینى و عرفى نمىدانستند و اگر قصد استفاده از مصالح ومفاسد را در تعیین احکام حکومتى داشتند، با ایجاد وجهى شرعى، به آن استناد مىکردند. کتابهاى فقهى و اصولى اهل سنت و مطالبى که ذیل بحث «اجماع»، «مصالح مرسله»، «استصلاح» و مانند آن مطرح شده است، شواهدى انکارناپذیر بر این مدعاست.
با وجود این شواهد، اینکه فرد فاضلى همچون آقاى شبسترى، چنان ادعاى غیرمستندى بکنند، در باور ما نمىگنجد.
3. ادعاى آقاى شبسترى که پیامبر در حکومت خود همه قواعد عرفى حاکم بر روزگار خود را رعایت کرد و شیوه تازهاى براى حکومت نیاورد، ادعایى نادرست است. پیامبر صلىاللهعلیهوآله تحولات عظیمى در ناحیه اخلاق، فرهنگ، روابط اقتصادى و سیاسى روزگار خود ایجاد کرد. از نظر سیاسى جامعه آن روز عربستان به شکل ملوک الطوایفى و قبیلگى اداره مىشد. پیامبر صلىاللهعلیهوآله تمام این روابط را درهم شکست و حکومتى یکپارچه بنیان گذاشت که در منطقه حجاز سابقه نداشت. این حکومت یکپارچه، با هدایت و کنترل مرکزى، قواعد ویژهاى داشت که از اصول عام و کلى دین اسلام برمىخواستند. این سخن به معناى آن نیست که حضرت رسول صلىاللهعلیهوآله همه چیز را دگرگون کرد. چنین چیزى نه واقع شده است و نه اصلاً امکانپذیر است. ماهیت حکومت پیامبر با آنچه پیش از ایشان وجود داشت، اگر بتوان نام حکومت بر آن نهاد، کاملاً متفاوت است و این تفاوت به اختلاف اصول بنیادین و اساسى باز مىگردد. درست است که مفهوم بیعت قبلاً هم رایج بوده است، اما اینک بارى دینى مىیابد و تعهدات و الزامات و شرایط آن متناسب با احکام دین اسلام مىشود.
جنگ و دفاع در گذشته نیز وجود داشته و قواعدى نیز بر آن حاکم بوده است، اما پیامبر قواعد جدید و اخلاقى بسیارى براى آن وضع و مسلمانان را ملزم به رعایت آنها کردند. به عنوان مثال باید به نفى جواز مثله کردن، حرمت بستن آب، حرمت آسیب رساندن به زنان و کودکان و پیران، اصل عدم اقدام ابتدایى به جنگ، جز در موارد مقابله به مثل و... اشاره کرد .
اعراب دوران جاهلیت برداشتى از عدالت داشتند و مفهوم عدالت امرى روشن بود و پیامبر هم با اتکا بر همین مفهوم و مانند آن به تبیین دین خود مىپرداختند، ولى تعیین مصادیق مبهم عدالت کارى اساسى است که اسلام انجام داد و بسیارى از آنچه در دوران جاهلیت عادلانه دانسته مىشد، در اسلام نفى شد. مثلاً اخلاق بردهدارى، که مالک برده هیچ حد و مرزى در بهرهمند شدن از برده خود نمىشناخت، در اسلام کاملاً محدود شد و قواعد سختگیرانهاى براى آن وضع شد. همچنین اصول رفتار با زنان و کودکان به کلى دگرگون شد.
4. پارهاى از اظهارات آقاى شبسترى مبهم است؛ این پرسش که ما به عنوان انسانهاى سیاسى چگونه ایمان بورزیم، انسانى را مفروض گرفته که اولاً و بالذات درگیر سیاست زمینى است. اگر قید اولاً و بالذات به مفهوم دقیق فلسفى اخذ شده باشد، به این معنا است که ایمان یک امر عرضى براى انسان است و سیاستورزى ذاتى انسان است و جزء جوهر و مقوم وجودى اوست. آیا این معنا مىتواند درست باشد؟ بعید است که آقاى شبسترى چنین معنایى را قصد کرده باشد. اما اگر این قید به مفهوم عرفى بهکار رفته باشد و تنها نوعى اولویت را تداعى کند به این معنا است که انسانها بیش و پیش از آنکه مؤمن باشند، سیاست ورزند. این معنا نیز نمىتواند درست باشد؛ زیرا ایمان از اولین چیزهایى است که در انسان پدید مىآید و فراگیرتر از سیاست ورزى است. هیچ ویژگى در انسان مانند ایمان در تمامى عصرها، نسلها و مکانها، حضور نداشته است. استاد شهید مطهرى دو ویژگى اساسى براى انسان، به عنوان وجه ممیز او از سایر جانداران، بر مىشمرد و آن دو «علم» و «ایمان» است.(1) بنابراین مقدم داشتن ویژگى سیاستورزى بر ایمان وجهى ندارد.
بهنظر آقاى شبسترى پرسش اول به اینجا منتهى مىشود که یا سیاست از منظر ایمان تعریف شود و قلمرو آن مشخص گردد یا سکولاریسم سیاسى محقق شود، اما پرسش دوم چنین ضرورتى ندارد. اما به نظر مىرسد پرسش دوم پیشاپیش فرض را بر سکولاریسم نهاده است و اصل و اساس عمل سیاسى را امرى عرفى و زمینى، یعنى سکولار، مىداند که رنگ و لعابى از ایمان به آن زده مىشود. اگر هم آقاى شبسترى مىگویند که «همان سیاست زمینى بشرى ـ عقلایى، ... با اخلاق معنوى ـ دینى مقید گردد»، این تنها نگاهى بسیار حداقلى به دین و ایمان است و پایه و اساس عمل سیاسى را سکولار نهادهاند.
5 . از دید آقاى شبسترى فراتاریخى بودن امر و نهى خداوند با تفاوت میان زبان دین و زبان عادى بشر همراه است؛ زیرا، امر و نهى انسانى نمىتواند فرا تاریخى باشد و اگر امر و نهىاى فرا تاریخى بود، به زبان بشر نیست.
این نظر درست نیست: زیرا زبان بشر نیز مىتواند داراى امر و نهىهاى فرا تاریخى باشد. آنچه امر و نهى را فرا تاریخى مىسازد قصد متکلم و قرائن خطاب است و این ربطى به اعتبار و وثاقت امر کننده ندارد. پذیرش فرا تاریخى یک امر، قابل تفکیک از اصل خطاب است. ممکن است خطابى فرا تاریخى، پذیرشى محدود بیابد. از طرفى ممکن است یک فرد انسانى، خود را بر مسندى ببیند که بتواند براى کل بشریت نسخهاى ابدى بپیچد. و امر و نهىهاى فرا تاریخى کند، چنان که بسیارى فیلسوفان در طول تاریخ، در حکمت عملى خود، چنین امر و نهىهایى دارند.
از سوى دیگر، خداوند نیز، چنان که در قرآن کریم فرموده، با زبان عادى بشر سخن گفته است تا فهم گفتهاش بر انسان دشوار نیاید و انسان با قواعد زبان عادى به فهم امر و نهىهاى خداوند دست پیدا کند. آقاى شبسترى مبدأ مشکلات را این مىداند که علماىاسلام زبان وحى را مشابه زبان انسان دانستهاند و با امر و نهى خداوند همان معامله را کردهاند که با امر و نهىهاى بشرى مىکنند. این اظهار نظر، مخالف تصریح خداوند در قرآن کریم است که زبان وحى را مشابه زبان انسان مىداند و علت آن فراهم آمدن امکان تفکر و فهم براى انسان بیان شده است. عجیبتر آن است که آقاى شبسترى از اینکه چرا «بیش از 8 قرن است که فیلسوفان و متکلمان مسلمان سخنى تازه در باب معناى کلام خدا که اوامر و نواهى هم بخشى از آن است، نگفتهاند»، گلایه کردهاند. درست مانند آنکه بگویند بیش از 8 قرن است که لغت دانان سخن تازهاى در باب معناى کلمه «آب» نگفتهاند. آیا قرار است در همه چیز حرف تازهاى پیدا شود؟! اگر سخن درستى چند قرن قبل گفته شد، باز هم باید به دنبال حرف تازهاى بود؟!
6. آقاى شبسترى در تکمیل سخن قبلى خود مىگویند که شارع، خود پیامبر است، نه خداوند. و پیامبر هم اوامر و نواهى خود را در همه ابواب محدود به شرایط تاریخى و جغرافیایى زمان خود به مخاطبان خاص آن عصر کرده است و شامل این عصر نیست. این سخن نیز علىرغم تصریحاتى است که در قرآن و سنت پیامبر آمده است و از چند جهت اشکال دارد. یکى اینکه شارع اصلى، خود خداوند است و به تصریح آیات قرآن اگر پیامبر از پیش خود حکمى را وضع مىکرد یا چیزى مىگفت، خداوند رگ گردن او را قطع مىکرد. چگونه مىتوان شارع را خود پیامبر دانست. دیگر اینکه بر فرض که شارع خود پیامبر باشد، او دینى آورده است که خاتم ادیان است و احکام آن ابدى است. روایت مشهور از پیامبر صلىاللهعلیهوآله که فرمود: حلال محمد حلال الى یوم القیامه و حرامه حرام الى یوم القیامه، همین مطلب را باز مىگوید.
7. از نظر آقاى شبسترى تنها یک نوع مردمسالارى وجود دارد و آن، مردمسالارى لیبرال است؛ یعنى نظامى با آزادى و فردیت و حقوق بشر به معناى رایج در این عصر، که معناى لیبرالى آن است. این سخن حتى نزد متفکران لیبرال نیز پذیرفته نیست. امروز به جاى گفتوگو از «دموکراسى»، از «دموکراسىها» سخن مىگویند و تلاش مىکنند معناى دموکراسى را بیشتر به نوعى روش نزدیک کنند تا نوعى محتوا. بنابراین مردمسالارى ظرفى است که مىتوان محتواهاى گوناگون در آن ریخت و این بسته به نوع جهانبینى و نگرشى است که مردم یک جامعه دارند. اگر مردم جامعهاى دینى بودند و خواهان محتواى دین بودند، مردمسالارى آنان دینى مىشود و اگر خواهان نوعى نظام سوسیالیستى بودند، مردمسالارى آنان سوسیالیستى مىشود و همینطور سایر انواع مردمسالارى. بنابراین وجهى ندارد که مردمسالارى را بدون قید بدانیم چرا که مردمسالارى بدون قید امکان تحقق ندارد. آنچه آقاى شبسترى به عنوان مردمسالارى مطلق فرض کردهاند، مردم سالارى مقید به لیبرالیسم است.
این گفتوگو حاوى مطالب نادرست دیگرى نیز هست که براى پرهیز از طولانى شدن مطلب از آنها صرفنظر مىکنیم.
در ایمان عنصر اساسى، اراده مؤمنانه زیستن است. این اراده در عمل سیاسى مؤمن هم تجلىّ خواهد کرد یا اینکه در بخشى از وجوه زندگى او تجلّى مىکند و حوزه سیاست از حوزههایى نیست که اراده مؤمنانه زیستن در آن تجلّى کند و خود را نشان دهد؟ چه نسبتى بین ایمان و اراده مؤمنانه زیستن با سیاست و حکومت وجود دارد؟
این پرسش مهم و جذاب است، در پارهاى از آثار هم تعیین رابطه میان ایمان و سیاست مطرح شده و من هم در برخى نوشتههایم آن را مطرح کردهام. در آنجا سؤال اصلى این است که از موضع ایمانورزى چگونه به سیاست روى آوریم. اما آنچه در اینجا و در این گفتوگو مىخواهم بگویم، با آن رویکرد گذشته متفاوت است.
وقتى مىگوییم چگونه مىتوان از موضع ایمان به سیاست روى آورد، در درجه اول مسئله ما این است که مؤمن هستیم و مىخواهیم بدانیم که با سیاست چه کنیم و چه رابطهاى با آن برقرار کنیم. به نظر مىرسد اینگونه طرح مسئله، متأثر از سیر تاریخى رابطه دین و سیاست در مسیحیت و مغرب زمین است. با پیدایش کلیسا در مسیحیت که به آغاز آن بازمىگردد، در کنار «قدرت دنیوى» (بشرى ـ عقلائى) که به سیاست مىپرداخت، قدرت دیگرى نیز مطرح شد که «تجسم قدرت الاهى» بر روى زمین بود و این پرسش پیش آمد که انسانهاى مسیحى باید تابع کدام قدرت باشند؛ قدرت دنیوىِ سیاسى یا قدرت الاهى متجسم بر روى زمین (قدرت کلیسا)؟
واقعیت این است که تاریخ ما اینگونه نیست و در تاریخ اسلام، چیزى به اسم قدرت الاهى مجسم شده در روى زمین، از آغاز شکل نگرفته است و نبوت پیامبر اسلام صلىاللهعلیهوآله فقط نبوت بود و نه بیشتر. مبانى نظرى قدرت روحانى متجسم در زمین یعنى ظهور فرزند خدا در زمین، فدیه، صلیب(1) به صراحت در قرآن نفى شده است و قدرت تجسم یافته در روى زمین وجود ندارد.
در پاسخ به این سؤال که در زمان پیامبر و پس از ظهور اسلام، چند نوع قدرت در زمین وجود داشت، باید گفت یک قدرت بیشتر وجود نداشت و آن قدرت دنیوىِ سیاسى و یا همان قدرت زمینى بود و بر همین اساس بود که بعد از رحلت پیامبر حکومتى دنیوى بر مبناى برداشتى دنیوى از قدرت با روش بیعت تأسیس شد. اختلافات یاران حضرت على علیهالسلام با دیگران در این مسئله نبود که علاوه بر قدرت دنیوى یک قدرت الاهى متجسم بر روى زمین وجود دارد و امامان شیعه حامل آن هستند. بلکه اختلاف در این بود که آنها مىگفتند پیامبر صلىاللهعلیهوآله براى حفظ مصالح مسلمین على علیهالسلام را براى تصدى همان قدرت زمینى منصوب کرده است و اینگونه نصبها در آن زمان رایج بود.
ممکن است سؤال شود پس حاکم بودن پیامبر به چه معنا بود؟ بررسى تاریخى نشان مىدهد که با بیعت اهل مدینه که در مکه با پیامبر انجام شد، مردم مدینه از طریق بیعت یک پیامبر را حاکم بر قدرت زمینى و عرفى و دنیوى کردند و هیچ نوع تغییرى در هویت قدرت داده نشد.
وى در امور مردم با روش عقلائى که در آن عصر رایج بود، حکومت کرد. جنگ، غنائم، مشورت با رؤساى قبایل، بر مبناى قواعد عرفى صورت مىگرفت. پس حاکم شدن پیامبر چیزى جز این نبود که قدرت عرفى شناخته شده بنا به اعتمادى که به نبى داشتند، به او سپرده شد.
در این عصر هم قرآن، تنها قدرت زمینى، عرفى، بشرى ـ عقلائى ما را به رسمیت مىشناسد و ما را داخل قلمرو همین قدرت مورد خطاب قرار مىدهد و از ما همان را مىخواهد که از پیشینیان مىخواست، یعنى «ایمان و عمل صالح». البته این عمل صالح شامل قلمرو حکومت و سیاست هم مىشود و در آنجا هم از ما خواسته مىشود، اهل عمل صالح باشیم.
حکومت و سیاست، «امرى» زمینى، بشرى و حاضر است که ما با آن زندگى مىکنیم؛ آنچه فرازمینى و آسمانى است و حاضر نیست، ایمان است که باید تحصیل کنیم یا باید از جایى به ما «هدیه» کنند. پس نمىگوییم از موضع ایمان چگونه سیاست بورزیم، بلکه مىگوییم از موضع انسانهایى که با سیاست زمینى زندگى مىکنند، چگونه ایمان بیاوریم.
این پرسش که از موضع ایمان چگونه سیاست بورزیم، انسانى را مفروض گرفته که اولاً و بالذات «مؤمن» است و مىخواهد بداند با سیاست و ارباب حکومت چه نسبتى باید برقرار کند. این همان انسان مسیحى قرون وُسطى است که به عنوان عضو کلیسا (مؤمن) مىخواست بداند در همین «امور زمینى» در کجا تابع کلیسا شود و در کجا تابع امپراتور. اما این پرسش که ما به عنوان انسانهاى سیاسى چگونه ایمان بورزیم، انسانى را مفروض گرفته که اولاً و بالذات درگیر سیاست زمینى است و مىخواهد بداند چگونه به پیام قرآن که طلب ایمان است، مىتواند پاسخ دهد.
براى مسلمانان مهم این است که اگر سیاست از منظر ایمان تعریف نشود و حدود قلمرو آن از آن منظر محدود نگردد، در عصر حاضر مىتوان از مصداقهاى سیاست و حکومت که در کتاب و سنت آمده و بر عرف و عادت مبتنى بوده است، عبور کرد و به سیاست و حکومت در معناى علمى و فلسفى آن روى آورد، بدون اینکه از پیام ایمانى کتاب و سنت تخلف شود و سکولاریسم سیاسى (عدم تقید سیاست و حکومت به اخلاق معنوى ـ دینى) به وجود آید.
آیا رویکردى که شما بیان کردید به تخلف از اوامر و نواهى الاهى و کنار گذاشتن مبانى موجود در کتاب و سنت منتهى نمىشود؟
در این باب آنچه ما را در ابتدا دچار تأمل مىکند، مفهوم اوامر و نواهى خدا از یک طرف و مبانى مرتبط با آن، از طرف دیگر است. به بیان دیگر مشخصا دو پرسش اساسى وجود دارد:
1. آیا آن دسته از احکام مربوط به امور عقلائى که در کتاب و سنت وجود دارد، اوامر و نواهى خدا هستند و اگر هستند به چه معنا؟
2. آیا در کتاب و سنت، فلسفه سیاسى مشخصى از سوى خداوند اعلام شده که ضرورت تبعیت از آن وجود داشته باشد؟
نخست ما در مقابل یک مفهوم کلیدى قرار داریم و آن مفهوم امر و نهى خدا است.
در این باب چند نکته اساسى را باید بگویم، اولاً بیش از 8 قرن است که فیلسوفان و متکلمان مسلمان سخنى تازه در باب «معناى کلام خدا» که اوامر و نواهى هم بخشى از آن است، نگفتهاند. مبدأ مشکلات این است که در علم فقه و علم اصول کلیه جملاتى که در قرآن شکل امر و نهى دارند، درست به همان معناى امر و نهى خدا تلقى مىشوند و ازاینرو در کلام قانونگذار انسانى این قبیل جملات مىتوانند امر و نهى باشند. در علم اصول که مبانى اجتهاد فقهى را فراهم مىکند، تمام مسائلى که براى فهم کلام خدا مطرح شده است، بحث مطلق، مقید، عام و خاص، مفهوم و منطوق و اصالتالظهور و سایر مباحث لفظى، همه اینها مربوط به زبان است که «پدیده انسانى» است. الفاظ و جملات پدیدههاى انسانى هستند و با مباحث الفاظ تنها مىتوان در مورد فهم کلام انسانها سخن گفت.
در هر حال یک نکته مسلم است و آن اینکه نمىتوان از کلام خدا همان تصورى را داشت که از کلام انسان وجود دارد. در غیراین صورت امکان اینکه امر و نهى خدا به معناى کلام خداوند را چیزى دانست که مىتوان با مباحث الفاظِ علم اصول آن را فهمید، وجود ندارد و باید فکر دیگرى کرد.
علاوه بر این، اگر چه اهل اصول و فقه کلام خدا را انسان گونه تصور مىکنند و براى فهم کلام خداوند همان معیارها و روشهایى را که در فهم کلام انسان بهکار برده مىشود بهکار مىبرند، ولى پس از فهم کلام خدا (به زعم خود)، براى محتواى آن کلام ویژگىهایى قائل مىشوند که با ویژگىهاى کلام انسان متفاوت است. به گفته ایشان تمامى امر و نهىهاى خدا که در قرآن آمده، فراتاریخى است و شامل تمام انسانها در تمام عصرها است.
در مورد هیچ امر و نهى جدى و واقعىِ انسانى (قانونگذارى) نمىتوان چنین چیزى گفت. تمامى امرها و نهىها در کلام انسانها به لحاظ تاریخى، اجتماعى بودن انسانها و زبان آنها؛ در زمینههاى تاریخى، اجتماعى معینى صادر مىشود، مخاطبهاى معین و قلمرو زمانى ـ مکانى محدودى دارد، اهداف و اغراض معینى را برآورده مىکند و در بیرون از اینها شمولى ندارد. لذا تکلیف و امر و نهى فراتاریخى در زبان که پدیدهاى انسانى است، قابل تصور نیست.
بسیارى از فلاسفه و متکلمان مسلمان در گذشته از دشوارىهاى عافیتسوز تصور صحیح براى کلام خداوند، آگاه بودند و نهایتا کلام خدا را همان کلام نبى که در اتصال با «عقل فعال» قرار گرفته، دانستهاند و خلاصه اینکه اگر نتوان براى «کلام خداوند» معنایى تعریف کرد که بدون اینکه کلام را «ناکلام» کند و ماهیت آن را تغییر دهد، قابل قبول و دفاع باشد، باید گفت کلام خدا آن بخش از کلام «انسان نبى» است که بر اثر قدرت الاهى، به اداى آن کلام توانا مىشود و خداوند وى را به صورت «غیرعادى» به اداى آن کلام توانا مىسازد.
اما اوامر و نواهى فراتاریخى در آن کلام متصور نخواهد بود و مىتوانیم بگوییم اوامر و نواهى او در باب سیاسات و معاملات، تاریخى (زمانى ـ مکانى) بوده و مخاطبان خاص داشته و اغراض خاصى را تنها در جامعهاى معین برآورده مىساخته و شامل این عصر نیست و شمول جاودانه آنها تنها در جهتى است که آن اوامر و نواهى بر آن مبتنى بوده که عبارت از «مراعات عدالت» مىباشد.
هر نبى، در جامعهاى با نهادهاى اجتماعى معین و با ترکیبى مشخص، مبعوث شده است که این واقعیتها، زمینه رسالت او را تشکیل داده است و احکام اخلاقى و حقوقى مورد تأکید آن نبى، ناظر بر همان جامعه و ترکیبهاى ویژه آن بوده است. او اصلاح اخلاقى همان ساختار را داشته است، نه اینکه آن را بشکند. به شهادت تاریخ، انبیا به تغییر ساختارهاى اساسى جامعه خود دعوت نکردهاند.
کار پیامبر اسلام نیز نه تغییر ساختارهاى اجتماعى، بلکه اصلاح اخلاقى و حقوقى در داخل همان ساختارها بوده است. دامنه و قلمرو نبوت اسلامى در ارتباط با آنچه مربوط به نظام اجتماعى است، مشخص است. معنا و هدف نبوت ایشان این نبود که در هر زمینه و باب اجتماعى سخن آخر را بگوید. نبى خود در داخل نظام اجتماعى معینى عمل مىکرده است، نه بر بالا و از فراز آنها. بنابراین وجود اوامر و نواهى معینى در قرآن مجید که به اصلاح اخلاقى و حقوقى واقعیات ساختارى و اجتماعى معینى نظر داشته است، ناظر به همان ساختارها بوده و نه ناظر به کل تاریخ بشر.
با این مقدمه، به این نتیجه مىرسیم که در زمینه تصورات و تصدیقاتى که آن زمان راجع به حوزه زندگى اجتماعى انسان و از جمله حکومت وجود داشته است، تصور و تصدیق نبى از «عدالت» مانند اخلاقیون آن عصر بوده است، زیرا نقش انبیا در ارتباط با اخلاق (عدالت) پشتیبانى معنوى همین اخلاق موجود در میان انسانها بوده است و نه تأسیس اخلاق با مفهومى جدید.
بعد از اتخاذ این مبانى است که مىتوانیم وارد بحث مردمسالارى شویم، مردمسالارى چه معنایى دارد و چه عواملى در سنت دینىِ نقد و اصلاح نشده، مانع تغییر شیوه حکومت به مردمسالارى هستند؟ باید پذیرفت که در مردمسالارى، ارزشهایى درباره انسان مطرح است که با سنت دینىِ اصلاح نشده نمىسازد.
فکر مىکنم اگر ما سه مفهوم ایمان، دین و نهاد دینى را تفکیک کنیم و درسیاست هم دو مفهوم سیاست و نهاد سیاسى را، نسبت بهترى پیدا کنیم. دین، تجسم خارجىِ اجتماعى و تاریخى رابطه ایمانى است. نهاد دینى، همان نهاد اجتماعى است که کارکرد اصلى آن پژوهش درباره دین و آموزش، تبلیغ و اجراى شعائر دینى و نهادىِ اجتماعى است. سیاست ورزى هم یعنى تصمیمگیرى و عمل به تصمیم و انتخاب یک گزینه از بین گزینههاى دیگر. نهاد دینى و سیاسى باید از هم مستقل و متمایز باشد و مىتوان نسبتهاى مختلفى براى آنها قائل بود. اما بین ایمان و سیاست چه رابطهاى وجود دارد؟ چون مؤمنانه زیستن حتى روى انتخاب نوع فنآورى ما اثر مىگذارد.
سیاست تازگى ندارد، از زمانى که خطاب وحیانى آمد و مردم مخاطب قرار گرفتند، و لو به صورت ساده، ابتدایى، غیرفلسفى، غیرعلمى و مبتنى بر عرف، عادت و سنت وجود داشته است.
سخنانى که پیامبر صلىاللهعلیهوآله از موضع نبوى مىفرمود در تخریب آن قدرت یا بنا کردن قدرت جدیدى در کنار آن نبود، بلکه دعوت به اعمال اخلاق و عدالت در سیاست بود.
البته اکنون بایستى نهادهاى گوناگون را از یکدیگر تفکیک کرد (چنانکه شما مىگویید) براى این کار چنانکه گفتم هیچ مانع نظرى نداریم. به نظر اینجانب درباره رابطه ایمان و سیاست، براى ما، یک مسئله حل شده و یک مسئله حل نشده وجود دارد. مسئله حل شده این است که لازم نیست سیاست را از موضع ایمان تعریف کنیم و به سکولاریسم سیاسى (سیاست غیرمتعهد به اخلاق معنوى ـ دینى) روى آوریم (چنانکه قبلاً گفتم) اما مسئله حل نشده این است که اصول کلى اخلاقى ـ راهبردى سیاست را به صورتى شفاف، که از طرفى کاربرد و توانایىِ قابل دفاع اخلاقى داشته باشد و از طرف دیگر هستههاى اصلى «حقوق بشر» را در خطر قرار ندهد، تدوین نکردهایم.
البته این تدوین باید بر آگاهى عمیق از واقعیات سیاسى دنیاى جدید و اعتقاد صمیمانه به حقوق بشر عصر حاضر مبتنى باشد.
تکیه من روى این موضوع است که چون در عالم اسلام قدرت روحانى معارض با قدرت زمینى مطرح نشده ما در تغییر به نظام مردمسالارى بدعتى نمىگذاریم و همان زندگى با حکومت و سیاست عقلائى زمینى را که مسلمانان همیشه داشتهاند، ادامه مىدهیم. با این تفاوت که این بار مىخواهیم حکومت و سیاست عقلائىاى مبتنى بر مفاهیم علمى، فلسفى از سیاست و حکومت بنیان نهیم. زیرا حکومت و سیاست گذشته، هر چند عقلائى ـ زمینى بوده است، ولى به جاى تکیه بر مفاهیم علمى و فلسفى بر عرف، عادت و سنت تکیه داشته است.
در مورد مردمسالارى دینى نظر شما چیست؟
به نظر من مردمسالارى پایدار و همهجانبه در جامعه دینى ما، بدون اصلاح دینى امکانپذیر نیست. باید در عقائد، اندیشهها، فتاوا، قوانین و ارزشهایى که در حال حاضر بر جامعههاى اسلامى حاکم است و همه رنگ دینى دارند، اصلاحاتى صورت گیرد.
آنچه به صورت تاریخى شکل گرفته و دین نامیده شده است و به صورت مجموعه اعتقادات ، احکام، ارزشها، دستورها و شعائر، گرد پیام معنوى اصلى بنیانگذار دین جمع و منجمد شده است و پیام را از چشمها و گوشها غایب مىسازد، باید از منظر درون دینى و بروندینى نقد و «معناى مرکزى» پیام دین اسلام، که همان ضرورت سلوک معنوى انسان به سوى خداوند است، بازسازى شود و از عقاید گرفته تا فتواها و شعائر و نهادهاى دینى با آن انطباق یابد.
باید تجربههایى یافت که در دهکده جهانى امروز براى سربرآوردن و بالیدن آنها نه تنها تجربه پیامبر اسلام (کتاب و سنت) که تجربههاى سرشار ذخیره شده در همه ادیان بزرگ دنیا نقش بازى مىکنند و ایمان به همه این ادیان است.
البته چنین تفسیرى از دین، عامل ایجاد و ادامه دهنده مردمسالارى خواهد بود و نه مانع تحقق آن، اما براى دینى نامیدن مردمسالارى، وجهى پیدا نمىکنم.
مانعى ندارد که مردمسالارى مردم را در این دوره گذار، مردمسالارى دینى بنامیم، اما فقط به این معنا که مردم دیندار، دین خود را نه مانع مردمسالارى، بلکه مؤید آن مىدانند؛ و من بیش از این معنایى براى مردمسالارى دینى نمىتوانم بفهمم. اما اینکه چون در چنین جامعهاى قانونگذارىها و تصمیمات سیاسى حکومت منتخب، متأثر از عقاید و عواطف دینى مردم خواهد بود، این حکومت را مردم سالارى دینى بنامیم وجهى ندارد، زیرا در همه حکومتهاى دموکراتیک، قانون گذارى و تصمیمات سیاسى به گونهاى از عقاید و عواطف دینى ملتها متأثر مىشود، ولى کسى حکومت آنها را مردمسالارى دینى ننامیده است.
یک اختلاف دیگر این است که دینى بودن یک حکومت چه معیارى دارد؟ عدهاى معتقدند به معناى مشروعیت حکومت است، گروهى مىگویند ویژگى اصلى زمامدار، آن را تعیین مىکند و برخى معتقدند مبناى رفتار حکومت، تعیینکننده دینى بودن است. فرض کنید مردمسالارى به معنایى که در دنیاى خارج تحقق دارد، نه تعریف ایدهآل، بهوجود آید. یعنى در یک فرایند دموکراتیک، اکثریت قوانینى که مردم مىپذیرند، یا الهام گرفته از دین است یا مغایرتى با آن ندارد. اسم این مصداق مردمسالارى در خارج را چه مىگذارید؟
این مردمسالارى است، نه مردمسالارى به اضافه چیز دیگر. اما توجه شما را به این مطلب جلب مىکنم که اگر همه مردم مثلاً رأى بدهند که مرد بر زن ترجیح داشته باشد، یک فرد حکومت به دلخواه خود بکند، تبعیض اعتقادى و نژادى وجود داشته باشد، یعنى آزادى و مساوات و به تعبیر کاملتر حقوق بشر همین عصر مد نظر قرار نگرفته باشد و اکثریت رأى به نبود آزادى و مساوات بدهند، این فاشیسم است، نه مردمسالارى؛ چون صرف رأى دادن اکثریت، سیستمى را مردمسالار نمىکند. باید در بطن جامعه آزادى و مساوات (حقوق بشر) با نسبتهاى مختلف به عنوان هستههاى اساسى و اصلى در همه جاى حکومت به نوعى خود را نشان دهد.
اگر قرائت دموکراتیک از اسلام اصلاح شده در جامعه و در شرایط رقابت دموکراتیک غالب شود، حکومت حاصله چه نامى دارد؟ آیا مردم سالارى دینى نام بىوجهى است؟ چون مبانى رفتارى آن از قرائت دموکراتیک از اسلام تبعیت مىکند، نه از لیبرالیسم و سوسیالیسم؟
قرائت دموکراتیک اسلام گرچه مىتواند ایجاد کننده و ادامه دهنده مردمسالارى باشد، ولى به معنى بنیانگذارى مردمسالارى در اسلام نیست و تنها مىتوان نشان داد اسلام مورد نظر، مخالف مردمسالارى نیست و مسلمان بودن با دموکرات بودن سازگار است. اما این قرائت، حکومت را دینى نمىکند و شکل خاصى از حکومت را به نام مردمسالارى دینى به وجود نمىآورد.
اشاره
1. این نظر آقاى شبسترى که در جهان مسیحى دو نوع تاریخ شکل گرفته است درست است؛ یکى تاریخ عرفى و دنیوى و دیگرى تاریخ مقدس و کلیسایى. فرد مؤمن مسیحى از موضع ایمان مسیحى این سؤال برایش مطرح بودکه با مسئله سیاست، که امرى زمینى و دنیوى است، چه کند. همچنین این نکته هم درست است که در تاریخ ما مسلمانان، چنین تفکیکى میان دو نوع تاریخ رخ نداده است و هیچ مسلمانى حتى در مُخیّله خود چیزى به نام تاریخ مقدس، جداگانه از تاریخ عرفى، تصور نکرده است. آنچه وجود داشته است، تاریخى واقعى است که زمین و آسمان هر دو آن را ساختهاند. از منظر مسلمانان، عالم ملک و عالم ملکوت دو روى یک سکهاند و در جامعه اسلامى فاصلهاى میان آنها وجود نداشته است.
اما این سخن را نباید به معناى این گرفت که در جامعه اسلامى تنها تاریخ عرفى و دنیوى مورد پذیرش بوده و هر چه هست همان بعد زمینى مسئله است و بعد اُلوهى و ملکوتى نادیده گرفته شود. مسلمانان همواره در مسئله سیاست و حکومت، مانند همه امور اجتماعى و دنیوى، به دنبال یافتن نظر دین و حاکم ساختن مفاهیم و احکام دینى بودهاند.
بنابراین نباید گفت: «اینگونه طرح مسئله، متأثر از سیر تاریخى رابطه دین و سیاست در مسیحیت و مغرب زمین است». درست است که بسیارى از مسائلى که در میان روشنفکران جامعه ما مطرح مىشود، متأثر از تجربههاى جهان مسیحیت است. درست است که رابطه ایمان و سیاست و چگونگى ایجاد تعادل میان این دو براى مؤمن مسیحى همواره مسئلهساز بوده است. اما، نباید چنین پنداشت که این مسئله در جهان اسلام به صورت یک سویه حل شده است و در واقع بحثى از عمل مؤمنانه در حوزه سیاست مطرح نبوده است و آنچه عمل مىشده همان سیاست دنیوى است. بلکه برعکس، در جهان اسلام سیاست را متکى بر دین مىدانستهاند؛ هر چند در عمل، در بخشهاى زیادى از تاریخ اسلام، بلکه در قریب به اتفاق تاریخ اسلام، این امر از حد حفظ ظواهر دینى فراتر رفته است و خلفاى اموى و عباسى و عثمانى تنها ظاهر دین را به عنوان توجیه گر اعمال خویش بهکار مىبستهاند و در عمل نوعى حکومت استبدادى مطابق خواست و میل شخصى داشتهاند. آنچه مهم است، پارادایم دینى حاکم بر ذهن و ضمیر اهل دانش و اهل حل و عقد و خواص جامعه، و نیز توده مردم مىباشد. یعنى تصور همه اقشار، از نخبگان جامعه تا توده مردم و از حاکمان تا رعیت، این بوده است که حاکم باید دینى باشد و حکومت و جامعه بر پایه احکام دین سامان یابد.
به همین دلیل است که از همان اولین روزهاى پس از رحلت رسول اللّه صلىاللهعلیهوآله ، حاکمان جامعه اسلامى خود را «امیرالمؤمنین» و خلیفه رسول اللّه صلىاللهعلیهوآله خواندند و مهمترین انگیزه مخالفان حکومت نیز، فاصلهگیرى حکومتها از شیوه کتاب و سنت بود.
2. شواهد یاد شده، علاوه بر شواهد درون دینى، تنها بخشى از شواهدى دینى بودن، یا دینى پنداشتن مسئله سیاست و حکومت نزد مسلمانان است. اگر به استدلالهاى گروهها و فرقههاى مختلف براى حقانیت یا عدم حقانیت حکومت خلفا که در کتابهاى کلامى، تاریخى، تفسیرى و فقهى آمده، مراجعه کنیم شواهد بیشترى بر موضوع وحدت دیانت و سیاست نزد مسلمانان یافت مىشود. شواهدى که نادیده انگاشتن آنها همچون انکار ضروریات است.
از جمله این شواهد مىتوان به استدلال اهل سنت بر مشروعیت واقعه سقیفه اشاره کرد. این استدلال سرآغاز پیدایش روش و منبعى جدید براى احکام شرعى شد. «اجماع مسلمین» یا «اجماع اهل حل و عقد» که بعدها به عنوان یکى از منابع چهارگانه احکام دینى در کنار «کتاب»، «سنت» و «عقل» مطرح مىشود، براى توجیه و مشروعیت بخشیدن به بیعتى است که در سقیفه با ابوبکر انجام شد. براى حجیت بخشیدن به این به اصطلاح اجماع، احادیثى به نقل از پیامبر ساخته شد. در اینجا با درستى یا نادرستى استدلال کارى نداریم، بلکه به نوع استدلال و توجه به ضرورت وجود مشروعیت دینى براى حکومت که هیچ یک از فرقهها در آن تردیدى ندارند، مورد نظر است.
هنگامى که بنى عباس بعد از کنار زدن بنىامیه و مروانیان به حکومت رسیدند، ابوالعباس سفاح در مسجد کوفه نماز جمعه برگزار کرد و در خطبه خلافت و حکومت را حق الاهى خاندان خود خواند که از سوى بنىامیه غصب شده بود و اینک خداوند آن حق را به آنان بازگردانده بود و آیات قرآن را در مورد اهل بیت و قرابت به رسول اللّه صلىاللهعلیهوآله بر آل عباس تطبیق داد. سپس مشتى از فضایل ناداشته خود و خاندانش را برشمرد و قدرى از اهل کوفه به عنوان دوستداران اهل بیت تمجید کرد و مبلغ صد درهم به مواجب آنان افزود و قسم مؤکد خورد که در همه امور به کتاب خدا و سیره رسول خدا عمل کند و بر اساس آن حکمرانى نماید.(1) در تاریخ اسلام این اولین و آخرین مورد از استناد به کتاب و سنت براى اثبات مشروعیت دینى و الاهى حاکم نبوده است و مىتوان گفت که همه حاکمان چنین مىکردهاند.
شیعه نیز، بر خلاف نگرشهاى آقاى شبسترى که تحریفى بزرگ در تاریخ و عقیده شیعه است، همواره بر لزوم نصب حاکم از جانب خدا تأکید داشته است. معلوم نیست که این گفته آقاى شبسترى: «اختلاف در این بود که آنها [ یاران و شیعیان حضرت على علیهالسلام [ مىگفتند پیامبر براى حفظ مصالح مسلمین على علیهالسلام را براى تصدى همان قدرت زمینى منصوب کرده است»، مستند به کدام نقل تاریخى است. آیا حتى یک دانشمند شیعه در طول تاریخ چنین استدلالى کرده است؟ هر کسى با مراجعه به کتابهاى تاریخى، تفسیرى و کلامى شیعه استدلالهاى دانشمندان شیعه بر لزوم نصب امام از سوى خداوند و نیز تعیین مصداق امامان توسط پیامبر و به عنوان ابلاغ یک حکم الاهى، نه صرفا رعایت مصالح مسلمین و مطابق نظر خود رسول اللّه صلىاللهعلیهوآله ، مشاهده مىکند.
باز هم بدون اظهار نظر در مورد درستى یا نادرستى استدلالها، توجه به نوع استدلالهاى دانشمندان شیعه نشان مىدهد که سرسختانه بر الاهى بودن امر حکومت و ضرورت نصب حاکم از سوى خداوند تأکید داشتهاند و این امر از مسائل مورد اتفاق و اجماع شیعه در طول حیات خود بوده است، به طورى که به عنوان مشخصه و وجه ممیز شیعه از غیرشیعه شناخته شده است.
بىهیچ اغراقى باید گفت که از صدر اسلام تا جنگ جهانى اول و فروپاشى امپراتورى عثمانى و روى کار آمدن حکومت لاییک در ترکیه، یعنى حدود 1300 سال، هیچ بخشى از جامعه اسلامى و هیچ فرقهاى در ضرورت دینى بودن حکومت تردیدى نداشته است و هر حاکمى در جهان اسلام سعى مىکرده تا مشروعیت دینى خود را اثبات وحفظ کند. اگرچه حکومتهاى ایرانى استقلالى ناقص از خلافت بغداد داشتند، اما، به نوعى مشروعیت حکومت خود را در سایه مشروعیت خلافت بغداد مىدیدند، یا دستکم براى مردم و نخبگان اینگونه توجیه مىکردند. البته واضح است که از نظر ما شیعیان، هیچ یک از حکومتهاى این 1300 سال به جز حکومت رسول اللّه صلىاللهعلیهوآله و على علیهالسلام مشروعیت دینى نداشتند و داشتن مشروعیت دینى ادعایى بیش نبود. اما، در اینجا سخن بر سر این اصل مسلم و اجماعى است که مسلمانان در طول این تاریخ بلند، در ضرورت دینى بودن حکومت تردید نداشتند و هیچ کدام آن را مقولهاى زمینى و عرفى نمىدانستند و اگر قصد استفاده از مصالح ومفاسد را در تعیین احکام حکومتى داشتند، با ایجاد وجهى شرعى، به آن استناد مىکردند. کتابهاى فقهى و اصولى اهل سنت و مطالبى که ذیل بحث «اجماع»، «مصالح مرسله»، «استصلاح» و مانند آن مطرح شده است، شواهدى انکارناپذیر بر این مدعاست.
با وجود این شواهد، اینکه فرد فاضلى همچون آقاى شبسترى، چنان ادعاى غیرمستندى بکنند، در باور ما نمىگنجد.
3. ادعاى آقاى شبسترى که پیامبر در حکومت خود همه قواعد عرفى حاکم بر روزگار خود را رعایت کرد و شیوه تازهاى براى حکومت نیاورد، ادعایى نادرست است. پیامبر صلىاللهعلیهوآله تحولات عظیمى در ناحیه اخلاق، فرهنگ، روابط اقتصادى و سیاسى روزگار خود ایجاد کرد. از نظر سیاسى جامعه آن روز عربستان به شکل ملوک الطوایفى و قبیلگى اداره مىشد. پیامبر صلىاللهعلیهوآله تمام این روابط را درهم شکست و حکومتى یکپارچه بنیان گذاشت که در منطقه حجاز سابقه نداشت. این حکومت یکپارچه، با هدایت و کنترل مرکزى، قواعد ویژهاى داشت که از اصول عام و کلى دین اسلام برمىخواستند. این سخن به معناى آن نیست که حضرت رسول صلىاللهعلیهوآله همه چیز را دگرگون کرد. چنین چیزى نه واقع شده است و نه اصلاً امکانپذیر است. ماهیت حکومت پیامبر با آنچه پیش از ایشان وجود داشت، اگر بتوان نام حکومت بر آن نهاد، کاملاً متفاوت است و این تفاوت به اختلاف اصول بنیادین و اساسى باز مىگردد. درست است که مفهوم بیعت قبلاً هم رایج بوده است، اما اینک بارى دینى مىیابد و تعهدات و الزامات و شرایط آن متناسب با احکام دین اسلام مىشود.
جنگ و دفاع در گذشته نیز وجود داشته و قواعدى نیز بر آن حاکم بوده است، اما پیامبر قواعد جدید و اخلاقى بسیارى براى آن وضع و مسلمانان را ملزم به رعایت آنها کردند. به عنوان مثال باید به نفى جواز مثله کردن، حرمت بستن آب، حرمت آسیب رساندن به زنان و کودکان و پیران، اصل عدم اقدام ابتدایى به جنگ، جز در موارد مقابله به مثل و... اشاره کرد .
اعراب دوران جاهلیت برداشتى از عدالت داشتند و مفهوم عدالت امرى روشن بود و پیامبر هم با اتکا بر همین مفهوم و مانند آن به تبیین دین خود مىپرداختند، ولى تعیین مصادیق مبهم عدالت کارى اساسى است که اسلام انجام داد و بسیارى از آنچه در دوران جاهلیت عادلانه دانسته مىشد، در اسلام نفى شد. مثلاً اخلاق بردهدارى، که مالک برده هیچ حد و مرزى در بهرهمند شدن از برده خود نمىشناخت، در اسلام کاملاً محدود شد و قواعد سختگیرانهاى براى آن وضع شد. همچنین اصول رفتار با زنان و کودکان به کلى دگرگون شد.
4. پارهاى از اظهارات آقاى شبسترى مبهم است؛ این پرسش که ما به عنوان انسانهاى سیاسى چگونه ایمان بورزیم، انسانى را مفروض گرفته که اولاً و بالذات درگیر سیاست زمینى است. اگر قید اولاً و بالذات به مفهوم دقیق فلسفى اخذ شده باشد، به این معنا است که ایمان یک امر عرضى براى انسان است و سیاستورزى ذاتى انسان است و جزء جوهر و مقوم وجودى اوست. آیا این معنا مىتواند درست باشد؟ بعید است که آقاى شبسترى چنین معنایى را قصد کرده باشد. اما اگر این قید به مفهوم عرفى بهکار رفته باشد و تنها نوعى اولویت را تداعى کند به این معنا است که انسانها بیش و پیش از آنکه مؤمن باشند، سیاست ورزند. این معنا نیز نمىتواند درست باشد؛ زیرا ایمان از اولین چیزهایى است که در انسان پدید مىآید و فراگیرتر از سیاست ورزى است. هیچ ویژگى در انسان مانند ایمان در تمامى عصرها، نسلها و مکانها، حضور نداشته است. استاد شهید مطهرى دو ویژگى اساسى براى انسان، به عنوان وجه ممیز او از سایر جانداران، بر مىشمرد و آن دو «علم» و «ایمان» است.(1) بنابراین مقدم داشتن ویژگى سیاستورزى بر ایمان وجهى ندارد.
بهنظر آقاى شبسترى پرسش اول به اینجا منتهى مىشود که یا سیاست از منظر ایمان تعریف شود و قلمرو آن مشخص گردد یا سکولاریسم سیاسى محقق شود، اما پرسش دوم چنین ضرورتى ندارد. اما به نظر مىرسد پرسش دوم پیشاپیش فرض را بر سکولاریسم نهاده است و اصل و اساس عمل سیاسى را امرى عرفى و زمینى، یعنى سکولار، مىداند که رنگ و لعابى از ایمان به آن زده مىشود. اگر هم آقاى شبسترى مىگویند که «همان سیاست زمینى بشرى ـ عقلایى، ... با اخلاق معنوى ـ دینى مقید گردد»، این تنها نگاهى بسیار حداقلى به دین و ایمان است و پایه و اساس عمل سیاسى را سکولار نهادهاند.
5 . از دید آقاى شبسترى فراتاریخى بودن امر و نهى خداوند با تفاوت میان زبان دین و زبان عادى بشر همراه است؛ زیرا، امر و نهى انسانى نمىتواند فرا تاریخى باشد و اگر امر و نهىاى فرا تاریخى بود، به زبان بشر نیست.
این نظر درست نیست: زیرا زبان بشر نیز مىتواند داراى امر و نهىهاى فرا تاریخى باشد. آنچه امر و نهى را فرا تاریخى مىسازد قصد متکلم و قرائن خطاب است و این ربطى به اعتبار و وثاقت امر کننده ندارد. پذیرش فرا تاریخى یک امر، قابل تفکیک از اصل خطاب است. ممکن است خطابى فرا تاریخى، پذیرشى محدود بیابد. از طرفى ممکن است یک فرد انسانى، خود را بر مسندى ببیند که بتواند براى کل بشریت نسخهاى ابدى بپیچد. و امر و نهىهاى فرا تاریخى کند، چنان که بسیارى فیلسوفان در طول تاریخ، در حکمت عملى خود، چنین امر و نهىهایى دارند.
از سوى دیگر، خداوند نیز، چنان که در قرآن کریم فرموده، با زبان عادى بشر سخن گفته است تا فهم گفتهاش بر انسان دشوار نیاید و انسان با قواعد زبان عادى به فهم امر و نهىهاى خداوند دست پیدا کند. آقاى شبسترى مبدأ مشکلات را این مىداند که علماىاسلام زبان وحى را مشابه زبان انسان دانستهاند و با امر و نهى خداوند همان معامله را کردهاند که با امر و نهىهاى بشرى مىکنند. این اظهار نظر، مخالف تصریح خداوند در قرآن کریم است که زبان وحى را مشابه زبان انسان مىداند و علت آن فراهم آمدن امکان تفکر و فهم براى انسان بیان شده است. عجیبتر آن است که آقاى شبسترى از اینکه چرا «بیش از 8 قرن است که فیلسوفان و متکلمان مسلمان سخنى تازه در باب معناى کلام خدا که اوامر و نواهى هم بخشى از آن است، نگفتهاند»، گلایه کردهاند. درست مانند آنکه بگویند بیش از 8 قرن است که لغت دانان سخن تازهاى در باب معناى کلمه «آب» نگفتهاند. آیا قرار است در همه چیز حرف تازهاى پیدا شود؟! اگر سخن درستى چند قرن قبل گفته شد، باز هم باید به دنبال حرف تازهاى بود؟!
6. آقاى شبسترى در تکمیل سخن قبلى خود مىگویند که شارع، خود پیامبر است، نه خداوند. و پیامبر هم اوامر و نواهى خود را در همه ابواب محدود به شرایط تاریخى و جغرافیایى زمان خود به مخاطبان خاص آن عصر کرده است و شامل این عصر نیست. این سخن نیز علىرغم تصریحاتى است که در قرآن و سنت پیامبر آمده است و از چند جهت اشکال دارد. یکى اینکه شارع اصلى، خود خداوند است و به تصریح آیات قرآن اگر پیامبر از پیش خود حکمى را وضع مىکرد یا چیزى مىگفت، خداوند رگ گردن او را قطع مىکرد. چگونه مىتوان شارع را خود پیامبر دانست. دیگر اینکه بر فرض که شارع خود پیامبر باشد، او دینى آورده است که خاتم ادیان است و احکام آن ابدى است. روایت مشهور از پیامبر صلىاللهعلیهوآله که فرمود: حلال محمد حلال الى یوم القیامه و حرامه حرام الى یوم القیامه، همین مطلب را باز مىگوید.
7. از نظر آقاى شبسترى تنها یک نوع مردمسالارى وجود دارد و آن، مردمسالارى لیبرال است؛ یعنى نظامى با آزادى و فردیت و حقوق بشر به معناى رایج در این عصر، که معناى لیبرالى آن است. این سخن حتى نزد متفکران لیبرال نیز پذیرفته نیست. امروز به جاى گفتوگو از «دموکراسى»، از «دموکراسىها» سخن مىگویند و تلاش مىکنند معناى دموکراسى را بیشتر به نوعى روش نزدیک کنند تا نوعى محتوا. بنابراین مردمسالارى ظرفى است که مىتوان محتواهاى گوناگون در آن ریخت و این بسته به نوع جهانبینى و نگرشى است که مردم یک جامعه دارند. اگر مردم جامعهاى دینى بودند و خواهان محتواى دین بودند، مردمسالارى آنان دینى مىشود و اگر خواهان نوعى نظام سوسیالیستى بودند، مردمسالارى آنان سوسیالیستى مىشود و همینطور سایر انواع مردمسالارى. بنابراین وجهى ندارد که مردمسالارى را بدون قید بدانیم چرا که مردمسالارى بدون قید امکان تحقق ندارد. آنچه آقاى شبسترى به عنوان مردمسالارى مطلق فرض کردهاند، مردم سالارى مقید به لیبرالیسم است.
این گفتوگو حاوى مطالب نادرست دیگرى نیز هست که براى پرهیز از طولانى شدن مطلب از آنها صرفنظر مىکنیم.