آسیب شناسی تفکر در جوامع عربی
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
اسلام براى تشکیل دولت نیامده است و دولت اسلامى از لوازم تمدنىِ اسلام، در بستر تاریخ، است. اسلامگرایان حق دارند براى تحقق دولت مورد نظر خود مبارزه کنند و، به این معنا، دولتى که پس از موفقیت آنها ایجاد مىشود، دولتى اسلامى است. آنچه مىتواند بین اسلامگرایان و سایر احزاب و گروههاى سیاسى، در مبارزه علیه استبداد و بوروکراسى حاکم بر دنیاى عرب، ائتلاف ایجاد کند، پذیرش دموکراسى و پرداختن هزینههاى آن است.متن
همان طور که بارها گفتهام، بخش عظیمى از نخبگان روشنفکر عرب، از طبقههاى میانهاى هستند که از دهه هشتاد به این سو خواهان آزادى شدند و دورانى را در رؤیاى دموکراسى گذراندند؛ ولى در برابر گسترش فزاینده جنبشهاى اسلامى دچار هراس و عجز شدند و از رؤیاهاى پیشین شبه دموکراتیک و آزادىخواهانه خود عقب نشستند. آنچه موجب چنین موضعى شد در سه عامل اساسى خلاصه مىشود:
1. سطحى بودن بنیادهاى نظرى و عملى گرایش به دموکراسى در جوامع عربى و سستى آنها؛
2. ناکامى جنبشها و نیروهاى سیاسى - اسلامى در مطمئن کردن دیگر نیروهاى سیاسى به صداقت آنها، در رویکردهاى دموکراتیکشان، و پاىبندى آنها، در آینده، به نظام متناوب و نظام گردش دموکراتیک قدرت؛
3. موفقیت قدرتهاى حاکم در ایجاد جو بىاعتمادى بین نیروها و گرایشهاى معارض با یکدیگر و وادار کردن جنبشهاى اسلامى یا برخى از هوادارن خام آنها به مبارزه مسلحانه. پیامد عامل سوم، بازتر شدن شکاف ایدئولوژیک و روانى و، در نتیجه، فراهم آمدن مجالى براى ترکتازى دستگاههاى امنیتى است. در نتیجه، فشار بر روى نیروهاى جامعه سیاسى فزونى مىگیرد تا نظام موجود را آشکارا تأیید کنند یا دست کم نیروهاى سیاسى خشونتگرا را از خود ندانند و از آنها تبرى جویند. به اعتقاد من، شدتیابى خشونت، در کشورهاى عربى و اسلامى، یک استراتژى رسمى است که گرایشهاى اسلامى مبارز در دام آن افتادهاند. نیروهاى اسلامى سعى مىکنند خود را، از دیگر نیروهاى مخالف، متمایز نشان دهند و از دموکراسى عیبجویى کنند و، بدین ترتیب، شکاف بیشتر و عمیقترى میان نیروهاى مخالف ملى ایجاد مىشود، و نظامهاى موجود در پراکندگى و از میان بردن همه گرایشهاى اسلامى و سکولارِ مخالف پیروز مىشوند.
4. شاید بتوانیم عامل چهارمى نیز بیفزاییم و آن، این است که ما، دموکراسىخواهان، نتوانستهایم نیروهاى اجتماعى را قانع کنیم که مىتوان وراى برخوردها و تصادمهاى ایدئولوژیک، یک ائتلاف دموکراتیک ایجاد کرد.
دولت و دین
من در کتاب نقد سیاست: دولت و دین آوردهام که اسلام براى تأسیس دولت سیاسى یا امپراتورى نیامده است. اگر هدف آن تأسیس دولت بود، دیگر دین نبود؛ بلکه ایدئولوژى سیاسىاى به حساب مىآمد که در پى ایجاد قدرت و دولت است و محمدصلى الله علیه وآله وسلم مأمور وصول مالیات مىشد؛ نه هدایتگر. البته وقتى اسلام به جامعه بشرى وارد شد و به ساماندهى امور و دفاع از خود نیازمند گردید، بالطبع، دولت در دامان اسلام پدید آمد.
جهاد، نخستین عامل پدیدآمدن این نهاد سیاسى بود که، در دوره نخستین، «خلافت» و، در دوره دوم اموى، «دولت» یا «پادشاهى» نامیده مىشد. فتوحات دینى، به موازات این تحول، به رفتارهایى نظامى و استراتژیک بدل مىشود که هدف آن حمایت از دولت و مصالح اجتماعىِ آن است. بر این اساس، هنگامى که از دولت اسلامى سخن مىگوییم، باید میان اسلام، از آن حیث که دین است، و اسلام، از آن حیث که مجموعهاى از سنتهاى تاریخى و آفریده جوامع اسلامى یا پدیدآمده در اثر جبر محیط جغرافیایى یا اقتصادى یا سیاسى است، تمایز نهاد و آن دو را با هم درنیامیخت.
با این همه، هیچ مانعى براى مسلمانان وجود ندارد که درباره بهترین صورتها و شیوههاى سیاسى تحقق آموزههاى اسلامى یا بهترین فرمولى که این آموزهها را جواب مىدهد و از آنها حکایت مىکند، با یکدیگر، مناقشه و بحث کنند. این به معناى آن است که اسلامگرایان حق دارند، براى تحقق مفهوم مورد نظر خود از دولت، مبارزه کنند و به این معنا، دولتى که پس از موفقیت آنها ایجاد مىشود، دولتى اسلامى است. دولت مجموعهاى از نهادها و آییننامههاى اجرایى است که نمىتواند اسلامى یا مسیحى یا سکولار باشد؛ چرا که نهادها نه ایمان مىآورند و نه کفر مىورزند. فعل ایمان و کفر به انسان عاقل تعلق مىگیرد؛ یعنى به کسانى که کارگزار دولت هستند. بنابراین، تعبیر «دولت اسلامى» یا «دولت مارکسیستى» دقیق نیست و بهتر است از قدرتى اسلامى و قدرتى مارکسیستى یا نظام سیاسى اسلامى یا مارکسیستى سخن بگوییم؛ یعنى نظامى که از قوانین و ارزشهاى مورد تأکید اسلامگراها یا مارکسیستها الهام و وام مىگیرد. خلط میان دولت، به مثابه مجموعهاى از نهادها، و دولت، به مثابه عقیده، در قرن حاضر، همواره موجب پیدایش چیزى شده که «دولت ایدئولوژیک» نامیده مىشود. همین وضع، در نظامهایى که دولت ایدئولوژیک سکولار [ = دولت مبتنى بر ایدئولوژى سکولاریسم] را شعار خود کردهاند، وجود دارد. در اینجا هم نتیجه، حاکم کردن گونهاى بحران درونى و فکرى است. اما دولت ملى، در آغاز، مفهومى اجرایى و کاربردى بود و هدف آن تمایز و بازشناسى دولت امپراتورى کهن (دولتى که شهروندان هیچ حقى در رهبرى آن نداشتند) از دولت مدرن بود که به مردم حقى اساسى در انتخاب حاکم مىدهد و فرایند جابهجایى و گردش قدرت در آن، با تکیه بر آنچه «مشروعیت مردمى» مىنامیم، انجام مىپذیرد. این واژه، از نیمه این قرن، در کشورهاى عربى، همسان و برابر اصطلاح «وحدت» یا تعبیرى براى طرح ایجاد دولت عربى متحدى که همه ملتهاى پراکنده عرب را یکجا جمع مىکند به کار رفت و، به این معنا، نقیض مفهوم «دولت ملى» گردید. ما این کاربرد را نیز وارد چالشى ایدئولوژیک کردیم؛ چالشى که در آن، هوادار دولت ملى، خود را دشمن عروبت مىیافت و عربیتگرا خود را مخالف دولت ملى مىدید و دولت حاکم نیز به طور کلى از این جهت که دولتى ملى بود با آن سر سازگارى نداشت.
به استثناى چیرگى حزب اسلامى بر قدرت، نمىتوان گفت که میان اسلامگرایان اتفاق روشن و فراگیرى بر سر مفهوم و مضمون دولت اسلامى و مقتضیات و شرایط تحقق آن وجود دارد. برخى از آنان اعتقاد دارند که این امر نیازمند مسلمان کردن اقلیتهاى دینى و غیر مسلمان کشورهاى اسلامى، ولو با زور است. برخى دیگر نیز باور دارند که دولت اسلامى با اسلامى کردن پارهاى قوانین یا مواد قانونىاى که در دولتهاى موجود هست و با قوانین شریعت سازگار نیست، امکان مىپذیرد. مفهوم نخست، به معناى ضرورت اتخاذ استراتژىهایى از نوع تکفیر و آواره کردن و آمادگى براى فتح جوامع با نیروهاى مسلح است؛ در حالى که تحقق مفهوم دوم به هیچ چیز نیاز ندارد؛ جز ایجاد گروهى نیرومند در مجلس که بتوانند قوانین را تعدیل و اصلاح کنند.
جان کلام اینکه در گستره سیاسى و فکرى، دموکراسى هر گونه کوششى را مىپذیرد و منع نمىکند؛ ولى نخستین شرطى که گرایشهاى سیاسى اسلامى بدان نیازمندند تا احترام همه آراى عمومى را در کشورهاى اسلامى و غیر اسلامى به خود برانگیزند، این است که درک خود را از آنچه نظام اسلامى مىخواهد، یکى کنند و اهداف و شعارها و ابزارهاى مبارزه خود را در راه تحقق نظام مورد نظر خود، به کار گیرند.
در عین حال باید دانست که از هیچ فقیه یا مذهب اسلامى نقل نشده که برپایى و تحقق دولت را یکى از ارکان ایمان یا اسلام قرار داده باشد. وقتى که مسلمانى در یکى از دولتهاى بیگانه زندگى مىکند، ایمانش ناقص نیست؛ چه رسد به این که در کشورهاى اسلامى و در میان مسلمانان اقامت کند. مبارزه براى دستیابى به نظام حکومت یا قدرتى که الهامگیر از آموزههاى اسلامى باشد و برنامههاى احزاب اسلامى را اجرا کند، مىتواند مجوزها و توجیههاى خود را در گستره سیاسى بهسادگى بیابد؛ یعنى به این اعتبار که عملى اصلاحى است و به نداى اصلاح و آبادانى زمین پاسخ مىدهد، یکسره ناروا نیست و دیگر براى مشروعیتیابى نیازى نیست که خود را رکنى از ارکان ایمان بگرداند.
جهانى شدن واقعى و جهانى شدن ایدئولوژیک
باید میان واقعیت عملى جهانى شدن و اندیشه سیاسى جهانى شدن به مثابه ایدئولوژى سیاسى یا اندیشهاى ژئوپلتیک که مبناى کار کشورهاى بزرگ صنعتى و پیشاپیش آنها آمریکا قرار مىگیرد، تمایز نهاد. واقعیت جهانى شدن به معناى آن است که پیشرفت علمى و صنعتى (تکنولوژى) بهویژه در گستره ارتباطات، مجال را براى پیدایش نیروها و نهادها و شبکههایى که ماهیت و ابعادى جهانى دارند هر دم بیشتر و بیشتر بازمىکند و در نتیجه مشکلات بسیارى در گستره جهانى پدید مىآید که حل آنها ممکن نیست مگر با سیاستهاى جهانى و فراگیر. اما اندیشه سیاسى و ایدئولوژیک جهانى شدن، چیزى کاملاً متفاوت است. جهانى شدن برخاسته از پیشرفت انقلاب تکنولوژیک است و این لزوماً به معناى ظهور فرصتهاى بهتر براى پیشرفت در همه مناطق و جوامع نیست؛ بلکه عکس این درست است. همچنان که در جاى دیگر گفتهام، نتایج این انقلاب تکنولوژیک، شبیه نتایج انقلاب صنعتى است که به گروهى از دولتها، یعنى دولتهاى اروپایى، مجال بیشترى براى پیشرفت بخشید و آنها را از دیگر کشورهاى جهان جلو انداخت و اجازه داد تا چیرگى خود را بر آن کشورها بگسترانند و از راه استعمار و استبداد، بخش عظیمى از منابع و معادن کشورهاى مستعمره را به غارت برند و بیشتر پیشرفت کنند.
به عقیده من باید از دو خطر شبیه به هم پرهیز کرد: نخست، خطر دیدگاه کودکانه و ساده لوحانهاى که جهانى شدن را دستاوردى انسانى، فراگیر و فرصتى دستداده براى بهبود وضعیت اعراب یا کشورهاى رو به توسعه مىداند. دوم، خطر دیدگاهى که جهانى شدن را یکسره رد مىکند و نمىتواند میان واقعیت جهانى شدن و جنبه فکرى - ایدئولوژیک آن تمایز نهد.
جهانى شدن حقیقى، موجب افزایش قطبهاى جهانى و تشدید شکافى مىشود که شمال ثروتمند را از جنوب فقیر جدا مىکند و به همان اندازه که تسلط دولتهاى قوى را بیشتر و دامنه عمل و اقتدار دولتهاى ضعیف را تنگتر مىکند، امکان سنجش یک امر را با دو معیار در سطح روابط بینالمللى افزایش مىدهد. موضع انتقادى در برابر جهانى شدن براى ما آشکار مىکند که این پدیده تاریخى کنونى، به خیر و صلاح بشریت نیست و بیش از هر چیز، مجموعه بشرى، بهویژه دولتها و جوامع فقیر و ضعیف، قربانى اصلى آن خواهند بود. البته واکنش در برابر این تحدى و پاسخ به آن، نه با پنهان کردن سر زیر برف میسر است و نه با روز و شب عربده کردن؛ نه با شکایت و اعتراض و نه با متهم کردن اخلاقى نیروهاى بهرهمند از آن؛ بلکه با ترتیب دادن شرایطى حاصل مىشود که تهدیدهاى آن را براى کشورها و جوامع فقیر و ضعیف تخفیف دهد و به این جوامع اجازه دهد که حتى در مقیاسى کوچک از آن بهرهبردارى کنند. این واکنش همچنین مستلزم هماهنگى سیاستهاى نخبگان حاکم و تفاهم میان آنها و نیز گشایش باب گفتوگوى آزاد و عقلانى است؛ گفتوگویى که آرمانهاى ایدئولوژیک و عوامفریبانه و بسیجگرایانه را کنار بگذارد تا بتواند خطرها را بهدقت بازشناسى و مرزبندى کند و راهحلهاى مناسب را بیابد و تبیین نماید. از نخستین سدهاى دفاعى، ایجاد تشکلهاى اقتصادى و اطلاعاتى و سیاسىاى است که وزن دولتها و کشورهاى کوچک را در موازنه بین المللى بیشتر مىکند و به آنها مجال مىدهد از موضعى قوىتر وارد این مذاکره شوند تا نخستین قربانى جهانى شدن نگردند.
با این همه، نتیجه چالش، یکسره در گرو اراده آمریکایىها به تنهایى نیست، یا اینکه ما نباید نتیجه را در گرو اراده آنها واگذاریم. این امر به اراده دیگر طرفهاى قضیه و پیش از هر چیز به وجود چنین ارادهاى در کشورهاى بىشمار جهان فقیر براى انتقال انقلاب تکنولوژیک و کاربردهاى آن، که برد و توانى جهانى دارند، نیز مرتبط است. همان طور که نتیجه این معرکه ممکن است نیرومند شدن دوباره سلطه جهانى آمریکا باشد، در صورت موفقیت کشورهاى روبه توسعه در ائتلاف و بهرهگیرى از فرصتها و به ویژه در صورت موفقیت در آن و شناخت چگونگى پاسخ دادن مناسب به هماوردجویى، امکان دارد که نتیجه دگرگون شود؛ یعنى براى کشورهاى روبه توسعه این فرصت هست که راهحلهاى فعالى براى رویارویى با تراژدى عقبماندگى و بىوزنى خود بیابند و از حالت حاشیه بودن کنونى که ما آن را زیست مىکنیم، بیرون آیند.
اسلام و دموکراسى
اگر دیکتاتورىاى که ما چندى است در سایه آن زندگى مىکنیم با اسلام تعارض نداشته باشد، دموکراسى هم نمىتواند با اسلام تعارض داشته باشد. نظامهاى سیاسى دگرگون مىشوند و فرو مىپاشند و دوباره پا مىگیرند؛ در حالى که اسلام باقى مىماند. اسلام گستردهتر و ژرفتر و فراگیرتر از سیاست (یعنى نظامهاى سیاسى) است؛ چون از بن بر پایه آن نمىایستد؛ بلکه بر پایه ایمانى که در ضمیر هر فرد نقش مىبندد و از جامعهها و سنتها و دورانهاى تاریخى و نظامها فراتر مىرود، قرار مىگیرد. اسلامگرایان باید بر این بنیاد و اصل تکیه کنند تا دچار خلط میان نظامهاى سیاسى در جوامع اسلامى (که بیشتر مبتنى بر زور و سرکوب بوده) و مقتضیات ایمان و اصول اسلامى نشوند و دیگران را به پذیرش این اعتقاد وادار نکنند که نظام سیاسى اسلامى مورد خواست و فراخوانى آنها، تکرار همین نظامها خواهد بود.
اسلامگرایان نباید ناکامى خود را به توطئهگران محلى یا جهانى، نسبت دهند. طبیعى است که فعالیت اسلامگرایان موجب واکنش دشمنان آنها مىشود. آنچه از هر کس که عهدهدار فعالیت جمعى مىشود (و در چالش براى تغییر وارد مىگردد) انتظار مىرود، این است که مسئولیت کارهاى خود را به عهده گیرد. تحمل و عهدهدار شدن مسئولیت تنها به معناى تعهد اخلاقى نیست؛ بلکه پیش از آن به معناى داشتن اهدافى روشن و نیروهاى متحد و سازمانیافته است. به اعتقاد من اهداف جنبشهاى اسلامى اگر به طور کلى و از بالا نگریسته شود، هنوز فاصله بسیارى با شفافیت و روشنى دارد. برخى از این جنبشها از بازسازى تمدن اسلامى سخن مىگویند و برخى دیگر از اقامه دولت اسلامى و برخى دیگر از اجراى شریعت و بعضى از تغییر سیاسى و تحول اجتماعى و گروهى هم از وحدت اسلامى. همه اینها اهداف بزرگى هستند که نیاز به بسیج و گردآورى نیروها دارد؛ نیروهایى که امروزه نمىتوان آنها را در اسلامگرایان یا کسانى که به تأویل ویژهاى از نظام سیاسى در اسلام ملتزم هستند منحصر کرد.
آنچه امروزه در بیشتر کشورهاى اسلامى مطلوب است و همان هدفى است که باید اسلامگرایان براى دستیابى به آن مبارزه کنند ایجاد نظامى جدید به جاى نظام سیاسى بوروکراتیک و استبدادى است؛ نظامى که موجب پیدایش وضعیتى نشود که نتوان پراکندگى و تشتت و خشونت آن را مهار کرد؛ مانند وضعیت کنونى افغانستان و برخى کشورهاى اسلامى دیگر. اگر جوامع ما دچار آشوب شوند و بنیادهاى جامعه مدنى در آن از بین بروند، هیچ آیندهاى براى اسلام و طرح تمدن اسلامى نمىتوان تصور کرد. به نظر من، به جز ایجاد ائتلاف دموکراتیک میان همه نیروهاى زنده و سالم اجتماعى و سیاسى، چیز دیگرى نمىتواند ما را از بحران نظام موجود، به بازسازى نظام مدنى و سیاسى، یعنى تحقق آشتى داخلى گذر دهد و امروزه اساس این ائتلاف، آشتى و سازگارى اسلام و دموکراسى است.
اشاره
برهان غلیون، نویسنده و اندیشمند چپگراى عرب، در سالهاى اخیر با تعدیل پارهاى از مواضع و رویکردهاى خویش، بهتدریج نقشى معتدل و میانهرو در رویارویىهاى فکرى و سیاسى متفکران عرب به عهده گرفته است. او هر چند در اساس، گرایش به غرب و سکولاریسم دارد، ولى سعى مىکند باب گفتوگو میان اسلامگرایان و تجددطلبان سکولار را بگشاید و همه نیروهاى سیاسى را به تشکیل یک ائتلاف دموکراتیک در برابر حکومتهاى استبدادى و بوروکراتیک فراخواند. طرح و تئورى او براى دستیابى به چنین هدفى از چند محور اساسى تشکیل مىیابد. او اساساً دولت را مقولهاى مربوط به ضرورتهاى تمدنى اسلام مىداند و دین اسلام را از دولت و نظام سیاسى تهى مىشمارد. تا اینجا او از دیدگاههاى سکولاریستى که براى نخستین بار على عبدالرازق در دنیاى عرب مطرح کرد، گامى فراتر نمىنهد؛ اما با اصل قرار دادن دموکراسى و بازگرداندن پایههاى مشروعیت سیاسى به آراى عمومى، معتقد است که تشکیل «دولت اسلامى» در این چارچوب توسط اسلامگرایان هیچ مانعى ندارد. برهان غلیون در همان حال که تصریح مىکند «دولت مجموعهاى از نهادها و آییننامههاى اجرایى است که نمىتواند اسلامى، مسیحى یا سکولار به معناى ضد دینى باشد» معتقد است که دولت اسلامى (یا قدرت اسلامى) را مىتوان به «نظامى که از قوانین و ارزشهاى مورد تأیید اسلامگراها الهام مىگیرد» تعریف کرد. ظاهراً او بر این باور است که هر گروهى مىتواند با پاىبندى به اصول و ارزشهاى خویش، ضمن رقابت دموکراتیک سیاسى با دیگران، سهم متناسب خویش را در جابهجایى و گردش قدرت به دست آورد.
این نظریه هر چند به خودى خود چندان تازه نیست و بارها از این سو و آن سو اظهار شده است، اما از آنجا که برهان غلیون به پارهاى جزئیات پرداخته و در صدد پاسخگویى به بخشى از چالشهاى موجود میان اسلامگرایان و سکولارها مىباشد، در اینجا اشاره به نکاتى کوتاه در این خصوص بىفایده نیست.
1. برهان غلیون نقطه اشتراک و ائتلاف را پذیرش دموکراسى دانسته و از اسلامگرایان به دلیل انتقاد از دموکراسى انتقاد کرده است. به نظر مىرسد ایشان با تصورى مبهم از دموکراسى و بدون توجه به پایهها و بنیادهاى ارزشى و ایدئولوژیک این نظریه در غرب، انتظار دارد گروههاى درگیر، با همه ناهمگونى فکرى و اعتقادى، این اندیشه را مبنا و مایه حرکت خویش قرار دهند.
با توجه به بحران نظرى و عملى دموکراسى در دنیاى غرب و چالشهاى فراروى آن، بهتر است نخست، گفتمان انتقادى نوینى را در این باب گشود تا زوایاى این مسئله بهدرستى و با دقت شناخته شود و پس از تفاهم مشترک بر چنین اصول و ارزشهایى، به راههاى عملى همکارى و ائتلاف اندیشید. امروزه حتى در دنیاى غرب نیز سخن از «دموکراسىها» است؛ نه «دموکراسى» و گفته مىشود که مردمسالارى، متناسب با شرایط محیطى و فرهنگى، معانى خاص خود را پیدا مىکند. به هر حال یکى از نقاط اختلاف میان اسلامگرایان و غربگرایان، در همین ساز و کارهاى تولید، توزیع و اعمال قدرت است.
2. تصویرى که ایشان از جدایى دین و دولت نشان مىدهد، هم از جنبه تصورى و هم به لحاظ استدلالهایى که براى آن اقامه شده است، در هالهاى از ابهام قرار دارد. این ابهام حتى در انگاره وى از ماهیت دین و اسلامیت نیز قابل مشاهده است. او استدلال مىکند که «اگر هدف آن [ اسلام] تأسیس دولت بود، دیگر دین نبود؛ بلکه ایدئولوژى سیاسىاى به حساب مىآمد که به دنبال ایجاد قدرت و دولت بود و محمدصلى الله علیه وآله وسلم مأمور وصول مالیات مىشد؛ نه هدایتگر». ظاهراً ایشان توجه نکرده است که گرفتن یک نوع مالیات (زکات و خمس)، در قرآن، در کنار مهمترین رکن اسلامى (نماز) آمده است و عناصر تشکیلدهنده دولت، یعنى پیماننامههاى جنگ و صلح، مقررات اجتماعى و تشکیل جامعه مدینةالنبىصلى الله علیه وآله وسلم و غیره، همگى در همان عصر پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم و مستند به وحى الهى صورت گرفته است. گویا در نگاه ایشان یک دین نمىتواند توأمان داراى بعد ایمانى و بعد سیاسى باشد.
اما آنچه این نویسنده عرب درباره ماهیت دولت و رابطه آن با دین گفته است شگفتانگیزتر مىباشد. ایشان دولت را «مجموعهاى از نهادها و آییننامههاى اجرایى» مىداند و تأکید مىکند که «نهادها نه ایمان مىآورند و نه کفر مىورزند». در این گفته دو گمان ناصواب وجود دارد: اولاً دین را منحصر در ایمان دانسته و ثانیاً دینى بودن یک نهاد را به ایمان آوردن آن تفسیر کرده است؛ حال آنکه هم وصف دیانت و دیندارى بسیار گستردهتر از ایمانورزى شخصى است و هم اسلامى بودن جامعه و دولت به معناى ایمانورزى نیست؛ بلکه در یک کلام، انطباق مقررات، مناسبات و ساز و کارهاى توزیع و اعمال قدرت بر اساس ضوابط و چارچوبهاى دینى است.
3. ایشان در این گفتوگو تعریفى از سکولاریسم ارائه نکرده است، ولى از مجموع سخنانشان برمىآید آنچه را که به نام «دولت ایدئولوژیک سکولار» مىخواند، دولت لائیک ضد دین است؛ حال آنکه دولت سکولار معنایى جز این ندارد که معیار و مرجع نهایى در توزیع و توزین قدرت را ضوابط عرفى و غیر دینى قرار دهند. با این تعریف، دیدگاه برهان غلیون یک نگرش سکولاریستى به حوزه سیاست و مدیریت جامعه است و افزون بر آن، این نگرش با سخنان ایشان در پذیرش دولت اسلامى و تفسیرى که از آن ارائه مىدهد، چندان هماهنگ نیست.
4. آنچه برهان غلیون درباره ضرورت شفافسازى و بازتعریف مفهوم «دولت اسلامى» و ایدههاى اسلامگرایان گفته است، نکتهاى درخور توجه است. همچنین مطالبى که او درباره تفاوت میان جهانى شدن واقعى و ایدئولوژیک گفته است، حکایت از توجه ایشان به ابعاد مختلف این مسئله پیچیده و تو در تو دارد. به طور کلى به نظر مىرسد براى ائتلاف گروههاى فکرى و سیاسى در شرایط کنونى جهان عرب، بهتر است به جاى طرح مباحث بنیادین و مورد اختلاف، در صدد نزدیک ساختن دیدگاههاى آنان درباره مهمترین مسائل سیاسى و بینالمللى و شیوههاى رویارویى با این گونه چالشها برآمد.
ایران، 14، 15، 17 و 18/1/81
1. سطحى بودن بنیادهاى نظرى و عملى گرایش به دموکراسى در جوامع عربى و سستى آنها؛
2. ناکامى جنبشها و نیروهاى سیاسى - اسلامى در مطمئن کردن دیگر نیروهاى سیاسى به صداقت آنها، در رویکردهاى دموکراتیکشان، و پاىبندى آنها، در آینده، به نظام متناوب و نظام گردش دموکراتیک قدرت؛
3. موفقیت قدرتهاى حاکم در ایجاد جو بىاعتمادى بین نیروها و گرایشهاى معارض با یکدیگر و وادار کردن جنبشهاى اسلامى یا برخى از هوادارن خام آنها به مبارزه مسلحانه. پیامد عامل سوم، بازتر شدن شکاف ایدئولوژیک و روانى و، در نتیجه، فراهم آمدن مجالى براى ترکتازى دستگاههاى امنیتى است. در نتیجه، فشار بر روى نیروهاى جامعه سیاسى فزونى مىگیرد تا نظام موجود را آشکارا تأیید کنند یا دست کم نیروهاى سیاسى خشونتگرا را از خود ندانند و از آنها تبرى جویند. به اعتقاد من، شدتیابى خشونت، در کشورهاى عربى و اسلامى، یک استراتژى رسمى است که گرایشهاى اسلامى مبارز در دام آن افتادهاند. نیروهاى اسلامى سعى مىکنند خود را، از دیگر نیروهاى مخالف، متمایز نشان دهند و از دموکراسى عیبجویى کنند و، بدین ترتیب، شکاف بیشتر و عمیقترى میان نیروهاى مخالف ملى ایجاد مىشود، و نظامهاى موجود در پراکندگى و از میان بردن همه گرایشهاى اسلامى و سکولارِ مخالف پیروز مىشوند.
4. شاید بتوانیم عامل چهارمى نیز بیفزاییم و آن، این است که ما، دموکراسىخواهان، نتوانستهایم نیروهاى اجتماعى را قانع کنیم که مىتوان وراى برخوردها و تصادمهاى ایدئولوژیک، یک ائتلاف دموکراتیک ایجاد کرد.
دولت و دین
من در کتاب نقد سیاست: دولت و دین آوردهام که اسلام براى تأسیس دولت سیاسى یا امپراتورى نیامده است. اگر هدف آن تأسیس دولت بود، دیگر دین نبود؛ بلکه ایدئولوژى سیاسىاى به حساب مىآمد که در پى ایجاد قدرت و دولت است و محمدصلى الله علیه وآله وسلم مأمور وصول مالیات مىشد؛ نه هدایتگر. البته وقتى اسلام به جامعه بشرى وارد شد و به ساماندهى امور و دفاع از خود نیازمند گردید، بالطبع، دولت در دامان اسلام پدید آمد.
جهاد، نخستین عامل پدیدآمدن این نهاد سیاسى بود که، در دوره نخستین، «خلافت» و، در دوره دوم اموى، «دولت» یا «پادشاهى» نامیده مىشد. فتوحات دینى، به موازات این تحول، به رفتارهایى نظامى و استراتژیک بدل مىشود که هدف آن حمایت از دولت و مصالح اجتماعىِ آن است. بر این اساس، هنگامى که از دولت اسلامى سخن مىگوییم، باید میان اسلام، از آن حیث که دین است، و اسلام، از آن حیث که مجموعهاى از سنتهاى تاریخى و آفریده جوامع اسلامى یا پدیدآمده در اثر جبر محیط جغرافیایى یا اقتصادى یا سیاسى است، تمایز نهاد و آن دو را با هم درنیامیخت.
با این همه، هیچ مانعى براى مسلمانان وجود ندارد که درباره بهترین صورتها و شیوههاى سیاسى تحقق آموزههاى اسلامى یا بهترین فرمولى که این آموزهها را جواب مىدهد و از آنها حکایت مىکند، با یکدیگر، مناقشه و بحث کنند. این به معناى آن است که اسلامگرایان حق دارند، براى تحقق مفهوم مورد نظر خود از دولت، مبارزه کنند و به این معنا، دولتى که پس از موفقیت آنها ایجاد مىشود، دولتى اسلامى است. دولت مجموعهاى از نهادها و آییننامههاى اجرایى است که نمىتواند اسلامى یا مسیحى یا سکولار باشد؛ چرا که نهادها نه ایمان مىآورند و نه کفر مىورزند. فعل ایمان و کفر به انسان عاقل تعلق مىگیرد؛ یعنى به کسانى که کارگزار دولت هستند. بنابراین، تعبیر «دولت اسلامى» یا «دولت مارکسیستى» دقیق نیست و بهتر است از قدرتى اسلامى و قدرتى مارکسیستى یا نظام سیاسى اسلامى یا مارکسیستى سخن بگوییم؛ یعنى نظامى که از قوانین و ارزشهاى مورد تأکید اسلامگراها یا مارکسیستها الهام و وام مىگیرد. خلط میان دولت، به مثابه مجموعهاى از نهادها، و دولت، به مثابه عقیده، در قرن حاضر، همواره موجب پیدایش چیزى شده که «دولت ایدئولوژیک» نامیده مىشود. همین وضع، در نظامهایى که دولت ایدئولوژیک سکولار [ = دولت مبتنى بر ایدئولوژى سکولاریسم] را شعار خود کردهاند، وجود دارد. در اینجا هم نتیجه، حاکم کردن گونهاى بحران درونى و فکرى است. اما دولت ملى، در آغاز، مفهومى اجرایى و کاربردى بود و هدف آن تمایز و بازشناسى دولت امپراتورى کهن (دولتى که شهروندان هیچ حقى در رهبرى آن نداشتند) از دولت مدرن بود که به مردم حقى اساسى در انتخاب حاکم مىدهد و فرایند جابهجایى و گردش قدرت در آن، با تکیه بر آنچه «مشروعیت مردمى» مىنامیم، انجام مىپذیرد. این واژه، از نیمه این قرن، در کشورهاى عربى، همسان و برابر اصطلاح «وحدت» یا تعبیرى براى طرح ایجاد دولت عربى متحدى که همه ملتهاى پراکنده عرب را یکجا جمع مىکند به کار رفت و، به این معنا، نقیض مفهوم «دولت ملى» گردید. ما این کاربرد را نیز وارد چالشى ایدئولوژیک کردیم؛ چالشى که در آن، هوادار دولت ملى، خود را دشمن عروبت مىیافت و عربیتگرا خود را مخالف دولت ملى مىدید و دولت حاکم نیز به طور کلى از این جهت که دولتى ملى بود با آن سر سازگارى نداشت.
به استثناى چیرگى حزب اسلامى بر قدرت، نمىتوان گفت که میان اسلامگرایان اتفاق روشن و فراگیرى بر سر مفهوم و مضمون دولت اسلامى و مقتضیات و شرایط تحقق آن وجود دارد. برخى از آنان اعتقاد دارند که این امر نیازمند مسلمان کردن اقلیتهاى دینى و غیر مسلمان کشورهاى اسلامى، ولو با زور است. برخى دیگر نیز باور دارند که دولت اسلامى با اسلامى کردن پارهاى قوانین یا مواد قانونىاى که در دولتهاى موجود هست و با قوانین شریعت سازگار نیست، امکان مىپذیرد. مفهوم نخست، به معناى ضرورت اتخاذ استراتژىهایى از نوع تکفیر و آواره کردن و آمادگى براى فتح جوامع با نیروهاى مسلح است؛ در حالى که تحقق مفهوم دوم به هیچ چیز نیاز ندارد؛ جز ایجاد گروهى نیرومند در مجلس که بتوانند قوانین را تعدیل و اصلاح کنند.
جان کلام اینکه در گستره سیاسى و فکرى، دموکراسى هر گونه کوششى را مىپذیرد و منع نمىکند؛ ولى نخستین شرطى که گرایشهاى سیاسى اسلامى بدان نیازمندند تا احترام همه آراى عمومى را در کشورهاى اسلامى و غیر اسلامى به خود برانگیزند، این است که درک خود را از آنچه نظام اسلامى مىخواهد، یکى کنند و اهداف و شعارها و ابزارهاى مبارزه خود را در راه تحقق نظام مورد نظر خود، به کار گیرند.
در عین حال باید دانست که از هیچ فقیه یا مذهب اسلامى نقل نشده که برپایى و تحقق دولت را یکى از ارکان ایمان یا اسلام قرار داده باشد. وقتى که مسلمانى در یکى از دولتهاى بیگانه زندگى مىکند، ایمانش ناقص نیست؛ چه رسد به این که در کشورهاى اسلامى و در میان مسلمانان اقامت کند. مبارزه براى دستیابى به نظام حکومت یا قدرتى که الهامگیر از آموزههاى اسلامى باشد و برنامههاى احزاب اسلامى را اجرا کند، مىتواند مجوزها و توجیههاى خود را در گستره سیاسى بهسادگى بیابد؛ یعنى به این اعتبار که عملى اصلاحى است و به نداى اصلاح و آبادانى زمین پاسخ مىدهد، یکسره ناروا نیست و دیگر براى مشروعیتیابى نیازى نیست که خود را رکنى از ارکان ایمان بگرداند.
جهانى شدن واقعى و جهانى شدن ایدئولوژیک
باید میان واقعیت عملى جهانى شدن و اندیشه سیاسى جهانى شدن به مثابه ایدئولوژى سیاسى یا اندیشهاى ژئوپلتیک که مبناى کار کشورهاى بزرگ صنعتى و پیشاپیش آنها آمریکا قرار مىگیرد، تمایز نهاد. واقعیت جهانى شدن به معناى آن است که پیشرفت علمى و صنعتى (تکنولوژى) بهویژه در گستره ارتباطات، مجال را براى پیدایش نیروها و نهادها و شبکههایى که ماهیت و ابعادى جهانى دارند هر دم بیشتر و بیشتر بازمىکند و در نتیجه مشکلات بسیارى در گستره جهانى پدید مىآید که حل آنها ممکن نیست مگر با سیاستهاى جهانى و فراگیر. اما اندیشه سیاسى و ایدئولوژیک جهانى شدن، چیزى کاملاً متفاوت است. جهانى شدن برخاسته از پیشرفت انقلاب تکنولوژیک است و این لزوماً به معناى ظهور فرصتهاى بهتر براى پیشرفت در همه مناطق و جوامع نیست؛ بلکه عکس این درست است. همچنان که در جاى دیگر گفتهام، نتایج این انقلاب تکنولوژیک، شبیه نتایج انقلاب صنعتى است که به گروهى از دولتها، یعنى دولتهاى اروپایى، مجال بیشترى براى پیشرفت بخشید و آنها را از دیگر کشورهاى جهان جلو انداخت و اجازه داد تا چیرگى خود را بر آن کشورها بگسترانند و از راه استعمار و استبداد، بخش عظیمى از منابع و معادن کشورهاى مستعمره را به غارت برند و بیشتر پیشرفت کنند.
به عقیده من باید از دو خطر شبیه به هم پرهیز کرد: نخست، خطر دیدگاه کودکانه و ساده لوحانهاى که جهانى شدن را دستاوردى انسانى، فراگیر و فرصتى دستداده براى بهبود وضعیت اعراب یا کشورهاى رو به توسعه مىداند. دوم، خطر دیدگاهى که جهانى شدن را یکسره رد مىکند و نمىتواند میان واقعیت جهانى شدن و جنبه فکرى - ایدئولوژیک آن تمایز نهد.
جهانى شدن حقیقى، موجب افزایش قطبهاى جهانى و تشدید شکافى مىشود که شمال ثروتمند را از جنوب فقیر جدا مىکند و به همان اندازه که تسلط دولتهاى قوى را بیشتر و دامنه عمل و اقتدار دولتهاى ضعیف را تنگتر مىکند، امکان سنجش یک امر را با دو معیار در سطح روابط بینالمللى افزایش مىدهد. موضع انتقادى در برابر جهانى شدن براى ما آشکار مىکند که این پدیده تاریخى کنونى، به خیر و صلاح بشریت نیست و بیش از هر چیز، مجموعه بشرى، بهویژه دولتها و جوامع فقیر و ضعیف، قربانى اصلى آن خواهند بود. البته واکنش در برابر این تحدى و پاسخ به آن، نه با پنهان کردن سر زیر برف میسر است و نه با روز و شب عربده کردن؛ نه با شکایت و اعتراض و نه با متهم کردن اخلاقى نیروهاى بهرهمند از آن؛ بلکه با ترتیب دادن شرایطى حاصل مىشود که تهدیدهاى آن را براى کشورها و جوامع فقیر و ضعیف تخفیف دهد و به این جوامع اجازه دهد که حتى در مقیاسى کوچک از آن بهرهبردارى کنند. این واکنش همچنین مستلزم هماهنگى سیاستهاى نخبگان حاکم و تفاهم میان آنها و نیز گشایش باب گفتوگوى آزاد و عقلانى است؛ گفتوگویى که آرمانهاى ایدئولوژیک و عوامفریبانه و بسیجگرایانه را کنار بگذارد تا بتواند خطرها را بهدقت بازشناسى و مرزبندى کند و راهحلهاى مناسب را بیابد و تبیین نماید. از نخستین سدهاى دفاعى، ایجاد تشکلهاى اقتصادى و اطلاعاتى و سیاسىاى است که وزن دولتها و کشورهاى کوچک را در موازنه بین المللى بیشتر مىکند و به آنها مجال مىدهد از موضعى قوىتر وارد این مذاکره شوند تا نخستین قربانى جهانى شدن نگردند.
با این همه، نتیجه چالش، یکسره در گرو اراده آمریکایىها به تنهایى نیست، یا اینکه ما نباید نتیجه را در گرو اراده آنها واگذاریم. این امر به اراده دیگر طرفهاى قضیه و پیش از هر چیز به وجود چنین ارادهاى در کشورهاى بىشمار جهان فقیر براى انتقال انقلاب تکنولوژیک و کاربردهاى آن، که برد و توانى جهانى دارند، نیز مرتبط است. همان طور که نتیجه این معرکه ممکن است نیرومند شدن دوباره سلطه جهانى آمریکا باشد، در صورت موفقیت کشورهاى روبه توسعه در ائتلاف و بهرهگیرى از فرصتها و به ویژه در صورت موفقیت در آن و شناخت چگونگى پاسخ دادن مناسب به هماوردجویى، امکان دارد که نتیجه دگرگون شود؛ یعنى براى کشورهاى روبه توسعه این فرصت هست که راهحلهاى فعالى براى رویارویى با تراژدى عقبماندگى و بىوزنى خود بیابند و از حالت حاشیه بودن کنونى که ما آن را زیست مىکنیم، بیرون آیند.
اسلام و دموکراسى
اگر دیکتاتورىاى که ما چندى است در سایه آن زندگى مىکنیم با اسلام تعارض نداشته باشد، دموکراسى هم نمىتواند با اسلام تعارض داشته باشد. نظامهاى سیاسى دگرگون مىشوند و فرو مىپاشند و دوباره پا مىگیرند؛ در حالى که اسلام باقى مىماند. اسلام گستردهتر و ژرفتر و فراگیرتر از سیاست (یعنى نظامهاى سیاسى) است؛ چون از بن بر پایه آن نمىایستد؛ بلکه بر پایه ایمانى که در ضمیر هر فرد نقش مىبندد و از جامعهها و سنتها و دورانهاى تاریخى و نظامها فراتر مىرود، قرار مىگیرد. اسلامگرایان باید بر این بنیاد و اصل تکیه کنند تا دچار خلط میان نظامهاى سیاسى در جوامع اسلامى (که بیشتر مبتنى بر زور و سرکوب بوده) و مقتضیات ایمان و اصول اسلامى نشوند و دیگران را به پذیرش این اعتقاد وادار نکنند که نظام سیاسى اسلامى مورد خواست و فراخوانى آنها، تکرار همین نظامها خواهد بود.
اسلامگرایان نباید ناکامى خود را به توطئهگران محلى یا جهانى، نسبت دهند. طبیعى است که فعالیت اسلامگرایان موجب واکنش دشمنان آنها مىشود. آنچه از هر کس که عهدهدار فعالیت جمعى مىشود (و در چالش براى تغییر وارد مىگردد) انتظار مىرود، این است که مسئولیت کارهاى خود را به عهده گیرد. تحمل و عهدهدار شدن مسئولیت تنها به معناى تعهد اخلاقى نیست؛ بلکه پیش از آن به معناى داشتن اهدافى روشن و نیروهاى متحد و سازمانیافته است. به اعتقاد من اهداف جنبشهاى اسلامى اگر به طور کلى و از بالا نگریسته شود، هنوز فاصله بسیارى با شفافیت و روشنى دارد. برخى از این جنبشها از بازسازى تمدن اسلامى سخن مىگویند و برخى دیگر از اقامه دولت اسلامى و برخى دیگر از اجراى شریعت و بعضى از تغییر سیاسى و تحول اجتماعى و گروهى هم از وحدت اسلامى. همه اینها اهداف بزرگى هستند که نیاز به بسیج و گردآورى نیروها دارد؛ نیروهایى که امروزه نمىتوان آنها را در اسلامگرایان یا کسانى که به تأویل ویژهاى از نظام سیاسى در اسلام ملتزم هستند منحصر کرد.
آنچه امروزه در بیشتر کشورهاى اسلامى مطلوب است و همان هدفى است که باید اسلامگرایان براى دستیابى به آن مبارزه کنند ایجاد نظامى جدید به جاى نظام سیاسى بوروکراتیک و استبدادى است؛ نظامى که موجب پیدایش وضعیتى نشود که نتوان پراکندگى و تشتت و خشونت آن را مهار کرد؛ مانند وضعیت کنونى افغانستان و برخى کشورهاى اسلامى دیگر. اگر جوامع ما دچار آشوب شوند و بنیادهاى جامعه مدنى در آن از بین بروند، هیچ آیندهاى براى اسلام و طرح تمدن اسلامى نمىتوان تصور کرد. به نظر من، به جز ایجاد ائتلاف دموکراتیک میان همه نیروهاى زنده و سالم اجتماعى و سیاسى، چیز دیگرى نمىتواند ما را از بحران نظام موجود، به بازسازى نظام مدنى و سیاسى، یعنى تحقق آشتى داخلى گذر دهد و امروزه اساس این ائتلاف، آشتى و سازگارى اسلام و دموکراسى است.
اشاره
برهان غلیون، نویسنده و اندیشمند چپگراى عرب، در سالهاى اخیر با تعدیل پارهاى از مواضع و رویکردهاى خویش، بهتدریج نقشى معتدل و میانهرو در رویارویىهاى فکرى و سیاسى متفکران عرب به عهده گرفته است. او هر چند در اساس، گرایش به غرب و سکولاریسم دارد، ولى سعى مىکند باب گفتوگو میان اسلامگرایان و تجددطلبان سکولار را بگشاید و همه نیروهاى سیاسى را به تشکیل یک ائتلاف دموکراتیک در برابر حکومتهاى استبدادى و بوروکراتیک فراخواند. طرح و تئورى او براى دستیابى به چنین هدفى از چند محور اساسى تشکیل مىیابد. او اساساً دولت را مقولهاى مربوط به ضرورتهاى تمدنى اسلام مىداند و دین اسلام را از دولت و نظام سیاسى تهى مىشمارد. تا اینجا او از دیدگاههاى سکولاریستى که براى نخستین بار على عبدالرازق در دنیاى عرب مطرح کرد، گامى فراتر نمىنهد؛ اما با اصل قرار دادن دموکراسى و بازگرداندن پایههاى مشروعیت سیاسى به آراى عمومى، معتقد است که تشکیل «دولت اسلامى» در این چارچوب توسط اسلامگرایان هیچ مانعى ندارد. برهان غلیون در همان حال که تصریح مىکند «دولت مجموعهاى از نهادها و آییننامههاى اجرایى است که نمىتواند اسلامى، مسیحى یا سکولار به معناى ضد دینى باشد» معتقد است که دولت اسلامى (یا قدرت اسلامى) را مىتوان به «نظامى که از قوانین و ارزشهاى مورد تأیید اسلامگراها الهام مىگیرد» تعریف کرد. ظاهراً او بر این باور است که هر گروهى مىتواند با پاىبندى به اصول و ارزشهاى خویش، ضمن رقابت دموکراتیک سیاسى با دیگران، سهم متناسب خویش را در جابهجایى و گردش قدرت به دست آورد.
این نظریه هر چند به خودى خود چندان تازه نیست و بارها از این سو و آن سو اظهار شده است، اما از آنجا که برهان غلیون به پارهاى جزئیات پرداخته و در صدد پاسخگویى به بخشى از چالشهاى موجود میان اسلامگرایان و سکولارها مىباشد، در اینجا اشاره به نکاتى کوتاه در این خصوص بىفایده نیست.
1. برهان غلیون نقطه اشتراک و ائتلاف را پذیرش دموکراسى دانسته و از اسلامگرایان به دلیل انتقاد از دموکراسى انتقاد کرده است. به نظر مىرسد ایشان با تصورى مبهم از دموکراسى و بدون توجه به پایهها و بنیادهاى ارزشى و ایدئولوژیک این نظریه در غرب، انتظار دارد گروههاى درگیر، با همه ناهمگونى فکرى و اعتقادى، این اندیشه را مبنا و مایه حرکت خویش قرار دهند.
با توجه به بحران نظرى و عملى دموکراسى در دنیاى غرب و چالشهاى فراروى آن، بهتر است نخست، گفتمان انتقادى نوینى را در این باب گشود تا زوایاى این مسئله بهدرستى و با دقت شناخته شود و پس از تفاهم مشترک بر چنین اصول و ارزشهایى، به راههاى عملى همکارى و ائتلاف اندیشید. امروزه حتى در دنیاى غرب نیز سخن از «دموکراسىها» است؛ نه «دموکراسى» و گفته مىشود که مردمسالارى، متناسب با شرایط محیطى و فرهنگى، معانى خاص خود را پیدا مىکند. به هر حال یکى از نقاط اختلاف میان اسلامگرایان و غربگرایان، در همین ساز و کارهاى تولید، توزیع و اعمال قدرت است.
2. تصویرى که ایشان از جدایى دین و دولت نشان مىدهد، هم از جنبه تصورى و هم به لحاظ استدلالهایى که براى آن اقامه شده است، در هالهاى از ابهام قرار دارد. این ابهام حتى در انگاره وى از ماهیت دین و اسلامیت نیز قابل مشاهده است. او استدلال مىکند که «اگر هدف آن [ اسلام] تأسیس دولت بود، دیگر دین نبود؛ بلکه ایدئولوژى سیاسىاى به حساب مىآمد که به دنبال ایجاد قدرت و دولت بود و محمدصلى الله علیه وآله وسلم مأمور وصول مالیات مىشد؛ نه هدایتگر». ظاهراً ایشان توجه نکرده است که گرفتن یک نوع مالیات (زکات و خمس)، در قرآن، در کنار مهمترین رکن اسلامى (نماز) آمده است و عناصر تشکیلدهنده دولت، یعنى پیماننامههاى جنگ و صلح، مقررات اجتماعى و تشکیل جامعه مدینةالنبىصلى الله علیه وآله وسلم و غیره، همگى در همان عصر پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم و مستند به وحى الهى صورت گرفته است. گویا در نگاه ایشان یک دین نمىتواند توأمان داراى بعد ایمانى و بعد سیاسى باشد.
اما آنچه این نویسنده عرب درباره ماهیت دولت و رابطه آن با دین گفته است شگفتانگیزتر مىباشد. ایشان دولت را «مجموعهاى از نهادها و آییننامههاى اجرایى» مىداند و تأکید مىکند که «نهادها نه ایمان مىآورند و نه کفر مىورزند». در این گفته دو گمان ناصواب وجود دارد: اولاً دین را منحصر در ایمان دانسته و ثانیاً دینى بودن یک نهاد را به ایمان آوردن آن تفسیر کرده است؛ حال آنکه هم وصف دیانت و دیندارى بسیار گستردهتر از ایمانورزى شخصى است و هم اسلامى بودن جامعه و دولت به معناى ایمانورزى نیست؛ بلکه در یک کلام، انطباق مقررات، مناسبات و ساز و کارهاى توزیع و اعمال قدرت بر اساس ضوابط و چارچوبهاى دینى است.
3. ایشان در این گفتوگو تعریفى از سکولاریسم ارائه نکرده است، ولى از مجموع سخنانشان برمىآید آنچه را که به نام «دولت ایدئولوژیک سکولار» مىخواند، دولت لائیک ضد دین است؛ حال آنکه دولت سکولار معنایى جز این ندارد که معیار و مرجع نهایى در توزیع و توزین قدرت را ضوابط عرفى و غیر دینى قرار دهند. با این تعریف، دیدگاه برهان غلیون یک نگرش سکولاریستى به حوزه سیاست و مدیریت جامعه است و افزون بر آن، این نگرش با سخنان ایشان در پذیرش دولت اسلامى و تفسیرى که از آن ارائه مىدهد، چندان هماهنگ نیست.
4. آنچه برهان غلیون درباره ضرورت شفافسازى و بازتعریف مفهوم «دولت اسلامى» و ایدههاى اسلامگرایان گفته است، نکتهاى درخور توجه است. همچنین مطالبى که او درباره تفاوت میان جهانى شدن واقعى و ایدئولوژیک گفته است، حکایت از توجه ایشان به ابعاد مختلف این مسئله پیچیده و تو در تو دارد. به طور کلى به نظر مىرسد براى ائتلاف گروههاى فکرى و سیاسى در شرایط کنونى جهان عرب، بهتر است به جاى طرح مباحث بنیادین و مورد اختلاف، در صدد نزدیک ساختن دیدگاههاى آنان درباره مهمترین مسائل سیاسى و بینالمللى و شیوههاى رویارویى با این گونه چالشها برآمد.
ایران، 14، 15، 17 و 18/1/81