قرائت پذیری دین
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
آیا دین تنها یک روایت دارد یا از دین هم به عنوان متن، قرائتهاى کثیر و فهمهاى متفاوت مىتوان داشت؟ در میان فهمهاى متفاوت، آیا تنها یک فهم درست است یا چند فهم همارز مىتواند وجود داشته باشد؟ آیا براى سنجش فهمها محک و معیارى موجود است یا... . این مقاله، با هدف بسط محدوده بحث، به بررسى و نقد یکى از نظریهپردازان نامدار، به پرسشهاى مذکور پرداخته است.متن
آقاى مجتهد شبسترى بر اساس رویکرد هرمنوتیکى خود معتقدند که هر متنى قابلیت تفسیرهاى گوناگون دارد و قرائتپذیر است. از آنجا که دینى هم که در اختیار ماست، چیزى جز متن نیست؛ لذا دین هم قرائتپذیر بوده، قابل تفسیرهاى گوناگون است. تجربه تاریخى نیز مؤید این مطلب است؛ چرا که در هر زمان و مکانى، بسته به پیشفرضهاى مفسران و شرایط و نیازهاى ایشان و نیز علوم و معارف زمانه، تفسیرهاى گوناگونى از دین وجود داشته و قرائتهاى مختلفى حاکم بوده است.
اگر بخواهیم سخنان آقاى مجتهد شبسترى را در این باب دستهبندى کرده و به چند گزاره خلاصه کنیم، به گزارههاى اساسى ذیل مىرسیم:
1. دین دربردارنده اوامر و نواهى خداوند است و پیامهایى جاودانه دارد.
2. نباید تجربه وحیانى را با فهم سایرین از این تجربه یکسان دانست؛ چرا که معرفت دینى، معرفت بشرى است و از دین مىتوان فهمهاى گوناگون داشت.
3. با توجه به نتایج بحثهاى هرمنوتیکى، کسى نمىتواند مدعى باشد قرائت او تنها قرائت درست از متن دین است. قرائتهایى کثیر از متون دینى در کار است.
4. همه قرائتها درست نیستند؛ بلکه صرفاً بعضى قرائتها که روشمند و قابل دفاع هستند، درست مىباشند.
بر خلاف آنچه ممکن است در ابتدا به نظر بیاید، این گزارهها به سادگى با یکدیگر قابل جمع نیستند و دو به دو با یکدیگر تعارض دارند. نخست رابطه گزارههاى سه و چهار را با یکدیگر بررسى کنیم:
ایشان در موارد متعدد، در مقابل کسانى که فقط به روایت واحدى از دین اعتقاد دارند، تأکید مىکنند که امروزه نمىتوان چنین ادعایى داشت و نتایج حاصل از بحثهاى هرمنوتیکى براى ما مسلم مىسازد که ما از هر متنى، صرفاً فهمهایى داریم و این فهمها به شرایط مختلفى بستگى دارند و بدین لحاظ سخن گفتن از «تنها فهم درست»، نادرست است. با ترسیم چنین فضایى است که ایشان از هرمنوتیک و قرائتهاى کثیر سخن به میان مىآورند و به گزاره سوم مىرسند. از سوى دیگر ایشان معتقدند که قرائت درست و غلط وجود دارد و امکان تشخیص قرائت درست از قرائت غلط نیز وجود دارد. به نظر ایشان باید پیشفرضها و پیشفهمها و نیز روش و دلایل قرائتکننده متن را بررسى کرد و صحت و سقم قرائت را بدین وسیله مشخص ساخت. گزاره چهارم چکیده این سخن است.
از مقایسه این دو، چند پرسش پدید مىآید:
الف) فرض مىکنیم مطلب اخیر درست باشد؛ یعنى قرائت درست و غلط وجود داشته باشد و از آن مهمتر امکان تشخیص قرائت درست از قرائت غلط نیز وجود داشته باشد؛ آیا با چنین فرضى، دیگر بیان اینکه از متون دینى قرائتهاى کثیر داریم، وجهى دارد؟ اگر منظور این باشد که عملاً قرائتهاى کثیر وجود دارد، البته جاى بحث و مناقشه نیست. اما اگر منظور این باشد که نه تنها «عملاً» قرائتهاى کثیر وجود دارد؛ بلکه امکان تشخیص درست و غلط و سره و ناسره این قرائتها هم «عملاً» وجود ندارد، آن گاه به نظرى رسیدهاند که درستى آن، سخن دوم ایشان را نقض مىکند و دیگر نمىتوانند با بررسى پیشفرضهاى قرائتکننده و طلب دلیل از او، درستى و نادرستى قرائتى را مشخص کنند.
ب) فرض مىکنیم که ایشان در پاسخ بگویند که گرچه قرائتهاى درست و نادرست وجود دارند؛ اما قرائتهاى درست در طول یکدیگر قرار مىگیرند و با یکدیگر منافاتى ندارند. در این صورت هم قرائتهاى کثیر و هم امکان تمیز دادن این قرائتهاى درست از قرائتهاى نادرست وجود دارد.
در اینجا پرسش دیگرى مطرح مىشود: اگر منظور ایشان از قرائتهاى کثیر، قرائتهایى در طول یکدیگر باشد، آیا در سخنان ایشان، از تعبیر قرائتهاى کثیر استفادهاى دوگانه نشده است؟ قرائتهایى که در طول یکدیگر قرار مىگیرند، در واقع بیانهاى گوناگونى از همان روایت واحد هستند که از نظر عمق با یکدیگر تفاوت دارند؛ ولى هیچ یک دیگرى را نفى نمىکنند و در حقیقت با یکدیگر تلائم و توافق دارند. البته چنین معنایى از قرائتهاى کثیر، چیز جدیدى نیست و در سخن عارفان ما سابقهاى طولانى دارد. این قرائتهاى کثیر، قابل تحویل به همان روایت واحدند و هر چند عملاً بسته به درک مخاطب، قرائتهاى کثیرى وجود داشته باشد، «در مقام نظر»، جز روایتى واحد از دین وجود ندارد.
ج) بازهم فرض مىکنیم که امکان تشخیص قرائت درست از نادرست وجود دارد و براى این کار، باید دلایل و براهین هر قرائت را بررسى کرد. این بار با مسألهاى مواجه مىشویم که از هر دو مسأله پیشگفته مهمتر است. پرسش این است که این محک و معیار از کجا مىآید؟ اگر محک و معیار، از خود متن اخذ شود که دور و تسلسل پدید مىآید؛ چرا که اگر معیار ارزیابى قرائت را از همان قرائت از متن بگیریم، دور پدید مىآید و اگر معیار را از قرائت دیگرى بگیریم، معیار ارزیابى آن قرائت دیگر را از کجا آوردهایم؟ اگر باز قرائتى دیگر را مطرح کنیم که تسلسل لازم مىآید و اگر بالاخره یکى متوقف بر قرائتى از متن باشد، با همان دور پیش گفته مواجه مىشویم و برونشدى از این تنگنا نمىیابیم.
به نظر مىرسد ناسازگارى میان گزارههاى سوم و چهارم، در خلط دو رویکرد در هرمنوتیک ریشه داشته باشد. به طور ساده مىتوانیم رویکردهاى هرمنوتیکى را به دو دسته کلى تقسیم کنیم. رویکرد اول، رویکردى است که هرمنوتیک را روشى براى فهم متن مىداند و معناى متن را همان مراد مؤلف متن قلمداد مىکند. در این رویکرد، هرمنوتیک، ساز و کارى براى کشف مراد مؤلف است. طبیعى است که در این رویکرد، معناى متن، امر واحدى است که مراد مؤلف بوده و باید آن را کشف کرد. در این رویکرد جایى براى توجیه قرائتهاى کثیر باقى نمىماند.
رویکرد دوم، رویکردى است که در آن به فرایند فهم متون و اینکه خواننده چگونه به فهمى از متن مىرسد، توجه شده است. در این رویکرد، هرمنوتیک، مبحثى است که در آن، ساز و کار فهم مورد بررسى قرار مىگیرد و به شرایط فرهنگى و تاریخى و اجتماعى مخاطب و تأثیر آنها در فهم مخاطب از متن توجه مىشود. به بیان سادهتر، رویکرد اول معطوف به مؤلف و رویکرد دوم معطوف به مخاطب یا خواننده است. در این رویکرد اخیر است که قرائتهاى متعدد مطرح مىشود و نتایج همین رویکرد است که به قول آقاى شبسترى در قرن بیستم دامن گسترده است و بر مبناى آن نمىتوان تنها یک تفسیر را تفسیر ممکن و درست اعلام کرد.
آقاى شبسترى آنجا که از تنقیح کامل پیشفرضها و غیر اینها سخن مىگویند، به رویکرد اول نظر دارند و آنجا که از قرائتهاى کثیر سخن مىگویند متوجه رویکرد دوم هستند. این دو رویکرد قابل جمع نیستند و خلط میان این دو، سبب نتیجهگیرىهاى نادرست مىشود.
اما با کمى تأمل روشن مىشود که گزارههاى اول و دوم نیز مانعةالجمعند و گزاره سوم، مؤید گزاره دوم است. اگر در مسأله فوقالذکر از گزاره چهارم دفاع کنیم، گزاره دوم منتفى مىشود و اگر از گزاره سوم دفاع کنیم، دین هم به مثابه متن، قرائتهاى کثیر پیدا مىکند. چنان که گفته شد، نتیجه چنین نگرشى آن است که نیت و مقصود مؤلف براى ما دست نیافتنى است و ماصرفاً بر اساس رویکردمان به متن، فهمى از آن داریم. چنین تصورى درباره آثار ادبى و هنرى مشکلساز نیست. اثر ادبى - هنرى هویت مستقلى به مثابه اثر دارد و این هویت اُبژه ما قرار مىگیرد و ما به فهمى از آن دست مىیابیم. مثلاً اگر رویکرد روانکاوانه داشته باشیم، برداشت روانکاوانه از اثر داریم و اگر رویکردى فمینیستى یا مارکسیستى داشته باشیم، فهم و قرائتى فمینیستى یا مارکسیستى داریم. در هر یک از این رویکردها ما اثر را به شکلى به گفتوگو واداشتهایم و بر اساس پرسش از آن، پاسخى دریافت کردهایم. مىتوان به دین هم به مثابه متن، چنین رویکردى داشت؛ یعنى مىتوانیم از منظر کسى که تعلق خاطرى به دین ندارد، سراغ دین برویم و آن را از منظرى جامعهشناسانه یا روانشناسانه و... تحلیل کنیم. در این حالت، دین هم مثل هر متن دیگرى، متعلق شناسایى یا اُبژه ماست. اما دین براى فرد دیندار چنین نیست. دین چنان که گفتهاند، مجموعه اوامر و نواهى است؛ پیام است؛ آن هم پیامى جاودانه از جانب خدا. در این صورت، هر فهمى از متن، جز آنچه مراد فرستنده پیام بوده است، خارج از معناى دینى است. لذا قرائت دین نمىتواند چنین باشد؛ بلکه قرائت آن باید بر اساس همدلى و همنوایى باشد؛ یعنى فهم ما مطرح نیست؛ سؤال ما مطرح نیست؛ بلکه اصل پیام مطرح است. آقاى مجتهد شبسترى هم به همین سبب پذیرفتهاند که دین پیامهاى جاودانه دارد و اوامر و نواهى خداوند است. اما آیا از اوامر و نواهى مىتوان قرائتهاى مختلف داشت؟ اگر نتوانیم معناى درست این اوامر و نواهى را بفهمیم، این اوامر و نواهى به چه کار مىآیند؟ اینکه دو نفر بتوانند از یک اثر هنرى، دو معناى متفاوت بفهمند، نه تنها ضعفى براى آن اثر محسوب نمىشود، بلکه چه بسا حسن آن هم باشد. اما آیا در مورد دین هم چنین است؟ طرح این بحث، ما را با پرسشى اساسى و چالش برانگیز مواجه مىکند که شاید بتوان آن را «پارادوکس فهم متون دینى» نامید.
اگر آنچه ما به عنوان دین در دست داریم، متن است، باید مانند دیگر متون، قرائتپذیرى آن را هم پذیرفت. ولى اگر قرائتپذیرى آن را بپذیریم، نقش آن را به عنوان دین زیر سؤال بردهایم؛ چرا که همه اعتبار دین به این است که امرى غیربشرى را در اختیار آدمى قرار دهد؛ امرى که وراى فهم بشرى باشد. ولى اگر ما به اصل دین دسترسى نداشته باشیم و صرفاً معرفتى بشرى از آن داشته باشیم که با دیگر معارف ما در ارتباط باشد، دیگر دین به مثابه دین، اعتبارى ندارد. از سوى دیگر، اگر دین تنها یک روایت واحد داشته باشد، نباید در فهم آن اختلافى بروز کرده و جنبه متنى پیدا کند؛ حال آنکه شواهد تاریخى نشان دهنده جنبه متنى دین است و راهکارى را هم نمىشناسیم که نشان دهد کدام فهم درست و کدامیک نادرست است.
مسأله فوق اگرچه عمدهترین مسألهاى است که درباره دین و قرائت پذیرى قابل طرح است؛ اما تنها مسأله نیست. در ادامه به بعضى دیگر از تبعات قرائتپذیرى دین، اشاره مىشود.
امکان قرائتهاى متناسب با معارف بشرى هر عصر، دین را از حوزه ابطال پذیرى و نهایتاً محک خوردن عقلانى خارج مىکند. ما در دین گزارههاى اخبارى داریم و نیز گزارههاى انشایى که وجه انشاى آنها به صورت خبر ذکر شده است. فرض مىکنیم دینى باطل است یا خرافههایى در آن وارد شده است. اگر بنابر تأویل باشد، آن گزارههاى باطل یا خرافهها هیچگاه مشخص نخواهند شد. مثلاً خبرى در دورهاى کاشف از طبیعت و ناظر به واقع تلقى مىشده است. با رشد علم و معرفت بشرى مسلم مىشود که این خبر با واقع سازگار نیست. در این حالت فوراً قرائت دیگرى از آن خبر به میان مىآید و مثلاً آن را تمثیلى مىشمارد و قرائت قبلى را که آن خبر را ناظر به واقع مىدانسته است، نادرست مىداند. بدین صورت ما همواره قرائتهاى درست و نادرست خواهیم داشت و هیچگاه نمىتوانیم درباره خود آن اخبار اظهار نظرى بکنیم. بدین ترتیب آیا همه گزارههاى دینى در همه ادیان از دسترس عقل و علم آدمى دور نخواهند شد و نباید نسبت به هر امر دینى، چه خرافه باشد و چه نباشد، خاشع بود.
همچنین بر اساس تئورى قرائتپذیرى، فهم دین و نهایتاً دین، صرفاً امرى شخصى خواهد بود. به عنوان مثال، آقاى شبسترى گفتهاند که هر فهمى از کتاب و سنت، تا آنجا که به نفى نبوت نینجامد، خروج از اسلام به شمار نمىآید. در اینجا دو مشکل به وجود مىآید: اول اینکه مىتوان از خود نبوت هم قرائتهاى مختلف داشت و به تعداد قرائتهاى مختلف از دین هم، قرائتهاى مختلف از نبوت داشت. حال کدام قرائت از نبوت، معیار خروج از دین خواهد بود؟ ثانیاً اینکه هر فهمى از کتاب و سنت، تا آنجا که به نفى نبوت نینجامد، خروج از اسلام نیست، خود بر مبناى قرائتى از اسلام است. شاید در قرائت روشمند و نظاممند دیگرى توحید، مبناى خروج یا عدم خروج از اسلام باشد. آیا بدین صورت، نظر آقاى شبسترى هم یک نظر در کنار سایر نظرها نیست؟
بدین ترتیب نظریه قرائتپذیرى با مشکلات مختلفى رو به روست. البته این مشکلات مختلف همه ریشه در مسألهاى دارند که «پارادوکس فهم متون دینى» خوانده شد و جملگى به صورتهاى مختلف، به آن قابل تأویلند. البته آن مسأله هم، مسألهاى نیست که تنها براى قائلان به این نظریه مطرح باشد. همه کسانى که به دین و هرمنوتیک مىاندیشند، خواه ناخواه با این مسأله مواجهند و باید براى آن پاسخى بجویند.
اشاره
نویسنده محترم نکات خوبى را در نقد نظریه آقاى شبسترى ذکر کردهاند؛ اما افزون بر آن، شاید بتوان گفت یک اشکال عمده کسانى که از منظر مباحث هرمنوتیکى به دین مىنگرند، آن است که دین را مانند یک متن بشرى به حساب مىآورند و به ابعاد مختلف دین توجه نمىکنند؛ گویى تنها با یک جمله واحد روبهرو هستند که باید تکلیف آن یک جمله را روشن کنند.
اولاً دین فقط متن مقدس نیست؛ هرچند بخش عمدهاى از دین در متن مقدس متجلى است. بسیارى از امور دینى - دست کم نزد مؤمنان - روشن و بدیهى مىباشند و به واسطه عقل درک شدهاند؛ نه از طریق کتابهاى مقدس. مباحث پایه خداشناسى، نبوت، حجیت و اعتبار متون دینى و مانند آن، مسائلى نیستند که از متون دینى استخراج شده باشند.
ثانیاً متون مقدس دینى نیز یکسان نیستند و تنوع زیادى دارند. دست کم یک نوع تنوع در «محکم» و «متشابه» بودن متون است. محکمات متون دینى قرائتپذیر نیستند؛ بنابراین مىتوان با تکیه بر آنها هم اعتبار دین و اثربخشى آن را حفظ کرد، هم متشابهها را تفسیر نمود، هم به فهمى جمعى و اجماعپذیر از دین دست یافت. اگر نویسنده محترم به این نکته نیز توجه کرده بودند، مىتوانستند از آنچه «پارادوکس فهم متون دینى» نامیدهاند، رهایى یابند.
همشهرى ماه، 8/11/80