سنت قانون اساسی در ایران
حوزههای تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
به نظر آقاى فراستخواه، سنت قانون اساسى در ایران سابقهاى 150 ساله دارد و کسانى که آن را مطرح کردهاند، به مبانى نظرى آن هم توجه کردهاند و در عین حال شریعت را نیز پاس داشتهاند. نباید میان سنت و تجدد، دوگانگى و تضاد دید. مدرنیته، تجربه خلاقى است که در متن سنت صورت مىگیرد و از سنتها مىتوان براى قانونگذارى استفاده کرد.متن
در پایههاى نظرى قانون اساسى، دو ایده وجود دارد: اول، جنبه تحدید و مشروط کردن قدرت و قید و بند زدن بر آن و دوم، تأکید بر قوه جعل و تأسیس قانون از سوى انسان که این دو در ذیل واژه «کنستیتوسیون» نهفته است. آیا بدین معنا سنتى با نام قانون اساسى در ایران داشتهایم؟ اولین رویارویى ایرانیان با این پدیده با چه تفکراتى صورت گرفت؟
سنت قانون اساسى و قانونگذارى به آن معنایى که شما فرمودید، یعنى تأسیس و نهادینه کردن تشکیلاتى که بتواند عدالت و آزادى را در جامعه نهادینه و یا تضمین کند و ظلم، استبداد و خودکامگى را تحدید کند، در ایران با همین معنا و با همین لفظ «کنستیتوسیون»(1)، 5/1 قرن سابقه دارد.
در سال 1236 ش. یعنى حدود یک و نیم قرن پیش، در اصلاحات دوره ناصرى، طرحى به عنوان قانون اساسى یا «دفتر قانون» توسط میرزا ملکم خان، از نیاکان روشنفکرى ایران، به صورت مکتوب ارائه شد. وقتى ریاست کابینه در اختیار مشیرالدوله قرار گرفت، میرزا ملکم خان هم به عنوان مشاور مدیریت اجرایى کشور فعالتر شد و «دفتر قانون» را ارائه کرد. اولین انجمن سیاسى در کشور به صورت جمعیت فراموشخانه به عنوان یک تشکل سیاسى فعال شد و محتواى مطبوعات رسمى افزایش یافت.
در همین دورهها آثار آخوندزاده را داریم. او مبانى نظرى جدیدى مثل اومانیته را مطرح کرد. «راسیونالیسم»، به عنوان اینکه انسان باید از عقلانیت انتقادى و خرد جمعى براى مدیریت و توسعه حیات خویش بهره بگیرد، مطرح شد. در همین دهه، آثار و مکتوبات آخوندزاده در جامعه دست به دست مىگشت. کتاب یک کلمه اثر معروف مستشار الدوله بود و منظورش از یک کلمه، همان «قانون» است؛ یعنى تمام مشکلات جامعه ما یک کلمه است و آن کلمه هم نبود قانون است.
در حقیقت معتقد هستید که متفکرانى که به کارکرد قانون اساسى اعتقاد داشتند و براى تأسیس آن تلاش مىکردند، به مبانى متافیزیکى و بنیادهاى فکرى قانون اساسى آشنایى داشتند؟
به صورت مطلق و کامل، نه؛ اما به صورت نسبى و کم و بیش، اندیشمندان ایرانى توجه و تفطن به این معانى داشتند. در واقع بهتدریج آن را مشق مىکردند و راهى جز این متصور نبود.
به هر حال، این فرایند آغاز شده بود. روزنامه اختر، قانون اساسى 109 مادهاى دوره تنظیمات در ترکیه را در ایران براى خوانندگان فارسى زبان منتشر مىکرد. میرزاملکم خان مىگفت: دولت و قدرت یک شر اجتنابناپذیر است و نمىتوانیم از آن گریزى داشته باشیم. ملکم خان مطرح مىکند که: «مشکل ما این است که حاکم تعیین مىکنیم، بدون قانون؛ سرتیپ معزول مىکنیم، بدون قانون؛ بندگان خدا را به حبس مىکشیم، بدون قانون؛ شکم پاره مىکنیم، بدون قانون؛ مالیات مىگیریم، بدون قانون و...».
به هر حال، مبانى قانون اساسى، مثل اومانیسم و عقلانیت یا عقل عملى بشر، که ریشه همه آنها در انسانگرایى است، در آثار اندیشمندان ما کم و بیش وجود داشته است. یکى از علل تبعید سید جمالالدین در دوره ناصرى این بود که بنا به روایت محمد مخزومى در خاطرات جمال الدین... او مسأله قانون اساسى و کنستیتوسیون را مطرح کرد.
به گمان این جانب، تجددخواهى و مطالبه تغییرات نهادهاى اجتماعى، فرهنگى، سیاسى و اقتصادى در ایران نیز به صورت یک فرایند غیر خطى و بطئى، طى دو قرن پیش، جریان داشته است و نه تنها تلاش نافرجامى نبوده، بلکه دستاوردهایى نسبى نیز بر جاى گذاشته است و طبعاً این تحولات نمىتوانسته بدون هزینه پیش برود. بنده تصور نمىکنم فرایندهاى مدرنیته و تغییرهاى اجتماعى در کشورهاى غربى، خطى و کمهزینه و سریع و آسان بوده است. به زعم من، کسانى به همان اندازه که مدرنیته غرب را به صورت یک اسطوره جادویى مىانگارند، جامعه و تاریخ ایران را نیز خیلى دست کم مىگیرند و این نوعى از دست دادن اعتماد به نفس ملى است.
بدیهى است که ساخت جامعه ایران و تاریخ آن، غیر از تاریخ غرب است؛ اما اولاً مدرنیته غربى الگوى منحصر به فرد تحول و تجدد در تاریخ و جهان نیست. البته مدرنیسم غرب انصافاً یک تجربه موفق و ماندگار در تاریخ معاصر است که مىتوان از آن براى پیشرفت جوامع غیر غربى، اقتباس آگاهانه و خلاق به عمل آورد. ثانیاً جامعه ایرانى با همه موانع مزمن تاریخى و ساختارى، به هر صورت، قابل تجدد و تحول است. ثالثاً جوامع غربى نیز بهسهولت و سرعت مدرن نشدند. مگر اروپا در جریان اصلاحات دینى دچار جنگهاى مذهبى نشد؟ در سده شانزده میلادى، طبق قانونى در انگلستان، هر کس منحرفان را مىشناخت و به مقامات معرفى نمىنمود، اموالش مصادره و خودش اعدام مىشد. خود لوتر، رهبر رفورم و پروتستانتیسم مذهبى، دست به تکفیر زد. کالون از دیگر رهبران اصلاحات دینى، با کاتولیکها بىرحمىهایى تا مرز شکنجه و قتل نشان داد.
به نظر مىرسد سنتهاى بومى و دینى در کشورهایى که پذیراى قانون اساسى بودهاند، خود راهگشاى تحولات بوده است. برعکس، کشورهاى دیگرى که با این مسأله دچار چالش شدند، سنتهاى فرهنگى و دینى مقاومى در برابر آن داشتهاند. در سنتهاى مسیحى آموزههایى را مىبینیم که نظریه جدایى دین و دولت را مطرح کرده است. مسیح مىگوید: «کار خدا را به خدا و کار قیصر را به قیصر بسپارید». گرچه در قرون وسطا رگههاى ترکیب دین و دولت و تلاش کشیشان براى دستیابى به قدرت مطلق را مىبینیم؛ اما در نهایت سنت جدایى میان این دو قوىتر است.
بله، ما در ایران و در میان متفکران خودمان در همان دوره مشروطه مىبینیم که همین مسأله منعکس شده است. من هم با نظر شما موافقم. اما در اسلام، شریعت و آن ویژگىهایى که خصوصاً در مذهب و روحانیت شیعى وجود دارد، تفاوتهایى با مسیحیت دارد که منشأ دشوارىها و پیچیدگىهایى در چالشهاى فکر سیاسى و تغییرات اجتماعى ایران بوده است. متفکران ما هم به نوعى روى این مسأله کار مىکردند. در دوره مشروطه کسانى بودند که سعى مىکردند مسأله قانون اساسى را به طور موجهى در فرهنگ سیاسى جامعه طرح و درونى کنند و توضیح دهند که با سنتهاى اسلامى هم مىتوان قانونگذارى داشت.
در همین دوره، کسانى مثل علامه نایینى و طباطبایى، روحانیون متعلق به سنتهاى شیعى و در حد مرجعیت و اجتهاد هستند. طباطبایى به عنوان یک مجتهد تهرانى و علامه نایینى به عنوان فردى که در مدار مرجعیت دینى قرار داشت، مسأله را براى جامعه توضیح مىدهند. نایینى به صورت کاملترى توضیح مىدهد که ما حتى در فقه سنتى خودمان، اجماع را به عنوان یک منبع داریم. همچنین وى بر اعتبار عرف در آموزههاى اسلامى تأکید مىکند.
ایشان در کتاب خود بارها کلمه «تأسیس»(2) را مىآورد. او اشاره مىکند که عقل ودیعهاى خدادادى نزد متفکران اروپایى است و به فکرشان رسیده است که شیوه و ساز و کارى براى تأسیس عدل داشته باشند. اگر خداوند از طریق عقل متفکران آنها را هدایت کرده که متوجه شوند براى تأسیس عدالت به قانون اساسى نیاز دارند، پس «هذه بضاعتنا ردت الینا».
من یادآورى مىکنم که متفکران ما، حتى روشنفکران سکولار و غیر دینى، از ابتدا هرگز نگفتهاند که قانون در جامعه مغایر با سنتهاى دینى و ارزشها و احکام شرعى است. روشنفکران ما همیشه قید عدم مغایرت با سنتهاى دینى را اضافه مىکردند. در واقع قضاوت غیر منصفانه و نادرستى است که بر خلاف این فکر کنیم.
اما من گمان مىکنم علما و روحانیونى که مشروطه را به صورت دینى تئوریزه و از آن حمایت کردند، در حقیقت به زمینههاى متافیزیکى و بنیانهاى فکرى مشروطه کاملاً دست نیافته بودند. قرائتها و سنتهاى دینى امروز ما در آن زمان نبود. سنت دینى غالب، ریشه در تفکر متکلمى مثل ابن قبه در قرن سوم هجرى دارد؛ تفکرى که دین را حداکثرى و تمام مسائل زندگى را برخاسته از دل شریعت مىدانست. فکر مىکنم علامه شیخ فضلاللَّه نورى بهتر توانسته است به متافیزیک قانون اساسى پى ببرد و بر همین اساس هم مىگوید: دامنه حدود در شرع مشخص و معین است. شما نمىتوانید مجازاتى علاوه بر این حدود تعیین کنید. فکر مىکنم او عمیقتر پى برده بود که در ذات قانون اساسى چه مفهومى نهفته است.
تفاوت برداشت من با برداشت شما این است که ما چه روایتى از مدرنیته و حتى سکولاریسم داریم. روایتى «آیینى» از مدرنیته و سکولاریسم وجود دارد که به تصور ناقص این جانب در نظر شما نهفته است. اساساً یک نوع دوالیزم (دوگانهانگارى) وجود دارد که دامنگیر بعضى از متفکران ما هم شده است؛ دوگانهانگارى میان زمین و آسمان، میان سنت و تجدد، میان انسان و خدا، میان مادیت و معنویت، فرد و جمع و چیزهاى دیگر. این سبب مىشود ما فکر کنیم مدرنیته اساساً با سنت تنافى دارد؛ سنت را نفى کرده و خود جاى آن نشسته و در واقع یک آلترناتیو بیرونى در مقابل سنت است؛ در حالى که به گمان من مدرنیته با سنت، رابطه تقابلى و عرضى ندارد؛ بلکه یک رابطه طولى و وجودى دارد. مدرنیته، نه لزوماً از نفى مکانیکى سنت، بلکه از نفى دیالکتیکى سنت بلکه برآمده است. در واقع از جدال عناصرى از سنت با عناصرى دیگر از سنت و در متن خود سنت، تجدد ریشه دوانیده و سر برمىآورد. مدرنیته تجربههاى نو و خلاقى است که در متن سنت صورت مىگیرد. تجدد به یک لحاظ، حاصل توسعه یافتن و غنىتر شدن بخشهایى از سنت در مواجهه با انتقادها و چالشهایى است که در متن آن و با آن درمىگیرد.
شیخ فضل اللَّه نورى در واقع با نوعى روایت حداکثرى و رادیکال و بنیادگرا از سنت، به اضافه عوامل دیگر که من وارد آن نمىشوم، با قانون اساسى مشروطه مخالفت مىکند.
ولى در حقیقت، اشارات شیخ فضل اللَّه نورى، اظهاراتى است که بیش از هر نظر دیگرى، صریحتر به ذهن خطور مىکند و همان طور که عرض کردم، قدیمىترین و اصیلترین دیدگاه است. لااقل به همان سدههاى اول هجرى بر مىگردد؛ به منابع مختلفى متکى است و... در حالى که به طور مثال، استدلال علامه نایینى درباره اجماع، از نظر دیدگاه فقها پذیرفتهشده نیست. در فقه شیعى اجماع کاشف سنت نیست.
اینکه شما مىفرمایید، تنها یک روایت از اجماع است ولى روایتهاى دیگرى نیز وجود دارد. باید توجه داشت که بنیادگرایى با سنتى بودن و حتى سنتگرایى متفاوت است. در زندگى سنتى و سنتگرایى دینى، قبل از اینکه قرائت رادیکال و بنیادگرا از دین صورت بگیرد، هم فقه سنتى وجود دارد و هم حلال و حرام؛ اما این لزوماً تعارض خاصى با تجدد ندارد؛ یعنى سنتگرایى لزوماً با تجدد جامعه مانعةالجمع نیست و کسانى مىتوانند سنتى یا حتى سنتگرا باشند و در حیطه عبادات و زندگى خودشان به مسائل دینى ملتزم باشند؛ ولى در جامعهاى زندگى کنند که در آن، تجدد، قانونگذارى دموکراتیک و عقلانیت بشرى استقرار یافته است. حتى از سنتها مىتوان براى تجدد استفاده کرد.
در مقابل این نظریه دو دیدگاه وجود دارد: یک دیدگاه به دین حداکثرى معتقد است. این دیدگاه، سنتگرایانه نیست؛ بلکه بنیادگرایانه است و خود، هرچند ناخودآگاه، تحت تأثیر بخشهاىایدئولوژیک و رادیکالى از مدرنیته است. این همان شرقشناسى وارونه و پیچیدهترین صورت غربزدگى است. اما حتى گفتمان سنتگرایى در ایران نیز لزوماً تا این حد با تجدد ستیزهجویى ندارد. سنتگرایى، گفتمانى در مقابل مدرنیسم است؛ ولى لزوماً معتقد به ستیز سیاسى با غرب و اجراى شریعت با قهر سیاسى نیست. دیدگاه دوم، دیدگاه کسانى است که روایت آیینى و تمامتخواهانهاى از خود مدرنیته دارند و مدرنیته غربى را یک ایدئولوژى تلقى مىکنند که در ایران مىتواند دقیقاً به همان صورتى که در چند سده قبل در غرب صورت گرفته و با همان الگو صورت بگیرد.
هم در مشروطه و هم در حال حاضر، اکثر گروههاى متعلق به سنتهاى اسلامى، کم و بیش با تغییر و تجدد و اصلاحات سازگارى دارند. مرحوم شیخ فضلاللَّه نورى نیز نماینده طیف اکثریت دغدغههاى دینى جامعه 95 سال پیش ما نبود. بسیارى از علما و مسلمانان، دلشان براى اسلام مىتپید؛ ولى نگاه و موضع و رفتار و شخصیت دیگرى داشتند.
دغدغههاى دینى و آن قرائتى که مردم پذیرفتهاند، بحث جداگانهاى دارد. ما از «مسلمانان» صحبت نمىکنیم؛ از عقیده کسانى که متولى جامعه بودهاند، صحبت مىکنیم.
درست است؛ ولى در همان زمان، علامه نایینى «امرهم شورى بینهم» و نیز «وشاورهم فىالامر» را مطرح مىکند. تمام سخن این است که تفسیر علامه نایینى یک تفسیر است؛ تفسیر شیخ فضل اللَّه نورى هم یک تفسیر است. هر دو معرفت درجه دوم است. اما معتقدم که تفسیر شیخ فضلاللَّه نورى نمایندگى انحصارى متن تفکر دینى در جامعه را نداشته است و حتى معرف اکثریت آن نیز نبوده است.
اشاره
1. آقاى فراستخواه در این گفتوگو به سابقه 150 ساله حضور نظرى سنت قانون اساسى در ایران اشاره مىکند. وى میرزا ملکم خان را آغازگر حرکت به سوى قانون اساسى به حساب مىآورد. به یک معنا این سخن ایشان درست است. میرزا ملکم خان پیشنهاددهنده قانون اساسى با مبانى مدرنیته بود. در طول تاریخ، دانشمندان مسلمان، قانون شریعت را در جامعه لازمالاجرا مىدانستند و همواره در برابر استبداد از لزوم عمل به قانون شریعت سخن مىگفتند. شریعت اسلامى همواره در نظر دانشمندان مسلمان به منزله قانون اساسى لازمالاتباع بوده است؛ اما حاکمان این جوامع عموماً نسبت به آن بىاعتنا بودهاند؛ چنان که نسبت به هر قانون دیگرى نیز بىاعتنایى کردهاند. ویژگى استبداد، گریز از قانون و نپذیرفتن چارچوبى براى احکام و دستورات حکومتى است؛ خواه این قانون از ناحیه شریعت آمده باشد؛ خواه بر اساس قرارداد اجتماعى تنظیم، یا از هر جاى دیگرى اخذ شود. بنابراین نباید به طور مطلق گفت که سخن گفتن از قانون و لزوم عمل بر اساس آن در ایران، سابقهاى 150 ساله دارد. قانونگرایى در فقه اسلام همواره وجود داشته است؛ ولى لزوماً در شکل قانون مدرنیته نبوده است.
2. آقاى فراستخواه به برخى مبانى قانون اساسى مدرنیته اشاره مىکند و مىپذیرد که اومانیسم و عقلانیت عملى از جمله این مبانى هستند. وى در عین حال معتقد است که: «عدم مغایرت با سنتهاى دینى، همواره مد نظر روشنفکران ما بوده است». باید از آقاى فراستخواه پرسید چگونه ممکن است کسى حق قانونگذارى را از آن خدا بداند و او را مالک سرنوشت خود گرداند و در عین حال، اومانیسم (= انسان محورى) را نیز بپذیرد؟ اومانیسم اقتضا مىکند که انسان حق قانونگذارى را صرفاً از آن خود بداند و هیچ موجود برترى را نپذیرد و به نحو مطلق، نفى «دیگرى» کند. اومانیسم حق قانونگذارى بنیادین را به انسان مىدهد و هر گونه محدودیت بیرونى را از انسان نفى مىکند. چگونه مىتوان این پارادوکس را حل کرد که در عین نفى هر گونه محدودیت فراانسانى، محدودیتهاى شرعى را نیز پذیرا باشیم؟ این سؤالى است که در این گفتوگو بىپاسخ مانده و گمان یافتن پاسخى نیز براى آن نمىرود.
3. به نظر مىرسد مصاحبهگر بهتر توانسته است به مبناى نظرى قانون اساسى مدرنیته و نیز شریعت اسلامى توجه کند و تعارض این دو را با یکدیگر ببیند؛ به طورى که جناب فراستخواه در پاسخ به نفى دوگانهانگارى میان آسمان و زمین، مادیت و معنویت، سنت و تجدد، انسان و خدا و... پرداخته است. به یک معنا در اغلب موارد، دوگانهانگارى قابل نفى است؛ یعنى از منظر دینى، میان خدا و انسان، آسمان و زمین و دنیا و آخرت، نه تنها تعارضى نیست؛ بلکه اینها همه در یک طرح به هم پیوند دارند و مىتوانند در طول یکدیگر قرار گیرند. اما نباید در این میان سنت و تجدد را مخلوط کرد؛ همچنان که در خدا و شیطان، مادهگرایى و معنویتگرایى، حاکمیت خدا یا حاکمیت طاغوت (هر چیزى غیر از خدا) را نمىتوان با هم جمع کرد. نمىتوان در همه موارد دوگانهانگار بود؛ چنان که نمىتوان همواره یگانهانگار ماند. در بحث فعلى نیز اگر قانون اساسى مدرنیته را با همان مبانى بپذیریم، دیگر نمىتوانیم به تعهد دینى خود پاىبند بمانیم. سکولاریسم با حاکمیت خدا سازگار نیست. دین زدایى از اندیشه و نهادهاى اجتماعى و مانند آن، با دینى کردن امور جامعه سازگار نیست.
4. اینکه مىگویند: «شیخ فضلاللَّه نورى نیز نماینده طیف اکثریت دغدغههاى دینى جامعه 95 سال پیش ما نبود»، پذیرفتنى نیست. تحلیل درست جامعه سنتى ایران در 95 سال پیش بهروشنى نشان مىدهد که شیخ فضلاللَّه نورى وجدان بیدار جامعه مسلمان آن روز کشور ما بوده است. ممکن است در میان علما کسانى با وى به مخالفت برخاسته باشند؛ اما چنان که مصاحبهگر محترم نیز اشاره کرده است، نظر شیخ در سنت ریشه داشته و مطابق گرایش و خواست اکثریت جامعه مسلمان بوده است و مخالفت بخشى از علما با وى بیشتر از توجه نداشتن به لوازم و مبانى نظریههاى مدرن بوده است.
5. در سؤال مصاحبهگر آمده است: «مسیح مىگوید: کار خدا را به خدا و کار قیصر را به قیصر بسپارید». این گفته مورد تأیید ضمنى آقاى فراستخواه نیز قرار گرفته است. اما اولاً در انجیلها و دیگر کتابهاى عهد جدید چنین سخنى یافت نمىشود. آنچه از زبان مسیح در انجیلها آمده، به این شکل است که: «مال قیصر را به قیصر رد کنید و مال خدا را به خدا». ثانیاً این سخن بر چیزى دلالت نمىکند؛ زیرا حضرت مسیحعلیه السلام هنگام گفتن آن در شرایط تقیه بوده است:
(20) و مراقب او بوده، جاسوسان فرستادند که خود را صالح مىنمودند تا سخنى از او گرفته، او را به حکم و قدرت والى بسپارند. (21) پس از او سؤال نموده، گفتند: «اى استاد! مىدانیم که تو به راستى سخن مىرانى و تعلیم مىدهى و از کسى رودارى نمىکنى؛ بلکه طریق خدا را به صدق مىآموزى. (22) آیا بر ما جایز است که جزیه به قیصر بدهیم یا نه؟» (23) او چون مکر ایشان را درک کرد، بدیشان گفت: «مرا براى چه امتحان مىکنید؟ (24) دینارى به من نشان دهید [ آنان دینارى را نزد او آوردند و او پرسید ]صورت و رقمش از کیست؟» ایشان در جواب گفتند: «از قیصر است». (25) او به ایشان گفت: «پس مال قیصر را به قیصر رد کنید و مال خدا را به خدا». (26) پس چون نتوانستند او را به سخنى در نظر مردم ملزم سازند، از جواب او در عجب شده، ساکت ماندند. (لوقا، 20:20-26؛ متّى، 22:15-22؛ مرقس، 12:13-17)
پى نوشت:
سنت قانون اساسى و قانونگذارى به آن معنایى که شما فرمودید، یعنى تأسیس و نهادینه کردن تشکیلاتى که بتواند عدالت و آزادى را در جامعه نهادینه و یا تضمین کند و ظلم، استبداد و خودکامگى را تحدید کند، در ایران با همین معنا و با همین لفظ «کنستیتوسیون»(1)، 5/1 قرن سابقه دارد.
در سال 1236 ش. یعنى حدود یک و نیم قرن پیش، در اصلاحات دوره ناصرى، طرحى به عنوان قانون اساسى یا «دفتر قانون» توسط میرزا ملکم خان، از نیاکان روشنفکرى ایران، به صورت مکتوب ارائه شد. وقتى ریاست کابینه در اختیار مشیرالدوله قرار گرفت، میرزا ملکم خان هم به عنوان مشاور مدیریت اجرایى کشور فعالتر شد و «دفتر قانون» را ارائه کرد. اولین انجمن سیاسى در کشور به صورت جمعیت فراموشخانه به عنوان یک تشکل سیاسى فعال شد و محتواى مطبوعات رسمى افزایش یافت.
در همین دورهها آثار آخوندزاده را داریم. او مبانى نظرى جدیدى مثل اومانیته را مطرح کرد. «راسیونالیسم»، به عنوان اینکه انسان باید از عقلانیت انتقادى و خرد جمعى براى مدیریت و توسعه حیات خویش بهره بگیرد، مطرح شد. در همین دهه، آثار و مکتوبات آخوندزاده در جامعه دست به دست مىگشت. کتاب یک کلمه اثر معروف مستشار الدوله بود و منظورش از یک کلمه، همان «قانون» است؛ یعنى تمام مشکلات جامعه ما یک کلمه است و آن کلمه هم نبود قانون است.
در حقیقت معتقد هستید که متفکرانى که به کارکرد قانون اساسى اعتقاد داشتند و براى تأسیس آن تلاش مىکردند، به مبانى متافیزیکى و بنیادهاى فکرى قانون اساسى آشنایى داشتند؟
به صورت مطلق و کامل، نه؛ اما به صورت نسبى و کم و بیش، اندیشمندان ایرانى توجه و تفطن به این معانى داشتند. در واقع بهتدریج آن را مشق مىکردند و راهى جز این متصور نبود.
به هر حال، این فرایند آغاز شده بود. روزنامه اختر، قانون اساسى 109 مادهاى دوره تنظیمات در ترکیه را در ایران براى خوانندگان فارسى زبان منتشر مىکرد. میرزاملکم خان مىگفت: دولت و قدرت یک شر اجتنابناپذیر است و نمىتوانیم از آن گریزى داشته باشیم. ملکم خان مطرح مىکند که: «مشکل ما این است که حاکم تعیین مىکنیم، بدون قانون؛ سرتیپ معزول مىکنیم، بدون قانون؛ بندگان خدا را به حبس مىکشیم، بدون قانون؛ شکم پاره مىکنیم، بدون قانون؛ مالیات مىگیریم، بدون قانون و...».
به هر حال، مبانى قانون اساسى، مثل اومانیسم و عقلانیت یا عقل عملى بشر، که ریشه همه آنها در انسانگرایى است، در آثار اندیشمندان ما کم و بیش وجود داشته است. یکى از علل تبعید سید جمالالدین در دوره ناصرى این بود که بنا به روایت محمد مخزومى در خاطرات جمال الدین... او مسأله قانون اساسى و کنستیتوسیون را مطرح کرد.
به گمان این جانب، تجددخواهى و مطالبه تغییرات نهادهاى اجتماعى، فرهنگى، سیاسى و اقتصادى در ایران نیز به صورت یک فرایند غیر خطى و بطئى، طى دو قرن پیش، جریان داشته است و نه تنها تلاش نافرجامى نبوده، بلکه دستاوردهایى نسبى نیز بر جاى گذاشته است و طبعاً این تحولات نمىتوانسته بدون هزینه پیش برود. بنده تصور نمىکنم فرایندهاى مدرنیته و تغییرهاى اجتماعى در کشورهاى غربى، خطى و کمهزینه و سریع و آسان بوده است. به زعم من، کسانى به همان اندازه که مدرنیته غرب را به صورت یک اسطوره جادویى مىانگارند، جامعه و تاریخ ایران را نیز خیلى دست کم مىگیرند و این نوعى از دست دادن اعتماد به نفس ملى است.
بدیهى است که ساخت جامعه ایران و تاریخ آن، غیر از تاریخ غرب است؛ اما اولاً مدرنیته غربى الگوى منحصر به فرد تحول و تجدد در تاریخ و جهان نیست. البته مدرنیسم غرب انصافاً یک تجربه موفق و ماندگار در تاریخ معاصر است که مىتوان از آن براى پیشرفت جوامع غیر غربى، اقتباس آگاهانه و خلاق به عمل آورد. ثانیاً جامعه ایرانى با همه موانع مزمن تاریخى و ساختارى، به هر صورت، قابل تجدد و تحول است. ثالثاً جوامع غربى نیز بهسهولت و سرعت مدرن نشدند. مگر اروپا در جریان اصلاحات دینى دچار جنگهاى مذهبى نشد؟ در سده شانزده میلادى، طبق قانونى در انگلستان، هر کس منحرفان را مىشناخت و به مقامات معرفى نمىنمود، اموالش مصادره و خودش اعدام مىشد. خود لوتر، رهبر رفورم و پروتستانتیسم مذهبى، دست به تکفیر زد. کالون از دیگر رهبران اصلاحات دینى، با کاتولیکها بىرحمىهایى تا مرز شکنجه و قتل نشان داد.
به نظر مىرسد سنتهاى بومى و دینى در کشورهایى که پذیراى قانون اساسى بودهاند، خود راهگشاى تحولات بوده است. برعکس، کشورهاى دیگرى که با این مسأله دچار چالش شدند، سنتهاى فرهنگى و دینى مقاومى در برابر آن داشتهاند. در سنتهاى مسیحى آموزههایى را مىبینیم که نظریه جدایى دین و دولت را مطرح کرده است. مسیح مىگوید: «کار خدا را به خدا و کار قیصر را به قیصر بسپارید». گرچه در قرون وسطا رگههاى ترکیب دین و دولت و تلاش کشیشان براى دستیابى به قدرت مطلق را مىبینیم؛ اما در نهایت سنت جدایى میان این دو قوىتر است.
بله، ما در ایران و در میان متفکران خودمان در همان دوره مشروطه مىبینیم که همین مسأله منعکس شده است. من هم با نظر شما موافقم. اما در اسلام، شریعت و آن ویژگىهایى که خصوصاً در مذهب و روحانیت شیعى وجود دارد، تفاوتهایى با مسیحیت دارد که منشأ دشوارىها و پیچیدگىهایى در چالشهاى فکر سیاسى و تغییرات اجتماعى ایران بوده است. متفکران ما هم به نوعى روى این مسأله کار مىکردند. در دوره مشروطه کسانى بودند که سعى مىکردند مسأله قانون اساسى را به طور موجهى در فرهنگ سیاسى جامعه طرح و درونى کنند و توضیح دهند که با سنتهاى اسلامى هم مىتوان قانونگذارى داشت.
در همین دوره، کسانى مثل علامه نایینى و طباطبایى، روحانیون متعلق به سنتهاى شیعى و در حد مرجعیت و اجتهاد هستند. طباطبایى به عنوان یک مجتهد تهرانى و علامه نایینى به عنوان فردى که در مدار مرجعیت دینى قرار داشت، مسأله را براى جامعه توضیح مىدهند. نایینى به صورت کاملترى توضیح مىدهد که ما حتى در فقه سنتى خودمان، اجماع را به عنوان یک منبع داریم. همچنین وى بر اعتبار عرف در آموزههاى اسلامى تأکید مىکند.
ایشان در کتاب خود بارها کلمه «تأسیس»(2) را مىآورد. او اشاره مىکند که عقل ودیعهاى خدادادى نزد متفکران اروپایى است و به فکرشان رسیده است که شیوه و ساز و کارى براى تأسیس عدل داشته باشند. اگر خداوند از طریق عقل متفکران آنها را هدایت کرده که متوجه شوند براى تأسیس عدالت به قانون اساسى نیاز دارند، پس «هذه بضاعتنا ردت الینا».
من یادآورى مىکنم که متفکران ما، حتى روشنفکران سکولار و غیر دینى، از ابتدا هرگز نگفتهاند که قانون در جامعه مغایر با سنتهاى دینى و ارزشها و احکام شرعى است. روشنفکران ما همیشه قید عدم مغایرت با سنتهاى دینى را اضافه مىکردند. در واقع قضاوت غیر منصفانه و نادرستى است که بر خلاف این فکر کنیم.
اما من گمان مىکنم علما و روحانیونى که مشروطه را به صورت دینى تئوریزه و از آن حمایت کردند، در حقیقت به زمینههاى متافیزیکى و بنیانهاى فکرى مشروطه کاملاً دست نیافته بودند. قرائتها و سنتهاى دینى امروز ما در آن زمان نبود. سنت دینى غالب، ریشه در تفکر متکلمى مثل ابن قبه در قرن سوم هجرى دارد؛ تفکرى که دین را حداکثرى و تمام مسائل زندگى را برخاسته از دل شریعت مىدانست. فکر مىکنم علامه شیخ فضلاللَّه نورى بهتر توانسته است به متافیزیک قانون اساسى پى ببرد و بر همین اساس هم مىگوید: دامنه حدود در شرع مشخص و معین است. شما نمىتوانید مجازاتى علاوه بر این حدود تعیین کنید. فکر مىکنم او عمیقتر پى برده بود که در ذات قانون اساسى چه مفهومى نهفته است.
تفاوت برداشت من با برداشت شما این است که ما چه روایتى از مدرنیته و حتى سکولاریسم داریم. روایتى «آیینى» از مدرنیته و سکولاریسم وجود دارد که به تصور ناقص این جانب در نظر شما نهفته است. اساساً یک نوع دوالیزم (دوگانهانگارى) وجود دارد که دامنگیر بعضى از متفکران ما هم شده است؛ دوگانهانگارى میان زمین و آسمان، میان سنت و تجدد، میان انسان و خدا، میان مادیت و معنویت، فرد و جمع و چیزهاى دیگر. این سبب مىشود ما فکر کنیم مدرنیته اساساً با سنت تنافى دارد؛ سنت را نفى کرده و خود جاى آن نشسته و در واقع یک آلترناتیو بیرونى در مقابل سنت است؛ در حالى که به گمان من مدرنیته با سنت، رابطه تقابلى و عرضى ندارد؛ بلکه یک رابطه طولى و وجودى دارد. مدرنیته، نه لزوماً از نفى مکانیکى سنت، بلکه از نفى دیالکتیکى سنت بلکه برآمده است. در واقع از جدال عناصرى از سنت با عناصرى دیگر از سنت و در متن خود سنت، تجدد ریشه دوانیده و سر برمىآورد. مدرنیته تجربههاى نو و خلاقى است که در متن سنت صورت مىگیرد. تجدد به یک لحاظ، حاصل توسعه یافتن و غنىتر شدن بخشهایى از سنت در مواجهه با انتقادها و چالشهایى است که در متن آن و با آن درمىگیرد.
شیخ فضل اللَّه نورى در واقع با نوعى روایت حداکثرى و رادیکال و بنیادگرا از سنت، به اضافه عوامل دیگر که من وارد آن نمىشوم، با قانون اساسى مشروطه مخالفت مىکند.
ولى در حقیقت، اشارات شیخ فضل اللَّه نورى، اظهاراتى است که بیش از هر نظر دیگرى، صریحتر به ذهن خطور مىکند و همان طور که عرض کردم، قدیمىترین و اصیلترین دیدگاه است. لااقل به همان سدههاى اول هجرى بر مىگردد؛ به منابع مختلفى متکى است و... در حالى که به طور مثال، استدلال علامه نایینى درباره اجماع، از نظر دیدگاه فقها پذیرفتهشده نیست. در فقه شیعى اجماع کاشف سنت نیست.
اینکه شما مىفرمایید، تنها یک روایت از اجماع است ولى روایتهاى دیگرى نیز وجود دارد. باید توجه داشت که بنیادگرایى با سنتى بودن و حتى سنتگرایى متفاوت است. در زندگى سنتى و سنتگرایى دینى، قبل از اینکه قرائت رادیکال و بنیادگرا از دین صورت بگیرد، هم فقه سنتى وجود دارد و هم حلال و حرام؛ اما این لزوماً تعارض خاصى با تجدد ندارد؛ یعنى سنتگرایى لزوماً با تجدد جامعه مانعةالجمع نیست و کسانى مىتوانند سنتى یا حتى سنتگرا باشند و در حیطه عبادات و زندگى خودشان به مسائل دینى ملتزم باشند؛ ولى در جامعهاى زندگى کنند که در آن، تجدد، قانونگذارى دموکراتیک و عقلانیت بشرى استقرار یافته است. حتى از سنتها مىتوان براى تجدد استفاده کرد.
در مقابل این نظریه دو دیدگاه وجود دارد: یک دیدگاه به دین حداکثرى معتقد است. این دیدگاه، سنتگرایانه نیست؛ بلکه بنیادگرایانه است و خود، هرچند ناخودآگاه، تحت تأثیر بخشهاىایدئولوژیک و رادیکالى از مدرنیته است. این همان شرقشناسى وارونه و پیچیدهترین صورت غربزدگى است. اما حتى گفتمان سنتگرایى در ایران نیز لزوماً تا این حد با تجدد ستیزهجویى ندارد. سنتگرایى، گفتمانى در مقابل مدرنیسم است؛ ولى لزوماً معتقد به ستیز سیاسى با غرب و اجراى شریعت با قهر سیاسى نیست. دیدگاه دوم، دیدگاه کسانى است که روایت آیینى و تمامتخواهانهاى از خود مدرنیته دارند و مدرنیته غربى را یک ایدئولوژى تلقى مىکنند که در ایران مىتواند دقیقاً به همان صورتى که در چند سده قبل در غرب صورت گرفته و با همان الگو صورت بگیرد.
هم در مشروطه و هم در حال حاضر، اکثر گروههاى متعلق به سنتهاى اسلامى، کم و بیش با تغییر و تجدد و اصلاحات سازگارى دارند. مرحوم شیخ فضلاللَّه نورى نیز نماینده طیف اکثریت دغدغههاى دینى جامعه 95 سال پیش ما نبود. بسیارى از علما و مسلمانان، دلشان براى اسلام مىتپید؛ ولى نگاه و موضع و رفتار و شخصیت دیگرى داشتند.
دغدغههاى دینى و آن قرائتى که مردم پذیرفتهاند، بحث جداگانهاى دارد. ما از «مسلمانان» صحبت نمىکنیم؛ از عقیده کسانى که متولى جامعه بودهاند، صحبت مىکنیم.
درست است؛ ولى در همان زمان، علامه نایینى «امرهم شورى بینهم» و نیز «وشاورهم فىالامر» را مطرح مىکند. تمام سخن این است که تفسیر علامه نایینى یک تفسیر است؛ تفسیر شیخ فضل اللَّه نورى هم یک تفسیر است. هر دو معرفت درجه دوم است. اما معتقدم که تفسیر شیخ فضلاللَّه نورى نمایندگى انحصارى متن تفکر دینى در جامعه را نداشته است و حتى معرف اکثریت آن نیز نبوده است.
اشاره
1. آقاى فراستخواه در این گفتوگو به سابقه 150 ساله حضور نظرى سنت قانون اساسى در ایران اشاره مىکند. وى میرزا ملکم خان را آغازگر حرکت به سوى قانون اساسى به حساب مىآورد. به یک معنا این سخن ایشان درست است. میرزا ملکم خان پیشنهاددهنده قانون اساسى با مبانى مدرنیته بود. در طول تاریخ، دانشمندان مسلمان، قانون شریعت را در جامعه لازمالاجرا مىدانستند و همواره در برابر استبداد از لزوم عمل به قانون شریعت سخن مىگفتند. شریعت اسلامى همواره در نظر دانشمندان مسلمان به منزله قانون اساسى لازمالاتباع بوده است؛ اما حاکمان این جوامع عموماً نسبت به آن بىاعتنا بودهاند؛ چنان که نسبت به هر قانون دیگرى نیز بىاعتنایى کردهاند. ویژگى استبداد، گریز از قانون و نپذیرفتن چارچوبى براى احکام و دستورات حکومتى است؛ خواه این قانون از ناحیه شریعت آمده باشد؛ خواه بر اساس قرارداد اجتماعى تنظیم، یا از هر جاى دیگرى اخذ شود. بنابراین نباید به طور مطلق گفت که سخن گفتن از قانون و لزوم عمل بر اساس آن در ایران، سابقهاى 150 ساله دارد. قانونگرایى در فقه اسلام همواره وجود داشته است؛ ولى لزوماً در شکل قانون مدرنیته نبوده است.
2. آقاى فراستخواه به برخى مبانى قانون اساسى مدرنیته اشاره مىکند و مىپذیرد که اومانیسم و عقلانیت عملى از جمله این مبانى هستند. وى در عین حال معتقد است که: «عدم مغایرت با سنتهاى دینى، همواره مد نظر روشنفکران ما بوده است». باید از آقاى فراستخواه پرسید چگونه ممکن است کسى حق قانونگذارى را از آن خدا بداند و او را مالک سرنوشت خود گرداند و در عین حال، اومانیسم (= انسان محورى) را نیز بپذیرد؟ اومانیسم اقتضا مىکند که انسان حق قانونگذارى را صرفاً از آن خود بداند و هیچ موجود برترى را نپذیرد و به نحو مطلق، نفى «دیگرى» کند. اومانیسم حق قانونگذارى بنیادین را به انسان مىدهد و هر گونه محدودیت بیرونى را از انسان نفى مىکند. چگونه مىتوان این پارادوکس را حل کرد که در عین نفى هر گونه محدودیت فراانسانى، محدودیتهاى شرعى را نیز پذیرا باشیم؟ این سؤالى است که در این گفتوگو بىپاسخ مانده و گمان یافتن پاسخى نیز براى آن نمىرود.
3. به نظر مىرسد مصاحبهگر بهتر توانسته است به مبناى نظرى قانون اساسى مدرنیته و نیز شریعت اسلامى توجه کند و تعارض این دو را با یکدیگر ببیند؛ به طورى که جناب فراستخواه در پاسخ به نفى دوگانهانگارى میان آسمان و زمین، مادیت و معنویت، سنت و تجدد، انسان و خدا و... پرداخته است. به یک معنا در اغلب موارد، دوگانهانگارى قابل نفى است؛ یعنى از منظر دینى، میان خدا و انسان، آسمان و زمین و دنیا و آخرت، نه تنها تعارضى نیست؛ بلکه اینها همه در یک طرح به هم پیوند دارند و مىتوانند در طول یکدیگر قرار گیرند. اما نباید در این میان سنت و تجدد را مخلوط کرد؛ همچنان که در خدا و شیطان، مادهگرایى و معنویتگرایى، حاکمیت خدا یا حاکمیت طاغوت (هر چیزى غیر از خدا) را نمىتوان با هم جمع کرد. نمىتوان در همه موارد دوگانهانگار بود؛ چنان که نمىتوان همواره یگانهانگار ماند. در بحث فعلى نیز اگر قانون اساسى مدرنیته را با همان مبانى بپذیریم، دیگر نمىتوانیم به تعهد دینى خود پاىبند بمانیم. سکولاریسم با حاکمیت خدا سازگار نیست. دین زدایى از اندیشه و نهادهاى اجتماعى و مانند آن، با دینى کردن امور جامعه سازگار نیست.
4. اینکه مىگویند: «شیخ فضلاللَّه نورى نیز نماینده طیف اکثریت دغدغههاى دینى جامعه 95 سال پیش ما نبود»، پذیرفتنى نیست. تحلیل درست جامعه سنتى ایران در 95 سال پیش بهروشنى نشان مىدهد که شیخ فضلاللَّه نورى وجدان بیدار جامعه مسلمان آن روز کشور ما بوده است. ممکن است در میان علما کسانى با وى به مخالفت برخاسته باشند؛ اما چنان که مصاحبهگر محترم نیز اشاره کرده است، نظر شیخ در سنت ریشه داشته و مطابق گرایش و خواست اکثریت جامعه مسلمان بوده است و مخالفت بخشى از علما با وى بیشتر از توجه نداشتن به لوازم و مبانى نظریههاى مدرن بوده است.
5. در سؤال مصاحبهگر آمده است: «مسیح مىگوید: کار خدا را به خدا و کار قیصر را به قیصر بسپارید». این گفته مورد تأیید ضمنى آقاى فراستخواه نیز قرار گرفته است. اما اولاً در انجیلها و دیگر کتابهاى عهد جدید چنین سخنى یافت نمىشود. آنچه از زبان مسیح در انجیلها آمده، به این شکل است که: «مال قیصر را به قیصر رد کنید و مال خدا را به خدا». ثانیاً این سخن بر چیزى دلالت نمىکند؛ زیرا حضرت مسیحعلیه السلام هنگام گفتن آن در شرایط تقیه بوده است:
(20) و مراقب او بوده، جاسوسان فرستادند که خود را صالح مىنمودند تا سخنى از او گرفته، او را به حکم و قدرت والى بسپارند. (21) پس از او سؤال نموده، گفتند: «اى استاد! مىدانیم که تو به راستى سخن مىرانى و تعلیم مىدهى و از کسى رودارى نمىکنى؛ بلکه طریق خدا را به صدق مىآموزى. (22) آیا بر ما جایز است که جزیه به قیصر بدهیم یا نه؟» (23) او چون مکر ایشان را درک کرد، بدیشان گفت: «مرا براى چه امتحان مىکنید؟ (24) دینارى به من نشان دهید [ آنان دینارى را نزد او آوردند و او پرسید ]صورت و رقمش از کیست؟» ایشان در جواب گفتند: «از قیصر است». (25) او به ایشان گفت: «پس مال قیصر را به قیصر رد کنید و مال خدا را به خدا». (26) پس چون نتوانستند او را به سخنى در نظر مردم ملزم سازند، از جواب او در عجب شده، ساکت ماندند. (لوقا، 20:20-26؛ متّى، 22:15-22؛ مرقس، 12:13-17)
پى نوشت:
1) constitution
2) constitution
حیات نو، 23/10/802) constitution