سه قرائت از سنت در عصر مدرنیته
حوزههای تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
ایمان مسیحى، ایمان به تاریخ قدسى است و مدرنیته، وضعیت دور شدن از این تاریخ قدسى و روى آوردن به تاریخ عرفى و بر هم خوردن آرامش گذشته و پیدا شدن تعارض میان درون و بیرون انسان مؤمن است. براى رفع این تعارض سه راه حل در جهان مسیحیت پیشنهاد شده است که یکى بر بازسازى وحى تکیه دارد؛ دومى به اسطورهزدایى مىپردازد و تقلیلگراست و سومى بر تجربههاى دینى استوار است و مىخواهد تجربههاى دینى موجود در سنت را بازسازى کند. وضع در جهان اسلام با جهان مسیحیت تفاوت دارد و نمىتوان وضعیت این دو جهان را یکسان دانست.متن
اصل و اساس ایمان مسیحى این است که خداوند در یک زمان تاریخى معین، ضمن یک فعل، یعنى خبر دادن از خود به وسیله عیسى مسیح، بر انسانها ظاهر شده، درباره آنان داورى نهایى کرده و آنها را آمرزیده و از فنا نجات داده است. این حادثه (اخبار خداوند از خود)، به وسیله شاهدان این حادثه تاریخى، یعنى حواریون عیسى مسیح، به صورت گزارشهاى ایمانى به نسلهاى پسین منتقل گردیده است. این انتقال باید دائماً استمرار یابد. این انتقال دادن مستمر که هدف آن نجات یافتن همه نسلها در همه عصرهاست، خود عبارت است از تحقق و ادامه یک سنت مستمر دینى تاریخى که همیشه حامل اخبار خداوند از خود است. در هر عصر، فهم مسأله اخبار خداوند از خود به وسیله مسیح، تنها به صورت فهم این سنت تاریخى مستمر میسر مىشود. در هر عصر، مسیحى بودن عبارت است از فهم این سنت مستمر ذاتاً دینى تدریجى و فهم عبارت است از رویارو شدن با مژده خداوند.
در تفکر مسیحى، تأثیرى که این ورود خداوند در تاریخ گذاشته، این بوده که فکر و عمل را معین کرده و به درون آدمى شکل داده است.
انسان مسیحى سنتى در یک تاریخ قدسى زندگى مىکند و به همین جهت این مسائل براى او به وجود آمده که تاریخ عرفى چیست؛ تاریخ قدسى چیست و نسبت آن تاریخ قدسى با تاریخ عرفى چیست. پس این خداوند است که با ورود خود در تاریخ، سنت را مىسازد. تاریخ در اندیشه مسیحى به شکل افقى تصور مىشود؛ به این معنا که آن تاریخ که با ظهور عیسى مسیح آغاز شده، به نقطه پایانى منتقل خواهد شد و آن نقطه پایان هم ظهور ملکوت خداوند است.
این توضیحى بود درباره ماهیت سنت در غرب مسیحى. اینکه آیا سنت به این معنا در اسلام وجود داشته یا نه، محل تأمل است. مطالعات بنده نشان مىدهد که سنت به این معنا در جهان اسلام نبوده است. سنت در جهان اسلام، آنتروپولوژیک(1) بوده است؛ یعنى سنتى غیر قدسى بوده که رنگ دینى به خود گرفته است. به همین جهت تاریخ قدسى در میان عموم مسلمانان معنا نداشته است.
مدرنیته یک وضعیت است؛ همان طور که سنت نیز یک وضعیت بود. مدرنیته وضعیتى انسانى است که دائماً میان آن منابع نیرویى مربوط به زندگى که آدمى در اختیار داشته، ولى دارد از کار مىافتد و منابع نیرویى زنده و کارآمدتر که آدمى آنها را کشف مىکند، نسبتى برقرار مىشود. این وضعیت، یک وضعیت اختیارى نیست.
مشخصه دیگر مدرنیته این است که در این روند، جهان خارج از انسان دائماً زیر سؤال مىرود و جهان درون انسان دائماً پیچیدهتر مىشود. انسان احساس مىکند که مثلاً با آن قانون، گزارههاى دینى، نهادهاى سیاسى و نظام تربیتى قبل نمىتواند زندگى کند و باید قانون، گزارههاى دینى، نهادهاى سیاسى و نظام تربیتى دیگرى پیدا کند. با زیر سؤال رفتن اینها، پیچیدگىهاى درون آدمى بیشتر مىشود. در زندگى سنتى، به دلیل هماهنگى کاملى که بین درون و بیرون انسان وجود دارد و به خاطر اینکه ظاهر انسان آرام و محکم است و انسان در آغوش آنچه بیرون از اوست، مثل کودکى آرام لمیده و تطابق کاملى بین درون و برون آدمى برقرار است، همه چیز سر جاى خود قرار دارد. این آرامش و استحکام را «وضعیت مطمئن» مىنامند. ولى وقتى چیزهایى که در بیرون آدمى وجود دارد، کم کم زیر سؤال رفت و اطراف انسان نامطمئن شد، اثر این عدم اطمینان بر درون انسان این خواهد بود که باید محاسبه کند و ببیند که چگونه مىتواند دوباره وضعیتى اطمینانبخش براى خود ایجاد کند. انسان، در سنت، تجربهاى به نام تجربه تقدیر و جهان از پیش ساخته شده با حساب و کتاب منظم داشته که از آن به شکلهاى مختلف تعبیر شده است؛ مانند جهان معقول؛ جهانى که عقلى را در خود نشان مىدهد. در تجربه تقدیرى، جهان، معقول و داراى نظم و حساب دیده مىشود. این تجربه تقدیرى، چه در تفکر، چه در دین و چه در زندگى، در عصر مدرنیته از میان رفته است. انسان جدید امروزى، انسانى است که در بیابان بىنهایتى پرتاب شده و در آنجا باید خود را پیدا کند و با مسؤولیت خود زندگى کند و معین کند که چگونه مىخواهد زندگى کند. این همان چیزى است که اگزیستانسیالیسم آن را مطرح کرده است. زندگى چارچوب ندارد و آدمى باید به آن شکل بدهد. در چنین وضعیتى تمام اتوریته(2)هایى که آدمى به آنها تکیه مىکرد، فرو ریخته است. جهان بیرون از انسان نامطمئن مىشود؛ یعنى اتوریتهها فرومىریزد. مرجعیتهایى که انسان در پرتو آنها زندگى مىکرده، فرو ریخته است. این مرجعیتها شکلهاى مختلف داشته و در زمینههاى مختلف موجود بوده است. در دین، در فلسفه، در سیاست، همه جا اتوریته وجود داشته است. براى انسان جدید این اتوریتهها تماماً فروریختهاند.
در چنین وضعیتى انسان در هر زمینهاى خود باید انتخاب کند. کار انسان جدید انتخاب است؛ نه تبعیت. در گذشته کار آدمى تبعیت بود؛ تبعیت از اتوریته. در عالم سیاست، این تبعیت خود را با مفهوم اطاعت نشان مىداد. انتخاب در جایى معنا پیدا مىکند که چند گزینه وجود دارد. این همان پلورالیته یعنى «کثرت» است که در همه زمینهها وجود دارد. در اینجاست که بدعت معنى خودش را پیدا کرده است. بدعت در گذشته مذموم شمرده مىشد؛ چون چیزى استثنایى بود. آنچه غلبه داشت، تبعیت از اتوریتهها بود. بدعت عبارت بود از قد علم کردن و صاحب نظر شدن در مقابل اتوریته. این بدعت، امرى مذموم و استثنایى بود. اما این عصر، عصر بدعت است؛ چون در جهان مدرنیته، عصر، عصر انتخاب است؛ لذا هر انسانى بالقوه مىتواند بدعتگذار باشد.
اگر مسلمانى بگوید من با سنت اسلامى کارى ندارم، نمىتواند بگوید مسلمانم. مسأله مؤمنان این است که چگونه مىتوانند ایمانشان را حفظ کنند. اینجاست که مشکل پیش مىآید. یعنى یک مسلمان، یک کاتولیک یا یک پروتستان، در عصر تجدد، در وضعیتى که نه اتوریتهاى برایش باقى مانده و نه تجربه تقدیرى، چه باید بکند؟ اینجاست که در سنت دینى - مسیحى مغرب زمین، براى حل این مشکل سه نوع رویکرد در میان متالهان مسیحى دیده مىشود:
رویکرد اول، روشى است که در عالم مسیحیت، نوارتدکسها آن را انتخاب کردند که چهره بارز آنها «کارل بارث» است.
بنیادگرایان مسیحى کسانى هستند که به وقوع مدرنیته اصلاً استشعار ندارند؛ اما نوارتدوکسها مىگویند این اتفاق افتاده است و زندگى انسانى که در عصر مدرنیته زندگى مىکند، فارغ از اتوریتههاى دینى است. ولى ما مىخواهیم کارى کنیم که این اتوریتههاى دینى دوباره در زندگى او سر برآورند و زنده شوند و سخن آنها نافذ شود. چهارصد سال پیش وقتى کسى کتاب مقدس را مىخواند، تجربهاش این بود که خداوند با او سخن مىگوید. امروز نیز باید کارى کرد که وقتى کسى آن کتاب را مىخواند، صاحب چنان تجربهاى شود. کارى که کشیش مىتواند در کلیسا انجام دهد، استخراج و تصفیه پیام و سپس ابلاغ پیام است. در واقع اینها قبول دارند که واقعیات بیرونى مدرنیته تغییر یافته است؛ اما عقیدهشان این است که در همین واقعیات نیز وضعیت درونى انسانى را که در عصر مدرنیته زندگى مىکند، مىشود تغییر داد؛ یعنى انسان به لحاظ بیرونى مىتواند در چنان واقعیاتى زندگى کند که مدرنیته ایجاب مىکند؛ ولى به لحاظ درونى شنونده پیام خداوند باشد و اتوریته مسیحى برایش معنا داشته باشد. اینها تطابق اجتنابناپذیر درون و بیرون را چندان ضرورى نمىدانند.
اشکالى که به این روش گرفتهاند، این است که ساختن یک «درون مسیحى» در عصر مدرنیته براى انسانها به نحوى که درون انسان به برون و به آنچه در خارج وجود دارد، کارى نداشته باشد و بتواند اطمینان و آرامشى را که یک مسیحى در عالم ایمان مىتواند داشته باشد به او بدهد، ممکن نیست.
روش دوم، روش تقلیل است. تقلیلگران به دنبال نوعى تئولوژى سکولار هستند. در روش تقلیل، هر چه با مدرنیته سازگار نیست، باید کنار گذاشته شود. در اینجا در واقع معرفت دینى با معرفت عصر مدرن وارد معامله مىشود.
یکى از افراد شاخص این روش در عالم مسیحیت، «بولتمان» است که مىخواهد از مسیحیت اسطورهزدایى کند. او مىگوید: اساس مسیحیت مبتنى بر تفکر اسطورهاى است؛ البته نه به این معنا که در کتاب مقدس چند اسطوره وجود دارد؛ بلکه تمام مسیحیت آن طور که به دست ما رسیده، اسطوره است. باید کارى کرد که محتواى دینى، آگاهىهاى ذهنى انسان مسیحى و مقدمات معرفتى ذهنى او نیز غیر اسطورهاى شود. این کارى است که بولتمان مىکند. روش بولتمان تقلیلگرایانه است؛ چون مفاهیم اسطورهاى دینى را به مفاهیم کاملاً متفاوت، که همان مفاهیم اگزیستانسیالیسم است، تعبیر مىکند.
منتقدان وى مىگویند: کسانى که راه تقلیلگرایى را مىروند، در واقع جاى اتوریتهها را عوض مىکنند. آنها خودشان را از اتوریته رها نکردهاند؛ بلکه اتوریتههاى مدرنیته را به جاى اتوریته سنت مىنشانند و در هر حال به اتوریته تکیه مىکنند؛ یعنى مقدسات معرفتى مدرنیته را که مفاهیم اگزیستانسیالیستى از جمله آنهاست، ترجیح مىدهند و مىگویند: این مقدمات معرفتى، آرى؛ ولى آن مقدمات معرفتى اسطورهاى، نه! اینجا نوعى ترجیح اتفاق مىافتد که نمىتوان براى اثبات حقانیت معرفتى آن استدلال کافى اقامه کرد. امروز عدهاى مىگویند زبان علم هم نوعى زبان اسطوره است و انسان هیچگاه از اسطوره خلاصى نخواهد داشت. البته مهمترین امتیاز این روش در این است که ناهماهنگىهاى معرفتى را میان مقدمات معرفتى ذهنى دینى انسان مدرن و مقدمات معرفتى مربوط به واقعیات اجتماعى که انسان مدرن در آن زندگى مىکند، تا حد زیادى از میان برمىدارد. به بیان دیگر، ناهماهنگى برون و درون انسان جدید را به مقدار زیادى کم مىکند؛ ولى آنچه در اینجا اتفاق مىافتد، مفقود شدن محتواى دینى سنت است.
روش سوم: شاخص این روش در عالم مسیحیت، «شلایرماخر» است. او تئولوژى لیبرال را در عالم مسیحیت به وجود آورد. رویکرد این روش به سنت، از موضع کشف کردن تجربههاى دینى موجود در هر دین، خصوصاً تجربه بنیانگذاران آن دین، با روش تاریخى و پدیدارشناسانه و نشان دادن حقانیت آن تجربهها و الهى بودن آنها به انسان جدید است.
روش سوم، انسان مدرنیته را آن طور که هست، قبول دارد؛ ولى این را قبول ندارد که توانایى انسان مدرن براى کشف و تصدیق این مطلب که در جایى تجربه امر قدسى وجود دارد، نابود شده است. باید به دنبال کشف آن تجربههاى دینى بود که اساس و پایه هر سنت دینى و خصوصیات مسیحیت مىباشد. تجربههاى دینى موجود در سنتهاى دینى، با اتصال به تجربههاى بنیانگذاران، رودخانهاى از تجربه دینى را شکل مىدهد. ما هر تجربهاى را که کسب مىکنیم، در زبان و فرهنگ و تاریخ پیدا مىکنیم. سنت و فرهنگ واقعیاتى هستند که ما در آنها به تجربههایى نایل مىشویم. در هر سنت و فرهنگى به هر تجربهاى نمىتوان دست یافت.
الهیات طرفداران روش سوم، بر تجربه دینى استوار شده است؛ در حالى که در مکتب کارل بارث و پیروان او مىخواهند وحى را بازسازى کنند. شلایر ماخر و پیروان او مىخواهند تجربههاى ایمانى موجود در سنت را بازسازى کنند. آنها کارشان را از وحى شروع مىکنند و اینها کارشان را از تجربه انسان. اینکه آیا دین، انسانى است یا نه، به نظر من مهمترین معیارش همین است که آیا باید از انسان شروع کنیم یا از خدا؟ کارل بارث از انسان شروع نمىکرد؛ از سخن خدا شروع مىکرد؛ درست مثل اینکه انسان در برابر آفتاب قرار داشته باشد و از آفتاب شروع به سخن گفتن کند. اما اگر وضوح خداوند و وضوح آن واقعیت قدسى براى ما در این حد نباشد، اینجاست که انسان مىگوید از خود شروع مىکنم؛ چون خودش براى خودش وضوح دارد. از تجربه دینى انسان شروع مىکند؛ اما در انسان متوقف نمىماند؛ چون فرض بر این است که در تجربه دینى، واقعیت قدسى تجربه مىشود و آن واقعیت قدسى فراتر از انسان است.
بدین طریق مدرنیته به رسمیت شناخته مىشود و در بطن مدرنیته از تجربه دینى سخن به میان مىآید؛ بدون تقلیل به مدرنیته و بدون نادیده گرفتن مدرنیته. در این روش، هر گونه اتوریته کنار گذاشته مىشود. نه اتوریتههاى مدرنیته در آنجا از آدمى تبعیت مىطلبند و نه اتوریتههاى سنت.
هر کدام از آن سه رویکرد، گونهاى قرائت از مسیحیت است که در عصر جدید انجام مىگیرد. اگر به جامعه ایرانى خودمان نگاه کنیم، مىبینیم که براى ما سه بحث اصلى مطرح است: یک بحث این است که اصلاً سنت دینى ما چه نوع سنتى بوده است؟ بنده معتقدم نمىتوان با تحقیقاتى که درباره سنت در غرب به طور کلى انجام شده، تکلیف جامعه و سنت خودمان را روشن کنیم. شما مىدانید که تئولوژى مسیحیت هنوز در تمام تار و پود علم و فلسفه و تحقیقات غربى وجود دارد.
بحث دوم ما این است که آن تجددى که در داخل سنت ما در حال اتفاق افتادن است، چیست؟ اگر مهمترین مسأله مدرنیته در غرب این بود که «معرفت» و «تاریخ» بهتدریج «سکولار» شدهاند، آیا در ایران هم چنین چیزى در حال اتفاق افتادن است؟
بحث سوم ما این است که ما در عصر ویژه خودمان و عصر فعلى ایران، چه رویکردى مىتوانیم به سنت داشته باشیم؟ نمىتوان برخى از رویکردهاى سهگانه مذکور را که در غرب مقبولیت بیشترى یافته، ملاک قرار داد. ما راه درازى در پیش داریم: شناسایى ساختار و بافت سنت گذشته؛ شناسایى اینکه چه اتفاقى در جامعه ما رخ مىدهد؛ شناسایى اینکه ما چه باید بکنیم و نسبت سنت و مدرنیته را چگونه برقرار کنیم و چه نوع الهیاتى تدوین کنیم. اینها مهمترین وظایف ماست.
اشاره
1. آقاى شبسترى در این مقاله اشارهاى کوتاه به تفاوت سنت مسیحى و سنت اسلامى مىکند و مىگوید: «این سنت، آن محتوا و ساختار دینى سنت مسیحى مغربزمینى را ندارد و به آن معنا سنت دینى نیست؛ ولى به معناى دیگرى هست». نویسنده چندان توضیح نمىدهد که تفاوت این دو سنت در چیست؛ اما مىتوان بحث تاریخى بودن سنت مسیحى را که در ابتداى مقاله نیز آمده است، با سنت اسلامى مقایسه کرد. سنت اسلامى، سنتى تاریخى نیست؛ به این معنا که مفاهیم اصلى و اساسى آن اسیر تاریخ نیستند. سنت اسلامى به اصولى فراتاریخى اتکا دارد. از خداپرستى تا نبوت و عدل و معاد و حتى امامت، اصولى هستند که بر پایه مبانى عقلى قابل توجیهاند یا دست کم تلاش و ادعاى عالمان مسلمان این بوده است که چنین شود. در مسیحیت همواره مفاهیمى تاریخى، همچون آمدن خداوند در قالب بشر در یک حادثه خاص تاریخى، متوقف شدن مفهوم نجات بر تصلیب و رنج مسیح و مرگ فدیهوار او و مانند آن، که همگى حوادثى تاریخىاند، پایه ایمان مسیحى را تشکیل مىدهد. اگر در اسلام از ایمان به خدا و رسول او و عمل صالح به عنوان راه نجات و رستگارى سخن مىرود، نه از باب یک اتفاق تاریخى به نام بعثت است، که این اتفاق در هر عصرى و سرزمینى مىتوانست به وقوع بپیوندد و حتى آن زمان نیز که واقع نشده بود، مىتوانست طریق نجات باشد. حقیقت محمدىصلى الله علیه وآله وسلم که خلافت الهى را دارد، امرى فراتاریخى است. حقیقت علوى نیز همین گونه است. اگر در میان شیعیان گفته مىشود که ولایت امیر مؤمنانعلیه السلام نجاتبخش است، مقصود وجود تاریخى حضرت علىعلیه السلام نیست؛ بلکه وجود نورى و فراتاریخى حضرت مورد نظر است. شاهد این مدعا نیز این است که بنا بر روایات شیعه، قبل از وجود تاریخى امیر مؤمنان نیز انبیاى بزرگ الهى، همچون آدمعلیه السلام از طریق توسل به ایشان راه پذیرش توبهشان باز شده است و این دلیل بر آن است که وجود تاریخى حضرت علىعلیه السلام و حوادثى که در زمان حیات آن بزرگوار رخ داده است، نقشى در نجاتبخشى ایشان ندارد. آن حقیقت، رنگ هیچ زمان و مکانى به خود ندارد و براى همه انسانها قابلیت رستگارىبخشى دارد.
2. آقاى شبسترى مىگوید: «سنت در جهان اسلام آنتروپولوژیک بوده است؛ یعنى سنتى غیر قدسى بوده که رنگ دینى به خود گرفته است... به همین جهت است که تاریخ قدسى در میان عموم مسلمانان معنا نداشته است». این گفته به یک معنا درست است و به یک معنا جاى تأمل دارد. در جهان مسیحیت، تاریخ قدسى به معناى تاریخ دینى است و تاریخ دینى همواره مسیرى در برابر تاریخ عرفى داشته است و امکان جمع آن دو وجود نداشته است. اما در جهان اسلام این دو تاریخ هیچ گاه تمایزى از یکدیگر نیافتهاند. این تمایز نیافتن، نه به آن دلیلى است که جناب شبسترى مىگوید؛ یعنى به این دلیل نیست که سنت در جهان اسلام، سنت غیر قدسى بوده که رنگ دینى به خود گرفته است؛ بلکه به این دلیل بوده است که این دو تاریخ با یکدیگر تطابق داشتهاند و امکان جمع آن دو وجود داشته است. تاریخ عرفى، تاریخى عقلانى است و در جهان اسلام نیز تاریخ قدسى، تاریخى عقلانى بوده است. تاریخ اسلام از همان ابتدا همراه با علمآموزى و نقادى و استفاده از تجربههاى انسانى بوده است. روششناسى تاریخ اسلام گواهى مىدهد که هیچ گاه تحت امر یک مرجع دینى خاص، روش تاریخنگارى تعیین نشده است؛ لذا خود تاریخ اسلام همواره در معرض نقد عقلانى بوده و چیزى به نام تاریخ قدسى در برابر تاریخ عقلانى شکل نگرفته است. نمىخواهیم از بحث روششناسى علم تاریخ، نتایجى انسانشناسانه، کلامى یا فلسفى بگیریم؛ بلکه آن را دلیلى بر این مطلب مىگیریم که روح حیات دینى و ایمانى در اسلام، همواره با عقلانیت قرین بوده است و موجب نشده تا دو مسیر مجزا از یکدیگر در جهان اسلام پدید آید و نیاز به آن نیز احساس نشده است.
3. جناب شبسترى در متن مقاله وضع سنت مسیحى را بازگو کردهاند که نیازى به تکرار آن نیست. با مقایسه این وضع مىبینیم که امکان وقوع مدرنیته در جهان اسلام تقریباً منتفى است. هیچ زمینهاى براى وقوع مدرنیته اسلامى وجود ندارد؛ زیرا خلأى احساس نمىشد تا مدرنیته لازم شود. عقلانیت، علممحورى، انسانگرایى و دیگر اصول مدرنیته، پیشاپیش در جهان اسلام وجود داشته است. حتى مىتوان ادعا کرد که مدرنیته نوعى تهاجم فرهنگى شرقى بوده که جهان غرب مسیحى را زیر و رو کرده است و البته دیگر در جاى مناسب خود توقف نکرده و جنبه ویرانگرى یافته است. اینک ما مسلمانان پس از گذراندن دوره طولانى خواب آلودگى، دوباره در فکر احیاى حیات دینى خود افتادهایم و براى این کار مجبوریم به بازخوانى سنت دینى خود بنشینیم. در این بازخوانى دو چیز را باید پاس داشت: یکى جوهره سنت دینى و دیگرى فراروى مدرنیسم و ناهنجارىهاى آن؛ گو اینکه توجه به نیازهاى امروز، اساس کار است.(3)
پى نوشت:
1) anthropologic
2) authority
3) براى دیدن پارهاى تفاوتهاى دیگر میان اسلام و مسیحیت و مشکلاتى که پذیرش مطلق مدرنیسم پیش مىآورد رک.: شبسترى، «هرمنوتیک؛ قرائتهاى متعدد»، بازتاب اندیشه، همین شماره.
آفتاب، ش 9
در تفکر مسیحى، تأثیرى که این ورود خداوند در تاریخ گذاشته، این بوده که فکر و عمل را معین کرده و به درون آدمى شکل داده است.
انسان مسیحى سنتى در یک تاریخ قدسى زندگى مىکند و به همین جهت این مسائل براى او به وجود آمده که تاریخ عرفى چیست؛ تاریخ قدسى چیست و نسبت آن تاریخ قدسى با تاریخ عرفى چیست. پس این خداوند است که با ورود خود در تاریخ، سنت را مىسازد. تاریخ در اندیشه مسیحى به شکل افقى تصور مىشود؛ به این معنا که آن تاریخ که با ظهور عیسى مسیح آغاز شده، به نقطه پایانى منتقل خواهد شد و آن نقطه پایان هم ظهور ملکوت خداوند است.
این توضیحى بود درباره ماهیت سنت در غرب مسیحى. اینکه آیا سنت به این معنا در اسلام وجود داشته یا نه، محل تأمل است. مطالعات بنده نشان مىدهد که سنت به این معنا در جهان اسلام نبوده است. سنت در جهان اسلام، آنتروپولوژیک(1) بوده است؛ یعنى سنتى غیر قدسى بوده که رنگ دینى به خود گرفته است. به همین جهت تاریخ قدسى در میان عموم مسلمانان معنا نداشته است.
مدرنیته یک وضعیت است؛ همان طور که سنت نیز یک وضعیت بود. مدرنیته وضعیتى انسانى است که دائماً میان آن منابع نیرویى مربوط به زندگى که آدمى در اختیار داشته، ولى دارد از کار مىافتد و منابع نیرویى زنده و کارآمدتر که آدمى آنها را کشف مىکند، نسبتى برقرار مىشود. این وضعیت، یک وضعیت اختیارى نیست.
مشخصه دیگر مدرنیته این است که در این روند، جهان خارج از انسان دائماً زیر سؤال مىرود و جهان درون انسان دائماً پیچیدهتر مىشود. انسان احساس مىکند که مثلاً با آن قانون، گزارههاى دینى، نهادهاى سیاسى و نظام تربیتى قبل نمىتواند زندگى کند و باید قانون، گزارههاى دینى، نهادهاى سیاسى و نظام تربیتى دیگرى پیدا کند. با زیر سؤال رفتن اینها، پیچیدگىهاى درون آدمى بیشتر مىشود. در زندگى سنتى، به دلیل هماهنگى کاملى که بین درون و بیرون انسان وجود دارد و به خاطر اینکه ظاهر انسان آرام و محکم است و انسان در آغوش آنچه بیرون از اوست، مثل کودکى آرام لمیده و تطابق کاملى بین درون و برون آدمى برقرار است، همه چیز سر جاى خود قرار دارد. این آرامش و استحکام را «وضعیت مطمئن» مىنامند. ولى وقتى چیزهایى که در بیرون آدمى وجود دارد، کم کم زیر سؤال رفت و اطراف انسان نامطمئن شد، اثر این عدم اطمینان بر درون انسان این خواهد بود که باید محاسبه کند و ببیند که چگونه مىتواند دوباره وضعیتى اطمینانبخش براى خود ایجاد کند. انسان، در سنت، تجربهاى به نام تجربه تقدیر و جهان از پیش ساخته شده با حساب و کتاب منظم داشته که از آن به شکلهاى مختلف تعبیر شده است؛ مانند جهان معقول؛ جهانى که عقلى را در خود نشان مىدهد. در تجربه تقدیرى، جهان، معقول و داراى نظم و حساب دیده مىشود. این تجربه تقدیرى، چه در تفکر، چه در دین و چه در زندگى، در عصر مدرنیته از میان رفته است. انسان جدید امروزى، انسانى است که در بیابان بىنهایتى پرتاب شده و در آنجا باید خود را پیدا کند و با مسؤولیت خود زندگى کند و معین کند که چگونه مىخواهد زندگى کند. این همان چیزى است که اگزیستانسیالیسم آن را مطرح کرده است. زندگى چارچوب ندارد و آدمى باید به آن شکل بدهد. در چنین وضعیتى تمام اتوریته(2)هایى که آدمى به آنها تکیه مىکرد، فرو ریخته است. جهان بیرون از انسان نامطمئن مىشود؛ یعنى اتوریتهها فرومىریزد. مرجعیتهایى که انسان در پرتو آنها زندگى مىکرده، فرو ریخته است. این مرجعیتها شکلهاى مختلف داشته و در زمینههاى مختلف موجود بوده است. در دین، در فلسفه، در سیاست، همه جا اتوریته وجود داشته است. براى انسان جدید این اتوریتهها تماماً فروریختهاند.
در چنین وضعیتى انسان در هر زمینهاى خود باید انتخاب کند. کار انسان جدید انتخاب است؛ نه تبعیت. در گذشته کار آدمى تبعیت بود؛ تبعیت از اتوریته. در عالم سیاست، این تبعیت خود را با مفهوم اطاعت نشان مىداد. انتخاب در جایى معنا پیدا مىکند که چند گزینه وجود دارد. این همان پلورالیته یعنى «کثرت» است که در همه زمینهها وجود دارد. در اینجاست که بدعت معنى خودش را پیدا کرده است. بدعت در گذشته مذموم شمرده مىشد؛ چون چیزى استثنایى بود. آنچه غلبه داشت، تبعیت از اتوریتهها بود. بدعت عبارت بود از قد علم کردن و صاحب نظر شدن در مقابل اتوریته. این بدعت، امرى مذموم و استثنایى بود. اما این عصر، عصر بدعت است؛ چون در جهان مدرنیته، عصر، عصر انتخاب است؛ لذا هر انسانى بالقوه مىتواند بدعتگذار باشد.
اگر مسلمانى بگوید من با سنت اسلامى کارى ندارم، نمىتواند بگوید مسلمانم. مسأله مؤمنان این است که چگونه مىتوانند ایمانشان را حفظ کنند. اینجاست که مشکل پیش مىآید. یعنى یک مسلمان، یک کاتولیک یا یک پروتستان، در عصر تجدد، در وضعیتى که نه اتوریتهاى برایش باقى مانده و نه تجربه تقدیرى، چه باید بکند؟ اینجاست که در سنت دینى - مسیحى مغرب زمین، براى حل این مشکل سه نوع رویکرد در میان متالهان مسیحى دیده مىشود:
رویکرد اول، روشى است که در عالم مسیحیت، نوارتدکسها آن را انتخاب کردند که چهره بارز آنها «کارل بارث» است.
بنیادگرایان مسیحى کسانى هستند که به وقوع مدرنیته اصلاً استشعار ندارند؛ اما نوارتدوکسها مىگویند این اتفاق افتاده است و زندگى انسانى که در عصر مدرنیته زندگى مىکند، فارغ از اتوریتههاى دینى است. ولى ما مىخواهیم کارى کنیم که این اتوریتههاى دینى دوباره در زندگى او سر برآورند و زنده شوند و سخن آنها نافذ شود. چهارصد سال پیش وقتى کسى کتاب مقدس را مىخواند، تجربهاش این بود که خداوند با او سخن مىگوید. امروز نیز باید کارى کرد که وقتى کسى آن کتاب را مىخواند، صاحب چنان تجربهاى شود. کارى که کشیش مىتواند در کلیسا انجام دهد، استخراج و تصفیه پیام و سپس ابلاغ پیام است. در واقع اینها قبول دارند که واقعیات بیرونى مدرنیته تغییر یافته است؛ اما عقیدهشان این است که در همین واقعیات نیز وضعیت درونى انسانى را که در عصر مدرنیته زندگى مىکند، مىشود تغییر داد؛ یعنى انسان به لحاظ بیرونى مىتواند در چنان واقعیاتى زندگى کند که مدرنیته ایجاب مىکند؛ ولى به لحاظ درونى شنونده پیام خداوند باشد و اتوریته مسیحى برایش معنا داشته باشد. اینها تطابق اجتنابناپذیر درون و بیرون را چندان ضرورى نمىدانند.
اشکالى که به این روش گرفتهاند، این است که ساختن یک «درون مسیحى» در عصر مدرنیته براى انسانها به نحوى که درون انسان به برون و به آنچه در خارج وجود دارد، کارى نداشته باشد و بتواند اطمینان و آرامشى را که یک مسیحى در عالم ایمان مىتواند داشته باشد به او بدهد، ممکن نیست.
روش دوم، روش تقلیل است. تقلیلگران به دنبال نوعى تئولوژى سکولار هستند. در روش تقلیل، هر چه با مدرنیته سازگار نیست، باید کنار گذاشته شود. در اینجا در واقع معرفت دینى با معرفت عصر مدرن وارد معامله مىشود.
یکى از افراد شاخص این روش در عالم مسیحیت، «بولتمان» است که مىخواهد از مسیحیت اسطورهزدایى کند. او مىگوید: اساس مسیحیت مبتنى بر تفکر اسطورهاى است؛ البته نه به این معنا که در کتاب مقدس چند اسطوره وجود دارد؛ بلکه تمام مسیحیت آن طور که به دست ما رسیده، اسطوره است. باید کارى کرد که محتواى دینى، آگاهىهاى ذهنى انسان مسیحى و مقدمات معرفتى ذهنى او نیز غیر اسطورهاى شود. این کارى است که بولتمان مىکند. روش بولتمان تقلیلگرایانه است؛ چون مفاهیم اسطورهاى دینى را به مفاهیم کاملاً متفاوت، که همان مفاهیم اگزیستانسیالیسم است، تعبیر مىکند.
منتقدان وى مىگویند: کسانى که راه تقلیلگرایى را مىروند، در واقع جاى اتوریتهها را عوض مىکنند. آنها خودشان را از اتوریته رها نکردهاند؛ بلکه اتوریتههاى مدرنیته را به جاى اتوریته سنت مىنشانند و در هر حال به اتوریته تکیه مىکنند؛ یعنى مقدسات معرفتى مدرنیته را که مفاهیم اگزیستانسیالیستى از جمله آنهاست، ترجیح مىدهند و مىگویند: این مقدمات معرفتى، آرى؛ ولى آن مقدمات معرفتى اسطورهاى، نه! اینجا نوعى ترجیح اتفاق مىافتد که نمىتوان براى اثبات حقانیت معرفتى آن استدلال کافى اقامه کرد. امروز عدهاى مىگویند زبان علم هم نوعى زبان اسطوره است و انسان هیچگاه از اسطوره خلاصى نخواهد داشت. البته مهمترین امتیاز این روش در این است که ناهماهنگىهاى معرفتى را میان مقدمات معرفتى ذهنى دینى انسان مدرن و مقدمات معرفتى مربوط به واقعیات اجتماعى که انسان مدرن در آن زندگى مىکند، تا حد زیادى از میان برمىدارد. به بیان دیگر، ناهماهنگى برون و درون انسان جدید را به مقدار زیادى کم مىکند؛ ولى آنچه در اینجا اتفاق مىافتد، مفقود شدن محتواى دینى سنت است.
روش سوم: شاخص این روش در عالم مسیحیت، «شلایرماخر» است. او تئولوژى لیبرال را در عالم مسیحیت به وجود آورد. رویکرد این روش به سنت، از موضع کشف کردن تجربههاى دینى موجود در هر دین، خصوصاً تجربه بنیانگذاران آن دین، با روش تاریخى و پدیدارشناسانه و نشان دادن حقانیت آن تجربهها و الهى بودن آنها به انسان جدید است.
روش سوم، انسان مدرنیته را آن طور که هست، قبول دارد؛ ولى این را قبول ندارد که توانایى انسان مدرن براى کشف و تصدیق این مطلب که در جایى تجربه امر قدسى وجود دارد، نابود شده است. باید به دنبال کشف آن تجربههاى دینى بود که اساس و پایه هر سنت دینى و خصوصیات مسیحیت مىباشد. تجربههاى دینى موجود در سنتهاى دینى، با اتصال به تجربههاى بنیانگذاران، رودخانهاى از تجربه دینى را شکل مىدهد. ما هر تجربهاى را که کسب مىکنیم، در زبان و فرهنگ و تاریخ پیدا مىکنیم. سنت و فرهنگ واقعیاتى هستند که ما در آنها به تجربههایى نایل مىشویم. در هر سنت و فرهنگى به هر تجربهاى نمىتوان دست یافت.
الهیات طرفداران روش سوم، بر تجربه دینى استوار شده است؛ در حالى که در مکتب کارل بارث و پیروان او مىخواهند وحى را بازسازى کنند. شلایر ماخر و پیروان او مىخواهند تجربههاى ایمانى موجود در سنت را بازسازى کنند. آنها کارشان را از وحى شروع مىکنند و اینها کارشان را از تجربه انسان. اینکه آیا دین، انسانى است یا نه، به نظر من مهمترین معیارش همین است که آیا باید از انسان شروع کنیم یا از خدا؟ کارل بارث از انسان شروع نمىکرد؛ از سخن خدا شروع مىکرد؛ درست مثل اینکه انسان در برابر آفتاب قرار داشته باشد و از آفتاب شروع به سخن گفتن کند. اما اگر وضوح خداوند و وضوح آن واقعیت قدسى براى ما در این حد نباشد، اینجاست که انسان مىگوید از خود شروع مىکنم؛ چون خودش براى خودش وضوح دارد. از تجربه دینى انسان شروع مىکند؛ اما در انسان متوقف نمىماند؛ چون فرض بر این است که در تجربه دینى، واقعیت قدسى تجربه مىشود و آن واقعیت قدسى فراتر از انسان است.
بدین طریق مدرنیته به رسمیت شناخته مىشود و در بطن مدرنیته از تجربه دینى سخن به میان مىآید؛ بدون تقلیل به مدرنیته و بدون نادیده گرفتن مدرنیته. در این روش، هر گونه اتوریته کنار گذاشته مىشود. نه اتوریتههاى مدرنیته در آنجا از آدمى تبعیت مىطلبند و نه اتوریتههاى سنت.
هر کدام از آن سه رویکرد، گونهاى قرائت از مسیحیت است که در عصر جدید انجام مىگیرد. اگر به جامعه ایرانى خودمان نگاه کنیم، مىبینیم که براى ما سه بحث اصلى مطرح است: یک بحث این است که اصلاً سنت دینى ما چه نوع سنتى بوده است؟ بنده معتقدم نمىتوان با تحقیقاتى که درباره سنت در غرب به طور کلى انجام شده، تکلیف جامعه و سنت خودمان را روشن کنیم. شما مىدانید که تئولوژى مسیحیت هنوز در تمام تار و پود علم و فلسفه و تحقیقات غربى وجود دارد.
بحث دوم ما این است که آن تجددى که در داخل سنت ما در حال اتفاق افتادن است، چیست؟ اگر مهمترین مسأله مدرنیته در غرب این بود که «معرفت» و «تاریخ» بهتدریج «سکولار» شدهاند، آیا در ایران هم چنین چیزى در حال اتفاق افتادن است؟
بحث سوم ما این است که ما در عصر ویژه خودمان و عصر فعلى ایران، چه رویکردى مىتوانیم به سنت داشته باشیم؟ نمىتوان برخى از رویکردهاى سهگانه مذکور را که در غرب مقبولیت بیشترى یافته، ملاک قرار داد. ما راه درازى در پیش داریم: شناسایى ساختار و بافت سنت گذشته؛ شناسایى اینکه چه اتفاقى در جامعه ما رخ مىدهد؛ شناسایى اینکه ما چه باید بکنیم و نسبت سنت و مدرنیته را چگونه برقرار کنیم و چه نوع الهیاتى تدوین کنیم. اینها مهمترین وظایف ماست.
اشاره
1. آقاى شبسترى در این مقاله اشارهاى کوتاه به تفاوت سنت مسیحى و سنت اسلامى مىکند و مىگوید: «این سنت، آن محتوا و ساختار دینى سنت مسیحى مغربزمینى را ندارد و به آن معنا سنت دینى نیست؛ ولى به معناى دیگرى هست». نویسنده چندان توضیح نمىدهد که تفاوت این دو سنت در چیست؛ اما مىتوان بحث تاریخى بودن سنت مسیحى را که در ابتداى مقاله نیز آمده است، با سنت اسلامى مقایسه کرد. سنت اسلامى، سنتى تاریخى نیست؛ به این معنا که مفاهیم اصلى و اساسى آن اسیر تاریخ نیستند. سنت اسلامى به اصولى فراتاریخى اتکا دارد. از خداپرستى تا نبوت و عدل و معاد و حتى امامت، اصولى هستند که بر پایه مبانى عقلى قابل توجیهاند یا دست کم تلاش و ادعاى عالمان مسلمان این بوده است که چنین شود. در مسیحیت همواره مفاهیمى تاریخى، همچون آمدن خداوند در قالب بشر در یک حادثه خاص تاریخى، متوقف شدن مفهوم نجات بر تصلیب و رنج مسیح و مرگ فدیهوار او و مانند آن، که همگى حوادثى تاریخىاند، پایه ایمان مسیحى را تشکیل مىدهد. اگر در اسلام از ایمان به خدا و رسول او و عمل صالح به عنوان راه نجات و رستگارى سخن مىرود، نه از باب یک اتفاق تاریخى به نام بعثت است، که این اتفاق در هر عصرى و سرزمینى مىتوانست به وقوع بپیوندد و حتى آن زمان نیز که واقع نشده بود، مىتوانست طریق نجات باشد. حقیقت محمدىصلى الله علیه وآله وسلم که خلافت الهى را دارد، امرى فراتاریخى است. حقیقت علوى نیز همین گونه است. اگر در میان شیعیان گفته مىشود که ولایت امیر مؤمنانعلیه السلام نجاتبخش است، مقصود وجود تاریخى حضرت علىعلیه السلام نیست؛ بلکه وجود نورى و فراتاریخى حضرت مورد نظر است. شاهد این مدعا نیز این است که بنا بر روایات شیعه، قبل از وجود تاریخى امیر مؤمنان نیز انبیاى بزرگ الهى، همچون آدمعلیه السلام از طریق توسل به ایشان راه پذیرش توبهشان باز شده است و این دلیل بر آن است که وجود تاریخى حضرت علىعلیه السلام و حوادثى که در زمان حیات آن بزرگوار رخ داده است، نقشى در نجاتبخشى ایشان ندارد. آن حقیقت، رنگ هیچ زمان و مکانى به خود ندارد و براى همه انسانها قابلیت رستگارىبخشى دارد.
2. آقاى شبسترى مىگوید: «سنت در جهان اسلام آنتروپولوژیک بوده است؛ یعنى سنتى غیر قدسى بوده که رنگ دینى به خود گرفته است... به همین جهت است که تاریخ قدسى در میان عموم مسلمانان معنا نداشته است». این گفته به یک معنا درست است و به یک معنا جاى تأمل دارد. در جهان مسیحیت، تاریخ قدسى به معناى تاریخ دینى است و تاریخ دینى همواره مسیرى در برابر تاریخ عرفى داشته است و امکان جمع آن دو وجود نداشته است. اما در جهان اسلام این دو تاریخ هیچ گاه تمایزى از یکدیگر نیافتهاند. این تمایز نیافتن، نه به آن دلیلى است که جناب شبسترى مىگوید؛ یعنى به این دلیل نیست که سنت در جهان اسلام، سنت غیر قدسى بوده که رنگ دینى به خود گرفته است؛ بلکه به این دلیل بوده است که این دو تاریخ با یکدیگر تطابق داشتهاند و امکان جمع آن دو وجود داشته است. تاریخ عرفى، تاریخى عقلانى است و در جهان اسلام نیز تاریخ قدسى، تاریخى عقلانى بوده است. تاریخ اسلام از همان ابتدا همراه با علمآموزى و نقادى و استفاده از تجربههاى انسانى بوده است. روششناسى تاریخ اسلام گواهى مىدهد که هیچ گاه تحت امر یک مرجع دینى خاص، روش تاریخنگارى تعیین نشده است؛ لذا خود تاریخ اسلام همواره در معرض نقد عقلانى بوده و چیزى به نام تاریخ قدسى در برابر تاریخ عقلانى شکل نگرفته است. نمىخواهیم از بحث روششناسى علم تاریخ، نتایجى انسانشناسانه، کلامى یا فلسفى بگیریم؛ بلکه آن را دلیلى بر این مطلب مىگیریم که روح حیات دینى و ایمانى در اسلام، همواره با عقلانیت قرین بوده است و موجب نشده تا دو مسیر مجزا از یکدیگر در جهان اسلام پدید آید و نیاز به آن نیز احساس نشده است.
3. جناب شبسترى در متن مقاله وضع سنت مسیحى را بازگو کردهاند که نیازى به تکرار آن نیست. با مقایسه این وضع مىبینیم که امکان وقوع مدرنیته در جهان اسلام تقریباً منتفى است. هیچ زمینهاى براى وقوع مدرنیته اسلامى وجود ندارد؛ زیرا خلأى احساس نمىشد تا مدرنیته لازم شود. عقلانیت، علممحورى، انسانگرایى و دیگر اصول مدرنیته، پیشاپیش در جهان اسلام وجود داشته است. حتى مىتوان ادعا کرد که مدرنیته نوعى تهاجم فرهنگى شرقى بوده که جهان غرب مسیحى را زیر و رو کرده است و البته دیگر در جاى مناسب خود توقف نکرده و جنبه ویرانگرى یافته است. اینک ما مسلمانان پس از گذراندن دوره طولانى خواب آلودگى، دوباره در فکر احیاى حیات دینى خود افتادهایم و براى این کار مجبوریم به بازخوانى سنت دینى خود بنشینیم. در این بازخوانى دو چیز را باید پاس داشت: یکى جوهره سنت دینى و دیگرى فراروى مدرنیسم و ناهنجارىهاى آن؛ گو اینکه توجه به نیازهاى امروز، اساس کار است.(3)
پى نوشت:
1) anthropologic
2) authority
3) براى دیدن پارهاى تفاوتهاى دیگر میان اسلام و مسیحیت و مشکلاتى که پذیرش مطلق مدرنیسم پیش مىآورد رک.: شبسترى، «هرمنوتیک؛ قرائتهاى متعدد»، بازتاب اندیشه، همین شماره.
آفتاب، ش 9