روشنفکری؛ گذشته، حال و آینده
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن زیر حاصل گفتوگویى است که ماهنامه اندیشه حوزه با آقاى مددپور انجام داده و روزنامه کیهان آن را نقل کرده است. آقاى مددپور با ریشهیابى جریان روشنفکرى غرب در رنسانس و مدرنیته، به طبقهبندى روشنفکران ایران قبل و بعد از انقلاب پرداخته است. ایشان جریان روشنفکرى در دهه دوم انقلاب را به دو گروه «لیبرالهاى مسلمان» و «لیبرالهاى لائیک» تقسیم مىکند و گروه اول را به سه گروه «لیبرالهاى تئوریک»، «لیبرالهاى پراتیک» و «ژورنالیستهاى لیبرال» دستهبندى مىنماید. به اعتقاد وى، استحاله لیبرالیسم آغاز شده است و این روند به استیلاى دین و فرهنگ دینى خواهد انجامید.متن
ریشههاى روشنفکرى در غرب
روشنفکر، به معناى واقعى کلمه، مدرنیست و متجدد است. به معناى خاص غربىاش یعنى خودبنیادى و رها شدن انسان از همه امور غیر از خود. این نکته را نخستین بار در زبان شاعران رنسانس، همچون پترارک و بوکاتچو مىیابیم. کریستوفر مالرو نویسنده منظومه فاستوس یکى از این افراد است. منظومه فاستوس در واقع سرنوشت انسان روشنفکر را تا مرز نابودى بیان نموده است. دکتر فاستوس انسانى است که حاصل مدارس اسکولاستیک اروپاست. او از این عالم خسته مىشود و دوست دارد که در عالم کارى نو بکند. در این ساحتِ طلب و تمنّى و اراده معطوف به قدرت، شیطان با او تماس مىگیرد و مىگوید: «من همه آن چیزى که مىخواهى به تو خواهم داد؛ فقط به شرط اینکه بعد از توفیقت، روح خودت را به من بفروشى و تسلیم کنى» و او مىپذیرد. دکتر فاستوس در واقع روح روشنفکرى است که بالاخره شیطان به او مدد مىرساند و سیاست و هنر و تکنولوژى و خوشبختىهایى را که در افق انسان آن عصر بود، به او مىدهد. همچنین دکامرون بوکاتچو، شاعر ایتالیایى، به واقع منظومه زندگى انسان مدرن و لیبرال است: نقادى شدید از حیات کلیسایى و بزرگ کردن فسادهاى اخلاقى و خلاصه چنانکه میرزا فتحعلى آخوندزاده مىگوید: «چندصباحى هم بگذارید بدون اخلاق سنتى و بدون دین زندگى کنیم. بگذارید ببینیم این زندگى چطورى است.»
به هر حال، روشنفکرى در غرب از این شاعران شروع شد و سپس در نقاشان و مهندسانى مثل داوینچى و میکلآنژ و ادیبانى مثل مونتنى، اراسموس، تامس مور و کامپانلا تجلى کرد. البته چون تا قرن شانزدهم فضاى اشرافیت و روحانیت و دین وجود داشت، خیلى نمىتوانستند فعال باشند. لوتر به عنوان بنیانگذار روشنفکرى مذهبى، با تئورى رفورم (اصلاحات) خود، تمام بنیادهاى مسیحى رسمى و فراگیر را نابود کرد. او با شعار جدایى دین از سیاست و پروتستانیسم مىخواست به مسیحیت نخستین باز گردد؛ امّا نه تنها به مسیحیت نخستین برنگشت، بلکه در واقع مسیحیت موجود را هم نابود کرد. البته طبیعى بود که این مسیحیت چون روح و بنیان نداشت و ریشهاش را از دست داده بود، نابود شود؛ چون در درون انسانها انقلابى افتاده بود که خواص و عوام همه بىایمان شده بودند. مقوله «کلیسا» معادل «امت واحده» در جهان اسلام است. امت یک جامعه است و یک جماعت معنوى. پس این کلیسا که مبتنى بر ایمان مؤمنان است و تمام این سلسله مراتب مخروطى قدرت معنوى و ولایت دینى که در حوزه دین وجود دارد، با سست شدن ایمان مردم فرو مىپاشد. اجتماع مؤمنان و آن چیزى که بر فضاى فکرى اروپا حاکم بود، چه عوام و چه خواص، آن چتر را مىشکنند و باران مدرنیته بر سر همه فرو مىریزد. اکثریت جامعه از وحى فراگیر الهى محروم مىشود. لوتر براى اولین بار انجیل را به زبان آلمانى ترجمه مىکند و زبان یونانى و لاتینى که زبان عمومى است و تمام مسیحیان اروپا از طریق آن وحدت پیدا مىکردند، بهتدریج از بین مىرود.
به این ترتیب، قرن هفدهم قرنى است که اصطلاحاً به «قرن خرد و عقل» مشهور است و جامعه غیردینى مىشود. در قرن هجدهم که مشهور به «قرن روشنایى و روشنگرى» است، زمینههاى دموکراسى طبقات متوسط فراهم مىشود (انقلاب فرانسه). جوهر روشنفکرى و اوج تمامیت یافتن آن در قرن هجده را مىشود در اصحاب دائرةالمعارف و همچنین روشنفکران آلمان و فرانسه دید. در این دوره دین حالت خصوصى پیدا کرده است. البته در بعضى از مواقع کشیشها و اسقفها را مىکشتند؛ ولى بعد از مدتى مىگویند فایده ندارد؛ دین را نمىشود ریشهکن کرد؛ پس بگذارید در همان حوزه خصوصى باشد. سرمایهدارها و بورژوازى که در واقع قدرت سیاسى و اقتصادى روشنفکرى هستند، بر اوضاع مسلط مىشوند و دین دیگر کاملاً در حاشیه قرار مىگیرد. قرن نوزده و بیست، عصر بحران روشنفکرى است و در نیمه دوّم قرن نوزده است که پستمدرنیسم شروع به شکلگیرى مىکند.
روشنفکرى در جهان اسلام
مدرنیته در غرب از قرن هجده به شرق توجه مىکند و مىخواهد جهان را به کنترل خودش در آورد. در این مرحله است که گام به گام مناطق مختلف را تصرف مىکند و در قرن نوزده به جهان اسلام مىرسد. عدهاى از متفکران جهان اسلام که بر اثر برخورد نظامى با استعمارگران و قدرتهاى اروپایى شکست خورده و مرعوب شده بودند (بهخصوص پس از جنگهاى ایران و روس)، احساس کردند که از این پس دوره تاریخىشان به سر آمده و باید به نظامهاى مدرن روى آورند. در اصل، دارالفنون هم براساس همین ایده به وجود آمد و با اعزام محصل به خارج، یا توسط افرادى که با غرب مراوده داشتند و آثار ترجمهاى غربىها را مىخواندند، موجى از غربگرایى در جهان اسلام به وجود آمد. اینها که حدود 40 تا 50 روشنفکر هستند، در غربگرایى ایران بسیار مؤثر بودند.
در شرق متأسفانه غربگرایان فاقد اصل و ریشه درست و حسابى هستند. خیلى از اینها از نظر اخلاقى و خودباختگى فاسد هستند و عدهاى نیز، هم از نظر فکرى و هم از نظر مالى فاسدند. این طور نیست که اینها آثار کانت و دکارت را خوانده و ریشه و نحله فلسفى داشته باشند؛ بلکه یک جُنگ فلسفى و ادبى هستند. اکثر اینها در خارج زندگى مىکردند. براى روشنفکر، ایدهآلترین سرزمین همان سرزمینى است که آن فکر در آنجا رشد کرده است. غالب روشنفکران عصر مشروطه، مثل آخوندزاده، میرزا ملکم و میرزا آقاخان، زندگى خانوادگى خوب و زن و بچهاى ندارند.
گرایشهاى روشنفکرى در ایران
گروهى از اینها ملحدند. ملحدان به فرهنگ روسى گرایش دارند و به شدت با دین سر جنگ دارند؛ مثل آخوندزاده و کرمانى. روشنفکرى لائیک تمام عیار، چپ نیست. طالباف و آخوندزاده، طرفدار سرمایهدارى و در اصل طرفدار تزاریسم هستند. امّا میرزا ملکم خان بیشتر وجهه لیبرالى دارد. آدم سازشکار و فرصتطلبى است و مىشود گفت پدر روحانى اکثریت روشنفکر راست معاصر ماست. افراطىگرى آقاخان کرمانى و آخوندزاده را ندارد. در مرحله بعد، یک عده بوروکرات و تکنوکرات، امثال میرزا حسین خان سپهسالار هستند. سپهسالار گاهى اوقات وجهه نظر مثبتى داشته؛ مثلاً با آخوندزاده بد بوده و با تغییر الفباى فارسى مخالفت مىورزیده است. برخى مىگویند این مخالفتها ریشه در دعواهایى دارد که در ترکیه داشتهاند.
یک جریان دیگر، روشنفکرى مذهبى است که از سید جمال شروع مىشود. او طرفدار پان اسلامیسم است و حتى با بهایىها و ازلىها و آدمهایى نظیر میرزا ملکم و آقاخان کرمانى کنار مىآید براى اینکه موجب اتحاد اسلام شود؛ امّا نه به قصد احیاى اسلام؛ بلکه احیاى عظمت کسانى که در این منطقه زندگى مىکنند از طریق استفاده از علوم دانشهاى جدید. به اعتقاد من، پان اسلامیسم بیش از آنکه یک نهضت اسلامى باشد، یک نهضت غربگرایانه است. من در کتاب سیر تفکر معاصر، نظرات فریدون آدمیت، سید جمال و یکى از طرفداران امروزى پوپر [ دکتر سروش] را با یکدیگر مقایسه کردهام و نشان دادهام که هر سه یک حرف مىزنند.
بنابراین مىتوان چهار یا پنج جریان را در میان روشنفکران نشان داد:
1. جریان الحادى تندرو و افراطى؛ مثل آخوندزاده؛
2. جریان لیبرال معتدل و ناروشن؛
3. جریان روشنفکر مذهبى؛
4. جریان تکنوکرات و بوروکرات دولتى؛ مثل سپهسالار که اینها بیشتر وزرا بودند؛
5 . جریانى که قدرى محدودتر و خاصتر است؛ مثل میرزا یوسف خان مستشارالدوله که در کتاب حقوق بشر اسلامى مىنویسد (با عنوان «یک کلمه») که حقوق بشر غربى را با احکام، آیات و روایات اسلامى تطبیق مىدهد. براى اولین بار، با یک مطابقه جدى میان اسلام و غرب روبهرو مىشویم؛ کارى که حتى در آثار سیدجمال هم من ندیدهام.
در کنار گروههاى یادشده، یک جریان هم داریم که علماى سنتى اسلام هستند. بنابراین سه جریان اصلىِ اثرگذار بعد از مشروطه مىتوان شناسایى کرد: روشنفکران آزاد و لائیک، روشنفکران مذهبى و علماى سنتى. تا زمان انقلاب این دستهبندى همچنان وجود دارد. در دوره رضاخان علماى سنتى کم و بیش در حوزه هستند و خیلى کم در صحنه مبارزات عملى سیاسى وارد مىشوند. امّا روشنفکران لائیک و لیبرالها حامى دولت رضاشاه هستند. ایجاد مدرنیسم سطحى و تحمیل مدرنیسم بر مردم، محور تمام حوادث دوره رضاشاه است. در این دوره، روشنفکرى دینى نیز نه شاخص مطرحى دارد و نه فعال است. اما در سالهاى قبل از انقلاب، مهمترین شخصیتها و جریانات روشنفکرى را به این قرار مىتوان مطرح کرد: جلال آل احمد که بعد از تجربه مارکسیسم، حناى آن را بىرنگ مىبیند و با سرمایهدارى هم مخالف سرسخت است، کتاب غربزدگى را به انگیزه بازگشت به خویشتن (تا حدودى تحت تأثیر جریانات پستمدرن؛ البته با توجه به میراث اسلامى) مطرح مىکند. در دولت و بدنه حکومت نیز بخشى از روشنفکرى دیده مىشود که به نوعى طرفدار بازگشت به خویشتن است؛ مانند سید حسین نصر و تا حدودى داریوش شایگان و احسان نراقى که در واقع در دوران جنگ سرد دچار یک تناقض و گیجى شدهاند. یکى از شاخصهاى مهم روشنفکرى اسلامى، دکتر شریعتى بود که در چهره آلترناتیو نظام لیبرال، تئورى خودش را مطرح مىکند و از جذابیتهاى فوقالعادهاى برخوردار مىشود. سوسیالیستها و مارکیستها نیز بخش دیگرى از جریانات روشنفکرى قبل از انقلاب هستند.
در سیر پر فراز و نشیب و تکاپوى روشنفکرى، مهمترین حادثهاى که اتفاق مىافتد، انقلاب اسلامى به رهبرى عالمى سنتى از حوزه است که تمام جریانات روشنفکرى را تحتالشعاع خویش قرار مىدهد. پس از انقلاب، تا چند سال و بهخصوص تحت تأثیر فضاى جنگ، هیچ بخشى از روشنفکرى منشأ اثر نیست. در دهه دوّم انقلاب به عقیده من مىتوان جریانات روشنفکرى را به این شکل طبقهبندى کرد: 1. لیبرالهاى مسلمان؛ 2. لیبرالهاى لائیک. امّا لیبرالهاى مسلمان خود به سه دسته تقسیم مىشوند: 1. لیبرالهاى تئوریک (نظریهپرداز)؛ 2. لیبرالهاى پراتیک(عملگرا)؛ 3. ژورنالیستهاى لیبرال.
جریان لیبرالهاى لائیک اگرچه در گفتمان روشنفکرى داخلى ایران هماکنون موضوعیت دارند، امّا به صورت متشکل بیشتر در خارج از کشور منتظر فرصت هستند تا لیبرالهاى مسلمان دانسته یا ندانسته فضا را براى توسعه و شکل مناسبتهاى داخلى اینها فراهم کنند. لیبرالهاى مسلمان از نوع تئوریک به دنبال تفسیر دین و ارائه نظریههاى جدید مطابقى با مدرنیسم و لیبرالیسم هستند. لیبرالهاى پراتیک نیز با نفوذ در بدنه حکومت، تئورىهاى دسته اوّل را به اجرا مىگذارند. ژورنالیستهاى لیبرال نیز نقش واسط را میان لیبرالهاى تئوریک و جامعه بازى کرده، به منظور ایجاد فضاى مناسب براى نفوذ بخش پراتیک روشنفکرى لیبرال به بدنه حکومت تلاش مىکنند.
چشمانداز آینده جریان روشنفکرى
به نظر من به جرأت مىتوان گفت که هماکنون لیبرالیسم و تفکر سرمایهدارى نفسهاى آخر را مىکشند و در سال 2011 م. دیگر قدرت امروز را نخواهند داشت. عدالت، اخلاق و معنویت، چالشهاى مهمى هستند که لیبرالیسم با آن روبهروست. روشنفکران جهان سومى هم هرچه مد روز باشد، به آن تظاهر مىکنند. تمام حجیت روشنفکرى به غرب است. وقتى غرب مضمحل شد، اینها هم مضمحل مىشوند.
بله؛ نولیبرالیسم بخشهایى از سوسیالیسم را گرفته و به یک سرى حمایتها از طبقات ضعیف و فقیر روى آورده است؛ امّا اینها همه تا حدى حکم دوپینگ دارند و بعد از مدتى خاصیتشان را از دست مىدهند و باز بحران از نو ایجاد مىشود.
به نظر من استحاله لیبرالیسم شروع شده است و این روند به استیلاى دین و فرهنگ دینى خواهد انجامید. اینک کار به جایى رسیده است که برژینسگى از اخلاق و پارسایى صحبت مىکند. نولیبرالیسم امروز خیلى تعدیل شده است؛ امّا هنوز ذات و ماهیت لیبرالىاش از بین نرفته است و آن قدر استحاله پیدا مىکند تا کاملاً به معنویت و اخلاق برسد و ماهیت خودش را از دست بدهد که دیگر اسم لیبرالیسم هم موضوعیت نداشته باشد. البته براى مقصود نهایى نمىتوان زمان معینى گذاشت. این سیر استحاله شروع شده است و پایان این سیر بستگى دارد به اینکه انسان قرن بیست و یکم چقدر در طلب و تمناى عالم قدسى و جهان دینى و معنوى باشد. به هر صورت، مهمترین پارامتر این چالشها، میزان تلاش و مجاهدت تشیع است. یعنى با شعار نمىتوان این جریان روشنفکرى را مهار کرد. تلاش و مجاهدت لازم است. اخلاق و معنویت با شعار به دست نمىآید. اگر در افعال خودمان اخلاق، معنویت و عدالت را منشأ اثر نسازیم، خودمان نیز در عمل بخشى از همین جریان روشنفکرى را تشکیل مىدهیم و یا در آن ذوب مىشویم؛ امّا با شعارهاى بسیار زیبا و فریبنده که این البته بسیار خطرناک است.
اشاره
1. آقاى مددپور دستهبندى نسبتاً روشنى از وضع فعلى روشنفکرى عرضه کردهاند ولى به نظر مىرسد مىتوان دسته سومى که براى لیبرالهاى مسلمان برشمردند به دسته دوم، یعنى لیبرالهاى عملگرا، بازگرداند. روزنامهنگاران لیبرال نیز در موضع عمل قرار دارند و بر فرایند شکلگیرى اندیشه و عمل جامعه و فرهنگ آن تأثیر مىگذارند.
2. اینکه مدعى شدهاند لیبرالیسم و سرمایهدارى نفسهاى آخر را مىکشند، به نظر مىرسد کمى اغراقآمیز باشد. درست است که دوره انحطاط لیبرالیسم و سرمایهدارى آغاز شده است، اما فرایند به سر رسیدن دوران یک جریان پردامنه و پرنفوذ نمىتواند چنین شتابى داشته باشد.
3. آنچه در کلمات غربیان از معنویت و اخلاق دیده مىشود، دین به معناى سنتى کلمهاش نیست. آنان بیشتر به دینى توجه دارند که با ارزشهاى لیبرالى قابل جمع باشد؛ این دین، که اغلب با نام دین هم از آن یاد نمىشود، بلکه با عبارت «معنویت» به آن اشاره مىکنند، دینى خصوصى و شخصى است، در درون است تا بیرون، جلوههاى ظاهرى آن در کمترین حد ممکن است، به طورى که از ظواهر افراد نتوان دیندارى یا بىدینى آنها را تشخیص داد، در باب پوشش، خوراک، مسکن، مسائل اجتماعى و سیاسى و اقتصادى، روابط بینالمللى و بسیارى امور دیگر حکمى ندارد، و تنها پارهاى مفاهیم کلى و ارزشهاى عام را بیان مىکند، و در یک کلمه «دین لیبرال»(1) است. بنابراین هیچ لزومى ندارد این فرضیه را به عنوان تنها فرضیه مطرح در نظر بگیریم که چون طرفداران جامعه لیبرال از دین و معنویت دم مىزنند، پس لیبرالیسم رو به نابودى دارد. البته نباید نادیده گرفت که لیبرالیسم امروز دچار بحرانهاى جدى ارزشى و معنوى است و جوامع لیبرال در سراشیبى سقوط و انحطاط به سر مىبرند. اما نباید سادهانگارى کرد و پایان کار لیبرالیسم را در فاصلهاى نزدیک انتظار بُرد.
پی نوشت:
1) دین لیبرال» عنوان مقالهاى است از مجید محمدى که در آن دین را به گونهاى معنى و توصیه کرده است که با ارزشهاى جامعه لیبرال کاملاً هماهنگ باشد.
کیهان، 2 و 4/2/1380
روشنفکر، به معناى واقعى کلمه، مدرنیست و متجدد است. به معناى خاص غربىاش یعنى خودبنیادى و رها شدن انسان از همه امور غیر از خود. این نکته را نخستین بار در زبان شاعران رنسانس، همچون پترارک و بوکاتچو مىیابیم. کریستوفر مالرو نویسنده منظومه فاستوس یکى از این افراد است. منظومه فاستوس در واقع سرنوشت انسان روشنفکر را تا مرز نابودى بیان نموده است. دکتر فاستوس انسانى است که حاصل مدارس اسکولاستیک اروپاست. او از این عالم خسته مىشود و دوست دارد که در عالم کارى نو بکند. در این ساحتِ طلب و تمنّى و اراده معطوف به قدرت، شیطان با او تماس مىگیرد و مىگوید: «من همه آن چیزى که مىخواهى به تو خواهم داد؛ فقط به شرط اینکه بعد از توفیقت، روح خودت را به من بفروشى و تسلیم کنى» و او مىپذیرد. دکتر فاستوس در واقع روح روشنفکرى است که بالاخره شیطان به او مدد مىرساند و سیاست و هنر و تکنولوژى و خوشبختىهایى را که در افق انسان آن عصر بود، به او مىدهد. همچنین دکامرون بوکاتچو، شاعر ایتالیایى، به واقع منظومه زندگى انسان مدرن و لیبرال است: نقادى شدید از حیات کلیسایى و بزرگ کردن فسادهاى اخلاقى و خلاصه چنانکه میرزا فتحعلى آخوندزاده مىگوید: «چندصباحى هم بگذارید بدون اخلاق سنتى و بدون دین زندگى کنیم. بگذارید ببینیم این زندگى چطورى است.»
به هر حال، روشنفکرى در غرب از این شاعران شروع شد و سپس در نقاشان و مهندسانى مثل داوینچى و میکلآنژ و ادیبانى مثل مونتنى، اراسموس، تامس مور و کامپانلا تجلى کرد. البته چون تا قرن شانزدهم فضاى اشرافیت و روحانیت و دین وجود داشت، خیلى نمىتوانستند فعال باشند. لوتر به عنوان بنیانگذار روشنفکرى مذهبى، با تئورى رفورم (اصلاحات) خود، تمام بنیادهاى مسیحى رسمى و فراگیر را نابود کرد. او با شعار جدایى دین از سیاست و پروتستانیسم مىخواست به مسیحیت نخستین باز گردد؛ امّا نه تنها به مسیحیت نخستین برنگشت، بلکه در واقع مسیحیت موجود را هم نابود کرد. البته طبیعى بود که این مسیحیت چون روح و بنیان نداشت و ریشهاش را از دست داده بود، نابود شود؛ چون در درون انسانها انقلابى افتاده بود که خواص و عوام همه بىایمان شده بودند. مقوله «کلیسا» معادل «امت واحده» در جهان اسلام است. امت یک جامعه است و یک جماعت معنوى. پس این کلیسا که مبتنى بر ایمان مؤمنان است و تمام این سلسله مراتب مخروطى قدرت معنوى و ولایت دینى که در حوزه دین وجود دارد، با سست شدن ایمان مردم فرو مىپاشد. اجتماع مؤمنان و آن چیزى که بر فضاى فکرى اروپا حاکم بود، چه عوام و چه خواص، آن چتر را مىشکنند و باران مدرنیته بر سر همه فرو مىریزد. اکثریت جامعه از وحى فراگیر الهى محروم مىشود. لوتر براى اولین بار انجیل را به زبان آلمانى ترجمه مىکند و زبان یونانى و لاتینى که زبان عمومى است و تمام مسیحیان اروپا از طریق آن وحدت پیدا مىکردند، بهتدریج از بین مىرود.
به این ترتیب، قرن هفدهم قرنى است که اصطلاحاً به «قرن خرد و عقل» مشهور است و جامعه غیردینى مىشود. در قرن هجدهم که مشهور به «قرن روشنایى و روشنگرى» است، زمینههاى دموکراسى طبقات متوسط فراهم مىشود (انقلاب فرانسه). جوهر روشنفکرى و اوج تمامیت یافتن آن در قرن هجده را مىشود در اصحاب دائرةالمعارف و همچنین روشنفکران آلمان و فرانسه دید. در این دوره دین حالت خصوصى پیدا کرده است. البته در بعضى از مواقع کشیشها و اسقفها را مىکشتند؛ ولى بعد از مدتى مىگویند فایده ندارد؛ دین را نمىشود ریشهکن کرد؛ پس بگذارید در همان حوزه خصوصى باشد. سرمایهدارها و بورژوازى که در واقع قدرت سیاسى و اقتصادى روشنفکرى هستند، بر اوضاع مسلط مىشوند و دین دیگر کاملاً در حاشیه قرار مىگیرد. قرن نوزده و بیست، عصر بحران روشنفکرى است و در نیمه دوّم قرن نوزده است که پستمدرنیسم شروع به شکلگیرى مىکند.
روشنفکرى در جهان اسلام
مدرنیته در غرب از قرن هجده به شرق توجه مىکند و مىخواهد جهان را به کنترل خودش در آورد. در این مرحله است که گام به گام مناطق مختلف را تصرف مىکند و در قرن نوزده به جهان اسلام مىرسد. عدهاى از متفکران جهان اسلام که بر اثر برخورد نظامى با استعمارگران و قدرتهاى اروپایى شکست خورده و مرعوب شده بودند (بهخصوص پس از جنگهاى ایران و روس)، احساس کردند که از این پس دوره تاریخىشان به سر آمده و باید به نظامهاى مدرن روى آورند. در اصل، دارالفنون هم براساس همین ایده به وجود آمد و با اعزام محصل به خارج، یا توسط افرادى که با غرب مراوده داشتند و آثار ترجمهاى غربىها را مىخواندند، موجى از غربگرایى در جهان اسلام به وجود آمد. اینها که حدود 40 تا 50 روشنفکر هستند، در غربگرایى ایران بسیار مؤثر بودند.
در شرق متأسفانه غربگرایان فاقد اصل و ریشه درست و حسابى هستند. خیلى از اینها از نظر اخلاقى و خودباختگى فاسد هستند و عدهاى نیز، هم از نظر فکرى و هم از نظر مالى فاسدند. این طور نیست که اینها آثار کانت و دکارت را خوانده و ریشه و نحله فلسفى داشته باشند؛ بلکه یک جُنگ فلسفى و ادبى هستند. اکثر اینها در خارج زندگى مىکردند. براى روشنفکر، ایدهآلترین سرزمین همان سرزمینى است که آن فکر در آنجا رشد کرده است. غالب روشنفکران عصر مشروطه، مثل آخوندزاده، میرزا ملکم و میرزا آقاخان، زندگى خانوادگى خوب و زن و بچهاى ندارند.
گرایشهاى روشنفکرى در ایران
گروهى از اینها ملحدند. ملحدان به فرهنگ روسى گرایش دارند و به شدت با دین سر جنگ دارند؛ مثل آخوندزاده و کرمانى. روشنفکرى لائیک تمام عیار، چپ نیست. طالباف و آخوندزاده، طرفدار سرمایهدارى و در اصل طرفدار تزاریسم هستند. امّا میرزا ملکم خان بیشتر وجهه لیبرالى دارد. آدم سازشکار و فرصتطلبى است و مىشود گفت پدر روحانى اکثریت روشنفکر راست معاصر ماست. افراطىگرى آقاخان کرمانى و آخوندزاده را ندارد. در مرحله بعد، یک عده بوروکرات و تکنوکرات، امثال میرزا حسین خان سپهسالار هستند. سپهسالار گاهى اوقات وجهه نظر مثبتى داشته؛ مثلاً با آخوندزاده بد بوده و با تغییر الفباى فارسى مخالفت مىورزیده است. برخى مىگویند این مخالفتها ریشه در دعواهایى دارد که در ترکیه داشتهاند.
یک جریان دیگر، روشنفکرى مذهبى است که از سید جمال شروع مىشود. او طرفدار پان اسلامیسم است و حتى با بهایىها و ازلىها و آدمهایى نظیر میرزا ملکم و آقاخان کرمانى کنار مىآید براى اینکه موجب اتحاد اسلام شود؛ امّا نه به قصد احیاى اسلام؛ بلکه احیاى عظمت کسانى که در این منطقه زندگى مىکنند از طریق استفاده از علوم دانشهاى جدید. به اعتقاد من، پان اسلامیسم بیش از آنکه یک نهضت اسلامى باشد، یک نهضت غربگرایانه است. من در کتاب سیر تفکر معاصر، نظرات فریدون آدمیت، سید جمال و یکى از طرفداران امروزى پوپر [ دکتر سروش] را با یکدیگر مقایسه کردهام و نشان دادهام که هر سه یک حرف مىزنند.
بنابراین مىتوان چهار یا پنج جریان را در میان روشنفکران نشان داد:
1. جریان الحادى تندرو و افراطى؛ مثل آخوندزاده؛
2. جریان لیبرال معتدل و ناروشن؛
3. جریان روشنفکر مذهبى؛
4. جریان تکنوکرات و بوروکرات دولتى؛ مثل سپهسالار که اینها بیشتر وزرا بودند؛
5 . جریانى که قدرى محدودتر و خاصتر است؛ مثل میرزا یوسف خان مستشارالدوله که در کتاب حقوق بشر اسلامى مىنویسد (با عنوان «یک کلمه») که حقوق بشر غربى را با احکام، آیات و روایات اسلامى تطبیق مىدهد. براى اولین بار، با یک مطابقه جدى میان اسلام و غرب روبهرو مىشویم؛ کارى که حتى در آثار سیدجمال هم من ندیدهام.
در کنار گروههاى یادشده، یک جریان هم داریم که علماى سنتى اسلام هستند. بنابراین سه جریان اصلىِ اثرگذار بعد از مشروطه مىتوان شناسایى کرد: روشنفکران آزاد و لائیک، روشنفکران مذهبى و علماى سنتى. تا زمان انقلاب این دستهبندى همچنان وجود دارد. در دوره رضاخان علماى سنتى کم و بیش در حوزه هستند و خیلى کم در صحنه مبارزات عملى سیاسى وارد مىشوند. امّا روشنفکران لائیک و لیبرالها حامى دولت رضاشاه هستند. ایجاد مدرنیسم سطحى و تحمیل مدرنیسم بر مردم، محور تمام حوادث دوره رضاشاه است. در این دوره، روشنفکرى دینى نیز نه شاخص مطرحى دارد و نه فعال است. اما در سالهاى قبل از انقلاب، مهمترین شخصیتها و جریانات روشنفکرى را به این قرار مىتوان مطرح کرد: جلال آل احمد که بعد از تجربه مارکسیسم، حناى آن را بىرنگ مىبیند و با سرمایهدارى هم مخالف سرسخت است، کتاب غربزدگى را به انگیزه بازگشت به خویشتن (تا حدودى تحت تأثیر جریانات پستمدرن؛ البته با توجه به میراث اسلامى) مطرح مىکند. در دولت و بدنه حکومت نیز بخشى از روشنفکرى دیده مىشود که به نوعى طرفدار بازگشت به خویشتن است؛ مانند سید حسین نصر و تا حدودى داریوش شایگان و احسان نراقى که در واقع در دوران جنگ سرد دچار یک تناقض و گیجى شدهاند. یکى از شاخصهاى مهم روشنفکرى اسلامى، دکتر شریعتى بود که در چهره آلترناتیو نظام لیبرال، تئورى خودش را مطرح مىکند و از جذابیتهاى فوقالعادهاى برخوردار مىشود. سوسیالیستها و مارکیستها نیز بخش دیگرى از جریانات روشنفکرى قبل از انقلاب هستند.
در سیر پر فراز و نشیب و تکاپوى روشنفکرى، مهمترین حادثهاى که اتفاق مىافتد، انقلاب اسلامى به رهبرى عالمى سنتى از حوزه است که تمام جریانات روشنفکرى را تحتالشعاع خویش قرار مىدهد. پس از انقلاب، تا چند سال و بهخصوص تحت تأثیر فضاى جنگ، هیچ بخشى از روشنفکرى منشأ اثر نیست. در دهه دوّم انقلاب به عقیده من مىتوان جریانات روشنفکرى را به این شکل طبقهبندى کرد: 1. لیبرالهاى مسلمان؛ 2. لیبرالهاى لائیک. امّا لیبرالهاى مسلمان خود به سه دسته تقسیم مىشوند: 1. لیبرالهاى تئوریک (نظریهپرداز)؛ 2. لیبرالهاى پراتیک(عملگرا)؛ 3. ژورنالیستهاى لیبرال.
جریان لیبرالهاى لائیک اگرچه در گفتمان روشنفکرى داخلى ایران هماکنون موضوعیت دارند، امّا به صورت متشکل بیشتر در خارج از کشور منتظر فرصت هستند تا لیبرالهاى مسلمان دانسته یا ندانسته فضا را براى توسعه و شکل مناسبتهاى داخلى اینها فراهم کنند. لیبرالهاى مسلمان از نوع تئوریک به دنبال تفسیر دین و ارائه نظریههاى جدید مطابقى با مدرنیسم و لیبرالیسم هستند. لیبرالهاى پراتیک نیز با نفوذ در بدنه حکومت، تئورىهاى دسته اوّل را به اجرا مىگذارند. ژورنالیستهاى لیبرال نیز نقش واسط را میان لیبرالهاى تئوریک و جامعه بازى کرده، به منظور ایجاد فضاى مناسب براى نفوذ بخش پراتیک روشنفکرى لیبرال به بدنه حکومت تلاش مىکنند.
چشمانداز آینده جریان روشنفکرى
به نظر من به جرأت مىتوان گفت که هماکنون لیبرالیسم و تفکر سرمایهدارى نفسهاى آخر را مىکشند و در سال 2011 م. دیگر قدرت امروز را نخواهند داشت. عدالت، اخلاق و معنویت، چالشهاى مهمى هستند که لیبرالیسم با آن روبهروست. روشنفکران جهان سومى هم هرچه مد روز باشد، به آن تظاهر مىکنند. تمام حجیت روشنفکرى به غرب است. وقتى غرب مضمحل شد، اینها هم مضمحل مىشوند.
بله؛ نولیبرالیسم بخشهایى از سوسیالیسم را گرفته و به یک سرى حمایتها از طبقات ضعیف و فقیر روى آورده است؛ امّا اینها همه تا حدى حکم دوپینگ دارند و بعد از مدتى خاصیتشان را از دست مىدهند و باز بحران از نو ایجاد مىشود.
به نظر من استحاله لیبرالیسم شروع شده است و این روند به استیلاى دین و فرهنگ دینى خواهد انجامید. اینک کار به جایى رسیده است که برژینسگى از اخلاق و پارسایى صحبت مىکند. نولیبرالیسم امروز خیلى تعدیل شده است؛ امّا هنوز ذات و ماهیت لیبرالىاش از بین نرفته است و آن قدر استحاله پیدا مىکند تا کاملاً به معنویت و اخلاق برسد و ماهیت خودش را از دست بدهد که دیگر اسم لیبرالیسم هم موضوعیت نداشته باشد. البته براى مقصود نهایى نمىتوان زمان معینى گذاشت. این سیر استحاله شروع شده است و پایان این سیر بستگى دارد به اینکه انسان قرن بیست و یکم چقدر در طلب و تمناى عالم قدسى و جهان دینى و معنوى باشد. به هر صورت، مهمترین پارامتر این چالشها، میزان تلاش و مجاهدت تشیع است. یعنى با شعار نمىتوان این جریان روشنفکرى را مهار کرد. تلاش و مجاهدت لازم است. اخلاق و معنویت با شعار به دست نمىآید. اگر در افعال خودمان اخلاق، معنویت و عدالت را منشأ اثر نسازیم، خودمان نیز در عمل بخشى از همین جریان روشنفکرى را تشکیل مىدهیم و یا در آن ذوب مىشویم؛ امّا با شعارهاى بسیار زیبا و فریبنده که این البته بسیار خطرناک است.
اشاره
1. آقاى مددپور دستهبندى نسبتاً روشنى از وضع فعلى روشنفکرى عرضه کردهاند ولى به نظر مىرسد مىتوان دسته سومى که براى لیبرالهاى مسلمان برشمردند به دسته دوم، یعنى لیبرالهاى عملگرا، بازگرداند. روزنامهنگاران لیبرال نیز در موضع عمل قرار دارند و بر فرایند شکلگیرى اندیشه و عمل جامعه و فرهنگ آن تأثیر مىگذارند.
2. اینکه مدعى شدهاند لیبرالیسم و سرمایهدارى نفسهاى آخر را مىکشند، به نظر مىرسد کمى اغراقآمیز باشد. درست است که دوره انحطاط لیبرالیسم و سرمایهدارى آغاز شده است، اما فرایند به سر رسیدن دوران یک جریان پردامنه و پرنفوذ نمىتواند چنین شتابى داشته باشد.
3. آنچه در کلمات غربیان از معنویت و اخلاق دیده مىشود، دین به معناى سنتى کلمهاش نیست. آنان بیشتر به دینى توجه دارند که با ارزشهاى لیبرالى قابل جمع باشد؛ این دین، که اغلب با نام دین هم از آن یاد نمىشود، بلکه با عبارت «معنویت» به آن اشاره مىکنند، دینى خصوصى و شخصى است، در درون است تا بیرون، جلوههاى ظاهرى آن در کمترین حد ممکن است، به طورى که از ظواهر افراد نتوان دیندارى یا بىدینى آنها را تشخیص داد، در باب پوشش، خوراک، مسکن، مسائل اجتماعى و سیاسى و اقتصادى، روابط بینالمللى و بسیارى امور دیگر حکمى ندارد، و تنها پارهاى مفاهیم کلى و ارزشهاى عام را بیان مىکند، و در یک کلمه «دین لیبرال»(1) است. بنابراین هیچ لزومى ندارد این فرضیه را به عنوان تنها فرضیه مطرح در نظر بگیریم که چون طرفداران جامعه لیبرال از دین و معنویت دم مىزنند، پس لیبرالیسم رو به نابودى دارد. البته نباید نادیده گرفت که لیبرالیسم امروز دچار بحرانهاى جدى ارزشى و معنوى است و جوامع لیبرال در سراشیبى سقوط و انحطاط به سر مىبرند. اما نباید سادهانگارى کرد و پایان کار لیبرالیسم را در فاصلهاى نزدیک انتظار بُرد.
پی نوشت:
1) دین لیبرال» عنوان مقالهاى است از مجید محمدى که در آن دین را به گونهاى معنى و توصیه کرده است که با ارزشهاى جامعه لیبرال کاملاً هماهنگ باشد.
کیهان، 2 و 4/2/1380