آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

متن زیر حاصل گفت‏وگویى است که ماهنامه اندیشه حوزه با آقاى مددپور انجام داده و روزنامه کیهان آن را نقل کرده است. آقاى مددپور با ریشه‏یابى جریان روشنفکرى غرب در رنسانس و مدرنیته، به طبقه‏بندى روشنفکران ایران قبل و بعد از انقلاب پرداخته است. ایشان جریان روشنفکرى در دهه دوم انقلاب را به دو گروه «لیبرال‏هاى مسلمان» و «لیبرال‏هاى لائیک» تقسیم مى‏کند و گروه اول را به سه گروه «لیبرال‏هاى تئوریک»، «لیبرال‏هاى پراتیک» و «ژورنالیست‏هاى لیبرال» دسته‏بندى مى‏نماید. به اعتقاد وى، استحاله لیبرالیسم آغاز شده است و این روند به استیلاى دین و فرهنگ دینى خواهد انجامید.

متن

‏ریشه‏هاى روشنفکرى در غرب
روشنفکر، به معناى واقعى کلمه، مدرنیست و متجدد است. به معناى خاص غربى‏اش یعنى خودبنیادى و رها شدن انسان از همه امور غیر از خود. این نکته را نخستین بار در زبان شاعران رنسانس، همچون پترارک و بوکاتچو مى‏یابیم. کریستوفر مالرو نویسنده منظومه فاستوس یکى از این افراد است. منظومه فاستوس در واقع سرنوشت انسان روشنفکر را تا مرز نابودى بیان نموده است. دکتر فاستوس انسانى است که حاصل مدارس اسکولاستیک اروپاست. او از این عالم خسته مى‏شود و دوست دارد که در عالم کارى نو بکند. در این ساحتِ طلب و تمنّى و اراده معطوف به قدرت، شیطان با او تماس مى‏گیرد و مى‏گوید: «من همه آن چیزى که مى‏خواهى به تو خواهم داد؛ فقط به شرط اینکه بعد از توفیقت، روح خودت را به من بفروشى و تسلیم کنى» و او مى‏پذیرد. دکتر فاستوس در واقع روح روشنفکرى است که بالاخره شیطان به او مدد مى‏رساند و سیاست و هنر و تکنولوژى و خوشبختى‏هایى را که در افق انسان آن عصر بود، به او مى‏دهد. همچنین دکامرون بوکاتچو، شاعر ایتالیایى، به واقع منظومه زندگى انسان مدرن و لیبرال است: نقادى شدید از حیات کلیسایى و بزرگ کردن فسادهاى اخلاقى و خلاصه چنان‏که میرزا فتحعلى آخوندزاده مى‏گوید: «چندصباحى هم بگذارید بدون اخلاق سنتى و بدون دین زندگى کنیم. بگذارید ببینیم این زندگى چطورى است.»
به هر حال، روشنفکرى در غرب از این شاعران شروع شد و سپس در نقاشان و مهندسانى مثل داوینچى و میکل‏آنژ و ادیبانى مثل مونتنى، اراسموس، تامس مور و کامپانلا تجلى کرد. البته چون تا قرن شانزدهم فضاى اشرافیت و روحانیت و دین وجود داشت، خیلى نمى‏توانستند فعال باشند. لوتر به عنوان بنیان‏گذار روشنفکرى مذهبى، با تئورى رفورم (اصلاحات) خود، تمام بنیادهاى مسیحى رسمى و فراگیر را نابود کرد. او با شعار جدایى دین از سیاست و پروتستانیسم مى‏خواست به مسیحیت نخستین باز گردد؛ امّا نه تنها به مسیحیت نخستین برنگشت، بلکه در واقع مسیحیت موجود را هم نابود کرد. البته طبیعى بود که این مسیحیت چون روح و بنیان نداشت و ریشه‏اش را از دست داده بود، نابود شود؛ چون در درون انسان‏ها انقلابى افتاده بود که خواص و عوام همه بى‏ایمان شده بودند. مقوله «کلیسا» معادل «امت واحده» در جهان اسلام است. امت یک جامعه است و یک جماعت معنوى. پس این کلیسا که مبتنى بر ایمان مؤمنان است و تمام این سلسله مراتب مخروطى قدرت معنوى و ولایت دینى که در حوزه دین وجود دارد، با سست شدن ایمان مردم فرو مى‏پاشد. اجتماع مؤمنان و آن چیزى که بر فضاى فکرى اروپا حاکم بود، چه عوام و چه خواص، آن چتر را مى‏شکنند و باران مدرنیته بر سر همه فرو مى‏ریزد. اکثریت جامعه از وحى فراگیر الهى محروم مى‏شود. لوتر براى اولین بار انجیل را به زبان آلمانى ترجمه مى‏کند و زبان یونانى و لاتینى که زبان عمومى است و تمام مسیحیان اروپا از طریق آن وحدت پیدا مى‏کردند، به‏تدریج از بین مى‏رود.
به این ترتیب، قرن هفدهم قرنى است که اصطلاحاً به «قرن خرد و عقل» مشهور است و جامعه غیردینى مى‏شود. در قرن هجدهم که مشهور به «قرن روشنایى و روشنگرى» است، زمینه‏هاى دموکراسى طبقات متوسط فراهم مى‏شود (انقلاب فرانسه). جوهر روشنفکرى و اوج تمامیت یافتن آن در قرن هجده را مى‏شود در اصحاب دائرةالمعارف و همچنین روشنفکران آلمان و فرانسه دید. در این دوره دین حالت خصوصى پیدا کرده است. البته در بعضى از مواقع کشیش‏ها و اسقف‏ها را مى‏کشتند؛ ولى بعد از مدتى مى‏گویند فایده ندارد؛ دین را نمى‏شود ریشه‏کن کرد؛ پس بگذارید در همان حوزه خصوصى باشد. سرمایه‏دارها و بورژوازى که در واقع قدرت سیاسى و اقتصادى روشنفکرى هستند، بر اوضاع مسلط مى‏شوند و دین دیگر کاملاً در حاشیه قرار مى‏گیرد. قرن نوزده و بیست، عصر بحران روشنفکرى است و در نیمه دوّم قرن نوزده است که پست‏مدرن‏یسم شروع به شکل‏گیرى مى‏کند.
روشنفکرى در جهان اسلام‏
مدرنیته در غرب از قرن هجده به شرق توجه مى‏کند و مى‏خواهد جهان را به کنترل خودش در آورد. در این مرحله است که گام به گام مناطق مختلف را تصرف مى‏کند و در قرن نوزده به جهان اسلام مى‏رسد. عده‏اى از متفکران جهان اسلام که بر اثر برخورد نظامى با استعمارگران و قدرت‏هاى اروپایى شکست خورده و مرعوب شده بودند (به‏خصوص پس از جنگ‏هاى ایران و روس)، احساس کردند که از این پس دوره تاریخى‏شان به سر آمده و باید به نظام‏هاى مدرن روى آورند. در اصل، دارالفنون هم براساس همین ایده به وجود آمد و با اعزام محصل به خارج، یا توسط افرادى که با غرب مراوده داشتند و آثار ترجمه‏اى غربى‏ها را مى‏خواندند، موجى از غرب‏گرایى در جهان اسلام به وجود آمد. اینها که حدود 40 تا 50 روشنفکر هستند، در غرب‏گرایى ایران بسیار مؤثر بودند.
در شرق متأسفانه غرب‏گرایان فاقد اصل و ریشه درست و حسابى هستند. خیلى از اینها از نظر اخلاقى و خودباختگى فاسد هستند و عده‏اى نیز، هم از نظر فکرى و هم از نظر مالى فاسدند. این طور نیست که اینها آثار کانت و دکارت را خوانده و ریشه و نحله فلسفى داشته باشند؛ بلکه یک جُنگ فلسفى و ادبى هستند. اکثر اینها در خارج زندگى مى‏کردند. براى روشنفکر، ایده‏آل‏ترین سرزمین همان سرزمینى است که آن فکر در آنجا رشد کرده است. غالب روشنفکران عصر مشروطه، مثل آخوندزاده، میرزا ملکم و میرزا آقاخان، زندگى خانوادگى خوب و زن و بچه‏اى ندارند.
گرایش‏هاى روشنفکرى در ایران‏
گروهى از اینها ملحدند. ملحدان به فرهنگ روسى گرایش دارند و به شدت با دین سر جنگ دارند؛ مثل آخوندزاده و کرمانى. روشنفکرى لائیک تمام عیار، چپ نیست. طالب‏اف و آخوندزاده، طرفدار سرمایه‏دارى و در اصل طرفدار تزاریسم هستند. امّا میرزا ملکم خان بیشتر وجهه لیبرالى دارد. آدم سازشکار و فرصت‏طلبى است و مى‏شود گفت پدر روحانى اکثریت روشنفکر راست معاصر ماست. افراطى‏گرى آقاخان کرمانى و آخوندزاده را ندارد. در مرحله بعد، یک عده بوروکرات و تکنوکرات، امثال میرزا حسین خان سپهسالار هستند. سپهسالار گاهى اوقات وجهه نظر مثبتى داشته؛ مثلاً با آخوندزاده بد بوده و با تغییر الفباى فارسى مخالفت مى‏ورزیده است. برخى مى‏گویند این مخالفت‏ها ریشه در دعواهایى دارد که در ترکیه داشته‏اند.
یک جریان دیگر، روشنفکرى مذهبى است که از سید جمال شروع مى‏شود. او طرفدار پان اسلامیسم است و حتى با بهایى‏ها و ازلى‏ها و آدم‏هایى نظیر میرزا ملکم و آقاخان کرمانى کنار مى‏آید براى اینکه موجب اتحاد اسلام شود؛ امّا نه به قصد احیاى اسلام؛ بلکه احیاى عظمت کسانى که در این منطقه زندگى مى‏کنند از طریق استفاده از علوم دانش‏هاى جدید. به اعتقاد من، پان اسلامیسم بیش از آنکه یک نهضت اسلامى باشد، یک نهضت غرب‏گرایانه است. من در کتاب سیر تفکر معاصر، نظرات فریدون آدمیت، سید جمال و یکى از طرفداران امروزى پوپر [ دکتر سروش‏] را با یکدیگر مقایسه کرده‏ام و نشان داده‏ام که هر سه یک حرف مى‏زنند.
بنابراین مى‏توان چهار یا پنج جریان را در میان روشنفکران نشان داد:
1. جریان الحادى تندرو و افراطى؛ مثل آخوندزاده؛
2. جریان لیبرال معتدل و ناروشن؛
3. جریان روشنفکر مذهبى؛
4. جریان تکنوکرات و بوروکرات دولتى؛ مثل سپهسالار که اینها بیشتر وزرا بودند؛
5 . جریانى که قدرى محدودتر و خاص‏تر است؛ مثل میرزا یوسف خان مستشارالدوله که در کتاب حقوق بشر اسلامى مى‏نویسد (با عنوان «یک کلمه») که حقوق بشر غربى را با احکام، آیات و روایات اسلامى تطبیق مى‏دهد. براى اولین بار، با یک مطابقه جدى میان اسلام و غرب روبه‏رو مى‏شویم؛ کارى که حتى در آثار سیدجمال هم من ندیده‏ام.
در کنار گروه‏هاى یادشده، یک جریان هم داریم که علماى سنتى اسلام هستند. بنابراین سه جریان اصلىِ اثرگذار بعد از مشروطه مى‏توان شناسایى کرد: روشنفکران آزاد و لائیک، روشنفکران مذهبى و علماى سنتى. تا زمان انقلاب این دسته‏بندى همچنان وجود دارد. در دوره رضاخان علماى سنتى کم و بیش در حوزه هستند و خیلى کم در صحنه مبارزات عملى سیاسى وارد مى‏شوند. امّا روشنفکران لائیک و لیبرال‏ها حامى دولت رضاشاه هستند. ایجاد مدرنیسم سطحى و تحمیل مدرنیسم بر مردم، محور تمام حوادث دوره رضاشاه است. در این دوره، روشنفکرى دینى نیز نه شاخص مطرحى دارد و نه فعال است. اما در سال‏هاى قبل از انقلاب، مهم‏ترین شخصیت‏ها و جریانات روشنفکرى را به این قرار مى‏توان مطرح کرد: جلال آل احمد که بعد از تجربه مارکسیسم، حناى آن را بى‏رنگ مى‏بیند و با سرمایه‏دارى هم مخالف سرسخت است، کتاب غربزدگى را به انگیزه بازگشت به خویشتن (تا حدودى تحت تأثیر جریانات پست‏مدرن؛ البته با توجه به میراث اسلامى) مطرح مى‏کند. در دولت و بدنه حکومت نیز بخشى از روشنفکرى دیده مى‏شود که به نوعى طرفدار بازگشت به خویشتن است؛ مانند سید حسین نصر و تا حدودى داریوش شایگان و احسان نراقى که در واقع در دوران جنگ سرد دچار یک تناقض و گیجى شده‏اند. یکى از شاخص‏هاى مهم روشنفکرى اسلامى، دکتر شریعتى بود که در چهره آلترناتیو نظام لیبرال، تئورى خودش را مطرح مى‏کند و از جذابیت‏هاى فوق‏العاده‏اى برخوردار مى‏شود. سوسیالیست‏ها و مارکیست‏ها نیز بخش دیگرى از جریانات روشنفکرى قبل از انقلاب هستند.
در سیر پر فراز و نشیب و تکاپوى روشنفکرى، مهم‏ترین حادثه‏اى که اتفاق مى‏افتد، انقلاب اسلامى به رهبرى عالمى سنتى از حوزه است که تمام جریانات روشنفکرى را تحت‏الشعاع خویش قرار مى‏دهد. پس از انقلاب، تا چند سال و به‏خصوص تحت تأثیر فضاى جنگ، هیچ بخشى از روشنفکرى منشأ اثر نیست. در دهه دوّم انقلاب به عقیده من مى‏توان جریانات روشنفکرى را به این شکل طبقه‏بندى کرد: 1. لیبرال‏هاى مسلمان؛ 2. لیبرال‏هاى لائیک. امّا لیبرال‏هاى مسلمان خود به سه دسته تقسیم مى‏شوند: 1. لیبرال‏هاى تئوریک (نظریه‏پرداز)؛ 2. لیبرال‏هاى پراتیک(عمل‏گرا)؛ 3. ژورنالیست‏هاى لیبرال.
جریان لیبرال‏هاى لائیک اگرچه در گفتمان روشنفکرى داخلى ایران هم‏اکنون موضوعیت دارند، امّا به صورت متشکل بیشتر در خارج از کشور منتظر فرصت هستند تا لیبرال‏هاى مسلمان دانسته یا ندانسته فضا را براى توسعه و شکل مناسبت‏هاى داخلى اینها فراهم کنند. لیبرال‏هاى مسلمان از نوع تئوریک به دنبال تفسیر دین و ارائه نظریه‏هاى جدید مطابقى با مدرنیسم و لیبرالیسم هستند. لیبرال‏هاى پراتیک نیز با نفوذ در بدنه حکومت، تئورى‏هاى دسته اوّل را به اجرا مى‏گذارند. ژورنالیست‏هاى لیبرال نیز نقش واسط را میان لیبرال‏هاى تئوریک و جامعه بازى کرده، به منظور ایجاد فضاى مناسب براى نفوذ بخش پراتیک روشنفکرى لیبرال به بدنه حکومت تلاش مى‏کنند.
‏چشم‏انداز آینده جریان روشنفکرى
به نظر من به جرأت مى‏توان گفت که هم‏اکنون لیبرالیسم و تفکر سرمایه‏دارى نفس‏هاى آخر را مى‏کشند و در سال 2011 م. دیگر قدرت امروز را نخواهند داشت. عدالت، اخلاق و معنویت، چالش‏هاى مهمى هستند که لیبرالیسم با آن روبه‏روست. روشنفکران جهان سومى هم هرچه مد روز باشد، به آن تظاهر مى‏کنند. تمام حجیت روشنفکرى به غرب است. وقتى غرب مضمحل شد، اینها هم مضمحل مى‏شوند.
بله؛ نولیبرالیسم بخش‏هایى از سوسیالیسم را گرفته و به یک سرى حمایت‏ها از طبقات ضعیف و فقیر روى آورده است؛ امّا اینها همه تا حدى حکم دوپینگ دارند و بعد از مدتى خاصیتشان را از دست مى‏دهند و باز بحران از نو ایجاد مى‏شود.
به نظر من استحاله لیبرالیسم شروع شده است و این روند به استیلاى دین و فرهنگ دینى خواهد انجامید. اینک کار به جایى رسیده است که برژینسگى از اخلاق و پارسایى صحبت مى‏کند. نولیبرالیسم امروز خیلى تعدیل شده است؛ امّا هنوز ذات و ماهیت لیبرالى‏اش از بین نرفته است و آن قدر استحاله پیدا مى‏کند تا کاملاً به معنویت و اخلاق برسد و ماهیت خودش را از دست بدهد که دیگر اسم لیبرالیسم هم موضوعیت نداشته باشد. البته براى مقصود نهایى نمى‏توان زمان معینى گذاشت. این سیر استحاله شروع شده است و پایان این سیر بستگى دارد به اینکه انسان قرن بیست و یکم چقدر در طلب و تمناى عالم قدسى و جهان دینى و معنوى باشد. به هر صورت، مهم‏ترین پارامتر این چالش‏ها، میزان تلاش و مجاهدت تشیع است. یعنى با شعار نمى‏توان این جریان روشنفکرى را مهار کرد. تلاش و مجاهدت لازم است. اخلاق و معنویت با شعار به دست نمى‏آید. اگر در افعال خودمان اخلاق، معنویت و عدالت را منشأ اثر نسازیم، خودمان نیز در عمل بخشى از همین جریان روشنفکرى را تشکیل مى‏دهیم و یا در آن ذوب مى‏شویم؛ امّا با شعارهاى بسیار زیبا و فریبنده که این البته بسیار خطرناک است.
اشاره‏
1. آقاى مددپور دسته‏بندى نسبتاً روشنى از وضع فعلى روشنفکرى عرضه کرده‏اند ولى به نظر مى‏رسد مى‏توان دسته سومى که براى لیبرال‏هاى مسلمان برشمردند به دسته دوم، یعنى لیبرال‏هاى عمل‏گرا، بازگرداند. روزنامه‏نگاران لیبرال نیز در موضع عمل قرار دارند و بر فرایند شکل‏گیرى اندیشه و عمل جامعه و فرهنگ آن تأثیر مى‏گذارند.
2. اینکه مدعى شده‏اند لیبرالیسم و سرمایه‏دارى نفس‏هاى آخر را مى‏کشند، به نظر مى‏رسد کمى اغراق‏آمیز باشد. درست است که دوره انحطاط لیبرالیسم و سرمایه‏دارى آغاز شده است، اما فرایند به سر رسیدن دوران یک جریان پردامنه و پرنفوذ نمى‏تواند چنین شتابى داشته باشد.
3. آنچه در کلمات غربیان از معنویت و اخلاق دیده مى‏شود، دین به معناى سنتى کلمه‏اش نیست. آنان بیشتر به دینى توجه دارند که با ارزش‏هاى لیبرالى قابل جمع باشد؛ این دین، که اغلب با نام دین هم از آن یاد نمى‏شود، بلکه با عبارت «معنویت» به آن اشاره مى‏کنند، دینى خصوصى و شخصى است، در درون است تا بیرون، جلوه‏هاى ظاهرى آن در کمترین حد ممکن است، به طورى که از ظواهر افراد نتوان دیندارى یا بى‏دینى آنها را تشخیص داد، در باب پوشش، خوراک، مسکن، مسائل اجتماعى و سیاسى و اقتصادى، روابط بین‏المللى و بسیارى امور دیگر حکمى ندارد، و تنها پاره‏اى مفاهیم کلى و ارزش‏هاى عام را بیان مى‏کند، و در یک کلمه «دین لیبرال»(1) است. بنابراین هیچ لزومى ندارد این فرضیه را به عنوان تنها فرضیه مطرح در نظر بگیریم که چون طرفداران جامعه لیبرال از دین و معنویت دم مى‏زنند، پس لیبرالیسم رو به نابودى دارد. البته نباید نادیده گرفت که لیبرالیسم امروز دچار بحران‏هاى جدى ارزشى و معنوى است و جوامع لیبرال در سراشیبى سقوط و انحطاط به سر مى‏برند. اما نباید ساده‏انگارى کرد و پایان کار لیبرالیسم را در فاصله‏اى نزدیک انتظار بُرد.
پی نوشت:
1) دین لیبرال» عنوان مقاله‏اى است از مجید محمدى که در آن دین را به گونه‏اى معنى و توصیه کرده است که با ارزش‏هاى جامعه لیبرال کاملاً هماهنگ باشد.
کیهان، 2 و 4/2/1380

تبلیغات