نقدی بر قرائت رسمی از دین
حوزههای تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن زیر تلخیص دقیقى از گفتوگوى روزنامه ایران با آقاى شبسترى درباره کتاب جدیدالانتشارش با نام نقدى بر قرائت رسمى از دین مىباشد. منظور ایشان از قرائت رسمى، قرائت فقهى - حکومتى است که در حوزه حکومت و سیاست با زبان تکلیف سخن مىگوید. در عصر مدرنیته، به دلیل وجود گزینههاى مختلف سیاسى و اجتماعى، باید از «حقِ» انتخاب سخن گفت، نه از تکلیف. تنها پیام سیاسى و اجتماعى دین اسلام این است که عدالت باید تحقق پیدا کند. احکام معاملات و سیاسات در قرآن و سنت، تاریخمند بوده و تنها مصالح موقت آن عصر یا محیط را تأمین مىکرده است. مقتضاى مسلمان زیستن ما در عصر حاضر این است که حقوق بشر را بپذیریم و آن را اساس سازماندهى اجتماعى خود قرار دهیم.متن
منظور من از «قرائت رسمى از دین»، قرائت فقهى - حکومتى است. این قرائت در تعیین نسبت میان اسلام با سیاست و حکومت از همان تعابیر تکلیفى استفاده مىکند که در باب عبادات به کار مىبرند. قرائت رسمى، در باب نوع حکومت، برنامهها و وظایف حکومت و تعریف عدالت، نظریه فلسفى عرضه نمىکند، بلکه سلسلهاى از دستورها، ترتیبات، آداب، حلالها و حرامها را معین مىکند و از مؤمنان و حکومت مىخواهد که بر طبق آن عمل کنند. البته طرفداران این قرائت، گاه از اجتهاد متناسب با زمان و مکان هم صحبت مىکنند، اما این به معناى تغییر زبان یا تغییر نگاه به مسائل حکومت نیست، بلکه به معناى این است که به موازات تغییر زمان و مکان، باید در باب سیاست و حکومت، حکم شرعى جدید ارائه شود. سخن من در این کتاب این است که در عصر حاضر که جوامع اسلامى وارد عصر مدرنیته شدهاند، نمىتوان با زبان تکلیف در باب سیاست و حکومت سخن گفت؛ زیرا در عصر مدرنیته، دامنه انتخابهاى انسان بسیار گسترده شده و انتخاب جاى تن دادن به تقدیر و سرنوشت را گرفته است. در عصر مدرنیته، تأسیس نظامهاى سیاسى، اجتماعى و اقتصادى، مستلزم یک انتخاب است؛ این انتخاب میان حق و باطل یا میان درست و نادرست نیست، بلکه یک انتخاب از میان انتخابهاى متعدد ممکنى است که یکى از آنها را هرگز نمىتوان با قاطعیت برگزید، بلکه صرفاً ترجیح دلایلى بر دلایل دیگر است. براى مثال، مسائلى از این قبیل که «نهادهاى سیاسى جامعه چه سازمان و چه برنامههایى باید داشته باشند»، «کدام نظریه درباره شکل حکومت قابل قبول است»، «معناى عدالت چیست و چگونه باید تأمین شود» همگى از مسائل مورد اختلاف است و نمىتوان میان نظریههاى گوناگون، یک نظریه را به عنوان حق مسلم پذیرفت.
حق انتخاب و پرهیز از زبان تکلیف(1)
در چنین شرایطى نمىتوان یک نظریه را تکلیف کرد؛ بلکه باید دست به انتخاب زد. انتخاب در ذات خود چیزى است که نمىتوان نوع معینى از آن را به کسى تکلیف کرد. تکلیف کردن در جایى است که حق در مقابل باطل قرار گیرد، ولى انتخاب ایجاب مىکند که خود شخص ارزیابى کند و به نتیجه برسد. انتخاب با مفهوم «حق انتخاب» و با زبان «حق» سازگار است؛ تکلیف کردنِ انتخاب معنا ندارد. بلکه انتخاب در ذات خود قائم به اقتناى عقلانى و درونى انسان است. البته انسانهاى مؤمن در چنین شرایطى سعى مىکنند سؤال خود را چنین طرح کنند که ایمان آنان در عصر جدید با توجه به واقعیات مدرنیته با کدام نظام سیاسى و کدام مجموعه ارزشها سازگار است. واضح است که این پرسش، پرسش از تکلیف نیست، در عین حال که دغدغه دینى آن را جهت داده است. پس مىتوان میان ایمان مؤمنان و مسائل سیاسى نسبتى برقرار کرد، ولى نه با زبان تکلیف بلکه در سایه گفتوگو و تبادل.
البته آتوریتههاى دینى مىتوانند در پارهاى از جامعهها با تکلیف کردن، مردم عادى را به حرکت سیاسى وادارند، ولى درباره اهل فکر و نخبگان که انتخابگرند، چنین کارى امکانپذیر نیست. حال اگر مردم، مستقل از نخبگان، با زبان تکلیف به حرکت درآیند، بهتدریج نخبگان از دولت و مردم جدا مىشوند و دولت از سوى نخبگان تغذیه فکرى نمىشود و دولت کارآمدى لازم را نخواهد داشت. عدم کارآمدى دولت، میان مردم و دولت نیز گسست ایجاد مىکند. ناکارآمدى، همچنین مشروعیت سیاسى حکومت را به مخاطره مىافکند. بنابراین دولت در کار مدیریت عقلانى جامعه و توسعه اقتصادى، سیاسى و فرهنگى با زبان تکلیف موفق نخواهد شد.
در جوامع سنتى، تصور بر این بود که نظام خانواده و حکومت یک «وضع طبیعى» دارد. وظیفه و تکلیف اشخاص این بود که وضع طبیعى را تشخیص دهند و طبق آن عمل کنند. مثلاً مدیریت مرد در خانواده و جامعه، بخشى از نظام آفرینش به حساب مىآمد. نباید کسى به این فکر مىافتاد که آن واقعیات سیاسى و اجتماعى یا آن روابط خانوادگى را تغییر دهد. این همان تفکرى است که هر جا پیدا شود، تکالیف و حلالها و حرامها را بر مصالح و مفاسدِ واقعىِ دائمى مبتنى مىکند. اما در آگاهى مدرنیته دیگر وضع طبیعى از پیش آفریده شدهاى براى نظام سیاسى، فرهنگى و خانواده و حتى براى نظام ارزشى درجه دوم که به ارزشهاى درجه اول خدمت مىکنند، تصور نمىشود. به هر حال، این واقعیتى است که ما در آن بهسر مىبریم و نسبت اسلام با سیاست و حکومت را باید در متن چنین آگاهى و واقعیتى بازجست. به نظر من، نمىتوان گفت فقط یک نوع نگاه دینى ثابت وجود دارد؛ نگاههاى دینى در اعصار مختلف مىتوانند متفاوت باشند. مىتوان گفت نگاه دینى گذشته با دیدگاه «وضع طبیعى اشیا» متناسب بوده است اما در جهان جدید که این دیدگاه مقبول انسانهاى زیادى نیست، نگاه دینى دیگرى براى آنان باید پدید آید و آمده است. آنچه میان همه نگاههاى دینى در عصرهاى مختلف مشترک است این است که انسان از خود و جهان، فراروى دارد و مایل است به تجربه واقعیت گسترده متعالى دست پیدا کند.
اما با این حال، شخص مؤمن همواره مىتواند دغدغه اطاعت از امر و نهى خدا را داشته باشد؛ به این معنا که بپرسد در دنیایى با این خصوصیات، انتخاب کدامین سازمان حکومتى، اجتماعى و اقتصادى و کدامین سیاستها و برنامهها، انجام وظیفه او در برابر خداوند را بهتر تحقق خواهد بخشید؛ خواه آن وظیفه ایمانورزى باشد، خواه خدمت به انسانها، خواه خدمت به عدالت یا اخلاق و...، انسان مؤمن پس از همه محاسبات علمى و فلسفى از خود مىپرسد: ایمان من چگونه با این انتخاب حفظ خواهد شد؟ بالاخره او در این باره به «نظر» خاصى دست مىیابد و بعداً نیز از موضع ایمان، سیاست و حکومت را نقد مىکند.
اسلام و حقوق بشر
اما منظورم از جایگزین کردن «زبان حق» بهجاى «زبان تکلیف» این است که مؤمنان در عصر حاضر باید مباحث حکومت و سیاست را اینگونه آغاز کنند که مىخواهند حقوق انسانى همه انسانها صرفاً از آن نظر که انسان هستند، مراعات شود و این یعنى سازماندهى همه نظامهاى اجتماعى بر اساس «حقوق بشر». من در کتاب خود مفصلاً نه تنها سازگارى حقوق بشر با مسلمانى را (به شرط عدول از فتواهاى گذشتگان) به وضوح نشان دادهام، بلکه مبرهن ساختهام که مقتضاى مسلّمِ مسلمان زیستن ما در عصر حاضر و وفادارى ما به رسالت پیامبر گرامى اسلام، همین است که حقوق بشر را بپذیریم و آن را اساس سازماندهى اجتماعى خود قرار دهیم. واقع این است که تمام آنچه که در هدایتهاى دینى آمده، خود بخشى از فرهنگِ انسانِ انتخابگر امروز است، نه چیزى خارج از فرهنگ این انسان. به عبارت دیگر، انسان مدرن با استفاده از متون دینى، فلسفى، علمى و همه سرمایههایى که دارد دچار این وضعیت شده و بر چند راهىها قرار گرفته است. بنابراین نهایت چیزى که چنین انسانى مىتواند بگوید این است که خداوند از من مىخواهد در سیاست و حکومت آنچه را به نفع انسانیت و عدالت تشخیص مىدهم، انتخاب کنم. بیش از این از من خواسته نشده است؛ چون بیش از این نمىتوانم.
نقش دین در جامعه و سیاست
پیام دین چیست؟ در عصر ما پیام دین عبارت است از پیام «معنى یافتن با خدا». بحران عصر حاضر بحران معنى و مفهوم زندگى است. اگر مفسران دین بگویند که دین مخالف حقوق آدمیان نیست و تشخیص و انتخاب کردن انسان را به رسمیت بشناسند و بگویند که سازمانهاى اجتماعى و سیاسى مسلمانان باید بر اساس حقوق بشر تنظیم شود و هدف آنهاباید توزیع عدالت در زندگى اجتماعى باشد، در این صورت، پیام دین در سیاست و حکومت درست ابلاغ شده است و مىتواند در عصر حاضر معنا داشته باشد. از طرف دیگر، حاکمیت قرائت فقاهتى - حکومتى درست به معناى دولتى شدن دین است و اگر دین دولتى نباشد قرائتهاى متفاوت مىتوانند حقوق اجتماعى یکسان داشته باشند. در این مورد هم فرقى نمىکند که حکومت خودش یک قرائت مشخص و معین را رسماً اعلام کند و یا از یک صنف، گروه یا طبقهاى بخواهد که آنها یک قرائت واحد را اعلام کنند تا حکومت بر اساس آن عمل کند.
البته این مسائل مربوط به عصر حاضر است. در گذشته اگر در عالم سیاست و حکومت با زبان تکلیف سخن مىگفتند آن زبان پیام دین را مىرساند؛ چون انسانها انتخابگر نبودند و تنها وظیفه آنها این بود که در عالم سیاست و حکومت آنچه به عنوان «حق» و درست به آنها اعلام مىشد، عمل کنند. ما در این عصر باید فرزندان عصر خود باشیم، آنها هم فرزندان عصر خود بودند.
به نظر ما، طرفداران قرائت رسمى حتى قرائت اُرتدکس(2) را که به جامعه سنتى تعلق داشت، نمىتوانند درک کنند. آنها به جاى دادههاى تاریخى که باید مبناى اصلى شناخت قرائت ارتدکس باشد، مفهومهاى ذهنى و انتزاعى خود را که عمدتاً از سنت فلسفى یونان اخذ شده معیار قرائت قرار مىدهند. مثلاً مىگویند قضایاى مربوط به احکام که در قرآن مجید یا سنت پیامبر، حتى در باب معاملات و سیاست، آمده قضایاى حقیقیه هستند، نه قضایاى خارجیه و به این علت در آن ابواب مىگویند که حکم براى ذات موضوع جعل شده است. آنها این احکام را چیزى بیش از احکام مربوط به واقعیت موجود در سرزمین حجاز تلقى مىکنند. این احکام را احکام ابدى مىدانند که مىتواند مصالح مفروض دائمىِ واقعىِ غیرقابل تغییر را تأمین نماید. این نگرش مبتنى بر فرض «ذات» است که از تفکر یونانى به ارث رسیده و بر تمام علم فقه مسلط شده است. در حالى که اگر قرائت ارتدکس را با روش پدیدارشناسى تاریخى مطالعه کنند، معلوم مىشود که احکام معاملات و سیاسات تاریخمند بوده است؛ آن احکام قضایاى حقیقیه نبودهاند، بلکه قضایاى خارجیهاى بودهاند که تنها مصالح موقت آن عصر و محیط را تأمین مىکردهاند و اصلاً غیر از این ممکن نبوده است. در قرائت ارتدکس اصلاً مسائلى مانند آزادى سیاسى و دینى در مفهوم امروزین آن مطرح نبوده است و بنابراین، آن قرائت امروز هیچ مانعى جلوى پاى ما براى پذیرش حقوق بشر موجود نمىگذارد.
به نظر من بحران قرائت رسمى از اسلام ناشى از سه خصیصه مبارزه با دموکراسى، خشونتگرایى و نامتعبر بودن مبانى فلسفى آن است. ولى این سه خصیصه در عصر حاضر به وجود آمده است وگرنه تا قبل از مدرنیته، قرائت رسمى این مشکلات را نداشت. در آن زمان، دموکراسى اصلاً شناخته شده و مطرح نبود. زندگى اجتماعى مسلمانان، زندگى سنتى و اطاعت رعیت از راعى بود و مفاهیم سیاسى آن زمان مثل بیعت، شورا، عدالت، امامت و... همه بر آن محور بنا شده بود. همچنین در جامعهاى که اصلاً حقوق اساسى و دموکراتیک در آگاهىهاى مردم نبوده طبعاً تجربه خشونتگرایى پدید نمىآید؛ زیرا خشونت در بحث ما یعنى اعمال قدرت حکومتى بر خلاف آزادىهاى انسانى.
اما در پاسخ به این سؤال که «در جامعه دینى، کتاب و سنت از چه مجارى و تا چه حد، هم مىتوانند و هم باید بر حکومت تأثیر بگذارند؟» نخست باید این نکته را یادآورى کنم که در جامعهاى مثل جامعه ما که یک دین وحیانى دارد، مجموعه احکام، شعائر، مفاهیم و ارزشهاى دینى همگى باید مولود و تابع تجربه سخن گفتن خداوند از طریق سنت دینى با مردم جامعه (که همان تجربه وحدت انسان، جهان و خدا مىباشد) باشد. البته عامه مردم ظاهراً از چنین تجربهاى محرومند، اما نکته مهم این است که آنچه عامه مردم به صورت مفاهیم و ارزشها و احکام عبادى و شعائر به آن پایبندى نشان مىدهند، باید از تجربه دینى خواص نشأت گرفته باشد و تابع و مولود آن باشد.
با این مقدمه، تأثیر کتاب و سنت بر حکومت به نظر من از دو طریق باید صورت گیرد. یکى اینکه مثلاً کدامین شکل حکومت و کدامین نظریه عدالت با تسهیل تجربههاى دینى و تسهیل ایمانورزى و تسهیل تخلق به اخلاق وحیانى سازگارى بیشترى دارد. این وضعیت همان «دین - داورى نهایى در باب حکومت و سیاست» است (که البته با «زبان تکلیف» قرائت حکومتى و فقاهتى کاملاً متباین است) و طریق دوم، اینکه مؤمنان پس از انتخاب عقلانى نوع و شکل حکومت باید از موضع ایمانى خود، ناقد برنامهها و سیاستهاى حکومت باشند. باید بررسى کنند که مثلاً آنها تا چه اندازه با هدف عدالت سازگارى دارند. به نظر من تنها پیام سیاسى و اجتماعى دین اسلام این است که عدالت باید تحقق پیدا کند. پیام سیاسى دین، ترغیب اخلاقى انسانها به تعقیب عدالت و رعایت اخلاق در سیاست است. منظور من از پیام سیاسى دین در همه جا، پیام اخلاقى دین در حوزه سیاست است، نه پیام سیاسى به معناى خاص از سیاست.
قرائت انسانى و غیرانسانى از دین
دینورزى کار انسان است و دین متعلق به انسان است؛ نوعى زیستن است که «استارت» آن را خدا مىزند اما سلوک کار آدمى است. در قرآن مجید آمده است که دین نزد خداوند اسلام است. (ان الدین عند اللَّه الاسلام) اسلام و تسلیم شدن کار آدمى است. چون این طور است پس دین نمىتواند نفى کننده انسان باشد. باید ببینیم انسان در طول تاریخ زندگىاش چه ابعادى از خود به نمایش گذاشته است؛ دینورزى انسان نباید جاى هیچکدام از ابعاد وجود او را بگیرد و دین نمىتواند جاى علم، فلسفه و هنر را بگیرد. البته انسان از طریق معرفت خداوند و تجربههاى دینى دیگر به خود معنى مىدهد و به تبع به همه ابعاد وجودى خود هم معنا مىدهد. دین از موضع دین به فلسفه، علم و هنر و ارزشها و حقوق نیز معنى مىدهد، اما این معنى دادن به معناى خالى کردن آنها از محتوایشان نیست.
در نقطه مقابل، قرائت غیرانسانى یا فوق انسانى از دین و دیندارى معتقد است که دین سلوک معنوى خود انسانِ داراى ابعاد وجودى گوناگون نیست؛ بلکه مجموعهاى از علوم و احکام غیبىِ فوق عقل انسانى است که از سوى خداوند به سوى انسانها آمده تا انسانها آن علوم را بدانند و بدان احکام عمل کنند. انسان باید هرچه را دارد و جزء سرمایهها و توانایىهاى خودش است، با آن عامل که از غیب وارد شده و جزء دارایىها و سرمایههاى وى نیست، بسنجد و صحت و سقم آنها را با آن عامل غیبى معلوم کند و هرچه با آنها نمىسازد کنار بگذارد. در این تفکر، وحى عبارت مىشود از یک سلسله گزارههاى علمى که محتواى آنها غیر از علوم و توانایىهاى خود انسان و فوق عقل است. در این تفکر میان خدا و انسان گسست وجود دارد. معناى این سخن آن است که با ورود وحى هر معرفتى از اعتبار اصیل مىافتد، انسان متلاشى مىشود و سرمایههاى انسانى همه برباد مىرود. اما این تصور درباره دین نه با دریافت آغازین مسلمانها از دین و وحى سازگار است و نه با تصور فلاسفه مسلمان از دین و وحى. فلاسفه وحى و نبوت را اتصال نبى با عقل فعال دانستهاند و این طور معنى کردهاند که نبى یک انسان است و به جهت خصوصیات انسانى ویژهاى که در نبى هست در حال اتصال با عقل فعال صعود و عروج مىکند. مرحوم طباطبایى در تفسیر المیزان در مباحث نبوت اصرار و تصریح دارد که وحى و نبوت از جمله توانایىهاى خود انسان است، منتها انسانهاى ویژه. او مىگوید وحى شعور مرموزى است که در پارهاى از انسانهاى ویژه ظاهر مىشود. به طور کلى، معرفت عینى و قدسى به آن معنى که در مسیحیت هست، در جهان اسلام جز نزد پارهاى از عارفان نمىبینیم. اگر دین عبارت از مجموعهاى از علوم فوق بشرى است که همه امور و علوم دیگر را از اعتبار مىاندازد، پس در این صورت اصلاً معلوم نیست که انسان چگونه مىتواند این علوم را بفهمد و با آن نسبتى برقرار کند.
روش فهم کتاب و سنت
در ادیان وحیانى بیش از همه چیز مسأله فهم خطاب وحى مطرح مىشود. پارهاى از ادیان این طور نیستند و در آنها اصلاً تجربه «یک خطاب» مطرح نیست، بلکه یک نوع تجربه از واقعیت یا نوعى رها شدن از واقعیت مطرح است. فهم خطاب دو گونه است. گاه فهم خطاب با تبدیل کردن خطاب به یک «ابژه» مثل سایر ابژهها صورت مىگیرد. کسانى که این راه را مىروند، خطاب را از خطاب بودن مىاندازند و به شکل یک مجهول علمى در مىآورند. در حال تخاطب نه بنده مىتوانم شما را به صورت یک ابژه مطالعه کنم و نه شما بنده را. نوعى از فهم وجود دارد که از نوع فهم اشخاص از یکدیگر است. به نظر مىرسد که باید متون وحیانى را اینگونه فهمید. به این جهت است که بنده روش هرمنوتیک وجودى را به روش هرمنوتیک پوزیتیویستى و نوپوزیتیویستى ترجیح مىدهم؛ چون با طبیعت این ادیان سازگارتر است و به زنده ماندن تجربه خطاب در سنت وحیانى کمک مىکند. البته این سخن به این معنا نیست که انسان دیندارى که از عقلانیت هرمنوتیکى - وجودى استفاده مىکند، عقل انتقادى یا عقل ابزارى را لازم ندارد. آنجا که فرد تجربه خود را تفسیر و تعبیر مىکند و با دیگران به گفتوگو مىنشیند، باید به سخن کسانى که عقلانیت وجودى و هرمنوتیک او را نقد مىکنند، گوش کند. از طرف دیگر، اگر قرار باشد مثلاً حکومت دست چنین آدمى باشد، باید از عقل ابزارى براى اهداف سیاسى و دینى استفاده کند. بنابراین کل متن دینى «یک خطاب» است و باید پارههاى مختلف آن را در یک کل به این صورت مطالعه کنیم که تجربهاى نبوى در جایى تحقق پیدا کرده که هم از فرهنگ ریشه گرفته و هم در همه ابعاد آن فرهنگ اثر گذاشته و دائماً در داد و ستد با آن بوده و به طور کلى ابعاد مختلف زندگى را به گونههاى مختلف تحت تأثیر قرار داده است. اصلاً پاره پاره مطالعه و تفکیک کردن آنها از یکدیگر درست نیست. قرآن مجید باید به صورت یک «خطاب واحد» مطالعه شود که «ذاتیات و عرضیات» و به عبارت دیگر «معناى مرکزى» و «معناهاى فرعى» دارد. اگر این گونه مطالعه شود احکام اقتصادى و یا عبادى نشأت گرفته از قرآن مجید تافته جدا بافتهاى دیده نمىشود.
اشاره
در این گفتوگو و در متن کتاب، به مطالب ریز و درشتى اشاره شده است که در اینجا نمىتوان به بررسى همه آنها پرداخت. ایشان در مجموع دو قرائت را در مقابل هم قرار داده است و از نفى اولى (که آن را قرائت رسمى نامیده است و ظاهراً آن را روش حاکم بر نظام جمهورى مىداند) به اثبات قرائت دوم (که آن را قرائت انسانى نامیده و مورد نظر خود ایشان است) پرداخته است. در اشارات زیر نشان خواهیم داد که هرچند برخى نکات درست و قابل تأمل در این گفتوگو و کتاب مطرح شده است، اما اصل مدعا و ساختار منطقى بحث از ضعف و اشکالات جدى برخوردار است. حاصل سخن ما در بررسى زیر آن است که اولاً آنچه نویسنده به عنوان قرائت رسمى از دین ارائه کرده است، نه قابل انطباق بر روش جارى در جمهورى اسلامى یا اصول مندرج در قانونى اساسى است و نه چنین تصویرى از سوى فقها و اندیشمندان برجسته دینى اظهار شده یا قابل قبول آنان مىباشد. البته خواهیم دید که برخى از مطالبى که نویسنده به عنوان عنصرى از قرائت رسمى ارائه کرده است، مورد قبول و تصریح عالمان دینى بلکه بعضاً جزء مسلمات قرآن کریم و سنت معصومین است ولى نویسنده آنها را به گونهاى تعبیر کرده است که حقیقت را چنان که باید نشان نمىدهد. ثانیاً؛ آنچه ایشان به عنوان «قرائت انسانى» از دین مطرح کرده است، بر پیشفرضها و ذهنیتهاى ناگفتهاى استوار است که غالباً اثبات نشده و حتى در فرهنگ غرب نیز در مورد آنها نقدها و جدالهاى فراوان وجود دارد. به هر حال، در میان دو قرائت افراطى و تفریطى که نویسنده ارائه کرده است، قرائتها و تفسیرهاى بسیار دیگرى مىتوان فرض کرد که حقانیت آنها را باید در عرضه به کتاب و سنت و عقل جستجو کرد. نتیجه آنکه با یک نگرش دقیقتر مىتوان دریافت که در مورد فرهنگ ناب اسلامى و جایگاه آن در جهان جدید، تفسیر و تعبیرى وجود دارد که اکثریت قاطع فقیهان و عالمان صاحب نام شیعه (یا دستکم کسانى که به عنوان طرفداران قرائت رسمى از آنها نام برده شده است) صریحاً یا تلویحاً با آن موافقت دارند. بنابراین، به خوبى مىتوان نشان داد که معارف گرانسنگ کتاب و سنت و فهم غالب در جامعه عالمان دینى به گونهاى بوده است که نه به بحرانهایى دچار مىشود که ایشان به قرائت رسمى نسبت دادهاند و نه به چالشهاى ویرانگرى منجر مىشود که از نتایج منطقى نظریه ایشان است. البته جاى انکار نیست که در میان عالمان و مؤمنان گاه رگههاى تحجر و خشکاندیشى رخ مىنماید که نباید آن را به حساب جامعه عالمان دینى و کلیه متولیان نظام گذاشت.
به دلیل تنگى مجال، در اینجا تنها به فهرست مباحث اصلى اشاره مىکنیم:
1. آقاى مجتهد شبسترى طرفداران قرائت رسمى را متهم کرده است که «درباب حکومت، برنامهها و وظایف حکومت و تعریف عدالت، نظریه فلسفى عرضه نمىکنند بلکه سلسلهاى از آداب و حلالها و حرامها را معین مىکنند و از مؤمنان و حکومت مىخواهند که بر طبق آن عمل کنند». نویسنده در کتاب خود از شخصیتهایى چون آقایان هاشمى رفسنجانى، مصباح یزدى، جوادى آملى و محمدتقى جعفرى به عنوان نمایندگان قرائت رسمى نام برده است. حقیقتاً هیچیک از نامبردگان را نمىتوان به چنین ایدهاى منتسب کرد. بلکه اینان خود از زمره حوزویانى بودهاند که از سالها قبل از پیروزى انقلاب اسلامى تاکنون در تبیین فلسفه سیاست یا فلسفه حقوق اسلامى و در ارائه نظام اقتصادى، اجتماعى یا اخلاقى اسلام در حد توان تلاش کرده و آثارى را برجاى گذاشتهاند و خود از پیشگامان آموزشهاى نوین در حوزه علمیه براى دستیابى به چنین مباحثى بودهاند. البته این نکته که تلاشهاى یاد شده به دلیل نداشتن پیشینه دراز در ادبیات دینى ما هنوز چندان پخته و پرورده نیست، با ادعاى نویسنده که ایشان را به انکار چنین مقولاتى متهم مىسازد، فرسنگها فاصله دارد.
2. ایشان همچنین اظهار مىدارد که طرفداران قرائت رسمى به کارشناسان و نخبگان اجازه بررسى و انتخاب نوع نهادهاى اقتصادى و سیاسى و نظریهها و برنامههاى اجتماعى که به تحقق اصول و ارزشهاى دینى و مصالح ملى مىانجامد، نمىدهند و تنها به تکلیف کردنِ یک نهاد یا برنامه مىپردازند. این اتهام نیز با توجه به روش جارى در دو دهه گذشته که همواره کارشناسىهاى لازم در دولت و مجلس صورت مىگرفته و تنها از سوى شوراى نگهبان «عدم مخالفت قطعى» برنامهها و نهادها با احکام و ارزشهاى دینى سنجش مىشده است، منافات دارد. همچنین باید یادآور شد که قانون اساسى موجود، حاصل بحثهاى کارشناسى فراوان و بهرهگیرى از دستاوردهاى سایر کشورهاست که توسط مجلس خبرگانى که اکثریت قاطع آن به زعم نویسنده از طرفداران قرائت رسمى از اسلام هستند، تدوین شده است. البته بدیهى است که در همه نظامهاى سیاسى، بحثها و اختلافات کارشناسى بالاخره در یک جا به تصمیمگیرى و تعیین یک برنامه مشخص مىانجامد.
اما درباره دایره «تکلیف» و «انتخاب» نیز توضیح بیشترى خواهیم داد و معلوم خواهد شد که هیچ ایدئولوژى سیاسى و نظریه اجتماعى از دو مقوله تکلیف و انتخاب خالى نیست و نویسنده محترم مواضع تکلیف و انتخاب را خلط کرده است.
3. آقاى شبسترى گفته است که بنا بر قرائت رسمى، «دین سلوک معنوى خود انسانِ داراى ابعاد وجودى گوناگون نیست، بلکه مجموعهاى از علوم و احکام غیبى و فوق عقل انسانى است که از سوى خداوند به سوى انسانها آمده تا انسانها آن علوم را بدانند و برنامهها و توانایىهاى خود را با آن بسنجند» و از اینجا نتیجه گرفته است که «در این تفکر، میان خدا و انسان گسست وجود دارد و با ورود وحى، هر معرفتى از اعتبار اصیل مىافتد، انسان متلاشى مىشود و سرمایههاى انسانى همه بر باد مىرود». در اینجا دو نکته اساسى قابل توجه است:
الف) ایشان «دین» را سلوک معنوى خود انسان مىداند و حتى «وحى» را نوعى تجربه بشرى مىداند که نمونه آن به صورت بالقوه در همه مردم و بالفعل در بین عارفان و خواص از مؤمنان همواره وجود داشته است و تصریح مىکند که حتى احکام و عبادات هم امروزه هنگامى روا و مجاز است که از تجربه دینى مردم و خواص برخاسته باشد یا با آن هماهنگ باشد. حال آنکه از نظر قاطبه فقیهان و عالمان دینى، هرچند «دیندارى»، سلوک معنوى و ظاهرى خود انسان است و کارى است بشرى ولى «دین» و «وحى» حقیقتى است آسمانى که از سوى خداوند بر برگزیدگان از انسانها (پیامبران) نازل مىگردد و محصول توانایىهاى ذهنى و روحى خود پیامبر نیست. البته پیامبر بشر است و براى دریافت و تلقى وحى نیاز به آمادگىهاى روحى و رفتارى فراوان دارد ولى خود وحى کاملاً جنبه الهى دارد و پیامبر در محتوا و صورت آن دخالتى ندارد. این نکته را از آیات فراوان مىتوان استفاده کرد و مفسران بزرگ نیز بر این نکته اتفاق نظر دارند. جالب اینجاست که از نظر قرآن، «بشرى بودن پیامبر» دقیقاً دلالت بر «غیربشرى بودن وحى» مىکند (قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحَى إِلَیغَّ؛ کهف: 110 . إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْیٌ یُوحَى * عَلَّمَهُ شَدِیدُ الْقُوَى؛ نجم: 4 و 5) و قرآن صریحاً وحى را حامل «علم غیب» مىداند (ذلِکَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَیْبِ نُوحِیهِ إِلَیْکَ؛ آلعمران: 44. تِلْکَ مِنْ أَنبَاءِ الْغَیْبِ نُوحِیها إِلَیْکَ مَا کُنتَ تَعْلَمُهَا أَنتَ وَلاَ قَوْمُکَ مِن قَبْلِ هذَا؛ هود: 49) و پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله وسلم مکرراً خود را تابع و تسلیم در برابر وحى نازل شده مىداند (قُلْ إِنَّمَا أَتَّبِعُ مَایُوحَى إِلَیَّ مِن رَبِّی؛ اعراف: 203. إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا مَا یُوحَى إِلَیَّ؛ یونس: 15)
جالب اینجاست که آقاى شبسترى از آیه شریفه «إِنَّ الدِّینَ عِندَ اللَّهِ الْإِسْلاَمُ» (آلعمران:19) استفاده کرده است که اسلام در اینجا همان «تسلیم» است که فعل بشرى است و از اینجا نتیجه گرفته است که دین نیز امرى بشرى و محصول تجربه دینى مؤمنان است. حال آنکه هم از ذیل این آیه شریفه(3) و هم از آیات دیگر به خوبى پیداست که «اسلام» در این آیات بر یک «آیین» اطلاق شده است که بر محور «یک کتاب» (اوتوا الکتاب) قرار دارد و این آیین و کتاب، حامل علمى است که از سوى پروردگار فرو فرستاده شده است (جاءهم العلم). بر طبق نظر ایشان معلوم نیست که در آیات زیر چگونه مىتوان اسلام را به معناى تسلیم شدنِ انسان مؤمن معنا کرد: وَمَن یَبْتَغِ غَیْرَ الْإِسْلاَمِ دِیناً فَلَن یُقْبَلَ مِنْهُ (آلعمران: 85)؛ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلاَمَ دِیناً (مائده: 3)؛ فَمَن یُرِدِ اللَّهُ أَن یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلاَمِ (انعام: 125) و...
ب) ایشان از گزاره اول (دین مجموعهاى از علوم غیبى و فوق عقل انسانى است...) گزاره دوم را نتیجه گرفتهاند که «در این تفکر میان خدا و انسان گسست وجود دارد و با ورود وحى هر معرفتى از اعتبار اصیل مىافتد و انسان متلاشى مىشود»، معلوم نیست که این استنتاج بر پایه کدامین منطق و متدلوژى صورت گرفته است. اگر کسى معتقد باشد که خداوند حقایق و ضوابطى را براى حیات فردى و اجتماعى انسان فرو فرستاده و در عین احترام به اندیشه و تجربه انسانها، آنان را ملزم به رعایت آن اصول کند و مؤمنان را فراخواند که برنامههاى خود را به گونهاى طراحى یا گزینش کنند که در چارچوب ارزشهاى دینى و براى رسیدن به آرمانها و اهداف مسلم اسلامى باشد، چگونه این اعتقاد به «گسست میان خدا و انسان» مىانجامد و «هر معرفتى از اعتبار اصیل مىافتد» و بالاتر اینکه «انسان متلاشى مىشود» [ !؟] آیا تجربه دو دهه گذشته در جمهورى اسلامى و گسترش دانشگاهها و مراکز علمى و پژوهشى نوین و بهرهگیرى از مدرنترین اندیشهها و ابزارها کافى نیست که این سخن را ابطال نماید؟ انصافاً آیا کسى تا کنون چنین سخنى را از بزرگان دین و فقاهت یا از متولیان نظام جمهورى اسلامى شنیده است؟
4. اما اختلاف اصلى دیدگاه آقاى شبسترى با دیدگاه رایج عالمان و فقیهان را باید در جاى دیگر جستجو کرد. ایشان «تنها پیام سیاسى و اجتماعى دین اسلام را اجراى عدالت» مىداند و آن را هم در حد «پیام اخلاقى دین در حوزه سیاست» فرو مىکاهد. ایشان کلیه احکام معاملات و سیاسات را غیرثابت مىداند و آنها را «قضایاى خارجیهاى که تنها مصالح و مفاسد موقت آن عصر و سرزمین را تأمین مىکرد»، مىشمارد و حتى براى احکام عبادى نیز هیچ ثبات و اعتبار ابدى قائل نیست، بلکه معتقد است که «مجموعه احکام، شعائر، مفاهیم و ارزشهاى دینى همگى باید مولود و تابع تجربه سخن گفتن خداوند از طریق سنت دینى با مردم جامعه» باشد و تصریح مىکند که «آنچه عامه مردم به صورت مفاهیم و ارزشها و احکام عبادى و شعائر به آن پایبندى نشان مىدهند، باید از تجربه خواص نشأت گرفته باشد و تابع و مولود آن باشد.» بنابراین وى بر این باور است که قرآن مجید را باید با روش پدیدارشناسى تاریخى مطالعه کرد و آن را مولود یک تجربه دینى خاص (تجربه نبوى) در سرزمین و شرایط خاص عربستان دانست و عالم دینى امروز باید سخن از تکلیف و تبعیت از وحى را فرو گذارد و بر اساس فرهنگ مدرنیته و شاخصهاى جامعه مدرن غرب براى معاملات و سیاسیات دست به تأسیس و تدوین قوانین و مقررات زند و عبادات و شعائر دینى را بر طبق تجربه شخصى افراد تنظیم نماید. بىتردید این نظرات با نصوص مسلم اسلامى در تضاد است و با آموزه علماى مذاهب مختلف اسلامى موافق نیست.
در مقابل، دیدگاه رایج و نظریه غالب در بین عالمان دینى این است که: الف) پیام سیاسى و اجتماعى اسلام منحصر به عدالت نبوده بلکه اصول فراوان دیگرى نیز مطرح شده که در کتب دانشمندان اسلامى مورد بحث قرار گرفته است. ب) براى عدالت در تاریخ اندیشه سیاسى، تعاریف، اصول و مکانیسمهاى متعددى ارائه شده است و امروزه سوسیالیسم و لیبرالیسم هر دو ادعاى عدالتخواهى دارند. در اسلام تنها به ذکر عنوان عدالت اکتفا نشده بلکه براى عدالت در نظام خانواده و جامعه، اصول، چارچوبها و احکام ویژهاى قرار داده شده است که تنها از طریق رعایت آنهاست که عدالت و سایر آرمانهاى مطلوب اسلامى تحقق خواهد یافت. ج) هرچند احکام موقت و زمانمند در بین دستورات اسلامى وجود دارد، ولى غالب احکام فردى و اجتماعى اسلام بنا بر تصریح آیات و روایات، ابدى و غیرقابل تغییر است. تشخیص احکام موقت با روششناسى خاص اجتهادى ممکن است، نه با تمسک به تحولات تاریخى که در شرایط ویژه دنیاى غرب رخ داده است. د) اسلام نه تنها از تجربه و اندیشهورزى منع نکرده است، بلکه علمجویى، نوآورى، اندیشهپردازى و فنآورى را تشویق و ترغیب کرده است و دانشى را که در تحقق و توسعه اهداف و مقررات دینى مؤثر باشد، لازم و واجب مىشمارد. ه) سیاست و حکومت مولود همکارى و همسویى دو نهاد «دینشناسى» و «کارشناسى» است و هرکدام در جاى خویش در تبیین و تدوین ساختار و نهادهاى سیاسى و اقتصادى و بناى تمدن اسلامى مؤثر مىباشند. و) چنانکه دینشناسى باید ناظر به نیازهاى زمان باشد، کارشناسى نیز باید بر اساس اصول و چارچوبهاى دینى شکل گیرد. دانش اقتصاد و مدیریت غرب هرگز نمىتواند در خدمت اجراى اصول و احکام اسلامى و تحقق آرمانهاى مطلوب دینى باشد. بنابر پژوهشهاى نوین در فلسفه علم، بهویژه در حوزه فلسفه علوم اجتماعى، نیک پیداست که علوم انسانى جهتدار هستند و از ارزشها و دیدگاه عالمان و فرهنگ جامعه تأثیر مىپذیرند.
جا داشت که نویسنده محترم به جاى پرداختن به مسائل حاشیهاى، این دو قرائت از کتاب و سنت را به صورت شفاف مطرح مىنمود و دلایل خویش را براى انکار نظر دیگران و اثبات مدعاى خویش یکایک بر مىشمرد.
5 . با آنچه گفته شد، نظریه ایشان درباره نقش دین در سیاست و حکومت چندان تعجبى ندارد. وى معتقد است که در کلیه مراحل برنامهریزى و مدیریت سیاسى تنها «انتخاب عقلانى» کارشناسان دخالت دارد و تنها در نهایت باید دید که کدامین نهاد یا نظریه با «تسهیل تجربههاى دینى» و «تسهیل ایمانورزى» افراد سازگارى بیشترى دارد. بدیهى است که اگر کلیه احکام و ارزشهاى اسلامى منسوخ تلقى شود و اظهار شود که «آنچه میان همه نگاههاى دینى در عصرهاى مختلف مشترک است این است که انسان از خود و جهان فراروى دارد و مایل است به تجربه واقعیت گسترده متعالى دست پیدا کند»، با این فرض، طبعاً داورى دینى نسبت به حیات اجتماعى نیز به امورى ذوقى و استحسانى همچون تسهیل تجربههاى دینى و ایمانورزى وانهاده مىشود. باید پرسید که با کدامین شاخصه و معیار مىتوان ثابت کرد که فلان برنامه یا مدل اقتصادى و سیاسى سببِ تسهیل تجربه دینى مىشود؟ و اساساً تجربه دینىِ چه کسى یا چه کسانى باید ملاک قرار گیرد و از همه مهمتر اینکه تعریف «تجربه دینى» چیست و به کدامین دریافتها یا حالات روحى انسان مىتوان نام «تجربه دینى» نهاد؟ جناب آقاى شبسترى بهتر مىدانند که در فرهنگ غرب پس از گذشت بیش از یک قرن از طرح مسأله تجربه دینى و بحثهاى فراوان، هنوز هیچ نظریه روشنى در این باب وجود ندارد. آقاى شبسترى در تعریف تجربه دینى و ایمانورزى به تعابیر مبهمى چون «فراروى انسان از خود و جهان» یا «تجربه واقعیت گسترده متعالى» اشاره کردهاند. پس بر عهده ایشان است که به ما نشان دهند مثلاً دخالت دولت در بازار با «فراروى انسان از خود و جهان» سازگارى بیشترى دارد یا مکانیسم بازار آزاد؟ بانکدارى ربوى با «تجربه واقعیت گسترده» سازگارتر است یا بانکدارى با حذف ربا؟ و....
در مقابل، چنان که گفته شد، از دیدگاه فقه اسلامى علاوه بر معیارهاى اخلاقى و اعتقادى، حیات اجتماعى مسلمانان باید از قواعد و مقرراتى تبعیت کند که اجراى درست آنها هم به عدالت و رفاه عمومى کمک مىکند و هم ایمان و اخلاق دینى را توسعه مىدهد. از اینجا معلوم مىشود که آنچه ایشان به عنوان «دین دولتى» مطرح کرده است، جاى مناقشه و تردید است و لزوم انطباق نهادها و قوانین کشور با احکام و ارزشهاى دینى نمىتوان با نام دین دولتى تقبیح نمود. عدول از این موضع و پذیرش تفکیک حوزه دین و دولت (از نظر ماهوى و نه از نظر ساختارى و شکلى) چیزى جز سکولاریسم نیست و نویسنده محترم نباید از اطلاق این عنوان بر نظریه خویش طفره رود. البته اجراى احکام و ارزشهاى دینى در جامعه هرگز به معناى نفى و طرد سایر برداشتها و قرائتها از متون دینى نیست و حکومت نباید با دخالت در حوزه دینشناسى، از نوآورى و طراوت در اجتهاد دینى جلوگیرى کند. به عبارت دیگر، هرچند دولت اسلامى باید در ارتباط و پیوند تنگاتنگ با حوزههاى دینى و علمى قرار داشته باشد و نیازهاى متقابل به صورت منطقى تأمین گردد، اما دخالت دولت در فرایند تولید اندیشه در حوزه و دانشگاه نادرست و بدفرجام است. اما در همینجا نیز توجه به دو نکته ضرورى است: الف) اجتهاد و نوآورى در اندیشه دینى باید کاملاً روشمند و بر اساس اصول علمى صورت گیرد. طرح احتمالات بىپایه و تبلیغ دیدگاههاى غیرمنطقى با نام قرائتپذیرى دین، در هیچ محفل و آکادمى علمى پذیرفته نیست. ب) معیار درستى و حقانیت یک نظریه یا اجتهاد دینى در محافل غیرتخصصى و در صحنه سیاست و انتخابات رخ نمىدهد. مانند همه رشتههاى علمى و تخصصى، دیدگاههاى دینى باید در جامعه عالمان دینى و بر اساس متدلوژى پذیرفته شده آنان صورت گیرد و در نهایت، داور نهایى همان جامعه عالمان دینى در هر رشته تخصصى است.
6. برخلاف نظر نویسنده، «تکلیف» اختصاص به نظریه «وضع طبیعى» ندارد بلکه تکلیف در کلیه ایدئولوژىها و مکاتب و نظریهها هرکدام به نوعى وجود دارد. تکلیف در واقع همان اصول، هنجارها و آکسیومهاى یک نظام یا مکتب اجتماعى است که همه تفکرات و تطورات در درون این پارادایم و فضا رخ مىدهد. براى مثال، در ایدئولوژى اسلامى، «بهره» و «انحصار» حرام است و در ایدئولوژى لیبرال واجب و لازم تلقى مىشود. در یک تفکر، دخالت دولت در قیمتها و تعادل بازار، واجب و لازمه عدالت اجتماعى شمرده مىشود و در نظام دیگر، اینگونه دخالتها حرام یا منحصر در موارد اضطرار است؛ در مکتب اسلام، عدالت در چارچوب خانواده با تقسیم حقوق و مسؤولیتها میان زن و شوهر صورت مىگیرد و در تفکر مدرنیته غربى، تساوى و تشابه در همه جهات میان زن و مرد الزامى شمرده مىشود؛ در یکجا پوشش مناسب براى زن و مرد لازم شمرده مىشود و در جاى دیگر این پوشش را مخالف لائیسم یا نشانه تبعیض جنسیتى تلقى مىکنند و آن را حرام و ممنوع مىشمارند. در یک کلام، دگمها و تکلیفها در ایدئولوژىهاى معاصر از مارکسیسم و سوسیالیسم گرفته تا لیبرالیسم، فمینیسم و فاشیسم، به هیچ روى کمتر از ادیان الهى نیست.
این نکته را نیز نباید ناگفته گذاشت که برخلاف نظر نویسنده محترم که حکومتهاى گذشته را مبتنى بر تکلیف و حکومتهاى مدرن را مبتنى بر آزادى پنداشته است، پژوهشهاى انتقادى در غرب نشان مىدهد که دایره دخالت دولت در حوزه خصوصى افراد در دنیاى جدید به مراتب بیشتر و گستردهتر است و اگر در گذشته، حکومتهاى مستبد، حداکثر در گرفتن مالیاتهاى سنگین، سربازگیرى اجبارى و تأمین هزینههاى جنگى، بیگارى از برخى افراد و امثال آن دخالت مىکردند، دولتهاى مدرن در اکثر مناسبات اجتماعى، خصوصى و خانوادگى دخالت مىکنند و با وضع قوانین و ایجاد محدودیتها، تخصیص منابع، و تحمیل الگوها و مکانیسمهاى مشخص، عملاً آزادى شهروندان را به طور پنهان تنگتر و تنگتر مىکنند. این همان شیوهاى است که توماس هابز در آغاز مدرنیته، آن را «سراسربینى» نامیده و میشل فوکو در دهههاى اخیر آن را بر اجزاى مختلف جهان مدرن منطبق دانست. بنابراین تفاوت دوران جدید غرب با جوامع گذشته یا اختلاف میان اندیشه اسلام با مدرنیته غربى در تکلیفگرایى و حقگرایى نیست؛ بلکه ظهور تنوع و پیچیدگى مناسبات اجتماعى از یک سو، و سنتشکنى و دینگریزى در جامعه غربى از سوى دیگر، سبب شده است که گونهاى دیگر از تکالیف و الزامها در قالب دینهاى مدرن و ایدئولوژىهاى آهنین، اما با ظاهرى حقگرایانه و آزادىخواهانه ارائه شود. فرق دنیاى مدرن با جهان گذشته در این است که گذشتگان حتى حقوق افراد را در قالب تکالیف براى دیگران ارائه مىکردند و ضمانت اجرایى لازم را در درون انسانها تعبیه مىکردند ولى در دنیاى جدید، تکالیف را هم بسیار پوشیده و در قالب حقوق و آزادىهاى انسانى ترویج مىکنند و عملاً از ضمانتهاى اجرایى درونى و وجدانى نیز خبرى نیست.
چنان که پیداست، نویسنده محترم بین «حوزه تکالیف» که عرصه پذیرش اصول و چارچوبهاست با «حوزه کارشناسى» که عرصه تدوین استراتژىها و جایگاه نظریهپردازى، مدلسازى و برنامهریزى است، خلطى آشکار کرده است. در نظامهاى سیاسى جدید، معمولاً با انتخاب اصول و هنجارهاى حاکم، براى یک بار، آن تکالیف را در قالب حقوق و قوانین اساسى تدوین مىکنند. پس از آن، در فرایند تصمیمسازى، محافل علمى، دینى، نهادها و رسانهها با مشارکت و گفتوگوهاى سازنده، زمینه انتخاب و تصمیمگیرىِ قواى مجریه و مقننه را از بین گزینههاى مختلف فراهم مىسازند و در نهایت یک هیأت داورى، تطابق مصوبات با حقوق اساسى را نظارت مىکند. در نظام جمهورى اسلامى نیز تقریباً همین فرایند پیشبینى شده است و اگر احیاناً تخلفى رخ مىدهد، ناشى از فقدان تجربه سیاسى یا سلیقههاى شخصى یا سیاسى است و نباید آن را به قرائت خاصى از دین منسوب کرد و براى رویارویىِ تکلیف و انتخاب به فلسفهپردازى پرداخت.
7. ایشان بر این مطلب که احکام شرعى، قضایاى حقیقیه هستند، خرده گرفته و آن را متأثر از نظریه «ذات» در فلسفه یونان دانستهاند. به نظر مىرسد که ایشان بین «حقیقت» و «اعتبار» خلط کردهاند؛ زیرا ذاتِ فلسفى بر فرض که محل تردید باشد، هیچ ارتباطى با ذاتِ اعتبارى که در حوزه حقوق و اخلاق مطرح است، ندارد. اساساً قوانین کلى حقوقى همواره به صورت یک قضیه حقیقیه بیان مىشود و بیان آنها به صورت قضایاى خارجیه آن چنانکه نویسنده پنداشته است، امکانپذیر نیست. جالب اینجاست که ایشان از یک سو به فقیهان به دلیل پذیرش نظریه ذات از یونانیان خرده مىگیرد و از سوى دیگر، براى تأیید مدعاى خویش در تعریف وحى به نظریه برخى فیلسوفان مسلمان درباره «عقل فعال» استناد مىجوید که یک نظریه یونانى و اسکندرانى است.
8 . این نکته را نیز بیفزاییم که استنادات نویسنده به شخصیتهایى چون علامه طباطبایى یا شهید مطهرى در این گفتوگو یا در متن کتاب از دقت لازم برخوردار نیست و گاه خلاف واقع است. براى مثال، در این گفتوگو گفته شده است که مرحوم علامه از حقیقت وحى به «شعور مرموز» تعبیر کرده و این نکته را دلیل بر انسانى بودن و تجربى بودن وحى شمردهاند. حال آنکه علامه طباطبایى در کتابى با همین نام (وحى یا شعور مرموز) مطالبى درست خلاف این سخن بیان داشتهاند.(4) بویژه در فصلى با عنوان «وحى و نبوت موهبتى است خدایى و نه امرى اکتسابى» تفاوت وحى با تجربههاى عرفانى و بشرى را به روشنى باز گفته است.
9. نویسنده براى اثبات تفاوت جوامع سنتى با جوامع مدرن به این نکته تمسک جسته است که «زندگى اجتماعى مسلمانان، زندگى سنتى و اطاعت رعیت از راعى بود و مفاهیم سیاسى آن زمان مثل بیعت، شورا، عدالت، امامت و... همه بر آن محور بنا شده بود». اولاً، جامعه عرب در سرزمین مکه و مدینه یک جامعه قبیلهاى و مبتنى بر انتخاب از طریق شوراى اهل حل و عقد بود و برخلاف حکومت پادشاهى ایران یا امپراتورى روم، آن را نمىتوان جامعهاى مبتنى بر اطاعت رعیت از راعى تعریف کرد؛ ثانیاً، بر فرض چنین باشد، به خوبى پیداست که باید میان اصول و ارزشهاى ثابت سیاسى مثل امامت، بیعت، شورا و... و شکل و قالب عصرى آن تفکیک کرد. جمهورى اسلامى و فقیهانِ پایهگذار آن، بر این اعتقادند که مىتوان همان نظام ثابت سیاسى را امروز در نهادهاى جدید دیگرى پیشبینى و تعبیه نمود.
10. آقاى شبسترى معتقد است که در دوران جدید در هیچجا حق و باطل یا درست و نادرست به طور کامل قابل تشخیص نیست، ولى خود قاطعانه فتوا داده است که «مقتضاى مسلّم مسلمان زیستن ما در عصر حاضر و وفادارى ما به رسالت پیامبر گرامى اسلام همین است که حقوق بشر را بپذیریم و آن را اساس سازماندهى اجتماعى خود قرار دهیم.» باید پرسید که اگر در دنیاى کنونى صرفاً از ترجیح یک نهاد یا نظریه بر نظریه دیگر مىتوان سخن گفت، چرا ایشان نظریه قرآن در نظام خانواده یا در نظام حقوق جزا و معاملات را قاطعانه ناکارآمد و سنتى مىشمارد و از حقوق مدنى و جزایى غرب به عنوان تنها نظام قابل پذیرش، دفاع مىکند. زبان نویسنده در بیان مدعیات و پیشفرضهاى خود در باب مدرنیته، هرمنوتیک و نهادهاى سیاسى و حقوقى غرب، چنان قاطع و دگماتیک است که گمان نمىرود هیچ فقیه و مفسرى چنین قاطعانه سخن بگوید.
11. آنچه ایشان به عنوان دستاوردهاى هرمنوتیک جدید در این گفتوگو و سایر آثار خود مطرح ساخته و آن را در برابر اجتهاد و فقاهت دیرپاى اسلامى قرار داده است، تنها یکى از نظرات موجود در دانش هرمنوتیک است که در غرب نیز محل مناقشه و گفتوگوهاى فراوان قرار گرفته است. لذا این پیشفرضِ روششناسانه ایشان خود جاى گفتوگو دارد که متأسفانه مجال بحث در اینجا نیست.
12. نویسنده محترم فرهنگ مدرنیته و دستاوردهاى آن را به عنوان یک اصل مسلم پذیرفته و آن را معیار و مبناى داورى درباره قرآن و سنت اسلامى قرارداده است. گویا پیشفرض دیگر ایشان در فلسفه تاریخ «اندیشه ترقى» و نظریه پیشرفت است، که معتقد است تاریخ بشر در سیر خود رو به تکامل و پیشرفت نهاده است و لزوماً آنچه در دوران جدید رخ داده و پذیرفته شده است، بر آنچه در عصر گذشته بوده است، برترى دارد و ارزشمندتر است. در غیر این صورت، ایشان باید به جبر تاریخ قائل باشد و اظهار دارد که در دوران جدید، مناسبات دیگرى را که مربوط به جامعهاى از نوع دیگر است، نمىتوان احیا کرد.
البته پیشفرضهاى ناگفته و نانوشته دیگرى از این دست در مباحث ایشان وجود دارد. اجمالاً باید گفت که این نظرات حتى در اندیشه غرب نیز مسلم و مرجّح انگاشته نمىشود و بویژه امروز در نقدهاى گوناگونى که به مدرنیته وارد کردهاند، ضرورت بازنگرى و تدوین نظریههاى بدیل را یادآورى مىکنند.
پی نوشت:
1) انتخاب عناوین از تلخیصکننده است که براى سهولت استفاده خوانندگان محترم صورت گرفته است.
2) منظور ایشان از «قرائت ارتدکس»، فتاوى و نظرات فقها و علماى گذشته در باب احکام و ارزشهاى دینى است و منظور از «قرائت رسمى» فقها و علماى کنونى هستند که در ادامه همان سنت و روش گذشتگان در علوم اسلامى عمل مىکنند.
3) إِنَّ الدِّینَ عِندَ اللَّهِ الْإِسْلاَمُ وَمَا اخْتَلَفَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ إِلَّا مِن بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْیَاً بَیْنَهُمْ وَمَن یَکْفُرْ بِآیَاتِ اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ سَرِیعُ الحِسَابِ.»
4) رک. : علامه سید محمدحسین طباطبایى، وحى یا شعور مرموز، قم: دارالفکر، بىتا، ص 120 به بعد.
ایران، 15 ، 17 ، 18 ، 20 و 25/12/79
حق انتخاب و پرهیز از زبان تکلیف(1)
در چنین شرایطى نمىتوان یک نظریه را تکلیف کرد؛ بلکه باید دست به انتخاب زد. انتخاب در ذات خود چیزى است که نمىتوان نوع معینى از آن را به کسى تکلیف کرد. تکلیف کردن در جایى است که حق در مقابل باطل قرار گیرد، ولى انتخاب ایجاب مىکند که خود شخص ارزیابى کند و به نتیجه برسد. انتخاب با مفهوم «حق انتخاب» و با زبان «حق» سازگار است؛ تکلیف کردنِ انتخاب معنا ندارد. بلکه انتخاب در ذات خود قائم به اقتناى عقلانى و درونى انسان است. البته انسانهاى مؤمن در چنین شرایطى سعى مىکنند سؤال خود را چنین طرح کنند که ایمان آنان در عصر جدید با توجه به واقعیات مدرنیته با کدام نظام سیاسى و کدام مجموعه ارزشها سازگار است. واضح است که این پرسش، پرسش از تکلیف نیست، در عین حال که دغدغه دینى آن را جهت داده است. پس مىتوان میان ایمان مؤمنان و مسائل سیاسى نسبتى برقرار کرد، ولى نه با زبان تکلیف بلکه در سایه گفتوگو و تبادل.
البته آتوریتههاى دینى مىتوانند در پارهاى از جامعهها با تکلیف کردن، مردم عادى را به حرکت سیاسى وادارند، ولى درباره اهل فکر و نخبگان که انتخابگرند، چنین کارى امکانپذیر نیست. حال اگر مردم، مستقل از نخبگان، با زبان تکلیف به حرکت درآیند، بهتدریج نخبگان از دولت و مردم جدا مىشوند و دولت از سوى نخبگان تغذیه فکرى نمىشود و دولت کارآمدى لازم را نخواهد داشت. عدم کارآمدى دولت، میان مردم و دولت نیز گسست ایجاد مىکند. ناکارآمدى، همچنین مشروعیت سیاسى حکومت را به مخاطره مىافکند. بنابراین دولت در کار مدیریت عقلانى جامعه و توسعه اقتصادى، سیاسى و فرهنگى با زبان تکلیف موفق نخواهد شد.
در جوامع سنتى، تصور بر این بود که نظام خانواده و حکومت یک «وضع طبیعى» دارد. وظیفه و تکلیف اشخاص این بود که وضع طبیعى را تشخیص دهند و طبق آن عمل کنند. مثلاً مدیریت مرد در خانواده و جامعه، بخشى از نظام آفرینش به حساب مىآمد. نباید کسى به این فکر مىافتاد که آن واقعیات سیاسى و اجتماعى یا آن روابط خانوادگى را تغییر دهد. این همان تفکرى است که هر جا پیدا شود، تکالیف و حلالها و حرامها را بر مصالح و مفاسدِ واقعىِ دائمى مبتنى مىکند. اما در آگاهى مدرنیته دیگر وضع طبیعى از پیش آفریده شدهاى براى نظام سیاسى، فرهنگى و خانواده و حتى براى نظام ارزشى درجه دوم که به ارزشهاى درجه اول خدمت مىکنند، تصور نمىشود. به هر حال، این واقعیتى است که ما در آن بهسر مىبریم و نسبت اسلام با سیاست و حکومت را باید در متن چنین آگاهى و واقعیتى بازجست. به نظر من، نمىتوان گفت فقط یک نوع نگاه دینى ثابت وجود دارد؛ نگاههاى دینى در اعصار مختلف مىتوانند متفاوت باشند. مىتوان گفت نگاه دینى گذشته با دیدگاه «وضع طبیعى اشیا» متناسب بوده است اما در جهان جدید که این دیدگاه مقبول انسانهاى زیادى نیست، نگاه دینى دیگرى براى آنان باید پدید آید و آمده است. آنچه میان همه نگاههاى دینى در عصرهاى مختلف مشترک است این است که انسان از خود و جهان، فراروى دارد و مایل است به تجربه واقعیت گسترده متعالى دست پیدا کند.
اما با این حال، شخص مؤمن همواره مىتواند دغدغه اطاعت از امر و نهى خدا را داشته باشد؛ به این معنا که بپرسد در دنیایى با این خصوصیات، انتخاب کدامین سازمان حکومتى، اجتماعى و اقتصادى و کدامین سیاستها و برنامهها، انجام وظیفه او در برابر خداوند را بهتر تحقق خواهد بخشید؛ خواه آن وظیفه ایمانورزى باشد، خواه خدمت به انسانها، خواه خدمت به عدالت یا اخلاق و...، انسان مؤمن پس از همه محاسبات علمى و فلسفى از خود مىپرسد: ایمان من چگونه با این انتخاب حفظ خواهد شد؟ بالاخره او در این باره به «نظر» خاصى دست مىیابد و بعداً نیز از موضع ایمان، سیاست و حکومت را نقد مىکند.
اسلام و حقوق بشر
اما منظورم از جایگزین کردن «زبان حق» بهجاى «زبان تکلیف» این است که مؤمنان در عصر حاضر باید مباحث حکومت و سیاست را اینگونه آغاز کنند که مىخواهند حقوق انسانى همه انسانها صرفاً از آن نظر که انسان هستند، مراعات شود و این یعنى سازماندهى همه نظامهاى اجتماعى بر اساس «حقوق بشر». من در کتاب خود مفصلاً نه تنها سازگارى حقوق بشر با مسلمانى را (به شرط عدول از فتواهاى گذشتگان) به وضوح نشان دادهام، بلکه مبرهن ساختهام که مقتضاى مسلّمِ مسلمان زیستن ما در عصر حاضر و وفادارى ما به رسالت پیامبر گرامى اسلام، همین است که حقوق بشر را بپذیریم و آن را اساس سازماندهى اجتماعى خود قرار دهیم. واقع این است که تمام آنچه که در هدایتهاى دینى آمده، خود بخشى از فرهنگِ انسانِ انتخابگر امروز است، نه چیزى خارج از فرهنگ این انسان. به عبارت دیگر، انسان مدرن با استفاده از متون دینى، فلسفى، علمى و همه سرمایههایى که دارد دچار این وضعیت شده و بر چند راهىها قرار گرفته است. بنابراین نهایت چیزى که چنین انسانى مىتواند بگوید این است که خداوند از من مىخواهد در سیاست و حکومت آنچه را به نفع انسانیت و عدالت تشخیص مىدهم، انتخاب کنم. بیش از این از من خواسته نشده است؛ چون بیش از این نمىتوانم.
نقش دین در جامعه و سیاست
پیام دین چیست؟ در عصر ما پیام دین عبارت است از پیام «معنى یافتن با خدا». بحران عصر حاضر بحران معنى و مفهوم زندگى است. اگر مفسران دین بگویند که دین مخالف حقوق آدمیان نیست و تشخیص و انتخاب کردن انسان را به رسمیت بشناسند و بگویند که سازمانهاى اجتماعى و سیاسى مسلمانان باید بر اساس حقوق بشر تنظیم شود و هدف آنهاباید توزیع عدالت در زندگى اجتماعى باشد، در این صورت، پیام دین در سیاست و حکومت درست ابلاغ شده است و مىتواند در عصر حاضر معنا داشته باشد. از طرف دیگر، حاکمیت قرائت فقاهتى - حکومتى درست به معناى دولتى شدن دین است و اگر دین دولتى نباشد قرائتهاى متفاوت مىتوانند حقوق اجتماعى یکسان داشته باشند. در این مورد هم فرقى نمىکند که حکومت خودش یک قرائت مشخص و معین را رسماً اعلام کند و یا از یک صنف، گروه یا طبقهاى بخواهد که آنها یک قرائت واحد را اعلام کنند تا حکومت بر اساس آن عمل کند.
البته این مسائل مربوط به عصر حاضر است. در گذشته اگر در عالم سیاست و حکومت با زبان تکلیف سخن مىگفتند آن زبان پیام دین را مىرساند؛ چون انسانها انتخابگر نبودند و تنها وظیفه آنها این بود که در عالم سیاست و حکومت آنچه به عنوان «حق» و درست به آنها اعلام مىشد، عمل کنند. ما در این عصر باید فرزندان عصر خود باشیم، آنها هم فرزندان عصر خود بودند.
به نظر ما، طرفداران قرائت رسمى حتى قرائت اُرتدکس(2) را که به جامعه سنتى تعلق داشت، نمىتوانند درک کنند. آنها به جاى دادههاى تاریخى که باید مبناى اصلى شناخت قرائت ارتدکس باشد، مفهومهاى ذهنى و انتزاعى خود را که عمدتاً از سنت فلسفى یونان اخذ شده معیار قرائت قرار مىدهند. مثلاً مىگویند قضایاى مربوط به احکام که در قرآن مجید یا سنت پیامبر، حتى در باب معاملات و سیاست، آمده قضایاى حقیقیه هستند، نه قضایاى خارجیه و به این علت در آن ابواب مىگویند که حکم براى ذات موضوع جعل شده است. آنها این احکام را چیزى بیش از احکام مربوط به واقعیت موجود در سرزمین حجاز تلقى مىکنند. این احکام را احکام ابدى مىدانند که مىتواند مصالح مفروض دائمىِ واقعىِ غیرقابل تغییر را تأمین نماید. این نگرش مبتنى بر فرض «ذات» است که از تفکر یونانى به ارث رسیده و بر تمام علم فقه مسلط شده است. در حالى که اگر قرائت ارتدکس را با روش پدیدارشناسى تاریخى مطالعه کنند، معلوم مىشود که احکام معاملات و سیاسات تاریخمند بوده است؛ آن احکام قضایاى حقیقیه نبودهاند، بلکه قضایاى خارجیهاى بودهاند که تنها مصالح موقت آن عصر و محیط را تأمین مىکردهاند و اصلاً غیر از این ممکن نبوده است. در قرائت ارتدکس اصلاً مسائلى مانند آزادى سیاسى و دینى در مفهوم امروزین آن مطرح نبوده است و بنابراین، آن قرائت امروز هیچ مانعى جلوى پاى ما براى پذیرش حقوق بشر موجود نمىگذارد.
به نظر من بحران قرائت رسمى از اسلام ناشى از سه خصیصه مبارزه با دموکراسى، خشونتگرایى و نامتعبر بودن مبانى فلسفى آن است. ولى این سه خصیصه در عصر حاضر به وجود آمده است وگرنه تا قبل از مدرنیته، قرائت رسمى این مشکلات را نداشت. در آن زمان، دموکراسى اصلاً شناخته شده و مطرح نبود. زندگى اجتماعى مسلمانان، زندگى سنتى و اطاعت رعیت از راعى بود و مفاهیم سیاسى آن زمان مثل بیعت، شورا، عدالت، امامت و... همه بر آن محور بنا شده بود. همچنین در جامعهاى که اصلاً حقوق اساسى و دموکراتیک در آگاهىهاى مردم نبوده طبعاً تجربه خشونتگرایى پدید نمىآید؛ زیرا خشونت در بحث ما یعنى اعمال قدرت حکومتى بر خلاف آزادىهاى انسانى.
اما در پاسخ به این سؤال که «در جامعه دینى، کتاب و سنت از چه مجارى و تا چه حد، هم مىتوانند و هم باید بر حکومت تأثیر بگذارند؟» نخست باید این نکته را یادآورى کنم که در جامعهاى مثل جامعه ما که یک دین وحیانى دارد، مجموعه احکام، شعائر، مفاهیم و ارزشهاى دینى همگى باید مولود و تابع تجربه سخن گفتن خداوند از طریق سنت دینى با مردم جامعه (که همان تجربه وحدت انسان، جهان و خدا مىباشد) باشد. البته عامه مردم ظاهراً از چنین تجربهاى محرومند، اما نکته مهم این است که آنچه عامه مردم به صورت مفاهیم و ارزشها و احکام عبادى و شعائر به آن پایبندى نشان مىدهند، باید از تجربه دینى خواص نشأت گرفته باشد و تابع و مولود آن باشد.
با این مقدمه، تأثیر کتاب و سنت بر حکومت به نظر من از دو طریق باید صورت گیرد. یکى اینکه مثلاً کدامین شکل حکومت و کدامین نظریه عدالت با تسهیل تجربههاى دینى و تسهیل ایمانورزى و تسهیل تخلق به اخلاق وحیانى سازگارى بیشترى دارد. این وضعیت همان «دین - داورى نهایى در باب حکومت و سیاست» است (که البته با «زبان تکلیف» قرائت حکومتى و فقاهتى کاملاً متباین است) و طریق دوم، اینکه مؤمنان پس از انتخاب عقلانى نوع و شکل حکومت باید از موضع ایمانى خود، ناقد برنامهها و سیاستهاى حکومت باشند. باید بررسى کنند که مثلاً آنها تا چه اندازه با هدف عدالت سازگارى دارند. به نظر من تنها پیام سیاسى و اجتماعى دین اسلام این است که عدالت باید تحقق پیدا کند. پیام سیاسى دین، ترغیب اخلاقى انسانها به تعقیب عدالت و رعایت اخلاق در سیاست است. منظور من از پیام سیاسى دین در همه جا، پیام اخلاقى دین در حوزه سیاست است، نه پیام سیاسى به معناى خاص از سیاست.
قرائت انسانى و غیرانسانى از دین
دینورزى کار انسان است و دین متعلق به انسان است؛ نوعى زیستن است که «استارت» آن را خدا مىزند اما سلوک کار آدمى است. در قرآن مجید آمده است که دین نزد خداوند اسلام است. (ان الدین عند اللَّه الاسلام) اسلام و تسلیم شدن کار آدمى است. چون این طور است پس دین نمىتواند نفى کننده انسان باشد. باید ببینیم انسان در طول تاریخ زندگىاش چه ابعادى از خود به نمایش گذاشته است؛ دینورزى انسان نباید جاى هیچکدام از ابعاد وجود او را بگیرد و دین نمىتواند جاى علم، فلسفه و هنر را بگیرد. البته انسان از طریق معرفت خداوند و تجربههاى دینى دیگر به خود معنى مىدهد و به تبع به همه ابعاد وجودى خود هم معنا مىدهد. دین از موضع دین به فلسفه، علم و هنر و ارزشها و حقوق نیز معنى مىدهد، اما این معنى دادن به معناى خالى کردن آنها از محتوایشان نیست.
در نقطه مقابل، قرائت غیرانسانى یا فوق انسانى از دین و دیندارى معتقد است که دین سلوک معنوى خود انسانِ داراى ابعاد وجودى گوناگون نیست؛ بلکه مجموعهاى از علوم و احکام غیبىِ فوق عقل انسانى است که از سوى خداوند به سوى انسانها آمده تا انسانها آن علوم را بدانند و بدان احکام عمل کنند. انسان باید هرچه را دارد و جزء سرمایهها و توانایىهاى خودش است، با آن عامل که از غیب وارد شده و جزء دارایىها و سرمایههاى وى نیست، بسنجد و صحت و سقم آنها را با آن عامل غیبى معلوم کند و هرچه با آنها نمىسازد کنار بگذارد. در این تفکر، وحى عبارت مىشود از یک سلسله گزارههاى علمى که محتواى آنها غیر از علوم و توانایىهاى خود انسان و فوق عقل است. در این تفکر میان خدا و انسان گسست وجود دارد. معناى این سخن آن است که با ورود وحى هر معرفتى از اعتبار اصیل مىافتد، انسان متلاشى مىشود و سرمایههاى انسانى همه برباد مىرود. اما این تصور درباره دین نه با دریافت آغازین مسلمانها از دین و وحى سازگار است و نه با تصور فلاسفه مسلمان از دین و وحى. فلاسفه وحى و نبوت را اتصال نبى با عقل فعال دانستهاند و این طور معنى کردهاند که نبى یک انسان است و به جهت خصوصیات انسانى ویژهاى که در نبى هست در حال اتصال با عقل فعال صعود و عروج مىکند. مرحوم طباطبایى در تفسیر المیزان در مباحث نبوت اصرار و تصریح دارد که وحى و نبوت از جمله توانایىهاى خود انسان است، منتها انسانهاى ویژه. او مىگوید وحى شعور مرموزى است که در پارهاى از انسانهاى ویژه ظاهر مىشود. به طور کلى، معرفت عینى و قدسى به آن معنى که در مسیحیت هست، در جهان اسلام جز نزد پارهاى از عارفان نمىبینیم. اگر دین عبارت از مجموعهاى از علوم فوق بشرى است که همه امور و علوم دیگر را از اعتبار مىاندازد، پس در این صورت اصلاً معلوم نیست که انسان چگونه مىتواند این علوم را بفهمد و با آن نسبتى برقرار کند.
روش فهم کتاب و سنت
در ادیان وحیانى بیش از همه چیز مسأله فهم خطاب وحى مطرح مىشود. پارهاى از ادیان این طور نیستند و در آنها اصلاً تجربه «یک خطاب» مطرح نیست، بلکه یک نوع تجربه از واقعیت یا نوعى رها شدن از واقعیت مطرح است. فهم خطاب دو گونه است. گاه فهم خطاب با تبدیل کردن خطاب به یک «ابژه» مثل سایر ابژهها صورت مىگیرد. کسانى که این راه را مىروند، خطاب را از خطاب بودن مىاندازند و به شکل یک مجهول علمى در مىآورند. در حال تخاطب نه بنده مىتوانم شما را به صورت یک ابژه مطالعه کنم و نه شما بنده را. نوعى از فهم وجود دارد که از نوع فهم اشخاص از یکدیگر است. به نظر مىرسد که باید متون وحیانى را اینگونه فهمید. به این جهت است که بنده روش هرمنوتیک وجودى را به روش هرمنوتیک پوزیتیویستى و نوپوزیتیویستى ترجیح مىدهم؛ چون با طبیعت این ادیان سازگارتر است و به زنده ماندن تجربه خطاب در سنت وحیانى کمک مىکند. البته این سخن به این معنا نیست که انسان دیندارى که از عقلانیت هرمنوتیکى - وجودى استفاده مىکند، عقل انتقادى یا عقل ابزارى را لازم ندارد. آنجا که فرد تجربه خود را تفسیر و تعبیر مىکند و با دیگران به گفتوگو مىنشیند، باید به سخن کسانى که عقلانیت وجودى و هرمنوتیک او را نقد مىکنند، گوش کند. از طرف دیگر، اگر قرار باشد مثلاً حکومت دست چنین آدمى باشد، باید از عقل ابزارى براى اهداف سیاسى و دینى استفاده کند. بنابراین کل متن دینى «یک خطاب» است و باید پارههاى مختلف آن را در یک کل به این صورت مطالعه کنیم که تجربهاى نبوى در جایى تحقق پیدا کرده که هم از فرهنگ ریشه گرفته و هم در همه ابعاد آن فرهنگ اثر گذاشته و دائماً در داد و ستد با آن بوده و به طور کلى ابعاد مختلف زندگى را به گونههاى مختلف تحت تأثیر قرار داده است. اصلاً پاره پاره مطالعه و تفکیک کردن آنها از یکدیگر درست نیست. قرآن مجید باید به صورت یک «خطاب واحد» مطالعه شود که «ذاتیات و عرضیات» و به عبارت دیگر «معناى مرکزى» و «معناهاى فرعى» دارد. اگر این گونه مطالعه شود احکام اقتصادى و یا عبادى نشأت گرفته از قرآن مجید تافته جدا بافتهاى دیده نمىشود.
اشاره
در این گفتوگو و در متن کتاب، به مطالب ریز و درشتى اشاره شده است که در اینجا نمىتوان به بررسى همه آنها پرداخت. ایشان در مجموع دو قرائت را در مقابل هم قرار داده است و از نفى اولى (که آن را قرائت رسمى نامیده است و ظاهراً آن را روش حاکم بر نظام جمهورى مىداند) به اثبات قرائت دوم (که آن را قرائت انسانى نامیده و مورد نظر خود ایشان است) پرداخته است. در اشارات زیر نشان خواهیم داد که هرچند برخى نکات درست و قابل تأمل در این گفتوگو و کتاب مطرح شده است، اما اصل مدعا و ساختار منطقى بحث از ضعف و اشکالات جدى برخوردار است. حاصل سخن ما در بررسى زیر آن است که اولاً آنچه نویسنده به عنوان قرائت رسمى از دین ارائه کرده است، نه قابل انطباق بر روش جارى در جمهورى اسلامى یا اصول مندرج در قانونى اساسى است و نه چنین تصویرى از سوى فقها و اندیشمندان برجسته دینى اظهار شده یا قابل قبول آنان مىباشد. البته خواهیم دید که برخى از مطالبى که نویسنده به عنوان عنصرى از قرائت رسمى ارائه کرده است، مورد قبول و تصریح عالمان دینى بلکه بعضاً جزء مسلمات قرآن کریم و سنت معصومین است ولى نویسنده آنها را به گونهاى تعبیر کرده است که حقیقت را چنان که باید نشان نمىدهد. ثانیاً؛ آنچه ایشان به عنوان «قرائت انسانى» از دین مطرح کرده است، بر پیشفرضها و ذهنیتهاى ناگفتهاى استوار است که غالباً اثبات نشده و حتى در فرهنگ غرب نیز در مورد آنها نقدها و جدالهاى فراوان وجود دارد. به هر حال، در میان دو قرائت افراطى و تفریطى که نویسنده ارائه کرده است، قرائتها و تفسیرهاى بسیار دیگرى مىتوان فرض کرد که حقانیت آنها را باید در عرضه به کتاب و سنت و عقل جستجو کرد. نتیجه آنکه با یک نگرش دقیقتر مىتوان دریافت که در مورد فرهنگ ناب اسلامى و جایگاه آن در جهان جدید، تفسیر و تعبیرى وجود دارد که اکثریت قاطع فقیهان و عالمان صاحب نام شیعه (یا دستکم کسانى که به عنوان طرفداران قرائت رسمى از آنها نام برده شده است) صریحاً یا تلویحاً با آن موافقت دارند. بنابراین، به خوبى مىتوان نشان داد که معارف گرانسنگ کتاب و سنت و فهم غالب در جامعه عالمان دینى به گونهاى بوده است که نه به بحرانهایى دچار مىشود که ایشان به قرائت رسمى نسبت دادهاند و نه به چالشهاى ویرانگرى منجر مىشود که از نتایج منطقى نظریه ایشان است. البته جاى انکار نیست که در میان عالمان و مؤمنان گاه رگههاى تحجر و خشکاندیشى رخ مىنماید که نباید آن را به حساب جامعه عالمان دینى و کلیه متولیان نظام گذاشت.
به دلیل تنگى مجال، در اینجا تنها به فهرست مباحث اصلى اشاره مىکنیم:
1. آقاى مجتهد شبسترى طرفداران قرائت رسمى را متهم کرده است که «درباب حکومت، برنامهها و وظایف حکومت و تعریف عدالت، نظریه فلسفى عرضه نمىکنند بلکه سلسلهاى از آداب و حلالها و حرامها را معین مىکنند و از مؤمنان و حکومت مىخواهند که بر طبق آن عمل کنند». نویسنده در کتاب خود از شخصیتهایى چون آقایان هاشمى رفسنجانى، مصباح یزدى، جوادى آملى و محمدتقى جعفرى به عنوان نمایندگان قرائت رسمى نام برده است. حقیقتاً هیچیک از نامبردگان را نمىتوان به چنین ایدهاى منتسب کرد. بلکه اینان خود از زمره حوزویانى بودهاند که از سالها قبل از پیروزى انقلاب اسلامى تاکنون در تبیین فلسفه سیاست یا فلسفه حقوق اسلامى و در ارائه نظام اقتصادى، اجتماعى یا اخلاقى اسلام در حد توان تلاش کرده و آثارى را برجاى گذاشتهاند و خود از پیشگامان آموزشهاى نوین در حوزه علمیه براى دستیابى به چنین مباحثى بودهاند. البته این نکته که تلاشهاى یاد شده به دلیل نداشتن پیشینه دراز در ادبیات دینى ما هنوز چندان پخته و پرورده نیست، با ادعاى نویسنده که ایشان را به انکار چنین مقولاتى متهم مىسازد، فرسنگها فاصله دارد.
2. ایشان همچنین اظهار مىدارد که طرفداران قرائت رسمى به کارشناسان و نخبگان اجازه بررسى و انتخاب نوع نهادهاى اقتصادى و سیاسى و نظریهها و برنامههاى اجتماعى که به تحقق اصول و ارزشهاى دینى و مصالح ملى مىانجامد، نمىدهند و تنها به تکلیف کردنِ یک نهاد یا برنامه مىپردازند. این اتهام نیز با توجه به روش جارى در دو دهه گذشته که همواره کارشناسىهاى لازم در دولت و مجلس صورت مىگرفته و تنها از سوى شوراى نگهبان «عدم مخالفت قطعى» برنامهها و نهادها با احکام و ارزشهاى دینى سنجش مىشده است، منافات دارد. همچنین باید یادآور شد که قانون اساسى موجود، حاصل بحثهاى کارشناسى فراوان و بهرهگیرى از دستاوردهاى سایر کشورهاست که توسط مجلس خبرگانى که اکثریت قاطع آن به زعم نویسنده از طرفداران قرائت رسمى از اسلام هستند، تدوین شده است. البته بدیهى است که در همه نظامهاى سیاسى، بحثها و اختلافات کارشناسى بالاخره در یک جا به تصمیمگیرى و تعیین یک برنامه مشخص مىانجامد.
اما درباره دایره «تکلیف» و «انتخاب» نیز توضیح بیشترى خواهیم داد و معلوم خواهد شد که هیچ ایدئولوژى سیاسى و نظریه اجتماعى از دو مقوله تکلیف و انتخاب خالى نیست و نویسنده محترم مواضع تکلیف و انتخاب را خلط کرده است.
3. آقاى شبسترى گفته است که بنا بر قرائت رسمى، «دین سلوک معنوى خود انسانِ داراى ابعاد وجودى گوناگون نیست، بلکه مجموعهاى از علوم و احکام غیبى و فوق عقل انسانى است که از سوى خداوند به سوى انسانها آمده تا انسانها آن علوم را بدانند و برنامهها و توانایىهاى خود را با آن بسنجند» و از اینجا نتیجه گرفته است که «در این تفکر، میان خدا و انسان گسست وجود دارد و با ورود وحى، هر معرفتى از اعتبار اصیل مىافتد، انسان متلاشى مىشود و سرمایههاى انسانى همه بر باد مىرود». در اینجا دو نکته اساسى قابل توجه است:
الف) ایشان «دین» را سلوک معنوى خود انسان مىداند و حتى «وحى» را نوعى تجربه بشرى مىداند که نمونه آن به صورت بالقوه در همه مردم و بالفعل در بین عارفان و خواص از مؤمنان همواره وجود داشته است و تصریح مىکند که حتى احکام و عبادات هم امروزه هنگامى روا و مجاز است که از تجربه دینى مردم و خواص برخاسته باشد یا با آن هماهنگ باشد. حال آنکه از نظر قاطبه فقیهان و عالمان دینى، هرچند «دیندارى»، سلوک معنوى و ظاهرى خود انسان است و کارى است بشرى ولى «دین» و «وحى» حقیقتى است آسمانى که از سوى خداوند بر برگزیدگان از انسانها (پیامبران) نازل مىگردد و محصول توانایىهاى ذهنى و روحى خود پیامبر نیست. البته پیامبر بشر است و براى دریافت و تلقى وحى نیاز به آمادگىهاى روحى و رفتارى فراوان دارد ولى خود وحى کاملاً جنبه الهى دارد و پیامبر در محتوا و صورت آن دخالتى ندارد. این نکته را از آیات فراوان مىتوان استفاده کرد و مفسران بزرگ نیز بر این نکته اتفاق نظر دارند. جالب اینجاست که از نظر قرآن، «بشرى بودن پیامبر» دقیقاً دلالت بر «غیربشرى بودن وحى» مىکند (قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحَى إِلَیغَّ؛ کهف: 110 . إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْیٌ یُوحَى * عَلَّمَهُ شَدِیدُ الْقُوَى؛ نجم: 4 و 5) و قرآن صریحاً وحى را حامل «علم غیب» مىداند (ذلِکَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَیْبِ نُوحِیهِ إِلَیْکَ؛ آلعمران: 44. تِلْکَ مِنْ أَنبَاءِ الْغَیْبِ نُوحِیها إِلَیْکَ مَا کُنتَ تَعْلَمُهَا أَنتَ وَلاَ قَوْمُکَ مِن قَبْلِ هذَا؛ هود: 49) و پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله وسلم مکرراً خود را تابع و تسلیم در برابر وحى نازل شده مىداند (قُلْ إِنَّمَا أَتَّبِعُ مَایُوحَى إِلَیَّ مِن رَبِّی؛ اعراف: 203. إِنْ أَتَّبِعُ إِلَّا مَا یُوحَى إِلَیَّ؛ یونس: 15)
جالب اینجاست که آقاى شبسترى از آیه شریفه «إِنَّ الدِّینَ عِندَ اللَّهِ الْإِسْلاَمُ» (آلعمران:19) استفاده کرده است که اسلام در اینجا همان «تسلیم» است که فعل بشرى است و از اینجا نتیجه گرفته است که دین نیز امرى بشرى و محصول تجربه دینى مؤمنان است. حال آنکه هم از ذیل این آیه شریفه(3) و هم از آیات دیگر به خوبى پیداست که «اسلام» در این آیات بر یک «آیین» اطلاق شده است که بر محور «یک کتاب» (اوتوا الکتاب) قرار دارد و این آیین و کتاب، حامل علمى است که از سوى پروردگار فرو فرستاده شده است (جاءهم العلم). بر طبق نظر ایشان معلوم نیست که در آیات زیر چگونه مىتوان اسلام را به معناى تسلیم شدنِ انسان مؤمن معنا کرد: وَمَن یَبْتَغِ غَیْرَ الْإِسْلاَمِ دِیناً فَلَن یُقْبَلَ مِنْهُ (آلعمران: 85)؛ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلاَمَ دِیناً (مائده: 3)؛ فَمَن یُرِدِ اللَّهُ أَن یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلاَمِ (انعام: 125) و...
ب) ایشان از گزاره اول (دین مجموعهاى از علوم غیبى و فوق عقل انسانى است...) گزاره دوم را نتیجه گرفتهاند که «در این تفکر میان خدا و انسان گسست وجود دارد و با ورود وحى هر معرفتى از اعتبار اصیل مىافتد و انسان متلاشى مىشود»، معلوم نیست که این استنتاج بر پایه کدامین منطق و متدلوژى صورت گرفته است. اگر کسى معتقد باشد که خداوند حقایق و ضوابطى را براى حیات فردى و اجتماعى انسان فرو فرستاده و در عین احترام به اندیشه و تجربه انسانها، آنان را ملزم به رعایت آن اصول کند و مؤمنان را فراخواند که برنامههاى خود را به گونهاى طراحى یا گزینش کنند که در چارچوب ارزشهاى دینى و براى رسیدن به آرمانها و اهداف مسلم اسلامى باشد، چگونه این اعتقاد به «گسست میان خدا و انسان» مىانجامد و «هر معرفتى از اعتبار اصیل مىافتد» و بالاتر اینکه «انسان متلاشى مىشود» [ !؟] آیا تجربه دو دهه گذشته در جمهورى اسلامى و گسترش دانشگاهها و مراکز علمى و پژوهشى نوین و بهرهگیرى از مدرنترین اندیشهها و ابزارها کافى نیست که این سخن را ابطال نماید؟ انصافاً آیا کسى تا کنون چنین سخنى را از بزرگان دین و فقاهت یا از متولیان نظام جمهورى اسلامى شنیده است؟
4. اما اختلاف اصلى دیدگاه آقاى شبسترى با دیدگاه رایج عالمان و فقیهان را باید در جاى دیگر جستجو کرد. ایشان «تنها پیام سیاسى و اجتماعى دین اسلام را اجراى عدالت» مىداند و آن را هم در حد «پیام اخلاقى دین در حوزه سیاست» فرو مىکاهد. ایشان کلیه احکام معاملات و سیاسات را غیرثابت مىداند و آنها را «قضایاى خارجیهاى که تنها مصالح و مفاسد موقت آن عصر و سرزمین را تأمین مىکرد»، مىشمارد و حتى براى احکام عبادى نیز هیچ ثبات و اعتبار ابدى قائل نیست، بلکه معتقد است که «مجموعه احکام، شعائر، مفاهیم و ارزشهاى دینى همگى باید مولود و تابع تجربه سخن گفتن خداوند از طریق سنت دینى با مردم جامعه» باشد و تصریح مىکند که «آنچه عامه مردم به صورت مفاهیم و ارزشها و احکام عبادى و شعائر به آن پایبندى نشان مىدهند، باید از تجربه خواص نشأت گرفته باشد و تابع و مولود آن باشد.» بنابراین وى بر این باور است که قرآن مجید را باید با روش پدیدارشناسى تاریخى مطالعه کرد و آن را مولود یک تجربه دینى خاص (تجربه نبوى) در سرزمین و شرایط خاص عربستان دانست و عالم دینى امروز باید سخن از تکلیف و تبعیت از وحى را فرو گذارد و بر اساس فرهنگ مدرنیته و شاخصهاى جامعه مدرن غرب براى معاملات و سیاسیات دست به تأسیس و تدوین قوانین و مقررات زند و عبادات و شعائر دینى را بر طبق تجربه شخصى افراد تنظیم نماید. بىتردید این نظرات با نصوص مسلم اسلامى در تضاد است و با آموزه علماى مذاهب مختلف اسلامى موافق نیست.
در مقابل، دیدگاه رایج و نظریه غالب در بین عالمان دینى این است که: الف) پیام سیاسى و اجتماعى اسلام منحصر به عدالت نبوده بلکه اصول فراوان دیگرى نیز مطرح شده که در کتب دانشمندان اسلامى مورد بحث قرار گرفته است. ب) براى عدالت در تاریخ اندیشه سیاسى، تعاریف، اصول و مکانیسمهاى متعددى ارائه شده است و امروزه سوسیالیسم و لیبرالیسم هر دو ادعاى عدالتخواهى دارند. در اسلام تنها به ذکر عنوان عدالت اکتفا نشده بلکه براى عدالت در نظام خانواده و جامعه، اصول، چارچوبها و احکام ویژهاى قرار داده شده است که تنها از طریق رعایت آنهاست که عدالت و سایر آرمانهاى مطلوب اسلامى تحقق خواهد یافت. ج) هرچند احکام موقت و زمانمند در بین دستورات اسلامى وجود دارد، ولى غالب احکام فردى و اجتماعى اسلام بنا بر تصریح آیات و روایات، ابدى و غیرقابل تغییر است. تشخیص احکام موقت با روششناسى خاص اجتهادى ممکن است، نه با تمسک به تحولات تاریخى که در شرایط ویژه دنیاى غرب رخ داده است. د) اسلام نه تنها از تجربه و اندیشهورزى منع نکرده است، بلکه علمجویى، نوآورى، اندیشهپردازى و فنآورى را تشویق و ترغیب کرده است و دانشى را که در تحقق و توسعه اهداف و مقررات دینى مؤثر باشد، لازم و واجب مىشمارد. ه) سیاست و حکومت مولود همکارى و همسویى دو نهاد «دینشناسى» و «کارشناسى» است و هرکدام در جاى خویش در تبیین و تدوین ساختار و نهادهاى سیاسى و اقتصادى و بناى تمدن اسلامى مؤثر مىباشند. و) چنانکه دینشناسى باید ناظر به نیازهاى زمان باشد، کارشناسى نیز باید بر اساس اصول و چارچوبهاى دینى شکل گیرد. دانش اقتصاد و مدیریت غرب هرگز نمىتواند در خدمت اجراى اصول و احکام اسلامى و تحقق آرمانهاى مطلوب دینى باشد. بنابر پژوهشهاى نوین در فلسفه علم، بهویژه در حوزه فلسفه علوم اجتماعى، نیک پیداست که علوم انسانى جهتدار هستند و از ارزشها و دیدگاه عالمان و فرهنگ جامعه تأثیر مىپذیرند.
جا داشت که نویسنده محترم به جاى پرداختن به مسائل حاشیهاى، این دو قرائت از کتاب و سنت را به صورت شفاف مطرح مىنمود و دلایل خویش را براى انکار نظر دیگران و اثبات مدعاى خویش یکایک بر مىشمرد.
5 . با آنچه گفته شد، نظریه ایشان درباره نقش دین در سیاست و حکومت چندان تعجبى ندارد. وى معتقد است که در کلیه مراحل برنامهریزى و مدیریت سیاسى تنها «انتخاب عقلانى» کارشناسان دخالت دارد و تنها در نهایت باید دید که کدامین نهاد یا نظریه با «تسهیل تجربههاى دینى» و «تسهیل ایمانورزى» افراد سازگارى بیشترى دارد. بدیهى است که اگر کلیه احکام و ارزشهاى اسلامى منسوخ تلقى شود و اظهار شود که «آنچه میان همه نگاههاى دینى در عصرهاى مختلف مشترک است این است که انسان از خود و جهان فراروى دارد و مایل است به تجربه واقعیت گسترده متعالى دست پیدا کند»، با این فرض، طبعاً داورى دینى نسبت به حیات اجتماعى نیز به امورى ذوقى و استحسانى همچون تسهیل تجربههاى دینى و ایمانورزى وانهاده مىشود. باید پرسید که با کدامین شاخصه و معیار مىتوان ثابت کرد که فلان برنامه یا مدل اقتصادى و سیاسى سببِ تسهیل تجربه دینى مىشود؟ و اساساً تجربه دینىِ چه کسى یا چه کسانى باید ملاک قرار گیرد و از همه مهمتر اینکه تعریف «تجربه دینى» چیست و به کدامین دریافتها یا حالات روحى انسان مىتوان نام «تجربه دینى» نهاد؟ جناب آقاى شبسترى بهتر مىدانند که در فرهنگ غرب پس از گذشت بیش از یک قرن از طرح مسأله تجربه دینى و بحثهاى فراوان، هنوز هیچ نظریه روشنى در این باب وجود ندارد. آقاى شبسترى در تعریف تجربه دینى و ایمانورزى به تعابیر مبهمى چون «فراروى انسان از خود و جهان» یا «تجربه واقعیت گسترده متعالى» اشاره کردهاند. پس بر عهده ایشان است که به ما نشان دهند مثلاً دخالت دولت در بازار با «فراروى انسان از خود و جهان» سازگارى بیشترى دارد یا مکانیسم بازار آزاد؟ بانکدارى ربوى با «تجربه واقعیت گسترده» سازگارتر است یا بانکدارى با حذف ربا؟ و....
در مقابل، چنان که گفته شد، از دیدگاه فقه اسلامى علاوه بر معیارهاى اخلاقى و اعتقادى، حیات اجتماعى مسلمانان باید از قواعد و مقرراتى تبعیت کند که اجراى درست آنها هم به عدالت و رفاه عمومى کمک مىکند و هم ایمان و اخلاق دینى را توسعه مىدهد. از اینجا معلوم مىشود که آنچه ایشان به عنوان «دین دولتى» مطرح کرده است، جاى مناقشه و تردید است و لزوم انطباق نهادها و قوانین کشور با احکام و ارزشهاى دینى نمىتوان با نام دین دولتى تقبیح نمود. عدول از این موضع و پذیرش تفکیک حوزه دین و دولت (از نظر ماهوى و نه از نظر ساختارى و شکلى) چیزى جز سکولاریسم نیست و نویسنده محترم نباید از اطلاق این عنوان بر نظریه خویش طفره رود. البته اجراى احکام و ارزشهاى دینى در جامعه هرگز به معناى نفى و طرد سایر برداشتها و قرائتها از متون دینى نیست و حکومت نباید با دخالت در حوزه دینشناسى، از نوآورى و طراوت در اجتهاد دینى جلوگیرى کند. به عبارت دیگر، هرچند دولت اسلامى باید در ارتباط و پیوند تنگاتنگ با حوزههاى دینى و علمى قرار داشته باشد و نیازهاى متقابل به صورت منطقى تأمین گردد، اما دخالت دولت در فرایند تولید اندیشه در حوزه و دانشگاه نادرست و بدفرجام است. اما در همینجا نیز توجه به دو نکته ضرورى است: الف) اجتهاد و نوآورى در اندیشه دینى باید کاملاً روشمند و بر اساس اصول علمى صورت گیرد. طرح احتمالات بىپایه و تبلیغ دیدگاههاى غیرمنطقى با نام قرائتپذیرى دین، در هیچ محفل و آکادمى علمى پذیرفته نیست. ب) معیار درستى و حقانیت یک نظریه یا اجتهاد دینى در محافل غیرتخصصى و در صحنه سیاست و انتخابات رخ نمىدهد. مانند همه رشتههاى علمى و تخصصى، دیدگاههاى دینى باید در جامعه عالمان دینى و بر اساس متدلوژى پذیرفته شده آنان صورت گیرد و در نهایت، داور نهایى همان جامعه عالمان دینى در هر رشته تخصصى است.
6. برخلاف نظر نویسنده، «تکلیف» اختصاص به نظریه «وضع طبیعى» ندارد بلکه تکلیف در کلیه ایدئولوژىها و مکاتب و نظریهها هرکدام به نوعى وجود دارد. تکلیف در واقع همان اصول، هنجارها و آکسیومهاى یک نظام یا مکتب اجتماعى است که همه تفکرات و تطورات در درون این پارادایم و فضا رخ مىدهد. براى مثال، در ایدئولوژى اسلامى، «بهره» و «انحصار» حرام است و در ایدئولوژى لیبرال واجب و لازم تلقى مىشود. در یک تفکر، دخالت دولت در قیمتها و تعادل بازار، واجب و لازمه عدالت اجتماعى شمرده مىشود و در نظام دیگر، اینگونه دخالتها حرام یا منحصر در موارد اضطرار است؛ در مکتب اسلام، عدالت در چارچوب خانواده با تقسیم حقوق و مسؤولیتها میان زن و شوهر صورت مىگیرد و در تفکر مدرنیته غربى، تساوى و تشابه در همه جهات میان زن و مرد الزامى شمرده مىشود؛ در یکجا پوشش مناسب براى زن و مرد لازم شمرده مىشود و در جاى دیگر این پوشش را مخالف لائیسم یا نشانه تبعیض جنسیتى تلقى مىکنند و آن را حرام و ممنوع مىشمارند. در یک کلام، دگمها و تکلیفها در ایدئولوژىهاى معاصر از مارکسیسم و سوسیالیسم گرفته تا لیبرالیسم، فمینیسم و فاشیسم، به هیچ روى کمتر از ادیان الهى نیست.
این نکته را نیز نباید ناگفته گذاشت که برخلاف نظر نویسنده محترم که حکومتهاى گذشته را مبتنى بر تکلیف و حکومتهاى مدرن را مبتنى بر آزادى پنداشته است، پژوهشهاى انتقادى در غرب نشان مىدهد که دایره دخالت دولت در حوزه خصوصى افراد در دنیاى جدید به مراتب بیشتر و گستردهتر است و اگر در گذشته، حکومتهاى مستبد، حداکثر در گرفتن مالیاتهاى سنگین، سربازگیرى اجبارى و تأمین هزینههاى جنگى، بیگارى از برخى افراد و امثال آن دخالت مىکردند، دولتهاى مدرن در اکثر مناسبات اجتماعى، خصوصى و خانوادگى دخالت مىکنند و با وضع قوانین و ایجاد محدودیتها، تخصیص منابع، و تحمیل الگوها و مکانیسمهاى مشخص، عملاً آزادى شهروندان را به طور پنهان تنگتر و تنگتر مىکنند. این همان شیوهاى است که توماس هابز در آغاز مدرنیته، آن را «سراسربینى» نامیده و میشل فوکو در دهههاى اخیر آن را بر اجزاى مختلف جهان مدرن منطبق دانست. بنابراین تفاوت دوران جدید غرب با جوامع گذشته یا اختلاف میان اندیشه اسلام با مدرنیته غربى در تکلیفگرایى و حقگرایى نیست؛ بلکه ظهور تنوع و پیچیدگى مناسبات اجتماعى از یک سو، و سنتشکنى و دینگریزى در جامعه غربى از سوى دیگر، سبب شده است که گونهاى دیگر از تکالیف و الزامها در قالب دینهاى مدرن و ایدئولوژىهاى آهنین، اما با ظاهرى حقگرایانه و آزادىخواهانه ارائه شود. فرق دنیاى مدرن با جهان گذشته در این است که گذشتگان حتى حقوق افراد را در قالب تکالیف براى دیگران ارائه مىکردند و ضمانت اجرایى لازم را در درون انسانها تعبیه مىکردند ولى در دنیاى جدید، تکالیف را هم بسیار پوشیده و در قالب حقوق و آزادىهاى انسانى ترویج مىکنند و عملاً از ضمانتهاى اجرایى درونى و وجدانى نیز خبرى نیست.
چنان که پیداست، نویسنده محترم بین «حوزه تکالیف» که عرصه پذیرش اصول و چارچوبهاست با «حوزه کارشناسى» که عرصه تدوین استراتژىها و جایگاه نظریهپردازى، مدلسازى و برنامهریزى است، خلطى آشکار کرده است. در نظامهاى سیاسى جدید، معمولاً با انتخاب اصول و هنجارهاى حاکم، براى یک بار، آن تکالیف را در قالب حقوق و قوانین اساسى تدوین مىکنند. پس از آن، در فرایند تصمیمسازى، محافل علمى، دینى، نهادها و رسانهها با مشارکت و گفتوگوهاى سازنده، زمینه انتخاب و تصمیمگیرىِ قواى مجریه و مقننه را از بین گزینههاى مختلف فراهم مىسازند و در نهایت یک هیأت داورى، تطابق مصوبات با حقوق اساسى را نظارت مىکند. در نظام جمهورى اسلامى نیز تقریباً همین فرایند پیشبینى شده است و اگر احیاناً تخلفى رخ مىدهد، ناشى از فقدان تجربه سیاسى یا سلیقههاى شخصى یا سیاسى است و نباید آن را به قرائت خاصى از دین منسوب کرد و براى رویارویىِ تکلیف و انتخاب به فلسفهپردازى پرداخت.
7. ایشان بر این مطلب که احکام شرعى، قضایاى حقیقیه هستند، خرده گرفته و آن را متأثر از نظریه «ذات» در فلسفه یونان دانستهاند. به نظر مىرسد که ایشان بین «حقیقت» و «اعتبار» خلط کردهاند؛ زیرا ذاتِ فلسفى بر فرض که محل تردید باشد، هیچ ارتباطى با ذاتِ اعتبارى که در حوزه حقوق و اخلاق مطرح است، ندارد. اساساً قوانین کلى حقوقى همواره به صورت یک قضیه حقیقیه بیان مىشود و بیان آنها به صورت قضایاى خارجیه آن چنانکه نویسنده پنداشته است، امکانپذیر نیست. جالب اینجاست که ایشان از یک سو به فقیهان به دلیل پذیرش نظریه ذات از یونانیان خرده مىگیرد و از سوى دیگر، براى تأیید مدعاى خویش در تعریف وحى به نظریه برخى فیلسوفان مسلمان درباره «عقل فعال» استناد مىجوید که یک نظریه یونانى و اسکندرانى است.
8 . این نکته را نیز بیفزاییم که استنادات نویسنده به شخصیتهایى چون علامه طباطبایى یا شهید مطهرى در این گفتوگو یا در متن کتاب از دقت لازم برخوردار نیست و گاه خلاف واقع است. براى مثال، در این گفتوگو گفته شده است که مرحوم علامه از حقیقت وحى به «شعور مرموز» تعبیر کرده و این نکته را دلیل بر انسانى بودن و تجربى بودن وحى شمردهاند. حال آنکه علامه طباطبایى در کتابى با همین نام (وحى یا شعور مرموز) مطالبى درست خلاف این سخن بیان داشتهاند.(4) بویژه در فصلى با عنوان «وحى و نبوت موهبتى است خدایى و نه امرى اکتسابى» تفاوت وحى با تجربههاى عرفانى و بشرى را به روشنى باز گفته است.
9. نویسنده براى اثبات تفاوت جوامع سنتى با جوامع مدرن به این نکته تمسک جسته است که «زندگى اجتماعى مسلمانان، زندگى سنتى و اطاعت رعیت از راعى بود و مفاهیم سیاسى آن زمان مثل بیعت، شورا، عدالت، امامت و... همه بر آن محور بنا شده بود». اولاً، جامعه عرب در سرزمین مکه و مدینه یک جامعه قبیلهاى و مبتنى بر انتخاب از طریق شوراى اهل حل و عقد بود و برخلاف حکومت پادشاهى ایران یا امپراتورى روم، آن را نمىتوان جامعهاى مبتنى بر اطاعت رعیت از راعى تعریف کرد؛ ثانیاً، بر فرض چنین باشد، به خوبى پیداست که باید میان اصول و ارزشهاى ثابت سیاسى مثل امامت، بیعت، شورا و... و شکل و قالب عصرى آن تفکیک کرد. جمهورى اسلامى و فقیهانِ پایهگذار آن، بر این اعتقادند که مىتوان همان نظام ثابت سیاسى را امروز در نهادهاى جدید دیگرى پیشبینى و تعبیه نمود.
10. آقاى شبسترى معتقد است که در دوران جدید در هیچجا حق و باطل یا درست و نادرست به طور کامل قابل تشخیص نیست، ولى خود قاطعانه فتوا داده است که «مقتضاى مسلّم مسلمان زیستن ما در عصر حاضر و وفادارى ما به رسالت پیامبر گرامى اسلام همین است که حقوق بشر را بپذیریم و آن را اساس سازماندهى اجتماعى خود قرار دهیم.» باید پرسید که اگر در دنیاى کنونى صرفاً از ترجیح یک نهاد یا نظریه بر نظریه دیگر مىتوان سخن گفت، چرا ایشان نظریه قرآن در نظام خانواده یا در نظام حقوق جزا و معاملات را قاطعانه ناکارآمد و سنتى مىشمارد و از حقوق مدنى و جزایى غرب به عنوان تنها نظام قابل پذیرش، دفاع مىکند. زبان نویسنده در بیان مدعیات و پیشفرضهاى خود در باب مدرنیته، هرمنوتیک و نهادهاى سیاسى و حقوقى غرب، چنان قاطع و دگماتیک است که گمان نمىرود هیچ فقیه و مفسرى چنین قاطعانه سخن بگوید.
11. آنچه ایشان به عنوان دستاوردهاى هرمنوتیک جدید در این گفتوگو و سایر آثار خود مطرح ساخته و آن را در برابر اجتهاد و فقاهت دیرپاى اسلامى قرار داده است، تنها یکى از نظرات موجود در دانش هرمنوتیک است که در غرب نیز محل مناقشه و گفتوگوهاى فراوان قرار گرفته است. لذا این پیشفرضِ روششناسانه ایشان خود جاى گفتوگو دارد که متأسفانه مجال بحث در اینجا نیست.
12. نویسنده محترم فرهنگ مدرنیته و دستاوردهاى آن را به عنوان یک اصل مسلم پذیرفته و آن را معیار و مبناى داورى درباره قرآن و سنت اسلامى قرارداده است. گویا پیشفرض دیگر ایشان در فلسفه تاریخ «اندیشه ترقى» و نظریه پیشرفت است، که معتقد است تاریخ بشر در سیر خود رو به تکامل و پیشرفت نهاده است و لزوماً آنچه در دوران جدید رخ داده و پذیرفته شده است، بر آنچه در عصر گذشته بوده است، برترى دارد و ارزشمندتر است. در غیر این صورت، ایشان باید به جبر تاریخ قائل باشد و اظهار دارد که در دوران جدید، مناسبات دیگرى را که مربوط به جامعهاى از نوع دیگر است، نمىتوان احیا کرد.
البته پیشفرضهاى ناگفته و نانوشته دیگرى از این دست در مباحث ایشان وجود دارد. اجمالاً باید گفت که این نظرات حتى در اندیشه غرب نیز مسلم و مرجّح انگاشته نمىشود و بویژه امروز در نقدهاى گوناگونى که به مدرنیته وارد کردهاند، ضرورت بازنگرى و تدوین نظریههاى بدیل را یادآورى مىکنند.
پی نوشت:
1) انتخاب عناوین از تلخیصکننده است که براى سهولت استفاده خوانندگان محترم صورت گرفته است.
2) منظور ایشان از «قرائت ارتدکس»، فتاوى و نظرات فقها و علماى گذشته در باب احکام و ارزشهاى دینى است و منظور از «قرائت رسمى» فقها و علماى کنونى هستند که در ادامه همان سنت و روش گذشتگان در علوم اسلامى عمل مىکنند.
3) إِنَّ الدِّینَ عِندَ اللَّهِ الْإِسْلاَمُ وَمَا اخْتَلَفَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ إِلَّا مِن بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْیَاً بَیْنَهُمْ وَمَن یَکْفُرْ بِآیَاتِ اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ سَرِیعُ الحِسَابِ.»
4) رک. : علامه سید محمدحسین طباطبایى، وحى یا شعور مرموز، قم: دارالفکر، بىتا، ص 120 به بعد.
ایران، 15 ، 17 ، 18 ، 20 و 25/12/79