میشل فوکو عمدتاً به عنوان یکی از چهره های معاصر جنبش ضد روشنگری شناخته می شود. تحلیل های او از نوعی خودفریبی در نهادهای سیاسی اجتماعیِ به میراث رسیده از روشنگری پرده می دارد که به دلایلی به ظاهر موجه و انسان دوستانه، شرایط سلطه و انقیاد را بیش از پیش تسهیل می کنند. در این مقاله، قصد دارم با تکیه بر آرای چندتن از منتقدان اصلی فوکو، از جمله ریچارد رورتی، یورگن هابرماس و مایکل والزر نشان دهم که به رغم تلاش فوکو برای پرهیز از هرگونه توسل به مفاهیم هنجارینی چون حقیقت، رهایی، اصلاح و پیشرفت، در لایه های زیرین تحلیل های او بایستگی چنین ارزش هایی پیش فرض گرفته می شود و او خواه ناخواه از یک «هنجاریت پنهان» سود می برد. مفهوم «قدرت» در تحلیل های او میان دلالتی خنثی و توصیفی از یک سو، و دلالتی منفی و سرزنش بار از سوی دیگر، در نوسان است و هراس از مقید شدن به موضع مشخصی که ناآگاهانه گرفتار معنای همه شمول قدرت باشد، فوکو را از تفکیک این دو دلالت ناهمگون بر حذر می دارد. نشان خواهم داد که این ابهام مفهوم قدرت، در نهایت باعث می شود فوکو در ارزیابی نقش رهایی بخش برخی از نهادهای روشنگری مرتکب نوعی یکجانبه نگری و بی انصافی شود.