بررسى اجمالى اقسام شکاکیت و نسبیتگرایى
آرشیو
چکیده
روشن است که شکاکیت اگر پُلى باشد براى رسیدن به یقین، حتى ارزشمند هم هست اما اگر همین شک، باعث توقف و ایستایى شود، به ناهنجارىهاى فکرى و عقیدتى و حتى روابط اجتماعى مىشود. این نوشتار اقسام کلى انواع شک را بیان کرده، آن را مورد نقد و بررسى قرار مىدهد.متن
مقدمه
شکاکیت و تردید تا زمانى که در حد تفکر و عقیده، آنهم براى رسیدن به ایمان و یقین و نیز کسب آرامش روحى باشد خوب و مفید است؛ ولى اگر موجب رکود و توقف گردد، نتایج بسیار ناهنجارى را در عقیده، فکر و عمل فردى و همچنین روابط اجتماعى به بار خواهد آورد. اگر شکاکیت، با هر قسمى که آن را فرض کنیم، به عنوان فرهنگ و سامانه صحیح اجتماع تلقى و معرفى گردد، حتى شکاکیت مثبت و شکاکیتى که به یقین منتهى مىشود نیز ارزش منطقى و عقلائى نخواهد داشت. نوشتار حاضر، اقسام کلى شکاکیت را بیان کرده و اشکالات کلى هر یک را بیان نموده است. اهمیت این نوشتار در این است که راههایى از تفکر که به شکاکیت منفى و غیرمنطقى منتهى مىشود، در آن به طور مشخص ترسیم شده است تا در مقابل فرهنگسازىِ حاصل از نهضت ترجمه در چند دهه اخیر، دست نیرنگهاى فرهنگى شکاکیت و نسبیتگرائى رو شود. و فتنههاى جزمیت شکاکانه و شکاکیت جزم اندیشانه را مشخص سازد؛ فتنههایى که توسط تدبیرگران فرهنگى دهکده واحد جهانى طرحریزى شده است تا ساکنین این دهکده را با انداختن در شک و تردید نسبت به همه افکار، عقاید و امور مربوط به اجتماع و کشور و... از همه اصول مکتبى، علمى و ملى دور سازند؛ باشد که گذرى مناسب براى رسیدن به اهداف شوم خویش یابند. خواننده با توجه به نقادیهاى اصول شکاکیت، به روشنى در مىیابد که حصول یقین بسیار ساده و بدیهى است و شکاکیت، نه تنها یگانه روش نیل به ایمان و یقین نیست، بلکه مخدوشترین و نامطمئنترین راه است که به غیر از رسیدن به پوچى، توهم، خود حقپندارى، واقعیت گریزى و بىهویتى، نتیجه خوشسامانى ندارد. همچنین به روشنى درک مىکند که شکاکان، خود نیز به نقادى شکاکیت مىپردازند یعنى با این که انگیزه و هدف بسیارى از شکاکان دستیابى به یقین بوده است، اما افراطیترین شکاکان نیز در مبانى شکاکیت خود و شکاکان دیگر تشکیک مىکنند و این نکته بسیار مهمى است که اگر مبانى شکاکیت به طور کلى و شکاکیت دستورى دکارت به طور خاص، قابل اطمینان و اعتماد بود، هرگونه انتقادى را برتافته و پاسخهاى قطعى و یقینى در مقابل انبوه اشکالات و ایرادها ارائه مىنمود، در حالى که در مقابل نقادیهاى ارائه شده در این مقاله از سوى فلاسفه مختلف غرب بر نتابیده و توانایى مقاومت نداشته است.
مهمترین مسأله در مورد شکاکیت و نتایج آن، فرهنگسازى نهضت ترجمه در مورد چنین روندى است. منظور از فرهنگسازى به طور خاص، حق جلوه دادن انواع شکاکیت و شکگرایى است؛ بدین گونه که غالب نویسندگان فلسفه غرب، به گونه جزمگرایانهاى مشکلات معرفتى شکاکان را غیرقابل حل مىدانند که گویى واقعا هیچ متفکرى (غربى یا اسلامى) به رد و تضعیف مبانى آن نپرداخته و پاسخى قاطع به ایرادهاى آنها نداده است. نمونهاى از چنین نگرشى را در این عبارات مىبینیم:
«مسأله روان و تن (یا نفس و بدن) مورد توجه و علاقه فیلسوفان، بخصوص از زمان طلوع فلسفه جدید در قرن هفدهم، بوده است. این مسأله به صورتى که ما آن را مورد بحث قرار مىدهیم، به عنوان نتیجه نظریات خاص فیلسوف بزرگ فرانسوى، رنه دکارت، مطرح شده است. به رغم معرفت روز افزون ما درباره حوادث و پدیدارهاى عالم جسمانى و نفسانى، این مسأله ما بعدالطبیعه باز هم جواب قطعى نیافته و فیلسوفان را همچنان به تفکر بر مىانگیزد.»(2)
طرح این مسأله از سوى نویسندگان غربى بدین قاطعیت بعید نیست؛ اما آنچه جاى شگفتى است، ترجمه بدون نقادى و توضیح این رویکردهاست. در این رویکردها، مسائل مختلفى چون شکاکیت مسأله خلقت، علت نخستین و...، به گونهاى بىپاسخ و تردیدآمیز معرفى مىشوند که خوانندگان را در شک و تردید عمیقى فرو مىبرند؛ مثلاً توضیح تردیدآمیز مسأله رؤیا گرایانه شک دکارت را اینگونه مىخوانیم:
«امکان این که تمام تجربه جزء یک رؤیا باشد به شکوک دیگرى منجر مىشود که آیا واقعا جهانى را که مىبینیم وجود دارد یا نه و حتى دنیائى خارج از تخیل ما وجود دارد یا نه، بالاخره، امکان این که اغوا و فریفته شویم ما را کاملاً به بنیاد شناسائى خود بى اطمینان مىکند.»(3)
نظرات برخى از شکاکان چون هیوم، کانت، دکارت، جان لاک و بارکلى، چنان با آن و تاب مطرح مىشود که گویى در اوج شکاکیت، یقین مطلق است. از اینرو، بسیار مناسب است که به بخشى از این فرهنگسازى و موضع غیرمعقول، پاسخى منطقى داد، تا بر همه جوانانى که به صورت کلى با موضوعات فلسفى سر و کار دارند، نیک نمایان گردد که شکاکیت فلاسفه غربى نه جزمى است، نه علمى و نه منطقى و به خوبى روشن شود که پاسخها و انتقادهاى اساسى و بسیار گستردهاى به مبانى شکاکان و شکاکیتهاى مشهورشان وارد شده است، به گونهاى که بنیان شکاکیت در هم ریخته، مجالى به اظهار وجود شکاکان باقى نمانده است. نقادى همه مکاتب شکاکیت در تفصیل خستهکنندهاى گرفتار مىآید؛ لذا در این مجال براى گریز از چنین گرفتارى به بررسى اجمالى اقسام شک اکتفا مىکنیم.
در این بررسى، با مطرح کردن اقسام شک، در برخى موارد به ضعفها و یا نقاط قوت احتمالى آن اشاره مىکنیم. در این نوشته، هیچ بررسى اساسىِ نقادانه به اقسام گوناگون شک ارائه نکرده، فقط به ترسیم کلى مکاتب گوناگون شکاکیتى که در فلسفه غرب شکل گرفته است پرداخته و در این راستا به چند نکته مهم و جالب توجه مثل آثار شک و اشتباهات فلسفه غرب و... اشارهاى داشتهایم.
درآمدى به اقسام شکاکیت
ـ فلسفه غرب و اشتباهات آن:
«فلسفه» در حکمت یونان و دوره اسلامى، بیشتر در رویکردى هستىشناسى (ontology) و جهانشناسى بوده و همچنان نیز هست. ولى در فلسفه غرب، دانش فلسفه با رویکردى معرفتشناسانه (epistemology) مورد توجه قرار گرفته است. این رویکرد که از سوى فلاسفه غرب به موضوعات فلسفى تحقق یافته، تا حدودى ریشه در شکاکیتِ شکاکان یونان باستان دارد. استاد مطهرى در این زمینه مىنویسد:
«عقاید سوفسطائیان و شکاکان بار دیگر در عصر جدید زنده شد. اکثر فلاسفه اروپا تمایل به شکاکیت دارند. برخى از فلاسفه مانند سوفسطائیان، واقعیت را از اصل انکار کردند.»(4)
آلفرد نورث وایتهد، فیلسوف و ریاضیدان برجسته انگلیسى نیز در مقام بررسىِ جایگاه و اعتبار معرفتشناسى جدید، ریشه اشتباهات آنرا از یونان باستان بازجسته و اینگونه مىنویسد:
«توجیه طرز عملِ معرفتشناسى جدید دو جنبه دارد، که هر دو جنبه آن نیز بر یک اساس اشتباه قرار دارد. این اشتباهات به زمان فلاسفه یونان بر مىگردد. چیزى که تازگى دارد تأکید بیش از حد بر آنهاست...»(5)
دو جنبه مذکور را به زودى ملاحظه خواهیم کرد.
ـ وضع فرهنگى جدید در غرب
انتقاد و شکایت از شکاکیتگرایى و شک پرورى غرب، مختص اندیشمندان مسلمان نبوده و عدهاى از فلاسفه غربى نیز به آن پرداختهاند. یکى از فلاسفه غربى به نام ادوارد کیرد، به نقلِ کاپلستون، به انتقاد از اوضاع تأسفانگیز فلسفه غرب پرداخته است، کاپلستون مىنویسد:
«کیرد بر آن بود که در جهان جدید ملاحظه مىکنیم که اذهان اندیشنده در یقینیات طبیعى انسان چون و چرا مىکنند و آنچه را قبلاً رشته شده پنبه مىکنند. فىالمثل تفاوتى هست بین مبدأ نظرى دکارتى یعنى نفس خود آگاه، و مبدأ اصحاب تجربه که اعیان و معلومات تجربى است. و شکاف بین این دو سنت، چندان پهناور شده است که به ما مىگویند ناگزیریم یا جسمانى را به روحانى تحویل کنیم یا روحانى را به جسمانى. بعبارت دیگر، به ما مىگویند که باید بین ایدئالیسم و ماتریالیسم، یکى را انتخاب کنیم؛ چه، دعاوى متعارض آنها قابل جمع نیست. از سوى دیگر، بین آگاهى دینى و ایمان و نگرش علمى نیز شکافى پدید آمده است که زبان حالش این است که ما باید بین دین و علم، یکى را انتخاب کنیم؛ چرا که نمىتوانند تلفیق شوند.
وقتى که چنین برخوردها و تعارضهایى در حیات فرهنگى بشر پیش آید، نمىتوان بسادگى به اعصار پیشین که آگاهى بىخدشه و تعارض سادهدلانهترى داشتهاند رجوع کرد. همچنین نمىتوان همانند مکتب اسکاتلند، به اصول عقل سلیم یا عقل عرف تمسک کرد؛ چه، دقیقا همین اصول است که از جمله توسط شکاکیت هیومى به چون و چرا گرفته شده است. همین است که ذهن اندیشنده مجبور است در صدد یافتن تلفیقى باشد که در ذیل آن بتوان نظرگاههاى مخالف را، در سطحى والاتر از آگاهى سادهدلانه، الفت داد.»(6)
وایتهد نیز دو جنبه از اشتباهات بزرگ اوضاع فرهنگىِ فلسفه غرب را به این شکل بیان کرده است:
«اشتباه اوّل، فرض کردن تنها چند راه خاصّ براى برقرارى ارتباط با عالم خارج، یعنى حواس پنجگانه است. فرض مزبور به این پیش فرض منتج مىگردد که جستجو درباره یافتههاى خود را به این پرسش منحصر کنیم که چه یافتههایى مستقیما از طریق اندامهاى حسّى، و ترجیحا چشم، به دست آورده مىشوند. این نظریّه مربوط به اندامهاى حسّى، داراى اعتبارى مبهم و کلى است. که از لحاظ عملى بسیار حائز اهمیت است. بویژه آن که همه مشاهدات دقیق علمى نیز از چنین یافتههایى ناشى مىشوند. مقولات علمى تفکر از جاى دیگر به دست مىآیند.
اشتباه دوم عبارت از این پیش فرض است که تنها راه آزمون تجربه را از طریق فعالیتهاى تجزیه وتحلیل آگاهانه و خویشتننگرانه بدانیم. چنین نظریّهاى که خویشتن نگرى را در مقام تفوّقى انحصارى قرار مىدهد هم اکنون در علم روانشناسى، بىاعتبار انگاشته مىشود. هر مورد (واقعه) تجربه، الگوى خاصّ خویش را دارد. هر مورد (رویدادى) بعضى از اجزاى تجربه را تفوّق بخشیده و بقیه را به پس مىراند، تا [بدین ترتیب[ برخوردارى از آن مورد تجربه را کامل گرداند. حالت خویشتن نگرى در این خصیصه با همه موارد تجربى دیگر سهیم است. [چنین حالتى [یافتههاى روشن حسّى را تفوّق بخشیده و جبرها و اشتقاقات مبهمى را که ماده اصلى تجربه را تشکیل مىدهند از نظر دور مىدارد، بویژه آن که این خویشتننگرى احساس نزدیک و آشناى اشتقاق یافتن از کالبد انسانى را، که خود علّت یکى شمردن غریزى ابدان آدمى با «خود» آنهاست، مردود مىشمارد.»(7)
ملاحظهمىکنیم که اساس فلسفه غرب که بر شکاکیت نهاده شده است به طور کلى و در حالت عام، از سوى عدهاى از دانشمندان مغرب زمین مورد انتقاد قرار گرفته است. و علاوه بر این انتقاد عمومى، به طور جزئى و موردى انتقادات سرسختانهاى به مکاتب گوناگون از معرفتشناسىِ شکاکانه صورت پذیرفته است که این نوشته، بررسى آن موارد جزئى را عهدهدار شده است. اما سؤال مهم و اساسى که در این موقعیت مطرح است این سؤال است که «اساسا شک، پدیدهاى پسندیده است یا ناپسند؟»
ـ ارزیابى پدیده شک: (فایده و ضرر)
شک از هر نوعى که باشد، به طور کلى، امرى ضرورى و اجتنابناپذیر است؛ اما این ضرورت نه از لحاظ اصالت دادن به شک و توقف در آن است، بلکه به خاطر یافتن توانایى براى عبور از محتوا و تبعات آن جهتِ رسیدن به مقصدى والا به نام یقین است. این معنا در روایتى که در همین نوشته مورد بررسى قرار خواهیم داد، اینگونه تلقى شده که شک، ابزارى براى نیل به ایمان است؛ خواه با آمدنِ ایمان، شک ریشه کن شود و خواه در جاى خود باقى بماند تا گذرگاهى به ایمانهاى بعدى باشد.
شک، اساسا پدیدهاى ناپسند نیست؛ بلکه مىتوان از آن گذر کرده و به وادى ایمان یا یقین راه یافت. به طورى که بسیارى از پیشرفتهاى علمى در طول قرون متمادى، نتیجه این گونه تردیدها و عدم توقف در مرحله شک بوده است. استاد مطهرى با اشاره بر جنبه مثبت و منفىِ شک و تردید در مسائل، سقراط را مثال عینى و تاریخى برشمرده و چنین مىنویسد:
«در تعلیمات سقراط، «نمىدانم»، جزء اصول تعلیمات اوست. مىگفت من رسیدهام به آنجا که مىتوانم بگویم «نمىدانم» یعنى به بالاترین علمها، البته سقراط شکاک نبود؛ ولى این نمىدانمِ او مایه براى به وجود آمدن مکتب شک گردیده. قبل از سقراط، سوفسطائىها بودند که آنها اساسا واقعیت خارجى را قبول نداشتند. ولى شکاکها واقعیت را قبول دارند، ولى این که انسان بتواند واقعیت را آنچنان که هست کشف بکند قبول ندارند...»(8)
همین ماجرا که کسى به سادگى مسألهاى را قبول نکرده، به دنبال دلیل باشد و علم به ندانستنِ حقیقت، انگیزه نیل به حقیقت گردد، فى نفسه مثبت است. همانگونه که هدایتگران و روشنگران مکتب انسانساز اسلام به آن امر کردهاند، «زمانى که در مورد چیزى یقین ندارید، توقف و تردید کرده، تفحص کنید تا به یقین و حجت کافى دست بیابید.»(9)
دیدیم که سقراط خود، با به کار بستن شک و تردید و گذر از ظلمتهاى جهالت، به مقام و درجه والایى از حکمت نائل آمد و جان خود را نیز در همین راه فدا کرد. اما همین رکن پیشرفت و ابزار راهیابى به حکمت، موجب بسیارى از کجفهمیها و گمراهیهاى پس از خود شده است.
افلاطون نیز مثال بسیار جالبى براى چنین نمودى از حکمت و ضلالت است؛ همو که در حکمت الهى و اشراقىِ خویش، تأکید بر حقیقتهاى خارجى و مثالهاى الهى داشت و طرز تلقى شکاکانه و معرفتشناختىِ بسیارى از فلاسفه از آثار افلاطون، موجب تفسیرهاى نادرست از حکمت هستىشناختى افلاطونى شده است و فقط در دو حالت نتیجه منفى به بار مىآورد؛ یکى هنگامى که آدمى در شک و نمىدانم توقف کرده و صرفا در شک و تردید بماند و دیگرى زمانى است که این نمىدانم را به دیگران ابراز کرده و مایه سردرگمى مردم گردد. همانطوریکه استاد مطهرى درباره سقراط گفته است که «این نمىدانمِ سقراط مایه به وجود آمدن مکتب شک (یعنى لاادرىگرى در مورد حقیقت) گردید.»؛ زیرا در روایات ائمه دین نیز آمده است که «کسى که بگوید نمىدانم، خودش مورد تهمت قرار نمىگیرد؛ ولى باعث افتادن شک در دل دیگران مىگردد.»(10)
آثار و نتایج شومِ شکاکیت
به هر حال اظهار شک در میان عام و خاص، موجب ترویج سیره شک مىگردد و با رواج یافتن این سیره ناپسند، نتایج تأسف بار گوناگونى به بار مىآید که خود غربیها از این نتایج، نیک آگاه بوده و به طور شکوهآمیزى تصریح کردهاند؛ ملاحظه نمونههایى از چنین شکاکیتها جالب توجه است:
ـ شکاکیت و بدبینى اخلاقى
رویس، در کتابى تحت عنوان «جنبه دینى فلسفه» (یعنى جنبه دینىِ معرفتشناسىِ پا در شکاکیت غرب) بحث مىکند که امکانناپذیرى اثبات اعتبار مطلق و کلى آرمان اخلاقى که بسیارى افراد با آن روبرو هستند، لاجرم شکاکیت اخلاقى و بدبینى به بار مىآورد.»(11)
ـ اثرات شکاکیت کانت در لاادریگرى بعد از او
«عنصر کانتى در اندیشه هامیلتون، بویژه در آموزهاش راجع به حدود معرفت انسانى و لاادریگرى بعدىاش در مورد ماهیت واپسین حقیقت [= واقعیت غائى] خیلى چشمگیر بود.»(12)
ـ نقش شکاکیت دکارت در نابینایى علوم
«علم نمىتواند لذت یا بهره فردى در طبیعت پیدا کند؛ علم نمىتواند در طبیعت هدف پیدا کند؛ علم نمىتواند خلاقیت در طبیعت پیدا کند؛ علم فقط قواعد توالى را پیدا مىکند. این جهات منفى در علوم طبیعى صادق هستند. این جهات در شیوه این علوم، امرى اساسى تلقى مىشوند. دلیل این نابینایى علوم طبیعى در این حقیقت نهفته است که این علوم فقط به نیمى از دلایلى که به وسیله تجربه آدمى فراهم مىشود، برخورد دارند. این علوم، لباس یکپارچه را تقسیم مىکنند ـ یا اگر مجازگویى را به صورت بهترى تغییر دهیم، آنها لباس را که چیزى سطحى است بررسى مىکنند و بدن را که امرى اساسى است نادیده مىگیرند. جدایى پریشانکننده بدن و ذهن که به وسیله دکارت در فکر اروپایى ثابت شده است، مسئول این نابینایى علوم است.»(13)
ـ دو نتیجه مهم شکاکیت هیوم
وایتهد در تبیین نقش شکاکیت در فلسفه و معرفتشناسى جدید اروپا، اشارهاى به دو نتیجه شوم از شکاکیت هیوم داشته، مثالى نیز براى آن ذکر کرده است از این قرار:
«نظریات فلسفىِ کنونى که بیشتر از هیوم اخذ شده، به خاطر نادیده گرفتن اشاره بدنى، ناقص هستند. عیب آنها استنتاج یک نظریه صریح از شیوه به اصطلاح روش ادراک حسى است. حقیقت این است که ادراکات حسى ما بیش از حدِ وجوهِ مبهم و در همِ تجربه ما هستند. همچنین دلیلى وجود دارد که جهت برجسته اشاره خارجى آنها در آشکار ساختن جهان خیلى سطحى است. براى مثال، یک سنگفرش عملاً سخت، محکم، ایستا، واقعیت غیرقابل حرکت است. این چیزى است که ادراک حسى در جهت صریح خود آشکار مىسازد. اما اگر علوم فیزیکى درست بگویند، این یک توضیح سطحى از بخشى از جهان است که ما آن را «سنگفرش» مىنامیم. علوم فیزیکى جدید، نتیجه کوشش هماهنگى است که در زمینه فهم فعالیتهاى طبیعت که به خاطر آن انتقالات ادراک حسى روى مىدهند، در طول بیش از سه قرن ادامه داشته است.
دو نتیجه هم اکنون کاملاً آشکار هستند؛ یکى این که ادراک حسى، هر تمایزى در مورد فعالیتهاى اساسى در طبیعت را حذف مىکند. براى مثال، اختلاف میان سنگفرش به صورتى که دیده مىشود، یا از طریق سقوط روى آن و فعالیتهاى مولکولى سنگفرش به صورتى که به وسیله فیزیکدان توصیف شده است. نتیجه دوم، شکست علوم در معنا بخشیدن به قوانین خود در زمینه فعالیتهاست. اختلاف قوانین ارائه شده در مورد طبیعت و ظاهرِ طبیعت، جنبه توضیحى قوانین را از میان برده است. قانونِ طبیعت، دلیل اعتقاد ما را به این که گذشته، زمینه انتظار آینده است نیز از میان برده است. در واقع، علمى که فقط بر ادراک حسى، بدون منبع دیگر مشاهده مبتنى است؛ تا آن حد که مدعىِ خود کفایى است ور شکست شده است.»(14)
ـ تأثیر هیوم و کانت در مکاتب تک بعدىِ بعد از ایشان
«بر اثر نفوذ برآینده (برآمده) از هیوم و کانت، و نیز تا اندازه زیادى از پیشینیان خودِ هیوم، یعنى لاک و جرج بارکلى، در قرن نوزدهم دو صورت به هم پیوسته تجربه باورى، یعنى پوزیتیویسم و عمل باورى پدید آمدند... . ارنست ماخ و چارلز پیرس نیز بر جنبشهاى رونق یابنده تجربه باورى کنونى تأثیر چشمگیرى گذاشتهاند.»(15)
ـ تأثیر نظریه ماشینوار انگارانه دکارت بر ماده باورى قرن نوزدهم
نظریه ماشینوار انگارانه دکارت درباره جهان طبیعت و عالم ماده و جسم، تأثیر شگرفى در مادهباورى قرن نوزدهم داشته است.(16) بر اساس این نظریه، «عالم جسمانى همچون ماشین عظیمى تصور شده است که بر طبق قوانین دائمى که خداوند مقرر داشته، در کار و حرکت است».(17) تأثیر عمیق این نظریه را در بیان جاستوس باکلر، اینگونه مىخوانیم:
«ماشین باوران بسیارى، بر این گراییدهاند که راستىِ مطلقِ مبدأ علىّ را تأکید کنند و به رغم هیوم، فرض بینگارند که نسبت علّت ـ معلوم، نسبتى ضرورى است؛ با این همه، تجربه باورى اعتقاد به یقین هیچ مبدأ کلى را که وابسته به امر واقع باشد موجه نمىداند. مصداق خوبى از این گرایش، ماشینوار انگارى عقل باورانه یا جزمى را مىتوان در گفته زیرین بوخنر سراغ کرد؛ همو که پیش از این، به عنوان یکى از نمایندگان راستین ماده باورى قرن نوزدهم، سخنانش را نقل کردیم(18)...
... ما با یقین مطلق مىدانیم که تمام وجود، از جمله احساس و آگاهى، یگانه و قائم به ذات است، بدون استثناء از قانون علت و معلول فرمان مىبرد و شکستن این مرزهایى که ضرورت طبیعت برپایشان داشته است، در هیچ جا و هیچگاه ممکن نیست.»(19)
هدف و اشتغالات فلسفه
باورهاى فطرى
فلسفه که در تلقى یونانى و اسلامى آن، هدفِ شناخت هستى و مراتب ضعیف و شدید آن را دنبال مىکند، در تلقى غربى نیز به دنبال هدف معرفتشناختى است و در دستیابى به این هدف، بایستههاى معرفتى را دنبال مىکند. یکى از فلاسفه غرب هدف فلسفه (معرفتشناسى) را اینگونه ترسیم مىکند:
«اصولاً یکى از اهداف اساسى فلسفه، ایجاد یک نظام هماهنگ بر مبناى باورهاى فطرى است که این باورها در جهت همسازى با انسجام و نظم منطقى، کمترین اصلاح و تعدیل را یافته باشند. از آنجا که هر نظریهاى در باب شناخت، تنها بر پژوهش درباره آن امور بالفعلى که متعلق علم ما واقع مىشوند و طریق علم ما به آنها استوار است، مىتوان گفت که اگر نظریه فلسفى خاصى به این نتیجه بیانجامد که علم به چیزهاى خاص و مشخصى که مىدانیم براى ما ممکن نیست یا اعتقادات خاصى که قطعا درستند، درست نیستند، این اشکالى است بر آن نظریه، نه به دانشها یا عقائدى که این نظریه آنها را رد مىکند. از طرف دیگر، درست دانستن همه عقاید مبتنى بر عقل متعارف، به همان صورتى که هستند، ساده لوحى است. شاید بتوان کارکرد فلسفه را اصلاح و تصحیح این عقائد، نه دور افکندن آنها یا تغییر و تبدیلشان به نحوى که غیر قابل فهم شوند، دانست.»(20)
در این نوع نگرش به هدفِ معرفتشناختىِ فلسفه که به یک نظام منسجم بر پایه باورهاى فطرى تأکید شده، عملاً بر قبول واقعیت خارجى و درونى تکیه شده است. همین تأکید و تکیه در مبانى دکارت نیز به چشم مىخورد:
«دکارت اصرار داشت که نوع دیگرى موسوم به تصورات فطرى هست که نه ناشى از تجربه است و نه مىتواند در تخیل من ساخته یا اختراع شود... از جمله تصوراتى که دکارت معتقد بود باید فطرى باشد، یکى تصورات ریاضى است؛ مانند تصور یک دائره، و دیگرى، تصور یک وجود کامل یعنى خداست که مهمترین تصور در استدلال دکارتى است...»(21)
باورهاى فطرى در تمام انسانها به طور یکسان درک مىشوند و هر انسانى به اندازه هر یک از همنوعان خود و با علم حضورى خودآگاه(22)، آن باورها را شهود و درک مىکند که به آن، شهود فطرى مىگوییم؛ به طورى که به گفته یکى از فلاسفه:
«اگر اصطلاح (باور فطرى) را براى آن امورى که در زندگى عادى و قبل از هر گونه نقادى و تجزیه و تحلیل فلسفى بدیهى و واضح مىدانیم بکار ببریم، مىتوانیم هم عقیده با راسل ـ کسى که مطمئنا اتهام زودباورى به او نمىچسبد ـ بگوییم که دلیلى براى کنار گذاشتن یک باور فطرى، مادام که با باورهاى فطرى دیگرى تعارض نیافته باشد، وجود ندارد.»(23)
ـ شکاکیت
با توجه به اساسى بودنِ باورهاى فطرى، هر باورى که غیرفطرى باشد، غیر یقینى بوده و ما را به شک و تردید مىکشاند. این رویکرد در نظریات اغلب فلاسفه غربى در چند قرن اخیر مشاهده مىشود.
«بخش قابل توجهى از اشتغالات فلسفه، صرف مخلوق عجیبى به نام شکاکیت مطلق شده است، هر چند کسى که واقعا شکاک مطلق باشد وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد، ابطال رأى او محال خواهد بود. چنین کسى نه مىتواند مخالف خود را رد کند و نه مىتواند چیزى حتى شکاکیت خود را اثبات کند. مگر آن که با خود دچار تناقض شود؛ زیرا اثبات این که هیچگونه شناختى وجود ندارد و هیچ اعتقادى حق نیست، خود، اثبات یک اعتقاد است. اما شما نمىتوانید براى او ثابت کنید که بر خطاست؛ زیرا هر دلیلى باید چیزى را مسلم فرض کند، مقدمهاى یا چیز دیگرى و قواعد منطق را. اگرقانونِ [امتناعِ] تناقض درست نباشد، هرگز نمىتوان سخن کسى را با استناد به این که تناقضآمیز است رد کرد.
بنابراین، فیلسوف نمىتواند از هیچ شروع کرده، همه چیز را اثبات کند؛ بلکه خلاصه باید چیزهایى را مفروض بگیرد.»(24)
این مفروضات، همان باورهاى فطرى هستند که ما آنها را در معرفتشناسى با عنوان مفروضات پیشین مىشناسیم.
ما با تردید در باورهاى غیرفطرى و نیز در باورهاى فطرى در هیچ پایه یقینى استوار نمىمانیم و ناچار از شکاکیت سربر مىآوریم؛ از اینروست که مبناى رویکرد شکاکانه به مسائل رو مىشود. به گفته رویس:
«ما بر طبق عادت چنین مىاندیشیم که خطا وقتى بروز مىکند که اندیشه ما نتواند با موضوع مقصودش مطابق یا همساز درآید. ولى پیداست که ما نمىتوانیم خود را در موقعیت یک ناظر خارجى، در بیرون از رابطه عالم و معلوم قرار دهیم؛ یعنى ناظرى که بتواند ملاحظه کند که آیا اندیشه با موضوعش منطبق است یا نه و تأمّل درباره این امر به شکاکیت مىکشد.»(25)
کاپلستون نیز در ترسیم چنین روندى از تحقق شکاکیت و این که شک در حقائق خارجى چگونه به شک افراطى مىانجامد اینگونه مىنویسد:
«بارى مشکل این است که در عین حال که ممکن است همه ما با آگاه شدن از اشیاى مادى خارجى، باور کنیم که جهان خارج، وجود واقعى دارد، تنها کسى که اتفاقا احتیاج به دلیلى براى وجود آن دارد، کسى است که در آن اظهار شک مىکند. و اگر شکش را اظهار کند، شک او وجود هر شىء مادى خارجى را در بر مىگیرد... چه شکاک افراطى سر در برابر هیچ دلیلى فرود نمىآورد.»(26)
اقسام شک و شکاکیت
پس به جا است که تعریف و تبیین دقیقى از شکاکیت و اقسام آن ارائه نموده و ظهور مکاتب گوناگون، شکاکیت را بررسى کنیم؛ دریافتها و تبیینهاى متفاوتى از روند و اقسام شکاکیت وجود دارد که ملاحظه برخى از آنها ضرورى است:
«شکاک در عرف عام کسى است که شک مىکند، یا حقایق ادعایى را در محل سؤال و تردید مىآورد. در دم مىتوان دید که از درجات ممکن شکاکیت به این معنى، به هر تعداد مىتوان یافت. کسى ممکن است در چیزهاى اندکى شک کند، یا بکوشد تا در همه چیز شک کند، یا (در حد میانگین) در برخى انواع عقاید شک ورزد؛ لیکن از لفظ شکاکیت در اصطلاح فلسفىاش معنایى بسیار خاصتر از تداول عامه آن مستفاد مىگردد، در حالیکه در مورد دوم کافى است که کسى در هر بارهاى ابراز شک کند تا نام «شکاک» گیرد، مورد اول حالِ دیگر دارد... شکاک به وسیعترین معناى فلسفى، کسى است که به دلایلى خاص، در اعتبار و قطعیت آنچه دیگران شناخت مىانگارند چون و چرا مىورزد.»(27)
ادوارد مور نیز انواع شک را در نگرشى دیگر در چهار قسم اینگونه تبیین مىکند:
«نخست این که شخص این چیزها را (که این شىء یک مداد است یا شما خودآگاه هستید) بیواسطه نمىداند. دوم این که اینها منطقا از هیچ چیز که شخص آنها را بیواسطه بداند منتج نشده است؛ سوم این که در این صورت علم ما به گزارههاى مورد بحث یا عقیده ما به آنها باید مبتنى بر برهان تمثیلى یا استقرائى باشد و چهارم این که هرگز چنین براهینى علم قطعى به بار نمىآورند.»(28)
اقسام کلى شک
شک در یک دید کلى و جامع، سه قسم است؛ یکى جنبه عملى، دیگرى جنبه عقیدتى، و سومى جنبه فلسفى دارد هر سه جنبه هم در تاریخِ علم و فلسفه و هم در متون دینىِ اسلام مورد تصریح قرار گرفته است.
ـ شک عملى:
معمولاً شک عملى را اینگونه تعریف مىکنند:
«از جنبه عملى، شک، حالت و وضع کسى است که از تصدیق کردن خوددارى مىکند. معمولاً دامنه این تشکیک بسیار محدود است و شامل مسائل معیّن (علمى) مىشود؛ چنان که ممکن است کسى درباره مسائل دینى یا امور سیاسى شکاک باشد.»(29)
ابعاد شک عملى، همه گستره عملى انسانها را در بر مىگیرد. حالت مقابل شک عملى، اراده و تصمیم قاطع است. در روایتى از امام صادق علیهالسلام آمده است که:
«با شک و تردید، و عنادِ (حاصل از شک) هیچ عملى سودمند و صحیح نیست.»(30)
بلکه کسى که در صدد رسیدن به نتایج عالى در زندگىِ خویش است، با تصمیم و اراده قاطع به توفیق نائل مىآید.
ـ شک اعتقادى:
شاید بتوان شک اعتقادى را با شک عملى توجیه و تبیین کرد، ولى چون حیطه عمل از حیطه اعتقاد مجزا بوده و رابطه منطقىِ آنها عNوم و خصوص مطلق است، از اینرو شک اعتقادى، جایگاه جداگانهاى براى بررسى و پژوهش دارد. شک اعتقادى در برابر ایمان قرار دارد؛ یعنى کسى که از لحاظ اعتقادى دچار شک است، باید موانع ایمان و ضعف آن را برطرف کند تا شک او تبدیل به اعتقاد و ایمان به آن گردد. شک اعتقادى نیز محکوم به مذمت نیست و داراى دو جنبه مثبت و منفى است؛ یعنى چنان که در روایتى از امام صادق علیهالسلام نقل شده، شک در صورتى عامل و محرک براى نیل به ایمان و در صورتى دیگر، عامل نگون بختى و گرفتارى به شرک و کفر است.(31)
حتى بر اساس این روایت و مشاهدات روزمره ما، همیشه با ورود ایمان به قلب، شک از روح و جان آدمى بیرون نمىرود و با تلاشهاى پیوسته است که مىتوان شک و تردید را از دل بر کند.
ـ شک فلسفى:
شک فلسفى به طور کلى صورتى مغایر با دو صورت پیشین دارد و چه بسا در مواردى، عامل و اساس یکى از دو شک عملى و اعتقادى بوده باشد؛ ولى از میان انواع کلى شک، تنها شکى که بایسته بررسى و پژوهش معرفت شناختى است، همین شک فلسفى است؛ زیرا دو شک پیشین، بیشتر جنبه فردى و موردى دارد تا جنبه علمى و قانونمندى؛ در حالیکه شک فلسفى، علىرغم دشواریها، دغدغهها و تبعات فاسد (فرهنگى ـ اجتماعى)، یک شک نظاممند و سیستماتیک است که بر اساس پارهاى از قوانین فلسفى یا علمى پیشرفته و تحقق یافته است. پس مىتوان شک فلسفى را همانگونه که «پل فولکیه» گفته است، تعریف کرد:
«از لحاظ فلسفى، مذهب شک طریقهاى است که دستور آن این است: نباید درباره هیچ امرى حکم کرد؛ زیرا چون انسان نمىتواند نائل به یقین بشود. مقتضاى حکمت، تعویق و توقیف حکم است. دامنه شک فلسفى بسیار وسیع است و معناى متداول آن کلّى است؛ یعنى شامل هرگونه تصدیقى مىشود.»(32)
شکى که در مقابلِ تصمیم و ایمان، بلکه در مقابل یقین قرار دارد همین شک فلسفى است(33) که در روایات دینى نیز به آن اشاره شده است؛ به طورى که در حدیثى نبوى به دورى از کسانى که مردم را از یقین به شک دعوت کرده، و بر عکس به معاشرت با کسانى که مردم را به دورى از شک و کسب یقین دعوت مىکنند، ترغیب شده است.(34)
شک فلسفى است که تمام چالشهاى چند قرن اخیر را به وجود آورده و مشکلات معرفتشناختى و پدیده شناختى، جهان شناختى، وهستى شناختى را پیش کشیده است و همین قسم از اقسام سهگانه شک است که مکاتب گوناگونى را در طول تاریخ به خود دیده و اقسام شکاکیتها را شامل مىشود.
ـ اشکالات عملى و نظرى وارد بر شکاک:
قبل از ورود به بررسى اقسام شک فلسفى، شایسته است به اشکالاتِ واقعبینانه و عملگرایانهاى که متوجه یک شکاک (به طور عام، شکاک عملى، اعتقادى و فلسفى) است اشاره شود.
اشکالات عملى و نظرى
یک شکاک، هم از لحاظ عملى و هم از لحاظ نظرى با مشکلات گوناگونى مواجه است.
«اـ عملاً، شکاک یا کسى که خود را شکاک مىخواند، نمىتواند اعتبارى براى حواسّ خود قائل نشود. حتّى مصرترین شکاکان هم مانند عوامِ جزمیان، آنچه را مىدیدند و مىشنیدند، اهمیت مىدادند و دیوجانِس لائرسى درباره إنزِیدمُس که سلطان شکاکانش خواندهاند گفته است که او حزم و احتیاطى را بکار مىبست که با شک وفق نمىداد و «در حدود نود سال عمر کرد» و این طول عمر، خود، حاکى از اتخاذ طریقهاى مثبت است.
براى ردّ شکاکان گفته شده است که اگر چماقى بر سر ایشان بکوبند، دیگر نمىگویند که «بنظرمان مىآید»، بلکه یا از خود دفاع مىکنند و یا فرار را برقرار مىگزینند. شکاکان مىگویند این دلیل جز وسیله خوبى براى تخطئه و از میدان به در کردن حریف نیست. لکن شکاکان، ملاحظات روانشناسان را درباره اهمیّت حاسّه لامسه در اصل و منشأ تصوّر عالمِ خارج نادیده انگاشتهاند.
2ـ شکاکى که عقیده خود را تقریر مىکند، با خود در تناقض است؛ زیرا اصل اساسى شک این است که هیچ حکمى نباید کرد و یا این که هیچ چیز را به یقین نمىتوان شناخت، حال آنکه شکاک با تقریر عقیده خود حکم کرده است که هیچ حکمى نمىتوان کرد، و با قول به این که هیچ چیزى را به یقین نمىتوان شناخت، لا اقل این حکم را متیقّن دانسته است که «هیچ چیزى را به یقین نمىتوان شناخت». دیوید هیوم هر چند که خود شکاک بوده، انصاف داده است که «کسانى که رنج رد کردن لطایف الحُجج شکاکان مطلق را به خود مىدهند، در واقع مدافعى در مقابل خود نمىیابند.»(35)
ـ شکاک در زندگى روزمره
شکاک در زندگى روزمره و حوادثى که در معرض آنها قرار مىگیرد نیز دچار تناقض است، ولى همه شکاکان، حتى شکاکانى که در زمره واقعیتگریزترین افراد تاریخ بودهاند، ناچار به واقعیتِ درد و رنج، و یا لذت و خوشى زندگى تن داده و تسلیم شدهاند و این بیان بسیار واضحى است از زندگى یک فیلسوف شکاک که:
«هر چند ما نمىتوانیم وجود اجسام را جدا از ادراکات حسى خود ثابت کنیم، طبیعت ما را به ضرورت چنین اعتقادى مجاب کرده است. یک فیلسوف مىتواند در مطالعهاش به تأملات شکاکانه ادامه دهد و در آن افراط کند، ولى در زندگى متعارف، مانند سایر ابناء انسان، عقیده طبیعى به وجود عینى مداوم اجسام، حتى زمانى که به ادراک در نمىآیند، دارد. عقل نمىتواند حقانیت این اعتقاد را مبرهن کند. ولى مع ذلک، این اعتقاد معقول است. و آدم نامعقول کسى است که مىکوشد شکاکوار زندگى کند و بر مبناى هر فرضى که نمىتواند ثابت شود، عمل نکند. این حقیقت آشکار است که انسان گریزى از اعتقاد به وجود جهان خارجى و مشاع ندارد. و نامعقول است که بر مبناى فرض دیگرى عمل کنیم. اگر ما مىخواستیم فقط بر مبناى نتایج منطقا مبرهن عمل کنیم، اصلاً نمىتوانستیم زندگى کنیم.»(36)
روشنترین مثالى که مىتوان از تاریخ شکاکان سراغ گرفت، ماجراى زنونْ مکتبى (یعنى طرفدار مکتب زنون) است که بدینگونه نقل شده است:
«حکایت مىکنند که وقتى یکى از پیروان زنون براى جمعیتى در آتن باستان درباره این که چرا هیچ چیز نمىتواند حرکت کند سخنرانى مىکرد، در جریان تأکید و اصرار بر مطلب خود و اداى حرکات و اشارات تند و شدید، شانه او از جا در رفت. پزشکى که در جمع شنوندگان بود، شانه را معاینه کرد و به وى گفت که وضع حالى است غیر ممکن؛ زیرا وى یا دوش خود را در جایى که بود از مفصل جابجا کرد، یا در جایى که نبود. بنا بر شق اول، شانه او از مفصل در نیامده؛ زیرا باز هم در همان جا هست. بنابر شق دوم، شانه او نمىتوانست آنجا باشد تا از جا در رود. گفتهاند که بیمار نظریه خود را در این موقع رها کرد و به طبیب گفت که شانهام را جابینداز، این که آن چگونه در رفته است مهم نیست.»(37)
ـ تصمیمگیرى شکاک
یک شکاک در همین نوع از تسلیم در برابر واقعیات خارجى باز هم در مورد بسیارى از حقایق، چه حقایق قابل مشاهده، چه حقایق فطرى (فطریات، و مدرکات درونى و ذاتى) و چه حقایق غیرقابل درک و مشاهده، دچار تزلزل و تناقض است و در حقیقت این تناقضها و دودلیها حاصل پیش فرضهاى غلط شکاکان است؛ زیرا بنا به گفته دقیقِ هنرى نویمن:
«شکاکان واقعا طبق شواهد تصمیم نمىگیرند؛ چه ابتدا تصمیم خود را گرفتهاند و سپس طبق فرض اولى و اصلیشان شواهد را قبول یا رد مىکنند. هیوم وقتى که مىگوید محال بودن معجزه، بهترین دلیل بر ردّ شهادت شاهدان است، مثال نمایانى به دست مىدهد؛ یعنى مىگوید نامحتمل بودن سابق، دلیل کافى بر ردّ شواهد لا حق است.»(38)
اقسام شک فلسفى
1ـ شک مطلق
شک مطلق یعنى انکار و تردید کلى در هر نوع حقیقت خارجى و شناخت واقعى. این نوع شک خود بر دو قسم است.
الف: انکار واقعیت خارجى
در حقیقت «فقط در میان فلاسفه قدیم است که مىتوان کسانى را یافت که قائل باشند هیچ چیز را نباید تصدیق کرد و مقتضاى حکمت، تعویق و توقیف حکم است.»(39)
کسانى نظیر پروتاگوراس و گورگیاس در زمان و دوره سقراط، مهمترین مثال براى چنین شکاکیتى هستند. مثلاً گورگیاس مدعى بود:
«هیچ چیز وجود ندارد، و اگر چیز موجود باشد، هیچ کس نمىتواند آنرا بشناسد و تازه اگر هم بشناسد، این شناخت را نمىتواند به دیگران منتقل کند.»(40)
پس از دوره سقراط، کسى در تاریخ وجود ندارد که داراى مکتبى شکاکانه به این عمومیت بوده باشد.؛ زیرا پس از دوره یونان، اغلب شکاکان، در قضایاى خاصى شکاکیت کرده و به نوعى واقعیت یا واقعیاتى را قبول داشتند.
ب: قبول واقعیت و انکار هر نوع شناخت به آن:
پس از دوره سقراط، عدهاى از دانشمندان در مدارس اسکندرانى، از پیشفرضهاى هستىشناختى و معرفتشناختى سقراط، افلاطون و دیگران استفاده کرده و با قبول واقعیت خارجى و اذعان به وجود حقائقِ برون ذهنى و جهان پیرامون، در امکانِ معرفتیابى و شناخت حقیقى این جهان، شک و تردید به راه انداختند. آنها گفتند با این که جهان خارجى موجود است، ولى به طور کلى هیچ کس قادر به شناخت آن نیست. در همان دوره اسکندریه، پیرهون، پیشگام چنین نظریهاى بود که بعدها کسانى چون لاک، بارکلى، برادلى و دیگران، سخنانى نظیر حرفهاى او را بال و پر دادند.
«شک پورُن شامل معقولات و محسوسات هر دو بوده است، و نظرِ او را در این باب بدین صورت خلاصه کردهاند: «ما نه به حس باید اعتماد داشته باشیم و نه به عقل؛ بلکه باید بدون رأى و بدون تمایل به جهتى، باشیم و تأثرناپذیر. هیچ امرى را هرچه باشد، نباید تصدیق و یا تکذیب بکنیم؛ بلکه آن را باید هم تصدیق بکنیم و هم تکذیب و یا نه تصدیق بکنیم و نه تکذیب».(41)
در باب شکاکیت مطلقِ معرفتى، در حالت کلى و با یک دید دقیقترى مىتوان شکاکیت و شکاکان مطلق را به دو دسته تقسیم کرد، بدین ترتیب که عدهاى منکر شناسایى عقلى و برخى منکر شناسایى حسى بودند که در واقع از زمان یونان تا دورههاى بعدى را شامل مىشود.
منکرین شناسایى عقلى:
در سلسله منکرین شناسایى عقلى، شناسایى عالم خارج توسط عقل مورد تردید قرار گرفته و این روند، جریان اجتماعى خطرناکى را به وجود آورده است؛ به طوریکه: «این گونه آراى متعارض فلاسفه بود که در یونان، مؤدّى به ظهور سوفسطائیان و انکار قدر و اعتبار معرفت عقلانى از طرف آنها گردید. به نظر ایشان فقط حواس مىتواند مورد اعتماد باشد و علیهذا، اشیا آنچنان هستند که مىنمایند. پروتاگوراس گفته است:
«اشیا آن گونه که بنظر من مىآیند، براى من همانگونه هستند و آن طور که به نظر تو مىآیند، براى تو همان طور هستند» و «انسان میزان همه اشیا است»(42).»(43)
منکرین شناسایى حسى
در قبال چنین نگرش افراطى، یک نوع دیدگاه افراطى دیگرى نیز به وجود آمده بود که با صرفنظر از جایگاه عقل، حس و تجربه را نسبت به شناخت دقیق امور حقیقى، بىاعتماد تلقى مىکردند؛ به طورى که: «در ابتداى ظهور فلسفه یونان، متفکران بزرگ نسبت به معرفت حسّى اظهار بىاعتمادى کردهاند؛ چنان که هراکلیتوس و پارمنیدس، هر کدام به منظورى مخالف منظور دیگرى شهادت حواس را جرح مىکردند و جز به صرف احکام عقلى اعتماد نداشتند.
هراکلیتوس چون وجود را عین حدوث و تجدّد مىگرفت، بر خلاف شهادت حواس، منکر هر گونه ثباتى بود و مىگفت: «مردمان اعجمى را گوشها و چشمها، گواههاى بدى هستند.» و حال آنکه پارمیندس و شاگردش زنن ایلیائى (زنون) به اتّکاى خرد، که بنظر ایشان عدم امکان حرکت را مبرهن مىسازد، قائل بودند که بر خلاف حکم حواس تمام اشیا بىحرکت است.»(44)
انتقادات بسیار گسترده و مبنایى از این مکتب به عمل آمده است که از پرداخت به آنها صرفنظر کرده و فقط به دو تعبیر کلى از آن انتقادات اشاره مىکنیم:
ـ تعبیر ادوارد مور از شکاک مطلق:
«آنچه مور به شکاک مىگوید کمابیش چنین است: «تنها دلیلى که من اکنون مىتوانم به شما ارائه کنم، همانا شاهد و بیّنهاى است که ما فىالجمله در اختیار داریم. و این دلیل مکفى است. ولى شما در طلب بیّنهاى هستید که ما در اختیار نداریم و به اعتقاد من قابل حصول هم نیست؛ زیرا من دلیل بر این اعتقاد نمىیابم که بگویم فیلسوف مىتواند دلیلى بهتر از آنچه در اختیار و وسع ما هست، ارائه کند. آنچه شما واقعا در طلب آن هستید چیزى است که هرگز قابل حصول نیست، یعنى اینکه دلیل دال بر وجود جهان خارج، خود حقیقتى ضرورى باشد. آرى، چنین دلیلى حقیقت ضرورى ندارد. لذا جستجوى این نوع شاهد و بیّنه که شما در حصولش پاى مىفشرید، عبث است.»(45)
چنین تعبیرى نه به منزله تسلیم در برابر یک سوفسطایى و شکاک محض، بلکه به منزله بىپایه و سست گردانیدنِ روند زندگى فردى او است که او را دچار بیهودگى و تناقضات متعدد مىگرداند.
ـ تعبیر جان کى یرد از نفى مطلق معرفت
بزرگترین تعبیر انتقادى که متوجه شکاک محض بوده و او را در تناقض مداومى حبس مىکند، اذعان و یقین به شکاکیت مطلق است؛ بدین شیوه که:
«شکاکان، حتى در همین که مىگویند ذهن انسان ناتوان از معرفت مطلق است، در ذهن خود آرمانى از معرفت مطلق دارند، که در قیاس با آن، معرفت انسان ناقص اعلام مىشود. همین انکار درک و هوش مطلق در انسان هیچ معنایى ندارد، جز اقرار ضمنى به وجود آن. با این وصف به صرف انکار معرفت به خدا، معرفت ضمنى به او ثابت مىشود.»(46)
2ـ شک احتمالى
اشکالات عملگرایانهاى که شکاکان مطلقگرا با آن مواجه بودند، در همان دورههاى اولیه آنان را مجبور ساخت تا به تعدیل عقاید سوفسطایى و تردیدآمیز خود بپردازند، که حاصل چنین تعدیلى، به وجود آمدن مذهب شک احتمالى را در پى داشت. ترسیم سادهاى از روند شکلگیرى کلى و محتوایى این مذهب بدین بیان است:
«مقتضیات زندگانى و عمل، شکاکان را مجبور ساخت که نظر خود را تا اندازهاى معتدل سازند و به مرد حکیم حق بدهند که در بعضى موارد حکم بکند؛ زیرا با این که انسان نمىتواند حقیقت را به یقین بشناسد، دستکم مىتواند شناسائى ظنى و احتمالى نسبت به حقیقت حاصل کند و همین ظنّ و احتمال براى زندگانى عملى کافى است.
این بود مذهب مختار فیلسوفان آکادمى جدید، یعنى جانشینان افلاطون در اداره حوزهاى که افلاطون در بوستان آکادمى تأسیس کرده بود. معروفترینان این فیلسوف عبارت بودند از آرکِزیلاؤس (در حدود 315 تا 240 ق.م) و کارنئادِس (219 تا 129 ق.م).»(47)
علیرغم تصحیح و تعدیل شکگرایانهاى که سوفسطائیان نخستین و پیروان آنها در تلقیها و پیشفرضهاى تناقض آمیزشان به انجام رسانده، مذهب جدیدى به وجود آوردند که شاید در زمان خود، مورد توجه عامّه مردم قرار مىگرفت. همواره انتقادات سنگینى از آن به عمل آمد که دوباره آنرا از میدان به در کرد. از میدان خارج شدن مذهب احتمال و انتقادات وارد بر آن را مىتوان اینگونه خلاصه کرد:
«اگر با کمى دقت در این نظریه مطالعه کنیم، خواهیم دید که احکامى که حقیقى بودن آنها محتمل است، مبتنى بر امور متیقّن است؛ بدین قرار که وقتى ما عمل به ظنّ و احتمال مىکنیم، درباره حجیّت ظنّ و احتمال یقین داریم؛ یعنى یقین داریم که رسیدن به یقین ناممکن است، و لیکن مىتوانیم به احتمالى که براى زندگانى عملى کافى باشد برسیم. علاوه بر این، ما درباره محتمل بودن احکامى که بر حسب آنها اعمال خود را انجام مىدهیم نیز یقین داریم؛ چنان که مثلاً موفقیت من در امتحانى که مىخواهم بگذرانم، امرى است محتمل، لیکن این احتمال خود امرى است متیقّن.
امّا نظرا نیز مذهب احتمال، لا اقل اگر به آن جنبه عمومیّت بدهیم، متضمّن تناقض است؛ زیرا احتمال، امرى است نسبى که مرجع آن امر مطلقى است که یقین باشد. بعبارت دیگر، یقین نداشتن یا نفى یقین مستلزم این است که یقینى باشد تا نفى بشود و براى فهمیدن این که نامتیقّن چیست، باید متیقّن را شناخت؛ چنان که براى حکم کردن به این که چیزى در حرکت است باید آن را نسبت به چیز ساکنى سنجید.»(48)
3ـ شکاکیت خطرناک
در دوره جدیدِ فلسفه غرب، هیوم و شکاکیتى که به راه انداخت، غیرقابل اغماض است، «فلسفه هیوم ظاهرا داراى دو جنبه است: یکى علاقهاى عمیق به شکاکیت و تردیدى افراطى در این که فلاسفه به کشف حقیقى قائل شده باشند. دوم، این عقیده که آنچه براى کشف معرفتى که ما قابل و مستعد آن هستیم لازم است، همانا تحقیق و پژوهش است درباره آنچه وى علم انسان نامیده است.»(49)
در راستاى تحقیق چنین شکاکیتى «دیوید هیوم، رهبرد شکاکانه لاک به [مسأله] امکان حصول یک معرفت تجربى درباره طبیعت را توسعه داد و بدان استحکام و قوت بخشید. هیوم با قاطعیت هر چه تمامتر این ادعا را رد کرد که معرفت نسبت به آرایشها و واکنشهاى اتمى ـ بر فرض که چنین معرفتى قابل حصول باشد ـ به حصول معرفتى ضرورى درباره طبیعت منجر مىگردد. مطابق نظر هیوم، حتى اگر قواى ادراکى ما «براى نفوذ به ساختمان داخلى اجسام مناسب بود» باز هم نمىتوانستیم هیچ نوع معرفتى درباره پیوندها و اتصالات ضرورى میان پدیدارها به دست آوریم. بالاترین معرفتى که مىتوانستیم به کسب آن امیدوار باشیم، دانستن این مطلب است که برخى از آرایشها و حرکات اتمها به طور ثابت با پارهاى آثار و نتایج خاص در جهان کبیر (عالم کلان) متصل و مرتبط است. اما دانستن این که پیوستگى و اتصال ثابتى مشاهده شده است، با دانستن این که یک حرکت خاص مىباید نتیجه خاصى را ایجاد کند یکى نیست. هیوم معتقد بود که لاک در بیان این مطلب که: «اگر ما آرایش اتمى طلا را مىشناختیم، در آن صورت بىآن که زحمت تجربه را برخود هموار سازیم، در مىیافتیم که این عنصر مىباید در تیزاب سلطانى قابل حل باشد»، راه خطا پیموده است.
انکار هیوم نسبت به امکان حصول معرفتى ضرورى در مورد طبیعت، بر سه مقدمه مصرّح مبتنى بود:
1ـ مىتوان کل معرفت بشرى را به مقولههاى «روابط میان تصورات» و «امور واقع» که مانعةالجمعند تقسیم کرد؛
2ـ کل معرفت درباره امور واقع، در شکل انطباعات حسى ظاهر مىگردد و از همین انطباعات نیز نشأت مىگیرد؛
3ـ هر معرفت درباره طبیعت مسبوق به معرفت درباره پیوند ضرورى حوادث است. استدلال هیوم در به کرسى نشاندن این مقدمات، تأثیر پر دامنهاى در تاریخ علم پس از او باقى گذاشت.»(50)
شکاکیت هیوم همانگونه که اشاره شد تأثیر بسیار عمیقى در علوم بعد از وى گذاشته است؛ اما فلسفه شکاکى و افراطىِ او بدون انتقاد و مخالفت نیز نبوده است. به طور خلاصه و واضح، اساسیترین اشکالى که بنیان شکاکیت هیوم را به هم مىریزد بیانى است که وایتهد ایراد کرده است:
«در مخالفت با تفسیر هیوم از تجربه، اولین نکته توجه به این امر است که این دادههاى حس متمایز متغیرترین عناصر در زندگى ما هستند. ما مىتوانیم چشمان خود را ببندیم یا به طور دائم نابینا باشیم. مع ذلک ما زنده هستیم. ما مىتوانیم کر باشیم، و با این وصف زنده باشیم. ما تقریبا مىتوانیم از روى اراده، جزئیات تجربه خود را تغییر دهیم.
علاوه بر این، در طول روز، تجربه ما با توجه به برخوردارى از دادههاى حسى تغییر مىکند. ما کاملاً بیداریم، ما چرت مىزنیم، ما فکر مىکنیم، ما مىخوابیم. چیزى اساسى در وضوح برخوردارى از دادههاى حسى وجود ندارد. همچنین در طول حیات خودمان، ما زندگى را در رحم، در گهواره، آغاز مىکنیم و بتدریج هنر همبسته کردن تجربیات اساسى خود با وضوح دادههاى حسى تازه کسب شده را فرا مىگیریم.»(51)
با همه مشکلاتى که شکاکیت هیوم با آن مواجه بوده و هست، شکاکیت وى یکسان و به یک گونه نبوده بلکه داراى اقسامى بود که قابل توجه است.
الف ـ شکاکیت مقدم
«تعریف شکاکیت مقدم شاید رساننده نگرش شکاکانهاى باشد که ممکن است در اذهان نافیلسوفان برخیزد نه گویاى شک دکارتى که بخشى است از روش فیلسوفانهاى که آن را سنجیده گزیده باشند. لیکن براستى مقدم بر برساخت (بازسازى) تدریجى و مثبت دستگاه فکرى دکارتى است و به هر روى، نمونه دستچین هیوم است.»(52)
از اینرو مىتوان تعریف هیوم از شکاکیت مقدم را اینگونه بیان کرد:
«هیوم از شکاکیت مقدم، شکاکیتى را مىخواهد که «مقدم بر هر چه پژوهش و فلسفه» است. او شک دکارتى را نمونه مىآورد و آن را متضمن شک آوردن، نه همان به همه باورها و آراى پیشین خاصمان، بلکه همچنین به توانایى قواى ذهنیمان براى تحصیل حقیقت مىشمرد.»(53)
ب ـ شکاکیت تالى
«شکاکیت تالى شکاکیتى است «تالى بر علم و پژوهش». به سخن دیگر، شکاکیت تالى در نتیجه کشف یا کشف مفروض فیلسوفان است درباره خصلت اعتمادناپذیر قواى ذهنى یا دست کم، درباره ناشایستگى قواى ذهنى براى رسیدن به نتیجهاى اعتماد کردنى «در زمینه همه موضوعات باریک پژوهش نظرى که قواى ذهنیمان را بر آنها مىگماریم.» و شکاکیت تالى را مىتوان به شکاکیت درباره حواس و شکاکیت در باب عقل بخش کرد.»(54)
5ـ شکاکیت انتقادى:
پس از تبیین شکاکیت خطرناک و افراطىِ هیوم و اقسام آن، به شکاکیت انتقادى کانت مىرسیم که نقش بسزایى در معرفتشناسى تردیدآمیز دوره پس از خود داشته است: «شکاکیت انتقادى کانت در حقیقت شکاکیتى است که قدر و اعتبار معرفت و عقل را مورد تردید قرار مىداد.»(55)
«نظریه کانت در باب شناسایى، به مراتب پیچیدهتر بود. او سه مرحله را در سازمان شناختارى تجربه مشخص ساخت. اولاً، صورتهاى حسى شکلنگرفته و بىنظم با توجه به زمان و مکان (صورتهاى پیشینى حساسیت) منتظم مىگردد. ثانیا، «ادراکاتى» که بدین نحو انتظام یافته است به وسیله مفاهیمى نظیر وحدت، جوهریت، علّیت و امکان (چهار مقوله از «مقولات دوازدهگانه فاهمه») به یکدیگر مرتبط مىگردد. ثالثا، «احکام مربوط به تجربه» که بدینسان شکل گرفته است، از طریق به کار بردن «اصول تنظیم کننده عقل» در یک نظام معرفتى واحد سازمان داده مىشود.»(56)
برخلاف تصور عامه از فلسفه شکاکى کانت، شکاکیت کانت در گودال شک محصور نماند، بلکه راهى به یقین بوده و حدود یقینیابى را تعیین مىنموده، به طوریکه هم درباره کانت و هم در مورد دکارت گفتهاند:
«کانت و دکارت هیچ کدام قائل نبودند که هیچ چیز را به یقین نمىتوان شناخت، بلکه پس از این شک و تردید اطمینان حاصل مىکردند که مىتوان احکام متیقّنى صادر کرد. خلاصه آن که غرض ایشان فقط تعیین و تحدید قلمرو یقین بود و بس.»(57)
چنین نگرشى درباره کانت و دکارت همانگونه که پیداست درباره نیت و انگیزه ایشان است، نه روش آنها؛ زیرا که سبک ایشان داراى اشکالات فراوان است.
6ـ شک روشى:
شکاکیت روشمندانه دکارت که پایه و اساسِ شکلگیرى شکاکیتهاى پس از وى بود، در اصل با انگیزه یقین یابى و تصحیحِ پیش فرضها و باورهاى فطرى براى رهیافت صحیح به یقین و ایمان تحقق یافت؛ به طورى که همو خود به این پایه و اساس تصریح داشته، چنین تقریر کرده است:
«لازم است یک بار در عزم خود جدّا خویشتن را از تمام آرائى که تا آن وقت پذیرفتهام رهایى بخشم و اگر بخواهم امر استوار و پایدارى در علوم مقدر دارم، باید همه چیز را از نو و بنیاد شروع کنم...»(58). و در تثبیت چنین انگیزهاى در راهیابى به یقین مبنایى و بنیادى چنین نوشته است:
«بر آن سرم که هر چیزى را که ممکن است، به کمترین درجه مورد شک و تردید به نظر آید کنار گذارم، وآن را چنان انگارم که گویى کاملاً خطا و نادرست است و این روش را تا آنجا دنبال کنم که چیزى بیابیم که یقینى باشد.»(59)
فقط به همین جهت که شک دکارت ابزار و روشى براى رسیدن به یقین است، شک وى را شک روشى نامیدهاند؛ از اینرو، مىتوان شک روشمندانه دکارت را اینگونه تعریف کرد:
«شک روشى دکارت، براى حصول اطمینان در احراز حقیقت، سعى مىکرد تا براى طرد امورى که مىپنداشت حقیقى است، دلیلى بیابد.»(60) و معنى دقیق شک روشى را نیز از گفته هوسرل اینگونه باز مىخوانیم: «نکتهاى که هوسرل تأکید مىکند، معلق گذاشتن حکم (باصطلاح حکم پرهیزى) نسبت به وضع یا رابطه هستى شناسیک یا وجودىِ عینهاى آگاهى است. با این معلق گذاشتن، وجود داشتن، باصطلاح در «پرانتز» قرار مىگیرد. فرض کنیم براى مثال که من بخواهم تحلیلى پدیدار شناسیک از تجربه حسّانىِ زیبایى بکنم. من هر حکمى درباره ذهنیّت یا عینیت زیبایى به معناى هستى شناسیک را معلق مىگذارم و تنها به ساخت اساسى تجربه استیتک، آنچنانکه بر ذهن «پدیدار» مىشود، چشم مىدوزم.»(61)
داستان ساده شکاکیتى که دکارت آنرا به جریان انداخت از این قرار است:
«دکارت، فیلسوف معروفى است که فلسفه خودش را از شک شروع کرد؛ یعنى در راهى که از نظر فلسفه مىرفت، کم کم احساس کرد که به بن بست رسیده است. یکدفعه همه خطها را کور کرد و گفت از نو و از همان اول شروع مىکنم. یکمرتبه شک کرد و گفت مىخواهم در همه چیز شک کنم تا ببینم یقین را از کجا پیدا مىکنم. نه تنها در امور مذهبى شک کرد، در سایر امور نیز شک کرد. گفت شاید خدا نباشد، پیغمبرانى نباشند، اصلاً شاید دنیایى وجود نداشته باشد، رنگ و حجم و جسم و حرارت وجود نداشته باشد، همه اینها خیال باشد. مگر نه این است که انسان گاهى در خواب، یک دنیاى بسیار وسیع و عظیمى را مىبیند که در عالم خواب شک نمىکند که آنچه مىبیند حقیقت است؛ اما وقتى بیدار مىشود، مىبیند همه آنها خیال بوده است؟ بعد گفت در هر چه شک کنم، در یک چیز نمىتوانم شک کنم و آن این که «شک مىُکنم»، در این که «شک مىکنم» نمىتوانم شک بکنم، پس شکى وجود دارد و شخص شک کنندهاى وجود دارد که من هستم. پس اگر هیچ چیز در جهان وجود ندارد من و شکم وجود داریم، بعد گفت پس یک نقطه پیدا کردم. حالا پایم را روى این نقطه مىگذارم و این را پله اول قرار مىدهم و قدم به قدم جلو مىروم. بعد آمد درباره خودش بررسى کند. گفت من که هستم، شک من هم که وجود دارد، آیا اگر هیچ چیز وجود نداشته باشد، من و شک من مىتواند وجود داشته باشد؟ یا یک چیز دیگرى هم باید وجود داشته باشد تا من و شکم وجود داشته باشیم؟ دید نه، باید چیز دیگر هم وجود داشته باشد. قدم به قدم جلو رفت و دید خدا را نمىتواند انکار کند، خدا وجود دارد، روح وجود دارد، جسم وجود دارد، و کم کم خیلى چیزهایى را که قبلاً هم قبول داشت قبول کرد و خیلى از چیزها را قبول نکرد.»(62)
7ـ شکاکیت علمى:
در یکى دو صده اخیر، شیوه نگرش به قضایا و دستاوردهاى علمى، بکلّى متفاوت از تلقیهاى دورههاى پیشین شد؛ زیرا در گذشته یافتههاى علمى به طور حتمى و جزمى تلقى شده و پایه بسیارى از علوم را بر آن جزمیات مىریختند، ولى با تغییر نگرش به این گونه یافتهها نقادیهاى بسیار اساسى در مورد مبانى علوم و یافتههاى گذشته و جدید به وقوع پیوست و پیشرفتهاى گستردهاى را به بار رساند. چون و چرا کردن درباره بدیهیات، مبانى و مفروضات جزمى علوم و فلسفه موجب دستیابى به نتایج جدیدى خواهد بود. ما نظائر آنرا در هندسههاى نااقلیدسى، فیزیک نسبیتى و کوانتوم، کیهانشناسى، فلسفه اسلامى و بسیارى از علومى که در دو سه قرن اخیر دچار تحولات اساسى بودهاند، مشاهده مىکنیم؟ از اینرو، روش علمى بهترین روش انتقاد است، بازجست گواهى در علم پایانى ندارد و پذیرش هر نتیجهاى در علم، همواره در معرض بازرسى مکرر است. شکاکیت علم، شکاکیتى سازنده است. این شکاکیت فرض بر این مىگیرد که دانش به شرطى دست یافتنى است که معیارهاى دقیق و منضبطى اختیار کنیم و جویاى بهبودشان باشیم.»(63)
بهترین نمود چنین شکاکیتى که منجر به نتایج مورد اطمینان، قابل اعتماد و رهآوردهاى واقعىِ علمى مىگردد، شاخه جدید «فلسفه علم» است. حیطه چنین شکاکیتى برخلاف تصور عدهاى از دانشمندان تمام علوم تجربى و انسانى و حتى فلسفه و علوم اسلامى را شامل مىشود و شکاکیت مثبت و یقینآور به شمار مىرود.
8ـ شکاکیت افراطى:
شکاکیت افراطى، شکاکیتى است که مىگوید: «هرگونه شناختى وراى ابتدائىترین نوع آن، ناممکن است. مىتوان این قول را به صورت ایرادى بر اعتبار روش علمى بیان کرد.»(64)
این نوع شکاکیت در حقیقت در راستاى شکاکیت مطلق و سیره شکگرایانه خطرناک هیوم، لاک، بارکلى و باخ و دیگران نیست، بلکه مکتبى شکگرایانه است، فقط در مقابل شکاکیت علمى، در جهت زدودنِ یقین و واقعنگرى از عرصه علم. از اینرو مىتوان این نوع شکاکیت را شکاکیت ضد علمى نامید. این شکاکیت در پى آن است که به هیچ نوع روش علمى اعتبار نداده، روشهاى آزمونى تمام علوم و از این رهگذر، راستنمایى و حقیقتیابى تمام علوم تجربى و حتى فلسفى را مردود شمارد. نقادى چنین شکاکیتى بسیار سادهتر از اقسام دیگر است که در این مجال به آن نمىپردازیم؛ بلکه به کتابى سودمند ارجاع مىدهیم.(65)
9ـ شکاکیت نومیدانه:
شکاکیت بارکلى، احیاگر قسم دوم از شکاکیت مطلق است، البته با شکلى نومیدانه و عمیقتر از آن؛ زیرا کسانى چون پیرهون در شکاکیت مطلق خود، بسیار محتاطانه عمل مىکردند و اعتبار نسبى به واقعیت خارجى قائل بودند، ولى بارکلى با فراتر رفتن از جان لاک در ذهنى دانستن کیفیات، کیفیات اولى را نیز مثل کیفیات ثانوى (در تقسیم لاک) ذهنى برشمرد و اینگونه نتیجه حاصل کرد «که اشیائى که ما ادراک مىکنیم، فقط صور ذهنى ما هستند، و خارج و مستقل از ذهن وجود ندارند.»(66)
او کیفیات اولى را با این بیان که: «درست همان استدلالى که شخص را قانع مىکند که کیفیات ثانوى در ذهن هستند، درباره کیفیات اولى نیز صادق است.»(67) ذهنى و غیرواقعى تلقى کرده است. با این همه، او همواره از عنوان شکاکیت براى ادعاى خود اجتناب مىکرد. به رغم ادعاى سنگین بارکلى درباره پاسخگوئى او به نظریه شناسایى گذشتگان و حل معضل «شناخت»، انتقادهاى سنگینترى از جانب مخالفان شکاکیت، نظریه او را از قوت انداخته، به کنارى باز زدند.(68)
10ـ شکاکیت زنونى:
شاید بتوان شکاکیت زنون الیائى را در زیرمجموعه شکاکیت مطلق مطرح کرد؛ اما از جهتى، روندى غیر از شکاکیت مطلق به شمار مىرود، آن هم جنبه واقعگرایى و نقادى علمى از تبیین علمى حرکت است؛ زیرا زنون به گفته مورخین فلسفه «منکر نمىشد که ما مثلاً تغیّر را در جریان زندگى روزانه خود به تجربه احساس مىکنیم و در مىیابیم... لیکن مدعى بود که هر کوششى براى تبیین تغیّر یا حرکت منجر به تناقضات و محالات مىشود.»(69) بدینگونه، با اذعان به واقعیت خارجى، فقط تلقى ما از آن به نقد کشیده مىشود.
اساس شکاکیت زنون در راستاى انکار وجود خارجى حرکت و تغییر بوده است. او بر خلاف شکاکانِ مطلق، نه اصالت را به ذهن مىداد و نه با سفسطههاى سست، منکر واقعیت خارجى بود، بلکه او همواره مىکوشید تا تغیر و حرکتى را که وجودش در خارج بدیهى و واضح است، امرى موهوم و غیرحقیقى القا کند. وى بر این اساس، سه شبهه مشهور مطرح کرده است که در تاریخ فیزیک و فلسفه همواره مورد توجه بوده است. معروفترین شبهه او بر مىگردد به اخیلس و لاک پشت (هرکول دونده و لاک پشت). (شبهات زنون را با بیانى ساده در کتاب کلیات فلسفه پاپکین مىیابیم)(70)
البته بسیارى از فلاسفه، پاسخهاى قاطع و حساب شدهاى به این شبهات داده و اشکالات و نقاط ضعف فرضهاى زنون را نمایان ساختهاند و قسمت عمدهاى از این پاسخگویىها، نه از سوى فلاسفه یونان و غرب و فیزیکدانان، بلکه از جانب فلاسفه اسلامى مثل ملاصدرا، حکیم سبزوارى و دیگران بوده است.(71)
11ـ شکاکیت عقلانى:
شکاکیت عقلانى، تعبیر خاصى است از خداباورى محدود که جان استوارت میل آنرا بیان کرده است. بر طبق این شکاکیت، «الهیات طبیعى ما را تا پایان راه همراهى نمىکند».(72) بحث میل درباره چالش بین موضوعاتى مثل قدرت مطلق الوهى، تدبیرِ طراح عقل کل، اتقان صنع و آفریدگار بود که این نگرش را اتخاذ کرد. شکاکیت عقلانى در نظر میل، موضع درستى بود براى اعتقاد به خدا بدین شرح که «شاید خیلى بهتر باشد کسانى که واقعا به مسأله وجود خداوند علاقهمندند، فقط به یافتن فرضیه تبیینى بپردازند.»(73)؛ یعنى به جاى اثبات خدا به عنوان آفریدگار، به تبیین نظامى که مىتواند با یک موجود فرا نظام طبیعى وجود داشته باشد بپردازند. این نوع شکاکیت در نظر خودِ میل، به عنوان یک شکاکیت تمام عیار نبود؛ بلکه به عنوان شکاکیتى فراتر از لا ادرىگرى محض و فروتر از اذعان قطعى است»(74)، براى قانع شدن به اعتقاد الهى انسان بر وجود خداوند، محسوب مىشد.
هر یک از اقسام شکاکیت که در این نوشته مطرح شد، به عنوان درآمدى اجمالى بر انواع شکاکیت بود و بر خوانندگان گرامى که با تاریخ فلسفه و مکاتب گوناگون فلسفى آشنایى دارند، نیک آشکار است که اقسام دیگرى نیز وجود دارد و همچنین تفصیلى بر این نوشته است که ملاحظه آن نیازمند به مطالعات گستردهاى است.
پی نوشتها:
1ـ محقق.
2ـ کلیات فلسفه، ص 151.
3ـ همان، ص 266.
4ـ مرتضى مطهرى، آشنایى با علوم اسلامى، تهران، صدرا، هشتم، 1369، ج 1، ص 199.
5ـ آلفرد نورث وایتهد، سرگذشت اندیشهها، ترجمه عبدالرحیم گواهى، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، ج 2، ص 595.
6ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، ترجمه بهاءالدین خرمشاهى، سروش و علمى فرهنگى، چاپ دوم 1376، ج 8، ص 200.
7ـ آلفرد نورث وایتهد، پیشین، ج 2، ص 595.
8ـ مرتضى مطهرى، نقدى بر مارکسیسم، تهران، صدرا، چاپ اول، 1363، ص 171.
9ـ این مطلب مضمون روایتى است که در کتاب کافى از امام صادق نقل شده است: کلینى، الکافى، ج 1، ص 42، ح 6.
10ـ همان، ج 1، ص 43، ح 7.
11ـ تاریخ فلسفه کاپلستون، ج 8، ص 295.
12ـ همان، ج 8، ص 169.
13ـ آلفرد نورث وایتهد، شیوههاى فکر، ترجمه على شریعتمدارى، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، چاپ دوم، 1374، ص186.
14ـ همان، ص 185.
15ـ جان هرمن رندل و جاستون باکلر، درآمدى به فلسفه، ترجمه امیر جلال الدین اعلم، تهران، سروش، چاپ دوم، 1375، ص 98.
16ـ روند به وجود آمدن تفکر ماده باورى پس از دکارت در کتاب «کلیات فلسفه» ترسیم شده است: ریچارد پاپکیس و آوروم استرول، کلیات فلسفه، ترجمه سید جلال الدین مجتبوى، تهران، حکمت، چاپ شانزدهم، 1379، صص 156 و 178.
17ـ همان، ص 177.
18ـ جان هرمن رندل و جاستوس باکلر، پیشین، ص 178.
19ـ همان، ص 190.
20ـ اى.اس.یونگ، پرسشهاى بنیادین فلسفه، ترجمه سید محمود یوسفثانى، تهران، حکمت، ص 39.
21ـ ریچارد پاپکیس و آوروم استرول، پیشین، ص 284.
22ـ علم حضورىِ خودآگاه یعنى علم اشیا به حقیقت خود و تمام مدرکات ذاتى و درونى (فطریات) خود. و علم حضورى با واسطه یعنى علم اشیا به صورتها یا حقیقت اشیاء دیگر.
23ـ اى.اس.یونگ، پیشین، ص 38.
24ـ همان، ص 36.
25ـ تاریخ فلسفه کاپلستون، ج 8، ص 296.
26ـ همان، ج 8، ص 455.
27ـ جان هرمن رندل و جاستون باکلر، پیشین، ص 90.
28ـ تاریخ فلسفه کاپلستون، ج 8، ص 459.
29ـ پل فولکیه، فلسفه عمومى، ص 51.
30ـ الکافى، ج 2، باب الشکر، ح 7، ص 400.
31ـ همان، ج 2، ح 2، ص 413.
32ـ پل فولکیه، پیشین، ص 51.
33ـ شک فلسفى در مقابل یقین قرار دارد، و شک عملى و اعتقاد به ترتیب در مقابل تصمیم و ایمان قرار دارند. و واضح است که تا یقین عقلى و فکرى در مورد قضایاى عقلى حاصل نیاید تصمیم و ایمان نیز حاصل نمىشود، از این رو شک فلسفى در مقابل تصمیم و ایمان نیز قرار مىگیرد. با این که یقین، ایمان و تصمیم از جنبه یا جنبههایى با هم تفاوت و تغایر اساسى دارند.
34ـ محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 2، باب 11، ح 20، ص 52.
35ـ پل فولکیه، پیشین، ص 66.
36ـ تاریخ فلسفه کاپلستون، ج 8، ص 556.
37ـ ریچارد پاپکیس، آوروم استرول، پیشین، ص 147.
38ـ تاریخ فلسفه کاپلستون، ج 8، ص 555.
39ـ پول فولکیه، پیشین، ص 53.
40ـ ریچارد پاپکیس، آوروم استرول، پیشین، ص 269.
41ـ پل فولکیه، پیشین، ص 54.
42ـ ریچارد پاپکیس، آوروم استرول، پیشین، ص 269.
43ـ پل فولکیه، پیشین، ص 54.
44ـ همان.
45ـ تاریخ فلسفه کاپلستون، ج 8، ص 456.
46ـ همان، ج 8، ص 204.
47ـ پل فولکیه، پیشین، ص 66.
48ـ همان، ص 67.
49ـ ریچارد پاپکیس، آوروم استرول، پیشین، ص 311.
50ـ جان لازى، درآمدى تاریخى به فلسفه علم، على پایا، تهران، مرکز نشر دانشگاهى، چاپ اول، 1362، ص 137.
51ـ آلفرد نورث وایتهد، پیشین، ص 135.
52ـ کاپلستون، تاریخ فلسفه، امیر جلالالدین اعلم، تهران، سروش و علمى فرهنگى، چاپ سوم، 1375، ج 5، ص 327.
53ـ همان، ج 5، ص 327.
54ـ همان، ج 5، ص 328.
55ـ پل فولکیه، پیشین، ص 52.
56ـ جان لازى، پیشین، ص 145.
57ـ پل فولکیه، پیشین، ص 52.
58ـ ریچارد پاپکیس و آوروم استرول، پیشین، ص 262.
59ـ همان، ص 281.
60ـ پل فولکیه، پیشین، ص 52.
61ـ تاریخ فلسفه کاپلستون، ج 7، ص 422.
62ـ مرتضى مطهرى، پیشین، ج 4 (سوره نور)، ص 148 و بعد.
63ـ جان هرمن رندل، جاستوس باکلر، پیشین، ص 92.
64ـ همان، ص 95.
65ـ همان، ص 96 و بعد.
66ـ ریچارد پاپکیس، آوروم استرول، پیشین، ص 304.
67ـ همان، ص 305.
68ـ همان، ص 309 و 310؛ جان هرمن رندل و جاستوس باکلر، پیشین، ص 201 و بعد.
69ـ همان، ص 146.
70ـ همان، ص 146 و بعد.
71ـ ملاصدرا، الاسفار الاربعه، ج 5، ص 46؛ مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، ج 7، ص 114 و بعد.
72ـ فردریک کاپلستون، پیشین، ج 8، ص 107.
73ـ همان.
74ـ همان.