گزارشى از کتاب: مبانى نظرى غرب مدرن
آرشیو
چکیده
مدرنیسم، مانند هر تحول دامنهدار دیگرى، داراى زوایاى گوناگون است. اما قبل از نقد و بررسى هر بعد آن، باید به ریشهیابى تاریخى مدرنیسم پرداخت و بدون شناخت کافى از پیشینه آن، از داورى خوددارى کرد. تحولات مدرنیسم در بستر زمان، ما را در فهم دقیق آن یارى مىکند. جریانهاى فکرى اى که از مدرنیسم سرچشمه گرفتهاند را نیز نباید از نظر دور داشت. کتاب یاد شده به روند پیدایش مدرنیسم، رشد آن و ایدئولوژیهایى که از آن تفکر، نشأت گرفتهاند، مىپردازد.متن
مقدمه
شرق و غرب از دیدگاههاى مختلف، تعاریف متعددى دارد که در این کتاب، به دو مفهوم آن، اشاره شده است: 1ـ شرق و غرب تاریخى و فرهنگى؛ در آغاز حیات، آدمى در ساحت دینى مىزیسته؛ یعنى تمام ملل از لحاظ تاریخى ـ فرهنگى ابتداءا شرقى بودهاند؛ 2ـ شرق سیاسى (کشورهاى مستعمره) و غرب سیاسى (کشورهاى سرمایهدار).
در آغاز حیات، زندگى بشر براساس توحید بوده است که به این دوران، عصر امت واحده گویند. با فاصله گرفتن بشر از ساحت قدسى، این دوره پایان یافت و عصر تفکر میتولوژیک و سپس تفکر اسطورهاى آغاز شد. تفکر اسطورهاى، تفکرى غیب باور، اما شرکآلود است و نسبت قائل شدن میان انسان و طبیعت، از ویژگیهاى آن مىباشد. این نسبت انگارى زمینهساز تفکر توتمیسم است.
صور متأخر و مسخ شده اندیشه اسطورهاى، صورت فاسدى از باورهاى آنتروپورمورفیستى (انسانواره) مىباشد. در این اندیشه تفسیر جهان بعد کیفىاندیشى دارد. حدود قرن هشتمـ نهم ق.م. تفکر میتولوژیک زایل شد و تفکرى مبتنى بر اصالت عقل به نام تفکر متافیزیکى یا فلسفى ظهور یافت که با بسط تدریجى آن، تاریخ غرب فرهنگى ـ تاریخى آغاز و بتدریج فراگیر شد. در این روند، توسعه غرب، سه دوره قابل بررسى است: 1ـ غرب باستانى یا یونانى از قرن هفتم ق. م تا قرن پنجم میلادى که شامل پیدایش غرب و بسط متافیزیک فلسفه یونانى ـ رومى است؛ 2ـ غرب قرون وسطایى (مسیحى ـ کلیسایى) که ظاهرى دینى و باطنى یونانى دارد. در این دوره، زمینههاى مدرنیته فراهم آمد؛ 3ـ پس از دوره قرون وسطایى، ظهور رنسانس را داریم و پس از آن، مدرنیته از اواخر قرن چهاردهم آغاز شده و تا امروزه ادامه دارد. غرب مدرن از 1750 به بعد جهانى مىشود که این امر در کشورهاى غیر غربى، باعث بروز شبه مدرنیته شده که همان غربزدگى است. غربزدگى مىتواند دو سطحِ اول(1) و دوم(2) داشته باشد که سطح دوم آن شایعتر و بدتر! است.
آیین یهودیت در قرون وسطى مجال ظهور نیافت، اما پس از رنسانس، زمینه ظهور آن فراهم شده و در عصر مدرن به اوج قدرت خود مىرسد. در واقع، غرب مدرن حاصل تغییر میراث یونانى به نفع اومانیسم و پیوند آن با سوداگرى یهودیت است. صورت مثالى از بشر مدرن، بورژواها و سرمایهداران مىباشند. فراماسونرى، نخستین تشکل بزرگ بورژوازى مدرن مىباشد. از دانشمندان و فلاسفه بزرگ عصر مدرن مىتوان به دکارت، بیکن و هگل اشاره کرد.
ماهیت درونى مدرنیسم
واژه «مدرن» از لفظ لاتینى Modernus و از قید mode مشتق شده است که به معناى تازه و اخیرا مىباشد. مدرنیته شامل دیدگاههاى بشرانگارانه و متکى بر عقل جزئى و با ماهیتى اومانیستى است. در واقع، مدرنیته و اومانیسم، به معناى اصالت یافتن عقل، جزئى مستقل از وحى مىباشند. اومانیسم در لغت بهمعناى بشرانگارى است. اومانیسم، باطنى شرکآلود دارد، اگرچه ظاهر آن مىتواند ملحدانه نباشد. تمامى ایدئولوژیهاى مدرن مانند لیبرالیسم، مارکسیسم و ... از اومانیسم نشأت گرفتهاند. عقل جزئى مراتبى دارد: الف) عقل کاسموسانتریک که بنیاداندیش است؛ ب) عقل مدرن که «من» فردى را سوبژه و همه عالم را اوبژه مىداند. به جهت همین ویژگى (سوبژکیتویسم)، عقل مدرن، خاصیت ابزارى پیدا نموده است (عقل ابزارى)؛ ج) عقل جزئى یونانى که، کمّىاندیش و بنیاداندیش مىباشد. آمپریسم، پوزیتویسم، کاپیتالیسم مدرن و بوروکراسى مدرن همگى ماهیتى از عقل مدرن دارند. مدرنیته یک نوع نسبىگرایى دارد که با نادیده گرفتن ساحت قدسى بشر، آدمى و طبیعت را همتراز یکدیگر قرار مىدهد و دیدگاهى بنیاداندیش نفسانى دارد که صورت فراگیر آن، به صورت یک نسبىانگارى وابسته به اصالت تاریخ هگلى ـ مارکسى(3) یا هرمنوتیک نسبى باور گادامر خودنمایى مىکند. به علاوه مدرنیته اعتقاد دارد که حرکت در بستر زمان همیشه به سوى پیشرفت و ترقى است. براساس این «نظریه ترقى»، قرون وسطى را عقب مانده دانسته و تفکر دینى را باعث تحجّر بشر مىداند و ادعا دارد ترقى با ورود به عصر مدرنیته و دستیابى به تکنولوژى حاصل مىشود. در عصر مدرن، علوم جدید ظاهر شدند که ویژگیهایى دارند:
الف) محصول فلسفه مدرن و سوبژکتیسم دکارتى و زاییده تجربهگرایى بیکن و پوزیتویسم اروپایى؛ مىباشد
ب) باعث افزایش قدرت آدمى مىشوند؛ نه معرفت او و در آنها، اخلاق، تابع هواهاى نفسانى بشر است؛
ج) پیوند با تکنولوژى داشته و کمّى انگارند.
علوم جدید، طبیعت را منبعى از انرژى مىداند که باید مصرف شود و بهحفاظت از طبیعت اهمیتى نمىدهد که این تفکر، از سوبژکتیسم نشأت گرفته است. هم زمان، با تحولات عصر مدرن و با بهوقوع پیوستن انقلاب صنعتى، تکنولوژى مدرن (تکنوکراسى) به وجود آمد. در این نظام، انسانها همچون ماشینهایى تابع نظم بوروکراتیک بهتولید سرمایه و کالا براى کاپیتالیستها مىپردازند و افق دیدى فراتر از افق ناسوت ندارند. تکنوکراسى براى بشر نتیجهاى جز افسردگى، اضطراب، فاصله طبقاتى و ایجاد فقر مدرن، نداشته است. فقر مدرن، یک رفاه ظاهرى است که همراه با کمبودهاى فراوان و دوندگى همیشگى براى رسیدن به پول و سایر آرزوهاست.
گفتیم که عقل مدرن ذاتا سکولاریست است. سکولاریزم یعنى غیر قدسى و عرفى کردن امور و حذف دین از زندگى بشر. در سیاست سکولاریستى، حکومت تنها تأمین کننده معاش مردم است و جهان را صرفا بهنفع سرمایهداران خود چپاول مىکند؛ در نتیجه باعث بروز اختلافهاى طبقاتى، بىعدالتى، جنگ و فقر مىشود. از دیگر محصولات عصر مدرن، بوروکراسى است.
بوروکراسى، مناسبات انسانى را براساس عقلگرایى و کمىگرایى مدرن اداره مىکند. به علاوه، با رواج شهوترانى، امکان تخلیه انرژیهاى سرکوب شده دیگر را مىدهد و یک آزادى ظاهرى بوجود مىآورد تا مانع طغیان و بروز انقلاب شود. بوروکراسى ذاتا به توتالیتاریسم میل دارد. توتالیتاریسم بوروکراتیک در جوامع لیبرال ـ دموکراسى، کشنده خلاقیت، آزادى و فردیت در چهارچوب اهداف حسابگرانه و به نفع نظام سرمایهدارى است. تمدن غربى با نادیده گرفتن ساحت قدسى انسان، ماهیتى نیست انگارانه یافته است که باعث بوجود آمدن نهیلیسم (نیست انگارى) شده است. نهیلیسم فعال، بروز پرخاشگرانه یک سرى قواى سرکوب شده نفس اماره است که بهصورت بىهویتى آشکار مىشود. نهیلیسم فعال خود را به صورت میلیتاریزم فراگیر یا به صورت توتالیتاریزم بوروکراتیک جلوهگر مىسازد. نهیلیسم فعال، ظاهرى آزادى بخش دارد ولى آدمى را به سطح حیوانى تحت کنترل، تنزل مىدهد. نهیلیسم سرانجام خود را نیز، نفى کرده و دچار مرگ درونى مىشود. در تفکر مدرن، بشر حق حاکمیت و قانونگذارى مستقل از اراده الهى را دارد (نفى توحید). مبناى این حق تشریع، عقل اومانیستى است. این تلقى بشرانگارانه از حاکمیت بهصورت دموکراسى، بیان مىشود. دموکراسى واژهاى یونانى است و از «دموس» به معناى مردم به علاوه «کراسى» به معناى حکومت گرفته شده است؛ پس دموکراسى به معناى حکومتِ مردمى مىباشد. در قرن پنجم با اصلاحاتى که انجام گرفت، فقط مردم ثروتمند و طبقه متوسط آتن، حق قانونگذارى و حکومت را پیدا مىکردند. به این ترتیب، دموکراسى یونانى کاسموسانتریک و اشرافى شکل گرفت. دموکراسى مدرن یا دموکراسى اومانیستى ماهیتى سرمایهسالارانه دارد. سرمایهداران و بورژواها، مثالى از بشر مدرن مىباشند. در دموکراسى مدرن اگرچه به آراى مردم توجه مىشود، ولى سیاستها و عناصر هدایت کننده افکار عمومى به نحوى است که اراده طبقات سرمایهدار، پیاده مىشود.
در جامعه مدرن، یک موج کاپیتالیسم (سرمایهسالارى)(4) شکل گرفته است که همسو با امیال بشر مدرن بوده و از این رو فراگیر شده است. سرمایهسالارى مدرن در اشکال مختلفى همچون سرمایهسالارى لیبرال، سرمایه سالارى فاشیستى و سرمایه سالارى سوسیالیستى ظاهر شده است. در واقع، سوسیالیسم صورتى از بسط و تحقق سرمایهسالارى مدرن است.
دورههاى تاریخى مدرنیسم
مدرنیته در مراحلِ بسط خود، هفت دوره را گذرانده است. در طى این ادوار، شک و بىاعتنایى به مدرنیسم شدت مىیابد و باعث روى آوردن جوامع به پست مدرن مىشود. پست مدرن مرتبهاى از بسط مدرنیسم است که ویژگى آن، خودآگاهى نسبت به بحران مدرنیته مىباشد.
دوره اول: آغاز تاریخ غرب مدرن در اواسط قرن چهاردهم مىباشد. در این دوره، انقلاب تجارى رخ مىدهد ـ تجارت در این دوران قالبى سودجویانه و آمیخته به استعمار دارد ـ در رنسانس طبقه بورژوازى و سرمایهسالارى بوجود مىآید و در آثار ادبى این دوره، شرک و دنیاگرى بهچشم مىخورد. پیشروان مدرنیسم در این دوره، قطعا ظاهرى شرکآلود نداشته حتى برخى از آنها، ظاهرى مذهبى داشتهاند. در حدود قرن شانزدهم با ظهور کشیشهاى اومانیستى مواجه هستیم که نشاگر نوعى رفرماسیون (اصلاح) مذهبى مىباشد. در این زمان، اعتراضات لوتر در مقابل خطاهاى کلیساى کاتولیک و رفتارهاى غیر اخلاقى کلیسا منجر به پیدایش جنبش پروتستانتیزم مسیحى، علیه کلیسا شد. این مکتب مسیحیت حقیقى را تسلیم تمایلات دنیوى عصر جدید مىکند.
دوره دوم: همزمان با پیدایش فلسفه مدرن(5) است. فلسفه سیاسى مدرن(6) در قرن شانزدهم، ظهور مىیابد که مبناى آن، سیاست مستقل از اخلاق است. در این دوران، نخستین آثار داستانى مدرن که بعدها Nuvel(رمان) خوانده شد، ظاهر گردید. به علاوه، در این دوره رفرماسیون بسط مىیابد، سکولاریزم رواج یافته و قدرت اقتصادى سیاسى فئودالها تضعیف مىشود.
دوره سوم: از نیمه قرن هفدهم تا قرن نوزدهم ادامه دارد. این دوره، عصر روشنفکرى و غلبه کلاسیسم است و از لحاظ تدوین جهانبینى، بسط عقلگرایى اومانیستى و تدوین مبناى نظرى لیبرالیسم، حائز اهمیت است. جهانبینى روشنگرى، براساس علوم تجربى و حسى طرح شده و تصویرى مکانیکى از عالم دارد. این جهانبینى کمّىانگار، سلطهجو و مکانیکى، آمپریستى (تجربهگرا) و شکاک مىباشد. بهعلاوه، در این زمان ژورنالیسم ظهور مىیابد که توسط بورژواها حمایت مىشود. عصر روشنگرى، آغاز انقلاب صنعتى است که از نیمه قرن هیجدهم تا قرن نوزدهم ادامه مىیابد. عصر روشنگرى، دوره بزرگترین انقلابهاى عصر مدرن است؛ همچون انقلاب فرانسه، انقلاب انگلیس (مبارزه سرمایهداران بر اشراف انگلیس) و شکلگیرى آمریکا به صورت یک جمهورى لیبرال ـ دموکراتیک. در قرنهاى هفدهم و هیجدهم، ظهور عقلگرایى اومانیستى را در ادبیات و هنر داریم (ظهور کلاسیسم).
دوره چهارم: آغاز قرن نوزدهم همراه جنگهاى ناپلئون وضعیت شدن نظامهاى فئودالى است. جنگهاى ناپلئون و بىرحمى و سودجویى کلاسیسم و بىاعتنایى این مکاتب به عواطف بشرى، منجر به رمانتیسم(7) در ادبیات و هنر این دوره مىشود. رمانتیسم در عصر مدرن بیشتر در ناسیونالیسم، سوسیالیسم مارکسیستى و فاشیسم(8) تبلور یافته است. گویا ناخودآگاه بشر، پس از ظهور رمانتیسم بیدار شده و در قرن بیستم در قالب سورئالیسم و هنر آوانگارد ظاهر مىشود. در نیمه قرن نوزدهم علوم حقوق مدرن، اقتصاد مدرن و جامعهشناسى و زیست شناسى مدرن تدوین شدند. بهعلاوه، در این دوران باگسترش صنعت مدرن (ظهور علوم جدید) تکنوکراسى و حاکمیت سرمایهسالارى روبرو هستیم. مهمترین انقلاب قرن هیجدهم انقلاب فرانسه است که منجر به روى کار آمدن نظام لیبرال بورژوایى مىشود؛ اگرچه این انقلاب در ظاهر ضد سرمایهسالارى و استثمار بود ولى در اصل بورژواها، با استفاده سیاسى از مسائل جارى به سودجویى پرداختند که این امر موجب گسترش اندیشههاى سوسیالیستى بر علیه لیبرالیزم شد و تضادهاى درونى کاپیتالیسم مدرن را دامن زد.
دوره پنجم: در نیمه قرن نوزدهم ایدئولوژى لیبرال و نظام سرمایهسالارى لیبرالى گسترش یافت. پیشرفت انقلاب صنعتى در این دوره به فاصله طبقاتى، فقر و بىعدالتى دامن زده و موجب تشدید جریانهاى سوسیالیستى علیه لیبرال شد؛ به این ترتیب، سیر زوال مدرنیته آغاز مىشود. در اواخر قرن نوزدهم، رژیمهاى لیبرالیستى وارد فاز جدیدى به نام امپریالیزم شدند که وابسته به اقتصاد متکى بر انحصارات غولآساست. بالا گرفتن رقابت بین امپریالیستها در دهه دوم قرن بیستم، منجر به جنگ جهانى دوم مىشود. در قرن نوزدهم جنگهاى متعددى به وقوع پیوسته و امپریالیسمِ کشورهاى استعمارگر در کشورهایى همچون ایران و بالکان بهچپاول و غارت پرداختند!
دوره ششم: در قرن بیستم پست مدرنیسم، توسعه مىیابد و تردیدها در مورد مدرنیسم تشدید مىشود. گرایش سوسیالیسم مارکسیستى در این قرن ابتداءا اوج گرفته اما بنا به دلایلى مجددا افول مىکند. وقوع جنگ جهانى اول در این دوره، سه تأثیر در سیاست جهان دارد:
1ـ رژیم تزارى فئودالیسم روسى منحل مىشود و سوسیالیسم بوروکراتیک سرمایهسالار مارکسیستى جانشین آن مىشود؛
2ـ در آلمان پس از شکست در جنگ ابتداءا یک رژیم لیبرال سرکار آمده و سپس یک دولت سرمایهدار فاشیستى جاى آن را مىگیرد که به آلمان قدرت فراوانى مىدهد؛
3ـ ظهور فعال امپریالیزم آمریکا در تعاملات سیاسى جهان. جنگ جهانى دوم خشونتبارترین جنگ در تاریخ مىباشد؛
پس از جنگ جهانى دوم نیز، تاریخ داراى ویژگیهایى بود:
الف) وقوع بحرانهاى گسترده رکودى در کشورهاى سرمایهسالار؛
ب) بسط ایدئولوژى مارکسیسم و لیبرالیسم سوسیال دموکراتیک در نقاط مختلف جهان؛
ج) توسعه پست مدرنیسم. در این دوران، دولتهاى لیبرالیستى سوسیال بر سر کار آمدند که در آنها خشونتهاى ضد کارگرى و ضد فردى تا حدى تعدیل شد تا از بروز انقلاب جلوگیرى شود.
دوره هفتم: از سال 1980، بحران مدرنیته خود را در قالب بحران رکودى نشان مىدهد. براى جلوگیرى از رکود مزمن و کاهش سود، رژیمهاى دموکراسى لیبرال، از بخشى از سیاستهاى حمایتى سوسیال ـ دموکراتیک خود دست کشیدند و به این ترتیب، نئولیبرالیسم شکل گرفت. به علاوه، در این دوره، رژیمهاى سوسیال ـ دموکراتیک فرو ریختند و مبانى نظرى تفکر مدرن، تخریب شده و به یک موج شبه آنارشیستى تبدیل شد، فاجعه نابودى محیط زیست فراگیر شد، پست مدرنیسم و رویکرد معنوى بسط پیدا کرد و با انقلاب اسلامى، تفکر سیاسى مبتنى بر دین در حیات بشر ظاهر شد.
ایدئولوژى و پیامهاى مدرنیسم
مدرنیته باعث بوجود آمدن ایدئولوژیهاى جدیدى شده است؛ همچون لیبرالیسم، سوسیالیسم، آنارشیسم، فاشیسم و فمینیسم. ایدئولوژى، علم شناخت ریشههاست و در لغت به معناى شناخت حصولى و هم ریشه با logic (منطق) مىباشد. از دیدگاه ناپلئون، ایدئولوژى، مجموعه عقاید کاذب و نادرست و آگاهى دروغین است. مارکسیستها، ایدئولوژى را نظامى از عقاید و اعتقادات طبقاتى و بورژوایى کاذب مىدانند و در واقع، ایدئولوژیهاى مختلف با طبقات مختلف در رابطه هستند، مثل لیبرالیسم که مربوط به منافع سرمایهداران مىباشد. ایدئولوژى، منشعب از فلسفه است و در واقع، مرتبه نازل تفکر فلسفى غرب است و پدیدهاى اومانیستى است که در آن، منشأ تمامى احکام، عقل مدرن است.
پیامهاى مدرنیسم عبارتند از:
دموکراسى: دموکراسى از تفکر سیاسى مدرن، نشأت مىگیرد و ماهیتى اومانیستى دارد. دموکراسى به حق حاکمیت و قانونگذارى دموس(مردم) اعتقاد دارد. دموس در آن تفکر، طبقه متوسط و عالى جامعه است که قادر به پرداخت مالیات مىباشد. دموس در ایدئولوژیهاى مختلف، معناهاى متفاوتى دارد؛ در لیبرالیسم سوسیال ـ دموکرات، به معناى اکثریت مردم و در فاشیسم؛ بشر آریایى، در ناسیونالیسم؛ نژاد و قوم خارجى و در فمینیسم به معناى زنان مىباشد. دموکراسى رأى اکثریت را مبناى مشروعیت حکومت مىداند؛ حکومتى که در آن، سیاست فقط به اداره زندگى مادى آدمى توجه دارد. حکومت در دموکراسى، ظاهرى مردمى داشته ولى در باطن گرایش طبقاتى دارد. دموکراسى مدرن، بر پایه قدرت مدرن پىریزى شده، و قدرت مدرن، سرکوبگر و تصرفگر و نفسانیت مدار است، و توسط بوروکراتهاى حکومتى و کانونهاى مالى اداره مىشود و ماهیتى توتالیتاریستى، بورژوایى و سرمایهسالار دارد. در واقع، دموکراسى اصالتى ناسوتى و اومانیستى داشته و از دید معرفت شناختى؛ نسبى انگار، پراگماتیسم(9) و کمّىانگار مىباشد. از مصادیق کمىگرایى در آن مىتوان، اعتقاد به رأى اکثریت را مثال زد.
ارکان سیاسى دموکراسى نیز جاى بحث دارد که بهصورت خلاصه بهآن اشاره مىکنیم:
الف) تفسیر اومانیستى از حاکمیت و اعتقاد به حاکمیت مستقل و خودبنیاد بشرى؛
ب) حقانیت نظر اکثریتِ دموس و اصالت بخشیدن به آن؛
ج) دموکراسى اعتقاد دارد تشکیل حکومت و جامعه سیاسى براساس یک قرارداد اجتماعى میان مردم است، و قرارداد، یک بار براى همیشه بسته شده و حق اعتراض به آن وجود ندارد. در این نگاه، انسان با فردیت خود تفسیر شده به نحوى که هر فرد، مزاحم منافع دیگرى است؛
د) اعتقاد به حق قانونگذارى توسط بشر؛ دموکراسى با نفى توحید، انسان را داراى حق قانونگذارى و شأن تشریعى مىداند، و اساسى شرکآلود دارد؛
ه) سکولاریسم: معناى سکولاریسم، دینزدایى، دنیوى کردن و عرفى کردن امور است. دموکراسى جوهرى سکولاریتى دارد.
بر مفاهیم دموکراسى ایرادهایى وارد است:
الف) گنگ بودن مفهوم دموس و نامعقول بودن پیروى کورکورانه از نظریات آن؛ ب) همتراز قرار گرفتن رأى عاقل و جاهل بهعلت کمىگرایى دموکراسى رأىسازى؛ ج) دخالت رژیمهاى دموکراتیک و لیبرال دموکراسى و دخالت غیر مستقیم رسانهها در هدایت افکار عمومى؛ د) ماهیت بشرى سیاستها و قوانین دموکرات نمىتواند انسان را به سرمنزل سعادت هدایت نماید.
لیبرالیسم: از Liber به معناى آزادى گرفته شده است. این واژه، در ابتدا به معناى اخلاق مبتنى بر هرزگى بوده و بعدها به یک ایدئولوژى تبدیل شده است. لیبرالیسم، سه مفهوم از آزادى ارائه مىدهد: 1ـ آزادى اخلاقى؛ آزادى فارغ از دین و قید و بندها و مبتنى بر لذّتجویى نفسانى؛ 2ـ آزادى دینى؛ 3ـ آزادى اقتصادى؛ خواهان آزادى سرمایهداران و بورژواها فارغ از محدودیتهاى اشرافى و فئودالى است و شعارهایى همچون ژورنالیسم،(10) تفکیک قوا و پارلمانتیسم را سر مىدهد. پارلمانتیسم به معناى انتقال قدرت به پارلمان، به منظور محدود کردن شاه و برقرار کردن حکومت بورژوایى و در دست گرفتن قدرت تحت عنوان حکومت لیبرال مىباشد و شعارهاى(11) تسامح و تساهل لیبرال نیز تنها در این زمینه اجرا مىشود. در واقع، اصل تفکیک قوا و جلوگیرى از تمرکز قدرت، پوششى است بر روى استبداد حاکم بر جوامع لیبرال. آزادى اقتصادى، خواهان آزادى در سرمایهاندوزى بدون هرگونه مانع و عدم دخالت دولت در اقتصاد مىباشد، و اعتقاد به اقتصاد(12) «لسهفر» دارد که بهعلت محدودیت منابع، منجر به اختلافات طبقاتى شده است.
هدف مشترک مفاهیم آزادى لیبرالیسم، تأمین منافع سرمایهداران مىباشد تا جایى که لیبرالهاى کلاسیک، حق رأى و عقل را ویژه ثروتمندان مىدانند. در آزادى لیبرالى، هر فرد براى برآوردن نیازهاى فردى و نفسانى خویش محدودیتى ندارد، مگر این که این آزادى براى فرد دیگرى ایجاد مزاحمت کند. از جهت حقوقى و اجتماعى، لیبرالیسم یک ایدئولوژى اتمیستى است؛ یعنى هر فرد یک اتم مستقل است که صاحب حقوق فردى بوده و براى منافع خویش تلاش مىکند و جامعه، فاقد اصالت مىباشد. البته در این نظام، هر فرد در پشت پرده آنچنان توسط افکار عمومى و مقاصد بورژواها کنترل مىشود که فردیت معنوى و حقیقى تحقق نمىیابد. این دیدگاه، حقوق بشر و حقوق هر فرد را براساس نیازهاى نفسانى او پىریزى کرده و به کمال انسانى توجه نداشته و جنبهاى مستقل از وحى براى او قائل است.
لیبرالها اعتقاد دارند هیچ معیار مطلق اخلاقى وجود ندارد مگر اصل لذّتجویى و نفسانیت (نسبى انگارى) و مبناى قضاوتهاى اخلاقى را نفسانى و جسمانى مىدانند. ایدئولوژى لیبرال از قرن هفدهم تا بیستم در بسط تدریجى خود، به سه شکل ظاهر مىشود:
1ـ لیبرالیسم کلاسیک؛ از سال 1750 تا 1900؛
2ـ سوسیال دموکراسى؛ از اوایل قرن بیستم پدید آمد که در این دوره دولت براى جلوگیرى از اعتراضها و بروز انقلابها در قشر محروم، در اقتصاد دخالتهایى انجام مىدهد؛
3ـ نئولیبرالیسم؛ با ادامه روند سوسیال ـ دموکراسى؛ زیانهایى شامل حال سرمایهداران شد که باعث رجوع به لیبرالیسم کلاسیک در هیأت نئولیبرالیسم مىشود که هدف آن، حفظ منافع سرمایهداران است. در دوره سوسیال دموکراتیک دولت از لحاظ اجتماعى چند ویژگى دارد: الف) تکیه بر توتالیتاریسم از طریق رسانهها و تحمیق افکار عمومى؛ ب) اعتقاد به نظام سرمایهدارى که منجر به فقر، بىعدالتى و اختلافات طبقاتى مىشود؛ ج) دولتها در این دوره، تجاوز و سرکوب را سرلوحه برنامههاى خود قرار دادهاند و ماهیتى امپریالیستى (سرمایهدارى انحصارى) دارند؛ د) همه مفاهیم، از جمله قانون و آزادى و ... را در چهارچوب استبداد سرمایه تعریف مىکند؛ ه) بهعلت ماهیت بشرانگارانه، این دولتها اسیر «الیناسیون» و از خود بیگانگى هستند.
سوسیالیسم: این واژه از ریشه لاتین Socilareبه معناى متحد و شریک شدن مىباشد. منظور از واژه Social، پیمان قانونى و رسمى و رابطه عاطفى و تعاون بین شهروندان مىباشد. سوسیالیسم، ماهیتى اومانیستى دارد و بهمفهوم مدرنِ کار و سرمایه و اصل پیشرفت اعتقاد دارد. در این مفهوم سرمایه، ثروتى انباشتپذیر، فعال، خودگستر و سودجوست که ضمن انباشت، محیط را دگرگون مىکند. سوسیالیسم مارکسیستى اعتقاد دارد که سرمایه باید در دست دولت منتخب دموس (مردم) باشد. در واقع، سوسیالیسم، ایدئولوژى سرمایهسالار (کاپیتالیست) مىباشد که سعى در محدود کردن مالکیتهاى خصوصى و نظارت بر تولید و توزیع، و توجه نسبى بهتأمین حداقل رفاه قشر آسیبپذیر دارد. در قرن بیستم و بیست و یکم سوسیال مارکسیستى تضعیف شده و موجى از سوسیال دموکراسى لیبرال به وجود آمد. سوسیال دموکراسى، خواهان دولتى کردن صنایع و سرمایهها بوده و با مالکیت خصوصى مخالفتى ندارد، سوسیال دموکراتها پس از جنگ جهانى دوم و ایجاد کمونیسم اروپایى، قدرتمند شدند. سوسیال دموکراسى در اواخر قرن بیستم رنگ لیبرالیسم به خود گرفت که اندک توجهى به بىعدالتى داشت و بهمنظور جلوگیرى از اعتراضات، تدابیرى اندیشیده بود.
ناسیونالیسم: از واژه Nation و مشتق از کلمه nasci مىباشد. Nation در ادبیات ما، به معناى دین است و تعابیر ملت اسلام و ملت ابراهیم، ریشه در آن دارد. البته پس از رنسانس، مفهوم مدرن ملت به وجود آمد که حاکمیت را حق ملت مىداند. سرانجام در قرن هجدهم و نوزدهم ایدئولوژى ناسیونالیسم پدید مىآید که ماهیتى اومانیستى و سکولاریستى دارد و ملت در آن، مصداق دموس (مردم) است. این دیدگاه، اعمال قدرت و حاکمیت را حق ملت مىداند و گروههاى بشرى را براساس دولتهاى ملى و صاحب حاکمیت و قدرت، تقسیمبندى مىکند. حق حاکمیت در این دیدگاه، از مفهوم مدرن قدرت پیروى مىکند. در واقع، تأمین منافع سرمایهداران غربى باعث به وجود آمدن ناسیونالیسم و شکلگیرى دولتهاى مدرن براساس خودآگاهى ملى است که با توجه به قدرت اقتصادى سرمایهداران، ناسیونالیسم فراگیر شد. ناسیونالیسم در دوران بسط خود، به سه نوع تقسیم مىشود:
1ـ ناسیونالیسم آغازین و انقلابى در اروپا؛ ماهیتى سرمایهسالار و انقلابى دارد و خواهان تأسیس دولتهاى ملى و وحدت سیاسى است و با حکومتهاى فئودالى و اشرافى مبارزه مىنماید؛
2ـ ناسیونالیسم شوونیستى و برترى طلب؛ در قرن بیستم ظاهر شد که نگاهى نژادپرستانه دارد، و از سوى سرمایهداران و سلطنت طلبان حمایت مىشود؛
3ـ ناسیونالیسم ضد استعمارى؛ در قرن بیستم در تعدادى از کشورهاى تحت سلطه همچون ایران، مصر و چین شکل گرفته و سرانجام شکست خورد. از فلاسفه مدرن که پشتوانه فکرى براى ناسیونالیسم بودهاند مىتوان به ماکیاولى، ژان بدن، فیخته و هگل اشاره کرد.
فاشیسم: فاشیسم(13) ریشه در لیبرالیسم و سوسیالیسم بوروکراتیک داشته و اقتصادى امپریالیستى دارد و یک ایدئولوژى حکومتى است که از فلسفه سیاسى مدرن نشأت مىگیرد. فاشیسم در عصر بحران مدرنیته، بهعنوان یک تمدن کاپیتالیستى ظاهر مىشود که سعى در سرکوب کردن بحران مدرنیته دارد و جنبشى سرکوبگر، خشن و با گرایشات رمانتیک مىباشد. شگردهاى آن، حذف پارلمانتاریسم، تکیه بر دموکراسى اوباش و لمپنها، سردادن شعارهاى لیبرالیسم و سوسیالیسم، به راه انداختن اقتصاد جنگى، سازش با سرمایهداران و اعمال کنترل دولت بر انحصارات امپریالیستى مىباشد. فاشیسم با ماهیت اومانیستى نهیلیستى خود، دموس(مردم) را ملت یا نژاد برتر فرض کرده و سیاستهاى حکومتى را بر پایه توتالیتاریسم پىریزى مىکند. اعتقاد به نظریه اراده جمعى به عنوان جوهر دموکراسى، داشتن یک تقسیم فیختهاى ـ هگلى از دولت، اعتقاد به مفهوم مدرن کار و سرمایه و خودستیزى فاشیستى که به نوعى رمانتیسم افراطى است، از دیگر خصوصیات فاشیسم مىباشد. دولت فاشیستى صورتى از دولت مدرن بوده که دموس در آن مفهومى سکولاریستى یافته است.
از ویژگیهاى بارز ایدئولوژى فاشیسم مىتوان به موارد زیر اشاره کرد:
1ـ فاشیسم طغیان ارادهگرایانه وخشن نهیلیسم مدرن است؛
2ـ توتالیتاریسم، اراده دولت را بر هر امرى مقدم دانسته و خواهان دولتى با سیاست متمرکز مىباشد؛
3ـ اقتصاد فاشیستى، سرمایهسالار است، اما سیاستهاى اقتصادى آن بین دولتهاى لیبرال و دولتهاى سوسیال در حال نوسان است، و براى جلوگیرى از طغیان و بحران، بر ایجاد تعاونیها و نظارت دولت توجه دارد؛
4ـ امپریالیسم؛
5ـ اعتقاد به تکنوکراسى؛ فاشیسم محصول جوامع مدرن و دارنده نظامهاى تکنیکى مدرن است؛
6ـ روحیه جنگ افزارى و بهرهبردارى از اقتصاد جنگى براى حل بحران دولتهاى مدرن؛
7ـ خشونت مدارى فاشیسم که از جوامع لیبرال و نهیلیسم منشأ مىگیرد.
فمینیسم: محصول قرن مدرن با ماهیتى بورژوایى، سوکولاریستى، اومانیستى و نفسانى و همراه با تنزل مقام زن مىباشد، در واقع، فمینیسم از لحاظ فلسفى ایدئولوژىاى خود بنیاد انگار بشرى با تکیه بر عقل جزئى است که گرفتار نوعى سکولاریسم مدرن و دموکراسى است و زنان را مصداق دموس مىداند. محققان، آغاز فمینیسم را مربوط به انتشار کتاب اثبات حقوق زن نوشته مرى والتسون کرافت مىدانند. فمینیسم، گرایشات متفاوتى دارد: لیبرالى، سوسیالیستى و رادیکالى. اما در مجموع خواهان فعال کردن زنان در عرصه کار و تولید مىباشد. از این رو، مورد حمایت سرمایهداران صنعتى و تجارى است. فمینیسم، طبیعت زنانه و حقوق و تکالیف زنان را نادیده گرفته و تشابه مطلق بین زن و مرد را ترویج و با تفسیرى صرفا جسمانى و ناسوتى از زن، از وى براى مقاصد ابزارى استفاده مىکند. زن در فمینیسم، سوبژه خودبنیادى است (من نفسانى دکارت) که زیبایىهاى جسمانى خود را ارائه کرده و در قبال آن، صاحب حق رأى و حاکمیت مىشود. در واقع، زن در فمینیسم، اتم نفسانى خودبنیادى است که یا بهرهکش است یا استعمار کننده.
نتیجه
حاصلمبانىنظرى غرب شکلگیرى یک نظام طبقاتى است. مفهوم طبقه اجتماعى، مختص عصر مدرن و محصول جوامع بورژوایى است. هر طبقه، تشکیل یافته گروههاى بزرگ انسانى است که در یک افق وجودى سیر مىکنند و از لحاظ علایق، فرهنگ، اقتصاد و درآمد، شبیه یکدیگرند. هر طبقه دو ویژگى مهم دارد: جایگاهى که در مقایسه با انسان بورژوایى و عصر مدرن دارد و وضعیت اقتصادى و سطح سرمایه. در واقع هر طبقه با توجه به نزدیکى یا دورى از بشر بورژوایى تعریف مىشود در صورتى که در تعالیم دینى، معیار ارزش انسانها تقواى آنهاست. امروزه در تمدن غرب، پنج طبقه کلى داریم:
1ـ طبقه سرمایه که سیاست و اجتماع را به نفع خود اداره مىکند؛
2ـ تکنوکراتها و بوروکراتها که در عین اختلافهایى که با طبقه اول دارند، در بسیارى از جهت مشاور و همراه آنها هستند؛
3ـ طبقه متوسط که در توزیع و خدمات، فعال است و با وجود وحدت کلى، اختلافهاى اساسى با دو طبقه قبل دارد؛
4ـ طبقه گسترده کارگر که در اتحادیههاى بزرگ بوروکراتیک سازماندهى شد، و آرزوى دستمزد بیشتر و کار کمتر دارد؛
5ـ ژندهپوشان، آوارگان، ورشکستگان، افراد ضد اجتماع، مهاجران، رنگینپوستان و عناصر خارج شده از گردونه کار و سرمایه در طبقه پنجم قرار مىگیرند. هر چه شماره طبقه بالاتر باشد فاصله از نظام بورژوایى بیشتر بوده و بهرهمندى از لیبرال و امپریالیسم کمتر است.
نقد
بهترین و کاملترین راهنماى بشر، تعالیم دینى و اسلامى مىباشد. البته نه تنها اسلام بلکه در تمامى ادیان الهى و احکام الهى، راهکارهایى براى زندگى اجتماعى، دینى، سیاسى و ... بشر ارائه شده است که مىتواند انسان را به سرمنزل مقصود و سعادت دنیوى و اُخروى رهنمون شود. تعالیم و شریعت الهى از آنجا که توسط موجودى فراتر از قید و بندهاى بشرى و آگاه به تمام ابعاد وجودى روحانى و جسمانى انسان یعنى خداوند، پىریزى شده است، پالوده از هرگونه لغزش و رهگشاى سعادت حقیقى بشر است. در طول تاریخ حیات، از امت واحده تا امروز، آدمى به علت فاصله گرفتن از ساحت قدسى و تعالیم نجاتبخش الهى و اتکا به عقل خودبینانه بشرانگارانه و منحط کردن دین و دنیاگرایى و نادیده گرفتن هدف والاى زندگى، فراز و نشیبهاى زیادى را پیموده که نتیجه آن، ظهور مکاتب و ایدئولوژیهاى مختلفى بوده است. این ایدئولوژیها هر یک به نحوى توجه تام یا نسبى به نفسانیت و زندگى مادى بشر داشتهاند. در این سیر، اگرچه توجه به مادیات و نفسانیات رنگ و عمق بیشترى به خود مىگیرد، به علت محدودیت و عدم دوراندیشى آدمى و نادیده گرفتن وجه معنوى و روحانى او، نه تنها زندگى مادى بشر تأمین نشده، بلکه شاهد به وجود آمدن ناهنجاریهاى اجتماعى، روانى و شیوع سرخوردگى و افسردگى در جوامع مدرن هستیم.
از این رو، برخى از اندیشمندان و سیاستمداران غربى نیز، دریافتهاند که نظام لیبرال دموکراسى به عنوان برآیند مبانى نظرى غرب مدرن، یک اندیشه و یا یک نظام سیاسى بىعیب نیست، اما راهحل این دو براى درمان و مداواى آن، متفاوت است. راه حل اندیشمندان منتقد براى بیرون بردن لیبرال دموکراسى از بن بستهاى فعلى، اصلاح این اندیشه و نظام فکرى لیبرال دموکراسى در چارچوب اندیشهها و نظامهاى فکرى جدیدترى چون پُست مدرنیسم است، ولى سیاستمداران مىکوشند با ترویج یا گستراندن زورمدارانه دموکراسى به جهان غیرغرب، لیبرال دموکراسى را از بحران برهانند. وجه مشترک کار اندیشمندان و سیاستمداران، رویکرد انسان مدارانه در حل معضلات لیبرال دموکراسى است. اولى با منطق انسان گرایانه و دومى با ابزارهاى انسان محورانه. اما همانگونه که قبل از این هم مورد تأکید قرار گرفت، بحران و بنبستهاى لیبرال دموکراسى، تنها در دامن بازگشت به خدا و اصالت دادن به اصل خدا محورى حل مىشود.
________________________________________
1- غرب زدگى مدرن.
2- غرب زدگى شبه مدرن.
3- Historism.
4- براى آشنایى بیشتر با نظام سرمایهسالارى ر.ک.: شهریار زرشناس، سرمایهسالارى، کتاب صبح، 1380.
5- رنه دکارت، پدر فلسفه مدرن غربى است.
6- ماکیاول، پدر اندیشه سیاسى مدرن است.
7- ژان ژاک روسو، پدر معنوى رمانتیسم مىباشد.
8- فاشیسم، آن روى سکه لیبرال است و هر دو مظهرى از عقل مدرن بوده و در خشونت همچون یکدیگرند.
9- دموکراسى، نتیجه عملى یک تئورى را مبناى درست یا غلط بودن آن مىداند.
10- خواهان آزادى مطبوعات به نفع بورژواها مىباشد.
11- تسامح و تساهل سعى دارد با کاستن از تنشهاى فرقهاى و مذهبى، زمینهاى براى ایجاد دولتهاى ملى و بورژوایى فراهم آورد.
12- اگر هرکس به صورت خودخواهانه منافع خود را دنبال کند، منافع همه جامعه تأمین مىشود.
13- فاشیسم از ریشه Fales به معناى دستههایى از ترکه است که در جمهورى رم باستان جلو کنسولها مىآویختند و نشانه اقتدار بوده است.