تبیین ختم نبوت در کلام جدید
آرشیو
چکیده
یکى از مباحث کلام جدید اسلامى مسأله ختم نبوت است که از میان متفکران مسلمان معاصر، اقبال لاهورى اولین گام را در تبیین فلسفه آن برداشته است؛ بعد از او عدهاى از متفکران همچون: شهید مطهرى، شریعتى، سروش و دیگران با رهیافتهاى بعضا متفاوت به آن نگریستهاند. یکى از این متفکران (دکتر سروش) با تلقیهاى متفاوت به این موضوع پرداخته است؛ که عبارتند از: 1ـ وحى هنوز براى مردم تر و تازه است و گویا بر مردم وحى مىبارد. 2ـ دوران وحى سپرى شده و مردم مستغنى از آن هستند و باید به عقل جمعى رجوع کرد. 3ـ با بسط تجربه نبوى دیگر نیازى به تجدید نبوت نیست. این مقاله در صدد است به فرضیههاى یاد شده پرداخته و آنها را مورد تحلیل و بررسى قرار دهد. و با تبیین فرضیه مختار که عبارت است از: کمال دین و مصونیت از تحریف دریچه قابل قبولى بگشاید.متن
مقدمه:
یکى از عقاید مسلمانان، اعتقاد به خاتمیت است؛ یعنى، بعد از پیامبر خاتم صلىاللهعلیهوآله ، نبوت دیگر تجدید نخواهد شد. در این مسأله ـ با صرفنظر از ادله آن که جاى شبهه نیست و مورد پذیرش و اجماع همه فرق اسلامى واقع شده ـ بحثى که در عصر حاضر با آن روبرو هستیم بحث از سرّ خاتمیت است؛ یعنى، چه سرّى وجود دارد که وقتى نوبت به پیامبر اسلام رسید نبوت ختم شد؟ این پرسشى است که متفکران معاصر با رویکردهاى متفاوت به آن پرداختهاند. به نظر مىرسد یکى از عمدهترین رازهاى این مسأله، رشد فکرى و عقلى امت دین خاتم باشد؛ که در تفسیر و تبیین آن میان متفکران اختلاف نظر وجود دارد. عدهاى مراد از رشد عقلى را عقل استقرایى (عقل تجربى) مىدانند و معتقدند در دین خاتم، عقل جانشین وحى مىشود.(2) و عدهاى دیگر معتقدند مراد از رشد عقلى آن است که انسان با عقل و فکر مىتواند وحى را بفهمد و کاشف آن باشد.(3) از این رو در تبیین فلسفه خاتمیت در میان معاصران دو رویکرد عمده به وجود آمد: یکى، رویکرد روشنفکرانه و دیگرى رویکرد غیرروشنفکرانه.
ما در این نوشتار در نظر داریم به رویکرد روشنفکرانه پرداخته و آن را مورد بررسى قرار دهیم.
اولین روشنفکرى که به فلسفه خاتمیت پرداخته، اقبال لاهورى در کتاب «احیاى فکر دینى در اسلام» بود. ایشان با تأثیرپذیرى از فیلسوفان غربى همچون شلایر ماخر و دیگران به این مسأله نگریسته و قبل از ایشان کسى با نگاه جدید به خاتمیت نپرداخته است او اعتقاد دارد پیامبران متعلق به دوران حاکمیت غرایز هستند؛(4) وقتى بشر، آن دوران (حاکمیت غریزه) را پشت سر گذاشت و به دوره حاکمیت عقل رسید، بىنیاز از پیامبر و وحى مىشود. ایشان مىگوید:
«پیغمبر اسلام میان جهان قدیم و جهان جدید ایستاده است؛ تا آنجا که به منبع الهام وى مربوط مىشود، به جهان قدیم تعلق دارد، و آنجا که پاى روح الهام وى در کار مىآید، متعلق به جهان جدید است.(5)
حجیت و اعتبار ادعاى اشخاص به پیوستگى با فوق طبیعت داشتن در تاریخ بشرى به پایان رسیده است.»(6)
مرحوم شریعتى رهیافتى شبیه اقبال دارد؛ تنها فرقشان این است که شریعتى با دید شیعى به آن نگاه مىکند؛ یعنى ابتداى دوران بىنیازى از وحى را، ابتداى غیبت امام علیهالسلام مىداند و اقبال با دید سنىگرى، ابتداى آن را بعد از رحلت پیامبر صلىاللهعلیهوآله مىپندارد. شریعتى مىگوید:
«از این پس انسان براساس طرز تربیتش قادر است که بدون وحى و بدون نبوت جدید، خود روى پاى خودش به زندگى ادامه دهد و آن را کامل کند. بنابراین دیگر نبوت ختم است، خودتان راه بیفتید.»(7)
یکى دیگر از روشنفکران معاصر که به فلسفه خاتمیت پرداخته دکتر سروش مىباشد؛ ایشان در آثار مختلف به این مسأله اشاره دارند. نامبرده در تبیین این بحث داراى تلقّى واحدى نیست و در بعضى مواضع دچار تناقض است؛ این مقاله در نظر دارد به دیدگاه ایشان پرداخته و آن را مورد ارزیابى قرار دهد.
آقاى سروش در آثار مختلف دیدگاههاى متفاوتى را درباره فلسفه خاتمیت ابراز کرده است که ما در این نوشتار سه تلقى ایشان از سرّ خاتمیت را بیان و بررسى خواهیم کرد.
تلقى اول:
اینکه وحى تفسیر نشده در اختیار مردم قرار مىگیرد و گویا هر لحظه وحى بر مردم مىبارد و همیشه این وحى که نوعى تجربه باطنى پیامبر صلىاللهعلیهوآله بود به نحو تازه و دستنخورده وجود دارد. از این رو، نیازى به پیامبر جدید نیست و هر کس مىتواند با رأى خود تفسیرى از وحى داشته باشد. این گونه نیست که وحى براى خود سخنى داشته باشد؛ بلکه این ما هستیم که الفاظ وحى را به سخن مىآوریم. یکى از محققین مضمون کلام سروش را طبق مبناى قبض و بسط چنین بیان مىکند:
«کلمات با ما سخن نمىگویند؛ ما با آگاهى و پیشینههاى ذهنى خویش الفاظ را به سخن در مىآوریم؛ کلام آنقدر لرزان و از معنا تهى است که فروتنانه با دستاوردهاى متحول حس و عقل موافق و همراه مىشود و در هر لحظه و هر جا به شکلى و صورتى در مىآید.»(8)
آقاى سروش مىگوید:
«راز خاتمیت دین اسلام این است که وحى پیامبر صلىاللهعلیهوآله ، تفسیر نشده در اختیار مردم قرار گرفته است و تفسیرش با مردم است... قول بنده با آنچه مرحوم اقبال لاهورى گفته است تفاوت دارد؛ ظاهراً ایشان طفولیت بشر را سبب حاجت به دین مىشمارد؛ گویى از بشر بالغ، رفتهرفته رفع حاجت مىشود؛ اما سخن بنده این است که ما با یک تجربه باطنى تفسیر نشده روبرو هستیم و لذا آن را مستمراً تفسیر مىکنیم و لذا مستمراً بر ما وحى مىبارد.»(9)
از کلمات صاحب این فرضیه فهمیده مىشود که پیامبر اسلام شارح خاتم نیست؛ فقط خاتم انبیا است؛ هر کس با مراجعه به متن وحى براىخود برداشتى دارد که براى او حجت است و نیاز به مفسر دیگرى ندارد تا گفته شود که نبوت باید تجدید شود. او مىگوید:
«خاتم النبیین آمده است، اما خاتمالشارحین نیامده است... اگر چه دین خاتم داریم، ولى فهم خاتم نداریم.»(10)
بدین ترتیب آقاى سروش وحى را همان تجربه باطنى (تجربه دینى)(11) پیامبر مىداند؛ که به نحو تفسیر نشده به دست مردم مىرسد. او مىگوید: «ما با یک تجربه باطنى تفسیر نشده روبرو هستیم.»
نقد و بررسى تلقى اول
این دیدگاه از دو جنبه قابل بررسى است:
الف) تجربه دینى دانستن وحى
این قسمت با مشکلات زیادى روبروست که به بعضى از آنها اشاره مىشود:
1- مخالفت با آموزههاى دینى:
وحى در آموزههاى دینى عبارت است از: انتقال پیام از طرف خدا به پیامبر صلىاللهعلیهوآله ؛ و از آن به وحى گزارهاى تعبیر مىشود که آن نوعى انتقال اطلاعات و حقایق از طرف خداوند به پیامبر صلىاللهعلیهوآله مىباشد؛ نه تجربه دینى که نوعى مواجهه پیامبر صلىاللهعلیهوآله با خداست بدون اینکه ردّ و بدلى بین خدا و پیامبر صورت بگیرد و ساختهاى زبانى در آن دخیل باشد؛ نظریه یاد شده (تجربه دانستن وحى) تکذیب صریح پیامبر صلىاللهعلیهوآله محسوب مىشود. قرآن با صراحت در آیات متعدد بیان مىکند که وحى از طرف خدا بر پیامبر نازل شده است.(12) در هیچ جاى قرآن اشارهاى وجود ندارد تا دلالت کند بر اینکه، وحى نوعى جوشش درونى پیامبر است.(13)
2- معرفت بخش نبودن تجربه دینى
تجربه دینى براى دیگران فاقد ارزش معرفتى مىباشد. درست است احساسى که به صاحب تجربه دست مىدهد از نوع علم حضورى است و خطا در آن راه ندارد، ولى تحلیلى که صاحب تجربه از آن ارائه مىدهد و علتى که براى آن احساس در نظر مىگیرد براى دیگران معرفتبخش نیست. احتمال دارد که فاعل تجربه در برداشت و تحلیل از احساس درونى خود اشتباه کرده باشد؛ به عنوان مثال، اگر کسى احساس درد معده مىکند، خطا در این احساس صرف، راه ندارد؛ ولى فاعل این احساس اگر در نزد خود آن را تحلیل و علتیابى کند و بگوید علت احساس درد معده، زخم معده است، این تحلیل براى دیگران یقینآور نیست؛ چون احتمال دارد علت درد معده چیز دیگرى باشد که فاعل آن گمان مىکرده زخم معده است. در تجربه دینى نیز فاعل تجربه، تحلیلى از تجربه خود ارائه مىدهد که چه بسا غلط باشد؛ مثلاً، احساسى که در تجربه دینى دست مىدهد فاعل آن احساس، اعتقاد دارد علت آن خداست؛ این تحلیل یقینآور نیست؛ چون احتمال دارد علتش چیز دیگرى باشد. از این رو براى دیگران ارزش معرفتى ندارد.(14) برخلاف وحى که هیچگاه خطا در آن راه پیدا نمىکند؛ وقتى بر پیامبر نازل مىشود با تکیه بر براهین ضرورت نبوّت و عصمت پیامبر، معرفتبخش و حجتآفرین است؛ چون وحى نوعى یافت حضورى مىباشد و پیامبر صلىاللهعلیهوآله آن را به همین صورت که به ما ابلاغ کرده است دریافت مىکند. از این رو حقیقت وحى از سنخ تجربه دینى تفسیر نشده نیست تا بعد از تفسیر و تبدیل به الفاظ همراه با شک و تردید باشد.(15)
3- تفاوت نداشتن انبیا با نوابغ
اگر وحى را نوعى تجربه باطنى و جوشش درونى پیامبر صلىاللهعلیهوآله بدانیم؛ چه فرقى بین پیامبر صلىاللهعلیهوآله و نوابغ عالم وجود دارد؟ حال آنکه ما دینداران، پیامبران را غیر از نوابغ مىدانیم؛ با توجه به بشرى بودن دین و تجربه دینى که راه ارتباط با غیب را مسدود ساخته است، چه وجهىدارد که یکى را پیامبر و دیگرى را نابغه بنامیم؟ در این صورت پیامبران هم ردیف نوابغى چون سیاستمداران، جنگجویان و ... خواهند بود. و این همان تفسیر مادى وحى است.(16)
نکته دیگر اینکه، با توجه به بشرى بودن تجربه نبوى، فرق روشنى بین آن و نبوغ وجود ندارد؛ همانطورى که نوابغ در مقابل هر کنشى واکنش نشان مىدادند، پیامبر هم همین گونه بود؛ یعنى، در مقابل کنش مردم با احساس و تجربهاى به مردم واکنش نشان مىداد؛ به عبارت دیگر هرگاه مردم احساس نیازمندى مىکردند، پیامبر به نیازهاى آنها پاسخ مىداد. این با آموزههاى اسلام منافات دارد؛ اسلام تأکید دارد که قرآن قبل از اینکه بر پیامبر صلىاللهعلیهوآله نازل شود به نحوى وجود داشته است، نه اینکه پیامبر صلىاللهعلیهوآله موجد و فاعل آن باشد؛ بلکه پیامبر صلىاللهعلیهوآله دریافتکننده آن است. گیرنده وحى که پیامبر صلىاللهعلیهوآله باشد هیچ گونه تصرفى در آن انجام نمىدهد؛ بدون هیچ تصرفى آن را در اختیار مردم قرار مىدهد.(17)
4- نقض غرض در بعثت انبیا
یکى از اهداف بعثت انبیا علیهمالسلام هدایت بشر به سوى کمال و سعادت است؛ زمانى این هدف تحقق مىیابد که، پیامبران در رفتار و گفتار از اشتباهات و خطا مصون باشند.(18) اگر وحى را همان تجربه دینى تفسیر ناشده بدانیم، با توجه به معرفتبخش نبودن چنین تجربهاى، هیچ تضمینى بر هدایت بشر وجود نخواهد داشت؛ چه بسا تفسیرهاى گوناگون آن موجب گمراهى و ضلالت انسانها شود و به هیچ عنوان نتوان بر وحى، که تنها ارتباط پیامبران علیهمالسلام با خداست اعتماد کرد. بنابراین، هدایت پیامبران زمانى قابل اعتماد است که از خطا مصون باشد؛ زمانى مصونیت از خطا محقق مىشود که هدایت آنها برگرفته از وحى در قالب پیام صریح و آشکار باشد نه تجربه دینى تفسیر ناشده که معلوم نیست چگونه باید تفسیر شود، از این رو تجربه دینى شمردنِ وحى، نقض غرض خواهد بود.
5- دخالت نداشتن بشر در وحى
قرآن کریم که نمونه بارز وحى است، با صراحت، تمام خودش را غیربشرى معرفى مىکند و مىگوید: این کتاب از طرف خداوند بر پیامبر صلىاللهعلیهوآله نازل شده است؛ حتى به آنهایى که نسبت افترا به قرآن مىدهند دعوت به تحدى نموده است:
«وَ ما کانَ هذَا الْقُرْآنُ أَنْ یُفْتَرى مِنْ دُونِ اللّهِ وَ لکِنْ تَصْدِیقَ الَّذِی بَیْنَ یَدَیْهِ وَ تَفْصِیلَ الْکِتابِ لا رَیْبَ فِیهِ مِنْ رَبِّ الْعالَمِینَأَمْ یَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ».(19)
یعنى: و چنان نیست که این قرآن از جانب غیرخدا و به دروغ ساخته شده باشد؛ بلکه تصدیقکننده آنچه پیش از آن ـ از کتابهاى آسمانى ـ است مىباشد و شرح و تفصیلى بر آنهاست؛ و در آن تردیدى نیست و از طرف پروردگار جهانیان است. یا مىگویند آن را به دروغ ساخته است؛ بگو اگر راست مىگویید سورهاى مانند آن بیاورید و هر که را جز خدا مىتوانید فراخوانید.
دو نکته عمده در این دو آیه نهفته است:
اول: قرآن چیزى نیست که آن را به خدا بسته باشند. بنابراین دستاورد بشر نیست.
دوم: از کسانى که قرآن را دستاورد بشر مىدانند؛ دعوت شده که اگر مىتوانند یک سوره مانند آن بیاورند؛ ولى نتوانستند. بنابراین وحى غیر از تجربه دینى است؛ چون بشر در تجربه دینى دخالت دارد.(20) در نتیجه، نظریه آقاى سروش درباره وحى مخدوش و با آموزههاى اسلامى ناسازگار است. در ضمن اشکالات دیگرى هم وجود دارد که بیان همه آنها در این مقاله نمىگنجد.
ب) وحى به نحو تفسیر نشده به مردم مىرسد
این قسمت هم داراى مشکلاتى است که به بعضى از آنها اشاره مىشود:
1- مأموریت پیامبر به ابلاغ و تفسیر وحى
اول: این که، قرآن (وحى) خودش بیان است و خیلى از آیاتش نیاز به بیان و تفسیر ندارد؛ به طورى که همه آن را مىفهمند، البته باید توجه داشت کسى که مىخواهد قرآن تفسیر کند باید داراى شرایطى باشد و هر کس توانایى تفسیر قرآن را ندارد؛ قطعاً باید از معصومین استفاده کند.
دوم: اینکه خداوند همانطورى که از پیامبر صلىاللهعلیهوآله مىخواهد آنچه از او گرفته به مردم ابلاغ کند (یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ...(21) اى پیامبر آنچه از طرف پروردگارت به تو نازل شده است کاملاً به مردم برسان.) به وى دستور داده است که آن (کلام خدا) را تفسیر هم بکند. (وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ؛ ما این ذکر (قرآن) را بر تو نازل کردیم تا آنچه را که به سوى مردم نازل شده است براى آنها روشنسازى.) پس علاوه بر اینکه ابلاغ وحى به عهده پیامبر صلىاللهعلیهوآله است، تفسیر آن هم به عهده پیامبر صلىاللهعلیهوآله مىباشد.
2- استحاله تجربه تفسیر نشده
از آنجایى که صاحب این نظریه، وحى را با تجربه دینى یکى مىداند، آیا امکان دارد تجربه دینى ناب و بدون تفسیر وجود داشته باشد؟! فیلسوفان کانتى مشرب قائلند چنین چیزى اصلاً امکان ندارد؛ یعنى، اصلاً ممکن نیست تجربه دینى تفسیر نشده وجود داشته باشد. با توجه به اینکه صاحب این فرضیه خود کانتى مشرب است، چگونه مىتواند پاسخگوى این چالش باشد؟
3- جاودانگى سیره و تفسیر پیامبر صلىاللهعلیهوآله
با پذیرش این فرضیه، حجّیت تفسیر پیامبر صلىاللهعلیهوآله از وحى از بین مىرود؛ چون تفسیر پیامبر صلىاللهعلیهوآله نادیده گرفته مىشود؛ هر کس نزد خود تفسیرى ارائه مىدهد و به تدریج نه تنها حجیّت تفسیر پیامبر صلىاللهعلیهوآله از اعتبار مىافتد؛ بلکه دین واقعى به طور مطلق به فراموشى سپرده خواهد شد؛ در حالى که تفسیر پیامبر صلىاللهعلیهوآله از وحى حجیّتش ابدى و مورد اجماع همه فرق اسلامى است.
تلقى دوم:
رابطه بین پیامبر صلىاللهعلیهوآله با امت همچون رابطه بیمار با طبیب است؛ انسان تا زمانى به طبیب نیاز دارد که بیمار باشد؛ وقتى بیمارى تمام شد، دیگر نیاز به طبیب ندارد؛ همچنین است رابطه معلم و شاگرد؛ زمانى شاگرد نیاز به معلم دارد که هنوز شاگرد باشد؛ امّا وقتى که خودش رشد کرد و به اندازه معلم علم آموخت، دیگر نیاز به معلم ندارد؛ چون خودکفا شده است.
آقاى سروش در این تلقى پیرو اقبالاستودوران عقل را دورانبىنیازى از وحىمىداند. اومىگوید:
«در تعالیم دینى رابطه نبى و امت به رابطه معلم و شاگرد و مربى و متربى و نیز رابطه طبیب و بیمار، تعبیر و تفسیر شده است... کسانى همچون اقبال در باب خاتمیت سخنانى گفتهاند که از کلام آنها چنین استشمام مىگردد که از خاتمیت همین معنا و نسبت را دریافتهاند و رابطه نبى و امت را همچون رابطه طبیب و بیمار و معلم و شاگرد و مربى و متربى، از سنخ روابطى دیدهاند که تحقق و ادامه آنها، نفى خود را نتیجه مىدهد.»(22)
او عصر عقل را عصر استغنا از وحى مىداند و از استغنا دو تعبیر ذکر مىکند؛ یکى استغناى مذموم و دیگرى استغناى معقول؛ و مستغنى بودن امت دین خاتم نسبت به وحى را از نوع استغناى معقول مىداند؛ عقل را محرک و فرمانده حقیقى و بىبدیل مىداند. او مىگوید:
«با ختم نبوت عقل نهایت آزادى را پیدا مىکند و شخصیت هیچ کس حاجب دلایل عقلى و تجربى و قانونى نمىشود؛ آزاد بودن یعنى، آزاد بودن عقل از عوامل مافوق و مادون عقل؛ نبوت به منزله مافوق عقل مىآید تا با پیامها و تکالیف خود آدمى را از عوامل پست و مادون عقل رها سازد؛ آنگاه با خاتمیت خویش عامل ما فوق را هم برمىدارد و طناب گهواره عقل را از دو سو مىگشاید.»(23)
آقاى سروش نیازمندى به وحى را در عصر قبل از پیامبر خاتم صلىاللهعلیهوآله به خاطر جهالتها و بتپرستیها و ... آن زمان مىداند و معتقد است در عصر دین خاتم دیگر آن اعتقادات خرافى وجود ندارد. او مىگوید:
«اگر پیامبر اسلام در محیط جزیرةالعرب اهتمام اکید ورزیدند تا از بتهاى سنگى و خرمایى نفى تقدس و الوهیت کنند، امروزه این امر جزء بدیهیات بشر متمدن و جدید شده است و از این حیث آدمیان بىنیاز از تذکار هستند.»(24)
ایشان در تفسیر خاتمیت هیچ نقشى براى امامت قائل نیست و مىپندارد که پیامبر خاتم صلىاللهعلیهوآله به کسى حق ولایت نداد و بعد از او قول هیچ کس براى دیگرى حجت نیست، همه باید به عقل جمعى رجوع کنند. او مىنویسد:
«پس از پیامبر احساس و تجربه و قطع هیچ کس براى دیگرى از نظر دین تکلیفآور و الزامآور و حجتآفرین نیست؛ هر کس بخواهد نسبت به دیگرى حکمى دینى صادر کند باید حکم خود را به دلیلى عقلىیا قانونى کلى یا قرینهاى عینى و امثال آنها مستند و موجّه کند؛ به خود و امتیازات و تجارب و ارتباطات ماورایى و روءیاها و کرامات و قطع و یقین و ... خود تکیه کردن مطلقاً جایز نیست. دلیل و قانون و قرینه هم ابژکتیو و جمعىاند هیچ کدام فردى و شخصى و تابع شخصیت کسى نیستند. دوره «شخصى» بودنها به پایان رسیده است؛ از این پس باید به «کلى»ها و جمعىها مراجعه کنیم؛ تفسیر کلمات خدا و پیامبر هم نمىتواند شخصى و متکى به شخصیتها باشد؛ آن هم باید جمعى و مستدل باشد تفسیر رسمى هم لذا ناروا و باطل است... هیچ کلام و متن دینى را هم نمىتوان چنان تفسیر کرد که حق ولایت بدین معنا را به کسى بدهد. این عین تناقض است که رسول خاتم بر کسى یا کسانى حقوقى را ببخشد که ناقض خاتمیت باشد.»(25)
در جاى دیگر مىگوید:
«هیچ تفسیر رسمى و واحد از دین و لذا هیچ مرجع و مفسر رسمى از آن وجود ندارد در معرفت دینى همچون هر معرفت بشرى دیگر قول هیچ کس حجت تعبدى براى کس دیگر نیست و هیچ فهمى مقدس و فوق چون و چرا نیست.»(26)
نقد و بررسى تلقى دوم:
نظریه یاد شده داراى مشکلاتى است که بعضى از آنها را بیان مىکنیم:
1ـ رابطه حقیقى پیامبر با امت
با توجه به روایاتى(27) که احکام اسلام را جاودانه و آیاتى(28) که پیامبر صلىاللهعلیهوآله را به عنوان اسوه معرفى مىکنند، دیگر رابطه پیامبر صلىاللهعلیهوآله با امت قطع شدنى نیست؛ پیامبر صلىاللهعلیهوآله طبیب روح انسانهاست و هیچگاه بین طبیب روحانى و انسانها قطع رابطهاى وجود ندارد. آقاى سروش از نهجالبلاغه مثال خوبى مىآورند،(29) ولى برداشت نادرستى از آن مىکنند.
آقاى عبداللّه نصرى در این باره مىنویسد: «رابطه پیامبر با امت از نوع رابطهاى که ایشان تصور کرده نیست؛ یعنى، هدف پیامبر صلىاللهعلیهوآله نفى رابطه خود با امت نبوده است. امیرموءمنان علیهالسلام (در خطبه 108 نهجالبلاغه) مىفرمایند:
«طبیب دوار بطبه قد احکم مراهمه واحمى مواسمه»: [پیامبر] پزشکى است که در میان بیماران مىگردد تا دردشان را درمان کند؛ داروها و مرهمهاى خود را آماده ساخته و ابزار جراحى خویش را گداخته است.
اینکه در عبارت فوق رابطه پیامبر صلىاللهعلیهوآله با امت به رابطه طبیب با بیمار تشبیه شده به معناى موردنظر آقاى سروش نیست. حضرت مىفرماید: پیامبر صلىاللهعلیهوآله مانند طبیبى است که به درمان بیماریهاى اخلاقى و امراض قلبى افراد مىپردازد ... وقتى که بناست پیامبر طبیب روح انسانها باشد و افراد همواره در معرض بیماریهاى اخلاقى قرار داشته باشند؛ دیگر نیازى به نفى رابطه بیمار با طبیب روح وجود ندارد. این در طبابتهاى جسمانى است که بیمار پس از بهبود، دیگر سراغ دارو و درمان نمىرود... از اینکه قرآن مىفرماید: «لَقَدْ کانَ لَکُمْ فِی رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ(30) در وجود رسول خدا الگوى خوبى براى شما وجود دارد. آیا به معناى آن نیست که رابطه امت با پیامبر صلىاللهعلیهوآله هیچ گاه نباید قطع شود و افراد همواره باید خود را با آن الگو مقایسه کنند، چنانچه از راه به بیراهه رفتند به سوى صراط مستقیم بازگردند؟(31)
رابطه بین معلم و شاگرد هم، چنین است؛ هیچ گاه شاگرد بىنیاز از معلم نمىشود؛ هر چه کمالش بیشتر شود به همان نسبت، نیاز به معلم دارد؛ بویژه، معلمى که پیامبر صلىاللهعلیهوآله باشد؛ هیچ وقت انسان از تعلیمات او بىنیاز نخواهد شد.
«حرف صاحب این نظریه از یک جهت شبیه اعتقاد بعضى از جهله صوفیه است که مىگویند اگر سالک، کمال پیدا کند، دیگر التزام به شریعت لزومى ندارد؛ یعنى، پس از نیل به کمال، تکلیف از انسان ساقط مىشود و نیازى به پذیرش آموزههاى وحى نیست.»(32)
در صورتى که نیاز به شریعت از ویژگیهاى درونى بشر است و هیچ گاه از آن بیگانه نخواهد شد.
2ـ نارسایى عقل بشرى
مشکل دیدگاه سروش این است که بلوغ عقل را فقط موجب بىنیازى از وحى مىداند. حال آنکه بلوغ عقل به معناى قدرت یافتن عقل بر کشف حقایق وحیانى است؛ نه جانشین مستقل وحى. عقل به هر مقدار که رشد یابد باز به وحى نیاز دارد. وحى به عنوان چراغ و راهنماى عقل است و عقل در مقابل وحى همچون کودک دبستانى است. ایشان علت نیازمندى به وحى در عصر جاهلیت را مواردى همچون بتپرستى، جهالتها و موارد اینچنینى مىدانند و عصر بعد از دین خاتم را عصرى مىداند که خبرى از آن خرافات نیست.
آیا واقعاً همین طور است؟ آیا در عصر مدرن، بتپرستى به اشکال گوناگون در دنیا یافت نمىشود؟
3ـ حجیت قول و فعل معصوم
آقاى سروش با این فرضیه از امامان معصوم علیهمالسلام هم سلب مسؤولیت نموده است. ایشان مىگویند:
«پس از پیامبر صلىاللهعلیهوآله احساس و تجربه و قطع هیچکس براى دیگرى از نظر دین تکلیفآور و الزامآور و حجتآفرین نیست.»(33)
در اینجا از صاحب این فرضیه سوءال مىشود که آیا اوامر امام معصوم هم الزامآور نیستند؟ طبق مبناى شیعىاش باید بگوید: بله الزامآور هستند و اطاعتش لازم مىباشد؛ چون قطعاً امر امام حجتآور است. به خاطر همین است که خدا زمین را هیچگاه از این نعمت محروم نساخته است. امام صادق علیهالسلام مىفرمایند: «لو بَقى اثنان لکان احد هما الحجة على صاحبه»(34) اگر دو نفر در روى زمین باقى بمانند یکى از اینها باید حجت در روى زمین باشد. بنابراین وجود امام، حجت خدا بر مردم است و قول و فعل امام هم الزامآور و حجت است. بر مردم لازم است از ائمه اطاعت نمایند. امام مىفرمایند: «نحن قوم فرض الله طاعتنا»(35) ما مردمى هستیم که خدا اطاعت ما را واجب کرده است.
درست است که عقل، پیامبر درونى است؛ ولى هیچ گاه عقل بىنیاز از هدایتهاى آسمانى نیست و هدایتهاى امامان علیهمالسلام هم از نوع هدایتهاى آسمانى محسوب مىشوند؛ چون برخوردار از نعمت عصمت بوده و در استمرار حرکت انبیا علیهمالسلام مىباشند.
4ـ انکار ولایت ائمه علیهمالسلام
نکته دیگر اینکه صاحب این فرضیه مىگوید: هیچ کلامى و متن دینى را هم نمىتوان چنان تفسیر کرد که حق ولایت بدین معنا را به کسىبدهد. این عین تناقض است که رسول خاتم بر کسى یا کسانى حقوقى را ببخشد که ناقض خاتمیت باشد.(36) با این دیدگاه باید از مفادّ حدیث معروف و متواتر غدیر که مىفرماید: «من کنت مولاه فعلى مولاه». هر کسى من مولاى او هستم على هم مولاى اوست. صرفنظر کرد؛ چون با این حدیث پیامبر خاتم حق ولایت را به على علیهالسلام واگذار نموده است.
بنابراین، فرضیه سروش با مسلمات اسلام سازگارى ندارد. واگذارى حق ولایت از طرف پیامبر صلىاللهعلیهوآله به امام علیهالسلام هیچ منافاتى با خاتمیت ندارد؛ چون امام در جایگاه خودش است؛ نه در مقام پیامبر صلىاللهعلیهوآله ؛ وظیفه امام هدایت امت و تبیین گزارههاى دینى در عصر ختم نبوت است.
5ـ بىنیازى بشر از دیانت:
اگر این نظریه (بىنیازى از وحى بعد از پیامبر خاتم) درست باشد؛ نه تنها به وحى و پیامبر جدیدى نیاز نیست؛ بلکه مطلقاً به دین نیاز نیست؛ چون هدایتهاى عقل تجربى جاى وحى و دین را مىگیرد؛ در نتیجه اگر این نظریه را بپذیریم منجر به ختم دیانت مىشود نه ختم نبوت، و این مخالف نظر اسلام است.(37)
تلقى سوم:
این برداشت سروش مبتنى بر بسط تجربه نبوى است. پیامبران براى خود تجربیاتى داشتند؛ اعم از تجربه باطنى و بیرونى. در عصر خاتمیت با بسط تجربههاى پیامبر صلىاللهعلیهوآله مىتوانیم دین را فربه و غنى سازیم؛ یعنى، همان گونه که پیامبر صلىاللهعلیهوآله داراى تجربه نبوى بود، بعد از ایشان هم، مردم تجربه او را ادامه مىدهند. ایشان احیاى دین را در زمان خاتمیت، تنها از طریق تکرار تجربه نبوى میسر مىدانند. او مىگوید:
«اینک در غیبت پیامبر صلىاللهعلیهوآله هم باید تجربههاى درونى و بیرونى پیامبرانه بسط یابند و بر غنا و فربهى دین بیفزایند... و اگر حسبنا کتاب الله درست نیست، حسبنا معراج النبى و تجربةالنبى هم درست نیست.»(38)
معناى این کلام آن است که همانطورى که مىگوییم کتاب (قرآن) به تنهایىبراى هدایت بشر کافى نیست و در کنارش باید سنت هم باشد، به همین شکل باید بگوییم: تجربه پیامبر صلىاللهعلیهوآله کافى نیست و تجربه پیامبرانه باید تکرار شود تا دین فربهتر گردد.
هدف صاحب فرضیه این است که با توجه به تداوم تجربه پیامبرانه دیگر نیازى به پیامبر جدید نیست؛ چون فایده تجدید نبوت این بود که دین توسعه پیدا کند و همه آن براى مردم بازگو گردد؛ ولى با بسط تجربههاى پیامبرانه در زمان ختم نبوت، دیگر این نیازها برطرف مىشود.
نقد و بررسى تلقى سوم:
بنابر تعریف مشهور، «پیامبر خاتم» کسى است که همه مراحل کمال را طى کرده باشد و راه نرفتهاى را جا نگذاشته باشد و به بلندترین نقطه قله کمال رسیده باشد. با توجه به این تعریف، دیگر جایى براى کشف جدید وجود ندارد که با تکرار تجربه نبوى بتوان آن را کشف کرد. طبیعى است که هر تجربه دیگرى بعد از پیامبر صلىاللهعلیهوآله بیاید، تجربه جدید و تازه نخواهد بود. بنابر این، سخن آخر همان است که در مکاشفه پیامبر صلىاللهعلیهوآله آمده است.(39)
«حال با این بیان روشن است که نمىتوان از بسط تجربه نبوى و فربهى و تکامل دین سخن راند و تجربه دینى انسانهاى عادى را همپاى وحى پیامبران دانست و بدین ترتیب قائل به تعمیم نبوت شد.»(40)
بنابراین، تجربه دینى و مکاشفههاى بعد از پیامبر صلىاللهعلیهوآله هیچگاه همپاى تجربه نبوى نبوده و هیچ گونه حجیّت شرعى نیز نخواهد داشت. نکته قابل توجه این است که شاید شبهه ایجاد شود که چه فرق است بین تجارب امامان علیهمالسلام با تجربه نبوى، تجارب امامان همان تجربه نبوى است؟
در جواب باید گفت: امامان مرجعیت دینى دارند و براى دیگران حجت شرعى محسوب مىشوند؛ ولى تجربه دینى حجیّت شرعى براى دیگران ندارد. مهمتر اینکه آقاى سروش خود، در جاى دیگر قائل است: «حصول تجربههاى دینى پیامبرانه اصلاً ناممکن شده است.»(41)
آقاى سروش با توجه به نظریاتش دیدگاه منسجمى ندارد. او در تلقى اول، وحى را زنده دانسته و انسانها را هر لحظه از آن بهرهمند مىداند؛ ولى در تلقى دوم، عصر خاتمیت را انقطاع از وحى، و حاکمیت را از آن عقل استقرایى مىپندارد و در تلقى سوم به بسط تجربه نبوى تمسک مىکند.
صاحب ایننظریه در هر سهتلقىاش، مرتکب عدمانسجاماست. در نتیجه،راز خاتمیتدین را بایددر خود دینجستجو کرد؛باید ببینیمدینخاتم چهخصوصیاتىداردکههمانفلسفهخاتمیت را تشکیل مىدهد.
خصوصیات دین خاتم
دین اسلام که خاتم ادیان شمرده مىشود و همه مسلمانان به آن اعتقاد دارند داراى ویژگیهایى است، که آن ویژگیها مبین سرّ خاتمیت مىباشند. در این نوشتار مختصر به دو ویژگى آن اشاره مىشود:
1ـ کمال دین
مشهورترین استدلالى که براى فلسفه خاتمیت بیان مىکنند «کمال دین» مىباشد؛ یعنى، دین اسلام دینى است کامل، تا ابد براى بشریت کافى مىباشد و نیاز به دین دیگرى نیست. پیامبر اسلام هم به عنوان کاملترین پیامبر است؛ او کسى است که تمام مراحل کمالات را طى نمودهاند؛ وقتى انسان به نهایت کمال دست بیابد، دیگر کمال بالاترى وجود نخواهد داشت تا شخص جدیدى براى کشف آن بیاید. دین اسلام دینى است که براى بعد از پیامبر خاتم مردم را رها نساخته، بلکه امامت را براى حفظ میراث انبیا علیهمالسلام در نظر گرفته و در همه مراحل زندگى بشرى ـ اعم از دنیوى و اخروى ـ داراى برنامهریزى دقیق و عقل پسند است.
دین اسلام نسبت به ادیان قبل از اسلام دو برترى عمده دارد: یکى از ناحیه پیامبر؛ یعنى، پیامبران دیگر ادیان، مراحلى از پلکان معارف را طى کرده بودند، نه همه آنها را، بهطورى که توان درک بالاتر از آن مراحل را نداشتند؛ ولى پیامبر اسلام به منتهاى مراحل رسید و دیگر حقایقى غیرقابل کشف براى او باقى نماند.(42)
دیگرى از ناحیه مخاطبان پیامبر است که پیامبر اسلام با مخاطبانى روبرو بود که توان درک حقایق را دارا بودند؛ ولى مخاطبان پیامبران پیشین از چنین درک عمیقى برخوردار نبودند؛ پیامبر مجبور بودند به حدّ فهمشان با آنها سخن بگویند(43). اسلام دینى است که قرآن هم از کامل بودن آن سخن مىگوید: «أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمُ الإِْسْلامَ دِیناً»(44) دین شما را به کمال رساندم و نعمت خود را بر شما تمام کردم و اسلام را به عنوان آیین (جاودان) شما پسندیدم.
2ـ مصونیت دین از تحریف
از جمله ویژگیهاى دین خاتم مصون بودن از تحریف است. تنها دین اسلام است که توانست از تحریف مصون بماند. مصونیت دین اسلام وابسته به دو عنصر برجسته مىباشد:
1ـ مصونیت منبع (قرآن) 2ـ شیوه بهرهبردارى از منابع دینى.
اما این که قرآن محفوظ از تحریف مىباشد؛ مطلبى است که هم خود قرآن به آن اشاره دارد و مىفرماید: «إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ»(45) ما قرآن را نازل کردیم و خود از آن محافظت مىکنیم.
و هم تاریخ گواهى مىدهد، قرآنى که در دست ماست همان قرآنى است که بر پیامبر صلىاللهعلیهوآله نازل شده است. بنابراین منبع اصلى دین اسلام که قرآن باشد مصون از تحریف خواهد بود.(46)
اما عنصر دیگر مؤثر در محفوظ ماندن دین از تحریف، روش بهرهبردارى و استنباط از منابع دین ـ اعم از قرآن و روایات ـ است؛ که همان روش اهل بیت علیهمالسلام مىباشد.
حضرت امام خمینى رحمهالله بارها بر فقه جواهرى و فقه سنتى تأکید مىورزیدند. تأکید امام رحمهالله به خاطر مقبولیت حتمى دیدگاه فقهى مرحوم صاحب جواهر نبود؛ شاید در خیلى از موارد بر صاحب جواهر اشکال مىگرفتند؛ بلکه تأکید در شیوه بهرهبردارى صاحب جواهر از منابع احکام دین بوده است. این شیوه همان شیوه اهل بیت علیهمالسلام مىباشد. از این رو با این روش مىتوان در همه زمانها بدون تحریف در دین، از منابع دین، احکام را استخراج نمود.(47)
با توجه به برخوردارى اسلام از دو ویژگى کمال و مصونیت از تحریف، مىتوان ادعا نمود که دین اسلام دین خاتم است.
________________________________________
1ـ محقق و نویسنده.
2ـ اقبال لاهورى، احیاى فکر دینى در اسلام، ترجمه احمد آرام، ص 145.
3ـ مطهرى مرتضى، خاتمیت، انتشارات صدرا، ص 36.
4ـ ر.ک. اقبال لاهورى، پیشین.
5ـ همان، صص، 165-145.
6ـ همان، ص 146.
7ـ على شریعتى، مجموعه آثار، ج 30، ص 63.
8ـ محمدتقى سبحانى، مقاله فروغ دین در فراغ عقل، نقد و نظر، ص 162.
9ـ عبدالکریم سروش، فربهتر از ایدئولوژى، موءسسه فرهنگى صراط، صص 78ـ77.
10ـ عبدالکریم سروش، بسط تجربه نبوى، موءسسه فرهنگى صراط، ص 148.
11ـ ر.ک. وین پراو دفوت، تجربه دینى، ترجمه عباس یزدانى، ص 9؛ عقل و اعتقاد دینى، ترجمه احمد نراقى و ابراهیم سلطانى.
12ـ بقره / 176؛ اسراء / 105؛ نحل / 102؛ فرقان / 1.
13ـ ر.ک.: احمد احمدى، پادزهر در دفع انکار نزول وحى، زلال کوثر، ص 31.
14ـ سید محمود نبویان، حقیقت وحى و تجربه نبوى، رواق اندیشه شماره 1، ص 55.
15ـ ر.ک.: عبدالله جوادى آملى، دینشناسى، اسراء، ص 241.
16ـ ر.ک.: احمد احمدى، پیشین، ص 18.
17ـ همان.
18ـ ر.ک.: علامه حلى، کشف المراد، جامعه مدرسین، ص 349.
19ـ یونس / 38-37.
20ـ ر.ک.: هادى صادقى، درآمدى بر کلام جدید، کتاب طه و نشر معارف، 1382، ص 247.
21ـ مائده / 67.
22ـ عبدالکریم سروش، مدارا و مدیریت، موءسسه فرهنگى صراط، ص 410.
23ـ عبدالکریم سروش، بسط تجربه نبوى، پیشین، ص 141.
24ـ عبدالکریم سروش، ریشه در آب است، کیان، شماره 49، ص 14.
25ـ عبدالکریم سروش، بسط تجربه نبوى، پیشین، صص 135ـ134.
26ـ عبدالکریم سروش، صراطهاى مستقیم، کیان، شماره 36، ص 4.
27ـ حلال محمد حلال الى یوم القیامه و حرام محمد حرام ابداً الى یوم القیامه.
28ـ احزاب / 24.
29ـ ر.ک.: عبدالکریم سروش، مدارا و مدیریت، پیشین، ص 409.
30ـ احزاب / 21.
31ـ عبدالله نصرى، انتظار بشر از دین، صص 111 و 113.
32ـ همان.
33ـ عبدالکریم سروش، بسط تجربه نبوى، پیشین، ص 134.
34ـ محمد بن یعقوب کلینى، اصول کافى، ج 2، انتشارات اسوه، چاپ چهارم، 1379، ص 54.
35ـ همان ص 74.
36ـ عبدالکریم سروش، بسط تجربه نبوى، پیشین، ص 25.
37ـ ر.ک.: مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، انتشارات صدرا، ج 2، ص 189.
38ـ عبدالکریم سروش، بسط تجربه نبوى، پیشین، صص 135ـ134.
39ـ ر.ک.: محمد جعفرى، معنا و مبناى خاتمیت از منظر روشنفکران، معرفت، ص 34.
40ـ مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، انتشارات صدرا، ج 3، صص، 68ـ67.
41ـ عبدالکریم سروش، دیندارى تجربت اندیش، سنت و سکولاریزم، صص، 189 و 201.
42ـ ر.ک.: مجمعالبیان، ذیل آیه 40 سوره احزاب.
43ـ مهدى هادوى تهرانى، باورها و پرسشها، مؤسسه فرهنگى خانه خرد، ص 60.
44ـ مائده / 3.
45ـ حجر / 9.
46ـ ر.ک.: مهدى هادوى تهرانى، پیشین، صص 28ـ28.
47ـ همان، ص 28.