مدرنیته، توسعه جهانى و سکولاریزاسیون
آرشیو
چکیده
موضوع و عنوان بحث فوق، ناظر به توسعه جهانى مدرنیته و همراه با آن، رشد و توسعه سکولاریزاسیون غرب مىباشد. این نوشتار در صدد ارائه این مطلب است که مدرنیته براى این امر، از ابزار و بسترهایى که به سکولاریزاسیون ختم مىشود بهره جسته و حرکت مىکند. و سکولاریزاسیون نیز به لحاظ خاستگاه، پدیدهاى غربى است که مهندسین اجتماعى در صدد ترویج و توسعه آن مىباشند. از این رو، ما در اینجا این مهندسى اجتماعى را از منظر تغییر و تحولات تکنولوژى و سلطه آن مورد توجه قرار داده و در عین حال، روند جهانى گرایى آن را نیز از این چشمانداز مورد دقت قرار مىدهیم.متن
مقدمه
آنچه پیش رو دارید بحثى است در مقوله ارتباط مدرنیته با توسعه و گسترش آن از یک سو، و گسترش و جهان شمولى پدیده دنیوى شدن از سوى دیگر، این مقاله در صدد ارائه این نگاه مىباشد که مدرنیته یک رویه و روند توسعهیاب است، و در توسعهیابى و گسترش جهانى خود، مدعى سرپرستى تاریخ و اعمال سلطه تاریخى و اجتماعى مىباشد. از این رو براى پوشش عملى چنین ادعایى از مکانیسمهایى که توهم و گمانه مجرى بودن اختیار و اراده انسان بر عموم جامعه را ایجاد مىکند، بهره مىجوید؛ یعنى از مکانیسمها و ابزارهایى بهره مىجوید که تودهها و افراد اجتماعى به گمان و توهّم این که اراده و اختیار آنان در این ابزارها و مکانیسمها جریان دارد، آنها را به کار مىگیرند، غافل از این که چنین مکانیسمها و ابزارهایى به گونهاى بر افراد تسلط یافته است که اختیار و اراده آنها در حقیقت سلب شده، و خود به آن آگاهى ندارند؛ به همین دلیل افراد و تودههاى اجتماعى ناخودآگاه تابع جریان حاکم بر آن ابزارها و مکانیسمها مىباشند.
از این رو تکنولوژى، صنعت و تمام دست آوردهاى علمى و فنّى از مکانیسمهایى است که در جهت و مسیر هژمونى تاریخى و اجتماعى نظام مدرنیته، بسترسازى و زمینهسازى توسعه جهانى و سرپرستى تاریخى نظام مدرنتیه غرب را بر عهده دارد.
این ابزارها و تکنولوژیها از آن رو مىتوانست به ایجاد بسترها و زمینههاى مدرنیته و توسعه غرب دامن زند که به موازات حرکت و رشد خود، مکانیسم و نظام دفاعى جوامع سنتى؛ یعنى مذهب، دین، نظام ارزشى، آموزهها، آداب و مناسک دینى آن جامعه را فرو ریزد؛ آنگاه حضور نظام مفاهیم دینى در موازنه قدرت در مقیاس ملى، منطقهاى و جهانى، رو به فرسایش و زوال مىرود. بر این اساس به اعتقاد ما چنین روند و فرایندى با پشتوانه ایدئولوژى خاصّى انجام مىگیرد؛ یعنى از یک مهندسى اجتماعى گام به گام حکایت مىکند که در ذهنیّت و تلقى اذهان عمومى جهان، حتى در سطح نخبگان جامعه، چنین توهمى را ایجاد کرده که این فرایند اجتماعى ناخودآگاه و بدون پشتوانه ارادى دیگران است.
حال با این مقدمه مىتوان سؤالات و پرسشهاى متعدد را در این راستا طرح کرد.
آیا اساسا تفکیک بین دنیوىگرایى(2) به مثابه یک امر توصیهاى و ایدئولوژیک، با دنیوى شدن(3) به عنوان یک فرایند اجتماعى، قابل پذیرش هست یا نه؟
آیا با تفکیک چنین امرى و تأکید بر فرایند اجتماعى دنیوى شدن، مىتوان چنین نتیجهگیرى کرد که در دنیوى شدن، ما با معضلى به نام فروکاهش(4) تأثیر اجتماعى و سیاسى دین مواجه نیستیم؟
آیا ما در سکولاریزاسیون به دنبال کاوش سیر و روند اجتماعى و سیاسى آغاز گسستن دین از حوزه اجتماعى و سیاسى و نیز به دنبال بررسى روند رو به فزونى چنین گسستنى هستیم؟ و کارى به بعد ایدئولوژیکى آن نداریم؟
جهت روشن شدن مطلب فوق، تفاوت و تفکیکى که بعضى از اندیشمندان غربى نسبت به این دو واژه قائل شدهاند را بیان مىکنیم. ویلسون (Wilson) در بیان تفاوت آن دو مىنویسد: «این مفهوم (سکولاریزاسیون) با دنیوىگرى، که گاهى با آن مشتبه مىشود، تفاوت دارد. جدا انگارى دین و دنیا، اساسا به فرایندى از نقصان و زوال فعالیتها، باورها، روشهاى اندیشه و نهادهاى دینىاى مربوط است که عمدتا متلازم با سایر فرایندهاى تحول ساختارى اجتماعى، یا به عنوان پیامد ناخواسته یا ناخودآگاه فرایندهاى مزبور، رخ مىنماید؛ در حالى که دنیوىگرى یا قول به اصالت دنیا یک ایدئولوژى است. قائلان و مبلغان این ایدئولوژى، آگاهانه همه اشکال اعتقاد به امور و مفاهیم ماوراى طبیعى، وسایط و کارکردهاى مختص به آن را طرد و تخطئه مىکنند و از اصول غیردینى و ضد دینى به عنوان مبناى اخلاق مشخصى و سازمان اجتماعى حمایت مىکنند.»(5)
آیا در بررسى و داورى نسبت به فرایند اجتماعى پدیدهها مىتوان گفت پیدایش، تغییر و تکامل آن فرایند، یک جریان و روند ناگهانى و خود جوش بوده و در پشت سر آن یک جریان ارادى قرار نگرفته است؟
آیا مىتوان پذیرفت پدیدار شدن یک حادثه و رویداد اجتماعى تأثیرگذار در سطح وسیع و کلان، بدون به وجود آمدن بسترها و زمینههاى آن از سوى نخبگان، رهبران فکرى و سیاسى، تحقق مىیابد؟ به عبارتى دیگر آیا چنین فرایندهاى اجتماعى از یک مهندسى اجتماعى پنهان حکایت نمىکند؟
این که چنین فرایندها داراى سیر خطى و روند اجبارآمیز است - چنانچه بعضى بر آن تصریح کردهاند.-(6) آیا توقف و پایانى دارد؟ نقطه پایان و سقف نهایى آن به کجا و تا کجا منتهى مىشود؟ آیا مىتوان چنین داورى و قضاوت کرد که این پدیده اجتماعى سکولاریزاسیون، بدون یک پشتوانه ایدئولوژیک در حال تحقق است؟ بالاخره این پدیده و فرایند یک تحوّل درونى است یا یک تحوّل بیرونى؟
سؤال اساسىتر این که آیا مىتوان گفت مدرنیزاسیون(7) بستر اصلى و محورى ظهور سکولاریزاسیون مىباشد و با روند و جریان آن پیوند ذاتى دارد؟
با طرح این سؤالات موضوع بحث اندکى پیچیده مىگردد و پرداختن تفصیلى به آن مجال و فرصت وسیعى مىطلبد که در این مجال کوتاه نمىگنجد. ولى مىتوان به صورت کلى و اجمالى به آن پرداخت.
مدرنیته و آغاز «دنیوى شدن»
اگر ما آغاز شکلگیرى روند «دنیوى شدن» را با مدرنیته(8) همراه و همزاد بدانیم طبعا نوع پاسخها به سؤالات و پرسشهاى فوق تفاوت جوهرى خواهد داشت. اگر ما پذیرفتیم مدرنیته غرب در حال عالم گسترى و توسعه خود در مقیاس ملّى، بینالمللى و جهانى مىباشد، قاعدتا باید بپذیریم که عبور و گذر مدرنیته و جهانگرایى آن، نیازمند بسترسازى اجتماعى، سیاسى و فرهنگى مىباشد.
از این رو توسعه مدرنیته در قالب مدرنیزاسیون در جهت تحقق، پیشفرض ایدئولوژیکى حاکم؛ یعنى مدرنیسم مىباشد.
نظام مدرنیته براى گام نهادن در حریم و مرزهاى فرهنگى، اجتماعى و سیاسى دیگر جوامع، یکباره ایدئولوژى مفروض خود را آشکار و علنى نمىکند، آن را هم عریان عرضه نمىکند؛ بلکه پذیرش هر امرى، نیازمند ایجاد بسترها و زمینههاى مستعد و قابل پذیرش فرهنگى، اجتماعى و دینى خاصى مىباشد. از این رو، در چنین شرایطى مدرنیزاسیون به عنوان یک فرایند اجتماعى که داراى سیر و روند خطى مىباشد، طرح مىگردد؛ در حالى که بسترسازى براى تحقق ایدهآل و آرمان مورد نظر؛ یعنى «مدرن شدن»، معنایى جز مدرن سازى و مدرن کردن نمىتواند داشته باشد. پس علىرغم این که مدرنیزاسیون یک فرایند اجتماعى تلقى مىشود، ولى از یک مهندسى اجتماعى و پشتوانه ایدئولوژیکى، توسط ایدئولوگها، حکایت مىکند که در صدد سوق دادن جامعه به آن ایدئولوژى حاکم مىباشند.
از سوى دیگر، کشورهاى غربى، متروپل (metropolitan) ایجاد توسعه و مدرن سازى به معناى واقعى که بتواند جامعه حاشیهاى و دور از مرکز را مدرن کند، اراده نمىکنند؛ بلکه در واقع به معناى، غربىسازى و غربى کردن جوامع توسعه نیافته مىباشد. به عبارتى دیگر در راستاى ایجاد توسعه در جوامع توسعه نیافته که در قالب مدرنیزاسیون طرح مىشود، در پى ایجاد توسعه به معناى واقعى کلمه که باعث استقلال فرهنگى، اقتصادى و نیز قدرت تولید تکنولوژى و فنآورى باشد، نیست؛ بلکه در ایجاد بسترهاى توسعه و مدرن شدن جوامع در حال گذر، به گونهاى عمل کرده، که موجب انقطاع وابستگیها و استقلال آن جوامع نشده است. از این جهت در راستاى توسعه جهانى خود، سعى مىکند با این وابستگیها کنترل از مرکز را عملى کند.
«ئى ویاس مىگوید: فرایند تحوّلات چند لایهاى و مرتبط به هم در زمینههاى اقتصاد، سیاست و فرهنگ که از طریق آن، جوامع کمتر توسعه یافتن را کسب مىکنند، مدرنیزاسیون خوانده مىشود. چنان که پیداست، این توسعه بر تحول سریع و همهجانبه و نیز انتقال نهادهایى از جوامع بیشتر توسعه یافته به جوامع کمتر توسعه یافته تأکید مىورزد، و از سوى دیگر، این سخن، رنگ و بوى فرهنگى دارد و با اهداف مورد نظر ما همآهنگ نیست. مدرنیزاسیون، براساس این تعریف، غربى کردن جوامع است، نه مدرن کردن آنها.»(9)
از این رو مقصود در جریان غربىسازى، ایجاد توسعه و تکامل جوامع در حال گذر نیست، بلکه این امر در پى تحقق وابستگى مستمر و ممتد به غرب مىباشد.
«غربىسازى بیش از هر چیز، ساماندهى یک اقتصاد غولآساى جهان است. هر چند نتیجه بسیار شگرف [آن]، بیش از به دست آوردن امکانات واقعى که با آن همساز مىشوند، یکسان سازى شیوهها و الگوهاست...
چیزى که به مردم جهان سوم براى جایگزینى هویت فرهنگى گمشدگان پیشنهاد شده، بر یک هویّت ملى پوچ و یک تعلّق فریبنده به دهکده جهان مبتنى است. هویت ملى به طور نظرى و عملى پوچ است.
غربىسازى واقعى نخبگان، یعنى ادغام آنها در «فرهنگ» بوم زدایانه بینالمللى، به قیمت حاشیهاى کردن مردم به دشوارى...»(10)
مدرنسازى و غربىسازى
با توجه به این که غربى کردن، یک روند توسعهیاب و رو به گسترش بوده به گونهاى که با تحقق مدرنیته در متن یک جامعه الحادى مثل غرب که ذاتا و ماهیتا گسترشطلب و سیطرهخواه مىباشد، در قلمرو جغرافیایى خاصّى، محدود نمانده، به توسعه و گسترش خود در سطوح و مقیاس ملى، بینالمللى و جهانى، رو آورده است.
سرژلاتوش مىنویسد:
«امروز غرب بیشتر یک مفهوم ایدئولوژیک است تا جغرافیایى، جهان غرب در جغرافیاى سیاسى معاصر، مثلثى را نشان مىدهد که نیمکره شمال سیاره را با اروپاى غربى، ژاپن و ایالات متحده آمریکا احاطه مىکند. این سه ضلعى، جنبه دفاعى و تهاجمى را کاملاً نمادین مىسازد. بدین ترتیب، غرب یک مفهوم است، که گسترش و حتى رشد مهار نشده و خطرناک پایگاه جغرافیایىاش تمایل دارد که به یک جنبه خیالى تقلیل یابد. با وجود این، غرب جز از ریشه جغرافیایىاش شکل نمىگیرد.
جالب این که این اصطلاح، یک محل یا یک مکان مشخص را نشان نمىدهد، بلکه بیانگر یک جهتگیرى است.»(11)
البته این توسعهیابى در ذات نظامهاى دینى جهان شمول نیز وجود دارد.
«لازم به ذکر است که مدیریت الهى و الحادى در ذات خود محدود به جغرافیاى خاصى نبوده، بلکه هر کدام طالب توسعه هر چه بیشتر میدان عملکرد خود مىباشد. لذا غفلت از این نکته و پذیرش جغرافیاى سیاسى کنونى عالم، به صورت یک اصل، مانعى اساسى و موجب محدودیت میدان عملکرد مدیریت الهى در جهان و در نهایت پذیرش سلطه عملى مدیریت کفّار بر جوامع اسلامى خواهد شد. بر این بنیان، دستیابى به اهداف الهى جز در صورت گسترش میدان عملکرد در الگوهاى مطلوب توسعه در سطوح بینالملل «تغییر» ساختار بینالمللى «جریان قدرت» که بستر پرورش روحیات دنیاپرستانه است، ممکن نمىباشد.»(12)
«بر این اساس به نظر مىرسد محدود کردن واژه غرب به اروپا، امرى سلیقهاى [است]؛ زیرا امروز شاهدیم که غرب یکسرى اتحادهاى نظامى و سیاسى را که از طریق اروپا به امریکاى جنوبى و از طریق خاورمیانه تا ژاپن و استرالیا گسترش مىیابند، ایجاد نموده است.»(13)
از این جهت، طبق این بیان مىتوان گفت:
«آن نحوه نگاهى به هستى و عالم و آدم و مناسبات آنها با هم است، که از رنسانس به بعد در آن ظرف جغرافیایى، تکوین یافته و بالیده، و نوعى شیوه زندگى را به بار آورده است [که] در حال جهانى شدن است [و] همه جهان را به یک شکل مىکند.»(14)
از این رو، مىبینیم با پیدایش مدرنیته و ورود آن به دیگر جوامع، همه جوامع و دولتها را با تمام اختلاف، تنوع فرهنگى، اجتماعى و دینىشان، درگیر مىکند. با ورود نظام مدرنیته و پا گذاشتن آن بر نظامهاى سنّتى و دینى، شاهد و نظارهگر چالش عمیق بین نظام مدرنیته و نظام مفاهیم دینى و سنّتى مىباشیم.
مبانى تکامل نظام مدرنیته و دگرگونى تناسبات دینى
الف) نظام مفاهیم بنیادین
نظام مدرنیته غرب، در توسعه و تکامل خود، داراى سه دستگاه و سیستم بنیادینِ نظام تولید، نظام توزیع و نظام مصرف مىباشد؛ که این سه دستگاه به لحاظ اصلى، محورى و فرعى بودن داراى سطوح تأثیر و آثار متفاوتى مىباشند.(15)
دستگاه تولید؛ مدرنیته یک نظام مفاهیم مدرن و جدیدى مىباشد(16) که در حوزه هستىشناسى و انسانشناسى و دیگر حوزهها، تبیین و تفسیرهاى جدید و مدرنى را ارائه کرده، که تفاوت اساسى و بنیانى با مفاهیم سنّتى و ماقبل مدرن دارد. از این رو تغییر در مفاهیم و مقولات بنیادین یک فرهنگ و تمدن، اساسىترین و ریشهاىترین انقلاب و دگرگونى یک فرهنگ محسوب مىشود. در تمدن غرب نیز با غلبه ساحت مادى و دنیوى، مفاهیم، بلکه نظام مفاهیم جدیدى پایهریزى شد؛ که یکى از بزرگترین ابزارهاى سلطهگرى در دو قرن اخیر محسوب مىشود؛ بویژه در قرن بیستم، که واژهسازى و اشاعه اصطلاحات و مفاهیم علوم اجتماعى را نیز شامل مىشود و این زبان و تفکر غرب، در شکل مفاهیم نظامند است که بر دیگران حکم مىراند. حتى دستور روزانه «نخبگان» و «روشنفکران» بر جوامع دیگر را تشکیل مىدهد.(17)
داریوش آشورى در این زمینه مىگوید:
«با سرورى مادىاى که تمدن غرب در نتیجه پیروزىهایش در زمینه علم و تکنیک، و بر اثر این طرز فکر به دست آورده، مفاهیم و مقولات بنیادى این تمدن، تمام زمین را فتح کرده و جانشین تمام مفاهیم و مقولات بنیادى تمدنهاى کهن شده است. به همین مناسبت، جهان امروز یکسره جهانى است «غربزده» و بشریّت امروز در حوزه تاریخى تمدّن غرب زندگى مىکند و به معیار آن مىاندیشد و عمل مىکند. مقولات فکرى غربى براى ما صورت مطلق پیدا کردهاند و غرب، امروزه مطلقى است که همه جهان، خود را نسبت به آن مىسنجد.»(18)
این تبیینها و تفسیرهاى جدید، روابط و نسبتهاى جدیدى را فراروى انسان گشوده که تفاوت جوهرى با نسبتهاى قبل از دوره و عصر مدرن دارد. بدینسان انسان در دستگاه تولید؛ یعنى نظام مفاهیم مدرنیته، در روابط چهارگانه انسان و خود، انسان و جامعه، انسان و هستى، انسان و خدا، نسبت و روابط جدیدى را تأسیس کرده که با نسبت و روابط قبلى سنخیتى ندارد؛ زیرا این نظام مفاهیم مدرن، بر پایه متدلوژى علوم تجربى مبتنى شده و متدلوژى علوم نیز بر متد پوزیتویستى(19) تکیه دارد.
در این رابطه پروفسور صدیقى با تبیین مفاهیم بنیادین مدرنیته با بیان این که، علم خاستگاه مدرنیته است، و مدرنیته نیز تئورىاى علیه هر نوع سنّت و اقتدار و علىالخصوص اقتدار مذهبى است، مىنویسد:
«در مدرنیته، خِرَد بکلّى جایگزین احساس مىشود. مدرنیته خردگرا است؛ یعنى در پى دانش همه چیز است. و طبیعتگرا است؛ یعنى مىخواهد طبیعت درونى و بیرونى را، بدون پیشفرض فراطبیعى تبیین کند. پس از یک سو به خردگرایى و از سوى دیگر به طبیعتگرایى مقید است. مدرنیته تأکید دارد جهان در اثر مجاورت تصادفى نیروهاى کور طبیعت به وجود آمده، بى هیچ هدفى، به گونهاى مکانیکى تکامل مىیابد، و مانند بادبادکى که از نخش جدا شده در آسمان به این سو و آن سو مىرود.
مدرنیته ریشه در معرفتشناسى اثباتگرا، تجربى و خردگرا دارد. از دید مدرنیته تجربه حسى تنها منبع دستیابى به دانش واقعیت است. وحى با خرد ارتباط ندارد و منشأ دانش به شمار نمىآید. معرفتشناسى مدرنیته، تقلیلگرا است و نگاه کلىگرایانه به زندگى ندارد.
به همین ترتیب، هستىشناسى مدرنیته نیز تقلیلگرایانه است و همه پدیدهها را بر اساس ماده توضیح مىدهد. ماده را، در برابر روح، معیار واقعیت مىداند و اعلام مىدارد آنچه دیدنى است واقعیت است. این هستىشناسى تقلیلگرایانه، مسأله تعالى را به مسألهاى زاید تبدیل مىکند.»(20)
افزون بر این که در این نظام، پیشفرض حسّى است، راندمان و کارآمدى نیز به صورت حسى و مادى لحاظ مىشود. از این جهت در نظام مدرنیته این دستگاه مفاهیم جدید، خود مجموعه قوانین و قواعد محسوس، ساحت و بعد مادى و دنیوى حیات است. از این رو مدرنیته با نگاه پوزیتویستى و حسى به عالم، یک رویکرد تماما این جهانى دارد.
«مدرنیته اثباتگرا (پوزیتویست) دقیقا این جهانى است و در برابر آن، اسلام تعالىگرا، هم این جهانى است و هم آن جهانى.»(21)
نظام مفاهیم مدرنیته به لحاظ نظاممندى، خود داراى طبقهبندى و سطحبندى اصلى، فرعى و تبعى مىباشد؛ یعنى نظام مفاهیم در غرب، در طبقهبندى علوم زیر مجموعه خود، از یک سرى علوم محورى و پایهاى و علوم غیراصلى و غیرپایهاى ترکیب یافته است؛ به این ترتیب که علوم پایه نسبت به علوم تجربى حاکم است و علوم تجربى نیز بر علوم انسانى حاکم است. از این رو جایگاه و سطح تأثیرگذارى آنها به لحاظ پایه و محورى بودن، فرعى و تبعى بودن متفاوت خواهد بود.
«مثلاً علوم پایه نسبت به علوم تجربى نقش اصول اعتقادات را عمل مىکنند و علوم تجربى نسبت به علوم انسانى ـ که طرح مسائل و حل آنها را به عهده دارد ـ نقش فروع اعتقادات را عمل مىکند. بنابراین علوم انسانى نسبت به علوم تجربى در جایگاه تبعى قرار مىگیرد؛ یعنى اگر ما علوم پایه را متناظر با اصل قرار دهیم، علوم انسانى متناظر با علوم تجربى، کار برد فروع در مسائل، یعنى [کاربرد] در جزئیات را دارد؛ یعنى شما در علوم تجربى، انسان را دقیقا مادى تعریف مىکنید و مىگویید که انسان موجودى است که به فلان مقدار کالرى نیاز دارد، که این مقدار کالرى اگر در محیط جذب و دفع و رشد سلولى مناسب در ارتباط با سایر ملکولها قرار گیرد، جذب مىشود، و اگر در چنین تعادلى قرار نگیرد؛ یعنى ناهنجارى باشد، جذب نشده و مبتلا به کلیه درد و معده درد و... مىشود؛ یعنى شیمى حیاتى، حیات را به عنوان حیات قابل کنترل مادى مىشناسد، پیدایش معنویت و پیدایى هوش و حافظه و تقویت و تضعیف آنها و کلاً تعصبات و همه اینها را صرفا مادى تعریف مىکند و در نهایت براى آن هم، قاعده و قاعدهمندى طرح کرده و به بخش علوم انسانى ارائه مىدهد.»(22)
در نظام مفاهیم مدرنیته، نکته اساسى که ذهن را به خود جلب مىکند، قرار گرفتن علوم انسانى در آخرین مرحله از سلسله مراتب علوم مىباشد. بنابراین علوم انسانى با توجه به عمق، محتوا و نیز به لحاظ تأثیرگذارى اصلى آن در مناسبات اخلاقى، رفتارى و روابط انسانى که مىبایست در رأس هرم علوم قرار گیرد، در ذیل علوم حسى و تجربى قرار مىگیرد؛ از این رو در تعریف و حوزه مفاهیم خود، از منطق و متدلوژى این علوم پیروى مىکند؛ و در عمل، جریان هدایت و رهبرى حرکت و رشد انسانى با شاخصههاى حسى و دنیوى تبیین و توجیه مىشود. در این راستا «ژولین فروند»(23) با بیان این که در طبقهبندى علوم تا عصر رنسانس، طبقهبندى ارسطو مأخذ و مرجع بوده، و تا پایان دوره رنسانس همه علوم در یک وضع بودند، اما با شروع دوره رنسانس و ترقى شگرف علوم طبیعى که با گالیله آغاز شد، و اعتقاد، پذیرش دوگانگى و جدا انگارى بین ساحت روحى و مادى انسان که توسط دکارت آغاز گردید، وضعیّت علوم انسانى و جایگاه آن، دچار تغییر و دگرگونى شد.
«از قرن هفدهم، شکفتن سریع علوم طبیعى، فاصلهاى در «جمهور» علوم، میان علوم مادى و علوم انسانى، ایجاد کرد و توسعه روزافزون یکى و توقف دیگرى، سبب شد که متفکران گوناگون این مسأله را پیش خود طرح کنند، که ممکن است از جهت علمیت، تفاوتى میان این دو گروه علم و خصوصیتى در علوم انسانى باشد؛ شمارى از آنان از قبول تقابل قطعى میان این دو گروه از علوم، سر باز زدند و علوم طبیعى را الگوى هر گونه علمیّت شمرده، معتقد شدند که تأخر علوم انسانى قابل جبران است به شرط این که این علوم هنجارها و روشهاى علوم طبیعى را بپذیرند.»(24)
ب) ساختارهاى اجتماعى
به دنبال تولید نظام مفاهیم در مدرنیته مىبایست یک سرى ساختها و بسترهاى اجتماعى وجود داشته باشد که براساس آن نظام مفاهیم، روابط و مناسبات اجتماعى شکل پیدا کند. و نظام مفاهیم از مجراى این ساختارهاى اجتماعى بتواند نقش و کارکردهاى خود را عملى کند. از این ساختارهاى اجتماعى به نظام توزیع یاد مىشود. بنابراین در این مرحله، نظام مفاهیم تولید شده از این ساختارهاى اجتماعى براى تحقق عینى، حضور فیزیکى و محسوس خود در بافت اجتماعى، بهرهمند مىگردد؛ یعنى به یک نظام توزیع از طریق ساختارهاى اجتماعى نیاز بود تا بتواند سطوح اجتماعى را براساس نظام مفاهیم، سطحبندى کرده و اختیارات جامعه را در سطوح تصمیمسازى و تصمیمگیرى جامعه، توزیع کند، که در آن، منصبهاى اجتماعى و جایگاه اجتماعى افراد مشخص و معیّن مىگردد.
از این بستر، نوع ارتباطات انسانى جامعه شکل گرفته، هماهنگ و کنترل مىشود. به عبارتى دیگر در نظام مدرنیته غرب، ساختار اجتماعى به صورت نظامند و هدفمند، مىبایست ابتدا اختیارات جامعه را براساس آن دستگاه و نظام مفاهیم تبیین کرده و آن را توزیع کند؛ با توجه به توزیع اختیارات اجتماعى، ساختارهاى اجتماعى عهدهدار تنظیم روابط انسانى در عینیّت(25) مىباشد؛ یعنى رفتارهاى انسانى در ساحت و ابعاد مختلف، در اعمال حق، حقوق، اختیار، تحقیر، تجلیل و تشخیص درباره آنها، زیر بلیط نظام توزیع یا ساختارهاى اجتماعى قرار مىگیرد.(26) به این معنا که بین افراد و انسانها بر حسب میزان و مرتبهاى که داراى اطلاعات و دانشها (نظام مفاهیم) مىباشند، منصب و جایگاه اجتماعى افراد روشن مىشود. میزان و وسعت اختیارشان در حوزه اجتماعى نیز بر حسب آن نوع جایگاه و مرتبه اطلاعاتى که دارا مىباشند متفاوت و مختلف مىباشد. از این رو جریان اختیار و اراده افراد جامعه به مرتبه و میزان اطلاعات و دانش آنها بستگى دارد. طبیعى است که از این رهگذر، نوع روابط، تناسبات و رفتارهاى اجتماعى که در قالب اعمال حق و حقوق، تحقیر و تجلیل اجتماعى مىباشد، شکل و صورت خاصى به خود مىگیرد.
در نظام توزیع مدرنیته، انسان در انجام رفتارهاى شخصى آزاد است؛ مىتواند هر قدر که بخواهد نماز بخواند، روزه بگیرد، قرآن قرائت کند، اما در انجام یا عدم انجام اعمال اجتماعى آزاد نیست؛(27) بلکه براساس تعریفى که از جایگاه و نوع اختیارات اجتماعى دادهاند مىتواند در آن قالب قرار گیرد.
در حقیقت این ساختارهاى اجتماعى، به عنوان نظام توزیع، متکفل و سرپرست توزیع نیروهاى انسانى کارآمد ـ که در دستگاه مفاهیم تولید شده است ـ مىباشد. حاصل این که بعد از تولید نظام مفاهیم، ساختارهاى اجتماعى بر پایه نظام مفاهیم بنیادین مدرن، اختیارات، انتظارهاى اجتماعى خاصّ و نیز روابط انسانى، ارتباطها و رفتارهاى اجتماعى معینى را شکل مىدهد.
بنابراین در ساختارهاى اجتماعى این نظام مدرنیته، آشکارا مىبینیم سودمندى و سودانگارى(utilitarianism) به عنوان یک معیار و ملاک در درستى و نادرستى رفتار اجتماعى تلقى مىشود. از این رهگذر انتظارها و تناسبهاى اجتماعى از منظر سودانگارى شکل مىگیرد. به همین خاطر وقتى سودمندى، معیار اصلى قضاوت اجتماعى را تشکیل بدهد، حوزه خصوصى زندگى فرد فقط به خود او مربوط مىشود. براى مثال یک پزشک ماهر حتى اگر در زندگى خصوصىاش، «جک جنایتگر» هم باشد، باز هم پزشک خوبى محسوب مىگردد. به این ترتیب، دنیاى حرفهاى، دنیاى تخصصهاى سودمند است، و به طور روز افزونى کمالات اخلاقى پسندیده گذشته، موضوع شخصى و خصوصى قلمداد مىگردد.(28)
الوین گولدنر (Alvin Gouldner) مىنویسد:
«در چنین فرهنگى ارزشهاى سنتى، تزییناتى حاشیهاى محسوب مىشوند. مهربانى، شجاعت، انسانیت، وفادارى، عشق، بخشش، سپاسگزارى، دیگر اصول مهمى براى روند عادى زندگى صنعتى و یا حتّى زندگى اجتماعى به حساب نمىآیند. دیگر مسأله این نیست که فرد تا چه اندازه کارش را خوب انجام مىدهد و یا این که چه نوع کارى انجام مىدهد، بلکه آنچه که قابل اهمیّت است، حاصلى است که از این کار به دست مىآید. هر ارزشى بجز سودمندى در محیط کار و حتى خارج از آن (البته به میزانى کمتر) جالب، اما غیر ضرورى محسوب مىگردد.»(29)
با توجه به همین رفتارهاى فردى و شخصى، چرخه روابط و رفتارهاى اجتماعى در اسلوب و قالب معیّنى قرار مىگیرد. از این رو، رفتار فرد و موضعگیرى فرد در قالب همین نظام توزیع معنا و مفهوم مشخصى مىیابد.
ج) محصولات تکنولوژى
بعد از مرحله ساختارهاى اجتماعى، به دستگاه و نظام مصرف مىرسیم؛ یعنى با جریان یافتن نظام مفاهیم بنیادى در ساختار اجتماعى، طبعا نظام اجتماعى در مسیر و طریق به عینیت رساندن و ثمره خارجى آن حرکت مىکند. بنابراین به تولید محصولات، دستآوردهاى فنّى و ابزارى براى پاسخ گفتن به جریان ارضا و نیازى که در نظام اجتماعى به وجود آمده است اقدام مىکند. نظام مصرف ناظر به مجموعه عوامل و عناصرى است که در یک فرایند پیچیده تولید امکان ارضا و تولید محصول را در پى دارد؛ البته نه فقط محصول، بلکه نیاز و ارضا را نیز تولید مىکند.(30)
جریان نیاز و ارضایى که به شکل اجتماعى تولید شده، به گونهاى خود را بر ساحت جامعه تحمیل مىکند که به تدریج و گذر زمان تخلف از آن ممکن نمىگردد.
«یعنى ضرورت و امتناع عینى را لااقل براى گرایش غالب 70% ایجاد مىکند. و احیانا در برخى موارد، مخالفت عملاً ممکن نمىگردد.»(31) توضیح این که، محصولات و ابزارهاى تکنولوژى، هم در راستاى رفع و ارضاى نیازها و تقاضاهاى ایجاد شده، حرکت مىکنند، هم این که خود، به وسعت تقاضا و نیازهاى جدید دامن مىزنند. از سوى دیگر، این جریان نیاز و ارضا، به لحاظ سازماندهى و تبلیغات از شکل فردى و انفرادى خارج شده، به یک حرکت جمعى و اجتماعى در مدار و جریان نیازها و ارضاى جدید، تبدیل مىشود. از این رو، مىتوان گفت چرخه تولید و ارضاى مادى از سوى محصولات، بدون این که معطوف به رفع و ارضاى نیازهاى ضرورى انسان باشد تا از رهگذر آن بتواند به رشد و توسعه اخلاق، دین و پرورش انسانى دست یابد، در دور باطل این چرخه، مصرف براى تولید و تولید براى مصرف قرار مىگیرد. این جریان و روند رو به افزون، نیازها و تقاضاهاى جدید مادى ایجاد مىکند که به لحاظ پشتوانه تبلیغاتى وسیع، امتناع از آن میسر نمىگردد؛ یعنى ضرورت عملى به حدى است که انسانها ناگزیر از آن هستند. از این رو عملاً امتناع از آن ممکن نمىگردد. مىتوان گفت، تبلیغات و بمباران اطلاعاتى نسبت به امرى، بعد از اندک زمانى، آن را به هنجارهاى جمعى تبدیل مىکند؛ چنانچه ارزشهاى اخلاقى و وجدانى یک جامعه، متروک و ناهنجار تلقى مىشود.
«عالم اکنون چندان به تکنیک بستگى پیدا کرده است که تقدیر بشر از تکنیک منفک نیست. اکنون نیازهاى زندگى ما را، نظام تکنیک معین مىکند. بیشتر نیازهاى ما نیازهاى عالم جدید است.»(32)
مدل شهرسازى، زندگى و ارتباطات اجتماعى، الآن به گونهاى است که انسان را مجبور مىکند از مدرنترین وسائل براى پیشبرد کار خود استفاده کند. این بدان معنا است که در حرکت مدرنیته، زبان اجتماعى، ادبیات جامعه و کل ارتباطات عوض مىشود. وقتى زبان اجتماعى عوض شد، مفهوم مجارى حس و مجارى سنجش تغییر پیدا مىکند؛ یعنى نظام حساسیتهاى افراد یک جامعه، دستخوش تغییر مىگردد؛ حواس پنجگانه انسان، و دستگاه سنجشى انسان رنگ و صبغه مادى مىگیرد؛ نسبت به آن امورى واکنش نشان مىدهد که از طریق ابزارها و تبلیغات براى وى القا شده، چه در بعد سنجش، چه در بعد حسیّات. بدینسان وقتى قومى که هویّت خود را در تعلق به فرهنگ و تمدن دیگر جستجو مىکند، نوع، شکل نیازها و تقاضاهایش، مکانیسم ارضا، تعریف، حدود و ثغور آن را نیز از دیگران جستجو مىکند.
«مردمى که از خانه انس و ثبات و استقامت و ایمان دور ماندهاند، به هر سو که باد بوزد مىروند و اکنون که باد غرب قوت دارد، آنها هم با غرب همراهاند، بىآن که بدانند به کجا مىروند. آنها به سوداى غرب، از خانه و یار و دیار جدا شده، و اکنون، از اینجا مانده و از آنجا رانده، به این دلخوشاند که در هواى غرب نفس مىکشند و سخن غربى مىشنوند. گوشها به سخن تبلیغاتى غرب معتاد شده است؛ به این جهت، کسانى که زبان دیگر و بخصوص زبان استدلال رسمى و خطابى قدیم مىگشایند ،سخنشان در گوشها نمىگیرد. آدمها جزیرههاى عاقل و منطقى جدا از هم نیستند که با زبان عقل، همزبان شوند و همواره و در هر جا بتوان با آنها به زبان عقل و منطق سخن گفت. آنها به هر عالمى تعلق داشته باشند، سخن مناسب آن عالم را مىشنوند و در گوش مىگیرند و اگر سرگردان و بىعالم باشند، زبانشان، زبان پراکنده و آشفته است؛ و شاید گوششان بیشتر به زبان شهرت و قدرت تسلیم باشد. به شرط آن که زبان قدرت با سخن یک حکومت مستبد اشتباه نشود؛ زیرا گاهى ممکن است از زبان قدرت، سخنهاى بسیار در باب آزادى بشنویم.»(33)
«من به همین نتیجهگیرى عینى اکتفا مىکنم که یک وسیله ارتباطى جدید و مهم، ساختار روابط انسانها و حوزه تفکر اندیشه و افکار عمومى را دگرگون مىسازد. آن هم از این طریق که شکل معیّن و خاصّى را در به کارگیرى عقل و هوش تحمیل مىکند و به تعریف و توصیف خاصّى از هوشمندى و خردمندى مىپردازد، نوع ویژهاى از مفهوم و محتوى را طلب مىکند؛ و خلاصه آن که اشکال جدیدى از حقیقت و شیوه اظهار حقایق ارائه مىدهند.»(34)
بیان و مطلب فوق حکایت از تحوّل زبان اجتماعى جامعه در فهم و ادراک پدیدهها و اشیا مىکند. این تحوّل زبانى که از بستر تکامل نظام مدرنیته و محصولات عینى آن؛ یعنى تکنولوژى حاصل شده، مىتوان کارآمدى و کارکردهاى جدید آن را دید و لمس کرد.
حاصل این سیر و روند در نهایت به کاهش حوزه تأثیر گذارى مفاهیم دینى و الهى در نظام مدرنیته مىباشد.
«در اینجا نمىتوان گفت که انسان مطلقا مسخ مىشود و اختیارات وى به طور مطلق حذف مىگردد. در اینجا اختیارات فردى، در امور فردى به یک نسبتى، هنوز مىتواند الهى باشد؛ لکن اختیارات اجتماعى ضیق مىگردد.»(35)
حاصل این که نظام مدرنیته براساس سه نظام مذکور، پیوسته در حال تکامل و توسعه بوده و تکاملگرایى و توسعهطلبى نیز در ذات و حقیقت آن نهفته است. از این رو روند تکاملى مدرنیته، پیوسته با ایجاد وحدت و کثرتهاى جدید، موضوعات جدید، روابط جدید و تأثیرات جدید حادث مىگردد که در نهایت منتهى به ظهور رفتارها، حالات، ادبیات و کارآمدیهاى جدید سکولار و دنیوى مىگردد.
روشن و پرواضح است، چنین نظامى از درون در راستاى اهداف امپریالیستى و استعمارى جهتگیرى شده است؛ و در آن مسیر گام برمىدارد. دگرگونى در رفتارها، آداب اجتماعى، و نیز پرورش جدیدى که در نظام مدرنیته است، به لحاظ آن جهتگیرى سلطه جویانه قابل توجیه مىباشد.
«استعمار، یک نظام خاص تعلیم و تربیت و آیین و رسوم خاص خود دارد و استعمار مىرود که بشر غربى، یا بشر مطیع غربى سازد؛ و نیز مىرود که همه جا را تابع غرب کند. این تابعیت فقط تابعیّت سیاسى نیست، بلکه مقصود پرورش بشرى است که دل و جانش مقهور غرب باشد. و استعمار به این صورت در امپریالیسم تحقق پیدا مىکند. پس با استعمار، پرورش جدید، ادب و شعر جدید، و یا آمدن ادبیات و شعر و فکر و رسوم جدید همه چیز دگرگون شده و بشرى به وجود آمده است، که غربى را حق مطلق مىپندارد، این بشر مقهور غرب است.»(36)
5- مدرنیته و حاکمیت تناسبات سکولار
با توجه به تکامل پذیرى مستمر مدرنیته، مىتوان به این نکته اذعان و تصریح کرد که اساسا بر نظام مدرنیته یک نسبیّتگرایى مادى و دنیوى حاکم مىباشد. از این رو، مفاهیم اخلاقى و دینى نیز در چهارچوب این نسبیّت مادى و سکولار معناى جدید وقلمرو جدیدى به خود گرفته است. این نسبیّت و سیّالیّت در عصر معاصر را مىتوان در سرعت، تغییر وتحولاتى که با شتاب بیشترى درحال وقوع است ملاحظه کرد. این امرى است که موجب تفاوت بنیادین بین تمدنهاى شرقى و غربى گردیده.
«میان تمدنهاى شرقى و تمدن غرب یک اختلاف اساسى بر سر این که اصالت با چه چیز است، وجود دارد. برداشتِ تمدنهاى شرقى از عالم وجود، بر مبناى بینش دینى و عرفانى، این بود که یک اصل ثابت و بىتغییر و مطلق وجود دارد که جاودانه است و اصالت با اوست، و آنچه انسان به صورت امور گذرا و رویدادى در زمان و مکان مشاهده مىکند مجازى است، و به دلیل ناپایدارى و گذرایى خالى از اصالت است و جز اوهام نیست.
منزلتِ انسان در این جهان از دیدگاه تمدنهاى شرقى این بود، که انسان به لحاظ داشتن بهرهاى از آن ذات ثابت مطلق، داراى ارزش و اعتبارات و حامل بار امانتِ اوست؛ و پس از طى زندگى خود در این دنیاى موهوم و «این سراچه بازیچه» باز به مبدأ خود باز مىگردد.
امّا آنچه تمدن غربى پیش گذارد، به عکس این بود. تمدن غربى اصالت را به آنچه گذراست داد؛ تمدن غربى با اصالت دادن به زمان، شروع به پژوهش در اشیا و امور عالم کرد و به جاى گذشته، چشم خود را به آینده دوخت.
به هر صورت، جهان امروز این اصل را به عنوان اصل اساسى پذیرفته است که سکون و تکرار و رجوع به گذشته، اصل نیست، بلکه حرکت و تغییر و پیشرفت اصل است. حقیقتِ بىزمان و مکان و مطلق، موهوم است و اصل با واقعیت متغیر نسبى موجود در زمان و مکان است. بدین ترتیب است که دنیاى امروز را غوغاى ترقى و پیشرفت فراگرفته است.»(37)
با این نسبیت مادى و سکولار بر عالم است که انسان مدرن در تقابل با انسان مذهبى قرار مىگیرد؛ و بر این انسان مدرن ساحت سکولار و مادى غلبه کرده، ربط و نسبت خود را با آسمان و حقیقت دین بریده است.
در این راستا، پروفسور صدیقى نیز با تأکید بر پویایى و فعالیت ذاتى فرهنگ غربى، بر این باور است که در درون و بیرون آن، هیچ چیزى ثابت و قطعى نیست که در جهان پیوسته در حال دگرگونى، جاى پایى قطعى پدید آورد؛ در حالى که زندگى و حیات همهاش تغییر و سیلان نیست، و عناصرى از ثبات و قطعیّت نیز در آن وجود دارد؛ ولى در ساختار پیوسته متحوّل شونده مدرنیته، هیچ چیز همیشگى و ثابت نیست، بر این اساس وى چنین نتیجهگیرى مىکند:
«مدرنیته که فرایندى پویا و پیوسته در حرکت است در تقابل انسان قرون وسطایى مذهبى و انسان مدرن و سکولار را پدید مىآورد. با گذر زمان، سکولاریسم انسان مدرن، انسان پسا مدرن را که به لحاظ روحى بىخانمان، بىقرار و تنهاست به بار آورده....»(38)
بر حرکت و رشد مدرنیته یک نسبیّت مادى حاکم است، و حرکت مدرنیته نسبیّتگرایى مادى، ماده و دنیا را در حکومت بر حرکت و رشد مدرنیته مطلق مىکند. البته نه تنها نسبیّتگرایى مادى و سکولار بر جریان مدرنیته، حرکت و شتاب آن حاکم است، بلکه نظام مفاهیم دینى و اخلاقى در معادله دنیوى مذکور، تابعى از قدرت ارضاى مادى و شهوانى مىباشد. اساسا به معنویّتى و اخلاقى که خارج از این چارچوب باشد نمىتواند معتقد باشد.(39)
در همین راستا، مىتوان گفت حاکمیّت فرهنگ سودانگار نظام سرمایهدارى غرب که بر اصالت ساحت حوزه دنیوى تکیه کرده، مىتواند تلقى افراد و جامعه را نسبت به سودمندى و غیر آن تغییر دهد. از این رو در نظام مدرنیته این معیار سودانگارى موجب مىشود که انسان نسبت به مذهب و دین نگاه ابزارى داشته باشد؛ از این رو در حوزه فردى، هر انسان ناچار مىشود شخصیّت خود را طورى تنظیم کند که با معیارهاى مفید مادى مطابقت داشته باشد.
بنابراین، ابعاد ساحت معنوى و اخلاقى انسان، همچون «پرهیزکارى» و «انسانیت»، از جمله اصطلاحهایى است که در ضمن شرکت با حرکت و جریان نظام مدرنیته، کاسته مىگردد. در حقیقت در جامعه صنعتى و مدرن، بخش عمدهاى از شخصیّت هر کس، که بخواهد در آن نقش ایفا کند بایستى سرکوب شود. به این معنا که کلیه ابعاد غیرسودمند شخصیت یک انسان باید حذف گردد، یا در هر حال، امکان بروز پیدا نکند. به این ترتیب این انسان از بخش عظیمى از نیازمندیها، علایق و استعدادهایى که در طریق معیار مذکور قرار نگیرد، بیگانه مىگردد.(40) این، سکولاریزه کردن فرد، نسبت به فطرت و انگیزش دینى وى مىباشد.
این امر نسبت به سنتها و مفاهیم دینى و ارزشهاى اجتماعى جامعه نیز قابل صدق است. این مطلب را «گولدنر» به خوبى تقریر و بیان کرده است:
«هنگامى که استفاده سودمند از وقت، تنها معیار مسلط براى ارزیابى سودمندى انسان و ارزش اجتماعى او مىگردد. سنتىترین ارزشها در مورد فعالیتهاى انسان هم در صورتى که به خاطر خودش دنبال شود، مورد سؤال قرار مىگیرد، و تهى و بیهوده محسوب مىشود، و اغلب لازم است که در مباحثات اجتماعى از طریق ارزشهاى سودمندى خشک توجیه گردد.»(41)
روشن و آشکار است که نظام مدرنیته در جوامعغربى و غیر آن، به طور علنى دولتها و تودهها را به سوى بىدینى، کفر و سکولاریسم فرا نمىخواند؛ یعنى نظام مدرنیته هیچ جامعهاى را مستقیم، به کفر و الحاد سوق نمىدهد تا زمینه رویارویى، واکنشهاى سریع و بازتاب منفى را شاهد باشد. بلکه بستر و زمینههایى را آماده و مهیا مىکند که با افتادن در آن بستر و مسیر، شتاب جریان مدرنیته، هر فرد و انسانى را که با شتاب و جریان رشد آن همراه گشته، به مقصد پنهانى؛ یعنى ایدئولوژى غیرمصرّح خود سوق مىدهد.
این در واقع چیزى جز سکولاریزاسیون که به اقامه دنیا، ساحت مادى و در نهایت اقامه کفر مىانجامد، نمىتواند باشد. در این نظام سکولار، حتى مفاهیم اخلاقى و معنویّت با تعریف و جایگاه جدیدى ارائه مىگردد، که یک جنبه ابزارى براى تسکین دردهاى ناشى از سوء تبعات چرخه نظام مادى و سکولار مىباشد.
«یعنى همانطورى که شعر و موسیقى با آهنگهاى خاص عاطفى که دارد، یک تأثیرى در اعصاب انسان مىگذارد و تسکین دهنده است، پذیرفتن یک امور از اخلاق و معنویت، انسان را تسکین مىدهد.»(42)
________________________________________
1 ـ محقق و نویسنده.
2- secularism.
3- Secularization.
4- Reduction.
5 - ر.ک: فرهنگ و دین، ص 126.
6 - ر.ک: عرفى شدن در تجربه مسیحى و اسلامى، صص 156ـ154: منظور عموما متفکران و صاحبنظرانى مىباشند که سکولاریزاسیون را پدیده و از عوارض مدرنیته قلمداد مىکنند و نیز براى مدرنیته، یک روند خطى قائل هستند، و بر این باورند که پا به پاى مدرنیته حرکت مىکند، متفکرینى همچون، هابرماس(Habermas)، استارک (Stark)، فینک (Finke)، لخنر (Lechner) و دان کیوپیت.
7- Modernization.
8- Modernity.
9 - اسلام و مدرنیته، مجله پگاه، پیش شماره 4، شهریور 1379.
10. سرژلاتوش، غربىسازى جهان، ترجمه امیر رضایى، 1379.
11. همان، صص 51 - 50.
12. سید جعفر مرعشى، توسعه اجتماعى، چاپ اول، ص 89.
13. مجید کاشانى، غرب در جغرافیاى اندیشه، ص 10.
14. همان، ص 16.
15. حسینى الهاشمى، مدرنیته و اخلاق، ص 1.
16- بازتاب اندیشه، شماره 23، ص 8: البته در این رابطه بعضى از روشنفکران معاصر در ایران نیز دست آوردهاى جدید دنیاى معاصر را عبارت از وسائل، غایات، مفاهیم و پیشفرضها، مىدانند.
17. حمید مولانا، ظهور و سقوط مدرن، ص 124.
18. داریوش آشورى، ما و مدرنیته، ص 3.
19. positiviste.
20 - گفتگوى اسلام و مدرنیته، مجله پگاه، پیشین، ص 9.
21. همان، ص 10.
22. حسینى الهاشمى، پیشین، ص 2.
23. Julien freund.
24. نظریههاى علوم انسانى، ص 8.
25 - منظور از عینیت، یعنى در مرحله تحقق عملى و خارجى.
26. حسینىالهاشمى، پیشین، ص 4.
27 - همان.
28. الوین گولدنر، بحران جامعهشناسى غرب، ص 96.
29. همان.
30. حسینى الهاشمى، پیشین، ص 5.
31 - همان.
32. درباره غرب، ص 64.
33. همان، ص 86.
34- زندگى در عیش، مردن در خوشى، صص 81، 102 و 194.
35. حسینى الهاشمى، پیشین، ص 6.
36. انقلاب اسلامى و وضع کنونى عالم، ص 164.
37. داریوش آشورى، پیشین، صص 3 - 1.
38 - مجله پگاه، پیشین.
39 - حسینى الهاشمى، پیشین، ص 6.
40. الوین گولدنر، پیشین، ص 94.
41- همان، ص 96.
42. حسینى الهاشمى، پیشین، ص 7.