اسلام و سکولاریسم
آرشیو
چکیده
آموزههایى چون ایمان به خدا، فرهنگ ایثار و شهادت با تشکیل حکومت دینى در جامعه ما جلوهگر شد; از این رو استکبار جهانى تهاجم فرهنگى گستردهاى علیه نظام اسلامى آغاز کرد و یکى از محورهاى اصلى این تهاجم، عرصه حکومت دینى است که متاسفانه برخى از نشریات و مطبوعات داخلى نیز به طرح شبهات در این عرصه مىپردازند . نویسنده در شماره شانزدهم مجله رواق اندیشه به نقد و بررسى هفتشبهه از شبهات سکولاریستى در عرصه دین، سیاست و حکومت پرداخت و در این قسمتبه هفتشبهه دیگر در این زمینه پاسخ دادهاند . شبهاتى همچون عدم جواز دخالت در امر دین و اخلاق مردم، ناسازگارى میان حکومت دینى که با زبان تکلیف سخن مىگوید و عصر مدرنیته و . . .متن
شبهه اول:
«حاکم دینى نمىتواند متولى دیندار کردن مردم باشد . زیرا طبیعت دین آزادى است .» (2)
«حکومت دینى که خود را متکفل دین مردم مىداند، از دین جز پوستهاى باقى نمىگذارد .» (3) خلاصه این شبهه ایناست که اصلا حکومت و حاکم دینى نباید دغدغه دین و ایمان مردم را داشته باشد; زیرا اولا این دغدغه با آزادى که طبیعت دین استسازگارى ندارد . ثانیا باعث که تنها به ظواهر دین بسنده شود و روح و حقیقت دین فراموش شود .
پاسخ: این دیدگاه که دولتبه هیچ وجه نباید در امور دینى وارد شود و دغدغه دیندارى مردم را داشته باشد و به طور کلى دستگاه حکومتباید از دستگاه دین کاملا مجزا و منفک شود، چیزى است که برخى از نظریه پردازان لیبرالیست غربى و در راس آنها مارتین لوتر و جان لاک آن را پیشنهاد داده و بر آن سخت تاکید کردهاند . این عده به صراحت مدعىاند که دخالت دولت در عرصه دین مردم، و دخالت دین در عرصه دولت، نه به سود دولت است و نه به سود دین . بهتر و پسندیدهتر این است که این دو دستگاه کاملا از هم مجزا شوند و کارى به کار هم نداشته باشند .
تفاوت اصلى و اساسى حکومت دینى و حکومتسکولار و لیبرال همینجاست . حکومت دینى، حکومتى است که از چند جهت دغدغه و دل مشغولى او دین خداست . یکى از این جهت که حاکمان با معیارها و موازین مورد نظر دین روى کار بیایند . دیگر این که دغدغه حاکمان در مقام اجرا و اداره کشور، اجراى احکام و مقررات دین باشد . سوم این که حاکمان دینى، دغدغه دین دارى مردم را داشته باشند و نسبتبه ایمان و کفر مردم بى تفاوت نباشند و در برنامهریزیها و سیاستگزاریهاى خود، بالا بردن سطح دین دارى مردم را مد نظر داشته باشند .
در اینجا با نویسندگان غربى سخنى نداریم . سخن ما با نویسندگان مسلمان است که چگونه آنها در عین ادعاى دیندارى و مسلمانى، چنین سخنانى را بر زبان و یا قلم خود مىآورند . آیا این گونه اظهار نظرها با سیره و شیوه حکومتى پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله و حضرت علىعلیه السلام سازگارى دارد؟ آیا این دو بزرگوار در عهد حکومتخویش نسبتبه دین و دیندارى مردم دغدغهاى نشان نمىدادند و نسبتبه دیندارى و بى دینى مردم بى تفاوت بودهاند؟ آیا این دو بزرگوار، بر اجراى حدود و احکام الهى اهتمام و جدیت نداشتند؟ مگر قرآن کریم در مورد پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله نمىفرماید:
«هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دین الحق لیظهره على الدین کله و لو کره المشرکون» (4)
یعنى: اوست کسى که پیامبرش را با هدایت و دین حق بر مردم فرستاد تا او را بر همه ادیان غالب و پیروز گرداند، هر چند از این امر کراهت داشته باشند . مگر قرآن در وصف مؤمنان نمىفرماید:
«الذین ان مکناهم فى الارض اقاموا الصلاة و آتوا الزکاة وامروا بالمعروف و نهوا عن المنکر» (5)
یعنى: مؤمنان آنهایى هستند که اگر در زمین به آنها قدرت وحکومت دهیم، نماز را بر پاى مىدارند و زکات را مىپردازند و امر به معروف و نهى از منکر مىکنند . این آیه به خوبى دلالت دارد که حکومت، مسؤول پیاده کردن احکام الهى و دیندار کردن مردم است .
حضرت علىعلیه السلام در خطبههاى متعدد نهج البلاغه که در زمان زمامدارى و خلافتخویش براى مردم ایراد کردهاند، مکررا و مؤکدا مردم را به تقواى الهى، معرفتخدا، ایمان به او، آخرتگرایى، ترس از مرگ، عذاب الهى، پرهیز از دنیاگرایى، دلبستگى به دنیا، رعایتحقوق مردم و پایبندى به آداب دینى دعوت کرده است و در برخى از خطبهها، یکى از وظایف حاکم را در برابر مردم، خیر خواهى براى آنها و بالا بردن علم، آگاهى، تادیب، تربیت مردم و عمل به کتاب خدا، سیره و سنت رسول او معرفى کرده است . (6) در جاى دیگر به صراحت در مورد فلسفه پذیرش حکومت مى فرماید:
«اللهم انک تعلم انه لم یکن الذى منا منافسة فى سلطان و لا التماس شىء من فضول الحطام و لکن لنرد المعالم من دینک و نظهر الاصلاح فى بلادک و یامن المظلومون من عبادک و تقام المعطلة من حدودک .» (7)
یعنى: بار خدایا! تو خود آگاهى که آنچه از ناحیه ما صورت گرفت، رقابت در کسب قدرت یا خواهش فزونطلبى نبود . بلکه براى این بوده است که سنن تو را که نشانههاى راه تواند، باز گردانیم و اصلاح آشکار و چشمگیر در شهرهاى تو، به عمل آوریم که بندگان مظلومت امان یابند و مقررات و احکام به زمین مانده تو به پا داشته شوند .
شهیدمطهرى در ذیل این جملات حضرت علىعلیه السلام مىگوید:
«هر مصلحى که موفق شود این چهار اصل (چهار اصل مذکور در روایت پیشین» را عملى سازد، یعنى افکار و اندیشهها را متوجه اسلام راستین سازد و بدعتها و خرافهها را از مغزها بیرون براند و به زندگى عمومى از نظر تغذیه و مسکن و بهداشت و آموزش و پرورش سامان ببخشد، روابط انسانى انسانها را بر اساس برابرى و برادرى و احساس اخوت و همسانى برقرار سازد و ساحت جامعه را از نظر نظامات و مقررات حاکم، طبق الگوى خدایى اسلامى قرار دهد، به حداکثر موفقیت نایل آمده است .» (8)
امام حسینعلیه السلام نیز فلسفه قیام خویش را در جاهاى مختلف، اقامه حق، اماته باطل، امر به معروف، نهى از منکر و عمل به سیره پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله معرفى کرده است . چنان که همین مضمون را در زیارتنامههاى حضرت مشاهده مىکنیم . در این زیارتنامه مىخوانیم:
«اشهد انک قد اقمت الصلاة و آتیت الزکاة و امرت بالمعروف و نهیت عن المنکر .»
و یا در زیارت اربعین مىخوانیم: «بذل مهجته فیک لیستنقذ من الجهالة و حیرة الضلاله» ; یعنى: خون خویش را در راه تو (خدا) نثار کرد تا مردم را از جهالت و ضلالت و سرگردانى نجات دهد .
اساسا آیا معقول است که دولت و حکومتى به نام دین و جمهورى اسلامى تشکیل شود، اما حاکمان آن نسبتبه اجراى احکام، مقررات الهى، پیاده کردن درست آداب و آموزههاى دینى، حساسیتى نداشته باشند؟ یا این که نسبتبه دیندارى و ایمان مردم خود را موظف و مسؤول نبینند؟ و در برنامههاى فرهنگى و تبلیغى خود، بالا بردن تدین، ایمان مردم و مبارزه با موانع دیندارى آنها را منظور نظر خویش قرار ندهند؟ اگر چنین باشد پس چه فرق است میان حکومت دینى و حکومت غیر دینى؟
این که در شبهه مذکور آمده بود اگر حکومت دینى خود را متکفل دین مردم بداند، جز پوستهاى از دین باقى نمىماند، سخنى استبى پایه و بى مدرک . اگر چنین بود، در کتاب و سنتیکى از وظایف اصلى حاکمان، اجراى احکام الهى در جامعه، امر به معروف و نهى از منکر قلمداد نمىشد .
در برخى از ادعیه ماه مبارک رمضان در مورد دولت دینى امام زمان آمده است:
«اللهم انا نرغب الیک فى دولة کریمة، تعز بها الاسلام واهله و تذل بها النفاق و اهله و تجعلنا فیها من الدعاة الى طاعتک و القادة الى سبیلک .» (9)
یعنى: خدایا! ما امید و انتظار از تو داریم که دولت کریمه امام زمانعلیه السلام را محقق فرمایى، با دولت کریمه او اسلام و اهل اسلام را عزیز و نفاق و اهل آن را خوار و ذلیل فرمایى و در آن دولت کریمه، ما را از دعوت کنندگان به سوى طاعتت و پیشتازان و پیشوایان به راهت قرار دهى و کرامت دنیا و آخرت را با برقرارى این دولت کریمه براى ما روزى فرمایى .
از این دعا و ادعیه و روایات دیگر به خوبى استفاده مىشود که در دولت دینى امام زمانعلیه السلام، هدف اصلى و محورى، پیاده شدن کامل اسلام، عزت و اقتدار اسلام در برابر شرک، کفر و نفاق مىباشد .
این که گفته شده استحاکم دینى نمىتواند متولى دیندار کردن مردم باشد; زیرا طبیعت دین آزادى است، معنایش چیست؟ اگر منظور این است که حاکم دینى نمىتواند به زور و اجبار مردم را دین دار نماید; زیرا از روى زور و اجبار نمىتوان کسى را دیندار کرد، سخن مورد قبولى است . اما لازمه این سخن این نیست که دولت نسبتبه دیندارى مردم حساسیتى نشان ندهد و در امور فرهنگى و تبلیغى خویش، دیندار کردن مردم را مد نظر اصلى خود قرار ندهد . دولت دینى در عین این که نمىتواند براى دیندار کردن مردم به زور متوسل شود، موظف است در تمام برنامههاى خود، بالا بردن سطح دیندارى مردم را محور اصلى کار خود قرار دهد . چنان که لازمه این سخن آن نیست که در برابر ابتذال فرهنگى، فساد، فحشا، تجاهر به فسق و گناههاى آشکار که باعث آلودگى محیط از جهت اخلاقى و فرهنگى مىشود، برخورد قاطع و بازدارنده نداشته باشد .
از این رو، در اصول متعدد قانون اساسى، ترویج دیندارى و فرهنگ دینى در میان مردم به عنوان یکى از وظایف دولت جمهورى اسلامى قلمداد شده است . در اصل سوم قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران اینگونه آمده است:
«دولت جمهورى اسلامى ایران موظف استبراى نیل به اهداف مذکور در اصل دوم، همه امکانات خود را براى امور زیر به کار برد:
1 - ایجاد محیط مساعد براى رشد فضایل اخلاقى بر اساس ایمان و تقوا و مبارزه با کلیه مظاهر فساد و تباهى . 2 - بالا بردن سطح آگاهىهاى عمومى در همه زمینهها با استفاده صحیح ازمطبوعات و رسانههاى گروهى و وسائل دیگر . . . . 4 - تقویت روح بررسى و تتبع و ابتکار در تمام زمینههاى علمى، فنى، فرهنگى و اسلامى از طریق تاسیس مراکز تحقیق و تشویق محققان . . . . 12 - پى ریزى اقتصاد صحیح و عادلانه بر طبق ظوابط اسلامى . . .»
در اصل هشتم آمده است:
«در جمهورى اسلامى ایران دعوت به خیر، امر به معروف ونهى از منکر وظیفهاى است همگانى و متقابل بر عهده مردم نسبتبه یکدیگر، دولت نسبتبه مردم و مردم نسبتبه دولت . . .»
در اصل بیست و یکم، سوگندنامه رئیس جمهور به شکل زیر آمده است:
«من به عنوان رئیس جمهور در پیشگاه قرآن کریم و در برابر ملت ایران به خداوند قادر متعال سوگند یاد مىکنم که پاسدار مذهب رسمى و نظام جمهورى اسلامى و قانون اساسى کشور باشم و همه استعداد و صلاحیتخویش را در راه ایفاى مسؤولیتهایى که بر عهده گرفتهام به کار گیرم و خود را وقف خدمتبه مردم و اعتلاى کشور، ترویج دین و اخلاق و پشتیبانى از حق و گسترش عدالتسازم . . .»
تقریبا مشابه همین مضمون در سوگندنامه نمایندگان مجلس شوراى اسلامى نیز آمده است . (10)
شبهه دوم:
«سخن من این است که در عصر حاضر نمىتوان در باب سیاست و حکومتبا زبان تکلیف سخن گفت . در عصر مدرنیته، انتخاب جاى تن دادن به تقدیر و سرنوشت را گرفته است . آنهم نه انتخاب بین حق و باطل، بلکه انتخابهاى متفاوت که هر کدام براى خود دلیل دارند . اصلا راه روشنى پیش پاى افراد وجود ندارد تا تکلیف داشته باشند آن را انتخاب کنند .» (11)
روح این شبهه این است که حکومت دینى که بر اجراى احکام و تکالیف الهى استوار است، با عصر مدرنیته سازگارى ندارد . چون در این عصر، بشر به جاى این که به تکالیف تعیین شده از بالا تکیه کند، به آزادى انتخاب خویش توجه دارد . آن هم نه انتخاب بین دو راه حق و باطل، بلکه انتخاب میان راههاى مختلف . بنابراین، بشر امروز نه تحمل زبان تکلیف را دارد و نه دغدغه حق و باطل را و چنین چیزى با حکومت دینى هیچ سنخیت و تناسبى ندارد .
پاسخ: اولا: ظاهر عبارت فوق این است که سخن بالا مورد قبول و تایید نویسنده محترم (شبسترى) مىباشد . سخن ما با ایشان این است که به عنوان یک مسلمان و بلکه یک روحانى چگونه به اینجا رسیدهاند که امروزه نباید از تکالیف و احکام الهى در باب سیاست و حکومتسخن به میان آورد و در برابر حق و باطل حساسیت و دغدغهاى از خود نشان داد؟ آیا بشر امروز نیاز به دین الهى و آموزههاى دینى ندارد؟ آیا بشر امروز به مرحله استغناى از خدا، وحى و نبوت رسیده است؟ و یا بحثحق و باطل و لزوم انتخاب مسیر حق براى بشر امروز به افسانه تبدیل شده است؟ اگر چنین است، چرا به صراحت و جرات، مرگ دین و پایان دوره وحى و نبوت را اعلام نمىدارد؟ هر چند سخنان ایشان در باب سیاست و حکومت است، اما از مجموع کلام ایشان استفاده مىشود بشر امروز به طور کلى تحمل زبان تکلیف از بالا (به تعبیر ایشان تقدیر و سرنوشت) را در هیچ عرصهاى ندارد و در انتخاب راه و رسم زندگى، اصلا حق و باطل براى او مطرح نیست و به هیچ وجه راه روشنى یافت نمىشود که او را به انتخاب آن، تکلیف نماییم . در نتیجه اگر بشر هر راهى را در زندگى خویش انتخاب کند و به هر سمت و سویى گرایش پیدا کند، نه جاى تشویق و تمجید است و نه جاى توبیخ و تقبیح!
به نظر ما لازمه سخن مزبور همانگونه که گفتیم، اعتقاد به کهنه شدن و به پایان رسیدن عصر دین در جهان معاصر است . کسى که چنین عقیدهاى دارد، به هیچ وجه نمىتواند خود را دیندار و مسلمان بداند . اگر چنین چیزى را به صراحت ابراز نمىدارد، یا به لازمه عقیده خویش توجه و آگاهى ندارد، و یا جرات و شهامت ابراز آن را ندارد .
به اعتقاد ما، همه ادلهاى که بر ضرورت دین و نیاز بشر به وحى و نبوت اقامه مىشود، کماکان به قوت خود باقى است و بر نیاز بشر امروز در عرصههاى گوناگون (از جمله عرصه سیاست و حکومت) به دین و آموزههاى دینى و حیاتى دلالت دارد .
ثانیا: به زعم ما اینگونه اظهارنظرها در باره بشر امروز تا حدود زیادى ناشى از خودباختگى و مرعوبیت در برابر تهاجم فرهنگى و تبلیغاتى دشمن است . طرفداران لیبرالیسم غربى و استکبار جهانى با تبلیغات بى امان و غوغا سالارى از طریق شبکههاى مختلف ماهوارهاى، سایتهاى گوناگون اینترنتى و با چاپ نشریات و مطبوعات وسیع و هزینههاى هنگفت در صدد القاى این پندارند که عصر دینگرایى و تکلیفگرایى به سر آمده است و بشر امروز دلباخته لیبرالیسم و دلداده تمدن غربى است . حال آن که چنین چیزى حقیقت ندارد . آمارها نشان مىدهد اکثریت قاطع بشر امروز گرایش به دین دارند و نسبتبه خدا و قیامت عقیدهمند هستند . چنان که حق و باطل را افسانه نمىدانند و معتقدند در عرصه زندگى، راه حق و باطل، هم وجود دارد و هم قابل شناسایى است . به همین دلیل با حساسیت و دغدغه فراوان در پى یافتن حقیقت مىباشند .
سفارش خیرخواهانه ما به این نویسنده محترم و امثال او این است که بکوشند از آن دنیاى خود ساخته خویش بیرون آیند و از پیلهاى که به دور خود تنیدهاند خارج گردند و آن عینک رنگى را که بر چشم خود نهادهاند بر دارند و دنیا و افراد آن را فارغ از تبلیغات و هوچىگریهاى استکبار بر آنگونه که هستببینند و تماشا کنند .
شبهه سوم:
«ورود مفاهیم "ذات" و "طبیعت" و نقش آنها را در لادین کردن فکر، دست کم نگیریم . هرچیز که از پیش خود ذاتى و ماهیتى دارد، دیگر نمىتواند ذاتا دینى شود . چرا که یک چیز، دو ذات و دو ماهیت نمىتواند داشته باشد . آب فى المثل ساختمان یا ذات ویژهاى دارد و به همین سبب آب دینى و آب غیر دینى نداریم . همین طور است عدل و حکومت و علم فلسفه و امثال آنها . از این رو علم جامعهشناسى ذاتا دینى یا فلسفه ذاتا اسلامى نمىتوان داشت . . . .
تازه، کار به همین جا ختم نمىشود، حقوق و فقه و اخلاق ذاتا دینى هم نمىتوان داشت . . . از اینجاست که روشن مىشود که سکولاریته، از چه مجارى ظریف و پنهانى در افکار رسوخ مىکند .» (12)
نویسنده محترم در مقاله مزبور، در صدد یافتن علل و عوامل گرایش دنیاى معاصر به سکولاریسم است . یکى از این عوامل را توجه بشر به مفاهیم ذات و ماهیت مىداند و با توجه به این که اشیا از جمله حکومت، سیاست و اقتصاد و . . . براى خود ذاتى دارند و نیز با توجه به این که یک شىء نمىتواند دو ذات داشته باشد، قهرا دیگر نمىتوانند در کنار ذات و ماهیتى که دارند، ذات دیگرى به نام دین داشته باشند . بنابر این دیگر نمىتوان مدعى این بود که حکومت دینى و سیاست دینى و . . . داریم .
پاسخ: به نظر ما استدلال بالا از ضعیفترین استدلالهایى است که براى نفى حکومت و سیاستشده است . مغالطهاى که در آن به کار رفته است، به اندازهاى براى اهل فن روشن است که جز اظهار تاسف و تعجب نمىتوان کار دیگرى کرد .
اولا: بحث از ذات، ذاتیات و ماهیت اشیا از هزاران سال قبل در میان فیلسوفان مطرح بوده و ربطى به دنیاى معاصر ندارد .
ثانیا: بحث از ذات و ذاتیات در نگاه اهل فن، اختصاص به موجودات و اشیاى حقیقى و تکوینى دارد . در امور اعتبارى به هیچ وجه بحث ذات و ماهیت مطرح نیست . حکومت، سیاست، فقه و اقتصاد، امور اعتبارىاند نه حقیقى، هم به دلیل این که جملات و گزارههایى که در آنها وجود دارد، حکایت از امور قراردادى و اعتبارى مىکنند و هم به دلیل این که سیاست، فقه و اقتصاد و . . . مجموعهاى است از این دست گزارهها، و خود این مجموعه وجود اعتبارى دارد نه حقیقى; مثلا مجموع دانشآموزان کلاس و یا مجموع افراد یک لشکر وجود اعتبارى دارد . بنابراین تشبیه حکومت، سیاست، فقه، اقتصاد و اخلاق به امور حقیقى مانند آب، مغالطه بزرگى است که منشا آن یا جهل است و یا غرض .
ثالثا: اگر با بیان مزبور، نفى حکومت، سیاست، اقتصاد و فقه دینى ثابت مىشود، با همین بیان نفى معنویت، عبادت، اعتقادات، اخلاق و عرفان دینى هم ثابت مىشود; زیرا هیچ کس نمىتواند مدعى شود این امور ذاتا دینى هستند . در این صورت، هیچ چیز دینى نخواهیم داشت . پس دین چیست؟ و براى چه آمده است؟ و در کدام عرصه حرفى براى گفتن دارد؟ آیا لازمه استدلال مزبور این نیست که به جاى این که حکومت و سیاست دینى نفى شود، اصل دین نفى مىشود؟ !
رابعا: مقصود کسانى که مدعى حکومت، سیاست، حقوق و فقه دینى هستند، این است که در دین که مجموعهاى از آموزهها و تعالیم الهى است، همانگونه که در باب عبادات، اعتقادات، معنویات و ادعیه بحثشده، در باب سیاست، حکومت و اقتصاد هم اظهارنظرهایى صورت گرفته است . به تعبیر دیگر در متون و منابع دینى، در عرصه سیاست و حکومت و معیشت مردم، دیدگاهها و دستورالعملهایى مطرح شده است . دین نسبتبه حکومت، سیاست، شرایط و ویژگیهاى حاکمان، کیفیت تعیین آنها، شیوه سیاستگذارى و اداره کشور غافل نبوده و از راهنمایى خویش مردم را محروم نکرده است . صحت و سقم این مدعا را تنها با یک معیار مىتوان محک زد و آن رجوع مستقیم به متون و منابع معتبر دینى است .
شبهه چهارم:
«مفهوم حکومت دینى، در نفس خویش متضمن تناقض است . دین یک امر قلبى است و بر قلوب نمىتوان حکومت کرد و از این رو حکومت دینى نمىتوان داشت .» (13)
پاسخ: پاسخ این شبهه از آنچه که در پاسخ شبهه چهارم از مقاله پیشین گفتیم روشن مىشود . خلاصه پاسخ این است که هر چند بخشى از دین مربوط به درون، قلب و باطن انسان است; اما همه دین چنین نیست . به همه آنچه که پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله از جانب خداوند براى بشر آورده است، دین گفته مىشود . حال باید دید که در متون و منابع دینى براى بشر چه آموزههایى مطرح شده است . با یک مراجعه مستقیم بهاین متون و منابع روشن مىشود که بخش عظیمى از آموزههاى دین در رابطه با سیاست، حکومت، اقتصاد، آداب معاشرت، حقوق، و . . . است . انکار این حقیقت، انکار امرى بدیهى و روشن است .
شبهه پنجم:
«طرفداران حکومت دینى، از حکومت دینى، حکومت فقهى را قصد مىکنند . اما فقه سراپا دنیوى است و به کار دنیا مىآید نه دین، قهرا حکومت دینى مفهومى نخواهد داشت .» (14) پاسخ: مغالطه اصلى در این شبهه این است که دنیوى بودن فقه را به معناى غیر دینى بودن آن گرفته است . گمان نویسنده این بوده که دین تنها اخروى است و به کار آخرت مىآید . بر این اساس، چون فقه به دنیاى مردم مىپردازد، قهرا، دینى نخواهد بود و حکومتى که مبتنى بر فقهاست نیز دینى نخواهد بود . اما حقیقت این است که فقه بخشى از دین است; زیرا فقه چیزى جز احکام و مقررات الهى براى بندگان نیست، و معنا ندارد احکام الهى جزء دین به حساب نیاید . این پیشفرض که دین نباید به دنیاى مردم بپردازد، پیش فرض غلط و بى پایهاى مىباشد . اگر چنین است، وجود این همه آیات و روایات در ارتباط با دنیاى مردم (سعادت، قضاوت، آداب معاشرت، رعایتحقوق مردم، قیام به قسط و عدل، ممنوعیت ظلم، تبعیض و فساد، توصیه به علم، دانش، حکمت، انفاق، احسان، ایثار، حفظ حرمت و حیثیت دیگران و . .). چگونه قابل توجیه است؟ و یا دخالت پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله و حضرت علىعلیه السلام در عهد خلافتخویش در مسائل دنیوى مردم چه وجهى داشته است؟
عجیب این که نویسنده محترم در پارهاى از نوشتههاى خود بر جدایى دین از سیاست و حکومت تاکید دارد و شان دین را بالاتر و فربهتر از این مىداند که به مسائل دنیوى مردم بپردازد و در عینحال، در اینجا اعتراف مىکند که فقه سراپا دنیوى است و به دنیاى مردم مىپردازد و به جاى این که با این اعتراف به بطلان ادعاى قبلى خود (جدایى دین از سیاست) اذعان کند، چاره را در این مىبیند که فقه را از دین منفک و مجزا نماید . حال آن که یقینا خود مىداند فقه که چیزى جز احکام و مقررات الهى در کتاب و سنت نیست، عین دین است نه جداى از آن!
از این گذشته، این ادعا که فقه سراپا دنیوى است، مورد قبول نیست; زیرا همانگونه که در فقه از مسائل دنیوى بحث مىشود، از مسائل و احکام عبادى مانند وجوب نماز، روزه و حج و یا استحباب نوافل، روزه و حج مستحبى نیز بحث مىشود و معلوم است امور عبادى که شرط صحت آن قصد قربت مىباشد، جنبه دنیوى ندارد .
شبهه ششم:
«توفیق بشر در مهار کردن عرصه طبیعت و قدرت او در کشف رازهاى طبیعت، به بشر این قدرت را بخشید که در عرصه سیاست هم دستبه تصرفات مدبرانه و محققانه بزند و همه چیز را مورد تجدید نظر قرار دهد و از اینجا بود که رفته رفته اخلاق عالمانه و سیاست عالمانه و اقتصاد عالمانه پى ریزى شد . . . . جهان امروز، نه فقط رادیو و کامپیوتر و هواپیمایش مصنوع آدمیاناند، بلکه اخلاق و سیاست و ایدئولوژىاش هم ساخته آدمیان است . دیگر چیزى "طبیعى" و خداداد باقى نمانده است . . .» (15)
نویسنده محترم در این مقاله به ذکر علل و عوامل گرایش بشر به سکولاریسم پرداخته است . مهمترین علت آن را توسعه علم، صانع و متصرف شدن بشر امروز به جاى مصنوع و متمتع بودن بشر دیروز مىداند و مىگوید بشر امروز که خود را صانع و متصرف مىبیند، در همه عرصهها از جمله سیاست، اخلاق و ایدئولوژى نیز این اقتدار را در خود احساس مىکند، و قهرا به سکولاریسم، حکومت و سیاست غیر دینى روى مىآورد .
پاسخ: اولا: اگر توسعه علم، صنعت و فنآورى، باعث این شده است که بشر امروز در هر زمینهاى خود را صانع و متصرف ببیند و به امر خدا تن در ندهد، قهرا لازمه این ذهنیت، انکار اصل دین و نفى آن در همه عرصههاى فردى، اجتماعى، دنیوى، اخروى و مادى و معنوى است، نه صرفا گرایش به سکولاریسم و جدا کردن دین از سیاست; زیرا پذیرش دین حتى در عرصه زندگى فردى یا عبادى و معنوى، تن دادن به امر ماوراءالطبیعى و خدادادى است . بنابراین، نویسنده محترم به جاى این که گرایش به سکولاریسم را توجیه کنند، گرایش به انکار دین را توجیه کردهاند .
ثانیا: گرایش به سکولاریسم و جدا کردن دستگاه دین از دستگاه دولت، اختصاص به عصر امروز ندارد . چرا که این نظریه به صورت صریح و مؤکد و با ادله مختلف به وسیله مارتین لوتر در قرن پانزدهم و شانزدهم و به وسیله جان لاک در قرن هفدهم میلادى مطرح شده است . زمانى که از توسعه علم و صنعت و صانع متصرف بودن انسان خبرى نبود . بلکه بالاتر، اکثر قاطع حکومتها در همه جاى دنیا در طول تاریخ سکولار بودهاند . بنابراین، ذکر توسعه علم و صنعت، به عنوان مهمترین عامل گرایش به سکولاریسم نمىتواند چندان قرین به صحتباشد . جالب این است که در میان ادلهاى که طراحان اصلى سکولاریسم، مانند مارتین لوتر و جان لاک مطرح کردهاند، نامى از توسعه علم، صنعت و صانع متصرف شدن انسان به میان نیامده است . ادله آنها بیشتر ناظر به مضارى است که به زعم آنان در دینى شدن دولت و حکومت وجود دارد .
ثالثا: اگر منظور ایشان این است که پیشرفت علم و صنعت، عدهاى را دچار غرور نموده، تا آنجا که مغرورانه، و مستانه، خود را در همه چیز صانع متصرف دیدند و فریاد بى نیازى و استغناى خود را از خدا و آموزههاى او سر دادند، این سخن قابل انکار نیست . یقینا همانگونه که ممکن است عدهاى با دستیابى به مال و منال و یا پست و مقام و یا عده و عده، دچار غرور و طغیانگرى شوند و به اعراض از خدا و غفلت از روز جزا دچار گردند، ممکن است عدهاى با کسب معلومات و اطلاعات بیشتر و دیدن اقتدار خود در عرصه صنعت دچار غرور و طغیانگرى شوند و نیاز به خدا و آموزههاى او را انکار کنند . اما چنان که گفتیم این امر نه اختصاص به توسعه علم و صنعت دارد و نه اختصاص به امروز . ولى اگر منظور ایشان ایناست که واقعا بشر امروز با توسعه علم و صنعتبه این مرحله رسیده است که در همه عرصهها، حتى در عرصه دین، اخلاق، معنویت و سیاست، مىتواند صانع متصرف باشد و نیازى به امر خداداد و ماوراء طبیعت نداشته باشد، این ادعا گزاف و بىپایه است . ادلهاى که متکلمین بر ضرورت وحى، نبوت و نقش دین اقامه کردهاند، در رد و ابطال آن کافى است .
شبهه هفتم:
«پدیده دیگرى که به ظهور و شیوع سکولاریسم دامن زد، عبارت بود از تحولى که در نسبت میان حق و تکلیف در جهان جدید به وجود آمد . در جهان جدید، انسانها بیش از آن که طالب فهم و تشخیص خود باشند، طالب درک و کشف حقوق خود هستند . مقوله حقوق بشر در عصر ما فوق العاده محترم و برجسته شده است . . . انسان گذشته یا ما قبل مدرن را مى توان "انسان مکلف" نامید و در مقابل انسان جدید را "انسان محق" . . . زبان دین بیش از آن که زبان حق باشد، زبان تکلیف است . لسان شرع، لسان تکلیف است . چون تصویرى که دین از انسان دارد، تصویر یک موجود مکلف است . . . در متون دینى البته از حقوق آدمیان هم سخن به میان رفته است . اما این بیانات در مقایسه با بیانات تکلیفى فوق العاده استثنایى و اندکاند . . . . علم فقه، احکام مربوط به انسان مکلف را بیان مىکند نه انسان محق را، در حالى که امروزه ما علمى تحت عنوان علم حقوق داریم . . . . انسان مدرن بیشتر خود را محق مىبیند تا مکلف . . . . انسان مکلف براى اداى تکلیف خود مىکوشد اما انسان محق براى احقاق حق خود، در آنجا اصل گزاردن است (مانند نماز) و در اینجا گرفتن (همچون سود) . . .» (16)
خلاصه سخن بالا این است که چون زبان بشر امروز، با زبان دین متفاوت است، یعنى زبان بشر امروز زبان مطالبات حقوقى است، اما زبان دین، زبان اداى تکلیف الهى، بشر امروز به سکولاریسم و جدایى دین از سیاست و حکومت گرایش پیدا کرد .
پاسخ: اولا: لازمه ناسازگارى بشر امروز با زبان دین، گرایش بشر امروز به بى دینى، انکار دین و الحاد است، نه سکولاریسم . نویسنده در صدد توجیه گرایش بشر امروز به سکولاریسم است نه بىدینى و الحاد، و به صراحت در همین مقاله گفته است، حکومتسکولار، حکومتى است که با دین ضدیت ندارد، اما دین را نه مبناى مشروعیتخود قرار مىدهد و نه مبناى عمل خود . (17) و حتى گفته است که گروهى از سکولارها در عین این که دین را حق مىدانند، به خاطر خیرخواهى براى دین به سکولاریسم تن دادهاند . (18)
ثانیا: خلاصه بیان بالا ایناست که فرار بشر امروز از تکالیف و الزامات دینى و توجه و اقبال او به منافع و سود خود و به تعبیر دیگر به جاى این که خود را بدهکار و موظف ببیند، خویشتن را طلبکار و محق مىبیند، باعث گرایش به سکولاریسم مىباشد . به نظر ما هرچند این عامل یکى از عوامل مهم گرایش به سکولاریسم و بلکه بى دینى و بى مبالاتى به دین است، اما این عامل اختصاص به امروز ندارد; چنان که گرایش به سکولاریسم و بىدینى و یا بىمبالاتى به دین هم اختصاص به امروز ندارد . یکى از مهمترین عوامل اعراض مردم در طول تاریخ نسبتبه پیامبران و دین خدا، میل به فرار از مسؤولیت و شانه خالى کردن از زیر بار الزامات و تکالیف دینى بوده است .
قرآن کریم مىفرماید: «بل یرید الانسان لیفجر امامه یسئل ایان یوم القیامه» (19) یعنى: انسان مىخواهد خود را آزاد و رها ببیند و به همین دلیل با بهانهگیرى مىپرسد قیامت کى فرا مىرسد؟ ! یا در جاى دیگر مىفرماید: «ان یتبعون الا الظن و ما تهوى الانفس» (20) یعنى: این مردم جز ظن و گمان و هواهاى نفسانى از چیز دیگرى پیروى نمىکنند . حقیقت این است که شانه خالى کردن از زیر بار تکالیف و الزامات، اختصاص به الزامات دینى ندارد . بلکه به راىالعین در مورد قوانین و الزامات غیر الهى مانند قوانین و مقررات حکومتى نیز مشاهده مىشود . همانگونه که فرار از تکالیف و میل به آزادى بىبند و بار باعث فرار از دین است، عامل فرار از قانون نیز مىباشد . پس به جاى این که چنین میلى را عامل گرایش به سکولاریسم را بدانیم، جا دارد عامل گرایش به بىبندوبارى و افسارگسیختگى بدانیم .
حقیقت این است که تکالیف و الزامات، اختصاص به دین و حکومت دینى ندارد . بلکه در هر جامعه و در هر حکومتى به ناچار الزامات و تکالیف نوشته و مکتوب یا نانوشته وجود دارد که همگان ملزم و مکلف به رعایت آنها هستند . آیا بشر امروز که چندان انس و الفتى با زبان تکلیف و الزام ندارد، با این گونه الزامات هم انس و الفتى ندارد؟
متاسفانه از مجموع مقاله نویسنده محترم چنین استظهار مىشود که وى خصیصه مزبور را براى بشر امروز یک دستاورد مثبت، آن هم دستاورد توسعه علم و دانش مىداند و به تعبیر دیگر، لازمه بالا رفتن علم و دانش بشر را این مىداند که بشر امروز دیگر خود را موجود مکلف نمىبیند، بلکه موجود محق مىبیند و به تعبیر دیگر، بى اعتنایى به تکالیف الهى و رویکرد به مطالبات حقوقى را کمال بشر امروز مىداند . اما به نظر ما این روحیه در بشر امروز (به فرض صحت) منشایى جز اعراض از مسؤولیت و خودخواهى و سودگرایى شخصى ندارد .
ثالثا: جدا کردن زبان تکلیف از زبان حقوق، امرى است ناروا و غیر منطقى; زیرا حق و تکلیف دو روى یک سکهاند . هرجا حقى مطرح است، به ناچار تکلیفى هم مطرح خواهد بود; زیرا حق از مفاهیم ذات الاضافه است; چرا که براى کسى علیه کسى است . بنابراین در هر حقى از حقوق، سه چیز مطرح است: من له الحق و من علیه الحق و متعلق حق . به عبارت دیگر، کسى که حق براى اوست و کسى که حق بر عهده اوست و چیزى که حق به آن تعلق گرفته است; مثلا در حق قصاص، حق براى ولى مقتول، علیه قاتل و متعلق حق هم قصاص است . به همین خاطر هر حقى مستلزم تکلیفى است; یعنى حتما در مقابل آن تکلیف وجود دارد; مثلا اگر بگویند پدر بر فرزند حق احترام دارد و یا فرزند بر پدر حق نفقه یا تربیت دارد، در اولى فرزند مکلف به رعایت احترام پدر و در دومى پدر به نفقه دادن و انجام تربیت مکلف است . با توجه به این که معمولا انسانها نسبتبه هم، حقوق متقابل دارند، قهرا سبتبه هم تکالیف متقابل هم دارند . اگر در برابر حق تکلیفى وضع نشود، جعل حق بىمعنى و بیهوده خواهد بود . به تعبیر دیگر، جعل حق، به یک تعارف و شوخى بیشتر شبیه خواهد بود . جالب این است که در بسیارى از موارد نه تنها دیگران مکلف به عایتحقوق انسانها هستند، بلکه خود فرد نیز به رعایتحق خویش مکلف است; مثلا هر شخصى حق حیات، حق سالم زیستن، حق آبرومندى و عزتمندى در زندگى را دارد; رعایت و حفظ این حقوق، همانگونه که بر دیگران واجب است، بر خودش هم واجب است . به همین دلیل حق ندارد حیات، سلامتى و عزتمندى خود را در معرض خطر قرار دهد، مثلا دستبه خودکشى بزند، یا بر مال و جان خود ضرر جدى وارد کند، یا خود را ذلیل و پست نماید . عظمت اسلام در این است که با صدور احکام و تکالیف، هر انسانى را (در برخى از موارد حتى خود شخص را) مکلف ساخته است که حقوق دیگران را رعایت کند و متقابلا از دیگران هم خواسته که حقوق او را زیر پا نگذارند . آیا بهتر این است که صاحب حق را به حقوقش آشنا کنند بدون این که دیگران را به عایتحقوق او مکلف سازند یا این که تکلیف را محور قرار دهند و صاحب حق احساس کند که قانونگذار به حمایت از حق او، همه افراد پیرامون او را نسبتبه رعایتحق او مکلف و مسؤول قرار داده است، به گونهاى که اگر حق او را رعایت نکنند، مستحق کیفر دنیوى و اخروى هستند؟ صرفا بیان حقوق افراد نمىتواند تضمین کننده آن به حساب آید و کار ساز باشد . (خصوصا در برابر متجاوزان و زورمندان) بلکه بیان تکلیف بهتر مىتواند کارساز باشد; زیرا عصیان تکالیف الهى باعث عقوبت اخروى و احیانا عقاب دنیوى است .
واقعا جامعه از بیان این گونه تکالیف که همه متوجه عظمتبخشیدن به حقوق مردم است چه ضرر و زیانى مىبرد؟ !
با این بیان، بطلان سخن نویسنده در همین مقاله روشن مىشود آنجا که مىگوید:
«در دین حتى در مواردى که حقوق بیان شدهاند، اغلب مشتق از تکالیفاند; یعنى نسبتبه تکالیف، وجود ثانوى و اشتقاقى دارند . در بسیارى از موارد هم کلمه حق اصلا براى افاده معناى تکلیف به کار رفته است . . . . یعنى ندیدن خویش و دیدن دیگران .»
زیرا حق و تکلیف دو روى یک سکهاند و تکلیف از حق تفکیکناپذیر است . تکلیفمحورى در باب حقوق، خود کارسازتر و تضمین کنندهتر است از حق محورى . از مستشکل محترم مىپرسیم که در محیطهاى رشد سکولاریسم که حقمحورى جاى تکلیفمحورى را گرفته است چقدر به حقوق انسانها توجه مىشود؟ خوب است پاسخ این سؤال را از سیاهپوستان و سرخپوستان امریکا و از مردم مظلوم فلسطین، کوزوو، بوسنى و امریکاى لاتین و . . . بپرسیم . (21)
رابعا: در دین اسلام سخن از حقوق انسانها آنگونه که نویسنده گفته است، استثنایى و نادر نیست . در آیات و روایات فراوانى از حقوق سخن به میان آمده است . در اسلام، هم حق حیات، حق بهداشت، حق آزادى، استقلال، حق عزتمندى در زندگى، حق انتخاب شغل و همسر، انتخاب نوع زندگى، حق قصاص، حق شفعه، حق تعلیم و تربیت، حقوق والدین، حقوق فرزند، حقوق معلم بر متعلم، حقوق متعلم بر معلم، حقوق همسایه، حق دولتبر ملت و حق ملتبر دولت، حق دوستبر دوست، حق مؤمن بر مؤمن و حتى حق کافر بر مؤمن و بلکه حقوق حیوانات و گیاهان بر انسانها و . . . به رسمیتشناخته شده است . در نهج البلاغه به طور مکرر از حقوق انسانها سخن رفته است . امام سجادعلیه السلام در رسالة الحقوق خود به 51 حق اشاره دارد . روایات متعددى از پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله و ائمه اطهارعلیهم السلام در باب حقوق وارد شده است . هر مسلمانى مىداند که در دین اسلام در کنار حق الله، از حق الناس با اهمیت فراوان سخن به میان آمده است; تا آنجا که کیفر عدم رعایتحق الناس مهمتر از حق الله به شمار مىآید . از این گذشته اینهمه تاکید در دین اسلام بر روى رعایت عدالت، نفى ظلم و ستم، مبارزه با ظالمان، غارتگران و مفسدان، بیانگر اهمیتحقوق مردم در اسلام است . چنان که بحث از خلیفة اللهى، مسجود فرشتگان بودن، حامل بار امانت الهى بودن، تعلیم اسما و وجود نفخه الهى در مورد انسانها، نشانگر عزت، عظمت و کرامت انسان در نگاه دین اسلام است . قرآن از تکریم و تفضیل انسان بر موجودات دیگر سخن گفته است . مکلف کردن انسان نشانه توهین به انسان نیست; زیرا تکلیف، ابزار مىخواهد . ابزار تکلیف، عقل، آزادى و اراده است . لازمه نعمت عقل، اراده و اختیار، نعمت والاى تکلیف است . حیوانات مکلف نیستند; اما این امر تکریمى براى آنها تلقى نمىشود; بلکه نشانه این است که در آنها، آن نعمتى که موجود را شایسته تکلیف مىکند وجود ندارد .
پىنوشتها:
1) مدرس حوزه و عضو هیات علمى دانشگاه علوم پزشکى بابل، محقق و نویسنده .
2) محمد تقى فاضل میبدى، روزنامه نوروز، 17/7/80، ص12 .
3) مصطفى درایتى، روزنامه بیان، 5/4/1379، ص8 .
4) توبه/33 .
5) حج/41 .
6) ر . ک: نهج البلاغه، خطبه 34 و 169 و 216 .
7) همان، خطبه 131 .
8) مرتضى مطهرى، نهضتهاى اسلامى در صد ساله اخیر، انتشارات صدرا، ص 70 .
9) دعاى افتتاح .
10) اصل 69 قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران .
11) محمد مجتهد شبسترى، روزنامه ایران، 15/12/1379، ص 10 .
12) عبد الکریم سروش، معنا و مبناى سکولاریسم، مجله کیان، شماره 26، صص 12 - 11 .
13) عبدالکریم سروش، تحلیل مفهوم حکومت دینى، مجله کیان، شماره 32 .
14) همان .
15) عبدالکریم سروش، کیان، شماره 26، ص7 .
16) عبد الکریم سروش، کیان، شماره 26، صص 10 - 9 .
17) همان، ص6 .
18) همان .
19) قیامت/5 و 6 .
20) نجم/23 .
21) ر . ک: کتاب نقد، شماره 1، صص 39 - 36 .