مبانى تساهلگرایى
آرشیو
چکیده
تساهل و تسامح از اصطلاحات رایج در فرهنگ غرب است که غالبا از آن به عنوان شیوهاى مناسب و کارساز در رفتارهاى دینى، اخلاقى و سیاسى یاد مىشود . در این مقاله با صرفنظر از مباحث دامنهدارى که میان اندیشمندان بر سر حدود و قلمروهاى مختلف تساهل و تسامح در گرفته است، پس از اشارهاى کوتاه به مفهوم این اصطلاح، به بررسى مبانى غربى اندیشه تساهل مىپردازیم .متن
معنا و مفهوم تساهل و تسامح
تساهل به معناى «به آسانى و نرمى با کسى برخورد کردن» است و درباره دو نفر که با هم با نرمى و بخشش رفتار کنند، مىگویند: این دو با هم تساهل کردهاند . معمولا تساهل با تسامح مترادف دانسته شدهاست;لیکن کلمه تسامح، فرق ظریفى با تساهل دارد، و آن اینکه تسامح از ماده «سمح» به معناى بخشش و بزرگوارى است و بنابراین، تسامح به معناى نوعى کنار آمدن همراه با جود و بزرگوارى مىباشد . (1) به معناى تحملکردن، Tolero از ریشه لاتینى Tolerance معادل این کلمه در انگلیسى، واژه ، به معناى حمل کردن یا بردن و اجازهدادن، همخانواده Tollo اجازهدادن و ابقاکردن است که با مصدر است;گویى کسى که تساهل مىورزد، بارى را حمل یا تحمل مىکند . (2) اما در اصطلاح، تساهل و تسامح به معناى عدم مداخله و ممانعتیا اجازه دادن از روى قصد و آگاهى به اعمال و عقایدى است که مورد پذیرش و پسند شخص نباشد . با توجه به این تعریف، در اصطلاح تساهل عناصر زیر لحاظ مىگردند: الف) تنوع و اختلاف;ب) نارضایتى;ج) آگاهى و قصد;د) توانایى بر مداخله . (3) یعنى اولا تساهل باید در میان افرادى باشد که به نحوى با هم اختلاف دارند، بنابراین، مدارا و همزیستى مسالمتآمیزى که در میان افراد جوامع یک رنگ و همعقیده وجود دارد، از تعریف تساهل خارج است;ثانیا با شرط دوم، آنگونه تساهلى که از روى بىاعتنایى و بىتفاوتى باشد، خارج مىشود;چرا که تساهل مورد تعریف، همراه با مخالفت و ناخشنودى است و در آن میل اصلى به همین مخالفت و مقاومت است، اما به دلیلى این میل سرکوب و مهار مىشود;در حالى که در بىتفاوتى اصلا میل به مخالفت وجود ندارد . از این شرط به دست مىآید که تساهل و تسامح هرگز به معناى پذیرش عقیده مخالف نیست . ثالثا بنابر شرط سوم، این تساهل نباید از روى جهل و بدون انگیزه صورت پذیرد و بنابر شرط چهارم، مداراى عاجزانه و از روى ناچارى، تساهل و تسامح خوانده نمىشود .
تعریف مذکور در فرهنگ غرب متداول است و اندیشمندان غربى شروط چهارگانه فوق را، شرط لازم براى تساهل و تسامح مىدانند . با این حال، برخى شرطهاى دیگرى را نیز افزودهاند . (4) براى مثال: الف) شخص تساهل کننده باید مداخله در کار دیگران را به لحاظ اخلاقى نادرست و نشانه بىاحترامى به آنان بداند;ب) آنچه را شخص نادرست مىداند و نسبتبه آن تساهل روا مىدارد باید مستدل و براساس اصول و ادله باشد نه صرفا از روى سلیقه شخصى یا تعصب;ج) آنچه مورد تساهل قرار مىگیرد، شخص است نه کار یا عقیده او .
مفهوم تساهل و تسامح در اسلام
در اسلام اصطلاح رایجى به عنوان «تساهل و تسامح» وجود ندارد;یعنى آیه و روایتى نداریم که در آن مسلمانان امر به «تساهل و تسامح» شده باشند (5) ;لیکن آنچه از مجموع معناى لغوى و اصطلاحى تساهل و تعریف رایج آن در غرب به دست مىآید، این است که تقریبا بهترین معادل براى چنین معنایى همان اصطلاح حلم و بردبارى است که در اسلام مطرح است و احیانا به عنوان ارزش اخلاقى شناخته مىشود . اما مساله اصلى این است که آیا این حلم و بردبارى همه جا روا است و هیچ حد و مرزى ندارد؟ اجمالا پاسخ این است که تساهل مطلق ممکن نیست و باید حدود و شرایطى داشته باشد که اسلام، تعیینکننده این حدود را خداوند متعال و وحى او مىداند;در حالى که در تفکر غربى، تعیین این حد و مرزها گاه از طریق منافع فردى یا اجتماعى، قراردادها و هنجارها، حقوق بشر و به طور کلى انسان و طبیعت دانسته شده است .
اختلاف دیگر میان دیدگاه اسلام و نظر اندیشمندان غربى بر سر ملاک و معیار این تساهل و مدارا است;ملاک مفهوم غربى تساهل، تفکراتى همچون پلورالیسم (کثرتگرایى) اخلاقى و دینى، و یا نسبیت فرهنگى و اخلاقى است که این مبانى در تعلیمات اسلامى به رسمیتشناخته نمىشود .
مبانى شکلگیرى اندیشه تساهل در غرب
به طور کلى سه مبنا ومنشا را مىتوانیم براى شکلگیرى اندیشه تساهل و تسامح در غرب، در نظر بگیریم:
مبناى اول مبنایى هستىشناختى است که برگرفته از اندیشههاى ارسطو است . از نظر ارسطو سرتاسر جهان هستى را کثرت و اختلاف و تنوع فراگرفته است . در این میان، انسان به عنوان موجودى که جوهر حقیقىاش عقل است، باید دستبه گزینش بزند و در واقع سعادت او از طریق همین گزینش عقلانى و آزاد رقم مىخورد و هر چه تفاوت و تکثر و اختلاف بیشتر باشد، فرصت گزینش عقلى، بیشتر و ارزش عمل بالاتر خواهد بود . براى حفظ این اختلافها و تنوعها وجود تساهل اجتنابناپذیر است (6) ;زیرا شخص نامتساهل، در صدد همگون کردن آرا و رویههاى رفتارى است و از این طریق زمینه انتخاب و گزینش صحیح عقلى و عمل براساس آن را محدود مىسازد . (7) پس به نظر ارسطو تساهل، لازمه تکثر و تکثر، لازمه سعادت است . (8) بر اساس این مبنا در چند قرن اخیر، مثلا در عالم سیاست، طرفداران تکثرگرایى سیاسى در غرب تاکید مىکنند که تمرکز قدرت، به احتمال زیاد، به خودکامگى و استبداد مىانجامد و براى پرهیز از استبداد باید قدرت در میان افراد و گروههاى مختلف توزیع شود .
در نقد اجمالى این مبنا مىتوان گفت:
اولا، درست است که اجزاى هستى از هم جدا و پراکنده هستند، اما با توجه به تاثیر و تاثراتى که این اجزا بر یکدیگر دارند (به طورى که هیچ موجود طبیعى را نمىتوان یافت که در موجود طبیعى دیگر مؤثر و یا از آن متاثر نباشد)، مىتوان همه جهان هستى و طبیعت را در مجموع داراى نظام واحدى دانست . (9) ثانیا، هر چند اصل وجود تفاوت و اختلاف براى اختیار و انتخاب لازم است، این تفاوت و اختلاف نمىتواند نامحدود باشد;زیرا در این صورت هیچگاه انتخابى صورت نخواهد گرفت;بلکه شخص همواره باید در انتظار حالت تازهاى بماند . وانگهى سعادت انسان با صرف انتخاب و گزینش تامین نمىگردد، بلکه در گرو انتخاب موجبات کمال و سعادت حقیقى است، و عقل آدمى به تنهایى براى تشخیص چنین کمال و سعادتى کافى نیست;زیرا نفس انسانى داراى مراتب و شؤون مختلف حیوانى، نباتى و انسانى است که هر مرتبه و شان، خواستههاى خاص خود را دارد . وقتى شؤون مختلف نفس و تزاحمات گوناگون میان افعال انسان را در نظر بگیریم، به فرمولى ساده براى انتخاب و گزینش دست نخواهیم یافت;چرا که این امور تاثیراتى بس شگرف بر یکدیگر دارند و روابط بسیار پیچیدهاى پدید مىآورند . اگر کسى بخواهد برنامه کاملا دقیقى براى این گزینشها تعیین کند، باید به همه این روابط آگاه بوده، بر آنها احاطه داشته باشد، و این از قدرت یک انسان متعارف، خارج است . (10) ثالثا، نتیجهاى که کثرتگرایان از مبناى ارسطویى گرفته و به طور کلى تمرکز قدرت را موجب استبداد دانستهاند، نادرست است;زیرا تمرکز قدرت به خودى خود مستلزم خودکامگى و استبداد نیست;همچنان که تمرکز قدرت با مشورت و رایزنى و بهرهگیرى از نظر کارشناسان منافاتى ندارد .
آنچه باعث استبداد مىشود، خروج از دایره قانون و تحریف و تفسیر آن براساس منافع فردى یا گروهى و توجه نداشتن به سعادت کل جامعه است . منشااین انحرافات همان پیروى از هواهاى نفسانى و امیال شخصى و گروهى است که در صورت توزیع قدرت نیز مىتواند یافتشود و به هرج و مرج و بىنظمى - که بدتر از استبداد است - بیانجامد .
مبناى دوم مبناى معرفتشناختى است که همان نسبیت در باب معرفت و شناخت است . طبق این مبنا هیچ معرفت و شناختى، یقینى و مطلق نیست;چرا که هیچ حقیقت مطلقى وجود ندارد . این مبنا ریشه در اندیشه پروتاگوراس دارد که معتقد بود حقیقت نسبى است و هر چیز همان است که به نظر انسان مىآید . وى ظاهرا اصل واقعیت را انکار نمىکرد، اما گرگیاس، دیگر وفیستیونانى، اصل آن را انکار کرده، بر این باور بود که اساسا واقعیتى وجود ندارد;اگر هم وجود مىداشت، قابل شناخت نبود و اگر هم شناختپذیر بود، قابل انتقال به دیگرى نبود . (11) به هر حال، خلاصه این مبنا این است که حتى اگر واقعیتى وجود داشته باشد، آدمیان در برداشت از آن واقعیت (ارزشى یا غیرارزشى) گوناگون هستند و معیار مطلقى وجود ندارد که درستیا نادرست و حق یا باطل بودن برداشتهاى مختلف را نشان دهد;و هر برداشتى به اندازه برداشت دیگر درست (یا نادرست) است; بنابراین بهتر است انسان از قضاوت درباره برداشتهاى مختلف خوددارى ورزد و نه تنها در مقابل برداشتها و نظریات مخالف بردبار باشد، بلکه با تاکید بر جدى بودن خطاپذیرى در انسان از هرگونه پافشارى و اصرار بر آرا و نظریات خود بپرهیزد .
پس به لحاظ معرفتى، تساهل همزاد شکگرایى، نسبىگرایى و غیرواقعگرایى است . هر چند نقد شکاکیت و نسبىگرایى مجالى گسترده مىطلبد، (12) یکى از اشکالات بسیار روشن این مبنا درون ناسازگارى آن است;زیرا در صورتى که معیار واقعى و مطلقى براى ارزیابى صحت و سقم ادعاهاى گوناگون وجود نداشته باشد، طرفداران عدم تساهل و خشونت، استبداد و دیکتاتورى، نازیسم و فاشیسم نیز مىتوانند ادعا کنند که نظریه آنان، دست کم به اندازه نظریههاى مخالف، درست وبه حق است . این اشکال را برخى از اندیشمندان غربى نیز طرح کردهاند . (13) مبناى سوم انسانگرایى و فردگرایى است که بر اساس آن، از یک سو منبع و مرجعى وراى انسان وجود ندارد که ملاک حقانیتباشد;و از سوى دیگر همه انسانها داراى ارزش و حقوقى برابرند;در نتیجه هیچ کس یا گروهى حق تحمیل ارزشها و باورهاى خود بر دیگران را ندارد .
ارزشها، باورها و سلایق هر فرد محترم است، مگر آن که ضرر و زیانى براى دیگران به همراه آورد که مىتوان از طریق قراردادهایى از آن جلوگیرى کرد . انسانگرایى و فردگرایى، اساس حقوقبشر غربى و اعلامیه جهانى آن است .
در نقد این مبنا مىگوییم: به لحاظ نظرى، مبناى فردگرایى، اصالت انسان (اومانیسم) است که بر پایه آن، انسان اصل و محور است و همه چیز باید با توجه به او تفسیر و تاویل شود . این مبنا با پرسشهایى جدى مواجه است: اصالت انسان به چه معنا است؟ منشا و ملاک آن کدام است؟ آیا انسان اصالت دارد یا انسانیت؟ اگر انسان اصالت دارد، آیا همه انسانها چنیناند؟ آیا تبهکاران حرفهاى، انسانهایى که از شکنجه و آزار و کشتار دیگران لذت مىبرند، و دیکتاتورهاى خونآشام تاریخ نیز اصالت دارند؟ ممکن است گفته شود این افراد فاقد ملاکهاى انسانى بوده و در حقیقت، انسان نیستند . این در حالى است که این افراد نیز مىتوانند دیگران را فاقد ملاک انسانیت، کجسلیقه، جاهل و داراى باورهاى خرافى بدانند . بنابراین، مىتوان گفت هر انسانى به صرف انسان بودن نمىتواند ارزشمند باشد . پس شاید ملاک اصالت «انسانیت» است;اما انسانیت چیست و مرجع تعیینکننده آن کدام است؟ اندک تاملى نشان مىدهد که عقل و احساسات و عواطف فردى و جمعى و قراردادهاى بشرى، به تنهایى نمىتوانند ملاک انسانیت و تعیینکننده آن باشند;زیرا صرفنظر از محدودیت و خطاپذیرى آنها، اگر انسان را تعیینکننده انسانیتبدانیم، به گونهاى از دور مبتلا مىگردیم . علاوه بر این که همواره ممکن است میان عقل و احساسات فردى و جمعى و قراردادها، تعارض و تفاوت باشد;از این رو، اگر خود - فریب نباشیم درمىیابیم که حتى اگر بخواهیم انسان و انسانیت را محور و اصل قرار دهیم، نیازمند ماوراى خود هستیم;نیازمند منبعى که محدودیتهاى انسانى را نداشته باشد، در حکم خود دچار خطا نگردد و بىنیازى همه جانبه او سبب شود که تعارضى در احکامش نباشد;نیازمند واقعیتى مستقل از انسان و باورها و سلایق و گرایشهاى او هستیم . این واقعیت جلوهها و مراتب گوناگونى دارد که از آن مىتوان به «حق» تعبیر کرد . مصداق کامل و اعلاى «حق» خداوند متعال است که از طریق وحى و دین، ملاک حق و حقانیت را در اختیار انسان گذاشته است.
پىنوشتها:
1. فیروزآبادى، القاموس المحیط، داراحیا التراث العربى، بیروت، ج 3، ص 583;البستانى، محیط المحیط، مکتب لبنان ناشرون، ص 425 و 437 .
2. محمود فتحعلى، تساهل و تسامح اخلاقى، دینى، سیاسى (تازههاى اندیشه 7)، مؤسسه فرهنگى طه، 1378، ص 11 .
3. Susan Mendus, "Toleration", in The Encyclopedia of Ethics, ed. Lawrence C. Becker, Vol.II, P.1251.
به نقل از تساهل و تسامح اخلاقى ، دینى، سیاسى، ص 13).
4. Robert Paul Charchill "The case for Toleration as an Individual Virtu", in Philosophy, Religion, and the Question of Intolerance, Mehdi Amin Razavi (ed)., pp.191-195.
5. هر چند در برخى روایات تعابیرى از مسامحه آمده است، لیکن این تعابیر عمدتا ذیل عنوان حلم و مداراى اسلامى مىگنجند که نمىتوان اصطلاح تساهل و تسامح را، به لحاظ بار معنایى، دقیقا مساوى با آن دانست .
6. براى مطالعه اندیشههاى ارسطو ر . ک: ارسطو، مابعدالطبیعه، 1041، ب 7، (آنجا که ارسطو علت تعدد و تنوع در میان موجودات را وجود جواهر و مواد گوناگون در جهان و نیز ویژگىهاى خاص هر کدام از آنها مىداند;) همچنین ر . ک:
ارسطو، سیاست، 302 (به نقل از تساهل و تسامح اخلاقى، دینى، سیاسى، ص 107).
7. ارسطو، سیاست، 306 .
8. همان، الف 1289، ب 1288، ص 401 .
9. محمدتقى مصباح یزدى، آموزش فلسفه، انتشارات سازمان تبلیغات اسلامى، تهران، 1370، ج 1، ص 379 .
10. محمدتقى مصباح یزدى، دروس فلسفه اخلاق، انتشارات اطلاعات، تهران، 1373، جلسه سیزدهم، ص 145 .
11. دیوید و . هاملین، تاریخ معرفتشناسى، ترجمه شاپور اعتماد، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، تهران، 1374، ص 2 .
12. براى مطالعه تفصیلى این بحث، ر . ک: مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، صدرا، تهران، ج 6، ص 23473، و ج 12، ص 416349 و 478445;محمدتقى مصباح یزدى، آموزش فلسفه، ج 1، ص 241231 .
13. Ambuel David, Philosophy, Religion, and the Question of Intolerance, state Universtiy of New York Press, 1997.