نقد و بررسى مقاله «اسلام، وحى و نبوت»(2)
آرشیو
چکیده
آنچه پیش رو دارید، ادامه بحثى است که در شماره قبل مطرح شده است . مقاله شماره پیش، در نقد و بررسى مقاله (یا مصاحبه) آقاى دکتر سروش تحت عنوان «اسلام، وحى و نبوت» بود . (2) اشاره کردیم که نویسنده محترم در این مقاله، یک تئورى تحت عنوان «تئورى انطباق وحى و شریعتبا محیط» را ارائه نموده و مدعى شده است که آموزهها و احکام اسلام تنها متناسب با محیط و جامعه صدر اسلام بوده است و سپس به لوازم مهم این تئورى اشاره کرده است . اولین نمونهاى که مطرح شد، عصرى و موقتى بودن آموزهها و احکام اسلام بود . نویسنده به صراحت مدعى شده است که تمام احکام فقهى اسلام فاقد جاودانگى و ویژگى فراعصرى است . در مقاله پیشین، هم تئورى مزبور و هم این لازمه، مورد نقد و بررسى قرار گرفت . اینک ادامه این بحث تقدیم خوانندگان عزیز مىگردد .متن
نویسنده محترم در جاى دیگرى از همین مقاله با اندکى تعدیل در نظریه خویش، میان عبادیات و غیر عبادیات فرق مىگذارد; تنها احکام غیر عبادى را موقتى و عصرى مىداند:
«. . . فقه را به نحوههاى مختلف تقسیم کردهاند; تقسیمى که من مىکنم بدین نحو است: آنچه را که در زیر سقف عدل و جور مىآید، اجتماعیات اسلامى مىنامیم . یعنى شما مىتوانید بگویید که فلان کار، فلان رفتار و فلان واکنش، عادلانه استیا غیر عادلانه . هر چه را که مىتواند این صفت را پیدا کند مىشود: اجتماعیات، سیاسیات و غیره . یعنى عبادیات شمرده نمىشود . و آنچه زیر سقف عدل و جور نمىآید ما آنها را اصطلاحا عبادیات مىنامیم . البته فقها به این صورت تقسیم بندى نمىکنند، اما من براى این که حرف خودم را بزنم باید از این تقسیمبندى استفاده کنم . . . در باب عبادیات اگر معناى پیامبرى را خوب فهمیده باشیم، ماجرا به این صورت بوده که اول پیامبر به یک کمالاتى رسیده، بعد، این کمالات، یک اعمالى را به او آموزش داده، بعد ایشان آمده و آن اعمال را به ما آموزش داده تا ما هم به آن کمالات برسیم . یعنى آنچه براى پیامبر، معلول بوده براى ما علت است . . . پیامبران واجد یک کمالاتى شدند، آنگاه عباداتى را کشف کردند بعد به ما مىگویند این عبادات را انجام دهید تا به آن کمالات برسید . یعنى عبادات، معلول کمالات پیامبران بود اما براى ما علت کمالات است . . . ما در این منطقه عبادات، مصالح خفیه داریم . یعنى یک مکانیزمهایى به ما پیشنهاد مىشود و ما نمىدانیم چرا به این صورت است چرا به نتایجخاصى منتهى مىشود . منتها چون کسانى آنها را تجربه کردهاند، به تجربهشان احترام مىگذاریم .
اما در مورد آنچه به عدل و جور مربوط مىشود کاملا قضیه فرق مىکند . پیامبر با تبیین احکام اجتماعى که مربوط به عدل و ظلم مىشود، در واقع مردم زمانه خودشان را از جور زمانه به عدل زمانه بردند; از جهل زمانه به علم زمانه بردند نه از جور زمانه به عدل فراتاریخى و نه از جهل زمانه به علم فراتاریخى . در احکام حقوقى، اجتماعى، سیاسى و هر آنچه به عدل و جور بر مىگردد، پیامبر در واقع چنین کار کردند . همه پیامبران هم همین کار را کردهاند، منتها در این جا الگویشان براى ما مهم است . ما در مواردى از الگوى پیامبر، تبعیت مىکنیم و در مواردى از عین تجربه او تبعیت مىکنیم . این بر حسب مورد فرق مىکند . در حقوق زن، حقوق مرد، ارث، دیات، قصاص، تمام مجموعه سیاست، حکومت، احکام اجتماعى، خرید و فروش، ازدواج، طلاق و هر چه فقهى است، در واقع کارى که پیامبر کردند این بود که چیزى که در آن دوران «جور» خوانده مىشد، آن را پس زدند و آن چیزى را که آن موقع «عدل» مىدانستند، معرفى کردهاند; عدالت و ظلم کاملا عصرى هستند . به تعبیر دیگر و کلىتر، در احکام اجتماعى - سیاسى اسلام، مصلحتخفى وجود ندارد . بلکه همه مصالح، ظاهر است; یعنى نمىشود گفت که شما این کار را بکنید و کارى به مصلحت آن نداشته باشید . احکام اجتماعى - سیاسى، مصالح ظاهرى دارند و اگر این مصالح ظاهر نشد آن حکم ملغى است . . . . الگوى عبادات، واجد مصالح خفیه است و در زیر چتر «عدل و جور» نمىرود . الگوى معاملات واجد مصالح خفیه نیست و زیر چتر «عدل و جور» مىرود و مصالح ظاهره دارد . ما تجارت و سیاست را براى این دنیا مىخواهیم . هیچ کس نمىتواند به ما بگوید که هر چه به نام دین به شما مىگویند گردن بگذارید و تمکین کنید و لو این که زیر آنها له بشوید; چون که در روز قیامت ثوابش معلوم مىشود . این حرف غیر قابل قبولى است . در این جا هم ما باید اجتهاد کنیم; یعنى از جور زمانه به عدل زمانه برویم . این است وجه نیاز به پیامبران .» (3)
خلاصه نظریه نویسنده در این جا این است که فرق است میان احکام عبادى (به آن معنایى که ایشان از عبادت کردهاند) و احکام غیر عبادى (مانند احکام اجتماعى و سیاسى و احکام خانوادگى و .) . . . هر چند مىتوان جاودانگى (غیر موقتى بودن) را در احکام عبادى پذیرفت; به دلیل این که مصالح آنها مصالح خفیه است و در حوزه درک و اندیشه ما نیست; اما نمىتوان جاودانگى را در احکام غیر عبادى پذیرفت; زیرا مصالح آنها، مصالح خفیه نیست، بلکه ظاهریه است . مصلحت آنها خروج از جور زمانه به عدل زمانه (عدل و جور به مفهومى که عرف زمانه مىفهمد) است و ممکن استحکمى در زمانى، زیر چتر «عدل» جاى گیرد، اما در زمان دیگر زیر چتر «جور و ظلم» قرار گیرد; در این صورت آن حکم، پایدار نخواهد بود .
نقد و بررسى این سخن
اولا این نظر ایشان (که باتفصیل و تعدیل همراه است) با نظر ایشان در سابق تفاوت آشکار دارد; در سابق بر این نظر تاکید داشتند که تمام احکام فقهى اسلام، مطابق با عرف زمانه بوده است و به همین دلیل موقتى و ناپایدارند و اگر حکمى پایدار باشد دلیل خاص مىخواهد:
«در احکام دینى ما، عرف جامعه پیغمبر خیلى جدى گرفته شده است . ما هیچ دلیلى نداریم که بگوییم عرف جامعه پیغمبر بهترین عرف ممکن در تاریخ بوده است . . . از این رو احکام فقهى قطعا چنیناند; موقت هستند; مگر این که خلافش ثابتشود . تمام احکام فقهى اسلام، موقتند و متعلق به جامعه پیغمبر و جوامعى شبیه به آن جامعه هستند; مگر این که خلافش ثابتبشود; به طورى که ما باید دلیل قطعى داشته باشیم . . .» (4)
ثانیا این که گفتهاند پیامبر در احکام غیر عبادى، مطابق فهم عرف آن جامعه از عدل و جور، حکم وضع مىکرد، معنایش این است: چیزى که مردم آن محیط، عدل مىدانستند مبناى وضع احکام اسلام بوده است . به تعبیر دیگر، دیدگاه عرفى آن جامعه در باب عدل و جور، محور و مبناى وضع احکام اسلام بوده است . سؤال ما این است که اگر در مواردى فهم عرفى از عدل و جور نادرست و اشتباه بود، اسلام چه مىکرد؟ یعنى اگر مردم چیزى را که عدل نبود عدل مىپنداشتند و به عکس، چیزى را که جور نبود جور مىپنداشتند، اسلام چه مىکرد؟ آیا باز مبناى وضع احکام خود را همین فهم غلط مردم قرار مىداد، معنایش این است که اسلام با علم به این که حکمى مطابق با عدل نیستبلکه مطابق با جور و ظلم است، چنین حکمى را وضع مىکرد و یا این که به تصحیح ذهنیت و فهم مردم همت مىگماشت و بر خلاف دیدگاه آنها حکم عدل (حکمى که مطابق با میزان عدل واقعى بود) را وضع مىکرد؟ به تعبیر دیگر، با وضع حکم عدل (عدل به مفهوم درست و حقیقى) خود بخود دیدگاه مردم را در باب عدل و جور تصحیح مىکرد؟
لازمه پذیرش فرض اول این است که اصرارى بر عادلانه بودن احکام اسلام نداشته باشیم; زیرا تطابق احکام اسلام با عدل زمانه، لزوما به معناى عادلانه بودن آن نیست; زیرا فرض این است که عدل و جور زمانه (به معنایى که عرف آن جامعه مىفهمد) مبناى وضع احکام است; نه عدل و جور واقعى و دلیلى نداریم که همیشه میان عدل و جور زمانه با عدل و جور واقعى، تطابق و یا تقارن باشد .
لازمه پذیرش فرض دوم این است که هم به بطلان تئورى نویسنده محترم (تئورى انطباق وحى و شریعتبا محیط و زمانه) تن دهیم; زیرا معناى این فرض این است که اسلام به ذهنیت و افکار مردم تا آن جایى بها مىداد که بر خلاف عقل و عدل نباشد; اما اگر عادت و یا عقیده و رفتارى، برخلاف میزان عدل و عقل بود، اسلام براحتى در برابر آن موضعگیرى مىکرد و به تصحیح آن همت مىگماشت و هم بپذیریم که مبناى وضع احکام در اسلام، عدل و جور واقعى است، نه عدل و جور زمانه . این نظریه نه تنها با دیدگاه نویسنده محترم منافات دارد، بلکه با موقتى دانستن احکام اسلام نیز تنافى آشکار دارد; زیرا در این صورت احکام اسلام دایمى و جاودانه خواهد بود; نه موقتى وعصرى .
ممکن است نویسنده محترم در برابر این نقد، یکى از دو موضع زیر را اتخاد کند; به این معنا که یا بگوید اصل فرض شما را نمىپذیریم; یعنى این فرض که «ممکن است گاهى مردم برداشت ناصوابى از عدل و جور داشته باشند» ، مورد قبول نیست; زیرا بداهت مفهوم عدل و جور در حدى است که مردم دچار اشتباه و انحراف در فهم آن نمىشوند . و یا بگوید اصلا نمىتوان براى عدل و جور، یک مفهوم واقعى و حقیقى و نفس الامرى تصور کرد; بلکه عدل و جور مفهوم نسبى است; از این رو حقیقتى غیر از عصرى و موقتى بودن ندارد .
به نظر ما هیچ یک از این دو موضعگیرى در باب عدل و جور پذیرفته و مقبول نیست; دلیل عدم مقبولیت موضعگیرى اول این است که هر چند ممکن است اصل مفهوم کلى عدل وجور، بدیهى و بىنیازى از تعریف باشد; (که البته این نکته هم جاى تامل دارد) . اما فعلا بحث در این رابطه نیست . بحث ما در رابطه با تشخیص مصادیق و موارد عدل و جور است و این، امر بدیهى و بىنیازى از تحقیق و بررسى نیست . به تعبیر دیگر، بحث ما این است که آیا فلان رفتار و یا فلان حکم در فلان زمینه، مطابق با عدل است و یا مطابق با جور و ظلم؟ آیا مثلا نصف بودن ارث زن در برابر ارث مرد و یا دادن حق طلاق به مرد و یا محکومیتسارق به قطع ید و یا محکومیت قاتل عامد به قصاص و محکومیت قاتل غیر عامد به دیه و . . . . مطابق با عدل استیا مطابق با جور؟ بسیار واضح است که تشخیص عدل و جور در این گونه موارد بدیهى و بىنیاز از بررسى نیست . بنابراین، ممکن است عرف یک جامعهاى، فعل و یا حکمى را از مصادیق عدل و یا جور بداند، اما در این اظهار نظر و درک خویش دچار لغزش و انحراف شود . این که گفته مىشود وضعیت جامعه ممکن است از جهت انحطاط و انحراف به گونهاى شود که معروف، منکر و منکر، معروف گردد، به همین معنا است; یعنى به گونهاى شود که مردم در تشخیص مصادیق معروف و منکر دچار اشتباه و انحراف شوند . جالب این است که حضرت على (ع) نیز در ترسیم وضعیت جاهلیت صدر اسلام بر روى همین نکته تاکید نمودند . (5)
دلیل عدم مقبولیت موضعگیرى دوم این است که عصرى دانستن مفهوم جور و انکار هر نوع حقیقت فرا عصرى براى آن، لازمهاش این است که نمىتوان در مورد هیچ فعل، رفتار، حکم و قانونى، به نحو قطعى حکم به عدل بودن و یا جور بودن آن داد . اگر در عادلانه و یا ظالمانه بودن آن پرسش شود باید پرسید که منظور شما از عدل و جور در کدام زمانه و کدام جامعه است؟ ! اگر منظور عدل و جور در فلان زمانه و جامعه باشد، این رفتار و یا این حکم عادلانه است و اما اگر منظور، زمانه و یا جامعه دیگرى است، آن رفتار و یا حکم ظالمانه است . از این گذشته، طبق این نظریه ما نمىتوانیم مردم زمانه و جامعهاى را در رفتار و احکام و مقرراتشان تخطئه و توبیخ نماییم; زیرا اگر آنها به آنچه که خود عدل مىپنداشتند پاى بند بودند، (هر چه به نظر عرف و جامعه ما عین ظلم و جور باشد) نه تنها جاى تخطئه و توبیخ ندارد، بلکه جاى تحسین و تایید دارد و به عکس، اگر آنها به آنچه که خود عدل مىدانستند پاى بند نبودند; بلکه به آنچه که جور مىدانستند عمل مىکردند، (هر چند در نظر عرف و جامعه ما عین عدل باشد) جاى توبیخ و تخطئه است .
بنابراین، ما نمىتوانیم در مورد رفتار مردم در جاهلیت نسبتبه زنان و دختران و ایتام و مستمندان حساسیت منفى نشان دهیم و آنها را محکوم نماییم; چنان که نمىتوانیم نسبتبه صهیونیستها و یا نازیستها که با اعتقاد به برترى نژادى و یا برگزیده بودن قوم خویش، هر نوع ظلم و ستم و جنایتى را نسبتبه اقوام و ملل دیگر روا، بلکه لازم مىشمارند، حساسیت نشان دهیم و حکم منفى صادر کنیم; زیرا آنها بر حسب گمان و پندار خویش، به آنچه که مقتضاى عدل است رفتار مىکنند و به همین خاطر دیگران را به ظلم و ستم در حق خویش و یا عنوان تروریست و متجاوز، متهم مىکنند .
حقیقت این است که عدل و ظلم مفهوم نسبى و عصرى نیست; خواه عدل را به معناى عام «وضع کل شى فى موضعه» یعنى هر چیزى را به جاى خود نهادن و یا هر کارى را به وجه شایسته انجام دادن بگیریم، و خواه به معناى خاص «اعطاء کل ذى حق حقه» یعنى رعایتحقوق دیگران بگیریم .
نسبى و عصرى دانستن مفهوم عدل و ظلم، لازمهاش این است که اخلاق و حقوق را نسبى بگیریم; چون که معیار و میزان در اخلاق و حقوق، همین مفهوم عدل و ظلم است . البته ممکن است کارى در شرایطى متصف به عدل و حسن و در شرایطى دیگر متصف به ظلم و قبح شود، اما معناى این سخن، نسبى و عصرى دانستن عدل و ظلم و حسن و قبح نیست; زیرا حقیقت این است که آن فعل به نحو مطلق متصف به حسن و یا متصف به قبح نبوده است . اگر فعل با حفظ قیود و شرایط منظور شود، دائما متصف به حسن و عدل و یا دائما متصف به قبح و ظلم خواهد شد و در این صورت نسبیتى در کار نخواهد بود .
از این گذشته، در صورتى که عدل و ظلم را نسبى و عصرى بدانیم و هر نوع حقیقت فراعصرى را براى عدل و ظلم انکار کنیم، این سؤال جدى مطرح مىشود که معیار ما براى اتصاف یک فعل به عدل و ظلم چیست؟ آیا معیار ما صرفا دیدگاه و ذهنیت عرف و جامعه است و یا این که معیار فراترى در کار است؟ اگر معیار ما صرفا دیدگاه و ذهنیت عرف استسؤال مىشود که اولا معیار جامعه براى اتصاف یک فعل به عدل و ظلم چیست؟ ثانیا آیا مىتوان داورى عرف را در عدل و ظلم و حسن و قبح و معروف و منکر در همه جا و به نحو مطلق پذیرفت؟ و اگر اتصاف فعل به عدل و ظلم، با معیار فراترى صورت مىگیرد، مىپرسیم اولا آن معیار فراتر چیست؟ آیا مىتوان معیارى فراتر از عدل و ظلم در نظر گرفت؟ ثانیا آن معیار فراتر، عصرى و نسبى است و یا مطلق و ثابت؟ در صورت اول مشکل هنوز باقى است; زیرا آن معیار فراتر، مانند معیار عدل و ظلم به دلیل عصرى بودن نیازمند به معیارى فراتر است و . . . پذیرش صورت دوم خود اعتراف به فرا تاریخى و فرا عصرى بودن عدل و ظلم است; زیرا در این صورت، ملاک و معیار عدل و ظلم نه عصر و زمانه است، بلکه معیار، آن امر فراترى است که مبراى از نسبیت و عصریت مىباشد . در این صورت اگر فعل با حفظ قیود منظور شود، مصداق آن معیار فراتر خواهد بود و قهرا به نحو دوام و کلیت متصف به حسن خواهد شد .
ثالثا اشکال دیگرى که بر اصل سخن نویسنده محترم مطرح مىشود، این است که هیچ دلیل و برهانى اقامه نکردهاند که شارع اسلام در احکام غیر عبادى، عدل و ظلم فرا تاریخى و فرا عصرى را منظور نکرده است . اگر کسى بگوید که هر چند ملاک و معیار در مسائل غیر عبادى عدل و ظلم است، اما شارع اسلام در تشریع و وضع احکام، عدل و جور مطلق و فراتاریخى را منظور کرده است، نه عدل و جور عصرى را، قهرا به دوام احکام فقهى حتى در حوزه مسائل اجتماعى و سیاسى (غیر عبادى) معتقد خواهد شد . (مگر این که در جایى با دلیل روشنى، موقتى و عصرى بودن حکم ثابتشود) .
رابعا اگر همه احکام فقهى و یا احکام فقهى غیر عبادى اسلام و بلکه همه ادیان و شرایع، عصرى و موقتى است، پس نقش انبیا در این زمینه چیست؟ به تعبیر دیگر، اگر همه احکامى که انبیا آوردهاند براى عصر و جامعه خود آوردهاند نه اعصار و جوامع دیگر، پس نقش انبیا براى اعصار و جوامع دیگر چیست؟
نویسنده محترم در پاسخ به این سؤال مىگوید:
«ارزش افعال پیامبر، ارزش مدلى - الگویى است; نه ارزش امرى که در طول زمان به نحو یکنواخت ثابتبماند . البته من قبول دارم که فقهاى ما معمولا به این صورت فکر نمىکنند، و این طور فتوا نمىدهند . . . .» (6) «در این جا (احکام فقهى یا احکام فقهى غیر عبادى) الگویشان (الگوى انبیا) براى ما مهم است . ما در مواردى از الگوى پیامبر تبعیت مىکنیم و در مواردى از عین تجربه او تبعیت مىکنیم; این بر حسب مورد فرق مىکند .» (7)
خلاصه پاسخ نویسنده محترم این است که هرچند احکام فقهى پیامبر براى عصر و جامعه ما مفید و قابل اجرا نیست، اما پیامبر (ص) این درس را به ما آموخته است که مانند او در عصر و جامعه خویش، مسائل را بر اساس عدل زمانه سامان دهیم و از آنچه مطابق با جور زمانه است جلوگیرى کنیم .
در نقد این پاسخ نویسنده محترم باید گفت که آیا انصافا فایده انبیا براى ما همین است؟ آیا انبیا آمدهاند تا به ما بگویند تنها از مدل من بهره بگیرید، نه از احکام و آموزههاى من؟ ! آیا معناى آیه «لکم فى رسول الله اسوة حسنة» (8) همین است؟ آیا مقتضاى ادله ضرورت وحى و نبوت این است که پیامبران بیایند در مسائل اجتماعى، سیاسى، اقتصادى، قضایى، کیفرى و . . . تنها همین پیام را به مردم بدهند که بر اساس عدل زمانه رفتار کنید و مقررات وضع کنید; نه بر اساس جور زمانه؟ ! اصلا آیا چنین چیزى نیاز به گفتن پیامبران بود؟ آیا این مقدار که باید بر اساس عدل رفتار کرد نه ظلم، و بر اساس عدل قانون وضع کرد نه ظلم، امر بدیهى عقلى و عقلایى نیست؟ ! کدام عاقل است که عدل را نیکو و ظلم را قبیح نداند؟ !
به نظر ما نیاز اصلى بشر به وحى و نبوت در این نیست; بلکه یکى از نیازهاى اصلى بشر به وحى و نبوت در دانستن مصادیق عدل و ظلم است . در دانستن این امر است که کدام دسته از افعال یا احکام و مقررات بر اساس عدل و کدام دسته از افعال و احکام بر اساس ظلم و جور است . به تعبیر دیگر یکى از نیازهاى اصلى بشر به انبیا، در دسترسى به احکام و آموزههاى انسانساز و عدل گستر است .
خامسا به نظر ما تفصیل نویسنده محترم میان احکام فقهى در عبادیات و غیرعبادیات، قابل نقد و مناقشه است; زیرا همان گونه که همه احکام فقهى غیر عبادى داراى یک معیار کلى به نام عدل است، همه احکام فقهى عبادى نیز داراى معیار کلى به نام تعالى نفسانى و تطهیر روحانى یا بالاتر از آن قرب و رضوان الهى است . اگر دسترسى به معیار کلى باعث این مىشود که آنها را داراى مصالح ظاهریه (نه مصالح خفیه) بدانیم، قهرا دسترسى به معیار کلى در عبادیات نیز باعث این مىشود که آنها را نیز داراى مصالح ظاهریه بدانیم . و اگر مصالح ظاهریه داشتن غیرعبادیات، باعث عصرى و موقتى دانستن احکام فقهى غیرعبادى است، مصالح ظاهریه داشتن عبادیات نیز باید باعث عصرى و موقتى دانستن احکام عبادى باشد; یعنى ممکن است کسى اینگونه بگوید (البته بر وزان آنچه که نویسنده در غیرعبادیات گفتهاند) که ملاک در عبادیات، خودسازى و قرب الهى است; در قدیم با افعال و اوراد خاصى به خودسازى و مقام قرب مىرسیدند ولى امروز با عنایتبه تغییر اوضاع و شرایط زمانه، مىتوان به گونه دیگر و با افعال و اوراد دیگر به خودسازى و مقام قرب رسید . یا ممکن است کسى بگوید غرض، خودسازى و یا رسیدن به مقام قرب است . من نه با آن افعال و اوراد و اذکار، بلکه با خدمتبه خلق به قصد قربت و یا با تفکر و تدبر در نظام آفرینش بهتر مىتوانم به آن غرض برسم . بنابراین، اگر منطق نویسنده محترم درست و پذیرفتنى باشد، هیچ فرقى میان احکام عبادى و غیرعبادى باقى نمىماند و همه احکام و آموزههاى دین، یکسره از دایره اعتبار خارج خواهد شد . بلکه بالاتر از آن، نه تنها باید قائل به نسبیت از جهت عصر و زمانه شویم، بلکه باید به نسبیت احکام و آموزههاى دین، نسبتبه اشخاص مختلف و یا حالات گوناگون تن دهیم; یعنى ممکن ستشخصى افعال و اوراد خاص عبادى را که در شرع آمده است، براى خود در رسیدن به آن غرض نافع بداند و شخصى دیگر آن را نافع نداند و به جاى آن شیوه دیگرى را مفید بداند . و یا شخصى در برخى از اوقات و یا حالات از جهتشرایط خاص روحى، آن افعال و اوراد خاص را براى خود نافع بداند; ولى در حالات و اوقات دیگرى نافع نداند . به همین نحو در احکام سیاسى و اجتماعى و . . . شخصى بر اساس تشخیص و استنباط خود حکمى از احکام را مطابق با عدل بداند; اما شخصى دیگر آن را مطابق با عدل نداند و یا شخصى در برخى از حالات، حکمى را مطابق با عدل بداند و در برخى از حالات، همان را مطابق با عدل نداند .
سادسا نویسنده محترم بر این گفته خویش که:
«در باب عبادیات، اگر معناى پیامبرى را خوب فهمیده باشیم، ماجرا به این صورت بوده که اول پیامبر به کمالاتى رسیده، بعد این کمالات، یک اعمالى را به او آموزش داده و بعد ایشان آمده و آن اعمال را به ما آموزش داده تا ما هم به آن کمالات برسیم; یعنى آنچه براى پیامبر معلول بوده براى ما علت است . . .»
دلیل و بینهاى اقامه نکردهاند . آیا مىتوان در این گونه مسائل به حدس و گمان و استحسانات شخصى بسنده کرد و خود را از اقامه دلیل روشن، معاف دانست؟ و آیا انصافا مىتوان باور کرد که پیامبران با همین امورى که به مردم توصیه کردهاند (مانند تفکر و سکوت و خیراندیشى براى دیگران و خدمتبه خلق خدا و ریاضتها و عبادتها و شبزندهداریها) واجد مقامات معنوى و روحانى نشدهاند و یا این که این امور حداقل در ارتقاى مقامات معنوى آنها نقش نداشته است؟ آیا عبادتها و خلوتهاى پیامبر اکرم در غار حرا یا هر جاى دیگر، قبل از بعثت و نیز امانتدارى و صداقت و راستگویى و ظلم ستیزى و خیرخواهى او، در رسیدن او به مقامات معنوى نقش نداشته است؟
از این گذشته، باید توجه داشت که این پیامبر نبوده است که آموزشها و یا افعال و اوراد عبادى را به مردم پیشنهاد و یا توصیه کرده است (آنگونه که از عبارات نویسنده برمىآید)، بلکه خداوند بوده است که هم در شریعت اسلام و هم شرایع پیشین، این احکام و افعال خاص عبادى را جهت رشد و ارتقاى بشر، هم بر پیامبران و هم امتهاى آنها لازم کرده و یا مفید دانسته است .
یکى دیگر از لوازمى که در مقاله مزبور مطرح گردید این است که وحى و شریعت، فرآورده و تولیدیافته شخص پیامبر است نه خدا . بر همین اساس معتقد است که وحى و شریعت تابع پیامبر بوده است نه به عکس; و نیز معتقد است که شارع و قانونگذار اسلام پیامبر بوده است نه خدا . در این جا به برخى از عبارات ایشان اشاره مىشود:
«من در آنجا (بحثبسط تجربه نبوى) کوشیدهام توضیح دهم که رابطه پیامبر با متنى که تولید کرده و ما از دهان او شنیدهایم و اینک براى ما به یادگار مانده است، چیست؟ . . . اینگونه تلقى از قرآن به عنوان متن فراورده رسول چه تکلیف دینى - عبادى را پیش روى ما مىنهد؟» (9)
«تلقى من این است که شارع احکام فقهى، پیامبر بوده است . شخص پیامبر در این مسائل قانونگذارى کرده است و البته خداوند بر قانونگذارى پیامبر (ص) صحه مىگذاشته است .» (10)
«وحى تابع پیامبر بوده; یعنى متناسب بود با شخصیت پیغمبر، متناسب با حوادثى که در زمان پیامبر رخ مىداد، متناسب بود با بنیه مزاجى و عقلانیتى که قوم او داشتند . . . در واقع وحى، خودش را با این مسائل تطبیق مىداد .» (11)
«وحى تابع پیامبر بود نه پیامبر تابع وحى» (12)
خلاصه بیان نویسنده محترم این است که پیامبر با عنایتبه داراییهاى روحى و فکرى و عرفانى خویش و متناسب با اقتضائات جامعه و محیط خویش، به مکاشفات و مواجیدى مىرسید و آنها را در اختیار مردم قرار مىداد و این مکاشافات و مواجید متناسب بوده استبا ویژگىهاى روحى و عرفانى پیامبر صلى الله علیه و آله .
نقد و بررسى این مدعا
الف) از بسیارى از آیات قرآن استفاده مىشود که پیامبر تابع وحى بود و وحى و شریعت او نازل شده از جانب خدا است . این تعالیم به او از جانب خدا القا و تعلیم مىشد و خود او سهمى در ساختن و پروراندن آنها نداشته است . پیامبر (ص) مىبایست منتظر بنشیند تا خداوند هر وقت مصلحتببیند آیات و یا سورههایى را بر او نازل کند . از این رو پیامبر صلى الله علیه و آله گاهى به انتظار دستور خداوند مىنشست و اگر مدتى بر او وحى نازل نمىشد ناراحت و دلگیر مىشد و چه بسا این نگرانى به او دست مىداد که نکند خداوند او را به حال خود واگذاشته است . اینک به برخى از آیات که گواه این مدعا است اشاره مىکنیم:
«ان اتبع الا ما یوحى الى» (13)
یعنى: من تبعیت نمىکنم جز آنچه را که بر من وحى مىشود .
«قل انما اتبع ما یوحى الى من ربى» (14)
یعنى: اى پیامبر! بگو که فقط من آنچه که از جانب پروردگار بر من وحى مىشود تبعیت مىکنم .
«و اتبع ما یوحى الیک من ربک» (15)
یعنى: تبعیت کن آنچه را که از جانب پروردگارت بر تو وحى مىشود .
«و لئن شئنا لنذهبن بالذى اوحینا الیک ثم لا تجد لک به علینا وکیلا» (16)
یعنى: اگر بخواهیم، آنچه را بر تو مىفرستادیم از تو مىگیریم و سپس کسى را نمىیابى که در برابر ما، از تو دفاع کند .
در خطاب به حضرت موسى مىفرماید: «و انا اخترتک فاستمع لما یوحى» (17)
یعنى: من تو را برگزیدم سپس گوش فرا ده نسبتبه آنچه که وحى مىشود .
این آیات و امثال آن به صراحتبرخلاف مدعاى نویسنده محترم دلالت دارد; زیرا بخوبى دلالتبر این دارد که پیامبر تابع وحى الهى بود نه به عکس . نقش پیامبر در زمینه وحى صرفا نقش قابلى و پذیرندگى بوده است . او موظف بود نسبتبه آنچه که بر او وحى مىشود گوش فرا داده و بىچون و چرا تبعیت کند .
«ما ینطق عن الهوى، ان هو الا وحى یوحى، علمه شدید القوى» (18)
یعنى: هرگز پیامبر صلى الله علیه و آله از روى هواى نفس سخن نمىگوید . آنچه مىگوید چیزى جز وحى که بر او نازل شده نیست . آن فرشتهاى که قدرت و نیروى عظیمى دارد او را تعلیم داده است .
«انه لقول رسول کریم ذى قوة عند ذى العرش مکین مطاع ثم امین و ما صاحبکم بمجنون و لقد رآه بالافق المبین و ما هو على الغیب بضنین و ما هو بقول شیطان رجیم فاین تذهبون . . .» (19)
یعنى: این قرآن، کلام فرستاده بزرگوارى (جبرئیل امین) است که صاحب قدرت است و نزد (خداوند) صاحب عرش، مقام والایى دارد . در آسمانها مورد اطاعت (فرشتگان) است . و مصاحب شما (پیامبر) دیوانه نیست . او (جبرئیل) را در افق روشن دیده است . و او نسبتبه آنچه از طریق وحى دریافت داشته بخل ندارد . این قرآن گفته شیطان رجیم نیست . پس به کجا مىروید .
«کلا انا تذکرة، فمن شاء ذکره، فى صحف مکرمة، مرفوعة مطهرة، بایدى سفرة، کرام بررة» (20)
یعنى: این (قرآن) تذکر و یادآورى است و هر کس بخواهد از آن پند مىگیرد . در الواح پر ارزشى ثبت است; الواحى والا قدر و پاکیزه، به دستسفیرانى (فرشتگانى) است والامقام و فرمانبردار ونیکوکار .
«بل هو قرآن مجید فى لوح محفوظ» (21)
یعنى: بلکه قرآن با عظمت و مجد است که در لوح محفوظ جاى دارد .
«انه لقرآن کریم فى کتاب مکنون، لایمسه الا المطهرون تنزیل من رب العالمین» (22)
یعنى: همانا آن قرآن کریمى است که در کتاب مکنون و محفوظى جاى دارد (لوح محفوظ) و جز پاکان نمىتوانند به آن دستیابند . آن از سوى پروردگار عالمیان نازل شده است . آیا این سخن را سست و کوچک مىشمرید و به جاى شکر روزیهایى که به شما داده شده آن را تکذیب مىکنید؟ !
«والکتاب المبین انا جعلناه قرآنا عربیا لعلکم تعقلون و انه فى ام الکتاب لدینا لعلى حکیم» (23)
یعنى: سوگند به کتاب مبین که ما آن را قرآنى فصیح و عربى قرار دادیم شاید شما (آن را) درک کنید و آن در امالکتاب (لوح محفوظ) نزد ما بلندپایه و استوار است .
«انک لتلقى القرآن من لدن حکیم علیم» (24)
یعنى: به یقین این قرآن از سوى حکیم و دانایى بر تو القا مىشود .
«قدجائکم من الله نور و کتاب مبین» (25)
یعنى: همانا از جانب خداوند نور و کتاب آشکارى به سوى شما آمد .
از مجموع این آیات و آیات فراوان مشابه آنها بوضوح و صراحت تمام به دست مىآید که وحى و قرآن از جانب خدا و عالم ماوراى طبیعتبه واسطه فرشته و یا فرشتگان مقرب و امین الهى به پیامبر القا مىشده است و حقیقت قرآن در عالم غیب و ماوراى طبیعت، وجودى برتر از الفاظ و کلمات دارد و با اراده و مشیت و عنایت الهى، آن حقیقت علوى تنزیل شده و به پیامبر القا گردیده است .
با این بیان، بطلان کلام نویسنده محترم که القا و انزال قرآن از جانب خدا و جبرئیل را بر قلب پیامبر به القاى برخى از پیامها در خواب از جانب کسى تشبیه مىکند، روشن مىشود . مىگوید:
«شما گاهى در خواب مىبینید که کسى مىآید با شما سخن مىگوید و مطالبى را که شما ظاهرا نمىدانید به شما یاد مىدهد . ممکن استشعرى براى شما بخواند و این شعرها در یاد شما بماند . . . .» (26)
آنچه که از آیات پیشین و آیات مشابه آنها برمىآید، صرفا این نیست که پیامبر در خواب و یا بیدارى این احساس به او دست مىداد که کسى چیزى را به او تعلیم مىدهد، بلکه به صراحتبرمىآید که حقیقت قرآن در عالم علوى و لوح محفوظ جاى دارد . و خداوند به وسیله فرشته وحى که امین و مطاع در نزد ملکوتیان است، آن را مو به مو بر پیامبر القا مىکرده است . و پیامبر کوچکترین سهمى در ساختن و پروراندن آن نداشته است .
«. . . انه لقول رسول کریم و ما هو بقول شاعر قلیلا ما یؤمنون و لا بقول کاهن قلیلا ما تذکرون تنزیل من رب العالمین ولو تقول علینا بعض الاقاویل لاخذنا منه بالیمین و لقطعنا منه الوتین فما منکم من احد عنه حاجزین» (27)
یعنى: سوگند به آنچه مىبینید و آنچه نمىبینید که این قرآن گفتار رسول بزرگوارى (جبرئیل) است و گفته شاعرى نیست; اما کمتر ایمان مىآورید . و نه گفته کاهن و پیشگویى است، هر چند کمتر متذکر مىشوید . کلامى است که از سوى پروردگار عالمیان نازل شده است . اگر او (پیامبر صلى الله علیه و آله) سخنى بر ما مىبست، ما او را با قدرت مىگرفتیم، سپس رگ قلبش را قطع مىکردیم .
این آیات بوضوح دلالت دارد که آنچه بر پیامبر صلى الله علیه و آله وحى مىشد، از جانب فرشته وحى (فرستاده و مامور الهى) بوده است و منبع و مبدا دیگرى مانند شاعر و یا کاهن و یا نفس خود پیامبر در آن دخالت نداشته است . پیامبر نمىتوانست کمترین دخل و تصرفى در آن انجام دهد .
عجیب این است که نویسنده محترم با تفطن به این آیات و مدالیل آنها، مىگوید:
«پیامبر اسلام مدعیاتى داشت، این مدعیات را همه ما شنیدهایم . هیچ وقت صدق سخنان کسى را از روى ادعاهاى خودش نمىتوان اثبات کرد . اگر بنا بر تصدیق یا تکذیب باشد باید به قراین بیرونى نظر کرد» . (28) «ما وقتى درباره وحى بحث مىکنیم، در واقع بحثبیرون وحیى مىکنیم و از بیرون به حادثهاى به نام وحى که در جامعه عربى و در ضمیر پیامبر اتفاق افتاده است نگاه مىکنیم . اگر در جهت اثبات مدعاى خودمان یا براى نقض آن قراینى مىآوریم، همه این قراین بایستى از بیرون وحى گرفته شده باشد . به درون وحى مراجعه کردن - نفیا یا اثباتا - به لحاظ متدولوژیک کار نادرستى است; یعنى نمىتوان گفت که پیامبر فلان آیه را بیان کرده استیا فلان آیه دیگر و اینها با آن نظریه منافات دارد . همه آن آیات مشمول همان تئورى (تئورى انطباق وحى با محیط و) . . . مىشود که ما از بیرون طرح کردهایم . . . آنگاه ما بایستى آیات را بر وفق آن تئورى تفسیر کنیم و آنچنان تفسیر کنیم که آن تئورى دست نخورد; ولى حتى آن منافات ظاهرى هم وجود ندارد . . .» (29)
در مورد نادرستى ادعاى اخیر ایشان - آیات حتى منافات ظاهرى با تئورى ایشان ندارد - مطالب پیشین کفایت مىکند و بیش از این نیازى به توضیح نیست . اما در مورد این که «صدق سخنان کسى را . . .» باید گفت هر چند درست است که صدق سخن کسى را نمىتوان با ادعاى خودش اثبات کرد; به دلیل این که این استدلال، دورى خواهد بود، اما باید توجه داشت که فرق استبین اصل صادق بودن یک شخص در این ادعا که او صادق است و بین صادق بودن او در خبرها و گزارشهایش .
توضیح این که نمىتوانیم صادق بودن یک شخص را از راه ادعاى او اثبات نماییم . بنابراین، باید صادق بودن او را از راه دیگرى - مثلا از راه تایید و تصدیق شخص و یا اشخاص دیگر که به صداقت آنها ایمان داریم و یا از راه عقلى و - . . . ثابت کنیم; اما وقتى صادق و امین بودن کسى ثابتشد، مىتوانیم براى صحت گزارشهاى او، به گفته او اعتماد کنیم; مثلا اگر صادق بودن یک گوینده و یا نویسندهاى را باور نمودیم، مىتوانیم به همه گزارشهاى او از جمله منابع و مآخذى که براى سخنانش نقل مىکند اعتماد کنیم; به همین خاطر وقتى ما به نویسندهاى اعتماد داریم به مستندات و منابعى که در کتابش ذکر مىکند اعتماد مىکنیم و نیازى نمىبینیم درستى تک تک گزارشهاى او را - با فرض صادق بودن این شخص - از راههاى دیگر اثبات نماییم . در این جا نیز چنین است; وقتى صادق بودن پیامبر و وحى و شریعت را از راه عقلى و یا از راه دیگرى اثبات نمودیم، قهرا به آنچه که پیامبر صلى الله علیه و آله به عنوان منبع و ماخذ سخنانش ذکر مىکند باور خواهیم کرد . پیامبران ادعا مىکنند که وحى و شریعتخود را از جانب خدا و فرشته وحى الهى دریافت مىکنند و خود در ترتیب و تنظیم و ساخت و پرداخت آن نقشى ندارند; قهرا بعد از اثبات اصل ضرورت وحى و نبوت از راه ادله عقلى و نیز اثبات عصمت وحى و نبوت از راه عقل باید به این گزارشات پیامبران اعتماد کنیم .
از چند راه مىتوان صادق و امین بودن پیامبر را ثابت کرد:
اولین راه، ادله عقلى ضرورت وحى و نبوت است; زیرا ادلهاى که با تکیه به حکمت و رحمت و هدایت عامه الهى بر ضرورت وحى و نبوت دلالت دارند، بر صدق و عصمت انبیا نیز دلالت دارند; زیرا غرض از وحى و نبوت که همان هدایت و سعادت بشرى است، بدون پذیرش عصمت و صدق انبیا ممکن نیست .
راه دیگر، اعجاز است . پیامبران مدعىاند که رسول الهى و مبعوث از جانب خدا و پیامرسان پیامهاى او هستند و به همراه این ادعا، براى اثبات نبوت خویش کار خارقالعاده و فوق توان بشرى را که حاکى از تایید و تصدیق الهى است انجام مىدهند . بنابراین، مدعاى آنها ثابت مىشود . و همان گونه که گفتیم غرض از نبوت و وحى، بدون صدق و عصمت انبیا محقق نمىشود .
و اما این که گفته است: «بحث از وحى برون دینى است . . .» باید روشن شود که چه بحثى از وحى، برون دینى است . اصل بحث از ضرورت وحى و نبوت و عصمت و مصونیت آن، برون دینى است; اما آیا هر بحثى که درباره وحى مىشود، بحثبروندینى است؟ و یا اگر برون دینى است نمىتواند به صورت درون دینى مطرح شود; اصلا ملاک برون دینى بودن یک بحث چیست؟ اگر منظور از برون دینى بودن این است که اثبات آن از راه متون دینى، مستلزم دور است، بحثحاضر، یعنى بحث از چند و چون وحى مانند بحث از این که آیا وحى چیزى است که از جانب عالم بالا - بىواسطه یا با واسطه فرشته الهى - به پیامبر القا و تعلیم مىشود یا این که پیامبر شخصا به مکاشفاتى دست پیدا مىکند; از این قبیل نخواهد بود; زیرا اثبات یکى از این دو احتمال از راه متون دینى و گفتار پیامبران، - بعد از اثبات عصمت و صدق انبیا - دورى نخواهد بود و اگر مقصود از برون دینى صرفا این است که از راه عقل قابل اثبات است، بین برون دینى و درون دینى تقابل وجود نخواهد داشت; زیرا بسیارى از باورها و اعتقادات و آموزهها مىتواند هم عقلى باشد و هم نقلى; یعنى هم از راه عقل قابل اثبات است و هم از راه نقل; (بدون این که دور پیش بیاید) مانند امامت و قیامت و جبر و اختیار و روح مجرد و ملکوتى انسان و وجود فرشتگان و . . .
به نظر ما بحثحاضر از این قبیل است; یعنى استناد وحى به خدا و غیب - نه شخص پیامبر - هم از راه نقل قابل اثبات است (چنان که گذشت) و هم از راه عقل قابل اثبات است . به این صورت که ادله ضرورت وحى و نبوت و عصمت انبیا اقتضا مىکند که خداوند باید علاوه بر راههاى معمولى، (مانند حس و عقل) راه دیگرى را جهت هدایتبشر در اختیار او قرار دهد; راه دیگرى که هیچ گونه احتمال لغزش و انحراف در آن نیست، راه دیگرى که فارغ از تاثیرپذیرى از هواها، هوسها، سلایق و روحیات شخصى و یا عادات، آداب، فرهنگ و خلق و خوى غلط محیط است . و این معنا جز با پذیرش وحى به آن صورت که قرآن ترسیم کرده است ممکن نیست، اما بنا بر ترسیمى که نویسنده محترم دارد، هرگز این غرض محقق نخواهد شد; زیرا او به صراحت مىگوید که وحى تابع پیامبر بوده است نه به عکس . و یا مىگوید وحى متناسب و مطابق با اقتضائات محیط بوده است; از این رو به صراحت ابراز مىدارد که آموزههاى وحى نمىتواند متناسب با محیطهاى دیگر باشد و به همین خاطر این آموزهها، موقتى است (چنان که خواهد آمد .)
از راه اعجاز (که راه عقلى دیگر است) نیز مىتوان مدعاى مزبور را ثابت کرد; به این صورت که پیامبران ادعایشان این بوده است که نماینده و سفیر الهى در میان مردمند و مستقیما و یا از راه فرشته وحى، پیامها را از جانب خدا دریافت مىکنند و خود، حق هیچ گونه دخل و تصرف در آن را ندارند و اگر این دریچه وحى از جانب بالا بسته شود، مانند افراد دیگر دستشان از آن معارف و حقایق کوتاه است . براى اثبات این مدعا به آوردن معجزه که به منزله تایید و تصدیق الهى است اقدام مىکنند . به تعبیر دیگر، قرین شدن دعواى نبوت - به معنایى که گذشت - با اعجاز که جز با دخالت و اراده الهى میسور نیست، عقلا نشاندهنده این است که خداوند گفته آنها را تایید کرده است .
از راه معجزه بودن قرآن نیز مىتوان بر اثبات مدعا، اقامه دلیل کرد . معجزه بودن قرآن - چنان که از آیات فراوان استفاده مىشود - معنایش این است که قرآن کلام الهى است; نه کلام بشرى . هیچ بشرى - حتى پیامبر - را یاراى این نیست که مشابه قرآن را بیاورد و به همین خاطر، حتى پیامبر و امامان هم نمىتوانستند از سبک قرآن تقلید کنند . قرآن تحدى مىکند و مىگوید اگر در کلام الهى بودن آن شک دارید، حتى یک سوره مانند آن را بیاورید . لازمه سخن نویسنده محترم این است که قرآن (به عنوان وحى) فرآورده پیامبر اکرم و سخن او است، نه کلام الهى که پیامبر در ساخت و پرداخت آن دخالتى نداشته است .
نکته دیگرى که در ارتباط با سخن نویسنده محترم مىتوان مطرح کرد این است که مگر بنا نبوده است که با مشاهده قراین و شواهد و کنار هم قرار دادن آنها، به یک تئورى دست پیدا کنید (مانند دستیابى داروین به تئورى انطباق با محیط .) شما مىخواهید از راه عربى بودن قرآن و پاسخگویى قرآن به سؤالات مخاطبان و نوع داستانهاى قرآن و . . . ، به تئورى انطباق وحى و شریعتبا محیط برسید . آیا مضامین و مدالیل قرآن نمىتواند یکى از آن قراین و شواهدى باشد که در تایید و یا ابطال تئورى باید به آن توجه کرد؟ ! چگونه است که عربى بودن قرآن مىتواند شاهدى بر تایید تئورى شما باشد، اما مضامین و مدالیل آیات و گفتههاى پیامبر که به صراحتبر نقض مدعاى شما دلالت دارد، نمىتواند ناقض تئورى شما باشد؟ ! انصافا اگر مضامین آیات، به صراحتبر تایید مدعاى شما دلالت مىکرد، همین برخورد را با آنها داشتید؟ ! آیا در آن صورت هم مىگفتید که بحث وحى، حثبروندینى است و نمىتوان از راه مضامین وحى به تایید و اثبات آن پرداخت؟ ! آیا براى خواننده محترم جا ندارد این سؤال مطرح شود که این چه تئورى درباره وحى و نبوت است که حتى با تکذیب و رد آن بوسیله همه انبیا و مضامین وحى، بر دامن کبریایى آن گردى نمىنشیند . و یا این چه تئورى است که نباید صحت و سقم آن را با گفتههاى انبیا و مضامین وحى تطبیق داد; بلکه باید به عکس، گفتههاى انبیا و مدالیل وحى را جورى معنا کرد که خدشهاى بر چهره آن تئورى وارد نسازد؟ !
اگر نمىتوان براى تایید و یا رد مباحثبرون دینى از راه متون دینى اقدام کرد، چرا شما در برخى از بحثهاى برون دینى (مانند بحث پلورالیسم و کثرتگرایى دینى و همین بحثحاضر)، به برخى از آیات بر تایید مدعاى خود استفاده مىکنید؟ !
ب) از بسیارى از آیات قرآن به وضوح استفاده مىشود که شارع دین مبین اسلام خدا است; نه پیامبر و احکام و مقررات و آموزههاى قرآن، و اسلام منسوب و متعلق به خدا است نه پیامبر . از این رو همانگونه که قرآن را کلام خدا مىدانیم نه کلام پیامبر، احکام قرآن را نیز احکام خدا مىدانیم نه پیامبر . اینک به برخى از آیات در این زمینه اشاره مىکنیم:
1- «یا ایهاالرسول بلغ ما انزل الیک من ربک و ان لم تفعل فما بلغت رسالته» (30)
یعنى: اى پیامبر! آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است، کاملا ابلاغ کن و اگر نکنى رسالت او را انجام ندادهاى .
2- «و ما على الرسول الا البلاغ المبین» (31)
یعنى: نیستبر عهده پیامبر، جز رساندن آشکار و روشن .
این دسته از آیات که تعداد آنها فراوان است، بخوبى دلالتبر این دارند که نقش پیامبر در وحى و شریعت، نقش ابلاغى بوده است; یعنى پیامبر مبلغ و رساننده پیامها و احکام الهى است . جالب این است که در غالب این آیات، پیامبر با عنوان رسول (فرستاده و سفیر خدا) یاد مىشود .
3- «من لم یحکم بما انزلالله فاولئک هم الکافرون» (32)
یعنى: کسانى که به آنچه خداوند نازل کرده استحکم نمىکنند، کافرند .
4- «و انزلنا الیک الکتاب بالحق مصدقا لما بین یدیه من الکتاب و مهیمنا علیه فاحکم بینهم بما انزلالله و لا تتبع اهوائهم عما جاءک من الحق، لکل جعلنا منکم شرعة و منهاجا . . . و ان احکم بینهم بما انزل الله . . . و احذرهم ان یفتنوک عن بعض ما انزل الله الیک . . . افحکم الجاهلیة یبغون و من احسن من الله حکما . . .» (33)
یعنى: این کتاب (قرآن) را بحق بر تو نازل کردیم . . . پس بر طبق احکامى که خدا نازل کرده است در میان آنها حکم کن و از هوا و هوسهاى آنان پیروى نکن و از احکام الهى روى مگردان . . . ما براى هر کدام از شما آیین و طریقه روشنى قرار دادیم . . . در میان آنها طبق آنچه که خداوند نازل کرده، پیروى کن . . . مبادا تو را از بعض احکامى که خدا بر تو نازل کرده، منحرف سازند . . . آیا آنها حکم جاهلیت را مىخواهند؟ و چه کسى بهتر از خدا، براى قومى که اهل یقین هستند، حکم مىکند؟ !
5- «تلک حدود الله فلا تعتدوها و من یتعد حدود الله فاولئک هم الظالمون» (34)
یعنى: اینها (این احکام) حدود و مرزهاى (مقررات) الهى هستند; از آن تجاوز نکنید و هر کس از این حدود و مقررات الهى تجاوز کند، ستمگر است .
این آیات و آیات فراوان دیگر در دلالتبر این که شارع احکام و مقررات شریعت، خداوند متعال است; نه پیامبر، به حدى واضح است که جایى براى انکار باقى نمىگذارد .
ادامه نقد و بررسى مقاله مزبور را به شماره سیزدهم، موکول مىکنیم .
پىنوشتها:
1) مدرس حوزه و عضو هیات علمى دانشگاه علوم پزشکى بابل، محقق و نویسنده .
2) عبدالکریم سروش، اسلام، وحى و نبوت، مجله آفتاب، شماره 15، اردیبهشت 81 .
3) عبدالکریم سروش، پیشین، صص 78- 79 .
4) همان، ص 72، ستون دوم .
5) رک: نهج البلاغه، خطبه 1 و2 و 26 و95 و151 .
6) عبدالکریم سروش، پیشین، ص 74، ستون اول .
7) همان، ص 79، ستون اول .
8) احزاب/21 .
9) عبدالکریم سروش، ص 68، ستون دوم .
10) همان، ص 72، ستون دوم .
11) همان، ص 72، ستون اول .
12) همان .
13) انعام/50، یونس/15 و احقاف/9 .
14) اعراف/203 .
15) احزاب/2 و یونس/109 .
16) اسراء/86 .
17) طه/13 .
18) نجم/5- 3 .
19) تکویر/26- 19 .
20) عبس/16- 11 .
21) بروج/22- 21 .
22) واقعه 80- 77 .
23) زخرف/4- 2 .
24) نمل/6 .
24) مائده/15 .
26) عبدالکریم سروش، پیشین، ص 71، ستون دوم .
27) حاقه/47- 40 .
28) عبدالکریم سروش، پیشین، ص 69، ستون اول .
29) همان ص 71 ستون اول و دوم .
30) مائده/67 .
31) نور/54، عنکبوت/18 و مائده/99 .
32) مائده/44 .
33) مائده/50- 48 .
34) بقره/229 .