بررسى شبهه برهان ناپذیرى خدا بررسى شبهه برهان ناپذیرى خدا
آرشیو
چکیده
نگارنده در این نوشتار بر آن است تا با طرح صور گوناگون شبهه برهانناپذیرى خداوند و بررسى مباحث استدلالى خداشناسى و رویکرد شهودى عارف و با یادآورى تلاشهاى علمى حکما و متکلمان اسلامى، این دیدگاه را رد نموده و شناخت عقلى و عرفتحصولى نسبتبه خداوند را ممکن و براهین اثبات ذات بارى تعالى را منطقى برشمارد . و نیز تفکر جدایى علم و ایمان (، عقل و دین و یا علم و دین) را پرورده دامان شبهه برهانناپذیرى خداوند دانسته است .متن
مقدمه
یکى از شبهات وارده در باب اثبات ذات خدا و صفات ثبوتیه و سلبیه او این است که اساسا این مسائل برهانپذیر نبوده و بشر نمىتواند با برهان عقلى یا با هرگونه استدلال قانع کنندهاى به شناختخداوند نایل آید بلکه بالاتر از آن اصولا شناخت عقلى و معرفتحصولى نسبتبه خداوند ممکن نیست و نمىتوان در قالب تصور و تصدیق خداوند را شناخت . بنابراین باید در شناختن ذات و صفات خداوند (2) و گرایش به ایمان، به دنبال راههاى دیگر بود و مثلا از فطرت یا تجربه دینى و مانند آن بهره جست . در مقابل این شبهه، همه حکما و متکلمین اسلامى نه تنها این مسائل را برهانپذیر دانستهاند بلکه در این راه تلاشهاى بسیارى کرده (3) و سرمایههاى بزرگى از اندیشههاى متافیزیکى را به برکتخاصیت انتقالپذیرى علوم حصولى (4) و به یمن اعتبار عقل و استحکام براهین فلسفى، در اختیار تشنگان حقیقت و پویندگان راه معرفتخدا قرار دادهاند و در احتجاج با منکران وجود خدا همیشه سرفراز و پیروز بودهاند، البته در عین حال این همه را صرفا شناختى عقلى، کلى، مفهومى و از وراى حجاب دانستهاند .
صور گوناگون شبهه برهانناپذیرى خدا
کسانى که خداوند و صفات او را برهانپذیر نمىدانند به گروههاى مختلفى تقسیم مىشوند که به اجمال به آنها مىپردازیم:
الف) کسانى که اساسا اعتبار عقل را منکرند و معرفت را جز در حصار حس یا تجربه (5) نمىجویند . با مبناى این گروه نه تنها استدلال عقلى و برهان منطقى ارزش معرفتى ندارد بلکه اساسا هیچ گونه معرفت عقلى حتى به صورت گزارههاى بدیهى و معلومات فطرى (6) عقل وجود ندارد و چون مسائل متافیزیکى از قلمرو حس و تجربه و در نتیجه از مدار معرفت علمى بیرون است پس بحث پیرامون خدا نیز برهانپذیر نمىباشد . (7)
ب) کسانى که با اعتراف به اعتبار عقل و معلومات نظرى آن به نقد شیوه قیاسى پرداخته و با طرح بعضى اشکالات، برهان عقلى را فاقد ارزش معرفتى قلمداد کردهاند .
مشکل این گروه مشکل منطقى است و به طور مثال در یکى از نقدهاى رایج، شکل اول را که مرجع دیگر اشکال قیاسى است مفید علم نمىدانند و مىگویند براى آگاهى به مطلوب، علم به کبرا کافى بوده و به تشکیل قیاس و جستجوى نتیجه نیازى (8) نیست; زیرا اگر علم به مطلوب وجود نداشته باشد ادعاى آگاهى به کبرا که قضیهاى است کلى بى مورد مىباشد، قهرا در شکل اول، مغالطهاى از صنف مصادره به مطلوب، مستقر است . (9)
با این بیان هر چند عقل مىتواند خدا را بى واسطه شهود کند (10) ، ولى نمىتواند به روش منطقى و با ترتیب مقدمات براى اثبات او اقامه برهان کند .
ج) کسانى که هرچند در مبانى معرفتشناختى و منطقى خود مشکلى ندارند و برهان فلسفى را ارج مىنهند، ولى خصوص براهین اثبات خدا را که بشر تاکنون به دست داده، نقادى کرده و آنها را از اثبات خدا ناتوان جلوه مىدهند . این گروه که ناتوانى براهین اثبات خدا را باور دارند به دو دسته تقسیم مىشوند:
1- کسانى که هر چند در مساله خداشناسى وجود هر نوع برهان فلسفى و استدلال ناب عقلى را منکرند، ولى به صحت نوعى استدلالات اقناعى و درستى ادلهاى که به هر حال دستگاه معرفتى عقلایى را خاضع مىکند، رضایت مىدهند; نظیر آنچه در حساب احتمالات گفته مىشود .
2- کسانى که هرگونه استدلال را مخدوش مىشمرند و هیچ دلیلى را قانع کننده نمىدانند و ایمان را - در فرض تسلم - صرفا به شهود باطن از نوع «تجربه دینى» یا به ساحتهاى روانى مثل اراده و عاطفه یا به «مفیدیت» و مانند آن مستند مىکنند .
به هر حال در پاسخ به هر دو گروه باید گفت که استنتاج مزبور، مغالطه از باب «وضع ما لیس بعلة علة» است .
د) گروهى دیگر این راه را رفتنى و این در را گشودنى مىدانند، ولى پاى استدلال را در این راه چوبین و غیر مطمئن، تلقى مىکنند . اینان فقط دل را مرکب خدا و یگانه «رهنورد بادیهپیما» مىشمارند و تنها راه مطمئن را سلوک قلبى مىدانند نه سلوک عقلى . عرفا از این نظر دفاع مىکنند . (11)
باید توجه داشت که اینان هر چند به گروههاى دیگرى که گرد این شبهه جمع شدهاند نزدیکترند، ولى چندان هم در میان این حلقه قرار ندارند; زیرا در عین تکیه بر سلوک قلبى و نامطمئن خواندن استدلالات عقلى، مسائل خداشناسى را ذاتا برهانپذیر مىشمارند .
ه) گروهى دیگر مىگویند:
«ما درباره خدا و صفات ثبوتیه و سلبیه خدا . . . چیزى نمىدانیم و نمىتوانیم بدانیم . . . درباره همه اینها بدون چون و چرا و بدون حق نظر یعنى بدون دخالت دادن منطق و استدلال باید تسلیم نظر وحى شد . . .» اشاعره و حنابله که خود را «اهل الحدیث» مىنامند طرفدار این نظریهاند . (12)
آنچه تاکنون ارائه گردید صور گوناگون شبهه برهانناپذیرى خدا و صفات او بود پاسخ کلى این شبههها این است که اگر مبناى شبهه مشکل معرفتشناختى باشد باید معرفت را بازشناخت و در مبانى معرفتشناختى تجدید نظر کرد . و اگر مشکل منطقى در میان باشد باید منطق را ملاحظه کرد و ارزش قیاسات و نحوه شکلگیرى شکل اول و کلیت کبراى آن را مورد بررسى مجدد قرار داد، اما اگر نقادى براهین اثبات خدا به این شبهه دامن زده باشد بررسى خود براهین و ادله مورد نظر لازم است و با رفع اشکالات مطرح شده و اثبات صحتحتى یک برهان فلسفى، خود به خود شبهه مذکور هم برطرف خواهد گردید . در واقع اقسام شبهه مذکور فى نفسه هیچ جایگاه علمى و پایگاه استقلالى ندارد و متکى به یک سلسله ناتوانىهاى فکرى و فلسفى یا ضعف مبانى معرفتى و منطقى مىباشد .
استدلال یا تنبیه؟
مباحثخداشناسى بر دو گونهاند: پارهاى از مسائل امورى هستند که به طور فطرى مشهود دل یا معلوم عقلى بوده و عمدتا به دلایل گوناگون مورد غفلت انسانها قرار گرفتهاند . در این گونه مسائل اصولا استدلال به معناى حقیقى کلمه یعنى کشف مجهول مطرح نیست; آنچه هست صرفا تنبیه و یادآورى است . معرفتبه اصل وجود خدا و کلیات صفات او از این قبیل است; زیرا این معرفت، هم در فطرت قلب و هم در فطرت عقل مىدرخشد و اقامه هرگونه برهان در این گونه مباحث صرفا براى زدودن شبهات و هدایت اذهان به گنجینه نهفته در نهاد انسانها است . پارهاى دیگر از مسائل، مباحث دقیق خاص و جزیىتر و تفاصیل اعتقادات است که هر چند نیازمند تلاش عقلى و ترتیب مقدمات است، اما اساسا بشر به پیمودن عقلانى این باریکههاى اعتقادى و ایمانى، مکلف نیست و مىتواند آنها را از نظر عقلى مسکوت بگذارد و صرفا به پیام وحى و تعلیم خاص الهى گوش بسپارد، البته هر چه انسان بتواند در این زمینهها هم، کاوش کند و به نتایج روشنى دستبیابد از یک سو سرمایههاى عقلى خود را فزونتر ساخته و به درک بهتر معارف الهى و تعمیق باورهاى دینى و فربه شدن آنها نایل مىشود و از سوى دیگر پارهاى از مباحث اعتقادى دینى را که بر پایه ظن استوار است - چه ظن صدورى و چه ظن دلالى - بدین وسیله به معارف قطعى و یقینى تبدیل مىکند . بدیهى است لحن سخن مزبور فقط در خصوص معرفتشخصى صدق مىکند; در سنگر دفاع از پایههاى دین و معارف کلى و جزیى آن و میدان مناظرات کلامى، هرگونه تلاش عقلى در جهت تحکیم معارف دین واجب و لازم است .
پس معرفتبه اصل وجود خدا یک معرفت فطرى است . بنابراین همه براهین اثبات خدا صرفا تنبیهات هستند و نمىتوان آنها را استدلالات حقیقى و براى کشف مجهول دانست . بشر هرگز جاهل به خدا نبوده و نیست و خدا نیز نیازمند اثبات نیست . در عین حال همه براهین خدا در جاى خود و بر کرسى تنبیه، صحیحند و داراى ارج و اعتبار مىباشند . از این رو استدلال فلسفى که منطقا عقول انسانها را متوجه خدا مىکند و اندیشهها را بیدار کرده و با خداوند مهربان مىسازد، نه تنها ممکن استبلکه در بازار دانشها و در میدان بحث و نظر به نوبه خود لازم است .
عارف و خداشناسى
عارف رویکرد شهودى به معرفت دارد و خدا را در طور سینا به تماشا مىنشیند و عقل نظرى و عقل عملى را به مسلخ عشق مىفرستد و کوشش را وا مىنهد و سر شوریده و پابرهنه (فاخلع نعلیک) (13) و با جذبه و کشش در وادى مقدس قدم برمىدارد . او تلاش نظرى و استدلال و برهان را براى اهل نظر وا مىگذارد و فرزند برهان و مولود مقدمات را صرفا دل مشغولى ارباب بحث مىشمارد و اندیشه را حجاب قلب و معرفتحصولى را سایه معرفت و نه خود آن، مىداند و معرفت را جز به شهود تفسیر نمىکند . این غیر از آن است که شخص پابند معرفتحصولى دم از برهان ناپذیرى خدا بزند . عارف دانستن را غیر ممکن نمىشمارد بلکه تماشا کردن را بر دانستن ترجیح مىدهد و به عنوان «واصل مخبر» ندا سر مىدهد که آن «نور مطلق» دانستنى نیستبلکه تماشا کردنى است .
علم و ایمان
شبهه برهان ناپذیرى خداوند مبدا پیدایش تفکر جدایى علم و ایمان - که از آن به جدایى عقل و ایمان (14) نیز تعبیر مىشود - گردیده و این تفکر در مغرب زمین به صورت یک جریان پرآوازه و مستمر فرهنگى درآمده است . این جریان خطرناک و نامیمون فرآورد عوامل فرهنگى دیگر است که هر کدام به تنهایى مىتوانست چنین جریانى را اساس ببخشد .
ضعف مبانى معرفتشناختى و سیطره اندیشه پوزیتویستى و فلسفه شک بر باورهاى غربى از جمله الاهیون و متالهان آنها از یک سو، و دیانتشرک آلود و غیر قابل دفاع عقلانى مسیحیت از سوى دیگر، علم و ایمان را در اذهان متکلمان و متالهان مسیحى و به طور کلى در فرهنگ دینى غرب، رو در روى هم قرار داد و سنگربانان ایمان مسیحى براى دفاع از آیین خود و توجیه مقبول عنصر ایمان چارهاى جز جدا کردن این دو عنصر از یکدیگر نیافتند و بدینسان تز «تجربه گرایى دینى» رونق گرفت و واژه «تجربه دینى» (15) ، (religious experience) به عنوان رهیافت معقول ایمان اصطلاح گردید . این تفکر خود به خود اندیشه جدایى «زبان دینى» از «زبان فلسفى» ، همچنین جدایى «زبان دین» از «زبان فلسفه» را به همراه آورد (16) و در مجموع فرهنگ دینى را از فرهنگ عقلانیت ممتاز شمرد و ایمان و گرایش دینى را صرفا در چارچوب شخصى، عواطف و احساسات و تعبدهاى بىریشه معنا بخشید .
تفکر جدایى عقل و ایمان یا علم و دین یک تفکر شوم و مبناى غلطى است که همواره به دنبال خود بحثهاى بسیارى را در باب ایمان و خداشناسى بر مىانگیخت . براى آن که اهمیت قضیه روشن شود به برخى از آراى مشهور و گفتههاى رایج، به صورت کوتاه اشاره مىکنیم:
ایمان گرایان افراطى، نظیر «کرکگور (17) » معتقد شدهاند که اساسا عقل، سد راه ایمان است و هر آنچه از طریق اندیشه و خرد آدمى کشف و دانسته شود، از حوزه ایمان خارج است . (18) پیروان فلسفه تحلیل زبانى، مانند ویتگنشتاین نیز با جدا ساختن حوزه زبان دین از سایر حوزهها و این که نمىتوان از خارج این حلقه و با عقل یا علم به سراغ مفاهیم دینى و گزارههاى کلامى رفت، به توجیه ایمان و مقبول جلوه دادن آن پرداختهاند . (19)
گفتار دیگرى که در رد عقلانیت دین و پیوند علم و ایمان وجود دارد گفتارى است که با نگاه کردن از بیرون به براهین فلسفى و ادله اثبات صانع و با یک لحن بىطرفانه نسبتبه آنها ساخته و پرداخته شده است . در این گفتار چنین وانمود مىشود که همه براهین مورد نظر به هر حال - چه درست و چه نادرست - همواره مورد انتقاد منتقدان بسیارى قرار گرفته و بشر در طول تاریخ فرهنگ فلسفى - کلامى نتوانسته به اتفاق سخن و داورى مشابه و قطعى پیرامون این ادله برسد . بنابراین بجاست که به طور کلى حوزه دین و عنصر ایمان را از حوزه فلسفه و عنصر عقل جدا بکنیم چنان که مطالعه احوال مردم دیندار هم چنین نتیجهاى را فراروى ما مىگذارد; زیرا «در عالم واقع و تجربه هم حتى یک در هزار از مردم دیندار را نمىتوان یافت که بر اثر اقناع عقلى و فلسفى ایمان آورده باشند یا به طریق عکس، شاید یک در هزار از مؤمنان را نتوان با قوىترین ادله به ترک ایمان واداشت .» (20)
گاهى چنین تعبیر مىشود که:
«اثبات استوارى و نااستوارى گزارههاى دینى و مطابقت آنها با واقع از دسترس بشر خارج شده است .» از این جهت نباید در مسائل دینى از این نظر بحث و گفتگو کرد .
چیزى که درباره دین مىتوان مطرح کرد این است که نقش دین در زندگى انسان چیست؟ و چگونه انسان را از سرگشتگىها و ابهامات و دغدغههاى جانکاه نجات مىبخشد . . . (21)
و گاهى چنین مىگویند که:
«اگر وجود خداوند را که عنقاوار در قاف قدم و غیب عما و غیب الغیوب نهان است، نتوان به اثبات منطقى - فلسفى یعنى برهانى رساند، چندان جاى شگفتى نیست . شاید محسوستر و آشکارتر از همین جهان محسوس و آشکار بیرونى، موجودى نباشد، . . . ولى بزرگترین وهن و رسوایى فلسفه در طول بیش از دو هزار و پانصد سال تاریخ، از فلاسفه پیش از «سقراط» تا پس از «آیر» این است که تاکنون کسى نتوانسته استبرهانى بر وجود خارجى جهان خارج اقامه کند . حتى اگر تا پایان جهان هم، همه فلاسفه و متکلمان شرق و غرب نتوانند برهانى بر وجود خدشه ناپذیر در اثبات وجود بارى عرضه کنند باکى نیست; چرا که در ادیان و عرفان به جاى اثبات وجود خدا احساس وجود او را داریم و شهود و وجدان قلبى و حس دینى را . . .» (22)
در این تعبیر دو نکته، قابل تامل است: یکى آن که شهود و وجدان قلبى و حس دینى (فطرت خداگرایى و خداپرستى) نه تنها ما را از استدلال فلسفى و اثبات عقلى خداوند بىنیاز مىکند بلکه یگانه راه توصیهپذیر براى خداشناسى و تحکیم پایههاى دین و ترویج ایمان همین راه است .
پاسخ این سخن بسیار روشن است و آن این که اولا شهود و وجدان هر کس متعلق به خود اوست و انتقالپذیر نمىباشد . بنابراین میدان بحث و نظر فقط عرصه تکتازى ملحدان و مشرکان خواهد گشت . و ثانیا این شهود و این وجدان، در بسیارى از انسانها قابل درک نیست و صرف احساس میل باطنى و گرایش ناخودآگاه به سوى خدا نمىتواند آنها را در ضمیر خودآگاهشان قانع سازد و ذهن پرسشگر آنها را نسبتبه وجود خداوند مجاب کند . ثالثا در مواقع بیمارى فطرت و کدر شدن جانها به سبب گناهان یا خودخواهى و دنیاطلبىها، که بسیار شایع است، نقطه روشنى براى خداشناسى و توجیه ایمان باقى نمىماند . اساسا چگونه است که اندیشه و خرد، در تمام شؤون زندگى و حیات علمى و فرهنگى بشر، یگانه پناهگاه امن براى حس کنجکاوى و حقیقت جویى انسانها مىباشد، ولى همین عنصر حیاتى در مواجهه با عنصرى به نام ایمان و دین به دست همین حس انسانى بر خاک مىافتد و در کشاکش آرا و تضارب اقوال به خون مىطپد و توان حق نمایى و ارزش و اعتبار خود را از دست مىدهد؟ !
نکته دوم مساله ادیان است و این در واقع گفتار دیگرى در رد عقلانیت دین به شمار مىرود . این نکته در برخى از تعابیر با تاکید و تصریح بیشترى مطرح شده است و چنین وانمود شده که گویا استدلال اصولا مورد رضایت ادیان هم نمىباشد .
«جاى تامل است که در ادیان مخصوصا در کتب آسمانى سه دین بزرگ توحیدى و ابراهیمى (یهودیت، مسیحیت و اسلام) دلیلى از نوع براهین معهود فلسفى و منطقى بر اثبات وجود خداوند اقامه نشده است . در قرآن گفته مىشود از در و دیوار وجود، وجه الهى هویدا است فاینما تولوا فثم وجه الله (23) - افى الله شک فاطر السموات و الارض (24) . . .» (25)
«باید دید حال که در ادیان - یعنى در کتب آسمانى - به وجود خدا استدلال و براى اثبات آن احتجاج نشده است و نگاه دینى نیز استقلال دارد و دین و دیندارى با عقل و عقلورزى رابطه مستقیم ندارد، پس چرا در حوزههاى فلسفى و کلامى شرق و غرب، در طى بیش از بیست قرن تاریخ فلسفه و کلام، برهانهایى براى اثبات وجود خداوند تالیف شده است؟ پاسخش این است که انسان بالفطرة عقلورز و برهانساز است، انسان در همه زمینههاى فکرى و فرهنگى و فعالیتهاى ذهن و زبان و زندگى خود از ریاضیات گرفته تا انواع علوم و معارف و فلسفه و همه فعالیتهاى علمى و عقلى خود، حتى در تدبیر منزل و تامین معاش، مدام عقل مىورزد و با تحلیل و توجیه سروکار دارد و تبیین و تحلیل، خواه و ناخواه از احتجاج و برهان پرورى خالى نیست . . .
از سوى دیگر دینداران نیز دوست ندارند که گفته شود معتقداتشان صرفا بر مبناى تقلید و تبعیت از اجدادى بوده و خود دلیل و برهانى بر اثبات صدق یا احتمال صدق مدعیات و معتقدات خود ندارند . لذا بحث و جدل و مباحثه و مناظره و محاجه پاى مىگیرد .» (26)
این ادعاى بزرگ و عجولانه بسیار شگفت آور است و پاسخ اجمالى آن در یک نگرش کلى به قرآن و احادیث اسلامى (27) این است که:
اساسا عقلانیت و عقل گرایى و احتجاج پرورى، شعار خود قرآن است و قرآن نداى «قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقین» (28) ، «ایتونى بکتاب من قبل هذا او اثارة من علم . . .» (29) سر مىدهد . ماده علم قریب به 780 بار، ماده عقل 47 بار، ماده فکر 18 بار، ماده لب 16 بار، ماده تدبر 4 بار و سرانجام ماده نهى که به معناى عقل است، 2 بار در قرآن وارد شدهاند . بررسى این نوع آیات ما را به روح اسلام و شناختشناسى اسلام آشنا مىسازد . سراسر قرآن در باب معارف، مملو از براهین استوار فلسفى است که نه فیلسوفى قبل از قرآن، آن را یاد کرد و نه اندیشمندى پس از قرآن مافوق آن را آورده است . (30)
علاوه بر قرآن، احادیث زیادى پیرامون ارزش عقل و رابطه عقل و تعقل با خداشناسى از ائمه معصومین علیهم السلام صادر گردیده است (31) . همچنین خود آن بزرگواران در تبیین معارف الهى ادله و براهین زیادى اقامه فرمودهاند و بخصوص در خطبهها و احتجاجات و مناظرات کلامى، براهین استوار فلسفى و استدلالات نظرى دقیق و عمیق بسیارى ارائه کردهاند . و نه تنها اصول و معارف الهى را به صرف شهود احاله نکرده و عقل ورزى و استدلال گرایى را محکوم ننمودهاند بلکه عملا آن را ترویج داده و حتى در این باره به تربیتشاگردان خاص و مجرب همت گماشتهاند .
براهین اثبات خدا وجه منطقى دارد
در منطق گفته مىشود برهان بر سه قسم است: برهان «لمى» که در آن از علت پى به معلول مىبریم، برهان انى از نوع «دلیل» که در آن از معلول پى به علتبرده مىشود و «ان مطلق» که در آن از یکى از دو معلول علت پى به معلول دیگر همان علتبرده مىشود .
آنگاه گفته مىشود برهان انى - با هر دو قسمش - مفید یقین نیست; چون ممکن نیست از راه معلول پى به علتبرد; زیرا با شک در علت، یقین به معلول حاصل نمىشود تا از آن راه به علت جزم پیدا شود (32) . به عبارت دیگر، این برهان (33) لغو است و در قیاس مزبور دور و مصادره (34) به مطلوب وجود دارد; زیرا همان طور که در منطق بیان شده، مقدمات برهان باید یقینى باشد و چیزى که داراى علت است فقط از راه علم به علت، معلوم مىشود و هرگز با شک در علت، قطع به معلول ممکن نیست، پس چگونه ممکن است معلول، یقینى و علت آن مشکوک و مجهول باشد و آنگاه از معلول یقینى پى به علت مجهول و مشکوک برده شود . از این رو صاحب نظران منطق اعلام داشتهاند که پى بردن از معلول به علت محال است . (35)
با در نظر گرفتن مطالب مزبور و با توجه به این که خداوند علتى ندارد تا از آن راه و به وسیله برهان لمى او را اثبات کنیم، این سؤال مطرح مىشود که براهین اثبات خدا چه وجه منطقى مىتواند داشته باشد؟ این پرسش که با یک مقدمات فنىترى شکل مىگیرد بار دیگر صورت دیگرى از شبهه برهان ناپذیرى خدا را در اذهان زنده مىکند (36) ، ولى از آن جا که مقدمات این بحثبسیار گسترده و دامنه دار است و با بسیارى از مطالب منطق و فلسفه در ابواب و فصول مختلف آنها مرتبط مىباشد و از طرف دیگر در برخى از عناصر مساله، ابهامات و اختلاف بیانها و نظرها بلکه تفاوت نگاهها وجود دارد (37) ، این بحث را از بخش مربوط به بیان صور گوناگون شبهه برهان ناپذیرى خدا که در آغاز فصل ذکر کردیم، جدا و در پایان فصل و در یک بخش جداگانه، مطرح کردیم . مزید بر علت مزبور، جهت دیگر این کار آن است که در تحلیل نهایى از این بحثبه این نتیجه خواهیم رسید که حتى از جهت منطقى اقامه هیچ گونه برهان حقیقى براى اثبات خدا ممکن نیست و هر برهانى که در این خصوص اقامه شود جز تنبیه هیچ وجه منطقى نمىتواند داشته باشد . بنابراین مناسب بود این مبحث را بعد از بخش مربوط به تنبیهى بودن براهین اثبات خدا به جهت فطرى بودن خداشناسى بلکه اولى بودن آن، ذکر کنیم .
براى حل این پرسش سه راه وجود دارد که احیانا در لابلاى کتابها و نوشتهها مسطور است . یک راه، اثبات یقینى بودن برهان انى و عدم پذیرش اشکال دور و مصادره به مطلوب است . از آنجا که این مساله مورد پذیرش ما نیست و اشکال یاد شده به جاى خود درستبوده و با دقت و عمق و ظرافتخاص خود، هرگز نمىتواند مورد انکار واقع شود، بنابراین به دو راه دیگر که اساطین حکمت و منطق - با پذیرش اشکال یاد شده - آن را طى کردهاند مىپردازیم:
الف) اساسا تمام براهین فلسفى - از جمله، اثبات واجب تعالى - از نوع برهان از راه ملازمات عامه هستند و این قسم، نوع دیگرى از برهان انى بوده و مفید یقین مىباشد و حصر برهان انى در دو قسم مشهور - که مفید یقین نیستند - درست نیست . با این تحلیل نه تنها برهان صدیقین با هر تقریرى که ارائه شود برهان از راه ملازمات عامه است - که از وجود واقعیت، ما به وجوب وجود ضرورت ازلى و واقعیت استدلال مىکنیم و همه این مفاهیم کثیر از یک حقیقت واحد بسیط انتزاع مىشود و بین آنها تلازم عقلى هست . از این رو آنها را ملازمات عامه مىنامند - بلکه همه براهین اثبات خدا - مثل برهان حرکت، برهان امکان وجوب و برهان حدوث و . . . از این قبیل است; (38) به طور مثال چنین گفته مىشود: عالم حادث است و هر حادثى محدثى دارد (یا نیازمند به یک محدث است)، پس عالم محدثى دارد . در این جا بین حدوث و وجود محدث تلازم عقلى برقرار است و در کبراى برهان، احد المتلازمین براى ملازم دیگر ثابتشده است . به عبارت دیگر در این قیاس، حد اوسط (حادث) و حد اکبر (محدثى دارد) متلازم همند نه علت و معلول; چون حد اکبر «محدث» نیستبلکه «محدثى دارد» است و این دو عنوان متلازم یکدیگرند، که در کبرا یکى براى دیگرى ثابت مىشود (39) .
آنچه در برهان امکان و وجوب یا برهان حرکتیا برهان نظم نیز جریان دارد، بر همین منوال است و حد اکبر در آنها «واجبى دارد» (یا «علتى دارد که خود، معلول نیست»)، یا «محرکى دارد» و یا «ناظمى دارد» است و همه این عناوین با حد اوسط آنها یعنى با «ممکن» و «متحرک» و «منظوم» تلازم عقلى دارند . در تمام مواردى که با مشاهده اثر پى به مؤثر برده مىشود همین قسم از برهان جریان دارد . حاصل سخن آن که درباره واجب تعالى جز همان قسم از برهان انى که از یک متلازم به متلازم دیگر پى برده شود هیچ گونه برهان راه ندارد و تفاوت و امتیازى که بین ادله مقام وجود دارد وابسته به کیفیت تلازم حد وسط و حد اکبر مىباشد و البته مهمترین و عمیقترین آنها برهانى است که دو متلازم آن از امور عامه بوده و هر دو از یک ذات بسیط و کامل بى کران انتزاع شده و بر او حمل گردند و آن در برهان صدیقین است . سر این که این برهان از سایر براهین عمیقتر مىباشد این است که در انتزاع مفهومهاى این برهان، چیزى از آثار و افعال دخالت نداشته و از هیچ کدام آنها استمداد نمىشود; زیرا مفهومى که از اثر، انتزاع شود جز مؤثر و معنایى که از فعل گرفته شود جز فاعل چیز دیگرى را اثبات نمىکند و همچنین مفهومى که از صفت گرفته شود جز موصوف، چیز دیگرى را ثابت نمىکند; مثلا برهان امکان و وجوب، فقط «علت غیر معلول» یا «وصف واجب بالذات» را نتیجه مىدهد یا برهان حدوث فقط «قدیم محدث» یا برهان حرکت «محرک ثابت» یا برهان نظم (در صورت صحتبرهان) فقط «ناظم» را افاده مىکند، در حالى که هدف از برهان صدیقین، اثبات فوق مقام تاثیر و مرحله فعل و مرتبه اتصاف، یعنى اثبات هویت مطلقه و مقام شامخ ذات بى کران واجب تعالى است . (40)
ب) یکى از راههاى دیگر آن است که بگوییم اساسا همه براهین اثبات خدا، براهین لمى هستند و در آنها از علت پى به معلول برده مىشود . در توضیح آن، نخست اقسام برهان لمى را یادآور مىشویم:
1- حد وسط علت ثبوت اکبر به طور مطلق باشد که قهرا علت ثبوت اکبر براى اصغر نیز خواهد بود . مانند:
«هذا الحدید ارتفعت درجة حرارته، و کل ما ارتفعت درجة حرارته فهو متمدد، فهذا الحدید متمدد .» این نوع از برهان لمى را «لمى مطلق» مىنامند .
2- حدوسط، علت ثبوت اکبر براى اصغر و در عین حال، معلول اکبر باشد; مانند:
«هذه الخشبة متحرک الیها النار، و کل ما تتحرک الیها النار توجد فیها النار، فهذه الخشبة توجد فیها النار .» 3- حدوسط، علت ثبوت اکبر براى اصغر و در عین حال، معلول اصغر باشد; مانند:
«المثلث زوایاه تساوى قائمتین، و کل ما یساوى قائمتین نصف زوایا المربع، فالمثلث زوایاه نصف زوایا المربع .» 4- حدوسط، علت ثبوت اکبر براى اصغر باشد، در حالى که نه معلول اصغر است و نه معلول اکبر; مانند:
«هذا الحیوان غراب، و کل غراب اسود، فهذا الحیوان اسود .» (41)
سه قسم اخیر را برهان «لمى غیر مطلق» مىنامند . با توجه به این مطالب معلوم مىشود که در برهان لمى مهم این است که حدوسط علت ثبوت اکبر براى اصغر یعنى ثبوت نتیجه باشد . اما این که آن، علت وجود فى نفسه اکبر باشد، (42) اصلا در لمى بودن برهان نقشى ندارد . بنابراین همین که حدوسط علت وجود وصفى ناعتى اکبر و سبب حمل اکبر براى اصغر و به تعبیر دیگر علت ثبوت نتیجه شد، برهان ما «لمى» خواهد بود .
بنابراین وقتى در براهین اثبات خدا از حدوث، به «محدث داشتن» یا از متحرک، به «محرک داشتن» یا از ممکن، به «واجب بالذات داشتن» پى برده مىشود در واقع از علت پى به معلول برده مىشود; زیرا علت این که ممکن، نیازمند واجب استیا حادث محتاج محدث قدیم است و یا متحرک به محرک ثابت نیاز دارد همانا خود ممکن و حادث و متحرک است . و به تعبیر دیگر، این حدوث و حرکت وامکان است که باعث مىشود اشیاء نیازمند خدا باشند .
اصل مطلب را «بوعلى سینا» رحمه الله درباره نیاز مؤلف (به فتح) به مؤلف داشتن (به کسر) بیان داشته است که اگر گفتیم: جسم، مؤلف (به فتح) است و هر مؤلف (به فتح)، مؤلف (به کسر) دارد، چنین برهانى، لمى است و از علت کون ناقص اکبر براى اصغر، پى به آن برده مىشود، نه آن که انى باشد که از معلول پى به علتبرده باشیم . (43)
در برهان صدیقین نیز چنین مىگوییم: وقتى از «وجود» به «وجوب» (یا از «واقعیت» به «ضرورت ازلى واقعیت») پى برده مىشود به دلیل آن که وجوب و ضرورت، وصفند و وصف، از لحاظ رتبه متاخر از ذات مىباشد . از این رو ما در یک تحلیل عقلى، از علت پى به معلول مىبریم; یعنى از مشاهده وجود و واقعیت، به دلیل آن که آنها علت تحقق وجوب و ضرورت هستند، به تحقق وجوب و ضرورت حکم مىکنیم .
ولى آیا مىتوان سخن را در همین جا ختم کرد و بدین وسیله همه براهین اثبات خدا را «لمى» قلمداد کرد؟ و آیا تحلیل نهایى در مساله، همین استیا آن که بررسى همه جانبه مطلب، ما را در نهایتبه همان راه اول برمىگرداند و براهین مزبور را فقط از راه ملازمات عامه، مقبول و موجه مىسازد؟
پاسخ مساله، آن است که اگر چه با درک تلازم عقلى بین «حادث» و «محدثى دارد» ، «محدث داشتن» حادث را اثبات مىکنیم و حدوث را سبب این امر مىدانیم ولى محدث داشتن حادث غیر از آن است که گفته شود «محدثى هست» . در واقع اینجا بین «حادث، محدثى دارد» و بین «محدثى هست» فقط تلازم عقلى و تحلیلى بر قرار است و اولى علت ثبوت دومى نمىباشد (حتى در تحلیل عقلى) هر چند علت اثبات آن است، سؤالى که در این جا مطرح مىشود این است که ما نیازى به طرح «کون تام» نداریم، همین «کون ناقص اکبر براى اصغر» براى ما کفایت مىکند و این، معلول «حد اوسط» است . در پاسخ مىگوییم، در خصوص این موارد و مشابه آن، این «کون ناقص» فقط در تحلیل عقلى و در بستر حمل و صورت قضیه مىباشد و ناظر به حال اصغر است . بنابراین حقیقتخارجى مساله چیزى جز «کون تام» اکبر با وصف فاعلیت و افاضه او نیست; زیرا فعل او اضافه اشراقیه و عین ربط است و معنا ندارد طرف اضافه یعنى «مربوط الیه» کون ناقص براى مربوط - که عین ربط است - داشته باشد . همین مساله، در رابطه بین محرک و متحرک، واجب و ممکن، ناظم و منظوم، نیز جریان دارد; حتى در قضیه «الجسم مؤلف، فله مؤلف» نیز همین مطلب صدق مىکند . بلى اگر یک امر مادى باشد که در «نتیجه» براى اصغر ثابت و بر موضوع خود حمل مىشود، این اکبر در وجود خارجىاش «کون ناقص» و «وجود لغیره» براى موضوع خود دارد; یعنى آنچه در «نتیجه» محمول واقع مىشود و معلول «حد اوسط» شناخته مىشود «وجود غایتى» شىء است و در حقیقت همین وجود وصفى، اکبر مىباشد، نه وجود فى نفسه آن . بنابراین نباید مقام را با موارد و مثالهایى که در توضیح اقسام «لمى غیر مطلق» ذکر کردیم همسان گرفت .
براى آن که مطلب، وضوح بیشترى بیابد به ریشه سخن مىپردازیم و آن این که: اساسا آنچه طرف تلازم عقلى در مواردى نظیر «حادث» ، «ممکن» ، «متحرک» ، «ناظم» و حتى «مؤلف» است نیازمندى آنها به یک محدث یا واجب مىباشد، نه داشتن یک محدث یا یک واجب بالذات و مانند آن . به تعبیر دیگر چنین گفته مىشود: «هر حادثى نیازمند یک محدث است» نه آن که گفته شود «هر حادثى محدثى دارد» . زیرا در تحلیل عقلى حادث، ما نخست نیازمندى او را به یک محدث، ادارک مىکنیم و ابتدا، بین «حادث» و «نیاز» تلازم عقلى بر قرار است; یعنى ما با فرض استقلال برهان حدوث هم، حدوث را سبب نیاز مىپنداریم (44) (علت و معلول .) همین طور است در بقیه موارد .
اما این که بین نیازمندى فعلى یک شىء به شىء دوم و بین وجود شىء دوم هم تلازم برقرار است، این یک مطلب مستقل دیگرى است و در این تلازم، بین نیازمندى شىء اول و بین وجود شىء دوم - که طرف نیاز است - رابطه على و معلولى برقرار نیست; یعنى نیازمندى حادث، حتى در تحلیل عقلى، علت وجود یک محدث نیست (45) (بدیهى است این حاجت، علت اثبات یک محدث است نه علت ثبوت آن .) بنابراین، آنچه در این گونه براهین وجود دارد صرفا تلازم عقلى و برهان از راه ملازمات عامه است که قسم سوم از «برهان انى» تلقى مىشود و اینها را نمىتوان حتى در ظرف تحلیل عقلى، «برهانى لمى» نامید .
در برهان صدیقین نیز هر چند گفته مىشود وقتى از وجود واقعیتبه وجوب و ضرورت ازلى پى مىبریم، در واقع در یک تحلیل عقلى، از علت پى به معلول مىبریم; زیرا وجوب و ضرورت ازلى، وصفند و وصف از لحاظ رتبه از ذات موصوف متاخر مىباشد، ولى با توجه به این که این اوصاف، عین موصوفند و همه این مفاهیم از یک حقیقت و از یک ذات بى کران انتزاع و بر یکدیگر حمل مىشوند، بین این مفاهیم حتى در تحلیل عقلى ولى ناظر به ظرف اتصاف خارجى، صرفا تلازم بر قرار است; یعنى مساله وصف و موصوف فقط در ظرف ذهن مىباشد، اما به لحاظ خارج حتى در تحلیل عقلى فقط تلازم عقلى وجود دارد نه رابطه على و معلولى .
تا این جا معلوم شد هر گونه برهانى که براى اثبات خداوند اقامه مىشود، برهان انى از طریق ملازمات عامه خواهد بود . و برهان لمى - حتى در تحلیل عقلى - در خصوص مقام، جایى ندارد; (46) چه این که «برهان شبه لمى» نیز از اساس باطل بوده و در هیچ مقامى وجه منطقى ندارد; زیرا برهان، بیش از چهار قسم یاده شده نمىباشد و قسم خامس، فرض ندارد . (47)
اما آیا این براهین مىتوانند براهین حقیقى و براى کشف مجهول و اثبات نتیجه قلمداد شوند؟ پیشتر با توجه به فطرى بودن خداشناسى، گفتیم که همه براهین اثبات خدا تنبیهىاند و اکنون مىگوییم خدا نه تنها نیازمند اثبات نیست زیرا اساسا با توجه به این که گزاره «خدا هست» از اولیات مىباشد; خدا اصل واقعیت و حاق واقعیت است و همه واقعیتها حتى تصور و تصدیق، قیاس و برهان از او واقعیت مىگیرند; بلکه خداوند قابل اثبات هم نیست و آنچه هست صرفا تنبیه مىباشد . یعنى نمىتوان از غیر او براى رسیدن به او یارى جست; زیرا هر آنچه هست از اوست و فکر و متفکر و مقدمات شناخت و ابزار آن، همه و همه از اویند در واقع اوست که خود را به ما مىشناساند و در این عرصه، اثبات حقیقى ذات خداوند مفهومى ندارد . این نظر وجه منطقى نیز دارد و با توجه به مباحثى که در منطق وجود دارد و اصولى که آن جا اثبات شده است، همه براهین اثبات خدا جز تنبیه و توجه دادن نفس به آنچه در ضمیر ناخودآگاهش بدان عالم است، نقشى ندارد .
توضیح مطلب آن است که در برهان صدیقین وقتى ما با مشاهده وجود بر وجوب وجود، استدلال مىکنیم و از ذات الهى به ذات او راه مىیابیم، در واقع خود نتیجه را در مقدمات قیاس مشاهده مىکنیم و دلیل را عین مدعا و مقدمات را عین مطلوب مىیابیم و در حقیقت استدلال ما به جاى اثبات مطلوب، به اثبات اولى بودن و بدیهى بودن نتیجه ختم مىشود . از این رو براهین صدیقین جز نقش تنبیه نمىتوانند نقش دیگرى را ایفا کنند; زیرا در این گونه براهین، دلیل عین مدعا و مقدمات، عین نتیجه است . و از نظر منطقى نمىتواند در یک استدلال حقیقى و تلاش براى کشف مجهول، چنین فرایندى صورت بپذیرد . توجه داشته باشیم که درست است در این جا دلیل و مدعا عین یکدیگرند و در خارج بین مقدمه و نتیجه دوگانگى وجود ندارد، ولى در ظرف استدلال و فضاى اندیشه، آن دو جداى از یکدیگرند . از این رو همچنان صورت برهان و قوام منطقى استدلال، پا برجا است .
اما در غیر براهین صدیقین که از شیئى به شىء دیگر استدلال مىشود (نظیر متحرک و محرک، حادث و محدث، امکان و وجوب بالذات، ناظم و منظوم و) . . . ، اگر چه گفتیم که این براهین نیز از نوع برهانى انى از طریق ملازمات عامه هستند، ولى سؤال اساسى، این است که شما چگونه پى به اصغر (جهان و موجودات عالم) بردهاید؟ یا چگونه از «اوسط» (متحرک، حادث، ممکن، منظوم و) . . . آگاه شدهاید؟ مگر نه آن است که در استدلال بر رد صلاحیتبرهان انى براى افاده یقین، علم به معلول را بدون علم به علت ناممکن شمردید؟ اگر چنین است پس معلوم مىشود علم به موجودات عالم یا علم به «متحرک» و «حادث» و «ممکن» و . . . را هم از مسیر علم به علت آن، پیدا کردهاید و چون علت همه چیز خداوند است و او علة العلل مىباشد، از این رو در همه این براهین، پیش از علم به اصغر و اوسط، شما علم به اکبر پیدا کردهاید و سپس از آن راه به اثبات اکبر براى اصغر پرداختهاید . و این چیزى جز دور و مصادره به مطلوب نخواهد بود . اما به دلیل این که ممکن است انسان به علتیک شىء، علم ناخودآگاه داشته باشد یعنى در عین آگاهى از آن، به آن توجه نداشته باشد و از آن غافل بماند ولى به خود شىء یعنى معلول، توجه تفصیلى و علم خود آگاه پیدا بکند، به همین سبب ما این گونه براهین را هم تنبیهى مىشماریم . در نتیجه به نظر ما همه براهین اثبات خدا - به هر گونه که در نظر گرفته شود - براهین انى از طریق ملازمات عامهاند و همه آنها حتى از نظر توجیه فلسفى - منطقى، صرفا تنبیهات مىباشند و نمىتوانند حقیقى قلمداد بشوند.
پىنوشتها:
1) مدرس حوزه، محقق و فارغالتحصیل ممتاز رشته تخصصى کلام .
2) این در واقع قلمرو دیگرى از شبهه است و آن این که هرچند در اثبات اصل ذات بارى تعالى براهین عقلى معتبر باشد و در این راه توان عقل پذیرفته گردد، ولى لااقل در شناخت همه یا برخى از صفات او عقل، عاجز و شرع معیار شناخت مىباشد .
3) این را نیز یادآور مىشویم که گروهى از علماى اسلامى نوعى استدلال عقلى ساده و همه فهم را براى احتراز از شناخت تقلیدى خداوند، به عنوان حداقل معرفت لازم، واجب قلمداد کردهاند، هرچند گروهى دیگر به شناخت فطرى درونى و فاقد هرگونه استدلال نیز کفایت کرده و بر آن، مهر تایید زدهاند . و کسانى هم به کفایت هر نوع علمى هرچند از راه تقلید به دستبیاید - به شرط آن که به مرحله علم برسد - رضایت دادهاند . ر . ک: سید محسن خرازى، بدایة المعارف الالهیة، ج 1، ص 14- 13 .
4) دانش شهودى به این حقایق اگر براى شاهد واصل کفایت کند تا هنگامى که در قالب دانش حصولى چهره برهانى نیابد، قابل انتقال به دیگران نیست . بنابراین کسانى که این گونه معارف را به شهود منحصر مىکنند ناخودآگاه به تخریب بنیان توحید پرداخته و مبناى آن را در معرض تزلزل و نابودى قرار مىدهند; زیرا هیچ راهى براى هدایت دیگران و حمایت استدلالى از معارف دین وجود نخواهد داشت; چه این که اگر گفتار به شهود ختم شود، بدون آن که میزانى برهانى براى تشخیص صحیح یا سقیم آن باشد، هرکس مىتواند داعیهاى داشته باشد و در نتیجه یکى از شرک و دیگرى از توحید خبر مىدهد . ر . ک: آیة الله جوادى آملى، تبیین براهین اثبات خدا، ص 113 .
5) اصالت تجربه» (empirism) ، «اصالتحس» (sensualism) و «پوزیتویسم» یا «مذهب تحصلى» (positivism) در این دسته قرار مىگیرد .
6) توضیح فطریات عقلى در بحث فطرت خواهد آمد .
7) در این میان سه گروه پیدا شدهاند:
الف) «مادیون» یعنى کسانى که منکر ماوراى طبیعتند، که از یک طرف در باب ابزار شناخت مانند «حسیون» اظهار نظر مىکنند و از طرف دیگر در باب فلسفه مانند «عقلیون» به قطع و جزم، اظهار نظر مىکنند .
ب) «لا ادریون» یعنى کسانى که در مسائل متافیزیکى شکگرا هستند و در واقع به لوازم مبانى معرفتى خود وفادار ماندهاند .
استاد شهید مطهرىرحمهم الله از گروه دوم به عنوان «حسیون شجاع» و از گروه اول به عنوان «حسیون غیرشجاع» نام برده است . ر . ک: مجموعه آثار، ج 3، ص 513- 512 .(بحث فطرت) .
ج) «الاهیون» یعنى کسانى که هر چند از نظر فلسفى و عقلى بحث پیرامون خدا و باورهاى دینى را برهانناپذیر قلمداد کردهاند، ولى همچنان راه ایمان قلبى را باز دانسته و از راههاى گوناگون، آن را پذیرفتهاندودر عین نفى عقل، انسانها را به تحصیل ایمان و باور قلبى به عنوان یک عنصر متعالى توصیه کردهاند .
8) مدعا یامجهول مورد بحث را قبل از اثبات، «مطلوب» و بعد از آن «نتیجه» مىنامند .
9) این اشکال، همان اعتراض معروف «ابو سعید ابوالخیر» به «ابن سینا» در مورد تکیه بر استدلالات و ارزش معرفتى قیاسات است . برخى از غربیان نیز همین اشکال را به منطق ارسطویى تکرار کردهاند .
در حل شبهه بعضى، اشکال مزبور را از راه امتیاز گذاشتن بین علم اجمالى و علم تفصیلى پاسخ دادهاند . بعضى از اساطین آن را کافى ندانسته و خود، تحلیل درستى از قضایاى کلى به دست دادهاند و اشکال یاد شده را ناشى از عدم درک صحیح قضایاى کلى و چگونگى به دست آوردن آنها دانستهاند . ر . ک: آیةالله جوادى آملى، همان، ص 94- 92 .
پاسخ دیگرى نیز مىتوان داد و آن این که: خود مستشکل در طرح اشکال مزبور از قیاس استفاده کرده و به شیوه قیاسى، قیاس را بى اعتبار قلمداد کرده است . بنابراین استدلال مزبور «پارادوکسیکال» است و در درونش تناقض گویى نهفته است .
10) شهود عقل همان درک عقلانى و معرفتحصولى عقلى است . در این جا دو معنا براى شهود بى واسطه عقل قابل ارائه است:
الف) عقل، علم حضورى نفس نسبتبه خداوند را به علم حصولى ترجمه مىکند . در این معنا ادراک حصولى وعقلى خداوند، بدیهى و از قسم وجدانیات مىباشد . وجدانیات که ترجمان علوم حضورىاند گاهى در مرتبه حیوانى قرار دارند; مثل احساس تشنگى و گرسنگى و احساس درد و لذت حسى یا احساس دوستى و دشمنى و مانند آن . و گاهى در مرتبه انسان ظهور مىکنند و ناشى از قوه عاقله مىباشند; مثل علم حصولى به خویشتن (مفهوم «من») و مثل علم حصولى برگرفته از شناختحضورى نسبتبه خداوند (مفهوم خدا، که جان در قبضه اوست .) ب) عقل گزاره «خدا هست» را از قبیل «اولیات» مىشمرد که تصور صحیح موضوع و محمول، او را ناگزیر از تصدیق به آن مىکند . سخن در این باره مجال بیشرى مىطلبد، ولى در بندهاى پایانى مقاله هر چند به اشارت بدان خواهیم پرداخت .
11) استاد شهید مطهرى، مجموعه آثار، ج 6، ص 878 (اصول فلسفه و روش رئالیسم، جلد پنجم .)
12) همان . گفتنى است اولا عمده شبهه آنان نه در اثبات ذات خداوند بلکه پیرامون اثبات صفات الهى است و اگر چنین نباشد مساله، دورى خواهد بود . رک: همان، صص 909، 1024 و 1029 . و ثانیا در این گونه مسائل حنابله و اهل الحدیث از اشاعره افراطىترند اگر چه بناى فکرى آنها نیز بسیار سست است .
13) طه/12 .
14) گاهى همین مطلب را با تعبیر جدایى عقل و دین نیز مطرح مىکنند، با این تفاوت که تعبیر «ایمان» ناظر به تدین انسانها و رابطه مردم با دین و معتقدات دینى است، ولى تعبیر «دین» ناظر به فرآورد خود مذهب و معارفى است که از مذهب در اختیار مردم قرار دارد . گفتنى است در این میان تعبیر دیگرى نیز وجود دارد و آن تعبیر «جدایى علم و دین» است که در این جا مقصود از «علم» چیزى فراتر از عقل است و اساسا بیشتر ناظر به علوم طبیعى و تجربى - به معناى عام کلمه - مىباشد و علاوه بر آن که بر تفکر جدایى عقل و دین و ممتاز شمردن دیانت از عقلانیت دلالت مىکند، بیشتر در جهتحل مشکل تعارض دادههاى علوم با مقبولات دین بنیان گرفته است و به طور کلى معرفتبشرى را - در هر حوزه از حوزههاى معرفت - از معرفت دینى جدا و غیر مماس با یکدیگر قلمداد مىکند .
15) یکى از عناصر مشخص در تجربه دینى انسان احساس هیبت و حرمت است در برابر آنچه برایش قدسى و مقدس شمرده مىشود . عناصر دیگرى نیز وجود دارد از جمله الزام اخلاقى یا مسؤولیت عمل، فروتنى و احساس تقصیر و بالاخره طلب آمرزش . مجموعه این عناصر، بناى تجربه دینى را در حیات معنوى بشر بنیان مىنهد و به گرایش دینى معنا بخشیده و ایمان مذهبى را موجه و مقبول مىسازد . ر . ک: ایان باربور، علم و دین ترجمه بهاءالدین خرمشاهى، ص 247 . به نظر مىرسد در شکلگیرى مفهوم «تجربه دینى» یک موضوع تاریخى نیز تاثیر گذار بوده است و آن قضیه «حواریون» و کتابت اناجیل چهارگانه است .
16) زبان دینى که فیلسوفان دین از آن سخن مىگویند، ناظر به «گزارههاى کلامى» در باب وجود، سرشت و اعمال موجودى شخصى و فوق طبیعى مىباشد و به هر زبانى که درباره دین و مفاهیم آن، یا تجربههاى معنوى سخن مىگوید اطلاق مىگردد، اما زبان دین، ناظر به زبانى است که خود دین براى رساندن پیام خود به مردم مورد استفاده قرار داده است و به این معنا است که دین با چه زبانى سخن گفته و چگونه پیام خدا را به مردم رسانده است . آیا با زبان فلسفى و عقلى یا با زبان شهودى و درون نگرى و یا با زبان عاطفى و اخلاقى و یا . . . ؟ «زبان دینى» معادل واژه انگلیسى، (Religious language) است، در حالى که معادل واژه «زبان دین» در انگلیسى، واژه، (The language of Religion) ، مىباشد . ر . ک: مهدى هادوى تهرانى، مبانى کلامى اجتهاد در برداشت از قرآن کریم، صص 310- 309 .
17) کرکگور» متکلم مسیحى پروتستان اهل دانمارک مىباشد . در قرن نوزده (در حدود صد و پنجاه سال قبل) مىزیسته و اگر از فیلسوفان طراز اول غرب به حساب نیاید، فیلسوف طراز دوم مىباشد . او اهل عرفان هم بوده و بنیانگذار مکتب فلسفى «اگزیستانسیالیسم» - یکى از دو مکتب فلسفى طراز اول جهان در قرن بیستم - مىباشد . با این که در سن چهل و سه سالگى از دنیا رفت، اما حجم آثار او بسیار زیاد - بالغ بر یک میلیون و پانصد هزار صفحه - است، اما بسیارى از این آثار به زبان دانمارکى (زبان اصلى کرکگور) هم چاپ نشده است .
کرکگور از قوىترین متکلمان مسیحى است که مسیحیت تاکنون به خودش دیده است . او کتابى نوشت تحت عنوان «پراکنده گویىهاى فلسفى» یا «قطعات فلسفى» و بعدها تعلیقهاى بر آن انگاشت که حجم این تعلیقه شش برابر اصل کتاب شد و اسم آن را «تعلیقه غیر علمى نهایى بر قطعات فلسفى» نهاد که امروزه به نام «تعلیقه کرکگور» معروف است و به این دلیل آن را تعلیقه غیر علمى نامید که باپوزیتویسم و علم زدگى به شدت مخالف بود و مىگفت اگر کسى علم زده است اصلا سراغ این کتاب نیاید .
در این کتاب بخشى هستبه نام «حقیقت، انفسى بودن است» که بسیار مهم مىباشد و هر چند حجم این بخش بیش از هشت صفحه نیست، اما در حدود هزار کتاب در رد یا قبول آن نوشته شده است . یکى از قوىترین نقدهایى که بر این بخش شده مربوط به آقاى «رابرت مرى هیوآدامز» مىباشد . ترجمه خود این بخش از کتاب کرکگور و نقد آقاى آدامز در مجله «نقد و نظر شماره 4» چاپ گردیده است . . .
18) «پل تیلیخ» (1886- 1965)، [paul Tillich] متکلم و فیلسوف آلمانى - آمریکایى، اساسا اثبات وجود خداوند را به همان اندازه الحادآمیز مىداند که انکار وجود او را، البته درست است که وى نظر به صرف الوجود بودن و لایتناهى دانستن ذات الهى دارد و این سخن را که «خدا وجود دارد» ، در حکم محدود جلوه دادن آن ذات نامحدود مىپندارد، ولى به هر علت، اثبات وجود خدا را الحادآمیز توصیف کرده است . ر . ک: جان هیک، فلسفه دین، ترجمه بهزاد سالکى، ص 26 .
19) ر . ک: مهدى هادوى تهرانى، پیشین، ص 315 . «جان هیک» در «فلسفه دین» به طور اجمال به نظریه «ویتگنشتاین» در باب زبان دینى پرداخته و آن را نقد کرده است . ر . ک: جان هیک، پیشین، صص 234- 229 .
20) خدا در فلسفه، . . .
21) مقاله نقد تفکر سنتى در کلام اسلامى، مجله کیان، سال سوم، شماره 10 .
22) خدا در فلسفه .
23) بقره/155 .
24) ابراهیم/10 .
25) خدا در فلسفه .
26) همان .
27) در این خصوص، ر . ک: آیة الله جوادى آملى، پیشین، ص 137- 117; آیة الله سبحانى، مسائل جدید در علم کلام، ص 22- 15 .
28) این جمله در آیات زیر وارد شده است: بقره/111، انبیاء/24، نمل/64، و قصص/75 . در بعضى آیات دیگر نیز مشابه آن وارد شده است .
29) احقاف/4 .
30) به عنوان نمونه به چند آیه اشاره مىکنیم:
«ام خلقوا من غیر شیء ام هم الخالقون ام خلقوا السماوات و الارض بل لا یوقنون» (طور/35- 36) «لو کان فیهما آلهة الا الله لفسدتا . . .» (انبیاء/22) «. . . و ما کان معه من اله اذا لذهب کل اله بما خلق و لعلا بعضهم على بعض . . .» (مؤمنون/91 .) فیلسوفان اسلامى، برهان صدیقین را هم از قرآن کریم و آیه «. . . . ا و لم یکف بربک انه على کل شیء شهید» (فصلت/53) استفاده کردهاند، البته شکى نیست که قرآن براى توحید و اثبات یگانگى الهى برهان اقامه کرده است (نظیر دو آیه از آیاتى که در این جا ذکر کردیم و در آنها روش قیاس استثنایى کاملا رعایتشده است، ولى این که قرآن براى اثبات اصل وجود خدا نیز استدلال کرده استیا خیر، بررسى بیشترى مىطلبد و بخصوص از جهتشناختن زبان قرآن و همچنین روانشناسى قرآن حائز اهمیت مىباشد . مرحوم آیة الله شهید بهشتى در کتاب «خدا از دیدگاه قرآن» نظر اول را پذیرفته است، ولى علامه طباطبایىرحمهم الله در «المیزان» روى نظر دوم تکیه کرده و معتقد شدهاند قرآن وجود خدا را بىنیاز از استدلال دانسته است . استاد مصباح در «معارف قرآن» به طور اجمال به این بحث پرداختهاند و زبان قرآن را در مواجهه با مساله وجود خدا مختصرا توضیح دادهاند .
31) چند حدیثبه طور نمونه ذکر مىکنیم:
«ما آمن المؤمن حتى عقل» (شرح غرر و درر، ج 6، ص 70)، «على قدر العقل یکون الدین» (همان، ج 4، ص 313)، «نعم قرین الایمان العلم» (همان، ج 6، ص 159)، «فبالعقل عرف العباد خالقهم و انهم مخلوقون و انه المدبر لهم و انهم المدبرون» (کافى، ج 1، ص 29 .)
32) ر . ک: آیة الله جوادى آملى، مبدا و معاد، ص 130 .
33) ر . ک: اسفار، ج 3، ص 396 (پاورقى علامه .)
34) اسفار، ج 6، ص 27 (پاورقى علامه .) عین عبارت ایشان در کتاب برهان هم چنین است:
«ثم نقول: کما بینوا، ان الدلیل لایفید یقینا بنفسه . ولیکن «ج» ، «ب» ، «ب» ، «ا» و «ا» علة ل «ب» و ذلک لان «ا» حیث کان علة ل «ب» کان ضرورة «ج» ، «ب» متاخرة عن «ج» ، «ا» و ضرورة «ج» ، «ا» المطلوب متاخرة عن ضرورة «ج» ، ب» الصغرى، فالیقین «ج» ، «ا» متاخرة عن الیقین ب «ج» ، «ا» هذا دور; فاذن المطلوب ثابت .
ثم نقول: کما بینوا، ان البرهان الذى [کان] اوسطه و اکبره معلولا معا لشىء ثالث لایفید یقینا بنفسه; و لیکن «ج» ، «ب» ، «ب» ، «ا» و «ب» ، «ا» معا معلولین لشىء ثالث و هو «د» و ذلک لان ضرورة «ب» ، «ا» متوفقة على ضرورة «ب» ، «د» و عند ضرورة «ب» ، «د» تثبت ضرورة «ج» ، «ا» ، «ب» ، «ا» معا فى مرتبة واحدة معا و کذلک الیقین بهما و قد فرض ان الیقین ب «ب» ، «ا» متقدم على الیقین ب «ج» ، «ا» ، هف .
و قد بان من هیهنا، ان القیاس من احد المضافین او المتلازمین و بالجملة کل شیئین کان العلم بهما واحدا، على الآخر، لیس یفید الیقین .
و قد بان ایضا ان القیاس الذى اکبره علة لاوسطه او هما معلولا علة ثالثة لیس ببرهان البته، اذ لایفید الیقین، و ان برهان الان یجب ان یتالف من مقدمات لاسبب فیها .» علامه طباطبایى، برهان، مقاله ثانیة، فصل سابع .
35) آیةالله جوادى آملى، پیشین، ص 39 .
36) ثم استشکلوا فى کون البیان برهانا بان الاحتجاج منحصر فى الانى و اللمى و الواجب (تعالى) لیس معلوما لشىء اصلا، بل هو علة لجمیع ماعداه، فکل مایستدل به على وجوده یکون دلیلا انیا و هو لایعطى الیقین .» اسفار، ج 6، ص 27 .
37) ر . ک: محمدتقى مصباح، تعلیقة على نهایة الحکمة، صص 400- 398; حسین العشاقى الاصفهانى، وعایة الحکمة فى شرح نهایة الحکمة، صص 254- 249 و نیز: على شیروانى، ترجمه و شرح نهایة الحکمة، ج 3، ص 157 به بعد .
38) ر . ک: آیة الله جوادى آملى، پیشین، ص 130 .
39) ر . ک: آیةالله جوادى آملى، تبیین براهین اثبات خدا، ص 40 .
40) ر . ک: آیةالله جوادى آملى، ص 130- 131 .
41) درباره برهان لمى و اقسام آن، ر . ک: بوعلى سینا، شفا، باب برهان، مقاله اولى، فصل هفتم، چاپ دانشگاه، 1367 (بخصوص، پاراگراف آخر)، خواجه طوسى، اساس الاقتباس، مقاله پنجم (برهان) (بویژه، ابتداى صفحه 363 .) و محمد رضا المظفر، المنطق، صص 360- 359 (بحثبرهان لمى مطلق یا غیر مطلق .)
42) ر . ک: علامه طباطبایى، برهان، مقاله دوم، فصل ششم .
43) ر . ک: آیةالله جوادى آملى، تبیین براهین اثبات خدا، صص 40- 39 . و اسفار، ج 3، صص 399- 398 .
44) البته سخن ما فعلا در برهان حدوث و با فکر متکلمین است; گرچه به نظر فلاسفه، آنچه سبب نیاز خواهد بود امکان شىء است نه حدوث آن . این سخن مجال دیگرى را مىطلبد .
45) ر . ک: همان .
46) از این رو علامه طباطبایى در جاهاى مختلف تصریح و تاکید کردهاند که تمام براهین فلسفى از جمله براهین اثبات خدا، برهان انى از طریق ملازمات عامه مىباشد . ر . ک: پاورقىهاى علامه در اسفار، ج 6، صص 13 و 29- 27; ج 3، ص 396 .
47) ر . ک: آیة اللهجوادى آملى، مبدا و معاد، ص 130 . بنابراین، برهان شبه لمى، همان برهان انى به طریق ملازمات عامه است، ولى با این ویژگى که برهان صدیقین باشد و به جاى آن که از اثر پى به مؤثر ببریم از خود حقیقت وجود پى به ضرورت آن ببریم .