قرن بیستم آبستن تغییر و تحولات عظیم سیاسی و اجتماعی بوده است. ادبیات، هنر و علم نیز متأثر از وضعیت حاکم بر جامعه بوده اند. در اروپا، به خصوص در فرانسه، نویسندگان بسیاری چه با آثارشان و چه با موضع گیری هایشان در عرصه های گوناگون، نام خود را در تاریخ ثبت کرده اند. ژولین میشل لریس از آن معدود نویسندگانی ست که به دلیل حضور مستمرشان در طول قرن، ردپای محونشدنی از خود به جای گذاشته است. منتقدان معمولاً برای تعیین جایگاهی برای او دچار مشکل می شوند و موقعیت ثابت و مشخصی را برایش نتوانسته اند در نظر بگیرند. عده ای او را شرح حال نویس و شاعری متبحر می دانند که توانست تحولی عظیم در نگاه «خود» و استفاده از زبان، ایجاد کند. عده ای دیگر نیز، به واسطة تحقیقات گسترده اش بر روی زبان، آداب و رسوم اقوام آفریقایی او را قوم نگاری شایسته می نامند. ولی آیا نمی توان ادعا کرد که این دو قلمرو نزد لریس نه تنها مغایرتی با یکدیگر ندارند، بلکه ردپایی از هر کدام در دیگری یافت می شود؟ به عبارتی، آیا شعر و قوم شعر، آن طور که میشل بوژور می گوید، مکمل یکدیگر و جداناپذیر نیستند؟