اگر یک جسم تغییر کند، ازیک سو پس از تغییر ممکن نیست درست همان جسمِ پیش از تغییر باشد؛ ازسوی دیگر، اگر یک جسم پس از تغییر درست همان جسمِ پیش از تغییر نباشد، موضوع دقیقی برای تغییر نیست، پس گویی هیچ چیز به راستی تغییر ن کرده است. یک راه فیلسوفان برای حل این چیستان که دراصل، مسأله ی پایایی هویت در زمان است، این است که زمان را به درون ا جسام راه دهند، نه درون ویژگی های آن ها. در این صورت می توان گفت که اجسام، اجزای زمانی دارند، همچنان که اجزای مکانی دارند. به این اعتبار، کل یک جسم در یک زمان خاص وجود ندارد. درعوض، در یک زمان، تنها یک جزء زمانی (یا یک مرحله ی زمانی) آن وجود دارد؛ از این دیدگاه، با نام چهاربُعدی انگاری یا نظریه ی اجزاء زمانی یاد می کنیم. در ا ین مقاله، نخست نشان می دهیم که چهاربُعدی انگاری چگونه در حل چیستان های پایایی هویت در زمان، مانند «تغییر ذاتی» و «ترکیب مادی» به کار می آید. سپس اثبات می کنیم که ملاصدرا نیز با پشتیبانی از مفاهیمی مانند «حرکت به معنای قطع» و «حرکت جوهری»، چهاربُعدی انگار است. بحث دیگر این مقاله درباره ی نسبت چهاربعدی انگاری با هستی شناسی زمان است؛ این مبحث چگونگی اتصال اجزای زمانی یک چیز را روشن می سازد. در این راستا، همچنین تحلیل صدرا را برای مسأله ی اتصال این اجزا واکاوی می کنیم.