پشت پرده آن مقاله چه گذشت؟
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
محمد حیدری به عنوان یکی از معاونان سردبیر روزنامه اطلاعات که نوشته زیر به قلم اوست، در هشتم شهریور 57 که آزادی نسبی بر مطبوعات حاکم شده بود چگونگی تحویل مقاله اهانتبار 17 دی و چاپ اجباری آن در روزنامه اطلاعات را بیان میکند که شرح آن خواندنی استمتن
سال گذشته، من در یک دوران موقت، سمت نظارت کلی و اساسی را بر صفحات داخلی روزنامه اطلاعات داشتم. بدینترتیب که وظیفه داشتم از طریق تماس دائم با متصدی اجرایی صفحات داخلی بدانم چه موضوعاتی در این صفحات چاپ میشود و اگر مطلبی به مصلحت نبود مانع چاپ آن شوم و اگر موضوع یا مطلبی برای پیگیری به نظرم میرسید آن را به همکارانم بگویم تا تهیه کنند و به چاپخانه تحویل دهند.
در همین دوران موقت، به سرماخوردگی شدیدی که مرا چند روز بر بستر میخکوب کرد، دچار شدم. در این چند روز، عصرها به وسیله تلفن با همکارم احمد رضا دریایی که متصدی اجرایی صفحات داخلی روزنامه بود تماس میگرفتم و در مورد مسائل روز با یکدیگر تبادل نظر میکردیم. از جمله، غروب روز جمعه 16 دیماه 1 [سال] گذشته چنین تماسی تکرار شد. اما بر خلاف همیشه، همکارم به جای بیان شاد و شیرین گذشته، با صدایی لرزان و پر اندوه به احوالپرسی من پاسخ داد. نخست گمان بردم او هم مریض شده است و لذا گفتم «خدا بد ندهد، تو هم سرما خوردهای؟» گفت: نه. به شوخی گفتم: پس کشتیهایت غرق شده؟ گفت: نه... همه مان به دردسر افتادهایم. از وزارت اطلاعات نامهای آوردهاند و اصرار دارند همین فردا چاپ شود. گمان کردم از همان نامههای معمولی است که وزارت اطلاعات، در دوران اختناقآمیز سالهای گذشته چاپ آنها را همواره به مطبوعات تحمیل میکرد و البته غالبا موضوعاتی بود که چاپ آنها خواننده آگاه را متوجه طرز تفکر و مدیریت بسیار ابتدایی و پیش پا افتاده و خندهآور مسوولان تبلیغاتی مملکت میکرد. بدین لحاظ بود که گفتم: چه میشود کرد؟ ... ما که پوستمان کلفت شده است، مطلب را در یکی از صفحاتی که کمتر مورد توجه است و لای آگهیها، گم و گور کن. گفت: این دفعه موضوع فرق میکند. چیزی که به ما دادهاند نامهای است به امضای شخصی موهوم به نام «رشیدی مطلق» و علیه آیتاللهالعظمی خمینی، آن هم، سرشار از ناسزا و حرفهای نامربوط.
پشتم لرزید. برای مدتی (شاید یک دقیقه و شاید بیشتر) بین من و همکارم سکوت برقرار شد. بعد که بر اعصابم مسلط شدم، گفتم: متن نامه را بخوان و او خواند. نامه که تمام شد، گفتم من صد درصد مخالف چاپ نامه هستم. بگذار با سردبیر روزنامه صحبت کنم و بعد بگویم چه باید کرد؟ گفت: سردبیر روزنامه استعفا کرده است. الان روزنامه بیسردبیر است. گفتم: آقای مسعودی هم که در تهران نیست، پس من با مسوولیت خودم تصمیم میگیرم که نامه چاپ نشود. گفت: تهدید کردهاند که نامه حتما باید چاپ شود، تو چرا مسوولیت قبول میکنی؟ ماموران وزارت اطلاعات نامه را به هرحال، و به زور هم باشد چاپ میکنند. گفتم: حالا که کسی در روزنامه نیست و من موظفم مانع انتشار این نامه بشوم، ولو آن که فردا به صلابهام بکشند و بعد به شوخی گفتم: من تا حالا غذای زندان را نخوردهام، به امتحان کردنش میارزد.
مکالمه ما 2 نفر اینجا قطع شد. گمان کردم خطری را که نه فقط شرافت روزنامه نگاران را لکهدار میکرد، بلکه به شرحی که خواهم نوشت، ثبات کشور را به هم میزد (که زد) رفع کردهام. البته فکر میکردم رونوشت این نامه مجعول به روزنامههای دیگر هم داده شده و آنها هم چنین مقاومتی را کردهاند اما دلخوشیم دیری نپایید، چرا که همکارم تلفن کرد و گفت: فلانی نامه باید چاپ شود، چه من و تو بخواهیم یا نخواهیم. اگر مقاومت کنیم خودشان میآیند [به] روزنامه و نامه را چاپ میکنند و ایبسا در همان ساعاتی که روزنامه چاپ میشود من و تو به جای آب خنک خوردن، در زندان زیر لگد و مشت باشیم.
شرح و تفصیل نمیدهم. وقتی ناامید شدم و دریافتم کاری از هیچ کس ساخته نیست و اگر مثلا مدیر روزنامه هم در دسترس باشد و موافقت کند به خاطر احتراز از چاپ این نامه از انتشار روزنامه جلوگیری کنیم، یعنی چند روز روزنامه ندهیم، باز خود دستگاه سانسور، روزنامه را بیآنکه آب از آب تکان بخورد منتشر خواهد کرد، لذا گفتم: پس بیا و زیرکی کن. نامه را از صفحه اول بخش نیازمندیها، لابلای بیخوانندهترین آگهیها شروع کن و هر پاراگراف را در یک صفحه بگذار و بنویس بقیه در صفحه بعد و این وضع را تکرار کن تا مقاله تمام شود. تیتر مطلب را هم از 12 سیاه (کوچکترین حروف تیتر) بگذار.
صبح فردا، علیرغم ادامه بیماری به روزنامه آمدم. وقتی چشمم به صفحات لایی افتاد چون صاعقهزدهها بر جایم خشک شدم. مقاله، علیرغم سفارش و تاکید من، با حروف درشت، داخل کادر و جای مشخص چاپ شده بود. ساعتی بعد فهمیدم دستگاه سانسور، احمدرضا دریایی همکار مرا تحت کثیفترین نوع فشار وادار کرده است نامه را با این وضع مشخص چاپ کند.
آن روز، روز عزای کارگران، کارمندان و اعضای هیات تحریریه روزنامه اطلاعات بود. از استعفای دسته جمعی صحبت کردیم و بعد خودمان نتیجه گرفتیم این دستگاه بیمنطق، وقیح و مغرض مشتی از عوامل خود را جایگزین ما میکند، خاصه که احساس کردیم دستی در کار است تا روزنامه اطلاعات را نابود کند. این امر وقتی به ما ثابت شد که دیدیم نامه را نخست در روزنامه اطلاعات چاپ کردند و بعد در سایر مطبوعات به چاپ رساندند و خودشان کوشیدند وانمود کنند روزنامه اطلاعات خود مقدم به چاپ نامه بوده است. با وجود این، باز هم عدهای از همکاران بر تصمیم خود مبنی بر استعفا مصر بودند، تا آن که تلفنهای ملامتآمیز مردم شروع شد. بعضیها ناسزا میگفتند. اما این ناسزاها برای ما شیرینتر از شهد بود. میدانید چرا؟ برای آن که مردم بیدار دل، تلویحا فهمیده بودند پشت پرده چه میگذرد و عامل چاپ این نامه چه کسانی و چه دستگاهی بوده است. قضاوت مردم را در آن موقع در جملهای خلاصه میکنم تا بدانید چه چیزها باعث شد که روزنامهنگاران ایرانی علیرغم فشار جهنمی سانسور در 25 سال گذشته دوام بیاورند و بکوشند در همان شرایط هر چه میتوانند از اوضاع واقعی مملکت، حتی با توسل به شیوههای مبهمنویسی، ایما و اشاره منعکس کنند تا هم دستگاه عالی رهبری آگاه شوند که خائنان در لباس خادم چه بر سر کشور میآورند و هم مردم از کم و کیف امور حتیالامکان آگاه شوند. خلاصه قضاوت مردم پس از چاپ نامه مجعول علیه آیتاللهالعظمی خمینی چنین بود: «ما میدانیم شما را مجبور کردهاند این نامه توهینآمیز و دروغین را چاپ کنید، ولی مگر شما چوبید؟، مگر حس ندارید؟ مقاومت کنید.»
آری، اگر ملامت مردم از این هم خشنتر بود، باز برای قلبهای ما تسکیندهنده بود...
«چه کسی خیانت میکند؟» آن که در مقام عالی دولتی، میداند مملکت در آستانه انفجار است ولی به جای ارائه گزارش صحیح از عمق نارضاییهای مردم و دادن پیشنهاد صادقانه برای جلوگیری بموقع از انفجار خشم عمومی، امکانات یک دولت و یک وزارتخانه را به کار میگیرد تا نامهای را علیه یک مقام روحانی چاپ کند و کشوری را صحنه پیکارهای خانگی و برادرکشی کند، یا آن روزنامهنویسانی که از دو سو سیلی میخوردند، اما میکوشیدند پردهای ولو کوچک از حقایق را ترسیم کنند؟
چاپ نامه مجعول علیه آیتاللهالعظمی خمینی دو جنبه دارد. یک جنبه آن مربوط است به عدم آگاهی یا غرضورزی تهیهکنندگان آن و جنبه دیگر به امری کاملا خصوصی.
نامه در زمان تصدی کسی بر وزارت اطلاعات چاپ شد که خود، روزنامهنویسی است قدیمی و سیاستمداری کهنهکار2، ایشان اگر آن نامه را خدمتی به رژیم و مملکت میدانست پس چرا این افتخار را نصیب روزنامهای نکرد که خود بنیانگذار آن بوده و تا پیش از پوشیدن کسوت وزارت، رسما مدیریت آن را بر عهده داشت؟ ایشان میتوانست افتخار این خدمت را صبح نصیب روزنامهای کند که همه ما روزنامهنگاران میدانیم در زمان وزارت نیز کاملا بر آن اعمال مدیریت (منتهی پنهانی) میکرد و بقیه افتخار این خدمت را نصیب روزنامههای عصر و از جمله اطلاعات میکرد.
طبیعی بود، ایشان خیلی راحتتر و بدون اعزام مامور به روزنامه، خودش میتوانست آن نامه را حتی در صفحه اول چاپ و به قول خودش به عنوان «هدلاین = تیتر اول» به مردم عرضه کند. ایشان حتی به عنوان قائممقام حزب رستاخیز میتوانست این نامه را همزمان با روزنامه خودشان در روزنامه ارگان حزب چاپ کند، آنهم بیآن که با مقاومت امثال من ناچیز روبهرو شود. پس چرا قرعه به نام روزنامه اطلاعات اصابت کرد؟ لابد یا پای یک تسویهحساب شخصی در کار بوده، که در این صورت آقای فرهاد مسعودی مدیر «اطلاعات» باید فاش کند، یا سیاست دولت این بوده که روزنامه «اطلاعات» نابود شود که این را من با شناختی که از شخص نخستوزیر پیشین =[جمشید آموزگار] دارم، بعید میدانم. 3
پانوشتها:
1. در اصل بهمن آمده است که غلط است.
2. منظور داریوش همایون است.
3. اطلاعات (روزنامه)، 8 شهریور 1357، ص 6. همچنین بنگرید به: محمدحیدری. فساد و اختناق در ایران، تهران، عطایی، 1357، صص 84 79.
پنجشنبه 12 دی 1387
در همین دوران موقت، به سرماخوردگی شدیدی که مرا چند روز بر بستر میخکوب کرد، دچار شدم. در این چند روز، عصرها به وسیله تلفن با همکارم احمد رضا دریایی که متصدی اجرایی صفحات داخلی روزنامه بود تماس میگرفتم و در مورد مسائل روز با یکدیگر تبادل نظر میکردیم. از جمله، غروب روز جمعه 16 دیماه 1 [سال] گذشته چنین تماسی تکرار شد. اما بر خلاف همیشه، همکارم به جای بیان شاد و شیرین گذشته، با صدایی لرزان و پر اندوه به احوالپرسی من پاسخ داد. نخست گمان بردم او هم مریض شده است و لذا گفتم «خدا بد ندهد، تو هم سرما خوردهای؟» گفت: نه. به شوخی گفتم: پس کشتیهایت غرق شده؟ گفت: نه... همه مان به دردسر افتادهایم. از وزارت اطلاعات نامهای آوردهاند و اصرار دارند همین فردا چاپ شود. گمان کردم از همان نامههای معمولی است که وزارت اطلاعات، در دوران اختناقآمیز سالهای گذشته چاپ آنها را همواره به مطبوعات تحمیل میکرد و البته غالبا موضوعاتی بود که چاپ آنها خواننده آگاه را متوجه طرز تفکر و مدیریت بسیار ابتدایی و پیش پا افتاده و خندهآور مسوولان تبلیغاتی مملکت میکرد. بدین لحاظ بود که گفتم: چه میشود کرد؟ ... ما که پوستمان کلفت شده است، مطلب را در یکی از صفحاتی که کمتر مورد توجه است و لای آگهیها، گم و گور کن. گفت: این دفعه موضوع فرق میکند. چیزی که به ما دادهاند نامهای است به امضای شخصی موهوم به نام «رشیدی مطلق» و علیه آیتاللهالعظمی خمینی، آن هم، سرشار از ناسزا و حرفهای نامربوط.
پشتم لرزید. برای مدتی (شاید یک دقیقه و شاید بیشتر) بین من و همکارم سکوت برقرار شد. بعد که بر اعصابم مسلط شدم، گفتم: متن نامه را بخوان و او خواند. نامه که تمام شد، گفتم من صد درصد مخالف چاپ نامه هستم. بگذار با سردبیر روزنامه صحبت کنم و بعد بگویم چه باید کرد؟ گفت: سردبیر روزنامه استعفا کرده است. الان روزنامه بیسردبیر است. گفتم: آقای مسعودی هم که در تهران نیست، پس من با مسوولیت خودم تصمیم میگیرم که نامه چاپ نشود. گفت: تهدید کردهاند که نامه حتما باید چاپ شود، تو چرا مسوولیت قبول میکنی؟ ماموران وزارت اطلاعات نامه را به هرحال، و به زور هم باشد چاپ میکنند. گفتم: حالا که کسی در روزنامه نیست و من موظفم مانع انتشار این نامه بشوم، ولو آن که فردا به صلابهام بکشند و بعد به شوخی گفتم: من تا حالا غذای زندان را نخوردهام، به امتحان کردنش میارزد.
مکالمه ما 2 نفر اینجا قطع شد. گمان کردم خطری را که نه فقط شرافت روزنامه نگاران را لکهدار میکرد، بلکه به شرحی که خواهم نوشت، ثبات کشور را به هم میزد (که زد) رفع کردهام. البته فکر میکردم رونوشت این نامه مجعول به روزنامههای دیگر هم داده شده و آنها هم چنین مقاومتی را کردهاند اما دلخوشیم دیری نپایید، چرا که همکارم تلفن کرد و گفت: فلانی نامه باید چاپ شود، چه من و تو بخواهیم یا نخواهیم. اگر مقاومت کنیم خودشان میآیند [به] روزنامه و نامه را چاپ میکنند و ایبسا در همان ساعاتی که روزنامه چاپ میشود من و تو به جای آب خنک خوردن، در زندان زیر لگد و مشت باشیم.
شرح و تفصیل نمیدهم. وقتی ناامید شدم و دریافتم کاری از هیچ کس ساخته نیست و اگر مثلا مدیر روزنامه هم در دسترس باشد و موافقت کند به خاطر احتراز از چاپ این نامه از انتشار روزنامه جلوگیری کنیم، یعنی چند روز روزنامه ندهیم، باز خود دستگاه سانسور، روزنامه را بیآنکه آب از آب تکان بخورد منتشر خواهد کرد، لذا گفتم: پس بیا و زیرکی کن. نامه را از صفحه اول بخش نیازمندیها، لابلای بیخوانندهترین آگهیها شروع کن و هر پاراگراف را در یک صفحه بگذار و بنویس بقیه در صفحه بعد و این وضع را تکرار کن تا مقاله تمام شود. تیتر مطلب را هم از 12 سیاه (کوچکترین حروف تیتر) بگذار.
صبح فردا، علیرغم ادامه بیماری به روزنامه آمدم. وقتی چشمم به صفحات لایی افتاد چون صاعقهزدهها بر جایم خشک شدم. مقاله، علیرغم سفارش و تاکید من، با حروف درشت، داخل کادر و جای مشخص چاپ شده بود. ساعتی بعد فهمیدم دستگاه سانسور، احمدرضا دریایی همکار مرا تحت کثیفترین نوع فشار وادار کرده است نامه را با این وضع مشخص چاپ کند.
آن روز، روز عزای کارگران، کارمندان و اعضای هیات تحریریه روزنامه اطلاعات بود. از استعفای دسته جمعی صحبت کردیم و بعد خودمان نتیجه گرفتیم این دستگاه بیمنطق، وقیح و مغرض مشتی از عوامل خود را جایگزین ما میکند، خاصه که احساس کردیم دستی در کار است تا روزنامه اطلاعات را نابود کند. این امر وقتی به ما ثابت شد که دیدیم نامه را نخست در روزنامه اطلاعات چاپ کردند و بعد در سایر مطبوعات به چاپ رساندند و خودشان کوشیدند وانمود کنند روزنامه اطلاعات خود مقدم به چاپ نامه بوده است. با وجود این، باز هم عدهای از همکاران بر تصمیم خود مبنی بر استعفا مصر بودند، تا آن که تلفنهای ملامتآمیز مردم شروع شد. بعضیها ناسزا میگفتند. اما این ناسزاها برای ما شیرینتر از شهد بود. میدانید چرا؟ برای آن که مردم بیدار دل، تلویحا فهمیده بودند پشت پرده چه میگذرد و عامل چاپ این نامه چه کسانی و چه دستگاهی بوده است. قضاوت مردم را در آن موقع در جملهای خلاصه میکنم تا بدانید چه چیزها باعث شد که روزنامهنگاران ایرانی علیرغم فشار جهنمی سانسور در 25 سال گذشته دوام بیاورند و بکوشند در همان شرایط هر چه میتوانند از اوضاع واقعی مملکت، حتی با توسل به شیوههای مبهمنویسی، ایما و اشاره منعکس کنند تا هم دستگاه عالی رهبری آگاه شوند که خائنان در لباس خادم چه بر سر کشور میآورند و هم مردم از کم و کیف امور حتیالامکان آگاه شوند. خلاصه قضاوت مردم پس از چاپ نامه مجعول علیه آیتاللهالعظمی خمینی چنین بود: «ما میدانیم شما را مجبور کردهاند این نامه توهینآمیز و دروغین را چاپ کنید، ولی مگر شما چوبید؟، مگر حس ندارید؟ مقاومت کنید.»
آری، اگر ملامت مردم از این هم خشنتر بود، باز برای قلبهای ما تسکیندهنده بود...
«چه کسی خیانت میکند؟» آن که در مقام عالی دولتی، میداند مملکت در آستانه انفجار است ولی به جای ارائه گزارش صحیح از عمق نارضاییهای مردم و دادن پیشنهاد صادقانه برای جلوگیری بموقع از انفجار خشم عمومی، امکانات یک دولت و یک وزارتخانه را به کار میگیرد تا نامهای را علیه یک مقام روحانی چاپ کند و کشوری را صحنه پیکارهای خانگی و برادرکشی کند، یا آن روزنامهنویسانی که از دو سو سیلی میخوردند، اما میکوشیدند پردهای ولو کوچک از حقایق را ترسیم کنند؟
چاپ نامه مجعول علیه آیتاللهالعظمی خمینی دو جنبه دارد. یک جنبه آن مربوط است به عدم آگاهی یا غرضورزی تهیهکنندگان آن و جنبه دیگر به امری کاملا خصوصی.
نامه در زمان تصدی کسی بر وزارت اطلاعات چاپ شد که خود، روزنامهنویسی است قدیمی و سیاستمداری کهنهکار2، ایشان اگر آن نامه را خدمتی به رژیم و مملکت میدانست پس چرا این افتخار را نصیب روزنامهای نکرد که خود بنیانگذار آن بوده و تا پیش از پوشیدن کسوت وزارت، رسما مدیریت آن را بر عهده داشت؟ ایشان میتوانست افتخار این خدمت را صبح نصیب روزنامهای کند که همه ما روزنامهنگاران میدانیم در زمان وزارت نیز کاملا بر آن اعمال مدیریت (منتهی پنهانی) میکرد و بقیه افتخار این خدمت را نصیب روزنامههای عصر و از جمله اطلاعات میکرد.
طبیعی بود، ایشان خیلی راحتتر و بدون اعزام مامور به روزنامه، خودش میتوانست آن نامه را حتی در صفحه اول چاپ و به قول خودش به عنوان «هدلاین = تیتر اول» به مردم عرضه کند. ایشان حتی به عنوان قائممقام حزب رستاخیز میتوانست این نامه را همزمان با روزنامه خودشان در روزنامه ارگان حزب چاپ کند، آنهم بیآن که با مقاومت امثال من ناچیز روبهرو شود. پس چرا قرعه به نام روزنامه اطلاعات اصابت کرد؟ لابد یا پای یک تسویهحساب شخصی در کار بوده، که در این صورت آقای فرهاد مسعودی مدیر «اطلاعات» باید فاش کند، یا سیاست دولت این بوده که روزنامه «اطلاعات» نابود شود که این را من با شناختی که از شخص نخستوزیر پیشین =[جمشید آموزگار] دارم، بعید میدانم. 3
پانوشتها:
1. در اصل بهمن آمده است که غلط است.
2. منظور داریوش همایون است.
3. اطلاعات (روزنامه)، 8 شهریور 1357، ص 6. همچنین بنگرید به: محمدحیدری. فساد و اختناق در ایران، تهران، عطایی، 1357، صص 84 79.
پنجشنبه 12 دی 1387