چکیده

..او برای من یک دوست عادی نبود که مانند دیگران یکباره با او آشنا شده باشم و از همنشینی با او خسته شوم، زیرا شخصیتش به‌گونه‌ای بود که اگر با او آشنا می‌شدی دیگر نمی‌توانستی او را نبینی و آشکارا اعلام می‌کنم که نبود امام صدر تغییر عظیمی در زندگی من ایجاد کرد. من خاطرات بسیاری از امام موسی صدر دارم، اما آنچه بیش از دیگر خاطرات، همواره تا امروز در ذهنم باقی مانده، نامه‌ای است که او حدود سه ماه پیش از ربوده شدنش برایم نگاشت و از من به خاطر تلاش‌هایی که برای تصویب قطعنامه 425 شورای امنیت سازمان ملل متحد مبنی بر ضرورت عقب‌نشینی بی‌قید و شرط اسرائیل از لبنان کرده بودم تشکر کرد.

متن

    پس از کشته‌شدن «کامل مروه» روزنامه‌نگار لبنانی که برای من مثل برادر بود بسیار اندوهگین شده بودم. روزی داشتم روزنامه «الحیات» را که مروه پس از خروجش از «النهار« آن را تأسیس کرد، می‌خواندم، که ناگهان چشمم به مقاله‌ای به قلم امام موسی صدر درباره آزادی‌های مدنی و آزادی بیان افتاد و این نخستین باری بود که می‌دیدم یک روحانی از آزادی سخن می‌گوید.تصمیم گرفتم با امام صدر بیشتر آشنا شوم. پس از تماس با برخی دوستان، توانستم او را پیدا کنم و قراری بگذارم.وقتی به دفتر امام صدر رسیدم شوکه شدم چون خود را در برابر یک کوه به تمام معنا یافتم؛ بلافاصله گفتم: «من نیامده‌ام که با شما فقط دیداری داشته باشم بلکه آمده‌ام که با شما آشنا شوم.» و او سخن آغاز کرد و این‌گونه بود که دوستی مستحکمی با وی برقرار کردم که تا غیابش ادامه یافت و ای کاش که بازگردد.
خبرگزاری فارس، مصاحبه با غسان توینی، صاحب امتیاز روزنامه النهار لبنان و معاون اسبق نخست‌وزیر
سیمین دانشور، نویسنده و همسر جلال آل احمد
سووشون را موسی صدر
به عربی ترجمه کرد
نیما به موسی صدر حسودی اش شد. موسی صدر خیلی خوش تیپ بود. حالا لیبی (قذافی) یا گمش کرده یا کشتدش، نمیدونم. غروب بود. موسی صدر اومد، در زد. اون یکی از زیباترین مردهای دنیا بود.چشمهای خاکستری، درشت، زیبا. لباس آخوندیش هم شیک، از این سینه کفتری ها. من در رو باز کردم. گفتم ببینم! شما امامی، پیغمبری! تو حق نداری اینقدر خوشگل باشی! خندید. گفت: جلال هست؟گفتم: آره، بیا تو. اومد تو. نیمام که همیشه اینجا بود. دیگه من نرسیدم چایی به نیما بدم.نیما تو خاطراتش نوشته که: سیمین محو جلال امام موسی صدر شد و چایی ما رو خودش نداد و منم چایی نخوردم. موسی صدر سه چهار روز اینجا موند. نیما خیلی حسودیش شد. نیما خیلی وسواسی بود.باید چایی رو خودم می‌ریختم. تفاله نداشته باشه. سرش هم اینقد خالی باشه. خودمم می‌دادم بهش. بعد سه چهار روز موند و بعد ما رفتیم قم. او رئیس نهضت امل در لبنان بود. سووشون رو او به عربی ترجمه کرد. آورده بود برامون. بعد ما رو به قم دعوت کرد که دیگه بیرونی و اندرونی بود. ولی می‌دیدمش. شام و نهار اینا می‌دیدیمش.
وبلاگ شرح صدر به نقل از مجله‌ گوهران(ویژه‌ نیما یوشیج)، 13 دی 1385

صورتی بی اغراق در نهایت زیبائی و بزرگواری
وارد حرم مطهر شدیم. دیدم در صحن فرش انداخته‌اند. و مردم زیادی (همه ایرانی) دورا دور آن فرش را گرفته‌اند. و مرا بدان جا هدایت کردند. و چشمم به دو نفر سید عالی جناب عمامه به سر و عبا به دوش افتاد که در روی همان فرش جلوس زده بودند. خواستم دستشان را ببوسم. ولی روی مرا با محبت هر چه تمام‌تر بوسیدند و مرا دعوت کردند روی یک صندلی که در روی همان فرش بود، بنشینم. خواستم من هم (با وجود لباس و کفش فرنگی که داشتم) در مقابل آنها روی فرش بنشینم. ولی با اصرار تمام مرا روی همان صندلی نشانیدند. و صحبت شروع شد. و معلوم شد از خانواده مرحوم حاج سید اسماعیل صدرعاملی، عموی بزرگ پدرم هستند. و از ملاقات من بسیار خشنود هستند. معلوم است که من هم فی الحقیقه سخت خوشحال و شکرگذار بودم. و صحبت شروع شد. و از من پرسیدند: ابن العم عزیر، شما در کجا مشغول تحصیل بودید؟ معروض داشتم که در مملکت سوئیس تحصیل کرده‌ام. یکی از آنها فرمودند: بله، بله مقصودتان لابد همان ترعه سوئز است در مصر. چاره‌ای نبود و تصدیق کردم. و هرگز فراموشم نشده است. این ابن العم، الحق آن روز به قدری از راه بزرگواری، محبت و لطف خالص نشان دادند که هرگز فراموش نکرده‌ام. و تا زنده‌ام فراموش نخواهم کرد.
سالهای بسیار پس از آن تاریخ (شاید در حدود پنجاه سال) وقتی یک تن از پسر عموهای معروف دیگرم به نام حضرت امام موسی صدر رئیس شیعیان در لبنان، روزی ناگهان در ژنو با همان لباس و قد و قامت و عمامه و عبا و صورتی بی اغراق در نهایت زیبائی و بزرگواری در ژنو تلفون کرد و به سراغم آمد، چنان بود که یک نعمت خدائی نصیبم گردیده است. خدایا اگر زنده است و اگر زیر خاک رفته است، او را چنان بیامرز که ظلمی را که بر او وارد آمده است، نبخشد. آمین
:اسنادی از مشاهیر ادب ایرانی، دفتر چهارم، محمد علی جمال زاده، انتشارات سازمان اسناد ملی ایران

دکتر سید حسین نصر، موسس دانشگاه صنعتی شریف و استاد دانشگاه جورج واشنگتن آمریکا
امام موسی صدر؛ شخصیتی برجسته
...برجسته ترین شخص در میان متفکران شیعی، امام موسی صدر رهبر سیاسی و دینی شیعیان لبنان بود که آثار مهمی در تاریخ لبنان در دهه 70 به جا گذاشت. امام موسی صدر جزو آن دسته از خانواده‌های شیعی بود که از زمان صفویه در قرن دهم، همزمان در جبل عامل واقع در جنوب لبنان و سوریه، ایران و عراق سکونت داشتند. خود امام موسی صدر در دانشگاه تهران درس خوانده بود و با آنکه زبان مادری اش عربی بود، به فصاحت من به زبان فارسی سخن می‌گفت. او نزد بسیاری از اساتید سنتی من درس خوانده بود و در عین این‌که به عنوان رهبر شیعیان لبنان فعالیتهای سیاسی را دنبال می‌کرد، علاقه‌ای جدی به فلسفه سنتی داشت. روابط دوستانه خوبی میان ما شکل گرفت و امام موسی هم در لبنان و هم در تهران به منزل ما رفت و آمد داشت. من مطالب زیادی در باره فضای فکری شرق عربی از او آموختم. چقدر اسف انگیز بود که در زمانی که لبنان و ایران بسیار به وجود او نیازمند بودند، او به نحو اسرارآمیزی در جریان یک سفر به لیبی ناپدید شد. نفوذ و شهرت عظیم سیاسی او بیشتر مردم را از توجه به وجوه فلسفی او غافل ساخته بود. در حالیکه امام موسی صدر پرورده آن نوع تعلیم و تربیت مذهبی شیعی بود که هماره بعد فلسفی عمیقی داشته است.
دکتر سید حسین نصر، در غربت غربی، شرح حال خود نوشت دکتر نصر،ص 109و 110

مرحوم استاد زکریا حمزه (ابو یحیی)از یاران نزدیک امام موسی صدر
مخالف امام، امام را در آغوش گرفت!
همه مردم «ملهم عاصم المصری» را می‌شناختند. او به شجاعت، قدرت، وجاهت و بزرگی معروف بود. ایشان پسری داشت به‌نام ابونایف که به این خاطره مربوط می‌شود. امام صدر برای مدتی موقت در محلی از بقاع به‌نام هتل آلویت مستقر بود. این محل بعدها به «مدینه الامام الصدر» مشهور گردید. یک روز امام مرا صدا کردند. مأموریت دادند تا پیش ابونایف بروم و بگویم که امام می‌خواهند به زیارت شما بیایند. من که حیرت کرده بودم، مدتی تأمل نمودم و کار به تأخیر افتاد. زیرا می‌دانستم که این آقا یکی از کسانی است که سالهای متمادی با امام دشمنی کرده است. سالها امام را متهم کرده بود که ایرانی، منحرف، همکار کجا، دشمن فلسطینیها و ... است. یعنی انواع تهمتها را به امام وارد کرده بود. امام تردید مرا دید. گفت از شما خواهش کردم به ابونایف خبر دهید که می‌خواهم به زیارت ایشان بروم. فاصله بین محل اقامت امام و منزل این شخص زیاد نبود. یعنی از یک کیلومتر تجاوز نمی‌کرد. به امام گقتم: «سرورم! این آقا یک عمر با شما دشمنی کرده و تهمت زده است.» اما امام گفتند عیبی ندارد. بروید و آنطوری که گفتم عمل کنید. رفتم. بالا‡خره دستور امام بود و باید اجرا می‌شد. به آن آقا گفتم که امام می‌خواهند به ملاقات شما بیایند. او هم خیلی تعجب کرد. با تعجب سؤال کرد که آیا خود امام شما را فرستاده است؟ گفتم بله، خود امام مرا فرستاده‌اند. آن آقا مرا خیلی خوب می‌شناخت. نیم ساعت وقت خواست تا خودش را آماده کند. برگشتم و به امام خبر دادم. بعد از گذشت نیم ساعت به اتفاق امام سوار ماشین شدیم و رهسپار منزل آن آقا شدیم. این آقا باغ بزرگی داشت. از ساختمان تا در باغ حدود 200 متر فاصله بود. وقتی به در باغ رسیدیم، دیدیم که آن آقا با تمامی افراد خانواده و فرزندان به انتظار امام ایستاده‌اند. سرش برهنه بود و با پای پیاده تا دم درب آمده بود. این خیلی معنا داشت. ابونایف که حدود 75 سال سن داشت، با پای پیاده و سر برهنه به استقبال امام آمده بود. چنین برخوردی در منطقه بعلبک خیلی معنا دارد. ابونایف امام را درآغوش گرفت و شروع به گریستن کرد. سپس باتفاق وارد ساختمان شدیم و حدود 10 دقیقه در آنجا نشستیم. فنجانی قهوه خوردیم و برگشتیم. وقتی برگشتیم، امام من و تعدادی از برادران را صدا زدند تا خدمتشان برویم. در آنجا چنین گفتند: «فرزندان من. اساس کار، شما هستید. اساس تشکیلات، شما هستید. قدرت ما، شما هستید. این آقایان تنها پوششند. باید اینها را دریابیم تا بر ضد شما عمل نکنند. تنها چیزی که می‌خواهم، آن است که اینها ساکت باشند. بتوانید شب و روز کار کنید. کادر تربیت کنید و مردم را آماده کنید. تشکیلات ما به سان باغی است که شما میوه‌های آن هستید و اینها حصار آن. کار کنید و بگذارید تا شما را توسط این افراد پوشش دهم. اینها هیچ امتیازی نخواهند گرفت. تنها آن کاری را انجام می‌دهند، که ما بخواهیم.»
گفتگو با استاد زکریا حمزه سایت روایت صدر

بزرگترین افتخار امام موسی
...همین مردمی که از مرگ می‌ترسیدند و در مقابل دشمن احساس حقارت می‌کردند، به جایی رسیدند که شهادت افتخار آنها شد. در یکی از روستاهای جنوبی جوانی شهید شده بود. به اتفاق امام موسی برای دیدار از خانواده این شهید رهسپار خانه‌ آنان شدیم. مادر پیری بود شصت ساله. فرزند جوانش لیسانسیه‌ای بود که در مدرسه‌ شهر تدریس می‌کرد. این جوان که به شهادت رسیده بود، تنها جوان خانواده محسوب می‌شد. پیرزن شوهر نداشت، بچه‌ دیگری نداشت و فقط یک فرزند برومند داشت و او را هم در را ه مبارزه تقدیم کرده بود. به خانه‌اش رفتیم. خانه‌ای بود محقر و کوچک مردم نیز در خانه او و اطراف خانه جمع شدند. امام موسی‌صدر درکنار اتاق بر زمین نشست، عده‌ای از بزرگان نیز در داخل اتاق جمع شدند. پیرزن سرتاپا سیاه پوشیده در جلوی او نشسته بود و هیچ نمی‌گفت. اما یکباره شروع به سخن کرد، با حالتی عصبانی و صدایی مرتعش. من فکر کردم که می‌خواهد به امام موسی‌صدر پرخاش بکند و بگوید چرا فرزندم را از من گرفتی و در این مبارزه او به شهادت رسید، اما دیدم این زن برخاست و شروع به صحبت کرد و با آن حالت عصبانیت فریاد برآورد که: «ای امام موسی! تو چرا اردوگاه برای زنان تأسیس نکرده‌ای تا من بتوانم در آن اردوگاه آیین جنگاوری بیاموزم و من نیز به افتخار شهادت نائل شوم.»
از این نمونه‌ها زیاد دیده می‌شود. کسانی که عزیزان خود را در راه مبارزه از دست می‌دهند، با چنین روحیه‌ای در مقابل دشمن می‌ایستند. مردمی آن‌چنان ضعیف، عقده‌ای و ناراحت با این مبارزات، به چنین مردمی مبدل می‌شوند. این بزرگترین افتخار امام موسی است.
در شهر بعلبک از خانواده‌ای دو جوان به شهادت رسیده بود. هنگامی که به دیدار خانواده‌آنان رفتیم، پدر می‌گفت: «ای امام موسی! ناراحت مباش، من دو فرزند خودم را تقدیم تو کرده‌ام، سه پسر دیگر نیز باقی مانده‌اند و بعد زنم و خودم پنج نفر می‌شویم، که آماده شهادتیم.»
بزرگترین اصلی که در زندگی هر انسان باید درنظر گرفت، حرکتی است که شخص در تاریخ به وجود می‌آورد. تغییر و تحولی است که در مردم زمان خود به وجود می‌آورد. امام موسی کسی است که مردمی فقیر و محروم و ترسو را به مردمی مبارز مبدل کرده است، که هم‌اکنون در مقابل تمام دشمنان داخلی و خارجی، آن‌چنان شجاعانه می‌جنگند و به استقبال شهادت می‌روند که در تاریخ نظیر نداشته است.
کتاب لبنان، گزیده‌ای از مجموعه سخنرانیها و دست نوشته‌های شهید چمران، ص 89

حافظ اسد، رئیس جمهور فقید سوریه
چه وقت دنیا صدای مصلحان بزرگ را شنیده!؟
... نظام سیاسی لبنان خود یکی از اسباب جنگ داخلی بود. در لبنان در یک سو اکثریت فراگیر اما محروم و بیچاره بودند و در سوی دیگر اقلیتی که وضع بسیار خوبی داشتند. اما آنان به علت «حماقتشان» به سخن موسی صدر مبنی بر ضرورت اصلاحات سیاسی و رعایت انصاف اجتماعی و زدودن سفاهت و نادانی گوش فرا ندادند.
من برای امام موسی صدر ارزش بسیار زیادی قایلم و هر وقت فرصتی می‌شد با هم دیدار می‌کردیم. من می‌دانستم توجه مسوولین به او جلب خواهد شد؛ خصوصا که او اعتقاد به مبارزه مسلحانه نداشت و مردم را به انقلاب مسلحانه دعوت نمی‌کرد. او منادی مبارزه صلح‌جویانه و به دور از خشونت برای رسیدن به «تغییرات» بود. از همین رو برای آگاه کردن، سخنرانی و مباحثه و نوشتن را برگزید. امام صدر می‌کوشید از دموکراسی و بسیج کردن توده مردم برای دستیابی به مطالبات بر حق آنان استفاده کند.... اما وضعیت و شرایط برای «تغییر» سخت و متحجرانه و بسته بود.... چه وقت بوده است که دنیا صدای مصلحان بزرگ را شنیده باشد؟! صدای روسو را پس از یک قرن و نیم و صدای لینکلن را پس از یک قرن و صدای مارتین لوترکینگ و گاندی را پس از نیم قرن شنیدند... این‌گونه است که تاریخ تکرار می‌شود و ظلم گسترش می‌یابد و حیات ملت‌ها نابود می‌شود.
روزنامه الوسط چاپ بحرین به نقل از کتاب «الهزیمه لیست قدرا» نوشته طلال سلمان صاحب روزنامه السفیر لبنان

مطران جورج خضر،کشیش و استاد دانشگاه قدیس یوحنای بلمند
اندیشه انسانی مبنای گفتگو
... نخستین بار که سخنرانی امام موسی صدر توجه مرا به خود معطوف کرد، زمانی بود که در میان جمعی سخن می‌گفت که اغلب آنان مسیحی بودند. ایشان «انسان» را خطاب قرار داده بود و به یاد ندارم که در آن سخنرانی به آیه‌ای از قرآن استناد کرده باشد. چنین روشی را در میان هیچ یک از علمای مسلمان نشنیده و نخوانده بودم. با خود گفتم: در حضور پیشوایی ایستاده ام که قادر است اندیشه‌های انسانی را مبنای گفتگو قرار دهد، تنها به «مسجد» محدود نشود و از آن فراتر رود. به یاد دارم که در یکی از روزهای تابستان، امام در دانشکده دخترانه بیروت درباره «اسلام» سخنرانی می‌کرد. جلسات آن سلسله مباحث از سوی «‌سلوی نصار» ترتیب داده شده بود. ایشان در سخنان خود به این موضوع اشاره کردند که « در مسیحیت مفهوم دوگانه خیر و شر وجود دارد، زیرا انجیل یوحنا، ابلیس را رئیس این جهان نامیده است.» من که نمی‌خواستم در حضور جمع با امام بحث کنم، وقتی تنها شدیم به ایشان عرض کردم: « ابلیس، پیش از رانده شدن از درگاه الهی رئیس جهان نامیده شده است و آن زمانی بوده که فرشتگان عهده دار امور هستی بوده‌اند. به هر تقدیر در انجیل چهارم، مراد از «جهان»، جهان گناه و خطا بوده است. بدین ترتیب برخلاف عقاید پیروان زرتشت و مانی، دوگانگی جهان ماورای طبیعت، در مسیحیت مورد پذیرش نیست.» امام با شنیدن سخن من، بلافاصله از زیر قبای خود قلمی طلایی رنگ بیرون آورد و آن جمله را خط زدند. تواضع و فروتنی ایشان مرا شگفت زده کرد و دریافتم که هر گاه حقیقتی برایش آشکار شود، بر آن گردن می‌نهد.
اندیشه ربوده شده، به کوشش مهدی فرخیان، موسسه فرهنگی - تحقیقاتی امام موسی صدر، 1385،

دکتر صادق طباطبایی
وقتی که نجنگیدن سخت تر از جنگ است!
آقای صدر مرتب‌ به‌ یاسر عرفات‌ تذکر می‌دادند که‌ مراقب‌ باشید و در دام‌ تحریکات‌ فالانژیست‌ها نیفتید. اسرائیلیها درصددند بین‌ شما دعوا راه‌ بیندازند. به‌ محض‌ این‌که بین‌ شما و لبنانیها گلوله‌ای رد و بدل‌ شود، تبلیغات‌ راه‌ می‌اندازند که‌ فلسطینیها در اینجا به‌ اسم‌ میهمان‌ آمده‌اند، اما خود اشغالگر شده‌اند.
یکی از روزها فالانژیست‌ها به‌ اتوبوس‌ حامل‌ فلسطینیها حمله‌ می‌کنند. آنها قصد داشتند با عمل‌ متقابل‌ پاسخ‌ بدهند، اما با فشار آقای صدر از این‌ کار جلوگیری شد.
از حسن تصادف‌ بنده‌ و یکی از دوستان‌ نیز در آن‌ ماجرا حضور داشتیم. ساعت‌ 1 بعد از نیمه‌ شب‌ بود که‌ دایی جان‌ گفتند، همگی برخیزید تا برویم. یاسر عرفات‌ درخواست‌ کرده‌ تا با او ملاقاتی داشته‌ باشیم. اسم‌ یاسر عرفات‌ را که‌ می‌شنوید، شخصیت‌ امروز او در ذهنتان‌ جلوه‌ نکند. او آن‌ روز یک‌ آدم‌ ضعیف‌ و لرزان‌ و ذلیل‌ نبود، که‌ تنها اداره‌ چند پاسگاه‌ به‌ او سپرده‌ شده‌ باشد. یاسر عرفات‌ آن‌ سال‌ها یک‌ قهرمان‌ و اسطوره‌ مقاومت‌ و شخصیت‌ درخور اعتنایی بود که‌ هرکس‌ از هرگوشه‌ دنیا سعی میکرد امضایی از او داشته‌ باشد، یا به‌ نوعی ملاقاتی با او داشته‌ باشد، یا عکسی با او به‌ یادگاری بگیرد. عرفات‌ آن‌ دوران‌ یک‌ چنین‌ قهرمانی بود.
به‌ هر حال‌ به‌ دیدار او رفتیم. به‌ اتاق‌ که‌ وارد شدیم، بسیار مضطرب‌ و پریشان‌ قدم‌ میزد. به‌ آقای صدر رو کرد و با حالت‌ پرخاشگری گفت: «تو دایم‌ میگویی سکوت‌ کن! سکوت‌ کن! تحمل‌ کن! تحمل‌ کن! ببین‌ چی برای من‌ کادو فرستاده‌اند؟» کارتونی بود که‌ بسیار زیبا بسته‌بندی شده‌ بود. درِ‌ آن‌ را باز کردیم. سر یک‌ کودک‌ شش‌ ماهه‌ فلسطینی را بریده‌ بودند، توی چفیه‌ بسته‌بندی کرده‌ بودند و از طرف‌ فالانژیست‌های لبنان‌ برای یاسر عرفات‌ فرستاده‌ بودند! لحظه`‌ ناراحت‌ کننده‌ای بود. آقای صدر گفتند: تو شخصیتی انقلابی هستی؛ یک‌ فرمانده‌ و یک‌ قهرمان‌ هستی. اگر الاَّن‌ بجنگی، یک‌ فرمانده قهرمان‌ هستی، اما اگر نجنگی، یک‌ مجاهد قهرمان‌ خواهی بود. مواقعی هست‌ که‌ نجنگیدن، سخت‌تر از جنگیدن‌ است. مواقعی هست‌ که‌ یک‌ مجاهد قهرمان‌ نباید دست‌ به‌ اسلحه‌ ببرد. الاَّن‌ یکی از آن‌ مواقع‌ است.
«امام‌ موسی صدر؛ نیازها و مقتضیات‌ زمان‌» اسفند1380 ، دانشگاه‌ تهران

  پنجشنبه 26 شهریور 1388           

  

تبلیغات