از نظر ریچارد تیلور مفهوم «بی معنایی» دشواری کمتری نسبت به مفهوم «معناداری» دارد. به همین دلیل او ابتدا به تعریف زندگی بی معنا، که بهترین نمونه آن افسانه باستانی سیسوفوس است، می پردازد و سپس از طریق مقایسه زندگی بامعنا را تعریف می کند. وی زندگی بی معنا را زندگی بیهوده می داند که مطلقاً هیچ حاصلی ندارد. بنابراین، زندگی بامعنا زندگی هدفمند خواهد بود. اما اگر هدف زندگی صرفاً خود زندگی باشد و انسان به فعالیت های تکراری بپردازد که به آن ها علاقه ای ندارد، زندگی او معنایی نخواهد داشت. همچنین اگر انسان به اهداف خود برسد و سپس به استراحت بپردازد و از نتیجه کارهایش لذت ببرد دچار ملال بی پایان می شود و زندگی اش بی معنا خواهد شد. تیلور نتیجه می گیرد که معنای زندگی عبارت است از انجام فعالیت هایی که اراده و علاقه ما به آن ها تعلق گرفته است. معنای زندگی چیزی جز ارضای امیال مان نیست. از این رو، معنای زندگی از درون ما نشأت می گیرد نه از بیرون.
در آثار همینگوی، مرگ موضوع مهمی است که در نقطه مقابل زندگی قرار میگیرد. در آثار او این حقیقت بیان میشود که زندگی معنای واقعی خود را در مقابله با مرگ می یابد. بنابراین بیشترین نماد در تمام آثار همینگوی موضوع مرگ و خشونت است که زندگی و هویت انسانی را مطرح میسازد. در آثار همینگوی، معنای زندگی در تکرار تجربه مرگ یافته میشود و این تنش بین زندگی و مرگ باید همواره پویا باشد. در غیر این صورت قهرمانان داستان هویت فردی خود را از دست میدهند و جزئی از جمعیت عامه مردم میشوند. می توان نتیجه گیری کرد که درک مفهوم مرگ، بیهودگی زندگی روزمره را می شکند و انسان را از ورطه مشغولیات روزمره رها میسازد. بعلاوه، با درون گرایی اندیشه مرگ، انسان از ابعاد محدود کننده مرگ در زندگی رهایی مییابد.
نظریه های معنای زندگی را در یک تقسیم بندی کلان و اجمالی می توان به دو دسته دیدگاه های طبیعت گرا و غیرطبیعت گرا افراز کرد. یکی از اشکالات همیشگی وارد بر دیدگاه های طبیعت گرا ناتوانی آنها در حل معضل پوچی است؛ طبیعت گرایی خوش بینانه عنوان ایده ای است که مدعی شده بر مبنای پیشرفت های علمی و دستاوردهای فناورانه می توان، در عین پای بندی به طبیعت گرایی، از معضل پوچی رهایی یافت. در این مقاله، با تأکید بر دیدگاه های لئو تولستوی و تامس نیگل درباره معضل پوچی، طبیعت گرایی خوش بینانه، بر مبنای دیدگاه دن ویجرز، با یک صورت بندی استدلالی تقریر می شود. همچنین، به منظور داوری درباره کارآمدی طبیعت گرایی خوش بینانه در رهایی یافتن از معضل پوچی، مبانی و پیشفرض های معناشناختی، معرفت شناختی، و انسان شناختی آن از جمله جعل گرایی، علم گرایی و فیزیکالیسم مورد بررسی و واکاوی قرار می گیرد و نشان داده می شود که این دیدگاه، بر خلاف ادعای مطرح شده از سوی ویجرز، قابلیت حل معضل پوچی را ندارد، بلکه مؤیدی بر ناتوانی طبیعت گرایی در حل معضل پوچی است.
مقوله «خوشبختی»، از مسائل بنیادین و پرسش های دیرینه بشری به شمار می آید که با ابعاد مختلفی از زندگی بشر پیوند دارد و لذا از زوایای گوناگونی مورد بررسی قرار گرفته است. در دوران جدید، برخی از متفکران، از جمله جان لاک، به بررسی این موضوع پرداخته و با مشکلات آن دست و پنجه نرم کرده اند. جان لاک در این راه با مسائلی همچون لذت و آلام بشری، اصول اخلاقی، عقلانیت رفتاری و معیار نیک و بد، و همچنین اجتماع، نهادهای دینی، حکومت و قانون روبرو بود. او ضمن ترکیب روایتی طبیعت گرایانه با روایتی دینی و اخلاقی، به رفع موانع و حل تعارضات خوشبختی در حیطه حیات جمعی بشر پرداخت و بر عقلانیت، تساهل، قانون و حکومت مدنی تأکید داشت. پژوهش حاضر، به واکاوی و بازسازی تلاش لاک برای تحلیل خوشبختی و حل تعارضات آن در انگاره و عمل اجتماعی می پردازد.