امروزه نزدیک به یک قرن است که هنر پژوهان جهان درباره رضا عباسی هنرمند نقاش در باره شاه عباس مطلب می نویسند و هنر پژوهان در نیمه اول قرن 20 رضا آقا رضا و رضا عباسی را سه تن مجزا فرض و درباره او و آثارش قلم فرسایی کرده اند در نیمه دوم این قرن آثار هنر پژوهانی چون سچوکین و انتونی ولش و شیلا کنبی منتشر میشود و این محققان به رفع اشتباهات محققان پیشین می پردازند و این نتیجه حاصل می شود که این سه تن یک نفر هستند در قالب سه اسم و رقم بخصوص تک نگاری محققانه کنبی در باره آثار و احوال رضا عباسی به طور مستوفی کارستان و زندگی او را می پژوهد و نتایح در خور شایسته پیش رو می نهد در این مقاله نگارنده از برای اثبات یکی بودن این سه تن به شواهد تاریخی و تاریخنگاری دیگری نیز اشاره می کند و بر این نظر تاکید می ورزد که رضا آقارضا و رضا عباسی سه اسم و رقم هستند در قالب یک قلم.
نقاشی از منابعی است که با آن میتوان به معانی آثار تاریخی معماری و درک گذشتگان از آنها دست یافت. یکی از وجوه اصلی فضا ساختارِ آن (روابط اجزای فضا با هم و با کل) است؛ و چون فضا در معماری اسلامی اهمیتی فراوان دارد، بررسی و تحلیل ساختارِ فضا در نگارههای اسلامی کاری است لازم .برای این کار، ابتدا باید به خصوصیات نگارههای ایرانی پرداخت. مضمون بیشتر این آثار ملهم از شعر پارسی، خصوصاً آثار شعرای طراز اول، است. نکتة دیگر آنکه نگارگر ایرانی جهان را نه از دید خود که به صورت بایسته تصویر میکرد؛ و علاوه بر این، نگارههای ایرانی غالباً بیتوجه به زمان و مکان تصویر شده و صحنه به مدد نشانه و تمثیل مصور گشته و فضا بسته و محدود به صحنة حادثه است. اما اهمیت و ویژگیهای نگارههای دورة مورد نظر، (ایلخانی و تیموری و اوایل صفوی) اینهاست: تقارن با دورة رواج شیوة آذری در معماری؛ تعدد و تنوع؛ اشتمال بر مکاتب و شیوههای مختلف نگارگری؛ وفور فضاهای معماری در آنها و نمودن ریزهکاریهای معماری و مناظر طبیعی. در کل، ویژگیهای ساختار فضای معماری و درکِ آن در نگارههای قرن هفتم تا قرن دهم هجری قمری بدین شرح است: جزء کامل است و کل ناقص؛ جزء واقعی است و کل نمادین، ولی حقیقی؛ فضا به صورت متداوم و در زمانها و جهات مختلف و در ترکیب با هم درک میشده است؛ کلیت فضا با درک جزء به جزء فضاهای خردتر فهم میشده است؛ درک فضای معماریْ هندسی و در تقابل با محیط طبیعی بوده است؛ ساختار هندسی قائم بوده است؛ درک فضا کاملتر و واضحتر از قبل شده است.
در هنر اسلامی، نقاشی آن شأن والای خوشنویسی را نداشته است. از این رو نقاشان (و شاعران) کوشیده اند برای مشروعیت بخشی به نقاشی، این دو هنر را به یکدیگر پیوند دهند. دو نظریة «دو قلم» (در خوشنویسی) و «هفت اصل نقاشی»، که در دورة صفوی ظاهر شده اند، از مبنایی نظری برای این پیوند حکایت می کنند. این دو نظریه را می توان در مکتوبات فارسی مربوط به هنر یافت ــ آثاری چون گلستان هنر قاضی احمد، آیین اسکندری عبدی بیگ شیرازی، قانون الصور صادقی بیگ افشار، دیباچة قطب الدین قصه خوان بر مرقعی مفقود. ربط این نظریه ها با کل نظام زیبایی شناسی ایرانی نیز مسئله ای مهم و درخور توجه است.
در این مقاله، نگارة گریز یوسف (ع) از زلیخا (893ق)، اثر کمال الدین بهزاد، بررسی و تحلیل شده است. در این نگاره، از قصة یوسف و زلیخا، مشهور به «احسن القصص»، صحنه ای خاص تصویر شده است. این قصه شامل مضامین و نکات فراوانی است و به همین سبب، توجه شاعران و نگارگران بسیاری را به خود جلب کرده است؛ اما اینکه چرا بهزاد بخشی خاص از این قصه، گریز یوسف (ع) از زلیخا، را به تصویر کشیده است موضوعی است درخور توجه و تحلیل. بهزاد در خلق این اثر هم از سعدی متأثر بوده است و هم از شاعر همعصرش، جامی: در محتوا، از سعدی و، در قالب، از جامی (البته با رعایت بعضی حدود). نمودنِ هم زمانِ فضای بیرون و درون و حرکتهای فراوان در معماری از ویژگیهای این نگاره است. تحلیل کتیبه ها و رنگهای به کار رفته در این اثر نیز از دیگر بخشهای مقاله است.