متافیزیک، اومانیست است : گزارشی از رسالة مارتین هیدگر « نامه ای در باب اومانیسم (مقاله علمی وزارت علوم)
درجه علمی: نشریه علمی (وزارت علوم)
درجه علمی در دستهبندی سابق وزارت علوم: علمی-پژوهشیآرشیو
چکیده
متن
رسالة هیدگر با عنوان نامهای درباب اومانیسم(1) که در سال 1946 منتشر شد، دراصل پاسخ وى به نامة ژان بوفره است. بوفره در نامة خود، پرسشهایى مطرح
مىسازد که بیشتر ناظر بر رسالة سارتر است که در همان سال با عنوان اگزیستانسیالیسم، صورتى از اومانیسم است منتشر شده بود.
رساله با بحث دربارة «عمل» شروع مىشود. بحثى که از زمان مارکس به بعد بهصورت بحث رابطة فلسفه و عمل سیاسى در فرانسه مطرح بوده است و بوفره از هیدگر میخواهد در اینباره اظهارنظر کند. هیدگر پس از بحث مختصرى دربارة عمل، مباحث دیگرى مطرح میکند؛ چون: تفکر، تفسیر تکنیکى تفکر، نسبت ذات انسان به وجود و حقیقت آن، تاریخ اومانیسم و سرچشمههاى آن، شأن زبان و نسبت آن با وجود و تفکر، روشنىگاه وجود، بىخانمانى بشر، نحوة فایقآمدن برتفکر متافیزیکى.
ضروری است قبل از ورود به رساله چند نکته یادآوری شود:
یکى اینکه رسیدن به مقاصد اصلى هیدگر در این رساله، مستلزم اشراف بر آثار قبلى وى بهخصوص کتاب وجود و زمان است، و نیز مباحثى که دربارة اومانیسم در آن دوره مطرح بوده است، بهویژه اواخر رساله که در آن هیدگر به تمایز بنیادى نظرهاى خود با انحای اومانیسمى که آن موقع اظهار شده بود، مىپردازد.
روش هیدگر در این رساله مانند روش او در سایر آثار اصلى وی است. هیچ کدام از آثار او بدون ورود به تاریخ متافیزیک بهمنصة ظهور نمىرسد. همین مطلب با شدت بیشتر در این رساله دیده مىشود؛ بهخصوص که وى اساس هر اومانیسمى را متافیزیک و هر متافیزیک را اومانیست یافته است.
با توجه به گستردگى و بنیادىبودن بحث اومانیسم در دورة معاصر، پس از نزدیکشدن به مراد هیدگر از اومانیسم، هنوز نمىتوان تصمیم گرفت که بالأخره او را باید در زمرة اومانیستهاى معاصر قرار داد یا مخالفان اومانیسم. همین امر باعث شده است که برخى از تدوینکنندگان دایرةالمعارفهاى فلسفى، وى را همراه با متفکرانى چون سارتر، کامو، مولوپنتى و مارسل تحت عنوان «اومانیسم انتقادى جدید» قرار دهند(2)؛ عنوانى که هنوز درخور هیدگر بهنظر نمىرسد.
در این رساله ــ که باید آن را اثرى اشارتى و تنبیهى براى سایر آثار قبلى و بیانى از جهتگیرى وى پس از «گشت» بهحساب آورد، هیدگر مباحث بسیار متنوعى را مطرح کرده است. این نکته و ارتباط ذاتى آثار هیدگر با زبان آلمانى، هر مترجم و گزارشگرى را ناگزیر به اذعانِ محدودیت خود در فهم مقاصد وى مىکند. آنچه در این مقاله آمده، بیانى از اهم نظریات هیدگر درباب اومانیسم است، تا حدى که به تفصیل مطالب در مباحث دیگر و یا شرح و تفسیرهاى زبانى مجبور نشویم.
از رسالة هیدگر برمىآید که سؤال اساسى بوفره چنین بوده است: «چگونه مىتوان معنایی دوباره به واژة اومانیسم بخشید؟»:
پرسش شما نه تنها مبتنى براین پیشفرض است که واژة «اومانیسم» را جدى
بگیریم، بلکه این مضمون را هم دربر دارد که این واژه معنى خود را ازدست داده است...
...این پرسش با این مقصود مطرح شده است که واژة «اومانیسم» همچنان
حفظ شود. من از خود سؤال مىکنم که آیا چنین کارى لازم است یا فاجعهاى که چنین عناوینى ایجاد مىکنند، هنوز به قدر کافى آشکار نشده است؟... (ص 56 و 93)
هیدگر پس از تذکر عدم لزوم تأکید بر حفظ واژة اومانیسم، مخاطب را به تأملاتى عمیقتر درباب اومانیسم و حقیقت انسان دعوت مىکند:
واژة اومانیسم بدین جهت معناى خود را ازدست داده که ذات آن متافیزیکى
است؛ یعنى متافیزیک اکنون نه تنها پرسش از حقیقت وجود را مطرح نمىکند، بلکه مانع طرح آن است، چون متافیزیک برفراموشى وجود اصرار دارد. (ص 93)
اینجا همان نقطهاى است که بدون درک درست آن، هیچ کدام از دریافتها و تفکرات هیدگر فهمیده نمىشود. حقیقت اومانیسم هم بدون درک درست متافیزیک دریافت نمىشود:
اساس هر اومانیسمى، یا یک متافیزیک است و یا خود اومانیسم اساس یک
متافیزیک است. هر تعریف از انسان که بدون پرسش از حقیقت وجود، تفسیرى از موجودات را پیشفرض قرار دهد، آگاهانه یا ناآگاهانه، متافیزیکى است. بدین ترتیب، با توجه به نحوة تعریف ذات انسان، خصلت اصلى هر متافیزیکى آن است که «اومانیستى» است، و برهمین اساس هر اومانیسمى نیز متافیزیکى است. اومانیسم هنگام تعریف انسانیت انسان، نه تنها از نسبت وجود به ذات انسان پرسش نمىکند، حتى مانع پرسش مىشود. اومانیسم بهعلت منشأی آن که به متافیزیک بازمىگردد، این پرسش را نه مىشناسد و نه مىفهمد. برعکس، این ضرورت و نوع خاص پرسش از حقیقت وجود که در متافیزیک و بهواسطة آن فراموش شده است، فقط بدین ترتیب مىتواند روشن شود که در اثناى سیطرة متافیزیک، این پرسش مطرح شود که «متافیزیک چیست؟» در ابتدا باید حتى هر پرسش از «وجود» و حقیقت وجود، از راه پرسشى «متافیزیکى» مطرح شود. (ص 64)
پس براى پیمودن راهى که ما را به دریافت هیدگر از حقیقت انسان و اومانیسم نزدیک مىکند، باید همراه او وارد تاریخ متافیزیک شویم و روی اولین تعریفهاى متافیزیکى از انسان تأمل کنیم:
اومانیسم اول یعنى اومانیسم رومى، و همة انواع اومانیسم که از آن زمان تاکنون
پدید آمدهاند، عامترین «ذات» انسان را امرى بدیهى فرض کردهاند. انسان بهعنوان حیوان ناطق[1] اعتبار مىشود. این تعریف تنها ترجمة لاتینى عبارت یونانى
λoγoυ εχυ ςwoυ نیست، بلکه تفسیرى متافیزیک است. این تعریف ذات انسان غلط نیست، امّا مشروط به متافیزیک است... متافیزیک از حقیقتِ خودِ وجود پرسش نمىکند، و به همین جهت متافیزیک نمىپرسد که ذات انسان به چه نحو به حقیقت وجود تعلق دارد. متافیزیک هنوز هم این پرسش را مطرح نکرده است. این پرسش براى متافیزیک از آنرو که متافیزیک است، غیرقابل دسترسى است. وجود هنوز منتظر است که خودش براى انسان قابل تفکر شود. (ص 62)
پس متافیزیک، صورت غالب بر تاریخ غرب است و اومانیسم در انحا و صور
مختلفش، سرایتیافتن متافیزیک در نحوة تلقى انسان از خودش است؛ یعنى انحای اومانیسم که در طول تاریخ درصدد احراز انسانیت انسان و شأن خاصّ وى در بین سایر موجودات بوده است، در متافیزیک ریشه دارد:
اما اگر با عنوان اومانیسم بهطورکلى کوششى فهمیده مىشود که در آن کوشش
انسان براى تحقق انسانیتش آزاد مىشود و در این آزادى شأن و مرتبة خویش را احراز مىکند، در آن صورت بسته به نوع برداشت از «آزادى» و «طبیعت» انسان، اومانیسم نیز انواع مختلفى پیدا مىکند و به همان نسبت راههاى تحققبخشیدن آن هم متفاوت مىشود. اومانیسم مارکس و اومانیسمى که سارتر آن را بهعنوان اگزیستانسیالیسم مىفهمد، به بازگشت به دوران باستان نیازى ندارد. در این معناى وسیع، مسیحیت هم اومانیست است، از آن جهت که هر چیزى بالأخره با رستگارى روح[2] ارتباط دارد وتاریخ انسانیت در قالب تاریخ رستگارى آشکار مىشود؛ اما هر قدر هم انواع اومانیسم ازنظر غایت و مبنا، و از نظر نوع و واسطة تحققیافتن و شکل تعلیم مختلف باشند، باز همة آنها از این جهت اشتراک دارند که در آنها، انسانیت انسان انسانى با توجه به تفسیر ازپیشتعیینشدهاى از طبیعت، تاریخ، جهان، علت عالم، یعنى موجود در کلیتش، تعیین مىشود. (ص 63)
براى غور در تاریخ اومانیسم و طرح جدى و عمیق پرسش از حقیقتِ انسان، باید به سرچشمة آن نزدیک شد:
در اومانیسمى که در تاریخ فهمیده مىشود، همواره یک مطالعة انسانیتى وجود
دارد که به نحو خاصى به دوران باستان بازمىگردد و به تجدید حیات یونانیت منجر مىشود. (همان)
«Humanismus» از واژة «humanus» (انسانى) و «humanitas» (انسانیت) مشتق شده است و هیدگر دربارة خانواده این واژه مىگوید:
انسانیت اول بار با همین نام بهصراحت در دوران جمهورى روم به اندیشه درمىآید و مقصود واقع مىشود. انسان انسانى درمقابل انسانى وحشى قرار مىگیرد. انسانى در اینجا همان انسان رومى است که فضیلت[3] رومى را با جذب و هضم پایدیاى برگرفتهشده از یونان ارتقا بخشیده است. (ص 62)
اولین «اومانیسم» در روم ظهور کرده و به همین دلیل ذاتاً پدیدة خاص رومى
است که از تلاقى رومیت با فرهنگ یونانى متأخر پدید آمده است. انحای دیگر
اومانیسم از جمله اومانیسم عصر رنسانس در ایتالیا و اومانیسم قرن هجدهم در آلمان هم به اومانیسم اول بازمىگردد. لذا مطالعة تاریخ اومانیسم، همواره ما را به مطالعة انسانیت[4] رومى و پایدیاى[5] یونانى مىکشاند.
درک درست انحای اومانیسم، منوط به درک نحوة تکوین تفکر متافیزیکى و سیر آن در تاریخ است. بهنظر هیدگر، تفکرِ حقیقى، تفکرِ وجود است. تفکر اصیل از سویى ناشى از وجود و از سوى دیگر نیوشاى وجود است. اگر تفکر از وجود دور افتد، بهپایان مىرسد.
نامهایى چون «منطق»، «اخلاق» و «فیزیک» هم تازه هنگامى سر برمىآورند که
تفکر اصیل بهپایان مىرسد. یونانیان در عصر باعظمت خود، بدون چنین عناوینى تفکر کردهاند. آنها تفکر را حتى «فلسفه» ننامیدند... (ص 56)
معناى اصیل تفکر آنقدر براى ما غریب است که نمىتوانیم با صورتهاى فعلى نحوِ زبان آن را تعریف کنیم و باید براى جلوگیرى از سوءتفاهمها آن را توضیح دهیم. این نکتهاى است که خود هیدگر در ابتداى رساله براساس ساختار زبان فرانسه توضیح مىدهد. به بیان او، حالت «فاعل» و «مفعول» در زبان کنونى ما عناوین متافیزیکى نامناسبى هستند که در قالب «دستور زبان» و «منطق» بر زبان ما استیلا یافتهاند.
ازجمله دعوتهاى هیدگر، رهاساختن زبان از اسارت «دستور زبانِ» متافیزیکى و واردکردن آن در ساختارِ وجودىِ اصیلتر است:
تفکر بهعنوان سادهترین و عالىترین چیزها، به نسبت میان وجود و انسان مربوط است. تفکر اجازه مىدهد که در خدمت وجود درآید تا حقیقت آن را بازگو کند.
تفکر، نسبتِ وجود به ذات انسان را بهانجام مىرساند؛ تفکر، سازنده و ایجادکنندة این نسبت نیست، بلکه تنها این نسبت را بهعنوان آنچه از وجود به او عطا شده است، به وجود عرضه مىدارد. این عرضهداشتن بدین صورت است که وجود در تفکر به زبان مىآید. زبان، خانة وجود است. انسان در خانة زبان سکنى دارد. متفکران و شاعران، نگاهبانان این خانهاند و نگاهبانى آنان، بهانجامرساندن گشودگى وجود است، بدین دلیل که این گشودگى را با سخن خود بر زبان مىآورند و در زبان نگه مىدارند. (ص 53)
اگر مراد هیدگر از تفکر اصیل با این عبارات روشن شده باشد، استنباطهاى دیگر وى از تاریخ متافیزیک را میتوان دریافت:
براى اینکه ذات تفکر را بهصورت محض تجربه کنیم و آن را بهانجام رسانیم، ابتدا باید بیاموزیم که خود را از تفسیر تکنیکى تفکر آزاد سازیم. آغاز این گونه تفسیر به افلاطون و ارسطو مىرسد. تفکر در آنجا تخنه[6] بهشمار مىآید، یعنى جریان تفکر درخدمت عمل و ساختن. در اینجا به تفکر از منظر پراکسیس[7] و پوئزیس[8] نگریسته مىشود. به همین دلیل اگر تفکر فىنفسه باشد، «عملى» نیست. وصفِ تفکر بهعنوان تئوریا[9] و تعریف کردن شناخت بهعنوان رفتار «نظرى»، در تفسیر «تکنیکى» تفکر پدیدمىآید. این گونه وصف و تعریف، واکنشى در مقابل عمل کردن و فعل است تا تفکر نیز از استقلال خود صیانت کند. از همین جاست که «فلسفه» در حالت عسرت دائمى ناچار است درمقابل «علوم»، وجودِ خود را توجیه کند. فلسفه مىپندارد که مطمئنترین راه رسیدن به این مقصود آن است که خود را به مرتبة یک علم برساند؛ اما این کوشش، بهمنزلة قربانىکردن ذات تفکر است. فلسفه همواره با این ترس تهدید مىشود که اگر علم نباشد، احترام و اعتبار خود را ازدست مىدهد. براى فلسفه نقص است که برابر غیرعلمى تلقى شود. وجود بهعنوان ذات اصلى تفکر، در تفسیر تکنیکى تفکر قربانى مىشود. (ص 54)
تفکر از زمان سوفسطاییان و افلاطون، با «منطق» سنجیده مىشود. منطق، میزانى درخورِ تفکر نیست:
تفکر با میزانى که درخور آن نیست، سنجیده مىشود. اینگونه سنجش شبیه آن است که ذات و توان ماهى را با این میزان بسنجیم که چقدر مىتواند در زمین خشک زنده بماند. دیرزمانى است که تفکر برخشکى افتاده است. اکنون آیا مىتوان کوشش براى بازگرداندن تفکر به گوهرش را «مذهب عقلگریزى» نامید؟ (ص 55)
وقتى تفکر از گوهرش دور افتاد، به «تِخنه» و ابزار تعلیم و تربیت و مشغلة آموزشى تبدیل مىشود. پس از آن، انسان دیگر تفکر نمىکند؛ بلکه خود را به تبیین «علل اولى» مشغول مىکند. زبان که در تفکرِ اصیل «خانة وجود» بود، بهصورت ابزارى براى تبادل و ارتباط تنزل پیدا مىکند. سیطرة سوبژکتیویته و دیکتاتورى نظر و خواست عام همچون مهارهایى براى وضع تنزلیافتة تفکر و زباناند. این نحوة دیکتاتورى و استیلا، ازپیش تعیین مىکند که چه چیزهایى قابل فهم است و چه چیزهایى را باید کنار گذاشت.
نسبت حقیقتِ وجود به انسان بهدلیل سیطرة سوبژکتیویته، که بهصورت نظر
و خواست عام نمایان شده است، پنهان مىماند. از آثار پنهانماندن نسبت حقیقتِ وجود به انسان، خشک و بایر شدن زبان است. ویرانى زبان، ناشى از بهخطرافتادن ذات انسان است. این خطر را هنوز ازسر نگذراندهایم، حتى شاید هنوز خطر را ندیدهایم؛ «با این همه، انحطاط زبان که اخیراً بسیار، ولى خیلى دیر از آن سخن گفته مىشود، دلیل اصلى نیست، بلکه خود آن هم نتیجة جریانى است که در آن، زبان تحت سیطرة متافیزیک سوبژکتیویتة عصر جدید، بدون وقفه از گوهر خود دور مىشود. زبان که خانة حقیقت وجود است، همچنان ذات خود را از ما دریغ مىدارد.» (ص 60)
آیا ممکن است انسان به ذات خویش باز گردد و نسبت ذاتش به حقیقت وجود بازهم برقرار شود؟
اما اگر قرار است انسان بار دیگر خود را در نزدیکى وجود بیابد، قبلاً باید تقرریافتن در امر بىنامونشان را بیاموزد؛ همچنین باید به مسئلة اغواشدن به وسیلة نظر و خواست عام و به عجز وجود خویش آگاه باشد. انسان قبل از سخن گفتن باید بگذارد که دوباره مورد خطاب وجود قرار گیرد؛ با این خطر که شاید در این خطاب اندک یا به ندرت چیزى براى گفتن بهدست آورد. تنها بدین گونه است که دوباره به واژة ارجمندى ذاتش و به انسان خانهاى براى سکنى گزیدن در حقیقت وجود بخشیده مىشود (ص 61ـ60)
آیا این کوششها و این نحوة توجه به انسان براى احراز شأن حقیقتش را باز
هم باید اومانیسم نامید؟ اگر جوهرة همة انحای اومانیسم، علاقه به انسان بوده است، آیا در این کوشش، علاقه به انسان نیست؟
آیا این «مبالات»، جز درجهت بازگرداندن دوبارة انسان به ذات خویش است؟ این امر چه معناى دیگرى دارد جز اینکه انسان[10]، انسانى[11] شود؟ پس البته که انسانیت مورد توجه چنین تفکرى باقى مىماند؛ زیرا اومانیسم عبارت
است از تأمل و مبالات براى اینکه انسان، انسانى باشد نه غیرانسانى[12] یعنى خارج از ذاتش. اما انسانیت انسان در چیست؟ در ذاتش واقع است. (ص 61)
دو نحوة اومانیسم که آنها هم درصدد احراز انسانیت انساناند مارکسیسم و مسیحیت؛ که باید به وجوه ممیّز آنها از این تفکر توجه داشت:
مارکس مىخواهد که «انسان انسانى» شناخته شود و تأیید گردد. او «انسان انسانى» را در «اجتماع» مىیابد. انسان طبیعى، «انسان اجتماعى» است. در اجتماع، تمام نیازهاى طبیعى انسان (مثل خوراک، پوشاک، تولید مثل، رفاه اقتصادى) تأمین مىشود. یک مسیحى، انسانیت انسان را در تعیین حد و مرز با الوهیت مىبیند؛ مسیحى از لحاظ تاریخ رستگارى، انسانى است چونان «فرزند خدا» که خطاب پدر را در مسیح دریافته و برعهده گرفته است، از آن رو که «جهان» بهصورت نظرى ـ افلاطونى به اندیشه درآمده، انسان این جهانى نیست، بلکه این جهان تنها معبرى موقت براى آن جهان است. (همان)
نه این دو اومانیسم و نه دیگر اومانیسمهاى معاصر به ذات انسان و آن نسبت اصیل بین حقیقت وجود و انسان هرگز نایل نیامدهاند.
تقرر ذات انسان در قرار گرفتن در روشنىگاه وجود است. این معانى را متافیزیک نمىفهمد. وظیفة کنونى تفکر، تحقیق در روشنىگاه است. در بین تمامی موجودات، تنها انسان است که مىتواند در روشنىگاه وجود قرار گیرد. نباتات و حیوانات وجود دارند و تنیدهشده در محیط هستند؛ امّا تنها انسان است که در نسبتى با وجود است، و بهواسطة همین نسبت و همین روشنىگاه انسان زبان دارد. این گونه اشاره به انسان، تنها با نظرى عمیق به ذات انسان میسر است. تا زمانى که در دایرة تفسیر و زبان متافیزیکى قرار داریم، نمىتوانیم به این مرتبه از ذات و نسبت آن با روشنىگاه نایل شویم. نمونة کسانى که بهرغم اعتراض به نگاه متافیزیکى به انسان، خود در متافیزیک باقیماندهاند، سارتر است. سارتر در بحث وجود و ماهیت، وجود را برماهیت مقدم مىدارد:
... در این حال، سارتر، هم وجود[13] و هم ماهیت[14] را به معناى متافیزیکى مىگیرد. متافیزیک اززمان افلاطون مىگوید: ماهیت بر وجود تقدم دارد. سارتر این قضیه را عکس مىکند؛ اما با عکس کردن یک قضیة متافیزیکى، قضیة متافیزیکى دیگرى باقىمىماند. او با عنوانکردن این قضیه بهصورت متافیزیکى، برفراموشى حقیقت وجود پاى فشرد. (ص 72)
فراموشى حقیقت وجود، حوالت خود وجود بوده است نه ناشى از غفلت تفکر انسانى. این امر و تمامی تبعات آن، حوالت تاریخ مغربزمین بوده است. هیدگر، تجربة فراموشى وجود را تجربة بنیادى تفکر جستوجوگرش پس از گشت از «وجود و زمان» مىداند. این تجربه آن قدر از سنت متافیزیک فاصله دارد که بیان آن با واژههاى فعلىِ زبانِ تحتِ سیطرة متافیزیک، باعث سوء تفاهمهاى بزرگ مىشود. نزدیکشدن به این تجربه و دریافت بنیادى هیدگر، مستلزم توجه به نحوة شناخت او از همان نسبت وجود و انسان است.
انسان، شبان وجود است. در «وجود و زمان» که اگزیستانسِِ ازخودبهدرشونده بهعنوان «مبالات» تجربه شده است، به بیرون التفات مىشود. در آنجا از متافیزیک سنتى فاصله گرفته مىشود؛ چون در متافیزیک به موجود فکر مىشود و با پرسش از وجود، همواره پرسش از موجود باقى مىماند.
بیان ملموستر تجربة فراموشى حقیقت وجود، دریافت بىخانمانشدن بشر
است؛ دریافتى که قبل از هیدگر، براى نیچه و هولدرلین حاصل شده بود. نیچه، چارة بىخانمانى را واژگونکردن متافیزیک یافته بود و هولدرلین «بازگشت به وطن». هیدگر، چارة نیچه را نهایت درماندگى تلقى مىکند؛ ولى با هولدرلین همدل و همنوا است. هیدگر از «بازگشت به وطنِ» هولدرلین، سکنىگزیدن در قرب وجود را مىفهمید. آنچه هولدرلین در جستوجوى آن است، نه در اندیشة اصالت خویشتن هموطنانش و نه حتى در مغربزمین ــ در مقایسه با مشرقزمین ــ است؛ بلکه در قرب به مبدأ است:
اصلاً در همین قرب[به وجود] است که این تصمیم بهانجام مىرسد که آیا خدا یا خدایان کنار مىمانند و شب باقى مىماند؟ چگونه؟ آیا روز امر قدسى سپرى مىشود؟ آیا با ظهور امر قدسى، جلوة خدا یا خدایان مىتواند ازنو شروع شود؟ چگونه ؟... (ص 85)
وضع بىخانمانى و سرگردانى بشر، ناشى از فراموشى وجود است:
بىخانمانى که اینچنین به تفکر درآمده، مبتنى بر کنارهگیرى وجود موجودات است. این بىخانمانى، نشانة فراموشى وجود است. درپى این فراموشى وجود است که حقیقت وجود دیگر به اندیشه در نمىآید. این فراموشى وجود، خود را بهنحو وساطتپذیرى بدین صورت نشان مىدهد که انسان همواره تنها موجود را ملاحظه مىکند و بدان مىپردازد. از آنجا که در این حال و تا این حد انسان نمىتواند وجود را تصور کند، وجود هم تنها بهعنوان «کلىترین» و به همین دلیل محیط بر موجودات یا بهعنوان آفرینندة موجودات نامتناهى، یا بهعنوان مجموعة قواى یک سوژة متناهى تبیین مىشود... (همان)
ازجمله متفکران دیگرى که به دریافت بىخانمانى نزدیک شده، مارکس است.
بىخانمانى، سرنوشتى جهانى است. به همین علّت، تفکر دربارة این حوالت از منظر تاریخ وجود ضرورى است. آنچه مارکس در یک معناى مهم و اساسى از هگل بهعنوان بیگانگى انسان فهمیده است، در اصل به بىخانمانى انسان عصر جدید بازمىگردد. این بىخانمانىِ انسان، از حوالت وجود در صورت متافیزیک ناشى و به واسطة آن هم تثبیت میشود و باز در همین حال با آن در صورت بىخانمانى پوشیده مىماند.
از آنجا که مارکس در تجربة بیگانگى، به ساحت ذاتى تاریخ نایل آمده، شهود مارکسیستى از تاریخ[15]، هر تاریخ[16] دیگرى را هم بهتأمل درآورده است؛ اما چون نه هوسرل و نه تا آنجا که من دیدهام، سارتر، ذات امر تاریخى را در وجود
مىشناسند، نه پدیدارشناسى و نه اگزیستانسیالیسم در ساحتى که تازه در آن گفتوگویى ثمربخش با مارکسیسم ممکن مىشود، وارد نمىشوند.
به همین لحاظ لازم است از تصورات سادهانگارانه دربارة ماتریالیسم و اعتراضهای کمارزش وارد بر آن، فارغ بود. ذات ماتریالیسم در این ادّعا نیست که همه چیز تنها مادّه است؛ بلکه در این تعریف متافیزیکى است که مطابق آن، هر موجودى بهعنوان مادة کار پدیدار مىشود. ذات متافیزیکى کار در عصر جدید که در «پدیدارشناسى هگل» ملاحظه شده، جریانى خودکار از ایجاد کردن نامشروط است؛ یعنى با انسانى که بهصورت سوژه درک شده است، واقعیت بهصورت شىء درمىآید. ذات ماتریالیسم در ذات تکنیک پوشیده است. دربارة تکنیک، زیاد نوشته مىشود، ولى اندک تأمل مىشود. تکنیک در ذات خود، حوالتى مربوط به تاریخ وجود و حقیقت فراموششدة وجود است؛ بهعبارت دیگر، تکنیک نه تنها به تخنة یونانیان بازمىگردد، بلکه بهلحاظ تاریخ ذات از تخنه بهعنوان یک نحوه از آلِثَیِن[17] ــ یعنى انکشاف موجود ــ ریشه مىگیرد. اساس تکنیک بهعنوان صورتى از حقیقت در تاریخ متافیزیک است. (ص 89ـ88)
با توجّه به عالىترین شأن انسان ــ که نسبتداشتن با وجود است ــ هیچکدام از تعاریف متافیزیکى از انسان، بیانگر این ذات حقیقى نبوده است. اطلاق عنوان Da-sein بر انسان، تأکید بر همین شأن وى است. تعریف اخیر هیدگر از اگزیستانس و بهویژه نوشتن آن بهصورت Ek-sistenz هم اشاره به همین دریافت است. تعبیرات دیگرى نیز براى بیان شأن فراموششدة انسان در رساله آمده است:
انسان، سرور موجودات نیست. انسان، شبان وجود است. در این شبانى، انسان
«حداقل» چیزى را ازدست نمىدهد، بلکه چیزى به دست مىآورد، بدین ترتیب که به حقیقت وجود نایل مىآید. انسان، فقر ذاتى شبان را بهدست مىآورد که ارزش آن در این است که در تحقق حقیقتش از سوى خودِ وجود مورد خطاب قرار مىگیرد. این خطاب چونان افکندنى است که از آن افکندهشدن Da-sein ناشى مىشود. انسان در ذاتش که مبتنى برتاریخ وجود است، موجودى است که وجودش بهعنوان Ek-sistenz در نزدیکى وجود سکنى دارد. انسان، همسایة وجود است.
هیدگر در این عبارات دیگر از سوى وجود[18] به انسان مىنگرد. وجود است که بهدلیل تاریخمندبودنش، هر بار بهگونهاى انسان را خطاب میکند. پس اگر تفکر و سخن انسان اصیل باشد، درواقع خطاب وجود را اجابت کرده است. در طول تاریخ متافیزیک، آنچه بهواسطة افلاطون، دکارت، کانت و دیگر فلاسفه بهظهور رسیده، سخن وجود بوده است، در عینِ غفلت از حقیقت وجود. حوالت تاریخ مغربزمین، همین غفلت از حقیقت وجود و به تعبیر دیگر متافیزیک و اومانیسم بوده است.
اما همین دریافت هیدگر هم گویا فروغ وجود و سخن وجود است. آیا تفکرِ در راهِ او، بیانِ نسبت در حال تحقق انسان و وجود است؟ این پرسشى همواره مقدّر در هیدگر است که نباید در پاسخدادن به آن تعجیل کرد.
همانطور که در یکى از عبارات قبلى آمد، هیدگر در «وجود و زمان» هم بهرغم بحث در متافیزیک خود را متوجه بیرون معرفى مىکند. وی در توضیح بیشتر این مطلب، به شأن منطق در متافیزیک و غفلت از لوگوس[19] مىپردازد.
منطق، تفکر را بهعنوان تصور موجود در وجودش مىفهمد و خود تصور در کلیت مفهوم واقع مىشود؛ اما درمورد تأمل بر خود وجود، یعنى تفکرى که به حقیقتِ وجود فکر مىکند، وضع چگونه است؟ این تفکر از همان ابتدا به ذات اولیة لوگوس مربوط است، که در افلاطون و ارسطو ــکه بنیانگذاران منطقاند ــ فرو ریخته و مفقود است. مقابلِ «منطق»، تفکرکردن معنى ندارد. سرودستشکستن براى امرى غیرمنطقى، فقط مىتواند بدین معنى باشد که به لوگوس بیندیشیم و در آغاز تفکر، ذات آشکار آن را جستوجو کنیم؛ یعنى در آماده کردن خود براى چنین تأملى، خود را بهزحمت بیندازیم. بدین ترتیب، نظامهاى گستردة منطقى که بدون آنکه بدانند چه مىکنند، از وظیفة پرسش از ذات لوگوس سرباز مىزنند، به چه کار مىآیند؟... (ص 98)
هیدگر، پس از این توضیحات، به پرسش بوفره برمىگردد که آیا باز هم باید این افکار را ذیل عنوان اومانیسم قرار داد:
آیا چنین «اومانیسمى» را که درمقابل تمامی انواع اومانیسم قرار مىگیرد و در عین حال هرگز جانبدار امر غیرانسانى نیست، باز هم اومانیسم بنامیم، آن هم فقط به این علّت که با به کاربردن این عنوان، با جریانهاى موجودى که در سوبژکتیویسم متافیزیکى غوطهورند و در فراموشى وجود فرو رفتهاند، همجهت شویم؟ یا اینکه تفکر جرأت کند و با مقاومت دربرابر اومانیسم، قدرت مواجههاى بیابد که چه بسا دربارة انسانیت انسان انسانى یکه خورد و دچار حیرت شود؟ چه بسا اگر لحظةتاریخى ما را بدان سو نراند، ولى این تأمل برانگیخته شود که نه تنها دربارة انسان بلکه دربارة ذات انسان و نه فقط دربارة طبیعت، بلکه به نحو ابتدایىتر نسبت به ساحتى که در آن ساحت ذات انسان به وسیلة وجود تعین مىیابد و موطن انسان است، توجهى حاصل شود، آیا نباید براى مدتى این سوءتفسیرهاى گریزناپذیر را تحمل کرد تا بهتدریج مستهلک شوند؟ همان سوءتفسیرهایى که «وجود و زمان» هم درمعرض آن قرار داشت... (ص 95ـ94)
هیدگر، در اواخر نامه، به برخى سوءتفاهمهایى که از خواندن آثار قبلى وى براى برخى حاصل شده است، اشاره مىکند، بهخصوص به مسئلة خدا که بیش از سایر مسائل سوء تفسیر شده بود. مسئله آن است که هیدگر با پرسش از بنیاد
متافیزیک همة تعریفها، عناوین و استدلالهایى را که براى خدا در متافیزیک به کار رفته، به زیر سؤال برده است. حتى اگر در حد وجودشناسى بنیادى هم مىماند، باید بر بنیان جدیدى وارد بحث خداوند مىشد. اکنون که به دریافت کاملاً جدیدى از وجود و نسبت وجود به انسان رسیده است، نباید با همان زبان و قالبهاى متافیزیکى دربارة وى داوری کرد(3). خود وى مىگوید که با توجه به تعریف مبتنى بر اگزیستانس از ذات انسان، در این تفکر هنوز هیچ حکمى دربارة وجود یا عدم وجود خدا صادر نشده است. همة کسانى که از تفسیر نسبت ذات انسان با حقیقت وجود، الحاد وى را نتیجه گرفتهاند، برخطا هستند:
با تفسیر وجودشناسى Da-sein بهعنوان «در ـ جهان ـ بودن»، نه اثباتاً نه نفیاً حکمى دربارة خدا صادر نشده است. البته با روشنشدن امر متعالى تازه
مفهومى غنى و سرشار از Dasein بهدست خواهد آمد که با بازنگرى آن تازه مىتوان پرسید که وضع نسبت انسان و خدا ازجهت وجودشناسى چگونه است. (ص 102)
هیدگر، این عبارات را سال 1929م. نوشته است. اکنون مىگوید اگر باز هم
کوتاهاندیشىها ادامه دارد، اینگونه توضیح مىدهم:
این فلسفه نه لَه و نه علیه خداوند حکمى صادر مىکند. این فلسفه در حالت بىطرفى باقىمىماند. بنابراین، پرسش دینى براى این فلسفه، علىالسویه است. البته که چنین موضع بىطرفانهاى بهسمت نهیلیسم زوال مىیابد. (همان)
اما تفکرِ درراهِ هیدگر که جرأت خلاف عادت سخنگفتن را یافته و به تعبیر
خودش تا بیخ و بن الهیات مسیحى و غیرمسیحى را تجربه کرده است، ترجیح مىدهد درباب خدا سکوت کند. او که خود را در مسیر تفکر مىیابد و خود را سر به فرمان سخن وجود احساس مىکند، در برخى آثار، تفکر خود را تفکر بىخدا[20] مىنامد. توجه کنیم که تفکربىخدا، فقط اعلام عدم موافقت با همة آن چیزى است که در الهیات و فلسفه برمبناى حوالت تاریخ متافیزیک و غرب دربارة خدا اظهار شده است.
هیدگر که در جایى به یکى از دوستانش گفته بود(4) تفکر وى نامتناهى نیست، همّت اصلى وى درجهت تقرب به ساحت حقیقت وجود و خرق حجابهاى متافیزیک از تفکر است. در این مسیر باید رفت. شاید در این مسیر و در ساحتهایى که به روى این تفکر گشوده مىشود، بسیارى از پرسشها و مسائل کنونى تفکر بهصورت دیگرى قابل طرح و بحث شود. بهطور خلاصه، این نکته براى این تفکر آشکار شده است که پرسشهایى مقدم بر پرسش از خدا و امر متعالى وجود دارد که باید ابتدا به آنها رسید.
...تفکرى که به پرسش حقیقت وجود مىاندیشد، البته بر متافیزیک و پرسشهایى که متافیزیک قادر به اندیشیدن دربارة آنها است، مقدم است. تازه از راه حقیقت وجود، تفکر دربارة ذات امر قدسى ممکن مىشود. تازه از راه تفکر در ذات امر قدسى، مىتوان دربارة ذات الوهیت اندیشید. تازه در پرتو ذات الوهیت است که مىتواند تفکر صورت گیرد و گفته شود که مسماى کلمة «خدا» چیست. آیا ما بهعنوان انسان ــ یعنى ذات داراى اگزیستانس که مىتوانیم نسبت خدا به انسان را دریابیم ــ نباید اینگونه واژهها را با دقت و مراقبت بفهمیم و بشنویم؟ (ص 103)
نکتة اساسى در این بحث، توجهدادن به ساحتى است که تنها در آن ساحت اینگونه بحثها ممکن است؛ و تا زمانى که در آن ساحت قرار نگیریم، بهتر است از این بحثها خوددارى کنیم. بحث از خدا و امر مقدس و متعالى بدون تجربه و دریافت متناسب و درخور آن، غوطهخوردن در مفاهیم و اصطلاحاتى است که خود حجاباند. بحث از وجود و حقیقتِ آن، فقط در صورتى ممکن است که از سوى خود وجود بر ما پرتوى افکنده شود:
اگر گشایش وجود نورى نیفکند و روشنىگاه وجود به انسان نزدیک نباشد، در آن صورت ساحت امر قدسى و حتى ساحت بماهىساحت فرو بسته مىماند. شاید خصوصیت این عصر در همین فروبستگى ساحت قدس است. شاید این یگانه نامبارکى باشد. (ص 118)
پس براى اعلام موضع صریح دربرابر ایمان به خدا یا الحاد، دو مانع وجود دارد: یکى، غلبة اندیشه، زبان و قالبهاى متافیزیکى بر اینگونه بحثها؛ دیگر، لزوم رعایت محدودیتهاى تفکرِ درراه. تفکرِ فراتررفته از متافیزیک و منطق که سراپا گوش است، دلسپردة چیزى است که حوالت تفکر هم از اوست. پس بهتر است که این تفکر درباب الوهیت ساکت باشد:
اما این بهعلّت علاقه به یک موضع علىالسویه نیست؛ بلکه ناشى از ملاحظة
حدودى است که براى تفکر بماهو تفکر وجود دارد، آن هم بهواسطة چیزى که بهعنوان آنچه باید بدان اندیشید، یعنى حقیقت وجود دراختیارش است. از این جهت، تفکر در نگاه به حوالت کنونى عالم، وظیفة خود را اشاره به ساحت اولیة موقفِ تاریخیش مىداند. بدین ترتیب، تفکر با این گونه بیان کردن حقیقت وجود، خود را به چیزى سپرده است که اصیلتر از همة فضایل و فراتر از همة موجودات است. (ص 103)
آخرین اشارة هیدگر به اومانیسم، درپى همین بحث صورت گرفته است:
تفکر با صعود بر یافتههاى متافیزیکى و فراتررفتن و رفع آنها، بر متافیزیک فایق نمىآید؛ بلکه آنگاه فایق مىآید که در نزدیکترینها به پایین باز گردد. این پایینرفتن، بهخصوص وقتى که انسان به خطا در مسیر سوبژکتیویته قدم میگذارد، از صعود دشوارتر و خطرناکتر است. این پایینآمدن، ما را به فقر ذاتى اگزیستانسِِ انسان انسانى هدایت مىکند. در اگزیستانس، قلمرو انسانِ حیوانىِ متافیزیک ترک مىشود. غلبة این قلمرو، دلیل باواسطه و بسیار دیرینهاى براى خطابودن و گزافىبودن چیزى است که آن را مذهب اصالت زیستشناسى[21] معرفى مىکنند، همین طور آنچه که به مذهب اصالت صلاح عملى[22] معروف است. به حقیقت وجود فکر کردن، یعنى در عین حال به انسانیت انسان انسانى[23] فکر کردن؛ اصل، قراردادن انسانیت در خدمت حقیقت وجود است،البته این اومانیسم به معناى متافیزیکى نیست. (ص 104ـ103)
هیدگر، در ادامة نامه، چگونگى سیر رو به انحطاط تفکر به فلسفه، سپس به علم و آنگاه به اشتغال مدرسه را توضیح مىدهد. تفکر دیگر به بنیاد ذات یعنى سرچشمة وجود مراجعه نمىکند. حتى وجودشناسىها اسیر مفاهیماند. هیدگر خود مىگوید براى آنکه تفکر در قالب فلسفة موجود قابل فهم شود، از افق امر وجود و همان کاربرد متداولِ این عنوان سخن گفته است. این تفکر نه مىتواند اخلاق باشد نه وجودشناسى؛ تفکرى است که از حقیقت وجود پرسش مىکند و درصدد تعیین موقف ذاتى انسان نسبت به وجود است. اصلاً مطابق اصطلاحات رایج، این تفکر نه نظرى است نه عملى. این تفکر به مرحلهاى قبل از این تمایزها تعلق دارد:
این تفکر تا آنجا که تفکر است، خاطرة وجود است نه چیزى بیش از آن؛ وابسته به وجود است و در حالى که به وسیلة وجود براى تحققیافتن حقیقتش افکنده شده و در اختیار آن قرار گرفته است، به وجود مىاندیشد. چنین تفکرى، حاصلى ندارد، اثرى ندارد، به ذات خود اکتفا مىکند، بدین ترتیب که هست... (ص 111)
بهرغم همة این خصوصیات:
این تفکر برتر از هر بررسى و ملاحظه است؛ چون متوجه نورى است که تنها در پرتو آن ممکن است شهودى از تئوریا برقرار شود و بهجریان آید. این تفکر به روشنىگاه وجود توجه دارد تا بیان تفکر از وجود در زبان، به عنوان مأواى اگزیستانس، وارد شود. پس، تفکر یک فعل است، فعلى برتر از هر عمل؛ تفکر، فعل و ساختن است، اما با بزرگى کارى که انجام مىدهد نه با تبعات آثارش، بلکه با قلت بهانجامرساندنهاى بىنتیجهاش. یعنى تفکر در بیانش، تنها واژة ناگفتة وجود را بر زبان مىآورد. (ص 115)
هیدگر، متوجه نامأنوسبودن چنین تفکرى براى مخاطبانش هست:
موضوع غریب در تفکرِ وجود، بساطت است. درست همین امر است که ما را از آن باز مىدارد؛ زیرا ما در جستوجوى تفکرى هستیم که با عنوان فلسفه اعتبار جهانى داشته باشد و در قالب امور غیرمتعارف براى عدة خاصى قابل دسترس باشد. ما کماکان تفکر را براساس نوع شناخت علمى و دستاوردهاى پژوهشى آن توصیف مىکنیم. یک فعل را هم با نتایج پرثمر و تحسینبرانگیز عملى ارزیابى مىکنیم. ولى فعلِ تفکر نه نظرى است نه عملى و نه آمیختهاى از این دو نحوة رفتار. (ص 116)
بساطت این تفکر باعث مىشود که براى ما ناشناخته بماند؛ ولى با چنین
اقتضایى باید اُنس گرفت. او باید خود وارد شود. اصلاً این تفکر، محل ورود وجود است. حوالت وجود، در گفتار متفکران بر زبان مىآید. این تفکر بهتدریج بر زبان متفکران اصیل جارى مىشود. همة متفکران اصیل هم همان را مىگویند و آنها تنها به کسى مىتوانند بگویند که همراه آنها بهتفکر درآید. پس تفکر ازنظر تاریخى خاطرهاى است متوجة حوالت وجود، که خود هم به آنچه حوالت شده است، ارتباط دارد. خود امر حوالتشده هم مطابق حوالت است... با توجه به مقام متفکران و چنین وساطتى که برعهده دارند، سه امر را باید همواره مدنظر داشت:
دقت در تأمل، مراقبت در بیان، صرفهجویى در کلام. (ص 119)
و اما سخن آخر:
زمان آن فرا رسیده است که عادتِ بهادادن بیش از حد به فلسفه و توقع زیادداشتن از آن ترک شود. در موقعیت بحران کنونى جهان، ضرورت آن است که توجه به فلسفه کمتر، اما توجه به تفکر بیشتر باشد؛ ادبیات کمتر، اما مراقبت از کلمات بیشتر.
تفکر آینده دیگر فلسفه نیست؛ چون آن تفکر از آنچه به متافیزیک موسوم است، بنیادىتر مىاندیشد. اما تفکر آینده آن طور هم که هگل خواسته است، نمىتواند باشد که «دوستدارى حکمت» کنار گذاشته شود و تبدیل به خودِ حکمت در قالب علم مطلق شود. تفکر، درحال فرورفتن در فقر ذات فعلى خود است.
تفکر، زبان را در بیان ساده جمع مىکند. بدین ترتیب، زبان، زبان وجود است؛ همچنانکه ابرها، ابرهاى آسمان است. تفکر با بیانش، شیارهاى نامشهودى در زبان ایجاد مىکند. این شیارها از ردپاى دهقانى که آهسته از مزرعه عبور مىکند، نامشهودتر است. (همان)
پینوشتها
1. Über den Humanismun, Brief an Jean Beaufret
این رساله همراه با رسالة دیگری از هیدگر با این عنوان منتشر شد:
Platons Lehre von der Wahrheit
بعدها هر دو رساله همراه با مجموعهرسالههای دیگری تحت عنوان Wegmarken (نشانههای راه) بهچاپ رسیده است. منبع این مقاله، چاپ اوّل رساله است.
2. مثلاً مراجعه شود به دایرةالمعارف عظیم فلسفی با عنوان «فرهنگ تاریخی فلسفه»:
Historisches Wörterbuch der philosophie, Joachim Ritter Stuttgart/Basel, 1971
ذیل واژة «Humanismus».
3. این نکته را دوست و همکار هیدگر، ماکس مولر در کتاب خود، با مشخصات کتاب شناختی زیر، توضیح داده است:
Existenzphilosophie / von der Metaphisik zur Metahistorik, Max Müller Verlag Karl Alber Freiburg, München, 1986.
برای آشنایی بیشتر با نظر هیدگر در این باب، کتاب جیمز ل. پروتی با عنوانِ فارسیِ الوهیت و هیدگر (ترجمة محمّدرضا جوزی) نیز دردسترس است.
4. ماکس مولر در همان کتاب که در پینوشت 3 به آن اشاره شد.
[1]. Animal rational
[2]. Salus aeterna
[3]. Virtus
[4]. humanitas
[5]. paiσειx
[6]. Τεχυη
[7]. pραξiς
[8]. poiηδiς
[9]. υεωρia
[10]. homo
[11]. humanus
[12]. inhuman
[13]. existenz
[14]. essenz
[15]. Geshichte
[16]. Historie
[17]. αληευειυ
[18]. Sein
[19]. λoγoς
[20]. gottlosen Denken
[21]. Biologismus
[22]. Pragmatismus
[23]. Humanitas des home humanus
مىسازد که بیشتر ناظر بر رسالة سارتر است که در همان سال با عنوان اگزیستانسیالیسم، صورتى از اومانیسم است منتشر شده بود.
رساله با بحث دربارة «عمل» شروع مىشود. بحثى که از زمان مارکس به بعد بهصورت بحث رابطة فلسفه و عمل سیاسى در فرانسه مطرح بوده است و بوفره از هیدگر میخواهد در اینباره اظهارنظر کند. هیدگر پس از بحث مختصرى دربارة عمل، مباحث دیگرى مطرح میکند؛ چون: تفکر، تفسیر تکنیکى تفکر، نسبت ذات انسان به وجود و حقیقت آن، تاریخ اومانیسم و سرچشمههاى آن، شأن زبان و نسبت آن با وجود و تفکر، روشنىگاه وجود، بىخانمانى بشر، نحوة فایقآمدن برتفکر متافیزیکى.
ضروری است قبل از ورود به رساله چند نکته یادآوری شود:
یکى اینکه رسیدن به مقاصد اصلى هیدگر در این رساله، مستلزم اشراف بر آثار قبلى وى بهخصوص کتاب وجود و زمان است، و نیز مباحثى که دربارة اومانیسم در آن دوره مطرح بوده است، بهویژه اواخر رساله که در آن هیدگر به تمایز بنیادى نظرهاى خود با انحای اومانیسمى که آن موقع اظهار شده بود، مىپردازد.
روش هیدگر در این رساله مانند روش او در سایر آثار اصلى وی است. هیچ کدام از آثار او بدون ورود به تاریخ متافیزیک بهمنصة ظهور نمىرسد. همین مطلب با شدت بیشتر در این رساله دیده مىشود؛ بهخصوص که وى اساس هر اومانیسمى را متافیزیک و هر متافیزیک را اومانیست یافته است.
با توجه به گستردگى و بنیادىبودن بحث اومانیسم در دورة معاصر، پس از نزدیکشدن به مراد هیدگر از اومانیسم، هنوز نمىتوان تصمیم گرفت که بالأخره او را باید در زمرة اومانیستهاى معاصر قرار داد یا مخالفان اومانیسم. همین امر باعث شده است که برخى از تدوینکنندگان دایرةالمعارفهاى فلسفى، وى را همراه با متفکرانى چون سارتر، کامو، مولوپنتى و مارسل تحت عنوان «اومانیسم انتقادى جدید» قرار دهند(2)؛ عنوانى که هنوز درخور هیدگر بهنظر نمىرسد.
در این رساله ــ که باید آن را اثرى اشارتى و تنبیهى براى سایر آثار قبلى و بیانى از جهتگیرى وى پس از «گشت» بهحساب آورد، هیدگر مباحث بسیار متنوعى را مطرح کرده است. این نکته و ارتباط ذاتى آثار هیدگر با زبان آلمانى، هر مترجم و گزارشگرى را ناگزیر به اذعانِ محدودیت خود در فهم مقاصد وى مىکند. آنچه در این مقاله آمده، بیانى از اهم نظریات هیدگر درباب اومانیسم است، تا حدى که به تفصیل مطالب در مباحث دیگر و یا شرح و تفسیرهاى زبانى مجبور نشویم.
از رسالة هیدگر برمىآید که سؤال اساسى بوفره چنین بوده است: «چگونه مىتوان معنایی دوباره به واژة اومانیسم بخشید؟»:
پرسش شما نه تنها مبتنى براین پیشفرض است که واژة «اومانیسم» را جدى
بگیریم، بلکه این مضمون را هم دربر دارد که این واژه معنى خود را ازدست داده است...
...این پرسش با این مقصود مطرح شده است که واژة «اومانیسم» همچنان
حفظ شود. من از خود سؤال مىکنم که آیا چنین کارى لازم است یا فاجعهاى که چنین عناوینى ایجاد مىکنند، هنوز به قدر کافى آشکار نشده است؟... (ص 56 و 93)
هیدگر پس از تذکر عدم لزوم تأکید بر حفظ واژة اومانیسم، مخاطب را به تأملاتى عمیقتر درباب اومانیسم و حقیقت انسان دعوت مىکند:
واژة اومانیسم بدین جهت معناى خود را ازدست داده که ذات آن متافیزیکى
است؛ یعنى متافیزیک اکنون نه تنها پرسش از حقیقت وجود را مطرح نمىکند، بلکه مانع طرح آن است، چون متافیزیک برفراموشى وجود اصرار دارد. (ص 93)
اینجا همان نقطهاى است که بدون درک درست آن، هیچ کدام از دریافتها و تفکرات هیدگر فهمیده نمىشود. حقیقت اومانیسم هم بدون درک درست متافیزیک دریافت نمىشود:
اساس هر اومانیسمى، یا یک متافیزیک است و یا خود اومانیسم اساس یک
متافیزیک است. هر تعریف از انسان که بدون پرسش از حقیقت وجود، تفسیرى از موجودات را پیشفرض قرار دهد، آگاهانه یا ناآگاهانه، متافیزیکى است. بدین ترتیب، با توجه به نحوة تعریف ذات انسان، خصلت اصلى هر متافیزیکى آن است که «اومانیستى» است، و برهمین اساس هر اومانیسمى نیز متافیزیکى است. اومانیسم هنگام تعریف انسانیت انسان، نه تنها از نسبت وجود به ذات انسان پرسش نمىکند، حتى مانع پرسش مىشود. اومانیسم بهعلت منشأی آن که به متافیزیک بازمىگردد، این پرسش را نه مىشناسد و نه مىفهمد. برعکس، این ضرورت و نوع خاص پرسش از حقیقت وجود که در متافیزیک و بهواسطة آن فراموش شده است، فقط بدین ترتیب مىتواند روشن شود که در اثناى سیطرة متافیزیک، این پرسش مطرح شود که «متافیزیک چیست؟» در ابتدا باید حتى هر پرسش از «وجود» و حقیقت وجود، از راه پرسشى «متافیزیکى» مطرح شود. (ص 64)
پس براى پیمودن راهى که ما را به دریافت هیدگر از حقیقت انسان و اومانیسم نزدیک مىکند، باید همراه او وارد تاریخ متافیزیک شویم و روی اولین تعریفهاى متافیزیکى از انسان تأمل کنیم:
اومانیسم اول یعنى اومانیسم رومى، و همة انواع اومانیسم که از آن زمان تاکنون
پدید آمدهاند، عامترین «ذات» انسان را امرى بدیهى فرض کردهاند. انسان بهعنوان حیوان ناطق[1] اعتبار مىشود. این تعریف تنها ترجمة لاتینى عبارت یونانى
λoγoυ εχυ ςwoυ نیست، بلکه تفسیرى متافیزیک است. این تعریف ذات انسان غلط نیست، امّا مشروط به متافیزیک است... متافیزیک از حقیقتِ خودِ وجود پرسش نمىکند، و به همین جهت متافیزیک نمىپرسد که ذات انسان به چه نحو به حقیقت وجود تعلق دارد. متافیزیک هنوز هم این پرسش را مطرح نکرده است. این پرسش براى متافیزیک از آنرو که متافیزیک است، غیرقابل دسترسى است. وجود هنوز منتظر است که خودش براى انسان قابل تفکر شود. (ص 62)
پس متافیزیک، صورت غالب بر تاریخ غرب است و اومانیسم در انحا و صور
مختلفش، سرایتیافتن متافیزیک در نحوة تلقى انسان از خودش است؛ یعنى انحای اومانیسم که در طول تاریخ درصدد احراز انسانیت انسان و شأن خاصّ وى در بین سایر موجودات بوده است، در متافیزیک ریشه دارد:
اما اگر با عنوان اومانیسم بهطورکلى کوششى فهمیده مىشود که در آن کوشش
انسان براى تحقق انسانیتش آزاد مىشود و در این آزادى شأن و مرتبة خویش را احراز مىکند، در آن صورت بسته به نوع برداشت از «آزادى» و «طبیعت» انسان، اومانیسم نیز انواع مختلفى پیدا مىکند و به همان نسبت راههاى تحققبخشیدن آن هم متفاوت مىشود. اومانیسم مارکس و اومانیسمى که سارتر آن را بهعنوان اگزیستانسیالیسم مىفهمد، به بازگشت به دوران باستان نیازى ندارد. در این معناى وسیع، مسیحیت هم اومانیست است، از آن جهت که هر چیزى بالأخره با رستگارى روح[2] ارتباط دارد وتاریخ انسانیت در قالب تاریخ رستگارى آشکار مىشود؛ اما هر قدر هم انواع اومانیسم ازنظر غایت و مبنا، و از نظر نوع و واسطة تحققیافتن و شکل تعلیم مختلف باشند، باز همة آنها از این جهت اشتراک دارند که در آنها، انسانیت انسان انسانى با توجه به تفسیر ازپیشتعیینشدهاى از طبیعت، تاریخ، جهان، علت عالم، یعنى موجود در کلیتش، تعیین مىشود. (ص 63)
براى غور در تاریخ اومانیسم و طرح جدى و عمیق پرسش از حقیقتِ انسان، باید به سرچشمة آن نزدیک شد:
در اومانیسمى که در تاریخ فهمیده مىشود، همواره یک مطالعة انسانیتى وجود
دارد که به نحو خاصى به دوران باستان بازمىگردد و به تجدید حیات یونانیت منجر مىشود. (همان)
«Humanismus» از واژة «humanus» (انسانى) و «humanitas» (انسانیت) مشتق شده است و هیدگر دربارة خانواده این واژه مىگوید:
انسانیت اول بار با همین نام بهصراحت در دوران جمهورى روم به اندیشه درمىآید و مقصود واقع مىشود. انسان انسانى درمقابل انسانى وحشى قرار مىگیرد. انسانى در اینجا همان انسان رومى است که فضیلت[3] رومى را با جذب و هضم پایدیاى برگرفتهشده از یونان ارتقا بخشیده است. (ص 62)
اولین «اومانیسم» در روم ظهور کرده و به همین دلیل ذاتاً پدیدة خاص رومى
است که از تلاقى رومیت با فرهنگ یونانى متأخر پدید آمده است. انحای دیگر
اومانیسم از جمله اومانیسم عصر رنسانس در ایتالیا و اومانیسم قرن هجدهم در آلمان هم به اومانیسم اول بازمىگردد. لذا مطالعة تاریخ اومانیسم، همواره ما را به مطالعة انسانیت[4] رومى و پایدیاى[5] یونانى مىکشاند.
درک درست انحای اومانیسم، منوط به درک نحوة تکوین تفکر متافیزیکى و سیر آن در تاریخ است. بهنظر هیدگر، تفکرِ حقیقى، تفکرِ وجود است. تفکر اصیل از سویى ناشى از وجود و از سوى دیگر نیوشاى وجود است. اگر تفکر از وجود دور افتد، بهپایان مىرسد.
نامهایى چون «منطق»، «اخلاق» و «فیزیک» هم تازه هنگامى سر برمىآورند که
تفکر اصیل بهپایان مىرسد. یونانیان در عصر باعظمت خود، بدون چنین عناوینى تفکر کردهاند. آنها تفکر را حتى «فلسفه» ننامیدند... (ص 56)
معناى اصیل تفکر آنقدر براى ما غریب است که نمىتوانیم با صورتهاى فعلى نحوِ زبان آن را تعریف کنیم و باید براى جلوگیرى از سوءتفاهمها آن را توضیح دهیم. این نکتهاى است که خود هیدگر در ابتداى رساله براساس ساختار زبان فرانسه توضیح مىدهد. به بیان او، حالت «فاعل» و «مفعول» در زبان کنونى ما عناوین متافیزیکى نامناسبى هستند که در قالب «دستور زبان» و «منطق» بر زبان ما استیلا یافتهاند.
ازجمله دعوتهاى هیدگر، رهاساختن زبان از اسارت «دستور زبانِ» متافیزیکى و واردکردن آن در ساختارِ وجودىِ اصیلتر است:
تفکر بهعنوان سادهترین و عالىترین چیزها، به نسبت میان وجود و انسان مربوط است. تفکر اجازه مىدهد که در خدمت وجود درآید تا حقیقت آن را بازگو کند.
تفکر، نسبتِ وجود به ذات انسان را بهانجام مىرساند؛ تفکر، سازنده و ایجادکنندة این نسبت نیست، بلکه تنها این نسبت را بهعنوان آنچه از وجود به او عطا شده است، به وجود عرضه مىدارد. این عرضهداشتن بدین صورت است که وجود در تفکر به زبان مىآید. زبان، خانة وجود است. انسان در خانة زبان سکنى دارد. متفکران و شاعران، نگاهبانان این خانهاند و نگاهبانى آنان، بهانجامرساندن گشودگى وجود است، بدین دلیل که این گشودگى را با سخن خود بر زبان مىآورند و در زبان نگه مىدارند. (ص 53)
اگر مراد هیدگر از تفکر اصیل با این عبارات روشن شده باشد، استنباطهاى دیگر وى از تاریخ متافیزیک را میتوان دریافت:
براى اینکه ذات تفکر را بهصورت محض تجربه کنیم و آن را بهانجام رسانیم، ابتدا باید بیاموزیم که خود را از تفسیر تکنیکى تفکر آزاد سازیم. آغاز این گونه تفسیر به افلاطون و ارسطو مىرسد. تفکر در آنجا تخنه[6] بهشمار مىآید، یعنى جریان تفکر درخدمت عمل و ساختن. در اینجا به تفکر از منظر پراکسیس[7] و پوئزیس[8] نگریسته مىشود. به همین دلیل اگر تفکر فىنفسه باشد، «عملى» نیست. وصفِ تفکر بهعنوان تئوریا[9] و تعریف کردن شناخت بهعنوان رفتار «نظرى»، در تفسیر «تکنیکى» تفکر پدیدمىآید. این گونه وصف و تعریف، واکنشى در مقابل عمل کردن و فعل است تا تفکر نیز از استقلال خود صیانت کند. از همین جاست که «فلسفه» در حالت عسرت دائمى ناچار است درمقابل «علوم»، وجودِ خود را توجیه کند. فلسفه مىپندارد که مطمئنترین راه رسیدن به این مقصود آن است که خود را به مرتبة یک علم برساند؛ اما این کوشش، بهمنزلة قربانىکردن ذات تفکر است. فلسفه همواره با این ترس تهدید مىشود که اگر علم نباشد، احترام و اعتبار خود را ازدست مىدهد. براى فلسفه نقص است که برابر غیرعلمى تلقى شود. وجود بهعنوان ذات اصلى تفکر، در تفسیر تکنیکى تفکر قربانى مىشود. (ص 54)
تفکر از زمان سوفسطاییان و افلاطون، با «منطق» سنجیده مىشود. منطق، میزانى درخورِ تفکر نیست:
تفکر با میزانى که درخور آن نیست، سنجیده مىشود. اینگونه سنجش شبیه آن است که ذات و توان ماهى را با این میزان بسنجیم که چقدر مىتواند در زمین خشک زنده بماند. دیرزمانى است که تفکر برخشکى افتاده است. اکنون آیا مىتوان کوشش براى بازگرداندن تفکر به گوهرش را «مذهب عقلگریزى» نامید؟ (ص 55)
وقتى تفکر از گوهرش دور افتاد، به «تِخنه» و ابزار تعلیم و تربیت و مشغلة آموزشى تبدیل مىشود. پس از آن، انسان دیگر تفکر نمىکند؛ بلکه خود را به تبیین «علل اولى» مشغول مىکند. زبان که در تفکرِ اصیل «خانة وجود» بود، بهصورت ابزارى براى تبادل و ارتباط تنزل پیدا مىکند. سیطرة سوبژکتیویته و دیکتاتورى نظر و خواست عام همچون مهارهایى براى وضع تنزلیافتة تفکر و زباناند. این نحوة دیکتاتورى و استیلا، ازپیش تعیین مىکند که چه چیزهایى قابل فهم است و چه چیزهایى را باید کنار گذاشت.
نسبت حقیقتِ وجود به انسان بهدلیل سیطرة سوبژکتیویته، که بهصورت نظر
و خواست عام نمایان شده است، پنهان مىماند. از آثار پنهانماندن نسبت حقیقتِ وجود به انسان، خشک و بایر شدن زبان است. ویرانى زبان، ناشى از بهخطرافتادن ذات انسان است. این خطر را هنوز ازسر نگذراندهایم، حتى شاید هنوز خطر را ندیدهایم؛ «با این همه، انحطاط زبان که اخیراً بسیار، ولى خیلى دیر از آن سخن گفته مىشود، دلیل اصلى نیست، بلکه خود آن هم نتیجة جریانى است که در آن، زبان تحت سیطرة متافیزیک سوبژکتیویتة عصر جدید، بدون وقفه از گوهر خود دور مىشود. زبان که خانة حقیقت وجود است، همچنان ذات خود را از ما دریغ مىدارد.» (ص 60)
آیا ممکن است انسان به ذات خویش باز گردد و نسبت ذاتش به حقیقت وجود بازهم برقرار شود؟
اما اگر قرار است انسان بار دیگر خود را در نزدیکى وجود بیابد، قبلاً باید تقرریافتن در امر بىنامونشان را بیاموزد؛ همچنین باید به مسئلة اغواشدن به وسیلة نظر و خواست عام و به عجز وجود خویش آگاه باشد. انسان قبل از سخن گفتن باید بگذارد که دوباره مورد خطاب وجود قرار گیرد؛ با این خطر که شاید در این خطاب اندک یا به ندرت چیزى براى گفتن بهدست آورد. تنها بدین گونه است که دوباره به واژة ارجمندى ذاتش و به انسان خانهاى براى سکنى گزیدن در حقیقت وجود بخشیده مىشود (ص 61ـ60)
آیا این کوششها و این نحوة توجه به انسان براى احراز شأن حقیقتش را باز
هم باید اومانیسم نامید؟ اگر جوهرة همة انحای اومانیسم، علاقه به انسان بوده است، آیا در این کوشش، علاقه به انسان نیست؟
آیا این «مبالات»، جز درجهت بازگرداندن دوبارة انسان به ذات خویش است؟ این امر چه معناى دیگرى دارد جز اینکه انسان[10]، انسانى[11] شود؟ پس البته که انسانیت مورد توجه چنین تفکرى باقى مىماند؛ زیرا اومانیسم عبارت
است از تأمل و مبالات براى اینکه انسان، انسانى باشد نه غیرانسانى[12] یعنى خارج از ذاتش. اما انسانیت انسان در چیست؟ در ذاتش واقع است. (ص 61)
دو نحوة اومانیسم که آنها هم درصدد احراز انسانیت انساناند مارکسیسم و مسیحیت؛ که باید به وجوه ممیّز آنها از این تفکر توجه داشت:
مارکس مىخواهد که «انسان انسانى» شناخته شود و تأیید گردد. او «انسان انسانى» را در «اجتماع» مىیابد. انسان طبیعى، «انسان اجتماعى» است. در اجتماع، تمام نیازهاى طبیعى انسان (مثل خوراک، پوشاک، تولید مثل، رفاه اقتصادى) تأمین مىشود. یک مسیحى، انسانیت انسان را در تعیین حد و مرز با الوهیت مىبیند؛ مسیحى از لحاظ تاریخ رستگارى، انسانى است چونان «فرزند خدا» که خطاب پدر را در مسیح دریافته و برعهده گرفته است، از آن رو که «جهان» بهصورت نظرى ـ افلاطونى به اندیشه درآمده، انسان این جهانى نیست، بلکه این جهان تنها معبرى موقت براى آن جهان است. (همان)
نه این دو اومانیسم و نه دیگر اومانیسمهاى معاصر به ذات انسان و آن نسبت اصیل بین حقیقت وجود و انسان هرگز نایل نیامدهاند.
تقرر ذات انسان در قرار گرفتن در روشنىگاه وجود است. این معانى را متافیزیک نمىفهمد. وظیفة کنونى تفکر، تحقیق در روشنىگاه است. در بین تمامی موجودات، تنها انسان است که مىتواند در روشنىگاه وجود قرار گیرد. نباتات و حیوانات وجود دارند و تنیدهشده در محیط هستند؛ امّا تنها انسان است که در نسبتى با وجود است، و بهواسطة همین نسبت و همین روشنىگاه انسان زبان دارد. این گونه اشاره به انسان، تنها با نظرى عمیق به ذات انسان میسر است. تا زمانى که در دایرة تفسیر و زبان متافیزیکى قرار داریم، نمىتوانیم به این مرتبه از ذات و نسبت آن با روشنىگاه نایل شویم. نمونة کسانى که بهرغم اعتراض به نگاه متافیزیکى به انسان، خود در متافیزیک باقیماندهاند، سارتر است. سارتر در بحث وجود و ماهیت، وجود را برماهیت مقدم مىدارد:
... در این حال، سارتر، هم وجود[13] و هم ماهیت[14] را به معناى متافیزیکى مىگیرد. متافیزیک اززمان افلاطون مىگوید: ماهیت بر وجود تقدم دارد. سارتر این قضیه را عکس مىکند؛ اما با عکس کردن یک قضیة متافیزیکى، قضیة متافیزیکى دیگرى باقىمىماند. او با عنوانکردن این قضیه بهصورت متافیزیکى، برفراموشى حقیقت وجود پاى فشرد. (ص 72)
فراموشى حقیقت وجود، حوالت خود وجود بوده است نه ناشى از غفلت تفکر انسانى. این امر و تمامی تبعات آن، حوالت تاریخ مغربزمین بوده است. هیدگر، تجربة فراموشى وجود را تجربة بنیادى تفکر جستوجوگرش پس از گشت از «وجود و زمان» مىداند. این تجربه آن قدر از سنت متافیزیک فاصله دارد که بیان آن با واژههاى فعلىِ زبانِ تحتِ سیطرة متافیزیک، باعث سوء تفاهمهاى بزرگ مىشود. نزدیکشدن به این تجربه و دریافت بنیادى هیدگر، مستلزم توجه به نحوة شناخت او از همان نسبت وجود و انسان است.
انسان، شبان وجود است. در «وجود و زمان» که اگزیستانسِِ ازخودبهدرشونده بهعنوان «مبالات» تجربه شده است، به بیرون التفات مىشود. در آنجا از متافیزیک سنتى فاصله گرفته مىشود؛ چون در متافیزیک به موجود فکر مىشود و با پرسش از وجود، همواره پرسش از موجود باقى مىماند.
بیان ملموستر تجربة فراموشى حقیقت وجود، دریافت بىخانمانشدن بشر
است؛ دریافتى که قبل از هیدگر، براى نیچه و هولدرلین حاصل شده بود. نیچه، چارة بىخانمانى را واژگونکردن متافیزیک یافته بود و هولدرلین «بازگشت به وطن». هیدگر، چارة نیچه را نهایت درماندگى تلقى مىکند؛ ولى با هولدرلین همدل و همنوا است. هیدگر از «بازگشت به وطنِ» هولدرلین، سکنىگزیدن در قرب وجود را مىفهمید. آنچه هولدرلین در جستوجوى آن است، نه در اندیشة اصالت خویشتن هموطنانش و نه حتى در مغربزمین ــ در مقایسه با مشرقزمین ــ است؛ بلکه در قرب به مبدأ است:
اصلاً در همین قرب[به وجود] است که این تصمیم بهانجام مىرسد که آیا خدا یا خدایان کنار مىمانند و شب باقى مىماند؟ چگونه؟ آیا روز امر قدسى سپرى مىشود؟ آیا با ظهور امر قدسى، جلوة خدا یا خدایان مىتواند ازنو شروع شود؟ چگونه ؟... (ص 85)
وضع بىخانمانى و سرگردانى بشر، ناشى از فراموشى وجود است:
بىخانمانى که اینچنین به تفکر درآمده، مبتنى بر کنارهگیرى وجود موجودات است. این بىخانمانى، نشانة فراموشى وجود است. درپى این فراموشى وجود است که حقیقت وجود دیگر به اندیشه در نمىآید. این فراموشى وجود، خود را بهنحو وساطتپذیرى بدین صورت نشان مىدهد که انسان همواره تنها موجود را ملاحظه مىکند و بدان مىپردازد. از آنجا که در این حال و تا این حد انسان نمىتواند وجود را تصور کند، وجود هم تنها بهعنوان «کلىترین» و به همین دلیل محیط بر موجودات یا بهعنوان آفرینندة موجودات نامتناهى، یا بهعنوان مجموعة قواى یک سوژة متناهى تبیین مىشود... (همان)
ازجمله متفکران دیگرى که به دریافت بىخانمانى نزدیک شده، مارکس است.
بىخانمانى، سرنوشتى جهانى است. به همین علّت، تفکر دربارة این حوالت از منظر تاریخ وجود ضرورى است. آنچه مارکس در یک معناى مهم و اساسى از هگل بهعنوان بیگانگى انسان فهمیده است، در اصل به بىخانمانى انسان عصر جدید بازمىگردد. این بىخانمانىِ انسان، از حوالت وجود در صورت متافیزیک ناشى و به واسطة آن هم تثبیت میشود و باز در همین حال با آن در صورت بىخانمانى پوشیده مىماند.
از آنجا که مارکس در تجربة بیگانگى، به ساحت ذاتى تاریخ نایل آمده، شهود مارکسیستى از تاریخ[15]، هر تاریخ[16] دیگرى را هم بهتأمل درآورده است؛ اما چون نه هوسرل و نه تا آنجا که من دیدهام، سارتر، ذات امر تاریخى را در وجود
مىشناسند، نه پدیدارشناسى و نه اگزیستانسیالیسم در ساحتى که تازه در آن گفتوگویى ثمربخش با مارکسیسم ممکن مىشود، وارد نمىشوند.
به همین لحاظ لازم است از تصورات سادهانگارانه دربارة ماتریالیسم و اعتراضهای کمارزش وارد بر آن، فارغ بود. ذات ماتریالیسم در این ادّعا نیست که همه چیز تنها مادّه است؛ بلکه در این تعریف متافیزیکى است که مطابق آن، هر موجودى بهعنوان مادة کار پدیدار مىشود. ذات متافیزیکى کار در عصر جدید که در «پدیدارشناسى هگل» ملاحظه شده، جریانى خودکار از ایجاد کردن نامشروط است؛ یعنى با انسانى که بهصورت سوژه درک شده است، واقعیت بهصورت شىء درمىآید. ذات ماتریالیسم در ذات تکنیک پوشیده است. دربارة تکنیک، زیاد نوشته مىشود، ولى اندک تأمل مىشود. تکنیک در ذات خود، حوالتى مربوط به تاریخ وجود و حقیقت فراموششدة وجود است؛ بهعبارت دیگر، تکنیک نه تنها به تخنة یونانیان بازمىگردد، بلکه بهلحاظ تاریخ ذات از تخنه بهعنوان یک نحوه از آلِثَیِن[17] ــ یعنى انکشاف موجود ــ ریشه مىگیرد. اساس تکنیک بهعنوان صورتى از حقیقت در تاریخ متافیزیک است. (ص 89ـ88)
با توجّه به عالىترین شأن انسان ــ که نسبتداشتن با وجود است ــ هیچکدام از تعاریف متافیزیکى از انسان، بیانگر این ذات حقیقى نبوده است. اطلاق عنوان Da-sein بر انسان، تأکید بر همین شأن وى است. تعریف اخیر هیدگر از اگزیستانس و بهویژه نوشتن آن بهصورت Ek-sistenz هم اشاره به همین دریافت است. تعبیرات دیگرى نیز براى بیان شأن فراموششدة انسان در رساله آمده است:
انسان، سرور موجودات نیست. انسان، شبان وجود است. در این شبانى، انسان
«حداقل» چیزى را ازدست نمىدهد، بلکه چیزى به دست مىآورد، بدین ترتیب که به حقیقت وجود نایل مىآید. انسان، فقر ذاتى شبان را بهدست مىآورد که ارزش آن در این است که در تحقق حقیقتش از سوى خودِ وجود مورد خطاب قرار مىگیرد. این خطاب چونان افکندنى است که از آن افکندهشدن Da-sein ناشى مىشود. انسان در ذاتش که مبتنى برتاریخ وجود است، موجودى است که وجودش بهعنوان Ek-sistenz در نزدیکى وجود سکنى دارد. انسان، همسایة وجود است.
هیدگر در این عبارات دیگر از سوى وجود[18] به انسان مىنگرد. وجود است که بهدلیل تاریخمندبودنش، هر بار بهگونهاى انسان را خطاب میکند. پس اگر تفکر و سخن انسان اصیل باشد، درواقع خطاب وجود را اجابت کرده است. در طول تاریخ متافیزیک، آنچه بهواسطة افلاطون، دکارت، کانت و دیگر فلاسفه بهظهور رسیده، سخن وجود بوده است، در عینِ غفلت از حقیقت وجود. حوالت تاریخ مغربزمین، همین غفلت از حقیقت وجود و به تعبیر دیگر متافیزیک و اومانیسم بوده است.
اما همین دریافت هیدگر هم گویا فروغ وجود و سخن وجود است. آیا تفکرِ در راهِ او، بیانِ نسبت در حال تحقق انسان و وجود است؟ این پرسشى همواره مقدّر در هیدگر است که نباید در پاسخدادن به آن تعجیل کرد.
همانطور که در یکى از عبارات قبلى آمد، هیدگر در «وجود و زمان» هم بهرغم بحث در متافیزیک خود را متوجه بیرون معرفى مىکند. وی در توضیح بیشتر این مطلب، به شأن منطق در متافیزیک و غفلت از لوگوس[19] مىپردازد.
منطق، تفکر را بهعنوان تصور موجود در وجودش مىفهمد و خود تصور در کلیت مفهوم واقع مىشود؛ اما درمورد تأمل بر خود وجود، یعنى تفکرى که به حقیقتِ وجود فکر مىکند، وضع چگونه است؟ این تفکر از همان ابتدا به ذات اولیة لوگوس مربوط است، که در افلاطون و ارسطو ــکه بنیانگذاران منطقاند ــ فرو ریخته و مفقود است. مقابلِ «منطق»، تفکرکردن معنى ندارد. سرودستشکستن براى امرى غیرمنطقى، فقط مىتواند بدین معنى باشد که به لوگوس بیندیشیم و در آغاز تفکر، ذات آشکار آن را جستوجو کنیم؛ یعنى در آماده کردن خود براى چنین تأملى، خود را بهزحمت بیندازیم. بدین ترتیب، نظامهاى گستردة منطقى که بدون آنکه بدانند چه مىکنند، از وظیفة پرسش از ذات لوگوس سرباز مىزنند، به چه کار مىآیند؟... (ص 98)
هیدگر، پس از این توضیحات، به پرسش بوفره برمىگردد که آیا باز هم باید این افکار را ذیل عنوان اومانیسم قرار داد:
آیا چنین «اومانیسمى» را که درمقابل تمامی انواع اومانیسم قرار مىگیرد و در عین حال هرگز جانبدار امر غیرانسانى نیست، باز هم اومانیسم بنامیم، آن هم فقط به این علّت که با به کاربردن این عنوان، با جریانهاى موجودى که در سوبژکتیویسم متافیزیکى غوطهورند و در فراموشى وجود فرو رفتهاند، همجهت شویم؟ یا اینکه تفکر جرأت کند و با مقاومت دربرابر اومانیسم، قدرت مواجههاى بیابد که چه بسا دربارة انسانیت انسان انسانى یکه خورد و دچار حیرت شود؟ چه بسا اگر لحظةتاریخى ما را بدان سو نراند، ولى این تأمل برانگیخته شود که نه تنها دربارة انسان بلکه دربارة ذات انسان و نه فقط دربارة طبیعت، بلکه به نحو ابتدایىتر نسبت به ساحتى که در آن ساحت ذات انسان به وسیلة وجود تعین مىیابد و موطن انسان است، توجهى حاصل شود، آیا نباید براى مدتى این سوءتفسیرهاى گریزناپذیر را تحمل کرد تا بهتدریج مستهلک شوند؟ همان سوءتفسیرهایى که «وجود و زمان» هم درمعرض آن قرار داشت... (ص 95ـ94)
هیدگر، در اواخر نامه، به برخى سوءتفاهمهایى که از خواندن آثار قبلى وى براى برخى حاصل شده است، اشاره مىکند، بهخصوص به مسئلة خدا که بیش از سایر مسائل سوء تفسیر شده بود. مسئله آن است که هیدگر با پرسش از بنیاد
متافیزیک همة تعریفها، عناوین و استدلالهایى را که براى خدا در متافیزیک به کار رفته، به زیر سؤال برده است. حتى اگر در حد وجودشناسى بنیادى هم مىماند، باید بر بنیان جدیدى وارد بحث خداوند مىشد. اکنون که به دریافت کاملاً جدیدى از وجود و نسبت وجود به انسان رسیده است، نباید با همان زبان و قالبهاى متافیزیکى دربارة وى داوری کرد(3). خود وى مىگوید که با توجه به تعریف مبتنى بر اگزیستانس از ذات انسان، در این تفکر هنوز هیچ حکمى دربارة وجود یا عدم وجود خدا صادر نشده است. همة کسانى که از تفسیر نسبت ذات انسان با حقیقت وجود، الحاد وى را نتیجه گرفتهاند، برخطا هستند:
با تفسیر وجودشناسى Da-sein بهعنوان «در ـ جهان ـ بودن»، نه اثباتاً نه نفیاً حکمى دربارة خدا صادر نشده است. البته با روشنشدن امر متعالى تازه
مفهومى غنى و سرشار از Dasein بهدست خواهد آمد که با بازنگرى آن تازه مىتوان پرسید که وضع نسبت انسان و خدا ازجهت وجودشناسى چگونه است. (ص 102)
هیدگر، این عبارات را سال 1929م. نوشته است. اکنون مىگوید اگر باز هم
کوتاهاندیشىها ادامه دارد، اینگونه توضیح مىدهم:
این فلسفه نه لَه و نه علیه خداوند حکمى صادر مىکند. این فلسفه در حالت بىطرفى باقىمىماند. بنابراین، پرسش دینى براى این فلسفه، علىالسویه است. البته که چنین موضع بىطرفانهاى بهسمت نهیلیسم زوال مىیابد. (همان)
اما تفکرِ درراهِ هیدگر که جرأت خلاف عادت سخنگفتن را یافته و به تعبیر
خودش تا بیخ و بن الهیات مسیحى و غیرمسیحى را تجربه کرده است، ترجیح مىدهد درباب خدا سکوت کند. او که خود را در مسیر تفکر مىیابد و خود را سر به فرمان سخن وجود احساس مىکند، در برخى آثار، تفکر خود را تفکر بىخدا[20] مىنامد. توجه کنیم که تفکربىخدا، فقط اعلام عدم موافقت با همة آن چیزى است که در الهیات و فلسفه برمبناى حوالت تاریخ متافیزیک و غرب دربارة خدا اظهار شده است.
هیدگر که در جایى به یکى از دوستانش گفته بود(4) تفکر وى نامتناهى نیست، همّت اصلى وى درجهت تقرب به ساحت حقیقت وجود و خرق حجابهاى متافیزیک از تفکر است. در این مسیر باید رفت. شاید در این مسیر و در ساحتهایى که به روى این تفکر گشوده مىشود، بسیارى از پرسشها و مسائل کنونى تفکر بهصورت دیگرى قابل طرح و بحث شود. بهطور خلاصه، این نکته براى این تفکر آشکار شده است که پرسشهایى مقدم بر پرسش از خدا و امر متعالى وجود دارد که باید ابتدا به آنها رسید.
...تفکرى که به پرسش حقیقت وجود مىاندیشد، البته بر متافیزیک و پرسشهایى که متافیزیک قادر به اندیشیدن دربارة آنها است، مقدم است. تازه از راه حقیقت وجود، تفکر دربارة ذات امر قدسى ممکن مىشود. تازه از راه تفکر در ذات امر قدسى، مىتوان دربارة ذات الوهیت اندیشید. تازه در پرتو ذات الوهیت است که مىتواند تفکر صورت گیرد و گفته شود که مسماى کلمة «خدا» چیست. آیا ما بهعنوان انسان ــ یعنى ذات داراى اگزیستانس که مىتوانیم نسبت خدا به انسان را دریابیم ــ نباید اینگونه واژهها را با دقت و مراقبت بفهمیم و بشنویم؟ (ص 103)
نکتة اساسى در این بحث، توجهدادن به ساحتى است که تنها در آن ساحت اینگونه بحثها ممکن است؛ و تا زمانى که در آن ساحت قرار نگیریم، بهتر است از این بحثها خوددارى کنیم. بحث از خدا و امر مقدس و متعالى بدون تجربه و دریافت متناسب و درخور آن، غوطهخوردن در مفاهیم و اصطلاحاتى است که خود حجاباند. بحث از وجود و حقیقتِ آن، فقط در صورتى ممکن است که از سوى خود وجود بر ما پرتوى افکنده شود:
اگر گشایش وجود نورى نیفکند و روشنىگاه وجود به انسان نزدیک نباشد، در آن صورت ساحت امر قدسى و حتى ساحت بماهىساحت فرو بسته مىماند. شاید خصوصیت این عصر در همین فروبستگى ساحت قدس است. شاید این یگانه نامبارکى باشد. (ص 118)
پس براى اعلام موضع صریح دربرابر ایمان به خدا یا الحاد، دو مانع وجود دارد: یکى، غلبة اندیشه، زبان و قالبهاى متافیزیکى بر اینگونه بحثها؛ دیگر، لزوم رعایت محدودیتهاى تفکرِ درراه. تفکرِ فراتررفته از متافیزیک و منطق که سراپا گوش است، دلسپردة چیزى است که حوالت تفکر هم از اوست. پس بهتر است که این تفکر درباب الوهیت ساکت باشد:
اما این بهعلّت علاقه به یک موضع علىالسویه نیست؛ بلکه ناشى از ملاحظة
حدودى است که براى تفکر بماهو تفکر وجود دارد، آن هم بهواسطة چیزى که بهعنوان آنچه باید بدان اندیشید، یعنى حقیقت وجود دراختیارش است. از این جهت، تفکر در نگاه به حوالت کنونى عالم، وظیفة خود را اشاره به ساحت اولیة موقفِ تاریخیش مىداند. بدین ترتیب، تفکر با این گونه بیان کردن حقیقت وجود، خود را به چیزى سپرده است که اصیلتر از همة فضایل و فراتر از همة موجودات است. (ص 103)
آخرین اشارة هیدگر به اومانیسم، درپى همین بحث صورت گرفته است:
تفکر با صعود بر یافتههاى متافیزیکى و فراتررفتن و رفع آنها، بر متافیزیک فایق نمىآید؛ بلکه آنگاه فایق مىآید که در نزدیکترینها به پایین باز گردد. این پایینرفتن، بهخصوص وقتى که انسان به خطا در مسیر سوبژکتیویته قدم میگذارد، از صعود دشوارتر و خطرناکتر است. این پایینآمدن، ما را به فقر ذاتى اگزیستانسِِ انسان انسانى هدایت مىکند. در اگزیستانس، قلمرو انسانِ حیوانىِ متافیزیک ترک مىشود. غلبة این قلمرو، دلیل باواسطه و بسیار دیرینهاى براى خطابودن و گزافىبودن چیزى است که آن را مذهب اصالت زیستشناسى[21] معرفى مىکنند، همین طور آنچه که به مذهب اصالت صلاح عملى[22] معروف است. به حقیقت وجود فکر کردن، یعنى در عین حال به انسانیت انسان انسانى[23] فکر کردن؛ اصل، قراردادن انسانیت در خدمت حقیقت وجود است،البته این اومانیسم به معناى متافیزیکى نیست. (ص 104ـ103)
هیدگر، در ادامة نامه، چگونگى سیر رو به انحطاط تفکر به فلسفه، سپس به علم و آنگاه به اشتغال مدرسه را توضیح مىدهد. تفکر دیگر به بنیاد ذات یعنى سرچشمة وجود مراجعه نمىکند. حتى وجودشناسىها اسیر مفاهیماند. هیدگر خود مىگوید براى آنکه تفکر در قالب فلسفة موجود قابل فهم شود، از افق امر وجود و همان کاربرد متداولِ این عنوان سخن گفته است. این تفکر نه مىتواند اخلاق باشد نه وجودشناسى؛ تفکرى است که از حقیقت وجود پرسش مىکند و درصدد تعیین موقف ذاتى انسان نسبت به وجود است. اصلاً مطابق اصطلاحات رایج، این تفکر نه نظرى است نه عملى. این تفکر به مرحلهاى قبل از این تمایزها تعلق دارد:
این تفکر تا آنجا که تفکر است، خاطرة وجود است نه چیزى بیش از آن؛ وابسته به وجود است و در حالى که به وسیلة وجود براى تحققیافتن حقیقتش افکنده شده و در اختیار آن قرار گرفته است، به وجود مىاندیشد. چنین تفکرى، حاصلى ندارد، اثرى ندارد، به ذات خود اکتفا مىکند، بدین ترتیب که هست... (ص 111)
بهرغم همة این خصوصیات:
این تفکر برتر از هر بررسى و ملاحظه است؛ چون متوجه نورى است که تنها در پرتو آن ممکن است شهودى از تئوریا برقرار شود و بهجریان آید. این تفکر به روشنىگاه وجود توجه دارد تا بیان تفکر از وجود در زبان، به عنوان مأواى اگزیستانس، وارد شود. پس، تفکر یک فعل است، فعلى برتر از هر عمل؛ تفکر، فعل و ساختن است، اما با بزرگى کارى که انجام مىدهد نه با تبعات آثارش، بلکه با قلت بهانجامرساندنهاى بىنتیجهاش. یعنى تفکر در بیانش، تنها واژة ناگفتة وجود را بر زبان مىآورد. (ص 115)
هیدگر، متوجه نامأنوسبودن چنین تفکرى براى مخاطبانش هست:
موضوع غریب در تفکرِ وجود، بساطت است. درست همین امر است که ما را از آن باز مىدارد؛ زیرا ما در جستوجوى تفکرى هستیم که با عنوان فلسفه اعتبار جهانى داشته باشد و در قالب امور غیرمتعارف براى عدة خاصى قابل دسترس باشد. ما کماکان تفکر را براساس نوع شناخت علمى و دستاوردهاى پژوهشى آن توصیف مىکنیم. یک فعل را هم با نتایج پرثمر و تحسینبرانگیز عملى ارزیابى مىکنیم. ولى فعلِ تفکر نه نظرى است نه عملى و نه آمیختهاى از این دو نحوة رفتار. (ص 116)
بساطت این تفکر باعث مىشود که براى ما ناشناخته بماند؛ ولى با چنین
اقتضایى باید اُنس گرفت. او باید خود وارد شود. اصلاً این تفکر، محل ورود وجود است. حوالت وجود، در گفتار متفکران بر زبان مىآید. این تفکر بهتدریج بر زبان متفکران اصیل جارى مىشود. همة متفکران اصیل هم همان را مىگویند و آنها تنها به کسى مىتوانند بگویند که همراه آنها بهتفکر درآید. پس تفکر ازنظر تاریخى خاطرهاى است متوجة حوالت وجود، که خود هم به آنچه حوالت شده است، ارتباط دارد. خود امر حوالتشده هم مطابق حوالت است... با توجه به مقام متفکران و چنین وساطتى که برعهده دارند، سه امر را باید همواره مدنظر داشت:
دقت در تأمل، مراقبت در بیان، صرفهجویى در کلام. (ص 119)
و اما سخن آخر:
زمان آن فرا رسیده است که عادتِ بهادادن بیش از حد به فلسفه و توقع زیادداشتن از آن ترک شود. در موقعیت بحران کنونى جهان، ضرورت آن است که توجه به فلسفه کمتر، اما توجه به تفکر بیشتر باشد؛ ادبیات کمتر، اما مراقبت از کلمات بیشتر.
تفکر آینده دیگر فلسفه نیست؛ چون آن تفکر از آنچه به متافیزیک موسوم است، بنیادىتر مىاندیشد. اما تفکر آینده آن طور هم که هگل خواسته است، نمىتواند باشد که «دوستدارى حکمت» کنار گذاشته شود و تبدیل به خودِ حکمت در قالب علم مطلق شود. تفکر، درحال فرورفتن در فقر ذات فعلى خود است.
تفکر، زبان را در بیان ساده جمع مىکند. بدین ترتیب، زبان، زبان وجود است؛ همچنانکه ابرها، ابرهاى آسمان است. تفکر با بیانش، شیارهاى نامشهودى در زبان ایجاد مىکند. این شیارها از ردپاى دهقانى که آهسته از مزرعه عبور مىکند، نامشهودتر است. (همان)
پینوشتها
1. Über den Humanismun, Brief an Jean Beaufret
این رساله همراه با رسالة دیگری از هیدگر با این عنوان منتشر شد:
Platons Lehre von der Wahrheit
بعدها هر دو رساله همراه با مجموعهرسالههای دیگری تحت عنوان Wegmarken (نشانههای راه) بهچاپ رسیده است. منبع این مقاله، چاپ اوّل رساله است.
2. مثلاً مراجعه شود به دایرةالمعارف عظیم فلسفی با عنوان «فرهنگ تاریخی فلسفه»:
Historisches Wörterbuch der philosophie, Joachim Ritter Stuttgart/Basel, 1971
ذیل واژة «Humanismus».
3. این نکته را دوست و همکار هیدگر، ماکس مولر در کتاب خود، با مشخصات کتاب شناختی زیر، توضیح داده است:
Existenzphilosophie / von der Metaphisik zur Metahistorik, Max Müller Verlag Karl Alber Freiburg, München, 1986.
برای آشنایی بیشتر با نظر هیدگر در این باب، کتاب جیمز ل. پروتی با عنوانِ فارسیِ الوهیت و هیدگر (ترجمة محمّدرضا جوزی) نیز دردسترس است.
4. ماکس مولر در همان کتاب که در پینوشت 3 به آن اشاره شد.
[1]. Animal rational
[2]. Salus aeterna
[3]. Virtus
[4]. humanitas
[5]. paiσειx
[6]. Τεχυη
[7]. pραξiς
[8]. poiηδiς
[9]. υεωρia
[10]. homo
[11]. humanus
[12]. inhuman
[13]. existenz
[14]. essenz
[15]. Geshichte
[16]. Historie
[17]. αληευειυ
[18]. Sein
[19]. λoγoς
[20]. gottlosen Denken
[21]. Biologismus
[22]. Pragmatismus
[23]. Humanitas des home humanus