اومانیسم و نیچه (مقاله علمی وزارت علوم)
درجه علمی: نشریه علمی (وزارت علوم)
درجه علمی در دستهبندی سابق وزارت علوم: علمی-پژوهشیآرشیو
چکیده
متن
مقدمه
نیچه متفکرى است که دربارة او آسان نمىتوان نوشت. زبان او زبان دشوارى
است؛ درمیان مطالب فلسفى، نظم معمول در میان فیلسوفان بزرگ را مراعات نمىکند و مقاصد خویش را در قالب براهین روشن نمىگنجاند. اما از آنجا که تفکر، عادتشکنى است، راهى که متفکر براى اداى مقصود خویش برمىگزیند نیز مىتواند عادات دیرینه را بشکند.
بارى؛ نیچه متفکرى است که همة مظاهر فرهنگ و تمدّن جدید غرب را درمعرض انتقادهای خویش قرار داده و هیچ چیز را استثنا نکرده است. عقل و علم و آزادى و دموکراسى و آموزش و پرورش و تکنولوژى و... ، همه ازسوی او مورد بىمهرى قرار گرفته؛ با این همه، او یکى از مؤثرترین متفکران سدة اخیر است. نیچه، زبان وجود را زبان ارادة معطوف به قدرت مىداند و البته مراد او از اراده آن نیست که در روانشناسى مطرح است بلکه اراده در تفکر او عین وجود و موجود است یعنى صفت ذات وجود با اراده مشخص مىشود. این اراده نیز چیزى جز ارادة به قدرت نیست؛ یعنى قدرت، امرى جدا از اراده نیست بلکه قدرت حقیقت اراده را تشکیل مىدهد و به عبارت دیگر، ارادة معطوف به قدرت، بهمعناى ارادهاى نیست که مقصد و مقصود از آن، قدرتى بیرون از ذات اراده باشد. اراده، سیر به سوى قدرت نامتناهى و استیلاى بر عالم وجود است و این اراده براى تحکیم و تثبیت خود، به تأسیس ارزشها اقدام مىکند و به این ارزش وجهة معقول مىبخشد و این وجهة معقول چنان جلوهگر مىشود که هیولاى اراده که در پشت آن قرار دارد، دیده نمىشود و علم و هنر و سیاست و دیانت که صورتهای گوناگون ارادة معطوف به قدرت هستند، خود را در پشت نقاب ارزشها مخفى کردهاند.
در این مقاله سعى شده است ارتباط فلسفة نیچه با اومانیسم با دقت بیشترى بررسى و دربارة مفهوم ارادة معطوف به قدرت و نسبت آن با مفهوم ارزش با اندیشة اومانیستى نیچه بحث شود.
نیچه، تاریخ فلسفه را تاریخ ارزشگذارى مىداند و این صفتِ ذات تاریخ فلسفه است و با این صفت است که تاریخ فلسفه به تاریخ «نیستانگارى» مبدل مىشود. بدین ترتیب، اولاً تکوین، بسط و توسعه و فراگیرشدن نیستانگارى صرفاً با زبان تفکر ارزشگذار امکانپذیر است، ثانیاً تفکر ارزشگذار موقوف به این است که وجود ذاتاً برحسب «ارادة معطوف به قدرت» تعریف و تعیین مىشود، ثالثاً تفکر ارزشگذار مقوم ذاتى مابعدالطبیعة ارادة معطوف به قدرت است.
اما مبدأی این تفکر ارزشگذار که همه چیز را به میزان ارزشها مىسنجد و همه چیز را در حدود مفهوم ارزش تصور مىکند و بار تعهد ارزشیابى جدید ارزشها را بهدوش مىکشد، کجا است؟ نیچه در تبیین مبدأی اعتقاد ما به ارزشهاى جهانشمول تصریح مىکند:
ایمان به مقولات عقلى، علت نیستانگارى است. ما ارزش جهان را با مقولاتى سنجیدیم که به جهانى صرفاً خیالى ارجاع مىدهند.
همة ارزشهایى که ازطریق آنها تا کنون کوشیدهایم جهان را براى خود معتبر سازیم، سپس عدمکارآیى خود را بهاثبات رساندند و در نتیجه جهان را از ارزش انداختند، از جنبة روانشناختى، نتیجة چشماندازهاى معینى از سودمندى هستند که هدف از آنها حفظ و تقویت صورتهاى انسانى سلطه است، اما به خطا به جوهر اشیا تسرى یافتهاند. نکتهای که در اینجا است، همان سادهلوحى بیش از اندازة بشر است که خود را معنا و معیار ارزش اشیا مىپندارد. (نیچه، 1967، یادداشت 12)
وضع ارزشها از هر قبیل که باشد، مستلزم نحوة جدیدى از ارزشگذارى است که با ارزشیابى مجدد ارزشهاى گذشته همراه است و این همه از شئون ارادة به قدرت است. نیچه مىگوید: «ارزشها و تغییرات آنها، به افزایش قدرت آنان که ارزشها را وضع مىکنند، مربوط مىشوند.» (همان، یادداشت 14)؛ یعنى ارزشها و تغییرات آنها و ارزشگذارىها و نفى ارزشها و ارزیابى مجدد ارزشها و وضع جدید ارزشها همگى در نسبت با ارادة به قدرت تعیین مىشوند و آن هم به نوبة خود به مبدأیى مربوط مىشود که فاعل این امور است، یعنى انسان در طبیعت انسانى خویش.
نیچه فیلسوفى است که به زبان ارزشها سخن مىگوید و تأمل در معناى «ارزش» مفتاحى است که افق اندیشة او را به روى ما مىگشاید. نیچه در یادداشتى، مقصود خود را از ارزش چنین توضیح مىدهد:
وجهة نظر[2] ارزش، وجهة نظرى است که شرایط صیانت ـ اشتداد صور مرکب استمرار نسبى حیات را در جریان صیرورت دربر مىگیرد. (همان، یادداشت 715)
در نظر نیچه، ارزشها امورى فىنفسه نیستند بلکه از لوازم ذاتى ارادة به قدرت محسوب مىشوند و درنتیجه ضوابطى را فراهم مىکنند تا مراتب ارادة به قدرت با آن اندازهگیرى و معین شود. ماهیت ارزش، در «وجهة نظر» بودن آن است؛ یعنى بهمعناى چیزى است که چشم به آن دوخته مىشود. ارزش بهمعناى چیزى است که در مقام نظر به اشیا، منظور نظر واقع مىشود؛ اما ارزشها را تنها زمانى مىتوان شرایط ارادة به قدرت انگاشت که با قدرت مناسبت داشته باشند، یعنى بتوان اندازه و میزان قدرت را با آنها محاسبه و ارزیابى کرد و بهعبارت دیگر، ارزش در اینجا نسبتى نزدیک با کمیّت و عدد دارد.
ارادة به قدرت به مقتضاى ذات خویش لازم است ارزشهایى را براى صیانت و اشتداد خود وضع کند. نسبت متقابل ارادة به قدرت و وضع ارزشها ایجاب مىکند که ارادة به قدرت از حدود خود فراتر رود و افقهاى جدیدى پیشروى خود بگشاید، یعنى ارزشهایى تازه وضع کند. نظرافکندن بر وجهة نظر با ارزشگذارى ملازمت دارد. نیچه این را صفت چشماندازبودن ارادة به قدرت مىخواند. بنابراین، ارادة به قدرت در ذات خویش، بهرؤیتآوردن و درمنظرقراردادن قدرت بیشتر است و به همین جهت نیچه مىگوید: «همگى این ارزشها از جنبة روانشناختى، نتیجة چشماندازهاى معینى از سودمندى هستند». مىتوان گفت که همة ارزشها، ارزشهاى وجهة نظرهاى خاص مربوط به افقهاى خاص ارادة به قدرت هستند؛ اما از آنجا که هر شىءِ واقعى واقعیت خود را به اعتبار ارادة به قدرت کسب مىکند و ارادة به قدرت نسبتی ذاتی با چشمانداز دارد، موجودات از آن حیث که موجودند، صفت چشماندازبودن دارند. ولی نیچه با توجه به صفت چشماندازبودن وجود، صرفاً صفت ذات مابعدالطبیعه را که پوشیده و نهان مانده بود، عیان مىسازد.
بنابراین میبینیم همة موجودات با دو صفت ادراک و شوق تعریف مىشوند که این صفات با بهتمثلآوردن کل موجودات شناخته مىشوند. در هر تمثل، وجهى هست که لایبنیتس آن را «وجهة نظر» مىخواند. این وجهة نظر را نیچه بدین صورت مطرح مىکند:
اصـالتِ چـشمانداز ضرورى است؛ که به موجب آن، هر مرکز نـیرو ــ و نـه تنها انسان ــ سراسر جهان را از وجهة نظر خود تفسیر مىکند، یعنى برحسب
نیروى خویش اندازه مىگیرد، احساس مىکند و شکل مىدهد. (همان، یادداشت 636)
اما تفاوت لایبنیتس با نیچه در این است که لایبنیتس این وجهة نظرها را ارزش قلمداد نمىکرد؛ زیرا تفکر ارزشى، هنوز تا آن حد آشکار نبود که بتوان به ارزشها همچون وجهة نظر و چشمانداز نگریست. براى نخستینبار نیچه بود که چنین انگاشت که ذات موجود که عین صیرورت است، ترکیب پیچیدهاى است از مقوماتى همچون ارادة به قدرت، وجهة نظر، چشمانداز و ارزش؛ و این مفاهیم، از مرتبة ذات موجود انتزاع مىشوند. اما نیچه معتقد است واقعیت بهعنوان یک کل، واجد هیچ ارزشى نیست و البته نظر نیچه با توجه به معنایى که از ارزش لحاظ مىکند، روشن است، زیرا ارزش به عنوان شرط صیانت و اشتداد قدرت نمىتواند بیرون از کل واقعیت و وجود قرار گیرد، چون بیرون از کل وجود، چیزى را نمىتوان یافت و درنتیجه شرطى نیز براى کل وجود و بیرون از آن نمىتوان لحاظ کرد؛ بنابراین، «ارزش تام جهان را نمىتوان اندازهگیرى کرد و درنتیجه بدبینى فلسفى، طنز و فکاهىاى بیش نیست.» (همان، یادداشت 708). اینکه نیچه کل جهان را فاقد ارزش مىداند، مقصودى توهینآمیز ندارد، بلکه او صرفاً اشعار مىدارد که ارزشگذارى کل جهان، ناشى از بدفهمى ذات و حقیقت آن است. نیچه در این قول به نسبى بودن ارزشها حکم مىکند و آنها را امورى مطلق و حاکم بر وجود نمىداند، یعنى جهان صیرورت بهعنوان ارادة به قدرت، امرى نامشروط و درنتیجه فاقد ارزش است، بلکه ارزشها صرفاً در بطن این صیرورت و در نسبت با ساختارهاى خاص قدرت وضع مىشوند. ساختارهاى قدرت، شرایط تحقق و استحکام خویش را وضع مىکنند؛ بهعبارت دیگر، وجهة نظرهایى که شرایط صیانت و اشتداد مراتب قدرت را شامل میشوند، همان ارزشها هستند. بدین ترتیب، انتزاع مفهوم ارزش از ذات موجود، اساساً در نسبت با بشر مقدور است و ارزشها بهمثابة وجهة نظر، با چشمانداز بشرى متحد و یگانهاند. نیچه خود در این زمینه مىگوید:
ارزش، عالىترین درجة قدرت است که یک انسان قادر است به آن تبدیل شود، یک انسان و نه نوع انسان! نوع انسان بسى بیشتر از آنکه غایت باشد، وسیله است. مسئله این است که نوع انسان صرفاً معروض تجربه و آزمون است، آزمون ناکامىهاى عظیم و فزاینده، عرصهاى از ویرانىها. (همان، یادداشت 713)
نیچه، کل مابعدالطبیعة غربى را تفکر در ارزشها بهمعناى استقرار ارزشها و
ارزیابى مجدد آنها و وضع ارزشهاى جدید مىداند. وجود موجود بهعنوان ارادة به قدرت که امرى پوشیده در تاریخ مابعدالطبیعه بوده است، در آثار نیچه آشکار مىشود. نیچه، تعینات گوناگون وجود را صورتهای مختلف ارزش مىداند. غایت، وحدت، تمامیت، حقیقت و وجود یعنى همة آن مقولاتى را که براى کانت، فیخته، شلینگ و هگل و حتى براى ارسطو، از شئون و اطوار وجودند، نیچه بهعنوان «ارزشهاى جهانشمول» مىخواند؛ اما این وضع ارزشها نزد نیچه، از لوازم ذات ارادة به قدرت است و ارادة به قدرت، مبناى اصلى همة صورتهای وجود در تاریخ مابعدالطبیعه است. ولی ارادة به قدرت، خود از کجا سرچشمه مىگیرد و ریشه در کجا دارد؟ اگر حقیقت را بتوان بهنحو نفسالامرى ملاحظه کرد، بهنظر مىرسد که حیات انسان باید از آن حقیقت نفسالامرى تبعیت کند و بر وفق آن شکل پذیرد. امر حقیقى آن است که مطلوبیت بالذّات دارد و باید تحقق داشته باشد؛ بنابراین، زندگى انسان سزاوار و شایستة فضایل صحیح خواهد بود، البته اگر این فضایل بهنحوى بىبدیل ما را در تحقق آنچه بایسته و مطلوب است، توانا کند، یعنى با «آرمانها» مناسبت داشته باشد و در جهت نیل به آنها قرار گیرد. انسانى که حریم آرمانها را پاس میدارد و وصول به آنها را وجهة همت خود میسازد، اهل فضیلت و در یک کلمه «انسان خوب» است. به بیان نیچه، انسانى که اراده مىکند «انسان خوب» باشد، آرمانهایى متعالى فراسوى وجود خود برپا مىدارد و عزم رسیدن به آنها مىکند تا در این سیر خود را بهعنوان غایت حیات خویش تحقق بخشد و به فعلیت رساند. ارادهاى که به «انسان خوب» معطوف است، ارادة تسلیم دربرابر آرمانهایى نفسالامرى است که انسان از غلبة بر آنها ناتوان است. ارادهاى که به «انسان خوب» و آرمانهاى آن معطوف است، ارادة به قدرت بدین آرمانها معطوف است و درنتیجه ارادهاى است حاکی از ضعف و ناتوانى انسان. البته ارادة معطوف به انسان خوب، خود ارادة به قدرت است، اما به صورت ضعف و عجز قدرت بشر. عالىترین ارزشها تاکنون سبب شده است ناتوانى بشر به برکت آن ارزشها به جهان نفسالامرى متعالى حواله شود. ارادة معطوف به «انسان خوب» یا درواقع ارادة معطوف به «خیر و خوبى»، ارادهاى «اخلاقى» است و مقصود نیچه از «اخلاق»، معمولاً نظامى از ارزشگذارىها است که در ضمنِ آن جهانى متعالى بهعنوان ضابطه و معیار ارزیابى آرمانى وضع مىشود. نیچه اخلاق را گوهر مابعدالطبیعه مىداند که در آن احکام موجودات معین مىشود، آنچنان که برای مثال در مذهب افلاطون اخلاق از طریق تقسیم موجودات به دو عرصه تحقق مىیابد: یک عرصه، به جهان مُثُل عالیه یعنى جهانى که باید باشد و فىنفسه حقیقى است، تعلق دارد؛ و عرصة دیگر، به جهان محسوس یا جهان رنج و محنت بىپایان که باید تابع جهان نفسالامرى باشد، اختصاص دارد. بنابراین، نیچه مىتواند اظهار دارد:
بدین ترتیب، در تاریخ اخلاق، ارادة به قدرت خود را چنان آشکار مىسازد که از طریق آن، گاه بردگان و ستمدیدگان و گاه سستعنصران و آنان که از خویشتن در رنج هستند و گاه طبقة متوسط مىکوشند به آن احکام ارزشىاى که مناسب حال خودشان است، چیره شوند و آنها را جارى کنند. (همان، یادداشت 400)
معتدل، کوشا، خیرخواه و ملایم: آیا مىخواهید انسانها این گونه باشند؟ انسانهاى خوب؟ اما نزد من، این صرفاً همان بردة مثالى است، یعنى بردة آینده. (همان، یادداشت 356)
بردة مثالى (انسان خوب)، کسى است که نه مىتواند خود را غایت بپندارد و نه مىتواند هیچ غایتى براى خود وضع کند. او به خودباختگى شرف و عزت عطا مىکند. همه چیز او را به این کار فرا مىخواند، فراست و زیرکى او، تجربة او، غرور و خودبینى او. حتى ایمان نیز صورتى از خودباختگى است. (همان، یادداشت 358)
به نظر نیچه، هر مابعدالطبیعهاى که به جهانى متعالى قایل است و آن را جهان حقیقى مىانگارد یعنى به جهانى باور دارد که فوق جهان محسوس یا جهان پدیدارها است، از اخلاق سرچشمه مىگیرد:
اینکه حقیقت از نمود ارزشمندتر است، چیزى بیش از یک پیشداورى اخلاقى نیست و این فرضى است که کمتر از هر فرض دیگرى در جهان بهاثبات رسیده است. بیایید تا این اندازه انصاف دهیم که زندگى ممکن نمىتوانست بود مگر براساس ارزیابى و نمودهاى چشماندازى. (نیچه، 1362: 75)
و در جاى دیگر مىگوید:
مراد از اخلاق، آن نظریة روابط سلطه است که پدیدار «زندگى» ذیل آن پدید مىآید. (همان، ص 51)
همچنین:
مراد از اخلاق، نظامى از ارزشگذارىها است که با شرایط زندگى
موجود همراه مىشود. (نیچه، 1967، یادداشت 205)
در اینجا هم نیچه اخلاق را در نسبت با کل وجود و نیز در نسبت با زندگى بهطور کلى یعنى به طریقى مابعدالطبیعى تفسیر مىکند و لذا تفسیر او از اخلاق در قلمرو علم اخلاق و در عرصة رفتارهاى حیاتى نیست. به نظر نیچه، اخلاق از یک طرف در گستردهترین معناى صورى خود مرادف با هر دستگاه ارزشگذارى و یا روابط سلطه است. اخلاق در این معنا آن اندازه وسعت یافته است که حتى ارزشگذارىهاى جدید نیز از آن حیث که شرایط زندگى را معین مىکنند، مىتوانند اخلاق نامیده شوند. اما از طرف دیگر و بهعنوان یک قاعده، مقصود نیچه از اخلاق، دستگاهى از ارزشگذارىها است که وضع ارزشهاى متعالى نفسالامرى را برعهده دارند که از جملة آنها مذهب افلاطونى و مسیحیت است. مراد از اخلاق، اخلاق «انسان خوب» است که درمقابل شر و بدى زندگى مىکند نه فراسوى خیر و شر. اخلاق «انسان خوب» تاکنون منشأی بالاترین ارزشها بوده است. انسان خوب این ارزشها را بهصورت نامشروط وضع مىکند و لذا این ارزشها شرایط زندگى او را تعیین مىکند و او در عین ناتوانى در تمناى امکان توانایى دسترسى به جهانى متعالى است. در همین جا معناى سخن نیچه در یادداشت 12 براى ما روشن مىشود، یعنى عبارت «سادهلوحى بیش از اندازه». انسانى که متصف به این وصف است، کوچکترین تردیدى به منشأی ارزشهایى که بهعنوان آرمانهاى مطلق دربرابر آنها سرتسلیم و خضوع فرود آورده است، روانمىدارد و همین عدم تردید، مانع تفکر عمیق او دربارة سلطة ارزشها و دربارة این واقعیت است که این ارزشها شرایط ارادة به قدرت هستند. سادهلوح مىپندارد که ارزشهایى همچون غایت، وحدت، تمامیت و حقیقت، امورى است که از آسمان بر او نازل شده است و او فقط باید به آنها تسلیم شود و همین غفلت سادهلوحانه منشأی ارزش در ارادة به قدرت انسانى بوده است. «انسان خوب»، ارزشها را به فراسوى وجود خود یعنى به امورى
نفسالامرى نسبت مىدهد و از این سادهلوحى خود خبر ندارد؛ اما شاید کسى به این بیان خُردهگیرى کند و عکس مطلب فوق را از سخن نیچه استنباط کند، بدین صورت که چون نیچه تصریح کرده است بشر خود را معنا و معیار ارزش اشیا تلقى مىکند، این مطلب نه تنها برسادهلوحى بشر دلالت نمىکند بلکه برعکس کمال آگاهى بشر را از موقعیت و منزلت خویش مىرساند، یعنى این منزلت که مىتواند در کانون ارادة به قدرت قرار گیرد و معیار همة ارزشها باشد که در این صورت کلام نیچه ــ سادهلوحى بیش از اندازه ــ معنایى خلاف خود را افاده مىکند. حال اگر نخواهیم نسبت مهملگویى به نیچه بدهیم، معناى کلام او را چگونه باید فهمید؟ این «سادهلوحى بیش از اندازه» علاوه براینکه ریشه در این غفلت از این معنا دارد که منشأی حقیقى ارزشها مبادى بیرون از وجود بشر نیست بلکه همان ذات خود بشر است، در ساحتى گستردهتر شامل این واقعیت مىشود که او ارزشها را وضع مىکند و آنها را در مسند ماهیات اشیای مىنشاند، اما خود از این منزلت که وضع ارزشها خود او است و اینکه وضع ارزشها به حکم ارادة معطوف به قدرت است، غافل و بىخبر است. انسان تا وقتى در سادهلوحى غوطهور است که نمىداند فقط اوست که ارزشها را وضع مىکند و تنها ازطریق اوست که ارزشها مىتوانند شرایط حفظ و اشتداد مراتب حیات او باشند. اگر برخلاف فرایند ارزشگذارى سادهلوحانه که بهموجب آن انسان ارزشها را به اشیا تحمیل مىکند و به همة موجودات صورت انسانى مىبخشد، کسى از کلام نیچه در تمناى تجربه و تعریفى از موجودات باشد که از هر نوع «به صورت انسانانگارى»[3] پرهیز شود، معنایى سطحى از این کلام دریافته است؛ اما سادهلوحى در این نبوده که انسان به همة اشیا صورت انسانى بخشیده، بلکه سادهلوحى در حالت ناآگاهانه و غافلانة این صورتبخشى نهفته است. سادهلوحى خود، نوعی نقص و کاستى در ارادة به قدرت است؛ زیرا محتواى این سادهلوحى عبارت است از بىخبرى از اینکه وضع جهان بهواسطة انسان و برطبق صورت انسان تنها تفسیر حقیقى از جهان است. برترین ارزشها تاکنون توانستند مرتبه و اعتبار خود را بهدست آورند، زیرا انسان در جایگاه وضع ارزشها، خود را معنا و معیار ارزش اشیا دانست؛ اما این، عملى ناآگاهانه بود: او خود از این منزلت یگانه در غفلت بود و مىپنداشت که ماهیات اشیا را او جعل نکرده بلکه این ماهیات موهبتهایى از جانب اشیا بوده است که اشیا با طیب خاطر به او تقدیم کرده بودند و بدین ترتیب، چنین مىانگارد که در امر وضع برترین ارزشها مواضع انسانى بر اشیا تحمیل شده است. با این حال، انسانىکردن موجودات همچنان از روى سادهلوحى بوده و لذا نامشروط نبوده است. گرچه منشأی وضع ارزشها در وهلة اول ناپیدا است، با بسط خودآگاهى انسان این منشأ نمىتواند براى همیشه پنهان باقى بماند. لذا بصیرت و آگاهى به منشأی ارزشها و ارزشگذارى انسان و انسانىشدن اشیا و آشکارشدن منشأی حقیقى ارزشها درمجموع سبب مىشود که جهان فاقد ارزش بهنظر آید. این مرحله از خودآگاهى لازم با نفى و سلب همة ارزشها خواهد بود و چون ارزشها شرایط حفظ و اشتداد مراتب حیات هستند، شرایط حیات از دست میرود و زندگى دیگر معنایى دربر نخواهد داشت. در این وضعیت، ضرورى است ارزشهاى گذشته مجدداً ارزیابى شوند و این وظیفة تازهاى است که بهعهدة بشر قرار مىگیرد. نیچه در این باره مىگوید:
کل زیبایى و شکوهى را که ما به اشیای واقعى و خیالى اعطا کردهایم، من بهعنوان صفت و عمل انسان بهشمار مىآورم: همچون دفاعیهاى بس جوانمردانه. انسان همچون شاعر، همچون متفکر، همچون خدا، همچون عشق، همچون قدرت: آه، با چه گشادهدستى شاهانهاى این همه تحفه به اشیا ارزانى داشته است، تنها براى اینکه خود را فقیر و احساس بدبختى کند! غیرخودخواهانهترین عمل او تاکنون نیایش و پرستش بوده است و اینکه بداند چگونه از خود پنهان کند که اوست که هر آنچه مىستاید را خلق کرده است. (همان، یادداشت 241)
فحواى کلام نیچه، آشکار است: انسان دیگر نباید وامگیرنده یا وامدهنده باشد و دیگر نباید دربرابر آنچه به دست خویش ساخته و پرداخته است، کرنش کند؛ بلکه باید مدعى مالکیت همة عالم و آدم باشد و خود را براى سلطة مطلق مهیا سازد. او اکنون به جان آزموده است که خودش بهطور مطلق و بدون هیچ قید و شرطى ارادة معطوف به قدرت است و سرورى و آقایى همة عالم صرفاً برازندة اوست و لذا آگاهانه براى اشتداد و افزایش قدرت خود تصمیم مىگیرد؛ یعنى ارادة به قدرت، مبدأی ارزشگذارى جدید است. ارادة به قدرت، طریقى نیست که ارزشگذارى بهواسطة آن رخ مىدهد؛ بلکه ارادة به قدرت بهمثابة ذات قدرت، ارزشى مبنایى است که هر چیزى تراز ارزش خود را از آن مىگیرد و با آن ارزیابى مىشود:
کل حوادث، کل حرکت، کل صیرورت همچون تعیّن درجات و مناسبات قدرت، از آن حیث که همچون چالش است. (همان، یادداشت 552)
هر چه این تکاپو و چالش را ازدست بدهد، بهجهت همین فقدان، خطا وغیرحقیقى است و هرچه غلبه کند و پیروز شود، بهجهت همین پیروزى، حقیقى و درست است.
هرگونه مقصد و مقصودى که دربارة آن به نزاع برمىخیزند، در مراتب ارزش،
فرودست است و مطلوب بالتبع محسوب مىشود. مطلوب بالذّات در همه حال معین است و آن خود قدرت است و لذا همة غایتها و شعارهاى نبرد صرفاً ابزار و بهانههایى براى جنگیدن است. ذات قدرت که مقصد اصلى است، هیچ هدف و غایتى بیرون از خود ندارد. ارادة به قدرت، امرى فاقد غایت است، مانند کل وجود که فاقد ارزش است. این فقدان غایت، به ماهیت مابعدالطبیعى قدرت مربوط مىشود. اگر در اینجا بتوان اساساً از غایت سخن گفت، باید غایت را همانا بىغایتى بسط مطلق سلطة بشر بر زمین دانست. انسانى که مظهر این سلطة مطلق است، همان «ابر انسان» خواهد بود. البته کاملاً طبیعی است که نیچه را به این جهت که تصویرى مبهم و نامشخص از ابر انسان بهدست داده و مجالى براى فهم دقیق از مراد خود فراهم نکرده است نکوهش مىکنند؛ لکن خاستگاه بىمهرىها را باید در ناکامى افراد در دریافت ماهیت ابر انسان و اینکه چگونه وى «فوق» انسان گذشته قرار مىگیرد، جستوجو کرد. انسان گذشته، انسانى بود در طلب آرمانهایى در ماوراى وجود خویشتن؛ اما برعکس، «ابر انسان» دیگر به فراسو و ماورا نیازى ندارد، زیرا او فقط خود انسان را طلب مىکند آن هم نه از وجه و جنبة خاصى از وجودش بلکه بهعنوان دایرمدار مطلق قدرت بشرى که برتمامی منابع قدرت زمین باید مستولى شود. از لوازم ذات ابر انسان این است که هر نوع غایت اصیل نزد او غیراصیل است و ابزارى صرف بیش نیست. بهنظر نیچه، مقوم ذاتى ابر انسان این است که قدرت مطلق را لابشر از هر قید و تعینى ادراک مىکند با این بیان که «قدرت مطلق، همانا اشتداد قدرت است از آن حیث که قدرت است، یعنى برترى مطلق و فرمان مطلق است».
تنها دلیل ناکافىبودن خطوطى که در تعالیم نیچه دربارة ابر انسان ترسیم شده،
در این مطلب نهفته است که تاکنون ارادة به قدرت هرگز بهعنوان یک
مابعدالطبیعة جدى مطرح نبوده است تا بهواسطة آن، نظریههاى نیستانگارى، ابر انسان و فوق همة آنها بازگشت جاودان، بهعنوان مقومات این مابعدالطبیعه
فهمیده شود؛ یعنى از درون تاریخ و ذات مابعدالطبیعة غربى، دربارة آن تأمل شود.
بارى؛ نیچه توصیفى اخلاقى از مابعدالطبیعه دارد. به نظر او، هر تفسیرى از جهان، چه سادهلوحانه باشد و چه حسابگرانه، عبارت است از وضع ارزشها و بنابراین تعینبخشیدن به جهان برطبق صورت انسان؛ مخصوصاً آن نوع ارزشگذارى که بر این بینش دربارة انسان استوار است که او معناى همة ارزشها است. بهعبارت دیگر، آن نوع ارزشگذارى که نیستانگارى را تکمیل مىکند، باید انسان را بهعنوان قانونگذار بشناسد، یعنى باید حقیقت را در مطلقاً انسانىکردن همة موجودات جستوجو کند.
مابعدالطبیعه نزد نیچه، همانا «به صورت انسانانگارى» است، یعنى صورتبخشیدن به جهان و دریافت آن بر وفق صورت انسان؛ بنابراین، در مابعدالطبیعه، چنان که نیچهآن را تفسیر مىکند و در تمناى آن بهعنوان فلسفة آینده است، نسبت انسان با وجود بهعنوان یک کل امرى قطعى است، لذا در ضمن این فلسفه مىتوان بر تفکر ارزشگذار غلبه کرد و به سوى مابعدالطبیعهاى که از لوازم ارادة به قدرت است، حرکت کرد. در مابعدالطبیعهاى که نظریة ابر انسان از مقومات آن است، آن اندازه به انسان بهعنوان معیار مطلق و بىبدیل همة اشیا اتکا مىشود که در هیچ مابعدالطبیعهاى قبل از آن چنین نبوده است؛ یعنى اومانیسم در تفکر نیچه، صورت و کمال تازهاى پیدا مىکند که هر چیز حاصل بسط مابعدالطبیعة غربى است اما مانند آن را نمىتوان در نظامهاى پیشین مابعدالطبیعه سراغ داشت.
مابعدالطبیعه و «به صورت انسانانگارى»
نیچه در بخشى از کتاب فراسوى نیک و بد، در تفسیر خود از ماهیت جهان، تجربة انسان از خویش را معیار و ملاک قرار مىدهد:
فرض کنیم که به غیر از جهانِ خواهشها و شور و شهوتهاى ما چیزى واقعى «فرض» نتواند شد و ما بهسوى هیچ واقعیت دیگر صعود و نزول نخواهیم داشت، مگر واقعیت انگیزههاى درونى خویش ــ زیرا اندیشیدن صرفاً راه تعامل این انگیزهها با یکدیگر است ــ آنگاه آیا جا دارد دست به آزمون بزنیم و بپرسیم که آیا این «فرض» براى درک جهان بهاصطلاح مکانیکى (یا مادى) رسا هست یا نه؟ (نیچه، 1362، قطعة 36)
نیچه از منظر انسانى و برحسب انگیزههاى انسانى به جهان مادی و فاقد حیات مىاندیشد و تفسیرى واقعاً «انسانى» از جهان زیستی و تاریخى بهدست مىدهد؛ اما این تفسیر از جهان، در صدر تاریخ جدید ریشه در اندیشة دکارتى دارد. دکارت فلسفة خود را برمبناى قضیة «من مىاندیشم، پس هستم» استوار ساخت. کل آگاهى از اشیا و موجودات از آن حیث که کل است، به «خودآگاهى» یا موضوع نفسانى انسان بهعنوان بنیاد تزلزلناپذیر کل یقین ارجاع داده مىشود. حاق واقعیت در دورة اخیر، همچون «ابژکتیویته» تعریف شده است، یعنى همچون چیزى که با سوژه و براى سوژه متمثل است، همانند چیزى که دربرابر او قرار گرفته و مستقر است. تعلیم نیچه که در آنموجود بماهو موجود را به محصول انسان مبدل مىسازد، آخرین مرحله از بسط نظریة دکارت است، که در آن حقیقت مبتنى برصفت یقین نفسانى سوژه است.
کلام پروتاگوراس
شاید در اینجا کلام پروتاگوراس را بهخاطر آوریم که انسان معیار و ملاک همه چیز است؛ و در این صورت بهنظر آید که نه تنها مابعدالطبیعة جدید بلکه کل مابعدالطبیعه، انسان را در کانون هستى قرار داده و وجود را تابع او ساخته است.
فکرى که امروزه متداول است، فکر انسانشناسانه[4] است که طالب آن است که عالم مطابق با صورت انسانى تفسیر شود و لذا مابعدالطبیعه جاى خود را به «انسانشناسى»[5] داده است.
این طلب و تمنا، مستلزم عزم مشخصى است که پیشاپیش دربارة نسبت انسان با موجودات از آن حیث که موجودند، وجود دارد. وضع مابعدالطبیعه و تاریخ آن با ملاحظة این نسبت، چگونه وضعى است؟ اگر مابعدالطبیعه به احوال اعیان موجودات مىپردازد، انسان نیز در زمرة اعیان است. این حد را مىتوان پذیرفت که انسان مقام و موقعیتى مخصوص در مابعدالطبیعه داشته باشد، زیرا هم اوست که معرفت مابعدالطبیعى را طلب مىکند، بسط مىدهد، بنیاد مىبخشد و متحول مىسازد؛ اما چگونه مىتوان تا آنجا پیش رفت که او را معیار و ملاک همه چیز دانست و او را در مرکز دایرة وجود قرار داد و سرور کائنات قلمداد کرد؟
شاید بپنداریم که کلام پروتاگوراس ناظر به معیاربودن انسان براى کل اشیا، و تعلیم دکارت دربارة انسان بهعنوان «سوژه» براى کل ابژکتیویته و اندیشة نیچه دربارة انسان بهعنوان «مولد و مالک» کل موجودات، صرفاً دیدگاههایى اغراقآمیز و نمونههایى افراطى از مواضع شاذّ و نادر مابعدالطبیعى است و اندیشههایى متعادل و معارفى صحیح و یقینى نیست، و در نتیجه این موارد استثنایى نباید حکم قانونى را پیدا کند که ذات مابعدالطبیعه و تاریخ آن مطابق با این قانون تعریف شود.
همچنین شاید گفته شود که این سه دیدگاه که یکى ریشه در فرهنگ یونانى دارد و یکى در آغاز دورة جدید مطرح شده و یکى نیز به دوران معاصر تعلق دارد، نشانههاى روشنى هستند که در هر یک از این دوران کاملاً متفاوت با قوت بیشترى ظاهر شدهاند و برطبق آنها هر موجود صرفاً از طریق تشبه به صورت انسانى بخشیدن هویت و تحقق مىیابد. در این صورت مىتوان پرسید: «چرا مابعدالطبیعه یک بار و براى همیشه و بدون چون و چرا با تثبیت سیطرة بىقید و شرط انسان، او را اصل مسلم در هر تفسیرى دربارة جهان قرار نمیدهد و به دیدگاههاى خام دربارة جهان پایان نمىدهد؟». اما اگر معناى همة نظامهاى مابعدالطبیعه چنین باشد، در هر حال نیچه چهرة این حقیقت را «به صورت انسانانگارى» افشا مىکند و امرى را که در سراسر تاریخ مابعدالطبیعه تکرار و اصل کل تفکر شمرده شده است، بر آفتاب مىافکند.
سخن پروتاگوراس
افلاطون در رسالة تئتتوس، بند 152، از پروتاگوراس چنین نقل کرده است: «انسان معیار همه چیز است؛ معیار آن چیزهایى که هست از آن حیث که هستند و معیار چیزهایى که نیست از آن حیث که نیستند».
شاید پنداشته شود که گویى دکارت است که در اینجا سخن مىگوید. با این جمله، سوبژکتیویسم این سوفسطایى یونانى بهخوبی آشکار میشود. براى اجتناب از مداخلة تفکر جدید در تفسیر این جمله، بهتر است بکوشیم این معنا را در تفکر یونانى درک کنیم؛ البته «ترجمه» خود نوعى تفسیر مقدماتى و پیشینى دربر دارد.
براى همة «چیزها» (براى آن «چیزها» یعنى چیزهایى که انسان بهطور معمول و مداوم براى استفاده در معیار اطراف خویش دارد)[6]، انسان [مربوط] است، معیار چیزهایى که حضور دارند، از آن حیث که حاضرند یعنى به حضور مىآیند، و نیز معیار چیزهایى که به حضور آمدن آنها انکار مىشود، یعنى به حضور نمىآیند.
در اینجا سخن دربارة موجودات و وجود آنها است. موجودى مورد نظر است که در منظر و مرآى انسان حضور پیدا مىکند. اما کدام «انسان»؟ آنتروپوس[7] در اینجا به چه معنا است؟ افلاطون براى این پرسش پاسخى فراهم آورده که در دنبالة مطلب فوق مطرح شده است، آنجا که سقراط مىپرسد:
«آیا او (پروتاگوراس) متوجه این معنا نیست که: هر چیزى خود را در نسبت با من ظاهر مىکند و من وجهى از آن را درمىیابم، و براى تو نیز وجهى را در نسبت با تو ظاهر مىکند؟ ولى تو انسانى غیر از من هستى؟»
«انسان» در اینجا «مربوط» است (من، تو، او). هر یک مىتواند بگوید «من»، انسان مربوط همان «من» مربوط است. در این صورت، مسئله دربارة انسانى است که بهنحو «خودمدارا»[8] تصور مىشود؛ یعنى اینکه موجود بماهو موجود مطابق با معیار انسانى که اینگونه تعریف شده است، تعیین مىشود و لذا حقایق موجودات چه نزد پروتاگوراس و دکارت مىتواند ما را به توهمى مهلک دچار سازد و بنابراین باید گوهر این مواضع را بهدرستی دریافت و به تفاوت اصل دکارت با اصل پروتاگوراس توجّه کرد. بدین منظور، خطوط راهنمایى را باید ترسیم کرد تا بهموازات آنها بتوان ماهیت این مواضع مابعدالطبیعى را از یکدیگر بازشناخت. در اینجا چهار خط راهنما را درنظر مىگیریم؛ بدین معنا که یک موضع بنیادین مابعدالطبیعى مىتواند به این طرق معین شود:
1. بهواسطة راهى که در آن انسان از آن جهت که انسان است «خودش» است و لذا خودش را مىشناسد؛
2. بهواسطة فرافکنى موجودات بر وجود؛
3. بهواسطة تعریف و تحدید ذات حقیقت موجودات؛
4. بهواسطة راهى که در آن هر انسان مربوط، معیارى اخذ مىکند و به حقیقت
موجودات مىبخشد.
اینکه خویشتن انسان، مفهوم وجود، ذات حقیقت، و نحوة معیاربخشى، تا چه حد یک موضع بنیادین مابعدالطبیعى را ازپیش تعیین مىکند و مابعدالطبیعه را
محفوظ مىدارد و سبب ظهور خود موجودات مىشود، پرسشهایى است که از طریق مابعدالطبیعه قابل طرح نیست.
پروتاگوراس همة «موجودات» را در نسبت با خود (من) قرار مىدهد و آن را
معیار وجود موجودات مىشناسد. اما ماهیت نسبت موجودات به «من»، امرى است که باید در طریق تفکر یونانى فهمیده شود و نمىتوان آن «من» را با «من» بهمثابة «سوژه» در تفکر دکارتى برابر دانست. در کلام پروتاگوراس، انسان چیزهایى را درک مىکند که در شعاع ادراک او حضور دارد و این حضور بهمنزلة قلمرو دسترسى است، یعنى قلمرویى که موجود در آن منکشف است. انسان به شعاع ثابتى تعلق دارد که چیزها در آن شعاع نزد او حاضرند. تعلق او به این شعاع درعینحال حصارى است دربرابر آنچه حاضر نیست. بدین ترتیب، خود انسان در اینجا بهمنزلة «من مربوط» است، یعنى منى که به قلمرو منکشف انحصار یافته و محدود شده است. این تعلق انحصارى به شعاع منکشف، بهطور متقابل وجود من انسان را نیز تقوم مىبخشد. انسان بهواسطة این انحصار «خود» مىشود؛ اما این خود، آن خود متمثلکننده نیست که در مرکز موجوداتى که به تمثل آمدهاند، استقرار مییابد و خودستایى مىکند، بلکه براى یونانیان «من» اسم انسانى است که خود را به این انحصار متصل و مربوط مىکند و بدین وسیله خودش مىشود.
در تجربه بهطریق یونانى، چنین انسانى که نسبتى اساسى با موجودات دارد، «معیار»[9] خوانده مى شود و معیاربودن او بدین معنا است که مىپذیرد محصورشدن او به شعاع انحصارى (انحصارى براى هر خود مربوط) قلمرو منکشف، صفت بنیادین ذات و ماهیت او شود. این وضع ادراک، با پوشیدگى و مستورى موجودات نیز ملازمت دارد و در این وضع نمىتوان حضور و غیاب وجه بیرونى محض و بسیط موجودات را نیز اثبات یا انکار کرد و به همین دلیل پروتاگوراس چنین مىگوید:
دانستن [در معناى یونانى، یعنى مواجهه با آنچه مکشوف است] چیزى دربارة
خدایان، البته بیرون از توان من است، نه در اثبات وجود آنها و نه در انکار آنها و نه در اینکه آنها در وجه بیرونى خویش چگونهاند. ... زیرا چیزهاى زیادى هستند که مانع مىشوند تا موجودات از آن جهت که موجودند، ادراک شوند، هم ناگشودگى (یعنى پوشیدگى و مستورى) موجودات و هم اختصار و کوتاهى تاریخ انسان.
در این صورت، جاى تعجب نیست که سقراط دربارة این سخن عاقلانة
پروتاگوراس بگوید:
باید قبول کنیم که پروتاگوراس بهعنوان مردى اندیشمند در قول خود مبنى بر معیاربودن انسان براى همه چیز، صرفاً سخنى ابلهانه به زبان نیاورده است.
(افلاطون، 1364: تئتتوس b152).
پروتاگوراس نسبت انسان به موجودات را به شکلى تعیین مىکند که در آن
صرفاً بر انحصار موجودات منکشف به شعاع مربوط به تجربة انسان از جهان تأکید میشود. این انحصار، مستلزم غلبة ظهور و انکشاف موجودات و بلکه بالاتر، مستلزم انکشافى است که در مواضع بنیادین مابعدالطبیعى متفکرانى واقع شده است که در سرآغاز فلسفة غربى قرار گرفتهاند؛ یعنى آناکسیمندر، هراکلیتوس و پارمنیدس. در این صورت، فکر سوفسطایى که رهبر آن پروتاگوراس بود، صرفاً برمبناى معناى سوفیا[10] و تغییرى در معناى آن برحسب تفکر یونانى ممکن است و سوفیا در آن تفکر وجود را به حضور تفسیر مىکند و ذات حقیقت را به «انکشاف، نامستورى»[11] تعریف مىکند. بنابراین، انسان معیار حضور و انکشاف اشیا است و این معیاربودن ازطریق انحصار و اتصال به درونىترین قلمرو گشودگى است، بیآنکه بیرونىترین قلمرو فرو بستگى انکار شود و بدون اینکه پیشاپیش دربارة حضور و غیاب اشیا قضاوتى صورت گیرد. این کجا و آن تفکر کجا که در آن موجود بماهو موجود در پیشروى سوژة خودبنیاد قرار مىگیرد و سوژه دربارة همة موجودات و وجود آنها حکم مىکند و به اعتبار این حکم سوژه با یقین مطلق دربارة ابژکتیویتة اشیا تصمیم مىگیرد.
چهار خط راهنمایى که پیشتر ترسیم شد، نزد پروتاگوراس به شرح زیر معین مىشود:
1. «من» مطابق با تعلق همیشهمحدود و انحصارىاش به موجودات از آن حیث که منکشف هستند، تعریف مىشود. خودبودن انسان، مبتنى بر اتکا به وجود نامستور و شعاع ساطع از آن است؛
2. صفت ذاتى وجود، حضور است؛
3. حقیقت بهمعناى نامستورى آزمودهشده است؛
4. «معیار» بهمعناى تعیین میزان این نامستورى و انکشاف است.
اما نزد دکارت و موضع بنیادین مابعدالطبیعى او، همة این خطوط و مواقف، معانى متفاوتى دارند. موضع مابعدالطبیعى او هر چند از تفکر یونانى بیگانه نیست، تغییرى اساسى در آن پدید آورده است و چنانچه این تفاوتها بهدرستى شناخته نشود، شاید پنداشته شود که پروتاگوراس همان دکارت فلسفة یونانى است و نتیجه این خواهد بود که افلاطون نیز کانت فلسفة یونانى و ارسطو نیز طوماس آکوئینى فلسفة یونانى تلقى شود.
باید توجه داشت که در تفکر دکارتى، «من» به «سوژه» تبدیل شده است و «سوژه» در معنایى متفاوت با آنچه در یونان و در قرون وسطى داشته است، به کار مىرود. واژة «سوژه» یا subject، ترجمة لاتینى واژة hypokeimenon یونانى است. البته این واژه گاهى در زبان لاتین به substratum نیز برگردانده شده است. subject واژهای است که از دو بخش تشکیل شده است: یکى sub بهمعناى «زیر» و یکى ject که از jacere مشتق شده است بهمعناى انداختن و نهادن. این واژه، با بخشهاى مطابق یونانى خودش نیز متناظر است؛ یعنى hypo هم بهمعناى «زیر» و keimenonنیز بهمعناى «نهادن» است.
ارسطو این واژه را بهمعناى جواهر ثابت به کار مىبرد که خود معروض تغییرات نمىشود و تغییرات واقع صرفاً اعراضِ subject را شامل مىشود نه خود آن را. ارسطو مىگوید:
... از طرف دیگر میان امورى که کائن شدهاند به معناى بسیط تکون، بعضى
همواره در جریان تکون باقى مىمانند و بعضى نه. درواقع، انسان باقىمىماند؛ چنان که وقتى باسواد مىشود، او همچنان انسان است... بعد از اثبات این امر، مىتوان با اندک توجهى در تمامی موارد تکون، به آنچه ما درصدد شرح آن هستیم، پىبرد و آن ضرورت وجود موضوع hypokeimenon است، یعنى آن که مىشود... (ارسطو، 1976: a190)
در منطق نیز subject در هر قضیة حملیه موضوع واقع مىشد و هیچ گاه بر چیز دیگر حمل نمىشد؛ چنان که ارسطو در کتاب مابعدالطبیعه مىگوید:
موضوع hypokeimenon آن است که چیزهاى دیگر بر آن حمل مىشوند، اما خود آن بر چیزى حمل نمىشود ... جوهر در حقیقىترین معناى آن، موضوع است. (ارسطو، 1975: a 1028)
در زبان لاتین، hypokeimenon به subjectum ترجمه شد؛ اما به نظر هیدگر، در تلقى ارسطو از موجود به hypokeimenon، هنوز شأن حضور به اعتبار یونانىاش مأخوذ است، اما وقتى این واژه به لاتین ترجمه شد، یعنى subjectum، بهرغم صحت ترجمه، حقیقت وجود نزد یونانیان که بهمعناى حضوریافتن موجود از ناحیة خویشتن و معادل physis (طبیعت) بهمعناى حقیقى آن یعنى بروز و ظهور است، غفلت شد. بهعبارت دیگر، subjectum و substans در لاتین مترادف یکدیگرند و بهمعناى امر ثابت و واقعى به کار مىروند؛ اما درمقابل لفظِ subjectumدر زبان لاتین، لفظ objectum را قرار دادند که از لفظ objacere مشتق مىشد و obبهمعناى «روبهرو» و «درمقابل» و jacere بهمعناى «نهادن» است. در قرون وسطى، مدلول لفظ objectum امرى ذهنى بود که وجود خارجى نداشت مثل دریاى جیوه یا سیمرغ که این مفاهیم objective خوانده مىشد و گاهى نیز subjective معادل معقولات اولى و objective معادل معقولات ثانى به کار مىرفت؛ یعنى لفظ اول بر جواهر و موجودات خارجى دلالت داشت و لفظ دوم مبین مفاهیم ذهنى بود. دکارت نیز از معناى قرون وسطایى این دو لفظ عدول نمىکند، ولى تفسیرى بىسابقه از آنها ارائه میدهد که مقدمة معناى جدیدى براى آنها مىشود. دکارت اصل cogito را تأسیس میکند و آن را بنیان اندیشیدن قرار میدهد و لذا مبناى وضع کردن در قضیة «من وضع مىکنم» قرار میگیرد. بدین ترتیب، یگانه سوژه یا موضوع نفسانى واقعى به نظر دکارت همان egoاست که امور دیگر بهواسطة آن تعین مىیابند. با روشنشدن مصداق حقیقى subject نزد دکارت که حرف تازهاى است، معناى object نیز معین مىشود. اگر در قرون وسطى همة جواهر خارجى subject خوانده مىشدند، در فلسفة دکارت subject تنها بر یک جوهر خارجى و واقعى دلالت داشت و آن هم من یا فاعل شناسا بود و در نتیجه object چیزى شد که براى او تمثل[12] مىیابد. اما چنان که اشاره شد، در فلسفة دکارت، این دو لفظ هنوز به معناى قبلى خود به کار مىروند، البته با تفسیر جدید دکارتى دربارة مصادیق آنها. ولی کانت معانى تازهاى به این دو واژه بخشید: سوژه بهمعناى فاعل شناسا و سوژه بهمعناى متعلق شناسایى که خارج از موضوع نفسانى است؛ و بدین ترتیب، subjectiveبهمعناى چیزى است که در موضوع نفسانى است و از شئون آن محسوب مىشود و objective یعنى خارجى و یا متعلق شناسایى. هیدگر این تغییر در معناى الفاظ را مولود تغییر معناى انسان و نحو جدیدى از ظهور وجود مىداند. (هیدگر)
بنابراین، من آن هستم که وضع مىکند و مىاندیشد. این قضیه همان وضع نخستین است. آنکه وضع مىکند، در این موردِ بهخصوص «من» است. «من» موضوع اصل نخستین است. پس «من» چیز مخصوصى است که در مبنا قرار مىگیرد. بر این اساس است که از آن به بعد «من» به عنوان «سوژه یا موضوع نفسانى» شناخته شده است. خصوصیت «من» بهعنوان چیزى که ازقبل نزد کسى حاضر است، مورد غفلت باقىمىماند و بهجاى آن سوژه با «انانیت» آن در «من مىاندیشم» متعین مىشود. در این قضیه، «من» چیزى دانسته شده، که ازقبل براى بهتمثلآوردن حاضر است.
اینک باید دید که معناى وجود و حقیقت نزد دکارت چیست؟ cogito یا «مىاندیشم» در اصل دکارتى، از مصدر cogitareمشتق شده است. مصدر cogitare در زبان لاتین معمولاً به «فکرکردن» ترجمه مىشود؛ اما گرچه دکارت در اصل خود از صیغة اوّل شخص مضارع آن یعنى cogito استفاده مىکند، در مواضع دیگر مراد از «مىاندیشم» را با واژة percipere بیان مىدارد. این واژه نیز در percapio ریشه دارد که در زبان لاتین دلالت بر تصرف کردن در چیزى و مالکشدن آن است. این معنا در انگلیسى با presenting-to-oneself یعنى «نزد خود آوردن» و «پیش روى خود نهادن» مترادف است. این معنا در واژة representing که مرادف «تمثل = بازنمایاندن = نمودار کردن» است، خلاصه مىشود.
بدین ترتیب، cogitare (اندیشیدن) وقتى به representing برگردانده مىشود، مقصود دکارت را از فکرکردن بهتر نشان مىدهد. واژة perceptio هم مفهوم مصدرى دارد و percipere یعنى «پیشروىخودآوردن» که به معناى اسم مصدر نیز به کار مىرود، به معناى عام، «مرئى» و «پیشروىنهاده شده» است.
بنابراین، دکارت واژة cogitare را بهمعناى percipere به کار مىبرد و حتى لفظ Idea را نیز معادل percapio قرار مىدهد و از آن به «تصورات» تعبیر مىکند. پس cogitare بهمعناى «فکرکردن» است و cogitatum، «موضوع فکر» خواهد بود و در نتیجه representing معادل cogitare (فکرکردن) خواهد بود و این تفکر چیزى نیست جز «پیشروقراردادن» و «چیزى را به حضور درآوردن»؛ در نتیجه، represented معادل cogitatum و بهمعناى «بهتمثلدرآوردهشده» یا «پیشروىقراردادهشده» خواهد بود. بنابراین، موجودبودن در تفکر دکارتى، معادل با تمثلیافتگى[13] است وحقیقت نیز بهمعناى یقین اخذ شده است. اما باید دانست که cogitare یک نوع «بهحضوردرآوردن» و متمثل کردن در حالتى کلى و نامعین نیست بلکه این حضور یافتن باید مشروط به صفت یقین و اطمینان باشد و در «بهتمثلدرآوردهشده» هیچگونه شک و شبههاى نباشد. cogitareهمواره نحوهاى از تأمل کردن است که فقط به چیزى که یقیناً تحقق یافته و واقعاً حاضر شده است، تعلق مىگیرد. پس در این نحوه از تفکر، شرط اینکه چیزى به آستانة حضور وارد شود، این است که بتواند از آزمون و ارزیابى عبور کند و از برزخ شک به سلامت جان بهدر برد. بدینترتیب، معلوم مىشود که در cogitare دکارت، صفت تردید وجود دارد و بهعبارت دیگر، cogitare با dubitare مترادف مىشود. واژة dubitare در لاتین بهمعناى «شککردن» است ولى مراد دکارت از «شک کردن»، شکى دستورى و عامدانه است نه گرفتارى در ورطة شکاکیت؛ و به بیان دیگر، شک کردن، طریق وصول به یقین است. بهزعم دکارت، هر «فکر کردن» ضرورتاً «شک کردن» است و فقط وقتى که «بهتمثلآوردهشده» از توفان شک و تردید عبور کند و جامة وضوح و تمایز به تن کند، شایستة مقام یقین مىشود. هیدگر مىگوید: «وقتى این یقین و قطعیت حاصل شد، این نحو تفکر متوقف و حساب آن بسته میشود».
بنابراین، cogitare نزد دکارت هرگز فکر کردن بهمعناى متعارف آن نیست و چنان که ذکر شد، با representing بهمعناى «متمثل کردن» معادل است.
اما نکتة قابل توجه دیگر، قول رایج بر rationalist (عقلى مذهب) بودن دکارت است؛ و باید دانست که بدون رسوخ به ماهیت ratio (عقل)، جوانب
اندیشة دکارتى برما پوشیده مىماند.
ratio در فعل reor ریشه دارد که معناى آن عبارت است از «چیزى را بهجاى چیز دیگر اخذ کردن». آنچه بهجاى چیزى گرفته مىشود، تحت آن چیز جاى مىگیرد (sup-posed)؛ و در این «تحت چیزى جاى دادن»، آنچه چیزى تحت آن جاى مىگیرد براى آنچه جاى گرفته است مهیا مىشود. هیدگر از معنایى که براى ratio ذکر مىکند، چنین استفاده مىکند که معناى فوق ــ یعنى «چیزى را جاى چیزى گرفتن» و «چیزى را تحت چیزى قرار دادن» ــ با فعل rechnoan در زبان لاتین که در انگلیسى به reckon ترجمه شده است، مطابقت دارد.
تفاوت مواضع بنیادین مابعدالطبیعى دکارت و پروتاگوراس
موضع بنیادین مابعدالطبیعى دکارت را میتوان برطبق چهار خط راهنمایى که پیش از این نشان داده شد، تبیین کرد و تفاوت آن را با مواضع پروتاگوراس، به شرح زیر، برشمرد:
1. در مابعدالطبیعة دکارت، انسان به چه نحوى خودش است و خود را چگونه چیزى مىشناسد؟
انسان عبارت است از بنیاد مشخصى که موجودات و حقیقت آنها برمبناى آن
متمثل مىشوند. انسان بهمعناى دقیق و مشخص کلمه «سوژه» است؛ یعنى
مفهوم «سوژه» در معناى تازة آن اینک به اسم خاص و کلمهاى اساسى براى
انسان تبدیل شده است. بدین ترتیب، هر موجود دیگرى براى این «سوژه» درحکم «ابژه» خواهد بود؛ و از این پس، واژة «سوژه» دیگر براى حیوانات، نباتات و مواد کانى به کار نمىرود.
2. در این مابعدالطبیعه، فرافکنى موجودات بر وجود چگونه است؟ و به دیگر
سخن، موجودیت موجودات چگونه تعریف مىشود؟
در این مابعدالطبیعه، موجودیت بهمعناى فعل «بهتمثلآوردن» در فاعل «متمثلکننده است»؛ اما مراد این نیست که وجود «تمثل صرف» است و این تمثل سانحهاى در «آگاهى» انسان است به طورى که هر موجودى تبخیر میشود و به اشکال سحابى تفکر صرف درمىآید. دکارت و بعد از وى کانت هرگز در فعلیت فىنفسه و بنفسه موجود تردید نداشتند؛ لکن پرسش این است که وجود در اینجا به چه معنا است و چگونه حاصل مىشود و چگونه از طریق انسان، بهعنوان کسى که در مقام «سوژه» است، به وصف یقین متصف مىشود؟ وجود، آن تمثلیافتگى است که در تمثل محاسبهگر محفوظ و مصون واقع شده است؛ تمثلى که انسان ازطریق آن، نحوة سیر و پیشرفت خود را درمیان موجودات تضمین کرده، همانگونه که رسیدگى و بررسى دقیق دربارة موجودات و استیلا و برترى و آقایى خود را بر موجودات ضمانت کرده است.
3. ذات حقیقت در این مابعدالطبیعه چگونه توصیف شده است؟
ذات و ماهیت حقیقت معمولاً در هر مابعدالطبیعه به «مطابقت شناخت با موجودات»[14] تعریف شده است؛ اما با توجه به آنچه گفته شد، اینک مىتوان بهسهولت پی برد که این تعریف آشنا دربارة حقیقت برحسب آنکه تلقى ما از وجودى که شناخت باید با آن مطابقت داشته باشد چه باشد تغییر خواهد کرد. شناخت همچون Percipere و cogitare در معناى دکارتى آن چیزى است که تمثل در پیشروى سوژه قرار مىدهد؛ بهعنوان امرى یقینى و تردیدناپذیر که در همة احوال مصون از وسوسة تردید خواهد بود، تلقى مىشود؛ و بنابراین، امر حقیقى، امرى محفوظ از شائبة تردید یعنى امرى یقینى است، حقیقت نیز برابر با یقین است، یقینى که دربارة آن مىتوان گفت که انسان بهمثابة سوژه پیوسته بهواسطة آن از خود اطمینان دارد و لذا یک طرز عمل و یا یقینى پیشینى براى صیانت از حقیقت بهعنوان یقین امرى اساسى خواهد بود. اینجاست که «روش»، اهمیتى مابعدالطبیعى پیدا مىکند و گویى به ذات سوبژکتیویته ملحق مىشود. روش در اینجا صرفاً ترتیب منظمى براى مراحل مختلف مشاهده، استدلال، ارائه و خلاصة شناخت و آموزش بهمعناى «کلیات» مدرسى که ساختارى منظم و تکرارشونده دارد، نیست؛ بلکه بهمنزلة نامى است براى صیانت از استیلاى بىوقفه برموجودات و اسیر کردن آنها بهعنوان ابژههایى براى سوژه و این معناى اصل چهارم دکارت در کتاب اصول هدایت ذهن است که: «روش، ضرورتی است براى یافتن ردپاى حقیقت موجودات و دنبال کردن این رد پا». چنانچه روش را بدین صورت معنا کنیم، حاصل این خواهد شد که کل تفکر قرون وسطایى اساساً فاقد روش بوده است.
4. در این مابعدالطبیعه، انسان چگونه معیار حقیقت موجودات خواهد بود؟
به این پرسش قبلاً پاسخ داده شده است؛ زیرا وقتى انسان به سوژه (subject) تبدیل شود و موجودیت مساوى با تمثلیافتگى باشد و حقیقت مترادف با یقین شود، در این صورت انسان بر کل موجودات از آن حیث که موجودند، به شکلى اساسى سیطره یافته است؛ زیرا اوست که براى موجودیت هر فرد از موجودات معیار و میزان فراهم مىکند و بنابراین تصمیم دربارة اینکه کدام موجود مىتواند موجود بهحساب آید، بهعهدة انسان همچون سوژه است. انسان سوژهاى است که خود سوبژکتیو است بهطورىکه وجود و در نتیجه خود انسان در تنگناى حدود و مرزها نمىگنجد و از هر جهت مرزها را شکسته و فرو ریخته است. انسان است که معیار مىبخشد؛ زیرا اوست که هر آنچه را باید موجود شود، تعیین و تبیین مىکند. البته باید توجه داشت که انسان در اینجا یک منِ خودمحورِ جداافتاده از موجودات نیست، بلکه «سوژه» است، یعنى انسانى که درجهت بهتمثلآوردن یا محدود و محاسبه و اندازهگیرى کردن موجودات گام برمىدارد.
نیچه در برابر دکارت
هر چند کتاب ارادة به قدرت، مهمترین اثر نیچه است و حاوى یادداشتهایى از
او که پس از مرگ وى گردآورى و تنظیم شده است، ویراستاران مجموعة
یادداشتهاى نیچه، پارهاى از این یادداشتها را ازقلم انداخته و در کتاب مزبور ضبط نکردهاند؛ که از قضا میتوان در میان آنها مهمترین نکاتى را که نیچه دربارة تفکر دکارتى مطرح کرده است، یافت. در مجلدات 13 و 14 از مجموعهاى از آثار نیچه که گروسوکتاو[15] منتشر کرده است، مىتوان از یادداشتهاى مذکور سراغ گرفت که به ترتیب شمارههاى آنها در اینجا ذکر مىشود: در مجلد 14 یادداشت 123 (سال 1885) و یادداشت 39 (سال 1881) و نیز در مجلد 14 بخش اول، یادداشتهاى 5، 6، 7 (سال 1885) و همان مجلد بخش دوم، یادداشتهاى 160 (سال 1885 و 1886) و نیز کتاب ارادة معطوف به قدرت که بعد از مرگ وى منتشر شد، در یادداشتهاى 484 و 485 و 533 (همگى بهسال 1887).
نیچه در بادى امر، با تفسیرى که معمولاً از اصل «ego cogito, ergo, sum» مىشود ــ یعنى قضیة استنتاجى «من مىاندیشم پس هستم» ــ موافق است و معتقد است دکارت در این قضیه، «من هستم» را از «من مىاندیشم» استنتاج کرده است. مبناى این استنتاج این است که «من هستم»، یعنى «سوژه هست». نیچه بر این اعتقاد است که دکارت بهنحو بدیهى فرض مىکند که انسان را مىتوان بهعنوان «من» و «من» را بهعنوان «سوژه» تعریف کرد؛ اما از همان زمان به دکارت ایراد گرفتهاند که چنین استنتاجى موکول است به اینکه از قبل بدانیم cogitare، esse و ergo چیستند و subjectum به چه معنا است. برحسب نظر نیچه و دیگران، چون آگاهى از موارد فوق مقدم بر اصل cogito است، دکارت نمىتواند بار یقین ابتدایى را یکسره بر خود این اصل هموار کند و خود نیز به این مسئله واقف است و در اصول فلسفه به آن اذعان مىکند:
پس وقتى مىگویم «مىاندیشم، پس هستم» نخستین و یقینیترین قضیهاى است که براى یک ذهن منظم آشکار مىشود، منظورم این نیست که براى درک این مطلب به دانستن قبلى مفاهیمى چون اندیشه، یقین و وجود نیازى نیست و یا مثلاً اندیشیدن منوط به بودن است و مانند اینها؛ بلکه منظورم این است که چون این مفاهیم به خودى خود چنان بسیط هستند که هیچ شناختى از هیچ چیز به ما نمىدهند، لزومى ندارد که این مفاهیم را تعریف کنیم.
بدین ترتیب، دکارت بدون ایهام و با صراحت تصدیق مىکند که اصل cogito ضرورتاً متوقف بر شناختى «پیشینى» دربارة وجود، خود شناخت و امورى مانند آن است. اما پرسش اساسى این است که «پیشینى» در اینجا به چه معنا است؟ این شناخت پیشینىدربارة آنچه خود شناختهشدهترین امور است، چه مبنایى دارد و این مبنا را چگونه باید تعریف کرد؟ مفهوم گفتة دکارت که در بالا به آن اشاره شد، چنین است: در این اصل ــ که بهعنوان یک اصل بدیهى و متعارف وضع شده و یقین اولى است ــ وجود همچون امرى یقینى بهتمثل آورده میشود به این نحو که معناى وجود، یقین و تفکر درضمن این اصل همراه با هم تقرر مىیابند. اینکه این مفاهیم در ضمن این اصل توأم با هم فهمیده مىشوند و بهتصور مىآیند، صرفاً به این معنا است که اهمیت اصل، وابسته به این معانى است؛ اما نه اینکه این اصل متکى به آنها است و ابتدا باید آنها روشن شوند تا این اصل بتواند استوار باشد، بلکه تقوم این اصل همراه و مبتنى بر تقوم آن معانى است و فقط و فقط با این اصل مشخص مىشود که قابل شناختترین امور باید چه خصوصیتى داشته باشد.
در اینجا مناسب است به بیانى از دکارت که در جاى دیگر اظهار شده است، اشاره شود که هر چند در فضاى اصطلاحات ارسطویى مطرح شده است، همچنان طنین مدرن آن بارز است:
و من غالباً مشاهده کردهام که فیلسوفان در این امر که مىکوشند تا هر چیزى را که بسیط و بیّنالثبوت است به کمک تعاریف مفهومى در منطق روشنتر کنند، به خطا مىروند؛ زیرا بدین طریق آنها آنچه را ذاتاً واضح است، تاریکتر و مبهمتر مىکنند.
مراد دکارت این است که «منطق» و تعاریف منطقى، عالىترین مرجع براى وضوح و حقیقت نیست و در نتیجه این توقع که او اصل cogito را ابتدا با تعریف مفاهیم و تصورات تشکیلدهندة آن توضیح دهد، توقعى بىجا است و مفاهیم وجود، شناخت و تمثل، همه با هم در اصل cogito ظاهر میشوند و معنا پیدا مىکنند. بنابراین، اعتراض نیچه علیه دکارت که او در این اصل از پیشفرضهایى سود جسته است که باید مفاهیم آنها را قبلاً روشن کند، به دو جهت وارد نیست: اوّل اینکه این اصل اساساً یک استنتاج منطقى نیست که محتاج به قضیهاى به عنوان کبرى باشد؛ دوم اینکه این اصل ذاتاً فرضى پیشینى است و نیچه از این نکته غافل بوده است.
نیچه ایراد دیگرى علیه این اصل دکارت مطرح مىکند که به نظر مىرسد اساسىتر باشد. او موضع تفکر دکارتى را از دیدگاه خویش مىنگرد و آن را برحسب ارادة معطوف به قدرت تفسیر مىکند و به عبارت دیگر، تفسیرى روانشناختى از آن بهدست مىدهد. نیچه را عقیده بر این است که با اصل دکارت، «من» و «سوژه» باید بهعنوان شرایط «تفکر» وضع شوند و امکان تفکر را مهیا کنند. اما باتوجّه به مزاج شکاکانة فلسفة جدید، آسانتر است که برخلاف نیت و قصد دکارت معتقد باشیم که اندیشیدن و تفکر شرط «سوژه» است، یعنى شرط «سوژه»، «ابژه» و «جوهر» است.
نیچه به این «مزاج شکاکانه» در فلسفة جدید، مخصوصاً با نظر به اصالت تجربة بریتانیایى، اشاره مىکند که برحسب آن «مفاهیم اساسى» یعنى مقولات از تداعى معانى و عادات فکرى برمىخیزند. نیچه، آرای لاک و هیوم را که مآل آن محو و زوال اندیشة فلسفى است، ناشى از سوء فهم سرآغاز فلسفة جدید در دکارت مىداند.
آنچه به عقیدة نیچه باید علیه فکر دکارت بهعنوان چشماندازى تازه اقامه شود ــ یعنى این فکر که «مقولات» از «تفکر» سرچشمه مىگیرند ــ درواقع براى خود دکارت اصلى مسلم و قطعى است. البته دکارت در جستوجوى بنیاد مابعدالطبیعى متحدالشکلى براى ذات تفکر بود و آن را در اصل کوژیتو جستوجو مىکرد؛ در حالى که نیچه به ریسمان اصالت تجربة بریتانیایى تمسک جست و به «تبیین روانشناختى» بسنده کرد. البته نیچه در تفسیر مقولات برمبناى «تفکر»، درست در همان نقطهاى که درمقابل دکارت قرار مىگیرد، با وى توافق دارد و صرفاً تبیین نیچه از سرچشمه گرفتن وجود و حقیقت از تفکر با تبیین دکارت متفاوت است. به عبارتى، تفسیر نیچه از کوژیتو با تفسیر دکارت متفاوت است. نیچه بدون آنکه چندان آگاه باشد، با دکارت موافق است که وجود بهمعناى «تمثلیافتگى» است و وجود آنگاه که در تفکر بنیان نهاده و حقیقت نامیده مىشود، همان «یقین» است. از این لحاظ، نیچه به اسلوبى کاملاً مدرن مىاندیشد، و در عین حال بر این عقیده است که درست در نقطة مقابل دکارت سخن مىگوید بدین معنا که مىگوید تمناى دکارت براى یقین تزلزلناپذیر، چیزى جز «اراده به حقیقت» نیست. «ارادة به حقیقت» به این معنا است که «من فریب نخواهم خورد» و یا «من فریب نخواهم داد» و یا «من خود را متقاعد خواهم ساخت» و به نظر نیچه، همة اینها صورتهای گوناگون «ارادة به قدرت» هستند.
چه اتفاقى مىافتد؟ نیچه «من مىاندیشم» (ego cogito) را به «من اراده مىکنم» (ego volo) باز مىگرداند و رجوع این اراده را نیز به «ارادة معطوف به قدرت» مىداند.
ارتباط درونى میان مواضع بنیادین دکارت و نیچه
از موضعى که نیچه درقبال اصل کوژیتو در تفکر دکارتى اتخاذ مىکند، چنین برمیآید که او ارتباط عمیقى را که میان موضع مابعدالطبیعى خود و دکارت وجود دارد، درنیافته است. اساس ضرورت چنین سوءتفاهمى، در ذات مابعدالطبیعة ارادة به قدرت نهفته است. لذا با یک نگاه مقایسهای به خطوط راهنماى چهارگانة مابعدالطبیعهاى ــ که پیش از این یاد شد ــ میتوان هویت واحدى را که حاکم بر آن مواضع است، دریافت:
1. براى دکارت، انسان سوژه است با توجه به آن «منى» که متمثل مىکند؛ امّا براى نیچه، انسان سوژه است، ولی بهمعناى انگیزهها و انفعالاتى که بهعنوان «واقعیت نهایى» در پیشروى ما حاضر است، یا بهطور خلاصه همان «بدن».
2. نزد دکارت، موجودیت موجودات چیزى جز «تمثلیافتگى» بهوسیلة من و براى من بهعنوان سوژه نیست. براى نیچه نیز «وجود» درواقع همان تمثلیافتگى
است؛ اما به نظر نیچه، «وجود» بهمثابة دوام و ثبات براى تبیین حقیقت وجود
کفایت نمىکند، بلکه حقیقت وجود، شدن و دگرگونى است و این حقیقت با ارادة به قدرت توصیف مىشود، و این ارادة به قدرت در همان سوبژکتیویتهاى ریشه دارد که نیچه آن را عین انگیزهها و انفعالات مىداند.
3. نزد دکارت، حقیقت تمثلى است که در جریان تمثلیافتن آن ازطریق سوژه از شائبة تردید پاک و به وصف یقین متصف مىشود؛ اما براى نیچه، حقیقت
مساوى است با حقیقىپنداشتن یا حقیقىگرفتن. حقیقى، با آنچه انسان آن را
موجود مىپندارد یا موجود فرض مىکند متناسب است. حقیقى، با چشمانداز
تعریف مىشود.
4. دکارت، انسان را معیار همة موجودات مىداند به این معنا که انسان در تمثل یقینى اشیا، حدّ و مرزى برای خود ندارد؛ اما براى نیچه، نه تنها هر چه متمثل مىشود، محصول خود انسان است، بلکه هرگونه صورتبخشى و ابداع نیز
محصول خصلت آقایى و سرورى مطلق انسان بر هر نوع چشمانداز است که
ناشى از سرشت ارادة به قدرت است.
به همین دلیل، نیچه در مقالة بهسوى تبارشناسى اخلاق ــ که مکمل کتاب فراسوى نیک و بد ــ است در بخش سوم، یادداشت دوازدهم مىگوید:
ابژکتیویته را نه بهمعناى «نگاه بىنظرانه» (که حرفى است پوچ و مهمل)، بلکه بهمعناى توانایى مهارکردن حبّ و بغض فرد باید فهمید و استفادة از آنها به
نحوى که فرد بیاموزد که در طلب دانایى، چشماندازها و تفسیرهاى عاطفى
گوناگونى را به کار گیرد. «دیدن» یعنى «از چشمانداز دیدن» و بس؛ «دانستن» یعنى «از چشمانداز دانستن» و بس؛ و هر چه اجازه دهیم عواطف بیشترى درباب یک چیز با ما سخن بگویند، با چشمان بیشتر و متنوعترى آن چیز را مشاهده کردهایم و لذا مفهوم ما از آن کاملتر خواهد بود، یعنى «ابژکتیویتة» ما کاملتر خواهد بود.
بنابراین و با توجه به نقطة عطفى که در آغاز مابعدالطبیعة جدید حاصل میشود و در آن انسان به مقام «سوژه» مىرسد و نقشى که سوبژکتیویته در مابعدالطبیعة جدید ایفا مىکند، این معنا بهدست مىآید که عمیقترین لایة تاریخ مابعدالطبیعه و تغییر در مواضع بنیادین آنها صرفاً تاریخ تغییر در مفهوم خود انسان است. این عقیده کاملاً با انحای تفکر انسانشناسانة معاصر مطابقت دارد.
بدین ترتیب، پس از مقایسهاى که میان پروتاگوراس و دکارت از یک طرف و میان دکارت و نیچه از طرف دیگر بهعمل آمد، به بنیاد تاریخ مابعدالطبیعه بهعنوان تاریخ حقیقت وجود پى مىبریم؛ به این معنا که این تاریخ گواه سیر از سوبژکتیویتة مشروط بهسوى سوبژکتیویتة نامشروط و مطلق است و اومانیسم در تفکر نیچه را باید بهمنزلة بسط کامل مابعدالطبیعة جدید یا تحقق سوبژکتیویتة مطلق دانست، یعنى مابعدالطبیعة نیچه همان مابعدالطبیعة سوبژکتیویتة مطلق ارادة به قدرت است.
کتابنامه
افلاطون. 1364. دورة آثار. ترجمة محمدحسین لطفی. تهران: خوارزمی.
نیچه، فریدریش ویلهلم. 1362. فراسوی نیک و بد. ترجمة داریوش آشوری. تهران: خوارزمی.
Aristotle. 1970. Physics. Translation by William Charlton. Clarendon Press.
ــــــــــ . 1975. Metaphysics. Translation by William David Ross. Clarendon Press.
Heidegger, Martin. 1972. What is a Thing?. Translation by W. B. Barton. Eugene T. Gendlin. Regnery. (2nd ed.)
Nietzsche, Friedrich Wilhelm. 1967. Will to Power. Translotion by Walter Arnold Kaufmann and Reginald John Hollingdale. Random House.
1. این نوشته، برگرفته از بخشهایى از جلد چهارم کتاب نیچه تألیف مارتین هیدگر است.
[2]. Point of View
[3]. Anthropomorphism
[4]. Anthropological
[5]. Anthropology
[6]. Chremata-chresthai
[7]. Anthrōpos
[8]. Egoisticallg
[9]. metron
[10]. Sophia
[11]. aletheia
[12]. representation
[13]. Representedness
[14]. Veritas est adaequatio intellectus et rei
[15]. Grossoktav
نیچه متفکرى است که دربارة او آسان نمىتوان نوشت. زبان او زبان دشوارى
است؛ درمیان مطالب فلسفى، نظم معمول در میان فیلسوفان بزرگ را مراعات نمىکند و مقاصد خویش را در قالب براهین روشن نمىگنجاند. اما از آنجا که تفکر، عادتشکنى است، راهى که متفکر براى اداى مقصود خویش برمىگزیند نیز مىتواند عادات دیرینه را بشکند.
بارى؛ نیچه متفکرى است که همة مظاهر فرهنگ و تمدّن جدید غرب را درمعرض انتقادهای خویش قرار داده و هیچ چیز را استثنا نکرده است. عقل و علم و آزادى و دموکراسى و آموزش و پرورش و تکنولوژى و... ، همه ازسوی او مورد بىمهرى قرار گرفته؛ با این همه، او یکى از مؤثرترین متفکران سدة اخیر است. نیچه، زبان وجود را زبان ارادة معطوف به قدرت مىداند و البته مراد او از اراده آن نیست که در روانشناسى مطرح است بلکه اراده در تفکر او عین وجود و موجود است یعنى صفت ذات وجود با اراده مشخص مىشود. این اراده نیز چیزى جز ارادة به قدرت نیست؛ یعنى قدرت، امرى جدا از اراده نیست بلکه قدرت حقیقت اراده را تشکیل مىدهد و به عبارت دیگر، ارادة معطوف به قدرت، بهمعناى ارادهاى نیست که مقصد و مقصود از آن، قدرتى بیرون از ذات اراده باشد. اراده، سیر به سوى قدرت نامتناهى و استیلاى بر عالم وجود است و این اراده براى تحکیم و تثبیت خود، به تأسیس ارزشها اقدام مىکند و به این ارزش وجهة معقول مىبخشد و این وجهة معقول چنان جلوهگر مىشود که هیولاى اراده که در پشت آن قرار دارد، دیده نمىشود و علم و هنر و سیاست و دیانت که صورتهای گوناگون ارادة معطوف به قدرت هستند، خود را در پشت نقاب ارزشها مخفى کردهاند.
در این مقاله سعى شده است ارتباط فلسفة نیچه با اومانیسم با دقت بیشترى بررسى و دربارة مفهوم ارادة معطوف به قدرت و نسبت آن با مفهوم ارزش با اندیشة اومانیستى نیچه بحث شود.
نیچه، تاریخ فلسفه را تاریخ ارزشگذارى مىداند و این صفتِ ذات تاریخ فلسفه است و با این صفت است که تاریخ فلسفه به تاریخ «نیستانگارى» مبدل مىشود. بدین ترتیب، اولاً تکوین، بسط و توسعه و فراگیرشدن نیستانگارى صرفاً با زبان تفکر ارزشگذار امکانپذیر است، ثانیاً تفکر ارزشگذار موقوف به این است که وجود ذاتاً برحسب «ارادة معطوف به قدرت» تعریف و تعیین مىشود، ثالثاً تفکر ارزشگذار مقوم ذاتى مابعدالطبیعة ارادة معطوف به قدرت است.
اما مبدأی این تفکر ارزشگذار که همه چیز را به میزان ارزشها مىسنجد و همه چیز را در حدود مفهوم ارزش تصور مىکند و بار تعهد ارزشیابى جدید ارزشها را بهدوش مىکشد، کجا است؟ نیچه در تبیین مبدأی اعتقاد ما به ارزشهاى جهانشمول تصریح مىکند:
ایمان به مقولات عقلى، علت نیستانگارى است. ما ارزش جهان را با مقولاتى سنجیدیم که به جهانى صرفاً خیالى ارجاع مىدهند.
همة ارزشهایى که ازطریق آنها تا کنون کوشیدهایم جهان را براى خود معتبر سازیم، سپس عدمکارآیى خود را بهاثبات رساندند و در نتیجه جهان را از ارزش انداختند، از جنبة روانشناختى، نتیجة چشماندازهاى معینى از سودمندى هستند که هدف از آنها حفظ و تقویت صورتهاى انسانى سلطه است، اما به خطا به جوهر اشیا تسرى یافتهاند. نکتهای که در اینجا است، همان سادهلوحى بیش از اندازة بشر است که خود را معنا و معیار ارزش اشیا مىپندارد. (نیچه، 1967، یادداشت 12)
وضع ارزشها از هر قبیل که باشد، مستلزم نحوة جدیدى از ارزشگذارى است که با ارزشیابى مجدد ارزشهاى گذشته همراه است و این همه از شئون ارادة به قدرت است. نیچه مىگوید: «ارزشها و تغییرات آنها، به افزایش قدرت آنان که ارزشها را وضع مىکنند، مربوط مىشوند.» (همان، یادداشت 14)؛ یعنى ارزشها و تغییرات آنها و ارزشگذارىها و نفى ارزشها و ارزیابى مجدد ارزشها و وضع جدید ارزشها همگى در نسبت با ارادة به قدرت تعیین مىشوند و آن هم به نوبة خود به مبدأیى مربوط مىشود که فاعل این امور است، یعنى انسان در طبیعت انسانى خویش.
نیچه فیلسوفى است که به زبان ارزشها سخن مىگوید و تأمل در معناى «ارزش» مفتاحى است که افق اندیشة او را به روى ما مىگشاید. نیچه در یادداشتى، مقصود خود را از ارزش چنین توضیح مىدهد:
وجهة نظر[2] ارزش، وجهة نظرى است که شرایط صیانت ـ اشتداد صور مرکب استمرار نسبى حیات را در جریان صیرورت دربر مىگیرد. (همان، یادداشت 715)
در نظر نیچه، ارزشها امورى فىنفسه نیستند بلکه از لوازم ذاتى ارادة به قدرت محسوب مىشوند و درنتیجه ضوابطى را فراهم مىکنند تا مراتب ارادة به قدرت با آن اندازهگیرى و معین شود. ماهیت ارزش، در «وجهة نظر» بودن آن است؛ یعنى بهمعناى چیزى است که چشم به آن دوخته مىشود. ارزش بهمعناى چیزى است که در مقام نظر به اشیا، منظور نظر واقع مىشود؛ اما ارزشها را تنها زمانى مىتوان شرایط ارادة به قدرت انگاشت که با قدرت مناسبت داشته باشند، یعنى بتوان اندازه و میزان قدرت را با آنها محاسبه و ارزیابى کرد و بهعبارت دیگر، ارزش در اینجا نسبتى نزدیک با کمیّت و عدد دارد.
ارادة به قدرت به مقتضاى ذات خویش لازم است ارزشهایى را براى صیانت و اشتداد خود وضع کند. نسبت متقابل ارادة به قدرت و وضع ارزشها ایجاب مىکند که ارادة به قدرت از حدود خود فراتر رود و افقهاى جدیدى پیشروى خود بگشاید، یعنى ارزشهایى تازه وضع کند. نظرافکندن بر وجهة نظر با ارزشگذارى ملازمت دارد. نیچه این را صفت چشماندازبودن ارادة به قدرت مىخواند. بنابراین، ارادة به قدرت در ذات خویش، بهرؤیتآوردن و درمنظرقراردادن قدرت بیشتر است و به همین جهت نیچه مىگوید: «همگى این ارزشها از جنبة روانشناختى، نتیجة چشماندازهاى معینى از سودمندى هستند». مىتوان گفت که همة ارزشها، ارزشهاى وجهة نظرهاى خاص مربوط به افقهاى خاص ارادة به قدرت هستند؛ اما از آنجا که هر شىءِ واقعى واقعیت خود را به اعتبار ارادة به قدرت کسب مىکند و ارادة به قدرت نسبتی ذاتی با چشمانداز دارد، موجودات از آن حیث که موجودند، صفت چشماندازبودن دارند. ولی نیچه با توجه به صفت چشماندازبودن وجود، صرفاً صفت ذات مابعدالطبیعه را که پوشیده و نهان مانده بود، عیان مىسازد.
بنابراین میبینیم همة موجودات با دو صفت ادراک و شوق تعریف مىشوند که این صفات با بهتمثلآوردن کل موجودات شناخته مىشوند. در هر تمثل، وجهى هست که لایبنیتس آن را «وجهة نظر» مىخواند. این وجهة نظر را نیچه بدین صورت مطرح مىکند:
اصـالتِ چـشمانداز ضرورى است؛ که به موجب آن، هر مرکز نـیرو ــ و نـه تنها انسان ــ سراسر جهان را از وجهة نظر خود تفسیر مىکند، یعنى برحسب
نیروى خویش اندازه مىگیرد، احساس مىکند و شکل مىدهد. (همان، یادداشت 636)
اما تفاوت لایبنیتس با نیچه در این است که لایبنیتس این وجهة نظرها را ارزش قلمداد نمىکرد؛ زیرا تفکر ارزشى، هنوز تا آن حد آشکار نبود که بتوان به ارزشها همچون وجهة نظر و چشمانداز نگریست. براى نخستینبار نیچه بود که چنین انگاشت که ذات موجود که عین صیرورت است، ترکیب پیچیدهاى است از مقوماتى همچون ارادة به قدرت، وجهة نظر، چشمانداز و ارزش؛ و این مفاهیم، از مرتبة ذات موجود انتزاع مىشوند. اما نیچه معتقد است واقعیت بهعنوان یک کل، واجد هیچ ارزشى نیست و البته نظر نیچه با توجه به معنایى که از ارزش لحاظ مىکند، روشن است، زیرا ارزش به عنوان شرط صیانت و اشتداد قدرت نمىتواند بیرون از کل واقعیت و وجود قرار گیرد، چون بیرون از کل وجود، چیزى را نمىتوان یافت و درنتیجه شرطى نیز براى کل وجود و بیرون از آن نمىتوان لحاظ کرد؛ بنابراین، «ارزش تام جهان را نمىتوان اندازهگیرى کرد و درنتیجه بدبینى فلسفى، طنز و فکاهىاى بیش نیست.» (همان، یادداشت 708). اینکه نیچه کل جهان را فاقد ارزش مىداند، مقصودى توهینآمیز ندارد، بلکه او صرفاً اشعار مىدارد که ارزشگذارى کل جهان، ناشى از بدفهمى ذات و حقیقت آن است. نیچه در این قول به نسبى بودن ارزشها حکم مىکند و آنها را امورى مطلق و حاکم بر وجود نمىداند، یعنى جهان صیرورت بهعنوان ارادة به قدرت، امرى نامشروط و درنتیجه فاقد ارزش است، بلکه ارزشها صرفاً در بطن این صیرورت و در نسبت با ساختارهاى خاص قدرت وضع مىشوند. ساختارهاى قدرت، شرایط تحقق و استحکام خویش را وضع مىکنند؛ بهعبارت دیگر، وجهة نظرهایى که شرایط صیانت و اشتداد مراتب قدرت را شامل میشوند، همان ارزشها هستند. بدین ترتیب، انتزاع مفهوم ارزش از ذات موجود، اساساً در نسبت با بشر مقدور است و ارزشها بهمثابة وجهة نظر، با چشمانداز بشرى متحد و یگانهاند. نیچه خود در این زمینه مىگوید:
ارزش، عالىترین درجة قدرت است که یک انسان قادر است به آن تبدیل شود، یک انسان و نه نوع انسان! نوع انسان بسى بیشتر از آنکه غایت باشد، وسیله است. مسئله این است که نوع انسان صرفاً معروض تجربه و آزمون است، آزمون ناکامىهاى عظیم و فزاینده، عرصهاى از ویرانىها. (همان، یادداشت 713)
نیچه، کل مابعدالطبیعة غربى را تفکر در ارزشها بهمعناى استقرار ارزشها و
ارزیابى مجدد آنها و وضع ارزشهاى جدید مىداند. وجود موجود بهعنوان ارادة به قدرت که امرى پوشیده در تاریخ مابعدالطبیعه بوده است، در آثار نیچه آشکار مىشود. نیچه، تعینات گوناگون وجود را صورتهای مختلف ارزش مىداند. غایت، وحدت، تمامیت، حقیقت و وجود یعنى همة آن مقولاتى را که براى کانت، فیخته، شلینگ و هگل و حتى براى ارسطو، از شئون و اطوار وجودند، نیچه بهعنوان «ارزشهاى جهانشمول» مىخواند؛ اما این وضع ارزشها نزد نیچه، از لوازم ذات ارادة به قدرت است و ارادة به قدرت، مبناى اصلى همة صورتهای وجود در تاریخ مابعدالطبیعه است. ولی ارادة به قدرت، خود از کجا سرچشمه مىگیرد و ریشه در کجا دارد؟ اگر حقیقت را بتوان بهنحو نفسالامرى ملاحظه کرد، بهنظر مىرسد که حیات انسان باید از آن حقیقت نفسالامرى تبعیت کند و بر وفق آن شکل پذیرد. امر حقیقى آن است که مطلوبیت بالذّات دارد و باید تحقق داشته باشد؛ بنابراین، زندگى انسان سزاوار و شایستة فضایل صحیح خواهد بود، البته اگر این فضایل بهنحوى بىبدیل ما را در تحقق آنچه بایسته و مطلوب است، توانا کند، یعنى با «آرمانها» مناسبت داشته باشد و در جهت نیل به آنها قرار گیرد. انسانى که حریم آرمانها را پاس میدارد و وصول به آنها را وجهة همت خود میسازد، اهل فضیلت و در یک کلمه «انسان خوب» است. به بیان نیچه، انسانى که اراده مىکند «انسان خوب» باشد، آرمانهایى متعالى فراسوى وجود خود برپا مىدارد و عزم رسیدن به آنها مىکند تا در این سیر خود را بهعنوان غایت حیات خویش تحقق بخشد و به فعلیت رساند. ارادهاى که به «انسان خوب» معطوف است، ارادة تسلیم دربرابر آرمانهایى نفسالامرى است که انسان از غلبة بر آنها ناتوان است. ارادهاى که به «انسان خوب» و آرمانهاى آن معطوف است، ارادة به قدرت بدین آرمانها معطوف است و درنتیجه ارادهاى است حاکی از ضعف و ناتوانى انسان. البته ارادة معطوف به انسان خوب، خود ارادة به قدرت است، اما به صورت ضعف و عجز قدرت بشر. عالىترین ارزشها تاکنون سبب شده است ناتوانى بشر به برکت آن ارزشها به جهان نفسالامرى متعالى حواله شود. ارادة معطوف به «انسان خوب» یا درواقع ارادة معطوف به «خیر و خوبى»، ارادهاى «اخلاقى» است و مقصود نیچه از «اخلاق»، معمولاً نظامى از ارزشگذارىها است که در ضمنِ آن جهانى متعالى بهعنوان ضابطه و معیار ارزیابى آرمانى وضع مىشود. نیچه اخلاق را گوهر مابعدالطبیعه مىداند که در آن احکام موجودات معین مىشود، آنچنان که برای مثال در مذهب افلاطون اخلاق از طریق تقسیم موجودات به دو عرصه تحقق مىیابد: یک عرصه، به جهان مُثُل عالیه یعنى جهانى که باید باشد و فىنفسه حقیقى است، تعلق دارد؛ و عرصة دیگر، به جهان محسوس یا جهان رنج و محنت بىپایان که باید تابع جهان نفسالامرى باشد، اختصاص دارد. بنابراین، نیچه مىتواند اظهار دارد:
بدین ترتیب، در تاریخ اخلاق، ارادة به قدرت خود را چنان آشکار مىسازد که از طریق آن، گاه بردگان و ستمدیدگان و گاه سستعنصران و آنان که از خویشتن در رنج هستند و گاه طبقة متوسط مىکوشند به آن احکام ارزشىاى که مناسب حال خودشان است، چیره شوند و آنها را جارى کنند. (همان، یادداشت 400)
معتدل، کوشا، خیرخواه و ملایم: آیا مىخواهید انسانها این گونه باشند؟ انسانهاى خوب؟ اما نزد من، این صرفاً همان بردة مثالى است، یعنى بردة آینده. (همان، یادداشت 356)
بردة مثالى (انسان خوب)، کسى است که نه مىتواند خود را غایت بپندارد و نه مىتواند هیچ غایتى براى خود وضع کند. او به خودباختگى شرف و عزت عطا مىکند. همه چیز او را به این کار فرا مىخواند، فراست و زیرکى او، تجربة او، غرور و خودبینى او. حتى ایمان نیز صورتى از خودباختگى است. (همان، یادداشت 358)
به نظر نیچه، هر مابعدالطبیعهاى که به جهانى متعالى قایل است و آن را جهان حقیقى مىانگارد یعنى به جهانى باور دارد که فوق جهان محسوس یا جهان پدیدارها است، از اخلاق سرچشمه مىگیرد:
اینکه حقیقت از نمود ارزشمندتر است، چیزى بیش از یک پیشداورى اخلاقى نیست و این فرضى است که کمتر از هر فرض دیگرى در جهان بهاثبات رسیده است. بیایید تا این اندازه انصاف دهیم که زندگى ممکن نمىتوانست بود مگر براساس ارزیابى و نمودهاى چشماندازى. (نیچه، 1362: 75)
و در جاى دیگر مىگوید:
مراد از اخلاق، آن نظریة روابط سلطه است که پدیدار «زندگى» ذیل آن پدید مىآید. (همان، ص 51)
همچنین:
مراد از اخلاق، نظامى از ارزشگذارىها است که با شرایط زندگى
موجود همراه مىشود. (نیچه، 1967، یادداشت 205)
در اینجا هم نیچه اخلاق را در نسبت با کل وجود و نیز در نسبت با زندگى بهطور کلى یعنى به طریقى مابعدالطبیعى تفسیر مىکند و لذا تفسیر او از اخلاق در قلمرو علم اخلاق و در عرصة رفتارهاى حیاتى نیست. به نظر نیچه، اخلاق از یک طرف در گستردهترین معناى صورى خود مرادف با هر دستگاه ارزشگذارى و یا روابط سلطه است. اخلاق در این معنا آن اندازه وسعت یافته است که حتى ارزشگذارىهاى جدید نیز از آن حیث که شرایط زندگى را معین مىکنند، مىتوانند اخلاق نامیده شوند. اما از طرف دیگر و بهعنوان یک قاعده، مقصود نیچه از اخلاق، دستگاهى از ارزشگذارىها است که وضع ارزشهاى متعالى نفسالامرى را برعهده دارند که از جملة آنها مذهب افلاطونى و مسیحیت است. مراد از اخلاق، اخلاق «انسان خوب» است که درمقابل شر و بدى زندگى مىکند نه فراسوى خیر و شر. اخلاق «انسان خوب» تاکنون منشأی بالاترین ارزشها بوده است. انسان خوب این ارزشها را بهصورت نامشروط وضع مىکند و لذا این ارزشها شرایط زندگى او را تعیین مىکند و او در عین ناتوانى در تمناى امکان توانایى دسترسى به جهانى متعالى است. در همین جا معناى سخن نیچه در یادداشت 12 براى ما روشن مىشود، یعنى عبارت «سادهلوحى بیش از اندازه». انسانى که متصف به این وصف است، کوچکترین تردیدى به منشأی ارزشهایى که بهعنوان آرمانهاى مطلق دربرابر آنها سرتسلیم و خضوع فرود آورده است، روانمىدارد و همین عدم تردید، مانع تفکر عمیق او دربارة سلطة ارزشها و دربارة این واقعیت است که این ارزشها شرایط ارادة به قدرت هستند. سادهلوح مىپندارد که ارزشهایى همچون غایت، وحدت، تمامیت و حقیقت، امورى است که از آسمان بر او نازل شده است و او فقط باید به آنها تسلیم شود و همین غفلت سادهلوحانه منشأی ارزش در ارادة به قدرت انسانى بوده است. «انسان خوب»، ارزشها را به فراسوى وجود خود یعنى به امورى
نفسالامرى نسبت مىدهد و از این سادهلوحى خود خبر ندارد؛ اما شاید کسى به این بیان خُردهگیرى کند و عکس مطلب فوق را از سخن نیچه استنباط کند، بدین صورت که چون نیچه تصریح کرده است بشر خود را معنا و معیار ارزش اشیا تلقى مىکند، این مطلب نه تنها برسادهلوحى بشر دلالت نمىکند بلکه برعکس کمال آگاهى بشر را از موقعیت و منزلت خویش مىرساند، یعنى این منزلت که مىتواند در کانون ارادة به قدرت قرار گیرد و معیار همة ارزشها باشد که در این صورت کلام نیچه ــ سادهلوحى بیش از اندازه ــ معنایى خلاف خود را افاده مىکند. حال اگر نخواهیم نسبت مهملگویى به نیچه بدهیم، معناى کلام او را چگونه باید فهمید؟ این «سادهلوحى بیش از اندازه» علاوه براینکه ریشه در این غفلت از این معنا دارد که منشأی حقیقى ارزشها مبادى بیرون از وجود بشر نیست بلکه همان ذات خود بشر است، در ساحتى گستردهتر شامل این واقعیت مىشود که او ارزشها را وضع مىکند و آنها را در مسند ماهیات اشیای مىنشاند، اما خود از این منزلت که وضع ارزشها خود او است و اینکه وضع ارزشها به حکم ارادة معطوف به قدرت است، غافل و بىخبر است. انسان تا وقتى در سادهلوحى غوطهور است که نمىداند فقط اوست که ارزشها را وضع مىکند و تنها ازطریق اوست که ارزشها مىتوانند شرایط حفظ و اشتداد مراتب حیات او باشند. اگر برخلاف فرایند ارزشگذارى سادهلوحانه که بهموجب آن انسان ارزشها را به اشیا تحمیل مىکند و به همة موجودات صورت انسانى مىبخشد، کسى از کلام نیچه در تمناى تجربه و تعریفى از موجودات باشد که از هر نوع «به صورت انسانانگارى»[3] پرهیز شود، معنایى سطحى از این کلام دریافته است؛ اما سادهلوحى در این نبوده که انسان به همة اشیا صورت انسانى بخشیده، بلکه سادهلوحى در حالت ناآگاهانه و غافلانة این صورتبخشى نهفته است. سادهلوحى خود، نوعی نقص و کاستى در ارادة به قدرت است؛ زیرا محتواى این سادهلوحى عبارت است از بىخبرى از اینکه وضع جهان بهواسطة انسان و برطبق صورت انسان تنها تفسیر حقیقى از جهان است. برترین ارزشها تاکنون توانستند مرتبه و اعتبار خود را بهدست آورند، زیرا انسان در جایگاه وضع ارزشها، خود را معنا و معیار ارزش اشیا دانست؛ اما این، عملى ناآگاهانه بود: او خود از این منزلت یگانه در غفلت بود و مىپنداشت که ماهیات اشیا را او جعل نکرده بلکه این ماهیات موهبتهایى از جانب اشیا بوده است که اشیا با طیب خاطر به او تقدیم کرده بودند و بدین ترتیب، چنین مىانگارد که در امر وضع برترین ارزشها مواضع انسانى بر اشیا تحمیل شده است. با این حال، انسانىکردن موجودات همچنان از روى سادهلوحى بوده و لذا نامشروط نبوده است. گرچه منشأی وضع ارزشها در وهلة اول ناپیدا است، با بسط خودآگاهى انسان این منشأ نمىتواند براى همیشه پنهان باقى بماند. لذا بصیرت و آگاهى به منشأی ارزشها و ارزشگذارى انسان و انسانىشدن اشیا و آشکارشدن منشأی حقیقى ارزشها درمجموع سبب مىشود که جهان فاقد ارزش بهنظر آید. این مرحله از خودآگاهى لازم با نفى و سلب همة ارزشها خواهد بود و چون ارزشها شرایط حفظ و اشتداد مراتب حیات هستند، شرایط حیات از دست میرود و زندگى دیگر معنایى دربر نخواهد داشت. در این وضعیت، ضرورى است ارزشهاى گذشته مجدداً ارزیابى شوند و این وظیفة تازهاى است که بهعهدة بشر قرار مىگیرد. نیچه در این باره مىگوید:
کل زیبایى و شکوهى را که ما به اشیای واقعى و خیالى اعطا کردهایم، من بهعنوان صفت و عمل انسان بهشمار مىآورم: همچون دفاعیهاى بس جوانمردانه. انسان همچون شاعر، همچون متفکر، همچون خدا، همچون عشق، همچون قدرت: آه، با چه گشادهدستى شاهانهاى این همه تحفه به اشیا ارزانى داشته است، تنها براى اینکه خود را فقیر و احساس بدبختى کند! غیرخودخواهانهترین عمل او تاکنون نیایش و پرستش بوده است و اینکه بداند چگونه از خود پنهان کند که اوست که هر آنچه مىستاید را خلق کرده است. (همان، یادداشت 241)
فحواى کلام نیچه، آشکار است: انسان دیگر نباید وامگیرنده یا وامدهنده باشد و دیگر نباید دربرابر آنچه به دست خویش ساخته و پرداخته است، کرنش کند؛ بلکه باید مدعى مالکیت همة عالم و آدم باشد و خود را براى سلطة مطلق مهیا سازد. او اکنون به جان آزموده است که خودش بهطور مطلق و بدون هیچ قید و شرطى ارادة معطوف به قدرت است و سرورى و آقایى همة عالم صرفاً برازندة اوست و لذا آگاهانه براى اشتداد و افزایش قدرت خود تصمیم مىگیرد؛ یعنى ارادة به قدرت، مبدأی ارزشگذارى جدید است. ارادة به قدرت، طریقى نیست که ارزشگذارى بهواسطة آن رخ مىدهد؛ بلکه ارادة به قدرت بهمثابة ذات قدرت، ارزشى مبنایى است که هر چیزى تراز ارزش خود را از آن مىگیرد و با آن ارزیابى مىشود:
کل حوادث، کل حرکت، کل صیرورت همچون تعیّن درجات و مناسبات قدرت، از آن حیث که همچون چالش است. (همان، یادداشت 552)
هر چه این تکاپو و چالش را ازدست بدهد، بهجهت همین فقدان، خطا وغیرحقیقى است و هرچه غلبه کند و پیروز شود، بهجهت همین پیروزى، حقیقى و درست است.
هرگونه مقصد و مقصودى که دربارة آن به نزاع برمىخیزند، در مراتب ارزش،
فرودست است و مطلوب بالتبع محسوب مىشود. مطلوب بالذّات در همه حال معین است و آن خود قدرت است و لذا همة غایتها و شعارهاى نبرد صرفاً ابزار و بهانههایى براى جنگیدن است. ذات قدرت که مقصد اصلى است، هیچ هدف و غایتى بیرون از خود ندارد. ارادة به قدرت، امرى فاقد غایت است، مانند کل وجود که فاقد ارزش است. این فقدان غایت، به ماهیت مابعدالطبیعى قدرت مربوط مىشود. اگر در اینجا بتوان اساساً از غایت سخن گفت، باید غایت را همانا بىغایتى بسط مطلق سلطة بشر بر زمین دانست. انسانى که مظهر این سلطة مطلق است، همان «ابر انسان» خواهد بود. البته کاملاً طبیعی است که نیچه را به این جهت که تصویرى مبهم و نامشخص از ابر انسان بهدست داده و مجالى براى فهم دقیق از مراد خود فراهم نکرده است نکوهش مىکنند؛ لکن خاستگاه بىمهرىها را باید در ناکامى افراد در دریافت ماهیت ابر انسان و اینکه چگونه وى «فوق» انسان گذشته قرار مىگیرد، جستوجو کرد. انسان گذشته، انسانى بود در طلب آرمانهایى در ماوراى وجود خویشتن؛ اما برعکس، «ابر انسان» دیگر به فراسو و ماورا نیازى ندارد، زیرا او فقط خود انسان را طلب مىکند آن هم نه از وجه و جنبة خاصى از وجودش بلکه بهعنوان دایرمدار مطلق قدرت بشرى که برتمامی منابع قدرت زمین باید مستولى شود. از لوازم ذات ابر انسان این است که هر نوع غایت اصیل نزد او غیراصیل است و ابزارى صرف بیش نیست. بهنظر نیچه، مقوم ذاتى ابر انسان این است که قدرت مطلق را لابشر از هر قید و تعینى ادراک مىکند با این بیان که «قدرت مطلق، همانا اشتداد قدرت است از آن حیث که قدرت است، یعنى برترى مطلق و فرمان مطلق است».
تنها دلیل ناکافىبودن خطوطى که در تعالیم نیچه دربارة ابر انسان ترسیم شده،
در این مطلب نهفته است که تاکنون ارادة به قدرت هرگز بهعنوان یک
مابعدالطبیعة جدى مطرح نبوده است تا بهواسطة آن، نظریههاى نیستانگارى، ابر انسان و فوق همة آنها بازگشت جاودان، بهعنوان مقومات این مابعدالطبیعه
فهمیده شود؛ یعنى از درون تاریخ و ذات مابعدالطبیعة غربى، دربارة آن تأمل شود.
بارى؛ نیچه توصیفى اخلاقى از مابعدالطبیعه دارد. به نظر او، هر تفسیرى از جهان، چه سادهلوحانه باشد و چه حسابگرانه، عبارت است از وضع ارزشها و بنابراین تعینبخشیدن به جهان برطبق صورت انسان؛ مخصوصاً آن نوع ارزشگذارى که بر این بینش دربارة انسان استوار است که او معناى همة ارزشها است. بهعبارت دیگر، آن نوع ارزشگذارى که نیستانگارى را تکمیل مىکند، باید انسان را بهعنوان قانونگذار بشناسد، یعنى باید حقیقت را در مطلقاً انسانىکردن همة موجودات جستوجو کند.
مابعدالطبیعه نزد نیچه، همانا «به صورت انسانانگارى» است، یعنى صورتبخشیدن به جهان و دریافت آن بر وفق صورت انسان؛ بنابراین، در مابعدالطبیعه، چنان که نیچهآن را تفسیر مىکند و در تمناى آن بهعنوان فلسفة آینده است، نسبت انسان با وجود بهعنوان یک کل امرى قطعى است، لذا در ضمن این فلسفه مىتوان بر تفکر ارزشگذار غلبه کرد و به سوى مابعدالطبیعهاى که از لوازم ارادة به قدرت است، حرکت کرد. در مابعدالطبیعهاى که نظریة ابر انسان از مقومات آن است، آن اندازه به انسان بهعنوان معیار مطلق و بىبدیل همة اشیا اتکا مىشود که در هیچ مابعدالطبیعهاى قبل از آن چنین نبوده است؛ یعنى اومانیسم در تفکر نیچه، صورت و کمال تازهاى پیدا مىکند که هر چیز حاصل بسط مابعدالطبیعة غربى است اما مانند آن را نمىتوان در نظامهاى پیشین مابعدالطبیعه سراغ داشت.
مابعدالطبیعه و «به صورت انسانانگارى»
نیچه در بخشى از کتاب فراسوى نیک و بد، در تفسیر خود از ماهیت جهان، تجربة انسان از خویش را معیار و ملاک قرار مىدهد:
فرض کنیم که به غیر از جهانِ خواهشها و شور و شهوتهاى ما چیزى واقعى «فرض» نتواند شد و ما بهسوى هیچ واقعیت دیگر صعود و نزول نخواهیم داشت، مگر واقعیت انگیزههاى درونى خویش ــ زیرا اندیشیدن صرفاً راه تعامل این انگیزهها با یکدیگر است ــ آنگاه آیا جا دارد دست به آزمون بزنیم و بپرسیم که آیا این «فرض» براى درک جهان بهاصطلاح مکانیکى (یا مادى) رسا هست یا نه؟ (نیچه، 1362، قطعة 36)
نیچه از منظر انسانى و برحسب انگیزههاى انسانى به جهان مادی و فاقد حیات مىاندیشد و تفسیرى واقعاً «انسانى» از جهان زیستی و تاریخى بهدست مىدهد؛ اما این تفسیر از جهان، در صدر تاریخ جدید ریشه در اندیشة دکارتى دارد. دکارت فلسفة خود را برمبناى قضیة «من مىاندیشم، پس هستم» استوار ساخت. کل آگاهى از اشیا و موجودات از آن حیث که کل است، به «خودآگاهى» یا موضوع نفسانى انسان بهعنوان بنیاد تزلزلناپذیر کل یقین ارجاع داده مىشود. حاق واقعیت در دورة اخیر، همچون «ابژکتیویته» تعریف شده است، یعنى همچون چیزى که با سوژه و براى سوژه متمثل است، همانند چیزى که دربرابر او قرار گرفته و مستقر است. تعلیم نیچه که در آنموجود بماهو موجود را به محصول انسان مبدل مىسازد، آخرین مرحله از بسط نظریة دکارت است، که در آن حقیقت مبتنى برصفت یقین نفسانى سوژه است.
کلام پروتاگوراس
شاید در اینجا کلام پروتاگوراس را بهخاطر آوریم که انسان معیار و ملاک همه چیز است؛ و در این صورت بهنظر آید که نه تنها مابعدالطبیعة جدید بلکه کل مابعدالطبیعه، انسان را در کانون هستى قرار داده و وجود را تابع او ساخته است.
فکرى که امروزه متداول است، فکر انسانشناسانه[4] است که طالب آن است که عالم مطابق با صورت انسانى تفسیر شود و لذا مابعدالطبیعه جاى خود را به «انسانشناسى»[5] داده است.
این طلب و تمنا، مستلزم عزم مشخصى است که پیشاپیش دربارة نسبت انسان با موجودات از آن حیث که موجودند، وجود دارد. وضع مابعدالطبیعه و تاریخ آن با ملاحظة این نسبت، چگونه وضعى است؟ اگر مابعدالطبیعه به احوال اعیان موجودات مىپردازد، انسان نیز در زمرة اعیان است. این حد را مىتوان پذیرفت که انسان مقام و موقعیتى مخصوص در مابعدالطبیعه داشته باشد، زیرا هم اوست که معرفت مابعدالطبیعى را طلب مىکند، بسط مىدهد، بنیاد مىبخشد و متحول مىسازد؛ اما چگونه مىتوان تا آنجا پیش رفت که او را معیار و ملاک همه چیز دانست و او را در مرکز دایرة وجود قرار داد و سرور کائنات قلمداد کرد؟
شاید بپنداریم که کلام پروتاگوراس ناظر به معیاربودن انسان براى کل اشیا، و تعلیم دکارت دربارة انسان بهعنوان «سوژه» براى کل ابژکتیویته و اندیشة نیچه دربارة انسان بهعنوان «مولد و مالک» کل موجودات، صرفاً دیدگاههایى اغراقآمیز و نمونههایى افراطى از مواضع شاذّ و نادر مابعدالطبیعى است و اندیشههایى متعادل و معارفى صحیح و یقینى نیست، و در نتیجه این موارد استثنایى نباید حکم قانونى را پیدا کند که ذات مابعدالطبیعه و تاریخ آن مطابق با این قانون تعریف شود.
همچنین شاید گفته شود که این سه دیدگاه که یکى ریشه در فرهنگ یونانى دارد و یکى در آغاز دورة جدید مطرح شده و یکى نیز به دوران معاصر تعلق دارد، نشانههاى روشنى هستند که در هر یک از این دوران کاملاً متفاوت با قوت بیشترى ظاهر شدهاند و برطبق آنها هر موجود صرفاً از طریق تشبه به صورت انسانى بخشیدن هویت و تحقق مىیابد. در این صورت مىتوان پرسید: «چرا مابعدالطبیعه یک بار و براى همیشه و بدون چون و چرا با تثبیت سیطرة بىقید و شرط انسان، او را اصل مسلم در هر تفسیرى دربارة جهان قرار نمیدهد و به دیدگاههاى خام دربارة جهان پایان نمىدهد؟». اما اگر معناى همة نظامهاى مابعدالطبیعه چنین باشد، در هر حال نیچه چهرة این حقیقت را «به صورت انسانانگارى» افشا مىکند و امرى را که در سراسر تاریخ مابعدالطبیعه تکرار و اصل کل تفکر شمرده شده است، بر آفتاب مىافکند.
سخن پروتاگوراس
افلاطون در رسالة تئتتوس، بند 152، از پروتاگوراس چنین نقل کرده است: «انسان معیار همه چیز است؛ معیار آن چیزهایى که هست از آن حیث که هستند و معیار چیزهایى که نیست از آن حیث که نیستند».
شاید پنداشته شود که گویى دکارت است که در اینجا سخن مىگوید. با این جمله، سوبژکتیویسم این سوفسطایى یونانى بهخوبی آشکار میشود. براى اجتناب از مداخلة تفکر جدید در تفسیر این جمله، بهتر است بکوشیم این معنا را در تفکر یونانى درک کنیم؛ البته «ترجمه» خود نوعى تفسیر مقدماتى و پیشینى دربر دارد.
براى همة «چیزها» (براى آن «چیزها» یعنى چیزهایى که انسان بهطور معمول و مداوم براى استفاده در معیار اطراف خویش دارد)[6]، انسان [مربوط] است، معیار چیزهایى که حضور دارند، از آن حیث که حاضرند یعنى به حضور مىآیند، و نیز معیار چیزهایى که به حضور آمدن آنها انکار مىشود، یعنى به حضور نمىآیند.
در اینجا سخن دربارة موجودات و وجود آنها است. موجودى مورد نظر است که در منظر و مرآى انسان حضور پیدا مىکند. اما کدام «انسان»؟ آنتروپوس[7] در اینجا به چه معنا است؟ افلاطون براى این پرسش پاسخى فراهم آورده که در دنبالة مطلب فوق مطرح شده است، آنجا که سقراط مىپرسد:
«آیا او (پروتاگوراس) متوجه این معنا نیست که: هر چیزى خود را در نسبت با من ظاهر مىکند و من وجهى از آن را درمىیابم، و براى تو نیز وجهى را در نسبت با تو ظاهر مىکند؟ ولى تو انسانى غیر از من هستى؟»
«انسان» در اینجا «مربوط» است (من، تو، او). هر یک مىتواند بگوید «من»، انسان مربوط همان «من» مربوط است. در این صورت، مسئله دربارة انسانى است که بهنحو «خودمدارا»[8] تصور مىشود؛ یعنى اینکه موجود بماهو موجود مطابق با معیار انسانى که اینگونه تعریف شده است، تعیین مىشود و لذا حقایق موجودات چه نزد پروتاگوراس و دکارت مىتواند ما را به توهمى مهلک دچار سازد و بنابراین باید گوهر این مواضع را بهدرستی دریافت و به تفاوت اصل دکارت با اصل پروتاگوراس توجّه کرد. بدین منظور، خطوط راهنمایى را باید ترسیم کرد تا بهموازات آنها بتوان ماهیت این مواضع مابعدالطبیعى را از یکدیگر بازشناخت. در اینجا چهار خط راهنما را درنظر مىگیریم؛ بدین معنا که یک موضع بنیادین مابعدالطبیعى مىتواند به این طرق معین شود:
1. بهواسطة راهى که در آن انسان از آن جهت که انسان است «خودش» است و لذا خودش را مىشناسد؛
2. بهواسطة فرافکنى موجودات بر وجود؛
3. بهواسطة تعریف و تحدید ذات حقیقت موجودات؛
4. بهواسطة راهى که در آن هر انسان مربوط، معیارى اخذ مىکند و به حقیقت
موجودات مىبخشد.
اینکه خویشتن انسان، مفهوم وجود، ذات حقیقت، و نحوة معیاربخشى، تا چه حد یک موضع بنیادین مابعدالطبیعى را ازپیش تعیین مىکند و مابعدالطبیعه را
محفوظ مىدارد و سبب ظهور خود موجودات مىشود، پرسشهایى است که از طریق مابعدالطبیعه قابل طرح نیست.
پروتاگوراس همة «موجودات» را در نسبت با خود (من) قرار مىدهد و آن را
معیار وجود موجودات مىشناسد. اما ماهیت نسبت موجودات به «من»، امرى است که باید در طریق تفکر یونانى فهمیده شود و نمىتوان آن «من» را با «من» بهمثابة «سوژه» در تفکر دکارتى برابر دانست. در کلام پروتاگوراس، انسان چیزهایى را درک مىکند که در شعاع ادراک او حضور دارد و این حضور بهمنزلة قلمرو دسترسى است، یعنى قلمرویى که موجود در آن منکشف است. انسان به شعاع ثابتى تعلق دارد که چیزها در آن شعاع نزد او حاضرند. تعلق او به این شعاع درعینحال حصارى است دربرابر آنچه حاضر نیست. بدین ترتیب، خود انسان در اینجا بهمنزلة «من مربوط» است، یعنى منى که به قلمرو منکشف انحصار یافته و محدود شده است. این تعلق انحصارى به شعاع منکشف، بهطور متقابل وجود من انسان را نیز تقوم مىبخشد. انسان بهواسطة این انحصار «خود» مىشود؛ اما این خود، آن خود متمثلکننده نیست که در مرکز موجوداتى که به تمثل آمدهاند، استقرار مییابد و خودستایى مىکند، بلکه براى یونانیان «من» اسم انسانى است که خود را به این انحصار متصل و مربوط مىکند و بدین وسیله خودش مىشود.
در تجربه بهطریق یونانى، چنین انسانى که نسبتى اساسى با موجودات دارد، «معیار»[9] خوانده مى شود و معیاربودن او بدین معنا است که مىپذیرد محصورشدن او به شعاع انحصارى (انحصارى براى هر خود مربوط) قلمرو منکشف، صفت بنیادین ذات و ماهیت او شود. این وضع ادراک، با پوشیدگى و مستورى موجودات نیز ملازمت دارد و در این وضع نمىتوان حضور و غیاب وجه بیرونى محض و بسیط موجودات را نیز اثبات یا انکار کرد و به همین دلیل پروتاگوراس چنین مىگوید:
دانستن [در معناى یونانى، یعنى مواجهه با آنچه مکشوف است] چیزى دربارة
خدایان، البته بیرون از توان من است، نه در اثبات وجود آنها و نه در انکار آنها و نه در اینکه آنها در وجه بیرونى خویش چگونهاند. ... زیرا چیزهاى زیادى هستند که مانع مىشوند تا موجودات از آن جهت که موجودند، ادراک شوند، هم ناگشودگى (یعنى پوشیدگى و مستورى) موجودات و هم اختصار و کوتاهى تاریخ انسان.
در این صورت، جاى تعجب نیست که سقراط دربارة این سخن عاقلانة
پروتاگوراس بگوید:
باید قبول کنیم که پروتاگوراس بهعنوان مردى اندیشمند در قول خود مبنى بر معیاربودن انسان براى همه چیز، صرفاً سخنى ابلهانه به زبان نیاورده است.
(افلاطون، 1364: تئتتوس b152).
پروتاگوراس نسبت انسان به موجودات را به شکلى تعیین مىکند که در آن
صرفاً بر انحصار موجودات منکشف به شعاع مربوط به تجربة انسان از جهان تأکید میشود. این انحصار، مستلزم غلبة ظهور و انکشاف موجودات و بلکه بالاتر، مستلزم انکشافى است که در مواضع بنیادین مابعدالطبیعى متفکرانى واقع شده است که در سرآغاز فلسفة غربى قرار گرفتهاند؛ یعنى آناکسیمندر، هراکلیتوس و پارمنیدس. در این صورت، فکر سوفسطایى که رهبر آن پروتاگوراس بود، صرفاً برمبناى معناى سوفیا[10] و تغییرى در معناى آن برحسب تفکر یونانى ممکن است و سوفیا در آن تفکر وجود را به حضور تفسیر مىکند و ذات حقیقت را به «انکشاف، نامستورى»[11] تعریف مىکند. بنابراین، انسان معیار حضور و انکشاف اشیا است و این معیاربودن ازطریق انحصار و اتصال به درونىترین قلمرو گشودگى است، بیآنکه بیرونىترین قلمرو فرو بستگى انکار شود و بدون اینکه پیشاپیش دربارة حضور و غیاب اشیا قضاوتى صورت گیرد. این کجا و آن تفکر کجا که در آن موجود بماهو موجود در پیشروى سوژة خودبنیاد قرار مىگیرد و سوژه دربارة همة موجودات و وجود آنها حکم مىکند و به اعتبار این حکم سوژه با یقین مطلق دربارة ابژکتیویتة اشیا تصمیم مىگیرد.
چهار خط راهنمایى که پیشتر ترسیم شد، نزد پروتاگوراس به شرح زیر معین مىشود:
1. «من» مطابق با تعلق همیشهمحدود و انحصارىاش به موجودات از آن حیث که منکشف هستند، تعریف مىشود. خودبودن انسان، مبتنى بر اتکا به وجود نامستور و شعاع ساطع از آن است؛
2. صفت ذاتى وجود، حضور است؛
3. حقیقت بهمعناى نامستورى آزمودهشده است؛
4. «معیار» بهمعناى تعیین میزان این نامستورى و انکشاف است.
اما نزد دکارت و موضع بنیادین مابعدالطبیعى او، همة این خطوط و مواقف، معانى متفاوتى دارند. موضع مابعدالطبیعى او هر چند از تفکر یونانى بیگانه نیست، تغییرى اساسى در آن پدید آورده است و چنانچه این تفاوتها بهدرستى شناخته نشود، شاید پنداشته شود که پروتاگوراس همان دکارت فلسفة یونانى است و نتیجه این خواهد بود که افلاطون نیز کانت فلسفة یونانى و ارسطو نیز طوماس آکوئینى فلسفة یونانى تلقى شود.
باید توجه داشت که در تفکر دکارتى، «من» به «سوژه» تبدیل شده است و «سوژه» در معنایى متفاوت با آنچه در یونان و در قرون وسطى داشته است، به کار مىرود. واژة «سوژه» یا subject، ترجمة لاتینى واژة hypokeimenon یونانى است. البته این واژه گاهى در زبان لاتین به substratum نیز برگردانده شده است. subject واژهای است که از دو بخش تشکیل شده است: یکى sub بهمعناى «زیر» و یکى ject که از jacere مشتق شده است بهمعناى انداختن و نهادن. این واژه، با بخشهاى مطابق یونانى خودش نیز متناظر است؛ یعنى hypo هم بهمعناى «زیر» و keimenonنیز بهمعناى «نهادن» است.
ارسطو این واژه را بهمعناى جواهر ثابت به کار مىبرد که خود معروض تغییرات نمىشود و تغییرات واقع صرفاً اعراضِ subject را شامل مىشود نه خود آن را. ارسطو مىگوید:
... از طرف دیگر میان امورى که کائن شدهاند به معناى بسیط تکون، بعضى
همواره در جریان تکون باقى مىمانند و بعضى نه. درواقع، انسان باقىمىماند؛ چنان که وقتى باسواد مىشود، او همچنان انسان است... بعد از اثبات این امر، مىتوان با اندک توجهى در تمامی موارد تکون، به آنچه ما درصدد شرح آن هستیم، پىبرد و آن ضرورت وجود موضوع hypokeimenon است، یعنى آن که مىشود... (ارسطو، 1976: a190)
در منطق نیز subject در هر قضیة حملیه موضوع واقع مىشد و هیچ گاه بر چیز دیگر حمل نمىشد؛ چنان که ارسطو در کتاب مابعدالطبیعه مىگوید:
موضوع hypokeimenon آن است که چیزهاى دیگر بر آن حمل مىشوند، اما خود آن بر چیزى حمل نمىشود ... جوهر در حقیقىترین معناى آن، موضوع است. (ارسطو، 1975: a 1028)
در زبان لاتین، hypokeimenon به subjectum ترجمه شد؛ اما به نظر هیدگر، در تلقى ارسطو از موجود به hypokeimenon، هنوز شأن حضور به اعتبار یونانىاش مأخوذ است، اما وقتى این واژه به لاتین ترجمه شد، یعنى subjectum، بهرغم صحت ترجمه، حقیقت وجود نزد یونانیان که بهمعناى حضوریافتن موجود از ناحیة خویشتن و معادل physis (طبیعت) بهمعناى حقیقى آن یعنى بروز و ظهور است، غفلت شد. بهعبارت دیگر، subjectum و substans در لاتین مترادف یکدیگرند و بهمعناى امر ثابت و واقعى به کار مىروند؛ اما درمقابل لفظِ subjectumدر زبان لاتین، لفظ objectum را قرار دادند که از لفظ objacere مشتق مىشد و obبهمعناى «روبهرو» و «درمقابل» و jacere بهمعناى «نهادن» است. در قرون وسطى، مدلول لفظ objectum امرى ذهنى بود که وجود خارجى نداشت مثل دریاى جیوه یا سیمرغ که این مفاهیم objective خوانده مىشد و گاهى نیز subjective معادل معقولات اولى و objective معادل معقولات ثانى به کار مىرفت؛ یعنى لفظ اول بر جواهر و موجودات خارجى دلالت داشت و لفظ دوم مبین مفاهیم ذهنى بود. دکارت نیز از معناى قرون وسطایى این دو لفظ عدول نمىکند، ولى تفسیرى بىسابقه از آنها ارائه میدهد که مقدمة معناى جدیدى براى آنها مىشود. دکارت اصل cogito را تأسیس میکند و آن را بنیان اندیشیدن قرار میدهد و لذا مبناى وضع کردن در قضیة «من وضع مىکنم» قرار میگیرد. بدین ترتیب، یگانه سوژه یا موضوع نفسانى واقعى به نظر دکارت همان egoاست که امور دیگر بهواسطة آن تعین مىیابند. با روشنشدن مصداق حقیقى subject نزد دکارت که حرف تازهاى است، معناى object نیز معین مىشود. اگر در قرون وسطى همة جواهر خارجى subject خوانده مىشدند، در فلسفة دکارت subject تنها بر یک جوهر خارجى و واقعى دلالت داشت و آن هم من یا فاعل شناسا بود و در نتیجه object چیزى شد که براى او تمثل[12] مىیابد. اما چنان که اشاره شد، در فلسفة دکارت، این دو لفظ هنوز به معناى قبلى خود به کار مىروند، البته با تفسیر جدید دکارتى دربارة مصادیق آنها. ولی کانت معانى تازهاى به این دو واژه بخشید: سوژه بهمعناى فاعل شناسا و سوژه بهمعناى متعلق شناسایى که خارج از موضوع نفسانى است؛ و بدین ترتیب، subjectiveبهمعناى چیزى است که در موضوع نفسانى است و از شئون آن محسوب مىشود و objective یعنى خارجى و یا متعلق شناسایى. هیدگر این تغییر در معناى الفاظ را مولود تغییر معناى انسان و نحو جدیدى از ظهور وجود مىداند. (هیدگر)
بنابراین، من آن هستم که وضع مىکند و مىاندیشد. این قضیه همان وضع نخستین است. آنکه وضع مىکند، در این موردِ بهخصوص «من» است. «من» موضوع اصل نخستین است. پس «من» چیز مخصوصى است که در مبنا قرار مىگیرد. بر این اساس است که از آن به بعد «من» به عنوان «سوژه یا موضوع نفسانى» شناخته شده است. خصوصیت «من» بهعنوان چیزى که ازقبل نزد کسى حاضر است، مورد غفلت باقىمىماند و بهجاى آن سوژه با «انانیت» آن در «من مىاندیشم» متعین مىشود. در این قضیه، «من» چیزى دانسته شده، که ازقبل براى بهتمثلآوردن حاضر است.
اینک باید دید که معناى وجود و حقیقت نزد دکارت چیست؟ cogito یا «مىاندیشم» در اصل دکارتى، از مصدر cogitareمشتق شده است. مصدر cogitare در زبان لاتین معمولاً به «فکرکردن» ترجمه مىشود؛ اما گرچه دکارت در اصل خود از صیغة اوّل شخص مضارع آن یعنى cogito استفاده مىکند، در مواضع دیگر مراد از «مىاندیشم» را با واژة percipere بیان مىدارد. این واژه نیز در percapio ریشه دارد که در زبان لاتین دلالت بر تصرف کردن در چیزى و مالکشدن آن است. این معنا در انگلیسى با presenting-to-oneself یعنى «نزد خود آوردن» و «پیش روى خود نهادن» مترادف است. این معنا در واژة representing که مرادف «تمثل = بازنمایاندن = نمودار کردن» است، خلاصه مىشود.
بدین ترتیب، cogitare (اندیشیدن) وقتى به representing برگردانده مىشود، مقصود دکارت را از فکرکردن بهتر نشان مىدهد. واژة perceptio هم مفهوم مصدرى دارد و percipere یعنى «پیشروىخودآوردن» که به معناى اسم مصدر نیز به کار مىرود، به معناى عام، «مرئى» و «پیشروىنهاده شده» است.
بنابراین، دکارت واژة cogitare را بهمعناى percipere به کار مىبرد و حتى لفظ Idea را نیز معادل percapio قرار مىدهد و از آن به «تصورات» تعبیر مىکند. پس cogitare بهمعناى «فکرکردن» است و cogitatum، «موضوع فکر» خواهد بود و در نتیجه representing معادل cogitare (فکرکردن) خواهد بود و این تفکر چیزى نیست جز «پیشروقراردادن» و «چیزى را به حضور درآوردن»؛ در نتیجه، represented معادل cogitatum و بهمعناى «بهتمثلدرآوردهشده» یا «پیشروىقراردادهشده» خواهد بود. بنابراین، موجودبودن در تفکر دکارتى، معادل با تمثلیافتگى[13] است وحقیقت نیز بهمعناى یقین اخذ شده است. اما باید دانست که cogitare یک نوع «بهحضوردرآوردن» و متمثل کردن در حالتى کلى و نامعین نیست بلکه این حضور یافتن باید مشروط به صفت یقین و اطمینان باشد و در «بهتمثلدرآوردهشده» هیچگونه شک و شبههاى نباشد. cogitareهمواره نحوهاى از تأمل کردن است که فقط به چیزى که یقیناً تحقق یافته و واقعاً حاضر شده است، تعلق مىگیرد. پس در این نحوه از تفکر، شرط اینکه چیزى به آستانة حضور وارد شود، این است که بتواند از آزمون و ارزیابى عبور کند و از برزخ شک به سلامت جان بهدر برد. بدینترتیب، معلوم مىشود که در cogitare دکارت، صفت تردید وجود دارد و بهعبارت دیگر، cogitare با dubitare مترادف مىشود. واژة dubitare در لاتین بهمعناى «شککردن» است ولى مراد دکارت از «شک کردن»، شکى دستورى و عامدانه است نه گرفتارى در ورطة شکاکیت؛ و به بیان دیگر، شک کردن، طریق وصول به یقین است. بهزعم دکارت، هر «فکر کردن» ضرورتاً «شک کردن» است و فقط وقتى که «بهتمثلآوردهشده» از توفان شک و تردید عبور کند و جامة وضوح و تمایز به تن کند، شایستة مقام یقین مىشود. هیدگر مىگوید: «وقتى این یقین و قطعیت حاصل شد، این نحو تفکر متوقف و حساب آن بسته میشود».
بنابراین، cogitare نزد دکارت هرگز فکر کردن بهمعناى متعارف آن نیست و چنان که ذکر شد، با representing بهمعناى «متمثل کردن» معادل است.
اما نکتة قابل توجه دیگر، قول رایج بر rationalist (عقلى مذهب) بودن دکارت است؛ و باید دانست که بدون رسوخ به ماهیت ratio (عقل)، جوانب
اندیشة دکارتى برما پوشیده مىماند.
ratio در فعل reor ریشه دارد که معناى آن عبارت است از «چیزى را بهجاى چیز دیگر اخذ کردن». آنچه بهجاى چیزى گرفته مىشود، تحت آن چیز جاى مىگیرد (sup-posed)؛ و در این «تحت چیزى جاى دادن»، آنچه چیزى تحت آن جاى مىگیرد براى آنچه جاى گرفته است مهیا مىشود. هیدگر از معنایى که براى ratio ذکر مىکند، چنین استفاده مىکند که معناى فوق ــ یعنى «چیزى را جاى چیزى گرفتن» و «چیزى را تحت چیزى قرار دادن» ــ با فعل rechnoan در زبان لاتین که در انگلیسى به reckon ترجمه شده است، مطابقت دارد.
تفاوت مواضع بنیادین مابعدالطبیعى دکارت و پروتاگوراس
موضع بنیادین مابعدالطبیعى دکارت را میتوان برطبق چهار خط راهنمایى که پیش از این نشان داده شد، تبیین کرد و تفاوت آن را با مواضع پروتاگوراس، به شرح زیر، برشمرد:
1. در مابعدالطبیعة دکارت، انسان به چه نحوى خودش است و خود را چگونه چیزى مىشناسد؟
انسان عبارت است از بنیاد مشخصى که موجودات و حقیقت آنها برمبناى آن
متمثل مىشوند. انسان بهمعناى دقیق و مشخص کلمه «سوژه» است؛ یعنى
مفهوم «سوژه» در معناى تازة آن اینک به اسم خاص و کلمهاى اساسى براى
انسان تبدیل شده است. بدین ترتیب، هر موجود دیگرى براى این «سوژه» درحکم «ابژه» خواهد بود؛ و از این پس، واژة «سوژه» دیگر براى حیوانات، نباتات و مواد کانى به کار نمىرود.
2. در این مابعدالطبیعه، فرافکنى موجودات بر وجود چگونه است؟ و به دیگر
سخن، موجودیت موجودات چگونه تعریف مىشود؟
در این مابعدالطبیعه، موجودیت بهمعناى فعل «بهتمثلآوردن» در فاعل «متمثلکننده است»؛ اما مراد این نیست که وجود «تمثل صرف» است و این تمثل سانحهاى در «آگاهى» انسان است به طورى که هر موجودى تبخیر میشود و به اشکال سحابى تفکر صرف درمىآید. دکارت و بعد از وى کانت هرگز در فعلیت فىنفسه و بنفسه موجود تردید نداشتند؛ لکن پرسش این است که وجود در اینجا به چه معنا است و چگونه حاصل مىشود و چگونه از طریق انسان، بهعنوان کسى که در مقام «سوژه» است، به وصف یقین متصف مىشود؟ وجود، آن تمثلیافتگى است که در تمثل محاسبهگر محفوظ و مصون واقع شده است؛ تمثلى که انسان ازطریق آن، نحوة سیر و پیشرفت خود را درمیان موجودات تضمین کرده، همانگونه که رسیدگى و بررسى دقیق دربارة موجودات و استیلا و برترى و آقایى خود را بر موجودات ضمانت کرده است.
3. ذات حقیقت در این مابعدالطبیعه چگونه توصیف شده است؟
ذات و ماهیت حقیقت معمولاً در هر مابعدالطبیعه به «مطابقت شناخت با موجودات»[14] تعریف شده است؛ اما با توجه به آنچه گفته شد، اینک مىتوان بهسهولت پی برد که این تعریف آشنا دربارة حقیقت برحسب آنکه تلقى ما از وجودى که شناخت باید با آن مطابقت داشته باشد چه باشد تغییر خواهد کرد. شناخت همچون Percipere و cogitare در معناى دکارتى آن چیزى است که تمثل در پیشروى سوژه قرار مىدهد؛ بهعنوان امرى یقینى و تردیدناپذیر که در همة احوال مصون از وسوسة تردید خواهد بود، تلقى مىشود؛ و بنابراین، امر حقیقى، امرى محفوظ از شائبة تردید یعنى امرى یقینى است، حقیقت نیز برابر با یقین است، یقینى که دربارة آن مىتوان گفت که انسان بهمثابة سوژه پیوسته بهواسطة آن از خود اطمینان دارد و لذا یک طرز عمل و یا یقینى پیشینى براى صیانت از حقیقت بهعنوان یقین امرى اساسى خواهد بود. اینجاست که «روش»، اهمیتى مابعدالطبیعى پیدا مىکند و گویى به ذات سوبژکتیویته ملحق مىشود. روش در اینجا صرفاً ترتیب منظمى براى مراحل مختلف مشاهده، استدلال، ارائه و خلاصة شناخت و آموزش بهمعناى «کلیات» مدرسى که ساختارى منظم و تکرارشونده دارد، نیست؛ بلکه بهمنزلة نامى است براى صیانت از استیلاى بىوقفه برموجودات و اسیر کردن آنها بهعنوان ابژههایى براى سوژه و این معناى اصل چهارم دکارت در کتاب اصول هدایت ذهن است که: «روش، ضرورتی است براى یافتن ردپاى حقیقت موجودات و دنبال کردن این رد پا». چنانچه روش را بدین صورت معنا کنیم، حاصل این خواهد شد که کل تفکر قرون وسطایى اساساً فاقد روش بوده است.
4. در این مابعدالطبیعه، انسان چگونه معیار حقیقت موجودات خواهد بود؟
به این پرسش قبلاً پاسخ داده شده است؛ زیرا وقتى انسان به سوژه (subject) تبدیل شود و موجودیت مساوى با تمثلیافتگى باشد و حقیقت مترادف با یقین شود، در این صورت انسان بر کل موجودات از آن حیث که موجودند، به شکلى اساسى سیطره یافته است؛ زیرا اوست که براى موجودیت هر فرد از موجودات معیار و میزان فراهم مىکند و بنابراین تصمیم دربارة اینکه کدام موجود مىتواند موجود بهحساب آید، بهعهدة انسان همچون سوژه است. انسان سوژهاى است که خود سوبژکتیو است بهطورىکه وجود و در نتیجه خود انسان در تنگناى حدود و مرزها نمىگنجد و از هر جهت مرزها را شکسته و فرو ریخته است. انسان است که معیار مىبخشد؛ زیرا اوست که هر آنچه را باید موجود شود، تعیین و تبیین مىکند. البته باید توجه داشت که انسان در اینجا یک منِ خودمحورِ جداافتاده از موجودات نیست، بلکه «سوژه» است، یعنى انسانى که درجهت بهتمثلآوردن یا محدود و محاسبه و اندازهگیرى کردن موجودات گام برمىدارد.
نیچه در برابر دکارت
هر چند کتاب ارادة به قدرت، مهمترین اثر نیچه است و حاوى یادداشتهایى از
او که پس از مرگ وى گردآورى و تنظیم شده است، ویراستاران مجموعة
یادداشتهاى نیچه، پارهاى از این یادداشتها را ازقلم انداخته و در کتاب مزبور ضبط نکردهاند؛ که از قضا میتوان در میان آنها مهمترین نکاتى را که نیچه دربارة تفکر دکارتى مطرح کرده است، یافت. در مجلدات 13 و 14 از مجموعهاى از آثار نیچه که گروسوکتاو[15] منتشر کرده است، مىتوان از یادداشتهاى مذکور سراغ گرفت که به ترتیب شمارههاى آنها در اینجا ذکر مىشود: در مجلد 14 یادداشت 123 (سال 1885) و یادداشت 39 (سال 1881) و نیز در مجلد 14 بخش اول، یادداشتهاى 5، 6، 7 (سال 1885) و همان مجلد بخش دوم، یادداشتهاى 160 (سال 1885 و 1886) و نیز کتاب ارادة معطوف به قدرت که بعد از مرگ وى منتشر شد، در یادداشتهاى 484 و 485 و 533 (همگى بهسال 1887).
نیچه در بادى امر، با تفسیرى که معمولاً از اصل «ego cogito, ergo, sum» مىشود ــ یعنى قضیة استنتاجى «من مىاندیشم پس هستم» ــ موافق است و معتقد است دکارت در این قضیه، «من هستم» را از «من مىاندیشم» استنتاج کرده است. مبناى این استنتاج این است که «من هستم»، یعنى «سوژه هست». نیچه بر این اعتقاد است که دکارت بهنحو بدیهى فرض مىکند که انسان را مىتوان بهعنوان «من» و «من» را بهعنوان «سوژه» تعریف کرد؛ اما از همان زمان به دکارت ایراد گرفتهاند که چنین استنتاجى موکول است به اینکه از قبل بدانیم cogitare، esse و ergo چیستند و subjectum به چه معنا است. برحسب نظر نیچه و دیگران، چون آگاهى از موارد فوق مقدم بر اصل cogito است، دکارت نمىتواند بار یقین ابتدایى را یکسره بر خود این اصل هموار کند و خود نیز به این مسئله واقف است و در اصول فلسفه به آن اذعان مىکند:
پس وقتى مىگویم «مىاندیشم، پس هستم» نخستین و یقینیترین قضیهاى است که براى یک ذهن منظم آشکار مىشود، منظورم این نیست که براى درک این مطلب به دانستن قبلى مفاهیمى چون اندیشه، یقین و وجود نیازى نیست و یا مثلاً اندیشیدن منوط به بودن است و مانند اینها؛ بلکه منظورم این است که چون این مفاهیم به خودى خود چنان بسیط هستند که هیچ شناختى از هیچ چیز به ما نمىدهند، لزومى ندارد که این مفاهیم را تعریف کنیم.
بدین ترتیب، دکارت بدون ایهام و با صراحت تصدیق مىکند که اصل cogito ضرورتاً متوقف بر شناختى «پیشینى» دربارة وجود، خود شناخت و امورى مانند آن است. اما پرسش اساسى این است که «پیشینى» در اینجا به چه معنا است؟ این شناخت پیشینىدربارة آنچه خود شناختهشدهترین امور است، چه مبنایى دارد و این مبنا را چگونه باید تعریف کرد؟ مفهوم گفتة دکارت که در بالا به آن اشاره شد، چنین است: در این اصل ــ که بهعنوان یک اصل بدیهى و متعارف وضع شده و یقین اولى است ــ وجود همچون امرى یقینى بهتمثل آورده میشود به این نحو که معناى وجود، یقین و تفکر درضمن این اصل همراه با هم تقرر مىیابند. اینکه این مفاهیم در ضمن این اصل توأم با هم فهمیده مىشوند و بهتصور مىآیند، صرفاً به این معنا است که اهمیت اصل، وابسته به این معانى است؛ اما نه اینکه این اصل متکى به آنها است و ابتدا باید آنها روشن شوند تا این اصل بتواند استوار باشد، بلکه تقوم این اصل همراه و مبتنى بر تقوم آن معانى است و فقط و فقط با این اصل مشخص مىشود که قابل شناختترین امور باید چه خصوصیتى داشته باشد.
در اینجا مناسب است به بیانى از دکارت که در جاى دیگر اظهار شده است، اشاره شود که هر چند در فضاى اصطلاحات ارسطویى مطرح شده است، همچنان طنین مدرن آن بارز است:
و من غالباً مشاهده کردهام که فیلسوفان در این امر که مىکوشند تا هر چیزى را که بسیط و بیّنالثبوت است به کمک تعاریف مفهومى در منطق روشنتر کنند، به خطا مىروند؛ زیرا بدین طریق آنها آنچه را ذاتاً واضح است، تاریکتر و مبهمتر مىکنند.
مراد دکارت این است که «منطق» و تعاریف منطقى، عالىترین مرجع براى وضوح و حقیقت نیست و در نتیجه این توقع که او اصل cogito را ابتدا با تعریف مفاهیم و تصورات تشکیلدهندة آن توضیح دهد، توقعى بىجا است و مفاهیم وجود، شناخت و تمثل، همه با هم در اصل cogito ظاهر میشوند و معنا پیدا مىکنند. بنابراین، اعتراض نیچه علیه دکارت که او در این اصل از پیشفرضهایى سود جسته است که باید مفاهیم آنها را قبلاً روشن کند، به دو جهت وارد نیست: اوّل اینکه این اصل اساساً یک استنتاج منطقى نیست که محتاج به قضیهاى به عنوان کبرى باشد؛ دوم اینکه این اصل ذاتاً فرضى پیشینى است و نیچه از این نکته غافل بوده است.
نیچه ایراد دیگرى علیه این اصل دکارت مطرح مىکند که به نظر مىرسد اساسىتر باشد. او موضع تفکر دکارتى را از دیدگاه خویش مىنگرد و آن را برحسب ارادة معطوف به قدرت تفسیر مىکند و به عبارت دیگر، تفسیرى روانشناختى از آن بهدست مىدهد. نیچه را عقیده بر این است که با اصل دکارت، «من» و «سوژه» باید بهعنوان شرایط «تفکر» وضع شوند و امکان تفکر را مهیا کنند. اما باتوجّه به مزاج شکاکانة فلسفة جدید، آسانتر است که برخلاف نیت و قصد دکارت معتقد باشیم که اندیشیدن و تفکر شرط «سوژه» است، یعنى شرط «سوژه»، «ابژه» و «جوهر» است.
نیچه به این «مزاج شکاکانه» در فلسفة جدید، مخصوصاً با نظر به اصالت تجربة بریتانیایى، اشاره مىکند که برحسب آن «مفاهیم اساسى» یعنى مقولات از تداعى معانى و عادات فکرى برمىخیزند. نیچه، آرای لاک و هیوم را که مآل آن محو و زوال اندیشة فلسفى است، ناشى از سوء فهم سرآغاز فلسفة جدید در دکارت مىداند.
آنچه به عقیدة نیچه باید علیه فکر دکارت بهعنوان چشماندازى تازه اقامه شود ــ یعنى این فکر که «مقولات» از «تفکر» سرچشمه مىگیرند ــ درواقع براى خود دکارت اصلى مسلم و قطعى است. البته دکارت در جستوجوى بنیاد مابعدالطبیعى متحدالشکلى براى ذات تفکر بود و آن را در اصل کوژیتو جستوجو مىکرد؛ در حالى که نیچه به ریسمان اصالت تجربة بریتانیایى تمسک جست و به «تبیین روانشناختى» بسنده کرد. البته نیچه در تفسیر مقولات برمبناى «تفکر»، درست در همان نقطهاى که درمقابل دکارت قرار مىگیرد، با وى توافق دارد و صرفاً تبیین نیچه از سرچشمه گرفتن وجود و حقیقت از تفکر با تبیین دکارت متفاوت است. به عبارتى، تفسیر نیچه از کوژیتو با تفسیر دکارت متفاوت است. نیچه بدون آنکه چندان آگاه باشد، با دکارت موافق است که وجود بهمعناى «تمثلیافتگى» است و وجود آنگاه که در تفکر بنیان نهاده و حقیقت نامیده مىشود، همان «یقین» است. از این لحاظ، نیچه به اسلوبى کاملاً مدرن مىاندیشد، و در عین حال بر این عقیده است که درست در نقطة مقابل دکارت سخن مىگوید بدین معنا که مىگوید تمناى دکارت براى یقین تزلزلناپذیر، چیزى جز «اراده به حقیقت» نیست. «ارادة به حقیقت» به این معنا است که «من فریب نخواهم خورد» و یا «من فریب نخواهم داد» و یا «من خود را متقاعد خواهم ساخت» و به نظر نیچه، همة اینها صورتهای گوناگون «ارادة به قدرت» هستند.
چه اتفاقى مىافتد؟ نیچه «من مىاندیشم» (ego cogito) را به «من اراده مىکنم» (ego volo) باز مىگرداند و رجوع این اراده را نیز به «ارادة معطوف به قدرت» مىداند.
ارتباط درونى میان مواضع بنیادین دکارت و نیچه
از موضعى که نیچه درقبال اصل کوژیتو در تفکر دکارتى اتخاذ مىکند، چنین برمیآید که او ارتباط عمیقى را که میان موضع مابعدالطبیعى خود و دکارت وجود دارد، درنیافته است. اساس ضرورت چنین سوءتفاهمى، در ذات مابعدالطبیعة ارادة به قدرت نهفته است. لذا با یک نگاه مقایسهای به خطوط راهنماى چهارگانة مابعدالطبیعهاى ــ که پیش از این یاد شد ــ میتوان هویت واحدى را که حاکم بر آن مواضع است، دریافت:
1. براى دکارت، انسان سوژه است با توجه به آن «منى» که متمثل مىکند؛ امّا براى نیچه، انسان سوژه است، ولی بهمعناى انگیزهها و انفعالاتى که بهعنوان «واقعیت نهایى» در پیشروى ما حاضر است، یا بهطور خلاصه همان «بدن».
2. نزد دکارت، موجودیت موجودات چیزى جز «تمثلیافتگى» بهوسیلة من و براى من بهعنوان سوژه نیست. براى نیچه نیز «وجود» درواقع همان تمثلیافتگى
است؛ اما به نظر نیچه، «وجود» بهمثابة دوام و ثبات براى تبیین حقیقت وجود
کفایت نمىکند، بلکه حقیقت وجود، شدن و دگرگونى است و این حقیقت با ارادة به قدرت توصیف مىشود، و این ارادة به قدرت در همان سوبژکتیویتهاى ریشه دارد که نیچه آن را عین انگیزهها و انفعالات مىداند.
3. نزد دکارت، حقیقت تمثلى است که در جریان تمثلیافتن آن ازطریق سوژه از شائبة تردید پاک و به وصف یقین متصف مىشود؛ اما براى نیچه، حقیقت
مساوى است با حقیقىپنداشتن یا حقیقىگرفتن. حقیقى، با آنچه انسان آن را
موجود مىپندارد یا موجود فرض مىکند متناسب است. حقیقى، با چشمانداز
تعریف مىشود.
4. دکارت، انسان را معیار همة موجودات مىداند به این معنا که انسان در تمثل یقینى اشیا، حدّ و مرزى برای خود ندارد؛ اما براى نیچه، نه تنها هر چه متمثل مىشود، محصول خود انسان است، بلکه هرگونه صورتبخشى و ابداع نیز
محصول خصلت آقایى و سرورى مطلق انسان بر هر نوع چشمانداز است که
ناشى از سرشت ارادة به قدرت است.
به همین دلیل، نیچه در مقالة بهسوى تبارشناسى اخلاق ــ که مکمل کتاب فراسوى نیک و بد ــ است در بخش سوم، یادداشت دوازدهم مىگوید:
ابژکتیویته را نه بهمعناى «نگاه بىنظرانه» (که حرفى است پوچ و مهمل)، بلکه بهمعناى توانایى مهارکردن حبّ و بغض فرد باید فهمید و استفادة از آنها به
نحوى که فرد بیاموزد که در طلب دانایى، چشماندازها و تفسیرهاى عاطفى
گوناگونى را به کار گیرد. «دیدن» یعنى «از چشمانداز دیدن» و بس؛ «دانستن» یعنى «از چشمانداز دانستن» و بس؛ و هر چه اجازه دهیم عواطف بیشترى درباب یک چیز با ما سخن بگویند، با چشمان بیشتر و متنوعترى آن چیز را مشاهده کردهایم و لذا مفهوم ما از آن کاملتر خواهد بود، یعنى «ابژکتیویتة» ما کاملتر خواهد بود.
بنابراین و با توجه به نقطة عطفى که در آغاز مابعدالطبیعة جدید حاصل میشود و در آن انسان به مقام «سوژه» مىرسد و نقشى که سوبژکتیویته در مابعدالطبیعة جدید ایفا مىکند، این معنا بهدست مىآید که عمیقترین لایة تاریخ مابعدالطبیعه و تغییر در مواضع بنیادین آنها صرفاً تاریخ تغییر در مفهوم خود انسان است. این عقیده کاملاً با انحای تفکر انسانشناسانة معاصر مطابقت دارد.
بدین ترتیب، پس از مقایسهاى که میان پروتاگوراس و دکارت از یک طرف و میان دکارت و نیچه از طرف دیگر بهعمل آمد، به بنیاد تاریخ مابعدالطبیعه بهعنوان تاریخ حقیقت وجود پى مىبریم؛ به این معنا که این تاریخ گواه سیر از سوبژکتیویتة مشروط بهسوى سوبژکتیویتة نامشروط و مطلق است و اومانیسم در تفکر نیچه را باید بهمنزلة بسط کامل مابعدالطبیعة جدید یا تحقق سوبژکتیویتة مطلق دانست، یعنى مابعدالطبیعة نیچه همان مابعدالطبیعة سوبژکتیویتة مطلق ارادة به قدرت است.
کتابنامه
افلاطون. 1364. دورة آثار. ترجمة محمدحسین لطفی. تهران: خوارزمی.
نیچه، فریدریش ویلهلم. 1362. فراسوی نیک و بد. ترجمة داریوش آشوری. تهران: خوارزمی.
Aristotle. 1970. Physics. Translation by William Charlton. Clarendon Press.
ــــــــــ . 1975. Metaphysics. Translation by William David Ross. Clarendon Press.
Heidegger, Martin. 1972. What is a Thing?. Translation by W. B. Barton. Eugene T. Gendlin. Regnery. (2nd ed.)
Nietzsche, Friedrich Wilhelm. 1967. Will to Power. Translotion by Walter Arnold Kaufmann and Reginald John Hollingdale. Random House.
1. این نوشته، برگرفته از بخشهایى از جلد چهارم کتاب نیچه تألیف مارتین هیدگر است.
[2]. Point of View
[3]. Anthropomorphism
[4]. Anthropological
[5]. Anthropology
[6]. Chremata-chresthai
[7]. Anthrōpos
[8]. Egoisticallg
[9]. metron
[10]. Sophia
[11]. aletheia
[12]. representation
[13]. Representedness
[14]. Veritas est adaequatio intellectus et rei
[15]. Grossoktav