چکیده

هرچه زمان می‌گذرد و هر آنچه که پیرامون جلال سخن گفته می‌شود، باز مطالب خواندنی ناگفته‌ای وجود دارد که باید گفته آید.آقای غلامرضا امامی که در آغاز جوانی با جلال آل احمد دوستی و قرابت پیدا کرده است در گفتگو با ایام، خاطرات و مطالب جالبی را بیان می‌دارد که ما را با اندیشه و ویژگی‌های اخلاقی آن نویسنده فقید بیشتر و بهتر آشنا می‌سازد.

متن

ضمن تشکر، لطفا پیرامون نحوه آشنایی خودتان با جلال توضیح بفرمایید.
بسم‌الله الرحمن الرحیم من در سنین نوجوانی در مشهد بودم و در دبیرستان علوی  آن شهر تحصیل می‌کردم. روزی یکی از دوستانم فصلی از کتاب غربزدگی را که در کتاب ماه کیهان چاپ شده بود به من داد. می‌دانید که اولین بار بخشی از غربزدگی در کتاب ماه کیهان که مدیریتش با جلال بود به چاپ رسید و البته این کتاب ماه، دو شماره بیشتر دوام نیاورد و توقیف شد. خیلی نثر  جلال در آن کتاب من را گرفت. قبل از آن هم مدیر مدرسه را خوانده بودم. در آنجا هم نثر جلال برای من جاذب بود؛ هم نثرش، هم بی‌پروایی و دلیری‌اش که نوعی سنت شکنی بود در نثر ادبیات معاصر. در آن روزگار، نثرهای سوزناک و خیلی عاشقانه مرسوم بود ولی نثر جلال نثری بود پر خون، پر جهش، پر حرکت و گاهی اوقات نثر بدون فعل و به گمان من نثر جلال نزدیکترین نثر شفاهی به کتبی بود. نثر جلال پلی بود که نثر شفاهی را به کتبی نزدیک می‌کرد.
من آن نوشته را خواندم و آمدم تهران و به جلال آل‌احمد تلفن زدم و گفتم که من یکی از دوستداران شما هستم و می‌خواهم شما را ببینم، آن زمان من 15 سالم بود. جلال گفت: من فردا در دانشسرای عالی  که آن زمان در خیابان روزولت (شهید مفتح کنونی) بود  درس دارم و شما می‌توانید بیایید آنجا که با هم آشنا شویم. من رفتم در دانشسرای عالی ولی از دور چون عکس جلال را دیده بودم یک مردی را دیدم بلند قد از معیار معمولی قدش بلندتر، لاغر اندام، موهای جوگندمی‌سیاه و سفید و خیلی متحرک، خیلی می‌دوید خیلی با حرکت و با شتاب از پله‌های دانشسرای عالی رفت طبقه دوم و شروع کرد درس دادن. من پشت در بودم چون سنم اقتضاء نمی‌کرد که داخل بشوم از پشت در شنیدم که می‌گفت: «من دیکته نمی‌گویم چون از دیکته به دیکتاتوری می‌رسیم» و دیگر اینکه می‌گفت: «بچه‌ها، اینجا کلاس انشاء است کلاس آفریدن است هر کس هر چیزی می‌خواهد بیاید در این کلاس بگوید.»
بعد که از کلاس آمد بیرون من خودم را معرفی کردم و گفتم: می‌خواهم شما را ببینم. گفت: من امروز می‌خواهم بروم کافه فیروز بیا با هم برویم. ماشین هم داشت رفتیم. در آنجا دوشنبه‌ها عده‌ای از اصحاب قلم و شاعران آن زمان می‌آمدند، هم بهانه‌ای بود که جلال را ببینند و هم جلال می‌آمد مجلات هفتگی را آنجا ورق می‌زد و پیش آن قهوه‌چی، قهوه‌ای هم می‌خورد و طبق معمول فتوا هم صادر می‌کرد؛ مثلا می‌گفت: این چرت‌ها چه است نوشتند؟ این چیه؟ این خوب است، این بد است، در پایان من می‌خواستم به منزل عمویم در سه راه زندان بروم. گفت: جوان، بیا با هم برویم من تو را می‌رسانم. در راه شروع کرد صحبت کردن. من آن زمان یک دفتری داشتم که وقتی اساتید و بزرگان نویسنده‌ها که خیلی هایشان هم الآن نیستند را می‌دیدم، می‌گفتم یک یادداشت را شما در این دفتر بنویسید.
گفتم: آقا جلال یک چیزی شما در دفتر من بنویس. عجیب بود قلم را دستش گرفت و این جمله را نوشت که هنوز در خاطر دارم: «آخر من در این دفتر، چه بنویسم که لابد شما فراهم آورده‌اید  برای جمع آوری چیزهای خوب؛ و از بد  که من باشم  چه می‌تراود؟ جلال آل‌احمد.»
خوب من دیدم خیلی سریع و بدون یک مکث در این چند جمله نثر جلال و زندگی جلال و تصویری که از زندگی داشت و تواضع جلال نمایان بود. بعد این دیدارها خیلی مکرر شد و من به خرمشهر رفتم چون پدرم کارمند راه‌آهن بود، در خرمشهر شنیدم که جلال همراه اساتید دانشسرای عالی اولین بار یک ابتکاری به خرج دادند برای مقابله با سانسور زمان و مخالفت‌هایی که با سیستم فشار دانشگاه داشتند به این ترتیب که اساتید دانشسرای عالی تصمیم گرفتند که سکوت کنند یعنی بر سر کلاسها بروند و هیچ سخنی نگویند خوب خیلی جالب بود و همین بهانه شده بود که جلا‌ل را از دانش‌سرای عالی اخراج کنند. من نامه‌ای نوشتم برای جلا‌ل که بیایید خوزستان. خرمشهر، هم گرم است هم مردم گرمی‌دارد بعد از نامه بلافاصله جواب آمد برایم که خیال سفر دارم اما کی و به کجا؟ نمی‌دانم.
 یک روز بعد ازظهر بود که من در منزل بودم آن زمان 17، 18 سالم بود یک آقایی آمد قد خیلی بلندی داشت و لهجه‌اش شمالی بود گفت: آقای آل‌احمد آمدند و الان در هتل آناهیتا هستند و می‌خواهند شما را ببینند این آقا مرحوم هوشنگ پورکریم بود که سال‌ها بعد در دریاچه‌ای در سوئد غرق شد خوب من با ایشان راه افتادم و رفتم هتل آناهیتا کنار شط خرمشهر جای بسیار زیبایی بود. جلال نشسته بود روی یک صندلی نرم و این کتاب جلویش بود تا دیدمش در آغوشش گرفتم و بوسیدمش و دیدم که یک اشکی در چشمانش آمد به تبع، من هم متأثر شدم گفت: دیدی که حتی حق درس دادن هم در این مملکت ندارم؟ آن 7، 8، 10 روزی که من در خرمشهر در خدمتش بودم تقریبا همه روزها و همه ساعت‌ها از صبح زود تا پاسی از شب دنبال او بودیم. خوب بیشتر با جلال آشنا شدم زمینه‌ای بود برای گفتگو، آشنا شدن و زمینه‌ای بود برای جستجو. شبها که می‌آمدم. آن چه که بین من و جلال و آقای پورکریم گذشت را می‌نوشتم.
آیا از آن سفر خاطراتی هم دارید؟
در آنجا دو تا صحنه عجیب به یاد دارم یک روز جلال به من گفت که برویم در خرمشهر بگردیم. من واقعا خرمشهر را دوست دارم آن موقع در آن شهر یک رستوران‌هایی بود که می‌شود گفت قهوه‌خانه نه رستوران کنار شط. آنجا رفتیم. من بودم و جلال و پورکریم، یک جوانی هم بود که مدیر هتل آناهیتا بود که او هم از شیفتگان جلال بود از دور جلال را می‌شناخت، نشسته بودیم یک غذایی بخوریم من یادم است که یک مردی در همین لحظه که ما داشتیم غذا می‌خوردیم وارد شد و داشت صحبت می‌کرد با آن قهوه‌چی، قهوه‌چی ما را می‌دید ولی آن مرد پشتش به ما بود. گفت که چوب خطت پر شده دیگر نمی‌توانی غذا بخوری. خوب، نه قهوه‌چی جلال آل‌احمد را می‌شناخت نه آن مرد می‌شناخت من دیدم جلال با دستش به قهوه‌چی اشاره می‌کند که یعنی مهمان من قهوه‌چی هم گفت: خیلی خوب بفرمایید بنشینید غذایتان را بخورید. بعد که بلند شدیم جلا‌ل خطاب به قهوه‌چی گفت: مرد و مردانه به من بگو آن مرد اگر یک ماه بیاید اینجا غذا بخورد چقدر پولش می‌شود؟ او هم یک مبلغی گفت، جلال هم گفت این پولش اینطور با مردم صحبت نکن! این بنده خدا مهمان من است. قهوه‌چی هم پذیرفت. خوب خیلی برای من جاذب بود من شاعران و نویسندگان بسیاری را دیده بودم مشهور و غیر مشهور که تضاد بود بین آن چه که می‌نوشتند و آنچه که می‌سرودند و رفتار معمولی‌شان با مردم، یکدفعه یادم افتاد که قبل از اینکه بیاییم خرمشهر بر سر یک کتابی به دیدار یک شاعر معروفی رفته بودم بسیار معروف که من چون فوت کرده، نامش را نمی‌برم خانه آن شاعر هم نزدیک سید خندان بود و یک سر بالایی داشت. همین جور که داشتیم می‌آمدیم پایین و با هم صحبت می‌کردیم یک دفعه یک دختر خانمی‌دوید خیلی بشدت می‌دوید و عرق می‌ریخت و نزدیک این شاعر که خیلی هم شهره بود رسید و گفت آقای فلانی می‌توانید توی دفتر من برای یادبود یک امضایی کنید؟ آن شاعر به این دختر سخت پرخاش کرد و گفت: برو دنبال کارت به من چکار داری من وقت ندارم، دختر بیچاره مثل یک گنجشک کز کرد و توی خودش فرو رفت، بعدها من به آن شاعر گفتم خیلی شما از چشم من افتادید، گفت: چرا؟ گفتم: دخترک با یک شوقی آمد پهلوی شما عرق کرده بود یک امضاء کردن چیزی را از شما کم نمی‌کند آرزوی آن دختر این امضا بود. در آن قهوه‌خانه هم یکدفعه آن صحنه به نظرم آمد و در کنارش این صحنه که از جلال دیدم، دیدم ممکن است انسان در شعرهایش، در قصه‌هایش، در نوشته‌هایش، دم از مردم بزند اما در عمل زیاد مرد میدان نباشد.
خاطره دیگرتان چه بود؟
آن موقع من با جلال شوخی هم می‌کردم. جلال آن روز یک کفش پوشیده بود خیلی بزرگتر از نمره پایش و داشتیم با هم قدم می‌زدیم گفتم: آقا جلال این کفش‌تان مثل بلم می‌ماند می‌خواهید از این طرف رود به آن طرف رود با بلم رد شوید؟ خیلی کفشتان گشاد است، گفت: جوان می‌خواهم در پایم حداقل احساس آزادی بکنم.
همینطور که داشتیم می‌رفتیم شب بود در آنجا کنار شط یک ژاندارمری بود دم ژاندارمری چند تا از این ژاندارم‌ها یک آقایی را گرفته بودند و این آقا خیلی نالان و عصبانی بود و می‌گفت: چرا من را گرفتید؟ چکار کردم؟ حالا جلال هم شما حساب کنید از دانشسرای عالی بیرونش کردند بالاخره یک آدم سیاسی است که این آدم سیاسی آمده یک مقدار آرامش پیدا کند در خرمشهر و به هر جهت حتما مأموران مخفی ساواک هم در پی او بودند در این شکی نبود. به هر حال جلال یک چهره‌ای بود و این شانس را داشت که در زمان زندگی‌اش خیلی شهره بود و همه می‌شناختندش و حرکاتش خیلی اثر گذار بود نه مثل نویسندگانی که بعد از مرگشان باشد یک بار هم به خود جلال گفتم. که او در زمان حیاتش در میان نسلش در میان نسلی که به او اقتدا می‌کردند خیلی ملجأ بود خلاصه جلال یک دفعه در آمد پرید به این ژاندارم‌ها؛ که «برای چه این جوان را گرفتید؟ او چه گناهی کرده؟ سرب داغ باید ریخت به دهان آنها که بیرون نشستند و می‌گویند اینجا گلستان است و بهشت است، آنها را باید خدمتشان رسید». یکدفعه دیدم این ژاندارم‌ها سلام نظامی‌دادند دستشان را اینطوری کردند یعنی چشم قربان چشم قربان ترتیب پرونده‌شان را می‌دهیم یعنی آن چنان این جلال با جسارت و با صلابت حمله کرد و صحبت کرد که آن ژاندارم‌ها دستپاچه شده بودند که این چه مقامی‌است که اینطور دارد دستور می‌دهد که آزادش کنید، از آنجا آمدیم طرف هتل در طول مسیر دیگر بحث ما گرم شد و من خیلی از او پرسشگر بودم سوال می‌کردم همینطور که داشتیم با هم صحبت می‌کردیم گفت من در حال نوشتن یک کتاب هستم (درخدمت و خیانت روشنفکران) اگر ممکن است در بخش مذهبی‌اش با من همکاری کنید و من پذیرفتم که این بخش روشنفکران مذهبی را به عهده بگیرم طرحی آماده کردم و این طرح را به انجام رساندم و آن بزرگ مرد هم لطف کرد، در مقدمه کتاب نام حقیر را در کنار بزرگان آن زمان و آن سال‌ها آورد. این، علائق و ارتباط من را با جلال بیشتر کرد در حقیقت جلال وقتی مطلع شد که من با بخش روشنفکران مذهبی مرتبط هستم و ارتباط دارم. همکاری در این بخش را به من پیشنهاد داد.
این سفر گذشت و نامه‌هایی ما فرستادیم ایشان برای من جواب‌هایی فرستاد. بعد من از خرمشهر به تهران آمدم خوب آن باعث شد که بیشتر با جلال مربوط بشوم و تقریبا هفته‌ای یکی دو بار دعوتم می‌کرد در منزلش در تجریش، ته کوچه فردوسی که واقعا آن منزل مرجعی بود و محل درد دل‌هایی بود.
در کنار خانم سیمین دانشور بر سفره احسان و مهمانی‌شان حاضر می‌شدم خوب این رفت و آمدها باعث شد که جلال را بیشتر بشناسم و بیشتر در کنارش باشم.
از ارتباط جلال با مرحوم آیت‌الله طالقانی برایمان بگویید.
 سال 1346 بود که مرحوم آیت‌الله طالقانی و آقای مهندس بازرگان از زندان برازجان آزاد شده بودند و من به جلال زنگ زدم که اگر مایلید آقای مهندس بازرگان و آیت‌الله طالقانی از زندان آزاد شدند و بیایید برویم دیدنشان. خیلی استقبال کرد گفت: با آقای طالقانی که هم ولایتی هستیم و از اقواممان هستند. جلال آقای مهندس بازرگان را از نزدیک ندیده بود اما با آقای طالقانی آشنا بود ما اول سر دو راهی قلهک یک قراری گذاشتیم و یک دسته گل بزرگی ایشان گرفت و با هم رفتیم دیدن آقای مهندس بازرگان که منزلشان اول ظفر بود آنجا نشستیم و من جلال را معرفی کردم و مهندس تشکر کرد بخاطر اینکه باز یک شهامتی جلال به خرج داده بود موقعی که آقای مهندس بازرگان در زندان بود از ایشان کتابی منتشر شده بود به نام «خانه مردم» همه می‌گفتند «خانه خدا» ولی مهندس بازرگان اسم سفرنامه حجش را گذاشته بود خانه مردم. جلال در آن کتاب معروفش (خسی در میقات) نوشته بود اشاره می‌کنم به کتاب مهندس بازرگان (خانه مردم) قبلا استاد دانشگاه و فعلا زندانی سیاسی و این تعریض چاپ شده بود.
از آنجا ما آمدیم پیچ شمیران منزل مرحوم طالقانی باز یک دسته گل گرفت و آمد خانه آقای طالقانی خوب برخورد با آقای طالقانی خیلی صمیمی‌بود جلال خیلی خودش را با آقای طالقانی نزدیکتر حس می‌کرد که می‌دانید دهشان هم خیلی نزدیک است من بارها رفتم زمانی که آقای طالقانی در ده تشریف داشتند قبل از انقلاب ما را دعوت کردند رفتیم خدمتشان بعد از این جلال یک جایی نشان دادند گفتند اینجا اورازان است اینجا زادگاه پدر جلال و ده خانوادگی جلال است خیلی نزدیک به گلیرد است زادگاه آیت‌الله طالقانی.

یک بار وقتی من در قم بودم به من پیشنهاد کرد که فرهنگ امامزاده‌های ایران را کار کن به او گفتم: آقا این کار یک نفر نیست همیشه جلال طرح می‌داد همیشه معلم بود در چشم من جلال علی رغم آن خشم و خروش ظاهری‌اش بسیار قلب مهربانی داشت در چشم من همیشه یک باغبان بود فرزند نداشت ولی دلش می‌خواست یک فرزندانی بدست او پرورده شود هنوز که روزگاران بسیار رفته و اکنون نزدیک 39 سال است سوکمند پرواز او هستیم. در چشم من و در دل من هیچکس جای جلال را نگرفته.

چطور مرحوم جلال با آن پیشینه مذهبی خانوادگی به حزب توده می‌پیوندد؟

این را من یک بار از او پرسیدم به من گفت: جوان در آن رژیم دو راه بیشتر نبود یک راه دربار بود و یک راه هم حزب توده بود که حزب مردم تلقی می‌شد. یعنی انتخاب دیگری نبود بعد چیز عجیبی به من گفت، گفت: تو می‌دانی احمد آرام که مفسر و مترجم قرآن و نویسنده و مترجم مذهبی است، در جلسات حزب توده شرکت می‌کرد؟ نمازش را می‌خواند بعد هم می‌آمد توی جلسات نظراتش را می‌داد.

این چیزی است که جلال به من گفت که حزب توده در شعباتی که تشکیل می‌شد نقطه اولش نوعی مبارزه بود با استبداد شاهی مسئله دومش نوعی مبارزه بود با استعمار آمریکایی و ایادی داخلی آن و خوب بحث سوم هم این‌که سرانشان وابسته به شوروی بودند و بعد می‌دانید در آن مسئله وقتی که خیانت حزب توده مسلم و محرز شد، جلال به رهبری مرادش یعنی خلیل ملکی -که تا آخر عمر هم به او عشق می‌ورزید - همراه بسیاری دیگر، از حزب توده انشعاب کردند زمانی که حزب توده قدرت داشت، جلال راه رهایی مردم را در این حزب می‌جست و بعد گفت: زمانی که من دیدم تظاهرات حزب توده را تانک‌های شوروی حمایت می‌کنند دیگر از آن تاریخ تصمیم گرفتم از حزب توده خارج شوم و خارج شد.

‌روابط جلال با خلیل ملکی و نیروی سوم چگونه بود؟

بی‌شک خلیل ملکی، جلال را بسیار دوست داشت و متقابلا جلال نیز خلیل ملکی را بسیار دوست داشت به من می‌گفت که من در چهره خلیل ملکی قیافه یک پدر را می‌بینم شاید فحشهایی که حزب توده به خلیل ملکی داده بود و فضایی که برای او تنگ کرده بود باعث شد که جلال بسیار حامی‌او باشد، بسیار به او عشق بورزد و بسیار در راه او وفادار باشد. خانم دانشور برای من نقل می‌کرد که وقتی ملکی فوت کرد، ما در اسالم شمال بودیم که جلال شنید که خلیل ملکی در گذشته و می‌گفت جلال به سرعت ماشین را روشن کرد و به تهران آمد در طول مسیر در کنارش بودم او تا تهران گریه می‌کرد و با سرعت می‌آمد که بر مزار ملکی و بر جنازه ملکی حاضر شود ملکی برای جلال یک آدم بزرگی بود او همیشه ملکی را یک روشنفکر مستقل می‌دانست.

راجع به روابط یا آشنایی مرحوم آل‌احمد با کسروی و شرکت در جلسات باهاماد آزادگان چه می‌دانید؟

آن را من مطلع نیستم و از او نپرسیدم فقط یک بار یادم است که جلال به من گفت: این برای من عجیب است که در رژیم دیکتاتوری رضاخان یا پسرش که خیلی قلم‌ها را می‌شکنند چطور گذاشتند که کسروی بنویسد.

جریان سفر جلال به اسرائیل چه بود؟

آن زمان سفارت اسرائیل در تهران، روشنفکران زمانه را دعوت می‌کرد که به اسرائیل سفر کنند تنها جلال نبود که به اسرائیل رفت، آقای داریوش آشوری هم بود و کسان دیگر هم بودند که از اسرائیل دعوت شدند.

در آن زمان اسرائیل داعیه دار یک حکومت سوسیالیستی بود و کیبوتص و مزارع اشتراکی را نمونه‌ای از یک حکومت سوسیالیستی می‌دانست بالطبع خلیل ملکی هم رفت و او که داعیه دار سوسیالیسم در ایران بود از کسانی بود که به آنجا دعوت شد و بعد هم جلال و خانم دانشور دوتایی دعوت شدند که بروند آنجا را ببینند. بعد که جلال برگشت یک مقاله‌ای نوشت به رد اسرائیل و بعد آن نامه محکمش را نوشت که نامه یک دوست است از پاریس و «حرف حسابش از او و پرت و پلایش بیخ ریش من» که به شدت به حکومت اسرائیل و به جنایت‌هایی که اسرائیل انجام داد حمله کرد که همان باعث شد که آن نوشته جلال توقیف شد و ساواک روزنامه را هم تعطیل کرد بخاطر این نوشته تند جلال که آن زمان در محافل مذهبی و محافل ملی دست بدست می‌گشت و تکثیر می‌شد. بعد از آن جلال به مکه رفت اما سفر مکه‌اش بعد از تل‌آویو بود.

راجع به دیدگاه مرحوم جلال نسبت به وهابیت چه اطلاعی دارید؟

برادر بزرگ جلال نماینده مرحوم آیت‌الله بروجردی بود در عربستان سعودی و به جلال اعتقاد داشت او رفته بود سرپرستی شیعیان را در آن منطقه به عهده بگیرد که مسمومش می‌کنند برای همین حتی از نظر خانوادگی، جلال دل خوشی از وهابیت نداشت. خودش در «خسی در میق»ات می‌گوید که من، هم به حج رفتم برای دیدار خانه خدا و هم به جستجوی برادرم.

دومین مسئله این که به طور قطع، وهابیت ضد اهل سنت است و عجیب است وهابیت که پدیده بسیار قابل مطالعه‌ای است از یک سو بشدت مخالف نوگرایی است هر نوع اجتهاد و هر نوع باب جدید را مخالفت می‌کند و از سوی دیگر بشدت مخالف چیزهای سنتی است یعنی خیلی پدیده عجیبی است که جهان اسلام به آن دچار شده است.

جلال به عنوان یک روشنفکر نسبت به بهائیت چه نظری داشت؟

 بشدت مخالف بهائیت بود حتی در نوشته‌هایش هم هست یک روز جلال به من گفت که درباره یکی از اساتید جامعه‌شناسی بهایی اسنادی به‌دست آمده و آن را برای آقایان مراجع قم فرستاده‌اند و از من خواست که آن اسناد را به دستش برسانم و من هم رفتم از قم به وسایلی، آن اسناد را گرفتم و بدست جلال رساندم و جلال در یادداشتی که نوشت و آن زمان چاپ شد بهائیت را زاییده اعور استعمار و مذهب قرتی ساز قرن اخیر معرفی کرد.

دیدگاه جلال پیرامون به روحانیت چه بود؟

تا آنجا که من می‌دانم و آشنا بودم و از نوشتجاتش بر می‌آید، جلال خودش یک روحانی‌زاده بود و به صورت سنتی به روحانیت احترام می‌گذاشت ولی از روحانیت نوعی نبرد با ستم و ستمگری را می‌طلبید حتی نامه خصوصی‌اش که من برای شما می‌خوانم آمده که خواهان تحولی در حوزه‌های علمیه بود اما مثلا در همان زمان پیشنهاد می‌کرد که چقدر خوب است حوزه علمیه رادیویی داشته باشد. او خواهان تجدد و تحولی در حوزه علمیه بود.

دیدگاه جلال نسبت به غرب چه بود؟

نگاه جلال نسبت به غرب این بود که حرفی زد که درست معنی نشد مثنوی یک شعری دارد می‌گوید

آب در کشتی هلاک کشتی است‌

آب در بیرون کشتی، کشتی است

جلال آرزو داشت تکنیک و صنعت غرب در خدمت انسان قرار بگیرد و انسان برده صنعت و تکنیک نشود یک نمونه‌هایی هم برای خودش داشت مثلا به زعم خودش چین را یک نمونه موفق می‌دانسته که تکنیک دارد ولی به آن صورت غربزده نشده. هند را یک مقداری علاقه داشت و همچنین ژاپن را و اعتقادش این بود که تمدن صنعتی غرب باعث نشود که انسانها از هویتهای قومی‌و سنتی خودشان دست بشویند به این جهت هم هست از همان دوران نوجوانی می‌رفت مثلا منوگرافی می‌کرد ده اورازان خودش را می‌خواست نمونه یا کاری در موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی انجام دهد. می‌گفت یک سیلی دارد می‌آید ما باید این دستاویزها را نگه داریم برای مبارزه با غرب هم ایشان سه عنصر را بسیار اهمیت می‌داد یکی مذهب، دیگری فرهنگ به صورت عام و سومی هم زبان فارسی و می‌گفت این سه دستاویز را به هیچ عنوان نباید از یاد ببریم البته دیدگاه جلال راجع به مذهب در اواخر عمر یک نوع پناهگاه سیاسی بود ولی همیشه این دیدگاه پناهگاه سنتی را داشت و اعتقادش این بود که با یک پناه بردن سنتی به مذهب می‌شود با این سیل خروشانی که می‌آید بسیار مقابله کرد. مثلا توی خرمشهر که با هم می‌رفتیم من بارها می‌دیدم سر قبرها می‌ایستد فاتحه می‌خواند مثلا چیزی سنتی را رعایت می‌کرد یک نوع سنت گرا بود اما در حد خودش از تنعمات دنیای غرب برکنار نبود یعنی یک اندیشه‌ای داشت که ما نباید تسلیم غرب شویم همیشه جلال و زندگیش این سخن زیبای تاگور را یاد من می‌آورد: من پنجره‌هایم را باز می‌کنم که نسیم به درون اتاق بیاید اما اجازه نمی‌دهم که این نسیم‌ها طوفان شوند و من را از پا بیندازند.
آیا ساواک در مرگ جلال نقش داشت؟
راجع به کشته شدنش بدست ساواک من دلیل متقنی ندارم الا‌ن که اسناد ساواک هست می‌توانند بررسی کنند ببینند.
الان ثابت شده که حتی صمد بهرنگی که خود جلال و عده زیادی اعتقاد داشتند که ساواک او را سر به نیست و غرق کرده این چنین نبوده و خودش واقعا غرق شده.
خوشبختانه بخش عظیمی‌از اسناد الا‌ن در اختیار است و مقامات امنیتی باید بگویند که به ضرس قاطع مثلا ساواک جلال را کشته است اما در این شکی نیست که از نظر روحی بله دستگاه مقصر بوده بخاطر اینکه جلال برای من آخرین ملاقاتش را با ثابتی نقل کرد که کار به دعوا و فحاشی کشید و ثابتی گفته بود که خیلی هند را دوست داری بیا برو وابسته فرهنگی هند بشو گفته بود: نمی‌روم. ثابتی گفته بود: می‌فرستیمت؛ و به هر جهت فشارهای روحی بر او بسیار زیاد بود و این اواخر حق تدریس نداشت کتاب‌هایش اجازه چاپ نمی‌یافت. او سید پرجوش و خروشی بود و به هر جهت موی دماغی بود برای دستگاه و از یاد نبریم جلال در زمان حیاتش، مهر خودش را زده بود بر پیشانی ادبیات معاصر لذا کشتن او کار ساده‌ای نبود اینطور نبود که او را بگیرند و بکشند خیلی جسور و خیلی شجاع بود و دستگاه با مرگ او، راحت شد حتی به عقیده من ساواک و عناصر باقی مانده حزب توده یک خباثتی در روزنامه‌های آن زمان به خرج دادند که نوشتند جلال آل‌احمد در «ویلای شخصی»‌اش در اسالم درگذشت. حال آن که ویلای شخصی یک تکه زمینی بود که دوستش مرحوم میرزای توکلی به او داده بود و او خودش یک روز گونیا گذاشته بود و یک ساختمان ساده ساخته بود.
امامی در یک نگاه‌
غلامرضا امامی سال 1325 در اراک زاده شد. تحصیلات دبستانی و دبیرستانی را در شهرهای قم، اهواز، مشهد و خرمشهر گذراند.
وی از ابتدا به نویسندگی علاقه‌مند بود و نخستین کتاب او سال 1340 نشر یافت که با تایید کتبی شهید مطهری مواجه شد.
امامی سال 1343 به تهران آمد و همزمان با تحصیلات دانشگاهی در حسینیه ارشاد به امور فرهنگی اشتغال یافت.
سال 1350 با همکاری مرحوم فخرالدین حجازی، انتشارات بعثت را بنیان نهاد. سال 1353 به عنوان ویراستار در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به کار پرداخت و پس از آن مدیریت انتشارات کانون را عهده‌دار شد و همزمان در آن مرکز مهم و حساس به تالیف مجموعه فرهنگ اسلامی پرداخت که در این مجموعه کتاب‌های «فرزند زمان خویشتن باش»، «عبادتی چون تفکر نیست»، «آنها زنده‌اند» و «حقیقت بالاتر از آسمان» را تالیف کرد که پس از پیروزی انقلاب کتاب «عبادتی چون تفکر نیست» ‌ به انگلیسی ترجمه و برای نوجوانان آمریکا ارسال شد.
کتاب‌های غلامرضا امامی تاکنون جوایز بسیاری را از نمایشگاه‌های داخلی و خارجی کسب کرده است. امامی این اقبال را داشته که روزگاران بسیار پرخاطره‌ای را با بزرگانی همچون زنده‌یادان آیت‌الله طالقانی، جلال ‌آل‌احمد و... بگذراند. او، همکار و همراه جلال در سال‌های بسیاری بوده و در کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکران» بخشی از امور تحقیقی را به عهده داشته که زنده‌یاد جلال در مقدمه کتاب از او یاد کرده است.
وی بیش از 25 سال در ایتالیا زندگی کرد و گذشته از اخذ دکترای علوم سیاسی، ضمن آشنایی با زبان‌های ایتالیایی، عربی و انگلیسی، توفیق یافت تا نوشته‌های بسیاری را به پارسی برگرداند.

  
پنجشنبه 14 شهریور 1387         

 

تبلیغات