چکیده

روز نهم اسفند سال 1308 خورشیدی، احمدشاه، آخرین شاه سلسله قاجار در شهر پاریس درگذشت. او پیشتر در آبان سال 1304 خورشیدی از سلطنت خلع شده بود. اما این پایان کار قاجارها نبود. برادر و ولیعهدش محمدحسن میرزا، با انتشار اعلامیه‌ای در روزنامه‌های اروپا خود را شاه ایران خواند و گرچه هیچ تلاشی برای بازگشت به سلطنت انجام نداد، اما همچنان مدعی تاج و تخت قاجاریه باقی‌ماند.

متن

انتظار او 12 سال طول کشید. در شهریور 1320 خورشیدی با اشغال ایران به‌وسیله قوای متفقین و استعفا و تبعید رضا شاه پهلوی، انگلیسی‌ها که نسبت به جانشینی فرزندش محمدرضا مردد بودند، به فکر بازگرداندن محمدحسن میرزا به سلطنت افتادند. آلیور هاروی، منشی مخصوص آنتونی ایدن، وزیر امورخارجه وقت انگلستان، محمدحسن میرزا را که آن هنگام در ولز اقامت داشت، به همراه فرزندش سلطان حمیدمیرزا برای صرف ناهار با وزیر امورخارجه دعوت کرد تا آمادگی‌اش برای قبول سلطنت را ارزیابی کند. نتیجه ناامیدکننده بود، سلطان حمیدمیرزا که از نظر شخصیتی بیش از پدرش مورد پسند وزیرخارجه قرار گرفته بود، حتی یک کلمه هم فارسی نمی‌دانست. او چگونه می‌توانست شاه یا دست‌کم ولیعهد نظام پادشاهی ایران شود؟
اندکی بعد در 1321 محمدحسن میرزا در 43سالگی از دنیا رفت و حمیدمیرزا نیز هیچ‌گاه مدعی تاج و تخت نشد و عملا نیز چنین امکانی برایش فراهم نبود. در سال 1357 خورشیدی در حالی که طومار دودمان پهلوی نیز با خیزش امواج عظیم انقلاب، به هم پیچیده شده بود، حبیب لاجوردی از پژوهشگران بخش تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد، حمیدمیرزا را در لندن ملاقات کرد و با او طرح دوستی ریخت. این دوستی منجر به انجام مصاحبه کوتاهی در آذرماه 1360 شد و طی آن حمید میرزا داستان زندگی خویش را که شاید در زوایای تاریک تاریخ گم شده بود، شرح داد. نتیجه این گفتگو کتابی با عنوان واپسین وارث تخت و تاج قاجار، سلطان حمیدمیرزا است که اخیرا با ترجمه و توضیحات امیرسعید الهی توسط نشر ثالث منتشر شده است (اصل مصاحبه به زبان انگلیسی است). اکنون در این گفتار چکیده آن را ورق می‌زنیم و پاره‌ای از فرازهایش را مرور می‌کنیم.
سلطان حمید میرزا در سال 1297 خورشیدی از همسر دوم، از زنان پنجگانه پدرش در تبریز متولد شد و چندی بعد به تهران آمد. چیز زیادی از دوران زندگی در دربار قاجار و پدرش به یاد ندارد، جز این که در ایران مدت کمی با او بودم. وقتی بچه بودم مرا پیش او می‌بردند تا با من بگو و بخند بکند و از این‌جور کارها و دوباره مرا به حرم می‌بردند. ما در بچگی هرگز زندگی خانوادگی به آن معنا که در اروپا هست، نداشتیم.
در 4 سالگی به نزد پدربزرگش محمدعلی شاه مخلوع رفت که آن زمان به حالت تبعید در استانبول زندگی می‌کرد. در 7 سالگی یعنی زمانی که قاجارها از سلطنت خلع شدند، به انگلستان رفت تا در آنجا به تحصیل بپردازد. اما نه من و نه برادرم هنگام ورود به لندن کلمه‌ای انگلیسی نمی‌دانستیم و در عمل هم فارسی حرف نمی‌زدیم. علت... این بود که خانواده ما در آذربایجان ‌(ایالت ولیعهد‌نشین دوره قاجار) ترکی حرف می‌زدند. همین نشان می‌دهد که قاجارها پرونده سلطنت‌شان را بسته شده می‌دانستند و از این رو چندان در قید و بند تربیت شاهزادگانی که می‌توانستند مدعی تاج و تخت باشند، نبودند. آنان ظاهرا مدعی تاج و تخت از کف رفته خویش بودند اما عملا کوششی برای بازپس‌گیری‌اش به‌خرج نمی‌دادند.
البته متعلقات محمدعلی‌شاه و قدیمی‌ترهای خانواده، ایرانی‌تر بودند. آنها در سن‌کلود در حومه جنوبی پاریس زندگی می‌کردند و وقتی سلطان حمید میرزا پس از جنگ جهانی دوم به دیدارشان رفت، حال و روزشان را چنین دید: این خانه [سن‌کلود] خیلی بزرگ بود. خانواده ما سال‌های سال در آن زندگی می‌کردند.... و به نوعی هنوز واقعا یک ایران قدیم بود. زنان هنوز چادر به سر می‌کردند....
رابطه حمید میرزا با پدرش بسیار محدود بود و او که مدعی تاج و تخت قاجار به شمار می‌رفت، هرگز نکوشید فرزندش را برای روز مبادا آماده نگه دارد: در آن زمان (سال 1936) پدرم از پاریس به انگلیس آمده بود اما به ندرت او را می‌دیدیم و به هر روی او برای ما آدمی بیگانه بود.... ما یک زبان مشترک نداشتیم. انگلیسی او ضعیف بود. فرانسوی من هم خوب نبود. انگلیسی را خوب می‌دانستم اما نمی‌توانستم فارسی صحبت کنم. چون آن را فراموش کرده بودم. محمد حسن میرزا از هر 5 همسر عقدی و صیغه‌ای خود جدا شده بود و در آن زمان به کلی تنها بود و تنها یک خدمتکار و یک آشپز با او بودند.
آن روز مبادا فرارسید و به گفته حمیدمیرزا برق چشمان پدرش هنگام دریافت خبر خلع و تبعید رضاشاه، بازگشت به سلطنت را نوید داد. انگلیسی‌ها برای ارزیابی بازگرداندن قاجاریه به سلطنت با محمدحسن میرزا و حمید میرزا که آن هنگام جوانی 23 ساله بود دیدار کردند. حمید میرزا می‌گوید: یک روز پس از صرف ناهار در لندن (با سر آنتونی ایدن و اعضای گوناگون کابینه انگلیس) موقعی که با پدرم در گرین‌پارک قدم می‌زدیم، آن چنان مطمئن بودیم که فکر می‌کردم فردا از ما خواهند خواست که به تهران برگردیم و می‌افزاید: من کاملا مطمئن نبودم که بخواهند پدرم را به ایران برگردانند. فکر می‌کنم هدف این بود که پدرم را تنها برای مدت اندکی به ایران برگردانند، زیرا بزرگان دودمان قاجاریه همه نظرشان به او بود و انگلیسی‌ها می‌خواستند نظر آنها را تأمین کنند تا این که بعدا فرد جوان‌تری از نسل جدیدتر را به سلطنت بگمارند... تصور می‌کنم منظورشان من بودم.
اما او فارسی نمی‌دانست، تربیت ایرانی نداشت و زیاده از حد انگلیسی شده بود. حتی نام دومش نیز انگلیسی بود. وقتی در زمان سلطنت رضاشاه به نیروی دریایی انگلستان پیوست، انگلیسی‌ها برای جلوگیری از تحریک دولت ایران از او خواستند که برای خود یک نام انگلیسی انتخاب کند. او هم نام دیوید دراموند را برای خود انتخاب کرد. چگونه؟ این اسم را از روی دفتر تلفن پیدا کردم! انگلیسی‌ها چگونه می‌توانستند چنین فردی را برای پادشاهی به ملت ایران بقبولانند؟
پس پرونده او و پدرش بسته شد و شاید پدر از همین غصه مرد. آن هم در کمال غربت: تشییع‌جنازه‌ای در کار نبود. پدرم را پس از کفن کردن، در یک گور کم عمق گذاشتند و برای او مراسم یادبودی در کاکستون هال با کمک افرادی چون سِر حسن سهروردی مشاور وقت وزیر خارجه در امور هند و آقای لئوپولد آمه ری و اشخاص دیگری همچون فیروزخان هندی برگزار کردم.... پس از پایان جنگ جهانی دوم ترتیبی دادم که جنازه پدرم را به مقبره خانوادگی در کربلا ببریم.
حمید میرزا حتی مادرش را نیز به خوبی به یاد نمی‌آورد: مادرم در ایران بود. پس از آن که در سن 3 یا 4 سالگی از او جدا شدم، دیگر او را ندیدم.... مادرم زنده است [آذر ماه 1360] و در تهران زندگی می‌کند. مادر او بعد از جدایی از محمدحسن میرزا با یک باستان‌شناس به نام محمدتقی سپهبدی ازدواج کرد و صاحب دختری به نام فخری شد و فخری بعدها به همسری سرلشگر ولی‌الله قرنی درآمد؛ هم‌او که در سال 58 توسط گروه فرقان ترور شد.
بعد از جنگ او از نیروی دریایی بیرون آمد و در شرکت نفت موبیل مشغول کار شد. در سال 1336 برای نخستین بار پس از دوران کودکی به ایران آمد و کار با کنسرسیوم نفت ایران را آغاز کرد. اما محیط ایران برایش غریب بود: در آغاز کار احساس چندان خوبی نداشتم. [علت] بیشتر فساد مالی بود. فساد مالی در همه سطوح.... اول قدری بی‌تجربه بودم.... اما به مرور متوجه شدم که اگر کسی بخواهد به جایی برسد باید داخل یک دار و دسته باشد و دستش به جاهای بالا بند باشد.
چند بار هم از دولت انتقاد کرد و به همین سبب به اداره اطلاعات شهربانی احضار شد. به او گفتند که عکس شاه را از دیوار پایین کشیده و لگد کرده است. اما او واقعا چنین نکرده بود و انکار کرد. چون دلیلی هم در دست نبود، رهایش کردند. بار دوم ساواک او را احضار کرد و مأمور مربوطه از او پرسید که چرا در دفترش اغلب از دولت انتقاد می‌کند. حمید میرزا که تربیتش کاملا انگلیسی بود و از سیاست ایران چیز زیادی نمی‌دانست، گفت: مگر شما نمی‌گویید در ایران آزادی هست؟ اگر دولت کاری کند که به نظر من به عنوان یک فرد درست نباشد، از دولت انتقاد می‌کنم. به او فهماندند که نباید چنین کند و چون احتمالا موضوع را جدی تلقی نکردند و به سادگی حمید میرزا پی بردند، رهایش کردند. گویی هیچ‌کس او را جدی نمی‌گرفت.
او بیشتر دیوید دراموند بود تا سلطان حمید میرزا و خلق و خوی انگلیسی‌اش بر ریشه‌های ایرانی‌اش می‌چربید. حتی قضاوتش درباره هموطنان ایرانی‌اش ناشی از یک نگاه بیرونی است و همچون یک خارجی به آنان می‌نگرد: ایرانی‌ها اول بار که شخصی را می‌بینند، آن قدر به همدیگر اعتماد ندارند که با هم شفاف صحبت کنند. معلوم نیست چرا فکر می‌کنند که دیگری می‌خواهد کاری بر ضد آن یکی انجام دهد.... دیدار اول با ایرانی‌ها همیشه مشکل است و این موضوع را قدری هم باید به حساب دورویی ایرانی‌ها گذاشت.
این قضاوت از کسی که حتی تعداد برادران خود را به درستی نمی‌داند و در جایی از خاطراتش رکن‌الدین میرزا قاجار، برادر ناتنی خود را که با او مراوده مستقیم هم داشته، پسر‌عموی خود فرض می‌کند، به هیچ روی عجیب نیست. اطلاعات او از ایران بدان پایه است که مرز آذربایجان ایران با شوروی سابق را 3 هزار کیلومتر برآورد می‌کند!
سلطان حمید میرزا قاجار یا شاید دیوید دراموند در اردیبهشت سال 1367 در لندن درگذشت و روزنامه تایمز لندن با اعلام خبر مرگ او نوشت: پرنس حمید میرزا هرچند ظاهری یکسره ایرانی داشت، اما خوی و منش یک دریانورد انگلیسی را داشت که با بینشی زیرکانه در امور ایران و انگلیس آمیخته شده بود. او داستان‌سرایی زبردست بود که دوستان انگلیسی زیادی داشت.
ندا حبیب‌اله

  
پنجشنبه 27 اسفند 1388         

 

تبلیغات