دورنماى اندیشه سیاسى در دوره اول خلافت عباسى (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
متن
مقاله حاضر عهدهدار ترسیم دورنمایى از مهمترین اندیشههاى سیاسى جهان اسلام در دوره نخستین خلافت عباسى است. این دوران عرصه ظهور و رشد اغلب مکاتب فکرى و سیاسى اسلامى و موضعگیرى آنها در مورد مساله خلافتبهشمار مىرود; با این حال تاکنون کمتر مورد توجه قرار گرفته است. در این مقاله، اصول و مبانى برجستهترین گرایشهاى سیاسى این دوران، چون زیدیه، امامیه، اهل سنت، معتزله و طرفداران حکومت عباسى تبیین شده است; افزون بر آن، به تفاوت مکاتب مختلف سیاسى این دوران نیز پرداخته شده و تاثیر مثبتیا منفى حکومت عباسى بر این گرایشهاى سیاسى مورد بررسى قرار گرفته است.
محور دوم، در مورد زیدیه است که «امامت مفضول» 2 را مجاز مىدانستند، و این امرى است که آنان را در جهت مخالف امامیه قرار داد; چه زیدیه خلفاى راشدین را بر حسب اینکه کدام یک اول خلافت را عهدهدار شدهاند درجهبندى کرده و از اینرو ابوبکر را به دلیل اینکه قبل از على(ع) عهدهدار خلافتبوده است، برتر از علىبن ابىطالب مىدانند. علاوه بر آن، این پژوهش به صفات امام از نظر زیدیه، از جمله سابقه در دین، فقه، علم و مجاهدت در دفاع از اسلام نیز پرداخته است، با این اشاره که مساله دیرینگى و سابقه در اسلام بعد از دوره خلفاى راشدین و مرگ بسیارى از صحابه، به شکل نظریه در آمد.
در محور سوم، موضوع امامیه در قبال امامت مورد بررسى قرار مىگیرد، که به اعتقاد ایشان، رسول اکرم(ص) در زمان حیات خود نسبتبه خلافت على(ع) وصیت فرموده و نیز از خلال تاویل برخى از آیات قرآن کریم، بر امامت على(ع) تاکید مىکنند. همچنین، امامیه به ضرورت امامت و نیاز مردم به آن و اینکه زمین هیچگاه از وجود حجت(امام) خالى نخواهد بود، اعتقاد دارد. در این بررسى، شرایط امامت از دیدگاه امامیه مورد توجه قرار گرفته; شرایطى همانند اینکه امامتباید از اولاد حسینبن على(ع) و به تصریح امام قبلى باشد و این تصریح به منزله یک عهد الهى است. همچنین امامیه به صفات امام از جمله علم، کرامت و شجاعت اشاره نموده است. این بررسى همچنین، به موضع امامیه در قبال عصمت و تاکید آنها بر آن، به این دلیل که امام همچون پیامبر الگوى محافظت از شریعت و مجرى آن است، خواهد پرداخت.
محور چهارم، در مورد موضع معتزله در قبال امامت است که آن را شرعا واجب مىدانند و معتقدند که امامت، هماهنگ با رشتبشرى، آنها را از چند دستگى حفظ مىکند. معتزله تاکید دارند که امام از راه شور و مشورت میان مسلمانان انتخاب مىشود و کمترین تعداد مشورت کنندگان در انتخاب امام را پنج تن مىدانند و به انتخاب ابوبکر و شوراى تشکیل یافته از سوى عمر که متشکل از شش تن از صحابه بود، استناد مىکنند. معتزله تفکر امامیه مبنى بر وجود «نص» را رد کرده و عدل و علم و فقه را شرط امامت مىداند، که البته این شرایط، صرفا نظرى و تئوریک بوده است، زیرا معتزله هیچگاه در تاریخ خود قدرت سیاسى یا حکومت را به دست نگرفت. آنها همچنین «خلافتبا غلبه» 3 را رد کرده و عقیده دارند که امام باید یکى باشد، زیرا مشارکت در امامت نفى شده است.
محور پنجم، به نظریات اهل سنت از قبیل تاکید آنها بر ضرورت انتخاب امام از طریق شورا و مجاز دانستن استخلاف (تعیین جانشین) یا واگذارى امامتبه فردى دیگر از جانب امام، همچنین بیان صفات امام از جمله فقاهت، علم و عدالت که به صورت نظریه مطرح شده و به میزان زیادى از دوران خلفاى راشدین تاثیر پذیرفته است، مىپردازد. این بررسى، تضاد شدید میان قیقتخلافتبا آنچه فقها مطرح مىکنند را آشکار مىسازد; امرى که آنان را وادار به توجیه بسیارى از تحولات جدید نموده و بر همین اساس بود که جایز دانستند مسلمانان بیش از یک امام داشته باشند و طریقه شورا را مورد اهمال قرار داده و استخلاف را به عنوان راهى براى تعیین امام پذیرفتند.
سخن گفتن از «امامت» با تمامى مسائل مطروحه در ذیل آن از قبیل شرایط امامت، راههاى انعقاد و رسمیتیافتن، آن، وظایف متصدى آن و... در حقیقت، سخن گفتن از فعالیتسیاسى اسلامى است. در واقع، مجموعه مفاهیم سیاسى اسلام همچون شورا و اصحاب حل و عقد و مساله تصریح به امامتیک فرد و... همگى در ارتباط با مساله امامت و خصوصا جنبه سیاسى آن مطرح گردیده است. این مساله در سراسر دوره نخستین خلافت عباسى ادامه یافت. در آن برهه، بحث از اندیشه سیاسى اسلام خواه از جانب خود عباسیان مطرح مىشد و یا از جانب نمایندگان سایر جریانهاى برجسته سیاسى، ضرورة بحث درباره امامتبود. عباسیان، بر حق خود درباره امامت تاکید کرده و در جهت تحقق آن مىکوشیدند. آنها طى سه دهه از دعوت کاملا محرمانه، دو شعار مطرح کردند: دعوت به مرضى آلمحمد، و عمل به کتاب خدا و سنت پیامبر. (1)
رویکرد عباسیان، انتقاد از اوضاع اجتماعى و سیاسى عصر اموى بود و وخامتیافتن این اوضاع، به تقویت عباسیان منجر شد، به ویژه که آنان مردم را به از بین بردن ظلم و تحقق بخشیدن به عدالت که در زمان بنىامیه از میان مسلمانان رختبر بسته بود، فرا مىخواندند. (2) دیدگاه عباسیان نسبتبه خلافت، بنا به شرایط سیاسى تکامل یافت; آنگاه که در سال 132 هجرى حکومت عباسیان بعد از شکست امویان در نبرد «الزاب»، تاسیس شد، مشروعیت پیام سیاسى عباسیان به قرابت آنها با پیامبر(ص) و اینکه امامتحق آنهاست و دوباره به آنها بازگشته، استناد داده مىشد. ابوعباس در اولین خطابه خود در مسجد کوفه، مردم را اینچنین مخاطب قرار داد که: «ما نسبتبه رسول خدا بسیار نزدیک و خویش او هستیم. ما از پدران او به وجود آمده و از شجره او هستیم و از او سرچشمه گرفتهایم... و در اسلام و میان مسلمانان از جایگاهى بلند برخورداریم». (3) وى همچنین اندیشه وراثت را اینگونه مورد تاکید قرار داد: «(خداوند) ارث ما را از پیامبرمان محمد(ص) به ما باز گرداند و شرف و عزت ما را زنده گرداند و حق میراث ما به ما بازگشت.» (4) ابوجعفر منصور، خلیفه دوم عباسى نیز هنگامى که اهالى خراسان را با حمله به امویان مورد خطاب قرار داد، نسبتبه اندیشه و نظریه وراثت تاکید ورزید: «حقمان را به زور از ما گرفتند... و عزت ما را سلب کردند... خداوند شرف و عزت ما را به شما مردم خراسان تجدید کرده و حقمان را به ما عطا نموده و میراث محمدیمان(ص) را به ما بازگرداند». (5)
ابوعباس در اولین خطبه خود در میان مردم کوفه به این امر اشاره کرد که خروج بنىعباس در برابر امویان، ناشى از غصب حق آنان در امر امامت و خشم و اعتراض نسبتبه ظلم امویان در حق علویان و تخصیص امامت از سوى آنان به کسانى که اهلیت آن را نداشتند بود; «... و فقط اکراه ما نسبتبه حق ما و ظلم و سختگیرى آنها در حق پسر عموهایمان بود که ما را به خروج واداشت». (6) وى بار دیگر بر مساله غصب امامت از جانب امویان انگشت تاکید نهاد: «سپس بنىحرب و بنىمروان برخاستند و آن (امامت) را به چنگ آوردند و میان خود دستبه دست کردند و ظلم روا داشتند و آن را به انحصار خود در آورده و به اهل آن ستم نمودند.» (7) به نظر مىرسد که پیام سیاسى عباسیان پیرامون امامت در آن زمان بدین منظور نبود که میان حق آنها و حق آلعلى(ع) در امامت جدایى بیندازد و این موضوعى است که ابوعباس در اولین خطابه خود به آن اشاره نموده است. علاوه بر این، داوودبن على هنگام اعتراف به امیرى على(ع) بر مردم کوفه، چنین بیان داشته است: «آگاه باشید که بر منبرتان خلیفهاى ننشسته است جز امیر مؤمنان علىبن ابىطالب و امیر مؤمنان عبداللهبن محمد (و در این حال با دستبه ابوعباس اشاره کرد)». (8) چنین سخنى مقدمهاى بر این گفته منصور بود که بنىعباس در ابتدا جهت در دست گرفتن امامت مسلمانان تلاش نکردند و آن را به آلعلى وانهادند و تنها هنگامى که آلعلى در دفاع و نگهدارى از آن ناموفق ماندند و بنىامیه بر آن دستیازید، چارهاى جز این نبود که بنى عباس به این ماموریت اقدام کند. وى مىگوید: «اى اهالى خراسان... به خدایى که جز او خدایى نیست، ما خلافت را براى اولاد علىبن ابىطالب رها نمودیم و ذرهاى به آن نپرداختیم. علىبن ابىطالب - رضى الله عنه - به این کار اقدام نمود ولى موفق نشد. او حکومت را به داورى گذاشت و امتبا او دچار اختلاف گردید و وحدت امت از میان رفت. سپس شیعیان و یاران و معتمدین وى علیه او به پاخاستند و او را کشتند. بعد از او حسنبن على - رضىالله عنه - به پاخاست، ولى - به خدا - او مرد این کار نبود; اموال را به او عرضه داشتند او نیز پذیرفت... سپس حسینبن على - رضىالله عنه - به این کار مبادرت ورزید، ولى عراقىها و کوفیان، این مردمان ستیزهگر و منافق، او را فریفتند و از او تبرى جستند و سرانجام او را تسلیم کردند تا اینکه کشته شد. سپس بعد از او زیدبن على برخاست، ولى کوفیان او را نیز فریفتند. در این کار پدرم محمدبن على و نیز عمویم داوود نیز او را به خروج و عصیان تشویق کرده و به او از بىوفایى کوفیان هشدار داده بودند... ولى او نپذیرفت». (9) این موضع منصور در قبال على(ع) و فرزندانش به حق نقطه عطف مهمى در پیشرفت روابط میان عباسیان و علویان به حساب مىآید. گویى که منصور خراسانیان را براى گام بعدى خود که متوقف ساختن مطالبه امامت از سوى علویان بود. آماده مىساخت، به ویژه که آنها را به کمکارى متهم ساخته و اختلاف در امر امت را به آنها نسبت داده بود. ابوجعفر مىخواست مردم را از محمد نفس زکیه که همراه برادرش ابراهیم بیشترین خطر را براى بنىعباس داشت، منصرف سازد. اقدام ابوالخلفا ابوعباس خونریز به منظور انعقاد پیمانى با عبداللهبن حسن که ابوعباس را مطمئن کند تا هرگز اقدامى نگران کننده از جانب محمد نفس زکیه و برادرش ابراهیم صورت نخواهد گرفت. دلیل این مدعا است. عبدالله در اینباره مىگوید: «اى امیرالمؤمنین، به شما اطمینان مىدهم که از این دو مادام که در این دنیا هستند، چیز ناخوشایندى نخواهى دید.» (10) هنگامى که ابومسلم خراسانى خبر درگذشت ابوعباس را به ابوجعفر رساند، این نگرانى به ابوجعفر منتقل شد. وى وقتى نامه ابومسلم را خواند، بسیار گریست و در جواب سؤال ابومسلم از علت گریهاش، گفت:«از شر عبداللهبن على و شیعیان على بیمناکم». (11) هنگامى که محمد نفس زکیه علیه ابوجعفر اعلام خروج کرد، معلوم شد که نگرانى ابوعباس و ابوجعفر بىمورد نبوده است. (12)
بهترین وسیله بررسى دلایل طرفین (علویان و عباسیان)، مکاتباتى است که میان آنها جریان داشته است. ابوجعفر در نامه اولش به محمد نفس زکیه چنین مىگوید: «محمد با خروج خود بر عباسیان تنها سعى در ایجاد فساد بر روى زمین دارد». (13) اما به رغم این امر، ابوجعفر، محمد را به شرط آنکه توبه کند و از مخالفت دستبردارد. به امان وعده داد: «به تو اطمینان مىدهم اگر توبه کنى و بازگردى... تو و تمام فرزندان و برادرانت را امان دهم.» (14) پاسخ محمد نفس زکیه به این اماننامه گوشهاى از عقاید او را آشکار مىسازد; او معتقد بود که دعوت عباسیان صرفا از شیعیان على سود جسته: «و من از چنین امان دادنى رو بر مىتابم. زیرا حق، حق ماست و شما تنها به وسیله ما مدعى آن شدید و براى حصول آن پیروان ما را به راه انداختید و از وجود ما بهرهمند شدید. پدر ما على، وصى و امام بود. پس چگونه ولایت او را به ارث بردید، درحالىکه فرزندانش زندهاند؟» (15)
این موضعگیرى محمد نفس زکیه، عباسیان را در دو مورد نسبتبه حق على و اولاد او متجاوز و غاصب مىنمایاند: اول، آنگاه که از شیعیان على سودجویى کردند و دوم، آنگاه که عباسیان به خودشان اجازه دادند ولایت على و فرزندانش را به ارث ببرند، درحالىکه اولاد على هنوز در قید حیات بودند. محمد نفس زکیه با اشاره به اینکه حق از آن ایشان است و نه عباسیان، به قرابت و خویشاوندى با رسول خدا(ص) و برترى و اولویتخود که ناشى از همین قرابت است، تاکید مىورزد: «دیگر اینکه، کسى به مطالبه این امر نپرداخته که داراى نسبت و شرافت پدران ما باشد... و کسى از بنى هاشم مانند ما در خویشاوندى و سابقه و فضل به ایشان منسوب نیست... ما فرزندان دختر رسول خدا(ص) هستیم... خداوند ما را برگزیده و حکومت را براى ما برگزیده است. پدر ما از پیامبران بوده... و در میان نیاکان، اولین مسلمان على است... و خدیجه طاهره نیز بهترین همسران بود... و در میان دختران نیز فاطمه سرور زنان بهشت، بهترین ایشان است...». (16) محمد نفس زکیه نامه خود به ابوجعفر را با تاکید بر برترى و فضل خود بر ابوجعفر به پایان مىبرد و او را به اطاعت از خود فرا مىخواند: «و من فرزند بهترین بهترینها... و بهترین اهل بهشت و بهترین اهل جهنم هستم و اگر از من اطاعت کنى و دعوت را اجابت نمایى قول مىدهم که تو را امان دهم و از مال تو و همه امورى که به وجود آوردهاى درگذرم... مگر اینکه حدى از حدود الهى در میان باشد». (17) نامه محمد نفس زکیه جنبه مبارزه طلبانه داشت و بنىعباس را کاملا مردود مىشمرد. جواب ابوجعفر به این نامه مفصل است، به طورى که با تمام مسایلى که محمد نفس زکیه مطرح کرده، مىپردازد. او نامه خود را با انتقاد از مباهات محمد نفس زکیه به خویشاوندى زنان آغاز مىکند: «سخنان تو به من رسید... و دیدم که تو به خویشى با زنان افتخار کردهاى... درحالىکه خداوند زنان را همچون عموها و پدران و خویشان پدر، اولیا قرار نداده و اگر خداوند آنها را بر حسب میزان نزدیکى ایشان بر مىگزید، آمنه مادر رسول خدا(ص) از همه نزدیکتر بود.» (18) وى در ادامه پاسخ خود به محمد نفس زکیه به او یادآورى مىکند که ابوطالب به رغم اینکه رسول خدا او را به اسلام فراخواند، اسلام نیاورد. او همچنین مباهات محمد نفس زکیه به جهنم را مورد انتقاد قرار داده و مىگوید: «خداوند محمد(ص) را که چهار عمو داشت، برانگیخت... و محمد آنها را هشدار داد و فراخواند... دو تن از آنان که یکى پدر من بود اجابت نمودند و دو تن دیگر که یکى از آن دو، پدر تو بود، نپذیرفت. خداوند نیز ولایتشان را از او قطع نمود و میان او و آنها هیچ عهد و پیمان و میراثى قرار نداد... تو گمان کردى فرزند کسى هستى که کمترین عذاب جهنم را خواهد دید و بهترین اشرار است! اما کفر ورزیدن به خدا کوچک و بزرگ ندارد و در عذاب خدا هم سبک و آسان وجود ندارد... در شر هم بهترین وجود ندارد و شایسته نیست کسى که به خدا ایمان دارد، به جهنم مباهات کند». (19) ابوجعفر در این گفته محمد نفس زکیه که او از نظر نسبت در میان بنىهاشم از بهترین آنها و به لحاظ مادر و پدر، برترین آنهاست تشکیک کرده و مىگوید: «مىبینمتبه هاشمى بودنت مباهات مىکنى... واى بر تو، بنگر که فردا جایگاهت در برابر خدا کجاست، زیرا تو پا را از گلیمت فراتر گذاشتى و بر کسى فخر کردى که هم خودش و هم پدر و جد و اولادش از تو بهتر است; یعنى ابراهیمبن رسولالله(ص).» (20) ابوجعفر با اشاره به این گفته محمد نفس زکیه که آنها (آلعلى) فزرندان رسول خدا(ص) هستند، بیان مىکند که آنها فرزندان فاطمه دختر رسول خدا(ص) هستند و چنین پیوندى وراثت امامت را واجب نمىکند: «ولى شما فرزندان دخترش هستید که البته پیوندى نزدیک است، ولى جواز ارث نیست و ولایت را به ارث نمىبرد و امامت آن جایز نیست... پدرت به هر نحو آن را در خواست نمود... و مردم کسى جز شیخین (ابوبکر و عمر) را نپذیرفتند». (21)
این سخن ابوجعفر به این مساله اشاره دارد که على(ع) در میان مردم مسلمان به عنوان امام مورد قبول نبود و آنها ابوبکر و سپس عمر را بر او ترجیح دادند.
در ادامه، ابوجعفر القاء شبهه در مشروعیتسخنان محمد نفس زکیه در مورد وصایت على(ع) و احق بودن او به امامت را به تحولات بعد از وفات رسول خدا(ص) و آنچه از کنار زدن على(ع) حاصل شد، استناد داده و مىگوید: «و اما تو نسبتبه على و برترى او مباهات کردى، درحالىکه هنگامى که رسول خدا(ص) در حال مرگ بود، کسى غیر از على را براى نماز امر فرمود. مردم نیز یکى را پس از دیگرى پذیرفتند، و او را که یکى از شش نفر اعضاى شوراى عمر بود، انتخاب نکردند و همگى او را رها ساختند و از امامت دور کردند و هیچ حقى براى او در آن (امامت) در نظر گرفته نشد». (22) ابوجعفر، على(ع) را بدین سبب که ابوموسى را به عنوان نماینده خود در مساله حکمیتبرگزید آماج حملات خود قرار مىدهد، زیرا معتقد است که او على را از امامتخلع کرد.
به نظر مىرسد که ابوجعفر مىخواهد به اثبات شکست علویان - از على گرفته تا یحیىبن زید بن على - در مطالبه امامت و مقابله با امویان بپردازد: «سپس آن را [على امامت را] به هر طریق مطالبه کرد و به خاطر آن جنگید... و شیعیانش قبل از حکومتبه او شک کردند. بعد هم دو حکمین را به داورى پذیرفت... و آن دو بر خلعش توافق کردند... بعد از او حسن آن [امامت] را به معاویه فروخت... و پیروانش را مصون داشت و این امر را به نااهل (امویان) واگذاشت. پس اگر چیزى داشتید، آن را فروختید و بهاى آن را گرفتید... سپس عمویتحسینبن على خروج کرد... ولى مردمى که وى را همراهى مىکردند علیه او بوده و او را کشتند... سپس بر بنىامیه خروج کردید; آنها هم شما را کشتند، به دار آویختند و به آتش سوزاندند و تبعیدتان کردند، تا اینکه یحیىبن زید در خراسان کشته شد... مردانتان را کشتند و آنها را بردهوار به شام بردند... تا اینکه ما (عباسیان) بر آنها خروج کردیم و انتقام شما را گرفتیم و از خود شما پاسدارى کردیم و شما را وارث سرزمین آنان نمودیم». (23)
ابوجعفر قصد داشت نفس زکیه و عموم علویان را نمک نشناس معرفى نماید در جایى خطاب به نفس زکیه چنین مىگوید: «بعد از اینکه امویان على را لعن مىکردند، ما عباسیان به طرفدارى از او برخاستیم و برترى وى را به ایشان یادآور شدیم و آنها را به خاطر آنچه در حق وى کرده بودند، توبیخ و مؤاخذه کردیم... و [آنگاه] تو این را به عنوان حجتى علیه ما به کار مىگیرى». (24) زبان حال ابوجعفر توبیخ و سرزنش نفس زکیه است; زیرا معتقد است علویان به جاى آنکه به خاطر حمایتبنىعباس از آنها، قدرشناسى نمایند، علیه حکومتشان اقدام کرده و ارزش آنان را نادیده گرفتند. ابوجعفر در پایان نامهاش با قاطعیتبه نفس زکیه اعلام مىکند که امامتحق بنىعباس است، نه کس دیگر و بر سخنان ابوعباس در خطابهاش در میان کوفیان تاکید مىکند که بنىعباس مشروعیت مطالبه امامت را از خویشاوندى با رسول خدا(ص) و امتیاز سقایت در جاهلیت کسب کردهاند; زیرا عهدهدارى مسؤولیتسیراب کردن حجاج و سرپرستى زمزم، از فرزندان عبدمناف به عباس رسیده بود: «... و ما همچنان در عهد جاهلیت و بعد از اسلام آن را در دست داریم... و نیز مىدانى که بعد از پیامبر(ص) از میان فرزندان عبدالمطلب کسى جز او نماند و بنابراین میراثدار عموهایش بود... و تصدى سقایت از آن او و وراثت پیامبر اوست و خلافت نیز از آن فرزندان اوست و هیچ شرف و فضل و امتیازى - چه در جاهلیت و چه بعد از اسلام - در دنیا و آخرت نمانده که عباس وراث و مورث آن نباشد». (25) مهم استبه این امر اشاره کنیم که منصور این سخن نفس زکیه را که عباسیان با شیعه على معرفى کردن خود مدعى امامتشدهاند را بىپاسخ گذاشت.
از نظر عباسیان، تاکید آنها بر حق خود در امامت از راه اثبات خویشاوندى با رسول خدا(ص) کافى نبود، لذا سعى نمودند مشروعیت امامت را از طریق دیگرى اثبات نمایند. در همین جهتبر این امر تاکید شد که امامت (خلافت) آنها عهدى است از جانب خدا و مشروعیت تصدى امامت مسلمانان توسط آنان، از جانب خداوند - عزوجل - مىباشد. منصور در اینباره مىگوید: «اى مردم، من تنها سلطان خدا در زمین هستم.. و شما را به سمت همسویى با خدا و تایید و اطاعت او مىرانم. من پاسدار ملک الهى هستم و با مشیت و اراده او در آن تصرف مىکنم و با اذن او به اعطاى مال خدا مىپردازم. پس به سوى خدا بیایید و او را بخوانید تا مرا در راه راست موفق گرداند و نسبتبه شما در من رافت و نیکى الهام دارد». (26) وى همچنین قبل از مرگش به فرزندش مهدى چنین سفارش مىکند که: «تقواى خدا را در مورد آنچه که به تو واگذار کرده و نیز در مورد آنچه برایت گذاشتم، پیشه کن». (27) و در سال 158ه . هنگامى که به سمت مکه در حرکتبود، خطاب به او مىگوید: «فرزندم، سلطان همان حبلالله المتین و عروة الوثقى و دین قیم الهى است، پس آن را حفظ کن و از آن پاسدارى نما». (28) مهدى نیز به وصیت پدرش تمسک مىجوید و هنگامى که عبداللهبن عمر بن عتبه به مناسب درگذشت منصور، پدر مهدى، به او تسلیت مىگوید، سخنان او را تایید مىکند: «مصیبتى عظیمتر از فقدان امام پدر و نتیجهاى پربارتر از خلافت الهى بر دوستان خدا نیست». (29)
در مقابل آنچه منصور و مهدى پیرامون مشروعیت امامتش مطرح مىکنند و آن را برگرفته از خداوند مىدانند، درک سخنان ابوعباس در میان کوفیان که گفت امر امامت در میان بنىعباس باقى خواهد بود تا اینکه آن را به عیسىبن مریم تسلیم کنند، دشوار نخواهد بود: «... پس بدانید که این امر در میان ما - و نه خارج از ما - خواهد بود تا اینکه آن را به عیسىبن مریم تسلیم کنیم». (30) فعالیتهاى سیاسى عباسیان بهترین شاهد بر دیدگاه آنان نسبتبه امامت مىباشد که آن را میراثى از جانب رسول خدا یا عهد و پیمانى از سوى خداوند - عزوجل - مىپنداشتند. مساله ولایت عهدى در میان بنى عباس به وضوح دیدگاه ایشان را نسبتبه امامت منعکس مىسازد. در این چارچوب، ابوعباس، برادرش ابوجعفر و سپس برادرزادهاش عیسىبن موسى را ولى عهد نمود. پس از آن نیز ابوجعفر در سال 147ه فرزندش مهدى را به عنوان جانشین خود تعیین نمود و ولایت عهدى عیسىبن موسى را نادیده گرفت. مهدى نیز همین کار را تکرار نموده و عیسىبن موسى را کنار گذاشت و در سال 151ه براى فرزندش موسىالهادى بیعت گرفت. (31) هارون الرشید نیز از آنچه سلف او انجام داده بودند، درس نگرفت و براى فرزندانش (امین، مامون و مؤتمن) بیعت گرفت. (32) ابن اثیر این عمل هارون را مورد انتقاد قرار داده و مىگوید: «... و این امر (بیعت گرفتن هارون براى سه فرزندش) از عجایب است...» (33)
منصور دیدگاه عباسیان نسبتبه امامت را در دو رکن خلاصه نموده است: اول اینکه، امامتبا توجه به قرابت آنان با رسول خدا(ص) متعلق به ایشان (عباسیان) است، و دوم، تاکید بر این امر که امامت، جانشینى خداوند - عزوجل - در زمین مىباشد. وى در اینباره مىگوید:«خداوند با دادن جانشینى و خلافتخود در میراث پیامبرش ما را اکرام فرمود». (34) عباسیان نسبتبه امامت علىبن ابىطالب(ع) اعتراف داشتهاند. همچنانکه داوودبن على در برابر اهل کوفه با این گفته که: «کسى جز علىبن ابىطالب امیر مؤمنان و عبداللهبن على، بعد از رسول خدا(ص) بر منبر اهل کوفه ننشسته است»، (35) به این امر اذعان نمود. ولى به رغم این امر، عباسیان مخصوصا بعد از سرکوب انقلاب محمد نفس زکیه، از خشم علویان در امان نبودند.
در اینجا به دیدگاه زیدیه و امامیه پیرامون امامتخواهیم پرداخت، زیرا این دو فرقه داراى بیشترین فعالیت و بارزترین افکار در این دوره بودهاند. به اعتقاد زیدیه - پیروان زیدبن علىبن حسینبن علىبىابىطالب(ع) که در سال 122ه در زمان خلافت هشامبن عبدالملک کشته شد (36) - امامتحق على(ع) بود، زیرا معتقد بودند که: «على بعد از رسول خدا(ص) به جهت قرابت و سابقهاش برترین مردم است». (37) ولى آنها تصدى این مقام را توسط فردى دیگر نیز به شرط آنکه وى فردى آزموده و مجرب باشد جایز مىدانند. (38) بنابراین، دیدگاه آنان بر پایه «جواز امامت مفضول با وجود افضل» استوار است. (39) زیدیه امامت را شاخهاى از نبوت مىدانند و معتقدند همان طور که نبوت در والاترین و شریفترین جایگاهها قرار دارد، امامت نیز از چنین جایگاهى برخوردار است و به همین سبب باید در میان آلالبیتباشد. آنها موضع خود را چنین تفسیر مىکنند که: «... کسى همچون فرزندان پیامبر که خداوند به آنها شرف و برترى ویژهاى عنایت فرموده، به ایشان نزدیکتر نیست; لذا آنها بیش از دیگران سزاوار امامت هستند». (40) زیدیه امامت را در میان فرزندان حسن و حسین قرار داده و بر این باورند که آنها از نسل فاطمه(ع) و صاحب علم، ورع، تقوا و بصیرت مىباشند و لذا هر کس از نسل ایشان به مطالبه امامت اقدام نماید، امام حق است. (41)
اینکه امامتباید در میان آلالبیتباشد، تنها شرط زیدیه نیست. آنها همچنین معتقدند کسى که استحقاق امامت را دارد داراى مجموعه شرایطى است که اگر در وى فراهم آید، امامت او واجب مىگردد; از جمله آن شرایط، دیرینگى و سابقه در اسلام، زهد در دنیا، فقاهت که مصلحت دنیا و آخرت و صواب دین مردم را به آنها بشناساند و جهاد با شمشیر در دفاع از اسلام مىباشد.
آنها مىگویند: «هرگاه این خصوصیات از میان تمام مردم، تنها در مردى از آنها جمع باشد، بر ما واجب است که او را بر دیگران ترجیح داده و مقدم داریم». (42) موضع زیدیه در تاکید بر امامت على(ع) باعث مىشود آنها نسبتبه کسانى، مانند طلحه و زبیر، که با على(ع) مقابله کردند، اعتراض کنند و به این امر اشاره نمایند که تکلیف مردم در آن هنگام پشتیبانى از على(ع) در برابر دشمنانش بوده است. (43)
جوهره تفاوت زیدیه با فرق تشیع، در برترى دادن ابوبکر، به دلیل سابقه وى در اسلام، و پذیرش امامت اوست; زیرا آنها معتقدند که امامت ابوبکر از فتنه جلوگیرى کرد و منافع مسلمانان را حفظ نمود; «گاهى کسى برترین مردم است، ولى خداوند بنابر مصلحت و یا به دلیل اجتناب از بروز فتنه...، تقدم داشتن و اطاعت از کسى را که در فضل و برترى در مرتبهاى پایینتر از او قرار دارد، تکلیف مىفرماید». (44) البته آنها علت تقدم ابوبکر را منحصر به این امر ندانسته و امامت وى را مبالغهاى در آزمایش او مىدانند: «... و یا [این امر] به جهت تشدید امتحان و سختى و مشقت [انجام مىگیرد]». (45)
عدم قبول نظریه «نص» در امامت و مشروع شمردن امامت ابوبکر از سوى زیدیه، این فرقه را به عباسیان نزدیک کرد و مهدى، یعقوببن داوود را که روزى ابوجعفر وى را به اتهام تبلیغ براى نفس زکیه به زندان انداخته بود، به خود نزدیک کرده و او را جایگاهى رفیع بخشید، طبرى در این باره مىگوید:«او را به وزارت برگزید و امر خلافت را به او تفویض نمود، به سوى زیدیان فرستاد و آنها را از هر سو جمعآورد و امور خلافت در مشرق و مغرب را به آنها واگذار نمود». (46) باید توجه داشت که امامیه خروج زید را دعوت براى جلب رضایت آلمحمد به حساب نمىآورد. (47) شاید این موضع امامیه پاسخى به زیدیه در رد نظریه نص در امامت و سخن آنان درباره مشروعیت امامت ابوبکر باشد که به گفته جاحظ منجر به ایجاد تشنج گردید (48) و نتیجه آن ظهور فرقهاى به نام «رافضه» بود. این امر تاکیدى بر گفته ابنحبیب است که مىگوید: «به دلیل تایید نکردن زید، این گروه [رافضه] نامیده شد; زیرا آنان با او بیعت کردند و سپس او را [در امر ولایت] امتحان کردند و چون [زید] بر ابوبکر و عمر اظهار دوستى کرد. او را نپذیرفتند.» (49) امامیه تاکید مىکند که زید مدعى امامت نشد، زیرا امامتبراى دو برادر جایز نیست: «امامتبعد از حسن و حسین هرگز میان دو برادر انتقال داده نخواهد شد، بلکه تنها از علىبن حسین جارى گردیده و همان طور که خداوند نیز مىفرماید:
«و اولوا الارحام بعضهم اولى ببعض فى کتاب الله». (50)
بنابراین، امامتبعد از على بن حسین جز در میان فرزندان و نسل فرزندان او نخواهد بود» (51) به این دلیل، امامیه از حق زید در امامتسخن نمىگویند، زیرا نصى وجود ندارد که بر امامت دلالت کند. (52) آنها به گفتهاى منسوب به یحیىبن زید استناد مىکنند که در آن چنین آمده است: «... پدرم امام نبود، ولى از سادات بزرگوار و زاهدان قوم بود و پدرم عاقلتر از آن بود که به ادعاى چیزى که حق وى نبود، بپردازد...». (53)
اما موضوعى که داراى بیشترین مخالفتبا بنىعباس در قبال امامتبود، موضع شیعیان امامیه و کسانى است که نظریاتشان در این دوره تبلور یافته بود. به اعتقاد امامیه، پیامبر(ص) در هنگام حیات به امامت على(ع) توصیه فرمود نه بعد از مرگ، و براى اثبات این امر به آیاتى همچون: «انما یریدالله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا» (54) و «و آت ذى القربى حقه» استناد مىکنند. (55) کلینى بر این مطلب تاکید مىکند که مراد از این آیات، على و اهل بیتش مىباشد: «مقصود از خویشاوندان، على و حق او وصیتى است که براى او قرار داده». (56)
از نظر شیعیان امامیه امامتبه موجب وصیت رسول خدا(ص)، از آن على(ع) است و مراد از «اهل ذکر» در آیه شریفه «فاسالوا اهل الذکر ان کنتم لاتعلمون»، (57) همان آلمحمد(ص) است که خداوند امر کرده از ایشان سؤال شود، نه از جاهلان. (58) در همینجا بر این امر تاکید مىشود که جبرئیل(ع) نزد پیامبر(ص) آمد و چنین خطاب کرد: «اى محمد، تو نبوتت را به پایان رساندهاى و روزهاى زندگیتبه پایان رسیده است، اسم اعظم و میراث علم و آثار و نبوت را نزد على بگذار...» (59) امامیه به موجب این وصیت و با استناد به سخنى از على(ع)، بر حق اهل بیت تاکید مىکند. در این سخن على(ع) آمده است: «به خدایى که ما اهل بیت نبوت را تکریم نمود و محمد را از ما قرار داد و بعد از او نیز ما را با قرار دادن امامت مؤمنین در بین ما اکرام نمود، [امامت] به کسى [جز ما] نمىرسد و کسى جز از میان ما شایسته امامت و خلافت نمىباشد و خداوند در آن براى کسى از مردم سهم و حقى قرار نداده است». (60)
امامیه معتقد است که وصیتبه امامت تنها عهد و پیمانى از جانب خدا به ائمه مىباشد: «آیا فکر مىکنید که وصى ما [امامت را] به هر کس مىخواهد مىسپارد؟ نه، بلکه این امر عهدى است از جانب خدا و رسولش. (ائمه) از پس هم مىآیند تا اینکه امر به صاحب آن برسد». (61) امامیه به شکل دادن به اندیشه خود در خصوص موضوع امامت که در آن، سرپرستى امور دین و دنیا را منظور مىداشت ادامه داد از اینرو آن را واجب مىدانست، «زمین هیچگاه از حجت(امام) بىبهره نخواهد بود». (62) نیاز به امام، به ویژه جهت تحقق عدالت و یارى مظلوم و اجراى حدود، نیازى اساسى است، لذا امام باید «حق مظلوم را از ظالم بستاند و فساد را از میان بردارد و به فتنهها پایان دهد. امام رحمتى است که غالب را از تعدى به مغلوب باز مىدارد و مردم را به انجام طاعات و پرهیز از محرمات تشویق مىکند و حدود را اجرا مىنماید». (63) شیخ طوسى نسبتبه اهمیت امام و نقش او در حفظ امنیت و تحقق عدالت چنین مىفرماید: «مادام که میان مردم رئیس با قدرت و توانا و عادلى باشد که در برابر دشمنان ایستادگى کند و فتنهجویان را سرکوب سازد و حق مظلومان را از ظالمان بستاند، امور نظم مىیابد و آشوبها فرو مىنشیند و زندگى جریان مىیابد و مردم به صلاح نزدیکتر مىشوند». (64) وى نسبتبه خلا امامت و نبود امام هشدار داده و خالى بودن زمین از وجود امام را تعطیلى امر خدا و موجب نابسامانى زندگى مردم مىداند: «... و هرگاه مردم رئیسى نداشته باشند، زندگانى ایشان سخت مىگردد و قوى بر ضعیف چیره گردیده و مردم در معاصى غوطهور مىشوند و هرج و مرج حاکم مىشود و [مردم] به فساد نزدیکتر و از صلاح دورتر مىگردند، و این براى کمال عقل امرى لازم است». (65)
به نظر مىرسد که معتزله در خصوص ضرورت وجود امامت در جهت تحقق عدالت، با امامیه هم عقیده مىباشند; زیرا عامه مردم در غیاب امام حقوق خود را از دستخواهند داد و این امرى است که اهل سنت آن را مورد توجه قرار داده و امامت را ریاست عامه در امور دین و دنیا به حساب آوردهاند.
وقتى امامیه از صفات امام مىگوید، تاکید دارد که امامتبعد از علىبن ابىطالب در نوههاى وى از حسین(ع) خواهد بود: «امامت تنها منحصر به فرزندان حسینبن على مىباشد و در میان فرزندان او و نسل فرزندان او ثابت است و به برادر یا عمو و سایر خویشان بر نمىگردد». (66) همچنین امامیه شرط مىکند که امام باید در صفات علم، کرم، شجاعت، عفت، خوشخویى، رحمت، سیاست، حسن تدبیر و سلامت جسمى بر مردمان خود مقدم باشد. (67) اینها شرایطى کلى است که هر مسلمانى با هر ایدهاى به آن اقرار مىکند، ولى آنها بر علم امام و ضرروت واسع الاطلاع بودن او تاکید مىکنند: «زیرا او در مقام امور دین، امام و متولى تمام امور حکومت، بزرگ و کوچک و معلوم و مبهم مىباشد... و اینکه [باید] به تمام احکام سیاست و شریعت عالم باشد.» (68) امامیه همچنین از سلامت عقلى به عنوان شرطى اساسى براى امام نام برده و آن را منعکس کننده نیک رایى و توان علم در سیاست و تدبیر مىداند. (69) و نیز بر عصمت امام تاکید دارد، زیرا معتقد است که امام الگوست و از اینرو ضرورى است که معصوم باشد; «... او (امام) مقتداى مردم است. مگر نه اینکه به خاطر همین است که به او امام گفته شده; زیرا امام یعنى کسى که مورد اقتداى مردم است. (70) از آنجا که امام همانند پیامبر است، ضرورت دارد که معصوم باشد: «زیرا ائمه در وجوب عصمت از تمام زشتىها و فواحش، از کودکى تا پایان عمر، همچون پیامبرانند. چرا که حافظان شرع و بر پاى دارندگان آنند و در این امر چون پیامبرند». (71) امامیه نظر خود درباره عصمت را چنین خلاصه مىکند: «... از آنجا که امامت عهدى از جانب خداست و امام را خدا منصوب مىکند، پس معصوم است». (72)
تاکید و اصرار امامیه بر عصمت امام، در مقابله فکرى با اندیشه سیاسى عباسیان که مروج این اعتقاد بودند که خلافت عباسى از جانب خداست و آنان در زمین خدا خلفاءالله هستند، از اهمیت فراوانى برخوردار مىباشد.
اما آیاتى از قرآنکه امامیه به موجب «نص» براى اثبات حق خود در امامت مورد استناد قرار داده، (73) همان آیاتى است که ابوعباس در اولین خطبه خود در کوفه هنگام اثبات حق اهل بیت در امامت مورد اشاره قرار داده است. بنابراین، تفاوت روشنى میان خطابههاى سیاسى علویان و عباسیان آن وقت از نظر تاکید هر طرف بر حق خود در امامت ملاحظه نمىشود و این امر تنها در هنگام تبادل نامه میان ابوجعفر و نفس زکیه پیرامون مسائل موجود میان آن دو آشکار مىگردد. در جریان تبادل این نامهها روشن شد که دعوت عباسیان چیزى جز یک وسیله تبلیغاتى براى تضعیف حکومت اموى نبوده و به آلام علویان توجهى نداشت. این نامهها یک ابزار تبلیغاتى بود که علویان از طریق آن، دلایل خود را مبنى بر اینکه على وصى و امام است، آشکار ساختند. (74) همچنانکه عباسیان به طور وضوح موضع خود را مبنى بر اینکه حق آنها در امامت از حق علویان کم ترنیست و امامتبه سبب نزدیکى آنها به پیامبر میراثى از جانب رسول خدا بر آنهاست، اعلام کردند. (75) به همین سبب مىتوان گفت که قبل از جدال منصور و نفس زکیه، در میان آلالبیت (آلمحمد) اختلافى نبود. یعقوبى این امر را چنین بیان مىکند: «... ابوجعفر منصور اولین هاشمى است که میان بنىهاشمبن عبدالمطلب فرقهبندى ایجاد کرد; [زیرا در زمان او بود که] به عدهاى عباسى و به عدهاى طالبى اطلاق شد.» (76)
اما معتزله که بیشتر از دیگران موضع عباسیان در قبال امامت را مورد تایید قرار مىدهند، معتقدند که امامت جزء اصول دین نیست، بلکه پاسخى به نیازها و مصلحت مسلمانان است; لذا منوط به منافع عمومى بوده و هدفش سرپرستى امور مردم مىباشد و به همین جهت مساله انتخاب امام در گرو مصلحت است. (77)
با اینکه معتزله به ضرورت امامت معتقد هستند، بر وجوب سمعى و نه عقلى آن تاکید مىکنند (78) و منظور ایشان شرع است نه اجتهاد، زیرا هدف شریعت تحقق بخشیدن به منافع مسمانان است. معتزله وجوب امامت و ضرورت آن را چنین مورد بحث قرار مىدهند: «... امام تنها امور سمعى همچون اجراى حدود احکام را مىخواهد و عقل علىرغم وجوب این امور نمىتواند به آن اقدام کند و به همین دلیل وجود امام واجب است و آنچه که واجب جز با آن انجام نگیرد نیز واجب است». (79) این دیدگاه معتزله مخالف دیدگاه امامیه است که امامت را رکنى از ارکان دین مىداند و آن را مسالهاى که در گرو مصلحت عمومى باشد، به حساب نمىآورد: «امامت مسالهاى نیست که مصلحت آن را اقتضا کند و به گزینش عامه مربوط باشد، بلکه یک مساله اصولى و رکنى از دین است». (80)
مساله انتخاب امام محور مهمى در پیدایش اختلاف میان جریانهاى فکرى در آن زمان بود و قاضى عبدالجبار با تاکید بر این امر، به ایجاد انشعاب میان مسلمانان پیرامون این مساله و اینکه برخى از آنان که اهل سنت و معتزله باشند، به تشکیل شورا و برخى دیگر نیز همچون شیعیان امامیه (81) به وجود نص در انتخاب امام اعتقاد داشتند اشاره مىکند. معتزله اصل شورا را به عنوان راهى براى انتخاب امام دانسته و اجماع صحابه را دلیل بر این امر مىداند. (82) آنها به انتخاب اصحاب حل و عقد اشاره نموده و بیان مىدارند که کمترین تعدادى که امامت را منعقد مىسازد، پنج تن مىباشد; زیرا بیعتبا ابوبکر از سوى عمر و با موافقت ابوعبیده، سالم، اسیدبن خضیر و بشربن سعد انجام گرفت. (83)
آنها همچنین به طرح دیدگاه خود پیرامون تعیین جانشین (استخلاف) به عنوان وسیلهاى براى تعیین امام پرداخته و قاضى عبدالجبار در مورد آن چنین مىگوید: حق امام است که [امامت را] به دیگرى واگذار نماید، زیرا این امر ادامه انجام تکلیف نمایندگى است و از جمله حق نظارت بر امور مسلمانان در زمان حیاتش مىباشد. اما به این شرط که این امر قبل از مرگ امام سابق به اجرا در نیاید. (84) وى در این مساله، به واگذارى خلافت از جانب ابوبکر به عمر استشهاد مىکند که بعد از مرگش این امر را به او تفویض نمود. (85)
قاضى عبدالجبار اشاره مىکند که ضرورى است آراء گروه از پنج راى کمتر نباشد، زیرا ابوبکر پیش از آنکه با کبار صحابه از جمله عبدالرحمنبن عوف مشورت نماید خلافت را به عمر واگذار نکرد. بنابراین، ابوبکر صرفا با نظر شخصى، از مردم براى عمر بیعت نگرفت، بلکه در این امر به نظر گروه متکى بود. (86)
معتزله نسبتبه مساله وجود نص که از جانب امامیه مطرح مىشود، موضع سرسختانهاى گرفته و معتقد است که جایز نیست مساله امامت تابع غیبیات باشد، همچنانکه امت نمىتواند نسبتبه مسالهاى که چیزى از آن نمىداند اجماع کند، به همین دلیل، مساله نص در نزد معتزله مردود است: «و این مساله [نص] امر مردودى است، زیرا امتبر کتمان امر واجب الاظهار و همچنین بر امرى خطا اجماع نمىکند و اگر این وصیت درستباشد عباس مجاز نبود که به هنگام بیمارى رسول خدا(ص) بگوید: آیا درباره این امر (امامت) از او سؤال کنیم که این امر از آن ماست و اگر از آن ما نبود بخواهیم آن را براى ما وصیت نماید». (87)
قاضى عبدالجبار موضع امامیه در خصوص نص و سؤال على(ع) از رسول خدا(ص) را بى اساس مىخواند: «اگر رسول خدا(ص) بر امامت على تصریح کرده و براى مردم آن را تبیین نموده بود، این سؤال معنایى ندارد.» (88) و اضافه مىکند که: «کتمان در اینجا توجیهى ندارد، زیرا نص رسول اکرم(ص) نسبتبه امام بزرگترین چیزى بود که امتبه آگاهى از آن نیاز داشت; لذا معنایى براى کتمان آن از مسمانان وجود ندارد.» (89)
معتزله شرایط امامت را مورد بحث قرار داده و اسلام، بلوغ، عقل و تدبیر را براى امام ضرورى مىشمارد (90) همچنین بر شرط عدل تاکید کرده و آن را اصلى مهم از اصول پنجگانه اسلام مىداند: «عدل ضرورى است، زیرا منافع امتبه امام واگذار شده و حدود و احکام را اجرا مىنماید و در صورت غیاب عدل، اطمینان به اعمال امام دچار خدشه مىشود و شک و تردید نزاهت مقاصدش را در خود مىگیرد و این چیزى است که امام باید از آن مبرا باشد». (91) معتزله نسبتبه شرط علم نیز توجه فراوانى نموده و به ضرورت وسیع بودن علم و آگاهى امام اعتقاد دارد و آن را باعث پیشبرد کامل امور دینى و دنیوى عامه مىداند. (92)
تاکید معتزله بر مساله گزینش و انتخاب امام مهمترین محور از دیدگاه عباسیان بود، به خصوص که انتخاب امام از نظر معتزله بر دو رکن اساسى متمرکز است و در این دو بعد نسبتبه دیدگاه عباسیان به امامت تاکید مىشود; اول: کنار نهادن نظریه نص به عنوان روشى براى انتخاب امام، و دوم: مشروعیتبخشیدن به نظریه تعیین جانشین (ولایت عهدى) به عنوان طریقهاى براى تعیین امام. این جهتگیرى باعث تقویت و استحکام سیطره عباسیان بر دستگاه خلافت مىشد.
اما اهل سنت نیز در مساله امامت داراى موضع متفاوت بودند. آنان هنگام صحبت از انتخاب امام، برگزینش ابوبکر بعد از وفات رسول خدا(ص) و توافق صحابه عادل بر واگذارى امر مسلمانان به عثمانبن عفان تکیه مىکنند و آن را شکلى از اشکال شورا به حساب مىآورند، به این دلیل که امام مىتواند ماموریت انتخاب امام را به عدهاى از اشخاص که به فضیلتشهرهاند و هر یک صلاحیت امامت را دارند واگذار نماید و دیگران به کسى که آنها انتخاب مىکنند و با او بیعت مىنمایند، رضایت دهند. (93)
این موضع با دیدگاه معتزله تفاوتى ندارد مگر در یک مساله اساسى و آن اینکه: «امامت جز با اجماع امت منعقد نمىشود». البته لازم است توجه شود که منظور از اجماع امت در این نظریه، شرکت تمام امت در جریان گزینش امام و حتى بیعتبا او نیست، بلکه مقصود اظهار رضایت امت و اطاعت از کسى است که امامت را به عهده مىگیرد. (94) آنها در این امر بر سابقه تاریخى انتخاب ابوبکر و عثمان تکیه مىکنند. (95)
سخن گفتن در مورد شورا و تعیین جانشین (ولایت عهدى) هدف مهمى را دنبال مىکند که همانا اثبات مشروعیت امامت از نظر تاریخى است. بدین دلیل، فقهاى اهل سنتبه مشروعیت استخلاف (تعیین جانشین) معتقدند و آن را یکى از روشهاى انتخاب امام به حساب مىآورند و دلیل این امر توصیف ابوابى مثل «باب الخلیفه یستخلف» از سوى آنهاست (96) و بر آنچه ابوبکر هنگام انتخاب عمر بن الخطاب براى جانشینى انجام داد، استناد مىکنند و آن را تقویت نظریه ولایت عهدى به حساب مىآورند که عباسیان بعد از امویان به آن ادامه دادند و در دوره خلافتخویش در بیش از یک مورد جانشین تعیین نمودند. (97) چنین رویکردى توجیه بىنظمى ولایت عهدى در میان عباسیان است که از هنگامى که منصور پسرش مهدى را بر عیسىبن موسى مقدم داشت، آغاز گردید و با کنار نهادن عیسىبن موسى توسط مهدى که خلافت را به پسرش موسى الهادى واگذار نمود ادامه یافت. سپس نوبتبه هارون الرشید رسید که با تقسیم ممالک اسلامى میان فرزندانش و به دلیل ایجاد بلوا میان امین و مامون باعث کاهش شکوه خلافت در نزد مسلمانان گردید. (98)
رویکرد فقها و موضع موافق ایشان نسبتبه مساله تعیین جانشین و انتخاب ولیعهد توسط خلفاى عباسى، موقعیت آنان را تحکیم کرد و این امر خود بیانگر نکتهاى بس مهم است که انتقاد عباسیان از امویان در مورد مساله دستبه دست گشتن امامت و زعامت در میان آنها، به هیچ وجه انتقاد از مساله و لایتعهدى نبوده است، بلکه هدف آنها تنها آشکار ساختن و بزرگنمایى خطاى امویان بوده است و اگر معتزله چنین اصلى را مورد انتقاد قرار مىداد، خدشهاى بر خلافت مامون وارد مىآمد و این چیزى است که با رابطه آنها با مامون و بلکه عامه عباسیان، سازگارى ندارد. رابطه میان عباسیان و معتزله بر دیدگاه معتزله نسبتبه امامتبا غلبه سایه افکند و درحالىکه خلافت امویان را خلافت غلبه و قهر توصیف مىنمودند، (99) به خلافت مامون که بعد از غلبه بر برادرش امین آن را به دست گرفته بود، (100) مشروعیتبخشیدند. در واقع، معتزله نظریه غلبه در امامت (دستیافتن به امامتبا زور) را رد نکردند، بلکه منظور آنها اظهار ظلم و تعدى امویان در حق دیگران بود، نه چیز دیگر. موضع اهل سنت در مواجهه با اقعیتخلافت در آن زمان و به ویژه دیدگاه عباسیان نسبتبه آن، با معتزله سازگارى داشت; زیرا اهل سنت نیز همچون عباسیان به این امر معتقد بودند که خلافت از جانب خداست. ابویوسف شاگرد ابوحنیفه دراینباره مىگوید: «خداوند به منت و رحمت و بخشایش خود اولیاى امر را جانشینان خود در زمین قرار داد و به ایشان نورى داد که امور تاریک میان رعیت را روشن مىگرداند». (101) برخى از فقها نیز خلافتبا غلبه را تایید کرده و آن را مشروع و عامه را ملزم به اظهار اطاعت دانسته و معتقدند هر کس با شمشیر حکومت را به دست گیرد امیر مؤمنین است. شافعى در اینباره چنین مىگوید: «هر کسى که از قریش باشد و مردم در رکاب او بجنگند و پشتسر وى نماز جمعه به جاى آورند، اگر با شمشیر بر خلافت دستیابد و خلیفه نامیده شود و مردم دور او گرد آیند، خلیفه است و هر کس با او بیعت نکند، بدعتگزار است». (102) حتى احمدبن حنبل که در زمان عباسیان رنجبسیار کشیده، چنین مىگوید: «هر کس با شمشیر بر آنها غلبه نموده خلیف شود و امیر المؤمنین خوانده گردد، بر هیچ کسى که به خدا و قیامت ایمان دارد، جایز نیست که شب کند و او را امام خود نخواند و او چه نیک باشد چه فاجر، امیر مؤمنان است». (103) فقها اعتراف مىکنند که خلیفه در قبال امت از هر مسؤولیتى آزاد است و او را خارج از چارچوب بازخواست قرار داده و تاکید مىدارند که نقش امت لزوم اطاعت است و باید دعاى واجب آنها براى امام این باشد که در بینشان عدالت کند، زیرا او در برابر خدا مسؤولیت دارد و اگر به معروف امر کرد و عدالت ورزید، اجرش با خداست و اگر غیر از آن کرد، گناهش برگردن اوست. (104)
چنین رویکردى از جانب فقها، به تدریج جامعه اسلامى را به سمت مردود شمردن خروج بر حاکم و شورش در مقابل او سوق داد و باعثشد نسبتبه کسى که بر امام خروج مىکرد به دیده فتنهجو و آشوب طلب نگریسته شود. تحقیق فقها در این موضوع نیز جز نوعى درجا زدن و ایستایى بر یک نظریه ثابتسیاسى در مورد مساله امامت و رهبرى نبوده است، از اینرو مىبینیم فقها به مبحث مبطلات وضو بسیار بیشتر از مسایل امامت پرداخته و درباره آن بررسى و تحقیق کردهاند. اما در مسایل امامت در واقع آنچه را که در میان امت رخ داده بود تکرار کرده و جز به مساله تعیین جانشین و مشروعیت کسب خلافتبه زور و غلبه و... نپرداختهاند، هر چند معتقدند این کار به منظور دفع فتنه و آشوب و حفظ وحدت امت اسلامى بوده است.
در این دوران، فقها همچنین از وحدت امامت و اینکه مسلمانان داراى یک امام باشند، دفاع نمودهاند; مثلا ابویوسف حدیثى از رسول خدا(ص) بیان مىکند که حضرت فرموده است: «هر که با امامى بیعت کند و دست در دستش نهد و دل بدو سپارد، باید تا آنجا که مىتواند وى را اطاعت کند و اگر کسى دیگر با او از در ستیز درآمد، گردنش را بزند». (105) و شافعى تا بدانجا پیش مىرود که مىگوید یکى بودن امام (وحدت امامت) مورد اجماع مسلمانان است: «... و اینکه مسلمانان اجماع کردند که خلیفه یکى باشد و قاضى و امیر و امام هم یکى باشد». (106)
فقها همچنین صفات امام را مورد بررسى قرار داده و به تقواء علم و سالمندى به عنوان عامل تقدم و دورى از هوى و هوس براى تحقق بخشیدن به عدالت تاکید کردهاند. (107) اما لزوم برخوردارى از این صفات تنها در لابهلاى کتابهایشان به صورت یک تئورى باقى مانده و صرفا تصویر آرمانى امام مسلمانان را رسم مىکند و به نظر مىرسد که فقها چنین صفاتى را بدون توجه به طبیعت تحولاتى که امامتبا آن روبروست، لازم دانستهاند. با ظهور علایم ضعف در دستگاه خلافت، پذیرش اهتمام فقها به اختیارات و وظایف امام توجیهپذیر مىگردد; زیرا صحبت از ضرورت اجراى شریعتبه وسیله امام و اجراى حدود و جنگ با مشرکان و توزیع «فىء» در میان مجاهدین و امامت نماز مسلمانان و تنظیم امور حج و تنظیم محاکم است و تمام این امور در چارچوب شریعت و مصلحت عامه امت قرار دارد. (108)
فقهاى اهل سنت از ویژگى قرشى بودن امام دفاع نمودند و این امر آنان را به نقل بسیارى از احادیثى که بر این امر اشاره دارد، سوق داد، چنانکه شافعى مسلمانان را ملزم به اطاعت از متغلب 4 - در صورت قرشى بودن - مىداند (109) برخى از آنها مخالفتبا قریش را مخالفتبا خدا مىدانند: «هر کسى قریش را تحقیر کند، خداوند او را تحقیر خواهد کرد... اگر ترس از این نبود که قریش سرمستشود، شما را از آنچه قریش نزد خداوند - عزوجل دارد، آگاه مىساختم.» (110)
شاید انگیزه تاکید ایشان بر این ویژگى، در ارتباط با تحولات جدید حکومت مانند مشارکت غیر عربها در فعالیتهاى حکومت و نیز ستیزهاى داخلى میان خود افراد خانواده عباسى باشد. (111) همچنین، شاید ما در اینجا انسجام آشکارى میان جریانهاى فکرى آن زمان از جمله دیدگاه خود عباسیان حس کنیم، زیرا همه آنها نسبتبه نیاز امتبه امامت و ضرورت وجود یک امام (وحدت امامت) براى مسلمانان در جهتحفاظت از وحدت مسلمین تاکید داشتند. ولى آنچه واقعا توجه برانگیز است، موضع فقها مىباشد. چگونه مىتوان شکاف عمیق موجود میان مفاهیم آرمانى فقها و واقعیتخلافت را که به طور کامل ناقض آن چیزى است که فقها مطرح مىکنند، درک کرد؟
فهم و درک این امر جز بر این اساس امکان ندارد که این مساله توجیه عریانى است که تحت پوشش دستاویزها و بهانههاى متفاوت انجام مىگیرد و در راس این دستاویزها ترس از فتنه و حفظ وحدت مسلمانان قرار دارد. اگر به مساله یکى بودن امام که به اعتقاد فقها ضامن حقیقى وحدت مسلمین و دفع فتنه از آنهاستبنگریم متوجه خواهیم شد که پاسخ آنها به وجود بیش از یک امام دیر انجام پذیرفت ضمن اینکه آنها در نهایت، وجود بیش از یک امام در سرزمین مسلمانان را جایز دانستند. (112)
شکاف میان نظریات فقها و تحولات حادث در حکومتبنىعباس عمیقتر مىشد و فقها با تاثیرپذیرى از صفات خلفاى راشدین، از صفات امام مانند علم، اخلاق، عدالت تقوا و حسن تدبیر همراه با توان نظامى و سیاسى سخن مىگفتند. (113) اما بدون توجه به واقعیت موجود، چنین صفاتى تنها به عنوان مرجع بحث از تصویر آرمانى امام عادل مطرح بود. در اینجا باید اشاره کرد که فقها در نظر خود درباره صفات امام، با معتزله همعقیده بودند و جاحظ در رسائلش به این مساله اشاره نموده است. (114)
فقها بر موضع خود در دفاع از خلافتباقى ماندند و بر جایگاه خلیفه در جامعه تاکید ورزیده و با به کارگیرى الفاظى همچون «خلیفةالله»، «سلطانالله» و «ظلالله» (سایه خدا)»، موجب تقویت جایگاه خلیفه گردیدند. البته در این کار هدف بلندى تعقیب مىشد و آن اهتمام فراوان به این امر بود که خلافت تجزیه نشود و براى این منظور اقدام به ایجاد زمینه و پایگاهى گسترده نمودند که همه، اعم از موافقان و مخالفان، پیرامون دستگاه خلافت گرد آیند. (115)
موضع توجیه واقعیت و قبول آن تنها منحصر به فقهاى اهل سنت نبود. بلکه معتزله نیز به ناچار با نادیده گرفتن این امر که معتصم، امام مسلمانان در آن زمان، امى و بىسواد بود بر صفات امام مانند عدل، علم و حسن تدبیر اصرار مىورزیدند، (116) درحالىکه مىدانستند که این صفات با واقعیت موجود هماهنگى ندارد صرفا تصویرى از امام آرمانى است. همچنین، معتزله به رغم اینکه معتقد به وجود یک امام بودند، ناچار شدند در برابر تحولاتى که در کیان و حقیقتخلافتبه وجود آمده بود، به توجیه وجود بیش از یک امام بپردازند.
استاد «عبدالعزیزالدورى» به بیان تاثیرگذارى وسیع عباسیان در دستگاه خلافت - از جمله تاثیرگذارى در میان فقها - و نیز بیان شکست تمامى آنها در اهتمام بر مفاهیم اسلامى مىپردازد و مىگوید: «عباسیان در برپایى مؤسسات عمومى که به تعیین مفاهیم اسلامى بپردازد، شکستخوردند... و خلافت در سراشیبى خود بر اشتیاق و اهتمام فقها نسبتبه شریعت اثر کرد... تا میان مفاهیم اسلام و اوضاع متناقض خلافت هماهنگى ایجاد کنند» (117)
پىنوشتها:
1. طبرى، تاریخ 6/562، 7/425 و به بعد.
ن.ک: عبدالعزیز الدورى، العصر العباسى الاول، ص 10 و به بعد.
ر.ک: به ضوء جدید على الدعوة العباسیة، مجله کلیه الاداب و العلوم، بغداد ش2 ژوئن 1957.
2. طبرى، تاریخ 7/425.
3. طبرى، تاریخ 7/425.
4. طبرى، تاریخ 7/426-427.
5. مسعودى، مروج الذهب 3/312.
6. طبرى، تاریخ 7/425
7. طبرى، تاریخ 7/426.
8. همان، 7/428.
9. مسعودى، مروج الذهب 3/11/3-312.
10. ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبین، 127.
11. طبرى، تاریخ 7/472.
12. همان 7/562 و پس از آن.
13. همان 7/566.
14. همان 7/566.
15. طبرى، تاریخ 7/567.
16. طبرى، تاریخ، 7/567.
17. همان، 7/567
18. همان، 7/567
19. طبرى، تاریخ، 7/569.
20. همان، 7/569.
21. همان، 7/570.
22. طبرى، تاریخ 7/570.
23. همان، 7/570.
24. همان، 7/571.
25. طبرى، تاریخ 7/571. جهت مطالعه بیشتر در مورد ارتباط عباسیان با علویان ر.ک: عبدالعزیز الدورى، العصر العباس الاول ص 62 به بعد، فروق عمر: العباسیون الاوائل، ص 92 به بعد، فضلیة عبدالامیر، تاریخ الفرقه الزیدیه، ص 119 و به بعد.
26. ابن عبدربه: العقد الفرید 2/37.
27. طبرى، تاریخ 8/104.
28. طبرى، تاریخ 7/105.
29. مسعودى، مروج الذهب، 3/394.
30. طبرى، تاریخ 8/428 جهت مطالبه بیشتر ر.ک: عبدالعزیز الدورى، النظم الاسلامیة 45 و پس از آن.
31. همان، 8/124 جهت مطالعه بیشتر ر.ک: عبدالعزیز الدورى، العصر العباسى الاول 81، 138 - شاکر مصطفى دولة بنىالعباس 1 و 451، 428.
32. همان، 8/124.
33. مسعودى، مروج الذهب 3/314.
34. ابن الاثیر، الکامل 6/65.
35. طبرى، تاریخ 7/428.
36. مسعودى، مروج الذهب 3/220.
37. نوبختى، فرق الشیعه 18.
38. همان، 18.
39. شهرستانى، الملل و النحل 1/155.
40. فضیلة عبدالامیر: تاریخ الفرقة الزیدیة 311 به نقل از: الشرفى عمدة الاکیاس صفحه 514.
41. شیخ مفید: الرسائل 3، نوبختى: فرق الشیعه 18.
42. جاحظ: استحقاق الامامة، تحقیق، عبدالسلام هارون 4/207-208.
43. نوبختى، فرق الشیعه 35، شیخ مفید، اوائل المقالات 9.
44. جاحظ، استحقاق الامامة 2/214.
45. جاحظ، اتسحقاق الامامة 4/214.
46. طبرى، تاریخ 8/154 جهت مطالعه بیشتر ر.ک به: شاکر مصطفى: دولة بنىالعباس 1/663-665.
47. کلینى: الروضة فى الکافى 8/264.
48. جاحظ: استحقاق الامامة 4/207.
49. ابن حبیب: المحبر 384.
50. الانفال / 75.
51. کلینى: اصول کافى 1/285 (منظور از دو برادر، زیدبن على و برادر بزرگش محمدبن على الباقر یکى از ائمه دوازده گانه است).
52. طوسى: تلخیص الشافى 1/194.
53. صدوق: عیون اخبار الرضا 1/249.
54. الاحزاب / 32.
55. الاسراء / 26.
56. کلینى: اصول کافى 1/294.
57. الشورى / 23
58. کلینى: اصول کافى 1/295.
59. همان، 1/296.
60. اربلى: کشف الغمة 1/30.
61. کلینى: اصول کافى 1/277.
62. همان 1/178 و النکت الاعتقادیة 39-47.
63. ابن المطهر: احقاق حق 1/197
64. طوسى: تلخیص الشافى 1/70.
65. همان.
66. کلینى: اصول کافى 1/285.
67. کلینى: اصول کافى 1/312-314-321-323.
68. طوسى: تلخیص الشافى 1/245.
69. همان 1/274 ر.ک: عبدالعزیز الدورى: النظم الاسلامیه 93 به بعد.
70. طوسى: تلخیص الشافى 1/201.
71. ابن المطهر: احقاق الحق 7/197.
72. ابن المطهر: احقاق الحق 7/197.
73. الاحزاب 33، الشورى 23، الشورى 23، الحشر 7، الانفال 41، الاسراء 26.
74. طبرى، تاریخ 7/567.
75. همان 7/571.
76. یعقوبى: مشاکلة الناس لزمانهم ص 22-23 جهت مطالعه بیشتر پیرامون موضوع امامیه در قبال خلافت ر.ک: عبدالعزیز الدورى: النظم الاسلامیة 91 به بعد.
77. عبدالجبار: المغنى 20/1/227-20/1/228.
78. همان 20/1/17 و به بعد.
79. عبدالجبار: المغنى 20/1/39-74 ر.ک: المعتزله و اصول الحکم، ص 7 و به بعد.
80. شهرستانى: الملل و النحل 1/146، ابن تیمیه: مناهج السنة 1/65.
81. عبدالجبار، المغنى 20/1/47.
82. همان 20/1/306-319.
83. عبدالجبار، المغنى، 20/1/295 ر.ک: به محمد عماره: المعتزله و اوصل الحکم ص 123 و به بعد.
84. بعدالجبار: المغنى، 20/1/262-20/2/5.
85. همان.
86. همان، 20/1/252-20/2/675، 8.
87. همان، 20/1/123.
88. عبدالجبار، المغنى، 20/1/123 به این گفته ابنابى الحدید ر.ک: به: «... على نسبتبه این امر [امامت] اولى و احق است. اما نه بر وجه وجود نص، بلکه بر وجه افضلیت» شرح نهج البلاغه 1/46.
89. همان.
90. عبدالجبار، المغنى: 30/2/168.
91. همان 20/1/201-20/2/71.
92. همان 20/1/211-212. ر.ک: محمد عماره: المعتزله و اصول الحکم 152-153.
93. احمدبن حنبل: السنة 229. بخارى: الصحیح 5/8، 22، 210، 9/100، 101.
مسلم: الصحیح 6/4-5 ابن سعد: الطبقات: 2/20-23.
94. خیرالدین یوجه سویى: تطور الفکر السیاسى عند اهل السنه 107.
95. البغدادى: اصول الدین 287.
96. الحمدبن حنیل: السنة 292، بخارى: الصحیح 9/100-101، مسلم: الصحیح 6/4-5 ر.ک: خیرالدین یوجه سوى: تطور الفکر السیاسى عند اهل السنة 147 به بعد.
97. ابویوسف: الخراج 84 و پس از آن، ماوردى: الاحکام 316.
ر.ک: عبدالعزیز الدورى: العصر العباسى الاول 81، 83، 99، 102، 138.
98. طبرى، تاریخ 7/426.
99. جاحظ: النابتة، تحقیق عبدالسلام هارون 2 و 10 به بعد.
100. طبرى، تاریخ 8/478 و ما بعد.
101. ابویوسف: الخراج 68،70-71.
102. بیهقى: مناقب الشافعى 448.
103. احمدبن حنبل: السنه 7/202، 9/136، 142، بخارى: صحیح 7/79، ابوعبید: الاموال 11.
104. ابویوسف: الخراج 68-69.
105. ابویوسف: الخراج 68-71.
106. شافعى: الرساله 419-420. بیهقى: مناقب الشافعى 435.
107. بخارى، صحیح 1/175-177. مسلم: صحیح 2/144-134.
108. احمدبن حنبل: المسند 1/279، 282، 2/9، 5/96، 232-233، 6/230، /292 7/138.
بخارى: صحیح 4/60-61، 9/59-60، 60، 77، 81، 82، 86، 89، 95، 152، 138، 139.
109. بیهقى: مناقب الشافعى 448.
110. الناشىء الاکبر: مسائل الامامیه 62-63، شافعى: الام 1/188-19 (صفات الائمه).
احمدبن حنبل: المسند 3/42، 62، 90، 7/29، 13/282، 14/72، 16/105، 310، 17/147، 18/171 - بخارى: صحیح 4/217-218، 9/77-78.
111. خیرالدین یوجه سوى: تطور الفکر السیاسى عند اهل السنة 110-111.
112. بغدادى: اصول الدین 247.
113. بخارى: صحیح 1/175-177، مسلم: صحیح 2/133-134، الفراء: طبقات الحنابلة 2/305.
114. جاحظ: العثمانیه 266 به بعد، جاحظ: رسالة الحکمین 423.
115. احمدبن حنبل: المسند 13/481-4. الترمذى: السنن 9/68-70 (هر که سلطان خدا را تحقیر و هتک نماید خداوند او را تحقیر خواهد کرد) ابنابى عاصم: السنة 2/487 و پس از آن.
116. عبدالجبار: المغنى 20/1/171، 20-203.
117. عبدالعزیز الدورى: الدیمقراطیة فى فلسفه الحکم العرب (المستقبل العربى) ش 9، 1989، 65.
منابع:
الف - اصلى
- القرآن الکریم
- ابن الاثیر: علىبن محمدابن ابىالکرم (630ه) الکامل فى التاریخ دار صادر، القاهره، 1883م.
- احمدبن حنبل (241ه). المسند: تح: احمد شاکر و الحسین عبدالمجید هشام دارالمعارف، القاهرة، 1980م.
- الاربلى: ابوالحسن علىبن ابىالفتح (693ه). کشف الغمة فى معرفة الائمة، النجف 1969م.
- الاصبهانى: ابوالفرجعلىبن الحسین (356ه). مقاتل الطالبیین، النجف، 1943م.
- البخارى: ابوعبدالله محمدبن اسماعیل (256ه). الجامع الصحیح، تح: احمدمحمد شاکر، دارالجبل، بیروت، بىتا.
- البغدادى: عبدالقاهربن طاهر (429ه). کتاب اصول الدین، دارالمدینة، (عین طبعة استانبل مدرسة الالهیات، مطبعة الدولة ط 1 1928)، بیروت بىتا.
- البیهقى: ابوبکراحمدابن الحسین (458ه). مناقب الشافعى، تح: السید احمد صقر، دارالتراث، ط 1، القاهره، 1971م.
- الترمذى: ابوعیسىمحمدبن عیسى (279ه). سنن الترمذى، شرح الامام ابن العربى المالکى، دارالکتاب العربى، بیروت، بىتا.
- ابن تیمیة: تقىالدین احمدبن عبدالحلیم (728ه). منهاج السنة النبویة فى نقض کلام الشیعة و القدریة، و بهامشه بیان موافقة صریح المعقول لصحیح المنقول، (غیر مکتمل)، تح: محمد رشاد سال، مکتبة دارالعروبة، القاهره، 1964م.
- الجاحظ: ابوعثمان عمروبن بحر (255ه).
العثمانیة: تح: عبدالسلام محمد هارون، مکتبة الخانجى بمصر و مکتبه المثنى، بغداد 1955م.
رسالة الحکمین و تصویب امیرالمؤمنین علىبن ابىطالب فى فعله: تح و نشر: شارل بلا، مجله المشرق، العدد 4-5، سنه 52-1958م.
- الرسائل السیاسیة: قدم لها و بوبها: على ابوملحم، دار مکتبة الهلال، بیروت، 1987م.
- ابن حبیب: ابوجعفر محمدبن حبیب البغدادى (254ه) المحبر، مطبعة جمعیة دائرة المعارف العثمانیة، حیدرآباد، 1942م.
- ابنابى الحدید: ابوحامد عبدالحمیدبن هبةالله (622ه). شرح نهجالبلاغه، تح: محمد ابوالفضل ابراهیم، دارالفکر، بیروت، 1967م.
- ابن سعد: محمدبن سعد (230ه). کتاب الطبقات الکبیر، تح: اوچین منوخ ادوارد سخود و اخرون مؤسسه النصر، طهران، بىتا.
- الشافعى: محمدبن ادریس (204ه).
الرسالة، تح: احمدمحمد شاکر، مکتبة و مطبعة مصطفى البابى الحلبى و اولاده، القاهره، 1940م.
الام، دارالفکر، بیروت، 1983م.
- الصدوق: ابوجعفر محمدبن علىبن الحسین القمر (381ه). عیون اخبار الرضا، مطبعة دارالعلم، قم، 1961م.
- الطبرى: ابوجعفر محمدبن جریر (310ه)، تاریخ الرسل و الملوک، تح: محمد ابوالفضل ابراهیم، دارالمعارف، القاهرة، 1967م.
- ابن ابى عاصم: ابوبکربن الضاحاک (287ه) کتاب السنة، تح: محمدناصر الالبانى، المکتب الاسلامى، بیروت، 1980م.
- عبدالجبار الهمدانى: ابوالحسین عبدالجباربن احمد المعروف بقاضى القضاه (415ه). المغنى فى ابواب العدل و التوحید، تح: الدکتور عبدالحلیم محمود و الدکتور سلیمان الدنیا، الدارالمصریة للتالیف و النشر، القاهرة، 1965م.
- ابن عبید: القاسمبن سلام م (224ه)، الاموال، تح: محمدخلیل هراس، دارالفکر، بیروت، 1975م.
- الفراء: ابویعلى القاضى محمدبن الحسین (458ه). طبقات الحنابلة، تح: محمدحامد الفضى، القاهرة، 1952م.
- الکلینى: ابوجعفر محمدبن یعقوببن اسحاق (349ه). الاصول فى الکافى، تصحیح: على اکبر الغفارى، مکتبة الصدوق، طهران، 1945م.
- الماوردى: ابوالحسن علىبن محمد (450ه) الاحکام السلطانیة و الولایات الدینیة، بغداد، 1989م.
- المسعودى: ابوالحسن علىبن الحسینبن على (346ه). مروج الذهب و معادن الجوهر، تح: محمدمحىالدین عبدالحمید، مطبعة السعادة مصر، بىتا. و طبعة بربیة دى مینر و بافیه دى کرتاى، عنى بتصحیحه: شارل بلا، منشورات الجامعه البنانیة، بیروت 1979م.
- مسلمبن حجاجبن مسلم (261ه) الجامع الصحیح، دارالافاق الجدیدة، بیروت.
- ابن المطهر: جمالالدین الحسنبن یوسف (726ه) احقاق الحق، مطبعة السعادة، القاهرة 1906م.
- الشیخ المفید: محمدبن محمد النعمانى الکعبرى البغدادى (413ه).
الارشاد: نشر مکتبة الحیدریة، النجف، 1962م.
اوائل المقالات فى المذاهب و المختارات: مطبعة رضایى، تبریز، 1951م.
الرسائل: نشر مکتبة دارالکتب التجاریة، النجف.
النکت الاعتقادیة: المطبعة العصریة، بغداد، 1923م.
- الناشى الاکبر: (293ه) مسائل الامامه مقتطفات من الکتاب الاوسط فى المقالات، تح: یوسف فان اس، المعهد للابحاث الشرقیة، بیروت 1971م.
- النوبختى: ابومحمد الحسنبن موسى (300ه) فرق الشیعة، تعلیق: محمد صادق بحر العلوم، المکتبة الحیدریة، النجف.
- الیعقوبى: احمدبن ابىیعقوببن جعفربن وهب الکتاب المعروف بابن واضح الاخبارى، (282ه). مشاکلة الناس لزمانهم: تح: ولیم ملورد. دارالکتاب الجدید، بیروت، 1962م.
- ابویوسف: یعقوببن ابراهیم (182ه) کتاب الخراج: تح: احسان عباس، دارالشروق، بیروت، 1985م.
ب - تحقیقات جدید:
- خیرالدین یوجه سوى: تطور الفکر السیاسى عند اهل السنة، فترة التکوین بدایته حتى الثلث الاول من القرن الرابع الهجرى، دارالبشیر للنشر و التوزیع، عمان، 1992م.
- الدورى، عبدالعزیز:
العصر العباسى الاول (دراسة فى التاریخ الاقتصادى و الادارى و المالى) دارالطلیة، بیروت، 1988م.
النظم الاسلامیة (الخلافة، الضرائب، الدواوین، الوزارة) مطبعة نجیب، بغداد، 1950م.
- شاکر مصطفى: دولة بنىالعباس، وکالة المطبوعات للنشر، بیروت، 1974م.
- فاروق عمر: العباسیون الاوائل، جامعة بغداد، بغداد، 1977م.
- فضیلة عبدالامیر: تاریخ الفرقة الزیدیة بین القرنین الثانى و الثالث الهجرى مطبعة الاداب النجف، الاشرف، 1974م.
- محمد عمارة: المعتزلة و اصول الحکم، المؤسسه العربیة للدراسات و النشر، بیروت 1977م.
ج - مقالهها:
- الدورى، عبدالعزیز:
ضوء جدید على الدعوة العباسیة، (مجلة کلیة الاداب و العلوم)، بغداد، العدد 2 حزیران، 1977م.
الدیمقراطیة فى فلسفة الحکم العربى (مجلة المستقبل العربى)، العدد 9، 1979م.
- فاروق عمر: موقف المعتزله السیاسى من العباسیین (مجلة الاقلام)، بغداد، العدد 4، 1968م.
یادداشتها:
1) دانشجوى دکترى تاریخ اسلام دانشگاه تهران.
2) در برابر آن، امامت افضل قرار دارد.
3) دستیازیدن به خلافت از طریق زور و غلبه.
4) کسى که با غلبه و زور امور خلافت را به دست گیرد.