فلسفه سیاسی چیست؟
آرشیو
چکیده
متن
معنی فلسفه سیاسی و خصیصه معنادار آن امروه به همان اندازه روشن است که از زمان بروز آن در آتن تا به حال مشهود بوده است.هر عمل سیاسی یا به هدف تغییر وضع موجود صورت میپذیرد یا به هدف حفظ آن.هر گاه میل و آرزو معطوف به حفظ وضع موجود باشد، منظور آن است که از تغییر در جهت بدتر شدن جلوگیری شود؛هر گاه میل به تغییر باشد، منظور آن است که تغییراتی در جهت بهتر شدن حاصل آید.پس تمام اعمال سیاسی به وسیله مفاهیم بهتر یا بدتر هدایت میشوند.امّا مدلول تصور بهتر یا بدتر تعمق در باره امر«خوب»یا «خیر»است.آگاهی به امر خیر تمام اعمال ما را هدایت میکند.این آگاهی *این مقاله یکی از سخنرانیهای مهم لئو استراوس است که در سالهای گذشته در کتابها و مجلات متفاوت نشر شده است.ترجمه حاضر از کتاب زیر بر گرفته شده است که تصادفا عنوان خود مقاله را دارد:
Leo Stauss, What is Political Philosophy, )Chicago: The university Press, 8891(, pp. 9-55.
خصلت گمانی را دارد که دیگر مورد سؤال نیست ولی با قدری تأمل، ثابت میشود که سؤال برانگیز است.این واقعیت که میتوان در باره آن سؤال نمود ما را به طرف تصوری از خوب و خیر که دیگر سؤال برانگیز نیست و در جهت اندیشهای که دیگر گمان نیست بلکه معرفت است، هدایت میکند.پس تمام اعمال سیاسی به طرف معرفت به امر خیر یا خوبی جهت دارند، یعنی معرفت به زندگی یا جامعه خوب.زیرا جامعه خوب، مبیّن سعادت کامل سیاسی است. اگر این جهت دار بودن تصریح شود و اگر انسانها هدف صریح خود را کسب معرفت نسبت به زندگی و جامعه خوب قرار دهند، فلسفه سیاسی پدیدار میشود.نامگذاری این مشغله به عنوان فلسفه سیاسی، حاکی از آن است که این فعالیت جزئی از یک کل است:یعنی جزئی از فسلفه؛یا به عبارت دیگر فلسفه سیاسی شاخهای از فلسفه است.در اصطلاح«فلسفه سیاسی»، کلمه«فلسفه» بیانگر روش بحث از مقوله سیاسی است:روشی که هم فراگیر است و هم به ریشه مسئله توجه دارد.«سیاسی»هم بیانگر موضوع بحث است و هم کار ویژه این مشغله را نشان میدهد، فلسفه سیاسی با مسائل سیاسی و با روشی سر و کار دارد که معنای آن مربوط بودن با زندگی سیاسی است.بنا بر این موضوع آن باید با هدف، یا غایت عمل سیاسی یکسان باشد.مدار بحث فلسفه سیاسی اهداف عظیم بشری است:آ زادی، حکومت، امپراتوری-اهدافی که قادر است بشر را از حد نفس بیمایه خویش ارتقاء دهد.فلسفه سیاسی آن شاخه از فلسفه است که با زندگی سیاسی، یعنی زندگی غیر فلسفی و زندگی بشری، بیشترین نزدیکی را دارد.ارسطو تنها در کتاب سیاست از سوگند استفاده میکند-یعنی همان امری که تقریبا بنحوی گریز ناپذیر با هر نوع سخنرانی مهیج همراه است.
از آنجا که فلسفه سیاسی شاخهای از فلسفه است، حتی مقدماتیترین توضیح در مورد اینکه«فلسفه سیاسی»چیست، هر قدر هم که مقدماتی باشد نمیتواند از توضیح اینکه فلسفه چیست معاف گردد.فلسفه، به عنوان جستاری برای حکمت، جستاری است برای معرفت جهانشمول، یعنی برای معرفت نسبت
به کل، اگر چنان معرفتی هم اکنون در اختیار بود، اصلا جستار ضرورت پیدا نمیکرد.مع هذا، فقدان معرفت از کل به این معنا نیست که انسان از کل تصوری ندارد:فلسفه ضرورتا بعد از تصور و گمان نسبت به کل حاصل میشود.بنا بر این، فلسفه کوششی است برای نشاندن معرفت از کل بجای گمان نسبت به کل. فیلسوفان غالبا به جای«کل»میگویند«تمام امور»:کل تکهای خالص یا یک تاریکی غلیظ نیست که در آن شخص نتواند اعضای کل را از یکدیگر تشخیص داده یا همه چیز را متمایز کند.جستار برای معرفت به«همه چیزها»به معنای جستار برای معرفت به خدا، جهان، و انسان است؛یا به بیانی دیگر، جستاری است برای معرفت به طبیعت هر چیز؛و طبایع در تمامیت خود«کل»هستند.
فلسفه اساسا نه به معنی رسیدن به حقیقت، بلکه جستار برای حقیقت است. خصیصه متمایز کننده فیلسوف این است که«او میداند که چیزی نمیداند»، و بصیرت او نسبت به جهالت ما در باره مهمترین چیزها، وی را تحریک میکند که تمام قدرت خود را در جهت معرفت بسیج کند.اگر سؤالات مربوط به این چیزها را از سر باز کند یا به این دلیل که که نمیتوان آنها را پاسخ گفت، به آنها توجه نکند، دیگر فیلسوف نیست.ممکن است این طور باشد که در ارائه پاسخهای ممکن به این سؤالات، موافقت و مخالفت همیشه، کم و بیش، توازنی همسان داشته باشند، و بنا بر این فلسفه هرگز از مرحله مجادله فراتر نرود و هرگز به سطح تعیین نرسد.این بدین معنا نیست که بگوییم فسفه عقیم است.چرا که دریافت واضح از یک سؤال اساسی الزام میکند که طبیعت موضوع مورد سؤال را بفهمیم.معرفت اصیل از یک سؤال اساسی، از طریق فهم آن، بهتر از ندیده گرفتن یا بیتفاوتی نسبت به آن است، خواه این بیتفاوتی با غفلت همراه باشد یا با معرفت نسبت به پاسخ سؤالات متعدد حاشیهای یا زود گذر.«داشتن حداقل معرفت نسبت به موضوعات اساسی از معرفت تام نسبت به موضوعات حاشیهای بهتر است.»(توماس آکوئیناس.سوماتئولوژیکا، کتاب اوّل بخش الف 5).
اگر فلسفه این طور درک شود، فلسفه سیاسی شاخهای از آن است.پس
فلسفه سیاسی کوششی خواهد بود برای نشاندن معرفت نسبت به طبیعت چیزها و امور سیاسی به جای گمان در باره طبیعت چیزها و امور سیاسی.
امور سیاسی به دلیل طبیعتشان موضوعیت دارند، و از این رو تائید یا رد، انتخاب یا طرد، ستایش یا مذمت میشوند.آنها به دلیل طبیعتشان خنثی نیستند، بلکه سر منشاء ادعاهایی هستند که بنی آدم نسبت به اموری چون اطاعت، وفا داری، تصمیم یا قضاوت ابراز میکنند.اگر انسان دعوت صریح یا ضمنی آنها را برای مورد قضاوت قرار گرفتن از جهت خوبی یا بدی، جدی تلقی نکند، یعنی، اگر انسان آنها را با سنجهای از خوبی و بدی محک نزند، آنها را به مثابه آنچه هستند، یعنی به مثابه امور سیاسی، درک نمیکند.انسان برای قضاوت صحیح، باید معیارهای حقیقی را بداند.اگر فلسفه سیاسی مایل است حق مطلب را نسبت به موضوع خود ادا کند، باید برای دست یافتن به معرفت اصیل نسبت به این سنجهها بکوشد.فلسفه سیاسی میکوشد تا حقیقتا طبیعت امور سیاسی و نظم سیاسی خوب و درست هر دو را بداند.
فلسفه سیاسی باید از اندیشه سیاسی به طور کلی متمایز شود.در زمان ما، هر دو بکرات همسان تلقی شدهاند.برخی تا آنجا پیش رفتهاند که عنوان فلسفه را پست میشمارند و در باره فیلسوفان به عنوان«دغل بازان مبتذل»صحبت میکنند.منظور ما از اندیشه سیاسی تعمق در باره آراء سیاسی یا ارائه تفسیری از آنهاست؛و منظور از فکر سیاسی هر«خیال، مفهوم، نوع، یا هر امر سیاسی بارز دیگری است که در موقع تفکّر در باره آن، ذهن به خدمت گرفته میشود»و به اصول اساسی سیاسی میپردازد.بنا بر این، هر فلسفه سیاسی، اندیشه سیاسی است.امّا هر اندیشه سیاسی، فلسفه سیاسی نیست.در عرصه واقعیت، اندیشه سیاسی نسبت به تمایز میان گمان و معرفت بیتفاوت است؛ولی فلسفه سیاسی کوششی است آگاهانه، منسجم و انعطاف ناپذیر برای نشاندن معرفت نسبت به اصول سیاسی به جای گمان نسبت به آنها.اندیشه سیاسی ممکن است نخواهد چیزی بیش از تبیین یا دفاع از یک باور جزما قبول شده، یا یک اسطوره نیروبخش
باشد، و یا حتی براستی چنین باشد؛امّا برای فلسفه سیاسی ضروری است که توسط آگاهی بیقرار نسبت به تفاوت بنیانی بین باور، اعتقاد و معرفت به حرکت درآید یا حرکتش حفظ شود.یک متفکّر سیاسی که فیلسوف نیست، اساسا جذب نظم یا سیاستی خاص میشود و یا وابسته به آن است؛در حالی که فیلسوف سیاسی اساسا به حقیقت وابسته است یا به آن جذب میشود.اندیشه سیاسی که فلسفه سیاسی نیست، خود را، ضمن چیزهای دیگر، در قوانین، مقررات، شعر، داستان یا نشریه بیان میکند؛امّا شکل مناسب برای ارائه فلسفه سیاسی رساله است.اندیشه سیاسی به قدمت نژاد بشر است؛نخستین فردی که کلمهای مثل «پدر»یا اصطلاحی مثل«انسان نباید...»را به زبان راند، اولین اندیشمند سیاسی است؛در حالی که فلسفه سیاسی در یک زمان خاص در گذشتهای ثبت شده ظهور کرد.
امروزه مراد اغلب مردم از نظریه سیاسی، تفکری فراگیر در باره شرایط سیاسی است که به ارائه یک سیاست همه جانبه میانجامد.چنین تفکری، در آخرین وهله به اصولی جلب میشود که مورد قبول افکار عمومی یا بخش عمدهای از آن است؛ منظور این است که آنها به طور جزمی اصولی را قبول میکنند که بخوبی مورد سؤال قرار گیرد.آثار فلسفه سیاسی در این معنا ممکن است کتاب پینسکر Pinsker به عنوان آزاد بخواهی خود بخودی یا کتاب هر تزل Herzl، دولت یهودی، باشد.مضمون اصلی کتاب پینسکر در این کلمات خلاصه میشود:«اگر من به فکر خود نباشم، چه کسی به فکر من خواهد بود؟و اگر الان نباشم، چه وقت؟»این مضمون، عبارات زیر را حذف میکند:«اگر من تنها بفکر خودم باشم، چه هستم؟»ردّیه خاموش و ضمنی پینسکر بر این نوع آزادیخواهی، تفکری را که در عبارت حذ شده مستتر است، فرضیه بارزی میداند برای احتجاجی که رساله وی ارائه نموده است.پینسکر این ردّیه را توجیه نمیکند.برای توجیه این ردیه باید به گفتارهای سوم و شانزدهم از رساله کلامی سیاسی، اثر اسپینوزا، یا به اثر یک فیلسوف سیاسی مراجعه نمود.
ما مجبوریم میان فلسفه سیاسی و کلام سیاسی نیز تمایز قائل شویم.آنچه ما از کلام سیاسی میفهمیم، آن تعلیمات سیاسی است که از وحی الهی ناشی میشود.فلسفه سیاسی محدود است به آنچه در دسترس ذهن بشری ورز نیامده قرار دارد.در خصوص فلسفه اجتماعی، باید گفت موضوع آن با فلسفه سیاسی یکسان است، اما فلسفه اجتماعی موضوع را از نقطه نظری متفاوت مورد بررسی قرار میدهد.فلسفه سیاسی بر این فرضیه مبتنی است که اجتماع سیاسی -اجتماع سیاسی یک کشور یا یک ملت-فراگیرترین یا آمرانهترین اجتماع است، در حالی که فلسفه اجتماعی، اجتماع سیاسی را به عنوان جزئی از کلی بزرگتر میداند که با اصطلاح«جامعه»مشخص میشود.
بالاخره ما باید رابطه میان فلسفه سیاسی با علم سیاست را مورد بحث قرار دهیم.«علم سیاست»اصطلاحی مبهم است:آن نوع تحقیقات در باره امور سیاسی که با الگوی علوم طبیعی هدایت میشوند، و همچنین فعالیتهای نظری اعضای هیأت علمی دانشکدههای«علوم سیاسی»، علم سیاست خوانده میشود. آنچه که میتوانیم آن را دانش سیاسی«علمی»بخوانیم، خود را به عنوان تنها راهی معرفی میکند که در جهت معرفت اصیل از امور سیاسی قدم برمیدارد. دقیقا همان طور که معرفت اصیل از امور طبیعی وقتی آغاز میشود که مردم از تفکر بیهوده و عبث به مطالعه تجربی و آزمون رو میکنند، معرفت اصیل از امور سیاسی وقتی آغاز میشود که فلسفه سیاسی راه را کاملا برای مطالعه علمی سیاست باز میکند.همامن طور که علم طبیعت قائم به خویش است، و در نهایت به طور غیر عمدی موادی برای تعمق فلاسفه طبیعی عرضه میکند، علم سیاست نیز قائم به خود است و در نهایت به طور غیر عمدی موادی برای تعمق فلاسفه سیاسی ارائه میدهد.با توجه به جمود مشهود در جستار اوّل و خصیصه پر مدعا ولی رقتانگیز دومی، اگر تعمقات پوچ و ابهامآمیز فلسفه سیاسی را تماما کنار نهیم منطقیتر است تا به یک سنت فسلفه سیاسی فرتوت رشوه بدهیم.علوم؛ علوم طبیعی و علوم سیاسی هر دو، راست و پوست کنده غیر فلسفیاند.آنها به
یک نوع فلسفه نیاز دارند:نوعی روش شناسی یا منطق.امّا این دو رشته فلسفی بوضوح هیچ وجه مشترکی با فلسفه سیاسی ندارند.علم سیاست«علمی»در واقع با فلسفه سیاسی ناسازگار است.
در هر حال، کارهای مفیدی که عالمان علم سیاست انجام میدهند، ربطی به آرزوی تأسیس یع علم سیاست«علمی»ندارد.این آرزو، مجموعهها و تحلیلهایی دقیق و آزموده از دادههای مناسب سیاسی را شامل میشود.برای فهم معنای این مطلب، ما تعریف مقدماتی خود را از فلسفه سیاسی یادآور میشویم: فلسفه سیاسی کوششی است برای فهم طبیعت امور سیاسی.قبل از آنکه بتوان حتی در باره کوشش برای فهم طبیعت امور سیاسی فکر کرد، باید امور سیاسی را شناخت، یعنی باید بمعرفت سیاسی دست یافت.هر انسان بالغ و عاقلی لااقل درجهای از معرفت سیاسی دارد.هر کس چیزی در باره مالیتات، پلیس، قانون، زندان، جنگ، صلح و آتش بس میداند.هر کس میداند که هدف جنگ، پیروزی است، و این که جنگ مستلزم بالاترین ایثار و تحمل محرومیت فراوان است.هر کسی میداند که شجاعت شایسته ستایش است وبزدلی سزوار ملامت و این که پیراهن خریدن، بر خلاف رأی دادن، فی نفسه یک عمل سیاسی نیست.قدر مسلم این است که یک فرد عادی نسبت به شخصی که حرفهاش ارائه اطلاعات و هدایت در باره امور سیاسی است، از معرفت سیاسی کمتری برخوردار است.مطمئنا او از مرد هوشمندی که تجربههای طولانی متعدد سیاسی داشته است، معرفت سیاسی کمتری دارد.در رأس هرم، دولتمرد بزرگی قرار دارد که معرفت سیاسی، فهم سیاسی، حکمت سیاسی، و مهارت سیاسی در بالاترین درجه آن را داراست، یعنی علم یا دانش سیاست Politike episteme در معنای واقعی کلمه.
در تمام معرفتهای سیاسی، گمان سیاسی محاط و در آن پراکنده است.در اینجا منظور از گمان سیاسی، نظر داشتن نسبت به امور سیاسی است که از معرفت نسبت به آنها متمایز است:اشتباهات، ظنها، باورها، غرضمندیها، پیشبینها و غیره.
این طبیعت زندگی سیاسی است که توسط ترکیبی از معرفت سیاسی و گمان سیاسی هدایت شود.به همین دلیل، زندگی سیاسی کم و بیش همراه هست با تلاشی کم و بیش مصرّ برای نشاندن معرفت سیاسی به جای گمان سیاسی.حتی حکومتهایی که مدعیاند از معرفت فوق بشری برخوردارند، جاسوس در اختیار دارند.
خصیصه معرفت سیاسی و تقاضاهای نسبت به آن، به طور اساسی تحت تأثیر تغییرات نسبتا اخیر در خصیصه جامعه قرار گرفته است.در دورههای قبل، مردان هوشمند میتوانستند معرفت سیاسی یا فهم سیاسی مورد نیاز خویش را از طریق گوش دادن به پیرمردان حکیم، که با مطالعه آثار مورخین خوب یکی است، همچنین از طریق جستجو و یا متعهد نمودن خود به امور عمومی، کسب و همچنین از طریق جستجو و یا متعهد نمودن خود به امور عمومی، کسب نمایند.این روشهای کسب معرفت سیاسی دیگر کافی نیست، زیرا ما در«جوامع خلقی پویا»زندگی میکنیم، یعنی در جوامعی که ویژگیهای آنها پیچیدگی کلان و تغییر سریع است.معرفت سیاسی مشکلتر به دست میآید و سریعتر از زمانهای گذشته منسوخ میشود.در چنین شرایطی ضرورت ایجاب میکند که شماری از مردم زندگی خود را وقف جمعآوری و گوارش معرفت امور سیاسی بنمایند. همین فعالیت است که امروزه کرارا علم سیاست خوانده میشود.اگر این دریافت وجود نداشته باشد که حتی آن مقولات سیاسی که تاثیری بر شرایط روز ندارند نیز شایسته مطالعهاند، و اینکه مطالعه آنها باید با دقیقترین روش مقدور انجام گیرد، علم سیاست بروز نخواهد کرد؛اما دقت ویژهای که برای مقابله با مغالطههای خاصی طرح شده است ممکن است قضاوت ما نسبت به امور سیاسی را به خطر اندازد.افزون بر آن، اشخاصی که از آنها صحبت شد، تلاش زیادی میکنند تا معرفت سیاسی را به تعلیماتی بدل کنند که در کلاسهای درسی قابل انتقال است.وانگهی، در حالی که حتی بیپرواترین سیاستمداران نیز باید برای جانشین کردن معرفت سیاسی به جای گمان سیاسی دائما کوشش کنند تا شاید بتوانند موفق شوند، دانشور دانشگاهی امور سیاسی، از این حد فراتر رفته،
کوشش میکند نتایج جستارهای خود را بدون غرضمندی و پنهانکاری در ملاء عام مطرح کند:او نقش شهروند روشنبین و طنخواهی را بازی میکند که فاقد منافع شخصی است.یا به عبارت دیگر، جستار دانشورانه برای معرفت سیاسی اساسا به دلیل انگیزه اخلاقی و عشق به حقیقت جان گرفته است.امّا تفاوت میان جستار دانشورانه و غیر دانشورانه برای معرفت سیاسی را هر طور تلقی کنیم، صرفنظر از اهمیّت این تفاوت، هر دو جستار در مورد تعیین کننده زیر همسان هستند:مرکز توجه آنها شرایط سیاسی و خاص، و حتی در اکثر موارد، شرایط سیاسی خاص در کشور شخص محقق است.حقیقت دارد که گیاهشناس کشور الف به پوشش گیاهی کشور الف توجه خاص میکند در حالی که گیاهشناس کشور ب به پوشش گیاهی کشور ب توجه خاص مبذول میدارد.امّا این اختلاف، که از حد تقسیم کار مناسب و حتی گریزناپذیر فراتر نمیرود، از خصیصه کاملا متفاوتی برخوردار است تا صرف شباهتی ظاهری بین حرفه عالم علم سیاست در کشور الف با حرفه عالم علم سیاست در کشور ب.تنها وقتی که مقوله«اینجا و همین الان»از مرکز توجه کنار زده شد، رهیافت فلسفی یا علمی بروز میکند.
معرفت از امور سیاسی پیشفرضهائی در باره طبیعت امور سیاسی دارد؛ منظور فرضیههائی است که نه تنها صرفا به شرایط سیاسی خاص توجه میکند، بلکه حیات سیاسی یا انسانی را به طور کلی مورد نظر قرار میدهد.انسان نمیتواند بدون داشتن مفهومی، هر چقدر تاریک و ابهامآمیز، از جنگ در معنای منفرد و نقش آن در زندگی انسانی، در خصوص جنگ در یک شرایط خاص دریافتی حاصل کند.فرضیههایی از طبیعت امور سیاسی که پیآمد هر معرفتی نسبت به آن امور است، خصیصه گمان دارد.تنها زمانی که این فرضیهها به مایه اصلی تحلیل نقادانه و منسجم بدل گشت، رهیافتی فلسفی یا علمی نسبت به سیاست ظهور میکند.
مقام ادراکی معرفت سیاسی با معرفت یک شبان، همسر، سرهنگ یا آشپز تفاوتی ندارد.مع الوصف، جستارهای افرادی از این قبیل به فلسفه چوپانی،
ازدواج، نظامیگری، یا آشپزی نمیانجامد زیرا هدف نهایی آنها به کفایت واضح و بدون ابهام است.در مقابل، اهداف سیاسی نهایی، عاجلا تعمقی منسجم را طلب میکند.هدف سرهنگ پیروزی است، در حالی که هدف دولتمرد سعادت عمومی است.معنی پیروزی اساسا بحثانگیز نیست، در حالی که معنی سعادت عمومی اساسا بحثانگیز است.ابهام اهداف سیاسی به دلیل خصیصه فراگیر آنها است.بدین ترتیب، این وسوسه به وجود میآید که انسان خصیصه فراگیر بودن سیاست را انکار کند یا نسبت به آن تجاهل نموده سسیاست را جزئی از اجزاء تلقی نماید.امّا اگر ضرورت این است که با شرایط بشری خویش، یعنی با کل شرایط، روبرو شویم، باید در مقابل این وسوسه مقاومت کرد.
فلسفه سیاسی، آن طور که ما سعی کردیم تحدید حدود کنیم، از آغاز پیدایش آن، بدون هیچ وقفهای، تا زمانی نه چندان دور از زمان ما در حال نشو و نما بوده است.امروزه، اگر فلسفه سیاسی کاملا ناپدید نشده باشد، احتمالا در حال زوال و پوسیدگی است.نه تنها عدم توافق کامل در باره موضوع، روش و کار ویژه آن وجود دارد، بلکه دقیقا امکان آن، مورد سؤال است.تنها نکتهای که دانشوران و اساتید علم سیاست در آن متفق القولاند، مفید بودن مطالعه تاریخ فلسفه سیاسی است.در رابطه با فلاسفه، کافی است آثار چهار فیلسوف بزرگ چهل سال گذشته-برگسون، وایت هد، هوسرل و هایدگر-با اثر هرمان کوهن، فیلسوف نوکانتی، مقابله گردد تا معلوم شود که فلسفه سیاسی چطور سریعا و کاملا بیاعتبار شده است.ما ممکن است شرایط فعلی را به صورت زیر توصیف کنیم:در ابتدا فلسفه سیاسی با علم سیاست یکسان تلقی میشد و منظور از آن مطالعه همه جانبه امور بشری بود.امروزه میبینیم که این دو مجزا و قطع شدهاند و هر یک به صورتی عمل میکنند که گویی بخشهای مجزا و جاندار یک کرم دو نیم شدهاند.
در درجه اوّل، انسان تمایزی بین فلسفه و علم برای مطالعه امور بشری اعمال میکند و بر اساس آن تمایزی بین علم سیاست غیر فلسفی و فلسفه سیاسی غیر
علمی قایل میشود، تمایزی که در شرایط حاضر تمام وقار، و تمام صداقت فلسفه سیاسی را از آن سلب میکند.افزون بر آن، بخش بزرگی از آنچه که قبلا به فلسفه سیاسی یا علم سیاست تعلق داشت، به اسم اقتصاد، جامعهشناسی و روانشناسی، مستقل و آزاد شده است.آن قست رقتانگیزی که استادان صادق علوم اجتماعی علاقهای ندارند به آن توجه کنند، طعمه فلاسفه تاریخ و کسانی شد که بیش از دیگران خود را با اعتقادات ایمانی مشغول میدارند.چندان اغراق نیست که بگوییم امروزه فسلفه سیاسی دیگر وجود ندارد، مگر در شکل موضوع نبش قبر، یعنی برای تحقیق تاریخی، یا به عنوان مواد اعتراضیهای ضعیف و غیر متقاعد کنند.
اگر در باره دلایل این تغییر عظیم جستار کنیم، پاسخهای زیر را دریافت میکنیم:فلسفه سیاسی غیر علمی است، یا غیر تاریخی است و یا هر دو.علم و تاریخ، این دو قدرت عصر جدید، بالاخره موفق شدهاندکه فلسفه سیاسی را ناممکن سازند.
پسزنی فلسفه سیاسی به عنوان کوششی غیر علمی، خصیصه اثباتگرایی عصر جدید است.اثباتگرایی دیگر آن چیزی نیست که اگوست کنت آغاز نمود.هنوز این نظر اگوست کنت مورد قبول است که علم جدید بالاترین شکل معرفت است، دقیقا به این دلیل که دیگر، مثل علم کلام و متافیزیک، در پی معرفت مطلق در باره چرا نیست، بکله به دنبال معرفت نسبی در باره چگونه است. امّا علم جدید، بعد از آن که به وسیله فایدهگرایی، تکاملگرایی، و نوکانتگرایی تعدیل شد، این امید کنت را کاملا بر باد داد که علم سیاست مبتنی بر الگوی علم طبیعی جدید قادر خواهد شد هرج و مرج روشنفکری در جوامع جدید را از بین ببرد.تقریبا در دهه آخر سده نوزدهم، علم اجتماعی اثباتگرا، شکل نهایی خود را بدین شکل بازیافت که دریافت و یا اعلام کرد که تفاوتی بنیانی میان دانش و ارزش، وجود دارد، و تنها قضاوتهای مربوط به دانش در حوزه صلاحیت علم قرار میگیرند:علم اجتماعی علمی، صلاحیت اعلام قضاوتهای
ارزشی را ندارد و باید بکلی از قضاوت ارزشی خودداری کند.در باره معنای اصطلاح«ارزش»در عباراتی از این نوع، مشکل بتوان چیزی بیش از این گفت که منظور از«ارزشها»چیزها و اصولی است که ترجیح داده میشوند، یعنی اصول ترجیحی.
برای تبیین معنای فلسفه سیاسی، امروزه بحث در باره انگارههای علم اجتماعی اثباتگرایی الزامی است.ما بویژه نتایج علمی این اثباتگرایی را مورد توجه مجدد قرار میدهیم.علوم اجتماعی اثباتگراه، «آزاد از ارزش»و«اخلاقا بیطرف»است، و در تخاصم میان خوب و بد، صرف نظر از اینکه آنها چطور درک میشوند، بیطرف میماند.معنای این حرف آن است که بستری که در تمام علوم اجتماعی مشترک است، یعنی بستری که پژوهشها و احتجاجات در آن جریان دارد، تنها از طریق رها شدن از قضاوت نسبت به اخلاقیات، یا تجرید از قضاوتهای اخلاقی امکانپذیر است:بیاعتنا بودن نسبت به اخلاق، شرط الزامی برای تحلیل علمی است.چرا که اگر هنوز-و تا آنجا که-نسبت به تمایز اخلاقی کاملا بیاعتنا نشدهایم، ناگزیر از قضاوت ارزشی هستیم.عادت مشاهده پدیدههای انسانی یا اجتماعی، بدون اعمال قضاوت ارزشی تأثیر زنگارآوری بر ترجیحات میگذارد.به عنوان عالمان اجتماعی، هر چه جدیتر باشیم، در درون خود شرایط بیتفاوتی کاملتری نسبت به اهداف ایجاد میکنیم یا به سوی بیهدفی پیش میرویم.شرایطی که ممکن است نیستگرایی خوانده شود.عالم اجتماعی نسبت به ترجیحات مصونیت ندارد؛فعالیت او مبارزهای است مداوم علیه ترجیحاتی که بیغرضی علمی او را تهدید میکند.عالم اجتماعی قدرت مقابله با این تأثیرات خطرناک را از تعهد نسبت به تنها ارزش مطلق، یعنی حقیقت، اخذ میکند.امّا بر طبق اصول او، حقیقت ارزشی نیست که به ضرورت انتخاب میشود:شخص میتواند آن را انتخاب یا رد کند.عالم به عنوان عالم در واقع باید آن را انتخاب کرده باشد.امّا نه عالمان و نه علم صرفا ضروری نیستند.عالم
اجتماعی نمیتواند در باره این سؤال که آیا شناخت علمی اجتماعی بر حسب طبیعت آن خوب است یا نه، به قضاوت بنشینند.بناچار حکم نهایی او آن است که اجتماع میتواند با حق و برهان مساوی هم از علم اجتماع حمایت کند و هم آن را به عنوان نیستگرائی مخرب، بر هم زننده و زنگارزن، سرکوب نماید. امّا مسئله کاملا تعجبآور این است که میبینیم عالمان اجتماع مشتاقند علم اجتماع را«بفروشند»؛یعنی ثابت کنند که علم اجتماع ضروری است.آنها به صورت زیر احتجاج میکنند:صرفنظر از این که ترجیحات یا اهداف چه هستند، ما آرزومندیم به اهداف خود دست یابیم؛برای دستیابی به اهداف خویش باید بدانیم کدام ابزار برای اهداف ما ثمربخش است؛امّا معرفت کافی در باره ابزارهایی که برای اهداف اجتماعی مفیدند، تنها از علم اجتماع برمیآید و کار ویژه آن است.به همین دلیل، علم اجتماع برای هر جامعه یا هر جنبش اجتماعی ضرورت دارد؛پس بدین ترتیب علم اجتماعی ضروری است و برای هر نقطه نظری ارزش دارد.امّا وقتی این را قبول کردیم به طور جدی وسوسه میشویم بپرسیم آیا چیزهای دیگری وجود دارند که باید از نقطهنظرات دیگر یا برای هر انسان متفکری ارزشمند محسوب میشوند.برای رها شدن از این مخمصهها، عالم علم اجتماع هرگونه توجه به روابط عمومی یا پیشرفت شخصی را تحقیر میکند و به این مجادله پناه میبرد که او نمیداند، امّا صرفا باور دارد که حقیقت خوب است:دیگران ممکن است با حقانیتی برابر باور کنند که جستار برای حقیقت بد است.امّا منظور او از این مجادله چیست؟یا او بین اهداف باشکوه و غیر باشکوه تمایز میگذارد یا از قائل شدن به چنین تمایزی خودداری میکند. اگر میان اهداف باشکوه و غیر باشکوه چنین تمایزی قائل شود، خواهد گفت که اهداف یا آرمانهای باشکوه متفاوت و بسیارند، و هیچ آرمانی وجود ندارد که با آرمانهای دیگر همخوانی نماید.پس اگر شخص حقیقت را به عنوان آرمان خود قبول کند، ضرورتا آرمانهای دیگر را رد کرده است.حال فرض کنیم که این طور باشد(هر چند هیچ ضرورت روشن و آشکاری وجود ندارد که اشخاص باشرف
حقیقت را بر دیگر آرمانها ترجیح میدهند)، امّا تا وقتی که عالم اجتماعی از آرمانها حرف میزند، و بنا بر این میان اهداف شرافتمندانه و غیر شرافتمندانه-یا میان تمامیت آرمانی و منیّت پستمنشانه-تمایز قائل میشود، قضاوتی ارزشی میکند که بر اساس باورهای اساسی خودش، دیگر ضروری نیست، پس او باید بپذیرد که انتخاب میان ثروت، امنیت یا احترام به منزله یگانه هدف اصلی زندگی، همانقدر مشروعیت دارد، که پیگیری حقیقت به عنوان غایت زندگی.بنا بر این، او خود را در معرض این سوء ظن قرار میدهد که فعالیت او به عنوان عالم اجتماعی هیچ هدفی را دنبال نمیکند جز افزایش امنیت، ثروت و موقعیت خویش، یا این که صلاحیت او به عنوان یک عالم اجتماعی مهارتی است که او حاضر است به بالاترین خریدار بفروشد.شهروندان صادق با تعجب خواهند پرسید که آیا میتوان به چنان شخصی اعتماد کرد، یا آیا او میتواند وفادار باشد، بخصوص بدین دلیل که انتخاب وفاداری به همان اندازه قابل دفاع است که انتخاب ضد آن.در یک کلام، عالم اجتماعی در همان مخمصهای گیر میکند که به سقوط تراسیما خوس Thrasymachus و رام کردن او توسط سقراط در بخش نخست کتاب اول جمهور افلاطون انجامید.
ناگفته پیداست که در حالی که عالم اجتماعی ما ممکن است گیج باشد، اما از خیانت و نداشتن کمال بسیار به دور است.ادعای او که کمال و جستار برای حقیقت ارزشهایی است که شخص میتواند با حق مساوی انتخاب و یا رد کند، صرفا حرکت لبها و زبان است، که در ذهن و قلب او هیچ همتایی ندارد.من هرگز یک عالم اجتماعی علمی را ملاقات نکردهام که صرفنظر از تعهد به حقیقت و کمال، با تمام وجود به دمکراسی وفادار نباشد.وقتی او میگوید که دمکراسی ارزشی است که مستندا از ارزش مخالف برتر است، منظورش آن نیست که تحت تأثیر بدیلهایی که رد میکند-بدیلهایی که به جای خود میتوانند همانقدر جذاب باشند-قرار نمیگیرد.«بیطرفی اخلاقی»او چنان از نیستگرائی یا راه نیستگرائی به دور است که چیزی بیش از بهانهای برای بیفکری و عوامپسندانه
نیست:معنای حقیقی این حرف که دمکراسی و حقیقت ارزشمند میباشند، آن است که شخص مجبور نیست در باره دلایل خوب بودن این چیزها فکر کند و در نتیجه او نیز میتواند به اندازه هر کس دیگر به ارزشهایی که در جامعهاش مرسوم و مورد احترام است تن سپارد.عالم اجتماعی اثباتگرا آنقدر که انطباقگرایی و بیذوقی را تشویق میکند، نیستگرایی را تشویق نمیکند.
ضرورتی ندارد که در اینجا وارد بحث در باره ضعفهای نظری علم اجتماعی اثباتگرا بشویم.کافی است به ملاحظاتی اشاره کنیم که به طور تعیین کننده علیه این مشرب اقامه میشود.
1-غیر ممکن است که بدون قضاوت ارزشی پدیدههای اجتماعی، یعنی تمام پدیدههای اجتماعی مهّم را مورد مطالعه قرار داد.شخصی که بدون ارائه دلیل، نسبت به کسانی که افق دیدشان به مصرف غذا و هضم آن محدود میشود، اظهار تنفر میکند، ممکن است اقتصاد سنج قابل تحملی باشد؛امّا نمیتواند چیز مناسبی در باره خصیصه جامعه بشری بگوید.شخصی که از تمایز گذاردن میان یک دولتمرد بزرگ، یک دولتمرد میان مایه، و یک متقلب دیوانه امتناع میکند، ممکن است یک کتابشناس خوب باشد؛امّا نمیتواند سخن مناسبی در باره سیاست و تاریخ سیاسی ابراز دارد.شخصی که نمیتواند میان یک اندیشه دینی اصیل و یک خرافه گول زننده تمایز قائل شود، ممکن است آمارگر خوبی باشد؛ امّا نمیتواند چیز مناسبی در باره جامعهشناسی مذهب بگوید.به طور کلی، غیر ممکن است یک اندیشه یا یک عمل را بدون ارزیابی آن فهمید.اگر ما از ارزیابی درست ناتوان هستیم، همان طور که اغلب هم چنین است، پس هنوز موفق نشدهایم که بدرستی بفهمیم.قضاوتهای ارزشیای که ورودشان به علم سیاست، جامعهشناسی یا اقتصاد ممنوع شده است به طور غیر مستقیم وارد این رشتهها میگردند؛آنها از طریق ضمیمهای از علم اجتماعی امروز وارد میشوند که آسیبشناسی روانی خوانده میشود.عالمان اجتماعی خود را ناچار میبینند که در باره مردمان نامتعادل، روانی و نامتوازن صحبت کنند.امّا این قضاوتهای
ارزشی از قضاوتهائی که مورخین بزرگ ابراز داشتهاند، متمایز میگردند، آنهم نه به سبب اطمینان و تصریح بیشتر، بلکه صرفا از روی فقر و بیمقداری:یک دلال حقه باز همانقدر متعادل است که یک مرد یا شهروند خوب، و حتی ممکن است متعادلتر هم باشد.بالاخره، نباید قضاوتهای ارزشی غیر دینی یا دنیوی secular را که از چشمان نادقیق پنهان میمانند، نادیده گرفت، قضاوتهایی که به هر حال به قوّت در مفاهیم توصیفی حضور دارند.به طور مثال، وقتی عالمان اجتماعی میان انواع انسانها یا میان عادات دمکراتیک و خودکامگی تمایز میگذراند، آنچه را«خودکامگی»مینامند، در تمام مواردی که من میشناسم، کاریکاتور همان چیزی است که به عنوان دمکراتهای خوب از تأییدش سرباز میزنند.یا وقتی آنها از سه نوع اصلی مشروعیت، یعنی مشروعیت عقلانی، سنتی، و کرامتی(فرهمند)charismatic صحبت میکنند، در واقع با استعمال اصطلاح«روزمره شدن کرامت(کاریزما)»نوعی پیشداوری لیبرالی یا پروتستانی را مطرح میکنند که هیچ کاتولیک یا یهودی محافظهکاری حاضر به قبول آن نیست؛بر اساس مفهوم«روزمره شدن کرامت»پیدایش مجموعه قوانین هالاکا (Halakah)از تفسیر تورات یا پیدایش کلیسای کاتولیک از تعلیمات انجیل، ضرورتا صورتهایی از مورد«روزمره شدن کرامت است».اگر این ایراد وارد شود که قضاوت ارزشی در علوم اجتماعی بواقع گریزناپذیر است، امّا صرفا خصلتی مشروط دارد، من به صورت زیر پاسخ میدهم:آیا وقتی پدیده اجتماعی برای ما جالب توجه میشود، شرایط مورد نظر ضرورتا تحقق پیدا نکردهاند؟آیا ضرورتا عالم اجتماعی این فرض را نمیکند که زندگی اجتماعی در این جهان خوب است، به همان صورت که ضرورتا فرض داروهای پزشکی این است که سلامت و یک زندگی طولانی سالم، خوب است؟و همچنین آیا ادعاهای مبتنی بر واقعیات، بر شرایط یا فرضیاتی بنیان ندارند که به هر حال تا زمانی که ما با واقعیات از طریق واقعیات سر و کار داریم، سوألی ایجاد نمیکنند(به طور مثال این که «واقعیات»وجود دارند، و این که وقایع همگی علتی دارند)
ناممکن بودن علم سیاست«خالی از ارزش»، به سادهترین شکل، به صورت زیر نشان داده میشود.پیش فرض علم سیاست عبارت است از تمایز میان امور سیاسی و اموری که سیاسی نیستند؛بدین ترتیب برای این سؤال که«سیاسی کدام است؟»پاسخهایی قایل است.علم سیاست برای این که حقیقتا علمی باشد، مجبور است این سوال را طرح کند و به آن پاسخی صریح و کامل بدهد. امّا غیر ممکن است که«سیاسی»را تعریف نمود، یعنی آنچه را که به وجهی به «مدینه»، «کشور»یا«دولت»مربوط است، مگر آن که پاسخی به این سؤال ارائه دهیم که این نوع جامعه از چه چیزی تشکیل میشود.حال، نمیتوان یک جامعه را بدون ارجاع به هدف آن تعریف کرد.مشهورترین تعریف از دولت که بدون ارجاع به هدف آن ارائه شده، همانا تعریف«دولت-کشور»است که از«نوع جدید دولت-کشور»مشتق شده است و به طور کامل تنها در باره این نوع جامعه کاربرد دارد؛این تعریف کوششی بود برای تعریف دولت جدید بدون اینکه تعریفی کلی از دولت ارائه شود.امّا در تعریف دولت(یا در واقع جامعه مدنی)با ارجاع به هدف آن، انسان اقرار میکند که سنجهای وجود دارد که با آن باید اعمال یا نهادهای سیاسی را ارزیابی نمود؛هدف جامعه ضرورتا نقش یک معیار را برای قضاوت در باره جوامع مدنی ایفا میکند.
2-نادیده گرفتن قضاوت ارزشی بر این فرض استوار است که تخاصم بین ارزشها یا نظامهای ارزشی ضرورتا به دلیل[محدودیتهای]حل ناشدنی است.امّا در حالی که این فرض به طور کلی از مقبولیت عام برخوردار است، هرگز اثبات نشده است.اثبات آن مستلزم کوششی است به عظمت همان کاری که در باره بسط «نقد خرد ناب»انجام گرفت؛یعنی نقد مبسوطی از مسئله ارزیابی منطقی را الزام میکند.آنچه وجود دارد، در واقع مشاهداتی کلی است که این یا آن تخاصم ارزشی خاص را حلناشدنی جلوه میدهد.پذیرفتن این حرف معقول است که تخاصم ارزشی خاصی وجود دارد که از طریق منطق بشری قابل حل و فصل نیست.امّا اگر نتوانیم مشخص کنیم از دو کوهی که قله آنها در پشت ابرها پنهان
است، کدام یک مرتفعتر است، آیا بدین معنی است که نمیتوانیم تعیین کنیم که کوه از تپه خاکی مرتفعتر است؟اگر نتوانیم در باره جنگ بین دو کشور همسایه قضاوت کنیم که کدام مقصر و کدام بیتقصیر است، آیا نمیتوان تعیین نمود که عمل هابیل علیه قابیل غیر قابل بخشش است؟ماکس وبر، بزرگترین نماینده اثباتگرایی در علوم اجتماعی، در باره امکان حل نشدن تمام تخاصمهای ارزشی تعمق کرده است، زیرا روح او آرزوی جهانی را مینمود که در آن شکست، آن حرامزاده گناه پرقدرت و همراه شده با اعتقاد قدرتمندتر، و نه سعادت و آرامش بشر، نشانه حیثیت و شرف اوست.این باور که قضاوت ارزشی، در آخرین تحلیل، نمیتواند موضوع کنترل عقلانی قرار گیرد، تمایل به طرح آراء غیر مسئولانه در باره درست و نادرست یا خوب و بد را تشویق کرد.انسان با رد صرف بسیاری موارد به عنوان مشکلات ارزشی، بحث جدی در خصوص مسائل مهم را کنار میزند.انسان حتی این دریافت را ایجاد میکند که تمام جدالهای مهّم انسانی، از نوع تخاصمات ارزشی است، در حالی که، لااقل میتوان گفت، بسیاری از این تخاصمات از توافقهای بشری در باره این ارزشها سرچشمه میگیرد.
3-این اعتقاد که معرفت علمی، یعنی نوعی از معرفت که از علوم جدید به دست آمده است، بالاترین صورت از معرفت بشری است، معلوم ناسپاسی نسبت بمعرفت ما قبل علم جدید است.اگر تفاوت میان معرفت علمی از جهان و معرفت ما قبل علمی از جهان مد نظر قرار گیرد، انسان درخواهد یافت که اثباتگرایی بصورتی غریب و پنهانی شک فراگیر دکارتی نسبت به معرفت ما قبل علمی و طرد بنیانی این معرفت را حفظ نموده است.اثباتگرایی مطمئنا به معرفت قبل از عصر علم، که آن را فولکور میخواند، اطمینانی ندارد.اما این خرافه موجب تحقیقات عقیم یا سبک مغزیهای پیچیده میگردد.چیزهایی که یک کودک ده ساله برخوردار از هوش طبیعی نیز از آنها مطلع است، برای این که در زمره واقعیات قابل قبول درآیند، نیازمند اثبات علمی تلقی میگردند، و این اثباتهای علمی، که ضرورت هم ندارند، اصولا امکانپذیر نیستند.یک مثال ساده این قضیه را روشن میکند:
تمام مطالعات علوم اجتماعی فرض میکنند که طرفداران آنها تفاوت میان انسان را از دیگر موجودات میدانند؛این معرفت اساسی در کلاس درس کسب نشده است؛این معرفت از طریق علم اجتماع نیز وارد معرفت علمی نشده است، امّا مقام خود را در سراسر تاریخ بدون هیچ تعدیلی حفظ نموده است.اگر این معرفت ماقبل علم، معرفت نباشد، پس تمام مطالعات علمی که در بطن آن قرار میگیرد، از ویژگی معرفت برخوردار نیست.اشتغال به اثبات علمی چیزهایی که همگان آنها را بدون نیاز به اثبات علمی خوب میدانند به نادیده گرفتن این تفکر میانجامد که اگر قرار است این مطالعات مناسبتی داشته باشند، باید بر تمام مطالعات علمی مقدم گردند.مطالعه علمی سیاست، اغلب به عنوان معرفتی که از تثبیت«واقعیات»سیاسی نشأت گرفته است ارائه میشود، یعنی از تثبیت آنچه تا این زمان بر سیاست رفته است، و یا تا صورتبندی«قوانینی»که معرفت نسبت به آنها پیش بینی وقایع سیاسی آینده را امکانپذیر مینماید.این هدف به عنوان بستری طبیعی تلقی شده است، بدون هیچ جستار قبلی در این خصوص که آیا موضوعاتی که علم سیاست با آنها سر و کار دارد فهم کافی در چارچوب«قوانین» را دارا است و یا آیا اصول ثابتی که در آن امور سیاسی به همان صورت که هستند قابل درکند، میبایست در چارچوب کاملا متفاوتی دریافت شوند یا خیر. دلمشغولی علمی با واقعیات سیاسی، ارتباط و ارتباط مجدد با واقعیات سیاسی یا قوانین رفتار سیاسی، الزام میکند که پدیدهای که به مطالعه گذارده شده است، جدا شود.امّا اگر قرار است که این جدا کردن به نتایج گمراه کننده منجر نشود، باید پدیده مورد بحث در متن کلیتی که قرار دارد، مطالعه شود و آن کلیت را توضیح دهد، یعنی کل نظم سیاسی یا سیاسی-اجتماعی را.مثلا نمیتوان به نوعی معرفت نسبت به«سیاست گروهی»، که شایسته صنعت علمی باشد، رسید، مگر این که اصولا در باره فرضیات پیدایش«سیاست گروهی»و اینکه چه نوع خاصی از نظم سیاسی پیش فرض«سیاست گروهی»خاص تحت مطالعه است، تعمق شود.ولی نمیتوان ویژگی یک دمکراسی خاص را برشمرد، یا مثلا
دمکراسی به طور کلی را، بدون این که فهم درستی از بدیلهای دمکراسی به دست داد.عالمان سیاست علمی تمایل دارند که مسئله را در تمایز میان دمکراسی و خود کامگی خلاصه کنند، یعنی آنها یک نظم سیاسی خاص را از طریق ثابت ماندن در افقی که از طریق یک نظم سیاسی خاصّ و مخالف آن تعریف میشود، جزمیت میبخشند.رهیافت علمی تمایل دارد که سؤالات اوّلیه و یا اساسی را نادیده بگیرد و بدان وسیله به قبول بدون تأمل یک گمان ارائه شده، هدایت میشود.در خصوص سؤالات اساسی، دوستان طرفدار تدقیق علمی به طور عجیبی غیر دقیقند.مجددا به مثالی ساده، ولی در عین حال تعیین کننده، بازگردیم.علم سیاست توصیف تمایز میان آنچه سیاسی است و آنچه غیر سیاسی است را الزام میکند؛پاسخ دادن به این سؤال که«چه چیزی سیاسی است؟» الزامی است.این سؤال را نمیتوان به طور علمی پاسخ داد بلکه روش دیالکتیکی را باید پیش گرفت؛و بحث دیالکتیکی ضرورتا از معرفت ما قبل علمی آغاز میکند و آن را بسیار جدی میگیرد.تصور میشود که معرفت ما قبل علم یا معرفت مبتنی بر«عقل سلیم»به وسیله کوپرنیک و علم طبیعی بعد از آن بیاعتبار شد.امّا این واقعیت که معرفت میکروسکپی-تلسکوپی در برخی موارد بسیار مفید است، به این معنی نیست که چیزهایی که تنها با چشم غیر مسلح قابل مطالعه میباشند-یا دقیقتر گفته شود، با دید شهروند، که از دید مشاهدهگر علمی متمایز است-وجود خارجی ندارند.
4-اثبات گرایی ضرورتا به تاریخیگری تحویل میگردد.از طریق تمایل به الگوهای طبیعی، علم اجتماع در معرض این خطر قرار میگیرد که امور خاص، مثلا امریکای میانه قرن بیستم و یا به طور کلیتر جامعه اروپای مدرن را با خصیصه اصلی جامعه انسانی در کل اشتباه گیرد.برای جلوگیری از این خطر، علم اجتماعی مجبور است به«تحقیق بین فرهنگها»و مطالعه فرهنگهای دیگر چه در حال و چه در گذشته توسل جوید.امّا در این کوشش، معنی فرهنگهای دیگر را درنمییابد، زیرا آنها را از طریق طرحی مفهومی تفسیر میکند که در جامعه
غربی جدید ریشه دارد، و آن جامعهای خاص را منعکس میکند که به بهترین وجهی تنها برای آن جامعه خاص مناسب دارد.برای رهایی از این خطر، علم اجتماع باید بکوشد آن فرهنگها را آن طور که خود را میفهمند یا فهمیدهاند، درک کند؛فهمی که اصولا از عالم اجتماعی انتظار میرود، فهم تاریخی است. فهم تاریخی بنیان تجربی درست برای علم اجتماعی تلقی میشود.امّا اگر به بیانتها بودن وظیفه فهم تاریخی توجه شود، سؤال این خواهد شد که آیا فهم تاریخی جای مطالعه علمی از اجتماع را نگرفته است.افزون بر آن، گفته میشود که علم اجتماع احکامی واقعی در باره پدیده اجتماعی ارائه میدهد.این احکام پاسخهایی هستند به سؤالاتی.اینکه پاسخهای معتبر، یا به طور عینی معتبر، چه هستند، ممکن است به وسیله قواعد یا اصول منطق تعیین شود.امّا سؤالات به جهت منافع شخصی، و بدین ترتیب بر ارزشهای شخصی، یعنی بر اصول غیر عینی متکی هستند.در اینجا جهت منافع است که مفاهیم اساسی را ارائه میکند و نه منطق.بدین ترتیب، ممکن نیست که عناصر عینی و غیر عینی علوم اجتماعی را از یکدیگر جدا نمود.پاسخهای عینی معنای خود را از سؤالات غیر عینی دریافت میکنند.اگر شخص به یک موضع افلاطونی فاسد شده، که زیر بنای مفهوم ارزشهای بیزمان است، عودت نکند، باید ارزشها را در متن یک علم اجتماعی مجسم کند که متکی است بر جامعهای که علم اجتماع مورد بحث به آن تعلق دارد، یعنی بر تاریخ.علم اجتماع نه تنها مقدم است بر مطالعات تاریخی بلکه ثابت میشود که علم اجتماع خود«تاریخی»است.تعمق در باره علوم اجتماعی به عنوان یک پدیده تاریخی به نسبی نمودن علم اجتماع و نهایتا علم جدید برای فهم چیزها تلقی میگردد که از نظر اصول برتر از راههای بدیل فهم نیست.
تنها در این موقع است که ما با دشمن جدی فلسفه سیاسی، یعنی تاریخیگری، روبرو میشویم.تاریخیگری در شکل کامل و رشدیافتهاش با
خصائص زیر از اثباتگرایی متمایز میگردد.الف-تمایز میان داده و ارزش را کنار میزند، زیرا هر فهمی، هر قدر هم نظری، مدلول ارزیابی خاصی است. ب-خصیصه مرجعیت علم جدید را انکار میکند، که تنها صورتی از صور متفاوت تمایل تفکر بشری نیست به جهان است.پ-تلقی روند تاریخی را به عنوان پدیدهای اساسا پیشرو، یا کلیتر گفته شود و منطقی، رد میکند. ت-تناسب نظریه تطورگرایی را بدین دلیل رد میکند که تطور آدمی از غیر-آدمی نمیتواند انسانیت بشر را توضیح دهد.
تاریخیگری سؤال جامعه خوب، یعنی جامعه درست را رد میکند، زیرا اندیشه و جامعه بشری اساسا خصیصهای تاریخی دارد:ضرورت اساسی برای طرح سؤال جامعه خوب وجود ندارد؛این سؤال از نظر اصول به قدمت انسان نیست؛امکان آن، نتیجه یک چشمپوشی رازآلود از سرنوشت است.موضوع تعیین کننده، به مقام و موقعیت خصائص دائمی بشری بازمیگردند، یعنی تمایز میان اشراف و اشخاص پست، که تاریخیگران اهل فکر، آنها را اقرار میکنند:آیا این خصائص میتواند به عنوان معیار برای تمایز میان خوب و بد تقدیرات سرنوشت به کار گرفته شوند؟تاریخیگر به این سؤال پاسخ منفی میدهد.او دایمی بودن این سؤالات را به دلیل خصیصه عینی و همچنین مشترک، سطحی و ابتدائی بودن آنها کوچک میانگارد:این سؤالات برای این که تناسب داشته باشند، باید کامل گردند و کامل شدن آنها دیگر جنبهای مشترک ندارد بلکه امری تاریخی است.
ll:راه حل کلاسیک
وقتی فلسفه سیاسی افلاطون و ارسطو را کلاسیک توصیف میکنیم، مدلول ما این است که آنها صورت کلاسیک از فلسفه سیاسی را تشکیل میدهند.گفته شده است که سادگی شاهانه و عظمت بیسر و صدا از خصایص کلاسیک بودن است. این نظر ما را به جهت درست هدایت میکند، و کوششی است برای تبویب آنچه
که رسما خصیصه«طبیعی»اندیشه سیاسی خوانده میشد.«طبیعی»در اینجا در تقابل با چیزی درک میشود که صرفا انسانی است.یک انسان در صورتی طبیعی تلقی میگردد که توسط طبیعت هدایت شود تا توسط، در سطح حداقل، هوسهای ناگهانی خود و یا قراردادها، باورهای ارثی و یا سنتها.فلسفه سیاسی کلاسیک غیر-سنتی است زیرا به لحظهای بارور تعلق دارد که تمام سنتهای سیاسی تکان خورد، ولی هنوز یک سنت فلسفه سیاسی به وجود نیامده بود.در تمام دورانهای بعد از آن، مطالعه فیلسوف از امور سیاسی حائل گردید، صرفنظر از این که شخص فیلسوف آن سنت را عزیز میداشت یا انکار مینمود.فیلسوفان کلاسیک امور سیاسی را از منظر شهروند و یا دولتمرد روشن شده(enlightened)مینگریستند، ولی چیزهایی را به وضوح مشاهده میکردند که شهروندان یا دولتمردان روشنضمیر نمیتوانستند واضح ببینند یا اصلا ببینند.امّا این دلیلی جز این نداشت که آنها در همان جهتی که شهروند یا دولتمرد روشنضمیر نگاه میکند دورتر را میدیدند.آنها به امور سیاسی به عنوان مشاهدهگران زندگی سیاسی از بیرون نگاه نمیکردند.آنها در آثارشان به زبان شهروندان و دولتمردان حرف میزنند:به ندرت اصطلاح منفردی را به کار میگیرند که در میدان عمومی قابل فهم نباشد.به همین دلیل فلسفه سیاسی آنها فراگیر است؛هم نظریه سیاسی است و هم مهارت سیاسی.به یکسان هم به جنبههای حقوقی و نهادی زندگی سیاسی میپردازد، و هم از جنبههای حقوقی و نهادی فراتر میرود؛و به یک اندازه از تنگنظری و کلا، خشک مغزی فنآوران، بوالهوسی خیالپردازان و سطحی بودن فرصتطلبان آزاد است.انعطافپذیری با شکوه، دولتمرد واقعی را باز تولید و تکامل میبخشد.کسی که گستاخ را سرکوب نموده، از شکستخورده رد میگذرد.از کل صور افسون و افسانه به دور است، زیرا میداند که نمیتوان امر اهریمنی را نابود کرد و به همین دلیل انتظاراتش از سیاست معتدل است.روحی که بر او حاکم است را میتوان با
عبارت آرامش و متانت والا توصیف کرد.
در مقایسه با فلسفه سیاسی کلاسیک، تمام اندیشه سیاسی مابعد، صرفنظر از فضیلت آن، و بویژه اندیشه سیاسی جدید، دارای خصیصه اشتقاقی است. معنای این حرف این است که در دورههای بعد یک بیگانگی از موضوعات ساده و اساسی ایجاد شده است؛و این به فلسفه سیاسی خصیصهای«انتزاعی»بخشیده است و بنا بر این سبب این برداشت شده است که جنبش فلسفی باید نهضتی باشد نه از گمان به معرفت، نه از اینجا و حال به آنچه همیشگی و ابدی است، بلکه از انتزاع به طرف انضمام.تصور شد که از طریق این حرکت به طرف انضمام، فلسفه اخیر نه فقط بر محدودیتهای فلسفه سیاسی جدید، بلکه حتی بر فلسفه سیاسی کلاسیک، فائق آمده است.معهذا، این واقعیت نادیده گرفته شد که این تغییر جهت، نقصان اولیه فلسفه جدید را تداوم بخشید.زیرا انتزاع را به عنوان منطقه آغاز پذیرفت، غافل از این که انضمامی که شخص در نهایت بدان میرسد، اصولا نه یک انضمام(concrete)واقعی بلکه خود انتزاعی دیگر است.
تنها یک مثال باید کفایت نماید.امروزه در نزد برخی از ارباب فکر وظیفه اساسی علم سیاست یا اجتماع فهم مضمرترین رابطه انسانی است و آن رابطه عبارت است از رابطه من-تو-ما.واضح است که تو و ما اضافاتی هستند به فرد دکارتی.سؤال این است که آیا نقصان اساسی فرد دکارتی با افزایشهایی رفع میشود و آیا ضرورت ایجاب نمیکند که به آغاز اساسی یا آغاز طبیعی بازگردیم.پدیدهای که امروزه رابطه من-تو-ما خوانده میشود، نزد متفکران کلاسیک به عنوان دوستی شناخته بود.وقتی با یک دوست صحبت میکنم او را با ضمیر دوّم شخص خطاب میکنم، امّا تحلیل فلسفی یا علمی با یک دوست صحبت نمیکند، یعنی با فرد در اینجا و حالا حرف نمیزند، بلکه در باره هر آن کسی صحبت میکند که با چنان تحلیلی سر و کار دارد.این بدا معنی نیست که چنان تحلیلی میتواند جانشین زندگی با دوستان گردد؛در بهترین حالت میتواند به چنان زندگیای اشاره داشته باشد و در جهت چنان زندگیای
بکوشد.هر گونه«صحبت کردن در باره امری»در متن گفتار تحلیلی یا عینی برای کافی و رسا بودن باید ریشه داشته باشد و روشی از«صحبت در باره»را دنبال کند که جزء میراث حیات انسانی است.با صحبت از«تو»به جای صحبت از«دوست» من میکوشم آنچه را که در گفتار عینی قابل محافظت نیست حفظ کنم؛میکوشم آنچه را قابلیت عینیتپذیری ندارد، عینیت بخشم.من میکوشم در«صحبت در باره»آن چیزی را حفظ کنم که عملا تنها در«صحبت با»وجود دارد.بدین دلیل نسبت به این پدیده بیعدالتی میکنم؛نسبت به پدیده صادق نیستم؛انضمام را از دست میدهم.در حالی که میکوشم بنیانی برای ارتباط اصیل ایجاد کنم، نوعی بیظرفیتی برای ارتباط اصیل انسانی را حفظ میکنم.
خصیصه فلسفه سیاسی کلاسیک به واضحترین وجهی در کتاب قوانین افلاطون ظاهر میشود، که عالیترین اثر سیاسی اوست.کتاب قوانین گفتگویی است در باره قانون و امور سیاسی به طور کلی، بین بیگانهای از آتن، یک کریتی و یک اسپارتی.گفتگو در جزیره کرت صورت میگیرد.در آغاز به نظر میرسد که آتنی به کرت آمده است تا بهترین قوانین را مطالعه کند.زیرا اگر حقیقت این باشد که خوب و قدیمی یکسان است، پس بهترین قوانین برای یونان قدیمیترین قوانین یونانی است و چنان قوانینی، همانا قوانین کرت است.امّا اگر اوّلین اجداد، خدایان، فرزند خدایان یا شاگرد خدایان نبوده باشند، یکی شمردن خوب با قدیمی قابل قبول نیست.به همین جهت، اهالی کرت باور داشتند که قوانین آنها از زئوس آمده است که فرزند خویش مینوس، قانونگذار کرت، را تعلیم داد.کتاب قوانین با بیان این اعتقاد آغاز میگردد.بسرعت معلوم میشود که این اعتقاد هیچ ریشه و یا بنیان بهتری ندارند جز گفتهای از هومر. ولی صداقت شعرا سؤالانگیز است، به همان صورت که گفته اهالی کرت-و اهالی کرت به نداشتن صداقت معرف بودند.صرفنظر از این که واقعیت کدام است، کمی بعد از آغاز، گفتگو از مسئله منشاء قوانین کرت و قوانین اسپارت به سؤال ارزش درونی آنها بازمیگردد؛مجموعه قوانینی که خدایان یا موجوداتی که
فضیلت ابر انسانی دارند طراحی کردهاند، میباید بدون هیچ پرسشی خوب باشد.آتنی، آرام آرام و با احتیاط مفرط به این سؤال خطیر نزدیک میشود.در ابتدا، او انتقاد خود را به اصل زیربنایی مجموعه قوانین کرتی محدود میکند و آن هم نه از طریق نقد این مجموعه قوانین بلکه با انتقاد از یک شاعر، فردی بدون هیچ آمریت، و افزون بر آن از طریق انتقاد از یک تبعیدی که این اصل را ستایش کرده بود.به دنبال آن، فیلسوف هنوز مجموعه قوانین کرت یا اسپارت را نقد نمیکند، بلکه تفسیر این قوانین را بوسیله دو همصحبتش ارائه شده بود، مورد انتقاد قرار میدهد.او به نقد صریح این مجموعه قوانین محترم نمیپردازد، مگر با توسل به یک قانون اسپارتی و کرتی که چنان انتقادی را در شرایط خاص مجاز میشمارد-شرایطی که تا حدودی در گفتگوی حاضر تحقق یافتهاند، بر اساس قانون، همه باید یکصدا و یگانه بگویند که قوانین کرت یا اسپات بدین دلیل خوبند که خدا داد هستند ولی هیچ کس به خود اجازه نداد چیزی بگوید:البته یک شهروند پیر ممکن است یک قانون مدعی الهی بودن را در مقابل دادرس هم سن خویش، اگر جوانی حضور ندارد، به نقد بکشد.در این موقع برای خواننده روشن میشود که آتنی به کرت نیامده است تا بهترین قوانین را مطالعه کند، بلکه آمده است تا در کرت قوانین و نهادهای جدیدی معرفی کند که حقیقتا نهادها و قوانین خوبی هستند.ثابت خواهد شد که این قوانین تا حد زیادی ریشه آتنی دارند.به نظر میرسد که مرد آتنی، که فرزند یک جامعه کاملا متمدن است، خطر کرده است تا یک جامعه نسبتا غیر متمدن را متمدن نماید.بنا بر این، او باید واقف باشد که پیشنهادهایش نفرتانگیز خواهد بود، نه فقط به عنوان ابداعات، بلکه بالاتر از همه به عنوان چیزی خارجی، یعنی آتنی.دشمنیهای قدیمی، ریشهدار و شکبرانگیز به دلیل توصیههای او برانگیخته خواهد شد.او انتقاد صریح خود را با نظری در باره ارتباط احتمالی میان برخی نهادهای کرتی و اسپارتی و جاری بودن همجنسبازی در این دو شهر آغاز میکند.مرد اسپارتی، در دفاع از وطن خویش، در واقع به دفاع از همجنسبازی نمیپردازد، بلکه با حالت تهاجمی،
آتنیها را به دلیل زیادهروی در میگساری به نقد میکشد.بدین ترتیب آتنی بهترین بهانه را به دست میآورد که نهاد آتنی ضیافت را معرفی کند؛او وادار میشود که از این نهاد دفاع کند؛با این دفاع او نقش فیلسوف متمدن کننده را که به دلیل فیلسوف بودن انساندوست هم هست، بازی نمیکند، بلکه یک وطنپرست میشود.او بوجهی عمل میکند که کاملا برای همصحبتهایش قابل فهم است و از نظر آنها کاملا قابل قبول.او میکوشد نشان دهد که میگساری، و حتی مستی، اگر در یک ضیافت متشخص عمل شود برای تعلیم میانهروی و اعتدال مفید است.این گفتگو در باره شراب قسمت اصلی دو کتاب اوّل قوانین را تشکیل میدهد.تنها پس از اینکه گفتگو در باره شراب به نتیجه منطقیاش برده میشود، آتنی به آغاز حیات سیاسی رو میآورد، به سؤالی که آغاز حقیقی نظر سیاسی او است.به نظر میرسد که گفتگو در باره شراب درآمدی است به فلسفه سیاسی.
چرا مکالمه افلاطونی در باره سیاست و قانون با چنان بحث مفصلی در باره شراب آغاز میشود؟چه ضرورت هنری یا واژگانی چنین بحثی را ایجاب میکند؟همصحبتان مناسب در گفتگویی در باره قوانین، شهروندان پیر جوامعی هستند که قوانین معروفی دارند، و به وفاداری و اطاعت از این قوانین قدیمی معروفند.این مردان به بهترین وجهی میفهمند که تحت قوانین و با قوانین زندگی کردن یعنی چه.آنها تجسم کامل روح قانون و مطیع قانون هستند.امّا اگر مسئله مورد بحث حفظ قوانین قدیم نباشد، بلکه هدف یافتن بهترین قوانین یا معرفی قوانین جدید و بهتر باشد، همین فضیلت آنها به نقصان تبدیل می شود.عادات و صلاحیتشان آنها را در مقابل پیشنهاد بهبود، نفوذناپذیر مینماید.آتنی آنها را اغوا میکند تا در گفتگویی در باره میگساری شرکت کنند، در باره لذتی که در قوانین قدیمیشان منع شده است.شاید این گفتگو، دو همصحبت را به یاد قانونشکنیهای لذتآور و سرّی خودشان بیاندازد.تأثیر گفتگو در باره شراب، بدین ترتیب، به تاثیر میگساری واقعی شبیه است؛زبان آنها را سست میکند؛
جوانشان مینماید؛آنها را صریح، پرجرات و مشتاق به ابداع میکند.البته نباید عملا میگساری کنند، زیرا که آن عمل به شعور و قضاوتشان لطمه میزند.آنها نه در واقعیت بلکه در گفتگو باید شراب بخورند.
امّا معنی این حرف این است که میگساری صراحت و جرأت تعلیم میدهد و نه میانهروی در حالی که گفته شد میگساری برای میانهروی مفید است.اینک به هم صحبت دیگر یعنی فیلسوف آتنی بپردازیم.تشکیک قداست واسطههای اجدادی به منزله توسل به مرجعیت چیزها و امور طبیعی به جای مرجعیت قدما و سنت است.این به معنی متعالی شدن نسبت به تمام سنتهای بشری است و نه انکار کل بعد صرفا انسانی.این به معنی از بالا به پایین نگریستن و تحقیر انسان و یا به معنی ترک غار است.امّا انسان با ترک غار، منظر شهر را از دست میدهد، یعنی کل حوزه سیاست را.اگر فیلسوف قرار است رهنمود سیاسی بدهد، باید به غار کل حوزه سیاست را.اگر فیلسوف قرار است رهنمود سیاسی بدهد، باید به غار بازگردد و از نور خورشید به جهان سایه بیاید؛برداشتش باید تاریک گردد؛ ذهنش به ابهام بگراید.لذت شفاهی از شراب از طریق گفتگو در باره آن، که افق شهروند مطیع قانون را باز مینماید، افق فیلسوف را محدود مینماید.امّا به نظر میرسد این ابهامآوری، این قبول بینش سیاسی، این تطابق مرد سیاسی با زبان، این موفقیت در برقراری همگونگی میان فضیلت انسانی و فضیلت شهروندی و یا میان حکمت و مطیع بودن به قانون بالاترین اعمال فضیلت اعتدال باشد:پس میگساری رو نمودن به اعتدال را[به فیلسوف]تعلیم میدهد.زیرا که اعتدال فضیلت اندیشه نیست:افلاطون فلسفه را به دیوانگی تشبیه میکند، که نقطه مقابل اعتدال و هوشیاری است؛اندیشه نباید میانهرو باشد، بلکه اگر نگوییم گستاخ باید حداق بدون ترس باشد.ولی اعتدال، فضیلتی است که گفتار فیلسوف را کنترل میکند.
ما قبلا گفتیم که بیگانه آتنی به کرت رفته بود تا جامعه نامتمدن را متمدن نماید و این که علت این امر انساندوستی او بود، امّا آیا انساندوستی از خانه خویش آغاز نمیگردد؟آیا او در کشور خویش وظایف عاجلتری بعهده نداشت؟
بیگانه آتنی چگونه مردی است؟کتاب قوانین با کلمه«خدا»آغاز میشود؛و این تنها مکالمه افلاطونی است که بدین صورت آغاز میگردد.از میان مکالمات افلاطون، تنها یکی با کلمه«خدا»تمام میشود و آن مکالمه آپولوژی یا دفاعیه سقراط است.در آپولوژی سقراط در مقام فیلسوف آتنی، از خود در مقابل اتهام ناپارسایی دفاع میکند، یعنی این اتهام که او وجود خدایانی را که در شهر آتن پرستیده میشوند، انکار میکند به نظر میرسد که تخاصمی بین فلسفه و قبول خدایان شهر وجود دارد.در کتاب قوانین فیلسوف پیر آتنی، قانونی را در باره ناپارسایی توصیه میکند که تخاصم بین فلسفه و مدینه را غیر ممکن میسازد، یعنی سبب همگونگی بین فلسفه و مدینه میشود.در مدینه کتاب قوانین، خدایانی که باید مورد قبول همه شهروندان قرار گیرند، موجوداتی قابل تبیین هستند.آن فیلسوف پیر در آپولوژی توسط شهر آتن به مرگ محکوم شد.برایش فرصت فرار از زندان فراهم شد، امّا او از استفاده از این فرصت خودداری کرد. مبنای این خودداری اصلی کلی نبود، اصلی که اطاعت منفعلانه، بدون هیچ سؤال و اشکال، را ایجاب میکرد.خودداری او مبتنی بود بر تعمق و توجهی حسابگرانه در باره اینکه در آن شرایط عمل صحیح کدام است.یکی از این شرایط سن بالای سقراط بود.ما مجبوریم سؤال کنیم که اگر سقراط به جای هفتاد سال سی یا چهل سال داشت چگونه تصمیم میگرفت.شرط دیگر در اختیار نبودن یک مکان مناسب برای تبعید بود.کجا میبایست میرفت؟به نظر میرسد انتخاب او به دو مورت ذیل محدود میشد:زندگی به صورت قانونی در یکی از شهرهای نزدیک که در آنجا زندگی برایش غیر قابل تحمل بود زیرا به عنوان فرار از چنگ عدالت معروف میشد و یا زندگی به صور غیر قانونی در کشوری دور که تحمل آن نیز به سبب نبود نظم در آنجا برایش ناممکن بود.روشن است که سقراط حد وسط را نادیده گرفته بود:شهرهایی که در چارچوب قانون زندگی میکردند، در نقاط دوردست وجود داشت، مثلا شهر کرت که در مکالمه مورد بحث به عنوان مکانی که در آن قانون وجود دارد، از آن یاد شده است.میتوانیم استنتاج کنیم که اگر
سقراط فرار کرده بود، به کرت میرفت.در کتاب قوانین به ما گفته میشود که بعد از ورود به کرت چه میکرد؛او فضایل آتن را به آنجا میآورد، یعنی قوانین، نهادها، ضیافتها و فلسفه آتن را.(وقتی ارسطو از کتاب قوانین افلاطون صحبت میکند، برایش واقعیت مسلم این است که شخصیت اصلی قوانین سقراط است). فرار به کرت و زندگی در آنجا بدیلی بود در مقابل مردن در آتن.امّا سقراط مرگ در آتن را انتخاب نمود.سقراط ترجیح داد که عمر خود را فدای حفظ فلسفه در آتن نماید تا جان خود را نجات دهد و فلسفه را در کرت معرفی کند.اگر آینده فلسفه در آتن کمتر در معرض خطر بود، امکان داشت گریز به کرت را انتخاب کند.انتخاب او یک انتخاب سیاسی از بالاترین نوع بود.این انتخاب موردی خاص از یک قاعده صرف، یعنی قاعدهای جهانشمول و غیر قابل تبدیل نبود. حال پس از این روایت طولانی به آغاز کتاب قوانین افلاطون بازگردیم.اگر پیدایش قوانین کرت، یا هر قانون دیگری، به خداوند بازنمیگردد، پس منشاء قوانین باید بشر باشد، یعنی قانونگذار بشری.انواع متفاوتی از قانونگذاران بشری وجود دارند:در دمکراسی، قانونگذار خصیصه متفاوتی دارد تا در الیگارشی یا پادشاهی.قانونگذار ارگان حکومت کننده است و خصیصه ارگان حکومت کننده به طور کلی به کل نظم سیاسی و اجتماعی یا به کل نظام سیاسی بازمیگردد. علت قانون، نظام است.بنا بر این، اساس هدایت کننده فلسفه سیاسی نظام است و نه قوانین.نظام، وقتی اساس هدایت کننده اندیشه سیاسی میشود که خصیصه اشتقاقی یا قابل سؤال قوانین تحقق یافته باشد.
نظام عبارت از نظم یا صورتی که به جامعه شخصیت میبخشد.بنا بر این نظام روش ویژهای از زندگی است.نظام صورت زندگی به شکل زندگی جمعی است، روش زندگی اجتماعی در جامعه؛زیرا این روش به صورت متعینّی به تسلط انواع خاصی از انسانها بستگی دارد، یعنی به سلطه متحقق بر جامعه از سوی افرادی با خصائص ویژه.نظام به معنای یکی کل است که امروزه ما به دلیل عادت آن را اساسا به صورت قطعه قطعه میبینیم:نظام در آن واحد به معنی صورت حیات
یک جامعه، سلیقه زندگیپسندهای اخلاقی، صورت اجتماعی، صورت دولت، شکل حکومت، و روح قوانین میباشد.میتوانیم این فکر واحد و ساده را که خود را در شکل جامعه سیاسی تحقق میبخشد، به صورت زیر تبویب کنیم:زندگی فعالیتی است که برای هدفی خاص دنبال میشود.زندگی اجتماعی فعالیتی است که برای هدفی که تنها در جامعه میتوان پی گرفت دنبال میگردد؛امّا برای پیگیری آن هدف، به عنوان هدف همهگیر، باید جامعه را نظم بخشید، سازمان داد، ساخت، و به وجهی متشکل نمود که با اهداف آن هماهنگ باشد؛معهذا، این بدان معنا است که فارد صاحب آمریت باید به آن اهداف وابسته شوند.
نظامها انواع گوناگون دارد.هر نظامی ادعا مینماید که، صریحا یا به طور ضمنی، از مرزهای یک جامعه فرضی فراتر میرود.بنا بر این این ادعاها با هم در تخاصمند.نظامهای متعدد و متخاصم وجود دارند.پس این نظامهاست، و نه دل مشغولی یک ناظر صرف، که ما را وامیدارد تا در باب این که کدام نظامها بهتر است تعمق کنیم، و نهایتا اینکه، کدام نظام بهترین نظام است.فلسفه سیاسی کلاسیک با پرسش بهترین نظام هدایت میشود.
تحقق بهترین نظام منوط بدان است که چیزهایی که به طور طبیعی به دور شدن از یکدیگر تمایل دارند، به هم نزدیک شوند(مانند نزدیک شدن فلسفه و قدرت سیاسی)؛بنا بر این تحقق آن به شانس بستگی دارد.از آنجا که سرشت آدمی گرفتار کشش به جهات مختلف است، تقریبا معجزه است، اگر یک انسان به اعلی علییّن برسد-دیگر از جامعه چه توقعی میتوان داشت.حالت خاص وجود بهترین نظام-یعنی تحقق نداشتن و همچنین از تمام نظامها برتر بودن-در نهایت از دوگانه بودن آدمی ناشی میشود، یعنی از این واقعیت که انسان موجودی بینابینی است، موجودی بین دیوان و خدایان.
معنای عملی مفهوم بهترین رژیم آنگاه به واضحترین وجه بروز میکند که انسان ابهام اصطلاح«شهروند خوب»را در نظر بگیرد.ارسطو دو تعریف کاملا متفاوت از شهروند خوب پیشنهاد میکند.در کتاب پرطرفدار قانون اساسی
آتن میگوید که شهروند خوب فردی است که در خدمت کشور خویش باشد، بدون توجه به نظامهای متفاوت-کس که با بیتفاوتی اساسی نسبت به تغییر نظام به کشور خود بخوبی خدمت میکند.در یک کلمه، شهروند خوب کسی است که وفاداری او در درجه اوّل به وطن اجدادی تعلق دارد.در کتاب کمطرفدارتر سیاست ارسطو میگوید بدون تعدیل نمیتوان از شهروند خوب به طور کلی صحبت کرد.زیرا که معنی شهروند خوب کاملا به نوع نظام بستگی دارد.یک شهروند خوب نسبی است.انسان خوب نسبیت نمیشناسد.معنای انسان خوب همیشه و همه جا یکسان است.انسان خوب و شهروند خوب تنها در یک مورد یکی است-بهترین نظام.چرا که در بهترین نظام است که خوبی نظام و خوبی انسان یکی میشود، و آن هدف فضیلت است.این بدان معناست که ارسطو در کتاب سیاست خود این ادعا را که وطنپرستی کافی است، مورد سؤال قرار میدهد.از نقطه نظر یک وطنپرست، وطن اجدادی از اختلاف نظامها مهمّتر است.از نقطهنظر فرد وطنپرست، کسی که هر نظامی را بر وطن اجدادی ترجیح میدهد، اگر نگوییم خائن، مغرض است.در یک معنا، ارسطو میگوید که آدم مغرض عمقیتر از وطنپرست میبیند، امّا تنها یک نوع آدم مغرض از وطنپرست بالاتر است؛و آن مغرض فضیلت است.میتوان اندیشه ارسطو را به صورت زیر بیان نمود:وطنپرستی به همان دلیلی کافی نیست که یک مادر عاشق ترجیح میدهد که فرزندش خوب باشد تا بد.یک مادر فرزند خود را بدین دلیل دوست دارد که فرزند اوست؛او هر چه باشد مورد مهر مادر قرار دارد.امّا خوب را نیز دوست دارد.عشق بشری تماما موضوع قانونی است که عشق به خود و عشق به خوبی هر دو است، و ضرورتا تنشی بین خود و خوبی وجود دارد، تنشی که ممکن است به شکست بینجامد، حتی اگر فقط شکستن دلی باشد.رابطه میان خود و خوبی تجلی سیاسی خود را در رابطه میان وطن اجدادی و نظام مییابد. در زبان متفایزیک کلاسیک، وطن اجدادی یا ملت ماده است و نظام صورت.
کلاسیکها، معتقد بودند که صورت در مقام و مرتبه از ماده بالاتر است.شخصی ممکن است این بینش را«آرمانگرایی»بخواند.معنای عملی این آرمانگرایی، این است که خوب در مقام بالاتر از خود است یا اینکه بهترین نظام از مقام بالاتری برخوردار است تا وطن اجدادی.
امروزه فلسفه سیاسی کلاسیک، در معرض دو اعتراض عمومی قرار دارد، که طرح آن نه به هوش نیاز دارد، نه اصالت و نه حتی فضل و دانش.این دو عبارتند از: 1-فلسفه سیاسی کلاسیک ضد دمکرات است و لذا بد.
2-فلسفه سیاسی کلاسیک مبتنی است بر فلسفه طبیعی کلاسیک یا جهانشناسی کلاسیک که نادرستی آن به وسیله علوم طبیعی جدید اثبات شده است.
مقدمتا در صحبت از طرز برخورد متفکرین کلاسیک با دمکراسی، استدلال «کلاسیکها خوبند»و«دمکراسی خوب است»به این نتیجه نمیانجامد که«پس متفکران کلاسیک دمکراتهای خوبی بودند».احمقانه است اگر انکار شود که متفکران کلاسیک دمکراسی را به عنوان نوعی از نظام پستتر رد میکردند.آنها نسبت به مزایای آن نابینا نبودند.سختترین اعلام جرم علیه دمکراسی که تا به حال رشته تحریر درآمده است در کتاب هشتم از جمهور افلاطون رو نشان میدهد. امّا حتی در آنجا، و دقیقا در آنجا، افلاطون-با هماهنگ نمودن نظامهای خود با ترتیب هزیود از دورههای جهان-توضیح میدهد که دمکراسی، در یک معنای بسیار مهم، با بهترین نظام یکی است، و با عصر زرین هزیود همسان است:از آنجا که اصل دمکراسی آزادی است، انواع بشر بدون هیچ ممنوعیتی در دمکراسی توسعه مییابند، و بنا بر این بویژه بهترین نوع بشر تحقق مییابد. حقیقت دارد که سقراط را دمکراسی به قتل رساند، امّا او وقتی به قتل رسید که هفتاد سال داشت؛به او اجازه داده شده بود که برای هفتاد سال زندگی کند.با این حال افلاطون یک نکته را تعیین کننده ندانست.زیرا او نه تنها ذهن مشغول امکان فلسفه بود، بلکه به همان اندازه ذهن مشغول نظم سیاسی استوار بود که با جریان سیاسی معتدل همخوانی دارد؛به نظر او چنان نظمی به سلطه خانوادههای
قدیمی بستگی داشت.به طور عمومیتر، متفکران کلاسیک دمکراسی را رد کردند، زیرا آنها فکر کردند که هدف زندگی انسانی، و به دلیل آن زندگی اجتماعی، آزادی نسیت بلکه فضیلت است.آزادی به عنوان یک هدف ابهامآمیز است؛زیرا آزادی برای خوبی و بدی هر دو وجود دارد.فضیلت به طور طبیعی تنها از طریق تعلیم و تربیت بروز میکند، یعنی، از طریق شکل دادن شخصیت، از طریق عادتسازی، و این عمل فراغت بالی را برای والدین و فرزندان هر دو الزام میکند.در جالی خود فراغت بال درجهای از ثروت را ایجاب میکند-دقیقا نوعی از ثروت را که کسب و اراده آن با فراغت بال هماهنگی دارد.حال، در رابطه با ثروت، همان طور که ارسطو مشاهده میکند، تصادفا همیشه گروه حداقلی از مردمان ثرومتند وجود دارند و اکثریتی از فقرا، و این تصادف برای همیشه ادامه خواهد داشت، چرا که نوعی کمیاببی طبیعی وجود دارد.«زمین هرگز از فقرا پاک نمیشود».بدین دلیل است که دمکراسی، یا حکومت اکثریت، حکومت بیسوادان است.و هیچ شخص معقولی آرزو ندارد که تحت چنان حکومتی زندگی کند.اگر انسان برای جلب شدن کامل به فضیلت به تعلیم و تربیت نیازمند نبود، این احتجاج کلاسیک چنین سخت نمیبود.تصادفی نیست که تعلیم ژان ژاک روسو این بود که تمام دانش بشری که لازمه زندگی فضیلتمندانه است، از طریق وجدان کسب شدنی است، یعنی از طریق حفظ یک روح ساده و حمایت از دیگر مردمان؛انسان طبیعتا برای زندگی خوب بکفایت مسلح است؛انسان طبیعتا خوب است.امّا همین روسو وادار شد طرحی از تعلیم و تربیت را بسط دهد که عده بسیار کمی قادر بودند از عهده آن بدر آیند.به طور کلی این نظر غالب شده است که دمکراسی باید به حکومت تحصیلکردگان تبدیل شود، و این هدف از طریق تعلیم و تربیت همگانی حاصل شدنی است.امّا تعلیم همگانی فرض میکند که اقتصاد کمیابی جای خود را به اقتصاد فراوانی داده است.و اقتصاد فراوانی رهایی فنآوری(تکنولوژی)را از مهار اخلاقی و سیاسی فرض خود قرار میدهد.پس تفاوت اساسی بین بینش ما و بینش متکفران
کلاسیک در اختلاف نظر ما نسبت به اصول اخلاقی نیست، و یا در فهم متفاوت از عدالت:ما نیز، و حتی همزیستان کمونیست ما نیز، فکر میکنند که عدالت این است که چیزهای مساوی به افراد مساوی داده شود و چیزهای غیر مساوی به افراد با فضیلت متفاوت.با توجه به دمکراسی تفاوت بین متفکران کلاسیک و ما، اختصاصا در ارزیابی متفاوت ما از فضایل تکنولوژی است.امّا ما مجاز نیستیم بگوییم که بینش کلاسیک رد شده است.پیشگویی ضمنی آنها مبنی بر این که رهایی تکنولوژی و هنر از مهار اخلاقی و سیاسی به مصیبت یا انسانیتزدایی از بشر منجر میشود، هنوز ابطال نشده است.
نمیتوان گفت دمکراسی راه حلی برای مشکل تعلیم و تربیت یافته است.در درجه اوّل، آنچه امروزه تعلیم و تربیت خوانده میشود، اغلب تعلیم و تربیت به معنای خاص کلمه نیست، یعنی شکل دادن شخصیت بلکه منظور از آن تدریس و آموزش است.دوما، تا جایی که شکل دادن شخصیت در واقع هدف است، یک تمایل خطرناک وجود دارد که انسان خب با همگروه خوب، همکار، کمک یار، یا«آدم درست حسابی»یکسان تلقی گردد، یعنی تاکید بیش از حد بر بخش خاصی از فضیلت اجتماعی و به همان اندازه نادیده گرفتن فضایلی که به طور خصوصی، اگر نگوییم در تنهایی، بالغ میشوند:با تربیت آدمها برای همکاری با هم در یک فضای دوستانه، انسان افراد ناسازگار را تربیت نمیکند، یعنی کسانی که آمادگی تنها ماندن دارند و تنها میجنگند؛«افراد سرسخت».دمکراسی هنوز در مقابل سازگاری خزنده و تجاوز به حوزه خصوصی-که خود مشوق آن است- دفاعی پیدا نکرده است.موجوداتی که از کرات آسمانی دیگر به ما مینگرند، ممکن است دریابند که تفاوت میان دمکراسی و کمونیسم، بویژه وقتی انسان به پرسش مسلما بسیار مهم آزادیهای سیاسی و مدنی توجه دارد، به عظمتی که به نظر میرسد نیست؛گرچه تنها مردمان سبکسر و غیر مسئول میگویند که تفاوت میان کمونیسم و دمکراسی در آخرین تحلیل، قابل چشمپوشی است.حال تا جایی که دمکراسی به این خطرات واقف است، به همان اندازه خود را مجبور
میبیند که سطح و امکانات خود را از طریق بازگشت به مفهوم کلاسیک از تعلیم و تربیت ارزیابی نمایند:نوعی از تعلیم و تربیت که هرگز نمیتواند با تعلیمات همگانی یکی باشد، بلکه تنها میتواند به عنوان تعلیم و تربیت بالاتر و بالاترین برای کسانی مطرح باشد که سرشت آنها برای آن مناسب است.اگر آن را حتی تعلیم و تربیت شاهانه خطاب کنیم، حداقل را گرفتهایم.
با این حال، حتی اگر قبول کنیم که ایراد سیاسی و اخلاقی معتبری به فلسفه سیاسی کلاسیک وارد نیست، آیا فلسفه سیاسی به یک جهانشناسی باستانی مقید نیست؟آیا سؤال سرشت آدمی به سؤال سرشت کل مربوط نمیشود و بدان وسیله به یک یا نوع دیگری از جهانشناسی؟
علوم طبیعی جدید، صرفنظر از اهمیتشان، نمیتواند تاثیری بر فهم یا بر انسانیت بشر بگذارد.فهم انسان در نور کل، برای علوم طبیعی جدید به معنای فهم انسان در نور فرو انسانی است.امّا فهم او در نور انسان به عنوان انسان کل ناممکن است.فلسفه سیاسی کلاسیک انسان را در نور متفاوتی میبینند.همه چیز با سقراط آغاز گردید.و سقراط چنان از تعهد به جهانشناسی علمی به دور بود که دانش او دانش جهالت بود.دانش به جهالت با جهالت یکی نیست.علم به جهل به منزله دانش به خصیصه ابهامآلود حقیقت و یا کل است.بنا بر این، سقراط انسان را در نور راز آلودی از کل مشاهده نمود.بدین ترتیب به نظر او ما با شرایط انسان به عنوان انسان آشناتر هستیم تا علل نهایی آن شرایط.ممکن است همچنین بگوئیم که او انسان را در پرتو نظرات غیر قابل تغییر میدید، یعنی در پرتو مسائل دایمی و اساسی.چرا که تبویب شرایط بشر به معنای تبویت باز بودن بشر نسبت به کل است.پس، این فهم از شرایط بشر که بیشتر شامل جستجو برای یک جهانشناسی است، بجای ارائه راه حلی برای مسئله جهانشناسی، بنیان فلسفه سیاسی کلاسیک بود.
تبویب مسئله جهانشناسی به این معنا است که برای سؤال فلسفه چیست یا فیلسوف کدام است پاسخی ارائه شود.افلاطون از واگذاری بحث موضوعی این
سؤال به سقراط خوداری نمود.او این وظیفه را به بیگانه اهل الیا سپرد.امّا حتی این بیگانه نیز صراحتا بحث نکرد که فیلسوف کدام است.او صراحتا دو نوع انسان را به بحث گذارد که به آسانی به جای فیلسوف گرفته میشوند:فرد سوفسطائی و مرد سیاسی:از طریق فهم سوفسطائی گری(در بالاترین و پائینترین معنای آن)و دولتمردی، هر دو، شخص خواهد فهمید که فلسفه چیست.فلسفه در پی معرفت به کل است.کل تمامیت قسمتها است.کل از ما اجتنناب میکند، امّا ما قسمتها یا اجزاء را میشناسیم:ما نسبت به قسمتها معرفت جزئی داریم. معرفتی که ما از آن برخورداریم، دارای خصیصه دوگانهای است که هرگز به آن مسلط نمیگردیم.در یک قطب ما معرفت به همگونگی مییابیم:بالاتر از همه در هندسه، امّا همچنین در دیگر شاخههای ریاضیات، و به طور اشتقاقی در هنرها و صنعتهای موّلد.در قطب مخالف ما معرفت به ناهمگونی مییابیم، و بویژه به اهداف نامتجانس.بالاترین شکل این نوع معرفت هنر دولتمردی و تعلیم دادن است.به این دلیل است که معرفت نوع آخر از معرفت نوع اوّل برتر است.از آنجا که این دومی معرفت نسبت به اهداف زندگی بشری است، پس معرفت به همان چیزی است که زندگی انسان را کامل میکند یا کلیت میبخشد و بنا بر این معرفت به کل است.معرفت به اهداف بشر مدلول معرفت به روح بشر است؛و روح بشر تنها قسمتی از کل است که به کل میل دارد و بنا بر این بیش از هر چیز دیگر به کل بسته است.امّا این معرفت-هنر سیاسی در معنای والاتر آن-معرفت کل نیست.به نظر میرسد که معرفت کل باید معرفت سیاسی در بالاترین معنا را با معرفت به همگونگی درآمیزد.و این آمیزش در اختیار ما نیست.بنا بر این انسان مرتبا وسوسه میشود که موارد را از طریق تحمیل وحدت بر پدیدهها، از طریق مطلق نمودن معرفت به همگونگی یا معرفت به اهداف، حل نماید.انسان مرتبا به وسیله دو دلربای مخالف جذب و اغفال میشود:دلربایی کمال که از طریق ریاضی و یا چیزهای منتسب به ریاضی تولید میشود و دلربایی حیرت متواضع که از طریق اعتدال روحی بشر و تجربههای آن تولید میگردد.خصیصه فلسفه
امتناع لطیف امّا استوار از تسلیم به هر دو دلربایی و بالاترین شکل از گردآمدن جسارت و اعتدال است.
lll:راه حل جدید
ممکن بود از راه حل کلاسیک برای مسئله فلسفه سیاسی صحبت کرد، زیرا یک توافق اساسی و در عین حال خاص در میان فیلسوفان سیاسی کلاسیک وجود داشت:هدف زندگی سیاسی فضیلت است و نظمی که برای فضیلت از همه مفیدتر میباشد، جمهوری اشرافی یا نظام مختلط است.امّا در عصر جدید گوناگونیهای عظیمی از فلسفههای سیاسی اساسا متفاوت وجود دارد.با این وجود، تمام فلسفههای سیاسی جدید به یک نحله تعلق دارند، زیرا در یک اصل اساسی اشتراک نظر دارند.این اصل به بهترین وجهی به طور سلبی بیان میشود: انکار طرح کلاسیک به عنوان امری غیر حقیقی.اصل مثبتی که به فلسفه سیاسی جدید روح میبخشد، دچار تغییرات اساسی گوناگون عظیمی شده است.این واقعیت و دلایل آن در صورتی به بهترین وجه روشن میشود که ما بحث را به صورت روایت نمودن، بیش از آن که تا حال ارائه کردیم، ادامه دهیم. بنیانگذار فلسفه سیاسی جدید ماکیاولی است.او کوشید در تمام سنت فلسفه سیاسی شکستگی ایجاد نماید و موفق هم شد.او موفقیت خود را با در]اخلاق کشف کرده است.ادعای او بسیار پر محتوا است.تعلیمات سیاسی او «کاملا جدید»است.سؤال این است که آیا این قاره جدید با عادات انسانی تناسب دارد.
ماکیاولی در کتاب تاریخ فلورانس داستان زیر را روایت میکند:کوزیمو دومدیچی یک بار گفت که انسان نمیتواند در حالی که مشغول انجام مراسم عشاء ربانی است، قدرتمندی نماید.این حرف به دشمنان کوزیمو امکان داد به او تهمت بزنند که خود را از وطن اجدادی دوستتر دارد، و این جهان را به جهان
دیگر ترجیح میدهد.سپس گفته شد که کوزیمو غیر اخلاقی و تا حدودی بیدین است.همین افترا به خود ماکیاولی نیز وارد است.اثر او بر نقد دین، و انتقاد از اخلاقیات بنیان دارد.
نقد او از دین-اساسا دین انجیلی، و همچنین بتپرستی-حرف تازهای نیست.در مجموع بیان مجددی است از تعلیمات فلاسفه ملحد و فلاسفه قرون وسطی.اصالت ماکیاولی در این رشته به این واقعیت محدود میشود که او خداوند برجستهای از الحاد است.دلربایی و دلپذیری الحاد او برای ما کمتر دلچسب است.در نتیجه آنها را در همان پرده استتاری که ماکیاول بر آنها کشیده است، رها میکنیم.من به نقد او از اخلاقیات میپردازم که با نقد او از فلسفه سیاسی کلاسیک یکی است.نکات مهّم آن را به صورت زیر بیان میکنیم:آن رهیافت به سیاست که در آرمانشهر به اوج میرسد ایرادی اساسی دارد.و آن توصیف از بهترین نظامی است که تحقق آن بسیار دور از احتمال است.اجازه بدهید بحث خود را از فضیلت آغاز نکنیم، یعنی بالاترین هدفی که یک جامعه انتخاب میکند؛بلکه اجازه دهید بحث را از اهدافی آغاز کنیم که عملا تمام جوامع با آن آغاز میکنند.ماکیاولی آگاهانه سنجه عمل اجتماعی را پایین میآورد.این پایین آوردن سنجهها به معنای بالا بردن احتمال تحقق بخشیدن به آن طحری است که بر طبق آن سنجهها پایین آورده شده است بدین ترتیب، تکیه بر تصادف یا شناس کاهش یافته است و بر شانس غلبه شده است.
رهیافت سنتی بر این فرض بنا شده بود که اخلاقیات چیزی پر محتوا است: اینکه اخلاقیات نیرویی است درون آدمی، صرفنظر از اینکه چه تأثیری بویژه در امور دولت یا سلطان نشینها دارد.ماکیاولی علیه این فرض این طور احتجاج میکند:فضیلت تنها در یک جامعه اعمال میشود؛انسان باید به وسیله قوانین، عادات و غیره کسب فضیلت کند.به زبان کارل مارکس ماکیاولی گرا، اربابان علم یا معلمان، خود باید تعلیم ببینند.تعلیم فضیلت به تعلیم دهندگان اوّلیه یا بنیانگذاران جامعه، امری ناممکن بوده است.بنیانگذار رم یک برادرکش بود.
اخلاقیات تنها در جایی امکانپذیر است که به وسلیه اخلاقیات ایجاد نشده باشد.زیرا اخلاقیات موّجد خود نمیتواند بود.چارچوبی که در آن اخلاقیات امکانپذیر است، توسط بیاخلاقی ایجاد میگردد.اخلاقیات بر غیر اخلاقیات استوار است و عدالت بر بیعدالتی، درست همان طور که مشروعیت نهایتا بر بنیادهای انقلابی سوار است.سرشت آدمی او را به فضیلت هدایت نمیکند.اگر این طور بود، عذاب وجدان برای او بالاترین شیطان میشد؛امّا در واقع میبینیم که اضطراب شکست، حداقل به همان قوت است که اضطراب گناه.به زبان دیگر، نمیتوان خوبی جامعه را، یعنی خوبی عموم را، در چارچوب فضیلت تعریف نمود، بلکه باید فضیلت را در چارچوب خوبی عموم تعریف کرد.فهم این فضیلت است که در وقاع تعیین کننده زندگی جوامع است.منظور از خوبی عموم، اهدافی است که عملا توسط تمام جوامع دنبال میشود.این اهداف عبارتند از: آزادی از سلطه بیگانه، تمامیت و حکومت قانون، ثروت، شکوه و جلال یا امپراطوری.فضیلت در معنای عملی کلمه عبارت است از جمع عاداتی که برای رسیدن به این هدف مفید و یا ضروری است.این هدف و تنها این هدف است که اعمال ما را فضیلت میبخشد.هر چه عملا در جهت این هدف انجام شود، خوب است.این هدف تمام وسایل را توجیه میکند.فضیلت چیزی نیست مگر فضیلت مدنی، وطنپرستی یا سر سپردن به خودخواهی جمعی.
ماکیاولی به این اکتفا نمیکند.سرسپردگی به وطن اجدادی، خود متکی به تعلیم و ترتیب است.معنای این حرف این است که وطنپرستی امری طبیعی نیست.همان طور که انسان فطرتا به فضیلت رو نمیکند، میل او به اجتماع نیز امری طبیعی نیست.انسان فطرتا موجودی خودخواه است.با این حال حتی اگر بپذیریم که انسان فطرتا خودخواه است و بس، و بدین دلیل بد، هنوز میتوان او را اجتماعی و با روح جمعی و خوب تربیت کرد.این تحول اعمال زور را الزام میکند.موفقیت این اجبار بدین دلیل است که انسان به طرز حیرتآوری قابل انعطاف است، یعنی بیش از آنچه تا بحال تصور میشده است.زیرا اگر انسان از
روی فطرت به طرف فضیلت یا کمال هدایت نشود، و اگر فضیلت هدف طبیعی او نباشد، انسان برای خود هر هدفی که میل کند قرار میدهد:انسان تقریبا به گونهای بیانتها انعطاف پذیر است.قدرت انسان بسیار عظیمتر و قدرت طبیعت و شانس به همان صورت بسیار کوچکتر از آن است که متفکران باستان فکر میکردند.
انسانها بد هستند؛آنها را باید واداشت که خوب بشوند.امّا این اجبار نتیجه بدی، خود خواهی و اغراض نفسانی خود خواهانه است.کدام اغراض نفسانی یک انسان بد را اغوا میکند که مشتاقانه به اجبار دیگرانسانهای بد به خوب شدن و خوب ماندن دل سپارد؟کدام اغراض، تعلیم دهندگان انسانها را تعلیم میدهد؟ این غرض مورد بحث، همان اشتیاق به جلال و شکوه است.بالاترین شکل از اشتیاق به جلال، اشتیاق به شهریار جدید شدن در کاملترین معنای کلمه است، یعنی شهریاری کاملا جدید، کاشف نوع جدیدی از نظم اجتماعی، کسی که به نسلهای متعددی از مردمان شکل میبخشد.بانی یک اجتماع نفع خود خواهانهای در حفظ جامعه یا اثر خویش دارد.بنا بر این او نفعی خودخواهانه دارد تا اعضای جامعهاش اجتماعی بوده بنا بر این خوب باقی بمانند.اشتیاق به جلال و شکوه، رابط میان بدی و خوبی است و تبدیل بدی به خوبی را امکانپذیر مینماید.شهریار کاملا جدید از بالاترین نوع به وسیله چیزی جز جاهطلبی خودخواهانه تحریک نمیشود.وظایف اجتماعی بزرگی که به عهده میگیرد، برای او صرفا فرصتهای است تا طرح خود را جلا بزند.او از مجرمان بزرگ، صرفا به وسیله این واقعیت متمایز میشود که مجرمان فرصت دفاع ندارد وگرنه انگیزه اخلاقی هر دو یکسان است.
در اینجا نمیتوانیم نشان دهیم که ماکیاولی چگونه موفق میشود بر این اساس تعلیماتی سیاسی بنا کند که کاملا حق تمام امکانات ضروری سیاست خون و اسلحه را ادا میکند و در عین حال بیشترین دفاع را از آزادی سیاسی و حکومت قانون مینماید.من باید خود را به بیان این نکته محدود کنم که بعد از
چندین قرن ماکیاولی نمودن اندیشه غربی، چه آسان میتوان بر تعلیمات ماکیاولی هالهای از احترام کامل تاباند.میتوان تعلیمات او را به صورت زیر خلاصه نمود: عدالت میخواهید؟من بشما نشان خواهم گفت چگونه میتوانید به دست آورید. آن را از طریق وعظ و خطابههای نصیحتی به دست نخواهید آورد.آن را فقط با تبدیل بیعدالتی به امری کاملا بیفایده به دست میآورید.آنچه بدان نیاز هست شکل دادن به شخصیت و یا توسل به اخلاقیات نیست، بلکه نوع درستی از نهاد است که قدرت اجرایی هم دارد.کنار گذاردن هدف شکل دادن به شخصیت و رو کردن به اعتماد به نهاد، مشخصه آن نوع اعتقادی است که با تصور قابل انعطاف بودن بیانتهایی بشر، کاملا خواناست.
در تعلیمات ماکیاولی ما اوّلین مثال از یک منظر داریم که از زمان او در هر نسلی تکرار شده است.یک متفکر نترس شکافی گشوده است که متفکران کلاسیک در سادگی شریفشان پس زدهاند.در واقع، در کل آثار ماکیاولی یک مشاهده حقیقی در باره سرشت آدمی و رفتار انسانی وجود ندارد که متفکران کلاسیک کاملا با آن آشنا نبوده باشند.انقباض تعجب آور افق، خود را به مثابه وسعت یافتن افق ارائه میکند.چگونه میتوان این فریب را توضیح داد؟تا زمان ماکیاولی، سنت کلاسیک دچار تغییرات اساسی شده بود.فضیلت اخلاقی به نیکو کاری مسیحی مبدل گردیده بود.از این طریق مسئولیت انسان به همنوع خویش و برای همنوع خویش بینهایت افزایش یافته بود.زور و اجباری که با هدف نجات روح لایتناهی بشر پیوند خورده بود، عملی را مجاز مینمود که به نظر متفکران کلاسیک غیر انسانی و خشن میآمد.ماکیاولی نیز همین نظر را داشت؛او از خشونت پرهیزکارانه فردیناند و پیآمد آن، از تفتیش عقاید کلیسیایی در اخراج مارانوسها(Marannos)از اسپانیا صحبت میکند.ماکیاولی تنها غیر یهودی زمان خود بود که این نظر را ابراز نمود.او شرارت عظیم شکنجه مذهبی را نتیجه ضروری اصول مسیحیت و نهایتا اصول انجیلی میدانست.او متمایل به این باور
بود که افزایش قابل ملاحظه امیال غیر انسانی در افراد بشر نتیجه غیر ضروری و تعجبآور این امر است که انسان اهداف خود را بسیار بالا گرفته است.بگذارید اهداف خود را پایین بیاوریم تا مجبور نشویم وحشیگریای مرتکب شویم که اثباتا برای حفظ جامعه و آزادی ضرورت ندارد.حسابگری از طریق اصالت فایده را به جای نیکوکاری بنشانیم، و تمام اهداف سنتی را از این نقطه نظر مورد تجدید نظر قرار دهیم.بدین ترتیب به تصور من کوچک شدن افقی که ماکیاولی اوّلین تأثیر را بر آن گذاشت، از خشمی ضد دینی ناشی میشد یا حداقل بواسطه غضبی ضد الهی تسهیل میشد-غضبی که آن را درک میکنیم امّا نمیتوانیم مورد تأئید قرار دهیم.
ماکیاولی نه تنها محتوای تعلیمات سیاسی را به طور ریشهای تغییر داد، بلکه سبک آن را نیز عوض نمود.محتوای تعلیمات سیاسی او ممکن است تعلیمات کاملا جدیدی در باره شهریار کاملا جدید باشد، یعنی در باره غیر اخلاقی بودن ضرورتا ذاتی در بنیاد اجتماع، و بنا بر این در ساختار جامعه.کاشف چنان تعلیماتی ضرورتا مبشر یک دستور اخلاقی جدید است.او در بالاترین معنای ممکن کلمه شهریاری کاملا جدید است، یک موسی و یک پیغمبر.در باره پیامبران، ماکیاولی تعلیم میدهد که تمام پیامبران مسلح پیروز شدند و همه پیامبران بیسلاح شکست خوردند.بزرگترین مثال یک پیامبر مسلح، موسی است.بزرگترین مثال یک پیامبر بیسلاح مسیح است.امّا آیا منطقا ماکیاولی میتواند ادعا کند که مسیحیت شکست خورده است؟اگر سؤال را طور دیگری طرح کنیم آیا ماکیاولی خود پیامبری بیسلاح نیست؟اگر بنیانگذاران بیسلاح ضرورتا شکست میخوردند، چگونه ماکیاولی امیدوار است که در رسالت خویش موفق شود؟
تا جایی که به صلیب کشیدن مربوط است، مسیح شکست خورد.امّا از این نظر که روش و نظمی که او بنیان نمود، مورد قبول ملتها و نسلهای متعددی قرار گرفته است، موفق شده است.موفقیت مسیحیت مرهون تبلیغات است:پیامبر
بیسلاح، از طریق تبلیغ، پس از مرگش مسلط گردید.ماکیاولی که خود پیامبری بیسلاح است، امید دیگری ندارد جز فتح از طریق تبلیغات.تنها عنصری که ماکیاولی از مسیحیت برگرفت، فکر تبلیغات است.این فکر تنها رابط میان او و مسیحیت است.او کوشید با همان روشی که مسیحیت در ابتدا خود را تثبیت کرده بود، آن را نابود کند.او مشتاق بود که از مسیح تقلید کند، و نه از موسی که پیامبری مسلح بود.ناگفته پیداست که تقلید ماکیاولی از مسیح در این نکته تمام میشود.
ماکیاولی تصور میکرد که هر دین یا«مذهب»عمری میان 1666 تا 3000 سال بیشتر ندارد.بدین دلیل مطمئن نبود که آیا پایان مسیحیت یک قرن پس از مرگش خواهد آمد یا این که ممکن است مسیحیت برای پانزده قرن دیگر نیز دوام داشته باشد.ماکیاولی از این منظر چیز مینوشت:این که خود او ممکن است تغییری ریشهای در روش و نظم ایجاد کند که در آیندهای نه چندان دور به حد کمال برسد، امّا به همان اندازه امکان داشت که این کوشش کاملا شکست بخورد.او مطمئنا احتمال نابودی سریع کلیسای مسیحی را در مد نظر قرار داده بود.در خصوص روشی که ممکن بود جانشین مسیحیت گردد، او بدیلهای زیر را تصور مینمود.نخست امان سرازیر شدن اقوام وحشی از شرق، یعنی از جایی که امروز روسیه است:در نظر او از این سرزمین بود که نژاد بشر مرتبا خود را احیا مینمود.بدیل دیگر، ظهور تغییری ریشهای از درون جهان متمدن بود.البته او نگران تغییر نوع اخیر بود و هر چه توان داشت به خدمت میگرفت تا شرایط را آماده کند.او این آماده کردن را جهاد تلقی میکرد، جهادی روحی.او مشتاق بود تغییری در عقاید ایجاد که به مرور زمان به تغییر در نظام سیاسی انجامد.او انتظار نداشت که جز تعدادی معدود کسانی را تغییر دهد، امّا انتظار داشت که بر ذهن افراد بسیاری تأثیر گذارد.این تعداد کسانی بودند که در صورت بروز تخاصم میان وطن اجدادی و روح خود، یعنی نجات روح خویش، وطن اجدادی را ترجیح میدادند؛این تعداد بسیار، مسیحیان نیمه مشتاق بودند.ماکیاولی
انتظار داست که این تعداد بسیار با کوشش او همدردی کنند، کوششی که برای وطن اجدادی زمینی بینهایت مطلوبتر بود، تا برای وطن بهشتی مسیحیت.این تعداد بسیار قادر نخواهند بود که معنای کامل کوشش او را دریابند، امّا میتوان روی آنها حساب کرد که محتوای کتابهایش را به اندازه کافی بگوش همه برسانند، و کتابهای او را قابل دفاع علنی نمایند.موفقیت دراز مدت او، بستگی به گرویدن کامل برخی اشخاص یا تعدادی معدود دارد.آنها مرکزیتی را تشکیل میدهند که به طور تدریجی، در شرایط مطلوب، یک طبقه حاکم جدید را ایجاد میکند، نوع جدیدی از شهریاران که با بنیانگذاران رم باستان قابل قیاساند. جنگ ماکیاولی خصیصه تبلیغات دارد.هیچ یک از فیلسوفان پیشین در باره تضمین موفقیت بعد از مرگ تعلیمات خود از طریق بسط یک استراتژی خاص برای این هدف فکر نکرده بود.فیلسوفان قبل از نحلههای متفاوت، به این واقعیت تن میدادند که تعلیمات آنها، تعلیمات حقیقی آنها، هرگز جانشین آنچه آنها تعلیمات نادرست میخواندند، نمیگردد، بلکه با آنها همزیستی میکند.آنها تعلیمات خود را به همعصران خویش و بالاتر از آن به آیندگان تقدیم میکردند، بدون این که خیال در دست گرفتن سرنوشت آینده تفکر بشری را به طور کلی در سر بپرورانند.در نظر آنها اگر فیلسوفان سیاسیای پیدا شوند که به نتایج اساسی در باره نظم سیاسی درست رسیدهاند امّا حاضر نیستند به همنوعان خود کمک کنند تا امور عمومی خود را به بهترین وجهی سر و سامان دهند، این افراد آدمهای شروریاند که نباید فیلسوف خوانده شوند.امّا فیلسوفان پیشین حتی برای یک لحظه باور نداشتند که تعلیمات سیاسی حقیقی، تعلیمات سیاسی آینده نیز هست و یا خواهد بود.ماکیاولی اوّلین فیلسوفی است که کوشید از طریق فعالیت تبلیغاتی، بخت و تصادف را تابع خود کند و آینده را به زیر مهار خویش درآورد.این تبلیغ با هر آنچه امروز تبلیغ خوانده میشود، یعنی فروش از طریق اعمال نفوذ و مسخ شنوندگان، در قطب مخالف قرار دارد.ماکیاولی مشتاق قانع کردن افراد است نه اغوا و قلدری.او اوّلین متفکر از متفکران متعدد دوره جدید
است که امیدوار است تأسیس نظم و روش جدید را از طریق روشنگری کسب نماید.عصر روشنگری که بیشهای خالی ار روشنایی است با ماکیاولی آغاز میگردد.
برای پیبردن به عظمت موفقیت ماکیاولی، دریافت واضحی نسبت به باور اصلی او ضرورت دارد.مجددا تکرار کنیم، این اصل عبارت است از:شخص، باید معیار خود را پائین بیاورد تا تحقق نظم اجتماعی درست یا مطلوب را ممکن نماید یا این که بتواند بر شانس مسلط گردد؛انسان باید تأکید بر نهاد را جانشین تأکید بر خصیصه اخلاقی کند.همان طور که ماکیاولی ملاحظه نمود، نظم درست، جمهوری استواری است که بر اساس الگوی رم باستان برپا میشود، امّا از آن بهتر است.زیرا آنچه رومیان به تصادف و از روی غریزه انجام میدادند، حال میتوان آگاهانه و تعمدی انجام داد:حالا-یعنی بعد از آنکه ماکیاولی دلیل موفقیت رومیان را دریافته است.جمهوریخواهی به اسلوب رم، آن طور که ماکیاولی تفسیر مینمود، یکی از قویترین جریانات در اندیشه سیاسی جدید است.ما حضور آن را در آثار اسپینوزا، مونتکسیو، روسو، و گفتارهایی در باره فدارالسیم و در میان طبقه بالای فرانسوی که انقلاب فرانسه را بدین دلیل تأئید کردند که دل نگران قدرت فرانسه به عنوان یک قدرت بزرگ بودند، مشاهده مینمائیم.امّا این موفقیت بعد از مرگ ماکیاولی، با نتیجهای که از طریق تبدیل طرح او به دست آمد، قابل مقایسه نیست-تبدیلی که از طریق خود اصل او بر انگیخته شد.
ایرادات نظری جدی بر طرح ماکیاولی وارد است.اساس نظری و جهانشناسی تعلیمات سیاسی او، نوعی ارسطو گرایی فاسد شده است.این بدین معناست که او خصیصه غیر قابل دفاع هدفداری علم طبیعی را وام گرفت امّا آن را اثبات نکرد.او این بینش را که انسان باید از طریق فضیلت، از طریق تکامل و از طریق هدف طبیعی سلوک بپذیرد، رد کرد، امّا این رویه مستلزم نقد برداشت رایج از اهداف طبیعی بود.این کار توسط علم جدید قرن هفدهم انجام شد یا این
طور تصور شد که انجام شده است.یک قرابت پنهانی میان علم سیاست ماکیاولی، و علم طبیعی جدید وجود دارد.متفکران کلاسیک منشاء سلوک خویش را همان مورد طبیعی که از مورد استثنا متمایز است میدانستند؛ ماکیاولی با اتخاذ سلوک خویش از استنثا و مورد افراطی، تغییری ریشهای در فهم امور سیاسی ایجاد کرد.همان طور که از بیکن استنباط میشود، همچنین ارتباط نزدیکی بین تمایل ماکیاولی و مفهوم شکنجه طبیعت یعنی تجربه مهار شده وجود دارد.
امّا دلیل اصلی این که چرا طرح ماکیاولی باید تعدیل میشد، خصیصه حلقوی یا دورانی آن بود.شخص که طرح ماکیاولی را به وجهی سبک نمود و تقریبا میرفت تا موفقیت نیت اصلی ماکیاولی را تضمین کند، هابز بود.انسان میتواند برای یک لحظه تصور کند که تصحیح هابز از ماکیاولی یک شاهکار تردستی است.ماکیاولی کتابی نوشت در باره شهریاری؛هابز کتابی نوشت در باره شهروندی؛بدین معنی که هابز موضوع بحث خویش را رفتار شاهان و دولتها قرار نداد، بلکه به وظایف اتباع پرداخت.بدین ترتیب هر آنچه هابز تعلیم داد، در قیاس با تعالیم ماکیاولی معصومانه جلوه میکرد، بدون این که ضرورتا تعلیمات ماکیاولی نقض گردد.امّا هم محقانهتر و هم درستتر است اگر گفته شود که هابز مرد انگلیسی درستتر و صریحتری بود و مهارت و تردستی استاد ایتالیایی خود را نداشت:هابز در مقایسه با ماکیاولی عدالت را بسیار جدیتر گرفت.حتی میتوان گفت که او از عدالت دفاع نمود:او قبول ندارد که جوهر جامعه مدنی این است که بر جرم بنا گردد.ممکن است گفته شود که هدف اصلی آموزه معروف هابز در باره وضع طبیعی، رد ادعای اساسی ماکیاولی است.او این مفهوم سنتی را پذیرفت که عدالت صرفا نتیجه اجتما نیست بلکه یک حق طبیعی وجود دارد. امّا او همچنین نقد ماکیاولی را از فلسفه سیاسی سنتی پذیرفت:فلسفه سیاسی سنتی هدفش را بسیار دست بالا گرفت.به همین دلیل، هابز درخواست نمود که حقوق طبیعی از خواستهای اولیه استنباط شود:یعنی از خواستهای و متحرکهای
اولیهای که به طور مؤثر در اکثر مواقع وضعیت آدمیان را تعیین کنندهاند، و نه از آرمانها و کمال انسانی، خواستهایی که تنها وضعیت برخی از مردم را در برخی مواقع تعیین میکنند.انگیزش اولیه، البته، خودخواهی است؛میتوان آن را به یک اصل تقلیل داد:علاقه به حفظ خویش، یا اگر به طور منفی بیان گردد، ترس از مرگ خشونت بار.معنای این حرف این است که وحشت و ترس از مرگ و نه اشعه و زرق و برق جلال-یا غرور-در گهواره جامعه مدنی قرار دارد:نه قهرمان، حتی قهرمانان برادر کش و زانی با محارم، بلکه شیاطین بیچاره لرزان و عریان بانیان تمدن بودند.شیاطین کاملا غیب میشوند.امّا اجازه بدهید زیاد بیپروا نباشیم. وقتی حکومت تأسیس شد، ترس از مرگ خشونت بار به ترس از حکومت تبدیل میشود.و علاقه به صیانت ذات بسط پیدا میکند و به انگیزش حفظ آسایش خویش تبدیل میشود.جلال ماکیاولی در واقع متورم میشود؛و به نوعی خودبینی صرف، کوچک، احماقانه و غیر بارز تبدیل میگردد.این شکوه و جلال راه را برای عدالت یا کمال انسانی باز نمیکند، بلکه ذهن را به آرامش استوار، لذتپرستی مبتذل و عملی و خوشی مطلق معطوف میکند.جلال و شکوه تها به شکل رقابت باقی میماند.به زبان دیگر، در حالی که محور اصلی تعلیمات سیاسی ماکیاولی شکوه و جلال است، محور اصلی تعلیمات سیاسی هابز قدرت است.به طور قطع، قدرت تاجرانهتر از شکوه و جلال است.اینک هدف نه فقط اشتیاقی شیطانی یا مغرورانه نیست بلکه، الزام یا تجلی یک ضرورت عینی و سرد است.قدرت از نظر اخلاقی بیطرف است.یا مقولهای است مبهم، هر چند ابهام آن پنهان است. قدرت و دل مشغولی با قدرت، از کشش مستقیم انسانی به شکوه و جلال و دل نگرانی نسبت به آن برخوردار نیست.قدرت از طریق بیگانگی آدمی با انگیزههای اولیه سرچشمه میگیرد، و رنگ و بویی از کهولت دارد.لذتپرستی احترامآمیز، هوشیاری بدون افراشتگی و ظرافت از طریق«سیاست قدرت» امکانپذیر یا محافظت میشود-معنای اصلاح اندیشه ماکیاولی توسط هابز همین است.
تعلیمات هابز جسورانهتر از آن بود تا مورد قبول افتد.کار هابز نیاز به ساده شدن داشت.این سبک شدن بدست لاک انجام گرفت.لاک، طرح اساسی هابز را پذیرفت و تنها در یک نقطه آن را تغییر داد.او دریافت آنچه اساسا بشر برای صیانت ذات به آن نیازمند است، کمتر اسلحه است تا غذا و یا به طور کلی ثروت.بدین ترتیب علاقه به صیانت ذات به علاقه به ثروت و کسب و کار تبدیل میشود و حق صیانت ذات تبدیل میشود به حق کسب نامحدود.
نتیجه عملی این تغییر کوچک بیاندازه است.تعلیمات سیاسی لاک صورت کسل کنندهای است از آنچه در اندیشه هابز هنوز کیفیتی شعری داشت.نظرات لاک دقیقا بر پیش فرضهای هابز بنا شده است ولی از تعلیمات هابز منطقیتر است.با توجه به موفقیت بارز لاک، در مقایسه با شکست ظاهری هابز، بویژه در جهان انگلو ساکسون، میتوان گفت که کشف یا اختراع ماکیاولی یعنی نیاز به کشف جانشینی غیر اخلاقی برای اخلاقیات، از طریق کشف یا اختراع لاک پیروز میگردد و آن جانشین چیزی نیست جز اهل کسب بودن.ما در اینجا با خواستی کاملا خودخواهانه برخورد میکنیم که ارضای آن مستلزم ریختن هیچ خونی نیست و تأثیر آن بهبود بخشیدن به شرایط همه است.به زبان دیگر، وقتی پیش فرض ماکیاولی قبول شود، حل مسئله سیاسی با ابزارهای اقتصادی باوقارترین راه حل است:اقتصاد گرایی، ماکیاولی عصر جدید است.هیچ کس این روند را بهتر از منتسکیو درنیافت.کتاب روح القوانین او به صورتی است که گویی سندی است بر جنگی لا ینقطع، یا تخاصمی غیر قابل حل میان دو آرمان سیاسی و اجتماعی؛یکی جمهوری رم که اصل آن فضیلت است و دیگری انگلستان که اصل آن آزادی سیاسی است.
امّا در واقع منتسکیو عملا به نفع انگلستان اتخاذ تصمیم میکند.برتری انگلستان در نظر او در این است که انگلیسیها جانشینی برای فضیلت رومی، یعنی جمهوریخواهی سرسختانه، یافتهاند:این جانشین تجارت و بازرگانی است. جمهوریهای باستان که بر فضیلت بنا شده بودند، به رسوم خالص نیاز داشتند؛
نظام جدید که تجارت را جانشین فضیلت نموده است، رسومی آرامتر یعنی انسانیتر تولید میکند.در کتاب منتسیکو ما آخرین احیای شعر را که زیربنای نثر است، مشاهده میکنیم.تنها دو بخش از کتاب روح القوانین با مقدمهای شاعرانه آغاز میشوند:بخش مربوط به جمعیت و بخش مربوط به تجارت.
این حکمت که از طریق دلربائی فاسد میشود و از طریق فساد دلربا میگردد، این عدول درجه انسانی، به وسیله اعتراض احساساتی و هنوز فراموش نشدنی روسو مطرح میگردد.چیزی که ممکن است دوّمین موج تجدد خوانده شود با روسو آغاز میگردد:موجی که موجد بروز فلسفه آرمانگرایی آلمانی و خیالپردازیهای(رومانتیکی)متفاوت در تمام کشورها گردید.این ضد جریان پیچیده و عظیم در درجه اوّل شامل بازگشتی بود از جهان متجدد به طرز تفکر قبل از تجدد.
روسو از جهان بازرگانی، از آنچه خود برای اولین بار جهان بورژواییاش خواند، به جهان فضیلت و مدینه و به جهان شهروندی بازگشت.کانت از مفاهیم و عقاید لاک و دکارت به مفاهیم افلاطونی بازگشت.هگل از فلسفه بازتابی یا خودآگاه reflective philosophy به«حیات متعالی»افلاطون و ارسطو بازگشت، و مکتب رومانتیسم به طور جنبشی است برای بازگشت به ریشهها.با این حال در تمام این موارد، بازگشت به اندیشه قبل مدرن تنها قدمی ابتدائی بود از جنبشی که آگاهانه یا غیر آگاهانه، به صورت ریشهایتر به وسیله تجدد هدایت شد-صورتی از تجدد که حتی بیش از اندیشه سدههای هفدهم و هجدهم با اندیشه کلاسیک بیگانه بود.
روسو از دوّلت جدید که تا عصر او شکل گرفته بود، به مدینه دوره کلاسیک بازگشت.امّا مدینه کلاسیک را در سایه طرح هابز تفسیر نمود.چرا که به نظر روسو نیز، اساس جامعه مدنی بر حق صیانت ذات استوار بود.امّا بر خلاف هابز و لاک، او اعلام میدارد که این حق اساسی، به نظمی اجتماعی اشاره دارد که با مدینه عهد کلاسیک بستگی نزدیک دارد.دلیل این انحراف از هابز و لاک، با
انگیزه اصلی فلسفه سیاسی به طور کلی یکسان است.در طرحهای هابز و لاک حق اساسی انسان مقام اولیه خود را حتی در یک جامعه مدنی حفظ کرده بود: قانون طبیعی معیار قانون موضوعه گردید؛هنوز میشد در برابر قانون موضوعه به قانون طبیعی متوسل شد.البته این توسل، به طور کلی، غیر مؤثر بود؛و به همراه خود این ضمانت را نداشت که کارآمد باشد.روسو از این مطلب، این نتیجه را میگرفت که جامعه مدنی باید به صورتی شکل داده شود که توسل از قانون موضوعه به قانون طبیعی را غیر ضرور نماید؛یک جامعه مدنی که به طور مناسب بر اساس قانون طبیعی ساخته شود، به طور خودکار قوانین موضوعه عادلانه تولید میکند.روسو این فکر خود را به صورت زیر بیان مینمود:اراده همگانی، یعنی اراده یک جامعه که تمام اتباع آن تابع قانون هستند و در ساختن قوانین دخیل بوده، نمیتواند اشتباه کند.اراده همگانی، ارادهای که در یک جامعه فرضی ماندگار است، جای حق طبیعی برتر را میگیرد.شکی نیست که روسو از استبدادهای تام عصر ما متنفر بود و بر این نکته هر چه تأکید شود، باز هم کم است.در واقع او استبداد تام یک جامعه آزاد را میپسندید، امّا به واضحترین زبان ممکن استبداد تام حکومت را رد مینمود.مشکلی که روسو ما را به آن هدایت میکند، عمیقتر است.اگر سنجه نهایی عدالت، اراده همگانی باشد، یعنی اراده جامعه آزاد، آدمخواری همانقدر عادلانه است که ضد آن.هر نهادی که توسط ذهن و احساس مردمی تأیید گردد باید با دید قداست نگریسته شود.
اندیشه روسو، قدم تعیین کنندهای است در جنبش دنیوی(سکولار)که میکوشد تحقق آرمان را تضمین کند و ضرورت همسانی عقلانی و واقعی را اثبات کند، یا آنچه را که از واقعیتهای ممکن انسان ضرورتا فراتر میرود، کنار بزند.فرض وجود این حقایق متعالی به انسانهای ماقبلتر امکان میداد که تمایزی قابل تشخیص بین آزادی و تجویز بگذارند.تجویز شامل انجام چیزهایی بود که انسان برای خود در نظر میگرفت؛آزادی شامل انجام چیزهای خوب به روش خوب بود؛و دانش ما نسبت به خوب از اصلی متعالی نایل میشد، از جهان بالا.
این انسانها به محدودیت تجویز اقرار داشتند، محدودیتی که از بالا میآمد.بر طبق نظرات روسو، تجویز به طور افقی محدود میشود، یعنی از طریق تجویز دیگر آدمیان.من در صورتی عادل هستم که برای هر کس همان حقی را قایل شوم که برای خودم ادعا میکنم، صرفنظر از اینکه حقوق چه هستند.محدودیت افقی، بر محدودیت عمودی رجحان دارد زیرا به نظر واقعیتر میآید:محدودیت افقی، یعنی محدودیت بر ادعای من از طریق ادعاهای دیگران، خودش را ضامن اجرای خود مینماید.
ممکن است که گفته شود که آموزه روسو از اراده همگانی آموزهای حقوقی است و نه اخلاقی، و اینکه قانون ضرورتا از اخلاقیات سستتر است.میتوان این تمایز را از طریق رجوع به کانت روشن نمود.او در تعلیمات اخلاقی خود اعلام میدارد که هر دروغی، یعنی گفتن هر حرف غیر حقیقی، غیر اخلاقی است، در حالی که در تعلیمات حقوقی خود اعلام میدارد که حق آزادی بیان همانقدر برای دروغ گفتن وجود دارد که برای ابراز حقیقت.امّا ممکن است سؤال نمود که آیا جدا نمودن قانون و اخلاقیات که فلسفه قانونی آلمان آنقدر به آن افتخار مینمود اصلا تصور درستی است یا نه.بالاتر از همه، تعلیمات اخلاقی روسو مشکلی را که بیان شد افشا نمیکند.مقامی که حق صیانت ذات در فلسفه اخلاقی او دارد، در تعلیماتش در باره قواعد رفتاری، به حق یا وظیفه قانونگذاری واگذار شده است.اخلاق«مادی»جای خود را به اخلاق«رسمی»میدهد و در نتیجه، ایجاد اصول اساسی واضح و روشن ناممکن گشته و انسان وادار میشود که اصولی اساسی را از«اراده همگانی»یا از آنچه تاریخ خوانده میشود به عاریت گیرد.
روسو از این مشکلات بیاطلاع نبود.این مشکلات از تهی کردن مفهوم سرشت آدمی و نهایتا از پشت کردن به غایت بشری و روی آوردن به آغاز او ناشی میشوند.روسو اصل ضد غایتگرایی هابز را میپذیرد.روسو با پیروی پیگیرانه و منسجمتر از خود هابز، وادار شده بود که طرح هابز را رد کند یا
درخواست نماید که وضع طبیعی-یعنی شرایط ابتدائی و ماقبل اجتماعی-به عنوان شرایطی کامل و مستقل درک شود، و نه به عنوان نقطهای که به ورای خود، به طرف جامعه اشاره دارد.او وادار شد درخواست کند که وضع طبیعی، یعنی آغاز بشر، هدف انسان اجتماعی گردد:تنها بدین دلیل که انسان از آغاز خویش منحرف شده است، و به دلیل فساد ناشی از آن انحراف، آدمی به یک هدف نیازمند است.این غایت اساسا جامعه عادلانه است.یک جامعه عادلانه از جامعه غیر عادلانه، با این حقیقت متمایز میشود که دومی تا حد ممکن به وضع طبیعی نزدیک است:خواستی که تعیین کننده وضع طبیعی بشر است، یعنی خواست صیانت ذات، بنیان جامعه عادلانه است و غایت آن را معّین میکند.این خواست اساسی که در عین حال حقی اساسی هم هست، به حقوق متمایز از اخلاق روح میبخشد:جامعه چنان از بنیان اخلاقیات بودن به دور است که بنیان اخلاقیات میگردد؛بنا بر این غایت جامعه باید بیشتر در چارچوب حقوق تعریف شود تا اخلاق؛و از این رو نمیتوان ورود به جامعه را تکلیفی[اخلاقی]دانست(یا قرار داد اجتماعی نمیتواند به«هیأت مردم»جهت دهد).صرفنظر از اینکه مقام اخلاقیات کدام است، مطمئنا مقدم بر جامعه است، و جامعه، حتی جامعه عادلانه، از طبیعت بیگانه است.بنا بر این انسان باید از کل بعد اخلاقی و اجتماعی فراتر رفته به کلیت و صداقت وضع طبیعی بازگردد.
از آنجا که دلمشغولی با صیانت ذات انسان را وامیدارد که وارد اجتماع گردد، انسان باید از صیانت ذات فراتر رفته به ریشه صیانت ذات برسد.این ریشه یا آغاز مطلق همان احساس حیات یا احساس شیرین حیات صرف است.با سپردن خود به احساس وجود فعلی خویش بدون هیچ تفکری نسبت به آینده و از طریق حیاتی بدور از هر توجه و ترس، فرد شیرینی کل بودن را حس میکند؛او به طبیعت بازمیگردد.احساس وجود فردیت است که خواست او برای حفظ وجود خویش را برمیانگیزد.این خواست انسان را وا میدارد در بست به عمل و اندیشه بپردازد، یعنی به حیاتی مبتنی بر توجه، وظیفه و بیچارگی، و بدین ترتیب
آدمی خود را از سعادتی که در عمق یا ریشه او مدفون است، جدا میکند.تنها تعداد کمی قادرند راه خود را به طبیعت بازیابند.تنش میان خواست صیانت ذات و احساس وجود، خود را در دشمنی غیر قابل حلی بیان میکند، دشمنی بین اکثریت غالب، که در بهترین موارد شهروندان خوبی هستند، و اقلیت تنها و خیالپرداز که نمک زمینند.برای روسو این دشمنی پایان بحث بود.فلاسفه آلمان که به این مسئله پرداختند، فکر کردند که صلح و سازش امکانپذیر است و اینکه این سازش به دست خواهد آمد یا در واقع به وسیله تاریخ به دست آمده است.
فلاسفه آرمانگرای آلمان ادعا کردند که درجه والای فلسفه سیاسی کلاسیک را بازسازی کرده و فرا از آن رفتهاند، و بدین ترتیب، تقلیل منزلتی را که اوّلین موج تجدد باعث شده بود زدودهاند.امّا از جانشین نمودن آزادی به جای فضیلت چیزی نمیگویند.فلسفه سیاسیای که به موج دوّم تجدد تعلق دارد، از فلسفه تاریخ جدا ناشدنی است و در فلسفه سیاسی کلاسیک فلسفه تاریخ وجود ندارد. زیرا اصلا معنی فلسفه تاریخ چیست؟فلسفه تاریخ ضرورت اساسی تحقق نظم درست را نشان میدهد.از نظر اصول، تصادف نقشی ندارد، بدین معنا که همان تمایل واقعگرایانه که در موج اوّل به پایین آوردن سنجهها انجامید، در موج دوّم به فلسفه تاریخ منجر شد.معرفی فلسفه تاریخ نیز راهحلی اصیل برای پایین آوردن سنجهها نبود.تحقق نظم درست از طریق خواهش خودخواهانه کور به دست آمده است:نظم درست محصول جانبی غیر تعمدی فعالیتهای انسانی است که به هیچ وجه متمایل به نظم درست نبودند.ممکن است نظم درست در نزد هگل به همان بلند مرتبهای بوده باشد که برای افلاطون، که قابل تردید است.مطمئنا برای هگل نظم درست به روش ماکیاولی حاصل میشد و نه به روش افلاطونی:یعنی به روشی ساخته میشد که نظم درست را نقض مینمود.پندار کمونیسم تقریبا همان پندار هگل و حتی پندار کانت است.
مشکلاتی که آرمانگرایی آلمان آشکار نمود را برای موج سوم تجدد باز کرد-موجی که امروز با ماست.این دوران آخر را نیچه افتتاح نمود.نیچه چیزی
را حفظ نمود که به نظر او بصیرت برخاسته از آگاهی تاریخی سده هیجدهم بود. اما او این بینش را رد نمود که روند تاریخ عقلانی است، و اینکه همگونگی میان فرد اصیل و دولت جدید امکانپذیر است.میتوان گفت او، در سطح آگاهی تاریخی، از سازش هگل به تناقض روسو بازگشت.او فکر میکرد که زندگی و اندیشه انسانی نهایتا مبتنی است بر خلاقیتهای افقساز که به مشروعیت عقلانی درنمیآید.خلق کنندگان، افراد برتری هستند.خلق کننده تنها، که قوانینی جدید صادر میکند و خود را تابع تمام سختیهای آن مینماید، جای خیالپرداز تنهای روسو را میگیرد.زیرا که طبیعت دیگر قانونی و بخشنده تلقی نمیشود. بدین ترتیب تجربه اساسی وجود، سعادت نیست، بلکه رنج، پوچی و مغاک است.دعوت خلاق نیچه برای خلاقیت از افرادی است که در زندگی خویش انقلاب میکنند و نه در جامعه یا ملت خویش.امّا او انتظار داشت و امیدوار بود که این دعوت، هر چند خشن و جذاب، یا خواستنی و پرسشانگیز، بهترین مردان نسلهای بعد از او را وادارد که به بهترین انسان تبدیل گردند و طبقه نجیب را که میتوانست بر کره زمین حکومت کند، تشکیل دهند.نیچه امکان ظهور یک اشرافیت این جهانی را در مقابل ضرورت ایجاد جامعه و کیهانی بیدولت و بیطبقه قرار میداد و با اطمینان خاطری که نسبت به رام بودن انسان جدید غربی داشت، حق«نابودی بیرحمانه»انبوه عظیمی از مردمان را بدون کوچکترین اعتدال و خودداری تبلیغ مینمود.او قدرت بیحد و حصر و خستگیناپذیر خویش در عرضه خطابههای پرشور و اعجاببرانگیز را صرف این میکرد که خوانندگانش را وادارد نه فقط از سوسیالیسم و کمونیسم بیزار شوند، بلکه از محافظهکاری، ناسیونالیسم و دمکراسی نیز نفرت پیدا کنند.اما نیچه پس از آن که این مسئولیت سیاسی خطیر را برای خود در نظر گرفت، نتوانست به خوانندگانش راهی به سوی مسمئولیت سیاسی نشان دهد.او برای آنها، جز بیتفاوتی غیر مسئولانه نسبت به سیاست و انتخابهای سیاسی بیمسئولیت، انتخابی باقی نگذاشت.او زمینه بروز نظامی را فراهم کرد که تا زمانی که وجود داشت،
دمکراسی بیاعتبار شده را چون عصری طلایی جلوهگر میکرد.او کوشید فهم خود از شرایط جدید و زندگی بشری هر دو را از طریق آموزهاش در باب قدرت اراده تبویب نماید.مشکل درونی فلسفه اراده معطوف به قدرت، بعد از نیچه، به چشمپوشی صریح از مفهوم ابدیت منجر شد.اندیشه جدید بالاترین اوج خود و بالاترین آگاهی فردی را در تاریخیگری رادیکال مییابد، یعنی تبعید صریح مفهوم ابدیت به مغاک فراموشی.چرا که فراموشی ابدیت، یا به زبان دیگر، بیگانگی از عمیقترین خواست بشر و در نتیجه از موضوعات اساسی، بهایی است که انسان جدید میبایست از همان ابتدا برای استقلال مطلق، سروری بر سرشت خویش و قهر تصادف بپردازد.
پایان مقاله