شکستن دیواره های مقاومت ملت-دولتِ وستفالیایی، فرسایش تدریجی سازمانِ سرزمینیِ زیست اجتماعی، جابه جایی کانون های قدرت ملّی، تغییر صحیفه سیاست بین المللی و ظهور شبکه های نوین اقتدار به مثابه شناسه های برسازنده سیاست خارجی نوین در عصر پساسیاست هستند. ملهم از این تحوّل، سیاست خارجی به معنای تصمیم نیست، بلکه محصول تصمیم است. اما منتقدان با الهام از منظومه شناختی سنتی، چنین خوانشی را به معنای مرگ سیاست خارجی، اعلام برائت از سیاست مدرن و آیتی بر گفتمان ضدِّ-سیاست خارجی می پندارند. حال آن که حامیان با درک محیطی هوشمندانه و عمل گرا، این خوانش نوین را نوید ظهور دکترین تغییر سیاست خارجی و گذار از سیاست قدرت به سیاست تغییر تلقّی می کنند. ملهم از این امر، تحلیل نحوه سیاست گذاری خارجی در عصر وابستگی متقابل به عنوان اهتمام اصلی نوشته جاری است. این که آیا سیاست خارجی حکومتی هم چنان پایدار ماند یا ظهور گفتمان های نوین، آیتی بر مرگ آن است؟ فرضیه پژوهش با نکوهش خشک اندیشی متعصّبان و تأکید بر منطق فرآیندی، سیاست خارجی را یک امر بسترپرورده و زمانمند می داند. این پژوهش با کاربرد نظریه جامعه شناسی کثرت گرا، روش شناسی تحلیلی و منطق تحوّل گرای هم افزا دست به فرضیه آزمایی می زند. یافته های پژوهش نشان می دهد که تحوّلات شناختی و فنّاورانه در عصر پساسیاست لزوماً منجر به مهجوریت سیاست خارجی نشد، بلکه تغییر در الگوها، رویه ها و راهبردهای سیاست خارجی را به یک ضرورت بدل ساخت.