دراین مقاله می کوشیم بعضی از خصوصیات انسان غربی را از نیمه دوم قرن بیستم به این سو بررسی کنیم و غربی را ازنیمه دوم قرن بیستم به این سو بررسی کنیمو نشان دهیم چگونه تصویر«فرد» و «فردگرایی»دراندیشه غربی متناسب با شرایط جدید اجتماعی واقتصادی دگرگونی های معناداری را شاهد بوده است که تعاریف قبلی از این مفاهیم را اگرنه نقض بلکه دستخوش جرح و تعدیل های عمیقی می کند.فردی که از این پس درگرداب مصرف می افتد مختصات «شخصی»را نشان می دهد که «التذاذ»را به «غایت»خود تبدیل می کند.بررسی پی آمدهای آن هدف این مقاله است.
امروزه پست مدرنیسم درتمام رشته ها به جنبشی فراگیر و همه جایی تبدیل شده است و ما،چه بخواهیمو چه نخواهیم ،به حوزه ای وارد شده ایم که با دوره های پیشین تفاوت ماهوی و معنایی بسیار زیادی دارد.نمونه ای از این تفاوت ها درحوزه اندیشه عبارتند از : نفی فراروایت ها،نفی انسان گرایی و نفی هرگونه واقعیت ثابت و حقیقت مطلق .در تمام این اندیشه ها یک موضوع مشترک به چشم می خورد: نفی معنا و ناتوانی در به بیان درآوردن معناو درک کاملاز حقیقت. تاثیر جنبش پست مدرن برشهرسازی معاصر بسیار مشهود است.در حقیقت ،بخش اعظمی از پیشرفت شهرسازی پست مدرن حاصل تغییر نگره ها و اندیشه ها و مبانی نظری است.بحث حاضر به دنبال برشمردن و بازخوانی ریشه ها و پایه های این تفکر در شهر و شهرسازی است.آنچه درپی آن هستیم ،این است که هستی شناسی و معنا شناسی شهردرگذار به فلسفه پست مدرن چه قبض و بسطی به خود دیده و نگرش های معنا شناختی درعصر پست مدرن دستخوش چه تغییراتی شده اند.
پژوهش حاضر از نظر روش شناختى مبتنى بر این اصل است که تمامى نظریههاى سیاسى اجتماعى بر مبناى تلقى خاصى از ماهیت بشر استوار شده است. بر این مبنا در این پژوهش خواهیم کوشید که از خلال آثار مکینتایر تصویر «انسان لیبرال» را که مبناى نظریههاى سیاسى اجتماعى لیبرال است انتزاع کنیم.
از سده هفدهم میلادى تدریجاً تلقى جدیدى از عقل، محوریت یافت که بر اساس آن انسان مىتواند بدون وساطت هیچ گونه نظریهاى با عالم واقع رابطه برقرار کند و به شناخت آن و تبویب قوانینى جهان شمول درباره آن بپردازد. بر این مبنا مفاهیمى چون قوه، فعلیت، ماهیت و غایت مفاهیمى منسوخ و مرتبط با فلسفه مدرسى تلقى مىشد. بدین ترتیب رویکرد غایت انگار به ماهیت انسان به حاشیه رانده شد و زمینه ظهور فردیت فرد مهیا شد. با انکار رویکرد غایت انگار و استقلال مفهومى - که اخلاق به تدریج پیدا مىکرد - توجیه معقول اخلاق محوریت یافت. لکن با نفى و انکار غایت آفاقى از ماهیت بشر آموزههاى احساسگرایى بر جامعه مدرن سلطه پیدا کرد که بر اساس آن ترجیحات فرد است که صبغه ارزشى و اخلاقى به خود مىگیرد.