پژوهش های علوم اجتماعی به طور عام و تحقیقات انسان شناختی به طور خاص، به ویژه در نیم قرن اخیر و از منظر روش شناسی، مورد بحث هایی اساسی واقع گردیده اند. بسیاری از این مباحث را باید حول آنچه تحت عنوان چرخش تفسیری در علوم اجتماعی مطرح شد، مدنظر قرار داد؛ چرخش تفسیری، پیش از هر چیز، پرسش از فلسفه علوم اجتماعی و مشخصا روش شناسی آن بود. در نگاه جدید، بر رسالت روش شناختی علوم اجتماعی، نه برای تبیین علی واقعیت های اجتماعی شیء انگاشته شده، بلکه به منظور دستیابی به فهمی از زندگی مردم آن گونه که براساس ادراک ایشان بنا شده است، تأکید شد. انسان شناسی به عنوان یکی از رشته های ممتاز به لحاظ درگیری انسانی با اجتماعات فرهنگ محور، همواره از پیش برندگان پیشتاز چنین نگاهی در پژوهش های خود بوده است. رهیافت تفهمی- تفسیری در روش شناسی انسان شناختی، مبتنی بر مبانی اندیشه ای ویژه و نیز شیوه های عملی انعطاف پذیری است که پژوهشگر را در جستجوی معنی، هدایت می کند. مقاله حاضر، تأملی بر این مبانی و شیوه ها با تکیه بر آرای اندیشمندانی چون کلیفورد گیرتز و ویلهم دیلتای می باشد.