تاریخ و تاریخى گرى (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
این نوشتار در ابتدا تفاوتهاى میان شعر (ادبیات) و تاریخ را بررسى مىکند؛ در شعر، همه چیز به احتمال ختم مىشود، اما تاریخ مجبور است به هر امر ممکنى توجه کند. اما با نگاهى دقیقتر، مرزبندى بین تاریخ و شعر در هم مىریزد. در ادامه این نکته مطرح مىشود که با ظهور «نو تاریخىگرى آمریکایى» بار دیگر به سبک تاریخنگارى هرودوت توجه شده است. نویسنده سپس به ماهیت تبیین تاریخى مىپردازد و با اشاره به تفاوت امر تاریخى و امر علمى توضیح مىدهد که امر علمى حاصل مشاهده و مبتنى بر رابطه علت و معلولى است و قابل پیشبینى و تکرارپذیر است. اما امر تاریخى مبتنى بر رابطه علت و معلولى قابل پیش بینى و تکرارپذیر نیست. ساختههاى فرهنگى و تاریخى یک بار براى همیشه تولید شدهاند اما تفسیر آنها به یک بار محدود نمىشود. یکه بودن واقعه تاریخى و اثر هنرى آنها را به یک زمان خاص گره مىزند، اما راه را براى نوعى تبیین باز مىکند که در طول زمان تغییر مىکند.
بوطیقاى تاریخ
از روزگاران کهن، فیلسوفان اصرار داشتهاند تا ساحت تاریخ و قصه را از هم جدا سازند. شکنندگى این مرزبندى سختگیرانه، از همان آغاز آشکار بوده است. افلاطون على رغم اخراج شاعران از جمهور آرمانىاش مجبور شد براى توصیف حقایق غایى در مباحث فلسفىاش از اسطوره بهره بگیرد. سقراط، استاد افلاطون، در کتابهاى هفت و ده گفت و گوهاى فلسفى کتاب جمهور از مخاطبان خود مىخواهد تا براى روشن شدن هدف فلسفىاش، دو صحنه خیالى تصور کنند. قصه غار، نظرگاهى خلق مىکند که با آن مىتوانیم فرآیند معرفت که در حالت معمولى ما را در خود مقید مىکند، زیر نظر بگیریم. قصه اِرْ3 هم تصویرگر گریزى این چنین از مرزهاى انسانى براى تبیین روند تکامل روح است. در هر دو مورد، رجوع تناقضآمیز به افسانه، توسط فیلسوفى که هنر را محکوم به مردود بودن اخلاقى و فکرى مىدانست، تاریخ و قصه را در هم مىآمیزد. توجیه افلاطون براى استفاده از افسانه این است که افسانه یک داستان واقعى را با تنها عبارت قابل دسترسى بیان مىکند. افسانههاى او سوداى تاریخ بودن را در سر دارند، اما در فقدان حقایق، به خیالات توسل مىجویند. تنها زمانى مىتوانیم این افسانهها را درک کنیم که آنها را به منزله تاریخ خیالى که مؤید فلسفه است، در نظر بگیریم.
ارسطو در کتاب بوطیقاى شعر خود با این مشکل رو به رو بود که چرا نمىتوان جدیت هدف فلسفى را بلاواسطه به خود هنر نسبت داد؟ چگونه است که تاریخ مجبور است براى تبیین ماهیت معرفت و مرگ، دست به دامن استفاده فلسفى از قصه شود؟ از نظر ارسطو، جدىتر بودن هدف، شعر و تاریخ را از هم متمایز نمىکند، بلکه تفاوت در تعادل میان احتمال و امکانِ متناسب با هر یک از این دو گفتمان است. از همین رو، در حالى که اودیپ تصور مىکند کشتن پدر و ازدواج با مادرش ناممکن است، قدرت روایى نمایشنامه ادیپ شهریار نشان مىدهد که چگونه هر قدم که وى براى پرهیز از این سرنوشت برمىدارد، احتمال وقوع آن را بیشتر مىکند. از طرفى، تاریخ مشحون از نمونههایى است که در آن، شکست از دل پیروزى و یا بالعکس بیرون کشیده شده است، دقیقاً بر خلاف آن چه که ما بر اساس قانون احتمال انتظار آن را داشتهایم. در واقع، دلیل این که شعر در مقایسه با تاریخ فلسفىتر تلقى مىشده این است که [در] شعر آزادى بیشترى براى بیان درک عمیق مورد نظر فلسفه وجود دارد. در شعر همه چیز به احتمال ختم مىشود، اما تاریخ مجبور بوده است تا بیشتر به آن چه که ممکن است توجه کند. داستان، اگر منسجم باشد و داراى آغاز، میانه و پایان باشد و در پایان به پالایش درونى خواننده کمک کند، به هدف خود رسیده است، هدفى که به غایت فلسفى درک کلى پدیدهها شکل بخشیده و هیچ چیز را براى شرح بیشتر از نظر دور نمىدارد. تاریخ باید خود را به دست آن چه که واقعاً اتفاق افتاده است، بسپرد، هرچند این مسأله نامحتمل باشد و نامحتمل بودن آن، انسجام روایت تاریخى وقایع را تهدید کند و عاقبت خواننده را نومید سازد، نه آن که میل آنها به شرح وقایع را اقناع کند.
بنابراین، به نظر مىرسد تاریخ در برابر نقد همان قدر آسیبپذیر است که شعر در برابر آن ایمن است. این یک رویکرد نامعمول به کتاب بوطیقاى شعر ارسطو است. باور معمول این است که ملاک انسجام، که وى بر داستان تحمیل کرده، تحدید کننده و تنگ نظرانه هستند؛ ملاکهایى که در طول تاریخ از جانب نویسندگان خلاق نادیده گرفته شدهاند. بد نیست بر دوگانگى نسبى که بوطیقاى ارسطو، تاریخ را به آن دچار مىکند، تأکید کنیم. اگر مورخ، قصهاى منسجم و هدف دار بگوید، شاید احتمال موجود در آن، امکان موجود در آن را به چالش بکشد و نویسنده را در مقام فیلسوف موجه و در مقام مورخ بىاعتبار جلوه دهد. به یاد داریم که همین احتمال، نشانه آن است که شعر، تخیل فلسفى است. در عوض، اگر همین تاریخ، دستهاى از وقایع غیر محتمل هرچند ممکن را ثبت کند و به آن چه که اتفاق افتاده و یا مىتوانسته اتفاق بیافتد وفادار بماند، گفتمانى خلق مىکند که به لحاظ فلسفى، بىارزش و از نظر دقت کم اهمیت و به معناى واقعى گیج کننده است. اغلب مورخان وقتى با این مسئله رو به رو مىشوند، راه میانه در پیش مىگیرند. ماکولى(Macaulay) در سال 1828 درباره حرفهاش مىنویسد: «تاریخ گاهى قصه است و گاهى نظریه». (استرن 72: 1970). هر کدام از این نویسندگان به شیوه خود و با ایجاد تعادل بین وفادارى به واقعیات و نیاز به معنادار ساختن این واقعیات، بین امر ممکن و امر محتمل، تعامل برقرار مىکنند. ناگفته نماند که داستان نویسان نیز همین قدر مجبورند با مقاومت واقعیتهاى انفرادى در برابر شرح همه فهم، دست و پنجه نرم کنند. داستان نویسان، طراحى زمینهاى براى فهم و یا حداقل تحمل استثناء بر قانون احتمال یا همان واقعیتى که در قالب نمىگنجد را وظیفه خود مىدانند. شاید گفته شود که بعضى چیزها را باید به خاطر آورد، چون نمىتوان آنها را تصور کرد. احتمالاً نیرویى که بیرون ایستادن از دایره ملاکهاى احتمال از نویسنده مىگیرد کمتر از نیرویى که فعال کردن همین معیارها از درون از او مىگیرد، نباشد. هنر و تاریخ در مدح و مرثیه، در فرضیه و بصیرت و در امر مستند و امر داستانى بر هم تأثیر مىگذارند. حافظه (نموسین)(Mnemosyne) مادر الهههاى هنر بود و در این میان برترین الهه، الهه تاریخ (کلایو)(Clio) بود.
با نگاه به گذشته مورخان کهن، به درهم تنیدگى دغدغههاى تاریخ و داستان بیش از مرزبندى مشخص اهداف ارسطویى پى مىبریم. سیسرو(Cicero) در واگویه مشهور در نمایشنامه دولگیبوس تلاش کرده است تا به گفتههاى ارسطو عمل کند، اما مجبور است اعتراف کند که در عمل این مرزبندىها به هم مىریزد: «تاریخ و شعر قواعد متفاوت و مخصوص به خود دارند، زیرا در تاریخ ملاکى که با آن هر چیز مورد قضاوت قرار مىگیرد حقیقت است در حالى که این ملاک در شعر لذت است. با این همه، در آثار هرودوت، پدر تاریخ، و نوشتههاى تئوپومپوس، افسانههاى بىشمار مىتوان یافت. آرنالدو مامیگلیانو در نوشته مشهورش درباره شهرت هرودوت، به نام جایگاه هرودوت در تاریخ تاریخ نگارى نشان مىدهد که موقعیت هرودوت در مقام واضع تاریخ کهن، همواره با این نظر او که حقیقت را نگفته، عجین بوده است. مامیگلیانو به حق مجذوب این حقیقت شده بود که بىاعتبارى هرودوت بىتردید مدرکى علیه او بود، اما از اهمیت او در نزد عیب جویانش نکاسته بود. بخشى از این امر حاصل موقعیت تاریخى هرودوت است. مفسران این نکته را دریافتهاند که وى همان قدر فرزند افسانهسرایانى هم چون هومر(Homer) است که پدر مورخان پس از خود هم هست. (وندیور 239: 1991) با نگاهى به زمان بعد از وى درمىیابیم که خلف او، توسیدید،(Thucydides) اگرچه هرودوت را به نام، مورد حمله قرار نمىدهد، اما مشتاق بوده است که سبک تاریخنویسى خود را از شاعران و مورخان قبل از خود، متمایز نشان دهد. توسیدید توانست با موفقیت این عقیده را مطرح سازد که تاریخ سیاسى معاصر تنها تاریخ درخور تأمل است، چرا که در آن، هیچ جایى براى هنر قصهگویى، افسانهسرایى و حکایتهاى مرتبط با هرودوت وجود نداشت (مامیگلیانو 131:1966). اما تاریخ نویسى توسیدید تنها در مقایسه با هرودوت به نظر مستند مىآید. بیان عالمانه اصول تاریخنگارى توسط خود او در آغاز شرح جنگ پلوپونزى(Peloponnesian) این نکته را کاملاً آشکار مىکند که ثبت کاملاً دقیق کلماتى که واقعاً ادا شدهاند، مشکل است. در نتیجه، «گفتارها به زبانى بیان شدهاند که به نظر من گویندگان مختلف در باب موضوعات مورد نظر احساسات خود را متناسب با موقعیت بیان مىکردهاند.» (توسیدید 8 - 47: 1972). بر همین اساس، توسیدید در نبود اسناد و مدارک ممکن، به احتمال و به حس خود در خصوص آن چه که محتوم و بجاست، تکیه مىکند. دیگر بار پیداست که تاریخ در مقابل داستان نیست، بلکه درون تاریخ، گونههاى مختلف نوشتار وجود دارند که هر کدام، شایسته بیان انواع مختلف داستان است؛ به بیان دیگر، انواع شواهد تاریخى نیاز دارند تا در قالبهاى مختلف بیان شوند. هرودوت، درباره تاریخ سیاسى معاصر نمىنویسد، بلکه درباره گذشته و فرهنگهاى مختلف لیدى، سکایى(Scythian) و مصرى مىنویسد. شواهد او شفاهى، حکایتگون و کهن هستند. در حالى که موفقیت توسیدید در تثبیت الگو براى مورخان پس از خود، نشان دهنده این است که هیچ کدام از این مورخان چیزى براى گفتن درباره هرودوت نداشتند. مشروعیت متمایز و تناسب نوع تاریخ نگارى هرودوت با نوع شواهد موجود، معیار مورد نظر خود توسیدید، انکارناپذیر ماند و بر همین اساس، شهرتش تضمین شد. مامیگلیانو متذکر مىشود که پس از هرودوت و در زمانى که باستانشناسان غربى مشغول ثبت شگفتىهاى دنیاى جدید بودند، پژوهشگران کلاسیک به درستى دریافتند که این هرودوت است که مىتواند الگوى مناسب مورخان باشد و نه توسیدید. مامیگلیانو بر این باور نیز هست که تاریخنگارى از قرن هیجدهم به بعد به طور روزافزون به گفتمانى تبدیل شده است که مىتوان درون آن ترکیبى از جغرافى، نژادنگارى، اسطوره نگارى، جامعهشناسى و دیگر علوم انسانى را یافت که بیشتر آثار هرودوت مشحون از آنها بود، ولى منتقدان، آن را به عنوان ملغمه شعر و تاریخ محکوم مىکردند (137 و 141 و 220). سرانجام، بار دیگر هرودوت با «نو تاریخىگرى» آمریکایى بر سر زبانها مىافتد. فرانسوا هرتاگ با مطالعه آثار وى در مجله تجلىها نتیجه مىگیرد که «رجوع» به هرودوت به دلیل تغییر در حوزه تاریخى به ویژه با «پژوهشهاى اخیر در زمینه تجلىهاى کلامى عقاید تخیلى جوامع مختلف» ممکن است (هرتاگ 378: 1988). در چنین شرایطى، این سؤال مطرح مىشود که جایگاه تاریخى هرودوت و توسیدید را چگونه مشخص کنیم؟ ما تصویر خود را در آینه تاریخ مىبینیم و با این تصاویر به دغدغهها، روشها و رفتارهاى خود آگاهتر مىشویم. اما این قدرت آگاهىبخش، ممکن است خود الهام بخش مورخان، براى تفکر خلاقانه بیشتر درباره هرودوت و توسیدید باشد. هرتاگ معتقد است که هرودوت تاریخ جنگ با ایران را - که تاریخى مستندتر و نزدیک به الگوى توسیدید است - بعد از آثار نژادنگارانهاش و احتمالاً در زمان اقامتش در آتن نوشته است. بنابراین، ت
اریخ به ساحتى تبدیل مىشود که هرودوت و آتن در آن به تکامل مىرسند، ساحتى که تنها در آتن قابلیت متکامل شدن را مىیابد. (312) نوشتههاى مربوط به دوره پیش از اقامت در آتن، با نگاه به گذشته، ساختار اسطوره و حکایت داشتند. این نوشتهها از این جهت از نوشتههاى جدىتر وى که به لحاظ ایدئولوژیکى متعلق به تاریخ آتن و بیانگر تسلط فرهنگى درگذشته و حال آن بود، متمایز مىشدند. پژوهشهاى موشکافانه و جدى جدید در زمینه تاریخ نگارى کلاسیک، توجه خود را به چگونگى تغییر معناى تاریخى همزمان با دریافت خواننده معطوف کرده است؛ مثلاً این که چگونه زبانى که روزگارى یونانیان با آن از خود تمجید مىکردند مىتواند ارزشهاى واقعى خود رادر تمجید از روم نشان دهد (فاکس 47: 1993).
به راحتى مىتوان متونى از کتابهاى تاریخى هرودوت شاهد آورد که در آنها نظر هرودوت در مقام یک ایدئولوگ آتنى تأیید مىشود: «پس آتنىها گام به گام قدرتمندتر مىشوند و ثابت شد، اگر نیاز به اثبات باشد، که آزادى چه چیز نابى است» (هرودوت 369:1972). در این جا همان ترکیب خوش بینى مدنى و تعصبى را مىبینیم که در مرثیه نامه توسیدید که در کتاب تاریخش براى پریکلسها(Pericles) مىسراید و سوفوکل(Sophocles) از آن به گونهاى طنزآمیز در اُدیپ شهریار استفاده مىکند، مشاهده مىکنیم. کسى که مىخواهد درباره پیکار یونانیان با ایران بنویسد، از این نوشتهها نتیجهاى سرراست مىگیرد. «تردیدى نیست که یونانیان توسط آتنىها نجات پیدا کردند. آتنىها بودند که - بعد از خدا - پادشاه ایران را به عقب راندند» (487). گرچه جرح و تعدیلهایى در شرح هرودوت از شکوه آتن انجام گرفته است، اما جرح و تعدیلهاى گستردهترى در زمینه نوشتههاى محتاطانه او درباره فرهنگهاى دیگر صورت گرفته است. آن گاه که هرودوت در فضاى مورد بحث زندگى کرده است، با روى باز تجربهاش را در برابر تعصب وطنىاش قرار مىدهد:
یونانیان داستانهاى بىپایه فراوانى دارند، یکى از مهملترین آنها داستان چگونگى ورود هرکول(Hercules) به مصر و بردن وى توسط مصریان براى قربانى کردنش در پاى زئوس با کبکبه و دبدبه و دسته گل قربانى بر گردنش است. و همین طور چگونگى تسلیم وى بر این امر تا لحظهاى که مراسم اصلى در قربانگاه شروع مىشود و وى از قدرتش استفاده مىکند و تمامى آنها را مىکشد. حداقل براى من چنین قطعهاى دلیل کافى است که یونانیان هیچ چیز درباره شخصیت و سنت مصریان نمىدانستهاند. دین مصریان آنها را حتى از قربانى کردن احشام هم منع کرده است، مگر گوسفند و گاو نر و گوساله نرى که امتحان مطهر بودن را از سر گذرانده باشد و همین طور غاز. آیا در چنین حالتى امکان دارد آنان انسان را قربانى کنند (هرودوت 9- 148: 1972).
قصههاى معروف و افسانهوار مورچههاى هندى بزرگتر از روباه یا مارهاى بالدار یا خصیصه نژادنگارىهاى هرودوت است - وى به همین اندازه علاقهمند به ماهیت ایرانى این قصهها است - یا در مورد مارها این قصهها با مشاهده دقیق و توصیف استخوانهاى این مارها براى ما تعدیل مىشوند و راه را براى تفسیر عاقلانهتر باز مىکنند. از راه مقایسه مىتوان استدلال کرد که توسیدید مرتکب همان گناهى مىشود که ملامتگر آن است؛ یعنى خود کاوى ویرانگر در فرهنگ یونانى از جنس همان نزاع خانمان براندازى که بین آتن و اسپارت پس از اتحاد براى ایجاد هویت یونانى آزادىبخش علیه ایران درگرفت. علاج تاریخنگارى در این جا مىتوانست علاقه به دیگر فرهنگها عارى از طرح امپریالیستى باشد که خصوصیت نوشتههاى تاریخى هرودوت است.
هر دو نوع نگاه تاریخى به هرودوت، او را در موقعیت ایدئولوژیک قرار مىدهد. اولى، او را به ابزارى در دست تبلیغ آتنى تبدیل مىکند و دومى، وى را در موقعیت مخالف قرار مىدهد. شاید هر دو تفسیر درست نباشد، اما آن چه که به لحاظ تاریخى به ما منتقل شده، احتمال وجود هر دو است، گرچه در این رفت و آمد بىانتها، مسأله احتمال، ما را به دوره حاضر و وظیفه رمزگشایى فلسفه ترجیح دادن یکى از این تفسیرها بر دیگرى ارجاع مىدهد. هرتاگ در هماهنگى با موضع نو تاریخىاش، صاحب شک فوکویى است که معتقد است هر نوشتهاى در نهایت تأیید کننده همان قدرت سیاسى است که به آن اجازه بروز مىدهد. در عین حال، همان طور که مامیگلیانو نشان داده است، ضرورى است توضیح دهیم که چگونه برداشتهاى نادرست از نوشتههاى تاریخى هرودوت، بدیلى رهایى بخش را در مقابل داستان غمانگیز تاریخ سیاسى معاصر براى ما فراهم آورده است.
ماهیت تبیین تاریخى
ارائه تبیین تاریخى براى یک واقعه یا عمل به چه معناست؟ تاریخ و زیباشناسى داراى این وجه مشترک اساسى هستند که هر دو با امور جزئى و فردى سر و کار دارند و نه نمونههایى از کاربرد قانون علمى. جنگ واترلو نمونهاى از یک دسته از جنگهاى واترلو نیست که بتوان قانون تعمیم را درباره آن اعمال کرد. بدیهى است که ما مىتوانیم از این واقعه درس بگیریم و از این علم خود، براى تفسیر دیگر جنگها و یا وقایع مشابه بهره بگیریم، اما این دانش را نمىتوان قاعدهمند کرد، آن گونه که احتمالاً مىتوان دانش حاصل از مشاهده علمى پدیدهها را بر اساس رابطه علت و معلول و قواعد به دست آمده از آنها قاعدهمند کرد. به بیان شوپنهاور، علم تاریخ «علم چیزهاى منفرد است که خود دربردارنده تناقض در درون خود است» (شوپنهاور 440:1958). خصیصه تبیین علّى معلولى این است که به ما اجازه مىدهد تکرار وقایعى مشابه را پیش بینى کنیم. تحقیقاً این موضوع درباره وقایع تاریخى صدق نمىکند. واقعه تاریخى، به معناى آن است که فقط یک بار براى همیشه اتفاق افتاده است. این هشدار سانتیانا که «آنان که گذشته را به خاطر نمىآورند، محکوم به تکرار آنند»، زمانى معنادار است که در نظر داشته باشیم تاریخ به صورت نمادین و نه واقعى، خود را تکرار مىکند و این وظیفه مفسر تیزبین است که چنین تکرار نمادین وقایع را درک کند. بر همین اساس، نمىتوان از مجسمه دیوید اثر برنینى(Bernini) و نقاشى Dejuner sur I'herbe اثر مانت(Manet) آموخت که چگونه این دو تکرار خواهند شد و یا زمان و شرایطى را که در آن این دو اثر دوباره به وقوع خواهند پیوست، پیش بینى کنیم. مجسمه برنینى، دِیْنى اساسى به مجسمه دیوید اثر میکلانژ دارد، همان طور که نقاشى مانت مدیون Fete champetre است که زمانى به جیور گیون(Giorgione) نسبت داده مىشد، اما اکنون تصور مىشود که اثر تیتیان است. اما این حرف که هر یک از این دو اثر، علت وجود دو اثر دیگر است همان قدر بیراه است که انتظار داشته باشیم بازسازى جدید این دو اثر دقیقاً همان اثر اولى خواهد بود. آثار هنرى و وقایع تاریخى همانند بازسازى آنها از لحظه وقوعشان جدایىناپذیرند.
اکنون مىخواهیم نگاهى دقیق به جنگ واترلو و یا بهتر بگوییم نگاهى دقیق به تلاش یک رمان نویس براى توصیف دشوارى این نگاه دقیق بیندازیم. فابریس قهرمان رمان خانه کاغذى پارما (1939) اثر استاندال در لباس یک سرباز پیاده نظام طفیلى گروهى از شخصیتهاى اصلى در جنگ واترلو مىشود. این شخصیتها در تاخت و تازهاى هدفمند و رفتار به ظاهر سرنوشت سازشان به جاى روشن ساختن ابعاد جنگ براى فابریس، وى را کاملاً سردرگم مىکنند.
خورشید دیگر خیلى پایین رفته بود و در آستانه غروب کردن بود که یک گروه اسب سوار با عبور از جادهاى پست به تپهاى کوچک رسیدند و آماده ورود به یک دشت شخم زده شدند. فابریس صدایى عجیب در نزدیکى خود شنید. سرش را چرخاند. چهار مرد از اسب هایشان به زیر افتاده بودند. خود فرمانده هم از اسبش افتاده بود اما در حال بلند شدن بود. سر و رویش غرق در خون بود. فابریس داشت به اسب سوارانى که بر زمین افتاده بودند نگاه مىکرد. سه نفر از آنها با بىقرارى پیچ و تاب مىخوردند و چهارمى فریاد مىزد: «مرا از این زیر نجات دهید». گروهبان و دو یا سه مرد دیگر از اسبهایشان پایین آمده بودند تا به فرمانده که به یک سرباز آویخته بود و تلاش مىکرد چند قدمى بردارد کمک کنند. او تلاش مىکرد تا از اسبش که به پشت افتاده بود و تقلا مىکرد و با عصبانیت لگد مىپراند فرار کند. گروهبان به طرف فابریس آمد. در همان لحظه قهرمان ما صداى کسى را نزدیک گوش خود حس مىکرد. «این تنها اسبى است که مىتواند بتازد». فابریس احساس کرد پاهایش را گرفتهاند. در حالى که یک نفر زیر بازوهایش را محکم گرفته بود، پاهایش را از رکاب جدا کردند. او را از دُم اسب بلند کردند، به پایین کشیده شد و بر روى زمین نشست. سرباز افسار اسب را گرفت، فرمانده با کمک گروهبان بر اسب سوار شد و به راهش انداخت. شش نفر دیگر به سرعت او را دنبال کردند. فابریس با عصبانیت بلند شد و به دنبال آنها شروع به دویدن کرد و فریاد مىزد: دزدها، دزدها. دویدن به دنبال دزدها در بحبوحه نبرد، بیشتر به طنز مىمانست. (استاندال 63: 1958)
این قطعه پر است از جزئیات بىاهمیت و بىآن که چیزى به ما بگوید، درباره خودش صحبت مىکند. خواننده این متن و بقیه توصیفهاى استاندال از یک لحظه سرنوشتساز تاریخى، مجبور است، مانند فابریس، با دغدغههاى شخصىاش درآویزد و شخصاً در غیاب هرگونه نظرگاه دیگرى براى وقایع معنا خلق کند. آرى، فابریس به شخصیتى طنز تبدیل مىشود که در فضایى تراژیک و عظیم به گونهاى مضحک غریبه است و ناچیز بودن آن چه که از دست داده و صداى کوچک عجیب و غریبش را فریاد مىزند. تکنیک استاندال این نکته را نیز به همان قوت القا مىکند که تلاش براى القاى یک قالب تاریخى با شکوه و قابل فهم بر این اوضاع آشفته طنزآمیز خواهد بود. خواننده چه در مقام پى گیرنده داستان طنز فابریس و یا تاریخ غمانگیز واترلو زیر پایش خالى مىشود، به پشت بر زمین مىخورد و سر از گِل در مىآورد. نقل واقعه واترلو روایتى آشفته از ژانرهاى مختلف است. بر هر مرکب تفسیرى که سوار شویم، ممکن است توسط روایت به تصرف درآید و به راهى دیگر رانده شود. تولستوى که نظامىگرى را در کریمه به چشم خود دیده بود، ادعا مىکرد که تمام آن چه را که از جنگ مىداند، از توصیفهاى استاندال از جنگ واترلو آموخته است. (برلین 48: 1992).
با این همه، ما تلاش مىکنیم تا وقایع تاریخى را بدون تناقض تبیین و آثار هنرى را تفسیر کنیم. اگر محتواى این تبیینها و تفسیرها، علمى نیست، پس چیست؟ متفکرانى بسیار متفاوت، همچون کُندرسه(Condorcet) و کروچه(Croce) (یکى فیلسوف دوره روشنگرى و دیگرى پیرو قرن بیستمى ویکو و هگل)، ادعا کردهاند که در تاریخ نوعى علم وجود دارد. از نظر کندرسه، تشبیه علمى مشکلساز نیست:
اگر انسان تقریباً با اطمینان بتواند وقتى که قوانین پدیدهها را مىداند، آنها را پیشگویى کند و اگر حتى مطمئن نباشد بتواند با احتمال موفقیت زیاد آینده را بر اساس تجربهاش از گذشته پیش بینى کند، پس چگونه است که ادعاى تلاش وى براى تصویر بخشى از حقیقت سرنوشت آتى انسان بر اساس تاریخ، امرى توهمانگیز تلقى مىشود؟ (کندرسه 173: 1975)
بىتردید، «علت» کلمهاى است که مکرراً در کتابهاى تاریخى خودنمایى مىکند. چنین وضعیتى درباره واژه «تأثیر» در کتابهاى تاریخ هنر و نقد ادبى، صدق مىکند، اما در این جا کلمه علت ممکن است همان کارکردى را داشته باشد که مایکل اوکشات به آن نسبت مىدهد. به نظر وى، در گفتمان تاریخى، «علت» چیزى نیست، مگر بیان دغدغه یک تحقیق تاریخى براى یافتن روابط معنادار بین وقایع تاریخى (اوکشات 88: 1983). کارل پوپر در انتقاد شدیدى که از عقیده پیش گویى تاریخ انسانى مىکند بر منحصر به فرد بودن وقایع تاریخى و فقدان مقدمه در این وقایع که از لوازم تعمیم علمى است، تأکید مىکند: «دقیقترین بررسىها درباره یک کِرم به ما کمک نخواهد کرد تا تبدیل آن به یک پروانه را پیشگویى کنیم». (پوپر 109: 1986). بنابراین، انتقاد مشهور پوپر از تاریخىگرى در کتاب فقر تاریخىگرى فلسفهاى است که همانند کندرسه، مدعى است مىتواند روند تاریخ انسان را بر اساس رفتار گذشته او پیشگویى کند. اگر ما نظر مخالف او درباره این بسط بىپشتوانه تعمیم علمى را بپذیریم، آن گاه این پرسش پیش روى ما قرار مىگیرد که از کدام مقوله تفسیرى بهره بگیریم، بىآن که انتظارات کاذب در زمینه فهم تاریخى و زیباشناختى ایجاد کنیم.
از نظر اوکشات، نگارش تاریخى، عمل ترمیمى است که از طریق آن ما از آن چه را که ممکن است بقایاى پراکنده گذشتهاى که خود باقى نمانده است، کشف مىکنیم (52) این عمل بازیابى بیشتر به آموختن یک زبان و یا بازسازى یک متن فرهنگى مىماند تا به انجام یک آزمایش تحت شرایط آزمایشگاهى. عمل اخیر تجویزگراست و گمانهزنىهاى ما را محدود مىکند، اما عمل اول ما را به وادى فرهنگى و زبان شناختى وارد مىکند که از طریق آن مىتوانیم موضع خود را بیابیم. گرچه این آزادى، ایجاد کننده شک و تردید است. آشنایى با یک زبان، آگاهى ما را از اصطلاحات و معانى متفاوتى که این زبان استعداد آن را دارد، افزایش مىدهد. ما مىتوانیم یک معناى کاملاً محتمل را براى یک واقعه تاریخى تعریف کنیم و یا تفسیرى قانع کننده از متنى ادبى به دست دهیم، اما در مواجهه با تفسیرهاى پذیرفتنى دیگر وسوسه مىشویم تا به یک دلیل علمى خارجى دست پیدا کنیم تا ثابت کنیم که تفسیر ما تنها تفسیر ممکن است. ما مىتوانیم ادعا کنیم که معناى مورد نظر نویسنده، همان معناى مورد نظر ما بوده است. اما این امر تنها زمانى صحت قرائت ما را تأیید مىکند که بتوانیم دیگران را قانع کنیم که این انگیزه نویسنده باعث شده است تا چیزها، آن گونه که ما آنها را فهمیدهایم به وقوع پیوستهاند. همانگونه که فیلسوفانى، مانند دانلد دیویدسن و در اینجا کارل همپل استدلال کردهاند «بیان کلامى یک عمل متناسب با یک موقعیت خاص و واجد معنا نمىتواند تنها به دلایل منطقى توضیح دهنده این باشد که چرا آن عمل در واقع انجام گرفته است.» (وایت 105:1978). اما ساختههاى فرهنگى و تاریخى یک بار براى همیشه تولید شدهاند و تفسیرشان به یک بار محدود نمىشود. هیچ دلیلى براى این امر وجود ندارد که درک تاریخى ما باید مسدود شود. یکه بودن واقعه تاریخى و اثر هنرى آنها را به یک زمان خاص گره مىزند، اما راه را براى نوعى تبیین باز مىکند که در طول زمان تغییر مىکند. وقایعى که مشمول قوانین علمى هستند منحصر به فرد نیستند. این وقایع مىتوانند تکرار شوند و تکرارشان قابل پیش بینى است. منظور از سازگار بودن آنها با قوانین، همین نکته ذکر شده است.
اما قانون علمى براى آنکه بتواند معتبر بماند، نباید تغییر کند. در مقابل، همان طور که در خصوص هرودوت دیدیم، تاریخىگرى نشان مىدهد که خصوصیت تاریخى تفسیر، در مقام منتقد به ما فرصت مىدهد تا به طور مداوم بر زمان حاضر که همیشه در حال تغییر است و همواره از دایره تمرکز مىگریزد، متمرکز شویم. بنابراین، باید انتظار داشته باشیم که فرایند درک زمان گذشته، همچون آینده بىپایان باشد.
از این خلاصه مشکل اما ضرورى برخى از اصول تاریخى مىتوان نتیجه گرفت که تاریخ و زیباشناسى راه را براى نوعى فهم موضوع خود که متفاوت از فهم علمى است، باز کردهاند. مورخ دوره آگوست، دایونىسس(Dionysius of Halicarnassus) بیشتر به دلیل این جمله قصار خود مشهور است که «تاریخ آموزش فلسفه از راه مثال است». اگر ما هر مثال را بىبدیل و آموزشى از راه مثال را بدیلى براى استنباط اصول کلى از مثالها بدانیم که غایت تبیین فلسفى در موقعیتهاى دیگر است، آن گاه نقل قول بالا با بحث ما تناسب کامل خواهد داشت. اما در این جا، ما باید از هر مثال، زمینه تبیینى آن را استنباط کنیم و از راه این عمل ترمیمى یا آرشیوى، فضایى را که در آن مثال داراى معناست، احیا کنیم. اما بىتردید، این تلاش، تصویرى بسیار روشنتر از پیش فرضها و روشهاى ما به ما نشان خواهد داد. قرار دادن مثال تاریخى در زمینه آن، مانند آموختن زبان در محیطى است که صحبت مىشود، اما هر چه مهارت ما در آن زبان بیشتر شود، از تنوع معنایى زبانى که با آن صحبت مىکنیم، آگاهتر مىشویم. بنابراین، تصمیمهاى تفسیرى ما بر پایه قضاوتمان از احتمالات متفاوت در زمان تفسیر است. تاریخ تفسیر نشان مىدهد که چنین قضاوتهایى، پیش از هر چیز، بیانگر شرایط دورهاى هستند که در آن به وجود آمدهاند. تاریخىگرى نامى است که بر این نسبى سازى آشکار گذشته مىنهند. این نسبى سازى از راه شناخت تفسیرهاى مختلفى که گذشته به آن جواب مىدهد و انتخاب اصولى است که بر اساس آن دل مشغولىهاى زمانه خویش را بیان مىکنیم. اما در این جا این نگرانى پیش مىآید که مورخ یا منتقد دچار نسبىگرایى مهار نشدنى مىشود. تنها چیزى که ما را تسلى مىدهد این است که تغییر در دیدگاه ما درباره گذشته، شرطى براى قرار دادن زمان حال در موقعیتى مناسب است. نظر قطعى درباره یک دوره تاریخى، منجر به عقیم کردن آگاهى از فرآیندهاى سازنده تاریخى در دورههاى دیگر است.
بررسى منطق تبیین تاریخى، این نکته را نشان مىدهد که فهم گذشته، اغلب از جنس تفسیر ادبى - انتقادى یک متن است تا کشف یک شىء جدید در علم. اما درون این قابلیت زبانى، موضوعهاى مهمى چون قضاوت و مشکلات عدالت، باید به نتیجه منطقى برسند. کدام یک از معانى گذشته که پژوهش تاریخى ما قواعد و قوانین آن را شناسایى کرده است، باید انتخاب شوند؟ آیا نوشتههاى هرودوت در بند دیدگاه هژمونیک آتنى و یا منتقد این دیدگاه هستند. هنر تفسیر از جنس هرمنیوتیک است و این مسئله روش شناختى نشان مىدهد که چرا بخش عمدهاى از این کتاب به سنت هرمنیوتیکى و تاریخ خود انتقادى آن اختصاص داده شده است. همان طور که اى.اچ.کار(E.H.Carr) به درستى فهمیده، تاریخ نه یک هسته سخت از واقعیتهاى احاطه شده توسط میوهاى از تفاسیر ناخوشایند است و نه یک هسته سخت از تفسیرهاى احاطه شده توسط میوهاى از واقعیتهاى ناخوشایند، بلکه گفتوگوى بین این دو است. همان گونه که خواهیم دید، هرمنیوتیک واسطهاى سنتى براى سازگار کردن این دیالکتیک تاریخ گرایانه است. اما اکنون نگاهى مفصل به تاریخىگرى مىاندازیم.
تاریخىگرى و تاریخنگارى
تا این جا این نکته را بیان کردیم که تکیه بر مثالهاى کاملاً فردى که متمایز کننده زیباشناسى و تاریخ است، به هنر تفسیرى منجر مىشود که متفاوت ازتعمیم علمى است. چنین هرمنیوتیکى در برابر اتهامهاى نسبىگرایى آسیبپذیر به نظر مىرسد. از دیدگاه من منتقد همواره متعهد است آثار گذشته را بر اساس شرایط خودشان قرائت کند، بىآن که هیچ گونه نظریه کلى درباره چرایى و کجایى آنها مطرح کند. گرچه نسبىگرایى همواره در ارتباط با یک چیز قطعى معنادار مىشود، اما منطق تاریخىگرى، این نکته را القا مىکند که همان گونه که دیدیم، نظرگاهى که منتقد از آن بحث مىکند، همان قدر توسط تاریخىگرى سست مىشود که موضوعى که تفسیر مىشود. معناى این حرف، این نیست که نظریه تفسیرى مىتواند بر این اساس خود رانقض کند، بلکه باید درجهاى از ثبات و تعمیم درونى توسط تفسیرها، تثبیت گردد. چرا که زبانِ بافتى و فرهنگى هم که به مثال مربوط به زمان گذشته معنا مىدهد، باید بر حسب شرایط خود، داراى توانش کلى باشد. آن گونه که به بیان نژادشناس معاصر کلیفورد گیرتز،(Clifford Geertz) قادر باشد همزمان با پدیدار شدن پدیدههاى اجتماعى جدید به طور مستمر، تفسیرهاى قابل دفاع ارائه دهد (گیرتز 7 - 26: 1993). اما نکته اینجاست که تاریخ اعتبار چنین توانشى از دو سو محدود است؛ از سویى، توسط دورهاى که زبان در آن صحبت مىشود و از سوى دیگر، توسط زمان حال که قضاوتهاى متعصبانهاش را از میان معناهاى متفاوت زبانى انتخاب مىکند.
این موضوع، دو نکته در باره فهم ما از تاریخىگرى به دست مىدهد. نکته اول این که تاریخىگر و تاریخىگرى را مىتوان با توجه به چگونگى ارزیابى و تعریف آنان از این دورههاى سرنوشت ساز از هم متمایز کرد. آنها مىتوانند این کار را در چارچوب کلى فرهنگى انجام دهند که همان کارى است که باستانشناسى میشل فوکو مىکند که خود ادامه راه صبورانه، اما کلىتر تبارشناسى نیچه است. مىتوان فهمید که هر دوى این متفکران به تاریخىگرىِ به عقیده خودشان بیش از حد نظاممند سنت هگلى واکنش نشان مىدهند. یا تاریخىگرى ممکن است عملىتر عمل کند و مانند یان کات(Jan kott) شکسپیرى بیافریند که «معاصر ما»، یک «جویس پسا ساختگرا» است و یا در جهت عکس عمل کند و نوافلاطونى (نورتراپ فراى و هارولد بلوم)، ارسطو (مکتب شیکاگو)، کانت گرایى (نقد نو) و از همه مهمتر نقد مارکسیستى را احیا کند. معمولاً در این موارد توضیح گهگاه مناقشه برانگیز، تلاقى غیر رسمى گذشته و حال که توسط منتقد عملى شده است، به دیگران واگذاشته مىشود.
و این [مطلب]، خود به نکته دوم که حاصل عملى بودن است، منتهى مىشود. اگر فهم مثال تاریخى با پایهریزى کردن زبانى که این مثال در آن معنادار مىشود ممکن شود آن گاه، نقد هر چه بیشتر، با مسئله سبک روبهرو مىشود. موضوعهایى از این دست که تا چه حد ما قانع کننده مىنویسیم، دایره واژگانمان تا چه حد مطلوب است، علامتگذارىهایمان تا چه حد گویاست، صاحب اولویت مىشوند. آن چه که واجد اهمیت مىشود، استفاده مجاب کننده از زبان تفسیرى خواهد بود تا از طریق مهارت بلاغى موافقت خواننده را به دست آوریم. حتى پس از آن که روند قانع شدن ما متوقف مىشود با نگاهى به تفسیرهاى قدیمى، آن چه نظرمان را جلب مىکند، صناعات نافذى است که به کار گرفته شدهاند که [در واقع ]راهبردهایى براى متقاعد کردن ما و استفاده بجا از شواهد و سازوکارهاى بیان مطلب مىباشند. توجیه یک تفسیر، ریشه در نوع بیان آن دارد. به نظر مىآید تبیین و تاریخنگارى، تاریخ و نگارش آن یکى شدهاند.
این ترکیب، از خصایص نوشتههاى معمولاً پساساختگراى اخیر درباره تاریخ و نقد است. در طیفى از متون از انگیزهها: سبکهاى نیچه نوشته دریدا(Derrida) (1979) گرفته تا فراتاریخ هیدن وایت(Hayden white) (1973) به منتقدانى برمىخوریم که از نظر آنها محتوا یا عمق ارجاع یک نوشته [به دنیاى بیرون] حاصل تأثیر بازى صنایع بدیعى در سرتاسر اثر است. وایت در خلاصه عامه پسند نظریه اصلىاش اظهار مىدارد که فن بلاغت یک نوشته تاریخى، اصلىترین منبع مقبولیت آن براى آن دسته از خوانندگانى است که آن را به مثابه گزارش «واقع گرایانه» و «عینى» آن چه که واقعاً در گذشته اتفاق افتاده است، مىدانند (وایت 3: 1973). معیار اعتبار تاریخ در این جا، خود موضوع نقد است: امر ممکن کارکرد امر محتمل مىشود. وایت متذکر مىشود که براى مثال، در قرن نوزدهم یک سبک مشخصاً روایى که تلاشى بىپرده براى روایت داستانهایى درباره گذشته بود، بیشتر مدعى عینیتگرایى بود تا آن که دنبال یک تحلیل واقعى باشد (9 - 8). در آن دوران، اگر مورخى احتمالاً در آرزوى به زیر سؤال بردن یک سنت و یا توجیه یک روش جدید صاحب مضمونهاى سیاسى تند به تحلیل جزئى مىپرداخت، گویى که مرتکب قتل شده است. این ظن محافظهکارانه در انگلستان که میراث وردزورث(Wordsworth) و برک(Burke) است، بسیار اثرگذار بوده است. ما احتمالاً این روزها به موضوع از منظر مخالف نگاه مىکنیم و بر این باوریم که یک داستان جذاب در مقایسه با یک تحلیل بىروح، غرض و مرض بیشترى دارد. اگر هم، نظر وایت صائب باشد، شیوه تحقیق او در سطح سبک متوقف مىماند و درسهایى درباره چگونگى قرائت کتابهاى تاریخى به ما مىآموزد، بىآن که واقعیتهاى تازهاى از دنیاى بیرون که ممکن است آن کتابها حذف کرده باشند، به ما ارائه کند. هنگامى که پیتر گِىْ در سال 1974 - یک سال پس از انتشار کتاب فراتاریخ وایت - کتاب سبک در تاریخ را منتشر کرد، اصرار داشت تا در برابر نظریات کار، این عقیده را بیان کند که تاریخ خود وقایع را به تفسیر آنها ترجیح مىدهد (گِىْ 8 - 197: 1974). اما واقعیتهایى که از دل بررسىهاى وى به سبک تفسیرى بیرون مىآید، واقعیتهایى درباره زمان مورخ از آب در مىآیند. توصیف وى از آن چه که مورخ به دنبال آن است بیشتر مطابق دیالکتیک تاریخىگرى است که مورد بحث قرار گرفت.
سبک گیبون(Cibbon) در جفت کردن عبارات، استفاده رانکه(Ranke) از تکنیک نمایشى، تکرار تضاد توسط ماکولى،(Macualay) زبان غیر رسمى برکهارت(Burckhardt) به عنوان نمونههاى خاص و یکه موجد معنا در متن هستند. یکى جنگ را توصیف مىنماید، یکى خدعهاى سیاسى را تحلیل و دیگرى کار یک نقاش را ترسیم مىکند. اما هنگامى که این خصوصیات، خصیصه نما و کلى مىشوند - به معناى عناصر قابل تشخیص در شیوه بیان و یا سبک مورخ - به نشانههایى براى موضوعهاى مهمتر و عمیقتر تبدیل مىشوند. تمهیدات شکل دهنده سبک ادبى چه ویژه و چه کلى، چه انتخاب شده باشند و چه توسط ساختارهاى سیاسى، حرفهاى و ناخودآگاه تحمیل شده باشند، آموزندهاند. این آموزندگى همیشه به سبب پاسخهاى جامعى که ارائه مىکنند، نیست بلکه به دلیل پرسشهاى سازندهاى که درباره مقاصد اصلى و تفسیرهاى خودسرانه نویسنده و موقعیت هنر و باورهاى اساسى فرهنگ او - و احتمالاً درباره بینش او درباره موضوع مورد بحثش - طرح مىکند، هم هست (گِىْ 8-7: 1974).
بنابراین، تفسیر، لزوماً غاصب واقعیتها نیست و واسطه آن - سبک - مىتواند مطمئنترین وسیله براى رسیدن به آن واقعیتها باشد. نمونه بارز مورخى که سبک او موجد واقعیتها است؛ یعنى یاکوب برکهارت، وظیفه خود را نوشتن درباره فردیت قرار مىدهد. فردیت، نه فقط به عنوان خصوصیت انسانها، بلکه به عنوان ویژگى حکومتهاى سیاسى.
تاریخ تمدن رنسانس در ایتالیا نوشته برکهارت با فصل مشهور «حکومت در حکم یک اثر هنرى» آغاز مىشود. به بیان دیگر، ویژگى موضوع کتاب، شکاف بین تاریخ و زیبایىشناسى را از بین مىبرد و او هدف خود را وادار کردن خوانندگان به فهم تاریخ فرهنگى، همانند درک هنر قرار مىدهد. از همین رو، برکهارت حجیت اصل تعمیم را به نفع وفادارى به ویژگى منحصر به فرد این نوع دولتمردى هنرى وامىنهد. برکهارت مجبور است که به شاهزادگانى، همچون لودویکو اسفوزاى میلان،( MilanLodovico Sforza of) حامى لئوناردو که «مدعى ارتباط با تمام کسانى که، همانند خودش، بر شایستگىهاى شخصى خودشان تکیه مىکنند، بپردازد. افرادى، همچون دانشمندان، شاعران، هنرمندان و موسیقیدانان» (برکهارت 27:1945).
نتیجه این تفکر برکهارت، مجموعهاى عظیم از داستانها، حکایتها و تصاویرى است که ترسیم کننده مدرنیته نوظهور است، بىآنکه براى تبیین نظرى خطر کند. البته دیگران نتایج کلى از اثر او برداشت کردهاند. کار(Carr) به «گزارش آشناى تمدن رنسانس از آیین فردیت» اشاره مىکند و آن را با جنبشى مشابه در کاپیتالیسم و دین که مدعى نیروى توضیح دهنده و عالمگیر هستند، مرتبط مىداند (کار 27:1986).دیوید نوربروک، نوشتههاى نو تاریخىگرى آمریکایى درباره رنسانس را به دلیل تقلید ناخودآگاه از انتخاب زیباشناختى برکهارت در مقابل تاریخ جمهورىخواهانه سیسموندى درباره حکومتهاى ایتالیایى سرزنش مىکند (نوربروک 7-95:1989). به عقیده گِىْ، نوشتههاى برکهارت، پیشگویى کننده نوشتههاى متاخر فروید است که در دل تمدن ویرانى مىدید (گِىْ 182: 1974) (ناگفته نماند فروید یکى از دلمشغولىهاى اصلى گِىْ در مقام یک مورخ بود). لیکن الگوى تاریخ نگارانهاى که با اشتیاق برکهارت براى فردیت نزج گرفت، داستان تاریخى گرایانه مخصوص به خود را بازگو مىکند.
در تاریخ، برکهارت فلسفه را از راه مثالهایى مىآموزد که فردیت زیباشناختىشان در برابر تعمیم مقاومت مىکند. با این همه، این ملاحظه موشکافانه تاریخى جهت انسجام فرد به تناقضهاى افشا کنندهاى منتهى مىشود. هنگامى که گِىْ نشان مىدهد برکهارت طناب کافى در اختیار «فرد» هایش براى به دار زدن خودشان قرار مىدهد، تنها یک پارادوکس را شکار نکرده است. حکایتى که توجه ویژه گِىْ را جلب مىکند بیشتر شبیه قطعهاى است که بیان کننده نومیدى برکهارت از هنر خود است:
ساکنان یک شهر خاص (احتمالاً سینا) روزگارى سردارى در خدمت داشتند که از ظلم اجانب نجاتشان داده بود. آنها هر روز مشورت مىکردند که چگونه لطف او را جبران کنند و به این نتیجه رسیدند که هیچ کدام از پاداشهایى که در توانشان بود، کفایت لطف او را نمىکرد، حتى اگر او را بزرگ شهر قرار مىدادند. سرانجام، یکى از آنها برخاست و گفت «بیایید او را بکشیم و بعد او را به عنوان قدیس خود احترام کنیم». پس با تبعیت از آن چه که مجلس سناى روم با رمولوس کرده بود همین کار را کردند (گِىْ 14-13: 1974).
برکهارت در این جا تمثیلى از آمادگى «فرد» هایش براى فروپاشیدن از درون را تحت بررسى دقیق تاریخى قرار مىدهد. منظور از بررسى دقیق تاریخى، رها کردن فرد از داشتن نقشى به جز نقش خود است. او مىخواهد دستاوردهاى خود رنسانس را مورد احترام قرار دهد، اما این تلاش او براى تبدیل کردن این «فرد»ها به قدسیان اومانیسم، «خودخواهى افسارگسیخته» و «گرایشهاى فاسد» را به اندازه «فرهنگ سالم» آن دوره تقدیس مىکند (برکهارت 2:1945) وى، در جایى شوق به طبیعت آنیس سیلیویوس( SylviusAeneas) (پاپ پایس دوم) را به مثابه «لذت اصیل مدرن و نه بازتاب دوران کهن» مىستاید (183). این نگرش به نظر نگاهى ملاطفتآمیز به شخصیتى، هم چون لودویکو اسفوزا «به عنوان یک محصول طبیعى که تقریباً قضاوت اخلاقى ما را خنثى مىکند» است. (26) برکهارت ستایش پىیرو والریانو(Piero Valeriano) از کشیش فقیر فرا اوربانو والریانو(Fra Urbano Valeriano) را به عنوان «نمونه یک محقق شاد» به دلیل آن که «اضطرارى که در آن زندگى مىکند احساس نمىکند» تأیید مىکند. (7-166). اما این تأیید طبیعت، این اراده کردن آن چه ناگزیر است، هیچ چیز را مستقیماً روشن نمىکند. برکهارت از ما مىخواهد باور کنیم که مثالهایش عصاره انسان مدرنیته روبه پیشرفت را که بىتردید به ما به ارث رسیده و توسط مشرب آموزندگى آلوده نشده است، خلق مىکند. اما همان طور که گِىْ مىگوید برکهارت در سالهاى آخر، از عدم موفقیت خود در خلق یک روش قاعدهمند براى به دست آوردن طرفداران قابل توجه شکایت مىکند. «من هرگز یک مکتب تأسیس نخواهم کرد» (گِىْ 182:1974). اى.آ.گامبریج، تقریباً تنها مفسر آثار برکهارت است که بر خلافِ تأکیدهاى خود برکهارت عقیده دارد که در زمان دانشجویى برکهارت رگه هگلى قوىاى در اندیشه وى وجود داشته است. این رگه، «اندیشهاى از پیش اندیشیده شده است که مىتوانست پیروانى جذب کند» (گامبریج 25-14: 1965) بنابراین، مىتوان، هم چون هیوترور روپر،(Hugh Trevor-Roper) سکوتِ روش شناختى برکهارت را به عنوان «امتناع قابل ستایش او «از افتادن به ورطه هر نوع مکتب فکرى رایج» دانست (برکهارت 17:1959).
اگرچه گِىْ به گونهاى اقناع کننده افسوس واقعى برکهارت را مستند مىکند، اما باز هم، همانند ترور روپر، فردگرایى تقلیدناپذیر او را «مهمترین عامل ماندگارى» او مىداند. به نظر کروچه، ناکامى برکهارت در «ایجاد و نظاممند کردن» تأملات تاریخىاش، آنها را «منقطع وبىانسجام رها کرده و در نتیجه محقق تاریخنگار را که تمایل به تبیین جایگاه آثار او دارد، در سردرگمى باقى مىگذارد (کروچه 104:1941). به بیان دیگر، دوره رنسانس به خوبى نمایانده مىشود، چرا که برکهارت از پذیرفتن نقش مشهور شارح امتناع مىکند.
اما به نظر مىرسد برکهارت در حال تجربه دوباره زمان خودش با سبک دوگانه تاریخ نگارىاش است. ما حق داریم چنین برداشتى داشته باشیم هنگامى که موضوع تاریخ وى، یعنى فردگرایى رنسانس، به عنوان منبع فهم مدرنیته او ارائه مىگردد. اندیشههاى سیاسى کهنه شده لیبرالیسم اشرافىاش، او را از وابستگىهاى حزبى دورکرد و یا وى را براى پرورش دیرهنگام هم فکر از راه سخنرانىهایش تنها گذاشت.
بر همین اساس، وى خود را از مرکز روشنفکرى مرتبط با حرفهاش دور ساخت و انزوا در باسیل را به کرسى استادى دانشگاه برلین - که پیش از آن در اختیار استاد بزرگش، رانکه،(Ranke) بود - ترجیح داد. کتاب رنسانس همان سنت عادت به مهار کردن زمان حال را ادامه داد که به سبب آن، خود را از نمایندگى و یا محبوبیت سیاسى دور ساخت، چرا که نوشتن درباره زمان حال، مانند رنسانس، مستلزم جدایى است. این جدایى باید از قابلیت زیبایى شناختى موضوع خود مطمئن باشد؛ قابلیتى که پشتوانه آن مثال فردى است و هر چیز کلى و عملى را به سخره مىگیرد.
از نظر برکهارت، دولت شهر رنسانس، فرم زیباشناختى و محتوى سیاسى خود را یکى کرده بود. به همین دلیل، وى مىتوانست تاریخ خود را همچون سبک داراى پاسخ، همچون شیوایى شعر سیاسى موضوع مورد بحثش بنویسد. این شیوه، تاکتیکى است که توسط سبک شناسان پسامدرن گسترش یافته است. با این حال، اثر او از همه سو و به طور غیر مستقیم نظر خاص او درباره دوران و شخصیت خود را مکشوف مىکند. مثالهایى هم چون برکهارت نشان مىدهد که چگونه تاریخنگارى (شیوه نگارش تاریخ و نوع نقد متناسب با این نگارش) به دیالکتیک تاریخنگارى کمک مىکند. آیا باید به این استنباط برسیم که هرگونه افراط سبکى از سوى مورخ غیر سازنده نخواهد بود؟ همان طور که استیون بان(Stephen Bann) استدلال مىکند ما باید مراقب باشیم مورخ را [مانند] یک تاکسى درمیست تصور نکنیم. پوست پر شده حیوان متعلق به گذشته، ممکن است دقیقاً به نظر خودِ حیوان بیاید. اما تاریخى که با زمان حال رابطه زندهاى ندارد، زیان بارتر از شکل جدیدى است که براى مطابقت با نیازها و خواستههاى جدید ما تغییر یافته و مىتواند با ما به زندگى ادامه دهد. هرچند در مرحلهاى ممکن است تغییر دیگر قابل تشخیص نباشد و دیگر داستان تاریخى تفاوت بین گذشته و حال را که موجودیتش را از آن گرفته بیان نکند. هنگامى که تغییر دیگر در حکم یک تغییر قابل تشخیص نباشد، همچون حشره تنهاى پوپر مىشود، با این تفاوت که این بار فقط یک پروانه است که هیچ گونه مشاهدهاى ما را به شناخت کرم رهنمون نمىشود. براى مثال رولان بارت از نوشتههاى میشله،(Michelet) مورخ قرن هیجدهم، تمجید مىکند، چرا که مدعى است «مضمون» و «اسطوره» نمونه میشله در حقیقت در برابر تاریخ مقاومت مىکنند (بارت 2-201:1987). به عقیده بارت، میشله الگوهاى مختلف تبیین تاریخى را به ارث برده است - «تاریخ در حکم گیاه (هردر)(Herder) و تاریخ در حکم مارپیچ (ویکو)(Vico) (30) - اما همه را به نفع یک الگو از معادلها رد مىکند. این «معادل»ها - آن گونه که بارت تعریف مىکند - شبکهاى از مضمونها را تشکیل مىدهد که میشله آنها را جاىگزین شیوههاى قبلى فهم مىکند.
تاریخ نه با علت که با معادلها به جلو مىرود. از ژاک دهقان تا ژاندارک، سلسله موجود نه با نظم علّى که با نظام معادلها حرکت مىکند. ژاک، محصول مقدار خاص دادههاى حکایتى نیست. او ضرورتاً صفى از هویتهاست. همه ضعیف، همه مسیح و همه انسان هستند (بارت 36: 1987).
معادلهاى استعارى میشله هم مرکز نیستند، بلکه کاملاً غیر هم مرکز و توصیف کننده انتخاب جهان بینى منسجم او هستند که خواننده باید آن را کاملاً درک کند. او در اظهارى شگفتانگیز بیان مىکند که «سه دوره قهوهى همان دوران تفکر مدرن» هستند. وى استادانه ما را قانع مىکند که در واقع نیز چنین است به شرط آن که انتخابهاى اسطورهاى او را بپذیریم. اما میشله بارت به نظر مىرسد داراى اسطورههاست، بىآن که به هیچ وجه قصد اسطوره سازى چیز دیگرى را داشته باشد. همه چیز به شکل استعارى هستند و بر همین اساس، بارت معتقد است که گرچه تاریخ، اشکال گوناگون زمان حال میشله را دچار تلاطم مىکند، اما نمىتواند اسطورههاى او را تغییر دهد (2 - 201). تاریخ هدف این اسطورهها نیست و توسط آنها هم تفسیر نشده است.
در این جا شاید بخواهیم بگوییم که چنین تفسیرى از میشله به بهترین شکل توصیف کننده مرحلهاى از زندگى حرفهاى بارت است. ما او را در نیمه دهه 1950 مىیابیم که بین اندیشه حاکم پدیدارشناسى اگزیستانسیالیستى سارتر(Sartre) و نشانهشناسى سوسور(Saussurean) معلق است و وى در آستانه خلق ابتکاراتى جذاب و به یادماندنى در آن بوده است. در آن زمان، وى هنوز به تحلیل سارتر از ساختار اسطورهاى خود متمایل بود؛ خودى مرکب از اصالت و خیانت که در مجموعه بررسىهاى سارتر درباره بودلر، فلوبرت، ژنه و دیگران افشا مىشود. همچنین معادلهاى استعارى که این سنت به کار مىبرد تا «فرد»ها را در مرکز توجه قرار دهد، شبیه به نشانهشناسى فرهنگ بارت به نظر مىرسد. در هر دو مورد، تفاوت تاریخى و دیالکتیک به وجود آمده بین گذشته و حال توسط آنها از بین مىرود. بررسى هم زمانى صنایع ادبى زمان حال، جاى نقشه در زمان گذشته را مىگیرد. نویسنده، دیگر چگونگى تغییر معنا در زمان را توصیف نمىکند، بلکه انتخابهاى ویژهاى که با آن به تجربه خود در یک زمان شکل مىدهد شرح مىدهد. در میشله بارت فهم درخور ما از دغدغههاى زمان حال یا بارت به طور فزایندهاى علاقه ظاهرى آنها به گذشته در نوشتههایشان را به حاشیه مىراند.
با این اوصاف آیا مىتوانیم فرض کنیم هنگامى که محتواى تاریخ و سبک نوشته آن یکى مىشوند ما مىتوانیم تصویر روشنى از زمان حال نویسنده به دست آوریم، اما در عین حال، ضرورتاً بیان افشاگر گذشته و حال را به دلیل گفت وگوى دوطرفه از دست بدهیم؟ در تفسیر من از میشله بارت، گذشتهاى که ثبت مىشود - و نماینده آن میشله است - هر چه بیشتر مبدل به جانشینى روشن براى گذشته نزدیکى مىشود که مورد بحث قرار نمىگیرد؛ یعنى زندگى روشنفکرى بعد از جنگ فرانسه. اما اگر قرار باشد انتخاب استعارهاى براى زمان حال روشنگر باشد، آن قسمت از گذشته که از آن به عنوان مظهر زمان حال استفاده مىشود باید اهمیت خود را داشته باشد، اهمیتى که با این حقیقت که مىتواند به شیوه خود معادلى براى زمان حال باشد، تشدید مىشود.
به ندرت مىتوان تاریخىگرى را از پرسش و جست وجو حذف کرد. حتى در سبکشناسى تاریخى هم تفاوت تاریخى خود را به شکل تمایز بین مشبه و مشبه به و یا معناى یک کلمه با کاربرد جدیدى که آن کلمه در آن قرار مىگیرد نشان مىدهد و یک دیالکتیک تاریخىگر در این جا به شکل تعاملى متجلى مىشود که توسط آن کاربرد جدید از کلمه، نور بیشترى بر کاربرد قدیم که امکان خود کاربرد جدید را فراهم کرده، مىتاباند. گزارش من از میشله بارت تلویحاً این نکته را بیان مىکند که بلندپروازىهاى نویسنده، هرچند هم زمان و معاصر باشد، فهم آنها، فهم در زمانى است. هیچ قانونى علیه کاربرد یک دوره گذشته به عنوان استعاره براى فهم دوره دیگر وجود ندارد. این جابهجایى نظر ما درباره هر دو دوره را تغییر مىدهد.
پىنوشتها
1. این مقاله فصلى از کتابى است با مشخصات ذیل.
Hamilton, Paul. Historicism Routledge, London, 2003.
2. عضو هیأت علمى دانشگاه قم.
3. قصهاى در پایان کتاب جمهور افلاطون که پاداش عدالت و فلسفه را با نشان دادن روند تجسید دوباره reincarnation به تصویر مىکشد. اِرْ، جنگجویى که مدتى کوتاه پس از مرگ زنده مىشود، گزارش مىدهد که چگونه قضات (آن دنیا) روح انسانهاى عادل را به بهشت و روح دیگران را به عدالت حواله مىدهند. بیشتر این انسانها بعد از هزاران سال به دنیا باز مىگردند تا نظم الهى را نظاره کنند، نوع زندگىشان در آخرت را برگزینند و دوباره زنده شوند.
منابع
- Hamiltin, Paul. Historicism. routledge, London, 2003.
- Aristotle (1920) Aristotle on the flrt of poetry, translated by Ingram Bywater, preface by Gilbert murray, oxford, Clarendon Press.
- Barths, Roland (1987) Michelet (1954), translated by Richard Howard, Oxford, Blackweel.
- Barekhardt, Jacob (1945) The civilization of the Renaissance in Italy (1860), Oxford, Phaido.
- Condorcet, Marie-Jean-Antoine-Nicola) Cartiat, marquis de (1955)
Sketch for a Historical picture of the Progress of the Human mind (1795), translated by J. Barraclough with an introdnction by Stuart Hampshire, london, wieden field and Nicolson.
- Geertz, Clifford (1973) The interpretation of cultures, New york, Basic Books.
- Hartog, Francois (1988) The mirror of Herodotus, The Representation of The other in the writing of History, translated by Janet Lioyd, Berkeley, University of California press.
- Herodotus (1972) The Histories, Translated by A.de Selincourt with an introduction by A.R.Barn, Harmondsworth, Penguin.
- Momigliano, A. (1966) Studies in Historiography, london, weiden field and Nicolson.
- Oakshott, Michael (1983) On History and other Essays, Oxford, Blackwell.
- Thacydides (1972) History of peloponnesian war, translated by kate Soper, london, Verso.
- white, Hayden (1973) Metahistory: The Historical Imagination in Nineteenth-century Europe, Baltimore, maryland.
بوطیقاى تاریخ
از روزگاران کهن، فیلسوفان اصرار داشتهاند تا ساحت تاریخ و قصه را از هم جدا سازند. شکنندگى این مرزبندى سختگیرانه، از همان آغاز آشکار بوده است. افلاطون على رغم اخراج شاعران از جمهور آرمانىاش مجبور شد براى توصیف حقایق غایى در مباحث فلسفىاش از اسطوره بهره بگیرد. سقراط، استاد افلاطون، در کتابهاى هفت و ده گفت و گوهاى فلسفى کتاب جمهور از مخاطبان خود مىخواهد تا براى روشن شدن هدف فلسفىاش، دو صحنه خیالى تصور کنند. قصه غار، نظرگاهى خلق مىکند که با آن مىتوانیم فرآیند معرفت که در حالت معمولى ما را در خود مقید مىکند، زیر نظر بگیریم. قصه اِرْ3 هم تصویرگر گریزى این چنین از مرزهاى انسانى براى تبیین روند تکامل روح است. در هر دو مورد، رجوع تناقضآمیز به افسانه، توسط فیلسوفى که هنر را محکوم به مردود بودن اخلاقى و فکرى مىدانست، تاریخ و قصه را در هم مىآمیزد. توجیه افلاطون براى استفاده از افسانه این است که افسانه یک داستان واقعى را با تنها عبارت قابل دسترسى بیان مىکند. افسانههاى او سوداى تاریخ بودن را در سر دارند، اما در فقدان حقایق، به خیالات توسل مىجویند. تنها زمانى مىتوانیم این افسانهها را درک کنیم که آنها را به منزله تاریخ خیالى که مؤید فلسفه است، در نظر بگیریم.
ارسطو در کتاب بوطیقاى شعر خود با این مشکل رو به رو بود که چرا نمىتوان جدیت هدف فلسفى را بلاواسطه به خود هنر نسبت داد؟ چگونه است که تاریخ مجبور است براى تبیین ماهیت معرفت و مرگ، دست به دامن استفاده فلسفى از قصه شود؟ از نظر ارسطو، جدىتر بودن هدف، شعر و تاریخ را از هم متمایز نمىکند، بلکه تفاوت در تعادل میان احتمال و امکانِ متناسب با هر یک از این دو گفتمان است. از همین رو، در حالى که اودیپ تصور مىکند کشتن پدر و ازدواج با مادرش ناممکن است، قدرت روایى نمایشنامه ادیپ شهریار نشان مىدهد که چگونه هر قدم که وى براى پرهیز از این سرنوشت برمىدارد، احتمال وقوع آن را بیشتر مىکند. از طرفى، تاریخ مشحون از نمونههایى است که در آن، شکست از دل پیروزى و یا بالعکس بیرون کشیده شده است، دقیقاً بر خلاف آن چه که ما بر اساس قانون احتمال انتظار آن را داشتهایم. در واقع، دلیل این که شعر در مقایسه با تاریخ فلسفىتر تلقى مىشده این است که [در] شعر آزادى بیشترى براى بیان درک عمیق مورد نظر فلسفه وجود دارد. در شعر همه چیز به احتمال ختم مىشود، اما تاریخ مجبور بوده است تا بیشتر به آن چه که ممکن است توجه کند. داستان، اگر منسجم باشد و داراى آغاز، میانه و پایان باشد و در پایان به پالایش درونى خواننده کمک کند، به هدف خود رسیده است، هدفى که به غایت فلسفى درک کلى پدیدهها شکل بخشیده و هیچ چیز را براى شرح بیشتر از نظر دور نمىدارد. تاریخ باید خود را به دست آن چه که واقعاً اتفاق افتاده است، بسپرد، هرچند این مسأله نامحتمل باشد و نامحتمل بودن آن، انسجام روایت تاریخى وقایع را تهدید کند و عاقبت خواننده را نومید سازد، نه آن که میل آنها به شرح وقایع را اقناع کند.
بنابراین، به نظر مىرسد تاریخ در برابر نقد همان قدر آسیبپذیر است که شعر در برابر آن ایمن است. این یک رویکرد نامعمول به کتاب بوطیقاى شعر ارسطو است. باور معمول این است که ملاک انسجام، که وى بر داستان تحمیل کرده، تحدید کننده و تنگ نظرانه هستند؛ ملاکهایى که در طول تاریخ از جانب نویسندگان خلاق نادیده گرفته شدهاند. بد نیست بر دوگانگى نسبى که بوطیقاى ارسطو، تاریخ را به آن دچار مىکند، تأکید کنیم. اگر مورخ، قصهاى منسجم و هدف دار بگوید، شاید احتمال موجود در آن، امکان موجود در آن را به چالش بکشد و نویسنده را در مقام فیلسوف موجه و در مقام مورخ بىاعتبار جلوه دهد. به یاد داریم که همین احتمال، نشانه آن است که شعر، تخیل فلسفى است. در عوض، اگر همین تاریخ، دستهاى از وقایع غیر محتمل هرچند ممکن را ثبت کند و به آن چه که اتفاق افتاده و یا مىتوانسته اتفاق بیافتد وفادار بماند، گفتمانى خلق مىکند که به لحاظ فلسفى، بىارزش و از نظر دقت کم اهمیت و به معناى واقعى گیج کننده است. اغلب مورخان وقتى با این مسئله رو به رو مىشوند، راه میانه در پیش مىگیرند. ماکولى(Macaulay) در سال 1828 درباره حرفهاش مىنویسد: «تاریخ گاهى قصه است و گاهى نظریه». (استرن 72: 1970). هر کدام از این نویسندگان به شیوه خود و با ایجاد تعادل بین وفادارى به واقعیات و نیاز به معنادار ساختن این واقعیات، بین امر ممکن و امر محتمل، تعامل برقرار مىکنند. ناگفته نماند که داستان نویسان نیز همین قدر مجبورند با مقاومت واقعیتهاى انفرادى در برابر شرح همه فهم، دست و پنجه نرم کنند. داستان نویسان، طراحى زمینهاى براى فهم و یا حداقل تحمل استثناء بر قانون احتمال یا همان واقعیتى که در قالب نمىگنجد را وظیفه خود مىدانند. شاید گفته شود که بعضى چیزها را باید به خاطر آورد، چون نمىتوان آنها را تصور کرد. احتمالاً نیرویى که بیرون ایستادن از دایره ملاکهاى احتمال از نویسنده مىگیرد کمتر از نیرویى که فعال کردن همین معیارها از درون از او مىگیرد، نباشد. هنر و تاریخ در مدح و مرثیه، در فرضیه و بصیرت و در امر مستند و امر داستانى بر هم تأثیر مىگذارند. حافظه (نموسین)(Mnemosyne) مادر الهههاى هنر بود و در این میان برترین الهه، الهه تاریخ (کلایو)(Clio) بود.
با نگاه به گذشته مورخان کهن، به درهم تنیدگى دغدغههاى تاریخ و داستان بیش از مرزبندى مشخص اهداف ارسطویى پى مىبریم. سیسرو(Cicero) در واگویه مشهور در نمایشنامه دولگیبوس تلاش کرده است تا به گفتههاى ارسطو عمل کند، اما مجبور است اعتراف کند که در عمل این مرزبندىها به هم مىریزد: «تاریخ و شعر قواعد متفاوت و مخصوص به خود دارند، زیرا در تاریخ ملاکى که با آن هر چیز مورد قضاوت قرار مىگیرد حقیقت است در حالى که این ملاک در شعر لذت است. با این همه، در آثار هرودوت، پدر تاریخ، و نوشتههاى تئوپومپوس، افسانههاى بىشمار مىتوان یافت. آرنالدو مامیگلیانو در نوشته مشهورش درباره شهرت هرودوت، به نام جایگاه هرودوت در تاریخ تاریخ نگارى نشان مىدهد که موقعیت هرودوت در مقام واضع تاریخ کهن، همواره با این نظر او که حقیقت را نگفته، عجین بوده است. مامیگلیانو به حق مجذوب این حقیقت شده بود که بىاعتبارى هرودوت بىتردید مدرکى علیه او بود، اما از اهمیت او در نزد عیب جویانش نکاسته بود. بخشى از این امر حاصل موقعیت تاریخى هرودوت است. مفسران این نکته را دریافتهاند که وى همان قدر فرزند افسانهسرایانى هم چون هومر(Homer) است که پدر مورخان پس از خود هم هست. (وندیور 239: 1991) با نگاهى به زمان بعد از وى درمىیابیم که خلف او، توسیدید،(Thucydides) اگرچه هرودوت را به نام، مورد حمله قرار نمىدهد، اما مشتاق بوده است که سبک تاریخنویسى خود را از شاعران و مورخان قبل از خود، متمایز نشان دهد. توسیدید توانست با موفقیت این عقیده را مطرح سازد که تاریخ سیاسى معاصر تنها تاریخ درخور تأمل است، چرا که در آن، هیچ جایى براى هنر قصهگویى، افسانهسرایى و حکایتهاى مرتبط با هرودوت وجود نداشت (مامیگلیانو 131:1966). اما تاریخ نویسى توسیدید تنها در مقایسه با هرودوت به نظر مستند مىآید. بیان عالمانه اصول تاریخنگارى توسط خود او در آغاز شرح جنگ پلوپونزى(Peloponnesian) این نکته را کاملاً آشکار مىکند که ثبت کاملاً دقیق کلماتى که واقعاً ادا شدهاند، مشکل است. در نتیجه، «گفتارها به زبانى بیان شدهاند که به نظر من گویندگان مختلف در باب موضوعات مورد نظر احساسات خود را متناسب با موقعیت بیان مىکردهاند.» (توسیدید 8 - 47: 1972). بر همین اساس، توسیدید در نبود اسناد و مدارک ممکن، به احتمال و به حس خود در خصوص آن چه که محتوم و بجاست، تکیه مىکند. دیگر بار پیداست که تاریخ در مقابل داستان نیست، بلکه درون تاریخ، گونههاى مختلف نوشتار وجود دارند که هر کدام، شایسته بیان انواع مختلف داستان است؛ به بیان دیگر، انواع شواهد تاریخى نیاز دارند تا در قالبهاى مختلف بیان شوند. هرودوت، درباره تاریخ سیاسى معاصر نمىنویسد، بلکه درباره گذشته و فرهنگهاى مختلف لیدى، سکایى(Scythian) و مصرى مىنویسد. شواهد او شفاهى، حکایتگون و کهن هستند. در حالى که موفقیت توسیدید در تثبیت الگو براى مورخان پس از خود، نشان دهنده این است که هیچ کدام از این مورخان چیزى براى گفتن درباره هرودوت نداشتند. مشروعیت متمایز و تناسب نوع تاریخ نگارى هرودوت با نوع شواهد موجود، معیار مورد نظر خود توسیدید، انکارناپذیر ماند و بر همین اساس، شهرتش تضمین شد. مامیگلیانو متذکر مىشود که پس از هرودوت و در زمانى که باستانشناسان غربى مشغول ثبت شگفتىهاى دنیاى جدید بودند، پژوهشگران کلاسیک به درستى دریافتند که این هرودوت است که مىتواند الگوى مناسب مورخان باشد و نه توسیدید. مامیگلیانو بر این باور نیز هست که تاریخنگارى از قرن هیجدهم به بعد به طور روزافزون به گفتمانى تبدیل شده است که مىتوان درون آن ترکیبى از جغرافى، نژادنگارى، اسطوره نگارى، جامعهشناسى و دیگر علوم انسانى را یافت که بیشتر آثار هرودوت مشحون از آنها بود، ولى منتقدان، آن را به عنوان ملغمه شعر و تاریخ محکوم مىکردند (137 و 141 و 220). سرانجام، بار دیگر هرودوت با «نو تاریخىگرى» آمریکایى بر سر زبانها مىافتد. فرانسوا هرتاگ با مطالعه آثار وى در مجله تجلىها نتیجه مىگیرد که «رجوع» به هرودوت به دلیل تغییر در حوزه تاریخى به ویژه با «پژوهشهاى اخیر در زمینه تجلىهاى کلامى عقاید تخیلى جوامع مختلف» ممکن است (هرتاگ 378: 1988). در چنین شرایطى، این سؤال مطرح مىشود که جایگاه تاریخى هرودوت و توسیدید را چگونه مشخص کنیم؟ ما تصویر خود را در آینه تاریخ مىبینیم و با این تصاویر به دغدغهها، روشها و رفتارهاى خود آگاهتر مىشویم. اما این قدرت آگاهىبخش، ممکن است خود الهام بخش مورخان، براى تفکر خلاقانه بیشتر درباره هرودوت و توسیدید باشد. هرتاگ معتقد است که هرودوت تاریخ جنگ با ایران را - که تاریخى مستندتر و نزدیک به الگوى توسیدید است - بعد از آثار نژادنگارانهاش و احتمالاً در زمان اقامتش در آتن نوشته است. بنابراین، ت
اریخ به ساحتى تبدیل مىشود که هرودوت و آتن در آن به تکامل مىرسند، ساحتى که تنها در آتن قابلیت متکامل شدن را مىیابد. (312) نوشتههاى مربوط به دوره پیش از اقامت در آتن، با نگاه به گذشته، ساختار اسطوره و حکایت داشتند. این نوشتهها از این جهت از نوشتههاى جدىتر وى که به لحاظ ایدئولوژیکى متعلق به تاریخ آتن و بیانگر تسلط فرهنگى درگذشته و حال آن بود، متمایز مىشدند. پژوهشهاى موشکافانه و جدى جدید در زمینه تاریخ نگارى کلاسیک، توجه خود را به چگونگى تغییر معناى تاریخى همزمان با دریافت خواننده معطوف کرده است؛ مثلاً این که چگونه زبانى که روزگارى یونانیان با آن از خود تمجید مىکردند مىتواند ارزشهاى واقعى خود رادر تمجید از روم نشان دهد (فاکس 47: 1993).
به راحتى مىتوان متونى از کتابهاى تاریخى هرودوت شاهد آورد که در آنها نظر هرودوت در مقام یک ایدئولوگ آتنى تأیید مىشود: «پس آتنىها گام به گام قدرتمندتر مىشوند و ثابت شد، اگر نیاز به اثبات باشد، که آزادى چه چیز نابى است» (هرودوت 369:1972). در این جا همان ترکیب خوش بینى مدنى و تعصبى را مىبینیم که در مرثیه نامه توسیدید که در کتاب تاریخش براى پریکلسها(Pericles) مىسراید و سوفوکل(Sophocles) از آن به گونهاى طنزآمیز در اُدیپ شهریار استفاده مىکند، مشاهده مىکنیم. کسى که مىخواهد درباره پیکار یونانیان با ایران بنویسد، از این نوشتهها نتیجهاى سرراست مىگیرد. «تردیدى نیست که یونانیان توسط آتنىها نجات پیدا کردند. آتنىها بودند که - بعد از خدا - پادشاه ایران را به عقب راندند» (487). گرچه جرح و تعدیلهایى در شرح هرودوت از شکوه آتن انجام گرفته است، اما جرح و تعدیلهاى گستردهترى در زمینه نوشتههاى محتاطانه او درباره فرهنگهاى دیگر صورت گرفته است. آن گاه که هرودوت در فضاى مورد بحث زندگى کرده است، با روى باز تجربهاش را در برابر تعصب وطنىاش قرار مىدهد:
یونانیان داستانهاى بىپایه فراوانى دارند، یکى از مهملترین آنها داستان چگونگى ورود هرکول(Hercules) به مصر و بردن وى توسط مصریان براى قربانى کردنش در پاى زئوس با کبکبه و دبدبه و دسته گل قربانى بر گردنش است. و همین طور چگونگى تسلیم وى بر این امر تا لحظهاى که مراسم اصلى در قربانگاه شروع مىشود و وى از قدرتش استفاده مىکند و تمامى آنها را مىکشد. حداقل براى من چنین قطعهاى دلیل کافى است که یونانیان هیچ چیز درباره شخصیت و سنت مصریان نمىدانستهاند. دین مصریان آنها را حتى از قربانى کردن احشام هم منع کرده است، مگر گوسفند و گاو نر و گوساله نرى که امتحان مطهر بودن را از سر گذرانده باشد و همین طور غاز. آیا در چنین حالتى امکان دارد آنان انسان را قربانى کنند (هرودوت 9- 148: 1972).
قصههاى معروف و افسانهوار مورچههاى هندى بزرگتر از روباه یا مارهاى بالدار یا خصیصه نژادنگارىهاى هرودوت است - وى به همین اندازه علاقهمند به ماهیت ایرانى این قصهها است - یا در مورد مارها این قصهها با مشاهده دقیق و توصیف استخوانهاى این مارها براى ما تعدیل مىشوند و راه را براى تفسیر عاقلانهتر باز مىکنند. از راه مقایسه مىتوان استدلال کرد که توسیدید مرتکب همان گناهى مىشود که ملامتگر آن است؛ یعنى خود کاوى ویرانگر در فرهنگ یونانى از جنس همان نزاع خانمان براندازى که بین آتن و اسپارت پس از اتحاد براى ایجاد هویت یونانى آزادىبخش علیه ایران درگرفت. علاج تاریخنگارى در این جا مىتوانست علاقه به دیگر فرهنگها عارى از طرح امپریالیستى باشد که خصوصیت نوشتههاى تاریخى هرودوت است.
هر دو نوع نگاه تاریخى به هرودوت، او را در موقعیت ایدئولوژیک قرار مىدهد. اولى، او را به ابزارى در دست تبلیغ آتنى تبدیل مىکند و دومى، وى را در موقعیت مخالف قرار مىدهد. شاید هر دو تفسیر درست نباشد، اما آن چه که به لحاظ تاریخى به ما منتقل شده، احتمال وجود هر دو است، گرچه در این رفت و آمد بىانتها، مسأله احتمال، ما را به دوره حاضر و وظیفه رمزگشایى فلسفه ترجیح دادن یکى از این تفسیرها بر دیگرى ارجاع مىدهد. هرتاگ در هماهنگى با موضع نو تاریخىاش، صاحب شک فوکویى است که معتقد است هر نوشتهاى در نهایت تأیید کننده همان قدرت سیاسى است که به آن اجازه بروز مىدهد. در عین حال، همان طور که مامیگلیانو نشان داده است، ضرورى است توضیح دهیم که چگونه برداشتهاى نادرست از نوشتههاى تاریخى هرودوت، بدیلى رهایى بخش را در مقابل داستان غمانگیز تاریخ سیاسى معاصر براى ما فراهم آورده است.
ماهیت تبیین تاریخى
ارائه تبیین تاریخى براى یک واقعه یا عمل به چه معناست؟ تاریخ و زیباشناسى داراى این وجه مشترک اساسى هستند که هر دو با امور جزئى و فردى سر و کار دارند و نه نمونههایى از کاربرد قانون علمى. جنگ واترلو نمونهاى از یک دسته از جنگهاى واترلو نیست که بتوان قانون تعمیم را درباره آن اعمال کرد. بدیهى است که ما مىتوانیم از این واقعه درس بگیریم و از این علم خود، براى تفسیر دیگر جنگها و یا وقایع مشابه بهره بگیریم، اما این دانش را نمىتوان قاعدهمند کرد، آن گونه که احتمالاً مىتوان دانش حاصل از مشاهده علمى پدیدهها را بر اساس رابطه علت و معلول و قواعد به دست آمده از آنها قاعدهمند کرد. به بیان شوپنهاور، علم تاریخ «علم چیزهاى منفرد است که خود دربردارنده تناقض در درون خود است» (شوپنهاور 440:1958). خصیصه تبیین علّى معلولى این است که به ما اجازه مىدهد تکرار وقایعى مشابه را پیش بینى کنیم. تحقیقاً این موضوع درباره وقایع تاریخى صدق نمىکند. واقعه تاریخى، به معناى آن است که فقط یک بار براى همیشه اتفاق افتاده است. این هشدار سانتیانا که «آنان که گذشته را به خاطر نمىآورند، محکوم به تکرار آنند»، زمانى معنادار است که در نظر داشته باشیم تاریخ به صورت نمادین و نه واقعى، خود را تکرار مىکند و این وظیفه مفسر تیزبین است که چنین تکرار نمادین وقایع را درک کند. بر همین اساس، نمىتوان از مجسمه دیوید اثر برنینى(Bernini) و نقاشى Dejuner sur I'herbe اثر مانت(Manet) آموخت که چگونه این دو تکرار خواهند شد و یا زمان و شرایطى را که در آن این دو اثر دوباره به وقوع خواهند پیوست، پیش بینى کنیم. مجسمه برنینى، دِیْنى اساسى به مجسمه دیوید اثر میکلانژ دارد، همان طور که نقاشى مانت مدیون Fete champetre است که زمانى به جیور گیون(Giorgione) نسبت داده مىشد، اما اکنون تصور مىشود که اثر تیتیان است. اما این حرف که هر یک از این دو اثر، علت وجود دو اثر دیگر است همان قدر بیراه است که انتظار داشته باشیم بازسازى جدید این دو اثر دقیقاً همان اثر اولى خواهد بود. آثار هنرى و وقایع تاریخى همانند بازسازى آنها از لحظه وقوعشان جدایىناپذیرند.
اکنون مىخواهیم نگاهى دقیق به جنگ واترلو و یا بهتر بگوییم نگاهى دقیق به تلاش یک رمان نویس براى توصیف دشوارى این نگاه دقیق بیندازیم. فابریس قهرمان رمان خانه کاغذى پارما (1939) اثر استاندال در لباس یک سرباز پیاده نظام طفیلى گروهى از شخصیتهاى اصلى در جنگ واترلو مىشود. این شخصیتها در تاخت و تازهاى هدفمند و رفتار به ظاهر سرنوشت سازشان به جاى روشن ساختن ابعاد جنگ براى فابریس، وى را کاملاً سردرگم مىکنند.
خورشید دیگر خیلى پایین رفته بود و در آستانه غروب کردن بود که یک گروه اسب سوار با عبور از جادهاى پست به تپهاى کوچک رسیدند و آماده ورود به یک دشت شخم زده شدند. فابریس صدایى عجیب در نزدیکى خود شنید. سرش را چرخاند. چهار مرد از اسب هایشان به زیر افتاده بودند. خود فرمانده هم از اسبش افتاده بود اما در حال بلند شدن بود. سر و رویش غرق در خون بود. فابریس داشت به اسب سوارانى که بر زمین افتاده بودند نگاه مىکرد. سه نفر از آنها با بىقرارى پیچ و تاب مىخوردند و چهارمى فریاد مىزد: «مرا از این زیر نجات دهید». گروهبان و دو یا سه مرد دیگر از اسبهایشان پایین آمده بودند تا به فرمانده که به یک سرباز آویخته بود و تلاش مىکرد چند قدمى بردارد کمک کنند. او تلاش مىکرد تا از اسبش که به پشت افتاده بود و تقلا مىکرد و با عصبانیت لگد مىپراند فرار کند. گروهبان به طرف فابریس آمد. در همان لحظه قهرمان ما صداى کسى را نزدیک گوش خود حس مىکرد. «این تنها اسبى است که مىتواند بتازد». فابریس احساس کرد پاهایش را گرفتهاند. در حالى که یک نفر زیر بازوهایش را محکم گرفته بود، پاهایش را از رکاب جدا کردند. او را از دُم اسب بلند کردند، به پایین کشیده شد و بر روى زمین نشست. سرباز افسار اسب را گرفت، فرمانده با کمک گروهبان بر اسب سوار شد و به راهش انداخت. شش نفر دیگر به سرعت او را دنبال کردند. فابریس با عصبانیت بلند شد و به دنبال آنها شروع به دویدن کرد و فریاد مىزد: دزدها، دزدها. دویدن به دنبال دزدها در بحبوحه نبرد، بیشتر به طنز مىمانست. (استاندال 63: 1958)
این قطعه پر است از جزئیات بىاهمیت و بىآن که چیزى به ما بگوید، درباره خودش صحبت مىکند. خواننده این متن و بقیه توصیفهاى استاندال از یک لحظه سرنوشتساز تاریخى، مجبور است، مانند فابریس، با دغدغههاى شخصىاش درآویزد و شخصاً در غیاب هرگونه نظرگاه دیگرى براى وقایع معنا خلق کند. آرى، فابریس به شخصیتى طنز تبدیل مىشود که در فضایى تراژیک و عظیم به گونهاى مضحک غریبه است و ناچیز بودن آن چه که از دست داده و صداى کوچک عجیب و غریبش را فریاد مىزند. تکنیک استاندال این نکته را نیز به همان قوت القا مىکند که تلاش براى القاى یک قالب تاریخى با شکوه و قابل فهم بر این اوضاع آشفته طنزآمیز خواهد بود. خواننده چه در مقام پى گیرنده داستان طنز فابریس و یا تاریخ غمانگیز واترلو زیر پایش خالى مىشود، به پشت بر زمین مىخورد و سر از گِل در مىآورد. نقل واقعه واترلو روایتى آشفته از ژانرهاى مختلف است. بر هر مرکب تفسیرى که سوار شویم، ممکن است توسط روایت به تصرف درآید و به راهى دیگر رانده شود. تولستوى که نظامىگرى را در کریمه به چشم خود دیده بود، ادعا مىکرد که تمام آن چه را که از جنگ مىداند، از توصیفهاى استاندال از جنگ واترلو آموخته است. (برلین 48: 1992).
با این همه، ما تلاش مىکنیم تا وقایع تاریخى را بدون تناقض تبیین و آثار هنرى را تفسیر کنیم. اگر محتواى این تبیینها و تفسیرها، علمى نیست، پس چیست؟ متفکرانى بسیار متفاوت، همچون کُندرسه(Condorcet) و کروچه(Croce) (یکى فیلسوف دوره روشنگرى و دیگرى پیرو قرن بیستمى ویکو و هگل)، ادعا کردهاند که در تاریخ نوعى علم وجود دارد. از نظر کندرسه، تشبیه علمى مشکلساز نیست:
اگر انسان تقریباً با اطمینان بتواند وقتى که قوانین پدیدهها را مىداند، آنها را پیشگویى کند و اگر حتى مطمئن نباشد بتواند با احتمال موفقیت زیاد آینده را بر اساس تجربهاش از گذشته پیش بینى کند، پس چگونه است که ادعاى تلاش وى براى تصویر بخشى از حقیقت سرنوشت آتى انسان بر اساس تاریخ، امرى توهمانگیز تلقى مىشود؟ (کندرسه 173: 1975)
بىتردید، «علت» کلمهاى است که مکرراً در کتابهاى تاریخى خودنمایى مىکند. چنین وضعیتى درباره واژه «تأثیر» در کتابهاى تاریخ هنر و نقد ادبى، صدق مىکند، اما در این جا کلمه علت ممکن است همان کارکردى را داشته باشد که مایکل اوکشات به آن نسبت مىدهد. به نظر وى، در گفتمان تاریخى، «علت» چیزى نیست، مگر بیان دغدغه یک تحقیق تاریخى براى یافتن روابط معنادار بین وقایع تاریخى (اوکشات 88: 1983). کارل پوپر در انتقاد شدیدى که از عقیده پیش گویى تاریخ انسانى مىکند بر منحصر به فرد بودن وقایع تاریخى و فقدان مقدمه در این وقایع که از لوازم تعمیم علمى است، تأکید مىکند: «دقیقترین بررسىها درباره یک کِرم به ما کمک نخواهد کرد تا تبدیل آن به یک پروانه را پیشگویى کنیم». (پوپر 109: 1986). بنابراین، انتقاد مشهور پوپر از تاریخىگرى در کتاب فقر تاریخىگرى فلسفهاى است که همانند کندرسه، مدعى است مىتواند روند تاریخ انسان را بر اساس رفتار گذشته او پیشگویى کند. اگر ما نظر مخالف او درباره این بسط بىپشتوانه تعمیم علمى را بپذیریم، آن گاه این پرسش پیش روى ما قرار مىگیرد که از کدام مقوله تفسیرى بهره بگیریم، بىآن که انتظارات کاذب در زمینه فهم تاریخى و زیباشناختى ایجاد کنیم.
از نظر اوکشات، نگارش تاریخى، عمل ترمیمى است که از طریق آن ما از آن چه را که ممکن است بقایاى پراکنده گذشتهاى که خود باقى نمانده است، کشف مىکنیم (52) این عمل بازیابى بیشتر به آموختن یک زبان و یا بازسازى یک متن فرهنگى مىماند تا به انجام یک آزمایش تحت شرایط آزمایشگاهى. عمل اخیر تجویزگراست و گمانهزنىهاى ما را محدود مىکند، اما عمل اول ما را به وادى فرهنگى و زبان شناختى وارد مىکند که از طریق آن مىتوانیم موضع خود را بیابیم. گرچه این آزادى، ایجاد کننده شک و تردید است. آشنایى با یک زبان، آگاهى ما را از اصطلاحات و معانى متفاوتى که این زبان استعداد آن را دارد، افزایش مىدهد. ما مىتوانیم یک معناى کاملاً محتمل را براى یک واقعه تاریخى تعریف کنیم و یا تفسیرى قانع کننده از متنى ادبى به دست دهیم، اما در مواجهه با تفسیرهاى پذیرفتنى دیگر وسوسه مىشویم تا به یک دلیل علمى خارجى دست پیدا کنیم تا ثابت کنیم که تفسیر ما تنها تفسیر ممکن است. ما مىتوانیم ادعا کنیم که معناى مورد نظر نویسنده، همان معناى مورد نظر ما بوده است. اما این امر تنها زمانى صحت قرائت ما را تأیید مىکند که بتوانیم دیگران را قانع کنیم که این انگیزه نویسنده باعث شده است تا چیزها، آن گونه که ما آنها را فهمیدهایم به وقوع پیوستهاند. همانگونه که فیلسوفانى، مانند دانلد دیویدسن و در اینجا کارل همپل استدلال کردهاند «بیان کلامى یک عمل متناسب با یک موقعیت خاص و واجد معنا نمىتواند تنها به دلایل منطقى توضیح دهنده این باشد که چرا آن عمل در واقع انجام گرفته است.» (وایت 105:1978). اما ساختههاى فرهنگى و تاریخى یک بار براى همیشه تولید شدهاند و تفسیرشان به یک بار محدود نمىشود. هیچ دلیلى براى این امر وجود ندارد که درک تاریخى ما باید مسدود شود. یکه بودن واقعه تاریخى و اثر هنرى آنها را به یک زمان خاص گره مىزند، اما راه را براى نوعى تبیین باز مىکند که در طول زمان تغییر مىکند. وقایعى که مشمول قوانین علمى هستند منحصر به فرد نیستند. این وقایع مىتوانند تکرار شوند و تکرارشان قابل پیش بینى است. منظور از سازگار بودن آنها با قوانین، همین نکته ذکر شده است.
اما قانون علمى براى آنکه بتواند معتبر بماند، نباید تغییر کند. در مقابل، همان طور که در خصوص هرودوت دیدیم، تاریخىگرى نشان مىدهد که خصوصیت تاریخى تفسیر، در مقام منتقد به ما فرصت مىدهد تا به طور مداوم بر زمان حاضر که همیشه در حال تغییر است و همواره از دایره تمرکز مىگریزد، متمرکز شویم. بنابراین، باید انتظار داشته باشیم که فرایند درک زمان گذشته، همچون آینده بىپایان باشد.
از این خلاصه مشکل اما ضرورى برخى از اصول تاریخى مىتوان نتیجه گرفت که تاریخ و زیباشناسى راه را براى نوعى فهم موضوع خود که متفاوت از فهم علمى است، باز کردهاند. مورخ دوره آگوست، دایونىسس(Dionysius of Halicarnassus) بیشتر به دلیل این جمله قصار خود مشهور است که «تاریخ آموزش فلسفه از راه مثال است». اگر ما هر مثال را بىبدیل و آموزشى از راه مثال را بدیلى براى استنباط اصول کلى از مثالها بدانیم که غایت تبیین فلسفى در موقعیتهاى دیگر است، آن گاه نقل قول بالا با بحث ما تناسب کامل خواهد داشت. اما در این جا، ما باید از هر مثال، زمینه تبیینى آن را استنباط کنیم و از راه این عمل ترمیمى یا آرشیوى، فضایى را که در آن مثال داراى معناست، احیا کنیم. اما بىتردید، این تلاش، تصویرى بسیار روشنتر از پیش فرضها و روشهاى ما به ما نشان خواهد داد. قرار دادن مثال تاریخى در زمینه آن، مانند آموختن زبان در محیطى است که صحبت مىشود، اما هر چه مهارت ما در آن زبان بیشتر شود، از تنوع معنایى زبانى که با آن صحبت مىکنیم، آگاهتر مىشویم. بنابراین، تصمیمهاى تفسیرى ما بر پایه قضاوتمان از احتمالات متفاوت در زمان تفسیر است. تاریخ تفسیر نشان مىدهد که چنین قضاوتهایى، پیش از هر چیز، بیانگر شرایط دورهاى هستند که در آن به وجود آمدهاند. تاریخىگرى نامى است که بر این نسبى سازى آشکار گذشته مىنهند. این نسبى سازى از راه شناخت تفسیرهاى مختلفى که گذشته به آن جواب مىدهد و انتخاب اصولى است که بر اساس آن دل مشغولىهاى زمانه خویش را بیان مىکنیم. اما در این جا این نگرانى پیش مىآید که مورخ یا منتقد دچار نسبىگرایى مهار نشدنى مىشود. تنها چیزى که ما را تسلى مىدهد این است که تغییر در دیدگاه ما درباره گذشته، شرطى براى قرار دادن زمان حال در موقعیتى مناسب است. نظر قطعى درباره یک دوره تاریخى، منجر به عقیم کردن آگاهى از فرآیندهاى سازنده تاریخى در دورههاى دیگر است.
بررسى منطق تبیین تاریخى، این نکته را نشان مىدهد که فهم گذشته، اغلب از جنس تفسیر ادبى - انتقادى یک متن است تا کشف یک شىء جدید در علم. اما درون این قابلیت زبانى، موضوعهاى مهمى چون قضاوت و مشکلات عدالت، باید به نتیجه منطقى برسند. کدام یک از معانى گذشته که پژوهش تاریخى ما قواعد و قوانین آن را شناسایى کرده است، باید انتخاب شوند؟ آیا نوشتههاى هرودوت در بند دیدگاه هژمونیک آتنى و یا منتقد این دیدگاه هستند. هنر تفسیر از جنس هرمنیوتیک است و این مسئله روش شناختى نشان مىدهد که چرا بخش عمدهاى از این کتاب به سنت هرمنیوتیکى و تاریخ خود انتقادى آن اختصاص داده شده است. همان طور که اى.اچ.کار(E.H.Carr) به درستى فهمیده، تاریخ نه یک هسته سخت از واقعیتهاى احاطه شده توسط میوهاى از تفاسیر ناخوشایند است و نه یک هسته سخت از تفسیرهاى احاطه شده توسط میوهاى از واقعیتهاى ناخوشایند، بلکه گفتوگوى بین این دو است. همان گونه که خواهیم دید، هرمنیوتیک واسطهاى سنتى براى سازگار کردن این دیالکتیک تاریخ گرایانه است. اما اکنون نگاهى مفصل به تاریخىگرى مىاندازیم.
تاریخىگرى و تاریخنگارى
تا این جا این نکته را بیان کردیم که تکیه بر مثالهاى کاملاً فردى که متمایز کننده زیباشناسى و تاریخ است، به هنر تفسیرى منجر مىشود که متفاوت ازتعمیم علمى است. چنین هرمنیوتیکى در برابر اتهامهاى نسبىگرایى آسیبپذیر به نظر مىرسد. از دیدگاه من منتقد همواره متعهد است آثار گذشته را بر اساس شرایط خودشان قرائت کند، بىآن که هیچ گونه نظریه کلى درباره چرایى و کجایى آنها مطرح کند. گرچه نسبىگرایى همواره در ارتباط با یک چیز قطعى معنادار مىشود، اما منطق تاریخىگرى، این نکته را القا مىکند که همان گونه که دیدیم، نظرگاهى که منتقد از آن بحث مىکند، همان قدر توسط تاریخىگرى سست مىشود که موضوعى که تفسیر مىشود. معناى این حرف، این نیست که نظریه تفسیرى مىتواند بر این اساس خود رانقض کند، بلکه باید درجهاى از ثبات و تعمیم درونى توسط تفسیرها، تثبیت گردد. چرا که زبانِ بافتى و فرهنگى هم که به مثال مربوط به زمان گذشته معنا مىدهد، باید بر حسب شرایط خود، داراى توانش کلى باشد. آن گونه که به بیان نژادشناس معاصر کلیفورد گیرتز،(Clifford Geertz) قادر باشد همزمان با پدیدار شدن پدیدههاى اجتماعى جدید به طور مستمر، تفسیرهاى قابل دفاع ارائه دهد (گیرتز 7 - 26: 1993). اما نکته اینجاست که تاریخ اعتبار چنین توانشى از دو سو محدود است؛ از سویى، توسط دورهاى که زبان در آن صحبت مىشود و از سوى دیگر، توسط زمان حال که قضاوتهاى متعصبانهاش را از میان معناهاى متفاوت زبانى انتخاب مىکند.
این موضوع، دو نکته در باره فهم ما از تاریخىگرى به دست مىدهد. نکته اول این که تاریخىگر و تاریخىگرى را مىتوان با توجه به چگونگى ارزیابى و تعریف آنان از این دورههاى سرنوشت ساز از هم متمایز کرد. آنها مىتوانند این کار را در چارچوب کلى فرهنگى انجام دهند که همان کارى است که باستانشناسى میشل فوکو مىکند که خود ادامه راه صبورانه، اما کلىتر تبارشناسى نیچه است. مىتوان فهمید که هر دوى این متفکران به تاریخىگرىِ به عقیده خودشان بیش از حد نظاممند سنت هگلى واکنش نشان مىدهند. یا تاریخىگرى ممکن است عملىتر عمل کند و مانند یان کات(Jan kott) شکسپیرى بیافریند که «معاصر ما»، یک «جویس پسا ساختگرا» است و یا در جهت عکس عمل کند و نوافلاطونى (نورتراپ فراى و هارولد بلوم)، ارسطو (مکتب شیکاگو)، کانت گرایى (نقد نو) و از همه مهمتر نقد مارکسیستى را احیا کند. معمولاً در این موارد توضیح گهگاه مناقشه برانگیز، تلاقى غیر رسمى گذشته و حال که توسط منتقد عملى شده است، به دیگران واگذاشته مىشود.
و این [مطلب]، خود به نکته دوم که حاصل عملى بودن است، منتهى مىشود. اگر فهم مثال تاریخى با پایهریزى کردن زبانى که این مثال در آن معنادار مىشود ممکن شود آن گاه، نقد هر چه بیشتر، با مسئله سبک روبهرو مىشود. موضوعهایى از این دست که تا چه حد ما قانع کننده مىنویسیم، دایره واژگانمان تا چه حد مطلوب است، علامتگذارىهایمان تا چه حد گویاست، صاحب اولویت مىشوند. آن چه که واجد اهمیت مىشود، استفاده مجاب کننده از زبان تفسیرى خواهد بود تا از طریق مهارت بلاغى موافقت خواننده را به دست آوریم. حتى پس از آن که روند قانع شدن ما متوقف مىشود با نگاهى به تفسیرهاى قدیمى، آن چه نظرمان را جلب مىکند، صناعات نافذى است که به کار گرفته شدهاند که [در واقع ]راهبردهایى براى متقاعد کردن ما و استفاده بجا از شواهد و سازوکارهاى بیان مطلب مىباشند. توجیه یک تفسیر، ریشه در نوع بیان آن دارد. به نظر مىآید تبیین و تاریخنگارى، تاریخ و نگارش آن یکى شدهاند.
این ترکیب، از خصایص نوشتههاى معمولاً پساساختگراى اخیر درباره تاریخ و نقد است. در طیفى از متون از انگیزهها: سبکهاى نیچه نوشته دریدا(Derrida) (1979) گرفته تا فراتاریخ هیدن وایت(Hayden white) (1973) به منتقدانى برمىخوریم که از نظر آنها محتوا یا عمق ارجاع یک نوشته [به دنیاى بیرون] حاصل تأثیر بازى صنایع بدیعى در سرتاسر اثر است. وایت در خلاصه عامه پسند نظریه اصلىاش اظهار مىدارد که فن بلاغت یک نوشته تاریخى، اصلىترین منبع مقبولیت آن براى آن دسته از خوانندگانى است که آن را به مثابه گزارش «واقع گرایانه» و «عینى» آن چه که واقعاً در گذشته اتفاق افتاده است، مىدانند (وایت 3: 1973). معیار اعتبار تاریخ در این جا، خود موضوع نقد است: امر ممکن کارکرد امر محتمل مىشود. وایت متذکر مىشود که براى مثال، در قرن نوزدهم یک سبک مشخصاً روایى که تلاشى بىپرده براى روایت داستانهایى درباره گذشته بود، بیشتر مدعى عینیتگرایى بود تا آن که دنبال یک تحلیل واقعى باشد (9 - 8). در آن دوران، اگر مورخى احتمالاً در آرزوى به زیر سؤال بردن یک سنت و یا توجیه یک روش جدید صاحب مضمونهاى سیاسى تند به تحلیل جزئى مىپرداخت، گویى که مرتکب قتل شده است. این ظن محافظهکارانه در انگلستان که میراث وردزورث(Wordsworth) و برک(Burke) است، بسیار اثرگذار بوده است. ما احتمالاً این روزها به موضوع از منظر مخالف نگاه مىکنیم و بر این باوریم که یک داستان جذاب در مقایسه با یک تحلیل بىروح، غرض و مرض بیشترى دارد. اگر هم، نظر وایت صائب باشد، شیوه تحقیق او در سطح سبک متوقف مىماند و درسهایى درباره چگونگى قرائت کتابهاى تاریخى به ما مىآموزد، بىآن که واقعیتهاى تازهاى از دنیاى بیرون که ممکن است آن کتابها حذف کرده باشند، به ما ارائه کند. هنگامى که پیتر گِىْ در سال 1974 - یک سال پس از انتشار کتاب فراتاریخ وایت - کتاب سبک در تاریخ را منتشر کرد، اصرار داشت تا در برابر نظریات کار، این عقیده را بیان کند که تاریخ خود وقایع را به تفسیر آنها ترجیح مىدهد (گِىْ 8 - 197: 1974). اما واقعیتهایى که از دل بررسىهاى وى به سبک تفسیرى بیرون مىآید، واقعیتهایى درباره زمان مورخ از آب در مىآیند. توصیف وى از آن چه که مورخ به دنبال آن است بیشتر مطابق دیالکتیک تاریخىگرى است که مورد بحث قرار گرفت.
سبک گیبون(Cibbon) در جفت کردن عبارات، استفاده رانکه(Ranke) از تکنیک نمایشى، تکرار تضاد توسط ماکولى،(Macualay) زبان غیر رسمى برکهارت(Burckhardt) به عنوان نمونههاى خاص و یکه موجد معنا در متن هستند. یکى جنگ را توصیف مىنماید، یکى خدعهاى سیاسى را تحلیل و دیگرى کار یک نقاش را ترسیم مىکند. اما هنگامى که این خصوصیات، خصیصه نما و کلى مىشوند - به معناى عناصر قابل تشخیص در شیوه بیان و یا سبک مورخ - به نشانههایى براى موضوعهاى مهمتر و عمیقتر تبدیل مىشوند. تمهیدات شکل دهنده سبک ادبى چه ویژه و چه کلى، چه انتخاب شده باشند و چه توسط ساختارهاى سیاسى، حرفهاى و ناخودآگاه تحمیل شده باشند، آموزندهاند. این آموزندگى همیشه به سبب پاسخهاى جامعى که ارائه مىکنند، نیست بلکه به دلیل پرسشهاى سازندهاى که درباره مقاصد اصلى و تفسیرهاى خودسرانه نویسنده و موقعیت هنر و باورهاى اساسى فرهنگ او - و احتمالاً درباره بینش او درباره موضوع مورد بحثش - طرح مىکند، هم هست (گِىْ 8-7: 1974).
بنابراین، تفسیر، لزوماً غاصب واقعیتها نیست و واسطه آن - سبک - مىتواند مطمئنترین وسیله براى رسیدن به آن واقعیتها باشد. نمونه بارز مورخى که سبک او موجد واقعیتها است؛ یعنى یاکوب برکهارت، وظیفه خود را نوشتن درباره فردیت قرار مىدهد. فردیت، نه فقط به عنوان خصوصیت انسانها، بلکه به عنوان ویژگى حکومتهاى سیاسى.
تاریخ تمدن رنسانس در ایتالیا نوشته برکهارت با فصل مشهور «حکومت در حکم یک اثر هنرى» آغاز مىشود. به بیان دیگر، ویژگى موضوع کتاب، شکاف بین تاریخ و زیبایىشناسى را از بین مىبرد و او هدف خود را وادار کردن خوانندگان به فهم تاریخ فرهنگى، همانند درک هنر قرار مىدهد. از همین رو، برکهارت حجیت اصل تعمیم را به نفع وفادارى به ویژگى منحصر به فرد این نوع دولتمردى هنرى وامىنهد. برکهارت مجبور است که به شاهزادگانى، همچون لودویکو اسفوزاى میلان،( MilanLodovico Sforza of) حامى لئوناردو که «مدعى ارتباط با تمام کسانى که، همانند خودش، بر شایستگىهاى شخصى خودشان تکیه مىکنند، بپردازد. افرادى، همچون دانشمندان، شاعران، هنرمندان و موسیقیدانان» (برکهارت 27:1945).
نتیجه این تفکر برکهارت، مجموعهاى عظیم از داستانها، حکایتها و تصاویرى است که ترسیم کننده مدرنیته نوظهور است، بىآنکه براى تبیین نظرى خطر کند. البته دیگران نتایج کلى از اثر او برداشت کردهاند. کار(Carr) به «گزارش آشناى تمدن رنسانس از آیین فردیت» اشاره مىکند و آن را با جنبشى مشابه در کاپیتالیسم و دین که مدعى نیروى توضیح دهنده و عالمگیر هستند، مرتبط مىداند (کار 27:1986).دیوید نوربروک، نوشتههاى نو تاریخىگرى آمریکایى درباره رنسانس را به دلیل تقلید ناخودآگاه از انتخاب زیباشناختى برکهارت در مقابل تاریخ جمهورىخواهانه سیسموندى درباره حکومتهاى ایتالیایى سرزنش مىکند (نوربروک 7-95:1989). به عقیده گِىْ، نوشتههاى برکهارت، پیشگویى کننده نوشتههاى متاخر فروید است که در دل تمدن ویرانى مىدید (گِىْ 182: 1974) (ناگفته نماند فروید یکى از دلمشغولىهاى اصلى گِىْ در مقام یک مورخ بود). لیکن الگوى تاریخ نگارانهاى که با اشتیاق برکهارت براى فردیت نزج گرفت، داستان تاریخى گرایانه مخصوص به خود را بازگو مىکند.
در تاریخ، برکهارت فلسفه را از راه مثالهایى مىآموزد که فردیت زیباشناختىشان در برابر تعمیم مقاومت مىکند. با این همه، این ملاحظه موشکافانه تاریخى جهت انسجام فرد به تناقضهاى افشا کنندهاى منتهى مىشود. هنگامى که گِىْ نشان مىدهد برکهارت طناب کافى در اختیار «فرد» هایش براى به دار زدن خودشان قرار مىدهد، تنها یک پارادوکس را شکار نکرده است. حکایتى که توجه ویژه گِىْ را جلب مىکند بیشتر شبیه قطعهاى است که بیان کننده نومیدى برکهارت از هنر خود است:
ساکنان یک شهر خاص (احتمالاً سینا) روزگارى سردارى در خدمت داشتند که از ظلم اجانب نجاتشان داده بود. آنها هر روز مشورت مىکردند که چگونه لطف او را جبران کنند و به این نتیجه رسیدند که هیچ کدام از پاداشهایى که در توانشان بود، کفایت لطف او را نمىکرد، حتى اگر او را بزرگ شهر قرار مىدادند. سرانجام، یکى از آنها برخاست و گفت «بیایید او را بکشیم و بعد او را به عنوان قدیس خود احترام کنیم». پس با تبعیت از آن چه که مجلس سناى روم با رمولوس کرده بود همین کار را کردند (گِىْ 14-13: 1974).
برکهارت در این جا تمثیلى از آمادگى «فرد» هایش براى فروپاشیدن از درون را تحت بررسى دقیق تاریخى قرار مىدهد. منظور از بررسى دقیق تاریخى، رها کردن فرد از داشتن نقشى به جز نقش خود است. او مىخواهد دستاوردهاى خود رنسانس را مورد احترام قرار دهد، اما این تلاش او براى تبدیل کردن این «فرد»ها به قدسیان اومانیسم، «خودخواهى افسارگسیخته» و «گرایشهاى فاسد» را به اندازه «فرهنگ سالم» آن دوره تقدیس مىکند (برکهارت 2:1945) وى، در جایى شوق به طبیعت آنیس سیلیویوس( SylviusAeneas) (پاپ پایس دوم) را به مثابه «لذت اصیل مدرن و نه بازتاب دوران کهن» مىستاید (183). این نگرش به نظر نگاهى ملاطفتآمیز به شخصیتى، هم چون لودویکو اسفوزا «به عنوان یک محصول طبیعى که تقریباً قضاوت اخلاقى ما را خنثى مىکند» است. (26) برکهارت ستایش پىیرو والریانو(Piero Valeriano) از کشیش فقیر فرا اوربانو والریانو(Fra Urbano Valeriano) را به عنوان «نمونه یک محقق شاد» به دلیل آن که «اضطرارى که در آن زندگى مىکند احساس نمىکند» تأیید مىکند. (7-166). اما این تأیید طبیعت، این اراده کردن آن چه ناگزیر است، هیچ چیز را مستقیماً روشن نمىکند. برکهارت از ما مىخواهد باور کنیم که مثالهایش عصاره انسان مدرنیته روبه پیشرفت را که بىتردید به ما به ارث رسیده و توسط مشرب آموزندگى آلوده نشده است، خلق مىکند. اما همان طور که گِىْ مىگوید برکهارت در سالهاى آخر، از عدم موفقیت خود در خلق یک روش قاعدهمند براى به دست آوردن طرفداران قابل توجه شکایت مىکند. «من هرگز یک مکتب تأسیس نخواهم کرد» (گِىْ 182:1974). اى.آ.گامبریج، تقریباً تنها مفسر آثار برکهارت است که بر خلافِ تأکیدهاى خود برکهارت عقیده دارد که در زمان دانشجویى برکهارت رگه هگلى قوىاى در اندیشه وى وجود داشته است. این رگه، «اندیشهاى از پیش اندیشیده شده است که مىتوانست پیروانى جذب کند» (گامبریج 25-14: 1965) بنابراین، مىتوان، هم چون هیوترور روپر،(Hugh Trevor-Roper) سکوتِ روش شناختى برکهارت را به عنوان «امتناع قابل ستایش او «از افتادن به ورطه هر نوع مکتب فکرى رایج» دانست (برکهارت 17:1959).
اگرچه گِىْ به گونهاى اقناع کننده افسوس واقعى برکهارت را مستند مىکند، اما باز هم، همانند ترور روپر، فردگرایى تقلیدناپذیر او را «مهمترین عامل ماندگارى» او مىداند. به نظر کروچه، ناکامى برکهارت در «ایجاد و نظاممند کردن» تأملات تاریخىاش، آنها را «منقطع وبىانسجام رها کرده و در نتیجه محقق تاریخنگار را که تمایل به تبیین جایگاه آثار او دارد، در سردرگمى باقى مىگذارد (کروچه 104:1941). به بیان دیگر، دوره رنسانس به خوبى نمایانده مىشود، چرا که برکهارت از پذیرفتن نقش مشهور شارح امتناع مىکند.
اما به نظر مىرسد برکهارت در حال تجربه دوباره زمان خودش با سبک دوگانه تاریخ نگارىاش است. ما حق داریم چنین برداشتى داشته باشیم هنگامى که موضوع تاریخ وى، یعنى فردگرایى رنسانس، به عنوان منبع فهم مدرنیته او ارائه مىگردد. اندیشههاى سیاسى کهنه شده لیبرالیسم اشرافىاش، او را از وابستگىهاى حزبى دورکرد و یا وى را براى پرورش دیرهنگام هم فکر از راه سخنرانىهایش تنها گذاشت.
بر همین اساس، وى خود را از مرکز روشنفکرى مرتبط با حرفهاش دور ساخت و انزوا در باسیل را به کرسى استادى دانشگاه برلین - که پیش از آن در اختیار استاد بزرگش، رانکه،(Ranke) بود - ترجیح داد. کتاب رنسانس همان سنت عادت به مهار کردن زمان حال را ادامه داد که به سبب آن، خود را از نمایندگى و یا محبوبیت سیاسى دور ساخت، چرا که نوشتن درباره زمان حال، مانند رنسانس، مستلزم جدایى است. این جدایى باید از قابلیت زیبایى شناختى موضوع خود مطمئن باشد؛ قابلیتى که پشتوانه آن مثال فردى است و هر چیز کلى و عملى را به سخره مىگیرد.
از نظر برکهارت، دولت شهر رنسانس، فرم زیباشناختى و محتوى سیاسى خود را یکى کرده بود. به همین دلیل، وى مىتوانست تاریخ خود را همچون سبک داراى پاسخ، همچون شیوایى شعر سیاسى موضوع مورد بحثش بنویسد. این شیوه، تاکتیکى است که توسط سبک شناسان پسامدرن گسترش یافته است. با این حال، اثر او از همه سو و به طور غیر مستقیم نظر خاص او درباره دوران و شخصیت خود را مکشوف مىکند. مثالهایى هم چون برکهارت نشان مىدهد که چگونه تاریخنگارى (شیوه نگارش تاریخ و نوع نقد متناسب با این نگارش) به دیالکتیک تاریخنگارى کمک مىکند. آیا باید به این استنباط برسیم که هرگونه افراط سبکى از سوى مورخ غیر سازنده نخواهد بود؟ همان طور که استیون بان(Stephen Bann) استدلال مىکند ما باید مراقب باشیم مورخ را [مانند] یک تاکسى درمیست تصور نکنیم. پوست پر شده حیوان متعلق به گذشته، ممکن است دقیقاً به نظر خودِ حیوان بیاید. اما تاریخى که با زمان حال رابطه زندهاى ندارد، زیان بارتر از شکل جدیدى است که براى مطابقت با نیازها و خواستههاى جدید ما تغییر یافته و مىتواند با ما به زندگى ادامه دهد. هرچند در مرحلهاى ممکن است تغییر دیگر قابل تشخیص نباشد و دیگر داستان تاریخى تفاوت بین گذشته و حال را که موجودیتش را از آن گرفته بیان نکند. هنگامى که تغییر دیگر در حکم یک تغییر قابل تشخیص نباشد، همچون حشره تنهاى پوپر مىشود، با این تفاوت که این بار فقط یک پروانه است که هیچ گونه مشاهدهاى ما را به شناخت کرم رهنمون نمىشود. براى مثال رولان بارت از نوشتههاى میشله،(Michelet) مورخ قرن هیجدهم، تمجید مىکند، چرا که مدعى است «مضمون» و «اسطوره» نمونه میشله در حقیقت در برابر تاریخ مقاومت مىکنند (بارت 2-201:1987). به عقیده بارت، میشله الگوهاى مختلف تبیین تاریخى را به ارث برده است - «تاریخ در حکم گیاه (هردر)(Herder) و تاریخ در حکم مارپیچ (ویکو)(Vico) (30) - اما همه را به نفع یک الگو از معادلها رد مىکند. این «معادل»ها - آن گونه که بارت تعریف مىکند - شبکهاى از مضمونها را تشکیل مىدهد که میشله آنها را جاىگزین شیوههاى قبلى فهم مىکند.
تاریخ نه با علت که با معادلها به جلو مىرود. از ژاک دهقان تا ژاندارک، سلسله موجود نه با نظم علّى که با نظام معادلها حرکت مىکند. ژاک، محصول مقدار خاص دادههاى حکایتى نیست. او ضرورتاً صفى از هویتهاست. همه ضعیف، همه مسیح و همه انسان هستند (بارت 36: 1987).
معادلهاى استعارى میشله هم مرکز نیستند، بلکه کاملاً غیر هم مرکز و توصیف کننده انتخاب جهان بینى منسجم او هستند که خواننده باید آن را کاملاً درک کند. او در اظهارى شگفتانگیز بیان مىکند که «سه دوره قهوهى همان دوران تفکر مدرن» هستند. وى استادانه ما را قانع مىکند که در واقع نیز چنین است به شرط آن که انتخابهاى اسطورهاى او را بپذیریم. اما میشله بارت به نظر مىرسد داراى اسطورههاست، بىآن که به هیچ وجه قصد اسطوره سازى چیز دیگرى را داشته باشد. همه چیز به شکل استعارى هستند و بر همین اساس، بارت معتقد است که گرچه تاریخ، اشکال گوناگون زمان حال میشله را دچار تلاطم مىکند، اما نمىتواند اسطورههاى او را تغییر دهد (2 - 201). تاریخ هدف این اسطورهها نیست و توسط آنها هم تفسیر نشده است.
در این جا شاید بخواهیم بگوییم که چنین تفسیرى از میشله به بهترین شکل توصیف کننده مرحلهاى از زندگى حرفهاى بارت است. ما او را در نیمه دهه 1950 مىیابیم که بین اندیشه حاکم پدیدارشناسى اگزیستانسیالیستى سارتر(Sartre) و نشانهشناسى سوسور(Saussurean) معلق است و وى در آستانه خلق ابتکاراتى جذاب و به یادماندنى در آن بوده است. در آن زمان، وى هنوز به تحلیل سارتر از ساختار اسطورهاى خود متمایل بود؛ خودى مرکب از اصالت و خیانت که در مجموعه بررسىهاى سارتر درباره بودلر، فلوبرت، ژنه و دیگران افشا مىشود. همچنین معادلهاى استعارى که این سنت به کار مىبرد تا «فرد»ها را در مرکز توجه قرار دهد، شبیه به نشانهشناسى فرهنگ بارت به نظر مىرسد. در هر دو مورد، تفاوت تاریخى و دیالکتیک به وجود آمده بین گذشته و حال توسط آنها از بین مىرود. بررسى هم زمانى صنایع ادبى زمان حال، جاى نقشه در زمان گذشته را مىگیرد. نویسنده، دیگر چگونگى تغییر معنا در زمان را توصیف نمىکند، بلکه انتخابهاى ویژهاى که با آن به تجربه خود در یک زمان شکل مىدهد شرح مىدهد. در میشله بارت فهم درخور ما از دغدغههاى زمان حال یا بارت به طور فزایندهاى علاقه ظاهرى آنها به گذشته در نوشتههایشان را به حاشیه مىراند.
با این اوصاف آیا مىتوانیم فرض کنیم هنگامى که محتواى تاریخ و سبک نوشته آن یکى مىشوند ما مىتوانیم تصویر روشنى از زمان حال نویسنده به دست آوریم، اما در عین حال، ضرورتاً بیان افشاگر گذشته و حال را به دلیل گفت وگوى دوطرفه از دست بدهیم؟ در تفسیر من از میشله بارت، گذشتهاى که ثبت مىشود - و نماینده آن میشله است - هر چه بیشتر مبدل به جانشینى روشن براى گذشته نزدیکى مىشود که مورد بحث قرار نمىگیرد؛ یعنى زندگى روشنفکرى بعد از جنگ فرانسه. اما اگر قرار باشد انتخاب استعارهاى براى زمان حال روشنگر باشد، آن قسمت از گذشته که از آن به عنوان مظهر زمان حال استفاده مىشود باید اهمیت خود را داشته باشد، اهمیتى که با این حقیقت که مىتواند به شیوه خود معادلى براى زمان حال باشد، تشدید مىشود.
به ندرت مىتوان تاریخىگرى را از پرسش و جست وجو حذف کرد. حتى در سبکشناسى تاریخى هم تفاوت تاریخى خود را به شکل تمایز بین مشبه و مشبه به و یا معناى یک کلمه با کاربرد جدیدى که آن کلمه در آن قرار مىگیرد نشان مىدهد و یک دیالکتیک تاریخىگر در این جا به شکل تعاملى متجلى مىشود که توسط آن کاربرد جدید از کلمه، نور بیشترى بر کاربرد قدیم که امکان خود کاربرد جدید را فراهم کرده، مىتاباند. گزارش من از میشله بارت تلویحاً این نکته را بیان مىکند که بلندپروازىهاى نویسنده، هرچند هم زمان و معاصر باشد، فهم آنها، فهم در زمانى است. هیچ قانونى علیه کاربرد یک دوره گذشته به عنوان استعاره براى فهم دوره دیگر وجود ندارد. این جابهجایى نظر ما درباره هر دو دوره را تغییر مىدهد.
پىنوشتها
1. این مقاله فصلى از کتابى است با مشخصات ذیل.
Hamilton, Paul. Historicism Routledge, London, 2003.
2. عضو هیأت علمى دانشگاه قم.
3. قصهاى در پایان کتاب جمهور افلاطون که پاداش عدالت و فلسفه را با نشان دادن روند تجسید دوباره reincarnation به تصویر مىکشد. اِرْ، جنگجویى که مدتى کوتاه پس از مرگ زنده مىشود، گزارش مىدهد که چگونه قضات (آن دنیا) روح انسانهاى عادل را به بهشت و روح دیگران را به عدالت حواله مىدهند. بیشتر این انسانها بعد از هزاران سال به دنیا باز مىگردند تا نظم الهى را نظاره کنند، نوع زندگىشان در آخرت را برگزینند و دوباره زنده شوند.
منابع
- Hamiltin, Paul. Historicism. routledge, London, 2003.
- Aristotle (1920) Aristotle on the flrt of poetry, translated by Ingram Bywater, preface by Gilbert murray, oxford, Clarendon Press.
- Barths, Roland (1987) Michelet (1954), translated by Richard Howard, Oxford, Blackweel.
- Barekhardt, Jacob (1945) The civilization of the Renaissance in Italy (1860), Oxford, Phaido.
- Condorcet, Marie-Jean-Antoine-Nicola) Cartiat, marquis de (1955)
Sketch for a Historical picture of the Progress of the Human mind (1795), translated by J. Barraclough with an introdnction by Stuart Hampshire, london, wieden field and Nicolson.
- Geertz, Clifford (1973) The interpretation of cultures, New york, Basic Books.
- Hartog, Francois (1988) The mirror of Herodotus, The Representation of The other in the writing of History, translated by Janet Lioyd, Berkeley, University of California press.
- Herodotus (1972) The Histories, Translated by A.de Selincourt with an introduction by A.R.Barn, Harmondsworth, Penguin.
- Momigliano, A. (1966) Studies in Historiography, london, weiden field and Nicolson.
- Oakshott, Michael (1983) On History and other Essays, Oxford, Blackwell.
- Thacydides (1972) History of peloponnesian war, translated by kate Soper, london, Verso.
- white, Hayden (1973) Metahistory: The Historical Imagination in Nineteenth-century Europe, Baltimore, maryland.