تحول حکومت در قرون اولیه ی اسلام (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
متن
مؤلف در این نوشتار سعى نموده است تا تحوّلات ایجاد شده در ساختار قدرت را به طور عام در دورهى امویان و به طور ویژه در دورهى هشام، بررسى نموده و تبعات و تأثیرات آن را در تحوّلات سیاسى و اجتماعى جامعهى مسلمانان بررسى نماید. وجه مشخصهى عمدهى کار او، نگاه نظاممند و تئوریک ایشان به تحوّلات تاریخ اسلام است که از حیث روشى الگویى مناسب براى پژوهشگران تاریخ اسلام مىباشد.
دوران هشام (125 ـ 105 ه) بحرانىترین دورهى خلافت امویان شناخته شده است؛ به این معنى که، نظام سیاسى اسلام در آن زمان با مشکلى مواجه شده بود که هر نظام توسعه یافتهاى ناگزیر مىبایست در فرایند توسعهى خویش با آن رو به رو گردد. در تاریخ نمونههاى فراوانى از توسعهى امپراتورىها وجود دارد، اما تعداد کمى از این امپراتورىها قادر بودند به همان شکلى که ایجاد شدند به یک پایدارى و دوام نسبى دست یابند. دست یابى به چنین هدفى مستلزم تبدیل نیروها از وضعیت موجود به سمت مسیرهایى بود که براى پیشبرد توسعه، تکامل، همگون سازى و انسجام طراحى شده بود.
بنابراین، مشکلى که هشام با آن رو به رو بود، ساختهى خودش نبود، بلکه نتیجهى یک قرن تاریخى بود که به قبل از امویان و به دوران شیخ ـ شاهى خلفاى مدینه برمىگردد. نظام سیاسىاى که خلفاى نخستین ابداع کرده بودند، ضرورتا یک ساختار نظامى بود که براى دستیابى به بسط، توسعه و بهره بردارى از منافع حاصل از فتوح ابداع شده بود و براى دست یابى به اهداف دیگر به هیچ سازمان ادارى اى مجهز نبود. امویان این ساختار نظامى را به ارث برده و کارایى آن را افزایش دادند. لکن این ساختار داراى دو عامل ناپایدار بود:
1. علت پیروزى در جنگ، اتّحاد قبایل عرب بود که به سادگى قابل کنترل نبودند و به راحتى شورش و طغیان مىکردند؛ 2. رقابت خاندانهاى مکّى (و حتى دیگر اشراف عرب)، بر اثر حسادت در کسب قدرت و منافع مادى از جانب امویان بود که به دنبال فرصتى بودند تا از نارضایتى و خشم قبایل عرب بهرهبردارى کنند. و بنابراین نیاز، واکنش حتمى و ضرورى در مقابل این مبارزهطلبىهاى قبایل عرب احساس مىشد و به همین علّت سیاست تمرکز بخشیدن به قدرت در شخص خلیفه و تشکیل سازمانهاى ادارى جدید براى تقویت تسلّط خلیفه بر قبایل عرب اعمال شد.
بنابراین، از یک جهت خلافت بنى امیّه در موقعیّتى قرار گرفت که یا مىبایست نمایندهى نوع خاصى از نظام سیاسى شود که گاهى دولتگرایى (etatism) نامیده مىشد؛ و یا مىبایست پىگیر مصالح قومى باشد. آنها در انتخاب یکى از این دو راه دچار تردید بودند. به طور کلى، از نظر اعراب، با توجّه به درک دیرینهى ایشان از اصول سیاسى (مانند دیگر اصول بنیادى) تعبیرى که از «مصالح حکومت» داشتند، برابر با مصالح خاندان بنى امیه بود و نسبت به تفکر دینى، مصالح اسلام در درجهى دوم ملاحظات آنان قرار داشت. عمر دوم سعى کرد که این قول معروف را که «حضرت محمد آمد تا انسانها را به ایمان و یگانه پرستى فراخواند، نه جمعآورى مالیات» تحقق بخشد، اما ناکام ماند. روند طبیعى توسعه متوقف ناشدنى بود و هشام با اعلام [اصل قرار دادن] (مصلحت حکومتى)(2) موجب رسیدن به نقطهى اوج دیگرى شد. هم زمان با این مسئله، پایههایى که قدرت امویان بر روى آن استوار شده بود به آرامى و به طور یکنواخت محدودتر شد، تا این که در زمان هشام، این قدرت فقط به حمایت نیروهاى سورى و ارتش حرفهاى جدیدى که توسط پسر عموى وى، مروان بن محمد سازماندهى شده بود، بستگى داشت. چون بخش وسیعى از ساختار «مقاتله» در آسیا منسوخ شده بود، دیگر این ساختار قادر به ادامهى کارکرد اولیّهى خویش براى بسط و توسعه و کسب پیروزى نبود، با آنچه از این ساختار باقى مانده بود کارى جز نگهدارى غنایم نمىشد انجام داد.
مدارک و شواهد بسیار نشان مىدهند که هشام از موقعیّت ناپایدار امپراتورى عرب هم در داخل و هم در خارج آگاهى داشت. او با تجدید نظر کلى در سیاستهاى مالى شکایتها و اعتراضهاى موالى را که در سطح وسیعى از جانب احساسات و عواطف مذهبى حمایت مىشد رفع کرد؛ افزون بر این که هشام براى نزدیک شدن به رهبران مذهبى در ابعادى وسیعتر از آنچه پیشینیانش انجام مىدادند در دو بُعد مثبت، با معاشرت شخصى با آنها و شرکت در اجتماعاتشان، و در بُعد منفى، با اقدامات مؤثر علیه بدعت گذارى در دین، اقدام نمود.
از سوى دیگر او علاقهى آشکارى به اصول [حکومتى] ساختار ساسانیان و توسعهى خدمات ادارى براى نزدیک شدن به آن نظام از خود نشان داد؛ اما چون رسوم ساسانیان با رسمیّت بخشیدن به حکومت سلطنتى، قدرت طبقهى اشراف و تشکیلات دینى سازمان یافتهى روحانیون، با تفکر و اندیشه اسلامى بسیار ناسازگار بود، آنها تنها توانستند بر تحول ساختار سلطنتى خود که مبتنى بر تغییر عقاید مذهبى بود، با قوّت تأکید ورزند. هر چند بدون اغراق، دامنهى تضاد و مخالفت با خاندان اموى، حتى تا زمان هشام، ادامه داشت، با این حال روشن است که این مخالفت به طور گستردهاى انتشار یافته و بیانگر این واقعیت بود که گسترش آن مشکلاتى را براى امویان (و غیر قابل تحمّل براى جانشینان هشام) در جهت اجراى اصلاحات ساختارى که از جانب امپراتورى عرب دنبال مىشد ایجاد کرده بود. این مشکلات بیشتر از سوى طبقات جدیدى که در راستاى سیاست توسعه و تحوّل اجتماعى امویان شکل گرفته بود ایجاد مىشد.
با این که خلفاى عباسى عملاً بسیار مستبدانهتر از خلفاى اموى رفتار مىکردند و چگونگى اداره و مدیریت آنها انطباق بسیار زیادى با ساختار حکومت ساسانیان داشت، به عواطف و احساسات مسلمانان پاسخ مىدادند و آنان را راضى و متقاعد نگه مىداشتند؛ امرى که هیچگاه خلفاى اموى نتوانستند در آن موفقیّتى کسب کنند. این اختلاف از آنجا ناشى مىشود که ریاست عامّى که امویان به طور سنتّى در خاندان خود اعمال کرده بودند، تبدیل مقام خلافت به مقام پادشاهى بود؛ در حالى که هیچ یک از خلفاى اموى نتوانستند چنین قدرت شخصى اعمال کرده و یا چنین عنوان پادشاهى را همانند خلفاى عباسى برقرار سازند. به سبب اختلاف میان این دو ساختار اگر قرار است ماهیّت واقعى بحران را درک کنیم، باید متن حوادث را به طور دقیق مورد بررسى و کاوش قرار دهیم، به ویژه نباید همچون تاریخ نگاران عربى عمل کنیم که نگرش آنان نسبت به جریانات تاریخى بر حسب گرایشات شخصى بود، و به شرایط مقتضى و مناسبى که در آن شرایط افراد عمل مىکردند و اعمالشان تحت تأثیر آن شرایط بود توجهى نداشتند. در اینجا اگر اغراق نباشد، از این بحث روشن مىشود که امویان قربانیان جریان دیالکتیکى مطرح شده در درون جامعهى اسلامى بودند؛ جریان خود انتقادى که به تدریج و به طور مبهم اهداف سیاسى را هم با خود همراه مىکرد. چون جامعهى اسلامى خود فاقد امکانات و اختیارات لازم براى تشخیص این دو ساختار از یکدیگر و ارتباط آنها در یک نظام سیاسى بود. جامعهى اسلامى سعى کرد با مقصّر دانستن امویان براى ناکامىهاى خویش، سپر بلاى مناسبى ایجاد کند.
من در اینجا بحث خود را با طرح تمایز اساسى میان انواع نظامهاى سیاسى شروع مىکنم. مبانى تشکیل دهندهى تاریخ جوامع مدرن غربى در اصل هم سیاسى و هم نژادىاند؛ بالعکس، مبانى تشکیل دهندهى جوامع شرقى و نیز مبانى کلیساى مسیحیّت، ایدئولوژیک است. با انتشار و توافق بر سر اصول ویژه ـ که در مورد خاص (مثلاً، اخلاق سنگ گرایانهى کنفوسیوسى) ممکن است مذهبى باشد یا نباشد ـ نوع جدیدى از نظم اجتماعى پدیدار مىشود. اساسا، این نظم اجتماعى جدید ناشى از انطباق نهادهاى اجتماعى موجود، با اصول و ایدئولوژىهاى جدید است و بر اساس مجموعهاى از نظامهاى مقتضى پدیدار مىشوند که توسط کارگزاران نسلهاى متوالى و پیروانشان ابداع شدهاند؛ مثلاً یک نهاد آموزشى و تربیتى ابتدا براى توسعه و گسترش خویش متحول مىشود. در مرحلهى بعدى، ساختار طبقاتى قدیمىتر و یا اعضاى گروههاى طبقاتى به طور کلى و یا جزئى منحل و گروههاى جدید و سازگار جانشین آنها مىشود. همزمان با این مسئله، براى وضع مقرراتى براى برقرارى مناسبات اجتماعى، موازین و یا نظامهاى حقوقى جدیدى تصویب مىشود و به مرحلهى اجرا در مىآید و غیره. تمام این نهادها همبستگى متقابل با هم دارند، با اینکه تجلّى این اصل ایدئولوژیک هستند، اما تمامى آنها مستقل بوده تنها تابع اقتدار مسلط همان اصل ایدئولوژیک هستند. «جباریّت» زمانى رخ مىدهد که هر یک از این سازمانها به زور کنترل قدرت را در بخشهاى خارج از محدودهى خویش، خواه با برهم زدن موازنهى داخلى و یا با اختلال و تضعیف در اصول بنیادى، در دست بگیرند.
در میان نهادهایى که این چنین متحول شدند، نظام قدرت قرار دارد که در ابتدا نظامى است که وظیفهى حمایت و دفاع داخلى و خارجى از جامعهى جدید و اصول بنیادى آن را بر عهده دارد. اگر چه ریاست این نهاد داراى حق ویژهى کلّى نظارت و کنترل بر دیگر نهادها است، با این حال نهاد حاکم به خودى خود (از جنبهى نظرى) به هیچ وجه مافوق و بالاتر از دیگر نهادهاى شکل گرفته برپایهى مبانى نظرى و تعلیمى نیست، بلکه با آنها مرتبط و مشترک است. اما در این صورت شکل قدرت پیش مىآید؛ یعنى ابزارى که مىتوان فعالیتهاى کسانى را که بیشترین سهم از نیروهاى مادى یا غیر مادى اجتماع را در اختیار دارند با آن کنترل کرد و این تضمین را به وجود آورد که این نیروها در جهتى موافق منافع امّت، به طور کلى، و یا با اهدافى مورد نظر نهادهاى هماهنگ با امّت مطلوب و حامیان این نهادها مورد استفاده قرار گیرد.
در یک مورد بخصوص، فرض مىکنیم که سیرهى پیامبر اسلام صلىاللهعلیهوآله که توسط جانشینان و پیروانش متحول شد، دو نتیجه و پیامد اساسى داشت: 1) اساس یک نظم جدید و یا ساختار اجتماعى را بنا نهاد؛ 2) ابزار نیرومندى براى توسعهطلبى از نوع تهاجمى و ستیزهجویانه به وجود آورد، جدا از این که بدین منظور طرّاحى شده باشد یا نه. اما این دو پیامد هم زمان نبودند. تحول نخستین که یک جریان طولانى و پیچیده بود شامل اعمال و اجراى اصول تعلیمى بر نهادها و نظامهاى اجتماعى در مدّت چند نسل، و نیز ابداع نهادها و تشکیلات مقتضى براى شرح وظایف منتجه بود. از سوى دیگر، دومى تحولى تقریبا فورى و آنى بود. هر اندیشهى خلاق سرشار از شور و حرارت مذهبى در پیروانش نیروى توسعه یافته (بسط یافته) عظیمى تولید مىکند، در ضمن این اندیشه موقعى که به خودى خود در یک نظام سیاسى مطرح مىشود ـ یعنى، تمایز و مخالفت خود را با دیگر نظامهاى سیاسى اعلام مىکند ـ لزوما حس رقابت را در میان نظامهاى سیاسى بر مىانگیزاند که در نهایت منجر به جنگ علیه نظامهاى سیاسى رقیب مىشود. اگر این مبارزات موفقیتآمیز باشند و دامنه و تعدادشان به طور ثابت افزایش یابد، ابزار قدرت بسیار نیرومندى در مدت زمانى کوتاه فراهم مىشود.
البته، در شکل آرمانى، ابزار ایدئولوژیکى باید سازنده و شکل دهندهى بدنهى قدرت باشد. به طور عملى، موقعى که یک نظام سیاسى به خودى خود در مراحل اولیهى یک نهضت جدید بنا نهاده مىشود، تحقق این شرط اگر غیر ممکن نباشد، بسیار مشکل خواهد بود. قدرت، به محض این که به وجود مىآید، به صورت یک نظام مجسم مىشود، ولى مانند غولى مىماند که سازندهى آن دیگر قادر به کنترلش نخواهد بود، بلکه این قدرت است که او را کنترل مىکند و در این راستا از قوانین ذاتى خودش پیروى مىکند؛ بنابراین، تنها یک چیز مىتواند قدرت را کنترل نماید و آن قدرتِ مافوق و یا قدرت برابر است. یکى از عوامل اساسى که تاریخ مسیحیّت را از تاریخ اسلام جدا مىکند این است که نظام سیاسى مسیحى فقط بعد از سه قرن از آغاز شکلگیرى ارکان مسیحیّت تشکیل شده بود و این که این نظام با یک نظام کلیسایى مواجه شده بود که در مدت چند قرن با اختیار تام بر اهداف و اعمال پیروان مسیحى نظارت کامل داشت؛ اما در قرون اولیهى جهان اسلام، مادامى که نیروهاى توسعه یافتهى ایدئولوژى جدید، از توسعهى تهاجمى ناشى مىشدند، دیگر هیچ نهاد داخلى از نیروهاى برابر وجود نداشت تا موازنه با آن برقرار شود. حتى پیش از آن که جامعهى جدیدى امیدوار به کنترل ابزار نیروى سازندهى آن باشد، قسمتى از این نیروها مىبایست براى ایجاد نظامهاى اجتماعى دیگر که ایدئولوژى جدید آن را مطرح مىکند انتقال داده شود.
ولى همان طور که پیشتر اشاره شد، این فرایند به طور مطمئن حدود یک قرن بلکه بیش از آن طول خواهد کشید و، در ضمن، در این احوال جهان ساکت و آرام باقى نخواهد ماند. این عامل در تاریخ خلافت امویان را ناظران قرون بعدى، خواه به دلیل گمراهى در اثر قضاوت و پیشداورى و خواه به دلیل عدم دانش و توانایى فهم تاریخى غالبا درک نکردند. در قرن نخست، هنوز ایدئولوژى جدید، در هیچ نظام اجتماعى، به غیر از نظام قدرت شکل نگرفته بود؛ بنابراین، نظام دیگرى وجود نداشت تا با انحصار قدرت نظام حکومتى برابرى کند. این جریان بین انحصار حکومتى قدرت و تفویض بخشى از قدرتش به برخى از نظامهاى سیاسى دیگر قرار نداشت. بنابراین هیچ نظام دیگرى وجود نداشت و قدرت نمىتوانست منتقل شود. تنها به عنوان بدیلى در میان انحصار قدرت ـ خواه توسط بنىامیه به کار رود و یا دیگران ـ و آنارشى قرار مىگیرد و این که تنها بنى امیه در عمل توانستند آن را به کار گیرند، ظاهرا با تجربهى جنگ داخلى دوم زبیرى ضد خلیفه که به صورت یک آنارشى پنهان و ملایم درآمد، نشان داده شد.
ما پیشتر (تأسیس) یک نظام اجتماعى جدید را بر اساس انطباق و یا شکلگیرى دوباره نهادهاى اجتماعى و براساس یک ایدئولوژى جدید تعریف کردیم. این عبارت نشان مىدهد که نه تنها نهادهاى اجتماعى قدیمىتر به موجودیت خود ادامه مىدهند (که البته ادامه مىدهند) بلکه، مهمتر از آن، نفوذ اجتماعى گستردهاى اعمال مىکنند مگر این که با فعالیتهاى دیگر و نهادهاى مقاوم اجتماعى جدید تحت تأثیر جریان طولانى و شدید منحل یا ابقا شدن قرار گیرند؛ در نتیجه، چون ابزار قدرت به طور حتم در اختیار قوىترین نهادها قرار مىگیرد، نظام جدید براى توسعهى تهاجمى دیر یا زود توسط نهادهایى که نیروهاى اجتماعى نافذى دارند تحت سلطه در مىآید، حتى اگر آن نهادها موضع مخالف داشته باشند و یا به طور ناقص با آنها بر اساس ایدئولوژى سازندهى آن، تلفیق شده باشند.
در واقع این تحول در جامعهى اسلامى بسیار زودتر ـ در زمان خلیفهى سوم ـ شروع شد. ولى حتى از این هم فراتر رفت و بیشتر، عکسالعمل شدید و تجدید ادعاى گروههاى قبیلهاى و تمایلات سیاسى، بلافاصله نظام حکومتى (قدرت) اسلامى را، با همان سرعت آتشفشانى که در وهلهى اول ایجاد شد، به مبارزه دعوت کرد. این بحرانىترین مقطع براى بقا و ثبات کل نهضت سازماندهى شدهى اسلامى بود. خطر ایجاد شده براى نهضت اسلامى در جریان اولین جنگ داخلى، از آن نوعى نبود که با عوامل جدید اجتماعى و تضمین سیاسىِ خلافت بتوان به تداوم آن امیدوار بود. به احتمال ضعیف، محرک داخلى جنگ، تجدید ادعاى حکومتهاى مستقل و خودگردان قبایل بود، ولى به وسیلهى موقعیت و اهداف شخصى على علیهالسلام این وضع پیچیده شد تا آنجا که مىتوان از طریق تحریفهاى برخى از منابع متأخّر، با نگاه اجمالى این موضوع را دریافت. این است که مىتوان گفت موضع على علیهالسلام فقط موضع نفى و انکار نبود (یعنى مخالفت و تضاد با خاندان بنى امیه و یا بهره بردارى از امپراتورى عرب به واسطهى خاندان بزرگ مکى)، بلکه نظر قطعى و مثبتى نیز به ساختار قدرت داشت که مىبایست ارزشهاى اجتماعى و اخلاقى ایدئولوژى اسلامى را [توسط آن] پیاده کند. ما نمىدانیم که چگونه در عمل این ساختار توانست سازماندهى شود و تمایلات مخرّب موجود در جنگ داخلى را کنترل و اداره کند. به طور ایده آل در اثر اختلاف میان نیروهاى درگیر داخلى، على علیهالسلام خودش تصمیم مىگیرد یا مجبور مىشود که در رأس یک مقام تشریفاتى در مقابل واکنش قبایل قرار گیرد. در نتیجه پیروزى على علیهالسلام منجر به هر نوع نتیجهى دیگرى غیر از ویرانى و هلاکت تنها نهاد اجتماعى به دست گروههاى قبیلهاى مىشد که تا به حال توسط ایدئولوژى اسلامى ایجاد و ابداع شده بود؛ در حالى که بر اثر پیروزى خاندان امویان، آن ایدئولوژى باقى مىماند و به موقع پدیدار شده و استحکام و قوت مىیافت، ولى نوزده سال بعد حامیان آنها این ایدئولوژى را به کلى نابود کردند.
واضح است که بعد از چنین مبارزهاى ابزار قدرت، اگر به طور کلى محفوظ مىماند و یا نوسازى و احیا مىشد، مىبایست در وهلهى اول، حداقل با ابزار قدیمى که جنگ به منظور فروپاشى آن رخ داد متفاوت باشد. چنین اصول ایدئولوژیکى که بایستى از این مبارزه حاصل مىشد، باعث مىشد تا تأثیر اصلى خود را بر تشکیل نظام قدرت از دست بدهد و، بنابراین، نظام حاکم مىبایست بسیار آگاهانهتر، بر پایهى نیروهاى نافذ اجتماعى درون جامعه پى ریزى شود.
من روى کلمهى «آگاهانه» تأکید مىکنم؛ زیرا اولین بحران واقعى که یک نهضت یا جنبش به آن مىرسد، در این نکته قرار دارد. جنگ داخلى تعیین مىکرد که آیا نهضت اسلامى به عنوان یک نیروى سیاسى سازماندهى شده باقى مىماند، یا نه؛ اما سرنوشت سیاسى نظام اسلامى از طریق وقایعى که پس از جنگ داخلى رخ مىداد، رقم مىخورد. معاویه امپراتورى عرب را بطور انحصارى بر اساس شالوده و رکن عربى پایهریزى کرد. در این ساختار، او جایگاهى براى اصول اسلامى قایل نشد. با توجه به شرایط تحمیل شده براى ارزش بخشیدن بنیادى به رسوم اجتماعى، معاویه هر کارى مىتوانست براى جاىگزینى این رسوم با نفوذ معنوى ایدئولوژى اسلامى انجام داد. حتى تحت حکومت جانشینانش، دولت اموى به دلیل ناپایدارى ساختار قبایل عرب و ناکامى آن در ارائهى رکن محکم و استوار قدرت، مجبور شد در صدد دستیابى به ابزارها و مجوزهاى جدید بر اساس رسوم سلطنتى امپراتورىهایى برآید که اسلام آنان را به کنار گذاشته بود. آنان تأثیرات معنوى قوانین اسلامى را به رسمیت شناختند و در صدد دست یابى و استفاده از حمایت این قوانین شدند. مادامى که ابزار قدرت، حقوق معنوى ایدئولوژى اسلامى را به رسمیت بشناسند، نیروهاى خلاق و فراگیر که از اجزاى لاینفکّ ایدئولوژىاند دست نخورده و سالم باقى مىمانند و، به تدریج، وظیفهى نگهدارى از دیگر نظامهاى اجتماعى را بر عهده مىگیرند. فراتر از این واقعیت که قدرت نظام حاکم به طور گسترده از دیگر منابع اخذ شده است، مىتوان نتیجه گرفت که نیروهاى خلاق ناشى از اصول جدید، به طور روزافزون از تلاش براى توسعه و بسط خارجى به تقویت مسائل داخلى معطوف مىشود.
در هر حال، این انتقال نیرو نمىتواند باعث تضعیف نظام حاکم باشد. علاوه بر این، همان طور که پیشتر مشاهده کردیم، در مورد امویان، نیروى توسعه یافتهى نشأت گرفته از ایدئولوژى، این اثر را داشت که با نیروى توسعه یافتهى قبایل عرب مربوط و همسان شد. در مراحل بعدى، با توجه به این که انگیزهى ایدئولوژیکى به سمت توسعه و بسط خارجى نقصان یافت، حکومت هنوز به آن متکى بود و مىتوانست از ویژگى تهاجمى آن، که روحیه و نگرش اعضاى قبایل عرب را تحت تأثیر قرار داده بود، بهره بردارى کند و چون این روحیهى تهاجمى مخالفت بیرونى را بر هم مىزد، مدتى طول کشید تا دوباره خود را احیا کند و براى نابودى و یا حداقل، تضعیف دشمنان خارجى که دیگر خطرناک نبودند، تلاشهاى زیادى براى توسعه و بسط انجام دهد. با وجود این دیر یا زود، در رابطه با نیروهاى خارجى به تعادل نابرابرى خواهد رسید ـ موضعى که در آن نیروى توسعه خسته کننده و یا آن قدر ضعیف خواهد شد که دیگر نتواند در برابر نیروى مخالف مقاومت کند ـ آن زمانى است که نظام حاکم در موضع دفاعى به عقب نشینى رو مىآورد.
این مقدمهى بحران اساسى در تحول سیاسى یک جامعهى جدید است. در ضمن با شکلگیرى دیگر نظامهاى اجتماعى و به ویژه با تشکیل ساختارهاى طبقاتى و قوانین جدید، ویژگىهاى بارز و خصوصیّات کلى مبانى اخلاقى جامعهى نوین ارائه و بیان مىشود و با انجام این موارد آنها بطور حتم این حقیقت را بیان مىکنند که اصولى که فعالیت نظام حاکم سابقا بر روى آن بنا نهاده شده بود، با اصولى که هم اکنون جامعه روى آن بنا نهاده شده است کم و بیش متفاوت است و حتى ممکن است از نظر آداب معین با نظام قدیمى متفاوت باشد؛ بنابراین، این مسئله باعث به وجود آمدن تنش و اختلاف بسیار زیادى میان آرمانگراها، یعنى آنهایى که آرزو دارند نظام جامعه را مطابق با اصول اخلاقى شان برپا کنند و واقع گراها، یعنى آنهایى که قصد دارند به طور لاینحل دولت را درگیر مسائل مختلف انسانى قرار دهند، در هر جامعهاى مىشود.
این درگیرى، به یک نقطهى اوج مىرسد، مگر با دست یابى به یک موازنهى خارجى و عدول نظام سیاسى از سیاست تهاجمى و حرکت آن به طرف موضع دفاعى. در چنین نهادى به عنوان خلافت اموى، تضعیف قدرت در ستیز با دشمنان خارجى، ظاهرا با تضعیف قدرت در رقابت داخلى آن نیز ارتباط دارد ـ این دو نه به لحاظ منطقى بلکه به لحاظ روانى با هم مرتبط هستند ـ . در هر صورت مسئلهى اصلى در سطح قدرت باقى مىماند. فرض کنیم اختلاف میان اصول اعمال حاکمیت و قواعدى که در یک جامعه به طور کلى به رسمیّت شناخته شده است، باعث به وجود آمدن اختلاف و تفرقه مىشود. هر چه نیروهاى خلّاق حاصل از ایدئولوژى جدید، از خدمت براى نظام حاکم در معرفى و ایجاد نهادهاى اجتماعى دیگر کوتاهى کند اختلاف و تفرقه بیشتر احساس مىشود و افراد بیشتر متقاعد مىشوند که اهداف و امیال آنها مىتواند با یک حرکت جدید، با براندازى و سرنگونى نظام موجود عملى شود و در نهایت نتایجى را به دنبال داشته باشد.
برخى از نیروهاى اخلاقى و معنوى با فعالیت و جدیّت بسیار زیاد، با تعریف اهداف سیاسى خود و مجبور کردن دولت (نظام حاکم) به تبعیت بیشتر از این اهداف و اصول، که هم اکنون از نظر جهانى شناخته شدهاند، در واقع دست به اعمال قدرت اجبارى علیه نظام حاکم مىزنند. این همان روش صلحجویانه (روش دموکراتیک) است. و یا مخالفان رژیم (نظام حاکم) ممکن است بارها در صدد تشکیل یک قدرت تهاجمى رقیب برآیند و آن را آماده نگه دارند تا بر اثر تضعیف قدرت تهاجمى نظام، با توسل به یک جنگ داخلى فرصتى براى براندازى نظام حاکم به دست آید. در جریان خلافت هشام هر دوى این عوامل در عمل موجود بودند. برخى از محقّقان تاریخ اسلام احتمال مىدهند که سیاستمداران خاندان امیه بسیار بیش از آن که به پیامبرى احساس نیاز داشته باشند، تحت تأثیر برنامههاى عمر دوم قرار داشتند؛ زیرا در جامعهاى که در آن نظام قبیلهاى و رسوم سنتى خشن بدوى هنوز بسیار نیرومند و فعال است و مىتواند به سادگى با توسل به تمایلات نیاکانى که لباس مذهبى و روحانى به خود پوشیدهاند، برانگیخته شود، شانس دستیابى به یک راه حل مسالمتآمیز چندان زیاد نیست.
در بحران اولین جنگ داخلى، همان طور که پیشتر مشاهده کردیم، نظام سیاسى اسلام و خلافت در خطر بود، خلافتى که در کل نیاز داشت که بر اساس ابزار مؤثرى از قدرت، دوام یابد و نتیجهى آن برقرارى مجدد خلافت بر پایهى نیروهاى نافذ اجتماعى آن زمان بود.
خطرى که در سومین جنگ داخلى و یا انقلاب عباسیان احساس مىشد، بقا و دوام بلادرنگ خلافت نبود؛ زیرا حیات و هستى خلافت مسلم فرض شده بود. خطر، خط مشى جدید خلفایى بود که قدرتشان بر پایهى بخش جدیدى از نیروهاى اجتماعى بود، و این خط مشى، اصول نظام حاکم را با توجه به اصول خلاق ایدئولوژى اسلامى مىخواست و مىتوانست به این خط مشى جدید انتقال دهد. اهمیت واقعى خلافت عباسیان فقط از این دیدگاه قابل ارزیابى است.
تلاش براى پاسخ دادن به پرسشهایى که مطرح مىشود بسیار زود خواهد بود. مبناى این پرسشها ارزیابى جدید و واقعى ارکان فیزیکى و معنوى قدرت خلفاى عباسى و هم چنین مناسبات اصلى خلافت نسبت به دیگران و نظامهاى متحول شدهى اجتماعى اسلام به طور هم زمان است. [سؤالهایى نظیر:] تا چه اندازه عنوان ساختگى (خلافت) از جانب خلفاى عباسى انطباق نزدیک میان نظامها و اصول قدرت با مبانى اجتماعى ایدئولوژى اسلامى نسبت به انکار عنوان «پادشاهى» خلفاى اموى را نشان مىدهد؟
تحول سریع و خارق العاده در فرهنگ عامه و همچنین در نظامهاى اجتماعى و مذهبى و ابزار این نظامها، به طور مستقیم یا غیر مستقیم چقدر به تغییرات مبانى و رویکردهاى نظامهاى حاکم تحت سلطهى عباسیان بستگى دارد؟
من فقط با جرأت به عنوان یک اظهار نظر کلى مىگویم که نمىتوان به سرعت براى پاسخگویى به پرسش اول پیشداورى و قضاوت کرد، بلکه باید حداقل براى پاسخ به چنین پرسشهایى شرط و قیدى قائل شد. به گواهى تاریخ، انقلابها نه تنها ویژگى اساسى نهادهاى اصلى را تغییر نمىدهند بلکه ـ با و یا بدون تغییر خارجى در ساختار ـ فقط بر روى تمایلات پیشین شکل دهنده و جهت دهندهى این انقلابها تأکید مىکنند. عواملى که باعث شکل دهى نهاد قدرت اسلام در زمان خلافت امویان شدند، در ابتدا، رسوم حکومتى فرهنگ هلنى و بعدها رسوم حکومتى ساسانیان بود. با توجه به رضایتى که انقلاب عباسیان در سالهاى اخیر پدید آورده بود هیچ شکّى باقى نمىماند که خلافت عباسیان حتى بسیار زیادتر از امویان تحت تأثیر روش ساسانیان به عنوان شالودههاى یک «امپراتورى جهانى» و مبانى توجیه بعدى آن قرار داشتند. در واقع، این تأثیر و نفوذ حتى فراتر رفت، بعدها، تعبیر «قضایى ـ حقوقى» خلافت عبارت بود از اثبات مجدد اصل «امپراتورى جهانى» در لباس و لفافه اسلامى.
اما این وضعیت بدین معنا نیست که تعبیر «قضایى ـ حقوقى» خلافت سنى نتیجهى طبیعى و موجه اجراى اصول اسلامى از جانب نظام حاکم بود. این فقط به این معناست که فقهاى سنى، براى توجیه جریان تاریخى، تلاش مىکردند تا مبانى «امپراتورى جهانى» را با اصول اسلام یکپارچه کنند. به عبارت دیگر، خلافت عباسیان، که روش حکومتى آن هیچ انطباقى با اصول ایدئولوژى اسلامى نداشت، وظیفهى انطباق اصولشان را در جهت روش خودشان برفقهاى رسمى اسلام تحمیل مىکردند. تا آن جا که من مىدانم، تنها کسى که به این تمایلات عباسیان قاطعانه اعتراض کرده بود، رییس حنفیان، قاضى ابویوسف بود، که در مقدمهى کتاب الخراج خود با مخاطب قرار دادن هارون الرشید و عمربن عبدالعزیز، به طور غیر صریح مخالفت با آیین متداول رسوم ساسانیان را مبنا قرار داده بود. لیکن به این اعتراض و یا ترجیحا، اخطار، اعتنایى نشد؛ اما این فقط یک اخطار بود؛ زیرا در تحلیل نهایى، آنچه که در انقلاب عباسیان حاصل شد ادامهى حیات خلافت به عنوان یک نظام حاکم مؤثر بود و این در مقابل به این بستگى داشت که این نظامى کاملاً اسلامى شود، تا بتواند رابطهاى صحیح و مناسب با سایر نهادهاى برگرفته شده از اصول و مبانى ایدئولوژى اسلامى برقرار نماید. حداقل، تاریخ نشان مىدهد که خلفاى عباسى از این جنبه نیز همانند امویان دچار ناکامى شدند و در این ناکامى، بعد از گذشت حدود چند دهه از دوران حکومت هارون، عنوان خلافت به طور کلى مطرود شد. افسانهى فتوح سریع السیر اعراب ـ و تراژدى سیاسى اسلام ـ این بود که ایدئولوژى اسلامى هرگز نتوانست به یک نظام سیاسى مناسب دولتهاى اسلامى دست یابد.
پىنوشتها:
1. برگرفته شده از کتاب:Studies on the civilization of Islam. by: Hamiltom A.R.Gibb
دوران هشام (125 ـ 105 ه) بحرانىترین دورهى خلافت امویان شناخته شده است؛ به این معنى که، نظام سیاسى اسلام در آن زمان با مشکلى مواجه شده بود که هر نظام توسعه یافتهاى ناگزیر مىبایست در فرایند توسعهى خویش با آن رو به رو گردد. در تاریخ نمونههاى فراوانى از توسعهى امپراتورىها وجود دارد، اما تعداد کمى از این امپراتورىها قادر بودند به همان شکلى که ایجاد شدند به یک پایدارى و دوام نسبى دست یابند. دست یابى به چنین هدفى مستلزم تبدیل نیروها از وضعیت موجود به سمت مسیرهایى بود که براى پیشبرد توسعه، تکامل، همگون سازى و انسجام طراحى شده بود.
بنابراین، مشکلى که هشام با آن رو به رو بود، ساختهى خودش نبود، بلکه نتیجهى یک قرن تاریخى بود که به قبل از امویان و به دوران شیخ ـ شاهى خلفاى مدینه برمىگردد. نظام سیاسىاى که خلفاى نخستین ابداع کرده بودند، ضرورتا یک ساختار نظامى بود که براى دستیابى به بسط، توسعه و بهره بردارى از منافع حاصل از فتوح ابداع شده بود و براى دست یابى به اهداف دیگر به هیچ سازمان ادارى اى مجهز نبود. امویان این ساختار نظامى را به ارث برده و کارایى آن را افزایش دادند. لکن این ساختار داراى دو عامل ناپایدار بود:
1. علت پیروزى در جنگ، اتّحاد قبایل عرب بود که به سادگى قابل کنترل نبودند و به راحتى شورش و طغیان مىکردند؛ 2. رقابت خاندانهاى مکّى (و حتى دیگر اشراف عرب)، بر اثر حسادت در کسب قدرت و منافع مادى از جانب امویان بود که به دنبال فرصتى بودند تا از نارضایتى و خشم قبایل عرب بهرهبردارى کنند. و بنابراین نیاز، واکنش حتمى و ضرورى در مقابل این مبارزهطلبىهاى قبایل عرب احساس مىشد و به همین علّت سیاست تمرکز بخشیدن به قدرت در شخص خلیفه و تشکیل سازمانهاى ادارى جدید براى تقویت تسلّط خلیفه بر قبایل عرب اعمال شد.
بنابراین، از یک جهت خلافت بنى امیّه در موقعیّتى قرار گرفت که یا مىبایست نمایندهى نوع خاصى از نظام سیاسى شود که گاهى دولتگرایى (etatism) نامیده مىشد؛ و یا مىبایست پىگیر مصالح قومى باشد. آنها در انتخاب یکى از این دو راه دچار تردید بودند. به طور کلى، از نظر اعراب، با توجّه به درک دیرینهى ایشان از اصول سیاسى (مانند دیگر اصول بنیادى) تعبیرى که از «مصالح حکومت» داشتند، برابر با مصالح خاندان بنى امیه بود و نسبت به تفکر دینى، مصالح اسلام در درجهى دوم ملاحظات آنان قرار داشت. عمر دوم سعى کرد که این قول معروف را که «حضرت محمد آمد تا انسانها را به ایمان و یگانه پرستى فراخواند، نه جمعآورى مالیات» تحقق بخشد، اما ناکام ماند. روند طبیعى توسعه متوقف ناشدنى بود و هشام با اعلام [اصل قرار دادن] (مصلحت حکومتى)(2) موجب رسیدن به نقطهى اوج دیگرى شد. هم زمان با این مسئله، پایههایى که قدرت امویان بر روى آن استوار شده بود به آرامى و به طور یکنواخت محدودتر شد، تا این که در زمان هشام، این قدرت فقط به حمایت نیروهاى سورى و ارتش حرفهاى جدیدى که توسط پسر عموى وى، مروان بن محمد سازماندهى شده بود، بستگى داشت. چون بخش وسیعى از ساختار «مقاتله» در آسیا منسوخ شده بود، دیگر این ساختار قادر به ادامهى کارکرد اولیّهى خویش براى بسط و توسعه و کسب پیروزى نبود، با آنچه از این ساختار باقى مانده بود کارى جز نگهدارى غنایم نمىشد انجام داد.
مدارک و شواهد بسیار نشان مىدهند که هشام از موقعیّت ناپایدار امپراتورى عرب هم در داخل و هم در خارج آگاهى داشت. او با تجدید نظر کلى در سیاستهاى مالى شکایتها و اعتراضهاى موالى را که در سطح وسیعى از جانب احساسات و عواطف مذهبى حمایت مىشد رفع کرد؛ افزون بر این که هشام براى نزدیک شدن به رهبران مذهبى در ابعادى وسیعتر از آنچه پیشینیانش انجام مىدادند در دو بُعد مثبت، با معاشرت شخصى با آنها و شرکت در اجتماعاتشان، و در بُعد منفى، با اقدامات مؤثر علیه بدعت گذارى در دین، اقدام نمود.
از سوى دیگر او علاقهى آشکارى به اصول [حکومتى] ساختار ساسانیان و توسعهى خدمات ادارى براى نزدیک شدن به آن نظام از خود نشان داد؛ اما چون رسوم ساسانیان با رسمیّت بخشیدن به حکومت سلطنتى، قدرت طبقهى اشراف و تشکیلات دینى سازمان یافتهى روحانیون، با تفکر و اندیشه اسلامى بسیار ناسازگار بود، آنها تنها توانستند بر تحول ساختار سلطنتى خود که مبتنى بر تغییر عقاید مذهبى بود، با قوّت تأکید ورزند. هر چند بدون اغراق، دامنهى تضاد و مخالفت با خاندان اموى، حتى تا زمان هشام، ادامه داشت، با این حال روشن است که این مخالفت به طور گستردهاى انتشار یافته و بیانگر این واقعیت بود که گسترش آن مشکلاتى را براى امویان (و غیر قابل تحمّل براى جانشینان هشام) در جهت اجراى اصلاحات ساختارى که از جانب امپراتورى عرب دنبال مىشد ایجاد کرده بود. این مشکلات بیشتر از سوى طبقات جدیدى که در راستاى سیاست توسعه و تحوّل اجتماعى امویان شکل گرفته بود ایجاد مىشد.
با این که خلفاى عباسى عملاً بسیار مستبدانهتر از خلفاى اموى رفتار مىکردند و چگونگى اداره و مدیریت آنها انطباق بسیار زیادى با ساختار حکومت ساسانیان داشت، به عواطف و احساسات مسلمانان پاسخ مىدادند و آنان را راضى و متقاعد نگه مىداشتند؛ امرى که هیچگاه خلفاى اموى نتوانستند در آن موفقیّتى کسب کنند. این اختلاف از آنجا ناشى مىشود که ریاست عامّى که امویان به طور سنتّى در خاندان خود اعمال کرده بودند، تبدیل مقام خلافت به مقام پادشاهى بود؛ در حالى که هیچ یک از خلفاى اموى نتوانستند چنین قدرت شخصى اعمال کرده و یا چنین عنوان پادشاهى را همانند خلفاى عباسى برقرار سازند. به سبب اختلاف میان این دو ساختار اگر قرار است ماهیّت واقعى بحران را درک کنیم، باید متن حوادث را به طور دقیق مورد بررسى و کاوش قرار دهیم، به ویژه نباید همچون تاریخ نگاران عربى عمل کنیم که نگرش آنان نسبت به جریانات تاریخى بر حسب گرایشات شخصى بود، و به شرایط مقتضى و مناسبى که در آن شرایط افراد عمل مىکردند و اعمالشان تحت تأثیر آن شرایط بود توجهى نداشتند. در اینجا اگر اغراق نباشد، از این بحث روشن مىشود که امویان قربانیان جریان دیالکتیکى مطرح شده در درون جامعهى اسلامى بودند؛ جریان خود انتقادى که به تدریج و به طور مبهم اهداف سیاسى را هم با خود همراه مىکرد. چون جامعهى اسلامى خود فاقد امکانات و اختیارات لازم براى تشخیص این دو ساختار از یکدیگر و ارتباط آنها در یک نظام سیاسى بود. جامعهى اسلامى سعى کرد با مقصّر دانستن امویان براى ناکامىهاى خویش، سپر بلاى مناسبى ایجاد کند.
من در اینجا بحث خود را با طرح تمایز اساسى میان انواع نظامهاى سیاسى شروع مىکنم. مبانى تشکیل دهندهى تاریخ جوامع مدرن غربى در اصل هم سیاسى و هم نژادىاند؛ بالعکس، مبانى تشکیل دهندهى جوامع شرقى و نیز مبانى کلیساى مسیحیّت، ایدئولوژیک است. با انتشار و توافق بر سر اصول ویژه ـ که در مورد خاص (مثلاً، اخلاق سنگ گرایانهى کنفوسیوسى) ممکن است مذهبى باشد یا نباشد ـ نوع جدیدى از نظم اجتماعى پدیدار مىشود. اساسا، این نظم اجتماعى جدید ناشى از انطباق نهادهاى اجتماعى موجود، با اصول و ایدئولوژىهاى جدید است و بر اساس مجموعهاى از نظامهاى مقتضى پدیدار مىشوند که توسط کارگزاران نسلهاى متوالى و پیروانشان ابداع شدهاند؛ مثلاً یک نهاد آموزشى و تربیتى ابتدا براى توسعه و گسترش خویش متحول مىشود. در مرحلهى بعدى، ساختار طبقاتى قدیمىتر و یا اعضاى گروههاى طبقاتى به طور کلى و یا جزئى منحل و گروههاى جدید و سازگار جانشین آنها مىشود. همزمان با این مسئله، براى وضع مقرراتى براى برقرارى مناسبات اجتماعى، موازین و یا نظامهاى حقوقى جدیدى تصویب مىشود و به مرحلهى اجرا در مىآید و غیره. تمام این نهادها همبستگى متقابل با هم دارند، با اینکه تجلّى این اصل ایدئولوژیک هستند، اما تمامى آنها مستقل بوده تنها تابع اقتدار مسلط همان اصل ایدئولوژیک هستند. «جباریّت» زمانى رخ مىدهد که هر یک از این سازمانها به زور کنترل قدرت را در بخشهاى خارج از محدودهى خویش، خواه با برهم زدن موازنهى داخلى و یا با اختلال و تضعیف در اصول بنیادى، در دست بگیرند.
در میان نهادهایى که این چنین متحول شدند، نظام قدرت قرار دارد که در ابتدا نظامى است که وظیفهى حمایت و دفاع داخلى و خارجى از جامعهى جدید و اصول بنیادى آن را بر عهده دارد. اگر چه ریاست این نهاد داراى حق ویژهى کلّى نظارت و کنترل بر دیگر نهادها است، با این حال نهاد حاکم به خودى خود (از جنبهى نظرى) به هیچ وجه مافوق و بالاتر از دیگر نهادهاى شکل گرفته برپایهى مبانى نظرى و تعلیمى نیست، بلکه با آنها مرتبط و مشترک است. اما در این صورت شکل قدرت پیش مىآید؛ یعنى ابزارى که مىتوان فعالیتهاى کسانى را که بیشترین سهم از نیروهاى مادى یا غیر مادى اجتماع را در اختیار دارند با آن کنترل کرد و این تضمین را به وجود آورد که این نیروها در جهتى موافق منافع امّت، به طور کلى، و یا با اهدافى مورد نظر نهادهاى هماهنگ با امّت مطلوب و حامیان این نهادها مورد استفاده قرار گیرد.
در یک مورد بخصوص، فرض مىکنیم که سیرهى پیامبر اسلام صلىاللهعلیهوآله که توسط جانشینان و پیروانش متحول شد، دو نتیجه و پیامد اساسى داشت: 1) اساس یک نظم جدید و یا ساختار اجتماعى را بنا نهاد؛ 2) ابزار نیرومندى براى توسعهطلبى از نوع تهاجمى و ستیزهجویانه به وجود آورد، جدا از این که بدین منظور طرّاحى شده باشد یا نه. اما این دو پیامد هم زمان نبودند. تحول نخستین که یک جریان طولانى و پیچیده بود شامل اعمال و اجراى اصول تعلیمى بر نهادها و نظامهاى اجتماعى در مدّت چند نسل، و نیز ابداع نهادها و تشکیلات مقتضى براى شرح وظایف منتجه بود. از سوى دیگر، دومى تحولى تقریبا فورى و آنى بود. هر اندیشهى خلاق سرشار از شور و حرارت مذهبى در پیروانش نیروى توسعه یافته (بسط یافته) عظیمى تولید مىکند، در ضمن این اندیشه موقعى که به خودى خود در یک نظام سیاسى مطرح مىشود ـ یعنى، تمایز و مخالفت خود را با دیگر نظامهاى سیاسى اعلام مىکند ـ لزوما حس رقابت را در میان نظامهاى سیاسى بر مىانگیزاند که در نهایت منجر به جنگ علیه نظامهاى سیاسى رقیب مىشود. اگر این مبارزات موفقیتآمیز باشند و دامنه و تعدادشان به طور ثابت افزایش یابد، ابزار قدرت بسیار نیرومندى در مدت زمانى کوتاه فراهم مىشود.
البته، در شکل آرمانى، ابزار ایدئولوژیکى باید سازنده و شکل دهندهى بدنهى قدرت باشد. به طور عملى، موقعى که یک نظام سیاسى به خودى خود در مراحل اولیهى یک نهضت جدید بنا نهاده مىشود، تحقق این شرط اگر غیر ممکن نباشد، بسیار مشکل خواهد بود. قدرت، به محض این که به وجود مىآید، به صورت یک نظام مجسم مىشود، ولى مانند غولى مىماند که سازندهى آن دیگر قادر به کنترلش نخواهد بود، بلکه این قدرت است که او را کنترل مىکند و در این راستا از قوانین ذاتى خودش پیروى مىکند؛ بنابراین، تنها یک چیز مىتواند قدرت را کنترل نماید و آن قدرتِ مافوق و یا قدرت برابر است. یکى از عوامل اساسى که تاریخ مسیحیّت را از تاریخ اسلام جدا مىکند این است که نظام سیاسى مسیحى فقط بعد از سه قرن از آغاز شکلگیرى ارکان مسیحیّت تشکیل شده بود و این که این نظام با یک نظام کلیسایى مواجه شده بود که در مدت چند قرن با اختیار تام بر اهداف و اعمال پیروان مسیحى نظارت کامل داشت؛ اما در قرون اولیهى جهان اسلام، مادامى که نیروهاى توسعه یافتهى ایدئولوژى جدید، از توسعهى تهاجمى ناشى مىشدند، دیگر هیچ نهاد داخلى از نیروهاى برابر وجود نداشت تا موازنه با آن برقرار شود. حتى پیش از آن که جامعهى جدیدى امیدوار به کنترل ابزار نیروى سازندهى آن باشد، قسمتى از این نیروها مىبایست براى ایجاد نظامهاى اجتماعى دیگر که ایدئولوژى جدید آن را مطرح مىکند انتقال داده شود.
ولى همان طور که پیشتر اشاره شد، این فرایند به طور مطمئن حدود یک قرن بلکه بیش از آن طول خواهد کشید و، در ضمن، در این احوال جهان ساکت و آرام باقى نخواهد ماند. این عامل در تاریخ خلافت امویان را ناظران قرون بعدى، خواه به دلیل گمراهى در اثر قضاوت و پیشداورى و خواه به دلیل عدم دانش و توانایى فهم تاریخى غالبا درک نکردند. در قرن نخست، هنوز ایدئولوژى جدید، در هیچ نظام اجتماعى، به غیر از نظام قدرت شکل نگرفته بود؛ بنابراین، نظام دیگرى وجود نداشت تا با انحصار قدرت نظام حکومتى برابرى کند. این جریان بین انحصار حکومتى قدرت و تفویض بخشى از قدرتش به برخى از نظامهاى سیاسى دیگر قرار نداشت. بنابراین هیچ نظام دیگرى وجود نداشت و قدرت نمىتوانست منتقل شود. تنها به عنوان بدیلى در میان انحصار قدرت ـ خواه توسط بنىامیه به کار رود و یا دیگران ـ و آنارشى قرار مىگیرد و این که تنها بنى امیه در عمل توانستند آن را به کار گیرند، ظاهرا با تجربهى جنگ داخلى دوم زبیرى ضد خلیفه که به صورت یک آنارشى پنهان و ملایم درآمد، نشان داده شد.
ما پیشتر (تأسیس) یک نظام اجتماعى جدید را بر اساس انطباق و یا شکلگیرى دوباره نهادهاى اجتماعى و براساس یک ایدئولوژى جدید تعریف کردیم. این عبارت نشان مىدهد که نه تنها نهادهاى اجتماعى قدیمىتر به موجودیت خود ادامه مىدهند (که البته ادامه مىدهند) بلکه، مهمتر از آن، نفوذ اجتماعى گستردهاى اعمال مىکنند مگر این که با فعالیتهاى دیگر و نهادهاى مقاوم اجتماعى جدید تحت تأثیر جریان طولانى و شدید منحل یا ابقا شدن قرار گیرند؛ در نتیجه، چون ابزار قدرت به طور حتم در اختیار قوىترین نهادها قرار مىگیرد، نظام جدید براى توسعهى تهاجمى دیر یا زود توسط نهادهایى که نیروهاى اجتماعى نافذى دارند تحت سلطه در مىآید، حتى اگر آن نهادها موضع مخالف داشته باشند و یا به طور ناقص با آنها بر اساس ایدئولوژى سازندهى آن، تلفیق شده باشند.
در واقع این تحول در جامعهى اسلامى بسیار زودتر ـ در زمان خلیفهى سوم ـ شروع شد. ولى حتى از این هم فراتر رفت و بیشتر، عکسالعمل شدید و تجدید ادعاى گروههاى قبیلهاى و تمایلات سیاسى، بلافاصله نظام حکومتى (قدرت) اسلامى را، با همان سرعت آتشفشانى که در وهلهى اول ایجاد شد، به مبارزه دعوت کرد. این بحرانىترین مقطع براى بقا و ثبات کل نهضت سازماندهى شدهى اسلامى بود. خطر ایجاد شده براى نهضت اسلامى در جریان اولین جنگ داخلى، از آن نوعى نبود که با عوامل جدید اجتماعى و تضمین سیاسىِ خلافت بتوان به تداوم آن امیدوار بود. به احتمال ضعیف، محرک داخلى جنگ، تجدید ادعاى حکومتهاى مستقل و خودگردان قبایل بود، ولى به وسیلهى موقعیت و اهداف شخصى على علیهالسلام این وضع پیچیده شد تا آنجا که مىتوان از طریق تحریفهاى برخى از منابع متأخّر، با نگاه اجمالى این موضوع را دریافت. این است که مىتوان گفت موضع على علیهالسلام فقط موضع نفى و انکار نبود (یعنى مخالفت و تضاد با خاندان بنى امیه و یا بهره بردارى از امپراتورى عرب به واسطهى خاندان بزرگ مکى)، بلکه نظر قطعى و مثبتى نیز به ساختار قدرت داشت که مىبایست ارزشهاى اجتماعى و اخلاقى ایدئولوژى اسلامى را [توسط آن] پیاده کند. ما نمىدانیم که چگونه در عمل این ساختار توانست سازماندهى شود و تمایلات مخرّب موجود در جنگ داخلى را کنترل و اداره کند. به طور ایده آل در اثر اختلاف میان نیروهاى درگیر داخلى، على علیهالسلام خودش تصمیم مىگیرد یا مجبور مىشود که در رأس یک مقام تشریفاتى در مقابل واکنش قبایل قرار گیرد. در نتیجه پیروزى على علیهالسلام منجر به هر نوع نتیجهى دیگرى غیر از ویرانى و هلاکت تنها نهاد اجتماعى به دست گروههاى قبیلهاى مىشد که تا به حال توسط ایدئولوژى اسلامى ایجاد و ابداع شده بود؛ در حالى که بر اثر پیروزى خاندان امویان، آن ایدئولوژى باقى مىماند و به موقع پدیدار شده و استحکام و قوت مىیافت، ولى نوزده سال بعد حامیان آنها این ایدئولوژى را به کلى نابود کردند.
واضح است که بعد از چنین مبارزهاى ابزار قدرت، اگر به طور کلى محفوظ مىماند و یا نوسازى و احیا مىشد، مىبایست در وهلهى اول، حداقل با ابزار قدیمى که جنگ به منظور فروپاشى آن رخ داد متفاوت باشد. چنین اصول ایدئولوژیکى که بایستى از این مبارزه حاصل مىشد، باعث مىشد تا تأثیر اصلى خود را بر تشکیل نظام قدرت از دست بدهد و، بنابراین، نظام حاکم مىبایست بسیار آگاهانهتر، بر پایهى نیروهاى نافذ اجتماعى درون جامعه پى ریزى شود.
من روى کلمهى «آگاهانه» تأکید مىکنم؛ زیرا اولین بحران واقعى که یک نهضت یا جنبش به آن مىرسد، در این نکته قرار دارد. جنگ داخلى تعیین مىکرد که آیا نهضت اسلامى به عنوان یک نیروى سیاسى سازماندهى شده باقى مىماند، یا نه؛ اما سرنوشت سیاسى نظام اسلامى از طریق وقایعى که پس از جنگ داخلى رخ مىداد، رقم مىخورد. معاویه امپراتورى عرب را بطور انحصارى بر اساس شالوده و رکن عربى پایهریزى کرد. در این ساختار، او جایگاهى براى اصول اسلامى قایل نشد. با توجه به شرایط تحمیل شده براى ارزش بخشیدن بنیادى به رسوم اجتماعى، معاویه هر کارى مىتوانست براى جاىگزینى این رسوم با نفوذ معنوى ایدئولوژى اسلامى انجام داد. حتى تحت حکومت جانشینانش، دولت اموى به دلیل ناپایدارى ساختار قبایل عرب و ناکامى آن در ارائهى رکن محکم و استوار قدرت، مجبور شد در صدد دستیابى به ابزارها و مجوزهاى جدید بر اساس رسوم سلطنتى امپراتورىهایى برآید که اسلام آنان را به کنار گذاشته بود. آنان تأثیرات معنوى قوانین اسلامى را به رسمیت شناختند و در صدد دست یابى و استفاده از حمایت این قوانین شدند. مادامى که ابزار قدرت، حقوق معنوى ایدئولوژى اسلامى را به رسمیت بشناسند، نیروهاى خلاق و فراگیر که از اجزاى لاینفکّ ایدئولوژىاند دست نخورده و سالم باقى مىمانند و، به تدریج، وظیفهى نگهدارى از دیگر نظامهاى اجتماعى را بر عهده مىگیرند. فراتر از این واقعیت که قدرت نظام حاکم به طور گسترده از دیگر منابع اخذ شده است، مىتوان نتیجه گرفت که نیروهاى خلاق ناشى از اصول جدید، به طور روزافزون از تلاش براى توسعه و بسط خارجى به تقویت مسائل داخلى معطوف مىشود.
در هر حال، این انتقال نیرو نمىتواند باعث تضعیف نظام حاکم باشد. علاوه بر این، همان طور که پیشتر مشاهده کردیم، در مورد امویان، نیروى توسعه یافتهى نشأت گرفته از ایدئولوژى، این اثر را داشت که با نیروى توسعه یافتهى قبایل عرب مربوط و همسان شد. در مراحل بعدى، با توجه به این که انگیزهى ایدئولوژیکى به سمت توسعه و بسط خارجى نقصان یافت، حکومت هنوز به آن متکى بود و مىتوانست از ویژگى تهاجمى آن، که روحیه و نگرش اعضاى قبایل عرب را تحت تأثیر قرار داده بود، بهره بردارى کند و چون این روحیهى تهاجمى مخالفت بیرونى را بر هم مىزد، مدتى طول کشید تا دوباره خود را احیا کند و براى نابودى و یا حداقل، تضعیف دشمنان خارجى که دیگر خطرناک نبودند، تلاشهاى زیادى براى توسعه و بسط انجام دهد. با وجود این دیر یا زود، در رابطه با نیروهاى خارجى به تعادل نابرابرى خواهد رسید ـ موضعى که در آن نیروى توسعه خسته کننده و یا آن قدر ضعیف خواهد شد که دیگر نتواند در برابر نیروى مخالف مقاومت کند ـ آن زمانى است که نظام حاکم در موضع دفاعى به عقب نشینى رو مىآورد.
این مقدمهى بحران اساسى در تحول سیاسى یک جامعهى جدید است. در ضمن با شکلگیرى دیگر نظامهاى اجتماعى و به ویژه با تشکیل ساختارهاى طبقاتى و قوانین جدید، ویژگىهاى بارز و خصوصیّات کلى مبانى اخلاقى جامعهى نوین ارائه و بیان مىشود و با انجام این موارد آنها بطور حتم این حقیقت را بیان مىکنند که اصولى که فعالیت نظام حاکم سابقا بر روى آن بنا نهاده شده بود، با اصولى که هم اکنون جامعه روى آن بنا نهاده شده است کم و بیش متفاوت است و حتى ممکن است از نظر آداب معین با نظام قدیمى متفاوت باشد؛ بنابراین، این مسئله باعث به وجود آمدن تنش و اختلاف بسیار زیادى میان آرمانگراها، یعنى آنهایى که آرزو دارند نظام جامعه را مطابق با اصول اخلاقى شان برپا کنند و واقع گراها، یعنى آنهایى که قصد دارند به طور لاینحل دولت را درگیر مسائل مختلف انسانى قرار دهند، در هر جامعهاى مىشود.
این درگیرى، به یک نقطهى اوج مىرسد، مگر با دست یابى به یک موازنهى خارجى و عدول نظام سیاسى از سیاست تهاجمى و حرکت آن به طرف موضع دفاعى. در چنین نهادى به عنوان خلافت اموى، تضعیف قدرت در ستیز با دشمنان خارجى، ظاهرا با تضعیف قدرت در رقابت داخلى آن نیز ارتباط دارد ـ این دو نه به لحاظ منطقى بلکه به لحاظ روانى با هم مرتبط هستند ـ . در هر صورت مسئلهى اصلى در سطح قدرت باقى مىماند. فرض کنیم اختلاف میان اصول اعمال حاکمیت و قواعدى که در یک جامعه به طور کلى به رسمیّت شناخته شده است، باعث به وجود آمدن اختلاف و تفرقه مىشود. هر چه نیروهاى خلّاق حاصل از ایدئولوژى جدید، از خدمت براى نظام حاکم در معرفى و ایجاد نهادهاى اجتماعى دیگر کوتاهى کند اختلاف و تفرقه بیشتر احساس مىشود و افراد بیشتر متقاعد مىشوند که اهداف و امیال آنها مىتواند با یک حرکت جدید، با براندازى و سرنگونى نظام موجود عملى شود و در نهایت نتایجى را به دنبال داشته باشد.
برخى از نیروهاى اخلاقى و معنوى با فعالیت و جدیّت بسیار زیاد، با تعریف اهداف سیاسى خود و مجبور کردن دولت (نظام حاکم) به تبعیت بیشتر از این اهداف و اصول، که هم اکنون از نظر جهانى شناخته شدهاند، در واقع دست به اعمال قدرت اجبارى علیه نظام حاکم مىزنند. این همان روش صلحجویانه (روش دموکراتیک) است. و یا مخالفان رژیم (نظام حاکم) ممکن است بارها در صدد تشکیل یک قدرت تهاجمى رقیب برآیند و آن را آماده نگه دارند تا بر اثر تضعیف قدرت تهاجمى نظام، با توسل به یک جنگ داخلى فرصتى براى براندازى نظام حاکم به دست آید. در جریان خلافت هشام هر دوى این عوامل در عمل موجود بودند. برخى از محقّقان تاریخ اسلام احتمال مىدهند که سیاستمداران خاندان امیه بسیار بیش از آن که به پیامبرى احساس نیاز داشته باشند، تحت تأثیر برنامههاى عمر دوم قرار داشتند؛ زیرا در جامعهاى که در آن نظام قبیلهاى و رسوم سنتى خشن بدوى هنوز بسیار نیرومند و فعال است و مىتواند به سادگى با توسل به تمایلات نیاکانى که لباس مذهبى و روحانى به خود پوشیدهاند، برانگیخته شود، شانس دستیابى به یک راه حل مسالمتآمیز چندان زیاد نیست.
در بحران اولین جنگ داخلى، همان طور که پیشتر مشاهده کردیم، نظام سیاسى اسلام و خلافت در خطر بود، خلافتى که در کل نیاز داشت که بر اساس ابزار مؤثرى از قدرت، دوام یابد و نتیجهى آن برقرارى مجدد خلافت بر پایهى نیروهاى نافذ اجتماعى آن زمان بود.
خطرى که در سومین جنگ داخلى و یا انقلاب عباسیان احساس مىشد، بقا و دوام بلادرنگ خلافت نبود؛ زیرا حیات و هستى خلافت مسلم فرض شده بود. خطر، خط مشى جدید خلفایى بود که قدرتشان بر پایهى بخش جدیدى از نیروهاى اجتماعى بود، و این خط مشى، اصول نظام حاکم را با توجه به اصول خلاق ایدئولوژى اسلامى مىخواست و مىتوانست به این خط مشى جدید انتقال دهد. اهمیت واقعى خلافت عباسیان فقط از این دیدگاه قابل ارزیابى است.
تلاش براى پاسخ دادن به پرسشهایى که مطرح مىشود بسیار زود خواهد بود. مبناى این پرسشها ارزیابى جدید و واقعى ارکان فیزیکى و معنوى قدرت خلفاى عباسى و هم چنین مناسبات اصلى خلافت نسبت به دیگران و نظامهاى متحول شدهى اجتماعى اسلام به طور هم زمان است. [سؤالهایى نظیر:] تا چه اندازه عنوان ساختگى (خلافت) از جانب خلفاى عباسى انطباق نزدیک میان نظامها و اصول قدرت با مبانى اجتماعى ایدئولوژى اسلامى نسبت به انکار عنوان «پادشاهى» خلفاى اموى را نشان مىدهد؟
تحول سریع و خارق العاده در فرهنگ عامه و همچنین در نظامهاى اجتماعى و مذهبى و ابزار این نظامها، به طور مستقیم یا غیر مستقیم چقدر به تغییرات مبانى و رویکردهاى نظامهاى حاکم تحت سلطهى عباسیان بستگى دارد؟
من فقط با جرأت به عنوان یک اظهار نظر کلى مىگویم که نمىتوان به سرعت براى پاسخگویى به پرسش اول پیشداورى و قضاوت کرد، بلکه باید حداقل براى پاسخ به چنین پرسشهایى شرط و قیدى قائل شد. به گواهى تاریخ، انقلابها نه تنها ویژگى اساسى نهادهاى اصلى را تغییر نمىدهند بلکه ـ با و یا بدون تغییر خارجى در ساختار ـ فقط بر روى تمایلات پیشین شکل دهنده و جهت دهندهى این انقلابها تأکید مىکنند. عواملى که باعث شکل دهى نهاد قدرت اسلام در زمان خلافت امویان شدند، در ابتدا، رسوم حکومتى فرهنگ هلنى و بعدها رسوم حکومتى ساسانیان بود. با توجه به رضایتى که انقلاب عباسیان در سالهاى اخیر پدید آورده بود هیچ شکّى باقى نمىماند که خلافت عباسیان حتى بسیار زیادتر از امویان تحت تأثیر روش ساسانیان به عنوان شالودههاى یک «امپراتورى جهانى» و مبانى توجیه بعدى آن قرار داشتند. در واقع، این تأثیر و نفوذ حتى فراتر رفت، بعدها، تعبیر «قضایى ـ حقوقى» خلافت عبارت بود از اثبات مجدد اصل «امپراتورى جهانى» در لباس و لفافه اسلامى.
اما این وضعیت بدین معنا نیست که تعبیر «قضایى ـ حقوقى» خلافت سنى نتیجهى طبیعى و موجه اجراى اصول اسلامى از جانب نظام حاکم بود. این فقط به این معناست که فقهاى سنى، براى توجیه جریان تاریخى، تلاش مىکردند تا مبانى «امپراتورى جهانى» را با اصول اسلام یکپارچه کنند. به عبارت دیگر، خلافت عباسیان، که روش حکومتى آن هیچ انطباقى با اصول ایدئولوژى اسلامى نداشت، وظیفهى انطباق اصولشان را در جهت روش خودشان برفقهاى رسمى اسلام تحمیل مىکردند. تا آن جا که من مىدانم، تنها کسى که به این تمایلات عباسیان قاطعانه اعتراض کرده بود، رییس حنفیان، قاضى ابویوسف بود، که در مقدمهى کتاب الخراج خود با مخاطب قرار دادن هارون الرشید و عمربن عبدالعزیز، به طور غیر صریح مخالفت با آیین متداول رسوم ساسانیان را مبنا قرار داده بود. لیکن به این اعتراض و یا ترجیحا، اخطار، اعتنایى نشد؛ اما این فقط یک اخطار بود؛ زیرا در تحلیل نهایى، آنچه که در انقلاب عباسیان حاصل شد ادامهى حیات خلافت به عنوان یک نظام حاکم مؤثر بود و این در مقابل به این بستگى داشت که این نظامى کاملاً اسلامى شود، تا بتواند رابطهاى صحیح و مناسب با سایر نهادهاى برگرفته شده از اصول و مبانى ایدئولوژى اسلامى برقرار نماید. حداقل، تاریخ نشان مىدهد که خلفاى عباسى از این جنبه نیز همانند امویان دچار ناکامى شدند و در این ناکامى، بعد از گذشت حدود چند دهه از دوران حکومت هارون، عنوان خلافت به طور کلى مطرود شد. افسانهى فتوح سریع السیر اعراب ـ و تراژدى سیاسى اسلام ـ این بود که ایدئولوژى اسلامى هرگز نتوانست به یک نظام سیاسى مناسب دولتهاى اسلامى دست یابد.
پىنوشتها:
1. برگرفته شده از کتاب:Studies on the civilization of Islam. by: Hamiltom A.R.Gibb