آرشیو

آرشیو شماره ها:
۹۰

چکیده

متن

این مقاله بر این فرضیه نهاده شده که قرمطیان براى پیشبرد اهداف و نیات‏شان در ایران در سده چهارم هجرى، تلاش مى‏کردند به صاحبان قدرت و هیأت‏هاى حاکمه نزدیک شوند و آن‏ها را به آیین اسماعیلى وارد کنند و از این طریق به رواج عقاید و اندیشه‏هاى مذهبى خود بین مردم بپردازند. آن‏ها به اصل «الناس على دین ملوکهم» کاملاً آگاه بودند و آن را بهترین وسیله اشاعه و ترویج عقاید مذهبى‏شان بین مردم مى‏دانستند. در این مقاله میزان موفقیت آن‏ها در نیل به این هدف، بحث و بررسى شده است.
مدخل
اطلاق اصطلاح قرمطیان بر داعیانى که دعوت خود را در سرزمین ایران پى‏گیرى مى‏کردند، بنا به تأکیدى است که منابع بر آن‏ها دارند و گرنه نمى‏توان این‏ها را با مرز قاطعى از سایر اسماعیلیان جدا کرد. جنبش این‏ها در رى، فارس، شمال ایران، خراسان، ماوراءالنهر و سیستان براى دست‏یابى به پیروان زیاد، با اشتیاق تمام دنبال مى‏شد. اینان با این که در مرز خطر گام بر مى‏داشتند، ولى از شیوه تعلیماتى خود دست نمى‏شستند. از روزگارى که فاطمیان در شمال افریقا جنبش خود را علنى کردند (297 ه .) چهره داعیان آنان در سرزمین ایران شفافیت بیش‏ترى یافت و شناخت زیادى از آن‏ها به دست آمد.
نابه‏سامانى‏ها، جنگ‏هاى خانگى، جاه‏طلبى‏ها و ناخشنودى مردم از اوضاع و شرایط ناهمگون انسانى و بى‏عدالتى حاصل از آن، راه را براى فعالیت داعیان مى‏گشود و بعضى از مناطق را زیر سیطره دعوت آن‏ها در مى‏آورد. قصد آن‏ها پیدا کردن پالوده‏ترین راه براى نفوذ و رسوخ بین لایه‏هاى پایین جامعه و میان قدرتمداران محلى بود.
زمانى که آل‏بویه بر مسند اقتدار مستقر شدند، به دلیل چشم پوشى و اغماضى که نسبت به کنش فرقه‏هاى شیعى داشتند، دست آن‏ها بازتر شد و کانون‏هاى فعالیت شان را توسعه دادند.
1. رى
نخستین داعى که به سرزمین ایران گسیل شد، خلف بود. فعالیت خلف ظاهرا پیش از افشاى دعوت فاطمیان در شمال افریقا بود. به زعم نظام‏الملک که مطالب خود را از متن ضد قرمطى ابن‏رزام گرفته، خلف را میمون‏القداح اهوازى فرستاده و به او گفته بود که:
«به جانب رى شو که آن‏جا در رى و قم و کاشان و آبه همه رافضى باشند و دعوى شیعت کنند و دعوت تو را زود اجابت کنند و کار تو آن جایگاه بالا گیرد.»(1) خلف که شغل مطرزّى (حلاجى) داشته، در پشافویه و در دهى به نام کلین سکنى گزید و مردم روستا را در خفا به آیین خود فرا خواند و تأکید کرد رازها را نهفته دارند تا بیرون آمدن قائم نزدیک شود. خلف از روستاى کلین راهى رى شد و امر دعوت را در آن‏جا پى گرفت و در همان‏جا از دنیا رفت و پسرش احمدبن‏خلف به جاى او نشست.
یکى از یاران احمد از اهالى روستاى کلین، غیاث بود که در علم و ادب چیرگى داشت. احمد او را داعى خود کرد. غیاث در ادب عرب سر آمد بود و آیات قرآنى و اخبار نبوى و امثال عربى را در هم مى‏تنید. کتابى به نام البیان در باب نماز و روزه و لغتهاى شرعى نوشت. در مناظره هم ید طولایى داشت. گرمى نفس و توانایى او در ابراز عقاید و آراى خود، مردمان زیادى را به سوى او کشید و شهرت او را تا قم و کاشان پراکند. گروهى از گروندگان او را خلفیه گفتند و گروهى را باطنیه. ابوعبدالله زعفرانى یکى از فقهاى حنفى مذهب، مردم رى را علیه او شوراند و غیاث ناگزیر روى به خراسان آورد.(2)
غیاث در خراسان به دعوت پرداخت. یک نفر داعى هم به مروالرود فرستاد تا مردم را دعوت کند. در خراسان وعده داد به مدتى نزدیک، قائم که او را مهدى خوانند، بیرون خواهد آمد. غیاث بین اعیان و اشراف به توفیقى دست یافت و توانست امیرحسین‏بن‏على مروالرودى را وارد آیین خود سازد. این امیر را در طالقان، میمنه، غرجستان و غور نفوذ زیادى بود و در پى ورود به آیین اسماعیلى، مردم زیادى از این مناطق از وى پیروى کردند.
امیرحسین‏بن‏على مروالرودى در تاریخ دعوت اسماعیلى در منطقه خراسان اثر زیادى گذاشت. غیاث در خفا به رى برگشت و در آن جا یکى از یاران فشاپویه‏اى خود به نام ابوحاتم را قائم مقامى بخشید.
2. شمال ایران و آذربایجان
ابوحاتم نیز در شعر تازى و علم‏الحدیث چیره دست بود. داعیانى چند به اطراف فرستاد و طبرستان و گرگان و آذربایجان و اصفهان را زیر چتر تبلیغات خود گرفت.(3) او در گرایش امیر رى (احمد بن على) به آیین اسماعیلى موفق شد. احمدبن‏على از سال 307 ه . تا 311 ه . حاکم رى و برادر محمدبن‏على صعلوک از امیران این دوره بود.(4) خلیفه در سال 310 ه . یوسف بن ابى‏الساج را به امارت رى برگماشت. او در اواخر ذوالقعده 311 ه . به رى حمله کرد و احمدبن‏على را گرفته و کشت و سر او را به بغداد فرستاد.(5)
ابوحاتم رى را ترک گفت و به نزد اسفاربن شیرویه رفت و زیر چتر حمایت او در پوستین علویان طبرستان افتاد و علیه آن‏ها سخن‏ها گفت و معتقد بود: «باید که علوى به دین باشد نه به نسب». وى دیلمیان را به ظهور امام بشارت داد.(6) بعد از اسفار، مردآویج به ابوحاتم مایل شد. در این جا نیز ظاهرا همان مشکلى که در خراسان براى غیاث روى آورد و او ناگزیر به رى گریخت، گریبان او را گرفت؛ یعنى ادعاى او در خصوص ظهور قائم به واقعیت نپیوست. از این رو اعتقاد گروندگان نسبت بدو سست شد و قصد جان او کردند و ابوحاتم بگریخت.(7) وى راه آذربایجان را پیش گرفت و به یکى از حکام محلى متوسل شد.
دعوت اسماعیلى پس از مرگ ابوحاتم، دچار نابه‏سامانى و سر درگمى گشت. رهبرى اسماعیلى بالاخره به دست دو نفر داعى افتاد: عبدالملک کوکبى در گردکوه و اسحاق که در رى مقیم بود.(8)
ظاهرا اسحاق باید همان ابویعقوب اسحاق سجستانى باشد که در ابتدا مقیم رى بود و کتاب‏هاى زیادى نوشت.(9) یک نکته قابل توجه گروش بعضى از اعضاى آل‏مسافر به کیش اسماعیلى است. ابن‏مسکویه بر این نکته تأکید ورزیده و آن را گزارش کرده است. بعیدنیست فعالیت‏هاى ابوحاتم در آذربایجان چنین نتیجه‏اى را بار آورده است. زمانى که على‏بن‏جعفر، منشى و دبیر دِیْسَم خارجى، به مرزبان پناه برد، او را به گرفتن آذربایجان تشویق کرد. او در مرزبان تا بدان جا نفوذ یافت که حرف دل با او در میان گذاشت و مرزبان وزارت خود بدو بخشید. این دو داراى علائق مذهبى بودند؛ یعنى‏على‏بن جعفر یکى از دعاة فرقه باطنى به شمار مى‏رفت و مرزبان نیز از او پیروى مى‏کرد. مرزبان دست وزیر خود را در تبلیغ کیش باطنى بازگذاشت.(10) گذشته از این سکه‏هایى از آل‏مسافر به دست آمده که نشانه‏اى از اسماعیلى بودن آن‏ها است،(11) لیکن از روابط بین آل‏مسافر و خلفاى فاطمى چیزى دانسته نیست. نظام‏الملک در سیاست نامه خود على وهسودان دیلمى را از سپهسالاران زکرویه‏بن مهرویه مى‏نویسد که در جنگ‏هاى قرمطیان سواد و سوریه مشارکت داشت.(12)
از سرگذشت سیدنا مشخص مى‏شود که سرزمین شمالى ایران هم‏چنان پناهگاه داعیان اسماعیلى بوده و آن‏ها سلطه فکرى و مذهبى خود را میان مردم آن سامان اجرا مى‏کردند. هدف بالا بردن تعداد گروندگان به کیش اسماعیلى بود. آن‏ها در این مقام به طرف نخبگان فکرى ـ سیاسى مى‏رفتند، چون از این راه بهتر مى‏توانستند به تحقق اهداف آیینى خود دست یابند.
3. فارس
سرزمین فارس نیز از تأثیرات دعوت داعیان اسماعیلى در امان نماند. در آغاز مأمون برادر حمدان قرمط به سرزمین فارس رفت. از این رو قرمطیان فارس را مأمونیه مى‏گفتند.(13) بعدها المؤیدفى‏الدین شیرازى فعالیت خود را در این منطقه شروع کرد و کانون تبلیغاتش را شیراز قرار داد. المؤیدفى‏الدین همان است که در سال 437 ه . ایران را ترک گفت و در 439 ه . وارد قاهره گردید و در آن‏جا به تعلّم و تعلیم آموزه‏هاى اسماعیلى پرداخت. او در شورش بساسیرى علیه خلیفه عباسى دست داشت و او را در این کار یارى داد. المؤید در کتاب سیره خود، قضیه بساسیرى و نقش خود را در آن شورش به تفصیل گزارش کرده است. در همین اثر سخن از وقایع فارس رانده و گروش اباکالیجار را به کیش اسماعیلى تشریح کرده است.
ابن بلخى نیز در این مقام سخن‏هاى قابل تأمل دارد. از فحواى کلام او بر مى‏آید که پس از گروش اباکالیجار به المؤید همه سپاهیان او نیز اسماعیلى شدند. پدر ابونصربن عمران (المؤید) اصلاً دیلمى بود که به شیراز آمد. ابونصر در شیراز چشم به جهان گشود و در آن‏جا بر آمدو به کیش پدر رفت و «اباکالیجار را گمراه کرد و در مذهب سبعى آورد».(14)
یکى از علماى شیراز، قاضى عبدالله نام، از غیرت دین و سنت حیلتى ساخت تا دفع آن داعى کند. با اباکالیجار خلوت کرد و گفت:
«تورا معلوم است که کار ملک نازکى دارد و این ابونصربن عمران مستولى گشت و همه لشکر توتبع او شدند. اگر این مرد خواهد که ملک از تو بگرداند، به یک ساعت تواند کردن و همه لشکر تو متابعت او نمایند.»(15)
اباکالیجار را دغدغه فرا گرفت و به اندیشه فرو رفت و چاره را با تدبیر قاضى یاد شده، در تبعید و طرد المؤید دید.
المؤیدفى‏الدین شیرازى از راه شامات راهى مصر شد. المؤید علت دستگیرى و طرد را در حکمى مى‏داند که اباکالیجار از خلیفه بغداد دریافت کرد. المؤید در مناظره و مباحثه توانا بوده و در محضر اباکالیجار با بسیارى از علماى معتزلى و سنى مباحثه داشته و بر آن‏ها پیشى گرفته بود. ناصرخسرو از شاگردان المؤید بود و در اشعارى استاد خود را ستوده است.
با رفتن المؤید، سرزمین فارس خالى از داعى اسماعیلى نماند، چون چندى بعد در روزگار ترکان از داعیانى چون عبدالملک عطاش و پسر وى احمد سراغ داریم که در این خطه به فعالیت تبلیغاتى خود مشغول بوده‏اند.
4. خراسان و ماوراء النهر
دعوت اسماعیلى در خراسان و ماوراءالنهر از اواخر قرن سوم هجرى شروع شد. نخستین داعى آن‏ها در این سرزمین ابوعبدالله خادم بود. ابوعبدالله با بهره‏گیرى از زمینه سازى‏هاى تبلیغاتى غیاث در این منطقه، کانون فعالیت خود را نیشابور قرار داد.
پس از او امر دعوت به دست ابوسعید شعرانى افتاد که از طرف عبیدالله مهدى برگزیده شده بود(16) (307 ه). اما معروف‏ترین داعى خراسان و ماوراءالنهر، حسین‏بن‏على مروالرودى بود که خود از طبقه متمکن جامعه به شمار مى‏آمد. کانون فعالیت او مروالرود بود. مروالرودى را غیاث به کیش اسماعیلى در آورده بود. او میان آل‏سامان حشمت و شوکتى داشت و بیراه نیست که گروش تعدادى از سامانیان به آیین اسماعیلى به دست او صورت پذیرفته باشد.(17) مروالرودى به هنگام مرگ، محمد نخشبى (نسفى) را جانشین خود قرار داد که مردى متکلم و توانا در فلسفه بود. خلقى بسیار از مردم خراسان بدو گرویدند. وى به بخارا و سمرقند رفت و سپس راهى نخشب (نسف) شد و بوبکر نخشبى را که ندیم امیر سامانى بود، وارد کیش باطنى کرد. سپس اشعث، دبیر خاص و ابومنصور چغانى، عارض و آتیاش، صاحب خاص را نیز به کیش اسماعیلى در آورد.(18) ابن‏سواده داعى دیگر اسماعیلى نیز بدو پیوست و به کمک او شتافت.
دامنه فعالیت نسفى تا بخارا کشیده شد و رئیس بخارا و صاحب خراج و وجوهان شهر و بازارها و حسن ملک از خواص امیر سامانى و والى ایلاق و على زراد، وکیل خاص را هم وارد آیین اسماعیلى کرد. این افراد نوکیش به قدرى در امیر سامانى دمیدند تا بالاخره دیدار نسفى را شائق شد. نسفى در خلوت و جلوت به تبلیغ آیین باطنى پرداخت تا بالاخره نصربن احمد دعوت او را اجابت کرد و نسفى «چنان مستولى گشت که وزیرانگیز و وزیرنشان شد و پادشاه آن کردى که او گفتى.»(19)
چون اقتدار نسفى اوج گرفت، دعوت آشکار کرد و علنا به تبلیغ و دعوت اسماعیلى پرداخت و این امر چیزى نبود که موافق حال علماى اهل سنت و قضات شهر و نواحى باشد و ببینند که پادشاه قرمطى شده است. پس به سپهسالار رساندند که:
«دریاب که مسلمانى در ماوراءالنهر خراب شد و این مردک نخشبى پادشاه را از راه ببرد و قرمطى کرد.»(20)
توطئه‏اى چیده شد و با هم‏پشتى و یارى نوح‏بن‏نصر، نصربن‏احمد را از کارها بر کنار ساخته و نوح را به تخت نشاندند و: «در وقت بتاختند و محمد نخشبى را که داعى بود، بیاوردند و گردن بزدند. پس حسن ملک را و ابومنصور چغانى را و اشعث را با چند امیر که باطنى شده بودند، گردن بزدند.»(21)
هفت شبانه روز در بخارا و اطراف آن به غارت و قتل پرداختند و باطنیان را از دم تیغ گذراندند(331ه). این قتل‏عام ضربه هولناکى بر پیکره دعوت اسماعیلى در ماوراءالنهر و خراسان وارد ساخت، ولى آن را از ریشه نخشکاند، چون فعالیت اسماعیلیان بعدا نیز در این دیار پیگیرى شد، چنان که گزارش نظام الملک درباره بسط و گسترش دعوت آن‏ها در خراسان و ماوراءالنهر حاکى از این قضایا است.
از این‏ها گذشته خبر داریم که در سال 436 ه . بُغراخان، صاحب ماوراءالنهر قتل عام شدیدى از اسماعیلیان راه انداخت. اسماعیلیان در این روزگار مردم را به امامت مستنصربالله فاطمى فرا مى‏خواندند.(22) پس از نسفى پسر او معروف به دهقان از جمله داعیان فعال اسماعیلى در خراسان و ماوراءالنهر به شمار مى‏رفت.
5. سیستان
بعید نمى‏نماید که ابویعقوب سجستانى از خراسان راهى سیستان شده و امر دعوت را در آن‏جا دنبال کرده باشد. فعالیت و تبلیغات داعیان اسماعیلى در ناحیه هرات و غور و سیستان حرف و حدیث دیگرى بود. در سال 295 ه . والى هرات به امیراسماعیل سامانى خبر داد که مردى به نام ابوهلال درکوهپایه غور و غرچه خروج کرده و مذهب قرمطیان آشکار ساخته و مردم بر او مجتمع شده و سراى خود را دارالعدل نامیده و روستاییان روى بدو نهاده‏اند.(23) بیش‏تر این روستاییان را شبانان و کشاورزان تشکیل مى‏دادند.
امیراسماعیل سامانى در سرکوبى ابوهلال لحظه‏اى درنگ نکرد و با ساز و برگ و خواسته، او را منکوب ساخت و همه را بکشت.
صاحب تاریخ سیستان ابوهلال را از خوارج و از یاران یعقوب لیث صفار به شمار آورده است.(24)
از داعیان دیگر قرمطى در هرات دنبکى و نیز ولید را باید نام برد.(25) در تاریخ سیستان به سال 489 ه . خبر از آمدن لشکر قرمطیان به سیستان رفته که لشکر سیستان 1400 کس از آن‏ها را قتل عام کرده است.(26) باز در صفر سال 495 ه . قرمطیان وارد درق شدند و بوالحسن قاضى را به قتل رساندند.(27) سال‏ها پیش از این ماجرا در سال 354 ه . در هرات واقعه قرمطیان حادث شد و رئیس و مهتر آن‏ها به نام ابوالحسن داوودى به قتل رسید. از داعیان دیگر سیستان اسحاق خنسفوخ بود که امیرخلف سیستانى هلاکش کرد.(28)
قرمطیان و محمود غزنوى
جنبش قرمطیان را در کلیتش، مى‏بایست واکنشى آگاهانه علیه آرمان‏هاى قدرت‏طلبى دانست. از این رو قدرت طلبان صحنه‏هاى تاریخ آن‏ها را بر نتافتند و در هر کجا که امکان یافتند، به سرکوبى و مقابله با آن‏ها برخاستند.
یکى از این قدرت طلبان محمود غزنوى بود که با تدابیر جدیدى، سرزمین‏هاى شرقى ایران را تحت نظارت و حمایت خود گرفت. وى مرد مشهور قرن چهارم هجرى و نیرو دهنده اصلى به کالبد نیمه جان خلافت عباسى بود. او به خوبى مى‏دانست که اوج اقتدار سیاسى در اوضاع خاص جهان اسلام، نیاز مبرم به اقتدار مذهبى دارد. از این‏رو اقتدار سلطنتش را به اقتدار خلافت گره زد و به تقویت آن برخاست. او با تکیه بر معیار جهاد، رقبا را از صحنه راند و بر شکوه و شوکت و ثروت دربار خود افزود. با خشکى و تعصب خاصى مدافع اصول اعتقادى تسنن شد و جز آن را فرو کوبید. کوتاه سخن آن که قرمطى‏کش معروف قرن چهارم هجرى گردید که از «بهر قدر عباسیان در همه جهان قرمطى» مى‏جست و آن چه مى‏یافت، بر دار مى‏کشید.(29)
یکى از کانون‏هاى فعالیت قرمطیان (اسماعیلیه ـ باطنیه) شهر رى بود که در روزگار محمود در اختیار دیلمیان قرار داشت. محمود براى توجیه آرمان‏هاى قدرت طلبى‏اش، الگو و معیار معمول مذهبى خود را پیش کشید. به تعبیر نظام الملک از زبان محمود: «مرا به عراق آمدن نه مقصود گرفتن عراق بود... لیکن از بس که متواتر نبشت‏ها به من مى‏رسد که دیلمان در عراق، فساد و ظلم و بدعت آشکار کرده‏اند و با رعیت هر جاى در شهرها و نواحى، مذاهب زنادقه و بواطنه آشکارا مى‏کنند و رسول خداى را ناسزا گویند و نفى صانع برملا مى‏کنند و نماز و روزه و حج و زکات را منکرند. چون این حال به درستى معلوم گشت، این مهم را بر غزاى هند اختیار کردم و روى به عراق آوردم.»(30)
به سخن گردیزى به امیرمحمود خبر آوردند که در شهر رى و نواحى آن «مردمان باطنى مذهب و قرامطه بسیارند». از این‏رو دستور داد تا کسانى را که بدان مذهب منسوب بودند، حاضر سازند و سنگریز کنند. و «بسیار کس را از اهل آن مذهب بکشت و بعضى را به سمت و سوى خراسان فرستاد. تا مردن، اندر قلعه و حبس‏هاى او بودند.»(31)
از این‏ها گذشته «مقدار پنجاه خروار دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه از سراهاى ایشان بیرون آورد و زیر درخت‏هاى آویختگان بفرمود سوختن.»(32)
محمود در مبارزه با قرمطیان و اسماعیلیان «جاسوسان برگماشت و از مواضع و مجامع آنان تجسس به عمل آورد واز اماکن و مساکن متفرق و شهرهاى مختلف همه را به درگاه آوردند و بر درخت برکشیدند و سنگسار کردند و طایفه ایشان را تتبع کرد تا همه را نیست گردانید و سیاست فرمود.»(33)
قضیه بدین‏جا خاتمه نیافت. خلیفه عباسى در وجود محمود فردى را مى‏دید که مى‏توانست اعتبار و حیثیت بر باد رفته خلافت عباسى را بر گرداند و بر اعتبار آن بیفزاید. برخوردهاى جزمى محمود غزنوى با شیوه و اسلوب حکومتى او بیش‏تر همخوانى داشت. از این رو به تشدید و تحریک این برخوردها پرداخت و محمود نیز سلیقه او را به خوبى پاسخ گفت. وضع سیاسى ـ اجتماعى و حتى اقتصادى خلافت پس از دوران آل‏بویه مختل بود. خلیفه بر پایه‏هاى چوبین گذشته تکیه داشت. او با اتکا به ضابطه‏هاى تسنن در صدد ترمیم این پایه‏هاى سست و شکننده بر آمد. ضابطه‏هایش را به محمود غزنوى القا کرد و محمود به نام او پیشقدم شد.
حسنک وزیر
نفوذ و رخنه قرمطیان دامن دولت محمود را نیز گرفت. آیا آن‏ها توانسته بودند به درون تشکیلات محمود نقبى بزنند و دل وزیر او امیرحسنک را بربایند؟ فرض این که حسنک وزیر را با اعمال و اعتقادات قرمطیان آشنایى و قرابتى بوده، دور از ذهن نیست. از سوى دیگر اقتدار خلفاى فاطمى در این زمان در اوج بود و اقتدار خلفاى عباسى در افول، و این مى‏توانست براى مردان سیاست پیشه‏اى چون سلطان محمود و حسنک وزیر فریبنده باشد تا دامن دولت غزنوى را به دامن دولت فاطمى پیوند زنند. دولت فاطمى هم خواهان چنین پیوندى بود، چون کافى بود محمود غزنوى، منشور سلطنت خود را از دست خلیفه فاطمى دریافت مى‏داشت و آن وقت کلید دروازه سرزمین‏هاى شرقى خلافت عباسى در ید قدرت آن‏ها قرار مى‏گرفت. فاطمیان پیش‏تر در دوران آل بویه خواسته بودند از راه رخنه و نفوذ و پیوند دوستى با آل‏بویه به چنین هدفى دست یابند، ولى آل بویه که آن‏ها را رقیب بالقوه‏اى براى قدرت خود مى‏دانستند، دعوت دوستى آن‏ها را اجابت نکرده بودند.
سخن به درازا نبریم. قتل تاهرتى، داعى فاطمى به دست محمود غزنوى، خلیفه فاطمى را از ارتباط با دولت غزنوى مأیوس نساخت. آن‏ها هم چنان در پى فرصتى براى نزدیکى به محمود بودند. سفر حج حسن بن محمد میکال (امیرحسنک) در سال 416 ه این فرصت را در اختیار آن‏ها قرار داد. از گفته گردیزى مدد مى‏گیریم که امیرحسن‏بن‏محمد میکال «چون از حج باز آمد به راه شام، از آن چه راه بادیه شوریده بود، از شام به مصر رفت و از عزیز مصر خلعت ستد. او را متهم کردند که او به عزیز مصر میل کرد و بدین تهمت رجم بروى لازم شد.»(34)
حرکت امیرحسنک اگر هم از روى ضرورت سیاسى بود، بر خلیفه عباسى که خود را ولى نعمت دولت غزنوى مى‏شمرد، گران آمد؛ خصوصا که امیرحسنک پس از ستاندن خلعت به بغداد نرفته و از موصل راه گردانیده و به سوى خراسان آمده بود. این عمل، خلیفه را به دل آمده و نیک آزرده بود. به تعبیر بیهقى «از جاى بشده بود و حسنک را قرمطى خوانده بود.»(35) چون این حدیث به گوش محمود غزنوى رسید، بر آشفته که حسنک را «من پرورده‏ام و با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وى قرمطى است، من هم قرمطى باشم... و امیر را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطى خوانده بود خلیفه.»(36)
خلیفه عدول از سنت را مجاز نمى‏شمرد. در گفته و خواسته خود پافشارى کرد. مکاتبات و آمد و شدها فزونى گرفت و آخرش قرار بر این شد که خلعت‏ها و هدایا و طرایف خلیفه فاطمى را که نزد محمود غزنوى فرستاده بود، به بغداد بفرستند تا در حضور خلیفه بسوزانند و این در سال 416 ه . بود. خلعت‏ها را به دستور خلیفه القادر در دروازه نوبى سوزاندند و زر بسیار از آن به دست آمد که به اسم صدقه به فقراى بنى‏هاشم دادند،(37) ولى وحشت و تعصب خلیفه در نهان زیاد مى‏گشت. وقتى که محمود سرش رابه زمین گذاشت، تعصب فروخورده خلیفه جنبید و فرزند محمود، مسعود را در تنگناى انتخاب قرار داد تا حسنک را به جرم قرمطى بودن بردار کشد. مسعود را به تأیید خلیفه نیاز مبرم بود تا پایگاه سلطنتش استوار شود. از سوى دیگر او را با حسنک وزیر میانه‏اى نبود، چون حسنک «به روزگار جوانى ناکردنى‏ها کرده و زبان نگاه ناداشته و این سلطان بزرگ محتشم [امیر مسعود] را خیرخیر بیازرده» بود.(38)
از جهت دیگر دسایس درباریان و از جمله دمیدن‏هاى بوسهل زوزنى که شرارت و زعارتى در طبع داشت، به امیر مسعود، بالاخره اوضاع و احوال را علیه حسنک برگرداند و او را به پاى دار کشانید. به تعبیر خود او:
«جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمى مرگ است. اگر امروز اجل رسیده است، کس باز نتواند داشت که بردار کشند یا جز دار؛ که بزرگتر از حسین على نِیَم.»(39)
بدین سان تهمت قرمطى، شوکت نمایى حسنک وزیر را به زوال کشاند و این تهمت بعدا دامن بسیارى از مخالفان سیاسى هیأت‏هاى حاکمه و حتى افراد معمولى را گرفت.(40)
قرمطیان ایران در زمان سلطه ترکان، همگام با تحولات سیاسى و اجتماعى و اقتصادى، خود را به روشى نو با نزاریان ایران انطباق دادند و میان آن‏ها به استحاله رفتند و مسیر دیگرى را پیمودند.
پى‏نوشت‏ها:
1 ـ نظام الملک، سیاست نامه (سیرالملوک)، به اهتمام هیوبرت دارک (تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1355ش) ص 283؛ ابن ندیم، الفهرست، ترجمه رضا تجدد (تهران، ابن سینا، 1343ش) ص 2 ـ 351.
2 ـ مقدسى، احسن التقاسیم فى معرفة الاقالیم، ترجمه علینقى منزوى (تهران، شرکت مؤلفان و مترجمان ایران، 1361) بخش دوم، ص 91 ـ 590. درباره مذهب اهالى شهر رى مى‏نویسد: «بیش‏تر مردم رى حنفى و نجّارى هستند مگر روستاییان این قصبه که زعفرانى مذهبند... من خودم ابوعبداله زعفرانى را پس از آن که از مذهب پدرانش برگشته و به مذهب نجاریان روى آورده بود، دیدم که مردم روستا از وى دورى مى‏کردند.»
3 ـ نظام الملک، پیشین، ص 6 ـ 285.
4 ـ ابن اثیر، الکامل فى تاریخ، (بیروت، بى نا، 1399ق) المجلد الثامن، ص 103.
5 ـ همان، ص 144.
6 ـ نظام الملک، پیشین، ص 287.
7 ـ همان.
8 ـ رشید الدین فضل‏الله، جامع التواریخ، به اهتمام محمدتقى دانش پژوه و محمد مدرسى زنجانى (تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1356) ص 12.
9 ـ ابن ندیم، الفهرست، ص 354.
10 ـ ابن مسکویه، تجارب الامم، تصحیح آمدروز (مصر، بى‏نا، 1332ق) الجزء الاول.
11 ـ p. 161 .Minorsky, Studies in caucasion History, (london, 1953)
12 ـ نظام الملک، پیشین، ص 296.
13 ـ عبدالقاهر بغدادى، الفرق بین الفرق، به اهتمام محمدجواد مشکور (تهران، بى نا، 1358) ص 202
14 ـ ابن بلخى، فارسنامه، تصحیح گاى لسترنج (کمبریج، مطبعه دارالفنون، 1339/1921) ص 119.
15 ـ همان.
16 ـ ابن ندیم، پیشین، ص 351؛ رشیدالدین فضل الله، جامع التواریخ، پیشین، ص 12.
17 ـ عبدالقاهر بغدادى، پیشین، ص 203.
18 ـ نظام الملک، پیشین، ص 8 ـ 287.
19 ـ همان، ص 289.
20 ـ همان.
21 ـ همان، ص 295.
22 ـ ابن‏اثیر، پیشین، المجلد التاسع، ص 524.
23 ـ نظام الملک، پیشین، ص 297.
24 ـ مجهول المؤلف، تاریخ سیستان، تصحیح ملک الشعراى بهار، (تهران، کتابفروشى زوار، بى‏تا) ص 225.
25 ـ عبدالجلیل قزوینى رازى، نقض، تصحیح میرجلال‏الدین محدث ارموى (تهران، انجمن آثار ملى، 1358) ص 312.
26 ـ تاریخ سیستان، ص 388.
27 ـ معین‏الدین‏محمد اسفزارى، روضات‏الجنات فى اوصاف مدینه هرات، به اهتمام سید محمدکاظم امام (تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1338ش) بخش یکم، ص 386.
28 ـ عبدالجلیل قزوینى رازى، پیشین، ص 312.
29 ـ ابوالفضل بیهقى، تاریخ بیهقى، تصحیح على اکبر فیاض (تهران، انتشارات گام، 1356ش) ص 183.
30 ـ نظام‏الملک، پیشین ص 87.
31 ـ گردیزى، زین الاخبار (تاریخ گردیزى)، تصحیح عبدالحى حبیبى (تهران، دنیاى کتاب، 1363ش) ص 418.
32 ـ مجمل التواریخ، ص 404؛ ابن‏جوزى، المنتظم فى تاریخ الملوک و الامم، (حیدرآباد دکن، مطبعه عثمانیه، 1357ق) المجلد السابع، ص 40 ـ 38: نامه‏اى که محمود غزنوى به خلیفه نوشته و در آن به بعضى از وقایع از زبان خود اشاره کرده است.
33 ـ جرفاذقانى، ترجمه تاریخ یمینى، به کوشش جعفر شعار (تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1357ش) ص 370.
34 ـ گردیزى، پیشین، ص 5 ـ 424.
35 ـ بیهقى، پیشین، ص 183.
36 ـ همان.
37 ـ ابن اثیر، پیشین، المجلد السابع، ص 350.
38 ـ بیهقى، پیشین، ص 64.
39 ـ همان، ص 184.
40 ـ داستانى در مجمل فصیحى گویاى احوال روحى و سیاسى و مذهبى محمود غزنوى است. او در اواخر عمرش شنید که مردى در نیشابور ثروتى هنگفت به هم زده، طمع در آن بست. مرد را حاضر کرد و گفت: شنیده‏ام قرمطى شده‏اى؟ مرد جواب داد: قرمطى نیستم، بلکه گناهم آن است که ثروت فراوانى دارم. هر چه دارم از من بستان و بدنامم مکن. و محمود نیز آن کرد. فصیحى خوافى، مجمل، چاپ محمود فرخ، (مشهد، 1337ش) ج 2، ص 249.
منابع
ـ ابن اثیر، الکامل فى التاریخ (بیروت، بى‏نا، 1399 ق) المجلد الثامن.
ـ ابن بلخى، فارسنامه، تصحیح گاى لسترنج (کمبریج، دارالفنون، 1921 م).
ـ ابن جوزى، المنتظم فى تاریخ الملوک و الامم، (حیدر آباد دکن، مطبعه عثمانیه، 1357 ق) المجلد السابع.
ـ ابن مسکویه، تجارب الامم، تصحیح آمدروز (مصر، بى‏نا، 1332 ق) الجزء الاوّل.
ـ ابن ندیم، الفهرست، ترجمه رضا تجدد (تهران، ابن سینا، 1343 ش).
ـ بغدادى، عبدالقاهر، الفرق بین الفرق، به اهتمام محمد جواد مشکور (تهران، بى‏نا، 1358).
ـ بیهقى، ابوالفضل، تاریخ بیهقى، تصحیح على‏اکبر فیاض، (تهران، گام، 1356 ش).
ـ جرفاذقانى، ترجمه تاریخ یمینى، به کوشش جعفر شعار (تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1357).
ـ زمجى اسفزارى، معین‏الدین، روضات الجنات فى اوصاف مدینه هرات، به اهتمام محمد کاظم امام، بخش یکم (تهران، دانشگاه تهران، 1338).
ـ فصیحى خوافى، مجمل التواریخ (مشهد، چاپ محمود فرخ، 1337) ج 2.
ـ فضل‏الله، رشیدالدین، جامع التواریخ (بخش اسماعیلیان، فاطمیان...) به اهتمام محمدتقى دانش پژوه و محمد مدرسى زنجانى (تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1356).
ـ قزوینى رازى، عبدالجلیل، نقض، تصحیح میر جلال الدین محدث ارموى(تهران، انجمن آثار ملى، 1358).
ـ گردیزى، زین الاخبار، تصحیح عبدالحى حبیبى (تهران، دنیاى کتاب، 1363).
ـ مجهول المؤلف، تاریخ سیستان، تصحیح ملک الشعراى بهار (تهران، زوار، بى تا).
ـ مجهول المؤلف، مجمل التواریخ و القصص، به اهتمام ملک الشعراى بهار (تهران، کلاله خاور، 1318).
ـ مقدسى، احسن التقاسیم فى معرفة الاقالیم، ترجمه علینقى منزوى(تهران، شرکت مولفان و ترجمان ایران، 1361) بخش دوم.
ـ نظام الملک، سیاست نامه، به اهتمام هیوبرت دارک (تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1355).
- Minorsky, studies in caucasian History, London, 1953.

تبلیغات