آرشیو

آرشیو شماره ها:
۹۰

چکیده

متن

مورخان بسیارى، پى‏درپى به موضوع شورش عباسیان به عنوان یکى از برجسته‏ترین ماجراهاى تاریخ صدر اسلام پرداخته‏اند با این‏همه، هنوز پاسخ‏هاى قانع کننده‏اى به بسیارى از پرسش‏هاى مربوط به این موضوع داده نشده است و هم‏چنان برگه‏هاى ناگشوده از این تاریخ پرحادثه، پیش‏روى محققان و پژوهشگران قرار دارد.
در این مقاله، با معرفى یکى از بزرگ‏ترین مبلغان این نهضت، بکیربن‏ماهان، سعى شده است نقش رهبرى وى در هدایت نهضت، ابتدا در کوفه و سپس در خراسان به‏طور دقیق‏ترى مورد توجه قرار گیرد و سیر وقایع در پرتو اطلاعاتى که منابع حول محور رهبرى و نقش ویژه او به دست داده‏اند (با تاکید بر کهن‏ترین منابع و مآخذ موجود)، پیش‏روى خوانندگان قرار گیرد. البته لازم به توضیح است که با مطالعه سرگذشت و نقش برگزیدگان و چهره‏هاى برجسته و به اصطلاح قهرمانان داستان، هرگز نمى‏توان به نمودارى درست و علمى از یک جنبش دست‏یافت، بلکه‏بیشترهواداران‏فرودست‏یک‏نهضت‏هستند که ضمن ایفاى نقش اصلى، ماهیت و مسیر کلى قیام را رقم مى‏زنند. و متاسفانه منابع کهن و تاریخ‏نگارى سنتى همواره از بازشناسى انبوه فرودستان تن زده و تنها به بزرگان کم شمار پرداخته‏اند. با وجود این، نگارنده قصد تبیین ماهیت قیام و بررسى، ابعاد مختلف آن را ندارد، بلکه درپى ارائه برخى نکات ارزشمندى است که تعقیب زندگى سیاسى بکیر به‏دست مى‏دهد. با این امید که این تحقیق زمینه و تمهیدى باشد براى بررسى و پژوهشى جدى‏تر.
نام و نسب بکیر در منابع
بکیربن‏ماهان، ابوهاشم (متوفاحدود 127ه /745م)، از نخستین داعیان و مبلغان بزرگ عباسى بود که در پیشبرد دعوت، نقش مهمى به عهده داشت.
نام و کنیه او در بیشتر منابع به همین صورت مشهور ضبط شده است، (2) اما در آثار مقدسى (3) و ابن‏کثیر (4) نام وى «بکربن‏ماهان‏» و در آثار حمدالله مستوفى (5) و حموى، مؤلف «التاریخ المنصورى‏»، (6) «بکربن‏هامان‏» آمده است. ابن‏خلدون (7) و میرخواند (8) نیز «بکیربن‏هامان‏» ضبط کرده‏اند.
بکیر، ایرانى و از موالى قبیله «بنومسلیه‏» بود. پدرش نیز از موالى همین قبیله بود و در منطقه شام اردن سکونت داشت. (9) قبیله بنومسلیه از شاخه‏هاى بنى‏الحارث و مذحج و منسوب به مسلیة‏بن‏عامربن‏عمرو بود. (10) بنا به گزارش «اخبارالدولة العباسیه‏»، نخستین داعیان بنى عباس از وابستگان بنومسلیه بوده‏اند. (11)
مقدسى او را «مروزى‏» خوانده (12) و سمعانى نام او را ذیل اعلام منسوب به «هرمز فره‏» (قریه‏اى از نواحى مرو) آورده است. (13)
آشنایى و آغاز همکارى با عباسیان
کهن‏ترین منبع درباره ظهور عباسیان، که اطلاعات ارزشمندى درباره داعیان عباسى از جمله بکیربن‏ماهان به‏دست مى‏دهد، کتاب اخبارالدولة العباسیه، از نویسنده‏اى ناشناس است که ظاهرا در قرن سوم هجرى نوشته شده است. بر پایه اطلاعلات این کتاب، هنگامى که نخستین داعیان و پیروان دعوت، در زمان محمدبن‏على‏بن عبدالله‏بن‏عباس، شناسایى مى‏شدند و نامشان نوشته مى‏شد، نام بکیر نیز در میان آنان بود. (14) او در فتح جرجان با گروهى از بنومسلیه همراه یزیدبن‏مهلب (مقتول 102ه /720م) پس از مرگ میسرة الرحال یا میسرة النبال (ابورباح/ابوریاح) و به قول ابوحنیفه دینورى (16) ، میسرة‏العبدى، زعامت داعیان را در کوفه، سالم‏بن‏بجیر، به عهده گرفت. هواداران نهضت از بکیر خواستند که نامه ایشان را به محمدبن‏على برساند. بکیر آماده عزیمت‏به شام بود که خبر رسید برادرش یزیدبن‏ماهان در سند وفات یافته و مال فراوانى به ارث گذاشته است. اطرافیان اصرار کردند که ماموریت را رها کند و براى گرفتن سهم خود به سند رود. اما وى با بیان این‏که «دنیا را بر آخرت مقدم نمى‏دارد و براى رفتن به سند باید ابتدا از امام و صاحبش کسب اجازه کند»، رهسپار دمشق شد و براى این‏که مقصود خود را از سفر پنهان دارد، در زى عطر فروشان، در روستاهاى دمشق به فروش عطر مشغول شد. پس از مدتى به حمیمه رفت. آن‏جا توسط ابراهیم‏بن‏سلمه (از نزدیکان محمدبن‏على) که پیش‏تر با دایى او در کوفه آشنا بود، به محمدبن‏على معرفى شد و نامه سالم و دیگر شیعیان را به او رساند. محمدبن‏على او و یارانش را به صبر و خویشتن‏دارى و امید به آینده دعوت کرد و به او گفت که کار بازرگانى را هم‏چنان ادامه دهد. بکیر مبلغ 190 دینارى را که شیعیان کوفه با او فرستاده بودند، به اضافه گردن‏بندى طلا و پارچه‏اى دستباف که زنى به نام «ام الفضل‏» فرستاده بود، به محمدبن‏على تسلیم کرد و این نخستین مالى بود که از سوى شیعیان کوفه توسط بکیربن‏ماهان فرستاده مى‏شد. پس از آن، محمدبن‏على، بکیر را بیش از دیگران به خود نزدیک کرد، طورى که بیش از همه با او به خلوت مى‏نشست تا آن‏جاکه عبدالله‏بن‏على گفته بود: «این عطار محمدبن‏على را از ما گرفته است‏». (17)
چگونگى پیوستن خراسانیان به دعوت عباسى
بکیر، هنگام بازگشت‏به عراق، درباره علاقه مردم خراسان به خاندان پیامبر (ص) با محمدبن‏على چنین سخن گفت: «سراسر جهان را گشته‏ام و به خراسان رفته‏ام... هرگز کسانى را این‏چنین شیفته خاندان پیامبر ندیدم که مردم مشرق! در آن‏جا با یک ایرانى برخوردم. شنیدم به فارسى مى‏گفت: هرگز کسانى را به گمراهى عربان ندیده‏ام. پیامبر ایشان در گذشت و قدرت او به دست دیگران جز از خاندان او افتاد... چرا خاندان پیامبر را پیدا نمى‏کنید. قدرت را بدیشان باز نمى‏گردانید؟ من ضمانت مى‏کنم که هموطنان من در این امر با شما همداستان خواهند شد». هم‏چنین بکیر ماجراى دیدار خود با سلیمان‏بن‏کثیر مروزى و دوستى و محبت او را نسبت‏به پیامبر (ص) نقل کرد و پیشنهاد کرد که امر دعوت در خراسان بنیان نهاده شود. محمدبن‏على پس از شنیدن این سخنان امیدوار کننده به بکیر گفت: «اى اباهاشم! دعوت ما مشرقى است و یاران ما نیز اهل مشرق‏اند و پرچم‏هاى ما سیاه است‏» و احادیثى از پیامبر (ص) و عبدالله‏بن‏عباس در تایید این مطلب روایت کرد. (18) این روایت اگر صحیح باشد نشان مى‏دهد که تا این زمان، نهضت عباسى تنها به عنوان یک نهضت ضد اموى در میان پیروان اندک آن، شناخته شده و آینده آن به طور روشن، طراحى و تبیین نشده بود. کوفه نیز به جهت نفوذ آل ابى‏طالب، محل مناسبى براى دعوت خاندان عباس نبود (چنان‏که تا آن زمان تعداد گروندگان به نهضت عباسى کمتر از سى نفر بوده است) (19) و گویا اول‏بار به پیشنهاد بکیر، سران نهضت متوجه خراسان شدند و برآن شدند تا منافع خود را با خراسان پیوند دهند.
موضع عباسیان در برابر قیام‏هاى علویان
نکته دیگر شایان توجه در این روایت این است که در خراسان، مردم (چه عرب‏ها و چه ایرانیان) بیشتر از شیعه پشتیبانى مى‏کرده و خواهان سپردن حکومت‏به دست‏یکى از خاندان پیامبر بوده‏اند.
روایتى دیگر از بلاذرى این نکته را تایید مى‏کند; او مى‏گوید: «سران و اشراف خراسان به عبدالملک نوشتند که خراسان از کشاکش و پیکار رها نخواهد شد مگر با فرمانروایى از قریش‏». (20) هرچند جهت دقیق این احساسات آشکار نشده است لیکن خراسانیان در پیشرفت دعوت داعیان و سران عباسى، از این نکته بهره بسیار بردند. طرفه آن‏که رهبران نهضت ضمن استفاده از این احساسات و بهره‏گیرى از نیروى جنبش‏هاى علوى (همچون قیام زید و یحیى) به نفع خود، از پیوستن هواخواهان و پیروان خود به این قیام‏ها بیم داشتند و به شخصیت‏هاى مبارز علوى، چون رقیبى‏سخت مى‏نگریستند; از این‏رو با نظارت دقیق و نظم و سازماندهى ویژه از اتلاف نیروهاى هواداران خود به نفع رقیبان ممانعت مى‏کردند. چنان‏که در جریان دیدار نخست که مؤلف اخبارالدولة العباسیه به تفصیل به آن پرداخته، محمدبن‏على به بکیر سفارش کرد که دعوت را از خراسان آغاز کند و تا به جرجان نرسیده امر خود را فاش نسازد و دعوت زیر عنوان کلى «الرضا من آل محمد» صورت گیرد و درباره فرد خاصى صحبت نشود. (21) لیکن چون بیم آن مى‏رفت که خراسانیان به قیام‏هاى علویان متمایل شوند و تلاش عباسیان به نفع آل ابى‏طالب تمام گردد و نیز کنترل آینده نهضت از دست‏سران عباسى خارج شود، محمد به شدت بکیر را از همکارى و همسویى با قیام‏ها و تحرکات آل ابى‏طالب برحذر داشت. استدلال او این بود که این‏گونه حرکت‏هاى آشکار جز نابودى و هلاکت‏حاصل دیگرى در بر نخواهد داشت و ما (عباسیان) به موقع انتقام خون آنان را از بنى‏امیه خواهیم ستاند. (22)
در این دیدار نیز به او اجازه داد که براى گرفتن ارث خود به سند رود. این ملاقات حدود سال 100ه /719م در زمان حکومت عمربن‏عبدالعزیز (99-101ه ) اتفاق افتاده است. (23)
دعوت عباسى در خراسان
بکیر پس از بازگشت از شام و ملاقات با سالم و یارانش در کوفه و تسلیم نامه و پیام محمدبن‏على به آنان به همراه سعیدالحرسى، به سوى خراسان حرکت کرد و امر دعوت را در آن‏جا بنیان نهاد. پس از مدتى از راه سیستان به سند رفت. در آن‏جا مترجم جنیدبن‏عبدالرحمان (والى یزیدبن‏عبدالملک برسند) شد و در نتیجه این مصاحبت و میراثى که برادرش به جاى گذاشته بود، صاحب مال فراوانى شد. (24) بنابه گزارش طبرى، آشنایى بکیر با جنبش عباسى پس از بازگشت وى از سند (سال 105ه ) بوده و او پیش از پیوستن به نهضت، مترجم جنید بوده است. (25)
به هر روى، بکیر پس‏از بازگشت از سند، به خراسان درآمد و طبق توصیه محمدبن‏على دعوت را از آن‏جا آغاز کرد: یک ماه در جرجان توقف کرد، سپس به مرو رفت و با سلیمان‏بن‏کثیر که پیش‏تر با او آشنایى داشت، دیدار کرد. در آن‏جا دوستان سلیمان‏بن‏کثیر و نیز جمعى از بنوخزاعه با او بیعت کردند. (26) به نظر مى‏رسد از این پس، هواداران نهضت و نیز داعیان عباسى، ملزم به اطاعت از بکیر و همکارى با او بودند، چنان‏که محمدبن‏على، هنگامى که زیادبن‏ابى‏عکرمه را به سوى خراسان گسیل مى‏داشت‏به این نکته تاکید فراوان کرد. (27) براساس روایتى در اخبار الدولة العباسیه، نفوذ بکیر بدان‏جا رسیده بود که محمدبن‏على راى و نظر او را بر سالم‏بن‏بجیر مقدم داشته راى او را تایید کرد: سالم که پیش از بکیر، رهبر شیعیان کوفه بود و بکیر در آغاز کار به عنوان نامه‏رسان و پیک او با محمدبن‏على آشنا شده بود، خواهان انتشار دعوت میان اهل شام بود. اما بکیر او را از این کار منع مى‏کرد. وقتى که براى رفع اختلاف و تصمیم نهایى نزد محمدبن‏على رفتند، وى نظر بکیر را پذیرفت و ضمن برشمردن مشکلات و موانع دعوت در شام و عراق، خراسان و خراسانیان را بسیار تجلیل کرد و تاکید کرد که مهد و مرکز دعوت خراسان است. (28)
در سال 118ه /736م، بکیر شخصى به نام «عماربن‏یزید» و یا به قول مقدسى، (29) «عماربن‏بدیل‏» را براى تبلیغ به خراسان فرستاد. وى در مرو نام خود را به «خداش‏» و یا به ضبط ابن‏خلدون (30) به «خراش‏» تغییر داد. پس از مدتى به سنت «خرمدینان‏» زنان مردم را بر یکدیگر مباح دانست و گفت که این دستور محمدبن‏على است. برخى منابع، او را از مسیحیان نو مسلمان کوفه معرفى کرده‏اند. (31) در سال 120ه محمدبن‏على بکیر را نزد خراسانیان فرستاد و به آن‏ها نامه نوشت و خبر داد که خداش بر خلاف سیرت و روش او عمل کرده است. خراسانیان بکیر را انکار و تحقیر کردند. ناچار محمدبن‏على بار دیگر او را به سوى آنان گسیل داشت و این بار چند عصا به او داد که بعضى آهنین و بعضى مسین بودند. بکیر رفت و شیعیان را گرد آورد و به هر یک عصایى داد. آنان فهمیدند که برخلاف روش محمدبن‏على بوده‏اند و بازگشتند و توبه کردند. (32)
به روایت مقدسى (33) محمدبن‏على ابتدا نامه‏اى که در آن تنها جمله «بسم‏الله الرحمن الرحیم‏» نوشته شده بود، براى خراسانیان فرستاد و چون منظور وى را دریافتند، بکیر را با عصاها نزد آنان فرستاد. به گفته وى، این عصاها، رمز و نشانه‏اى میان محمدبن‏على در اخبار الدولة العباسیه، (35) متن نامه محمدبن‏على به اهل خراسان و تبرى جستن از خداش آمده، لیکن درباره رویگردانى نخستین خراسانیان‏و موضوع عصاها اشاره‏اى نشده است. هم‏چنین نامه‏اى از سوى‏محمدبن‏على به اهل خراسان در کتاب ثبت‏شده است و از آن‏جا که بر تعظیم بکیر و دعوت هواداران به اطاعت و فرمانبردارى از او آشکارا تاکید شده است، به نظر مى‏رسد به ماجراى نافرمانى خراسانیان و تحقیر و انکار بکیر از جانب آنان که در منابع پیشین به آن اشاره شده، مربوط باشد. نامه با این جملات آغاز شده است: «من بکیربن‏ماهان را که پاره تن من است، به سوى شما فرستاده‏ام. او را گردن نهید و سخنان او را گوش دهید، زیرا او از نجباء الله است، در حکم زبان من است و مورد اعتماد من...». (36)
پس از نضج‏گیرى و توسعه دعوت در خراسان، به علت تعدد و کثرت داعیان و رسولان در مناطق مختلف، امور پریشان و نابه‏سامان و اداره امر دعوت مشکل شده بود. از این‏رو بکیر تمام شیعیان بنى عباس را در خانه سلیمان‏بن‏کثیر جمع کرد و دوازده نقیب از میان آنان برگزید و تاکید کرد که به تاسى از سنت پیامبر اکرم (ص) و سنت موسى و بنى اسرائیل، چنین تصمیمى گرفته است. (37) وى دوازده بدل یا جانشین به نام «نظراءالنقبا» نیز برگزید که جاى نقیبان را در صورت مرگ یا برکنارى، مى‏گرفتند. زیردستان نقیبان 58 تن داعى بودند (که این شماره را به ظاهر با دوازده نقیب، براى رسیدن به هفتاد که مطابق سنت پیامبر باشد، برگزیده بودند)، اینان بدین ترتیب توزیع مى‏شدند: چهل تن براى مرو، هفت تن براى ابیورد، شش تن براى نسا و دو تن براى بلخ و یک تن براى مروالرود و خوارزم و آمل.
اما انتخاب دوازده نقیب را مقدسى (38) و ابن‏خلدون (39) به «ابامحمدالصادق‏» فرستاده بکیر در «مروالرود» نسبت‏داده‏اند و هم‏چنین گزارش کرده‏اند که سرانجام خبر نقیبان به اسدبن‏عبدالله قسرى (د 120ه )،والى اموى خراسان رسید. اسد عده‏اى از آنان را دستگیر کرد و دست و پایشان را برید و به دار آویخت (40) . طبرى، ابن‏اثیر و ابن‏جوزى، این اتفاق را در ذیل حوادث 107ه آورده‏اند. (41) حمدالله مستوفى، به اشتباه نام بکیر را نیز در زمره کسانى ذکر کرده است که دست و پایشان بریده شد! (42)
بکیر در دومین بیعت همگانى، هزینه تبلیغات و نیاز مالى محمدبن‏على را جهت نشر دعوت مطرح کرد و از شیعیان و هواداران خواست تا هم‏چنان‏که جان خود را در این راه نهاده‏اند، با اموال خود نیز امر دعوت را پشتیبانى کنند. در نتیجه این در خواست، مال فراوانى جمع شد. بکیر، سلیمان‏بن‏کثیر را به جاى خود به سرپرستى امور گماشت و خود با عده‏اى از شیعیان، نخست‏به کوفه رفت و پس از اقامت کوتاهى، به همراهى دامادش ابوسلمه حفص‏بن‏سلیمانى خلال، روى به شام نهاد و اموال را تسلیم محمدبن‏على کرد. (43)
در سال 122ه ، زیدبن‏على در کوفه قیام کرد. بکیر ضمن نقل سخنان محمدبن‏على دراین‏باره، یاران خود را از هرگونه اظهار نظر و دخالت در امر زید برحذر داشت و به گفته مؤلف اخبارالدولة العباسیه، پیشگویانه اظهار داشت: «زید را در کناسه به دار آویخته مى‏بینم‏». سپس با یاران خود رهسپار حیره شد و تا فرجام کار زید در آن‏جا ماند. (44)
پس از بازگشت‏به خراسان، نصربن‏سیار، والى اموى او را تحت تعقیب قرار داد. وى مدتى را در خانه‏هاى یارانش، پنهانى سپرى کرد. در این مدت داعیانى به مناطق مختلف فرستاد. سپس به عراق و از آن‏جا نزد محمدبن‏على رفت. (45) بکیر در این دیدار که آخرین دیدار او با محمدبن‏على بود، اموال فراوانى را که خراسانیان فرستاده بودند، تسلیم کرد. محمدبن‏على که مرگ خود را نزدیک مى‏دید، وصیت کرد که پس از او فرزندش، ابراهیم، رهبرى نهضت را بر عهده گیرد. هم‏چنین به ابراهیم درباره بکیر سفارش کرد و گفت که او در آشکار و نهان مورد اطمینان است و پس از جانشینش ابوسلمه خلال خواهد بود. درباره قبیله بنومسلیه نیز سخنان ستایش‏آمیزى بر زبان راند و گفت که «قائم از میان ایشان است و به دست مردى از هم ایشان اللعین‏بن‏اللعین (خلیفه اموى) در الکتاف مصر کشته خواهد شد». (46)
محمدبن‏على در سال 124 یا 125ه (و به قولى در 122ه ) در شرات از نواحى شام در شصت‏سالگى وفات یافت. (47) پس از مرگ محمدبن‏على، بکیر مدتى نزد ابراهیم ماند، سپس به سوى خراسان حرکت کرد. ابراهیم نامه‏اى را که حاوى خبر مرگ پدر، و وعظ و امرونهى شیعیان، و تنفیذ مجدد بکیر و امر به اطاعت از دستورات وى بود، همراه او براى خراسانیان فرستاد. (48)
بکیر پس از ملاقات با شیعیان جرجان، از آنان خواست که نمایندگانى را جهت آشنایى و اظهار فرمانبردارى نزد ابراهیم بفرستند. آنان نیز پذیرفتند و عده‏اى همراه بکیر رهسپار عراق شدند. این گروه در 125ه (هنگام درگذشت هشام‏بن‏عبدالملک) در کوفه بودند و پس از درنگى کوتاه در کوفه، به مکه رفتند و در آن‏جا با ابراهیم ملاقات کرده، اموال فراوانى به او تسلیم کردند. در این دیدار برخى از همراهان بکیر از جنایات بنى‏امیه و قتل زید و یارانش اظهار ناراحتى کرده و از زمان ظهور دعوت سؤال کردند. پیش از آن‏که ابراهیم سخنى بگوید، بکیر پاسخ داد: زمان ظهور دعوت، سال 130 است. ابراهیم نظر او را تایید کرد و از آنان خواست تا قبل از موعد، دعوت را آشکار نسازند. این گروه به خراسان بازگشتند و خبر فضل و دانش ابراهیم را به شیعیان آن‏جا رساندند. (49)
پس از بازگشت‏به خراسان، بکیر شیعیان بنى عباس را از خروج یحیى‏بن‏زید (مقتول 125ه ) آگاه کرد و طبق رویه پیشین، آنان را از پیوستن به قیام وى نهى کرد. (50)
مقدمات ظهور دعوت و پایان کار بکیر
پیش‏تر، ابراهیم به بکیر گفته بود که با فرارسیدن سال 130 جامه و درفش را سیاه گردانند و بکیر وقتى براى انجام مقدمات کار به کوفه رفت، او را دستگیر کردند. علت دستگیرى او را مؤلف اخبارالدولة العباسیه شکایت طلبکاران وى دانسته است. (51) لیکن طبرى بر اساس روایتى از طلحه سلمى، فاش شدن کار بکیر و یارانش را در کوفه (در 124ه ) علت این امر بیان کرده است. (52) به هر روى، بکیر، ابوسلمه را سه درفش سیاه سپرد که یکى را به مرو، دیگرى را به جرجان و سومى را به ماوراءالنهر ببرد. (53) ابوسلمه پس از چهار ماه از سفر خراسان بازگشت و با پرداخت دیون بکیر، او را از زندان رهانید. (54)
در همین ایام زندان، بکیر، ابومسلم را از عیسى‏بن‏معقل‏عجلى به چهارصد درهم خرید. (55) بکیر حدود دو ماه پس از آزادى از زندان مریض شد. در بستر بیمارى خبر کشته شدن ولیدبن‏یزید (مقتول 126/744م) به او رسید که بسیار خوشحال شد و سپاس خدا را به جاى آورد. سپس نامه‏اى به ابراهیم نوشت و بدو خبر داد که اولین روز از روزهاى آخرت و آخرین روز از روزهاى دنیا را به‏سر مى‏برد و ابوسلمه خلال را به جانشینى خود و رهبرى داعیان، انتخاب کرده است. (56)
بکیر حدود 127ه درگذشت. (57) بنا به گزارش‏هاى دیگر (58) که درست نمى‏نماید، بکیر پیش از محمدبن‏على درگذشت. بنابراین روایات، بکیر هنگام مرگ، ابوسلمه را جانشین خود کرد و خبر آن را به محمدبن‏على گزارش داد. محمد هم پذیرفت و فرمانى به یاران خود نوشت تا از ابوسلمه اطاعت کنند.
در برخى منابع، سخنان پیشگویانه‏اى به بکیر نسبت داده شده است که به نظر مى‏رسد ساخته راویان متاخر و با انگیزه ترفیع مقام بکیر و با استفاده از شخصیت او جهت توجیه مشروعیت‏خلافت عباسى بوده باشد. از آن جمله است پیشگویى بکیر درباره و نسبت‏دادن سخنى درباره تعداد خلفاى عباسى. (60) هم‏چنین براساس روایتى که مؤلف اخبارالدولة العباسیه (61) نقل کرده است، بکیر به محمدبن‏على گفت که در خواب دیده، از جانب محمد شهاب‏هایى درخشان سراسر دنیا را روشن کرده است. (62) نیز روایت جالب توجهى نقل کرده است که: بکیر نامه‏هاى محمدبن‏على را مى‏شست و با آب آن خمیر درست مى‏کرد و نان مى‏پخت و به همه اهل خانواده‏اش از آن نان مى‏خوراند.
پى‏نوشت‏ها:
1.
2. ر.ک: اخبارالدولة العباسیه، تحقیق عبدالعزیزالدورى و دیگران (بیروت، دارالطلیعه للطباعة و النشر، 1971م) ص 191; طبرى، تاریخ الرسل الملوک (بریل، 1964م); یعقوبى، تاریخ (بیروت، دارصادر، 1960م) ج‏2، ص 319; ابن‏عبدربه، العقدالفرید، تحقیق عبدالمجید الترحینى (بیروت، دارالکتب العلمیه، 1983م) ج 5، ص 223 و عبدالکریم‏بن‏محمدسمعانى، الانساب، تقدیم و تعلیق عبدالله‏عمر البارودى (بیروت، دارالجنان، 1408ه /1988م) ج 5، ص 365.
3. مقدسى، البدءوالتاریخ، تحقیق کلمان هوار (پاریس، 1919م) ج 6، ص 59.
4. ابن‏کثیر، البدایة و النهایة، تحقیق احمدابوملحم و دیگران (بیروت، دارالکتب العلمیه، 1983م) ج 9، ص 353.
5. حمدالله مستوفى، تاریخ گزیده، تحقیق ادوارد براون (تهران، دنیاى کتاب، 1361)ص 23.
6. حموى، التاریخ‏المنصورى، ص .39a
7. ابن‏خلدون، العبر، حاشیه و فهرست‏خلیل شهاده و دیگران (بى‏جا، دارالفکر، 1981م) ج 3، ص 126.
8. میرخواند، تاریخ روضة الصفا (تهران، خیام، بى‏تا) ص 355.
9. اخبار الدولة العباسیه، ص 191.
10. عبدالکریم‏بن‏محمد سمعانى، همان، ص 295 و یاقوت، معجم البلدان، تصحیح فردیناند و وستنفلد (لایپزیک، 1869) ذیل مسلیه.
11. اخبارالدولة العباسیه، ص 191.
12. مقدسى، همان.
13. عبدالکریم‏بن‏محمد سمعانى، همان، ص 635 و ر.ک: یاقوت، همان، ذیل هرمز فره.
14. اخبارالدولة العباسیه، ص 191.
15. همان، ص 191 و 198.
16. ابوحنیفه دینورى، الاخبار الطوال، تحقیق عبدالمنعم عامر (قاهره، وزارة الثقافة و الارشاد القومى، 1960م) ص 332.
17. اخبار الدولة العباسیه، ص 194-196.
18. همان، ص 981-199.
19. ر.ک: همان، ص 196.
20. بلاذرى، فتوح البلدان، تحقیق عبدالله انیس‏الطباع (بیروت، مؤسسة‏المعارف للطباعة و النشر، 1407/1987م) ص 586 و طبرى، همان، ج 2، ص 1355.
21. اخبار الدولة العباسیه، ص 200.
22. همان.
23. همان و مقدسى، همان.
24. اخبار الدولة العباسیه، ص 201.
25. طبرى، همان، ج 9، ص 1467 و ر.ک: ابن‏اثیر، الکامل فى التاریخ (بیروت، دارصادر، 1965م) ج 5، ص 125 و ابن‏خلدون، همان ج 3، ص 126.
26. اخبار الدولة العباسیه، ص 201-202.
27. همان، ص 203.
28. همان، ص 205-206.
29. مقدسى، همان، ج 6، ص 60.
30. ابن‏خلدون، همان، ج 3، ص 126.
31. ابن‏اثیر، همان، ج 5 ، ص 144 و ابن‏خلدون، همان، ص 216.
32. طبرى، همان، ج 9، ص 1588; ابن‏اثیر، همان، ج 5، ص 196 و 218-219 و ر.ک: ابن‏عساکر، تاریخ مدینة دمشق، تحقیق على شیرى (بیروت، دارالفکر، 1415ه /1995م) ج 3، ص 389 و خلیل‏بن‏ایبک‏صفدى، الوافى بالوفیات، به اهتمام هلموت رویتر و دیگران (بى‏جا، دارالنشر، 1402ه /1982م) ج 10، ص 273.
33. مقدسى، همان، ج 6، ص 61.
34. همان.
35. اخبار الدولة العباسیه، ص 212.
36. همان، ص 213.
37. همان، ص 213-215. موارد دیگرى نیز درباره تاسى از سنت‏بنى اسرائیل در میان عباسیان نخستین نقل شده است: مؤلف اخبارالدولة العباسیه، یکى از دلایل انتخاب رنگ سیاه لباس و درفش را، تاسى از داوود (ع) دانسته که هنگام جنگ با جالوت، لباس سیاه به تن داشته است (اخبار الدولة العباسیه، ص 246). داوودبن‏على نیز در روز بیعت‏با سفاح گفت: «امر [خلافت] از میان ما خارج نخواهد شد تا زمانى که آن را به عیسى‏بن‏مسیح (ع) بسپاریم‏» (طبرى، همان، ج 10، ص 33).
38. مقدسى، همان، ج 6، ص 60.
39. ابن‏خلدون، همان، ج 3، ج 125.
40. همان.
41. طبرى، همان ج 9، ص 1488; ابن‏اثیر، همان، ج 5، ص 136 و ابن‏جوزى، المنتظم فى تاریخ‏الملوک و الامم، تحقیق محمدعبدالقادر عطار و دیگران (بیروت، دارالکتب العلمیه، بى‏تا) ج 7، ص 117.
42. حمدالله مستوفى، همان، ص 283.
43. اخبار الدولة العباسیه، ص 223-224.
44. همان، ص 230-231.
45. همان، ص 233.
46. همان، ص 237-238.
47. همان، ص 239 و طبرى، همان، ج 9، ص 1727.
48. اخبارالدولة العباسیه، ص 240; طبرى، همان، 1869; ابن‏جوزى، همان ج 7، ص 252; ابن‏اثیر، همان، ج 5، ص 308; ابن‏کثیر، همان، ج 10، ص 17 و ابن‏خلدون، همان، ج 3، ص 127.
49. اخبار الدولة العباسیه، ص 240-242.
50. همان، ص 242.
51. همان، ص 245.
52. طبرى، همان، ج 9، ص 1726 و ر.ک: ابن‏اثیر، همان، ج 5، ص 257.
53. اخبارالدولة العباسیه، ص 240-242.
54. همان، ص 248.
55. همان، ص 249; طبرى، همان، ج 9، ص 1726; ابن‏جوزى، همان، ج 7، ص 229; ابن‏اثیر، همان، ج 5، ص 257; ابن‏کثیر، همان ،ج 9، ص 353 و ابن‏خلدون، همان، ج 3، ص 128.
56. اخبرالدولة العباسیه، ص 249-250; طبرى، همان ص 1916; ابن‏اثیر، همان، ص 339; ابن‏طقطقا، الفخرى (بیروت، داربیروت، 1980م) ص 154; نخجوانى، تجارب‏السلف، به تصحیح و اهتمام عباس اقبال (تهران، طهورى، 1357) ص 97 و ابن‏خلدون، همان.
57. طبرى، همان.
58. یعقوبى، همان، ج 2، ص 319، و ابوحنیفه دینورى، همان، ص 334.
59. ابن‏عبدربه، همان، ج 5، ص 223-224، و ابن‏اثیر، همان ،ج 5، ص 428.
60. ابن‏عساکر، همان، ج 3، ص 389 و خلیل‏بن‏ایبک‏صفدى، همان، ج 10، ص 273.
61. اخبارالدولة العباسیه، ص 166-167.
62. ابوحنیفه دینورى، همان، ص 334.
یادداشت:
1) عضو دانشنامه جهان اسلام.

تبلیغات