درباره جایگاه استعاره در فلسفه دو دیدگاه رایج است؛ برخی از فلاسفه (بیشتر فیلسوفان تحلیلی) استعاره را قابل حذف دانسته، ایده آل فلسفه را در متونی عاری از استعاره و مبتنی بر کاربرد دقیق و تحت اللفظی کلمات می بینند. برخی دیگر، استعاره را غیرقابل حذف و اساس مفاهیم فلسفی به شمار می آورند. دیده گاه دوم معمولاً به فروکاهی فلسفه به سخن وری صرف، و در نتیجه اسطوره ای، شاعرانه و غیردقیق دانستن فلسفه می انجامد. دریدا با استعاری دانستن زبان و خارج شدن از تقابل کلاسیک استعاری تحت اللفظی، فلسفه را از جنس سخن وری می داند، بدون اینکه بر آن برچسب شاعرانه، غیردقیق و اسطوره ای بزند. دریدا با واسازی استعاره، مرگ استعاره _ و در نتیجه مرگ معنای تحت اللفظی_، و همراه با آن، مرگ فلسفه به معنای کلاسیک و تاریخی آن را اعلام می کند. در این مقاله می خواهیم از این ادعا دفاع کنیم که معنا، از بیرون، زبان را کنترل نمی کند، بلکه خود برآمده از یک نوایی حاصل از خوش ساخت بودن استعاره هاست؛ استعاره هایی که اساس زبان را تشکیل می دهند.
در سنت نقد ادبی (و هنری) مدرن غرب، خواندن متن به عنوان پدیده ای جدی در راستای کشف «حقیقت»، غالبا تحت تاثیر زیبایی شناسی ـ از نوع زیبایی شناسی کانت ـ و با بی توجهی به حضور خواننده/مخاطب، در فرآیند دریافت متن ناکام میماند و به حالتی از «افسردگی» منجر میشود. در مقابل، خوانشی از ادب و هنر می تواند وجود داشته باشد که به دلیل راه گشا بودنش به سوی «حقیقت» هستی، طرب انگیز باشد. این خوانش میباید در بستر عالــم واقعی و احیای همه استعدادهای مرتبط با عالــم واقعی خواننده/مخاطب صورت گیرد تا تاثیرگذاری ادبیات و هنر در مفهوم برگرداندن حس به اعضا و جوارح رخوت زده خواننده/مخاطب گرفتار آمده در عادت و روزمرگی، که ایده و مقصد ویکتور شکلوفسکی منتقد روس بود، تحقق یابد. این نوشته قصد دارد با توجه به یافتههای اندیشمندان پساساختگرای متاثر از فلسفه هایدگر، برای این گونه خوانش وجودی متون ادبی روشی را که شکلوفسکی مدرنیست هوادار آن بود اما به دلیل محدودیت رویکردش نتوانست آن را به طور عملی محقق سازد، پیشنهاد کند.