عقلانیت دینى
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
چکیده یکى از مسائل مهم تاریخ بشرى، مسئله عقلگرایى و دینگرایى است. عدهاى به بهانه عقلگرایى به دین روى خوش نشان نداده و آن را در حاشیه زندگى قرار دادهاند عدهاى نیز به بهانه دیندارى و مصون ماندن از خطرات عقلگرایى به دستاوردهاى عقل بىمهرى نشان دادهاند. گروهى نیز راه سوم را برگزیده، معتقد شدند که عقل و دین دو گوهر وزیناند که انسان به هر دو محتاج است. این مقاله ضمن توضیح انواع عقل، به بیان ویژگىهاى دینى عقل کلى مىپردازد.متن
حقیقت عقل یا عقل حقیقى
شاید براى همه انسانها این سوال بارها مطرح شود که عقل حقیقى چیست. با اینکه هیچ انسانى خود را فاقد عقل نمىداند، بسیار اتفاق افتاده است که دیگران را به کمعقلى یا بىعقلى متهم مىکند.
ظاهرا هرکسى طبق تشخیص عقل خود دست به کار مىزند، اما در عین حال، وقتى کارهاى آدمیان را در مقابل هم قرار مىدهیم، با تضادها و تناقضها روبهرو مىشویم. هر دین، فرقه و حزبى مرام خود را عقلانىتر از سایر احزاب و ادیان مىداند و به آنچه دارد قانع و خشنود است، چنانکه در قرآن کریم آمده است:
«کُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَیْهِمْ فَرِحُونَ» ؛ (روم، 30/32)
هر حزبى بدانچه نزد خود دارد خوشنود است.
اگر ما بخواهیم عقلانى بودن یک مسئله را براساس ادعاى طرفداران آن مسئله بررسى کنیم، هیچگاه به نتیجه صحیح نخواهیم رسید، زیرا در همان حال دهها دلیل از طرف مخالفان آن مسئله در غیرعقلانى و ناصحیح بودن آن ملاحظه خواهیم کرد. علامه محمدتقى جعفرى رحمهالله دراین خصوص مىگوید:
مگر نه این است که با کلمه عقل شاهد هزاران مغالطهها و سفسطهها هستیم؟ خلاصه، همه فعالیتهاى درونى انسان را که عبارت است از انتخاب هدف و به دست آوردن وسیله براى آن هدف، عقل مىنامیم.
ملاحظه مىشود که این یک مفهوم بسیار دامنهدارى است که کوشش حجاج بن یوسف ثقفى را براى بهدست آوردن بهترین وسیله براى ریختن خون هزاران بىگناه نیز شامل مىشود.
این معنا شامل فعالیتهاى على بن ابىطالب علیهالسلام درباره تنظیم امور اجتماع و آسایش هرگونه جاندار در قلمرو زمامدارىاش نیز مىگردد، و کوشش معاویه را براى از بین بردن روح اسلامى و جانشین ساختن نژادپرستى و جهانگیرى تیمورى نیز شامل مىشود، زیرا هر دو انسان از اندیشه درباره هدف انتخاب شده و وسایل مناسبى که در راه وصول به آن هدف هست، بهرهبردارى کردهاند. به همین جهت است که مىگوییم: اگر تعقل انسانى با عقل کل که وجدان نماینده رسمى آن است هماهنگ نشود، یکى از پدیدههاى عالى حیوانى گشته و در راه تنازع بقا فعالیت خواهد کرد.(جعفرى، 1362: 2/542 و 543)
از اینرو، در بررسى صحیح یا ناصحیح بودن یک مسئله، اعم از مسائل اجتماعى، سیاسى، فرهنگى یا دینى باید به سوى یک منبع و مرجع بىطرف و مستقل برویم که به هیچ گروهى وابسته نباشد. آن منبع و مرجع نه باید غربى باشد و نه شرقى، نه مرد باشد نه زن، نه سیاهپوست باشد، نه سفیدپوست، نه مسلمان باشد نه کافر، بلکه چیزى شبیه به نور باشد که به هیچ فرقه و حزبى وابسته نیست. همه موجودات، احزاب و ادیان از نور استفاده مىکنند، بدون اینکه بتوانند نور را در انحصار خود درآورند. نور با همه اینها هست، ولى هیچیک از اینها نیست، بلکه حقیقتى کلى و جهانشمول است که همه را احاطه کرده است.
آن حقیقت عبارت است از عقل محض. عقل محض یا عقل کلى، همانند نور است که با همه چیز است، اما هیچیک از آن چیزها نیست. عقل به دلیل مجرد بودن، وسیعتر از نور است، زیرا نور گرفتار محدودیتهاى مادى است، اما عقل که ماوراى ماده است از قیودات مادى نیز رها بوده و از توانایىهاى خاصى برخوردار است.
حُکما در تعریف عقل گفتهاند:
جوهرى است مجرد که در عمل و تصرف احتیاج به ماده ندارد و منفعل از ماده نیز نمىباشد. (طباطبائى، 1362: 29/63)
علامه محمدتقى جعفرى رحمهالله مىگوید:
عقل و تعقل به طور اختصار، آن فعالیت ذهنى است که روى مواد خام که از جهان طبیعت و انسان و روابط میان آن دو صورت گرفته، از جزئیات، کلیات را انتزاع مىکند و از مقدمات نتیجه مىگیرد و هدف انتخاب مىنماید و قوانین و اصول احراز شده را به موارد خود تطبیق مىکند. (جعفرى: 7/236)
این جوهر کلى که مجرد از ماده و مافوق آن است در هر انسانى هست و هرکس به قدر توان مىتواند با آن حقیقت کلى در ارتباط باشد. هرکس به میزان سعى، تلاش و تفکّر مىتواند ارتباط خود را با علم و عقل روشنتر و قوىتر سازد.
ملاصدرا در کتاب اسفار عقل را به سه دسته تقسیم کرده و مىگوید:
نفس انسان داراى دو قوّه عالِمه و عامِله است که این دو از هم جدایى ندارند. کارهایى که قوّه عامله انجام مىدهد یا نیکوست و یا قبیح. علم به حسن و قبح اعمال یا اکتسابى است و یا غیراکتسابى. قوّهاى که بتواند این امور را از هم تمیز دهد، سهگونه است.
اوّل قوّهاى که بتواند حُسن و قُبح امور را تشخیص دهد.
دوم مقدماتى که امور حسن و قبیح از آنها استنباط مىشود.
سوم اعمالى که ذاتا حسن یا قبیح نامیده مىشوند.
اسم عقل بر هر سه این معانى مشترکا اطلاق مىشود. قسم اول همان است که عموما مردم به کار برده و همدیگر را عاقل مىنامند. قسم دوم آن است که متکلمین بسیار به کار مىبرند و مىگویند این از امورى است که عقل آن را مىپذیرد یا رد مىکند. مقدمات این عقل از آراى محموده و مقبولات عامه تشکیل یافته است. قِسم سوم آن است که در کتابهاى اخلاق ذکر مىشود و مقصود از آن مواظبت بر افعال تجربى و عادى در طول زمان است تا بدان واسطه آدمى داراى خُلق و عادت نیک و مستمر گردد.
اما قوّه عالمه که همان عقل مذکور در کتاب نفس است. حکما گاهى اسم عقل را بر این قوّه اطلاق مىکنند و گاهى بر ادراکات این قوه که منظور از ادراکات همان تصورات و تصدیقات حاصله بر نفس بر حسب فطرت انسانى و یا اکتسابى است. (ملاصدرا، 1368: 3/418 و 419)
فلاسفه، عقل را به چند نوع و مرتبه تقسیم کردهاند که بعضا اختلافات اندکى نیز در تقسیم دارند. مرحوم ملاصدرا در جلد سوم اسفار، بحث مفصلى را در این خصوص مطرح کرده و نظریات قدماى فلسفه، مانند ارسطو، فارابى و ابنسینا را متذکر شده است. ما به ذکر آخرین نظر که در کتاب فیلسوف معاصر علامه طباطبائى عنوان شده است، اکتفا مىکنیم. وى به پیروى از قُدما عقل را به سه نوع تقسیم کرده و مىگوید:
یکى از تقسیمات عقل، تقسیم آن به عقل بالقوّه است؛ یعنى مرحلهاى از عقل که در آن مرحله از معقولات چیزى در عقل بالفعل موجود نیست.
دوم مرحله عقل تفصیلى است که در آن مرحله یک یا چند معقول بالفعل وجود دارد که هرکدام از معقولات دیگر تمیز داده مىشود.
سوم عقل اجمالى است که در آن معقولات زیادى بالفعل وجود دارد، ولى از همدیگر متمایز نیستند.
سپس به مراتب عقل پرداخته و از قول قدما مىگوید:
براى عقل چهار مرتبه ذکر کردهاند: اول، عقل هیولانى است و آن عبارت از مرتبهاى است که نفس انسانى از همه معقولات خالى است.
دوم، عقل بالملکه است و آن مرتبهاى است که بدیهیات را تعقل مىکند، مانند امور تصورى و تصدیقى.
سوم، عقل بالفعل است. مرتبهاى که نفس انسانى امور نظرى را تعقل کرده و از بدیهیات استنتاج مىکند.
چهارم، عقل مستفاد است که نفس همه معقولات بدیهى و نظرى مطابق با حقایق عالم علوى و سفلى را تعقل مىکند و مىتواند همه را یک جا نزد خود حاضر کرده و بدان توجه نماید، بدون اینکه چیزى مزاحم و مانع وى گردد. (طباطبائى: 247 و 248)
صور علمى که در عقل نقش مىبندد مانند خود عقل که یک جوهر مجرد است، مجردند. صورت ساز و صورت ده صور علمى و عقلى که عقل بهدلیل ارتباط با آن مىتواند این صور را تعقل کند نیز جوهرى مجرد، عقلانى و مافوقِ عقول فردى است که هرکدام از عقول جزئى در ارتباط با آن جوهر مستفیض و کسب فیض از آن مىتوانند به امور مجرد و علمى دست یازند. (ر.ک: ملاصدرا؛ طباطبائى، فصل هفتم)
از این حقیقت مدرِکه و مجرده به عقل فعّال نیز تعبیر شده است. فارابى در این خصوص مىگوید:
اما عقل فعّال هم ذات خود و هم ذات سبب اول و هم ذات همه عقول دیگر را تعقل مىکند. (سجادى: 79)
حال با توجه به امور یادشده شاید این سؤال به ذهن آید که، اگر همه از عقل بهرهمند هستند، پس چرا همه به یک راه نمىروند، شاید دو نفر پیدا نشوند که در تمامى مسائل مثل هم فکر کرده و یک تصمیم داشته باشند، در حالى که هر دو از قوّه عاقله برخوردارند.
حتى بسیارى از انسانهاى زیرک و حیلهکار از قواى عقلانى استفاده مىکنند و گاهى رهبرى گروهى از انسانها را نیز به عهده مىگیرند. یقینا این افراد را نمىتوان دیوانه نامید، اما عاقل نامیدنشان نیز با توجه به عظمت و قداست عقل مشکل مىنماید. دانشمندان به اینگونه پرسشها از جهات مختلف جواب دادهاند:
جهت اول: اینکه حقیقت براى همگان به یک منوال جلوهگر نمىشود، زیرا هرکسى به مقدار تکامل، تعالى و تلاش در راه حقیقت مىتواند به آن برسد. از طرفى، حقیقت داراى مراتب متعدّد است که هر مرتبهاى جلوه خاص خود را داشته و با مراتب دیگر فرق مىکند.
با صد هزار جلوه برون آمدى که من با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
فروغى بسطامى
اختلافات انسانهاى رشد یافته عموما سازنده بوده و موجب کمال بیشتر مىشود. ضمن اینکه هرکس باید درجات خود و دیگران را ملاحظه کند و حفظ حدود را از یاد نبرد؛ مثلاً یک عارف والامقام نمىتواند هرچه را مىداند به یک شاگرد تازه وارد عرصه عرفان بگوید. مسئله معروف سلمان و ابوذر از این قرار است که مراتب کمالِ سلمان فارسى بیش از توان فکرى ابوذر است. از پیامبر اکرم صلىاللهعلیهوآله روایت شده است که فرمود:
لَوْ عَلِمَ اَبُوذَر مافى قَلْبِ سَلْمان لَکَفَّرهُ؛
اگر ابوذر از آنچه در قلب سلمان است آگاه مىشد، یقینا سلمان را تکفیر مىکرد.
جهت دوم: پردهپوشى و وارونه جلوهدادن حقیقت است. همیشه افرادى در تاریخ بوده و هستند که براى رسیدن به مطامع نفسانى و شیطانى به دروغها و باطلهاى خود لباس صدق و حقیقت مىپوشانند تا مردم را از حق دور ساخته و زمام امور را بهدست خویش گیرند. از این حالت روانى در اینگونه افراد گاهى به شیطنت و گاهى به مکر و حیله و یا عقل جزئى و حسابگر تعبیر مىشود.
وقتى امام صادق علیهالسلام تعریفى از عقل مجرد که چراغ هدایت است، ارائه دادند، عدهاى از عقلِ افرادى همچون معاویه سؤال کردند. امام فرمود:
اَلْعَقلُ ما عُبِدَ بِهِ الرَّحمنُ وَاکتسبَ بِهِ الْجَنان، قالَ: قُلتُ لَهُ. فَالَّذى کانَ فى مَعاویَةِ؟ فَقالَ: تِلکَ النَّکراء، تِلکَ الشَّیطنَةُ وَهِىَ شَبِیهةٌ بِالعَقلِ وَلَیْسَتْ بِالعَقلِ؛
عقل آن چیزى است که به واسطه آن خداى رحمان عبادت شده و بهشت به دست آید. به وى گفتم: آنچه در معاویه هست چیست؟ گفت: آن نیرنگ و شیطنت و چیزى شبیه به عقل است نه خود عقل.
آنچه در افراد شیطان صفت است غیر از آن عقل مقدّس بوده، بلکه آن چیزى شبیه به عقل یا شعور و شیطنت است؛ چیزى که با آن بتوان منافع و مضار خود را تشخیص داد؛ چیزى که با آن بتوان به خواستههاى خود رسید. این مسئله از مختصات انسان نیست، بلکه حیوانات نیز از چنین قوّهاى برخوردارند که به واسطه آن راه رسیدن به غرایز خود و دور ماندن از دشمنان و راه مبارزه با دشمنان را پیدا مىکنند. آنچه این قبیل موجودات دارند تنها وسیله زندگى و غلبه بر دشمن است نه وسیله تکامل و تعالى که بتوان با آن به جایى رسید که فرشته بدانجا راه ندارد.
با توجه به مسائل مذکور، عرفا عقل را به عقل جزئى و عقل کلى تقسیم کرده و براى هرکدام مختصاتى بیان کردهاند.
عقل جزئى
عقل جزئى همان عقل حسابگر و سودجوست که تمام فعالیتش در راه رسیدن به خواستههاى خود است. بهانهجویى، منفعتطلبى و جزئىنگرى از مختصات این عقل است، از اینرو، بیشتر تحت تأثیر قواى حسى و خواهشهاى نفسانى قرار مىگیرد.
عقل جزئى گاه چیرهگه نگون عقل کلى ایمن از ریبالمنون
(مولوى، نیکلسون، دفتر سوم، بیت 1145)
* * *
آن نمىدانست عقل پاى سست که سبو دائم زجو ناید درست
(مولوى، رمضانى، دفتر چهارم، بیت 56، ص 218)
زین قدم وین عقل روبیزار شو چشم غیبى جوى و برخوردار شو
زین نظر وین عقل ناید جز دوار پس نظر بگذار و بگزین انتظار
عقل جزئى همچو برق است و درخش در درخشى کى توان شد سوى رخش
برق عمل ما براى گریه است تا بگیرید نیستى در شوق هست
عقل رنجور آردش سوى طبیب لیک نبود در دوا عقلش مصیب
راند دیوان را حق از مرصاد خویش عقل جزئى را زاستبداد خویش
همچو آن مرد مفلسف روز مرگ عقل را مىدید او بىبال و برگ
(دفتر چهارم، ص 269، ابیات 14، 16، 20، 22، 24، 40، 56)
عقل کاذب هست خود معکوس بین زندگى را مرگ پندارد یقین
اهل دنیا عقل ناقص داشتند تا که صبح صادقش پنداشتند
(دفتر پنجم، ص 309، بیت 5 و ص 312، بیت 27)
مولوى نیز همانند حدیث امام صادق علیهالسلام عقل جزئى را چیزى شبیه به عقل دانسته و با عبارتهایى از قبیل عقل کاذب و عقل ناقص از آن تعبیر کرده است.
با توجه به این مختصات، عقل جزئى است که انسان جزئىنگر معمولاً در محاسبات کلان و کلى دچار اشتباه مىشود. چنین انسانى زندگى جاوید و حیات اخروى را مرگ پنداشته، زندگى موقت در دنیاى فانى را حیات مىانگارد و عمرى تمام هستى و قواى خویش را در فراهم ساختن وسایل عیش و نوش این زندگى مصروف مىکند، ولى وقتى مرگ به سراغش مىآید و انسان را از همه آنچه عمرى به دنبالش بوده، جدا مىسازد، براى وى جز آه و افسوس چیزى باقى نمىماند.
انسانهاى جزئىنگر براى توجیه کار خود دلایل گوناگونى اقامه مىکنند و همانند فلاسفه به استدلال و توجیه منطقى مىپردازند، بلکه گاهى خود را به زعم خویش فیلسوف مىانگارند، اما اینان در حقیقت، مفلسفاند نه فیلسوف؛ یعنى خود را به شکل فلاسفه درآوردهاند. و در حقیقت، فیلسوف نیستند، چون با عقل جزئى و معکوس بین سر و کار دارند، لذا خود را نیز معکوس مىبینند؛ یعنى به عکس آنچه هستند.
عقل جزئى تا زمانى که در حیطه خود فعالیت مىکند و به نتایج جزئى مىرسد، براى انسان مفید است و لذت خاصى به حیات انسانى مىدهد، زیرا آدمى را هر روز با کشفیات تازهاى روبهرو مىکند، اما وقتى پا را فراتر مىنهد و در امور مخصوص به عقل کلى دخالت مىکند، راه به جایى نبرده، در وادى حیرت و ضلالت گرفتار مىشود.
اقبال لاهورى مىگوید: عقل جزئى با همه تنوع و لذتى که دارد، یقینآور نیست. از اینرو، یقین یک انسان ساده دل که از نکته یابىهاى عقل جزئى چندان بهرهاى ندارد، بهتر از لذتهاى عقل جزئى است.
به پیچ و تاب خردگر چه لذت دگر است یقین سادهدلان به زنکتههاى دقیق
(اقبال، 150)
اقبال مىگوید: این عقل تنوعساز و تنوعآور است و در امور جزئى کیمیاگرى مىکند. اما از اکسیر محبت کاملاً بهرهمند است. او مىتواند از خاک طلا و از طلا خاک بسازد و هزاران جلوهگرى کند، اما همه این زرق و برقهاى چشمگیر، پرده چشم انسان از دیدن حقایق کلى مىشود. از اینرو، فرنگ با همه زیبایىهاى ظاهرى که از دولت عقل جرئى بهدست آورده، از اکسیر محبت کمتر بهره جسته و گرد و خاک حاصل از زرگرى عقل جزئى قبل از هرچیز چشم فرنگیان را که به دین حضرت مسیح گرویدهاند، از دیدن حقایق بازداشته است.
عقل چون پاى درین راه خم اندر خم زد شعله از آب دوانید و جهان برهم زد
کیمیاسازى او ریک روان را زرکرد بردل سوخته اکسیر محبت کم زد
واى بر سادگى ما که فسونش خوردیم رهزنى بود کمین کرده وره آدم زد
هنرش خاک برآورد زتهذیب فرنگ باز آن خاک به چشم پسر مریم زد
(اقبال: 358)
اقبال در جاى دیگر از عقل جزئى به عقل بهانهجو تعبیر کرده، که کارش کارافزایى و افزودن گرهى بر روى گرههاى دیگر انسانى است. وى مىگوید: عقل بهانهجو با همه افسونگرىهایش، آرامش و زیبایى یک دلِ زنده را ندارد. بدین دلیل، فیلسوفان یا به قول مولوى مفلسفانى که فقط با این عقل سر و کار داشته و درخت محبت در دل نکاشتهاند، از سوز و گداز محرومند و در طلسم مجاز مغلولند.
چه کنم که عقل بهانهجو گرهى به روى گره زند نظرى که گردش چشم تو شکند طلسم مجاز من
نرسد فسونگرى خرد به تپیدن دل زندهدلى زکنشت فلسفیان درآ به حریم سوز و گداز من
(اقبال: 254)
این عقل اگر رها شده و خودسرانه عمل کند انسان را گرفتار مىکند، ولى اگر در کنار دل و عشق حرکت کند و از نور آنها استفاده نماید، بسیار لذتبخش مىشود، زیرا دل از تنوع و کشفیات عقل جزئىنگر و عقل از روشنایى و لطافت دل بهرهمند مىشوند.
گریز آخر زعقل ذوفنون کرد دل خود کام را از عشق خون کرد
زاقبال فلک پیما چه پرسى حکیم نکتهدان ما جنون کرد
(اقبال: 213)
اگر چه عقل فسون پیشه لشگرى انگیخت تو دل گرفته نباشى که عشق تنها نیست
(اقبال: 33)
تکیه بر عقل جهان بین فلاطون نکنم در کنارم دلکى شوخ و نظر بازى هست
(اقبال: 120)
مولوى از اینگونه فعالیت عقل جزئى به صورتگرى تعبیر کرده که در صندوق جهان ماده، خود را به رنگآمیزى و نقشانگیزى مشغول ساخته است. تا زمانى که به این امر مشغول است راضى و خوش حال است، اما وقتى سر از این نقوش برگرداند و بر مافوق عالم گردون توجه کند و صور نورانى و نقوش رحمانى را ببیند، همه این صور را به یک سو مىنهد.
صورتگر نقاشم هر لحظه بتى سازم وانگه همه بتها را در پیش تو بگذارم
صد نقش برانگیزم با روح در آمیزم چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
(شمس تبریزى، غزل 1462، ص 563)
اما تا وقتى در صورتخانه جهان است، این حقایق از وى نهان است، زیرا طبیعت صور طبیعى مشغولیت و مغفولیت است. مشغول به خود و مغفول از ماوراى خود.
نون ابرو صاد چشم و جیم گوش بر نوشته فتنه صد عقل و هوش
(مولوى، رمضانى، دفتر پنجم، ص 284، بیت 10)
پشت سوى لعبت گلرنگ کن عقل در رنگ آورنده رنگ کن
(همان، ص 348، بیت 4)
ذوق آزادى ندیده جان او هست صندوق صور میدان او
دائما محبوس عقلش در صور از قفس اندر قفس دارد گذر
منفذش نى از قفس سوى علا در قفسها مىرود از جابهجا
گر زصندوقى به صندوقى رود او سمایى نیست صندوقى بود
(همان، دفتر ششم، ص 419، بیت 2، 3، 4، 7)
شاید این سؤال به ذهن بیاید که این همه تحوّلات و تنوعات و زیبایىهاى موجود در زندگى انسان محصول عقل جزئى بوده است. آیا مىتوان به صرف اینکه آنها محصول عقل جزئىاند، همه را ابطال یا مذمت کرد؟
جواب این است که این امور به خودى خود خوبند و نیازى به ابطال ندارند، لکن آنگاه که مانع و مزاحم امورى مافوق و اعلى و اشرف از خود مىشوند، در آن صورت، از باب تقدّم اهم بر مهم باید این امور جزئى و محدود فداى امور کلى و باقى و نامحدود شوند.
علامه محمدتقى جعفرى رحمهالله در این خصوص مىفرماید:
این عقل تجربى که در میان صندوق صورتها و اشکال گرفتار است، مانع به دست آوردن آن آزادى است که جان آدمى بدون آن، چیزى جز برگ خزان دیده که در دامان بادهاى خزانى به این سو و آن سو مىدود نیست. شما مىگویید: مگر این همه تحوّلات علمى و فلسفى و گسترش معارف بشرى به وسیله عقل نیست؟!
مىگوییم: بلى این همه تحوّلات، عبارت از گردش و انتقال عقل از یک نقطه صندوق به نقطه دیگر آن است و بدین وسیله فقط رابطه خود را با نقاط گوناگون صندوق (ظواهر هستى) افزایش مىدهد، بدون اینکه بتواند آن صندوق را بشناسد و رابطه خویش را با آن تنظیم نماید. این عقل جزئى توانایى آن را ندارد که دیوار ضخیم هستى را بشکافد و به آن سوى هستى روانه شود و از آن سو، این هستى را دریابد. (جعفرى: 7/226)
عقل کلى یا عقل محض
در مقابل عقل جزئى یا آنچه شبیه به عقل نامیده شده، عقل کلى یا عقل محض است. عقل کلى همان موجود شریفى است که سعادت و خوشبختى انسان در گرو پیروى از اوست. این عقل برخلاف عقل جزئى، کلىنگر و صلاحجو است و آدمى را از مصالح و مفاسد موجود آگاه مىسازد. برخى از ویژگىهاى عقل کلى چنین است.
1. باطن بینى و حقیقتیابى از مختصات این عقل است. همانگونه که ظاهربینى و سودجویى از مختصات عقل جزئى بود.
2. عاقبت بینى و عافیت خواهى سیره عقل کلى است، و جسمى که تابع این عقل است به بارگاه سعادت نایل مىآید و آنکه تابع عقل جزئى است به چاه شقاوت مىافتد.
اى خنک چشمى که عقل استش امیر عاقبت بین باشد و حبر و قریر
فرق زشت و نغز از عقل آورید نى زچشمى کز سیه گفت و سپید
چشم عزّه شد به حَنضران دَمَن عقل گوید بر محکّ ماش زن
آفت مرغست چشم کام بین مَخلَص مرغست عقل دام بین
(مولوى، نیکلسون، دفتر ششم، ابیات 1625-1628)
عاقبت بین است عقل از خاصیت نفس باشد کونبیند عاقبت
(همان، دفتر دوم، بیت 1548)
3. ضدیت با شهوت از خصوصیات عقل کلى است. منظور از شهوت ارضاى عزایز فطرى در حد معقول نیست، بلکه مراد، شهوترانى و شهوتپرستى است. آنانکه در پرتو عقل کلى زندگى مىکنند، در حیطه عقل به لذایذ مشروع و معقول مىپردازند، اما هرکه زمام امور خویش را به دست عقل جزئى داده، به دنبال قواى شهوانى روان بوده و تعیین خط و مشى زندگى را به دست غریزه داده است. بدین دلیل، در احادیث و کلمات بزرگان دین و دانش از اینکه در تصمیمگیرىها این قبیل افراد دخیلاند، به وهم یا شیطنت یا مکر تعبیر شده است.
عقل ضد شهوت است اى پهلوان آنک شهوت مىتند عقلش مخوان
و هم خوانش آنک شهوت را گداست و هم قلب نقد زرّ عقلهاست
(همان، دفتر چهارم، بیت 2300 و 2301)
4. تعدیل قواى نفسانى آدمى از خصوصیات عقل کلى است. قواى انسانى اعم از باطنى و ظاهرى، هرکدام تمایل مخصوص به خود داشته و سعى مىکنند تا آدمى در راستاى میل آنها حرکت کند. براى رهایى از افتادن در دام افراط یا تفریط و حفظ تعادل، وجود یک نیروى حافظ اعتدال در مملکت وجود انسان لازم است، تا ضمن حفظ توازن، حق هرکدام از قواى انسانى را به وى عطا کند.
عقل کلى تا حدود زیادى مىتواند از عهده این مهم برآید و هرکدام از نیروهاى انسانى را با حق خود آشنا سازد.
مولوى در تمثیلى، از این خصوصیت عقل کلى به عقل ایمانى تعبیر کرده و آن را چون پادشاه عادلى دانسته که پاسبان شهر دل آدمى است.
طبع خواهد تا کشد از خصم کین عقل بر نفس است بند آهنین
آید و منعش کند واداردش عقل چون شحنه ست در نیک و بدش
عقل ایمانى چون شحنه عادلست پاسبان و حاکم شهر دل است
همچون گربه باشد او بیدار هوش دزد در سوراخ ماند همچون موش
(همان، بیت 1987 تا 1984)
ولى در این تمثیل، عقل را پاسدار دل معرفى کرده است، زیرا از دیدگاه مولوى غرض اصلى از نظام آفرینش شکوفایى دل است. از اینرو، دل جوهر است و عالَم عرض.
لطف شیر و انگبین عکس دل است هر خوشى را آن خوش از دل حاصل است
پس بود دل جوهر و عالم عرض سایه دل کى بود دل را غرض
دل محیط است اندرین خطه وجود زرهمى افشاند از احسان وجود
(مولوى، کلاله خارو، ص 173، دفتر سوم، سطر 19)
بدین دلیل، عقل تا وقتى که در مسیر عمران و آبادانى دل حرکت مىکند، عقل کلى یا عقل دینى و یا عقل یزدانى است، اما اگر از این راه دور شود، عقل جزئى یا شیطانى مىشود.
عقل اندر حکم دل یزدانى است چون زدل آزاد شد شیطانى است
(اقبال: 410)
از دیدگاه اقبال، عقل تا جایى تکیهگاه انسان است که در اُفق دل قرار دارد. از اینرو، صاحبدلان به دل تکیه دارند تا به عقل.
تکیه بر عقل جهان بین فلاطون نکنیم در کنار دلکى شوخ و نظربازى هست
(اقبال: 120)
تأثیر عمل در عقل
همانگونه که عقل در فعل انسان تأثیر دارد، عقل نیز از فعل متأثر مىشود، زیرا شکوفایى عقل در گرو عمل است. با یک توجه اجمالى در زندگى انسانها، خصوصا دانشمندان و متفکران تاریخ معلوم مىشود که هرکس به مقدار عمل و اندیشه از فیوضات عقل برخوردار بوده است. هیچ عاقلى بدون تفکّر به فضایل عقل نایل نشده است، زیرا تفکّر پله صعود است. موفقیت افرادى که در محیطهاى علمى و فکرى قرار مىگیرند، بیشتر از آنهایى است که دور از این محیطها زندگى مىکنند. از اینرو، مولوى مىگوید:
ده مرو ده مرد را احمق کند عقل را بىنور و بىرونق کند
(مولوى، دفتر سوم، ص 145، بیت 56)
زیرا معمولاً محیط ده، محیطى به دور از فکر و اندیشه و پژوهش است که همه مقدمه شکوفایى قواى عقلانى است.
بدین دلیل، آدمى هرقدر با فکر و اندیشه و تعلیم و تربیت مشغول باشد به همان اندازه از رشد و تعالى عقلانى بهرهمند مىشود، لکن همه این امور نیز به خودى خود مقدمه امرى بالاترند و آن عبارت است از رسیدن به عقل کل، یا دریاى عقل که مایه حیات است.
تلاش و کوشش مانند حفارى کردن براى رسیدن به چشمه آب است. انسان باید با تعلیم و تربیت و ذکر و فکر، استفاده از قواى عقل کلى و به اختیار درآوردن عقل جزئى، خود را به عقل کل یا کل عقل که همان سرچشمه حقایق است، برساند. وقتى به آنجا برسد، علم به وى هجوم مىآورد، چنان که در نهجالبلاغه آمده است:
هَجَمَ بِهِمُ العِلْمُ عَلى حَقیقَةِ الْبَصِرَةِ وَ باشَرُوا رُوحَ الْیَقین؛
افرادى که علم همراه با بصیرت به آنها هجوم آورد و به روح یقین رسیدهاند.
مولوى این چشم را در میان جان آدمى دانسته و رسیدن به آن را در گرو توفیق الهى مىداند، اما مقدمه این توفیق تلاش و کوشش است.
عقل دو عقل است اول مکسبى که در آموزى چو در مکتب صبى
از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر از معانى و زعلوم خوب و بکر
عقل تو افزون شود بر دیگران لیک تو باشى زحفظ آن گران
لوح حافظ باشى اندر دور و گشت لوح محفوظ اوست کوزین درگذشت
عقل دیگر بخشش یزدان بود چشمه آن در میان جان بود
چون زسینه آب دانش جوش کرد نه شود گنده نه دیرینه نه زرد
ور ره نبعش بود بسته چه غم کو همى جوشد زخانه دم بدم
عقل تحصیلى مثال جوىها کآن رود در خانهاى از کوىها
راه آبش بسته شد شد بىنوا از درون خویشتن جو چشمهها
(دفتر چهارم، ابیات 69 تا 7961)
شرط اول رسیدن به این چشمه آب، تشنه شدن و طالب چشمهشدن است. اگر انسان حقیقتا تشنه معارف شود و در خود اشتهاى واقعى براى رسیدن و استفاده از درخت معرفت ایجاد کند و به جد در این راه تلاش کند، در آن صورت، نه تنها به آب مىرسد، بلکه خودش منبع آب مىشود:
آب کم جو تشنگى آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست
(مولوى، کلاله خاور، دفتر اول، ص 10، سطر 39)
چنانکه در قرآن کریم آمده است:
«لاَءَکَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَمِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ»؛ (مائده، 5/66)
یقینا از بالاى سرشان و زیرپایشان ارتزاق مىکردند.
گذشته از فکر و اندیشه که مقدمه شکوفایى عقل است، ذکر نیز وسیله رشد و تعالى عقل است. آنجا که آدمى از فکر خسته مىشود یا فکرش خسته شده و راه به جایى نمىبرد، این ذکر است که به داد فکر رسیده و پرچم آن را به اهتزاز مىآورد.
اینقدر گفتیم باقى فکر کن فکر اگر جامد بود رو ذکر کن
ذکر آرد فکر را در اهتزار ذکر را خورشید این افسرده ساز
(مولوى، کلاله خاور، دفتر ششم، ص 374، سطر 23)
فکر و ذکر، هر دو وسیله رشد و تکامل عقل و دل هستند.
گفت مرگ عقل! گفتم ترک فکر گفت مرگ قلب! گفتم ترک ذکر
(اقبال: 291)
ابنسینا در این خصوص عبارت زیبا و عرفانى و دلنشینى دارد. وى مىگوید:
همانگونه که با تضرع و نیاز به درگاه پروردگار بىنیاز خواستهها و فراوانىهاى نعمتها را از او مىخواهیم و از رحمت بىدریغاش نزول برکت را مىطلبیم، همانگونه با فکر، نزول نعمت علم را از جان او طلب مىکنیم تا شاید این نعمت را به سوى ما ارزانى فرماید و ما از نزول این رحمت برخودار شویم. از این رهگذر، فکر نوعى تضرع و دعا تواند بود، چون نیروى تعقل هنگامى که به دریافت یک مجهولى تعلّق خاطر پیدا مىکند، طبیعت آن چنین است که به سوى مبدأ بخشایشگر تضرع و نیایش مىجوید تا در فرود آمدن علم که همان کشف مجهول اوست، بخشایشگرى نماید. در این حال، اگر به طریق حدس به روى علم افاضت گردید، دعاى او به هدف اجابت رسیده است، و اگر این افاضه حاصل نشد، نیروى عقل نقص را در قابلیت خود مىیابد و به نیروهاى درونى خود توسل جسته و آنها را از طریق آزمایش و تمرین از آلودگىها پاک مىسازد. و بار دیگر خود را آماده مىکند که با روحانیت بیشتر و مشاکلت شایستهترى، میان نفس و صورتهاى علمى جهان قدس، تضرع و زارى مضطربانه و مشتاقانه نماید و در این بار، با اصرار و اضطراب خود مجهولى را که با حدس نتوانسته بود به دست آورد، مىتواند تحصیل نماید. و خدا نیز در اینباره گفته است: «و علملک ما لم تکن تعلم»؛ یعنى چیزهایى را که بدان آگاه نبودى خدا به تو آگاهى داد. (حائرى: 249)
یکى از صفات عقل کلى، وسیعنگرى اوست که قبلاً نیز بدان اشاره شد. افق نظر عقل کل محدودیت ندارد، برخلاف عقل جزئى که محدودنگر و نقد طلب است. قرآن کریم با توجه به این استعداد عقلانى انسانهاست که مىفرماید: اگر چشم ظاهر شما آسمان و زمین را مىبینید، چشم باطن شما مىتواند ملکوت آسمانها را ببیند:
«أَوَلَمْ یَنظُرُوا فِی مَلَکُوتِ السَّمَوَاتِ وَالاْءَرْضِ»؛ (اعراف، 7/185)
آیا در ملکوت آسمانها و زمین نگاه نمىکنند؟
اینگونه نظر بازى، کار عقل جهان بین است نه عقل خود بین که جز خود و آنچه به خود مربوط است، توان دیدن چیز دیگر را ندارد.
عقل خودبین دگر و عقل جهانبین دگر است بال بلبل دگر و باز وى شاهین دگر است
دگر است آن که برد دانهاى افتاده زخاک آنکه گیرد خورش از دانهى پروین دگر است
دگر است آن که زند سیر چمن مثل نسیم آنکه در شد به ضمیر گل و نسرین دگر است
دگر است آن سوى نه پرده گشادن نظرى این سوى پرده گمان و ظن تخمین دگر است
اى خوش آن عقل که پهناى دو عالم با اوست نور افرشته و سوزدل آدم با اوست
(اقبال: 259)
در فرهنگ اسلامى، عقلْ دنیاى باطن است و جهانْ دنیاى خارج. هرچه هست پرتو و شأنى از شئون عقل بهشمار مىآید.
تا چه عالمهاست در سوداى عقل تاچه با پهناست این دریاى عقل
بحر بىپایان بود عقل بشر بحر را غواص باید اى پسر
صورت ما اندر این بحر عذاب مىرود چون کاسها بر روى آب
عقل پنهان است و ظاهر عالمى صورت ما موج و یا از وى نمى
(دفتر اول، ابیات 1111 تا 1109)
این جهان یک فکرت است از عقل کل عقل چون شاهست و صورتها رُسُل
(همان، دفتر دوم، بیت 978)
تقوا و تعقل
یکى دیگر از مختصات عقل کل، تقواطلبى وى است، زیرا تقوا موجب رهایى انسان از زنجیرهاى طبیعت و پرواز وى در عالم ملکوت است. از اینرو، مىتواند کمک بزرگى براى ایجاد زمینه فعالیت براى عقل کل باشد. از طرفى، تقوا هنگامى از ارزش واقعى برخوردار مىشود که براساس تعقل و نورافشانى عقل کلى بوده باشد.
چونکه تقوا بست دو دست هوا حق گشاید هر دو دست عقل را
پس حواس چیره محکوم تو شد چون خرد سالار و مخدوم تو شد
(همان، دفتر سوم، ابیات 1831 و 1832)
در حدیثى آمده است که پیامبر اکرم میزان قبولى عبادتها را در گرو عقلانى بودن آن مىداند. مولوى این حدیث را چنین به نظم کشیده است:
بس نکو گفت آن رسول خوش جواز ذرّه عقلت به از صوم و نماز
زآنکه عقلت جوهر است این دو عرض این دو در تکمیل آن شد مغترض
تا جدا باشد مرآن آیینه را که صفا آید زطاعت سینه را
(همان، دفتر پنجم، ابیات 454 تا 456)
تعقل و تدین
یکى دیگر از مختصات عقل کلى، دینخواهى و دیندارى آن است. همانگونه که دین ساحت عقل را گرامى داشته و آن را اشرف و اقدم مخلوقات معرفى مىکند، عقل نیز پیروى از دین را از بدیهىترین احکام خود تلقى مىکند. از این رو، هیچ انسان عاقلى در جهان یافت نشده است که ادعا کند در اثر تعقل و تفکّر از دین خارج شده و یا دین را انکار کرده است، بلکه انسانهایى که بىدینى را شعار خود ساختهاند، عموما در اثر جهل یا تعلیم و تربیت غلط و یا در اثر آلرژىهاى فردى و اجتماعى از فیوضات دیندارى محروم ماندهاند.
گاهى پیروى از هواى نفس و دلبستگى به امور مادى و غریزى استعداد و امکان تعقل در امور معقولى را از گروهى هواپرست سلب کرده است.
کمنشین بر اسب توسن بىلگام عقل دین را پیشوا کن والسلام
اندرین آهنگ منگر سست و پست کاندرین ره صبر و شقّ انفس است
(همان، دفتر چهارم، بیت 465 و 466)
عاقبت بین است عقل از خاصیت نفس باشد کو نبیند عافیت
عقل کومغلوب نفس او نفس شد مشترى مات زحل شد نحس شد
(همان، دفتر دوم، بیت 1548 و 1549)
عقل تو دستور و مغلوب هواست در وجودت ره زن راه خداست
(همان، دفتر چهارم، بیت 1246)
همچو جان باشد شه و صاحب چو عقل عقل فاسد روح را آرد به نقل
آن فرشته عقل چونها روت شد سحرآموز دو صد طاغوت شد
عقل جزوى را وزیر خود مگیر عقل کل را ساز اى سلطان وزیر
کین هوا پر حرص و حالى بین بود عقل را اندیشه یوم دین بود
عقل را دو دیده در پایان کار بهر آن گل مىکشد او رنج خار
(همان، دفتر چهارم، ابیات 1256 تا 1260)
بنابراین، اگر عقل به صرافت و تجرّد خود باقى باشد و تعلیم و تربیتهاى ذوقى و انحرافى نباشد، عقل، توحید را منزلگاه خود خواهد یافت.
در جهان کیف و کم گردید عقل ولى به منزل برد از توحید عقل
(اقبال: 62)
زیرا فطرت انسانى میل به کمال بىنهایت دارد و این کمال لایتناهى جز در توحید محض یافت نمىشود. عقل کلى که ذاتا مجرد از طبیعت و ماده است و با فطرت انسان سازگار است، مىتواند فطرت را به کمال مطلوب خود رهنمون باشد.
عقل به دام آورد فطرت چالاک را اهرمن شعله زاد سجده کند خاک را
(اقبال: 277)
عقل کل و عقل کلى
عقل کل با همه فضایل و عظمتى که دارد، در مواردى نیاز به دستگیرى دارد و آن جایى است که عقل کلى به دلیل ظرافت و پیچیدگىهاى خاص موجود خود، حیران و سرگردان مىشود، زیرا:
نعلهاى باژگون است اى پسر عقل کلى را کند هم خیره سر
اینکه عقل کلى راهنماى انسان و موجب رهایى وى از دامهاى بسیارى است، در عین حال، آنقدر دامهاى مخفى وجود دارد که عقل کلى هم به تنهایى قادر به کشف آن نبوده و نیازمند به لطف خداست.
دام تحت است مگر بار شود لطف خداى ورنه انسان نبرد صرفه زشیطان رحیم
حافظ
راه هموار است و زیرش دامهاست قحطى معنا میان نامهاست
انسانهاى شیطان صفت که شیطان به شاگردى آنها افتخار مىکند، گاهى به قدرى حق را به باطل مىآمیزند که باطل را به شکل حق درآورده و به حق لباس باطل مىپوشانند. اینجاست که آدمى نیازمند حقیقتى مافوق عقل مىشود که آن وحى است.
دام دیگر بد که عقلش درنیافت وحى غایب بین بدین سوز آن شتافت
(مولوى، نیکلسون، دفتر ششم، بیت 2970)
چه بسا انسان نتواند معیار درستى و نادرستى عملى را با تکیه بر عقل خویش تعیین کند، زیرا گاهى ذهنیتها و تمایل نفسانى موجب مىشود تا جدالى بین عقل جزئى و کلى پدید آید که قضاوت آدمى را مشکل مىسازد. در این موارد، باید به سوى میزان و محک خارجى که مافوق هر دو عقل است، رفت و از آن کمک گرفت. این میزان همانا وحى الهى و گفتار انبیا و اولیاست که خودْ عقل کلاند و به خالق عقل کل متصلند.
بىمحک پیدا نگردد و هم و عقل هر دو را سوى محک کن زود نقل
این محک قرآن و حال انبیا چون محک مرقلب را گوید بیا
(همان، دفتر چهارم، بیت 2303 و 2304)
از دیدگاه عرفان انسان کامل، عقل کل است و عقل کلى شأنى از شئونات وى است. بدین دلیل، رسول اکرم صلىاللهعلیهوآله حقیقت خود را اولین مخلوق دانسته و مىفرماید: «اوَّلُ ما خَلَقَ اللّهُ نورى»(مجلسى: 15/24، ح 44)
و در حدیث دیگر مىفرماید: «اوَّلُ ما خَلَقَ اللّهُ العَقلُ» از این دو حدیث مىتوان استفاده کرد که عقل کل همان نور حضرت رسول اکرم است.
مولوى نیز رسول اکرم صلىاللهعلیهوآله را عقل کل خطاب کرده و مىگوید:
عقل کل را گفت ما زاغَ البَصَرُ عقل جزوى مىکند هر سو نظر
عقل ما زاغَسْت نور خاصگان عقلِ زاغ اُستاد گور مردگان
(همان، دفتر چهارم، ابیات 1310 تا 1311)
همه انبیاى بزرگ الهى متصل به عقل کل بوده و خود عقل کل شدهاند. از اینرو، نه تنها مبدأ خلقت از عقل شروع مىشود که: اَوَّلُ ما خَلَقَ اللّهُ الْعَقْلُ، بلکه اولین مخلوق انسانى هم انسان کامل و عقل کل است. بدین جهت هر تکاملى مستقیم یا غیرمستقیم به عقل کل ارتباط دارد، زیرا در هر زمانى انسان کاملى وجود داشته که مصداق اتم عقل کل است. آنان با تعلیم و تربیت انسانها و شکوفا کردن عقل هرکسى، انسانیت را در مسیر تکامل و رشد قرار داده و انسانها نیز روز به روز از استعدادهاى عقل کلى استفاده کرده و اکنون این همه نتیجه به بار آورده است. مولوى همانند بسیارى از متفکران بزرگ معتقد است که چاشنى هر علمى با پیامبر یا انسان کاملى که جانشین وى بوده، زده شده است، سپس دیگران دنبالهرو آنان شده و به تکمیل معلومات خود پرداختهاند؛ مثلاً حضرت نوح در صنعت کشتىسازى و حضرت داود در صنعت آهن و عیسى علیهالسلام در علم پزشکى و پیامبرانى چون موسى و ابراهیم و سلیمان و ... هرکدام منشأ علمى از علوم الهى، طبیعى و انسانى شدهاند.
پس طبیبان از سلیمان زآن گپا عالم و دانا شدندى مقتدى
تا کتبهاى طبیعى ساختند جسم را از رنج مىپرداختند
این نجوم و طب وحى انبیاست عقل و حس را سوى بىسورَةْ کجاست
عقل جزوى عقل استخراج نیست جز پذیراى فن و محتاج نیست
قابل تعلیم و فهم است این خرد لیک صاحب وحى تعلیمش دهد
جمله حرفتها یقین از وحى بود اول او لیک عقل آن را فزود
هیچ حِرفت را ببین کین عقل ما تاند او آموختن بىاوستا
گرچه اندر مَکر موى اشکاف بُد هیچ پیشه رام بىاُستا نشد
دانش پیشه ازین عقل اربُدى پیشه بىاوستا حاصل شدى
(همان، ابیات 1282 تا 1300)
وجود مقدّس رسول اکرم اصالتا و سایر انبیا و اولیا به تبع وى عقل کل است. عقول کلى تنها در پرتو ایجاد ارتباط با یکى از این ذوات مقدّسه به دریاى بىکران عقل کل متصل مىشوند. همه پرتو خورشید رسالت خاتماند و او سایه حق و عالم در سایه اوست.
شیخ محمود شبسترى در این خصوص مىگوید:
در این ره انبیا چون ساربانند دلیل و رهنماى کاروانند
و زایشان سید ما گشته سالار هم او اول هم او آخر درین کار
احد در میم احمد گشته ظاهر درین دور اول آمد عین آخر
زاحمد تا احد یک میم فرق است جهانى اندر آن یک میم غرق است
مقام دلگایش جمع جمع است جمال جانفزایش شمع جمع است
شده او پیش دلها جمله در پى گرفته دست جانها دامن وى
بود نور نبى خورشید اعظم گه از موسى پدید و گه زآدم
زخور هردم ظهور سایهاى شد که آن معراج دین را پایهاى شد
نبى چون در رسالت بود اکمل بود از هر نبى ناچار افضل
ولایت شد به خاتم جمله ظاهر به اول نقطه هم ختم آمد آخر
شبسترى
امام خمینى رحمهالله مىگوید:
حقیقت عقل که اول مخلوق از روحانیین است، تعیین اول و اولین منزل نور پاک فیض منبسط است ... ذات مقدّس حق ـ جلّ و علا ـ به حسب تجلّى به اسم اعظم و مقام احدیت. جمع به مقام ظهور به فیض مقدّس اطلاقى و وسطیّت آن در مرآت عقل اول به جمیع شئون و مقام جامعیت تجلّى فرمود و از این سبب، همین اول مخلوق را به نور مقدّس نبىّ ختمى ـ که مرکز ظهور اسم اعظم و مرآت تجلّى مقام جمع و جمعالجمع است ـ تعبیر نمودهاند= چنانچه در حدیث است از رسول خدا که [اول مخلوق، نور من است] و در بعض روایات [اول مخلوق، روح من است]. (امام خمینى، حدیث 3)
کتابنامه
1. اقبال لاهورى، کلیات،
2. جعفرى، محمد تقى، تفسیر مثنوى، ج 2، انتشارات اسلامى، 1362.
3. حائرى، مهدى، کاوشهاى عقل نظرى، شرکت سهامى انتشار، 1360.
4. سجادى، سید جعفر، سیاست مدنیه، انتشارات دانشگاه.
5. شبسترى، محمود، گلشن راز، انتشارات هیرمند، 1372.
6. طباطبائى، محمد حسین، نهایة الحکمة، چاپ جامعه مدرسین، 1362.
7. ملاصدرا، اسفار، ج 3، مکتبة المصطفوى، قم، 1368.
8. مولوى، مثنوى، تصحیح نیکلسون، دفتر دوم، سوم، چهارم و ششم.
9. ــــــــــ ، مثنوى، تصحیح رمضانى، دفتر چهارم، پنجم و ششم.
10. ــــــــــ ، کلیات شمس تبریزى
11. مجلسى، محمد باقر، بحارالانوار، ج 15، دارالکتب الاسلامیه، 1363.
12. ــــــــــ ، نهج البلاغه، باب الحکم و المواعظ،
13. خمینى، سید روح اللّه، کتاب العقل و الجهل، موسسه نشر و تنظیم آثار
شاید براى همه انسانها این سوال بارها مطرح شود که عقل حقیقى چیست. با اینکه هیچ انسانى خود را فاقد عقل نمىداند، بسیار اتفاق افتاده است که دیگران را به کمعقلى یا بىعقلى متهم مىکند.
ظاهرا هرکسى طبق تشخیص عقل خود دست به کار مىزند، اما در عین حال، وقتى کارهاى آدمیان را در مقابل هم قرار مىدهیم، با تضادها و تناقضها روبهرو مىشویم. هر دین، فرقه و حزبى مرام خود را عقلانىتر از سایر احزاب و ادیان مىداند و به آنچه دارد قانع و خشنود است، چنانکه در قرآن کریم آمده است:
«کُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَیْهِمْ فَرِحُونَ» ؛ (روم، 30/32)
هر حزبى بدانچه نزد خود دارد خوشنود است.
اگر ما بخواهیم عقلانى بودن یک مسئله را براساس ادعاى طرفداران آن مسئله بررسى کنیم، هیچگاه به نتیجه صحیح نخواهیم رسید، زیرا در همان حال دهها دلیل از طرف مخالفان آن مسئله در غیرعقلانى و ناصحیح بودن آن ملاحظه خواهیم کرد. علامه محمدتقى جعفرى رحمهالله دراین خصوص مىگوید:
مگر نه این است که با کلمه عقل شاهد هزاران مغالطهها و سفسطهها هستیم؟ خلاصه، همه فعالیتهاى درونى انسان را که عبارت است از انتخاب هدف و به دست آوردن وسیله براى آن هدف، عقل مىنامیم.
ملاحظه مىشود که این یک مفهوم بسیار دامنهدارى است که کوشش حجاج بن یوسف ثقفى را براى بهدست آوردن بهترین وسیله براى ریختن خون هزاران بىگناه نیز شامل مىشود.
این معنا شامل فعالیتهاى على بن ابىطالب علیهالسلام درباره تنظیم امور اجتماع و آسایش هرگونه جاندار در قلمرو زمامدارىاش نیز مىگردد، و کوشش معاویه را براى از بین بردن روح اسلامى و جانشین ساختن نژادپرستى و جهانگیرى تیمورى نیز شامل مىشود، زیرا هر دو انسان از اندیشه درباره هدف انتخاب شده و وسایل مناسبى که در راه وصول به آن هدف هست، بهرهبردارى کردهاند. به همین جهت است که مىگوییم: اگر تعقل انسانى با عقل کل که وجدان نماینده رسمى آن است هماهنگ نشود، یکى از پدیدههاى عالى حیوانى گشته و در راه تنازع بقا فعالیت خواهد کرد.(جعفرى، 1362: 2/542 و 543)
از اینرو، در بررسى صحیح یا ناصحیح بودن یک مسئله، اعم از مسائل اجتماعى، سیاسى، فرهنگى یا دینى باید به سوى یک منبع و مرجع بىطرف و مستقل برویم که به هیچ گروهى وابسته نباشد. آن منبع و مرجع نه باید غربى باشد و نه شرقى، نه مرد باشد نه زن، نه سیاهپوست باشد، نه سفیدپوست، نه مسلمان باشد نه کافر، بلکه چیزى شبیه به نور باشد که به هیچ فرقه و حزبى وابسته نیست. همه موجودات، احزاب و ادیان از نور استفاده مىکنند، بدون اینکه بتوانند نور را در انحصار خود درآورند. نور با همه اینها هست، ولى هیچیک از اینها نیست، بلکه حقیقتى کلى و جهانشمول است که همه را احاطه کرده است.
آن حقیقت عبارت است از عقل محض. عقل محض یا عقل کلى، همانند نور است که با همه چیز است، اما هیچیک از آن چیزها نیست. عقل به دلیل مجرد بودن، وسیعتر از نور است، زیرا نور گرفتار محدودیتهاى مادى است، اما عقل که ماوراى ماده است از قیودات مادى نیز رها بوده و از توانایىهاى خاصى برخوردار است.
حُکما در تعریف عقل گفتهاند:
جوهرى است مجرد که در عمل و تصرف احتیاج به ماده ندارد و منفعل از ماده نیز نمىباشد. (طباطبائى، 1362: 29/63)
علامه محمدتقى جعفرى رحمهالله مىگوید:
عقل و تعقل به طور اختصار، آن فعالیت ذهنى است که روى مواد خام که از جهان طبیعت و انسان و روابط میان آن دو صورت گرفته، از جزئیات، کلیات را انتزاع مىکند و از مقدمات نتیجه مىگیرد و هدف انتخاب مىنماید و قوانین و اصول احراز شده را به موارد خود تطبیق مىکند. (جعفرى: 7/236)
این جوهر کلى که مجرد از ماده و مافوق آن است در هر انسانى هست و هرکس به قدر توان مىتواند با آن حقیقت کلى در ارتباط باشد. هرکس به میزان سعى، تلاش و تفکّر مىتواند ارتباط خود را با علم و عقل روشنتر و قوىتر سازد.
ملاصدرا در کتاب اسفار عقل را به سه دسته تقسیم کرده و مىگوید:
نفس انسان داراى دو قوّه عالِمه و عامِله است که این دو از هم جدایى ندارند. کارهایى که قوّه عامله انجام مىدهد یا نیکوست و یا قبیح. علم به حسن و قبح اعمال یا اکتسابى است و یا غیراکتسابى. قوّهاى که بتواند این امور را از هم تمیز دهد، سهگونه است.
اوّل قوّهاى که بتواند حُسن و قُبح امور را تشخیص دهد.
دوم مقدماتى که امور حسن و قبیح از آنها استنباط مىشود.
سوم اعمالى که ذاتا حسن یا قبیح نامیده مىشوند.
اسم عقل بر هر سه این معانى مشترکا اطلاق مىشود. قسم اول همان است که عموما مردم به کار برده و همدیگر را عاقل مىنامند. قسم دوم آن است که متکلمین بسیار به کار مىبرند و مىگویند این از امورى است که عقل آن را مىپذیرد یا رد مىکند. مقدمات این عقل از آراى محموده و مقبولات عامه تشکیل یافته است. قِسم سوم آن است که در کتابهاى اخلاق ذکر مىشود و مقصود از آن مواظبت بر افعال تجربى و عادى در طول زمان است تا بدان واسطه آدمى داراى خُلق و عادت نیک و مستمر گردد.
اما قوّه عالمه که همان عقل مذکور در کتاب نفس است. حکما گاهى اسم عقل را بر این قوّه اطلاق مىکنند و گاهى بر ادراکات این قوه که منظور از ادراکات همان تصورات و تصدیقات حاصله بر نفس بر حسب فطرت انسانى و یا اکتسابى است. (ملاصدرا، 1368: 3/418 و 419)
فلاسفه، عقل را به چند نوع و مرتبه تقسیم کردهاند که بعضا اختلافات اندکى نیز در تقسیم دارند. مرحوم ملاصدرا در جلد سوم اسفار، بحث مفصلى را در این خصوص مطرح کرده و نظریات قدماى فلسفه، مانند ارسطو، فارابى و ابنسینا را متذکر شده است. ما به ذکر آخرین نظر که در کتاب فیلسوف معاصر علامه طباطبائى عنوان شده است، اکتفا مىکنیم. وى به پیروى از قُدما عقل را به سه نوع تقسیم کرده و مىگوید:
یکى از تقسیمات عقل، تقسیم آن به عقل بالقوّه است؛ یعنى مرحلهاى از عقل که در آن مرحله از معقولات چیزى در عقل بالفعل موجود نیست.
دوم مرحله عقل تفصیلى است که در آن مرحله یک یا چند معقول بالفعل وجود دارد که هرکدام از معقولات دیگر تمیز داده مىشود.
سوم عقل اجمالى است که در آن معقولات زیادى بالفعل وجود دارد، ولى از همدیگر متمایز نیستند.
سپس به مراتب عقل پرداخته و از قول قدما مىگوید:
براى عقل چهار مرتبه ذکر کردهاند: اول، عقل هیولانى است و آن عبارت از مرتبهاى است که نفس انسانى از همه معقولات خالى است.
دوم، عقل بالملکه است و آن مرتبهاى است که بدیهیات را تعقل مىکند، مانند امور تصورى و تصدیقى.
سوم، عقل بالفعل است. مرتبهاى که نفس انسانى امور نظرى را تعقل کرده و از بدیهیات استنتاج مىکند.
چهارم، عقل مستفاد است که نفس همه معقولات بدیهى و نظرى مطابق با حقایق عالم علوى و سفلى را تعقل مىکند و مىتواند همه را یک جا نزد خود حاضر کرده و بدان توجه نماید، بدون اینکه چیزى مزاحم و مانع وى گردد. (طباطبائى: 247 و 248)
صور علمى که در عقل نقش مىبندد مانند خود عقل که یک جوهر مجرد است، مجردند. صورت ساز و صورت ده صور علمى و عقلى که عقل بهدلیل ارتباط با آن مىتواند این صور را تعقل کند نیز جوهرى مجرد، عقلانى و مافوقِ عقول فردى است که هرکدام از عقول جزئى در ارتباط با آن جوهر مستفیض و کسب فیض از آن مىتوانند به امور مجرد و علمى دست یازند. (ر.ک: ملاصدرا؛ طباطبائى، فصل هفتم)
از این حقیقت مدرِکه و مجرده به عقل فعّال نیز تعبیر شده است. فارابى در این خصوص مىگوید:
اما عقل فعّال هم ذات خود و هم ذات سبب اول و هم ذات همه عقول دیگر را تعقل مىکند. (سجادى: 79)
حال با توجه به امور یادشده شاید این سؤال به ذهن آید که، اگر همه از عقل بهرهمند هستند، پس چرا همه به یک راه نمىروند، شاید دو نفر پیدا نشوند که در تمامى مسائل مثل هم فکر کرده و یک تصمیم داشته باشند، در حالى که هر دو از قوّه عاقله برخوردارند.
حتى بسیارى از انسانهاى زیرک و حیلهکار از قواى عقلانى استفاده مىکنند و گاهى رهبرى گروهى از انسانها را نیز به عهده مىگیرند. یقینا این افراد را نمىتوان دیوانه نامید، اما عاقل نامیدنشان نیز با توجه به عظمت و قداست عقل مشکل مىنماید. دانشمندان به اینگونه پرسشها از جهات مختلف جواب دادهاند:
جهت اول: اینکه حقیقت براى همگان به یک منوال جلوهگر نمىشود، زیرا هرکسى به مقدار تکامل، تعالى و تلاش در راه حقیقت مىتواند به آن برسد. از طرفى، حقیقت داراى مراتب متعدّد است که هر مرتبهاى جلوه خاص خود را داشته و با مراتب دیگر فرق مىکند.
با صد هزار جلوه برون آمدى که من با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
فروغى بسطامى
اختلافات انسانهاى رشد یافته عموما سازنده بوده و موجب کمال بیشتر مىشود. ضمن اینکه هرکس باید درجات خود و دیگران را ملاحظه کند و حفظ حدود را از یاد نبرد؛ مثلاً یک عارف والامقام نمىتواند هرچه را مىداند به یک شاگرد تازه وارد عرصه عرفان بگوید. مسئله معروف سلمان و ابوذر از این قرار است که مراتب کمالِ سلمان فارسى بیش از توان فکرى ابوذر است. از پیامبر اکرم صلىاللهعلیهوآله روایت شده است که فرمود:
لَوْ عَلِمَ اَبُوذَر مافى قَلْبِ سَلْمان لَکَفَّرهُ؛
اگر ابوذر از آنچه در قلب سلمان است آگاه مىشد، یقینا سلمان را تکفیر مىکرد.
جهت دوم: پردهپوشى و وارونه جلوهدادن حقیقت است. همیشه افرادى در تاریخ بوده و هستند که براى رسیدن به مطامع نفسانى و شیطانى به دروغها و باطلهاى خود لباس صدق و حقیقت مىپوشانند تا مردم را از حق دور ساخته و زمام امور را بهدست خویش گیرند. از این حالت روانى در اینگونه افراد گاهى به شیطنت و گاهى به مکر و حیله و یا عقل جزئى و حسابگر تعبیر مىشود.
وقتى امام صادق علیهالسلام تعریفى از عقل مجرد که چراغ هدایت است، ارائه دادند، عدهاى از عقلِ افرادى همچون معاویه سؤال کردند. امام فرمود:
اَلْعَقلُ ما عُبِدَ بِهِ الرَّحمنُ وَاکتسبَ بِهِ الْجَنان، قالَ: قُلتُ لَهُ. فَالَّذى کانَ فى مَعاویَةِ؟ فَقالَ: تِلکَ النَّکراء، تِلکَ الشَّیطنَةُ وَهِىَ شَبِیهةٌ بِالعَقلِ وَلَیْسَتْ بِالعَقلِ؛
عقل آن چیزى است که به واسطه آن خداى رحمان عبادت شده و بهشت به دست آید. به وى گفتم: آنچه در معاویه هست چیست؟ گفت: آن نیرنگ و شیطنت و چیزى شبیه به عقل است نه خود عقل.
آنچه در افراد شیطان صفت است غیر از آن عقل مقدّس بوده، بلکه آن چیزى شبیه به عقل یا شعور و شیطنت است؛ چیزى که با آن بتوان منافع و مضار خود را تشخیص داد؛ چیزى که با آن بتوان به خواستههاى خود رسید. این مسئله از مختصات انسان نیست، بلکه حیوانات نیز از چنین قوّهاى برخوردارند که به واسطه آن راه رسیدن به غرایز خود و دور ماندن از دشمنان و راه مبارزه با دشمنان را پیدا مىکنند. آنچه این قبیل موجودات دارند تنها وسیله زندگى و غلبه بر دشمن است نه وسیله تکامل و تعالى که بتوان با آن به جایى رسید که فرشته بدانجا راه ندارد.
با توجه به مسائل مذکور، عرفا عقل را به عقل جزئى و عقل کلى تقسیم کرده و براى هرکدام مختصاتى بیان کردهاند.
عقل جزئى
عقل جزئى همان عقل حسابگر و سودجوست که تمام فعالیتش در راه رسیدن به خواستههاى خود است. بهانهجویى، منفعتطلبى و جزئىنگرى از مختصات این عقل است، از اینرو، بیشتر تحت تأثیر قواى حسى و خواهشهاى نفسانى قرار مىگیرد.
عقل جزئى گاه چیرهگه نگون عقل کلى ایمن از ریبالمنون
(مولوى، نیکلسون، دفتر سوم، بیت 1145)
* * *
آن نمىدانست عقل پاى سست که سبو دائم زجو ناید درست
(مولوى، رمضانى، دفتر چهارم، بیت 56، ص 218)
زین قدم وین عقل روبیزار شو چشم غیبى جوى و برخوردار شو
زین نظر وین عقل ناید جز دوار پس نظر بگذار و بگزین انتظار
عقل جزئى همچو برق است و درخش در درخشى کى توان شد سوى رخش
برق عمل ما براى گریه است تا بگیرید نیستى در شوق هست
عقل رنجور آردش سوى طبیب لیک نبود در دوا عقلش مصیب
راند دیوان را حق از مرصاد خویش عقل جزئى را زاستبداد خویش
همچو آن مرد مفلسف روز مرگ عقل را مىدید او بىبال و برگ
(دفتر چهارم، ص 269، ابیات 14، 16، 20، 22، 24، 40، 56)
عقل کاذب هست خود معکوس بین زندگى را مرگ پندارد یقین
اهل دنیا عقل ناقص داشتند تا که صبح صادقش پنداشتند
(دفتر پنجم، ص 309، بیت 5 و ص 312، بیت 27)
مولوى نیز همانند حدیث امام صادق علیهالسلام عقل جزئى را چیزى شبیه به عقل دانسته و با عبارتهایى از قبیل عقل کاذب و عقل ناقص از آن تعبیر کرده است.
با توجه به این مختصات، عقل جزئى است که انسان جزئىنگر معمولاً در محاسبات کلان و کلى دچار اشتباه مىشود. چنین انسانى زندگى جاوید و حیات اخروى را مرگ پنداشته، زندگى موقت در دنیاى فانى را حیات مىانگارد و عمرى تمام هستى و قواى خویش را در فراهم ساختن وسایل عیش و نوش این زندگى مصروف مىکند، ولى وقتى مرگ به سراغش مىآید و انسان را از همه آنچه عمرى به دنبالش بوده، جدا مىسازد، براى وى جز آه و افسوس چیزى باقى نمىماند.
انسانهاى جزئىنگر براى توجیه کار خود دلایل گوناگونى اقامه مىکنند و همانند فلاسفه به استدلال و توجیه منطقى مىپردازند، بلکه گاهى خود را به زعم خویش فیلسوف مىانگارند، اما اینان در حقیقت، مفلسفاند نه فیلسوف؛ یعنى خود را به شکل فلاسفه درآوردهاند. و در حقیقت، فیلسوف نیستند، چون با عقل جزئى و معکوس بین سر و کار دارند، لذا خود را نیز معکوس مىبینند؛ یعنى به عکس آنچه هستند.
عقل جزئى تا زمانى که در حیطه خود فعالیت مىکند و به نتایج جزئى مىرسد، براى انسان مفید است و لذت خاصى به حیات انسانى مىدهد، زیرا آدمى را هر روز با کشفیات تازهاى روبهرو مىکند، اما وقتى پا را فراتر مىنهد و در امور مخصوص به عقل کلى دخالت مىکند، راه به جایى نبرده، در وادى حیرت و ضلالت گرفتار مىشود.
اقبال لاهورى مىگوید: عقل جزئى با همه تنوع و لذتى که دارد، یقینآور نیست. از اینرو، یقین یک انسان ساده دل که از نکته یابىهاى عقل جزئى چندان بهرهاى ندارد، بهتر از لذتهاى عقل جزئى است.
به پیچ و تاب خردگر چه لذت دگر است یقین سادهدلان به زنکتههاى دقیق
(اقبال، 150)
اقبال مىگوید: این عقل تنوعساز و تنوعآور است و در امور جزئى کیمیاگرى مىکند. اما از اکسیر محبت کاملاً بهرهمند است. او مىتواند از خاک طلا و از طلا خاک بسازد و هزاران جلوهگرى کند، اما همه این زرق و برقهاى چشمگیر، پرده چشم انسان از دیدن حقایق کلى مىشود. از اینرو، فرنگ با همه زیبایىهاى ظاهرى که از دولت عقل جرئى بهدست آورده، از اکسیر محبت کمتر بهره جسته و گرد و خاک حاصل از زرگرى عقل جزئى قبل از هرچیز چشم فرنگیان را که به دین حضرت مسیح گرویدهاند، از دیدن حقایق بازداشته است.
عقل چون پاى درین راه خم اندر خم زد شعله از آب دوانید و جهان برهم زد
کیمیاسازى او ریک روان را زرکرد بردل سوخته اکسیر محبت کم زد
واى بر سادگى ما که فسونش خوردیم رهزنى بود کمین کرده وره آدم زد
هنرش خاک برآورد زتهذیب فرنگ باز آن خاک به چشم پسر مریم زد
(اقبال: 358)
اقبال در جاى دیگر از عقل جزئى به عقل بهانهجو تعبیر کرده، که کارش کارافزایى و افزودن گرهى بر روى گرههاى دیگر انسانى است. وى مىگوید: عقل بهانهجو با همه افسونگرىهایش، آرامش و زیبایى یک دلِ زنده را ندارد. بدین دلیل، فیلسوفان یا به قول مولوى مفلسفانى که فقط با این عقل سر و کار داشته و درخت محبت در دل نکاشتهاند، از سوز و گداز محرومند و در طلسم مجاز مغلولند.
چه کنم که عقل بهانهجو گرهى به روى گره زند نظرى که گردش چشم تو شکند طلسم مجاز من
نرسد فسونگرى خرد به تپیدن دل زندهدلى زکنشت فلسفیان درآ به حریم سوز و گداز من
(اقبال: 254)
این عقل اگر رها شده و خودسرانه عمل کند انسان را گرفتار مىکند، ولى اگر در کنار دل و عشق حرکت کند و از نور آنها استفاده نماید، بسیار لذتبخش مىشود، زیرا دل از تنوع و کشفیات عقل جزئىنگر و عقل از روشنایى و لطافت دل بهرهمند مىشوند.
گریز آخر زعقل ذوفنون کرد دل خود کام را از عشق خون کرد
زاقبال فلک پیما چه پرسى حکیم نکتهدان ما جنون کرد
(اقبال: 213)
اگر چه عقل فسون پیشه لشگرى انگیخت تو دل گرفته نباشى که عشق تنها نیست
(اقبال: 33)
تکیه بر عقل جهان بین فلاطون نکنم در کنارم دلکى شوخ و نظر بازى هست
(اقبال: 120)
مولوى از اینگونه فعالیت عقل جزئى به صورتگرى تعبیر کرده که در صندوق جهان ماده، خود را به رنگآمیزى و نقشانگیزى مشغول ساخته است. تا زمانى که به این امر مشغول است راضى و خوش حال است، اما وقتى سر از این نقوش برگرداند و بر مافوق عالم گردون توجه کند و صور نورانى و نقوش رحمانى را ببیند، همه این صور را به یک سو مىنهد.
صورتگر نقاشم هر لحظه بتى سازم وانگه همه بتها را در پیش تو بگذارم
صد نقش برانگیزم با روح در آمیزم چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
(شمس تبریزى، غزل 1462، ص 563)
اما تا وقتى در صورتخانه جهان است، این حقایق از وى نهان است، زیرا طبیعت صور طبیعى مشغولیت و مغفولیت است. مشغول به خود و مغفول از ماوراى خود.
نون ابرو صاد چشم و جیم گوش بر نوشته فتنه صد عقل و هوش
(مولوى، رمضانى، دفتر پنجم، ص 284، بیت 10)
پشت سوى لعبت گلرنگ کن عقل در رنگ آورنده رنگ کن
(همان، ص 348، بیت 4)
ذوق آزادى ندیده جان او هست صندوق صور میدان او
دائما محبوس عقلش در صور از قفس اندر قفس دارد گذر
منفذش نى از قفس سوى علا در قفسها مىرود از جابهجا
گر زصندوقى به صندوقى رود او سمایى نیست صندوقى بود
(همان، دفتر ششم، ص 419، بیت 2، 3، 4، 7)
شاید این سؤال به ذهن بیاید که این همه تحوّلات و تنوعات و زیبایىهاى موجود در زندگى انسان محصول عقل جزئى بوده است. آیا مىتوان به صرف اینکه آنها محصول عقل جزئىاند، همه را ابطال یا مذمت کرد؟
جواب این است که این امور به خودى خود خوبند و نیازى به ابطال ندارند، لکن آنگاه که مانع و مزاحم امورى مافوق و اعلى و اشرف از خود مىشوند، در آن صورت، از باب تقدّم اهم بر مهم باید این امور جزئى و محدود فداى امور کلى و باقى و نامحدود شوند.
علامه محمدتقى جعفرى رحمهالله در این خصوص مىفرماید:
این عقل تجربى که در میان صندوق صورتها و اشکال گرفتار است، مانع به دست آوردن آن آزادى است که جان آدمى بدون آن، چیزى جز برگ خزان دیده که در دامان بادهاى خزانى به این سو و آن سو مىدود نیست. شما مىگویید: مگر این همه تحوّلات علمى و فلسفى و گسترش معارف بشرى به وسیله عقل نیست؟!
مىگوییم: بلى این همه تحوّلات، عبارت از گردش و انتقال عقل از یک نقطه صندوق به نقطه دیگر آن است و بدین وسیله فقط رابطه خود را با نقاط گوناگون صندوق (ظواهر هستى) افزایش مىدهد، بدون اینکه بتواند آن صندوق را بشناسد و رابطه خویش را با آن تنظیم نماید. این عقل جزئى توانایى آن را ندارد که دیوار ضخیم هستى را بشکافد و به آن سوى هستى روانه شود و از آن سو، این هستى را دریابد. (جعفرى: 7/226)
عقل کلى یا عقل محض
در مقابل عقل جزئى یا آنچه شبیه به عقل نامیده شده، عقل کلى یا عقل محض است. عقل کلى همان موجود شریفى است که سعادت و خوشبختى انسان در گرو پیروى از اوست. این عقل برخلاف عقل جزئى، کلىنگر و صلاحجو است و آدمى را از مصالح و مفاسد موجود آگاه مىسازد. برخى از ویژگىهاى عقل کلى چنین است.
1. باطن بینى و حقیقتیابى از مختصات این عقل است. همانگونه که ظاهربینى و سودجویى از مختصات عقل جزئى بود.
2. عاقبت بینى و عافیت خواهى سیره عقل کلى است، و جسمى که تابع این عقل است به بارگاه سعادت نایل مىآید و آنکه تابع عقل جزئى است به چاه شقاوت مىافتد.
اى خنک چشمى که عقل استش امیر عاقبت بین باشد و حبر و قریر
فرق زشت و نغز از عقل آورید نى زچشمى کز سیه گفت و سپید
چشم عزّه شد به حَنضران دَمَن عقل گوید بر محکّ ماش زن
آفت مرغست چشم کام بین مَخلَص مرغست عقل دام بین
(مولوى، نیکلسون، دفتر ششم، ابیات 1625-1628)
عاقبت بین است عقل از خاصیت نفس باشد کونبیند عاقبت
(همان، دفتر دوم، بیت 1548)
3. ضدیت با شهوت از خصوصیات عقل کلى است. منظور از شهوت ارضاى عزایز فطرى در حد معقول نیست، بلکه مراد، شهوترانى و شهوتپرستى است. آنانکه در پرتو عقل کلى زندگى مىکنند، در حیطه عقل به لذایذ مشروع و معقول مىپردازند، اما هرکه زمام امور خویش را به دست عقل جزئى داده، به دنبال قواى شهوانى روان بوده و تعیین خط و مشى زندگى را به دست غریزه داده است. بدین دلیل، در احادیث و کلمات بزرگان دین و دانش از اینکه در تصمیمگیرىها این قبیل افراد دخیلاند، به وهم یا شیطنت یا مکر تعبیر شده است.
عقل ضد شهوت است اى پهلوان آنک شهوت مىتند عقلش مخوان
و هم خوانش آنک شهوت را گداست و هم قلب نقد زرّ عقلهاست
(همان، دفتر چهارم، بیت 2300 و 2301)
4. تعدیل قواى نفسانى آدمى از خصوصیات عقل کلى است. قواى انسانى اعم از باطنى و ظاهرى، هرکدام تمایل مخصوص به خود داشته و سعى مىکنند تا آدمى در راستاى میل آنها حرکت کند. براى رهایى از افتادن در دام افراط یا تفریط و حفظ تعادل، وجود یک نیروى حافظ اعتدال در مملکت وجود انسان لازم است، تا ضمن حفظ توازن، حق هرکدام از قواى انسانى را به وى عطا کند.
عقل کلى تا حدود زیادى مىتواند از عهده این مهم برآید و هرکدام از نیروهاى انسانى را با حق خود آشنا سازد.
مولوى در تمثیلى، از این خصوصیت عقل کلى به عقل ایمانى تعبیر کرده و آن را چون پادشاه عادلى دانسته که پاسبان شهر دل آدمى است.
طبع خواهد تا کشد از خصم کین عقل بر نفس است بند آهنین
آید و منعش کند واداردش عقل چون شحنه ست در نیک و بدش
عقل ایمانى چون شحنه عادلست پاسبان و حاکم شهر دل است
همچون گربه باشد او بیدار هوش دزد در سوراخ ماند همچون موش
(همان، بیت 1987 تا 1984)
ولى در این تمثیل، عقل را پاسدار دل معرفى کرده است، زیرا از دیدگاه مولوى غرض اصلى از نظام آفرینش شکوفایى دل است. از اینرو، دل جوهر است و عالَم عرض.
لطف شیر و انگبین عکس دل است هر خوشى را آن خوش از دل حاصل است
پس بود دل جوهر و عالم عرض سایه دل کى بود دل را غرض
دل محیط است اندرین خطه وجود زرهمى افشاند از احسان وجود
(مولوى، کلاله خارو، ص 173، دفتر سوم، سطر 19)
بدین دلیل، عقل تا وقتى که در مسیر عمران و آبادانى دل حرکت مىکند، عقل کلى یا عقل دینى و یا عقل یزدانى است، اما اگر از این راه دور شود، عقل جزئى یا شیطانى مىشود.
عقل اندر حکم دل یزدانى است چون زدل آزاد شد شیطانى است
(اقبال: 410)
از دیدگاه اقبال، عقل تا جایى تکیهگاه انسان است که در اُفق دل قرار دارد. از اینرو، صاحبدلان به دل تکیه دارند تا به عقل.
تکیه بر عقل جهان بین فلاطون نکنیم در کنار دلکى شوخ و نظربازى هست
(اقبال: 120)
تأثیر عمل در عقل
همانگونه که عقل در فعل انسان تأثیر دارد، عقل نیز از فعل متأثر مىشود، زیرا شکوفایى عقل در گرو عمل است. با یک توجه اجمالى در زندگى انسانها، خصوصا دانشمندان و متفکران تاریخ معلوم مىشود که هرکس به مقدار عمل و اندیشه از فیوضات عقل برخوردار بوده است. هیچ عاقلى بدون تفکّر به فضایل عقل نایل نشده است، زیرا تفکّر پله صعود است. موفقیت افرادى که در محیطهاى علمى و فکرى قرار مىگیرند، بیشتر از آنهایى است که دور از این محیطها زندگى مىکنند. از اینرو، مولوى مىگوید:
ده مرو ده مرد را احمق کند عقل را بىنور و بىرونق کند
(مولوى، دفتر سوم، ص 145، بیت 56)
زیرا معمولاً محیط ده، محیطى به دور از فکر و اندیشه و پژوهش است که همه مقدمه شکوفایى قواى عقلانى است.
بدین دلیل، آدمى هرقدر با فکر و اندیشه و تعلیم و تربیت مشغول باشد به همان اندازه از رشد و تعالى عقلانى بهرهمند مىشود، لکن همه این امور نیز به خودى خود مقدمه امرى بالاترند و آن عبارت است از رسیدن به عقل کل، یا دریاى عقل که مایه حیات است.
تلاش و کوشش مانند حفارى کردن براى رسیدن به چشمه آب است. انسان باید با تعلیم و تربیت و ذکر و فکر، استفاده از قواى عقل کلى و به اختیار درآوردن عقل جزئى، خود را به عقل کل یا کل عقل که همان سرچشمه حقایق است، برساند. وقتى به آنجا برسد، علم به وى هجوم مىآورد، چنان که در نهجالبلاغه آمده است:
هَجَمَ بِهِمُ العِلْمُ عَلى حَقیقَةِ الْبَصِرَةِ وَ باشَرُوا رُوحَ الْیَقین؛
افرادى که علم همراه با بصیرت به آنها هجوم آورد و به روح یقین رسیدهاند.
مولوى این چشم را در میان جان آدمى دانسته و رسیدن به آن را در گرو توفیق الهى مىداند، اما مقدمه این توفیق تلاش و کوشش است.
عقل دو عقل است اول مکسبى که در آموزى چو در مکتب صبى
از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر از معانى و زعلوم خوب و بکر
عقل تو افزون شود بر دیگران لیک تو باشى زحفظ آن گران
لوح حافظ باشى اندر دور و گشت لوح محفوظ اوست کوزین درگذشت
عقل دیگر بخشش یزدان بود چشمه آن در میان جان بود
چون زسینه آب دانش جوش کرد نه شود گنده نه دیرینه نه زرد
ور ره نبعش بود بسته چه غم کو همى جوشد زخانه دم بدم
عقل تحصیلى مثال جوىها کآن رود در خانهاى از کوىها
راه آبش بسته شد شد بىنوا از درون خویشتن جو چشمهها
(دفتر چهارم، ابیات 69 تا 7961)
شرط اول رسیدن به این چشمه آب، تشنه شدن و طالب چشمهشدن است. اگر انسان حقیقتا تشنه معارف شود و در خود اشتهاى واقعى براى رسیدن و استفاده از درخت معرفت ایجاد کند و به جد در این راه تلاش کند، در آن صورت، نه تنها به آب مىرسد، بلکه خودش منبع آب مىشود:
آب کم جو تشنگى آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست
(مولوى، کلاله خاور، دفتر اول، ص 10، سطر 39)
چنانکه در قرآن کریم آمده است:
«لاَءَکَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَمِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ»؛ (مائده، 5/66)
یقینا از بالاى سرشان و زیرپایشان ارتزاق مىکردند.
گذشته از فکر و اندیشه که مقدمه شکوفایى عقل است، ذکر نیز وسیله رشد و تعالى عقل است. آنجا که آدمى از فکر خسته مىشود یا فکرش خسته شده و راه به جایى نمىبرد، این ذکر است که به داد فکر رسیده و پرچم آن را به اهتزاز مىآورد.
اینقدر گفتیم باقى فکر کن فکر اگر جامد بود رو ذکر کن
ذکر آرد فکر را در اهتزار ذکر را خورشید این افسرده ساز
(مولوى، کلاله خاور، دفتر ششم، ص 374، سطر 23)
فکر و ذکر، هر دو وسیله رشد و تکامل عقل و دل هستند.
گفت مرگ عقل! گفتم ترک فکر گفت مرگ قلب! گفتم ترک ذکر
(اقبال: 291)
ابنسینا در این خصوص عبارت زیبا و عرفانى و دلنشینى دارد. وى مىگوید:
همانگونه که با تضرع و نیاز به درگاه پروردگار بىنیاز خواستهها و فراوانىهاى نعمتها را از او مىخواهیم و از رحمت بىدریغاش نزول برکت را مىطلبیم، همانگونه با فکر، نزول نعمت علم را از جان او طلب مىکنیم تا شاید این نعمت را به سوى ما ارزانى فرماید و ما از نزول این رحمت برخودار شویم. از این رهگذر، فکر نوعى تضرع و دعا تواند بود، چون نیروى تعقل هنگامى که به دریافت یک مجهولى تعلّق خاطر پیدا مىکند، طبیعت آن چنین است که به سوى مبدأ بخشایشگر تضرع و نیایش مىجوید تا در فرود آمدن علم که همان کشف مجهول اوست، بخشایشگرى نماید. در این حال، اگر به طریق حدس به روى علم افاضت گردید، دعاى او به هدف اجابت رسیده است، و اگر این افاضه حاصل نشد، نیروى عقل نقص را در قابلیت خود مىیابد و به نیروهاى درونى خود توسل جسته و آنها را از طریق آزمایش و تمرین از آلودگىها پاک مىسازد. و بار دیگر خود را آماده مىکند که با روحانیت بیشتر و مشاکلت شایستهترى، میان نفس و صورتهاى علمى جهان قدس، تضرع و زارى مضطربانه و مشتاقانه نماید و در این بار، با اصرار و اضطراب خود مجهولى را که با حدس نتوانسته بود به دست آورد، مىتواند تحصیل نماید. و خدا نیز در اینباره گفته است: «و علملک ما لم تکن تعلم»؛ یعنى چیزهایى را که بدان آگاه نبودى خدا به تو آگاهى داد. (حائرى: 249)
یکى از صفات عقل کلى، وسیعنگرى اوست که قبلاً نیز بدان اشاره شد. افق نظر عقل کل محدودیت ندارد، برخلاف عقل جزئى که محدودنگر و نقد طلب است. قرآن کریم با توجه به این استعداد عقلانى انسانهاست که مىفرماید: اگر چشم ظاهر شما آسمان و زمین را مىبینید، چشم باطن شما مىتواند ملکوت آسمانها را ببیند:
«أَوَلَمْ یَنظُرُوا فِی مَلَکُوتِ السَّمَوَاتِ وَالاْءَرْضِ»؛ (اعراف، 7/185)
آیا در ملکوت آسمانها و زمین نگاه نمىکنند؟
اینگونه نظر بازى، کار عقل جهان بین است نه عقل خود بین که جز خود و آنچه به خود مربوط است، توان دیدن چیز دیگر را ندارد.
عقل خودبین دگر و عقل جهانبین دگر است بال بلبل دگر و باز وى شاهین دگر است
دگر است آن که برد دانهاى افتاده زخاک آنکه گیرد خورش از دانهى پروین دگر است
دگر است آن که زند سیر چمن مثل نسیم آنکه در شد به ضمیر گل و نسرین دگر است
دگر است آن سوى نه پرده گشادن نظرى این سوى پرده گمان و ظن تخمین دگر است
اى خوش آن عقل که پهناى دو عالم با اوست نور افرشته و سوزدل آدم با اوست
(اقبال: 259)
در فرهنگ اسلامى، عقلْ دنیاى باطن است و جهانْ دنیاى خارج. هرچه هست پرتو و شأنى از شئون عقل بهشمار مىآید.
تا چه عالمهاست در سوداى عقل تاچه با پهناست این دریاى عقل
بحر بىپایان بود عقل بشر بحر را غواص باید اى پسر
صورت ما اندر این بحر عذاب مىرود چون کاسها بر روى آب
عقل پنهان است و ظاهر عالمى صورت ما موج و یا از وى نمى
(دفتر اول، ابیات 1111 تا 1109)
این جهان یک فکرت است از عقل کل عقل چون شاهست و صورتها رُسُل
(همان، دفتر دوم، بیت 978)
تقوا و تعقل
یکى دیگر از مختصات عقل کل، تقواطلبى وى است، زیرا تقوا موجب رهایى انسان از زنجیرهاى طبیعت و پرواز وى در عالم ملکوت است. از اینرو، مىتواند کمک بزرگى براى ایجاد زمینه فعالیت براى عقل کل باشد. از طرفى، تقوا هنگامى از ارزش واقعى برخوردار مىشود که براساس تعقل و نورافشانى عقل کلى بوده باشد.
چونکه تقوا بست دو دست هوا حق گشاید هر دو دست عقل را
پس حواس چیره محکوم تو شد چون خرد سالار و مخدوم تو شد
(همان، دفتر سوم، ابیات 1831 و 1832)
در حدیثى آمده است که پیامبر اکرم میزان قبولى عبادتها را در گرو عقلانى بودن آن مىداند. مولوى این حدیث را چنین به نظم کشیده است:
بس نکو گفت آن رسول خوش جواز ذرّه عقلت به از صوم و نماز
زآنکه عقلت جوهر است این دو عرض این دو در تکمیل آن شد مغترض
تا جدا باشد مرآن آیینه را که صفا آید زطاعت سینه را
(همان، دفتر پنجم، ابیات 454 تا 456)
تعقل و تدین
یکى دیگر از مختصات عقل کلى، دینخواهى و دیندارى آن است. همانگونه که دین ساحت عقل را گرامى داشته و آن را اشرف و اقدم مخلوقات معرفى مىکند، عقل نیز پیروى از دین را از بدیهىترین احکام خود تلقى مىکند. از این رو، هیچ انسان عاقلى در جهان یافت نشده است که ادعا کند در اثر تعقل و تفکّر از دین خارج شده و یا دین را انکار کرده است، بلکه انسانهایى که بىدینى را شعار خود ساختهاند، عموما در اثر جهل یا تعلیم و تربیت غلط و یا در اثر آلرژىهاى فردى و اجتماعى از فیوضات دیندارى محروم ماندهاند.
گاهى پیروى از هواى نفس و دلبستگى به امور مادى و غریزى استعداد و امکان تعقل در امور معقولى را از گروهى هواپرست سلب کرده است.
کمنشین بر اسب توسن بىلگام عقل دین را پیشوا کن والسلام
اندرین آهنگ منگر سست و پست کاندرین ره صبر و شقّ انفس است
(همان، دفتر چهارم، بیت 465 و 466)
عاقبت بین است عقل از خاصیت نفس باشد کو نبیند عافیت
عقل کومغلوب نفس او نفس شد مشترى مات زحل شد نحس شد
(همان، دفتر دوم، بیت 1548 و 1549)
عقل تو دستور و مغلوب هواست در وجودت ره زن راه خداست
(همان، دفتر چهارم، بیت 1246)
همچو جان باشد شه و صاحب چو عقل عقل فاسد روح را آرد به نقل
آن فرشته عقل چونها روت شد سحرآموز دو صد طاغوت شد
عقل جزوى را وزیر خود مگیر عقل کل را ساز اى سلطان وزیر
کین هوا پر حرص و حالى بین بود عقل را اندیشه یوم دین بود
عقل را دو دیده در پایان کار بهر آن گل مىکشد او رنج خار
(همان، دفتر چهارم، ابیات 1256 تا 1260)
بنابراین، اگر عقل به صرافت و تجرّد خود باقى باشد و تعلیم و تربیتهاى ذوقى و انحرافى نباشد، عقل، توحید را منزلگاه خود خواهد یافت.
در جهان کیف و کم گردید عقل ولى به منزل برد از توحید عقل
(اقبال: 62)
زیرا فطرت انسانى میل به کمال بىنهایت دارد و این کمال لایتناهى جز در توحید محض یافت نمىشود. عقل کلى که ذاتا مجرد از طبیعت و ماده است و با فطرت انسان سازگار است، مىتواند فطرت را به کمال مطلوب خود رهنمون باشد.
عقل به دام آورد فطرت چالاک را اهرمن شعله زاد سجده کند خاک را
(اقبال: 277)
عقل کل و عقل کلى
عقل کل با همه فضایل و عظمتى که دارد، در مواردى نیاز به دستگیرى دارد و آن جایى است که عقل کلى به دلیل ظرافت و پیچیدگىهاى خاص موجود خود، حیران و سرگردان مىشود، زیرا:
نعلهاى باژگون است اى پسر عقل کلى را کند هم خیره سر
اینکه عقل کلى راهنماى انسان و موجب رهایى وى از دامهاى بسیارى است، در عین حال، آنقدر دامهاى مخفى وجود دارد که عقل کلى هم به تنهایى قادر به کشف آن نبوده و نیازمند به لطف خداست.
دام تحت است مگر بار شود لطف خداى ورنه انسان نبرد صرفه زشیطان رحیم
حافظ
راه هموار است و زیرش دامهاست قحطى معنا میان نامهاست
انسانهاى شیطان صفت که شیطان به شاگردى آنها افتخار مىکند، گاهى به قدرى حق را به باطل مىآمیزند که باطل را به شکل حق درآورده و به حق لباس باطل مىپوشانند. اینجاست که آدمى نیازمند حقیقتى مافوق عقل مىشود که آن وحى است.
دام دیگر بد که عقلش درنیافت وحى غایب بین بدین سوز آن شتافت
(مولوى، نیکلسون، دفتر ششم، بیت 2970)
چه بسا انسان نتواند معیار درستى و نادرستى عملى را با تکیه بر عقل خویش تعیین کند، زیرا گاهى ذهنیتها و تمایل نفسانى موجب مىشود تا جدالى بین عقل جزئى و کلى پدید آید که قضاوت آدمى را مشکل مىسازد. در این موارد، باید به سوى میزان و محک خارجى که مافوق هر دو عقل است، رفت و از آن کمک گرفت. این میزان همانا وحى الهى و گفتار انبیا و اولیاست که خودْ عقل کلاند و به خالق عقل کل متصلند.
بىمحک پیدا نگردد و هم و عقل هر دو را سوى محک کن زود نقل
این محک قرآن و حال انبیا چون محک مرقلب را گوید بیا
(همان، دفتر چهارم، بیت 2303 و 2304)
از دیدگاه عرفان انسان کامل، عقل کل است و عقل کلى شأنى از شئونات وى است. بدین دلیل، رسول اکرم صلىاللهعلیهوآله حقیقت خود را اولین مخلوق دانسته و مىفرماید: «اوَّلُ ما خَلَقَ اللّهُ نورى»(مجلسى: 15/24، ح 44)
و در حدیث دیگر مىفرماید: «اوَّلُ ما خَلَقَ اللّهُ العَقلُ» از این دو حدیث مىتوان استفاده کرد که عقل کل همان نور حضرت رسول اکرم است.
مولوى نیز رسول اکرم صلىاللهعلیهوآله را عقل کل خطاب کرده و مىگوید:
عقل کل را گفت ما زاغَ البَصَرُ عقل جزوى مىکند هر سو نظر
عقل ما زاغَسْت نور خاصگان عقلِ زاغ اُستاد گور مردگان
(همان، دفتر چهارم، ابیات 1310 تا 1311)
همه انبیاى بزرگ الهى متصل به عقل کل بوده و خود عقل کل شدهاند. از اینرو، نه تنها مبدأ خلقت از عقل شروع مىشود که: اَوَّلُ ما خَلَقَ اللّهُ الْعَقْلُ، بلکه اولین مخلوق انسانى هم انسان کامل و عقل کل است. بدین جهت هر تکاملى مستقیم یا غیرمستقیم به عقل کل ارتباط دارد، زیرا در هر زمانى انسان کاملى وجود داشته که مصداق اتم عقل کل است. آنان با تعلیم و تربیت انسانها و شکوفا کردن عقل هرکسى، انسانیت را در مسیر تکامل و رشد قرار داده و انسانها نیز روز به روز از استعدادهاى عقل کلى استفاده کرده و اکنون این همه نتیجه به بار آورده است. مولوى همانند بسیارى از متفکران بزرگ معتقد است که چاشنى هر علمى با پیامبر یا انسان کاملى که جانشین وى بوده، زده شده است، سپس دیگران دنبالهرو آنان شده و به تکمیل معلومات خود پرداختهاند؛ مثلاً حضرت نوح در صنعت کشتىسازى و حضرت داود در صنعت آهن و عیسى علیهالسلام در علم پزشکى و پیامبرانى چون موسى و ابراهیم و سلیمان و ... هرکدام منشأ علمى از علوم الهى، طبیعى و انسانى شدهاند.
پس طبیبان از سلیمان زآن گپا عالم و دانا شدندى مقتدى
تا کتبهاى طبیعى ساختند جسم را از رنج مىپرداختند
این نجوم و طب وحى انبیاست عقل و حس را سوى بىسورَةْ کجاست
عقل جزوى عقل استخراج نیست جز پذیراى فن و محتاج نیست
قابل تعلیم و فهم است این خرد لیک صاحب وحى تعلیمش دهد
جمله حرفتها یقین از وحى بود اول او لیک عقل آن را فزود
هیچ حِرفت را ببین کین عقل ما تاند او آموختن بىاوستا
گرچه اندر مَکر موى اشکاف بُد هیچ پیشه رام بىاُستا نشد
دانش پیشه ازین عقل اربُدى پیشه بىاوستا حاصل شدى
(همان، ابیات 1282 تا 1300)
وجود مقدّس رسول اکرم اصالتا و سایر انبیا و اولیا به تبع وى عقل کل است. عقول کلى تنها در پرتو ایجاد ارتباط با یکى از این ذوات مقدّسه به دریاى بىکران عقل کل متصل مىشوند. همه پرتو خورشید رسالت خاتماند و او سایه حق و عالم در سایه اوست.
شیخ محمود شبسترى در این خصوص مىگوید:
در این ره انبیا چون ساربانند دلیل و رهنماى کاروانند
و زایشان سید ما گشته سالار هم او اول هم او آخر درین کار
احد در میم احمد گشته ظاهر درین دور اول آمد عین آخر
زاحمد تا احد یک میم فرق است جهانى اندر آن یک میم غرق است
مقام دلگایش جمع جمع است جمال جانفزایش شمع جمع است
شده او پیش دلها جمله در پى گرفته دست جانها دامن وى
بود نور نبى خورشید اعظم گه از موسى پدید و گه زآدم
زخور هردم ظهور سایهاى شد که آن معراج دین را پایهاى شد
نبى چون در رسالت بود اکمل بود از هر نبى ناچار افضل
ولایت شد به خاتم جمله ظاهر به اول نقطه هم ختم آمد آخر
شبسترى
امام خمینى رحمهالله مىگوید:
حقیقت عقل که اول مخلوق از روحانیین است، تعیین اول و اولین منزل نور پاک فیض منبسط است ... ذات مقدّس حق ـ جلّ و علا ـ به حسب تجلّى به اسم اعظم و مقام احدیت. جمع به مقام ظهور به فیض مقدّس اطلاقى و وسطیّت آن در مرآت عقل اول به جمیع شئون و مقام جامعیت تجلّى فرمود و از این سبب، همین اول مخلوق را به نور مقدّس نبىّ ختمى ـ که مرکز ظهور اسم اعظم و مرآت تجلّى مقام جمع و جمعالجمع است ـ تعبیر نمودهاند= چنانچه در حدیث است از رسول خدا که [اول مخلوق، نور من است] و در بعض روایات [اول مخلوق، روح من است]. (امام خمینى، حدیث 3)
کتابنامه
1. اقبال لاهورى، کلیات،
2. جعفرى، محمد تقى، تفسیر مثنوى، ج 2، انتشارات اسلامى، 1362.
3. حائرى، مهدى، کاوشهاى عقل نظرى، شرکت سهامى انتشار، 1360.
4. سجادى، سید جعفر، سیاست مدنیه، انتشارات دانشگاه.
5. شبسترى، محمود، گلشن راز، انتشارات هیرمند، 1372.
6. طباطبائى، محمد حسین، نهایة الحکمة، چاپ جامعه مدرسین، 1362.
7. ملاصدرا، اسفار، ج 3، مکتبة المصطفوى، قم، 1368.
8. مولوى، مثنوى، تصحیح نیکلسون، دفتر دوم، سوم، چهارم و ششم.
9. ــــــــــ ، مثنوى، تصحیح رمضانى، دفتر چهارم، پنجم و ششم.
10. ــــــــــ ، کلیات شمس تبریزى
11. مجلسى، محمد باقر، بحارالانوار، ج 15، دارالکتب الاسلامیه، 1363.
12. ــــــــــ ، نهج البلاغه، باب الحکم و المواعظ،
13. خمینى، سید روح اللّه، کتاب العقل و الجهل، موسسه نشر و تنظیم آثار