آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

ورود جهان به هزارة سوم توأم با تغییرات چشمگیری بوده است که از این میان نقش آفرینی بازیگران غیردولتی از اهمیت و اولویت زیادی برخوردار می‏باشد. جنبش زنان که با شعار «تساوی حقوق زنان و مردان» پا به عرصه گذارده و در اواخر قرن بیستم، در گسترة جهانی مورد اقبال زیادی واقع شد؛ از جمله این جنبش هاست که می‏طلبد مورد تأمل و بررسی دقیق قرار گیرد. ضرورت این امر با توجه به نفوذ ایده های این جنبش به جامعه ایرانی، بیش از پیش برای ما روشن می‏شود. افزون بر این، امروزه داعیه های این جنبش به مراتب وسیعتر و بیشتر از زمان تکوین آن می‏باشد؛ به گونه‏ای که شکل و تعریف تازه ای از خانواده را عنوان می‏نماید که تا بیش از این برای ما چندان شناخته شده نبود. مجموع ملاحظات بالا، ترجمه کتاب «زنان و آینده خانواده» را که به بررسی ماهیت و انواع گروههای فمینیستی در غرب پرداخته است، ضروری می‏سازد. در ادامه، ترجمه سه فصل نخست از این کتاب ارائه می‏شود.

متن

مقدمه
در انجیل متی باب شانزدهم آیات 2 تا 4، حضرت مسیح خطاب به فرسیانی[1] که از باب طعنه از وی تقاضای آیتی آسمانی از وی داشتند، چنین می‏فرماید:
«چون شامگاه به آسمان نگریسته و آن را سرخ فام می‏بینید، از خوبی هوا خبر می‏دهید و چون صبحگاه آن را سرخ و گرفته بیابید، از بدی هوا در بقیه روز خبر می‏دهید. بسیار عجیب است! شما ریاکاران می‏توانید با نگاه کردن به آسمان، وضعیت هوا را پیش بینی نمایید، اما نمی‏توانید آیات عصر خود را درک و فهم کنید، لذا تقاضای آیتی دیگر می‏نمایید. این نسل شریر و خلافکار، آیت آسمانی دیگری را می‏طلبد، اما به جز آن، آیت بزرگ آسمانی ـ یعنی حضرت یونس نبی – چه آیتی دیگری می‏توان برای ایشان تدارک دید؟»
انسان معاصر هم اکنون در وضعیتی مشابه فرسیان دوران حضرت مسیح قرار داد و از درک آیات زمان خویش عاجز گشته است. البته مشکل اصلی ما در تفسیر این آیات نیست و از این حیث تلاش شایسته ای صورت گرفته است. ما همچون «فرسیان» از ایجاد شک و شبهه در مفروضات عصر ما از رهگذر تفاسیر آیات زمان خویش، گریزانیم و دیگر آن که مایل نیستیم برداشتهای ما، وضعیت موجود را به چالش بکشد. (به عبارت دیگر مشکل اساسی در «توان تفسیر گری» ما نیست، بلکه در «نوع» تفاسیر و «التزام» به آنها می باشد.)
الف)- خشونت نوجوانان
در بهار 1998 حادثه ای شگفت انگیز برای آمریکائیان در شهر «جونس بارو» از ایالت آرکانزاس به وقوع پیوست. در این رخداد، دو پسربچه به سوی چهار دختر همکلاسی خود و معلمانشان تیراندازی نمودند. کشته شدن این چهار کودک در واقع «نشانه ای» در آن زمان بود که می‏توانست برای مردم آمریکا معنادار باشد، اما تعداد اندکی از مردم به تفسیر درستی از این «نشانه» دست یافتند. واقعه «جونس بارو» اولین حادثه تیراندازی در مدارس آمریکا در آستانه هزاره سوم نبود و گمان می‏رود که آخرین هم نباشد. به تعبیر «نادیا لبی»گزارشگر ویژه این حادثه برای مجله تایم، این حادثه از وجود نابهنجاری خطرناکی در جامعه آمریکا حکایت داشت. نابهنجاریی که شکستن حریمی (دیگر) را در جامعه خبر می‏داد. به گفته وی، از این منظر این حادثه آنقدر هولناک ارزیابی می‏گردد که حتی خواب را از چشمان رئیس جمهور ربوده و پدران و مادران امریکایی را به این فکر اندازد که آیا به اندازه کافی کودکان خود را از شیاطینی که می‏توانند با تسخیر روح آنها (مانع) تشخیص خوب از بد نزد ایشان شوند، مراقبت کرده اند یا خیر؟
اگر چه تعبیرات «لبی» اغراق آمیز می‏باشد، اما وی میزان وحشتی را که امریکایی ها (به دنبال این حادثه) دچار آن شده اند، به خوبی توصیف کرده است. (وحشتی که باعث شد) امریکایی ها به فکر پیدا کردن عوامل (این حادثه) و پیشگیری (از وقوع چنین حوادثی) در آینده بیافتند. یک تفسیر کلاسیک برای فهم چنین وقایعی استناد به نقش بارز فقر بود که در رخداد «جونس بارو» باطل گردید. چرا که مدرسه در بخش فقیر نشین قرار نداشت و دو دانش‏آموز دوازده و سیزده ساله تیرانداز نیز فقیر نبودند. اگر چنین حادثه خشونت آمیزی می‏تواند در «جونس بارو» اتفاق افتد چرا در جای دیگر اتفاق نیفتد؟ ناگهان انزوا، خشونت و هیچ انگاری نوجوانان نه به عنوان یک استثناء بلکه به عنوان یک اصل و قانون مورد توجه قرار گرفت و بزرگسالان برای پیدا کردن مقصر به تکاپو افتادند. دسترسی آسان به سلاحهای گرم از جمله اسلحه های نیمه اتوماتیک زمینه را برای نشانه گیری آسان فراهم می‏نماید. همچنانی که نمایش خشونت و بی‏بندوباری در رسانه ها به ویژه در تلویزیون و فیلمهای سینمایی و بازی های ویدئویی نیز اینکار را انجام می‏دهند. متأسفانه هیچگونه تلاشی برای شناسایی و مهار مقصر اصلی اینگونه تراژدی ها که تعدادشان هم رو به فزونی دارد، انجام نشده است. طبق تفسیرهای فعلی دیوان عالی (امریکا)، هنوز هم آزادی حمل سلاح گرم و آزادی تولید و عرضه کالاهای جنسی و خشونت‏آمیز به ترتیب مورد حمایت دومین و اولین اصلاحیة (قانون اساسی امریکا) قرار دارند. نکته مهم تر آنکه این آزادی ها از منافع لابی های قدرتمند سیاسی حمایت می‏کند و سود اقتصادی بسیاری را برای آنها به ارمغان می‏آورد. علیرغم انتقادات گسترده مردم و مجامع عمومی، تاکنون رهبران امریکا از هرگونه اقدامی که آزادی اقتصادی باندهای اصلی سیاسی را محدود نماید، خودداری کرده اند.
1. چه کسی یا چه چیزی مقصر است؟
چنانکه بیان شد دسترسی آسان به سلاحهای گرم و تکثیر و توزیع محصولات جنسی و خشونت‏آمیز را می‏توان به عنوان عوامل اصلی که پیوسته در پیدایش این نابهنجاری ها نقش آفرینند، مورد نقد قرار داد. اهمیت ویژه این عوامل در «داخلی بودن» آنهاست. در بعد خارجی می‏توان به مواردی چون صدور (و قاچاق) اسلحه و پورنوگرافی به مثابه ارواح خبیثه عصر حاضر اشاره داشت که از قدرت نفوذ به حوزه خصوصی خانواده ها و تخریب آنها برخوردارند.
زنگ خطر این نفوذ بیشتر از همه در مورد اینترنت به صدا در آمده است. اینترنت با این ادعا که تأمین کنندة خواسته های کودکان می‏باشد، به درون خانواده رخنه کرده و والدین هنگامی به این موضوع (نفوذ اینترنت) پی‏می‏برند که خیلی دیر شده است. جای شگفتی نیست اگر مخالفان از نفوذ و تأثیرگذاری اینترنت در عصر حاضر به سان تسلط جادوگران یا دیوهایی یاد می نمایند که والدین در زمانهای گذشته از جانب آن نگران بوده اند. به عبارت دیگر اینترنت، از این منظر شیطان عصر حاضر ]برای سلامت خانواده ها[ به حساب می‏آید. اگر چه عوامل «داخلی» بیش از آنکه آسیب برسانند، تخریب می‏کنند، اما در نهایت همین عوامل نیز به خوبی بررسی نمی‏شوند. توزیع گسترده اسلحه در میان نوجوانان بدون شک احتمال (وقوع) درگیری میان آنان را که نتایج مرگباری به دنبال دارد،‌ افزایش می‏دهد. اما نمی‏دانیم که آیا این نوجوانان بیش از نسلهای گذشته درگیر منازعات خشونت آمیز خواهند شد یا خیر؟ به عبارت دیگر آیا در جهانی که پیش رو داریم نوجوانان بر سیاق رفتارهای متعارف در فیلمهای سینمایی گذشته عمل نموده و خشونت را دامن می‏زنند و یا اینکه، فیلم نامة تازه ای را تجربه می‏کنند؟ اگر دومی است چه میزان از این جهان را سکس و خشونتی که بیشتر آن را رسانه ها و اینترنت به نمایش می‏گذارند، شکل می‏دهد؟ متأسفانه پاسخ به این پرسش چندان امیدوار کننده نیست. در سالهای اخیر اقبال به تولید محصولات جنسی به میزان بسیار زیادی افزایش یافته است، به گونه ای که حجم تولیدات در این حوزه ـ اعم از اطلاعات و یا تصاویر به اشکال فیلم، عکس، تصاویر رایانه ای و … ـ با گذشته اصلاً قابل مقایسه نیست؛ به همین خاطر است که کارشناسان علوم اجتماعی معتقدند کودکان امروزی در معرض انبوهی از تجارب جنسی مخرب زود هنگام قرار دارند و یا اینکه نوجوانان به واسطه ارتباط با اینترنت در دریایی از تصاویر (واقعی یا تخیلی) جنسی غوطه ورند که تماماً دلالت بر آن دارند که: کودکان امریکایی در حال بزرگ شدن در منجلابی هستند که به طور قطع به احساساتشان و بروز حوادثی چون «جونس بارو» تأثیر گذارند.
اگر چه از توضیحات بالا چنین برمی‏آید که پرداختن بیش از حد به مسائل جنسی و خشونت‏ورزی مسئولیت اصلی در بروز نابهنجاری های اجتماعی را بر عهده دارند، اما توجه بیش از حد به عوامل خارجی عملاً مانع از توجه دقیق به نقش خانواده ها شده است. با کمال تعجب مشاهده می‏شود که افراد بسیاری رفتار جسورانه و بیمارگونة نوجوانان را (عاملی برای) فروپاشی زندگی خانوادگی نمی‏دانند، چه رسد به اینکه گرایش مادران را ـ خصوصاً برای کار در خارج از خانه، آنهم به دلیل قانع کننده‏ای ـ عاملی برای این فروپاشی بدانند. برخی نیز غیرمنصفانه، والدین ـ به ویژه مادر ـ را به خاطر (رفتار) خشونت آمیز یا پوچ انگار و یا (روحیة) یأس آلود کودکانشان محکوم می‏نمایند. اگر چه عده ای نیز تمایل دارند والدین را به لحاظ حقوقی مسئول اقدامات جنایتکارانة کودکانشان بدانند. خلاصه کلام آنکه: تیراندازی در مدرسه ممکن است هراس انگیز باشد اما به آن اندازه نبوده که بتوان آنها را به لحاظ آماری یک جریان مهم قلمداد نمود. از این منظر ایشان بر واکنش عمومی جامعه چشم دوخته و بر این باورند که به جای اصلاح فرهنگ و یا ساختار اجتماعی بهتر است نابهنجاری ها را از طریق وجدان عمومی جامعه و واکنش دسته جمعی (اکثریت) رفع و دفع نمائیم. اکثر کارشناسان همچنان از برقراری رابطه مستقیم میان رفتار نابهنجار کودکان و ماهیت زندگی خانوادگی اجتناب می‏کنند، به ویژه آنکه پیدا کردن یک رابطه مسئولیت دار بسیار مشکل است. هرگونه تلاشی برای ارتباط دادن تیراندازی در مدرسه به ماهیت خانواده، حاکی از نادیده گرفتن خصوصیات رفتار والدین و شیوه های (رفتاری) است که کودکان متفاوت تحت تأثیر آن بوده اند. حتی زمانی که ما درک روانشناختی خوبی از پویایی خانواده داریم، ارزیابی میزان تأثیر گذاری آنها بر رفتار کودکان همچنان دشوار به نظر می‏رسد. آیا والدین «موجب» رفتار کودکان می‏شوند و اگر چنین است آیا والدین مسئول رفتار آنها هستند؟ (پاسخ به چنین پرسشهایی) نیازمند توجه به دنیای فردی خاص هر خانواده است. اگر چه این کار نیز برای درک جهت گیری اجتماعی ما کمکی نخواهد کرد. به عبارت دیگر اگر چه ساختار پویایی خانواده ها بر ابعاد مادی و معنوی رفتار اعضای خانواده تأثیر گذار است، اما این رابطه یکسویه نبوده و متقابلاً ماهیت خانواده از رفتار اعضاء تأثیر می‏پذیرد؛ از این رو زمانی که سرزنش کردن خانوادة کودک به خاطر رفتار فرزندشان غیر ممکن می باشد، شایسته است که میان تیپهای متداول خانواده ها و الگوهای رایج رفتاری میان کودکان و نوجوانان ارتباط برقرار نماییم.
2. پیدایش فردگرایی
بحث و گفتگو در مورد خانواده در عصر کنونی افزایش یافته و در این مباحث محافظه کاران که مدافع خانواده سنتی هستند با لیبرالها که چندگانگی اشکال و روابط در خانواده را پذیرفته‏اند، به رقابت می‏پردازند. در برخی از این مباحث شیوه هایی که از طریق آنها الگوی رفتاری در خانواده‏ها به تشویق یا تنبیه کودکان (منجر شده)، مورد توجه قرار گرفته است اما تنها عده ای از طرفداران این دو گروه که تعداد آنها رو به کاهش است، معتقدند که ـ مثلاً ـ اگر مادر کودکی در خارج از منزل مشغول به کار نباشد، زندگی بهتر و مناسبتری را تجربه می‏کند؛ یا اینکه اگر مثلاً دست کم یکی از والدین به هنگام بازگشت کودک از مدرسه در منزل حضور داشته باشد، این کودک از رضایت بیشتری برخوردار است. این روزها تنها اکثر سنت گرایان واپس گرا ـ‌ البته با کمی تأمل ـ‌ جرأت بیان این پیشنهاد را دارند که پدران و مادران نقش متفاوتی در زندگی کودک داشته و از این رو مسئولیتهای متفاوتی دارند. در واقع علیرغم انتقادات گسترده ای که از (هر دو طیف) چپ و راست به عمل آمده است، شاهد بی تفاوتی بهت آوری نسبت به حرکتها و جهت گیری هایی هستیم که زندگی سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ما را تهدید کرده، و در یک دوره بسیار کوتاه و اغلب بدون آنکه متوجه باشیم، تغییرات فاجعه آمیز در ماهیت جامعه خود را پذیرفته ایم.
امروزه آمریکائیان آزادی و حقوق فردی را وقف برتری و قداستی کرده اند که آنها را عملاً از سایر جوامع جدا می کند. مزیت بی سابقه فردگرایی رشته های پیوند ما با جامعه را به میزان زیادی تضعیف کرده است. از منظر ساختاری و مردم شناسی، جوامع انسانی به گونه‏ای توسعه یافته اند که مشارکت و وابستگی متقابل امری ضروری تلقی می‏شود و با روند رو به رشد فرد گرایی افراطی در این جوامع سازگاری ندارد. از این منظر پدیدارهای شگفت انگیزی رخ داده که توجه به آنها جهت درک آینده خانواده ضرورت دارد. افزایش پیچیدگی‏های اقتصادی و اجتماعی به ویژه به شکل متداول و شناخته شدة آن، (یعنی مدرنیزاسیون) باعث شده تا جوامع استقلال بیشتری به افراد عضو خود یا ـ به شکل عمومی‏ترـ به واحدهای منفرد (خانواده ها) اعطا نمایند. در سراسر جهان گسترش سرمایه داری، سرعت فرآیند فردگرایی را افزایش داده است که نتیجـه آن رواج گستـردة ایدة‌ حقـوق بشر فردی در بسیاری از کشورها بوده است.
پیشرفت سرمایه داری و ایدئولوژی فردگرایی نباید ما را فریب داده و به این نتیجه برساند که قداست فردگرایی یک هنجار جهانی است (در حالی که) هنجار نبودن آن کاملاً روشن است. هنوز در اکثر نقاط جهان، افراد برای ادامه حیات و بقا تا حد زیادی به خویشاوندان و فامیل خویش وابسته اند و خانواده ها نفوذ زیادی بر اعضای خود دارند. همچنین برخی از ادیان (چشمگیرتر از همه اسلام) … به عضویت گروهی اولویت می‏دهند، حتی زمانی که به طور معمول از قدرت خانواده حمایت نمی‏نمایند. تأملی کوتاه و اجمالی در آنچه گذشت، جای تردید باقی نمی‏گذارد که تأکید ما بر حقوق فردی از چشم انداز تاریخی و جهانی غیر متعارف است و دیگر آنکه اطمینان ما به اینکه این حقوق فردی یک هنجار تخطی ناپذیر تلقی می شوند، مغرورانه و نادرست است. غرور ما (باعث شده) تا به نحو خطرناکی چشمان خود را بر روی واقعیت و شرایطی ببندیم که در آن بسر می‏بریم. بدین خاطر مصرانه بر هنجاری که وجود آن قطعی هم نیست (یعنی اصالت تمام عیار فرد) تأکید می‏ورزیم؛ حال آنکه در این حوزه، انقلابی بزرگ رخ داده که ما در فهم معنای آن چندان پیشرفت نکرده ایم، انقلابی که به هویت های جمعی تا فردی انگشت می‏گذارد.
3. فردگرایی و مذهب
در تأیید آنچه بیان شد لازم می‏آید، حتی به صورت اجمالی و مختصر به بررسی و بیان رویکرد اجتماعی و فرهنگی نسبت به مقوله مذهب بپردازیم. ما متأسفانه به خاطر برداشت نادرستی که از اولین اصلاحیه قانون اساسی امریکا داریم، عبادت عمومی و دین ورزی همگانی را به این دلیل که (این نوع از رفتارها) ناقض آزادی فردی و اصل جدایی دین از سیاست می‏باشد، طرد می‏نماییم. در نتیجه تلقی درستی نیز از مذهب عمومی که بنیاد سنن دینی یهودی ـ مسیحی را شکل می‏دهد، نداریم و آن را رها کرده ایم. فراموش نکنیم که لازمه پذیرش اصل تکثیر عقاید مذهبی، قبول اصل ایدة «هویت دینی» است که در بالا به آن اشاره شد. با توجه به رویش «درست» و «نادرست» از درون هویت دینی، توجه به این بعد و تلاش در راستای تحکیم آن کاملاً ضرورت دارد. اکثر کارشناسان به این دلیل آسوده خاطر هستند که گرایش آمریکایی ها به لحاظ مذهبی در بسیاری از حوزه ها از مسیحی ارتدوکس شرقی گرفته تا برداشتهای روانشناختی و آیین های عصر جدید مبتنی بر خودشناسی، در حال افزایش یافتن است. نظرسنجی که اخیراً انجام گرفته حاکی از آن است که گرایش زنان امریکایی به مذهب در حال افزایش است. بر این اساس در دو سال گذشته تعداد زنان امریکایی که معتقدند مذهب نقش مهمی در زندگی آنها دارد به شدت افزایش یافته است. امروزه 4/3 زنان امریکایی، مذهب را مهم می‏دانند و نیمی از آنان تمایل دارند سازمانهای مذهبی در مباحث عمومی (مربوط به) نقشهای مردان و زنان در جامعه حضور داشته باشند. حدود پنجاه درصد آنان نیز علاقمند مشارکت سازمانهای مذهبی در مباحث عمومی (مربوط به)سقط جنین و بیش از 3/2 موافق محدود کردن سقط جنین می‏باشند. این آمارها (باعث می‏شوند تا) در مورد تغییرات در فضای فرهنگی خود خوشبین باشیم اما برداشت و استنباطی که از این آمارها می‏شود، مشکلات دشواری در پی خواهد داشت. بسیاری از زنانی که اذعان دارند مذهب (نقش) مهمی در زندگی آنها دارد، حتی زنانی که در مورد حکمت سقط جنین دچار تردید هستند، اعتقاد ندارند که آموزه‏های کلیسای آنها در مورد مسائل جنسی و وظایف مردان و زنان، آمرانه و تحکم آمیز باشد. مشکل تنها این نیست که زنان تصور می‏کنند دیدگاه کشیشان در مورد نقش زنان مرتجعانه یا تنبیهی است چرا که بیش از 50% زنانی که در کلیسا حضور می‏یابند معتقدند که کشیشان موافق تساوی میان زنان و مردان هستند و بیش از4/3 آنان مدعی اند دستوری که کشیش به آنها می‏دهد شیوه ای برای مادر و یا همسر خوب بودن است. مشکل اصلی بسیاری از زنان کلیسا رو آن است که به اثر گذاری آموزه های کلیسایی بر زندگیشان باور ندارند؛ چه رسد به آنکه این آموزه ها را الزام آور بدانند. فقط3/1 زنانی که به مذهب بها می‏دهند و در کلیسا حضور می‏یابند معتقدند که کلیسا بدون تردید بر دیدگاه آنها در مورد سقط جنین اثرگذار است. کمتر از 3/1 (زنان نیز) باور دارند که دین نقش مهمی در درک آنها از ازدواج دارد و تنها 13درصد معتقدند که مذهب بر برداشت آنها از تساوی میان زن و مرد تأثیر گذار می‏باشد. در این میان اکثریت زنان مدعی اند که مذهب به آنان معیارهای اخلاقی و معنوی ارائه می‏کند (88درصد)، (در حلّ) مشکلات شخصی به آنها کمک می‏کند (85درصد)، باعث می‏شود نسبت به جامعه احساس تعلق نمایند (84 درصد) و فرصتهای رهبری برای آنها فراهم می‏نماید(75درصد). در نگاه اول این آمارها گیج کننده به نظر می‏رسند. در مورد زنانی که معتقدند کلیسا به آنها اصول اخلاقی و معنوی می‏آموزد، اما آموزه های آن در مورد سقط جنین، ازدواج و یا تساوی میان زن و مرد بر آنها تأثیر گذار نیست، چگونه بیندیشیم؟ این امکان وجود دارد که اساساً زنان برای کمک به حل مشکلات شخصی خود، احساس تعلق کردن و (کسب) فرصت برای رهبری، به مذهب بها می‏دهند؛ اگر چنین است می‏توانیم نتیجه بگیریم که زنان به خاطر آنچه که مذهب به آنان ارائه می‏کند ـ و نه آنچه که از آنان می‏خواهد ـ برای آن ارزش قائل می‏شوند. این آمارها شباهت بسیاری با یافته های جیمز داویسون هانتر[2]و دستیاران وی دارد. در تحقیق هانتر و دستیارانش پاسخ دهندگان پیوسته با این نظر مخالفت می‏ورزیدند که اصول (الزام آور) اخلاقی باید بر وضعیتهای متفاوت حاکم شود. پاسخ دهندگان بارها مخالفت خود را با متعهد کردن فرد به اصول اخلاقی ـ در زمانی که از احساسات این فرد در مـورد وضعیت خویش اطلاعی ندارند ـ اعلام کردند. هر دو تحقیق نشان می‏دهد که حتی امریکایی‏هایی که خود را فردی مذهبی و یا دینی می‏دانند، (تحت تأثیر آموزه های سکولاریستی) مخالف حاکمیت دین بر زندگی خویش هستند… از منظر ایشان تأکید بر شخص و جایگاه فرد به قیمت هزینه کردن اصول اخلاقی در جامعه تمام می‏شود؛ چرا که این ادعاها فرمان خداوند را به خواست و یا انتخاب فردی تنزل می‏دهد.[3] با این حال باید پذیرفت که هنوز فردگرایی نتوانسته است جای اصل مهم «عبادت جمعی» را بگیرد و دین اجتماعی را به صورت کامل از صحنه بیرون کند.
4. فردگرایی و خانواده
همانطور که فردگرایی در راستای تغییر مفهوم مذهب بر دیدگاه های مذهبی امریکائیان تأثیر گذارده، بر استنباط و برداشت آنها از خانواده به عنوان یک واحد (یکپارچه) و روابط میان اعضای آن نیز سایه افکنده است. در اکثر (مقاطع) تاریخی امریکا، خانواده بخش بنیادی جامعه محسوب می‏گردید و همچنان که الکسی دوتوکویل در کتاب «دموکراسی در امریکا» خاطر نشان می‏کند، برای سعادت و بهروزی کشور (وجود آن) ضروری بوده است. در سرتاسر قرن نوزدهم و بیشتر قرن بیستم، خانواده یک نهاد مهم اجتماعی محسوب می‏گردید و از معیار مهم خودمختاری و استقلال برخوردار بود نه تنها در جنوب که برده داری رواج داشت و در غرب پیشرو، بلکه در سراسر کشورهای کهن شمالی، خانواده یک قلمرو یکپارچه تلقی می‏گردید. حتی در هیاهوی رقابت سنگین فردگرایی، سرمایه داری و دموکراسی که در حال استیلا یافتن بر کشورهای شمال غربی است، مشاهده می‏شود که خانواده همچنان اصول سلسله مراتبی خود را که در آن مرد به عنوان شوهر و پدر بر همة اعضا از جمله همسر خود سلطه دارد و والدین نیز بر فرزندان خود احاطه دارند، حفظ کرده است. خلاصه کلام آنکه، جایگاه ویژة خانواده از پیشینه عقلانی و سیاسی طولانی برخوردار است که آن را در نوع خود «متفاوت» یا «متمایز» از سایر نهادها و یا کانونها قرار داده است. دقیقاً به همین خاطر است که مشاهده می‏شود قانون، روابط میان اعضای خانواده و روابط میان این اعضا با افراد خارج از خانواده را مجزا و منحصر بفرد قرار داده و احکام ویژه ای صادر کرده است. به عبارت دیگر اعضای خانواده جایگاههای خاصی را به خاطر موقعیت خود در خانواده به خود اختصاص می‏دهند. آنان به جای اینکه افرادی انتزاعی باشند، شوهر، همسر، پدر، مادر و فرزند هستند. وجود چنین نگرشی باعث می‏شود که اعضای خانواده از عالم مثالی و دور از واقعیت یا «انتزاع» خارج شده و پا در درون جامعه گذارده، قابلیت ارزیابی اجتماعی به عنوان افراد خوب یا بد را بیابند. بنابراین خاص نگری فوق، ادعای کسانی را که روابط میان اعضای خانواده را بر اساس استانداردهای حقوق فردی و صرفاً انتزاعی ارزیابی می‏کنند، تضعیف می‏نماید.
ب) – فردگرایی زنان
اولین بارقه های جنبش زنان در اواسط قرن نوزدهم زده شد. این جنبش آغازگر یک مبارزة طولانی و ثمربخش علیه ظلم ناشی از فرمانبرداری زنان از مردان در خانواده بود. این فعالان اولیه حقوق زنان که مرتباً به دنبال شبیه سازی شرایط زنان شوهر دار با بردگان بودند، به تدریج زمینه را برای برخی اصلاحات فراهم کردند. (این اصلاحات با اعطای) این حق به زن شوهردار که می‏تواند اموال و دارایی به نام خود داشته باشد، آغاز شد. از همان ابتدا اکثر افراطیون این جنبش بر اهمیت دستیابی زنان به جایگاه خود به عنوان یک فرد، جدا از روابط خانوادگی تأکید داشتند. دومین موج فمینیست ها با شدّت و حدّت بیشتری خانواده را به عنوان کانون سرکوب زنان محکوم نمود. آنها در تلاش خود برای (به رسمیت شناخته شدن) حق طلاق برای زنان به صورت افراطیش که نیازمند ارائه دلیل و مستند خاصی برای درخواست طلاق از سوی زن نبود،‌ (و به یک معنا موجب تخریب روابط زناشویی بود) و اعطای کمک به زنان در قبال شوهران فحاش، موفق عمل کردند. بسیاری از این تحولات به پیشرفت چشمگیر جنبش زنان منجر شد و معتقدم امروزه عدة کمی در مورد ارزش عملی مثبت این تحولات تردید دارند. اما دلایلی وجود دارد که: بپذیریم این تحولات به بهاء بسیار گزافی بدست آمده است. به عنوان مثال از جمله آثار ناشی از این جنبش تبدیل شدن زنان به نیروی کار و ورودشان به عرصه تولید اقتصادی می‏باشد که پیامدهای مخرب زیادی داشته است. در نتیجه همان طوری که پیوندهای رسمی خانواده از طریق اصلاحات قانونی در حال تضعیف شدن بود، حضور زنان در خانواده به خاطر آنکه وقت خود را به کار در خارج از خانه اختصاص می‏دادند، کاهش یافت. از طرف دیگر استقلال زنان از شوهران به خاطر حقوقی که دریافت می‏کردند، در حال افزایش یافتن بود. شاید قربانیان اصلی فروپاشی آرام ساختار یکپارچة خانواده، کودکان بودند که به احتمال زیاد (جهت نگهداری) به دیگران تحویل داده می‏شدند و یا به حال خود رها می‏گردیدند. به طور کلی این تحولات، اصول و رفتارهای فردگرایانه را به طور گسترده به درون خانواده منتقل کرد و در نتیجه ایدة «حق شخصی»، خانواده را به مثابه پدیده ای مرکب از چند نفر که هویتی مستقل از افرادش دارد و یا به عنوان یک نهاد یکپارچه به جای مجموعة مستقلی از افراد، از میان برد. اکثر کارشناسان معاصر از این تحولات استقبال کرده اند؛ آنها استدلال می‏کنند که خانوادة مبتنی بر حق شخصی، با واقعیت جامعه شناختی معاصر انطباق ندارد و حقوق فردی مبتنی بر خانواده، به طور فطری و فلسفی نادرست بنظر می‏رسد. به نظر ایشان ایدة «(زندگی) خصوصی خانوادگی».
باید جای خود را به ایدة (زندگی) خصوصی‏ایی بدهد که در آن افراد خودمختار در کانون توجه قرار دارند.
در دهه های اخیر تلاشهای گسترده ای در خصوص بازتعریف حقوق، ماهیت و وظایف، در خلال وقوع این تحولات و تغییرات شگفت انگیز به عمل آمده است. در محافل مذهبی و نیز سکولار این تغییرات به تشدید و اغلب قطبی شدن کشمکشها و منازعات میان کسانی که خواهان «رهایی» زنان از قید و بندهای ناعادلانه هستند و کسانی که به زنان توصیه می‏کنند نقش‏ها و وظایف سنتی خود را مجدداً بر عهده گیرند، منتهی شده است. در عمل اکثر زنان تندرویها را نپذیرفته، بلکه با پذیرش قسمتهایی از (نظرات دو طرف) امید دارند میان «معیار آزادی فردی برای خود» و توجه به «تعهدات و وظایفشان در قبال دیگران» توازن قابل قبولی بوجود آورند. توانایی زنان به ادامه و تداوم زندگی خود در خلال این جنگ لفظی طاقت فرسا ممکن است ما را به این نتیجه برساند که این تضارب آرا و منازعات را می‏توان نادیده گرفت؛ به این دلیل که هیاهو و جار و جنجال برای هیچ است. اما پیش از آنکه این لاادری‏گرایی راحت طلبانه را بپذیریم باید خاطرنشان کنیم که تندروی ها نفوذ چشمگیری بر افکار عمومی‏ و سیاستگذاری دارد.
(اگر چه) اتهامات خشم آلود هر دو طرف افزایش می‏یابد، اما هیچیک از ما نمی‏توانیم با اطمینان (وضعیت) آشوب زده ایی را که در آن بسر می‏بریم، ارزیابی نماییم. (همچنین) نمی‏توانیم برای تغییر وضعیت زنان که آشوب و اغتشاش به دنبال داشته و سایر پیامدهای حرکتهای گستردة اجتماعی، حدی را مشخص نماییم. این موضوع را به صورت دیگری مطرح می‏نماییم؛ تا چه حدی زنان برای بهبود جایگاه فردی، (در عین حال که) ساختارهای سنتی در حال فروپاشی هستند، تلاش و مبارزه کرده اند؟ و تا چه حدی مبارزات آنها (به روند) این فروپاشی شتاب بخشیده و یا حتی باعث ایجاد آن شده است؟ بدون تردید بخشهایی از هر دو گروه علیرغم مسئول بودن، مشکلی را برطرف نکرده اند. نزاعها و کشمکشهای لفظی، ما را از مهمترین بخش این تغییر و تحول غافل کرده و به سوی بی نیاز بودن از اینکه آیا کسی الگوی جدید زندگی زنان را می‏پذیرد یا خیر، (سوق داده است). به سختی می‏توان شکافی را که میان زندگی زنان و (مسئولیت آنها) در سرپرستی خانواده و تربیت کودکان بوجود آمده را نادیده گرفت و این شکاف تاکنون مانع از دستیابی به نتایج مورد نظر شده است. حتی می‏توان ادعا کرد که بعضاً نتایج ناخوشایندی را در پی داشته است. یک موضوع کاملاً روشن است؛ تغییر و تحول در زندگی و توقعات زنان در طول دهه‏های گذشته سابقه طولانی نداشته است و پیامدهای آن بر تمامی بخشهای خانواده و زندگی اجتماعی تأثیر گذار بوده است. گذشته از اینها تغییر و تحولات در زندگی و انتظارات زنان تأثیر شدیدی بر خانواده ها و دیدگاههای مربوط به خانواده ـ و به دنبال آن ـ بر زندگی کودکان و در ادامه بر سرشت و چشم اندازهای نسلهای آینده داشته است. زنان پلهای ارتباطی میان تغییراتی هستند که بین فرد و جهان و این روزها بین جهان و فرد روی می‏دهد. پدران نیز تغییر در جهان را به درون زندگی خانواده منتقل می‏کنند و می‏دانیم که نقش آنها در زندگی کودکان اجتناب ناپذیر است. اما در زمان ما تغییر در زندگی عمومی زنان ـ اگر چه منحصر به شیوه های مثبت و سازنده نبوده ـ اهمیت و تأثیر خود را به طور قاطعانه به اثبات رسانده است.
ج) - فمینیسم و مبارزه برای (دستیابی به حقوق) برابر
از مهمترین پیامدهای موج دوم فمینیسم آن بود که ما را وادار کرد تا از نگاه زنان، یعنی تلاش نمودن برای اثبات حقوق و مزایایی خاص برای زنان در زندگی اجتماعی، به خانواده و جامعه بنگریم. از این منظر بسیاری از مناسبات اجتماعی و نهادهای موجود آن به ویژه خانواده، تا حدی مورد تردید قرار می‏گیرند. این تردید به ارتقاء آگاهی زنان منتهی شد و آنان دریافتند که سهم نامتناسبی در خانه داری و پرورش کودک بر عهده دارند، به ویژه آنکه آنان این موضوع را از قبل (نیز) می‏دانستند، اما ارتقاء خودآگاهی و سایر اقدامات فمینیست ها به بسیاری از افراد آموخت تا در مورد نقش خود در زندگی خانوادگی، روشی جدید ـ اما نه ضرورتاً کاملاً مطلوب ـ را در پیش گیرند. حتی کسانی که خانواده را کانون سرکوب زنان نمی‏دانستند اغلب از توزیع نابرابر کار منزل میان زنان و مردان ناخشنود و عصبانی بودند. پیوستن فزاینده و دائمی زنان به نیروی کار باعث شد تا بین زندگی خارج از منزل زنان و زندگی شوهرانشان شباهت بیشتری بوجود آید. اما این امر الزاماً باعث نگردید که مردان مسئولیت بیشتری را در خانه بر عهده گیرند. آنچه که در مورد تقسیم کار منزل صادق بود، در بسیاری از حوزه های دیگر زندگی نیز صدق می‏کرد. عدالت ایجاب می‏کند که زنان نیز در تمامی عرصه های زندگی از (حقوقی) برابر برخوردار باشند، اما مفهوم دقیق برابری که می‏تواند در بردارندة فرصتها و یا نتایج باشد، همچنان مبهم و بر اساس شرایط متغیر است. البته (مفهوم) ایده آل آن همچنان از جایگاه نمادینی برخوردار است.
البته باید پذیرفت که در پاره ای از سطوح، این تساوی مدت زمان زیادی است که پدید آمده و هم اکنون نیز جاری می باشد. مثلاً امروزه دیگر سوالاتی از این قبیل وجود ندارد که چرا دختران مانند برادران خود نباید در «هاروارد»،‌ «یان» و «پرینستون» حضور داشته باشند؟ یا چرا آنها به مدارس تخصصی متناسب با استعداد خود دسترسی ندارند؟ و یا اینکه چرا پس از راهیابی، از فرصت برابر در عرصه شغلی و دریافت حقوق محرومند؟
اصل تساوی میان زنان و مردان در آموزش، استخدام، ورزش، سیاست و دریافت حقوق در یک فاصله بسیار کوتاه زمانی، مورد اقبال عمومی قرار گرفت و امروزه (از دهه 1990 به این سو) حضور زنان در دانشکده ها و دانشگاهها مساوی و یا حتی بیشتر از مردان بوده است. زنان حضور خود را در مقاطع تحصیلات تکمیلی و مدارس حرفه ای به طور دائمی افزایش داده و به مشاغل و حرفه هایی که برای آن تربیت شده بودند، دست یافتند. شگفت انگیز تر آنکه در میان طیفهای مراکز استخدامی ـ از مکدونالد گرفته تا وال استریت ـ زنان استخدام شده، حقوقی برابر با مردان استخدام شده، دریافت می‏نمایند. اکثر فمینیست ها علیرغم این پیشرفت سریع، برابری و تساوی فزاینده میان زنان و مردان را در عرصه عمومی چندان رضایت بخش نمی‏دانند. با در نظر گرفتن هر نوع معیار قابل قبول، بهبود نسبی در وضعیت زنان نسبت به مردان از وقوع یک انقلاب اجتماعی حکایت دارد؛ چرا که بهبود فوق العاده و چشم گیر بدست آمده در این دوره کوتاه، قابل مقایسه با تمامی (اقدامات) سایر گروههای کاری در طول تاریخ نیست. اما هنوز زمینه برای ایجاد برابری و تساوی میان زنان و مردان در بسیاری از موقعیتهای معتبر و پر منفعت وجود دارد. نکته مهمتر آنکه هنوز بعید به نظر می‏رسد ـ همچنانکه شواهد حاکی است ـ زنان مانند مردان به سراغ کارهایی بروند که لازمه انجام آنها داشتن احساس تعهد بالا و سخت کوشی ویژه است. بنابراین هنوز زنان در مقایسه با مردان کمتر احتمال دارد به رده های بالاتر تجاری، حرفه ای و سیاسی دست یابند و چنین به نظر می‏رسد که مانعی نامرئی در فراسوی آنها قرار دارد. این الگوها در عمل نشان می‏دهد که زنان مصرانه تمایل دارند بیشتر از مردان وقت خود را به خانواده و کودکان اختصاص دهند. اما فمینیستها این احتمال را که زنان با اختصاص دادن وقت بیشتری از مردان به خانواده و کودکان در حال بیان خواست و اولویت خود هستند، به راحتی مورد تأیید قرار نمی‏دهند. بسیاری از فمینیست ها نیز با ارائه مدرک و اسناد بسیار، وجود نوعی تبعیض دائمی در جهت گیری زنان و مردان را به اثبات می‏رسانند تا توازن نسبتاً ناهمانند میان مسئولیت‏های داخل منزل و خارج از آن را رسمیت بخشند؛ اگر چه تبعیض بنیادی و آشکار (در این زمینه) تا حد زیادی در حال کاهش یافتن است. برخی نیز همچنان اصرار دارند که استخدام زنان و بهبود (وضعیت آنها) نیازمند نظارت جسورانه و مداخله بیشتر فمینیستها است. عده ای نیز وادار کردن مردان به پذیرش نقشی برابر را در مسئولیتهای خانوادگی و (امور مربوط به) منزل مورد توجه قرار داده اند و پیوسته در پی تحصیل آن هستند.
در اینجا مایل نیستم خصوصیات این استراتژی‏ها را مورد بررسی قرار دهم، هرچند در ارزشمندی آنها نیز تردید دارم. برای پیش بردن بحث در بستر اصلی اش، فرض خواهم کرد که دنیای خارج منزل و داخل منزل، دنیای منصفانه و با ثباتی نیست و در آن مردان از برخی امتیازات غیرمنصفانه نسبت به زنان برخوردار هستند؛ درست همان طوری که برخی از زنان ممکن است از چنین امتیازاتی برخوردار باشند. کاملاً بدیهی است که جهت گیری سیستم های گوناگون اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیکی به نفع گروههای مختلف اجتماعی است: سربازان در دوران فئودالیسم موفق بوده اند، بازرگان در دوران سرمایه داری خوب عمل کردند و سایر گروهها نیز همین طور. امروزه مشغولیت ذهنی و وسواس گونة ما (در مورد) تساوی (حقوق) زن و مرد و نظارت بر پیشرفت و پسرفت در این زمینه، باعث شده تا از ماهیت و اهمیت تحول اجتماعی که در حال مستولی شدن بر ماست، غافل شویم. از زمانی که وضعیت زنان در کانون این تحول و تغییر قرار گرفته، آنان آگاهانه به درک این تحول به طور ذهنی و به عنوان تابعی از تجربة شخصی خود تمایل نشان داده اند و برداشتهای ذهنی آنها به طور مؤثری (سایر) الگوهای اساسی و مهم را تحت الشعاع قرار داده است و این موضوعی است که باید با تأمل بیشتری پیرامون آن اندیشید.[4]
 
 
پی نوشتها:

 
 
[1] - Pharisees.
[2] - James Davison Hunter.
[3] - لازم به ذکر است که نویسنده به تفسیری از دین اشاره دارد که لیبرالیزه شده است و بیش از آن که ماهیت الهی داشته باشد،‌اومانیستی است. چنین تفسیری از دین شدیداً شخصی و به دور از عرصه زندگی جمعی است. به همین خاطر است که با اصول دین اسلام که دینی جامع است، سازگاری ندارد. (م)
[4] - این مقاله ترجمه سه فصل نخست کتاب زیر است:
Elizabeth Fox- gelovefe and et.al, Women and the Future of the Family,2002.

تبلیغات