مهادنه (قرارداد ترک مخاصمه و آتش بس) (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
فقه، برآوردن شریعت است از متون اسلامى و از مقوله دانشهاى عملى است که با زندگى ومنافع بشر، سر و کار دارد. از این رو هم رویکرد حوزههاى علوم دینى به آن بیشتر بوده است و هم سود پرستان و زیاده خواهان نسبت به عملى شدن فقه اسلامى، بویژه فقه اهل بیت(ع)، حساس بودهاند. بر این اساس فقه و فقاهت افزون بر تطور فکرى، خاستگاه نهضتهاى اجتماعى شده است. انقلاب اسلامى مولود مبارک فقه اهل بیت(ع) است و ادامه آن در گرو برآوردن درست نیازهاى جامعه اسلامى است. امروز نه تنها کسانى که با فقه و فقاهتسر جنگ برداشتهاند به خاستگاه انقلاب حملهور شدهاند که تنگ فکران و فقیه نمایان متحجر نیز. زیرا اگر فقه اهل بیت(ع) به نیازهاى نسل و عصر امروز پاسخ نگوید متهم با ناتوانى شده و جامعه در گشودن مشکلات خود به احکام و قوانین بیرون از اسلام روى خواهد آورد. و حاکمیت فقه در عرصه جامعه، کمرنگ خواهد شد.
اینست که حوزههاى فقاهت باید آوردگاه تحقیق در مسائل مستحدثه باشد و پرسشهاى نوپیدا را نه تنها از دانش فقه و پیروى از انظار فقیهان سلف که از متن دین و مجموعه اندیشه دینى، پاسخى در خور دهند تا رسالتى را که در قرآن و حدیث از فقیهان خواسته شدهاست، نیک به انجام رسانند. چه، تفاوت است میان «فقه اصطلاحى» و معناى «فقه» در قرآن و حدیث. فقیه اصطلاحى بر کسانى که فارغ از برخى دیگر دانشهاى اسلامى، دانش فقه را آموختهاند و در آن صاحب نظر شدهاند نیز، گفته مىشود ولى فقیه در روایات شیعى، «وارث انبیاء است» و افزون بر صاحب نظرى در فقه، فهم روح دین و بصیرتى برخاسته از تقوا و خشیت الهى، مىطلبد. آیة الله العظمى خامنهاى با این نگاه و از این زاویه با اشراف بر نیازهاى جامعه امروز ما، بحثهایى را در فقه اسلامى با عنوان «سلسلة بحوث فى فقه الحکم الاسلامى» تدریس و تدوین کردهاند. در شمارههاى گذشته «حکم فقهى صابئان» آمده است. در این شماره «ترک مخاصمه و آتش بس» با توجه به مفهوم صلح و جنگ در روزگار ما، از همان سلسله بحثهاى فقهى، پیش روى ماست. چون بحث پیوسته بود ناگزیر، همه آن را آوردهایم و این با مباحث تخصصى و فنى همسازتراست. امید آنکه در شمارههاى آینده مباحثى دیگر را از آن فقیه ژرف اندیش و جامعنگر، شاهد باشیم. ان شاء الله
«فقه اهل بیت(ع)»
بسم الله الرحمن الرحیم والحمد لله رب العالمین و الصلاة و السلام على سیدنا محمد المصطفى و آله ائمة الهدى.
گاه، جنگ و جهاد به آتشبس منجر مىشود که از آن در فقه به مهادنه و هدنه تعبیر مىشود. این لغت در اصل به معناى سکون است و اصطلاحا براى بیان صلح موقت میان مسلمانان و گروهى از کافران حربى بهکار مىرود. لذا برآن، موادعه و معاهده که گویاى حالت ناپایدار است، اطلاق مىشود.
شیخ طوسى در مبسوط مىگوید : «هدنه و مهادنه به یک معنا و عبارت است از کنار گذاشتن جنگ و رها کردن نبرد تا مدتى.» علامه حلى نیز در تذکره مىگوید : «مهادنه، موادعه و معاهده واژههایى مترادف و عبارت است از کنار گذاشتن جنگ و رها کردن نبرد تا مدتى.» ایشان همین مطلب را در منتهى و نزدیک به آن را در تحریر و قواعد ذکر مىکند.
بنابراین حالت ناپایدارى و گذرا بودن در معنا و تعریف هدنه اخذ شده است. لذا کسانى یکى از تفاوتهاى هدنه را با عقد جزیه، همین نکته دانستهاند، همچنین تفاوتهاى دیگرى ذکر کردهاند که براى تفصیل مطلب به قواعد علامه و پارهاى دیگر از کتابهاى ایشان و دیگران رجوع کنید. لیکن حق آن است که آنچه را به عنوان فارق میان آندو آوردهاند، فارق اصلى بهشمار نمىرود، بلکه از عوارض و علامتهاى هدنه است. تفاوت ماهوى و جوهرى میان آندو این است که در عقد جزیه، یک طرف عقد دشمنان شکستخوردهاى هستند که مسلمانان بر آنان پیروز شده، زمینهایشان را گشوده و دولتشان را ساقط کردهاند و در این حالت به جاى مالیاتى که از دیگر مسلمانان اخذ مىشود، از آنان جزیه گرفته مىشود. بنابراین آنان شهروندان دولت اسلامى، اما با حفظ دین خود هستند. حال آنکه طرف مقابل در مهادنه، دشمنى است که در زمین خود مستقر و حکومت و نظام مدنىاش استوار و برقرار است و چهبسا نیرومند - و حتى نیرومندتر از مسلمانان - است. براى مثال در صدر اسلام، عقد جزیه با شامیان اهل کتاب پس از آنکه سرزمینشان گشوده و به سرزمینهاى اسلامى ملحق گشت، بسته شد، حال آنکه عقد هدنه با قریش مکه - پیش از آنکه مسلمانان این شهر را فتح کنند - منعقد گشت.
سخن کوتاه، عقد هدنه با دولتحربى و ملت پیرو آن بسته مىشود، در حالى که عقد جزیه با مردمانى مغلوب که تابع دولت اسلامى هستند، منعقد مىگردد و این است تفاوت اساسى این دو، اما دیگر تفاوتها، در جلوهها و احکام آن است. اینک بحث را با بیان حکم و شرایط و دیگر مسائل مربوط به هدنه پى مىگیریم.
1. حکم هدنه
به اجماع مسلمانان، هدنه فى الجمله جایز است. مقصود از جواز در اینجا جواز به معناى اعم است که در برابر حرمت قرار مىگیرد و شامل واجب و مکروه نیز مىشود. قید فى الجمله نیز براى بیان این نکته است که این جواز مشروط به شروطى است که با فراهم نیامدن آنها هدنه حرام خواهد بود و ما به تفصیل از آن سخن خواهیم گفت.
دلیل بر جواز هدنه - افزون بر آنکه این مطلب مورد قبول همه مسلمانان است - آیاتى از کتاب خدا است; مانند: «الا الذین عاهدتم من المشرکین ثم لم ینقصوکم شیئا; یعنى مگر آن مشرکانى که با ایشان پیمان بستهاید و در پیمان خود کاستى نیاوردهاند.» و «الا الذین عاهدتم عند المسجدالحرام; یعنى مگر کسانى که نزد مسجدالحرام با آنان پیمان بستید.» همچنین «الذین عاهدت منهم ثم ینقضون عهدهم; یعنى کسانى که از آنان پیمان گرفتهاى، آنگاه پیمان خود را مىشکنند.» این آیات با دلالت لفظى خود، بیانگر جواز معاهده با کفار است و معاهداتى را که از سوى مسلمانان با آنان بسته شده، به رسمیت مىشناسد و تایید مىکند. گرچه معاهده اختصاص به هدنه و آتشبس ندارد، لیکن هدنه قدر متیقن آن بهشمار مىرود.
همچنین خداوند متعال مىفرماید : «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توکل على الله; یعنى اگر به صلح گراییدند، تو نیز به صلح بگراى و بر خدا توکل کن.» این آیه پذیرفتن صلح را در صورتى که دشمن بدان گرایش نشان دهد جایز مىداند. گرچه مفاد این آیه محدودتر از مدعاى ما است و جواز صلح را مشروط به پیشقدمى دشمن براى صلح کرده، حال آنکه مدعاى ما عامتر است، لیکن دلالت فىالجمله آن بر جواز انکارناپذیر است.
همچنین گفتار امام على(ع) در عهدنامه مع;روف خود به مالک اشتر، بر جواز صلح، دلالت دارد. ایشان مىفرماید: «ولاتدفعن صلحا دعاک الیه عدوک و لله فیه رضى، فان فى الصلح دعة لجنودک و راحة من همومک و امنا لبلادک; یعنى صلحى را که دشمن، تو را بدان مىخواند و رضاى خدا در آن است، رد مکن که مایه آسایش سپاهیانت، رهایى از دغدغههایت و ایمنى شهرهایت است. مستدرک همین متن را از تحفالعقول نقل کرده است. وى همچنین روایتى را با الفاظ و معانیى نزدیک بدان از کتاب دعائمالاسلام از قول امام على(ع) به نقل از پیامبراکرم(ص) آورده است.
سیره قطعى نبوى در باب پیمانهایى که با مشرکان، یهودیان و مسیحیان منعقد ساختند و مفاد همه آنها -مستقیما و یا بالملازمه به ترک جنگ و برقرارى آتشبس و صلح موقت، مربوط است، گواه دیگرى است بر جواز مهادنه با دشمن جنگى. بنابراین دلایل این مساله بسیار روشن است و این که فقهاى ما آن را از مسلمات بهشمار آورده و استدلال فراوانى بر آن نکردهاند، کار بسیار بهجایى به نظر مىرسد. البته علامه حلى و به پیروى از او پارهاى از فقهاى بسیار متاخر، براى اثبات جواز مهادنه، به حرمت القاى نفس در تهلکه استدلال کردهاند و مدعى شدهاند که نتیجه تقابل مفاد این دلیل و دلایل وجوب جهاد، تخییر و جواز مهادنه است. اما اشکال این استدلال چنان آشکار است که ما را از طرح و نقد آن بىنیاز مىسازد.
2. لزوم مصلحت
جواز مهادنه مشروط به آن است که فىالجمله مصلحت داشته باشد. ظاهرا عقل به صراحتحکم مىکند که این شرط مقتضاى حکمت است. همچنین از مناسبتحکم و موضوع این شرط مستفاد مىگردد. آیات و روایات بسیارى، به صراحت از مسلمانان مىخواهند تا با دشمنان جهاد کنند و آنان را به قتال در راه خدا تشویق و در صورت ترک این فریضه آنان را سخت تهدید مىکنند. سپس آیهاى و یا آیاتى فرمان به پذیرش صلح مىدهند. لذا در چنین وضعى نمىتوان مدعى شد که صلح در هر زمان -اگرچه بدان نیازمند نباشیم و مصلحتى در آن نباشد و حتى مصلحت در ترک آن باشد جایز است. زیرا لازمه این ادعا بیهوده بودن آن همه تاکید و تهدید و وعید است و در نتیجه کار بدانجا مىرسد که گفته شود این اوامر اکید درباره جهاد در قرآن کریم، شامل حکم الزامى نیست و صرفا گویاى جواز جنگ با دشمن است و این که جنگ کار ممنوعى نیست و راجح است. حال آنکه این ادعا و نتیجه آن خلاف مقتضاى حکمت و برخلاف سخن حکیمانه خداوندعزوجل است.
لذا با توجه به آیاتى که در باب جهاد نازل شده است و همچنین از مناسبات عرفى میان حکم و موضوع، مىتوان نتیجه گرفت که مصالحه با دشمن جنگى، همیشه و در هر شرایطى جایز نیست، بلکه جواز آن مشروط به پدید آمدن شرایط و اوضاعى است که از آن به «مصلحت» تعبیر مىکنیم. علاوه بر این، مىتوان لزوم مصلحت را از آیاتى که ظاهرشان دال بر منع از مسالمت و مدارا و دوستى با دشمنان جنگى است، استنباط کرد; خداوند متعال مىفرماید: «فلا تهنوا و تدعوا الى السلم و انتم الاعلون; یعنى در حالى که برتر هستید، سست مشوید و به صلح دعوت مکنید.» همچنین مىفرماید: «انما ینهاکم الله عن الذین قاتلوکم فى الدین و اخرجوکم من دیارکم و ظاهروا على اخراجکم ان تولوهم; یعنى جز این نیست که خداوند شما را از دوستى کردن با کسانى بازمىدارد که با شما در دین جنگیدهاند و از سرزمین خودتان بیرونتان راندهاند و بر بیرون راندنتان همدستى کردهاند.» نیز مىفرماید: «یا ایها الذین آمنوا لاتتخذوا عدوى و عدوکم اولیاء تلقون الیهم بالمودة; یعنى اى کسانى که ایمان آوردهاید، دشمن مرا و دشمن خود را به دوستى مگیرید و[رشته] محبت به سوى آنان میفکنید.» و بسیارى آیات دیگر در این باب. بنابراین حاصل جمع ادله آن است که پذیرش صلح و یا پیشنهاد آن به دشمن، شرعا مشروط به وجود مصلحتى در آن است.
وانگهى، این مصلحت منحصر به مواردى که فقهارحمةالله علیهم ذکر کردهاند از قبیل ضعف مسلمانان و ناتوانى آنها از ایستادگى در برابر کفار، یا امید مسلمان شدن کافران و یا بهدست آوردن مال از آنان نیست، بلکه با توجه به شرایط خاص هر زمانى، مىتوان مصالح دیگرى در نظر گرفت و با توجه به آنها به صلح تن داد; مانند تبلیغ مثبت به سود نظام اسلامى به عنوان نظامى که به دشمنانش پیشنهاد صلح مىکند، یا ترساندن دشمن دیگرى که به دلیل درگیر بودن نظام اسلامى به جنگ، در آن طمع بسته است و مىخواهد از این فرصت بهرهبردارى کند. در چنین صورتى هرگاه آن دشمن ببیند که امام مسلمین درصدد انعقاد پیمان صلح با دشمن جنگى خود است، مىهراسد و سوداى خامى را که در سر پرورده است، فراموش مىکند، و مصالح دیگرى که ولىامر در هر زمان و مکان آنها را تشخیص مىدهد و طبق آنها عمل مىکند.
ناگفته نماند که این مصالح - همچون مصادیق جهاد - مراتبى دارد و اهمیت آنها متفاوت است و نمىتوان دقیقا آنها را معین و منحصر دانست. بلکه امام است که در هر شرایطى تشخیص مىدهد مصلحت در جهاد است، یا در صلح و با توجه به مهمتر بودن هر یک از این مصالح، موضوع مناسب را اتخاذ مىکند و جنگ یا صلح را برمىگزیند. بنابراین با فرض اینکه مصلحت مراتبى دارد و تن دادن به صلح در هر مرحلهاى مشروط به آن است که در آن مرحله صلح مهمتر از عملیات جهادى باشد ناگزیر باید پذیرفت که گاه، هدنه واجب مىشود. - چنانکه علامه حلى در قواعد بدان تصریح کرده و مرحوم صاحب جواهر آن را پسندیده است - زیرا مراتب رجحان، تابع مراتب اهمیت است و چهبسا اهمیت صلح و آرامش، به حدى برسد که، پذیرش آن واجب و تنزدن از آن حرام باشد.
لیکن ظاهر گفتار پارهاى از فقها و گفتار صریح پارهاى دیگر، آن است که هدنه هرگز به مرحله وجوب نمىرسد و در هیچحالى واجب نیست و همواره جایز است. علامه حلى در منتهى و تذکره مىفرماید: «و الهدنة لیست واجبة على کل تقدیر، سواء کان بالمسلمین قوة او ضعف. لکنها جایزة; یعنى هدنه در هیچ صورتى واجب نیست، چه مسلمانان نیرومند باشند و چه ناتوان. لیکن جایز است.» محقق حلى نیز در شرایع مىفرماید: «و هى جایزة اذا تضمنت مصلحة للمسلمین...; یعنى هدنه اگر دربردارنده مصلحتى براى مسلمانان باشد جایز است.» از ظاهر این گفتار برمىآید که هدنه در هیچ وضعى واجب نخواهد گشت، مگر آن که مقصود ایشان از جواز، معناى عام آن در برابر حرمت باشد که شامل وجوب نیز مىشود.
در هر صورت، از کلام علامه; در مورد عدم وجوب هدنه در هیچ حالتى، چنین بهدست مىآید که ایشان دلیل هدنه را که عبارت است از آیه شریفه «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها» و همچنین کریمه «ولاتلقوا بایدیکم الى التهلکة»، به قرینه ادلهاى که به جهاد تا سرحد شهادت فرمان مىدهند، بر جواز این عمل -نه وجوب آن حمل کرده است. علامه این ادله را چنین برمىشمارد:
الف) آیاتى مانند : «یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون; یعنى در راه خدا کارزار مىکنند، پس مىکشند و کشته مىشوند». ب) عمل امام حسین(ع) که جنگید تا به شهادت رسید. ج) و گروهى را که رسولخدا(ص) به سوى هذیل فرستاد، جنگیدند تا آن که کشته شدند و تنها یک تن از آنان به نام حبیب زنده ماند و اسیر گشت.
پس مکلف به مقتضاى این دو دلیل قرآنى میان جنگ و صلح مخیر است و مىتواند در صورتى که مصلحت در صلح باشد، آن را برگزیند. پیامبراکرم(ص) و امامان معصوم: نیز به مقتضاى مصلحت و شرایط زمانى، گاهى صلح و گاهى جنگ را برمىگزیدند. پیامبر(ص) و امام حسن(ع) صلح کردند و امام حسین(ع) جنگید. علامه به همین ترتیب استدلال خود را ادامه مىدهد و صاحب جواهر هنگام تقریر، آن را مىپسندد. محقق کرکى در جامع المقاصد براین استدلال اشکال مىکند و مىگوید: «امر به جنگ به مقتضاى آیه شریفه «ولاتلقوا بایدیکم الى التهلکه» مقید به عدم هلاکت است.» لازمه این قید آن است که هرگاه فرض کنیم جنگ به هلاکت انداختن است، واجب است تن به صلح و آتشبس بدهیم.
ناگفته نماند که لازمه پذیرفتن این قید، حرام بودن جنگ در هر موردى است که موجب هلاکت مىشود و در این صورت هرگاه جنگ مایه هلاک شدن کسى یا کسانى گردد، جنگ بر آن کس یا آنان حرام خواهد بود، گرچه بر دیگر مسلمانان رزمنده -که خطر هلاکت تهدیدشان نمىکند همچنان واجب است. بنابراین وجوب پرهیز از هلاکت، اختصاص به مورد صلح ندارد، بلکه شامل هر حرکتى براى نجات از هلاکتحتى گریختن از معرکه نیز مىشود. پس ناگزیر در این صورت فرار نیز چون صلح واجب است؟! شگفتى این سخن ناگفتنى است. ظاهرا صاحب جواهر براى دفع این ملازمه و حذف این نتیجه، بر سخن محقق مذکور، توضیحى افزوده است که «قدر متیقنى چون فرار از جنگ و مانند آن، از عموم حرمت القاى نفس در تهلکه خارج است».
جا دارد بپرسیم که به چه دلیل فرار -به سبب دلایل حرمتش از دایره ادله حرمت القاى نفس در تهلکه خارج مىشود؟ چه قرینه اى بر مقدم بودن دلایل حرمت فرار بر دلایل حرمت القاى نفس در تهلکه وجود دارد؟ و اگر ملتزم شویم که ادله حرمت القاى نفس در تهلکه حاکم بر ادله جهاد است، چرا آن را بر ادله حرمت فرار نیز حاکم ندانیم و بدان ملتزم نشویم؟ و آیا ادله حرمت فرار دلالتشان قوىتر، تعدادشان بیشتر و مفادشان آشکارتر از ادله جهاد است؟ نه، هرگز چنین نیست. لذا اگر کسى ملتزم شود که ادله حرمت به هلاکت افکندن مقدم بر ادله وجوب جهاد است و با این همه تاکیدات که درباره جهاد صادر شده و وعیدهایى که در صورت ترک آن داده شده است، وجوب آن را مقید به عدم القاى نفس در تهلکه بداند -همانگونه که محقق کرکى بدان ملتزم شده است ناگزیر است که در قبال ادله حرمت فرار نیز تن به این التزام بدهد و همانطور که از ظاهر سخن محقق استفاده مىشود ادله حرمت القاى نفس را برآن مقدم بدارد.
بنابراین استدراک مرحوم صاحب جواهر، وجهى ندارد. اما حق آن است که مطلب برعکس است و ادله وجوب حفظ نفس و حرمت القاى نفس در تهلکه به ادله جهاد مقید است. زیرا روشن است که یکى از مصادیق بارز القاى نفس در هلاکت، جهاد واجب است و اگر این فریضه را با این ادله تخصیص بزنیم، تخصیص اکثر لازم مىآید و چهبسا به تعطیل کامل این فریضه الهى خواهد انجامید.
پاسخ درست به آنچه علامه; درباره دلیل حرمت القاى نفس در تهلکه فرموده، آن است که پیشتر گفتیم. در مورد دلیل صلح نیز پاسخ آن است که سیاق ادله حکم جهاد و حکم صلح و همچنین مناسبتحکم و موضوع در هر دو مورد، ما را برآن مىدارد که بپذیریم جهاد قاعده است و صلح استثناى آن و مقید به داشتن مصلحتى است که اگر به حد الزام برسد، بر جهاد مقدم داشته مىشود وگرنه به مقتضاى مصلحت عمل مىشود. از جمع و تحلیل ادله چنین استفاده مىشود والله العالم.
اما در پاسخ استدلال به عمل امام حسین(ع) باید گفت: اولا، عمل امام از جهتى جهاد دفاعى بوده است. (قیام امام حسین(ع) وجوه گوناگونى دارد که به وجهى مىتوان آن را جهادى دفاعى نامید. تامل شود.) ثانیا، «انه قضیة فى واقعة»، قیام امام قضیهاى است مربوط به واقعه خاصى و از قبیل سنت عملى است که قابل اطلاق یا تقیید نیست و لذا نمىتوان به اطلاق حکم مستفاد از آن استناد کرد. همین مطلب درباره تقریر پیامبراکرم(ص) در مورد حرکت جهادى گروهى که به سوى قبیله هذیل گسیل داشته بودند، نیز صادق است.
3. لزوم تعیین مدت
ظاهرا در مورد شرط مدت در پیمان مهادنه، اختلافى میان فقها نیست. این نکته از آنجا بهدست مىآید که اولا، همه فقها قید زمان را در تعریف هدنه بهکار گرفتهاند. چنانکه در مبسوط و شرایع و منتهى و تذکره و قواعد و غیره آمده است. ثانیا، ادعا شده که مدت خاصى مورد اجماع است، چنانکه در منتهى و کتب دیگرى ادعاى اجماع شده بر اینکه مدت هدنه نباید بیش از یکسال باشد. ثالثا، فقها به هنگام استدلال در این مقام، نام از زمان و شرط مدت نبردهاند و از همین نام نبردن، مفروغعنه بودن و آشکار بودنش استفاده مىشود. زیرا عدم ذکر مدت اقتضاى همیشگى بودن پیمان هدنه را دارد که قطعا باطل است، پس به ناچار عدم ذکر این شرط را باید نشانه مسلم دانستن و بدیهى بودن آن بهشمار آورد.
واقعا چنین نیز است. زیرا اطلاق و عدم تعیین مدت، مقتضى پایبندى به پیمان تا زمانى است که پیمانشکنى از سوى دشمن صورت نگرفته باشد، خواه در زمان کسى باشد که پیمان را بسته باشد و خواه پس از او و این قطعا خلاف مصلحت است. چون لازمهاش تعطیل جهاد خواهد بود و ضرورتا مىدانیم که شارع به تعطیل آن راضى نیست. افزون برآن، بسیار بعید -و حتى نزدیک به محال است که شرایط همواره ثابت و یکسان باشد و بتوان براساس آن پیمانى همیشگى بست. پس پیمانى که مقتضى همیشگى بدون هدنه باشد قطعا خلاف مصلحت است و به طریق اولى از این نکته بطلان پیمانى که در آن به همیشگى بودن هدنه تصریح شده باشد، دانسته مىشود. وانگهى مشروط دانستن صحت هدنه به تعیین مدت، به معناى آن نیست که مستلزم حکمى تکلیفى در این میان باشد; یعنى آن عقد هدنه بدون تعیین وقت و یا حتى با تصریح به همیشگى بودن، حرام باشد. بنابراین برفرض که در تن زدن از ذکر مدت مصلحت بزرگى باشد; مانند آنکه به فرض دشمن تن به هدنه مدتدار ندهد و آن را جز به صورت مطلق یا همیشگى نپذیرد و ادامه جنگ هم زیانهاى فراوانى براى اسلام و مسلمانان در پى داشته باشد، در این حال بر امام حرجى و منعى نیست که پیمان هدنه را بدون ذکر مدت منعقد سازد و این کار بر او حرام نخواهد بود، گرچه این هدنه در واقع و نفسالامر فاسد است و اساسا منعقد نشده است. در این صورت مسلمانان تا زمانى که نیازمند باشند، از متارکه پیش آمده استفاده خواهند برد و امام نیز در امر جنگ هر زمان که بخواهد حق انتخاب خواهد داشت. سخن کوتاه، مشروط بودن هدنه به تعیین مدت، مسالهاى است قطعى. تا اینجا هیچ خلافى و ابهامى نیست. لیکن سخن در مقدار مدت است و اینکه آیا براى زمان هدنه حداقل مدت و حداکثرى وجود دارد، یا خیر؟ فقها قدر متیقن جواز هدنه و قدر متیقن عدم جواز آن را از نظر زمانى تعیین کردهاند که در اینجا متعرض آن مىشویم و در پى دلایل آن برمىآییم تا حقیقتحال آشکار شود.
1. قدر متیقن جواز هدنه را در صورت نیرومند بودن مسلمانان، مدت چهار ماه ذکر کردهاند. بنابراین بستن پیمان هدنه به مدت چهارماه و کمتر از آن جایز است و در کتب چند تن از فقهاى ما، ادعاى اجماع براین مطلب شده است. مرحوم شیخ طوسى بر این مطلب به آیه شریفه فسیحوا فی الارض اربعة اشهر; یعنى پس چهارماه در زمین سیر کنید.» استناده کرده است. بنابراین اگر مسلمانان براى مدت چهارماه با کافران جنگى پیمان آتشبس ببندند، اگرچه نیرومند باشند، جایز است. ظاهرا در این صورت نیز رعایت مصلحت لازم است; به این معنا که نیرومندى مسلمانان و انتفاى مصلحت هدنه از این جهت، منافى وجود دیگر مصالح نیست و چهبسا مقصود از سخن شیخ طوسى در مبسوط همین باشد، آنجا که مىفرماید: «فاذا هادنهم فی الموضع الذى یجوز، فیجوز ان یهادنهم اربعه اشهر; یعنى هرگاه امام مسلمین در جایى که مهادنه جایز است، با مشرکان پیمان مهادنه بست، جایز است که براى مدت چهارماه با آنان پیمان ببندد.» و تا جایى که از سخنان فقها مطلعیم، جز ایشان کسى به این نکته تصریح نکرده است.
در هر صورت، استدلال به این آیه با ضمیمه کردن شان نزول آیه بدان کامل مىگردد. مىدانیم که این آیه به هنگام بازگشت پیامبر(ص) از تبوک نازل شد و آن هنگام پیامبر در کمال نیرومندى و اقتدار بود. لیکن مرحوم صاحب جواهر در استدلال به این آیه مناقشه کرده و آنرا خارج از محل کلام دانسته و گفته است که اساسا مدلول آیه، انعقاد پیمان مهادنه به مدت چهارماه نیست، بلکه مشخصا مهلت دادن به مشرکانى است که با آنان پیمانى بسته شده بود، آن هم به زبان وعید و تهدید.
اشکال ایشان بهجاست، افزون بر آن فرض قوت مسلمانان در آن هنگام کاملا معلوم نیست، اگرچه در تاریخ چنین مىنماید. چون چهبسا اصحاب رسولخدا(ص) پس از حرکت به سوى تبوک، با آن گرما و مسیر طولانى، دچار خستگى و ملال شده بودند، بهویژه آنکه این غزوه به فاصله زمانى اندک پس از غزوه دیگرى صورت گرفت. لذا رسولخدا(ص) مىخواست با سیاست الهى خود، از طریق مهلت دادن به مشرکان به مدت چهارماه، نشاط و نیروى اصحاب خود را به آنان بازگرداند. پس حق با صاحب جواهر است که مىفرماید: «العمدة حینئذ فی اثبات ذلک على جهة العموم، الاجماع ان تم; یعنى پس در این صورت عمده دلیل براى اثبات این مدت، به طور عام، اجماع است، اگر چنین اجماعى تمام باشد.»
به نظر ما، این اجماع نیز هرگز تمام نیست، زیرا در سخنان شیخ و معاصرانش از آن ذکرى نرفته است و تنها در سخنان آنان براى اثبات این حکم به آیه مذکور استدلال شده است که خود این نظر را تقویت مىکند که این اجماع مدرکى است و غرض از نقل آن، تنها اشاره به شیوع این قول در میان فقها و عدم مخالفت کسى با آن است، نه آن اجماع مصطلح که از ادله اربعه بهشمار مىرود.
آنچه نشاید در آن ترید داشت، آن است که مهادنه تا چهارماه در صورتى که مصلحتى در آن باشد، جایز است، گرچه مسلمانان بر جنگ توانا باشند. زیرا چنین مهادنهاى قدر متیقن از اطلاقات ادله مهادنه است و از کتاب و سنت نیز ردعى در این مورد وارد نشده است. بنابراین براى اثبات جواز آن نیازى به استدلال به آیه شریفه مذکور چنانکه در کلام شیخ آمده، نیست. از این نکته همچنین نادرستى سخن صاحب جواهر نیز معلوم مىشود که گفت: «اگر اجماع تمام نباشد، ادلهاى که دلالت بر تشویق و ترغیب به قتل مشرکان و به کمین نشستن براى آنان در هر کمینگاهى دارد، مقتضى عدم جواز مهادنه است.»
2. فقها بیشترین مدتى را که مسلمانان -در صورت قدرت و شوکتشانمىتوانند با مشرکان پیمان مهادنه ببندند معین نموده و آنرا یک سال دانستهاند و بیش از آنرا جایز ندانستهاند . محقق حلى در شرایع مىفرماید: «و لا تجوز اکثر من سنة على قول مشهور; یعنى بنابر قول مشهورى بیش از یکسال جایز نیست.» علامه حلى نیز در تذکرهمىفرماید: «اذا کان فى المسلمین قوة، لم یجز للامام ان یهادنهم اکثر من سنة اجماعا; اگر مسلمانان داراى قدرت باشند، براى امام جایز نیست که بیش از یکسال با مشرکان پیمان مهادنه ببندد، اجماعا.» همچنین در منتهى مىفرماید: «اذا اقتضت المصلحة المهادنه و کان فی المسلمین قوة، لم یجز للامام ان یهادنهم اکثر من سنة اجماعا; یعنى اگر مصلحت مقتضى مهادنه باشد و مسلمانان نیرومند باشند، براى امام جایز نیست که بیش از یکسال با آنان پیمان مهادنه ببندد، اجماعا.»
این سخن محقق و علامه است، لیکن سخن شیخ طوسى; با آن متفاوت است. ایشان در مبسوط مىفرماید: «و لا یجوز الى سنة و زیادة علیها بلاخلاف; یعنى بىکمترین اختلافى، تا یکسال و بیش از آن جایز نیست.» بنابراین مقتضاى این تعبیر آن است که پیمان مهادنه بستن -در صورتى که مسلمانان نیرومند باشند براى مدت یکسال نیز جایز نیست، حال آنکه از سخنانى که از علامه و محقق نقل کردیم، چنین برمىآید که حداکثر تا یک سال جایز است. اما سخن شیخ با آیه شریفهاى که در این مورد بدان استدلال شده است; یعنى «پس هرگاه ماههاى حرام به پایان رسید، مشرکان را بکشید...» همسازتر است. زیرا قائلان به این مطلب از این آیه چنین دریافتهاند که در هر سال قمرى، پس از انقضاى ماههاى حرام، جهاد واجب است و آشکار است که مهادنه یکساله با وقوع جنگ در آن سال -گرچه به مدت یکروز منافات دارد. البته احتمال دارد که علامه و محققره نیز موافق نظر شیخ باشند و تعبیر به سال در گفتارشان، صرفا از سر تسامح باشد.
در هر صورت، با تامل در گفتار قائلان به این حکم، مىتوان دلایل آنرا از ایندست دانست:
یکم :
اجماع است، همانگونه که علامه و دیگران ادعاى آن را دارند و شیخ در گفتار خود از تعبیر بىکمترین اختلافى استفاده مىکند. جز آن که محقق از ادعاى اجماع عدول مىکند و آنرا به قولى مشهور نسبت مىدهد و همین نکته ادعاى اجماع را ضعیف مىسازد. زیرا ظاهرا وجه عدول ایشان -همانگونه که شهید ثانى در مسالک استظهار مىکند آن است که اجماع از نظر ایشان محقق نشده است.
دوم :
آیه شریفه «فاذا انسلخ الاشهر الحرام، فاقتلوا المشرکین. ..; یعنى چون ماههاى حرام به پایان رسید، مشرکان را بکشید.» است که به دوگونه به آن استدلال شده است. نخست نحوه استدلال شیخ طوسى در مبسوط است به این شرح که مقتضاى این آیه لزوم قتل مشرکان در هر حالى است، لیکن قدر متیقن چهارماه حرام با دلیل خاص دیگرى; یعنى آیه شریفه «فسیحوا فی الارض اربعة اشهر; پس چهارماه در زمین سیر کنید»، از آن خارج مىشود و بقیه آن بر عموم خود باقى مىماند. دومین شیوه استدلال به این آیه از آن شهید ثانى در مسالک است. ایشان مىفرماید مقتضاى این آیه وجوب جهاد پس از انقضاى ماههاى حرام است که در هر سال یکبار محقق مىشود. آنگاه شهید خود براین استدلال اشکالى وارد مىکند که امر مقتضى تکرار نیست.
محقق آقا ضیاءالدین; در شرح خود بر تبصره، در دلالت این آیه اشکالى کرده که نهایت آنچه از این آیه بهدست مىآید، وجوب قتال در هر سال به حسب مصلحت اولیه است و این وجوب با جواز ترک قتال براثر بستن پیمان مهادنه با مشرکان به دلیل مصلحت قوىترى، منافات ندارد.[تا آنجا که مىفرماید:] «بنابراین مجالى براى توهم معارضه میان دلیل قتال پس از انقضاى ماههاى حرام -که گویاى وجوب آن در هر سال است و آیه صلح و هدنه، نمىماند.»
در این باب نکتهاى گفتنى است و آن این که ما با نظر صاحب مسالک مبنى بر عدم دلالت ماده و هیات امر بر مره یا تکرار موافقیم و این نکته مورد قبول همه محققان اصولى متاخر است و هیچ کس تردیدى ندارد که امر صرفا اراده ایجاد طبیعت ماموربه است و هیچ اشعارى به لزوم تکرار آن ندارد. لیکن ادعاى دلالت آیه شریفه بر وجوب قتال پس از انقضاى ماههاى حرام در هر سال، از نظر معتقدان به این نظر، مبتنى بر دلالت امر بر تکرار نیست، بلکه براساس دلالت قضیه حقیقیه بر فعلیتحکم به هنگام تحقق موضوع در هر زمان و مکانى است. طبق این نظرگاه حکم در آیه شریفه «فاذا انسلخ الاشهر الحرام»، همانگونه که از ادله احکام شرعى و حتى قوانین و احکام مدنى و شخصى -اعم از دینى و عرفى انتظار مىرود، به صورت قضیه حقیقیه است و هرگاه و هرجا موضوع جهاد -یعنى انقضاى ماههاى حرام در خارج محقق شد، حکم آن نیز; یعنى وجوب جهاد و ریشهکن کردن مشرکان محقق مىگردد. بنابراین در اینجا حکم مانند حکم به وجوب روزه ماه رمضان است که به حلول این ماه منوط شده است. پس حکم وجوب جهاد در هر سال از نظر کسانى که قائل به چنین حکمى هستند نیز ربطى به مساله مره و تکرار در اوامر ندارد. ناگفته نماند که آنچه یاد کردیم، مبنى بر آن است که گذشت ماههاى حرام در آیه، به عنوان شرط حکم - یعنى وجوب کشتن مشرکان - اخذ شده باشد. همانگونه که درباره حلول ماه رمضان در مورد وجوب روزه مثال زدیم و این مقتضاى ظاهر کلام و سیاق آیه شریفه است. لیکن چهبسا بتوان این احتمال را داد که مقصود، بیان حکم جهاد در غیر ماههاى حرام باشد و ذکر به سرآمدن آن ماهها، صرفا به عنوان مقدمه براى بیان آن حکم کلى باشد بى آن که درصدد بیان آنچه در هر سال پس از پایان ماههاى حرام واجب است، باشد. بنابراین غایت مفاد آیه، وجوب جهاد در غیر ماههاى حرام است، بىآنکه دلالتى بر وجوب ادامه و تکرارش در یکسال و یا هر سال باشد، مگر آن که ملتزم شویم امر دلالت بر تکرار دارد. چهبسا مقصود صاحب مسالک; نیز همین باشد. اما این احتمال از ظاهر آیه بعید است. در هر صورت، همه اینها براین اساس است که حکم در آیه به نحو قضیه حقیقیه باشد. البته بنابر آنکه حکم در این آیه به نحو قضیه خارجیه باشد -که مختار ما نیز چنین است و بهزودى آن را روشن خواهیم ساختمساله فرق خواهد کرد و حکم به تکرار این تکلیف ، نیازمند قرینهاى لفظى یا عقلى خواهد بود که به آیه منضم شود والا مقتضاى اطلاق امر، آن است که حتى با یک مرتبه تحقق ماموربه، امتثال صورت گرفته و تکلیف ساقط شده است.
ممکن است بر سخن محقق عراقى اشکال شود «که گرچه احکام شرعى در عالم ثبوت، برآیند کسر و انکسار میان مصالح و مفاسد بسیارى است که غالبا از نظر مکلف پوشیده است، لیکن در عالم اثبات تابع ادله شرعى عقلى و نقلى است و از آنها کشف مىشود و نمىتوان اطلاقات آنها را با مصلحت مقید ساخت، آنگونه که با ضرورت مقید مىشود.» اما مىتوان نظر محقق عراقى را به گونهاى تقریر کرد که اشکال مذکور بر آن وارد نباشد، بدین بیان: چون آن که امر جنگ و صلح بهدست اوست، همواره زمانى دست به مهادنه مىزند که مصالحى هم سنگ و گاه برتر از مصالح جنگ آن را اقتضا و یا ایجاب کند، و به واسطه وجود چنان مصالحى است که حکم هدنه بر حکم جهاد که با ادله شرعى بسیارى ثابتشده است، مقدم مىگردد و دلیل آن بر ادله جهاد حاکم مىشود و یا آنرا مقید مىکند. در موضوع آیه انسلاخ نیز اگر فرض کنیم که مصلحتى برتر از مصلحت جهاد در میان باشد، مىتوان به تعین هدنه و عدم وجوب حکم آیه مذکور; یعنى قتال پس از انتهاى ماههاى حرام، حکم نمود. از اینرو حکم این آیه مانند حکم دیگر آیات جهاد، مقید به نبود مصلحت در ترک آن است; مصلحتى که بر جهاد مقدم باشد و آن موردى که در آن چنین مصلحتى فرض شود، دیگر مورد جهاد نخواهد بود، بلکه مورد هدنه خواهد بود. در نتیجه هرگاه هدنه داراى مصلحتى قوىتر از مصلحت جهاد باشد، استمرار آن حتى پس از انقضاى ماههاى حرام جایز است.
پس خدشهاى که این محقق; بر استدلال به آیه انسلاخ براى اثبات عدم جواز هدنه به مدت بیشتر از یکسال وارد کرده است، همچنان به قوت خود باقى است و اشکال یادشده برآن وارد نیست. لیکن اشکال دیگرى که همچنان پابرجاى است این است که آیه انسلاخ اخص از دلیل هدنه است، پس برآن مقدم مىگردد. بیان مطلب آن که از ظاهر آیه انسلاخ - بنابراین که حکم در آن به نحو قضیه حقیقیه اخذ شده باشد - چنین برمىآید که مدلول آن منحصر به بیان اصل وجوب جهاد -همچون دیگر عمومات این باب - نیست. بلکه خطاب در آن اولا و بالذات براى بیان امر دیگرى است و آن هم وجوب قتل مشرکان پس از به پایان رسیدن ماههاى حرام است; بدین معنا که از نظر شارع مقدس این برهه زمانى داراى خصوصیتى است براى اجراى عملیات قتال، بهگونهاى که به تاخیر انداختن آن را نمىپسندد. پس بهسر آمدن ماههاى حرام شرط توجه این جنبه اصلى مفاد آیه شریفه است و نتیجهاش آن است که پیشدستى براى جهاد پس از به پایان رسیدن ماههاى حرام، در هر سال تا پیش از آغاز همان ماهها در سال آینده از نظر شارع مقدس، امر مطلوبى است. مخفى نماند که با این بیان، استدلال آن که به این آیه بر عدم جواز خوددارى از جهاد در سراسر سال استدلال کرده است، تمام مىگردد. حاصل این بیان آن است که آیه انسلاخ اخص از دلیل هدنه است; زیرا اختصاص به پس از پایان ماههاى حرام دارد. لذا بر دلیل هدنه مقدم مىگردد و آن را مقید مىکند به مدت زمانى که در هدنه اخذ شده است. و دیگر نوبت به ملاحظه مصلحت و تفاضل آن در باب قتال و صلح نمىرسد. در نتیجه باید گفت که اگر هدنه داراى مصلحت باشد، جایز است، مگر در مورد آیه انسلاخ; یعنى قتال پس از انقضاى ماههاى حرام.
از همه آن چه در مورد اشکالات شهید ثانى و محقق عراقىره بیان کردیم، چنین بهدست مىآید که استدلال به آیه انسلاخ براى اثبات این که هدنه تا یکسال و بیشتر از آن جایز نیست، صحیح است و اشکالات آندو بزرگوار بر آن وارد نیست. این از اشکالات دفع شده، اما این استدلال اشکال دیگرى دارد که تا جایى که مىدانیم کسى بدان نپرداخته است و آن این که مبناى استدلال براین اصل استوار است که قضیه مندرج در این آیه، قضیه حقیقیهاى است که یک حکم کلى را براى همه زمانها و درباره همه کافران بیان مىکند. مانند دیگر آیات جهاد از جمله «قاتلوا الذین یلونکم من الکفار; یعنى با کافرانى که نزدیک شما هستند بجنگید.» که مختص به کافرانى که آن روزگار نزدیک مسلمانان بودند نیست و یا «و قاتلوا فی سبیل الله الذین یقاتلونکم; یعنى در راه خدا با آنان که با شما مىجنگند، بجنگید.» که مراد آیه، جنگ با گروه خاصى که در آن زمان با مؤمنان مىجنگیدند نیست، بلکه هر یک از ایندو آیه همانگونه که شان قضیه حقیقیه است متصدى بیان حکمى کلى و جارى در هر زمان و مکانى است که موضوع آن محقق شود. این است مبناى استدلال به آیه انسلاخ براى اثبات وجوب جهاد پس از انقضاى ماههاى حرام در هر سال. طبیعتا بنابراین مبنا مقصود از ماههاى حرام در این آیه، همان ماههاى چهارگانه معروف یا مشخصا ماهاى حرام سهگانه بههم پیوسته است; یعنى ذوالقعده، ذوالحجه و محرم.
لیکن از بحثهاى گذشته به ضعف این مبنا پى بردیم و روشن شد که نمىتوان پذیرفت که مقصود از ماههاى حرام ، همان چهارماه معروف باشد. این مطلب با نگاهى از نزدیک به این آیه شریفه و ربط منطقى میان آن و آیات پیش از آن آشکارتر مىگردد. اینک نگاهى مختصر و گذرا به آن مىاندازیم.
پس از آن که خداوند متعال برائتخود و پیامبرش(ص) را از مشرکانى که با آنان پیمان بسته شده بود، اعلام کرد، به آنان چهارماه مهلت داد تا در زمین سیر کنند. سپس این اعلام را با وعید و تهدید همراه ساخت و فرمود: «و اعلموا انکم غیر معجزى الله; یعنى و بدانید که شما نمىتوانید خداوند را عاجز کنید.» آنگاه آنان را به بازگشت به حق و توبه ترغیب کرده و فرمود: «فان تبتم فهو خیر لکم; یعنى پس اگر توبه کنید برایتان بهتر است.» پس از بیان این حکم، متوجه مؤمنان گشته، نحوه رفتار با مشرکان پیمانبسته را، چه آنانى که پایبند پیمان خود بودند و چه آنان که پیمان شکسته بودند، مشخص ساخت و حکم هر یک را بیان داشت: مؤمنان موظف گشتند پیمانى را که مشرکان نقض نکرده بودند، همچنان تا پایان مدت آن رعایت کنند و از نقض آن بپرهیزند. لیکن به مؤمنان فرمان داد پس از پایان مهلت چهارماهه، مشرکانى را که در طول مدت معاهده، پیمان شکستند و دشمنى خود را آشکار نمودند، بکشند و هر جا یافتندشان نابودشان کنند و در هر کمینگاهى به کمین آنان بنشینند و پس از آن با خود درباره پیمان بستن با آنان سخنى نگویند. زیرا چنین عهدشکنانى که هرگاه دستشان برسد، در باب مؤمنان نه پیمانى را رعایتخواهند کرد و نه سوگندى را نگه خواهند داشت، چگونه حرف و عهدشان پذیرفته گردد؟ تا آخر آیات.
این مضمون آیات آغازین سوره برائت است و همانطور که مىبینیم، متصدى حکمى خاص درباره گروهى خاص از کافران; یعنى مشرکان مکه و دیگر شهرهاى حجاز در زمانى خاص است. نه آن که حکمى عام و شامل همه گروههاى کافر و همه زمانها باشد. پس این قضیهاى خارجیه است و حکم در آن متعلق به موضوع معین خارجى است. لذا مىبینید با آنکه در آیات مذکور، حکم شده که با کافرانى که رفق و مدارا نشان مىدهند و کینه و دشمنى خود را پنهان مىکنند نیز پیمان نبندید، اما فقها به این حکم فتوا ندادهاند. تنها دلیل این مطلب آن است که حکم در آیه به سیاق قضیه حقیقیه نیست.
در فضاى چنین برداشتى از آیات شریفه، هر کس آشکارا درمىیابد که مقصود از ماههاى حرام مذکور در آیه، همان چهارماه معروف نیست، بلکه صرفا آن مدتى است که خداوند به آنان مهلت داده است تا با ایمنى حرکت کنند و هیچ مؤمنى حق تعرض به آنان را نداشته باشد.
اگر اشکال شود که در قرآن کریم، تعبیر «ماههاى حرام» بارها آمده و همهجا به یک معنا بوده است; مانند: «منها اربعة حرم; یعنى چهارماه از آنها حرام است» و: «الشهر الحرام بالشهر الحرام; یعنى ماه حرام در برابر ماه حرام.» پس به چه دلیل در آیه انسلاخ، نباید به همان معنا باشد و چه قرینه صارفهاى در اینجا وجود دارد؟
پاسخ این اشکال آن است که اولا، ذکر واژهاى در موارد گوناگون در قرآن کریم، مستلزم آن نیست که در هم آن موارد به یک معنا باشد، مگر آن که در یک معنا چنان فراوان به کار برده شود که تبدیل به حقیقتشرعیه در آن شود و یا آن که قرینه صارفهاى از دیگر معانى در کنارش باشد، حال آن که هیچ یک از این دو مطلب در مورد تعبیر ماههاى حرام در این آیه قطعى نیست.
ثانیا، به فرض که بپذیریم، ماههاى حرام در قرآن کریم، به همان معناى رایج بهکار برده شده است. ذکر ماههاى حرام درباره مشرکان در بحث ما و با توجه به این که آیات آغازین سوره توبه درصدد بیان حکم قضیه خارجیهاى است، بهترین قرینه صارفهاى است که نباید ماههاى حرام را به معناى ماههاى معروف به کار برد و گویاى آن است که در اینجا مقصود، بیان مدت مهلت است و بس.
ثالثا، فرض کنیم که در همه این موارد شک کردیم. در این صورت حکم به وجوب قتال پس از انقضاى ماههاى چهارگانه معروف به استناد آیه انسلاخ با فرض شک در مضمونش، جایز نخواهد بود.
سخن کوتاه، از مطالبى که گذشت روشن گشت که استدلال به آیه شریفه انسلاخ براى اثبات حرمت هدنه به مدت یک سال و یا بیشتر از آن، صحیح نیست و آیه ناظر به مطلب دیگرى است و براى این مساله نمىتوان به آن استناد جست. بنابراین اطلاق دلیل صلح; یعنى کریمه «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها» و دیگر دلایلى که در این مورد بدان استناد کردهاند، شامل صلح بیش از یک سال نیز مىشود بنابراین هرگاه مصلحت باشد، انعقاد پیمان صلح براى مدت یک سال و بیش از آن جایز خواهد بود، چون ثابتشد که جواز صلح مشروط به وجود مصلحت است.
سومین دلیل قائلان به عدم جواز مهادنه به مدت بیش از یک سال، این آیه شریفه است: «فلا تهنوا و تدعوا الى السلم و انتم الاعلون والله معکم; سستى نورزید و به صلح دعوت مکنید، حال آن که شما برتر هستید و خدا با شما است.» علامه حلى به این آیه در منتهى استدلال کرده است و جز ایشان ندیدهایم کسى بدان استدلال کند. نحوه استدلال ایشان به این آیه آن است که مقتضاى این آیه نهى از پیشقدمى براى صلح است. لیکن ما جواز پیمان کمتر از یک سال را با دلایلى که داریم، از آن خارج کردهایم، اما بیش از آن همچنان مشمول نهى باقى مىماند.
این استدلال از جهاتى قابل خدشه است : نخست آن که آیه شریفه از پذیرفتن صلح نهى نمىکند، بلکه از پیشقدمى در آن و پیشنهاد آن بازمىدارد. بنابراین با آنچه درصدد اثباتش هستیم بیگانه است و یا مىتوان گفت این دلیل اخص از مدعا است. دیگر، آن که استدلال به آن براى اثبات حرمت پیمان صلح براى مدت بیش از یک سال نیز همراه با تسامح است. زیرا دلیل مخصص ما، پیمان صلح چهارماهه و کمتر از آن را جایز مىدانست. در نتیجه آ نچه همچنان مشمول عموم حرمت مىماند، بیش از چهارماه است -نه بیش از یک سال و این غیر از مدعا است.
وانگهى اجماعى که بر این حکم ادعا شده است، قابل اتکا و استناد نیست. نخست به دلیل این که فقهاى ما از آن با تعبیرهاى متفاوتى یاد کردهاند; شیخ طوسى از آن با تعبیر «بلاخلاف» یاد مىکند، حال آن که محقق حلى از «شهرت» نام مىبرد و بالاخره علامه حلى بر تعبیر «اجماعا» تکیه مىکند. دوم آن که از ظاهر تعبیرات شیخ و دیگران چنین برمىآید که فتواى اجماعکنندگان به آیه شریفه انسلاخ مستند است. شیخ در مبسوط پس از گفتن «بلاخلاف» مىفرماید: «به دلیل گفته حق تعالى: ;ژرسز÷فاذا انسلخ الاشهر الحرم; یعنى پس هرگاه ماههاى حرام به پایان رسید;ژرسز÷...». در منتهى نیز نزدیک به این تعبیرات آمده است. این مطلب نیز روشن است که اتفاقنظر عالمان در استناد به دلیلى شرعى یا عقلى در یکى از احکام دین، آن اجماع اصطلاحى که یکى از ادله اربعه (کتاب، سنت، عقل و اجماع) بهشمار مىرود، نیست.
بنابراین بنیاد استدلال بر عدم جواز مهادنه به مدت یک سال و بیشتر، همان آیه نخست است، که دیدیم استدلال به آن و استنتاج این حکم از آن، نارسا است. پس مطلب صحیح همان است که آن بزرگوار معاصر; در منهاجالصالحین خود فرموده است: «ما هو المشهور بین الفقهاء من ان لایجوز جعل المدة اکثر من سنة فلایمکن اتمامه بدلیل; یعنى حکم مشهور میان فقها مبنى بر عدم جواز مهادنه بیش از یک سال، با هیچ دلیلى استوار نمىگردد.»
لذا اقوى، جواز مهادنه به مدت یک سال و بیش از آن است، اگر مصلحتى در آن باشد. حال، بنابر آنکه مهادنه به مدت بیش از یک سال جایز نباشد، جواز مهادنه بیش از چهارماه و کمتر از یک سال محل بحث میان فقها واقع شده است. شیخ طوسى; در مبسوط به استناد آیه شریفه انسلاخ -بنابر کیفیتى که بدان استدلال فرموده و پیشتر بیان شد آن را جایز نمىداند و حاصل استدلالشان این است که مقتضاى این آیه قتل مشرکان در همه حال است و تنها چهارماه از حکم آیه مستثنا شده است، لذا مهادنه بیش از آن جایز نیست. براساس یکى از دو فتواى شافعى، حکم جواز به او نسبت داده شده است. مستند این حکم، تمسک به اطلاق کریمه: «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توکل على الله» است. مشهور میان اصحاب ما در این باب، مراعات اصلح است.
ناگفته نماند که با توجه به استظهارى که از کریمه «فاذا انسلخ الاشهر الحرام» کردیم، مدت بین چهارماه تا یک سال با مدتهاى کمتر و یا بیشتر از آن، تفاوتى ندارد و تعیین مدت تابع مصلحت است; بدینمعنا که در همه موارد صلح جایز است. اما آن چه از مشهور درباره مراعات اصلح نقل شده است ، به فرض آن که دلیلى بر آن باشد، در همه موارد جارى است.
عمده آنچه مىتوان براى این مطلب بدان استناد کرد، همان نکتهاى است که پیشتر در باب مناسب میان حکم و موضوع گفتیم و نتیجه گرفتیم که صلح، استثنایى است بر قاعده جهاد. تاملى کوتاه در آیات فراوان قرآن و روایات بىشمار در باب جهاد، گواه این مطلب است. در اینجا چند آیه را من باب مثال نقل مىکنیم:
الف) «الذین آمنوا یقاتلون فی سبیلالله و الذین کفروا یقاتلون فی سبیل الطاغوت فقاتلوا اولیاء الشیطان ان کید الشیطان کان ضعیفا; یعنى کسانى که ایمان آوردهاند در راه خدا مىجنگند و کسانى که کفر ورزیدهاند، در راه طاغوت مىجنگند. پس با اولیاى شیطان بجنگید که نیرنگ شیطان سست است.» ب) «ان الله اشترى من المؤمنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة یقاتلون فی سبیل فیقتلون و یقتلون; یعنى خداوند از مؤمنان جانها و اموالشان را خرید، تا بهشت از آنان باشد. در راه خدا مىجنگند، پس مىکشند و کشته مىشوند.» ج) «یا ایها الذین آمنوا قاتلوا الذین یلونکم من الکفار و لیجدوا فیکم غلظة و اعلموا ان الله مع المتقین; یعنى اى کسانى که ایمان آوردهاید، با کافرانى که نزدیک شما هستند بجنگید و باید در شما سختى و درشتى ببینند و بدانید که خداوند با پرهیزکاران است.» د) «محمد رسول الله و الذین معه اشداء على الکفار رحماء بینهم; یعنى محمد فرستاده خدا است و کسانى که با او هستند، بر کافران سختگیر و میان خویش مهربان هستند.»
از تامل در این نصوص، به قطع درمىیابیم که اصل در رفتار با دشمنان جنگى جهاد است. لیکن این اصل استثناءهایى دارد که یکى از آنها مهادنه است. پیشتر نیز گفتیم که مهادنه مشروط به آن است که دربردارنده مصلحت مسلمانان باشد. البته این نکته نیز واضح است که مقصود، هرگونه مصلحتى -گرچه بىاهمیت که عقلا براى آن چندان ارزشى قائل نباشند نیست. همچنین مقصود، ضرورتى نیست که بر همه احکام و در همه بابها مقدم است بلکه مراد مصلحتى است که در هر مورد، بر جهاد مقدم مىگردد و صلاح مسلمانان را بیشتر تامین مىکند. لذا پیشتر اشاره کردیم که صلح -بنابر مصلحتى که در آن نهفته است گاه جایز، و گاه واجب است
. از اینرو مىتوان گفت که سخن محقق حلى در شرایع مبنى بر مراعات اصلح که مورد قبول علامه حلى، شهید ثانى، محقق کرکى، صاحب جواهر و دیگران قرار گرفته است، استوار، متین و همراه با دلیل است و در آن تفاوتى میان کمتر از یکسال و بیشتر از آن نیست.
اگر گفته شود که آن چه دربارره رعایت مصلحت میان دلیل جهاد و دلیل صلح گفته شد، در صورتى مقبول است که این دو دلیل برابر و همسنگ باشند. حال آنکه مساله اینگونه نیست و دلیل صلح، اخص از دلیل جهاد است. چون این یک اعم از آن است که دشمن به صلح تن بدهد، یا تن بزند. اما آن یک مختص به جایى است که دشمن تن به صلح بدهد، لذا دلیل صلح مطلقا و بىآنکه مراعات مصلحت لازم آید، بر دلیل جهاد مقدم مىگردد.
پاسخ مىدهیم که گرچه مقتضاى ظاهر ادله، اخص بودن دلیل صلح از دلیل جهاد است و حتى بعید نیست به مقتضاى این ظهور -همانگونه که بیان خواهد شدروى آورده شود، لیکن این ادعا که هرگاه دشمن تمایل به صلح نشان داد، صلح با او جایز است -هر چند خالى از مصلحت باشد خلاف مقتضاى حکمت و غالبا موجب تعطیل جهاد است، بهویژه در جایى که توقف جهاد به مصلحت دشمن و ادامه آن برخلاف مصلحت او، باشد. بطلان چنین ادعایى آشکار است، بنابراین ناگزیر از پذیرش این قول هستیم که مراعات مصلحت لازم استحتى در جایى که دشمن خواهان صلح باشد.
3. در صورتى که مسلمانان ضعیف و نیازمند صلح باشند مىتوان پیمان صلح را براى مدتى بیش از یک سال تعیین کرد و در این حکم میان فقها اختلافى نیست. بعید نیست که مقصود از ضعف در اینجا آن باشد که مسلمانان از سر اضطرار ناچار به پذیرش صلح باشند وگرنه -در صورتى ک قائل به تمامیت دلیل حرمت مهادنه براى بیشتر از یک سال باشیم صرف ضعف موجب جواز صلح نیست. زیرا در صورت عدم اضطرار، استمرار جنگ بدون هدنه، معقول است، بسا که خداوند پس از آن امرى پدید آرد و کفه را به سود مسلمانان سنگین کند. الصفحة التالیة
الصفحة السابقة در هر صورت، شیخ طوسى، حداکثر مدت صلح را ده سال مىداند و در مبسوط مىفرماید: «فاما اذا لم یکن الامام مستظهرا على المشرکین بل کانوا مستظهرین علیه لقوتهم و ضعف المسلمین او کان العدو بالبعد منهم و فی قصدهم التزام مؤن کثیرة، فیجوز ان یهاد نهم الى عشر سنین. لان النبى(ص) هادن قریشا عام الحدیبیة الى عشر سنین ثم نقضوها من قبل نفوسهم. فان هادنهم الى اکثر من عشر سنین بطل العقد فیما زاد على العشر سنین و ثبت فی العشر سنین; یعنى هرگاه امام بر مشرکان چیره نباشد، بلکه آنان به دلیل قوتشان و ضعف مسلمانان بر او چیره باشند، یا آن که دشمن از دسترسى مسلمانان دور و آهنگ آنان متضمن مؤنه بسیار باشد، جایز است که امام با آنان به مدت ده سال پیمان مهادنه ببندد. زیرا پیامبر(ص) در سال حدیبیه با قریش تا ده سال پیمان مهادنه بست. سپس آنان خود پیمان شکستند. پس اگر امام بیش از ده سال با مشرکان پیمان مهادنه ببندد، عقد تا مدت ده سال درست و مازاد بر آن باطل است.»
در فقه القرآن راوندى، نیز نزدیک به همین مطلب آمده است. علامه حلى نیز در قواعد مىفرماید: «ولو عقد مع الضعف على ازید من عشر سنین، بطل الزائد; یعنى اگر در صورت ضعف مسلمانان، امام بیش از ده سال پیمان صلح بست، زاید بر آن باطل است.» همین قول به ابنجنید نیز نسبت داده شده است.
شیخ طوسى; براى اثبات نظر خود به رفتار پیامبر(ص) در صلح حدیبیه که آن حضرت با قریش پیمان صلح دهسالهاى بست، لیکن آنان خود، آنرا شکستند، استناد مىکند. از آنجا که صرف رفتار حضرت(ص) تنها گویاى جواز مهادنه به مدت ده سال است و بر حرمت بیش از آن دلالتى ندارد، علامه حلى; در منتهىدلیل مذکور را با منضم ساختن حکم آیه شریفه «اقتلوا المشرکین» کامل مىکند و مىفرماید کسانى که حضرت رسول(ص) به مدت ده سال با آنان پیمان بست، از حکم این آیه خارج مىشوند، پس عموم آن برجاى خود باقى است. لیکن ایشان پس از نقل مخالفت ابوحنیفه با این قول و جایز دانستن هر مدتى که امام صلاح مىداند و نقل استدلال و مستنداتش که مناسب مسلک قیاسگراى او است، نظر او را تقویت مىکند و در تذکرةالفقها، آنرا بىاشکال مىداند. بنابراین نظر مختار علامه در این مساله، جواز هدنه براى مدت بیش از ده سال است، در صورتى که امام مصلحت را در آن ببیند. شگفت آن که محقق کرکى; به علامه در منتهى و تذکره نسبت جواز را در صورت ضرورت مىدهد و خود مىگوید: «و این مطلب بعید نیست.» زیرا در کلام علامه اشارهاى به حالت ضرورت نشده است. مگر آن که گفته شود که آن چه محل بحث اصحاب است همان حالت ضرورت است، چنانکه ما نیز پیشتر آن را بعید ندانستیم.
بارى، قولى را که علامه حلى در منتهى و تذکره تقویت کرده و صاحب جواهر; و دیگران برگزیدهاند; یعنى مقید و محدود نبودن زمان هدنه به ده سال در صورت نیاز مسلمانان به آن، با اطلاق ادله صلح از نظر مدت موافق است و همانگونه که پیشتر گفته شد، راه درست جمع میان این اطلاق و اطلاقات ادله جهاد، همین است.
4. گفتیم که تعیین مدت از شرایط صحت هدنه است، بلکه در کاربرد رایج میان فقها، مدت داخل در مفهوم هدنه است. لذا هدنه همیشگى و یا بهطور مطلق و بدون ذکر مدت جایز نیست. اما در کلمات پارهاى از فقها، افزون بر شرط دانستن مدت، تعیین مقدار آن نیز لازم شمرده شده است. عدهاى از فقها تصریح کردهاند که مجهول بودن مدت هدنه، مانع صحت آن است. لذا اگر امام مثلا بگوید: «با شما تا مدتى پیمان مهادنه مىبندم» یا بگوید: «تا مدتى نه کمتر از ده سال، یا تا کمتر از بیستسال پیمان مهادنه مىبندم» و امثال آن، به دلیل معین نبودن مدت، پیمان هدنه، منعقد نمىشود. بنابراین مقصود کسانى که مدت را شرط دانستهاند، صرفا اشاره به مدتدار بودن هدنه نیست، بلکه افزون بر آن مقصودشان تعیین دقیق حداقل و حداکثر مدت پیمان; مانند ده سال، یا یک سال و مانند آن است.
علامه حلى; از جمله کسانى است که تصریح مىکند مجهول بودن مدت به صحت پیمان هدنه زیان مىزند. ایشان در قواعد مىفرماید: «تعیین مدت اجتنابناپذیر است. پس اگر مدت مجهولى را شرط کرد، صحیح نیست.» مقصود ایشان صحیح نبودن عقد است، و بر فرض که مقصودشان از «صحیح نیست» صحیح نبودن شرط باشد، باز هم به صحیح نبودن عقد مىانجامد. بنا بر قول مشهور که فساد شرط در عقد مهادنه به فساد عقد منجر مىشود و ما به زودى از آن سخن خواهیم گفت.
علامه در ارشاد مىفرماید : «ولو هادنهم على ترک الحرب مدة مضبوطة وجب و لا تصح المجهولة; یعنى اگر با آنان براى مدتى معین پیمان مهادنه بست، این پیمان قطعى مىشود و مدت مجهول صحیح نیست.» در منتهى آمده است: «و کذا لایجوز الى مدة مجهولة; یعنى همچنین[عدم تعیین مدت و اکتفا به] مدت نامعین جایز نیست.» محقق حلى نیز در شرایع مىفرماید: «و لا تصح الى مدة مجهولة و لا مطلقا; یعنى پیمان هدنه به صورت مطلق و یا تا مدتى ناشناخته و مجهول، صحیح نیست.»
لیکن گفتار شیخ طوسى; در مبسوط به این روشنى و آشکارى نیست. ایشان مىفرماید: «و لابدان تکون مدة الهدنة معلومة، فان عقدها مطلقة الى غیر مدة کان العقد باطلا. لان اطلاقها یقتضى التابید; یعنى مدت هدنه باید معین باشد. پس اگر امام آن را براى مدتى نامعین منعقد سازد، عقد باطل خواهد بود. زیرا اطلاق عقد، مقتضى همیشگى بودن آن است.» آنچه ایشان بر لزوم معلوم بودن مدت، متفرع ساخته است با اصل مدتدار بودن عقد -در مقابل همیشگى بودن آن مناسب است، نه تعیین مدت و معلوم بودن آن. همین نکته موجب آن است که ظاهر گفتارشان را در اینجا نپذیریم و نتوانیم بدان استدلال کنیم. زیرا چهبسا مقصود ایشان اصل مدتدار بودن هدنه باشد که خارج از بحث ما است. مگر آنکه گفته شود، از نظر شیخ مدتدار بودن عقد، مساوى با معین بودن مدت است و اهمال مقدار و معین نکردن آن، همچون اطلاق عقد و همیشگى بودن آن است که قطعا باطل است.
بارى، سخن ما در دلیل بر این مطلب است. گاه بر این مطلب اینگونه استدلال مىشود که عقود در صورت جهالت صحیح نیست، همانگونه که در باب بیع و اجاره و جز آنها معروف است. محقق اردبیلى در شرح ارشاد به این استدلال تصریح مىکند.
ممکن است به این استدلال اشکال شود که جهالتى که مانع صحت بیع و اجاره و مانند آنها مىشود، جهالت عوضین در این عقدها است. حال چگونه مىتوان این جهالت را با جهالت مدت در عقد هدنه یکسان دانست؟ لیکن این اشکال وارد نیست و مىتوان مدعى شد که نقش زمان در تحقق عقد هدنه کمتر از نقش عوضین در بیع و اجاره نیست و همانطور که مجهول بودن آنها در این دو معامله موجب آن مىشود که عقد در آنها بر امر مجهولى صورت بسته باشد، جهالت مدت نیز در عقد هدنه موجب آن مىشود که عقد بر امر مجهولى صورت گرفته باشد و این خود بطلان عقد را در پى دارد.
با این حال مىتوان به گونه دیگرى استدلال فوق را تضعیف نمود و گفت که معلوم نیست که همه عقدها در صورت جهالت، ناصحیح باشد، بلکه خلاف آن معلوم است: زیرا معاملاتى وجود دارد که بر نوعى جهالت مبتنى است; مانند مزارعه، مضاربه، جعاله و مانند آنها که قطعا این عقود مشروع و بىاشکال هستند. از این بالاتر ، حتى مانع بودن جهالت در صحت عقد بیع و اجاره و لزوم معلوم بودن عوضین -جز آن جایى که جهالت آنها به غرر بینجامد نیز مورد قبول همه فقها نیست. بلکه گروهى از فقها برآنند که جهالت عوضین به خودى خود حتى به صحت عقدهایى چون بیع و اجاره زیان نمىزند و در دلالت روایاتى که ادعاى دلالت آنها بر این مطلب شده، مناقشه کردهاند و شگفت آن که محقق اردبیلى، خود نیز از همین کسان است که علم به عوضین را در بیع شرط نمىداند و بیع گزافى مانند بیع صبره و فروش مبیع بىکیل و وزن را جایز مىشمارد و دلیلى را که بر اعتبار معلوم بودن عوضین ارائه شده، تضعیف مىکند.
بنابراین مناقشه در صحت هدنه از جنبه مجهول بودن مدت آن -به ویژه از کسى چون ایشان چندان پذیرفتنى نیست. البته این که غرر مانع صحت عقد است، مورد قبول همه فقها است. لیکن قدر متیقن آن، عقد بیع است که حدیث مشهورى که عالمان اسلام آن را با دیده قبول پذیرفتهاند، درباره آن وارد شده است; از پیامبراکرم(ص) منقول است که ایشان از بیع غررى نهى کردند. این حدیث معقد اجماعات منقول در مورد مانع بودن غرر از صحت عقد بیع است. حال اگر ما از طریق تنقیح مناط قطعى از عقد بیع فراتر برویم، از عقودى چون اجاره که در بسیارى از ارکان خود شبیه بیع است و تنها در پارهاى خصوصیات با آن متفاوت است، نمىتوانیم فراتر برویم. اما عقد هدنه کاملا از حکم منصوصى که درباره بیع جریان دارد، دور است. زیرا حقیقت هدنه، مبادله چیزى با چیزى نیست، بلکه اتفاق طرفین بر مسالهاى میان خودشان است که عبارت است از خاموش کردن آتش جنگ.
حاصل آن که، نامعین بودن مدت در هدنه، از این جهت به صحت عقد لطمهاى نمىزند و نمىتوان عقد هدنه را با عقد بیع سنجید و احکام این یک را بر آن بار کرد، که میان آن دو و احکامشان تفاوت بسیار است. صاحب جواهر، پس از آن که در این مساله ادعاى عدم خلاف کرده براى اثبات اینکه جهل به مدت مانع صحت هدنه است، راه دیگرى پیموده است. محصل استدلال ایشان به دو مطلب بازمىگردد. نخست آنکه چنین عقدى داراى مفسده است، پس بطلان آن مقتضاى اصل است. دوم آنکه در هر عقدى که مدت و اجل شرط شود، باید معلوم و معین باشد، حتى در موردى چون صلح بر مجهول و این نکته از مسلمات فقه است و چهبسا بتوان بر آن ادعاى اجماع نمود.
درباره مطلب اول باید گفت که این دعواى صغروى است و ما در کبراى آن نه تنها بحثى نداریم که آن را از مسلمات مىدانیم و معتقدیم که هر هدنهاى که داراى مفسده باشد، باطل است. لیکن صغراى این قیاس جاى بحث دارد. چهبسا هدنهاى که مدت آن نامعلوم باشد، اما در آن مصلحت بزرگى براى مسلمانان باشد. پس مفسده و مصلحت هدنه در هر مورد، باید بر حسب شرایط مخصوص همان مورد ملاحظه شود.
اما مطلب دوم ایشان، سخنى است متین و استوار که لازم است آن را بکاویم و کنه آن را بنماییم. اینکه در هر عقدى که مدت شرط شده باشد، باید آن مدت معین و معلوم باشد، شهید ثانى، پیشتر از ایشان متوجه آن شده است، آنجا که درباره بطلان عقد مجهول المده چنین استدلال مىکند: «اما فی المجهولة المدة فلانه عقد یشتمل على اجل فیشترط فیه العلم کغیره; یعنى بطلان عقد مجهول المده، بدان سبب است که عقدى است مشتمل بر مدت پس مشروط به علم به آن است.» کاوش در ابواب گوناگون فقه; مانند مزارعه، مساقات، اجاره و متعه مؤید این سخن است. به سخنان فقها در این باب رجوع کنید. این مطلب سرى دارد که بهزودى آن را باز خواهیم نمود.
صاحب جواهر; فرعى را بر این مساله، ذکر کرده است به این شرح: «لو اشترط الامام الخیار لنفسه مع جعل المدة مجهولة، لایجدى ذلک فی تصحیح عقد الهدنه; یعنى اگر امام پیمان هدنه را مجهول المده قرار دهد و براى خودش حق فسخ شرط کند، این کار موجب صحت عقد نمىگردد.» وى سپس سخن محقق ثانى و شهید ثانى را که به صحت چنین عقدى متمایل شده و آن را به منتفى شدن جهالت بر اثر حصول رضایت طرفین، مستند کردهاند، رد مىکند و باطل کردن سخنشان را به وضوح آن وامىگذارد و به گفتن «و هو کما ترى» یعنى بطلان آن چنان آشکار است که مىبینید، اکتفا مىکند. شاید مقصود ایشان آن است که با چنین شرطى نیز مدت نامعلوم است. زیرا مفروض آن است که هیچ یک از طرفین نمىداند که چه زمانى امام از حق فسخ خود استفاده و پیمان را نقض مىکند.
نظر ما آن است که در این باب جهالت در کلام اشکال کننده و آنکه بر او اشکال شده یعنى صاحب جواهر از یکسو و محقق ثانى و شهید ثانى از سوى دیگر، به یک معنا به کار نرفته است و حقیقت امر با تفکیک و بیان دو نوع جهالت آشکار مىگردد: گاه مقصود از جهل به اجل، آن است که طرفین یا یکى از آن دو از نهایت مدت بىخبرند، گرچه مدت در واقع امر معین شده است; مانند آنکه مدت را فراموش کنند و یا در جایى بنویسند و سپس نوشته گم شود. بىگمان چنین جهلى با دادن حق فسخ به امام برطرف نمىشود، زیرا جهل به پایان مدت -حداقل از سوى طرف دیگر همچنان به حال خود باقى است. بنابراین در چنین صورتى همانگونه که صاحب جواهر گفته، بطلان مساله چنان آشکار است که نیاز به استدلال ندارد.
گاه نیز مقصود از جهل به مدت آن است، که از اول کار، اساسا اجل مشخص نشده است. این جهل، جهل در مقام ثبوت و نفسالامر است. براساس چنین معنایى، مدت مجهول مدتى است که مقدار آن از سوى طرفین معین نشده باشد، هرچند عنوان مدت در عقد آمده باشد و عقد مقید به قید مدت باشد. مانند آن که زنى در عقد متعه بگوید: «خود را به زوجیت تو درآوردم، براى مدتى.» بىگمان در مواردى که جهل به این صورت باشد، دادن حق فسخ به دستیکى از طرفین یا هر دو، موجب زدوده شدن جهل به این معنا است. زیرا مدت در واقع و نفسالامر معین شده است، هر چند در علم طرفین معین نشده باشد.
این تفاوت عینى و فرق اصلى میان این دو نوع جهل است. حال پس از روشن شدن این نکته، ناگزیر از طرح این مطلب هستیم که جهالتى که عالمان در همه ابواب فقه از آن نام برده و آن را مغایر تعیین اجل -در هر جایى که مشروط به تعیین اجل است دانستهاند و گفتهاند اجل همواره باید معلوم باشد، مقصودشان کدام نوع جهل است؟
بىتردید، جهل به معناى دوم به هر عقدى که مشروط به اجل باشد همواره زیان مىزند. بدینمعنا که اجل در هر یک از ابواب فقه که باشد، چنین جهلى را برنمىتابد. سر این نکته آن است که چنین جهالتى با معنا و حقیقت اجل ناسازگار است. زیرا اجل عبارت است از پایان مدت، لذا هر چیز که نهایتش معین نشده باشد، داشتن اجل بر آن صدق نمىکند. مثال آن اجل در باب قرض، متعه، نسیئه و سلم و مانند آنها است. بنابراین اگر نهایت مدت در چنین عقدهایى از سوى آنکه تعیین مدت به اختیار او است، در عقد معین و اخذ شده باشد، این همان اجل خواهد بود، هر چند که نزد پارهاى از طرفهاى عقد یا همه اطراف آن مجهول باشد. لیکن اگر در واقع از سوى آنکه تعیین مدت به اختیار او است، مدتى تعیین نشده باشد، در چنین صورتى اجل داشتن بر عقد صدق نمىکند. این سر مطلبى است که پیشتر از شهید ثانى و صاحب جواهر رحمة الله علیهما نقل شد، مبنى بر آنکه عقدى که داراى اجل باشد، ناچار باید اجل آن معلوم باشد.
حاصل سخن آنکه جهل به مدت به معناى دوم همواره به عقدهایى که مشروط به مدت است زیان مىزند و این همان جهل در نفسالامر است; یعنى آن که طول مدت و نهایت آن از سوى کسى که اختیار تعیین آن را داشته تعیین نشده و در نفسالامر و واقع مجهول است. لیکن جهل به معناى نخست; یعنى ناآگاهى یکى از طرفین یا هر دو طرف به نهایت مدت، در حالى که واقعا معین شده است -گرچه به پارهاى از عقود بر اثر وجود دلیل خاص مانند متعه، زیان مىزند لیکن دلیلى در دست نیست که به همه عقدها زیان بزند. زیرا دلیلى بر مانع صحت بودن اجل در همه عقود نیست.
حال اگر در مورد خاصى شک کردیم که آیا جهل به مدت، به صحت عقد زیان مىزند، مقتضاى قاعده، عدم اخلال جهل به این معنا در صحت عقد است این قاعده در جاى خود در بحثحکم شک در شرطیت و جزئیت و مانعیت چیزى نسبت به عقود، مقرر شده است.
در بحث ما نیز; یعنى باب هدنه، تردیدى نیست که مجهول بودن مدت به معناى دوم; یعنى اینکه اساسا مدت در عقد مجهول بوده و تعیین نشده باشد، همانطور که اندکى پیش توضیح دادیم ، به صحت عقد زیان مىزند. حال آنکه مجهول بودن مدت به معناى نخست; یعنى ناآگاهى طرفین یا یکى از آنها نسبت به نهایت مدت، پس از آنکه واقعا تعیین شده باشد، به صحت آن لطمهاى نمىزند.
بنابراین نظر ما آن است که تعلیق هدنه و واگذاشتن نهایت آن به اختیار امام، جهل به معناى دوم را مىزداید، لذا اقرب، صحت عقد مؤجلى است که تعیین اجل آن به اختیار امام باشد. در مورد بر طرف شدن جهل بهوسیله حق فسخ امام، پیشتر سخن رفت و دیگر تکرار نمىکنیم. والله العالم.
5. آیا جایز است که در عقد هدنه، حق نقض آن را شرط کنند، یا نه؟ این مطلب گرچه یکى از جزئیات مساله شرط در مهادنه است -که از آن سخن خواهیم گفتلیکن به دلیل پیوستگى آن با مساله مدت و طرح آن بهوسیله عالمان در این مساله ، ترجیح دادیم که آن را همینجا بیان کنیم.
محل بحث برخلاف ادعاى صا حب جواهر، اختصاص به جایى که مدت در آن معلوم باشد، ندارد. بلکه در موردى نیز که مدت در آن مجهول باشد، جریان دارد. زیرا همین که به امام اختیار پایان دادن به هدنه و نقض آن داده شود، به منزله تعیین مدت براى آن است و با آن، جهلى که به اجل زیان مىزد -به تفصیلى که هماینک بیان کردیم برطرف مىشود. ظاهرا چنین شرطى فىالجمله جایز است، به سبب عمومیت ادله شروط و نبود منعى از آن.
به برخى از عامه، ممانعت از چنین شرطى نسبت داده شده است، با این استدلال که عقد هدنه، لازم است، لذا جایز نیست که نقض آن شرط شود. پاسخ آن است که اگر عقد جایز باشد، دیگر نیازى نیست که حق نقض آن را به صورت شرط در عقد بگنجانیم و مىتوانیم آن را بدون نیاز به شرط، نقض کنیم. پس نفس تعلیق جایز بودن نقض به اینکه آن را در عقد شرط کرده باشیم، خود از لوازم و نشانههاى لزوم عقد است. افزون بر آن در عقود لازمى چون بیع نیز حق فسخ را مىگنجانند و نقض هدنه نیز همانگونه که علامه حلى; مىفرماید، نوعى حق فسخ است.
بارى، قدر متیقن از جواز گنجاندن حق فسخ در عقد هدنه، جایى است که این حق براى امام -یعنى طرف مسلمان منظور شود. علامه حلى; در منتهى بر صحت این مطلب به داشتن مصلحت استدلال کرده و آن را جایز دانسته است. پیشتر نیز گفتیم که عمومیت ادله و نبود مانع و رادعى از آن، مقتضى جواز است. در این مورد نیز حدیثى در السننالکبرى آمده است که «لما فتح خیبر عنوة بقى حصن فصالحوه على ان یقرهم ما اقرهم الله، فقال لهم نقرکم ما شئنا; یعنى هنگامى که دژهاى خیبر با جنگ فتح شد، دژى همچنان بهجا ماند و یهودیان آن با رسولخدا براین شرط مصالحه کردند که تا زمانى که خدا آنان را در آن گذاشته است، حضرت نیز آنان را واگذارد، لیکن ایشان فرمود: ;ژرسز÷شما را تا زمانى که بخواهیم در آن وامىگذاریم;ژرسز÷.»
اما علامه حلى در منتهى تعیین حق فسخ براى طرفین را با این استدلال که به خلاف مقصود از هدنه مىانجامد، نادرست دانسته و آن را منع کرده است. لیکن صاحب جواهر این نظرگاه را نپذیرفته و با استناد به عموم ادله جواز، آن را جایز دانسته و گفته است که امام مسلمانان تا زمانى که آنان پایبند تعهدات خود باشند، به پیمان آنان وفادار است. به نظر ما باید دید علت مخالفت علامه با این نوع اشتراط چیست. اگر ایشان بدان جهت با چنین اشتراطى مخالف است که گنجاندن شرط نقض عقد را در ضمن عقد، خلاف مقتضاى عقد مىداند، این مخالفت روا نیست و اشکال صاحب جواهر بر او وارد است. زیرا این اندازه مغایرت شرطى با مقتضاى عقد، آن را جزو شروط ممنوعه قرار نمىدهد. چنانکه اشتراط حق فسخ براى طرفین در عقد بیع نیز چنین است.
لیکن اگر علامه از آنرو با چنین اشتراطى مخالف است که اینگونه شرطها عقد هدنه را از داشتن مصلحت تهى مىکند و موجب نقض اصل آن و از بین رفتن فلسفه وجودىاش مىگردد، در این صورت مخالفت ایشان موجه است. بیان مطلب آن است که امام مسلمانان هنگامى به پذیرش هدنه تن مىدهد که ضرورتى ایشان را بدان ناگزیر سازد و مسلمانان سخت نیازمند پایان دادن به جنگ و برقرارى صلح با شند; مانند آنکه نتوانند در برابر دشمن ایستادگى کنند، یا ادامه جنگ زیانهاى بزرگى که برخلاف مصلحت آنان است برایشان در بر داشته باشد و غیره. حال اگر فرض کنیم پیمان صلح و آتشبس در خود شرطى داشته باشد که هر لحظه بنیادش را متزلزل کند و آن را در آستانه نابودى قرار دهد، دیگر پذیرش آن و تن دادن به آن چه مصلحتى خواهد داشت؟ آیا اشتراط چنین شرطى خود به خود مغایر وجود مصلحت در هدنه -که شرط صحت آن است به شمار نمىرود؟ راه حلى که صاحب جواهر در این باب ارائه مىکند و ادعایش مبنى بر آن که ولىامر مسلمانان، تا هنگامى که کافران به عهد خود پایبندند، به آن وفادار است، نیز مشکلى را حل نمىکند. زیرا مفروض آن است که بازگشت به حالت جنگ خود برخلاف مصلحت مسلمانان است، بنابراین مقابله مسلمانان با کافران در صورتى که آنان پیمان خود را نقض کردند و به جنگ روى آوردند، نیز براى حفظ مصلحتى که انگیزه اقدام به عقد هدنه بوده است، کفایت نمىکند.
این یک نکته، دیگر آنکه تعیین چنین شرطى مسلمانان را در حالت انفعال و خطرپذیرى و چشم به راه خطر داشتن قرار مىدهد و به کافران ابتکار عمل و چیرگى مىبخشد. لذا بعید نیست که بتوان براى حکم به عدم جواز چنین شرطى به امثال این آیه تمسک کرد: «لن یجعل الله للکافرین على المؤمنین سبیلا; یعنى خداوند هرگز براى کافران بر ضد مؤمنان ر اهى قرار نمىدهد.»
همه این مطالب، مربوط به حالتى است که مصلحت ملحوظ در عقد هدنه، از قبیل ضعف مسلمانان باشد، که در این صورت، جنگ به زیانشان خواهد بود. لیکن اگر عقد هدنه بنا بر مصالح دیگرى چون ایجاد جو مثبت در محافل جهانى به سود مسلمانان و یا اتمام حجت بر کافران و یا فراهم آوردن زمینه تمایل آنان به اسلام و مانند آن باشد، گنجاندن این شرط، به نقض غرض نمىانجامد و آن چه پیشتر گفته شد، براى توجیه سخن علامه کفایت نخواهد کرد.
حاصل سخن آن که گنجاندن شرط نقض صلح براى طرفین، در جایى که به نقض غرض و خلاف مصلحت مسلمانان مىانجامد، جایز نیست و عموم ادله شروط در معاملات شامل آن نمىشود. به طریق اولى در چنین فرضى، گنجاندن شرط نقض صلح تنها براى کافران -و بستن دست ولىامر مسلمانان جایز نیست.
اما در صورتى که این شرط به نتیجه پیش گفته نیانجامد، مانند مثالهایى که هماینک ذکر کردیم، در هر دو مورد، تعیین چنین شرطى جایز است. گرچه اشکال تسلط کافران بر مؤمنان در برخى فرضها به حال خود باقى است، که در آنها جایز نخواهد بود.
4. ذکر شروط در عقد هدنه
شروطى که در عقد هدنه گنجانده مىشود و طرفین خود را به رعایت آنها ملزم مىسازند، جایز و الزامآور است و اشکالى در این مطلب نیست، به مقتضاى ادله وجوب وفاى به شروط و عدم تفاوت میان هدنه و دیگر عقدهایى که مشروط به شرطى هستند. این مطلب همانگونه که در منتهى و جواهر نیز بدان اشاره شده است، فىالجمله مورد اتفاق است و در آن اختلافى نیست. فقط شرط ارتکاب افعال حرام استثنا شده است چنان که در دیگر عقود نیز چنین است و این نکته مورد قبول همه فقهاست و بحثى در آن نیست. دلیل بر این استثنا روایات معتبرى است که گویاى عدم جواز هر شرطى است که مخالف کتاب خدا باشد. در اینجا بد نیست پارهاى از آنها را نقل کنیم. یکى از این روایات صحیحه ابنسنان است که از امام صادق(ع) نقل مىکند که ایشان فرمود:
هر کس شرطى که مخالف کتاب خدا است، تعیین کند، براى او جایز نیست و بر آن که شرط را پذیرفته است نیز جایز نیست. مسلمانان پایبند شروطى هستند که موافق کتاب خداى عزوجل است.» این نکته نیز سزاوار تردید نیست که همه احکام شریعت داخل در عنوان «کتاب خدا» هستند، گرچه از طریق سنت اثبات شده باشند; خواه از آن جهت که خداوند تعالى مىفرماید: «ما آتاکم الرسول فخذوه و ما نهاکم عنه فانتهوا; یعنى هرچه پیامبر به شما داد بگیرید و از هرچه بازتان داشت، بازایستید.» بنابراین عمل به گفتار و دستور پیامبر و اوصیاى معصوم ایشانصلوات الله علیهم عمل به آن چیزى است که در قرآن هر چند اجمالى آمده است. و خواه از جهت آن که مراد از کتاب خدا، آن چیزى است که خداوند بر مردم مقرر داشته است، نه خصوص آنچه در قرآن کریم مکتوب است.
یکى دیگر از روایات که شرط فعل حرام و مغایر کتاب خدا را منع مىکند، صحیحه دیگرى است منقول از حضرت امام صادق(ع) که در آن مىفرماید: «المسلمون عند شروطهم الا کل شرط خالف کتاب الله عزوجل فلایجوز; یعنى مسلمانان پایبند شروط خود هستند، مگر شرطى که مخالف کتاب خداى عزوجل باشد، که جایز نیست.» واضح است که مقصود از جایز نبودن در هر دو حدیث، بىاعتبارى، بىاثرى و عدم نفوذ است.
سومین روایت نیز صحیحه ابن سنان از حضرت امام صادق(ع) است که از ایشان درباره شرط عدم فروش و عدم هبه کنیزان پرسید و حضرت پاسخ داد: «یجوز ذلک غیرالمیراث; فانها تورث. لان کل شرط خالف الکتاب باطل; چنین شرطى جایز است، برخلاف شرط عدم میراث، زیرا کنیزان به ارث برده مىشوند. و هر شرطى مخالف کتاب خدا باشد، باطل است.»
چهارم روایتحلبى است که از امام صادق(ع) درباره حکم مسالهاى بدین شرح پرسش کرد: «دو مرد در سرمایهاى شریک شدند و از آن سرمایه، سودى عاید آنان شد در حالى که اصل سرمایه را بدهکار بودند. یکى از آنان به دیگرى گفت: سرمایه را به من بده و سود از آن تو و هر چه از بین رفت نیز بر عهده تو باشد. حضرت(ع) پاسخ دادند: عمل به چنین شرطى اشکالى ندارد. اگر شرطى مخالف کتاب خداى عزوجل باشد، به کتاب خدا ارجاع داده مىشود.» على بن حدید که نامش در سند این روایت آمده، از کسانى است که این ابى عمیر از آنان روایت کرده است. همچنین از راویان سندهاى ابن قولویه در کاملالزیارات بهشمار مىرود. لذا اگر نه آن بود که شیخ; در چندین جاى استبصار و تهذیب او را تضعیف کرده است، مىشد به او اعتماد کرد. با این همه، این راوى در مضمون این حدیث منفرد نیست و آنچه از طرق معتبر وارد شده است، با آن تعارضى ندارد. پس پذیرفتن گفتهاش بلامانع است.
روایات یگرى نیز در ابواب گوناگون فقه پراکنده هستند، که فقها در معاملات و غیر معاملات به مضمون آنها عمل کرده و بدانها در عقد بیع و غیره فتوا دادهاند و دلیلى بر عدم جریان این اصل در عقد هدنه وجود ندارد، بنابراین هدنه نیز چون دیگر عقود مشمول این اصل کلى است که هر شرطى مادامى جایز و نافذ است که مخالف کتاب خدا نباشد. فقها در مورد معناى شرط مخالف کتاب خدا، بحثهاى مفصلى کردهاند که در بحثشروط کتاب التجاره آمده است.
با این همه، فقها در این باب مشخصا یکى از مصادیق و صغریات این مساله را طرح و درباره آن بحث کردهاند و آن هم شرط بازگرداندن زنان مؤمن به کافران است که به بطلان آن فتوا داده و آن را بىاثر دانستهاند. شیخ طوسى در مبسوط مىفرماید:
«و اذا وقعت الهدنة على وضع الحرب و کف البعض عن البعض، فجائتنا امرئة منهم مسلمة مهاجرة لایجوز ردها بحال سواء کان شرط ردها او لم یشرط و سواء کان لها رهط و عشیرة ام لم تکن لان رهطها و عشیرتها لایمنعوها من التزویج بالکافر و ذلک غیر جایز; یعنى هرگاه بر آتشبس و دست کشیدن از جنگ، توافق شد، پس زنى از میان کافران مسلمان شده، به قصد هجرت نزد ما آمد، بازگرداندن او به هیچ روى جایز نیست; خواه بازگردان او شرط شده باشد و خواه شرط نشده باشد و خواه داراى خانواده و خاندان باشد و خواه نباشد. زیرا خانواده و خاندانش او را از ازدواج با کافر -که جایز نیست باز نمىدارند.» محقق حلى نیز پس از بیان شروطى که وفا به آنها در عقد هدنه واجب نیست، مثالهایى چون تظاهر به منکرات و بازگرداندن زنان مهاجر را نقل مىکند و مىگوید: «فلو هاجرت و تحقق اسلامها لم تعد; یعنى پس اگر زنى[به سوى مسلمانان] مهاجرت کرد و اسلام آوردنش ثابت گشت، بازگردانده نمىشود.» علامه حلى; نیز این مطلب را با همین صراحت و بىاشاره به کمترین اختلافى در مساله نقل مىکند. شارحان متاخر کتب ایشان و کتابهاى محقق نیز مساله را با همین صراحت و قطعیت بیان داشتهاند.
مستند این حکم این آیه شریفه است: «یا ایها الذین آمنوا اذا جائکم المؤمنات مهاجرات فامتحنوهن الله اعلم بایمانهن فان علمتموهن مؤمنات فلا ترجعوهن الى الکفار; اى کسانى که ایمان آوردهاید، چون زنان مؤمن به مهاجرت نزد شما آیند، آنان را بیازمایید، خداوند به ایمانشان داناتر است. پس اگر آنان را مؤمن دانستید، نزد کافرانشان بازمگردانید.» مفسران درباره شان نزول این آیه نوشتهاند که پس از صلح حدیبیه، گروهى از زنان مسلمان شده که در میان مشرکان بودند، به مسلمانان پیوستند. خانوادههایشان طبق مفاد و شروط صلح حدیبیه خواستار بازگرداندن آنان شدند، لیکن رسولخدا(ص) به مقتضاى این آیه از بازگرداندن اجبارى آنان خوددارى کردند.
اما در پارهاى روایات - که سند همه آنها به عامه مىپیوندد - دلیل بازنگرداندن زنان، این گونه ذکر شده است که در صلحنامه بدان اشاره نشده و چنین شرطى -برخلاف شرط بازگرداندن مردان گنجانده نشده بود، گویى که اگر به بازگرداندن آنان در صلح نامه تصریح شده بود، بازگرداندن آنان به کافران واجب مىگشت. حال آن که صریح آیه، چنین احتمالى را منتفى مىکند و این توهم را مىزداید. همچنین اطلاق آن، اقوال ضعیفى را که در فروع این مساله بیان شده است، رد مىکند; مانند آن که اگر زنى در حالى که صغیر بود به مسلمانان پیوست و پس از بلوغ از اسلام روىگردان شد، بازگردانده مىشود و یا اگر در حالى که مجنون بود به دارالاسلام درآمد، حال پس از بهبودى اگر خود را مسلمان دانست، مهرش پرداخت و از بازگرداندش ممانعت مىشود و اگر خود را همچنان کافر دانست، بازگردانده مىشود، به تفصیلى که این دو فرع در منتهى آمده است. حق آن است که اطلاق آیه شامل صغیر و مجنون -اگر هنگام پیوستن به مسلمانان ایمانشان احراز شده باشد نیز مىشود.
حاصل سخن درباره صغیره آن است که نابالغى که اظهار اسلام مىکند و شهادتین را به زبان مىآورد -به دلیل عموماتى که اقرار به شهادتین را براى حکم به اسلام شخص و اجراى احکام مسلمان بر او کافى مىدانند در فقه اسلامى، مسلمان بهشمار مىرود. این مطلب نیز آشکار است که مقصود از «المؤمنات» در آیه شریفه همان کسانى است که بر آنان عنوان مسلمان صدق مىکند، نه تنها کسانى که مشخصا داراى ایمان به معناى اخص آن باشند. همچنان که مقصود از امتحان کردن آنان در این آیه شریفه (فامتحنوهن)، امتحان درازمدتى نیست که طى آن ایمان واقعى آنان از ایمان صورى بازشناخته شود. بلکه مقصود پرسش از انگیزه مهاجرتشان به دارالهجره و درخواست اداى شهادتین از آنان و کارهایى از این قبیل است که با آنها اسلام عادى شخص احراز مىشود. علاوه بر آن، مقتضاى حدیث معروف: «کل مولود یولد على الفطره...» عدم حکم به کفر شخص نابلغ است، بهویژه آن که اظهار ایمان و اقرار به شهادتین کرده باشد. بنابراین در این که عنوان مؤمنه بر صغیره صدق مىکند و اطلاق «المؤمنات» در آیه شریفه او را دربر مىگیرد، شکى باقى نمىماند. پس مىتوان به قطع گفت که صغیره را نیز به دارالکفر بازنمىگردانند. حال اگر به فرض، چنین کسى پس از بلوغ اظهار کفر کرد، موجب اجراى حکم مرتد بر او مىشود، با اشکالى که در آن است.
در مورد زنان مجنونى که به اردوگاه مسلمانان مىپیوندند، نیز تفصیل مساله چنین است: اگر مشخص شود که چنین کسانى پیش از آن ک دچار جنون شوند، مسلمان بودهاند، بىشک اطلاق آیه شامل آنان مىشود و نمىتوان آنان را به کافران بازگرداند و صدق هجرت بر آنان خدشهناپذیر است. گروهى در صدق چنین هجرتى خدشه کرده و مدعى شدهاند که رسولخدا(ص) از انگیزه درونى زنان مهاجر پرسش مىکرد و آنان را برحذر مىداشت که مبادا پیوستنشان به دارالاسلام بر اثر دشمنى با همسران و یا علاقهمندى به شخصى از مسلمانان باشد و تنها زمانى آنان را مىپذیرفت که مشخص مىگشت انگیزه هجرتشان دوستى خدا و رسولش است. بنابراین هجرت امرى است که متوقف بر نیت و دارا بودن مرتبهاى از معرفت است و براى زن دیوانه چگونه چنین امرى ممکن است؟ این ادعا پذیرفتنى و این خدشه وارد نیست و با قبول نکات تاریخى که مدعى در باب رفتار رسولاکرم(ص) در این مورد بیان داشته است، باز دو نکته مؤید نظر ما است. نخست آن که حضرت(ص) زنان را مىآزمود، تا مبادا که هجرتشان براى مسائل مادى و به انگیزههاى نفسانى باشد و این خود دلیل بر آن است که آمدن به دارالاسلام به انگیزههاى مادى -همانند انگیزههایى که در همین حدیث بدانها اشاره شده هجرت نیست. لیکن این نقل دلیل بر آن نیست که تحقق هجرت متوقف بر انگیزههایى فراتر از اسلام آوردن و رهایى از کفر باشد. این دو انگیزه نیز در افراد مجنون مىتواند موجود باشد. دوم آن که آن چه در این نقل، گواه صدق عنوان هجرت تلقى شده است; یعنى دوستى خدا و رسولش، از افراد مجنون نیز ساخته است. زیرا دوستى از امورى نیست که متوقف بر کمال عقل باشد. همچنان که انگیزههاى دوستى خدا و رسولش، منحصر به برآیند استدلال عقلانى و سلوک عقلى صرف نیست.
لیکن اگر دانسته شود که چنین زنانى پیش از جنون مسلمان نشده بودند و آغاز جنون آنان در همان حالت کفر بود، در چنین صورتى صدق عنوان اسلام بر اینگونه پناهندگى به مسلمانان و پذیرفتنشان محل اشکال است. همچنان که عدم ثبوت اسلام صحیح در مورد زنى که نمىدانیم پیش از جنون، مسلمان بوده یا نه، امرى آشکار است. بنابراین در این دو صورت، نمىتوان به مسلمان بودن زنان مجنون حکم کرد.
این از نظر مبانى است، اما از مجموعهاى از نصوص و احکام اسلامى درمىیابیم که شریعت اسلامى و شارع مقدس هرگز رضایت نمىدهد که مؤمنان در معرض فتنه و فساد قرار گیرند، بنابراین در این دو صورت اخیر نیز مىتوان احتمال دیگرى داد و آن این که شخص مجنون را نباید بازگرداند، بلکه باید او را نگه داشت تا بهبودى حاصل کند و سپس با توجه به این که به اسلام روى مىآرود، یا کفر، با او رفتار شود. بىگمان این کار بیشتر مایه آرامش خاطر و به احتیاط نزدیکتر است. والله العالم.
بارى، واجب است مهر این زنان مهاجر و مسلمان، به شوهران یا وکیلانشان -به شرط که آن را مطالبه کنند بازپس داده شود. ظاهرا این حکم مورد قبول همه فقهایى است که متعرض مساله شدهاند. البته خلاف این حکم نیز از ابوحنیفه و مزنى نقل شده است، با این استدلال که مهر، عوض بهرهمندى جنسى از دست رفته شوهر نیست، تا بازپس دادنش واجب باشد.
عمده دلیل بر این حکم، تمسک به فرمایش خداوند متعال در آیه سابق است: «و آتوهم ما انفقوا; یعنى و هر چه هزینه کردهاند، بازپسشان دهید.» گرچه این حکم شامل هر آن چیزى مىشود که شوهران کافران براى زنان خود هزینه کردهاند، لیکن آن چه مورد اتفاق است، تفسیر آن به مهر است و کسى را ندیدهایم که بازگرداندن همه آن چه را که شوهر براى زن خود هزینه کرده است -جز مهر واجب بداند. اتفاق فقها بر این تفسیر به انضمام نبود روایتى که مدرک چنین تفسیرى باشد، اجماعگونهاى میان عالمان پدید آورده است، که هیچ فقیهى را یاراى مخالفت با آن نیست. حتى یکى از فقیهان بزرگ معاصر ما; با آن که چندان به شهرت فتوایى عنایتى نداشتند و ضعف حدیث را قابل جبران با عمل اصحاب نمىدانستند، در این مساله بازپس دادن همه آنچه را که شوهر کافر براى همسر مسلمان و مهاجر خود هزینه کرده است، واجب نشمرده و بدان فتوا ندادهاند. ایشان پس از فتوا به حرمت بازگرداندن زنان مؤمن به دارالکفر مىفرمایند: «البته، واجب است که مهرهاى این زنان به شوهرانشان بازپس داده شود.» گویى عبارت ایشان به آیه شریفه «و آتوهم ما انفقوا» ناظر است، و ایشان با این که آیه مطلق است و هیچ قرینهاى که آن را به خصوص مهر منصرف کند، در آن نیست، حکم آن را به مهر منحصر دانسته است و دلیل آن چیزى نیست، جز فتواى عالمان در این مساله.
آرى، مگر آن که گفته شود که مناسبتحکم و موضوع، ظهور بازگرداندن انفاق را در این آیه منصرف مىکند به انفاقى که در قبال زوجیت منعدم یا منقطع بر اثر هجرت صورت مىگیرد، نه دیگر مواردى که زوج براى همسرش خرج کرده است; مانند نفقه و پوشش و هدایا و امثال آن، که این مطلب نیز بعید نیست.
این مساله نیز مورد اتفاق همه فقها است که مهر را تنها باید به شوهران زنان مسلمان و مهاجر بازپس داد، نه دیگر مردان خاندانشان چون پدر و برادر. این حکم نیز از همین آیه شریفه استفاده مىشود. چون ظاهرا مرجع ضمیر در هر دو بخش آیه یکى است. آنجا که مىفرماید: «و آتوهم ما انفقوا یعنى و هر آن چه هزینه کردهاند، بازپس دهید» و آنجا که مىفرماید: «لاهن حل لهم و لاهم یحلون لهن، یعنى نه آن زنان بر مردان خود حلال هستند و نه آن مردان بر زنان خود حلالاند.» در نتیجه مىتوان گفت همان کسى استحقاق دریافت مهر را دارد که دیگر بر زن خود حلال نیست و آن زن نیز از این پس بر مرد خود حلا ل نیست و این چنین کسى تنها شوهر مىتواند باشد، زیرا معنا ندارد که حرمت محارم آن زن مراد باشد، با این که آنان پیش از مسلمان شدنش نیز محارم او بودند. بنابراین حکم حرمت، مختص به شوهر خواهد بود که قبل از مسلمان شدن و مهاجرت همسرش بر او حلال بوده است.
و همچنین مهر در صورتى به شوهر بازپس داده مىشود که آن را پیشتر پرداخته و از نظر شریعت اسلامى داراى ارزش و قیمت باشد. لیکن اگر آن را نپرداخته و یا از نظر شارع مقدس بىقیمت باشد، مانند خمر و خوک، چیزى بر عهده مسلمانان نیست. فقها به این مساله تصریح کردهاند و علت آن نیز آشکار است، چون آنچه پرداخت نشده است، مشمول حکم بازپس دادن در آیه شریفه «و آتوهم ما انفقوا» نمىگردد.
در مواردى نیز که بازپس دادن مهر واجب است، از بیتالمال پرداخت مىشود. این نکته را فقها در کتابهاى خود نقل و چنین استدلال کردهاند که بیتالمال براى تامین مصالح فراهم آمده است و این مورد نیز از مصالح است. مطالب پیشگفته، اختصاص به بازگرداندن زنان داشت، اما حکم به جواز بازگرداندن مردانى که به اردوگاه اسلام پناهنده مىشوند، منوط به آن است که در عقد هدنه چنین مسالهاى پیشبینى و شرط شده باشد و دیگر آن که این کار شرعا ممنوع نباشد و از طرف شارع منعى در این باب نرسیده باشد. از اینرو ناگزیریم این مساله را نیک بکاویم و ابعاد آن را باز نماییم.
پیش از ورود به بحث، گفتنى است که عقد هدنه، به خودى خود، مقتضى بازگرداندن مردانى که به مسلمانان پناهنده مىشوند، نیست، بلکه صرفا گویاى آتشبس به یکى از وجوه قابل تصور است و این مساله از بازگرداندن اشخاص مسلمان به دور است و حتى اقتضاى بازگرداندن کافرانى را که خواستار اقامت در میان مسلمانان هستند، نیز ندارد. بنابراین جواز یا حرمت بازگرداندن مردان، نیاز به دلیل خاص دارد و در اینجا دلیل لفظى -آنگونه که در مورد زنان بود در خصوص این موضوع نرسیده است. لذا باید از طریق مراجعه به عمومات و اصول، دلیلى به دست آورد و حکم مساله را بیان کرد.
چه بسا بتوان بر حرمت بازگرداندن مردان به دارالفکر، به سه قاعده کلى زیر استدلال کرد: نخست آن که ظلم حرام است و این کار ظلم است پس این کار حرام است. کبراى این قیاس از واضحات فقه اسلام است و نیازى به بحث و اثبات صحت آن نیست. صغراى آن نیز کاملا واضح و بىنیاز از بیان است. چه ظلمى از این بالاتر که با مسلمانى چنین رفتار شود و او را که به دارالاسلام پیوسته و بدان پناهنده شده است، به کافران تحویل دهند؟ دوم، استناد به عموم «لاضرر و لاضرار فی الاسلام»; خواه این حکم را وضعى بدانیم بدین معنا که اساسا در اسلام هیچگونه حکم ضررى تشریع نشده است و خواه آن را حکم تکلیفى دانسته و بگوییم که ضرر زدن حرام و از آن نهى شده است. انطباق عنوان ضرر بر این مورد; یعنى گرفتن مسلمان و تحویل دادنش به دشمن نیز روشن است. سوم آن که تصرف در نفس مؤمن جایز نیست و هیچ کسى بر آن ولایتى ندارد. این مساله از مرتکزات عام در عرف مسلمانان است و از بدیهیات بهشمار مىرود. حتى بعید نیست که گفته شود: حرمت تصرف در مال مؤمن از آنروست که نوعى تصرف در نفس او به شمار مىرود و یا آن که گفته شود از حرمت تصرف در مال مؤمن از طریق قیاس اولویت به حرمت تصرف در نفس او پى برده و بدان استدلال مىشود. افزون بر این نکات، مىتوان بر این مطلب به پارهاى دلایل لفظى نیز استناد کرد; مانند آیه شریفه «النبى اولى بالمؤمنین من انفسهم; یعنى پیامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است.» اثبات اولویت پیامبر به مؤمنان از خودشان، مستلزم یا مقتضى آن است که کس دیگرى غیر از خود مؤمنان نسبت به آنان اولویت نداشته باشد وگرنه مىبایست ذکر مىشد. مشابه این مطلب را مىتوان از ادله ولایت پدر و جد پدرى بر نابالغ و دختر باکره نیز استنباط کرد و گفت که به دلیل اقتضا، از این ادله عدم ولایت دیگرى بر آنان، به دست مىآید.
با این همه، مىتوان گفت که صدق این عناوین سهگانه در موردى که مستقیما مرد مسلمانى را به کافران بازگردانیم، تردیدناپذیر و قطعى است. لیکن مقصود ما در این بحث، بازگرداندن بدین معنا نیست. زیرا حرمت آن همانگونه که در منتهى و جواهر آمده است، مورد قبول همه فقها است. بلکه مقصود از بازگرداندن در اینجا، آزاد گذاشتن دشمن براى بازگرداندن مردان مسلمان است که، صدق عناوین پیشگفته بر آن محل سئوال است و نمىتوان قاطعانه مدعى شد که چنین موردى نیز مشمول عنوان ظلم، ضرر و تصرف در جان مسلمان است. عدم صدق عنوان اخیر که آشکار است، زیرا بىطرفى و نظاره بازگرداندن مسلمانى به سرزمین کفر دخالت در کارش تلقى نمىشود، بلکه مشخصا عدم دخالت و بىطرفى است.
از دو عنوان ظلم و ضرر، چنین به نظر مىرسد که هر یک از این دو عنوان، ظهور در امرى ایجابى دارد که از انجام دادن آن بىواسطه یا باواسطه، به کسى زیان رسانده شود یا بر او ظلم شود. براین اساس، ظلم یا ضرر، امرى ایجابى استیعنى «انجام دادن» کارى ا ست، نه «انجام ندادن» که امرى سلبى است. در بحث ما نیز انجام ندادن کارى، در قبال کوشش دشمن براى بازگرداندن مرد مسلمان به دارالکفر، امرى سلبى است. لذا عنوان ظلم یا ضرر بر آن صدق نمىکند.
البته، گاه ظلم به معنایى عامتر به کار رفته که موجب توهم خلاف آن چه گفتیم مىشود. لیکن چنین تعبیراتى خالى از تاویل نیست; مانند سخن شاعر که «و من یشابه ابه فما ظلم» که لازمهاش آن است که هر کس مشابهتى با پدرش نداشته باشد، ظلم کرده است! و یا اطلاق «ظلم به نفس» در مورد ترک واجبات و امثال آن. ظاهرا عالمان دین براین مطلب اتفاقنظر دارند که ضرر ناشى از ترک فعل و بىعملى، مشمول اطلاق فرموده رسولخدا(ص) «لاضرر و لاضرار در اسلام» نمىشود، جز در جایى که ترک فعل، به تباهى جان مؤمنى بیانجامد که حرمت آن ثابتشده است و یا وجوب حفظ جان مؤمنان که از طرقى جز قاعده لاضرر ثابت گشته است.
حاصل آن که، شمول عناوین سهگانه بر بازگرداندن، به معناى امکان دادن و رویارویى نکردن با کافرى که مسلمانى را به دارالکفر بازمىگرداند، قابل تردید و بلکه منع است. البته مىتوان براى اثبات حرمت بازگرداندن مسلمانان، به معنایى که گفته شد، به ملازمهاى که صاحب جواهر نقل کرده است، استدلال کرد: لازمه وجوب هجرت از دارالحرب که مسلمان نمىتواند در آن شعایر اسلامى را برپا دارد، حرمت بازگرداندن مسلمان به دارالحرب است.
تقریر این ملازمه بدین شرح است : دلالت بر وجوب هجرت بر حرمت بازگشتن یا بازگرداندن مسلمان به دارالحرب واضح است. یا از آن جهت که نهى عملى از منکر همچون نهى زبانى از منکر واجب است، بدین معنى که بر هر مسلمانى واجب است تا عملا از این منکر، نهى و از بازگشت و بازگرداندن مسلمان به دارالحرب ممانعت کند، و موضع سلبى داشتن و به کافران امکان این کار را دادن، جایز نیست. و یا از آن جهت که شارع به بازگشتن و بازگرداندن مسلمانان به دارالکفر رضایت نمىدهد، از اینرو براى تحصیل رضاى شارع، باید در برابر این حرکت، به هر صورت مانعى ایجاد کنیم و اجازه بازگرداندن مسلمانان را ندهیم. همانگونه که در موارد مشابه چنین حکم مىکنیم. شاید بتوان بر این مطلب به پارهاى از آیات تشریفه; مانند این آیه استدلال کرد: «تعاونوا على البر و التقوى و لاتعاونوا على الاثم و العدوان; یعنى در نیکوکارى و تقوا به یکدیگر کمک کنید و بر گناه و تجاوزگرى، به یکدیگر کمک مکنید.» صاحب جواهر وجوب ممانعت از بازگرداندن مسلمان را به دارالحرب، تنظیر کرده به وجوب یارى رساندن به زن مسلمان یا حتى مرد مسلمان ناتوانى که در دارالحرب است و از مسلمانان براى خروج از آن کمک مىخواهد.
با این همه، آن چه نقل کردیم با آن چه که از سنت فعلى رسولخدا(ص) در صلح حدیبیه مشهور است، تعارض پیدا مىکند و دچار اشکال مىگردد. حضرت(ص) در پیمان صلحى که با کافران منعقد ساختت، به بازگرداندن هر مسلمانى که به ایشان پناهنده شود، ملتزم شده و عملا نیز ابوجندل پسر سهیل بن عمرو را به مشرکان بازگرداند. این مطلب نه تنها از طرق متعدد و معتبر -طبق معیارهاى رایج در نقل حدیث نقل شده است، که حتى در کتابهاى مورخان و سیرهنویسان نیز وارد و شایع شده و محدثان و فقیهان آن را به دیده قبول نگریسته و آن را پذیرفتهاند. بنابراین ادعاى اطمینان به صحت آن بعید نیست. لذا چارهاى جز پذیرش جواز فىالجمله آن باقى نمىماند و دیگر نمىتوان به استناد دلیل اعتبارى -که اندکى پیشتر نقلش کردیم آن را به طور مطلق حرام دانست.
با این حال، سنت فعلى پیامبراکرم(ص) مانند دیگر ادله غیرلفظى، دلالتى بر جواز بازگرداندن به طور مطلق ندارد، تا آنجا که به استناد آن بازگرداندن مرد مسلمان ناتوانى را که دشمن مىتواند مقهورش سازد و از دینش بازدارد، جایز دانست. زیرا رفتار حضرت(ص) به صورت خاص و در شرایط خاصى شکل گرفت و تنها گویاى آن است که چنین رفتارى تحت چنان شرایطى و با آن شکل خاص جایز است و نمىتوان از آن جواز مطلق چنین رفتارى را در هر شرایط و به هر شکى استنباط کرد.
و از این همینجا اشکال نظر ابن قدامه حنبلى در کتاب مغنى آشکار مىشود که از رفتار حضرت، اطلاق را فهمیده و بدان حکم کرده است. او پس از نقل دیدگاه شافعى مبنى بر تفصیل در مساله و مجاز دانستن بازگرداندن مرد مسلمانى که در میان مشرکان خویشان و خاندانى دارد که از او حمایت کنند و حکم به حرمت بازگرداندن مسلمانى که از چنین موقعیتى برخوردار نیست، این تفصیل را رد مىکند و بازگرداندن را مطلقا جایز مىداند و مىگوید: «و لنا ان النبى(ص) شرط ذلک فی صلح الحدیبیة و وفى لهم فرد اباجندل و ابابصیر و لم یخص بالشرط ذالعشیرة; یعنى حجت ما، عمل پیامبر(ص) است که آن را در صلح حدیبیه شرط کرد و بدان وفا نمود و ابوجندل و ابوبصیر را بازگرداند و شرط را مختص به افراد داراى عشیره نکرد.»
البته مىتوان تقریر دیگرى از سخن ابن قدامه ارائه کرد که هم از آن اطلاق حکم سنت فعلى پیامبر(ص) استفاده شود و هم این اشکال نشود که آن دو مرد پناهنده; یعنى ابوجندل و ابوبصیر، داراى خاندان و خویشان بودند و شاید شرط حضرت، مختص به کسانى چون آنان بود. آن تقریر این است که پیامبر در عهدنامه خود با مشرکان به طور مطلق شرط کرد که هر کس بدو پناهنده شود بازش گرداند و آن را مقید به افراد داراى خاندان و شوکت نکرد و مىدانیم که ایشان قصد داشتند به عهد خود وفا کنند و به همین دلیل آن پناهندگان را بازگرداند. پس، از این نکته درمىیابیم که مدلول اطلاق لفظى در کلام آن حضرت(ص)، مراد جدى ایشان بوده است و همین براى اثبات جواز بازگرداندن به طور مطلق، کافى است. ناگفته نماند که بنابر این تقریر، مبناى استدلال، اطلاق گفتار حضرت رسول(ص) در شرطى است که با کفار کردند، نه عمل مجملى که بعدها ایشان انجام دادند.
این تقریر با ظاهر کلام ابن قدامه نمىخواند. علاوه بر این، اشکال اصلى بر سخن ابن قدامه این است که مراد جدى حضرت(ص) بر ما معلوم نیست، چهبسا ایشان با الهامى الهى و یا بر اثر وجود قرینهاى حالى و مقامى، مىدانستند که تنها افراد داراى خاندانهاى نیرومند و حامى، از مشرکان به ایشان پناهنده مىشوند و جز آنان کسى به سوى حضرت(ص) نمىآید، لذا صرفا براى برطرف ساختن اشکال دشمن و بستن راه بهانهگیرى و یا به دلیلى که نمىدانیم، به طور مطلق و بىقید این شرط را پذیرفتند. بنابراین ممکن است که مراد جدى، این سنخ پناهندگان بوده باشد، نه همه آنان و همین احتمال مانع است از استدلال به اطلاق سخن حضرت(ص) به هنگام انعقاد پیمان.
پس حاصل اشکال بر ادعاى ابن قدامه آن است که عدم تقیید در الفاظ پیمان دلیل بر مطلق بودن مراد نیست. زیرا احتمال دارد که گوینده از عدم تحقق همه مصداقها باخبر باشد و بداند که تنها پارهاى از آنها محقق خواهد شد. لذا از مطلق بودن شرط در صلح حدیبیه، نمىتوان اطلاق مراد جدى حضرت را بهدست آورد و مدعى شد که مقصود ایشان بازگرداندن همه افراد است. از همه اینها گذشته، سخن حضرت(ص) در این مقام، دقیقا و لفظ به لفظ در روایات نیامده است، تا بتوانیم به اطلاق آن متمسک شویم. بلکه در این مورد همانگونه که در نقل اغلب حوادث تاریخى رایج است، اصل حادثه بیان شده است، نه آن چه بر زبان معصوم(ع) به هنگام گفتگو جارى شده.
با این حال شیخ طوسى; در مبسوطىکند که آیه شریفه «فلا ترجعوهن الى الکفار» در مخالفت با شرایطى که پیامبر (ص) در صلح حدیبیه پذیرفته بودند، نازل شد. ایشان پس از بیان بطلان شرط بازگرداندن بردگان و مانند آنان در عقد صلح مىنویسد: «زیرا پیامبر(ص) در حدیبیه بر این اساس صلح کرد که هر مسلمان مهاجرى را که به او بپیوندد، به مشرکان بازگرداند. پس خداوند او را از این کار بازداشت و با این گفتار از آن نهى کرد: «یا ایها الذین آمنوا اذا جائکم المؤمنات مهاجرات...; یعنى اى کسانى که ایمان آوردهاید، هرگاه زنان مؤمنان هجرتکنان نزدتان آمدند...».
در این صورت اگر ثابتشود که این آیه در مقام مخالفت با مضمون صلح حدیبیه نازل شده است، بعید نیست بتوان گفت که از مخالفت با بازگرداندن زنان دو نکته بهدست مىآید: یکم : مقصود پیامبراکرم(ص) در این پیمان بازگرداندن همه پیوستگان از جمله زنان بود، وگرنه مخالفتى که در آیه آمده است، لغو بود. بنابراین دیگر نمىتوان احتمال داد که مقصود حضرت(ص) بازگرداندن گروه خاصى از مردان; یعنى افراد داراى خاندان و پشتیبان بود. و چون ایشان در پى بازگرداندن زنان بود، بازگرداندن مردان مطلقا -اگر چه داراى خاندان و عشیرهاى نبودند به طریق اولى مدنظرشان قرار داشت. دوم : این مخالفت، به منزله امضاى دیگر مفاد قرارداد است. البته نه از طریق دلالت مفهومى تا بتوان در اعتبارش خدشه کرد، بلکه از طریق دلالت اقتضا که گونهاى از دلالتهاى عقلى است. چون که اگر دیگر بندهاى قرارداد هم مورد قبول نباشند، مخالفت با پارهاى از آنها لغو خواهد بود. این نکته جاى تامل دارد.
پس اگر صحت ادعاى شیخ طوسى; درباره شان نزول آیه ممتحنه، ثابتشود، نتیجهاش آن خواهد بود که مقصود حضرت(ص) در مورد شرط بازگرداندن مردان در صلح حدیبیه، کلى بود و همه مردان را چه داراى خاندان نیرومند و چه بىخاندان نیرومند، به یکسان دربر مىگرفت و چون ایشان قطعا خواهان اجراى مفاد شرط بود، عملشان دلیل بر جواز بازگرداندن مردان خواهد بود. از اینرو ناگزیریم، به آن چه درباره این آیه وارد شده است، مراجعه کنیم، تا حقیقت مطلب آشکار گردد. تا جایى که گشتهایم، هیچ روایت صحیحى به دست نیاوردهایم که نشان دهد آیه ممتحنه در مقام مخالفت و نهى نازل شده باشد. تنها مرحوم طبرسى در مجمعالبیان در این مورد حدیثى بى آن که سند متصلى داشته باشد، از ابنعباس نقل مىکند. حال آن که از آن در مجموعههاى روایى ما هیچ نشانى نیست.
اما پارهاى از آن چه در باب واقعه صلح حدیبیه، نقل شده است، به صراحت این شرط را مختص مردان مىداند. بنابراین جایى براى این ادعا که آیه ممتحنه در مقام ردع از بازگرداندن زنان نازل شده به جا نمىماند. پارهاى دیگر از این اخبار، ظاهر در اعم از زنان است. اینک بنگریم به مهمترین روایات در این باب: الف) در تفسیر قمى به نقل از پدرش از ابن ابىعمیر از ابنیسار از حضرت امام صادق(ع) چنین آمده است: و قالوا ترد الینا کل من جائک من رجالنا و نرد الیک کل من جائنا من رجالک، فقال رسولالله(ص) من جائکم من رجالنا فلاحاجة لنا فیه; مشرکان به رسولخدا(ص) گفتند: «هر یک از مردان ما را که به نزدت آمدند به ما بازمىگردانى و نیز هر یک از مردانت را که نزدمان آمدند، به تو بازمىگردانیم.» حضرت(ص) فرمود: «ما را نیازى به مردانى که از ما نزد شما مىآیند نیست.» ب) در روضه کافى از على بن ابراهیم از ابن ابىعمیر و دیگران از معاویة بن عمار از امام صادق(ع) آمده است که «و کان فی القضیة ان من کان منا اتى الیکم رددتموه الینا... و من جاء الینا منکم لم نرده الیکم; یعنى از جمله شروط کفار در حدیبیه آن بود که هر کس از ما به سوى شما آمد، به ما بازش گردانید و هر کس از شما به سوى ما آمد، او را به شما باز نمىگردانیم.» ج) در بحارالانوار به نقل از اعلام الورى از امام صادق(ع) آمده است که «و من لحق محمدا و اصحابه من قریش، فان محمدا یرده الیهم و من رجع من اصحاب محمد الى قریش بمکة...; یعنى هر کس از قریش به محمد و یارانش بپیوندد، محمد او را به آنان بازگرداند و هر کس از یاران محمد بازگردد و به قریش در مکه بپیوندد...». د) در صحیح بخارى به اسناد به عروة بن زبیر نقل مىکند که او از مروان بن حکم چنین شنید: «از جمله شروطى که سهیل بن عمرو تعیین کرد، آن بود که گفت: ;ژرسز÷هر کس از ما به تو بپیوندد، گرچه بر دین تو باشد، باید به ما بازش گردانى و در اختیار ما بگذاریش.;ژرسز÷ و سهیل جز با این شرط حاضر به مصالحه با رسولخدا(ص) نشد.»
اینها ، عمده اخبارى است که در این باب از طریق شیعه و اهلسنت آمده است و همانطور که دیدیم، برخى -مانند آن چه در تفسیر قمى آمده است به صراحت آن را مختص به مردان مىداند و شاید پارهاى ظهور در مردان دارد; مانند روایت اعلامالورى که در آن تعبیر «اصحاب» آمده است که چهبسا ظاهر در مردان - نه زنانباشد . پارهاى دیگر نیز -مانند آن چه در کافى و صحیح بخارى آمده است در اعم از مردان به کار رفته است.
الصفحة التالیة الصفحة السابقة اینک این اخبار را بررسیم و بسنجیم. حدیث منقول در اعلام الورى به جهت مسند نبودن، حجت نیست. حدیث بخارى از آن بدتر و به عدم حجیتسزاوارتر است. زیرا در سند آن راویانى هستند که آنان را نمىشناسیم و آن را که مىشناسیم; یعنى مروان بن حکم، به فسق و عدم وثوق شهره است. تنها دو حدیث منقول در تفسیر قمى و روضه کافى به جاى مىمانند، ایندو حدیث ظاهرا مستقل هستند، گرچه صاحب کافى نیز حدیثخود را از «قمى از پدرش از ابن ابىعمیر» نقل مىکند، لیکن وجود کلمه «و غیره» در سند کافى و تفاوت راوى بلاواسطه و مستقیم در این دو حدیث (که در کافى معاویة بن عمار است و در تفسیر قمى ابنیسار) و تفاوت آشکار در متن دو حدیث -خواه در محل شاهد و خواه جز آن این گمان را پدید مىآورد که دو حدیث مستقل هستند، نه یک حدیث.
وانگهى، ابن یسارى که در سند قمى آمده، ناشناخته است. این احتمال نیز که مقصود از او، سعید بن یسار از راویان طبقه پنجم باشد، گرچه از جهت طبقه محال نیست و حتى این احتمال نیز محال نیست که مقصود، فضیل بن یسار از طبقه چهارم باشد و ابن ابىعمیر از او باواسطه، حدیث روایت بکند و همچنان سندش به دلیل جایگاه مرسلات ابن ابىعمیر معتبر باشد، با این حال پذیرفتنى نمىنماید و این دو احتمال با اندک تاملى طرد مىشوند. چون که در هیچ یک از روایات بسیارى که این راوى جلیلالقدر نقل کرده است، حتى یک حدیث را از این دو ابنیسار نیاورده است و افزون بر آن، به فرض که ابن ابىعمیر از کسى به واسطه حدیث نقل کند و از او نامى نبرد، لااقل باید به گونهاى به این مساله اشاره کند ولو آن که بگوید: «عن رجل» و بدینترتیب نشان دهد که نقل او باواسطه بوده است. حال آن که در سند حدیث چنین اشاره مجملى نیز وجود ندارد و از ظاهر حدیثخلاف آن استفاده مىشود و از این که نقل باواسطه باشد، تن مىزند.
با توجه به این نکات، ناگزیر کلمهاى حذف و یا تصحیف و در نقل و ثبت، بد منتقل شده است و مىتوان احتمال داد که راوى «ابن عمار» بوده است نه ابنیسار. در تعلیقات بحارالانوار نیز آمده است که در پارهاى نسخههاى تفسیر قمى، به جاى ابنیسار، ابن عمار نوشته شده است. پس بنابر آن که ابن عمار، همان معاویة بن عمار باشد، سند آن کاملا همانند سند روضه کافى خواهد بود. در آن صورت بعید مىنماید که درباره یک واقعه، دو حدیث با مضامین و الفاظ گوناگون از یک امام صادر و از طریق یک راوى، نقل و به وسیله راویان یکسانى منتقل شده باشد. مگر آن که بگوییم مقصود از ابن عمار، اسحاق بن عمار است.
احتمال دیگر - و قوىتر -آن که، نام درست این راوى «ابن سنان» باشد; یعنى عبدالله بن سنان که ابن ابىعمیر نیز از او بسیار روایت مىکند. وجود نام «ابن سنان» به جاى ابن یسار در تفسیر برهان و نورالثقلین، که هر دو، حدیثخود را از تفسیر قمى نقل کردهاند، این احتمال را تایید مىکند و چون این دو معاصر یکدیگر بوده و به فاصله چند سال از پى یکدیگر درگذشتهاند و احتمال مىرود که از کتاب یکدیگر بىخبر بود باشند، مىتوان احتمال داد که در نسخههاى تفسیر قمى، همان ابن سنان که اینان نقل کردهاند، ثبتشده و رایج بوده باشد.
احتمال سوم آن که، تعبیر درست «ابن اخى ابن یسار» - همانگونه که در پارهاى دیگر از روایات آمده باشد و مقصود از او حسن یا حسین برادرزاده سعید بن یسار است. سخن کوتاه، حاصل همه این احتمالات ضعف این روایت است. زیرا امر دائر است میان راوى ثقه و غیرثقه و از این دو صورت خارج نیست. لیکن اگر از آخرین احتمال -که بسیار ضعیف است بگذریم، امر دائر میان دو راوى ثقه خواهد بود; یعنى عبدالله بن سنان و اسحاق بن عمار و این مورد، مشمول جمع دلالى خواهد گشت و چون هر دو حدیث در مقام گزارش واقعهاى هستند، نه انشاى حکمى، آنچه در مورد دو دلیل مثبت در مقام انشاى حکم گفته شده است، شامل ایندو نمىشود و چون تعارضى که موجب تقیید دلیل مطلق بهوسیله دلیل مقید گردد، در میانشان نیست، به مضمون هر دو حکم مىشود. زیرا وحدت واقعه، گویاى وحدت مقصود از این دو دلیل است. لذا چارهاى نیست جز حمل یکى از آندو بر دیگرى و چون اختصاص شرط، به مردان در دلیل اخص، ظهورش گویاتر از شمول این شرط براى زنان در دلیل اعم است، همانطور که همواره مقتضاى جمع عرفى چنین است، این یک بر آن حمل و به اختصاص شرط به مردان حکم مىشود.
از همه اینها گذشته، سخن شیخ طوسى; در مبسوط در مورد آیه ممتحنه و پیروى علامه از این سخن در منتهى و ادعاى ایشان که این آیه در مقام بازداشتن رسولخدا(ص) از اجراى مفاد شرطى که کفار تعیین کرده بودند نازل گشت، از آن اطلاق مراد حضرت استفاده مىشود، مستند به دلیل معتبرى نیست. بنابراین اختلاف این دو حدیث تاثیرى ندارد، زیرا در هر دو حدیث عموم لفظى آنها شامل مطلق رجال مىشود و از این جهت تفاوتى با هم ندارند. پیشتر نیز به هنگام اشکال بر سخن ابن قدامه، دیدیم که این اطلاق و شمول لفظى، گویاى آن نیست که مراد حضرت(ص) مطلق رجال بوده است.
حاصل آن چه در این باب گفتیم اثبات این اصل بود که واجب است از آن کس که کافران خواهان بازگرداندنش هستند، دفاع شود و این قاعده و اصل در مساله است. سنت فعلى پیامبراکرم(ص) در صلح حدیبیه، نیز تنها استثنایى براین قاعده بهشمار مىرود. لذا باید به هنگام استفاده از آن به مورد قطعى و قدر متیقن از آن بسنده کرد. لیکن ظاهرا تعمیم این وجوب و اثبات آن بر هر کسى جز حاکم اسلامى، سخت دشوار است، گرچه رجحان این کار از نظر شرعى، تردیدناپذیر است. اما شایسته است که بدین نکته یقین حاصل کنیم که این کار از وظایف حاکم و ولىامر مسلمین است. وظیفه حکومت اسلامى و هیات حاکمه مسلمین است که از یکایک مسلمانان حمایت و دفاع کند. کوشش براى نگهداشت و مسلمانان در سرزمینهاى اسلامى و ممانعت از مقهور و منتقل شدنشان به سرزمین کفر، از جمله مسائل اساسى آحاد مسلمین است که مسئولیت آن به عهده دولت اسلامى است. ادلهاى که گویاى معناى ولایت و حکومت اسلامى و حقوق متقابل میان فرمانروا و مردم در اسلام است، گواه این مطلب است و ارتکاز دینى مسلمانان آن را تصدیق مىکند.
بنابراین، اصل آن است که بازگرداندن مردانى که به اردوگاه اسلام پناهنده شدند، حرام باشد، اما به مقتضاى سنت نبوى منقول از آن حضرت(ص) در صلح حدیبیه، موردى را از این اصل استثنا مىکنیم و این مورد استثنا شده -بر طبق مناسبت میان حکم و موضوع تنها شامل کسى خواهد بود که بتواند از جان و دین خود دفاع کند و مقهور کافران نشود; به این صورت که خاندانى داشته باشد که از او در برابر کافران دفاع کنند و مانند آن. تنها در چنین حالتى بازگرداندنش جایز است -آن هم به این معنا که اجازه دهیم کافران بازش گردانند و بازگرداندن جز او جایز نیست.
مشهور فقها نیز چنین فتوا دادهاند و حتى ادعا شده است که در این مساله هیچ اختلافى نیست، گرچه ندیدهایم کسى تفصیل آن را ذکر کند و جنبههاى مختلف آن را بکاود و بنماید. وانگهى، هرچه درباره دختران نابالغ و زنان مجنون گفتیم، بىکم و کاست درباره پسران نابالغ و مردان مجنون نیز جارى است و حکم این دو سنخ در زن و مرد، یکسان است.
حال که حکم بازگرداندن زنان و مردان مسلمان، به کافران روشن گشت، حکم گنجاندن چنین شرطى در پیمان صلح نیز مشخص مىشود. پیشتر گفتیم که گنجاندن هر شرط مجازى در پیمان صلح، جایز و آن شرط نافذ است، برخلاف شرط غیرمجاز که نه جایز است و نه نافذ. بنابراین اگر در پیمان صلح، شرط بازگرداندن زنان، یا مردان مستضعف را بگنجانند و یا شرط را به گونهاى مطلق درنظر بگیرند که مطلق مردان را فرا بگیرد و یا شرط کنند که هر مسلمانى را که به آنان پیوست، به کافران بازگردانند، بىشک چنین شرطى باطل و فاسد و غیرنافذ است. تا اینجا قطعى و تردیدناپذیر است. اما سخن در این است که گنجاندن چنین شرطى و یا هر شرط مخالف کتاب خدا و دیگر شرطهاى فاسد در پیمان صلح، آیا به فساد و بطلان اصل پیمان نیز منجر مىشود؟ یا آن که تنها شرط، باطل است و پیمان هدنه همچنان صحیح است؟
چه بسا ممکن است در آغاز تصور شود که آن چه فقها در باب عقد بیع و نکاح گفتهاند، در مورد پیمان هدنه نیز جارى است; یعنى همانگونه که گنجاندن شرط فاسد، در آنها به صحت عقد لطمه نمىزند و تنها خود شرط، باطل و فاسد است. در عقد هدنه نیز همینگونه است و فساد شرط موجب فساد عقد نمىشود. لیکن فتواى بسیارى از فقها -که در میانشان قائلان به عدم فساد عقد بر اثر فساد شرط در عقد بیع نیز هستند صریحا برخلاف چنین پندارى است و معتقدند که پیمان هدنه براثر شرط فاسد و باطل، باطل مىشود.
شیخ طوسى; در مبسوط مىفرماید: «و ان شرط رد من لا عشیرة له کان الصلح فاسدا، لانه صلح على ما لایجوز فان اطلق رد الرجال و لم یفصل کان الصلح فاسدا; یعنى اگر شرط کند کسى را که خاندانى ندارد، بازگرداند، پیمان صلح فاسد خواهد بود. زیرا این صلح بر آن چه جایز نیست منعقد شده است. پس اگر شرط بازگرداندن مردان را به طور مطلق بیاورد و آن را تفصیل ندهد، پیمان صلح باطل خواهد بود.»
علامه حلى; در منتهى مىفرماید : «و فاسد الشرط یبطل العقد مثل ان یشترط رد النساء... فهذه الشروط کلها فاسدة تفسد عقد الهدنة; یعنى شرط فاسد، عقد را باطل مىکند; مانند آن که شرط کند زنان را بازگرداند... پس همه این شرطها فاسد هستند و پیمان صلح را باطل مىکنند.» ایشان همچنین در تذکره مىفرماید : «لو صالحناهم على رد من جاء من النساء مسلمة، کان الصلح باطلا; یعنى اگر با آنان مصالحه کنیم بر این که زنان مسلمان پناهنده را بازگردانیم، صلح باطل خواهد بود.» همچنین در قواعد مىفرماید: «لو شرط اعادة الرجال مطلقا بطل الصلح; یعنى اگر بازگرداندن مردان را به طور مطلق شرط کند، صلح باطل خواهد بود.»
محقق کرکى; در ذیل همین عبارت قواعد، دو احتمال درباره قید «مطلقا» در گفتار علامه ذکر مىکند که نخستین آن چنین است: مقصود آن است که شرط، مقید به اطلاق باشد که مقتضى بازگرداندن همگان است و سپس مىفرماید: «و لا ریب فی البطلان فی الاول. لانه صریح فی تناول من لا تجوز اعادته; یعنى شکى نیست که احتمال نخست، موجب بطلان پیمان صلح مىشود. زیرا که چنین شرطى صریحا شامل بازگرداندن کسانى مىشود که بازگرداندنشان جایز نیست.»
شهید ثانى; در مسالک ذیل این عبارت شرایع: «ولو شرط فی الهدنة اعادة الرجال مطلقا، قیل یبطل الصلح» با اشاره به همان دو احتمالى که در مورد قید اطلاق در عبارت محقق آمده، مىنویسد: «ولو ارید بالاطلاق، اشتراط اعادة من یؤمن افتتانه و من لایؤمن، مصرحا بذلک، کان الشرط فاسدا قطعا، یتبعه فساد الصلح على الاقوى; یعنى اگر مقصود از قید اطلاق، گنجاندن شرط بازگرداندن کسانى باشد که از فریبخوردنشان ایمن هستیم و کسانى که از فریبخوردنشان ایمنى نیست و به این نکته تصریح شود، قطعا شرط فاسد خواهد بود و اقوى آن است که بطلان پیمان صلح را در پى خواهد داشت.» سپس به تردیدى که در عبارت شرایع است، اشاره کرده، مىفرماید: «و یمکن ان یکون نسبة البطلان الى القیل، بناء على التردد فی فساد العقد المشتمل على شرط فاسد; یعنى امکان دارد نسبت بطلان به صورت «قیل» بنا بر تردید در فساد عقد مشتمل بر شرط فاسد باشد.»
صاحب جواهر; نیز مىفرماید: «فلو وقع الصلح من بعض نواب الامام(ع) على ذلک، کان باطلا. بل الظاهر بطلان العقد من اصله لاخصوص الشرط، لکون التراضى قد وقع علیه; یعنى اگر پیمان صلح از سوى یکى از نایبان امام(ع) بر شرط فاسدى منعقد شود، آن شرط باطل خواهد بود، بلکه ظاهرا اصل پیمان -نه تنها شرط باطل خواهد بود. زیرا این توافق براساس آن شرط حاصل شده است.» ایشان در جاى دیگرى مىفرماید: «نعم الظاهر، فساد عقد الهدنة باشتماله، على مالایجوز لنا فعله شرعا، کرد النساء المسلمات; یعنى البته، ظاهرا پیمان هدنه فاسد خواهد بود، به سبب دربر داشتن شرطى که اجراى آن شرعا براى ما جایز نیست; مانند بازگرداندن زنان مسلمان.»
همه این عبارات به بطلان پیمان هدنهاى که در آن شرط فاسدى گنجانده شده است، تصریح مىکند، با آن که پارهاى از صاحبان این فتواها، خود در باب عقد بیع، شرط فاسد را موجب فساد اصل عقد نمىدانند; مانند صاحب جواهر و شیخ طوسى، بنابر آن چه در جواهر از ایشان نقل مىکند. البته نظر مختار علامه حلى، محقق ثانى و شهید ثانىره در اینجا، منطبق با نظرشان در باب بیع است.
همچنین ظاهر سخن یکى از فقهاى بزرگ معاصر; و صریح سخن یکى دیگر از معاصرین، طبق فتوایشان در عقد بیع، آن است که عقد صلح نیز بر اثر شرط فاسد، باطل نمىشود. نخستین فقیه در کتاب خود منهاجالصالحین مىفرماید: «ولایجوز اشتراط امر غیر سائغ، کارجاع النساء المسلمات الى دارالکفر و ماشابه ذلک; یعنى جایز نیست گنجاندن شرط غیرجایز مانند بازگرداندن زنان مسلمان به دارالکفر و مانند آن.» و اندکى بعد در ادامه بحث مىفرماید: «و اما اذا اشترط ذلک (اى رد الرجال) فحینئذ ان کانوا متمکنین... والا فالشرط باطل; یعنى لیکن اگر شرط کنند که مردان را بازگردانند، پس اگر آنان توانا باشند... وگرنه شرط باطل است. » همانطور که آشکار است اشاره نکردن به بطلان صلحى که براساس این شرط منعقد شده است، در این نکته ظهور دارد که ایشان، به عدم بطلان چنین عقدى معتقد و جازم است.
دومین فقیه نیز به صراحت در کتاب خویش مهذب الاحکام، ذیل این گفته متن که «ولو شرط ما لا یجوز فعله یلغو الشرط; یعنى اگر شرطى کند که انجام دادنش جایز نیست، شرط لغو مىشود» مىفرماید: «لبطلان کل شرط مخالف للکتاب و السنة ولکن لایوجب ذلک بطلان العقد کما ثبت فی محله; یعنى به سبب بطلان هر شرطى که مخالف کتاب خدا و سنت باشد. لیکن همانگونه که در جاى خود ثابتشده است بطلان شرط، موجب بطلان عقد نمىشود.»
اینک پس از بیان سخنان فقهاره در این باب، لازم است نخست نگاهى گذرا به اصل مساله تاثیر شرط فاسد در فساد عقدى که دربر دارنده چنین شرطى است بیفکنیم و ببینیم مقتضاى دلیل در این مورد چیست، سپس تحقیق خود را در اینباره بیان کنیم و به بررسى این مساله بپردازیم که آیا میان عقد صلح و دیگر عقود تفاوتى وجود دارد که موجب شود در عقد هدنه با فساد شرط، ملتزم به فساد عقد شویم ولى در عقد بیع و غیره با فساد شرط، ملتزم به فساد عقد نشویم؟
براى اثبات صحت عقد در عین فساد شرط، عمدتا به دلایل زیر استناد مىشود: یک) عموم ادله عقود و ادله همین عقد صلح که مورد بحث است; مانند آیه شریفه: «اوفوا بالعقود; به پیمانها وفا کنید» و کریمه: «احل الله البیع; خداوند بیع را حلال کرده است.» و آیه: «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توکل على الله; پس اگر به صلح تن دادند، تو نیز بدان تن در ده و بر خدا توکل کن.» این ادله، با اطلاق یا عموم خود، بر نفوذ و تمامیت و قابل اجرا بودن هر عقدى و هر بیعى دلالت دارند و دلیلى که آنها را تقیید کند و یا تخصیص دهد، وجود ندارد، به استثناى عقودى که متضمن شرط فاسدى باشند. دلایل باطل بودن شرط مخالف کتاب و دیگر شرطهاى فاسد نیز بر بیش از فساد خود آن شرطها دلالتى ندارد و در آنها هیچ نشانى از حکومت بر امثال عمومات مذکور نیست.
دو) رروایات رسیده درباره بیع و نکاح که صراحتیا ظهور در صحت عقدى دارند که متضمن شرط فاسد باشد. پارهاى از این روایات عبارتنداز: الف : شیخ صدوق به اسناد خود از حلبى از امام صادق(ع) نقل مىکند که بریره کنیزکى بود شوهردار، عایشه او را خرید و آزاد کرد. آنگاه رسولخدا(ص) او را مخیر ساخت تا اگر خواست نزد شوهرش بماند و اگر خواست از او جدا شود. صاحبان آن زن که او را به عایشه فروختند، شرط کرده بودند کهه همچنان «ولاء» او را داشته باشند، لیکن حضرت رسول(ص) فرمود: «ولاء، حق کسى است که آزاد مىکند.» طریق نقل حدیث صدوق از عبیدالله بن على حلبى، صحیح است. ب : حدیث صحیحى است که عیص بن قاسم از امام صادق(ع) نقل مىکند که ایشان فرمود: «عایشه به رسولخدا(ص) گفت: ;ژرسز÷صاحبان بریره داشتن «ولاء» او را شرط کردهاند.;ژرسز÷ رسولخدا(ص) پاسخ داد: ;ژرسز÷ولاء از آن کسى است که آزاد مىکند;ژرسز÷.» دلالت این حدیث مبنى بر آن است که این شرط ضمن عقد بیع بریره به عایشه گنجانده شده بود و حضرت رسول(ص) اصل عقد بیع و آزاد کردن را امضا فرمود و شرط را رد کرد. ج : وشاء از امام رضا(ع) نقل مىکند که شنیدم ایشان مىفرمود: «لو ان رجلا تزوج المرئة و جعل مهرها عشرین الفا و جعل لابیها عشرة آلا ف، کان المهر جائزا والذى جعله لابیها فاسدا; اگر مردى با زنى ازدواج کند و مهرش را بیست هزار[درهم ] قرار دهد و براى پدر آن زن نیز ده هزار[درهم] تعیین کند، آن مهر جایز و آنچه براى پدرش تعیین کرده است، فاسد خواهد بود.»
صاحب وسائل، این حدیث را از کلینى; به دو سند نقل کرده است. یکى ازآنها از طریق حسین بن محمد اشعرى است که از مشایخ کلینى و ثقه است و در آن معلى بن محمد است که توثیق خاصى دربارهاش نرسیده است و حتى نجاشى; به او نسبت اضطرار داده است و در نتیجه این سند ضعیف است. اما سند دوم از طریق محمد بن یحیى العطار از احمد بن محمد است، که صحیح است. دلالتحدیث بر فساد شرط پرداخت وجه به پدر زن و در عین حال حکم به صحت عقد نکاح، روشن و رساست.
د : محمد بن قیس از امام باقر(ع) روایت مىکند که از حضرت حکم مسالهاى را پرسیدند، به این شرح که مردى با زنى ازدواج مىکند، با این شرط که اگر تا مدت معینى مهرش را به او بدهد، آن زن همسرش باشد و اگر تا آن مدت مهرش را نپردازد، هیچ حقى بر او نداشته باشد و این شرط را هنگام عقد نکاح مىگنجانند. حضرت(ص) چنین حکم کرد که زن از آن شوهرش است و آن شرط را باطل دانست.
این حدیث از کافى و تهذیب نقل شده است. سند کلینى با نقل عدهاى از سهل بن زیاد، آغاز و به محمد بن قیس منتهى مىشود. ظاهرا مقصود از این محمد بن قیس -به قرینه عبارت «فقضى للرجل...» یکى از این دو تن است: محمد بن قیس ابونصر اسدى یا محمد بن قیس بجلى. هر دو نیز ثقه هستند و نجاشى; از هر یک از آنان در مورد قضایاى امیرمؤمنان(ع) کتابى نام مىبرد. از قرینه نقل روایت عاصم بن حمید که ثقه است، از محمد بن قیس، این گمان تقویت مىشود که مقصود همین ابن قیس دومى است. لذا اشتراک محمد بن قیس میان چند تن که برخى مجهول یا ضعیف هستند، از این جهت به سند حدیث لطمه نمىزند. اما گرچه سهل بن زیاد را بیشتر پیشوایان رجال جرح و تضعیف کردهاند، با این حال یکى از اعاظم و از مدققان روزگار ما در کتاب خود قاموسالرجال روایتهاى سهل را در کتاب کافى روایات معتبرى دانسته است که کلینى آنها را براى کتاب خود برگزیده است و این نکته، منافاتى ندارد با نظر اکثر علماى رجال که سهل را جرح و تضعیف کردهاند. براین اساس، این روایت معتبر است. طریق شیخ نیز در تهذیب به اسناد او از محمد بن على بن محبوب (که اسناد صحیحى است) از احمد بن محمد از ابن ابىنجران از عاصم بن حمید است. لذا سند این حدیث صحیح است. دلالتش نیز بر صحت عقدى که متظمن شرط فاسد است، آشکار و روشن است.
ه : روایت معتبر دیگرى از محمد بن قیس از امام باقر(ع) که در مورد مساله مردى که با زنى ازدواج کرده و آن زن براى شوهرش مهر تعیین کرده و با او شرط کرده بود که حق نزدیکى و طلاق با او باشد، چنین فرمود: «خالفت السنة و ولیتحقا لیست باهله فقضى ان علیه الصداق و بیده الجماع و الطلاق، و ذلک السنة; یعنى آن زن با سنت مخالفت کرده و حقى را به خود اختصاص داده که اهلیت آن را ندارد. آنگاه حکم کرد که مهر بر عهده شوهر و حق نزدیکى و طلاق با او باشد و این استسنت.» دلالت این حدیث نیز مانند احادیث پیشین خوب است. و : سومین حدیث صحیح محمد بن قیس از امام باقر(ع) که ایشان درباره مردى که با زنى ازدواج کرده و با او شرط کرده بود که اگر بر او زن دیگرى بیاورد و یا از خود دورش سازد و یا کنیزکى در خانهاش بیاورد، آن زن حق طلاق داشته باشد.
قضاوت کرد و فرمود: «شرط الله قبل شرطکم فان شاء وفى لها بما اشترط و ان شاء امسکها و اتخذ علیها و نکح علیها; یعنى شرط خدا، مقدم بر شرط شما است. پس اگر آن مرد بخواهد مىتواند به شرط خود وفا کند و اگر خواست مىتواند او را نگه دارد و بر او زن دیگرى بگیرد و یا کنیزکى بیاورد.» شیخ این حدیث را با اسنادش به على بن محبوب و از او با سندى صحیح به محمد بن قیس روایت کرده است. طریق شیخ به این محبوب نیز صحیح است.
ز : زرارة بن اعین نقل مىکند که «مردم در بصره نهانى ازدواج مىکردند و مرد با زن خود شرط مىکرد که تنها روزها نزدت مىآیم، یا شرط مىکرد که شبها نزدت نمىآیم و نوبت همخوابگى معین براى تو قرار نمىدهم. من از آن هراسان بودم که مبادا چنینازدواجى فاسد باشد. لذا از امامباقر(ع) دراین مورد پرسیدم وایشان فرمود: «لا باس به. الا انه ینبغى ان یکون مثل هذا الشرط بعد النکاح. ولو انها قالت له بعد هذه الشروط قبل التزویج: «نعم.» ثم قالت بعد ما تزوجها: «انى لاارضى الا ان تقسم لى و تبیت عندى» فلم یفعل کان آثما; این ازدواج اشکالى ندارد. جز آن که سزاوار است چنین شرطهایى پس از عقد نکاح تعیین شود و اگر زن پیش از ازدواج این شرطها را بشنود و بپذیرد و بگوید: «آرى» و پس از ازدواج بگوید که «راضى نمىشوم مگر آن که نوبت همخوابگى معین داشته باشم و شبها نزدم بمانى» و شوهر چنین نکند، گناهکار خواهد بود.»
سند این حدیث، در وسائل چنین است: شیخ به اسنادش از محمد بن احمد بن یحیى -که اسناد صحیحى است از محمد بن حسین -که همان ابن ابى الخطاب ثقه است از حسن بن على -که ظاهرا همان ابن فضال ثقه است از على بن ابراهیم از محمد اشعرى روایت مىکند. مرحوم علامه مجلسى در شرح تهذیب در ذیل این سند مىفرماید که «این تصحیف و خطایى است آشکار» و خود استظهار کرده است که سلسله سند چنین باشد: «از حسن بن على از ابراهیم بن محمد اشعرى -و او کسى است که حسن بن فضال از او بسیار روایت مىکند، همانگونه که در مشترکات کاظمى مىبینیم از عبید بن زراره» بنابراین به دلیل وجود ابن فضال این حدیث موثق خواهد بود.
روایات دیگرى نیز در این مورد داریم که مضمون همه آنها صحت عقدى است که دربر گیرنده شرط فاسد باشد. گرچه این روایات غالبا به هنگام پرسش از عقد بیع یا نکاحى که داراى شرط فاسد است، صادر شده است، لیکن ادعاى اختصاص آنها به این دو مورد، خلاف مذاق اکثر روایاتى است که در این دو باب آمده است. از این روایات چنین بهدست مىآید که پاسخ آنها ناظر به خصوص مورد نیست، بلکه ناظر به امرى کلى و بیان قاعدهاى عام است مبنى بر آن که شرط فاسد، اساسا چون از اعتبار شرعى برخوردار نیست و بودنش با نبودنش یکسان است، نمىتواند در اصل عقد تاثیر بگذارد و آن را فاسد کند. اشارات وارد در این روایات مانند گفتار امام در حدیث محمد بن قیس: «شرط خدا مقدم بر شرط شما است. پس اگر خواست وفا مىکند و اگر خواست. ..» و همچنین تعبیر: «شرطشان را تباه دانست.» بدان معناست که چنین شرطهایى به دلیل آن که مخالف شرط خداوند است، اساسا الزامآور و قابل اعتنا نیست. در نتیجه عقدى که شامل چنین شرطهایى است، گویى از آنها تهى است و این مطلب اختصاصى به عقد نکاح و بیع ندارد. زیرا خصوصیتى در این دو عقد نیست، بلکه این مطلب عام است و شامل دیگر عقود نیز مىشود. والله العالم.
با این حال، بر کلیت این اصل اشکالاتى وارد شده است که مرحوم صاحب جواهر در جواهر و مرحوم شیخ انصارى در کتاب متاجر از مکاسب خود آنها را نقل کردهاند و ماحصل همه آنها این است که فساد شرط موجب خلل در ارکان عقد مىشود; یا از جهت جهل نسبت به عوضین و یا از آن جهت که در فرض فساد شرط و بىاعتبارى شرعى آن، وجود رضایت به عقد که از ارکان صحت عقد است برجا نمىماند. و چون فساد و بطلان عقد در صورت فقدان ارکان صحت آن -که بر اثر فساد شرط حاصل شده است مفروغعنه و بدیهى است، در نتیجه باید گفت که فساد شرط مایه فساد عقد است. بنابراین ناگزیر باید تنها در مواردى که صریحا نص وجود دارد یعنى فقط در بیع و نکاح، به صحت عقدى که متضمن شرط فاسد است، حکم کرد. لیکن فقهاى محقق ما به این اشکالات پاسخ دادهاند و ما در اینجا پارهاى از آنها را نقل مىکنیم و آنچه را که خود پاسخ حق و دافع اصل اشکالات مىدانیم، مىآوریم.
شیخ انصارى; به نقل از مبسوط، نخستین اشکال درباره جهل به عوضین را با این تقریر که «شرط، خود بخش از عوض است و با کنار گذاشتنش براثر بطلانش، عوض نیز مجهول خواهد شد» نقل مىکند و به آن پاسخهاى متعددى مىدهد. ظاهرا این اشکال اساسا در عقد صلح، پیش نمىآید. زیرا در اینجا عقد براى مبادله عوضین نیست; بهگونهاى که مانند بیع و اجاره و غیره چیزى عوض چیز دیگرى قرار داده شود، بلکه موافقت میان طرفین بر یک چیز است و آن هم پایان دادن به جنگ است. به فرض که این نقطه مورد توافق را به دو جزء تجزیه کنیم که یکى از آن دو به عنوان عوض دیگرى باشد، مثلا ترک حمله از سوى یکى از طرفین، عوض ترک حمله از سوى طرف دیگر تلقى شود، باز در نظر گرفتن عدم جهل به عوضین -مانند آن چه در بیع و نکاح گفته مىشود امرى غیرواقعى و موهوم است و ادعاى پدید آمدن غرر بر اثر جهل به عوضین در اینجا -بر خلاف آن چه در بیع غالبا رخ مىدهد بىمعنا خواهد بود. این سخن نیز بىمعنا است که گفته شود در عقد صلح، شرط در برابر جزئى از آتشبس از سوى یکى از طرفین است و با حذف آن، عوضش نیز منتفى مىشود و باقى مانده مجهول مىگردد. سخن کوتاه، این اشکال مطلقا ربطى به باب هدنه ندارد.
اگر گفته شود که تعیین مالى در برابر آتشبس، نادر نیست; به این صورت که یکى از طرفین با دریافت مبلغى از طرف مقابل به برقرارى آتشبس رضایت دهد. بنابراین اشکال مفروض در معاملات مالى مانند بیع و اجاره نیز بىکم و کاست، در اینجا پیش مىآید. در پاسخ مىگوییم مالى که در این فرض تعیین شده است، یکى از عوضین نیست که در این معامله میان آن و چیز دیگرى مبادله صورت گرفته باشد، بلکه در حقیقت چیزى است که در برابر اصل معامله پرداخت مىشود. این چنین مبلغى مانند وجهى است که به کسى بدهند تا نسبت به اصل بیع یا اجاره -در جایى که صاحب کالایى از معامله خوددارى مىکند رضایت دهد. بنابراین چنین وجهى در مقابل اصل عقد هدنه قرار مىگیرد، نه آن که یکى از ارکان معاوضه در عقد هدنه باشد. چون که پیشتر روشن ساختیم که ماهیت عقد هدنه، معاوضه میان دو چیز نیست، بلکه موافقت طرفینى است براى تحقق امر مشترکى میان خودشان و همسازى با وقوع آن است و بنابر این شرطى که در چنین عقدى گنجانده مىشود، در برابر جزئى از عوضین قرار نمىگیرد، تا ادعا شود که از دست رفتنش مایه جهل و غرر در عوضین مىشود.
اما نسبت به اشکال پیدایش خلل در تراضى بر اثر تعذر یا فساد شرط، پاسخهاى متعددى از این دست داده شده است:
نخست : در جواهر آمده است که مدخلیتشرط در تراضى، موجب بطلان عقد، در صورت فساد شرط نیست، همانگونه که ثمن و مثمن نیز در عقد بیع مدخلیت دارند اما فساد آنها موجب بطلان عقد نمىشود، بلکه حداکثر مىتوان گفت که چون فساد شرط منشاء ضرر است، براى دفع این ضرر حکم به ثبوت خیار فسخ مىشود که پذیرش آن نیز اشکالى ندارد. اشکال شده است که چگونه فساد شرط تاثیرى در عقد ندارد در حالى که تاثیر لازمه معناى شرط است و شرط خود نوعى تعلیق است. صاحب جواهر از این اشکال پاسخ مىدهند که تعلیق، عقد را باطل مىکند و اگر واقعا شرط متضمن تعلیق باشد، معنایش آن است که اساسا در هیچ معاملهاى گنجاندن شرط جایز نباشد، حال آن که چنین نیست. حاصل جواب آن است که شرط به معناى تعلیق نیست و لذا فساد شرط به اصل عقد صدمهاى نمىزند و بر آن تاثیرى ندارد. دوم : در کتاب متاجر شیخ انصارى پاسخى آمده است که حاصل آن این است: قیدهایى که در یکى از دو طرف عقد و در همه مطلوبات عرفى گنجانده مىشود، چندگونه است. گاهى قید از ارکان شىء مطلوب است مانند آن که مطلوب ما خرید حیوان «ناطق» باشد نه «ناهق»، یا مطلوب شارع غسل با آب جهت پاکیزگى براى زیارت باشد، که در این موارد نه حمار (حیوان ناهق) جاى عبد (حیوان ناطق) را مىگیرد و نه تیمم جاى غسل را. اما گاهى قید چنین نقشى ندارد و رکن مطلوب بهشمار نمىرود; مانند آن که قید شود عبد «سالم» باشد و یا غسل با «آب فرات» صورت بگیرد. عرف در اینگونه موارد، مطلوب فاقد این قیود را نیز همان مطلوب مىداند و بود و نبود این گونه قیود و اوصاف را در تغییر ماهیت مطلوب، مؤثر نمىداند. ظاهرا شروطى که در معاملات گنجانده مىشود، از سنخ دوم است نه اول. بنابراین تصرف ناشى از عقد پس از فساد شرط، تصرف فاقد رضایت طرفینى نخواهد بود. البته، نهایتا حق فسخ ثابت و محفوظ است.
تفاوت بیان شیخ انصارى با صاحب جواهر آن است که بیان شیخ اساسا شرط را در تحقق رضایت معاملاتى دخیل نمىداند، حال آن که صاحب جواهر آن را دخیل مىداند، اما موجب فساد عقد نمىداند و فقط آن را موجب داشتن حق فسخ مىشمارد. لذا طبق مبناى شیخ انصارى، تصرف مترتب بر عقد، پس از کنار گذاشتن قیود نوع دوم -که شرط از جمله آنها است تصرفى بدون تراضى نیست که شارع آن را تعبدا و قهرا بر طرفین عقد لازم کرده باشد، بلکه در این..جا معاملى -که ملاک صحت معاملاتى است که متوقف بر رضایت استحاصل است اگر چه شرط فاسد و منتفى باشد.
یکى از بزرگان معاصر ما در توجیه عدم دخالت فساد شرط در انتفاى رضایت معاملى، بیانى دارد و حاصلش آن است که رضایت معاملى، فقط بر التزام شخص پذیرنده شرط، به ایجاد شرط، معلق شده است، نه بر خود شرط و تحقق خارجى آن. ایشان مىفرماید: «رضایت معاملى، به هنگام انشاى عقد، بر وجود شرط در خارج معلق نشده است، وگرنه اصل معامله باطل خواهد بود. زیرا چنین تعلیقى مبطل بهشمار مىرود. اگرچه فرضا به صحت تعلیق قائل باشیم، در این فرض به دلیل عدم تحقق معلق علیه، معامله باطل خواهد بود و در صورت انتفاى معلقعلیه، ناگزیر معلق نیز منتفى خواهد گشت بى آن که میان شرط صحیح و فاسد تفاوتى باشد، و لازمه آن بطلان همه عقود و ایقاعات در صورت گنجاندن شرط در آنها است... تا آنجا که مىفرماید: چون هنگام معامله التزام به ایجاد شرط حاصل است و طرفین به وجودش واقفند، تعلیق بر چنین شرطى مبطل نخواهد بود و آشکار است که التزام به ایجاد شرط در اینجا حاصل است، زیرا بنا بر فرض، شخص به آن شرط ملتزم شده و معامله تمام و محقق است. اما این که این کار حرام است و شارع آن را امضا نکرده است، مطلب دیگرى است و همانطور که پیدا است ربطى به حصول معلق علیه ندارد. البته، چهبسا اگر فروشنده به حرام بودن چنین شرطى آگاه بود و یا مىدانست که شارع مقدس آن را امضا نکرده است، دست به آن نمىزد و تنها بدان سبب دست به چنین اقدامى زده است که قاصرانه یا مقصرانه پنداشته است که شارع چنین شرط حرامى را امضا خواهد کرد. لیکن این مساله از باب تخلف دواعى است که مستلزم بطلان نیست... دلیل این مطلب آن است که تخلف دواعى هیچ ربطى به رضایت معاملى ندارد. پس رضایت وجود دارد زیرا معلق علیه آن یعنى التزام، حاصل شده است و عموم «احل الله البیع» و دیگر عمومات شامل آن مىگردد و دیگر وجهى براى قول به بطلان آن نمىماند.»
اینها ادله سهگانهاى بود که فقها براى اثبات این که تخلف شرط، موجب بطلان عقدى که بدان مشروط شده، نمىگردد آوردهاند و اینک مىپردازیم به بررسى هر یک از آنها: در آن چه صاحب جواهر; فرموده است، مىتوان مناقشه کرد و گفت: اولا: آن چه که به عنوان مدخلیتشرط در رضایت -اگر مقصود از آن، رضایت معاملى باشد بدین معنا که طرفین نسبت به معاوضه موافقت دارند مسلم پنداشته شده است، قابل تردید است و ما همواره آن را نمىپذیریم، حال آن که همواره در آنچه مورد تراضى واقع شده شرط موجود است و این اعم از آن است که شرط در رضایت مدخلیت داشته باشد. براى مثال آن که پیراهنى مىخرد مشروط بر آن که پاکیزه و داراى تکمههاى کافى باشد، درست است که رضایت معاملى به پیراهنى داراى این شرایط تعلق گرفته است، اما غالبا این شرایط در حصول رضایت نقشى ندارند. بنابراین وجود چیزى در مجموعهاى که مورد رضایت قرار مىگیرد، همواره با مدخلیت داشتن آن در رضایت معاملى، ملازم نیست.
ثانیا: بعید نیست بگوییم که شرطى که در رضایت معاملى مدخلیت دارد -پیشتر گفتیم که فقط پارهاى شروط و نه همه آنها چنین هستند اگر منتفى شد در انتفاى اصل معامله تاثیر دارد، همانگونه که شیخ انصارى; در مورد قیودى که رکن مطلوب بهشمار مىروند، چنین فرموده است. براى مثال اگر شخصى در موسم حجخانهاى را در مکه بخرد و یا اجاره کند، مشروط بر آن که خالى از ساکن -چه غاصب و چه غیر آن باشد و از قضا خانه ساکنى داشت، بىشک چنین شرطى از نظر عرف رکن مطلوب و چهبسا اصل مطلوب است، چرا در چنین موردى حکم به بطلان اصل معامله نشود، بلکه حکم به صحت آن با حق فسخ براى مشترى یا مستاجر شود؟ نقض این فرض با عدم بطلان معاملهاى که دچار تبعض صفقه باشد، روا نیست. زیرا همین سخن در مورد تبعض صفقه نیز جارى است و در آن جا هنگامى سخن از حق فسخ است که جزء مفقود در معامله، رکن مطلوب نباشد وگرنه بعید نیست که در آنجا نیز حکم به بطلان شود. البته تا جایى که سخنان فقها را کاویدهایم و در خاطرمان مانده است، این سخن خلاف مشهور است و تحقیق مطلب و بیان حق مساله نیاز به کاوش و درنگ بیشترى دارد.
اما گفته شیخ انصارى در مورد قیودى که براى مطلوب ذکر مىشود و تقسیم آنها به رکن و غیر رکن، جدا متین و مقبول است و فهم عرف در مورد اوامر و انشاهاى معاملاتى و غیره، گواه آن است. لیکن ادعاى ایشان مبنى بر آن که شرط مطلقا از قیود دخیل در مطلوب بهشمار نمىرود، تامل برانگیز و حتى قابل انکار است. چرا که به ضرورت، شاهد مواردى هستیم که شرط مذکور در معامله، رکن مقصود است، بلکه گاهى همه مقصود و هدف نهایى معامله و مؤثر اصلى در تحقق رضایت معاملى، خود شرط است نه مشروط که مستقیما معامله بر آن منعقد شده است. شکارچى را در نظر بگیرید که سلاح شکارى گرانقیمتى دارد و راضى به فروش آن نیست. حال اگر در بیابانى نیاز به غذا پیدا کند و خود قادر به شکار نباشد، به ناچار راضى خواهد شد آن را به کسى که مىتواند با آن شکار کند بفروشد، لیکن هنگام فروش، با خریدار شرط مىکند که با آن سلاح شکار کند و بخشى از آن چه را شکار کرده، براى سد رمق در اختیار او بگذارد. در اینجا نمىتوان این شرط را خارج از مقصود و مطلوب دانست، بلکه در حقیقت انگیزه اصلى و مقصود نهایى شکارچى از فروش سلاح خود، ایجاد همین شرط بوده نه به دست آوردن پول سلاح که چندان بدان نیازى نداشته است. اگر این شرط را کنار بگذاریم، دیگر شکارچى در حال عادى حاضر به فروش سلاح محبوبش نمىشد. حال فرض کنیم چنین شرطى حرام و اجرا نشدنى باشد، مانند آن که در منطقه حرم باشند، آیا مىتوان با ادعاى این که این قید خارج از مطلوب است و فساد و بطلانش تاثیرى در رضایت معاملى ندارد، اصل معامله را صحیح دانست و گفت که فساد شرط به مشروط سرایت نمىکند؟ مقتضاى انصاف آن است که نمىتوان چنین ادعایى کرد. همچنان که نمىتوان مدعى شد که خوردن گوشتشکار در مثال فوق، صرفا داعى بر معامله بوده است، نه بیشتر و نمىتوان به تاثیر داعى در نتیجه معاملات ملتزم شد و گفت که -همانگونه که از مفاد مصباحالفقاهه بهدست مىآید تخلف از داعى موجب بطلان معامله است. زیرا تفاوت آشکارى میان داعى در جایى که مساله افزایش قیمت در کار است و داعى در مثال مذکور وجود دارد. داعى در مثال مذکور، رکن معامله است، حال آن که در مورد نخست، داعى فقط جهت تعلیل معامله است و به عبارت دیگر در مثال نخست، شخص به امید داعى به معامله اقدام مىکند و در مثال دوم تنها داعى مد نظرش است و بس.
حاصل سخن آن که، گاه شرط رکن در معامله است و نبودش، نبود مطلوب را در پى دارد و اجرا ناپذیرى عرفى یا شرعى آن، موجب عدم تحقق مقصود از معامله مىگردد. حکم در این شق تابع موارد مختلف آن است. لذا اگر معامله بر کلى صورت گیرد و فروشنده، فردى از آن کلى را که فاقد شرط تعیین شده است، عرضه کند، در واقع کالاى مورد معامله را عرضه نکرده و همچنان مدیون است. اگر معامله بر مورد معین صورت گرفته باشد به گمان آن که واجد شرط است و سپس روشن شود که آن مورد واجد شرط نبوده، اصل معامله باطل است. سایر فروع مترتب بر این مساله نیز چنین است.
دلیل سوم ادعاى یکى از بزرگان معاصر; بود مبنى بر این که : فساد عقد بر اثر فساد شرط، ثبوتا مشکل است. زیرا این به معناى آن است که عقد بر شرط معلق شده است، اگر تعلیق بر وجود خارجى شرط صورت گرفته باشد از اقسام تعلیق باطلکننده بهشمار مىرود حتى اگر شرط فى نفسه فاسد نباشد، چون تعلق بر امر غیرموجودى صورت گرفته است و اگر تعلیق بر التزام به شرط باشد در این صورت حتى اگر شرط فاسد هم باشد، باز عقد صحیح است.
این دلیل نیز از جهاتى قابل خدشه است: نخست آن که برداشت ایشان از شرط و تفسیر آن به تعلیق بر التزام، دور از فهم عرف و مقاصد متعاملین است و فهم مردم از تفسیر ماهیت معاملات و شروطش، آن را تایید نمىکند. بىگمان اگر یکى از طرفین معامله بداند که طرف دیگر موفق به برآوردن شرط خود نخواهد بود، رضاى معاملى از طرف او حاصل نخواهد شد و به معامله اقدام نخواهد کرد گرچه آن طرف به هنگام عقد ملتزم شود که آن را ایجاد کند. بنابراین التزام به ایجاد شرط از دیدگاه آن که شرط را پیشنهاد کرده است، فقط نشانه و وسیلهاى است براى حصول شرط، پس داعى اصلى براى رضاى معاملى همین حصول شرط است نه صرف التزام به شرط.
دوم آن که فرض ایشان; در مورد شرط در معامله -بنا بر تاثیر بطلان شرط بر بطلان مشروط بازگشتش به این نکته است که شرط، تعلیق عقد است و معلق علیه گاهى وجود خارجى شرط است و گاهى التزام و تعهد بدان. این نکته اساسا باطل است; بدین معنا که شرط اساسا تعلیق نیست، بلکه نوعى الزام و انشاء در معاملات و همانند اصل معامله است. بدین ترتیب گاه شرط در حقیقتیکى از صفات شیئ مورد معامله است; مانند آن که شرط شود که میوه، رسیده و پارچه، پشمبافت و خانه مورد معامله، خالى باشد. بنابراین اگر خریدار بگوید: «از تو هندوانه خریدم به شرط آن که رسیده باشد» به معناى آن است که بگوید: «از تو هندوانه رسیدهاى خریدم.»
گاه نیز شرط، امرى خارج از مورد معامله است; مانند آن که خریدار بگوید: «از تو این ستور را خریدم، به شرط آن که برایش پالانى بدوزى» در اینجا دو چیز جداگانه که هر دو نیز مطلوب هستند، مشمول یک انشاء شدهاند و صرف رابطهاى که از نظر انشاء کننده میان آنها برقرار شده است، همواره موجب تعلیق رضایتیکى بر دیگرى نمىشود و حکم به بطلان معامله در صورت نبودن یکى از آن دو، -همان طور که شیخ انصارى مىفرماید و ما سخنش را نقل کردیم متوقف بر آن است که آن مفقود، رکن در معامله باشد.
از همه آنچه گذشت این نتیجه بهدست مىآید که اشکال پیدایش خلل در تراضى، بر قائلان به صحت عقد با وجود فساد شرط، در همه صور مساله وارد نیست. بلى این اشکال تنها در صورتى وارد است که تحقق شرط در اصل رضایت به معامله دخیل باشد و بىگمان در چنین صورتى بنا به مقتضاى قاعده، باید در صورت فساد یا امتناع شرط، به فساد عقد ملتزم شد. بنابراین روایات پیشگفته -که از آنها صحت عقد در صورت فساد شرط استفاده مىشد یا باید بر موردى حمل شود که دخالتشرط در تحقق معامله به نحو تقیید (حیثیت تقییدیه) نباشد، یعنى شرط، رکن در مقصود نباشد، و یا آن که مضمون آنها به موارد منصوص; یعنى بیع و نکاح اختصاص داده شود و از آن دو به دیگر عقود تسرى داده نشود.
از آن چه گفتیم روشن شد که نظر اکثر فقها - براساس آنچه پیشتر از عبارات ایشان نقل کردیم مبنى بر بطلان عقد هدنه بر اثر فساد شرطى که در آن اخذ شده است، قابل دفاع نیست و نمىتوان دلیلى از کتاب، سنت و دیگر منابع ادله براى اثبات آن ارائه کرد، مگر آن که فرض کنیم که مقصودشان، جایى بوده باشد که شرط، مقوم اصل هدنه باشد; مانند شرطهایى که در باب بیع و دیگر معاملات مقوم رضاى معاملى هستند. گرچه نظر برگزیده آنان در باب معاوضات، عدم بطلان معامله استحتى در صورت فساد این چنین شرطى. بنابراین نظر مختار آنان در مورد هدنه بر طبق قاعده، و در مورد بیع و دیگر معاملات، مستند به روایات خاص خواهد بود.
با این همه، برخى گفتهاند: شرط در باب معاوضات با شرط در باب هدنه کاملا متفاوت است. محقق عراقى بر این نظر است و حاصل سخن او آن است که شرط در باب معاوضات از باب تعدد مطلوب است، برخلاف هدنه که در آن، شرط و مشروط یک چیز است. چون در معاوضات، اصل عقد بر چیزى غیر از شرط واقع مىشود و شرط، چیزى زاید بر اصل معامله است و به فرض که شرط حاصل نشود، اصل شىء مورد معامله همچنان به قوت خود باقى است، اما در صلح چنین تفکیکى نمىتوان قائل شد زیرا همه شروط صلح داخل در اصل موضوع مصالحه هستند و در اینجا اگر شرط منتفى شد دیگر چیزى برجا نمىماند تا عقد بر آن واقع شود، پس هرگاه شرط فاسد شد، اصل آنچه عقد بر آن واقع شد نیز منتفى مىشود. در نتیجه تفاوتى که فقهاى مشهور میان باب هدنه و باب معاوضات قائل شده و در باب هدنه -برخلاف باب معاوضات فساد شرط را موجب فساد عقد دانستهاند، بر طبق قاعده است.
در پاسخ این ادعا مىگوییم : اولا، در عقد صلح نیز -هرگاه هدنه مراد باشدمىتوان به تعدد مطلوب قائل شد . زیرا موضوع صلح به این معنا عبارت است از برقرارى آرامش و برطرف شدن حالت جنگ و شرط هرگونه که باشد، امرى خارج از این موضوع است. بنابراین از این جهت مىتوان صلح را چون دیگر معاوضات دانست. ثانیا، به فرض که نظر ایشان را مبنى بر وحدت موضوع در صلح بپذیریم، این خصوصیت موجب فرق میان صلح و دیگر معاوضات نمىشود، زیرا بر فرض وحدت موضوع در عقد صلح، باز مىتوان گفت: فساد جزء موضوع، سبب فساد تمام عقد نمىشود بلکه فقط موجب حق فسخ مىشود، مانند خیار صفقه. بنابراین راه حل اساسى همان است که پیشتر گفتیم; یعنى باید در همهجا میان اقسام شرط تفاوت گذاشت و هرجا که شرط مقوم معامله و رکن در مقصود بود، در صورت فسادش به بطلان اصل عقد حکم کرد و اگر چنین نبود، عقد صحیح است.
وانگهى گفتنى است که وحدت موضوعى که در باب صلح (به معناى مهادنه) گفته مىشود، چهبسا که در عقد صلح که از عقود لازم در ابواب معاوضات است و براى مصالحه میان طرفین معامله تشریع شده است، نیز وجود داشته باشد. زیرا در این عقد صلح نیز، موضوع -یعنى آنچه طرفین بر آن موافقت و مصالحه مىکنندشامل همه قیدها و شرطهاى گنجانده شده در عقد مىشود و در اینجا نیز دو موضوع مجزا وجود ندارد; یکى شىء مورد عقد مصالحه و دیگرى شرط آن شىء، بلکه شرط و مشروط هر دو داخل در موضوع مصالحه هستند و هر دو مجموعا به منزله موضوع صلح بهشمار مىروند و عقد بر هر دو منعقد شده است. یعنى درست برخلاف بیع مشروط که در آن جا موضوع عقد همان معاوضه است و شرط مسالهاى خارج از مضمون آن، اما متعلق به آن است. مگر این که -همان گونه که پیشتر گفتیمگفته شود برخى از شرطها نیز عبارتند از تقیید موضوع به وصف خاصى .
اما در صلح به معناى مهادنه که از آن بحث مىکنیم، آن چه درباره صلح به معناى مصالحه در ابواب معاوضات گفتیم، جارى نمىشود. زیرا ظاهرا عقد هدنه از مصادیق صلح در ابواب معاوضات نیست و موضوع و دلیل و اعتبار این دو نوع صلح متفاوت است. صلح در باب هدنه -همان طور که بارها اشاره کردیم عبارت است از مصالحه بر مسالهاى خاص یعنى فرو گذاشتن جنگ و موضوعى که صلح براى آن تشریع شده، همین ترک جنگ است; مانند مبادله میان دو چیز که موضوع در باب بیع است. شروطى که به این موضوع ملحق مىشود از اصل موضوع خارج و بدان وابسته است و موضوع مقید بدانهاست چنان که در تمام شروط ابواب معاملات نیز چنین است، هر چه آنجا بگوییم، در اینجا نیز صادق است.
البته مىتوان میان تخلف شرط در باب معاملات و در اینجا تفاوتى قائل شد. زیرا مدار بحث در معاملات بر تخلف از چیزى است که رضاى معاملى بدان تعلق گرفته است. لذا فقها در آنجا گفتهاند که بطلان شرط از این جهت موجب بطلان اصل عقد نمىگردد و ما نیز نظر خود را در این باب بیان داشتیم. لیکن در اینجا و در بحث هدنه، جایى براى رضایت معاملى بدان معنا نیست. چون مساله مصالح جامعه و سرنوشت امت در میان است و در چنین موردى نمىتوان از رضایتشخص درگیر و منعقدکننده عقد، سخن گفت. بنابراین تخلف شرط در اینجا اشکالى از این جهت ایجاد نمىکند، تا راهحلى که در معاملات، پیشبینى شده است به کار گرفته شود. بلکه در اینجا مساله به مصلحت موکول مىگردد که باید مراعات شود و ملاک صحت و فساد قرار گیرد. از این گذشته، تفاوت پیشگفته نیز سست است و پذیرفتنى نیست، به این تقریر که در مورد بیع نیز مىتوان چنین حالتى را تصور کرد و فرض کرد که بیع به عنوان لتیا جمعیتى صورت گیرد، همانگونه که دولتها و حکومتها فراوان با این عنوان دست به خرید و فروش مىزنند و لازمهاش خدشه در اعتبار رضایت معاملى در آن است. بنابراین، راه حل در همه موارد آن است که بگوییم کسى که به این گونه داد و ستدها دست مىزند، به عنوان وکیل ملت و جماعت چنین مىکند و رضایت او، رضایت آنان تلقى مىشود و همین رضایت ملاک و معیار در تحقق رضایت معاملى و عدم آن است. پس تخلف از آن چه رضایت معاملى بدان تعلق گرفته است، در هدنه و مانند آن نیز تصور پذیر است و در هر یک به حسب خود، وجود دارد.
الصفحة التالیة
الصفحة السابقة 5. دیگر احکام هدنه
پارهاى دیگر از احکام هدنه به جا مانده است که آنها را طى چند مساله بیان مىکنیم: مساله نخست : اقدام به صلح، به دست امام است و یا کسى که از سوى امام، مشخصا براى این کار منصوب شده است. در شرایع و منتهى و کتب دیگر بدین نکته تصریح شده است، و علامه در منتهى مىفرماید: «لا نعلم له خلافا; یعنى براى این مساله مخالفى نمىشناسیم.» آنان به دلیل روشنى این مساله و نبود مخالفى در این مورد، به همین حد اکتفا کرده و از آن گذشتهاند. لیکن طرح ابعاد کامل این مساله نیازمند توجه به چند نکته است. یکى آن که اثبات این حق براى امام گاه به معناى آن است که کسى دیگر در عرض او از این حق برخوردار نیست. بنابراین فرماندهان نظامى، فرمانداران شهرها، فقها و افراد عادل و دیگر بزرگان -چه برسد به عامه مردمحق انعقاد هدنه را ندارند . ظاهرا همه فقهاى ما بر این مطلب همداستان هستند. دلیل انحصار چنین حقى به دست امام -یا شحص منصوب از سوى او آن است که اولا مسائلى از این دست و با چنین اهمیتى که مربوط به اداره کشور است و سرنوشت امت بدان گره خورده است، متوجه رئیس مسلمین و مدیر امورشان است، نه دیگرى، مسائلى چون جهاد و دیگر امور مهم حکومتى نیز اینگونه است و عرف جهانى هم به این اصل اذعان دارد. ثانیا دخالت دیگرى جز امام در امر هدنه به تعطیل جهاد خواهد انجامید. زیرا در هر جنگى گروهى از مردم پیدا مىشوند که خواستار پایان جنگ و مهادنه با دشمن باشند. ثالثا دادن اختیار به دست دیگران، به هرج و مرج و نابسامانى در کشور و اختلال امور مىانجامد.
انحصار چنین حقى گاه نیز به معناى آن است که در طول امام -یعنى در فرض نبود و یا عدم حضورش تنها کسان خاصى صلاحیت بستن پیمان صلح را دارند و این حق قابل تسرى به دیگران و عامه نیست. در این صورت باید به این مساله بپردازیم و ببینیم چه کسانى در زمان غیبت امام واجبالاطاعه از این حق برخوردارند. بنابر اصل ولایت عامه فقیه در زمان غیبت، ولایت او همچون ولایتشخص امام است و بعید نیست مقصود فقها از واژه «امام» در تعبیراتشان، اعم از امام معصوم باشد. در این صورت کسانى که اقدام به جهاد ابتدایى را در زمان غیبت جایز مىدانند، به فحواى ادله تشریع جهاد، اقدام به بستن پیمان صلح را نیز براى ولىفقیه جایز خواهند دانست، چون همان طور که آشکار است، جهاد ابتدایى بسیار مهمتر و سترگتر از مهادنه است، زیرا آن یک برافروختن آتش جنگ است و این یک خاموش کردن آن. اما در صورتى که جهاد ابتدایى در زمان غیبت جایز دانسته نشود، باز با ادله ولایت فقیه، مىتوان ولىفقیه را صاحب اختیار در بستن پیمان صلح دانست. این مطلبى است که از سخنان صاحب جواهر; بهدست مىآید.
اما کسى که فقیه نیست ولى در طبقات بعدى ولایت در زمان غیبت قرار دارد -بنابر قول به ولایت غیرفقیه از هتحسبه در صورت فقدان فقیه در عصر غیبتبه دلیل حسبه متولى انعقاد پیمان صلح خواهد بود و در عرض او دیگر مردمان در این مورد حق دخالت ندارند . ظاهرا مقصود کاشفالغطاء; همین است آنجا که مىفرماید: «و لیس لغیر الامام او نائبه الخاص او العام او الامراء و الحکام مع عدم قیام من تقدم، المهادنة، لان سائر الرعیة لایرجع الیهم امر الحروب; یعنى جز براى امام یا نائب خاص یا عام او و یا امیران و حاکمان -در صورت نبود افراد مقدم بر آنان حق بستن پیمان صلح نیست. زیرا امور جنگ به دیگر مردمان ارجاع داده نمىشود.» چهبسا مقصود صاحب جواهر; از تعبیر «نائب الغیبه» که آن را به صورت مطلق در کلام خود آورده، همین باشد. اما گفتگو درباره کسانى که ولایتشرعى در زمان غیبت ندارند مانند امیران و حاکمانى که با قدرت و غلبه کرسى حکومت را به چنگ آوردهاند، نیازمند تفصیل بیشترى است.
صاحب جواهر; صلاحیت آنان را در مورد هدنه بعید نمىداند و براى اثبات آن به دلایلى استناد مىکند چون روایت صدوق; از امام رضا(ع) در مورد حکم به استمرار آن چه عمر بر بنىتغلب حکم کرده بود. دیگر آن که سیره عالمان و همه مسلمین بر پذیرش جزیه از حاکمان مانند پذیرش خراج بوده است... اشاره به جزیه باآن که مختص به اهل ذمه است و ارتباطى با دشمنى که با او صلح مىشود ندارد، شاید به عنوان ذکر موارد مشابه در این باب باشد، تا نشان دهد که حاکم در اینگونه امور صلاحیت دارد و هیچ یک از اصناف مسلمین از عالمان و عامه منکر آن نبوده و در آن مناقشه نکردهاند. در هر صورت احتمال دارد مقصود صاحب جواهر از این گفته همان مطلبى است که پیشتر از کاشفالغطاء نقل کردیم. در نتیجه این سخن مىتوان گفت که هر عملى از سوى مردم که پیمان صلح منعقد شده از سوى این حکام را نقض کند، حرام است.
لیکن این استدلال قابل خدشه است، نخست، از آنرو که روایت مذکور مرسله است و به دلیل مشکل سندى نمىتوان بدان اعتماد کرد و این ادعا که مرسلههاى صدوق اگر به شخص امام نسبت داده شده باشد -به دلیل اعتمادى که به صدوق هست در حکم حدیث مسند است، منطبق بر مبناى معروف و مقبول در مورد حجیتخبر واحد نیست و آنچه که ضعف سند این حدیث را برطرف کند نیز در میان نیست. دوم، آن که موضوع این حدیث مصالحه میان خلیفه و گروهى از اهل ذمه در مسالهاى مالى است و این کجا و مساله هدنه که عبارت از پایان دادن به جنگ و صلح با دشمن جنگى است کجا؟ بنابراین الحاق بحث ما به مورد این روایت جز با قیاسى که از نظر امامیه مردود است، ممکن نیست. سوم، آن که حکمى که از سوى عمر صادر شد گرچه -همان طور که امام رضا(ع) روشن ساخت نافذ است، لیکن حکمى بود در مورد واقعهاى خاص و چهبسا نفوذ و روایى آن به دلى تنفیذش از سوى امیرالمؤمنین(ع) و یا مانند آن باشد. لذا صحت چنین عملى آنگونه که صاحب جواهر مدعى است، به معناى صحت همه رفتارها و احکام صادره از سوى حاکمان و امیران نیست. چهارم، آن که احتمال دارد فرموده حضرت(ع) در مرسله که «فعلیهم ما صالحوا علیه و رضوا به; یعنى آنان ملزم به آنچه بر آن مصالحه کردند و بدان رضایت دادند، هستند.» امضاى حکم عمر درباره آنان باشد که ظاهرا تا زمان حضرت(ع) بدان عمل مىشده است و این کار به دلیل نیاز گروهى از شیعیان به تعامل با بقایاى بنىتغلب و درخواست آنان مبنى بر تصحیح معاملاتشان، صورت گرفته و امام به عنوان ولى امر مسلمین پیمانى را که عمر دهها سال پیش بسته بود امضا کرده و مجاز دانسته باشد. طبق این احتمال -که چندان از لحن حدیث هم دور نیست صحت عمل خلیفه -گرچه به عنوان «قضیة فی واقعه» نیز مقبول نیست و نیازمند امضاى امام عادل است. تعبیر امام در پایان حدیث که «الى ان یظهر الحق; تا آن که حق پدیدار شود» نیز مؤید این احتمال است. زیرا این فقره از حدیث گویاى آن است که این حکم به عنوان حکم ولایتى از امام رضا(ع) صادر شده است.
حاصل آن که استناد به چنین حدیثى، براى اثبات نفوذ و روایى پیمان صلحى که غیر امام عادل آن را منعقد مىکند، سخت از صواب به دور است. سیرهاى نیز که براى این مساله ادعا شده است، گویاتر و نیرومندتر از روایت مذکور نیست و با درنگى کوتاه، اشکالات آن هویدا مىگردد.
با این حال، انکار روایى و نفوذ پیمان صلحى که از سوى حکام ناحق بسته مىشود به طور مطلق و بىاستثنا، نیز پیامدهایى دارد که نه هیچ فقیهى که حتى افراد متوسط در فهم مبانى دین نیز بدان ملتزم نمىگردند. زیرا چهبسا که در صلح مصلحت کاملى براى مسلمانان و سرزمینشان و سرنوشتشان باشد و ادامه جنگ مایه زیان آنان و تباه شدن خون و مالشان گردد. در حقیقت فرض ما در مورد روایى و ناروایى پیمان صلحى که حاکم جائر منعقد مىسازد جایى است که این صلح براى مسلمانان، مصلحتمند باشد وگرنه اصل پیمان صلح باطل است، اگرچه از سوى امام عادل منعقد شده باشد. گمان نمىکنم که فقیهى به افتادن به گرداب مفسده و نابودى انسانهاى بىگناه و تباه شدن اموال و دیگر پیامدهاى جنگى خونین، فتوا دهد و بدان ملتزم گردد. بنابراین ظاهرا ارتکار شرعى و ذهن متعارف متشرعان به پذیرش پیمان صلح مصلحتمندى که از سوى حاکم جائر منعقد شده است، حکم مىکند، گرچه چنین عملى و اقدامى از سوى جائر تصرف در امرى است که حق آن را ندارد و شرعا بر او حرام است. والله العالم.
مساله دوم : آیا مىتوان عوض مالى را در هدنه شرط کرد؟
مقتضاى قاعده جواز آن است. زیرا در مفهوم هدنه چیزى که مانع آن باشد وجود ندارد. لذا مىبینیم که صاحب جواهر; به هنگام شرح معناى آن صراحتا مىگوید که گاه در برابر عوض و گاه بدون عوض است و سخن فقهایى چون شیخ در مبسوط و علامه در قواعد را که آن را به «غیرعوض» مقید ساختهاند، تاویل مىکند که مقصودشان آن است که در نظر گرفتن عوض مقوم آن نیست و در آن معتبر نیست، نه آن که عدم عوض، معتبر است. وانگهى مقتضاى اطلاق ادله هدنه مانند آیه شریفه: «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها» نیز جواز در نظر گرفتن عوض است. مقتضاى اطلاقات اعتبار شرط که معروف است، نیز چنین است. پس جایز بودن شرط مالى در هدنه فىالجمله بىاشکال است. لیکن گاه تفاوتى گذاشته مىشود میان مالى که مؤمنان از کافران مىگیرند و مالى که مؤمنان به آنان مىپردازند. مورد نخست کمترین اشکالى ندارد، به دلیل آن چه گفتیم و به سبب اولویت نسبت به هدنه بىعوض مالى. اما در مورد شق دوم از احمد حنبل و محمد ابن ادریس شافعى، منع آن به طور مطلق نقل شده است. لیکن هیچ یک از فقهاى ما چنین حکمى نکردهاند، اما پارهاى میان حالت ضرورت و عدم آن تفاوت گذاشتهاند و آن را در غیر مورد ضرورت منع کردهاند; مانند علامه حلى; در تذکره، که آن را از شروط فاسد شمرده مىفرماید: «او دفع المال الیهم مع عدم الضرورة الداعیة الى ذلک; یعنى یا پرداخت مال به آنان بىضرورتى که بدان فرا بخواند.» در منتهى نیز مىفرماید: «و اما اذا لم یکن الحال، حال ضرورة فانه لایجوز بذل المال بل یجب القتال و الجهاد لقوله تعالى: ;ژرسز÷ قاتلوا الذین لا یؤمنون بالله... حتى یعطوا الجزیة;ژرسز÷، و لان فیه صغارا و هوانا. و اما مع الضرورة فانما صیر الى الصغار دفعا لصغار اعظم منه، من القتل و السبى; یعنى و اگر حالت، حالت ضرورت نبود، دادن مال به آنان جایز نیست، بلکه جهاد و قتال واجب است به دلیل گفتار پروردگار متعال: ;ژرسز÷با آنان که به خداى ایمان ندارند، بجنگید... تا جزیه بدهند;ژرسز÷ و به دلیل آن که در دادن مال خوارى و خفت است. اما در حال ضرورت، بدین خوارى تن داده مىشود، براى پرهیز از خوارى بزرگتر از آن; یعنى کشته شدن و اسارت.»
پارهاى دیگر از فقها از شرط ضرورت، به شرط مصلحت عدول کردهاند. کاشفالغطاء; مىفرماید: «ولو وقعت مشروطة بعوض قل او کثر... او بسائر الشروط الشرعیة، اتبع الشرط و یشترط فیها موافقة مصلحة المسلمین; یعنى اگر هدنه مشروط به عوض مالى -کم یا زیاد و یا دیگر شروط مشروع منعقد شد، شرط رعایت مىشود به شرط آن که موافق مصلحت مسلمین باشد.» ظاهرا مرجع ضمیر در «فیها» کلمه «الشروط» است و اگر مرجع ضمیر، هدنه باشد نیز بازگشت آن به این نکته خواهد بود که شرط باید موافق مصلحت مسلمین باشد. صاحب جواهر; پس از نقل سخن علامه در منتهى مبنى بر مشروط بودن پرداخت مال به حالت ضرورت، مىفرماید: «بل لایبعد الجواز مع المصلحة للاسلام و المسلمین ایضا; یعنى همچنین بعید نیست که در صورت مصلحتمندى براى اسلام و مسلمین جایز باشد.» مرحوم آیت الله خویى در منهاجالصالحین مىفرماید: «و لا فرق فی ذلک بین ان تکون مع العوض او بدونه، بل لا باس بها مع اعطاء ولىالامر العوض لهم اذا کانت فیه مصلحة عامة; یعنى در صلح تفاوتى نیست میان آن که در آن عوضى تعیین شود یا نشود. بلکه اشکالى ندارد که ولى امر به آنان عوضى دهد در صورتى که مصلحت فراگیرى در آن باشد.»
به نظر ما این شرط که پرداخت مال باید موافق مصلحت باشد، بدیهى است و در آن کمترین شکى نیست و هیچ کس به جواز پرداخت مال به کفار در هدنه در صورتى که خلاف مصلحت باشد، ملتزم نمىگردد. زیرا مشروعیت اصل هدنه مشروط به مصلحتمندى است و بالطبع این شرط و دیگر شروط نیز باید داراى مصلحت باشد. اما مشروط دانستن پرداخت مال به حالت ضرورت که در کلام علامه و برخى از عالمان اهلسنت آمده است، به معناى آن است که پرداخت مال به کافران گرچه داراى مصلحت باشد هم حرام است و تنها به هنگام ضرورت و براثر اضطرار این حرمت -چون دیگر محرمات برداشته مىشود. بنابراین این سخن، به عدم جواز پرداخت مال به طور مطلق بازمىگردد. زیرا قائلان به حرمت نیز، در حالت اضطرار ناگزیر آن را جایز مىدانند. حال این پرسش پیش مىآید که دلیل بر حرمت پرداخت مال به کفار چیست؟ علامه اولا به استناد آیه شریفه و ثانیا چون پرداخت مال مستلزم خوارى است، آن را حرام مىداند. حال آن که این دو دلیل از اثبات مدعاى ایشان ناتوان هستند. زیرا آیه، به دلیل هدنه تخصیص خورده است وگرنه هرگز هدنه جایز نخواهد بود. حال که پذیرفتیم این آیه، به هدنه تخصیص خورده است، براى مشخص ساختن موضوع این جواز باید به ادله هدنه رجوع کنیم. پیشتر گفتیم که عموم ادله هدنه شامل هر شرطى مىشود، جز آن چه مخالف کتاب خدا است. مخالفت این شرط با کتاب خدا نیز ثابت نشده است.
اما این ادعا که چنین شرطى مایه خوارى مسلمانان مىگردد، صغرا و کبرایش مخدوش است. صغراى آن مخدوش است به دلیل آن که پرداخت مال همواره مایهخوارى نیست و چهبسا که شخص نیرومندى به شخص ضعیفى اموالى بپردازد، تا از شرش ایمن باشد. مثال روشن آن، رفتار رسولخدا(ص) با عیینة بن حصین است. حضرت رسول(ص) به روایت اسکافى و برخى از اهل سنت، در جنگ احزاب براى آن که عیینه را از اردوگاه ابوسفیان جدا کند، مالى به او پرداخت.
کبراى این قیاس نیز مخدوش است، زیرا به طور مطلق نمىتوان به حرمت آنچه مایه خوارى مىگردد، حکم کرد. چهبسا خوارىهایى که مصلحت بزرگى براى اسلام و مسلمانان در پى داشته باشند و در چنین مواردى حرمت آنها مسلم نیست. شاید یکى از مثالهاى تاریخى این مساله ماجراى صلح حدیبیه است که در آن مسلمانان به خواست کافران تن دادند و ناچار شدند صلحنامه را به شکلى که آنان مىخواستند تنظیم کنند و تعبیر «بسم الله الرحمن الرحیم» را از عنوان صلحنامه و عنوان «رسولالله» را از کنار نام پیامبر عظیمالشان حذف کنند. لیکن خداوند متعال به این صلح آنان برکت داد و بردبارى آنان را در راه خدا ارج نهاد و از آن با عنوان فتح آشکار یاد کرد و این آیه را -بنا بر آن که درباره این واقعه نازل شده باشد فرود آورد: «انا فتحنا لک فتحا مبینا.»
مساله سوم : آیا جایز است که مسلمانان خود پیشنهاد کننده صلح باشند؟ یا آنکه جواز آن منوط به آن است که کافران پیشنهاد دهنده آن باشند؟ ظاهرا فقها -از آنجا که این مساله را عنوان نکردهاند تفاوتى میان این دو صورت قائل نشدهاند. جز آن که بنا به قرائنى ممکن است چنین به ذهن خطور کند که ادله جواز هدنه اختصاص به مواردى دارد که کافران آن را پیشنهاد کنند. حتى از پارهاى ادله، ممکن ستحرمت فراخوان به صلح استفاده شود. یکى از ادلهاى که از آن استفاده مىشود مشروعیت هدنه اختصاص به حالتى دارد که کافران، پیشنهادکننده آن باشند این آیه شریفه است: «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها» امر به تن دادن به صلح، مشروط به گرایش کافران به آن است و از آن برمىآید که مشروعیت اقدام به صلح منوط به دعوت کافران به آن است. زیرا اصل، در رفتار با کافران حربى، جهاد است و ادله صلح آن را تخصیص مىزند و در صورت پیشنهاد کافران آن را مجاز مىشمارد و از قاعده کلى خارج مىکند. پس باید به همین قدر متیقن اکتفا کرد و از آن فراتر نرفت.
آیاتى نیز که به پایبندى به پیمانهایى که با کفار بسته شده تا پایان مدت آنها فرمان مىدهد، ناظر به معاهداتى است که میان پیامبراکرم(ص) و کفار بسته شده بود و متعرض کیفیت آنها نمىشود. روایاتى نیز که در باب این معاهدات وجود دارد، روشن نمىکنند که این معاهدات به پیشنهاد مسلمانان بوده باشد. بنابراین نسبت به جایى که مسلمانان پیشقدم در هدنه باشند، اطلاقى ندارند.
از آن چه امام على(ع)در عهدنامه خود به مالک اشتر فرموده و در نهجالبلاغه نقل شده و مانند آن در تحفالعقول و دعائمالاسلاماست و ما پیشتر از آن سخن گفتیم نیز، چنین برمىآید که مشروعیت صلح، مختص به صورتى است که کافران پیشقدم در آن و پیشنهاد دهنده آن باشند. حضرت(ع) در این عهدنامه مىفرماید: «و لا تدفعن صلحا دعاک الیه عدوک، لله فیه رضى; یعنى صلحى را که دشمنت تو را بدان مىخواند و مرضى خداوند است، رد مکن.» از این تعبیر چنین استفاده شده است که نپذیرفتن صلحى که دشمن پیشنهاد دهنده آن است، نهى شده است. بنابراین از این جمله دو نکته استنباط مىشود: نخست، آن که نپذیرفتن صلح -نه پیشنهاد نکردن آننهى شده است و دوم ، آن که رد کردن صلحى که دشمن بدان فرامىخواند نهى شده است. پس شرط مشروعیت صلح آن است که دشمن آن را پیشنهاد کند، در غیر این صورت، حکم وجوب جهاد به جاى خود باقى است.
حاصل آن که پارهاى از ادله صلح نسبت به جایى که مسلمانان پیشنهادکننده آن هستند، مهمل و مجمل است; مانند رفتار پیامبراکرم(ص) با کافران روزگار خود و آیات دال بر معتبر بودن معاهدات منعقد شده با کفار. پس این دسته از ادله اطلاقى ندارد. پارهاى دیگر از ادله صلح نیز تقریبا دلالت بر آن دارد که جواز هدنه مختص به صورتى است که کافران پیشنهادکننده آن باشند. بنابراین، موردى که مسلمانان پیشنهادهنده صلح هستند از شمول ادله خارج مىماند و مشمول حکم وجوب جهاد قرار مىگیرد. افزون بر آن، آیه شریفه: «ولا تهنوا و تدعوا الى السلم و انتم الاعلون و الله معکم» ظهور در آن دارد که دعوت به صلح حرام است. بنابراین اگر فرض کنیم اطلاقى در کار باشد که صلح را در هر صورتى مشروع بداند، با این آیه مبارکه مقید مىشود. حال آن که ما حتى اطلاقى در این مورد نداریم.
از آن چه گذشت، دریافتیم که صلح مشروع، صلحى است که دشمن آن را پیشنهاد کند و خواهان آن باشد و بس. زیرا جز این صورت مشمول ادله جواز صلح نمىگردد، بلکه همچنان مشمول دلیل نهى از آن است; یعنى همین آیه شریفه. با این همه، مىتوان در برداشتى که از این ادله شده ستخدشه کرد. در آیه «جنوح»، لفظ جنوح به معناى تمایل به چیزى است و اعم از پیشقدمى و پیشنهاد است و چهبسا که کسى به چیزى مایل باشد، بى آن که پیشنهادش کند. بنابراین تعبیر «و ان جنحوا» در آیه شریفه به معناى آن است که اگر آنان به صلح تمایل نشان دادند و از آن تن نزدند، تو نیز بدان تمایل نشان بده، و در آن هیچ اشارهاى به پیشنهاد و این که از کدام طرف باشد، نشده است. لذا این آیه -والله اعلم درصدد بیان اصل مشروع بودن صلح است، آنگاه که دشمن بدان تمایل داشته باشد و از آن تن نزند. روشن است که اگر دشمن خواستار صلح نباشد و بدان تمایل نشان ندهد، امکان برقرارى آن از سوى مسلمانان نیست. مىتوان این استدلال را اینگونه نیز تقریر کرد و گفت: براساس این آیه، شرط مشروع بودن صلح آن است که دشمن نیز خواستار آن باشد و اگر دشمن خواستار آن نباشد، صلح جز با درخواست ذلیلانه مسلمانان، برقرار نخواهد شد و این چنین صلحى است که قطعا خارج از دایره مشروعیت است، نه صلحى که با پیشنهاد مسلمانان و البته بدون خوارى باشد. لذا تمایل دشمن شرط طبیعى -نه شرعى صلح است. این شرط با این که شرطى طبیعى است نه شرعى شاید جه ذکر آن در آیه، این باشد که آیه در مقام بیان این مطلب است که هرگاه براى شما فرصت برقرارى صلح فراهم شد، به این صورت که دشمن بدان تمایلى نشان داد، دلیلى ندارد که همچنان جنگ را ادامه دهید و بارسنگین آن را بر دوش بگیرید، پس شما نیز بدان تمایل نشان دهید و در مورد پیامدهاى آن بر خدا توکل کنید. «ان» شرطیه در این آیه در حقیقت به معناى ««اذا» است -که خود حرف شرط دیگرى است و براى بیان فراهم آمدن زمینه طبیعى صلح به کار رفته است.
در دلالت آیه شریفه : «و لا تهنوا و تدعوا الى السلم» بر نامشروع بودن پیشنهاد صلح از سوى مسلمانان نیز، مىتوان خدشه کرد و گفت که متعلق نهى در این آیه دو شىء مجزا از یکدیگر نیست، بلکه یک شىء است که اجزاى آن بر یکدیگر مترتب شدهاند. توضیح آن که قرار گرفتن دو شىء در دایره نهى، به دو صورت خواهد بود: یاآن که هر یک مستقل از دیگرى متعلق نهى است; مانند آن که بگوییم: اذا صمت لاتاکل و لاتشرب; یعنى چون روزه گرفتى نخور و نیاشام، که در آن حرف نهى تکرار شده است. از این قبیل است آنجا که خداوند متعال مىفرماید: «و لا تهنوا و لا تحزنوا; سست مشوید و اندوهگین مشوید.» در اینجا سستى و اندوه دو مساله جداگانهاند که هر یک به تنهایى متعلق نهى واقع شده است و هیچ یک مترتب بر دیگرى نیست، لذا حرف نهى بر سر هر دو تکرار شده است. گاه نیز متعلق نهى، در حقیقت، یک مساله است و مساله دوم به عنوان نتیجه آن ذکر شده است; مانند آن که بگوییم: «اذا کنت صائما فلا تاکل و تفطر; هرگاه روزه بودى، چیزى مخور که روزهات را خوردهاى.» در اینجا متعلق نهى خوردن است و افطار (روزهخوارى) نتیجه آن است. در چنین مواردى، بىگمان مساله دوم نیز نخواستنى است، اما مستقلا متعلق نهى قرار نمىگیرد، بلکه صرفا آن را ذکر مىکنند تا دانسته شود که این یک، مترتب بر مساله اول و محکوم به حکم آن است، لذا حرف نهى در آن تکرار نمىشود.
آیه شریفه : «و لا تهنوا و تدعوا الى السلم» نیز از همین سنخ است و آن چه متعلق نهى واقع شده است، سستى در برابر دشمن و از دست دادن ثبات و احساس ضعف و زبونى و تردید در ادامه جهاد است و دعوت به صلح به عنوان نتیجه این ضعف و زبونى ذکر شده است. دعوت به صلح در چنین موقعیتى در حقیقت درخواست صلح از دشمن از موضع ضعف و زبونى است که بىشک امرى نخواستنى است، لیکن آنچه موجب این گونه درخواست صلح مىشود، همان ضعف و سستى است که متعلق نهى قرار گرفته است. بنابراین در این آیه از اصل دعوت به صلح نهى نشده است، بلکه از سستى و زبونى نهى شده است و به تبع آن از دعوت به صلح نیز نهى شده است. (بر حسب ظاهر کلام، دعوت به صلح در دایره نهى واقع نشده است بلکه به قرینه مقامى از آن نهى شده است). براین اساس حاصل مراد آیه -والله اعلم آن است که دچار ضعف و سستى نشوید که این حالتشما را به درخواست صلح وادارد، و از آن استفاده مىشود که درخواست صلحى که ناشى از ضعف و سستى باشد، مبغوض شارع و بىاعتبار است. زیرا هیچ چیز مانند این گونه درخواست ذلیلانه صلح و پیشنهاد از موضعى که مناسب شان اسلام و مسلمین نیست، به کرامت اسلام و عزت مسلمین زیان نمىزند. اما این کجا و حرمت دعوت به صلح به طور مطلق کجا؟ دیدیم که گاه درخواست صلح از موضع قدرت و عزت است. پس همواره ضعیفان نیازمند صلح نیستند، بلکه چهبسا نیرومندانى که خواهان صلح باشند و آن را به مصلحت بدانند. مثال روشن این مورد، پیشنهاد صلح رسولخدا(ص) به عیینه بن حصین در قبال دادن مالى فراوان به او بود، در حالى که حضرت(ص) بسیار از او نیرومندتر بودند. براساس آنچه گفته شد، آیه شریفه به طور مطلق دلالتى بر ادعاى حرمت صلحى که از آغاز به پیشنهاد مسلمانان باشد، ندارد.
آن چه برداشت ما را تایید مىکند، مطلبى است که به دنبال آیه آمده است و در مقام تعلیل حکم نهى است. خداوند متعال پس از این نهى مىفرماید: «و انتم الاعلون; حال آن که شما برترید.» در حقیقت این علت با سستى نورزیدن و از موضع ضعف درخواست صلح نکردن، تناسب دارد و با دعوت به صلح در صورتى که ناشى از ضعف نباشد و از موضع قدرت باشد، تناسبى ندارد.
در مورد سخن امیرمؤمنان(ع) که فرمود: «لا تدفعن صلا دعاک الیه عدوک...» نیز مطلب آشکار است. زیرا اشاره به صلحطلبى دشمن در این کلام براى بیان مشروط بودن صلح بدان نیست، بلکه براى بیان دلیل پذیرش صلح و فواید آن است. این نکته از تامل در جملات پس از آن به خوبى آشکار مىشود. حضرت پس از بیان مطلب پیشگفته، در بیان منافع صلح مىفرماید: «فان فی الصلح دعة لجنودک وراحة همومک و امنا لبلادک...; یعنى زیرا که در صلح آرامشى براى سپاهیانت است و آسایشى از دغدغههایت و ایمنى شهرهایت. » بنابراین، سخن حضرت در حکم آن است که کسى بگوید: «هرگاه دشمن خود، تو را به صلح فرا بخواند، چه دلیلى بر ادامه جنگ و نپذیرفتن چنین صلحى وجود دارد، با این که چنین و چنان فوایدى دارد؟»
به فرض که برداشت فوق پذیرفته نشود و ادعا شود که این حدیث مستقیما و مشخصا بر این مطلب دلالت دارد که مشروعیت صلح مشروط به پیشقدمى دشمن براى برقرارى آن است، در این صورت دلالتش بر عدم جواز دیگر صور صلح، تنها بر مبناى پذیرش مفهوم وصف یا مفهوم لقب خواهد بود، که اعتبار آن نیز محل مناقشه جدى و آشکار است.
حاصل همه ادله آن است که صلح جایز است، خواه به پیشنهاد کافران باشد، خواه به درخواست و دعوت مسلمانان، بىهیچ تفاوتى میان ایندو صورت. البته اگر پیشقدمى مسلمانان در این کار، مایه خوارى آنان و بىعزتى و کسرشوکتشان شود، به مقتضاى آن چه از دو آیه شریفه مذکور استظهار کردیم، جایز نخواهد بود و مصلحتمندى چنین صلحى نیز نمىتواند موجب جوازش گردد. زیرا همانطور که پیشتر گفتیم اطلاقات ادله احکام شرعى، با مصالحى که ما در قضایا استنباط مىکنیم، مقید نمىشود. لذا مصلحت در ارتکاب فعل حرام، حرمت آن را برطرف نمىکند و مصلحت در ترک واجب، حکم وجوب را نمىزداید. البته ادله احکام با اضطرار مقید مىشود. چون دلیل آن -همان طور که در جاى خود تبیین شده استحاکم بر ادله احکام است.
مساله چهارم : در چه مواردى نقض هدنه جایز است؟
پس از آن که پیمان صلح به صورت صحیح منعقد شد، شکستن آن بىشک حرام است و ما در مباحث فصل چهارم حرمت غدر را که به معناى نقض پیمانها و معاهداتى است که با دشمن بسته شده بیان کردیم و ادله حرمتش را از کتاب، سنت و جز آنها برشمردیم و حتى یادآور شدیم که قدر متیقن و مقصود قطعى پارهاى از آیات قرآن، همین شکستن پیمان صلح است و از طریق الغاى خصوصیت، به دیگر پیمانها سرایت داده مىشود و به حرمتشکستن آنها حکم مىگردد. آیات شریفهاى مانند: «الا الذین عاهدتم من المشرکین ثم لم ینقصوکم شیئا...» و «فما استقاموا لکم فاستقیموا لهم» و روایاتى که در باب بیست و یکم از ابواب جهاد العدو کتاب وسائل آمده، از ادله حرمت نقض عهد هستند. علامه حلى در تذکره حدیثى از رسولخدا(ص)نقل مىکند که فرمود: «من کان بینه و بین قوم عهد فلا یشد عقدة و لا یحلها حتى ینقضى مدتها او ینبذ الیهم على سواء; یعنى هر کسى با قومى پیمانى دارد، نه تصمیمى بگیرد و نه آن را فسخ کند مگر آن که مدت پیمان به سر آید و یا آن که به آنان اعلام کند که[بر اثر پیمانشکنى آنان] پیمانشان دیگر اعتبارى ندارد.»
حال پس از پذیرش اصل حرمتشکستن پیمان صلح ، مىگوییم که بى هیچ شبهه و اختلافى، در صورتى که دشمن در شکستن صلح پیشقدم شود، شکستن آن از سوى مسلمانان جایز خواهد بود. دلایل جواز این کار عبارتنداز: یک : همان ادلهاى که معاهدات منعقد شده با دشمن را معتبر مىداند، اعتبارش را مشروط و موکول به پایبندى دشمن به آنها شمرده است; مانند این آیه شریفه: «فما استقاموا لکم فاستقیموا لهم; یعنى پس تا هنگامى که در برابر شما پایبند پیمان خود باشند، شما نیز پایبند پیمان خود باشید.» از این بالاتر، شکستن پیمان از سوى دشمن موجب مىشود که آن چیزى که پاىبندى بدان واجب بود، از میان برود، زیرا اساسا پیمان امرى اعتبارى و وابسته به طرفین است و تا زمانى دوام دارد که هر دو طرف بدان ادامه دهند، بنابراین هرگاه یکى از دو طرف آن را نقض کند، آن امر اعتبارى فیمابین خود به خود از میان مىرود، پس با نقض پیمان از سوى یکى از طرفین، موضوع وجوب پایبندى به آن از سوى طرف دیگر منتفى مىگردد. دو : خداوند متعال در این آیه شریفه مىفرماید: «و اما تخافن من قوم خیانة فانبذ الیهم على سواء، ان الله لایحب الخائنین; یعنى اگر از خیانت قومى بیمناک شدى، پس همسان، عهدشان را به سویشان بینداز. که خداوند خائنان را دوست ندارد.»
این حکم اجمالا از مسلمات و منطبق بر مقتضاى حفظ مصالح اسلام و مسلمین است. لیکن در این مساله چند فرع در سخنان فقها آمده است، که نیازمند توضیح است. نخست، آن که مقصود از «خوف» که در آیه آمده است صرفا گمان و اندیشناکى نیست که بىهیچ قرینه و شاهدى در ضمیر ولىامر پدیدار مىشود، بلکه مراد آن ترسى است که قرائن خارجى آن را تایید کند. علامه حلى در تذکره و قواعد به این نکته تصریح کرده است. ایشان در تذکره مىفرماید: «و لا یکفى وقوع ذلک فی قلبه حتى یکون عن امارة تدل على ما خافه. و لا تنتقض الهدنة بنفس الخوف، بل للامام نقضها; یعنى وقوع بیم در قلب او[ولى امر] براى نقض پیمان کفایت نمىکند، مگر آن که نشانهاى بر آن چه از آن بیمناک است، وجود داشته باشد. پیمان نیز به صرف بیمناک شدن امام، نقض نمىشود، بلکه امام حق نقض آن را دارد.» در قواعد نیز مىفرماید: «ولو استشعر الامام خیانة جاز له ان ینبذ العهد الیهم و ینذرهم. و لا یجوز نبذ العهد بمجرد التهمة; یعنى اگر امام احساس خیانت کند، جایز است لغو پیمان را اعلام کند و به آنان هشدار دهد. اما جایز نیست که به مجرد تهمت پیمان را لغو کند.» صاحب جواهر پس از نقل عبارت فوق بر آن چنین تعلیق مىزند: «و هو کذلک، ضرورة وجوب الوفاء لهم، بخلاف ما اذا خاف منهم الخیانة لامور استشعرها منهم، فانه ینبذ العهد الیهم حینئذ لقوله تعالى: «و اما تخافن من قوم خیانة فانبذ الیهم على سواء. ان الله لا یحب الخائنین;ژرسز÷; یعنى حق همین است، به دلیل وجوب وفادارى نسبت به آنان. لیکن اگر امام بر اثر وجود نشانههایى، احساس خیانت کرد و اندیشناک شد، در این صورت عهد آنان را بدانان برمىگرداند[یعنى آن را لغو مىکند]، به دلیل حکم خداى متعال که «اگر از خیانت قومى بیمناک شدى، پس همسان، عهدشان را به سویشان بینداز، که خداوند خائنان را دوست ندارد.»
در این مورد مىگوییم که نارسایى ترس ناشى از گمان و تهمت براى لغو پیمان، منطبق بر حکم عقل و عرف است. زیرا نقض پیمان و بازگشت به حالت جنگ، صرفا براثر ترسهاى خیالى و یا ناشى از تهمت، بیشتر پیمانهاى صلح را لغو و بیهوده مىسازد. چون چنین ترسى غالبا -اگر نگوییم همواره در مقابل دشمنان وجود دارد. شاید همین نکته از تاکید مندرج در خطاب آیه و تعبیر «و اما تخافن» نیز استفاده شود. سخن علامه در تذکره که گفت: صرف احساس بیم خود به خود پیمان را لغو نمىکند، بلکه حق لغو را براى امام فراهم مىکند، نیز اعتبار عرفى آن را تایید بلکه بدان حکم مىکند. زیرا چه بسا که نقض عملى با مصلحت مسلمانان سازگار نباشد. لذا لازم است که امام به تعبیر قرآن «بنذ عهد» کند; یعنى به دشمن اعلام کند که به دلیل پیمانشکنى آنان از این پس پیمانى میان او و آنان وجود ندارد. حتى مىتوان گفت که نبذ عهد نیز واجب نیست، بلکه صیغه امر «فانبذ الیهم» در آیه به معناى آن است که براى امام مسلمین چنین کارى جایز است، نه آن که بر او واجب باشد. لذا هرگاه از سوى دشمن احساس خیانت کند و از این مساله اندیشناک شود، مىتواند لغو پیمان را به آنان اعلام کند. البته این برداشت از ظاهر کلام دور است. اما نقض عملى پیمان، تابع مصلحت است و اختیار آن به دست امام است. مفاد آیه شریفه نیز همین است، زیرا تعبیر «نبذ» در آیه شریفه به معناى «نقض» نیست بلکه به معناى افکندن و انداختن است، بدینمعنا که عهد دشمن را به سوى او بینداز، با این کار به دشمن اعلام مىشود که دیگر پیمانى میان مسلمانان و آنان برجاى نیست. لذا علامه در قواعد، پس از آن که مىفرماید: «و جاز له ان ینبذ العهد الیهم» مىافزاید: «و ینذرهم; یعنى و به آنان هشدار دهد.»
همین عبارت قواعد در چاپ دیگرى از این کتاب که در مجموعه الینابیع الفقهیة منتشر شده است و همچنین در متن جامعالمقاصد، این گونه آمده است: «ولا یجوز نبذ الجزیة بمجرد التهمة.» یعنى به جاى «نبذ العهد...» که در جواهر آمده، تعبیر «نبذ الجزیه» آورده شده است. در این صورت این عبارت درصدد بیان تفاوت میان جزیه و هدنه و توضیح این نکته است که جزیه به مجرد بیم خیانت، لغو و نپذیرفتن آن اعلام نمىشود. محقق کرکى; در جامع المقاصد به بیان آنچه در توجیه این تفاوت گفته شده مىپردازد و در آن مناقشه مىکند و ظاهرا اشاره، به سخن خود علامه در تذکره دارد.
بر این اساس، یا مراد علامه از تهمت، معناى اعم آن است که شامل خوف مقرون به قرینه نیز مىشود نه خصوص تهمت محض و نتیجهاش آن است که پیمان جزیه به مجرد ترس -گرچه قرائنى تاییدش کند لغو نمىشود، برخلاف هدنه که در صورت حصول ترس مبتنى بر قرائن لغو مىشود. و یا آن که گفته شود نظر علامه در قواعد آن است که مجرد تهمت در باب هدنه است، براى لغو پیمان کفایت مىکند. در نتیجه تهمت محض، موجب لغو هدنه مىشود اما موجب لغو پیمان جزیه نمىشود. حال آن که این صورت بسیار بعید است و صورت نخست نیز مستلزم تکلف در عبارت است.
حاصل سخن در مورد به سر آمدن هدنه آن است که اگر دشمن عملا پیمان را نقض کند و مثلا دست به حمله بزند، بىشک مقابله به مثل با او جایز است. و این جواز یا از باب دفاع است و یا از آن جهت که پیمانى که مانع از حمله به دشمن مىشد، خود به خود لغو شده است. لیکن اگر عملا پیمان را نقض نکرد، بلکه دست به اقداماتى زد که از آنها بوى خیانت استشمام مىشد، در این حال جایز یا واجب است که پیمانشان «نبذ» شود، بدین معنا که به آنان اعلام شود که پیمانشان لغو شده و دیگر میان آنان و مؤمنین پیمانى نیست و چیزى مانع وقوع جنگ نمىشود. مقتضاى فهم و ارتکاز عرفى در این جا آن است که اگر دشمن توانست ثابت کند که اقداماتش بد فهمیده شده و قصد نقض پیمان نداشته و امام مسلمین در این مورد دچار خطا شده است و امام نیز این مطلب را بپذیرد، در آن صورت پیمان به قوت خود باقى است و نیازى به تجدید آن نیست.
اما در صورتى که از همان آغاز قرینهاى بر خیانت نبوده و امام بىهیچ قرینهاى اندیشناک شده باشد، پیمان صلح همچنان به قوت خود باقى است. دوم : اگر دشمنان پیمانشکنى کردند و سپس از کرده خود پشیمان شدند و توبه کردند، علامه حلى در تذکره از ابنجنید; قبول توبهشان را نقل مىکند و خود بر این گفته شرحى نمىافزاید. لیکن صاحب جواهر بر آن اینگونه تعلیق مىزند: «ولاباس به. الا ان مقتضى القاعده عدم القبول، لان العهد السابق قد انتقض بخیانتهم و العهد الجدید یحتاج الى عقد جدید; این مطلب اشکالى ندارد. جز آن که مقتضاى قاعده در این مورد، نپذیرفتن توبه آنان است، زیرا که پیمان گذشته بر اثر خیانتشان نقض شده است و پیمان جدید نیازمند عقد جدیدى است.» وى بدینترتیب میان این فرض و فرض پیشین که امام مسلمین به خطا پنداشته بود دشمن درصدد خیانت است، تفاوت مىگذارد. چون در فرض قبل، عقد به قوت خود باقى است، برخلاف این جا که نیازمند تجدید است. البته اگر امام به مصلحت بداند، مىتواند از حمله به آنان خوردارى کند. سه : خیانت، با عمل یا امضا یا تسبیب رئیس و فرمانده جبهه دشمن حاصل مىشود. لذا رفتار خائنانه کسانى که در مساله جنگ و صلح نقشى ندارند و رئیس دخالتى در آن نداشته است، خللى به پیمانى که میان دو دولت بسته شده است، وارد نمىکند. لذا آن چه علامه حلى و دیگران گفتهاند که در صورت نقض هدنه بهوسیله گروهى، اگر دیگران خاموش یا خشنود باشند، همه آنان پیمانشکن بهشمار مىروند و اگر آنان کناره جسته باشند و یا از این حرکت اعلام برائت کنند، پیمان نسبت به آنان همچنان برجاى است، از مفروض سخن ما در باب هدنه بیرون است. چون -همان طور که پیشتر در تعریف هدنه گفتیم پیمان هدنه میان دولت اسلامى و دولت متخاصم بسته مىشود، نه میان دولت و یکایک مردم، آنگونه که در عقد ذمه است. بنابراین رفتار غیرمسئولانه برخى از افراد بر پیمان منعقد شده میان دو دولت تاثیرى ندارد. البته خیانت دولت طرف صلح، به اقدام مستقیم و آشکار رئیس آن منحصر نمىشود، بلکه با تسبیب او در خیانت و یا امضا و موافقت او با حرکتهاى خائنانه پارهاى از افرادش نیز محقق مىگردد. لیکن رضایتش به این خیانت -در صورتى که همراه با تسبیب یا امضاى کردار برخى از افرادش نباشد به تسبیب و امضا ملحق نمىگردد و حکم آن دو را ندارد و دلیلى بر یکى دانستن آنها در دست نیست. چون رضایت امرى است قلبى که نمىتوان آن را ملاک احکام مترتب بر رفتارهاى مردمان با یکدیگر -به ویژه احکام جزائى و مانند آن قرار داد.
رضایت به ارتکاب فعل حرامى که موجب حد است، براى شخص راضى حد یا تعزیرى در پى ندارد. البته کارى است ناپسند میان شخص و خدایش و مراتب ناپسندى و قبح آن به حسب مراتب فعل حرامى که مورد رضایت قرار گرفته، متفاوت است و بعید نیست که در پارهاى مراتبش حرام باشد و حتى از گناهان هلاک کننده بهشمار رود، مانند رضایت به کشتن انبیا و اوصیا و بندگان صالح خدا. سخن کوتاه، رضایت قلبى رئیس یا دیگرى تا زمانى که به حدى نرسد که عرفا امضا یا تسبیب تلقى شود -مانند آن که رضایتخود را آشکار سازد و میان مردم رواجش دهد در پیمان هدنه که میان او و دولت اسلامى منعقد شده است، تاثیرى ندارد.
حال گرچه خیانت پارهاى کسان، بر اصل پیمان منعقد میان دو دولت تاثیرى نمىگذارد، لیکن خیانتکاران خود، مستوجب احکام مربوطه مىشوند، بدین معنى که این کارى که از او سر زده، جرم است و ناچار باید پیامدهاى قانونى آن لحاظ شود. حتى از نظر عرف عقلا و ارتکاز متشرعین بعید نیست که از دولت متخاصم که پیمان صلح بسته است، خواسته شود تا این کسان را با توجه به جرائمى که مرتکب شدهاند و متناسب با آنها مجازات کند و اگر چنین نکرد، امام با این کسان به عنوان دشمن جنگى رفتار خواهد کرد. البته ناگفته نماند که شرایط این کار در زمانها و مکانهاى مختلف، متفاوت است، از اینرو به ناچار باید گفت: امام در این مورد با توجه به شرایط و اوضاع آن چه را به مصلحت مسلمانان ببیند، انجام خواهد داد و تصمیم مقتضى را اتخاذ خواهد کرد. والله العالم.
چهار : صاحب جواهر - به پیروى از علامه حلى در پارهاى از کتابهایشمىفرماید: «ان الواجب رد المهادنین الى مامنهم بعد ما انتقض عهدهم، اذا فرض صیرورتهم بین المسلمین; یعنى پس از آن که پیمان نقض گشت، در صورتى که صلح گزاران میان مسلمانان باشند، واجب است که آنان را به پناهگاههایشان برسانند.» ظاهرا مقصودشان آن است که این حکم شامل جایى که نقض پیمان از سوى آنان و براثر خیانتشان بوده باشد هم مىشود و حتى شامل شخص خیانتکار که بر اثر کردارش پیمان صلح شکسته شد، نیز مىشود. شاید این که صاحب جواهر دلیلى بر این مطلب ذکر نکرده، گویاى آن باشد که این حکم از نظر ایشان از واضحات است. لیکن علامه حلى; در این مورد، اولا قائل به تفصیل شده و گفته است کسانى که در حوزه اسلام بوده باشند، اگر از آنان جرمى که مستوجب مجازات باشد، سر نزده باشد; مانند جاسوسى، پناه دادن دشمن، کشتن مسلمانان و مانند آن، امام چنین کسانى را به مامن خودشان مىرساند و اگر از آنان جرمى سر زده باشد ، مجازات مىشوند. ثانیا بر ادعاى خود استدلال نموده است که آن که بر مسلمانان وارد مىشود، با امان آنان وارد شده است، پس بازگرداندنش واجب است وگرنه خیانتى از سوى مسلمانان خواهد بود.
به نظر ما اگر مقصود علامه و صاحب جواهر گنجاندن این مورد، در عنوان «امان» باشد، در آن صورت استناد علامه به وجوب بازگرداندن کافران در صورت نقض پیمان با تمسک به آیه شریفه در باب امان «ثم ابلغه مامنه; آنگاه او را به پناهگاهش برسان» به جاى خود است. و گرنه، حکم به وجوب بازگرداندن آنان به استناد حرمتخیانت، محل تامل است. زیرا کیفر خیانت دشمن به صلح تن داده، خیانت نامیده نمىشود. آرى نسبت به کسانى که مشخصا دست به خیانت نزده و در آن مشارکت نداشته و از آن باخبر نبوده و بدان خشنود نبوده باشند، بعید نیست که گفته شود وجوب رساندنشان به پناهگاهشان از مرتکزات ذهن متشرعى است هر چند دلیل لفظیى در خصوص آن وجود نداشته باشد. البته با تصدیق این که این مورد، از مصادیق امان بهشمار نمىرود چون این دو هم از نظر موضوع و هم از نظر حکم با هم تفاوت دارند و این نکته با مراجعه به آن چه در تعریف هدنه و امان و وجوه تفاوت آنها گفتهایم، آشکار مىگردد. لیکن با ملاحظه آن چه در ادله آمده و فتاوى فقها در ابواب گوناگون در مورد رفتار با دشمن در غیر میدان جنگ، مىتوان گفت که آن چه علامه حلى و صاحب جواهر در باب وجوب رساندن دشمن به پناهگاهش، گفتهاند، درست است و این استنباط از مفاد ادله شرعى و مرتکز اهل شرع چندان دور نیست. براى دریافت مطلب و بحث مفصلتر به مستندات فتواهاى فقها در باب شبهه امان و درباره حکم کسى که گروهى از کافران در قلعه او[محاصره] بودند و او صدایى شنید و پنداشت که امان مىخواهند... و درباره مواردى دیگر از این قبیل، رجوع شود. افزون بر آن که این حکم به احتیاط در باب نفوس و دماء -که اختصاص به نفوس و دماء مسلمانان ندارد و ما در پارهاى از مباحث گذشته خود بدان پرداختهایمنزدیکتر است .
و لله الحمد اولا و آخرا
اینست که حوزههاى فقاهت باید آوردگاه تحقیق در مسائل مستحدثه باشد و پرسشهاى نوپیدا را نه تنها از دانش فقه و پیروى از انظار فقیهان سلف که از متن دین و مجموعه اندیشه دینى، پاسخى در خور دهند تا رسالتى را که در قرآن و حدیث از فقیهان خواسته شدهاست، نیک به انجام رسانند. چه، تفاوت است میان «فقه اصطلاحى» و معناى «فقه» در قرآن و حدیث. فقیه اصطلاحى بر کسانى که فارغ از برخى دیگر دانشهاى اسلامى، دانش فقه را آموختهاند و در آن صاحب نظر شدهاند نیز، گفته مىشود ولى فقیه در روایات شیعى، «وارث انبیاء است» و افزون بر صاحب نظرى در فقه، فهم روح دین و بصیرتى برخاسته از تقوا و خشیت الهى، مىطلبد. آیة الله العظمى خامنهاى با این نگاه و از این زاویه با اشراف بر نیازهاى جامعه امروز ما، بحثهایى را در فقه اسلامى با عنوان «سلسلة بحوث فى فقه الحکم الاسلامى» تدریس و تدوین کردهاند. در شمارههاى گذشته «حکم فقهى صابئان» آمده است. در این شماره «ترک مخاصمه و آتش بس» با توجه به مفهوم صلح و جنگ در روزگار ما، از همان سلسله بحثهاى فقهى، پیش روى ماست. چون بحث پیوسته بود ناگزیر، همه آن را آوردهایم و این با مباحث تخصصى و فنى همسازتراست. امید آنکه در شمارههاى آینده مباحثى دیگر را از آن فقیه ژرف اندیش و جامعنگر، شاهد باشیم. ان شاء الله
«فقه اهل بیت(ع)»
بسم الله الرحمن الرحیم والحمد لله رب العالمین و الصلاة و السلام على سیدنا محمد المصطفى و آله ائمة الهدى.
گاه، جنگ و جهاد به آتشبس منجر مىشود که از آن در فقه به مهادنه و هدنه تعبیر مىشود. این لغت در اصل به معناى سکون است و اصطلاحا براى بیان صلح موقت میان مسلمانان و گروهى از کافران حربى بهکار مىرود. لذا برآن، موادعه و معاهده که گویاى حالت ناپایدار است، اطلاق مىشود.
شیخ طوسى در مبسوط مىگوید : «هدنه و مهادنه به یک معنا و عبارت است از کنار گذاشتن جنگ و رها کردن نبرد تا مدتى.» علامه حلى نیز در تذکره مىگوید : «مهادنه، موادعه و معاهده واژههایى مترادف و عبارت است از کنار گذاشتن جنگ و رها کردن نبرد تا مدتى.» ایشان همین مطلب را در منتهى و نزدیک به آن را در تحریر و قواعد ذکر مىکند.
بنابراین حالت ناپایدارى و گذرا بودن در معنا و تعریف هدنه اخذ شده است. لذا کسانى یکى از تفاوتهاى هدنه را با عقد جزیه، همین نکته دانستهاند، همچنین تفاوتهاى دیگرى ذکر کردهاند که براى تفصیل مطلب به قواعد علامه و پارهاى دیگر از کتابهاى ایشان و دیگران رجوع کنید. لیکن حق آن است که آنچه را به عنوان فارق میان آندو آوردهاند، فارق اصلى بهشمار نمىرود، بلکه از عوارض و علامتهاى هدنه است. تفاوت ماهوى و جوهرى میان آندو این است که در عقد جزیه، یک طرف عقد دشمنان شکستخوردهاى هستند که مسلمانان بر آنان پیروز شده، زمینهایشان را گشوده و دولتشان را ساقط کردهاند و در این حالت به جاى مالیاتى که از دیگر مسلمانان اخذ مىشود، از آنان جزیه گرفته مىشود. بنابراین آنان شهروندان دولت اسلامى، اما با حفظ دین خود هستند. حال آنکه طرف مقابل در مهادنه، دشمنى است که در زمین خود مستقر و حکومت و نظام مدنىاش استوار و برقرار است و چهبسا نیرومند - و حتى نیرومندتر از مسلمانان - است. براى مثال در صدر اسلام، عقد جزیه با شامیان اهل کتاب پس از آنکه سرزمینشان گشوده و به سرزمینهاى اسلامى ملحق گشت، بسته شد، حال آنکه عقد هدنه با قریش مکه - پیش از آنکه مسلمانان این شهر را فتح کنند - منعقد گشت.
سخن کوتاه، عقد هدنه با دولتحربى و ملت پیرو آن بسته مىشود، در حالى که عقد جزیه با مردمانى مغلوب که تابع دولت اسلامى هستند، منعقد مىگردد و این است تفاوت اساسى این دو، اما دیگر تفاوتها، در جلوهها و احکام آن است. اینک بحث را با بیان حکم و شرایط و دیگر مسائل مربوط به هدنه پى مىگیریم.
1. حکم هدنه
به اجماع مسلمانان، هدنه فى الجمله جایز است. مقصود از جواز در اینجا جواز به معناى اعم است که در برابر حرمت قرار مىگیرد و شامل واجب و مکروه نیز مىشود. قید فى الجمله نیز براى بیان این نکته است که این جواز مشروط به شروطى است که با فراهم نیامدن آنها هدنه حرام خواهد بود و ما به تفصیل از آن سخن خواهیم گفت.
دلیل بر جواز هدنه - افزون بر آنکه این مطلب مورد قبول همه مسلمانان است - آیاتى از کتاب خدا است; مانند: «الا الذین عاهدتم من المشرکین ثم لم ینقصوکم شیئا; یعنى مگر آن مشرکانى که با ایشان پیمان بستهاید و در پیمان خود کاستى نیاوردهاند.» و «الا الذین عاهدتم عند المسجدالحرام; یعنى مگر کسانى که نزد مسجدالحرام با آنان پیمان بستید.» همچنین «الذین عاهدت منهم ثم ینقضون عهدهم; یعنى کسانى که از آنان پیمان گرفتهاى، آنگاه پیمان خود را مىشکنند.» این آیات با دلالت لفظى خود، بیانگر جواز معاهده با کفار است و معاهداتى را که از سوى مسلمانان با آنان بسته شده، به رسمیت مىشناسد و تایید مىکند. گرچه معاهده اختصاص به هدنه و آتشبس ندارد، لیکن هدنه قدر متیقن آن بهشمار مىرود.
همچنین خداوند متعال مىفرماید : «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توکل على الله; یعنى اگر به صلح گراییدند، تو نیز به صلح بگراى و بر خدا توکل کن.» این آیه پذیرفتن صلح را در صورتى که دشمن بدان گرایش نشان دهد جایز مىداند. گرچه مفاد این آیه محدودتر از مدعاى ما است و جواز صلح را مشروط به پیشقدمى دشمن براى صلح کرده، حال آنکه مدعاى ما عامتر است، لیکن دلالت فىالجمله آن بر جواز انکارناپذیر است.
همچنین گفتار امام على(ع) در عهدنامه مع;روف خود به مالک اشتر، بر جواز صلح، دلالت دارد. ایشان مىفرماید: «ولاتدفعن صلحا دعاک الیه عدوک و لله فیه رضى، فان فى الصلح دعة لجنودک و راحة من همومک و امنا لبلادک; یعنى صلحى را که دشمن، تو را بدان مىخواند و رضاى خدا در آن است، رد مکن که مایه آسایش سپاهیانت، رهایى از دغدغههایت و ایمنى شهرهایت است. مستدرک همین متن را از تحفالعقول نقل کرده است. وى همچنین روایتى را با الفاظ و معانیى نزدیک بدان از کتاب دعائمالاسلام از قول امام على(ع) به نقل از پیامبراکرم(ص) آورده است.
سیره قطعى نبوى در باب پیمانهایى که با مشرکان، یهودیان و مسیحیان منعقد ساختند و مفاد همه آنها -مستقیما و یا بالملازمه به ترک جنگ و برقرارى آتشبس و صلح موقت، مربوط است، گواه دیگرى است بر جواز مهادنه با دشمن جنگى. بنابراین دلایل این مساله بسیار روشن است و این که فقهاى ما آن را از مسلمات بهشمار آورده و استدلال فراوانى بر آن نکردهاند، کار بسیار بهجایى به نظر مىرسد. البته علامه حلى و به پیروى از او پارهاى از فقهاى بسیار متاخر، براى اثبات جواز مهادنه، به حرمت القاى نفس در تهلکه استدلال کردهاند و مدعى شدهاند که نتیجه تقابل مفاد این دلیل و دلایل وجوب جهاد، تخییر و جواز مهادنه است. اما اشکال این استدلال چنان آشکار است که ما را از طرح و نقد آن بىنیاز مىسازد.
2. لزوم مصلحت
جواز مهادنه مشروط به آن است که فىالجمله مصلحت داشته باشد. ظاهرا عقل به صراحتحکم مىکند که این شرط مقتضاى حکمت است. همچنین از مناسبتحکم و موضوع این شرط مستفاد مىگردد. آیات و روایات بسیارى، به صراحت از مسلمانان مىخواهند تا با دشمنان جهاد کنند و آنان را به قتال در راه خدا تشویق و در صورت ترک این فریضه آنان را سخت تهدید مىکنند. سپس آیهاى و یا آیاتى فرمان به پذیرش صلح مىدهند. لذا در چنین وضعى نمىتوان مدعى شد که صلح در هر زمان -اگرچه بدان نیازمند نباشیم و مصلحتى در آن نباشد و حتى مصلحت در ترک آن باشد جایز است. زیرا لازمه این ادعا بیهوده بودن آن همه تاکید و تهدید و وعید است و در نتیجه کار بدانجا مىرسد که گفته شود این اوامر اکید درباره جهاد در قرآن کریم، شامل حکم الزامى نیست و صرفا گویاى جواز جنگ با دشمن است و این که جنگ کار ممنوعى نیست و راجح است. حال آنکه این ادعا و نتیجه آن خلاف مقتضاى حکمت و برخلاف سخن حکیمانه خداوندعزوجل است.
لذا با توجه به آیاتى که در باب جهاد نازل شده است و همچنین از مناسبات عرفى میان حکم و موضوع، مىتوان نتیجه گرفت که مصالحه با دشمن جنگى، همیشه و در هر شرایطى جایز نیست، بلکه جواز آن مشروط به پدید آمدن شرایط و اوضاعى است که از آن به «مصلحت» تعبیر مىکنیم. علاوه بر این، مىتوان لزوم مصلحت را از آیاتى که ظاهرشان دال بر منع از مسالمت و مدارا و دوستى با دشمنان جنگى است، استنباط کرد; خداوند متعال مىفرماید: «فلا تهنوا و تدعوا الى السلم و انتم الاعلون; یعنى در حالى که برتر هستید، سست مشوید و به صلح دعوت مکنید.» همچنین مىفرماید: «انما ینهاکم الله عن الذین قاتلوکم فى الدین و اخرجوکم من دیارکم و ظاهروا على اخراجکم ان تولوهم; یعنى جز این نیست که خداوند شما را از دوستى کردن با کسانى بازمىدارد که با شما در دین جنگیدهاند و از سرزمین خودتان بیرونتان راندهاند و بر بیرون راندنتان همدستى کردهاند.» نیز مىفرماید: «یا ایها الذین آمنوا لاتتخذوا عدوى و عدوکم اولیاء تلقون الیهم بالمودة; یعنى اى کسانى که ایمان آوردهاید، دشمن مرا و دشمن خود را به دوستى مگیرید و[رشته] محبت به سوى آنان میفکنید.» و بسیارى آیات دیگر در این باب. بنابراین حاصل جمع ادله آن است که پذیرش صلح و یا پیشنهاد آن به دشمن، شرعا مشروط به وجود مصلحتى در آن است.
وانگهى، این مصلحت منحصر به مواردى که فقهارحمةالله علیهم ذکر کردهاند از قبیل ضعف مسلمانان و ناتوانى آنها از ایستادگى در برابر کفار، یا امید مسلمان شدن کافران و یا بهدست آوردن مال از آنان نیست، بلکه با توجه به شرایط خاص هر زمانى، مىتوان مصالح دیگرى در نظر گرفت و با توجه به آنها به صلح تن داد; مانند تبلیغ مثبت به سود نظام اسلامى به عنوان نظامى که به دشمنانش پیشنهاد صلح مىکند، یا ترساندن دشمن دیگرى که به دلیل درگیر بودن نظام اسلامى به جنگ، در آن طمع بسته است و مىخواهد از این فرصت بهرهبردارى کند. در چنین صورتى هرگاه آن دشمن ببیند که امام مسلمین درصدد انعقاد پیمان صلح با دشمن جنگى خود است، مىهراسد و سوداى خامى را که در سر پرورده است، فراموش مىکند، و مصالح دیگرى که ولىامر در هر زمان و مکان آنها را تشخیص مىدهد و طبق آنها عمل مىکند.
ناگفته نماند که این مصالح - همچون مصادیق جهاد - مراتبى دارد و اهمیت آنها متفاوت است و نمىتوان دقیقا آنها را معین و منحصر دانست. بلکه امام است که در هر شرایطى تشخیص مىدهد مصلحت در جهاد است، یا در صلح و با توجه به مهمتر بودن هر یک از این مصالح، موضوع مناسب را اتخاذ مىکند و جنگ یا صلح را برمىگزیند. بنابراین با فرض اینکه مصلحت مراتبى دارد و تن دادن به صلح در هر مرحلهاى مشروط به آن است که در آن مرحله صلح مهمتر از عملیات جهادى باشد ناگزیر باید پذیرفت که گاه، هدنه واجب مىشود. - چنانکه علامه حلى در قواعد بدان تصریح کرده و مرحوم صاحب جواهر آن را پسندیده است - زیرا مراتب رجحان، تابع مراتب اهمیت است و چهبسا اهمیت صلح و آرامش، به حدى برسد که، پذیرش آن واجب و تنزدن از آن حرام باشد.
لیکن ظاهر گفتار پارهاى از فقها و گفتار صریح پارهاى دیگر، آن است که هدنه هرگز به مرحله وجوب نمىرسد و در هیچحالى واجب نیست و همواره جایز است. علامه حلى در منتهى و تذکره مىفرماید: «و الهدنة لیست واجبة على کل تقدیر، سواء کان بالمسلمین قوة او ضعف. لکنها جایزة; یعنى هدنه در هیچ صورتى واجب نیست، چه مسلمانان نیرومند باشند و چه ناتوان. لیکن جایز است.» محقق حلى نیز در شرایع مىفرماید: «و هى جایزة اذا تضمنت مصلحة للمسلمین...; یعنى هدنه اگر دربردارنده مصلحتى براى مسلمانان باشد جایز است.» از ظاهر این گفتار برمىآید که هدنه در هیچ وضعى واجب نخواهد گشت، مگر آن که مقصود ایشان از جواز، معناى عام آن در برابر حرمت باشد که شامل وجوب نیز مىشود.
در هر صورت، از کلام علامه; در مورد عدم وجوب هدنه در هیچ حالتى، چنین بهدست مىآید که ایشان دلیل هدنه را که عبارت است از آیه شریفه «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها» و همچنین کریمه «ولاتلقوا بایدیکم الى التهلکة»، به قرینه ادلهاى که به جهاد تا سرحد شهادت فرمان مىدهند، بر جواز این عمل -نه وجوب آن حمل کرده است. علامه این ادله را چنین برمىشمارد:
الف) آیاتى مانند : «یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون; یعنى در راه خدا کارزار مىکنند، پس مىکشند و کشته مىشوند». ب) عمل امام حسین(ع) که جنگید تا به شهادت رسید. ج) و گروهى را که رسولخدا(ص) به سوى هذیل فرستاد، جنگیدند تا آن که کشته شدند و تنها یک تن از آنان به نام حبیب زنده ماند و اسیر گشت.
پس مکلف به مقتضاى این دو دلیل قرآنى میان جنگ و صلح مخیر است و مىتواند در صورتى که مصلحت در صلح باشد، آن را برگزیند. پیامبراکرم(ص) و امامان معصوم: نیز به مقتضاى مصلحت و شرایط زمانى، گاهى صلح و گاهى جنگ را برمىگزیدند. پیامبر(ص) و امام حسن(ع) صلح کردند و امام حسین(ع) جنگید. علامه به همین ترتیب استدلال خود را ادامه مىدهد و صاحب جواهر هنگام تقریر، آن را مىپسندد. محقق کرکى در جامع المقاصد براین استدلال اشکال مىکند و مىگوید: «امر به جنگ به مقتضاى آیه شریفه «ولاتلقوا بایدیکم الى التهلکه» مقید به عدم هلاکت است.» لازمه این قید آن است که هرگاه فرض کنیم جنگ به هلاکت انداختن است، واجب است تن به صلح و آتشبس بدهیم.
ناگفته نماند که لازمه پذیرفتن این قید، حرام بودن جنگ در هر موردى است که موجب هلاکت مىشود و در این صورت هرگاه جنگ مایه هلاک شدن کسى یا کسانى گردد، جنگ بر آن کس یا آنان حرام خواهد بود، گرچه بر دیگر مسلمانان رزمنده -که خطر هلاکت تهدیدشان نمىکند همچنان واجب است. بنابراین وجوب پرهیز از هلاکت، اختصاص به مورد صلح ندارد، بلکه شامل هر حرکتى براى نجات از هلاکتحتى گریختن از معرکه نیز مىشود. پس ناگزیر در این صورت فرار نیز چون صلح واجب است؟! شگفتى این سخن ناگفتنى است. ظاهرا صاحب جواهر براى دفع این ملازمه و حذف این نتیجه، بر سخن محقق مذکور، توضیحى افزوده است که «قدر متیقنى چون فرار از جنگ و مانند آن، از عموم حرمت القاى نفس در تهلکه خارج است».
جا دارد بپرسیم که به چه دلیل فرار -به سبب دلایل حرمتش از دایره ادله حرمت القاى نفس در تهلکه خارج مىشود؟ چه قرینه اى بر مقدم بودن دلایل حرمت فرار بر دلایل حرمت القاى نفس در تهلکه وجود دارد؟ و اگر ملتزم شویم که ادله حرمت القاى نفس در تهلکه حاکم بر ادله جهاد است، چرا آن را بر ادله حرمت فرار نیز حاکم ندانیم و بدان ملتزم نشویم؟ و آیا ادله حرمت فرار دلالتشان قوىتر، تعدادشان بیشتر و مفادشان آشکارتر از ادله جهاد است؟ نه، هرگز چنین نیست. لذا اگر کسى ملتزم شود که ادله حرمت به هلاکت افکندن مقدم بر ادله وجوب جهاد است و با این همه تاکیدات که درباره جهاد صادر شده و وعیدهایى که در صورت ترک آن داده شده است، وجوب آن را مقید به عدم القاى نفس در تهلکه بداند -همانگونه که محقق کرکى بدان ملتزم شده است ناگزیر است که در قبال ادله حرمت فرار نیز تن به این التزام بدهد و همانطور که از ظاهر سخن محقق استفاده مىشود ادله حرمت القاى نفس را برآن مقدم بدارد.
بنابراین استدراک مرحوم صاحب جواهر، وجهى ندارد. اما حق آن است که مطلب برعکس است و ادله وجوب حفظ نفس و حرمت القاى نفس در تهلکه به ادله جهاد مقید است. زیرا روشن است که یکى از مصادیق بارز القاى نفس در هلاکت، جهاد واجب است و اگر این فریضه را با این ادله تخصیص بزنیم، تخصیص اکثر لازم مىآید و چهبسا به تعطیل کامل این فریضه الهى خواهد انجامید.
پاسخ درست به آنچه علامه; درباره دلیل حرمت القاى نفس در تهلکه فرموده، آن است که پیشتر گفتیم. در مورد دلیل صلح نیز پاسخ آن است که سیاق ادله حکم جهاد و حکم صلح و همچنین مناسبتحکم و موضوع در هر دو مورد، ما را برآن مىدارد که بپذیریم جهاد قاعده است و صلح استثناى آن و مقید به داشتن مصلحتى است که اگر به حد الزام برسد، بر جهاد مقدم داشته مىشود وگرنه به مقتضاى مصلحت عمل مىشود. از جمع و تحلیل ادله چنین استفاده مىشود والله العالم.
اما در پاسخ استدلال به عمل امام حسین(ع) باید گفت: اولا، عمل امام از جهتى جهاد دفاعى بوده است. (قیام امام حسین(ع) وجوه گوناگونى دارد که به وجهى مىتوان آن را جهادى دفاعى نامید. تامل شود.) ثانیا، «انه قضیة فى واقعة»، قیام امام قضیهاى است مربوط به واقعه خاصى و از قبیل سنت عملى است که قابل اطلاق یا تقیید نیست و لذا نمىتوان به اطلاق حکم مستفاد از آن استناد کرد. همین مطلب درباره تقریر پیامبراکرم(ص) در مورد حرکت جهادى گروهى که به سوى قبیله هذیل گسیل داشته بودند، نیز صادق است.
3. لزوم تعیین مدت
ظاهرا در مورد شرط مدت در پیمان مهادنه، اختلافى میان فقها نیست. این نکته از آنجا بهدست مىآید که اولا، همه فقها قید زمان را در تعریف هدنه بهکار گرفتهاند. چنانکه در مبسوط و شرایع و منتهى و تذکره و قواعد و غیره آمده است. ثانیا، ادعا شده که مدت خاصى مورد اجماع است، چنانکه در منتهى و کتب دیگرى ادعاى اجماع شده بر اینکه مدت هدنه نباید بیش از یکسال باشد. ثالثا، فقها به هنگام استدلال در این مقام، نام از زمان و شرط مدت نبردهاند و از همین نام نبردن، مفروغعنه بودن و آشکار بودنش استفاده مىشود. زیرا عدم ذکر مدت اقتضاى همیشگى بودن پیمان هدنه را دارد که قطعا باطل است، پس به ناچار عدم ذکر این شرط را باید نشانه مسلم دانستن و بدیهى بودن آن بهشمار آورد.
واقعا چنین نیز است. زیرا اطلاق و عدم تعیین مدت، مقتضى پایبندى به پیمان تا زمانى است که پیمانشکنى از سوى دشمن صورت نگرفته باشد، خواه در زمان کسى باشد که پیمان را بسته باشد و خواه پس از او و این قطعا خلاف مصلحت است. چون لازمهاش تعطیل جهاد خواهد بود و ضرورتا مىدانیم که شارع به تعطیل آن راضى نیست. افزون برآن، بسیار بعید -و حتى نزدیک به محال است که شرایط همواره ثابت و یکسان باشد و بتوان براساس آن پیمانى همیشگى بست. پس پیمانى که مقتضى همیشگى بدون هدنه باشد قطعا خلاف مصلحت است و به طریق اولى از این نکته بطلان پیمانى که در آن به همیشگى بودن هدنه تصریح شده باشد، دانسته مىشود. وانگهى مشروط دانستن صحت هدنه به تعیین مدت، به معناى آن نیست که مستلزم حکمى تکلیفى در این میان باشد; یعنى آن عقد هدنه بدون تعیین وقت و یا حتى با تصریح به همیشگى بودن، حرام باشد. بنابراین برفرض که در تن زدن از ذکر مدت مصلحت بزرگى باشد; مانند آنکه به فرض دشمن تن به هدنه مدتدار ندهد و آن را جز به صورت مطلق یا همیشگى نپذیرد و ادامه جنگ هم زیانهاى فراوانى براى اسلام و مسلمانان در پى داشته باشد، در این حال بر امام حرجى و منعى نیست که پیمان هدنه را بدون ذکر مدت منعقد سازد و این کار بر او حرام نخواهد بود، گرچه این هدنه در واقع و نفسالامر فاسد است و اساسا منعقد نشده است. در این صورت مسلمانان تا زمانى که نیازمند باشند، از متارکه پیش آمده استفاده خواهند برد و امام نیز در امر جنگ هر زمان که بخواهد حق انتخاب خواهد داشت. سخن کوتاه، مشروط بودن هدنه به تعیین مدت، مسالهاى است قطعى. تا اینجا هیچ خلافى و ابهامى نیست. لیکن سخن در مقدار مدت است و اینکه آیا براى زمان هدنه حداقل مدت و حداکثرى وجود دارد، یا خیر؟ فقها قدر متیقن جواز هدنه و قدر متیقن عدم جواز آن را از نظر زمانى تعیین کردهاند که در اینجا متعرض آن مىشویم و در پى دلایل آن برمىآییم تا حقیقتحال آشکار شود.
1. قدر متیقن جواز هدنه را در صورت نیرومند بودن مسلمانان، مدت چهار ماه ذکر کردهاند. بنابراین بستن پیمان هدنه به مدت چهارماه و کمتر از آن جایز است و در کتب چند تن از فقهاى ما، ادعاى اجماع براین مطلب شده است. مرحوم شیخ طوسى بر این مطلب به آیه شریفه فسیحوا فی الارض اربعة اشهر; یعنى پس چهارماه در زمین سیر کنید.» استناده کرده است. بنابراین اگر مسلمانان براى مدت چهارماه با کافران جنگى پیمان آتشبس ببندند، اگرچه نیرومند باشند، جایز است. ظاهرا در این صورت نیز رعایت مصلحت لازم است; به این معنا که نیرومندى مسلمانان و انتفاى مصلحت هدنه از این جهت، منافى وجود دیگر مصالح نیست و چهبسا مقصود از سخن شیخ طوسى در مبسوط همین باشد، آنجا که مىفرماید: «فاذا هادنهم فی الموضع الذى یجوز، فیجوز ان یهادنهم اربعه اشهر; یعنى هرگاه امام مسلمین در جایى که مهادنه جایز است، با مشرکان پیمان مهادنه بست، جایز است که براى مدت چهارماه با آنان پیمان ببندد.» و تا جایى که از سخنان فقها مطلعیم، جز ایشان کسى به این نکته تصریح نکرده است.
در هر صورت، استدلال به این آیه با ضمیمه کردن شان نزول آیه بدان کامل مىگردد. مىدانیم که این آیه به هنگام بازگشت پیامبر(ص) از تبوک نازل شد و آن هنگام پیامبر در کمال نیرومندى و اقتدار بود. لیکن مرحوم صاحب جواهر در استدلال به این آیه مناقشه کرده و آنرا خارج از محل کلام دانسته و گفته است که اساسا مدلول آیه، انعقاد پیمان مهادنه به مدت چهارماه نیست، بلکه مشخصا مهلت دادن به مشرکانى است که با آنان پیمانى بسته شده بود، آن هم به زبان وعید و تهدید.
اشکال ایشان بهجاست، افزون بر آن فرض قوت مسلمانان در آن هنگام کاملا معلوم نیست، اگرچه در تاریخ چنین مىنماید. چون چهبسا اصحاب رسولخدا(ص) پس از حرکت به سوى تبوک، با آن گرما و مسیر طولانى، دچار خستگى و ملال شده بودند، بهویژه آنکه این غزوه به فاصله زمانى اندک پس از غزوه دیگرى صورت گرفت. لذا رسولخدا(ص) مىخواست با سیاست الهى خود، از طریق مهلت دادن به مشرکان به مدت چهارماه، نشاط و نیروى اصحاب خود را به آنان بازگرداند. پس حق با صاحب جواهر است که مىفرماید: «العمدة حینئذ فی اثبات ذلک على جهة العموم، الاجماع ان تم; یعنى پس در این صورت عمده دلیل براى اثبات این مدت، به طور عام، اجماع است، اگر چنین اجماعى تمام باشد.»
به نظر ما، این اجماع نیز هرگز تمام نیست، زیرا در سخنان شیخ و معاصرانش از آن ذکرى نرفته است و تنها در سخنان آنان براى اثبات این حکم به آیه مذکور استدلال شده است که خود این نظر را تقویت مىکند که این اجماع مدرکى است و غرض از نقل آن، تنها اشاره به شیوع این قول در میان فقها و عدم مخالفت کسى با آن است، نه آن اجماع مصطلح که از ادله اربعه بهشمار مىرود.
آنچه نشاید در آن ترید داشت، آن است که مهادنه تا چهارماه در صورتى که مصلحتى در آن باشد، جایز است، گرچه مسلمانان بر جنگ توانا باشند. زیرا چنین مهادنهاى قدر متیقن از اطلاقات ادله مهادنه است و از کتاب و سنت نیز ردعى در این مورد وارد نشده است. بنابراین براى اثبات جواز آن نیازى به استدلال به آیه شریفه مذکور چنانکه در کلام شیخ آمده، نیست. از این نکته همچنین نادرستى سخن صاحب جواهر نیز معلوم مىشود که گفت: «اگر اجماع تمام نباشد، ادلهاى که دلالت بر تشویق و ترغیب به قتل مشرکان و به کمین نشستن براى آنان در هر کمینگاهى دارد، مقتضى عدم جواز مهادنه است.»
2. فقها بیشترین مدتى را که مسلمانان -در صورت قدرت و شوکتشانمىتوانند با مشرکان پیمان مهادنه ببندند معین نموده و آنرا یک سال دانستهاند و بیش از آنرا جایز ندانستهاند . محقق حلى در شرایع مىفرماید: «و لا تجوز اکثر من سنة على قول مشهور; یعنى بنابر قول مشهورى بیش از یکسال جایز نیست.» علامه حلى نیز در تذکرهمىفرماید: «اذا کان فى المسلمین قوة، لم یجز للامام ان یهادنهم اکثر من سنة اجماعا; اگر مسلمانان داراى قدرت باشند، براى امام جایز نیست که بیش از یکسال با مشرکان پیمان مهادنه ببندد، اجماعا.» همچنین در منتهى مىفرماید: «اذا اقتضت المصلحة المهادنه و کان فی المسلمین قوة، لم یجز للامام ان یهادنهم اکثر من سنة اجماعا; یعنى اگر مصلحت مقتضى مهادنه باشد و مسلمانان نیرومند باشند، براى امام جایز نیست که بیش از یکسال با آنان پیمان مهادنه ببندد، اجماعا.»
این سخن محقق و علامه است، لیکن سخن شیخ طوسى; با آن متفاوت است. ایشان در مبسوط مىفرماید: «و لا یجوز الى سنة و زیادة علیها بلاخلاف; یعنى بىکمترین اختلافى، تا یکسال و بیش از آن جایز نیست.» بنابراین مقتضاى این تعبیر آن است که پیمان مهادنه بستن -در صورتى که مسلمانان نیرومند باشند براى مدت یکسال نیز جایز نیست، حال آنکه از سخنانى که از علامه و محقق نقل کردیم، چنین برمىآید که حداکثر تا یک سال جایز است. اما سخن شیخ با آیه شریفهاى که در این مورد بدان استدلال شده است; یعنى «پس هرگاه ماههاى حرام به پایان رسید، مشرکان را بکشید...» همسازتر است. زیرا قائلان به این مطلب از این آیه چنین دریافتهاند که در هر سال قمرى، پس از انقضاى ماههاى حرام، جهاد واجب است و آشکار است که مهادنه یکساله با وقوع جنگ در آن سال -گرچه به مدت یکروز منافات دارد. البته احتمال دارد که علامه و محققره نیز موافق نظر شیخ باشند و تعبیر به سال در گفتارشان، صرفا از سر تسامح باشد.
در هر صورت، با تامل در گفتار قائلان به این حکم، مىتوان دلایل آنرا از ایندست دانست:
یکم :
اجماع است، همانگونه که علامه و دیگران ادعاى آن را دارند و شیخ در گفتار خود از تعبیر بىکمترین اختلافى استفاده مىکند. جز آن که محقق از ادعاى اجماع عدول مىکند و آنرا به قولى مشهور نسبت مىدهد و همین نکته ادعاى اجماع را ضعیف مىسازد. زیرا ظاهرا وجه عدول ایشان -همانگونه که شهید ثانى در مسالک استظهار مىکند آن است که اجماع از نظر ایشان محقق نشده است.
دوم :
آیه شریفه «فاذا انسلخ الاشهر الحرام، فاقتلوا المشرکین. ..; یعنى چون ماههاى حرام به پایان رسید، مشرکان را بکشید.» است که به دوگونه به آن استدلال شده است. نخست نحوه استدلال شیخ طوسى در مبسوط است به این شرح که مقتضاى این آیه لزوم قتل مشرکان در هر حالى است، لیکن قدر متیقن چهارماه حرام با دلیل خاص دیگرى; یعنى آیه شریفه «فسیحوا فی الارض اربعة اشهر; پس چهارماه در زمین سیر کنید»، از آن خارج مىشود و بقیه آن بر عموم خود باقى مىماند. دومین شیوه استدلال به این آیه از آن شهید ثانى در مسالک است. ایشان مىفرماید مقتضاى این آیه وجوب جهاد پس از انقضاى ماههاى حرام است که در هر سال یکبار محقق مىشود. آنگاه شهید خود براین استدلال اشکالى وارد مىکند که امر مقتضى تکرار نیست.
محقق آقا ضیاءالدین; در شرح خود بر تبصره، در دلالت این آیه اشکالى کرده که نهایت آنچه از این آیه بهدست مىآید، وجوب قتال در هر سال به حسب مصلحت اولیه است و این وجوب با جواز ترک قتال براثر بستن پیمان مهادنه با مشرکان به دلیل مصلحت قوىترى، منافات ندارد.[تا آنجا که مىفرماید:] «بنابراین مجالى براى توهم معارضه میان دلیل قتال پس از انقضاى ماههاى حرام -که گویاى وجوب آن در هر سال است و آیه صلح و هدنه، نمىماند.»
در این باب نکتهاى گفتنى است و آن این که ما با نظر صاحب مسالک مبنى بر عدم دلالت ماده و هیات امر بر مره یا تکرار موافقیم و این نکته مورد قبول همه محققان اصولى متاخر است و هیچ کس تردیدى ندارد که امر صرفا اراده ایجاد طبیعت ماموربه است و هیچ اشعارى به لزوم تکرار آن ندارد. لیکن ادعاى دلالت آیه شریفه بر وجوب قتال پس از انقضاى ماههاى حرام در هر سال، از نظر معتقدان به این نظر، مبتنى بر دلالت امر بر تکرار نیست، بلکه براساس دلالت قضیه حقیقیه بر فعلیتحکم به هنگام تحقق موضوع در هر زمان و مکانى است. طبق این نظرگاه حکم در آیه شریفه «فاذا انسلخ الاشهر الحرام»، همانگونه که از ادله احکام شرعى و حتى قوانین و احکام مدنى و شخصى -اعم از دینى و عرفى انتظار مىرود، به صورت قضیه حقیقیه است و هرگاه و هرجا موضوع جهاد -یعنى انقضاى ماههاى حرام در خارج محقق شد، حکم آن نیز; یعنى وجوب جهاد و ریشهکن کردن مشرکان محقق مىگردد. بنابراین در اینجا حکم مانند حکم به وجوب روزه ماه رمضان است که به حلول این ماه منوط شده است. پس حکم وجوب جهاد در هر سال از نظر کسانى که قائل به چنین حکمى هستند نیز ربطى به مساله مره و تکرار در اوامر ندارد. ناگفته نماند که آنچه یاد کردیم، مبنى بر آن است که گذشت ماههاى حرام در آیه، به عنوان شرط حکم - یعنى وجوب کشتن مشرکان - اخذ شده باشد. همانگونه که درباره حلول ماه رمضان در مورد وجوب روزه مثال زدیم و این مقتضاى ظاهر کلام و سیاق آیه شریفه است. لیکن چهبسا بتوان این احتمال را داد که مقصود، بیان حکم جهاد در غیر ماههاى حرام باشد و ذکر به سرآمدن آن ماهها، صرفا به عنوان مقدمه براى بیان آن حکم کلى باشد بى آن که درصدد بیان آنچه در هر سال پس از پایان ماههاى حرام واجب است، باشد. بنابراین غایت مفاد آیه، وجوب جهاد در غیر ماههاى حرام است، بىآنکه دلالتى بر وجوب ادامه و تکرارش در یکسال و یا هر سال باشد، مگر آن که ملتزم شویم امر دلالت بر تکرار دارد. چهبسا مقصود صاحب مسالک; نیز همین باشد. اما این احتمال از ظاهر آیه بعید است. در هر صورت، همه اینها براین اساس است که حکم در آیه به نحو قضیه حقیقیه باشد. البته بنابر آنکه حکم در این آیه به نحو قضیه خارجیه باشد -که مختار ما نیز چنین است و بهزودى آن را روشن خواهیم ساختمساله فرق خواهد کرد و حکم به تکرار این تکلیف ، نیازمند قرینهاى لفظى یا عقلى خواهد بود که به آیه منضم شود والا مقتضاى اطلاق امر، آن است که حتى با یک مرتبه تحقق ماموربه، امتثال صورت گرفته و تکلیف ساقط شده است.
ممکن است بر سخن محقق عراقى اشکال شود «که گرچه احکام شرعى در عالم ثبوت، برآیند کسر و انکسار میان مصالح و مفاسد بسیارى است که غالبا از نظر مکلف پوشیده است، لیکن در عالم اثبات تابع ادله شرعى عقلى و نقلى است و از آنها کشف مىشود و نمىتوان اطلاقات آنها را با مصلحت مقید ساخت، آنگونه که با ضرورت مقید مىشود.» اما مىتوان نظر محقق عراقى را به گونهاى تقریر کرد که اشکال مذکور بر آن وارد نباشد، بدین بیان: چون آن که امر جنگ و صلح بهدست اوست، همواره زمانى دست به مهادنه مىزند که مصالحى هم سنگ و گاه برتر از مصالح جنگ آن را اقتضا و یا ایجاب کند، و به واسطه وجود چنان مصالحى است که حکم هدنه بر حکم جهاد که با ادله شرعى بسیارى ثابتشده است، مقدم مىگردد و دلیل آن بر ادله جهاد حاکم مىشود و یا آنرا مقید مىکند. در موضوع آیه انسلاخ نیز اگر فرض کنیم که مصلحتى برتر از مصلحت جهاد در میان باشد، مىتوان به تعین هدنه و عدم وجوب حکم آیه مذکور; یعنى قتال پس از انتهاى ماههاى حرام، حکم نمود. از اینرو حکم این آیه مانند حکم دیگر آیات جهاد، مقید به نبود مصلحت در ترک آن است; مصلحتى که بر جهاد مقدم باشد و آن موردى که در آن چنین مصلحتى فرض شود، دیگر مورد جهاد نخواهد بود، بلکه مورد هدنه خواهد بود. در نتیجه هرگاه هدنه داراى مصلحتى قوىتر از مصلحت جهاد باشد، استمرار آن حتى پس از انقضاى ماههاى حرام جایز است.
پس خدشهاى که این محقق; بر استدلال به آیه انسلاخ براى اثبات عدم جواز هدنه به مدت بیشتر از یکسال وارد کرده است، همچنان به قوت خود باقى است و اشکال یادشده برآن وارد نیست. لیکن اشکال دیگرى که همچنان پابرجاى است این است که آیه انسلاخ اخص از دلیل هدنه است، پس برآن مقدم مىگردد. بیان مطلب آن که از ظاهر آیه انسلاخ - بنابراین که حکم در آن به نحو قضیه حقیقیه اخذ شده باشد - چنین برمىآید که مدلول آن منحصر به بیان اصل وجوب جهاد -همچون دیگر عمومات این باب - نیست. بلکه خطاب در آن اولا و بالذات براى بیان امر دیگرى است و آن هم وجوب قتل مشرکان پس از به پایان رسیدن ماههاى حرام است; بدین معنا که از نظر شارع مقدس این برهه زمانى داراى خصوصیتى است براى اجراى عملیات قتال، بهگونهاى که به تاخیر انداختن آن را نمىپسندد. پس بهسر آمدن ماههاى حرام شرط توجه این جنبه اصلى مفاد آیه شریفه است و نتیجهاش آن است که پیشدستى براى جهاد پس از به پایان رسیدن ماههاى حرام، در هر سال تا پیش از آغاز همان ماهها در سال آینده از نظر شارع مقدس، امر مطلوبى است. مخفى نماند که با این بیان، استدلال آن که به این آیه بر عدم جواز خوددارى از جهاد در سراسر سال استدلال کرده است، تمام مىگردد. حاصل این بیان آن است که آیه انسلاخ اخص از دلیل هدنه است; زیرا اختصاص به پس از پایان ماههاى حرام دارد. لذا بر دلیل هدنه مقدم مىگردد و آن را مقید مىکند به مدت زمانى که در هدنه اخذ شده است. و دیگر نوبت به ملاحظه مصلحت و تفاضل آن در باب قتال و صلح نمىرسد. در نتیجه باید گفت که اگر هدنه داراى مصلحت باشد، جایز است، مگر در مورد آیه انسلاخ; یعنى قتال پس از انقضاى ماههاى حرام.
از همه آن چه در مورد اشکالات شهید ثانى و محقق عراقىره بیان کردیم، چنین بهدست مىآید که استدلال به آیه انسلاخ براى اثبات این که هدنه تا یکسال و بیشتر از آن جایز نیست، صحیح است و اشکالات آندو بزرگوار بر آن وارد نیست. این از اشکالات دفع شده، اما این استدلال اشکال دیگرى دارد که تا جایى که مىدانیم کسى بدان نپرداخته است و آن این که مبناى استدلال براین اصل استوار است که قضیه مندرج در این آیه، قضیه حقیقیهاى است که یک حکم کلى را براى همه زمانها و درباره همه کافران بیان مىکند. مانند دیگر آیات جهاد از جمله «قاتلوا الذین یلونکم من الکفار; یعنى با کافرانى که نزدیک شما هستند بجنگید.» که مختص به کافرانى که آن روزگار نزدیک مسلمانان بودند نیست و یا «و قاتلوا فی سبیل الله الذین یقاتلونکم; یعنى در راه خدا با آنان که با شما مىجنگند، بجنگید.» که مراد آیه، جنگ با گروه خاصى که در آن زمان با مؤمنان مىجنگیدند نیست، بلکه هر یک از ایندو آیه همانگونه که شان قضیه حقیقیه است متصدى بیان حکمى کلى و جارى در هر زمان و مکانى است که موضوع آن محقق شود. این است مبناى استدلال به آیه انسلاخ براى اثبات وجوب جهاد پس از انقضاى ماههاى حرام در هر سال. طبیعتا بنابراین مبنا مقصود از ماههاى حرام در این آیه، همان ماههاى چهارگانه معروف یا مشخصا ماهاى حرام سهگانه بههم پیوسته است; یعنى ذوالقعده، ذوالحجه و محرم.
لیکن از بحثهاى گذشته به ضعف این مبنا پى بردیم و روشن شد که نمىتوان پذیرفت که مقصود از ماههاى حرام ، همان چهارماه معروف باشد. این مطلب با نگاهى از نزدیک به این آیه شریفه و ربط منطقى میان آن و آیات پیش از آن آشکارتر مىگردد. اینک نگاهى مختصر و گذرا به آن مىاندازیم.
پس از آن که خداوند متعال برائتخود و پیامبرش(ص) را از مشرکانى که با آنان پیمان بسته شده بود، اعلام کرد، به آنان چهارماه مهلت داد تا در زمین سیر کنند. سپس این اعلام را با وعید و تهدید همراه ساخت و فرمود: «و اعلموا انکم غیر معجزى الله; یعنى و بدانید که شما نمىتوانید خداوند را عاجز کنید.» آنگاه آنان را به بازگشت به حق و توبه ترغیب کرده و فرمود: «فان تبتم فهو خیر لکم; یعنى پس اگر توبه کنید برایتان بهتر است.» پس از بیان این حکم، متوجه مؤمنان گشته، نحوه رفتار با مشرکان پیمانبسته را، چه آنانى که پایبند پیمان خود بودند و چه آنان که پیمان شکسته بودند، مشخص ساخت و حکم هر یک را بیان داشت: مؤمنان موظف گشتند پیمانى را که مشرکان نقض نکرده بودند، همچنان تا پایان مدت آن رعایت کنند و از نقض آن بپرهیزند. لیکن به مؤمنان فرمان داد پس از پایان مهلت چهارماهه، مشرکانى را که در طول مدت معاهده، پیمان شکستند و دشمنى خود را آشکار نمودند، بکشند و هر جا یافتندشان نابودشان کنند و در هر کمینگاهى به کمین آنان بنشینند و پس از آن با خود درباره پیمان بستن با آنان سخنى نگویند. زیرا چنین عهدشکنانى که هرگاه دستشان برسد، در باب مؤمنان نه پیمانى را رعایتخواهند کرد و نه سوگندى را نگه خواهند داشت، چگونه حرف و عهدشان پذیرفته گردد؟ تا آخر آیات.
این مضمون آیات آغازین سوره برائت است و همانطور که مىبینیم، متصدى حکمى خاص درباره گروهى خاص از کافران; یعنى مشرکان مکه و دیگر شهرهاى حجاز در زمانى خاص است. نه آن که حکمى عام و شامل همه گروههاى کافر و همه زمانها باشد. پس این قضیهاى خارجیه است و حکم در آن متعلق به موضوع معین خارجى است. لذا مىبینید با آنکه در آیات مذکور، حکم شده که با کافرانى که رفق و مدارا نشان مىدهند و کینه و دشمنى خود را پنهان مىکنند نیز پیمان نبندید، اما فقها به این حکم فتوا ندادهاند. تنها دلیل این مطلب آن است که حکم در آیه به سیاق قضیه حقیقیه نیست.
در فضاى چنین برداشتى از آیات شریفه، هر کس آشکارا درمىیابد که مقصود از ماههاى حرام مذکور در آیه، همان چهارماه معروف نیست، بلکه صرفا آن مدتى است که خداوند به آنان مهلت داده است تا با ایمنى حرکت کنند و هیچ مؤمنى حق تعرض به آنان را نداشته باشد.
اگر اشکال شود که در قرآن کریم، تعبیر «ماههاى حرام» بارها آمده و همهجا به یک معنا بوده است; مانند: «منها اربعة حرم; یعنى چهارماه از آنها حرام است» و: «الشهر الحرام بالشهر الحرام; یعنى ماه حرام در برابر ماه حرام.» پس به چه دلیل در آیه انسلاخ، نباید به همان معنا باشد و چه قرینه صارفهاى در اینجا وجود دارد؟
پاسخ این اشکال آن است که اولا، ذکر واژهاى در موارد گوناگون در قرآن کریم، مستلزم آن نیست که در هم آن موارد به یک معنا باشد، مگر آن که در یک معنا چنان فراوان به کار برده شود که تبدیل به حقیقتشرعیه در آن شود و یا آن که قرینه صارفهاى از دیگر معانى در کنارش باشد، حال آن که هیچ یک از این دو مطلب در مورد تعبیر ماههاى حرام در این آیه قطعى نیست.
ثانیا، به فرض که بپذیریم، ماههاى حرام در قرآن کریم، به همان معناى رایج بهکار برده شده است. ذکر ماههاى حرام درباره مشرکان در بحث ما و با توجه به این که آیات آغازین سوره توبه درصدد بیان حکم قضیه خارجیهاى است، بهترین قرینه صارفهاى است که نباید ماههاى حرام را به معناى ماههاى معروف به کار برد و گویاى آن است که در اینجا مقصود، بیان مدت مهلت است و بس.
ثالثا، فرض کنیم که در همه این موارد شک کردیم. در این صورت حکم به وجوب قتال پس از انقضاى ماههاى چهارگانه معروف به استناد آیه انسلاخ با فرض شک در مضمونش، جایز نخواهد بود.
سخن کوتاه، از مطالبى که گذشت روشن گشت که استدلال به آیه شریفه انسلاخ براى اثبات حرمت هدنه به مدت یک سال و یا بیشتر از آن، صحیح نیست و آیه ناظر به مطلب دیگرى است و براى این مساله نمىتوان به آن استناد جست. بنابراین اطلاق دلیل صلح; یعنى کریمه «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها» و دیگر دلایلى که در این مورد بدان استناد کردهاند، شامل صلح بیش از یک سال نیز مىشود بنابراین هرگاه مصلحت باشد، انعقاد پیمان صلح براى مدت یک سال و بیش از آن جایز خواهد بود، چون ثابتشد که جواز صلح مشروط به وجود مصلحت است.
سومین دلیل قائلان به عدم جواز مهادنه به مدت بیش از یک سال، این آیه شریفه است: «فلا تهنوا و تدعوا الى السلم و انتم الاعلون والله معکم; سستى نورزید و به صلح دعوت مکنید، حال آن که شما برتر هستید و خدا با شما است.» علامه حلى به این آیه در منتهى استدلال کرده است و جز ایشان ندیدهایم کسى بدان استدلال کند. نحوه استدلال ایشان به این آیه آن است که مقتضاى این آیه نهى از پیشقدمى براى صلح است. لیکن ما جواز پیمان کمتر از یک سال را با دلایلى که داریم، از آن خارج کردهایم، اما بیش از آن همچنان مشمول نهى باقى مىماند.
این استدلال از جهاتى قابل خدشه است : نخست آن که آیه شریفه از پذیرفتن صلح نهى نمىکند، بلکه از پیشقدمى در آن و پیشنهاد آن بازمىدارد. بنابراین با آنچه درصدد اثباتش هستیم بیگانه است و یا مىتوان گفت این دلیل اخص از مدعا است. دیگر، آن که استدلال به آن براى اثبات حرمت پیمان صلح براى مدت بیش از یک سال نیز همراه با تسامح است. زیرا دلیل مخصص ما، پیمان صلح چهارماهه و کمتر از آن را جایز مىدانست. در نتیجه آ نچه همچنان مشمول عموم حرمت مىماند، بیش از چهارماه است -نه بیش از یک سال و این غیر از مدعا است.
وانگهى اجماعى که بر این حکم ادعا شده است، قابل اتکا و استناد نیست. نخست به دلیل این که فقهاى ما از آن با تعبیرهاى متفاوتى یاد کردهاند; شیخ طوسى از آن با تعبیر «بلاخلاف» یاد مىکند، حال آن که محقق حلى از «شهرت» نام مىبرد و بالاخره علامه حلى بر تعبیر «اجماعا» تکیه مىکند. دوم آن که از ظاهر تعبیرات شیخ و دیگران چنین برمىآید که فتواى اجماعکنندگان به آیه شریفه انسلاخ مستند است. شیخ در مبسوط پس از گفتن «بلاخلاف» مىفرماید: «به دلیل گفته حق تعالى: ;ژرسز÷فاذا انسلخ الاشهر الحرم; یعنى پس هرگاه ماههاى حرام به پایان رسید;ژرسز÷...». در منتهى نیز نزدیک به این تعبیرات آمده است. این مطلب نیز روشن است که اتفاقنظر عالمان در استناد به دلیلى شرعى یا عقلى در یکى از احکام دین، آن اجماع اصطلاحى که یکى از ادله اربعه (کتاب، سنت، عقل و اجماع) بهشمار مىرود، نیست.
بنابراین بنیاد استدلال بر عدم جواز مهادنه به مدت یک سال و بیشتر، همان آیه نخست است، که دیدیم استدلال به آن و استنتاج این حکم از آن، نارسا است. پس مطلب صحیح همان است که آن بزرگوار معاصر; در منهاجالصالحین خود فرموده است: «ما هو المشهور بین الفقهاء من ان لایجوز جعل المدة اکثر من سنة فلایمکن اتمامه بدلیل; یعنى حکم مشهور میان فقها مبنى بر عدم جواز مهادنه بیش از یک سال، با هیچ دلیلى استوار نمىگردد.»
لذا اقوى، جواز مهادنه به مدت یک سال و بیش از آن است، اگر مصلحتى در آن باشد. حال، بنابر آنکه مهادنه به مدت بیش از یک سال جایز نباشد، جواز مهادنه بیش از چهارماه و کمتر از یک سال محل بحث میان فقها واقع شده است. شیخ طوسى; در مبسوط به استناد آیه شریفه انسلاخ -بنابر کیفیتى که بدان استدلال فرموده و پیشتر بیان شد آن را جایز نمىداند و حاصل استدلالشان این است که مقتضاى این آیه قتل مشرکان در همه حال است و تنها چهارماه از حکم آیه مستثنا شده است، لذا مهادنه بیش از آن جایز نیست. براساس یکى از دو فتواى شافعى، حکم جواز به او نسبت داده شده است. مستند این حکم، تمسک به اطلاق کریمه: «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توکل على الله» است. مشهور میان اصحاب ما در این باب، مراعات اصلح است.
ناگفته نماند که با توجه به استظهارى که از کریمه «فاذا انسلخ الاشهر الحرام» کردیم، مدت بین چهارماه تا یک سال با مدتهاى کمتر و یا بیشتر از آن، تفاوتى ندارد و تعیین مدت تابع مصلحت است; بدینمعنا که در همه موارد صلح جایز است. اما آن چه از مشهور درباره مراعات اصلح نقل شده است ، به فرض آن که دلیلى بر آن باشد، در همه موارد جارى است.
عمده آنچه مىتوان براى این مطلب بدان استناد کرد، همان نکتهاى است که پیشتر در باب مناسب میان حکم و موضوع گفتیم و نتیجه گرفتیم که صلح، استثنایى است بر قاعده جهاد. تاملى کوتاه در آیات فراوان قرآن و روایات بىشمار در باب جهاد، گواه این مطلب است. در اینجا چند آیه را من باب مثال نقل مىکنیم:
الف) «الذین آمنوا یقاتلون فی سبیلالله و الذین کفروا یقاتلون فی سبیل الطاغوت فقاتلوا اولیاء الشیطان ان کید الشیطان کان ضعیفا; یعنى کسانى که ایمان آوردهاند در راه خدا مىجنگند و کسانى که کفر ورزیدهاند، در راه طاغوت مىجنگند. پس با اولیاى شیطان بجنگید که نیرنگ شیطان سست است.» ب) «ان الله اشترى من المؤمنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة یقاتلون فی سبیل فیقتلون و یقتلون; یعنى خداوند از مؤمنان جانها و اموالشان را خرید، تا بهشت از آنان باشد. در راه خدا مىجنگند، پس مىکشند و کشته مىشوند.» ج) «یا ایها الذین آمنوا قاتلوا الذین یلونکم من الکفار و لیجدوا فیکم غلظة و اعلموا ان الله مع المتقین; یعنى اى کسانى که ایمان آوردهاید، با کافرانى که نزدیک شما هستند بجنگید و باید در شما سختى و درشتى ببینند و بدانید که خداوند با پرهیزکاران است.» د) «محمد رسول الله و الذین معه اشداء على الکفار رحماء بینهم; یعنى محمد فرستاده خدا است و کسانى که با او هستند، بر کافران سختگیر و میان خویش مهربان هستند.»
از تامل در این نصوص، به قطع درمىیابیم که اصل در رفتار با دشمنان جنگى جهاد است. لیکن این اصل استثناءهایى دارد که یکى از آنها مهادنه است. پیشتر نیز گفتیم که مهادنه مشروط به آن است که دربردارنده مصلحت مسلمانان باشد. البته این نکته نیز واضح است که مقصود، هرگونه مصلحتى -گرچه بىاهمیت که عقلا براى آن چندان ارزشى قائل نباشند نیست. همچنین مقصود، ضرورتى نیست که بر همه احکام و در همه بابها مقدم است بلکه مراد مصلحتى است که در هر مورد، بر جهاد مقدم مىگردد و صلاح مسلمانان را بیشتر تامین مىکند. لذا پیشتر اشاره کردیم که صلح -بنابر مصلحتى که در آن نهفته است گاه جایز، و گاه واجب است
. از اینرو مىتوان گفت که سخن محقق حلى در شرایع مبنى بر مراعات اصلح که مورد قبول علامه حلى، شهید ثانى، محقق کرکى، صاحب جواهر و دیگران قرار گرفته است، استوار، متین و همراه با دلیل است و در آن تفاوتى میان کمتر از یکسال و بیشتر از آن نیست.
اگر گفته شود که آن چه دربارره رعایت مصلحت میان دلیل جهاد و دلیل صلح گفته شد، در صورتى مقبول است که این دو دلیل برابر و همسنگ باشند. حال آنکه مساله اینگونه نیست و دلیل صلح، اخص از دلیل جهاد است. چون این یک اعم از آن است که دشمن به صلح تن بدهد، یا تن بزند. اما آن یک مختص به جایى است که دشمن تن به صلح بدهد، لذا دلیل صلح مطلقا و بىآنکه مراعات مصلحت لازم آید، بر دلیل جهاد مقدم مىگردد.
پاسخ مىدهیم که گرچه مقتضاى ظاهر ادله، اخص بودن دلیل صلح از دلیل جهاد است و حتى بعید نیست به مقتضاى این ظهور -همانگونه که بیان خواهد شدروى آورده شود، لیکن این ادعا که هرگاه دشمن تمایل به صلح نشان داد، صلح با او جایز است -هر چند خالى از مصلحت باشد خلاف مقتضاى حکمت و غالبا موجب تعطیل جهاد است، بهویژه در جایى که توقف جهاد به مصلحت دشمن و ادامه آن برخلاف مصلحت او، باشد. بطلان چنین ادعایى آشکار است، بنابراین ناگزیر از پذیرش این قول هستیم که مراعات مصلحت لازم استحتى در جایى که دشمن خواهان صلح باشد.
3. در صورتى که مسلمانان ضعیف و نیازمند صلح باشند مىتوان پیمان صلح را براى مدتى بیش از یک سال تعیین کرد و در این حکم میان فقها اختلافى نیست. بعید نیست که مقصود از ضعف در اینجا آن باشد که مسلمانان از سر اضطرار ناچار به پذیرش صلح باشند وگرنه -در صورتى ک قائل به تمامیت دلیل حرمت مهادنه براى بیشتر از یک سال باشیم صرف ضعف موجب جواز صلح نیست. زیرا در صورت عدم اضطرار، استمرار جنگ بدون هدنه، معقول است، بسا که خداوند پس از آن امرى پدید آرد و کفه را به سود مسلمانان سنگین کند. الصفحة التالیة
الصفحة السابقة در هر صورت، شیخ طوسى، حداکثر مدت صلح را ده سال مىداند و در مبسوط مىفرماید: «فاما اذا لم یکن الامام مستظهرا على المشرکین بل کانوا مستظهرین علیه لقوتهم و ضعف المسلمین او کان العدو بالبعد منهم و فی قصدهم التزام مؤن کثیرة، فیجوز ان یهاد نهم الى عشر سنین. لان النبى(ص) هادن قریشا عام الحدیبیة الى عشر سنین ثم نقضوها من قبل نفوسهم. فان هادنهم الى اکثر من عشر سنین بطل العقد فیما زاد على العشر سنین و ثبت فی العشر سنین; یعنى هرگاه امام بر مشرکان چیره نباشد، بلکه آنان به دلیل قوتشان و ضعف مسلمانان بر او چیره باشند، یا آن که دشمن از دسترسى مسلمانان دور و آهنگ آنان متضمن مؤنه بسیار باشد، جایز است که امام با آنان به مدت ده سال پیمان مهادنه ببندد. زیرا پیامبر(ص) در سال حدیبیه با قریش تا ده سال پیمان مهادنه بست. سپس آنان خود پیمان شکستند. پس اگر امام بیش از ده سال با مشرکان پیمان مهادنه ببندد، عقد تا مدت ده سال درست و مازاد بر آن باطل است.»
در فقه القرآن راوندى، نیز نزدیک به همین مطلب آمده است. علامه حلى نیز در قواعد مىفرماید: «ولو عقد مع الضعف على ازید من عشر سنین، بطل الزائد; یعنى اگر در صورت ضعف مسلمانان، امام بیش از ده سال پیمان صلح بست، زاید بر آن باطل است.» همین قول به ابنجنید نیز نسبت داده شده است.
شیخ طوسى; براى اثبات نظر خود به رفتار پیامبر(ص) در صلح حدیبیه که آن حضرت با قریش پیمان صلح دهسالهاى بست، لیکن آنان خود، آنرا شکستند، استناد مىکند. از آنجا که صرف رفتار حضرت(ص) تنها گویاى جواز مهادنه به مدت ده سال است و بر حرمت بیش از آن دلالتى ندارد، علامه حلى; در منتهىدلیل مذکور را با منضم ساختن حکم آیه شریفه «اقتلوا المشرکین» کامل مىکند و مىفرماید کسانى که حضرت رسول(ص) به مدت ده سال با آنان پیمان بست، از حکم این آیه خارج مىشوند، پس عموم آن برجاى خود باقى است. لیکن ایشان پس از نقل مخالفت ابوحنیفه با این قول و جایز دانستن هر مدتى که امام صلاح مىداند و نقل استدلال و مستنداتش که مناسب مسلک قیاسگراى او است، نظر او را تقویت مىکند و در تذکرةالفقها، آنرا بىاشکال مىداند. بنابراین نظر مختار علامه در این مساله، جواز هدنه براى مدت بیش از ده سال است، در صورتى که امام مصلحت را در آن ببیند. شگفت آن که محقق کرکى; به علامه در منتهى و تذکره نسبت جواز را در صورت ضرورت مىدهد و خود مىگوید: «و این مطلب بعید نیست.» زیرا در کلام علامه اشارهاى به حالت ضرورت نشده است. مگر آن که گفته شود که آن چه محل بحث اصحاب است همان حالت ضرورت است، چنانکه ما نیز پیشتر آن را بعید ندانستیم.
بارى، قولى را که علامه حلى در منتهى و تذکره تقویت کرده و صاحب جواهر; و دیگران برگزیدهاند; یعنى مقید و محدود نبودن زمان هدنه به ده سال در صورت نیاز مسلمانان به آن، با اطلاق ادله صلح از نظر مدت موافق است و همانگونه که پیشتر گفته شد، راه درست جمع میان این اطلاق و اطلاقات ادله جهاد، همین است.
4. گفتیم که تعیین مدت از شرایط صحت هدنه است، بلکه در کاربرد رایج میان فقها، مدت داخل در مفهوم هدنه است. لذا هدنه همیشگى و یا بهطور مطلق و بدون ذکر مدت جایز نیست. اما در کلمات پارهاى از فقها، افزون بر شرط دانستن مدت، تعیین مقدار آن نیز لازم شمرده شده است. عدهاى از فقها تصریح کردهاند که مجهول بودن مدت هدنه، مانع صحت آن است. لذا اگر امام مثلا بگوید: «با شما تا مدتى پیمان مهادنه مىبندم» یا بگوید: «تا مدتى نه کمتر از ده سال، یا تا کمتر از بیستسال پیمان مهادنه مىبندم» و امثال آن، به دلیل معین نبودن مدت، پیمان هدنه، منعقد نمىشود. بنابراین مقصود کسانى که مدت را شرط دانستهاند، صرفا اشاره به مدتدار بودن هدنه نیست، بلکه افزون بر آن مقصودشان تعیین دقیق حداقل و حداکثر مدت پیمان; مانند ده سال، یا یک سال و مانند آن است.
علامه حلى; از جمله کسانى است که تصریح مىکند مجهول بودن مدت به صحت پیمان هدنه زیان مىزند. ایشان در قواعد مىفرماید: «تعیین مدت اجتنابناپذیر است. پس اگر مدت مجهولى را شرط کرد، صحیح نیست.» مقصود ایشان صحیح نبودن عقد است، و بر فرض که مقصودشان از «صحیح نیست» صحیح نبودن شرط باشد، باز هم به صحیح نبودن عقد مىانجامد. بنا بر قول مشهور که فساد شرط در عقد مهادنه به فساد عقد منجر مىشود و ما به زودى از آن سخن خواهیم گفت.
علامه در ارشاد مىفرماید : «ولو هادنهم على ترک الحرب مدة مضبوطة وجب و لا تصح المجهولة; یعنى اگر با آنان براى مدتى معین پیمان مهادنه بست، این پیمان قطعى مىشود و مدت مجهول صحیح نیست.» در منتهى آمده است: «و کذا لایجوز الى مدة مجهولة; یعنى همچنین[عدم تعیین مدت و اکتفا به] مدت نامعین جایز نیست.» محقق حلى نیز در شرایع مىفرماید: «و لا تصح الى مدة مجهولة و لا مطلقا; یعنى پیمان هدنه به صورت مطلق و یا تا مدتى ناشناخته و مجهول، صحیح نیست.»
لیکن گفتار شیخ طوسى; در مبسوط به این روشنى و آشکارى نیست. ایشان مىفرماید: «و لابدان تکون مدة الهدنة معلومة، فان عقدها مطلقة الى غیر مدة کان العقد باطلا. لان اطلاقها یقتضى التابید; یعنى مدت هدنه باید معین باشد. پس اگر امام آن را براى مدتى نامعین منعقد سازد، عقد باطل خواهد بود. زیرا اطلاق عقد، مقتضى همیشگى بودن آن است.» آنچه ایشان بر لزوم معلوم بودن مدت، متفرع ساخته است با اصل مدتدار بودن عقد -در مقابل همیشگى بودن آن مناسب است، نه تعیین مدت و معلوم بودن آن. همین نکته موجب آن است که ظاهر گفتارشان را در اینجا نپذیریم و نتوانیم بدان استدلال کنیم. زیرا چهبسا مقصود ایشان اصل مدتدار بودن هدنه باشد که خارج از بحث ما است. مگر آنکه گفته شود، از نظر شیخ مدتدار بودن عقد، مساوى با معین بودن مدت است و اهمال مقدار و معین نکردن آن، همچون اطلاق عقد و همیشگى بودن آن است که قطعا باطل است.
بارى، سخن ما در دلیل بر این مطلب است. گاه بر این مطلب اینگونه استدلال مىشود که عقود در صورت جهالت صحیح نیست، همانگونه که در باب بیع و اجاره و جز آنها معروف است. محقق اردبیلى در شرح ارشاد به این استدلال تصریح مىکند.
ممکن است به این استدلال اشکال شود که جهالتى که مانع صحت بیع و اجاره و مانند آنها مىشود، جهالت عوضین در این عقدها است. حال چگونه مىتوان این جهالت را با جهالت مدت در عقد هدنه یکسان دانست؟ لیکن این اشکال وارد نیست و مىتوان مدعى شد که نقش زمان در تحقق عقد هدنه کمتر از نقش عوضین در بیع و اجاره نیست و همانطور که مجهول بودن آنها در این دو معامله موجب آن مىشود که عقد در آنها بر امر مجهولى صورت بسته باشد، جهالت مدت نیز در عقد هدنه موجب آن مىشود که عقد بر امر مجهولى صورت گرفته باشد و این خود بطلان عقد را در پى دارد.
با این حال مىتوان به گونه دیگرى استدلال فوق را تضعیف نمود و گفت که معلوم نیست که همه عقدها در صورت جهالت، ناصحیح باشد، بلکه خلاف آن معلوم است: زیرا معاملاتى وجود دارد که بر نوعى جهالت مبتنى است; مانند مزارعه، مضاربه، جعاله و مانند آنها که قطعا این عقود مشروع و بىاشکال هستند. از این بالاتر ، حتى مانع بودن جهالت در صحت عقد بیع و اجاره و لزوم معلوم بودن عوضین -جز آن جایى که جهالت آنها به غرر بینجامد نیز مورد قبول همه فقها نیست. بلکه گروهى از فقها برآنند که جهالت عوضین به خودى خود حتى به صحت عقدهایى چون بیع و اجاره زیان نمىزند و در دلالت روایاتى که ادعاى دلالت آنها بر این مطلب شده، مناقشه کردهاند و شگفت آن که محقق اردبیلى، خود نیز از همین کسان است که علم به عوضین را در بیع شرط نمىداند و بیع گزافى مانند بیع صبره و فروش مبیع بىکیل و وزن را جایز مىشمارد و دلیلى را که بر اعتبار معلوم بودن عوضین ارائه شده، تضعیف مىکند.
بنابراین مناقشه در صحت هدنه از جنبه مجهول بودن مدت آن -به ویژه از کسى چون ایشان چندان پذیرفتنى نیست. البته این که غرر مانع صحت عقد است، مورد قبول همه فقها است. لیکن قدر متیقن آن، عقد بیع است که حدیث مشهورى که عالمان اسلام آن را با دیده قبول پذیرفتهاند، درباره آن وارد شده است; از پیامبراکرم(ص) منقول است که ایشان از بیع غررى نهى کردند. این حدیث معقد اجماعات منقول در مورد مانع بودن غرر از صحت عقد بیع است. حال اگر ما از طریق تنقیح مناط قطعى از عقد بیع فراتر برویم، از عقودى چون اجاره که در بسیارى از ارکان خود شبیه بیع است و تنها در پارهاى خصوصیات با آن متفاوت است، نمىتوانیم فراتر برویم. اما عقد هدنه کاملا از حکم منصوصى که درباره بیع جریان دارد، دور است. زیرا حقیقت هدنه، مبادله چیزى با چیزى نیست، بلکه اتفاق طرفین بر مسالهاى میان خودشان است که عبارت است از خاموش کردن آتش جنگ.
حاصل آن که، نامعین بودن مدت در هدنه، از این جهت به صحت عقد لطمهاى نمىزند و نمىتوان عقد هدنه را با عقد بیع سنجید و احکام این یک را بر آن بار کرد، که میان آن دو و احکامشان تفاوت بسیار است. صاحب جواهر، پس از آن که در این مساله ادعاى عدم خلاف کرده براى اثبات اینکه جهل به مدت مانع صحت هدنه است، راه دیگرى پیموده است. محصل استدلال ایشان به دو مطلب بازمىگردد. نخست آنکه چنین عقدى داراى مفسده است، پس بطلان آن مقتضاى اصل است. دوم آنکه در هر عقدى که مدت و اجل شرط شود، باید معلوم و معین باشد، حتى در موردى چون صلح بر مجهول و این نکته از مسلمات فقه است و چهبسا بتوان بر آن ادعاى اجماع نمود.
درباره مطلب اول باید گفت که این دعواى صغروى است و ما در کبراى آن نه تنها بحثى نداریم که آن را از مسلمات مىدانیم و معتقدیم که هر هدنهاى که داراى مفسده باشد، باطل است. لیکن صغراى این قیاس جاى بحث دارد. چهبسا هدنهاى که مدت آن نامعلوم باشد، اما در آن مصلحت بزرگى براى مسلمانان باشد. پس مفسده و مصلحت هدنه در هر مورد، باید بر حسب شرایط مخصوص همان مورد ملاحظه شود.
اما مطلب دوم ایشان، سخنى است متین و استوار که لازم است آن را بکاویم و کنه آن را بنماییم. اینکه در هر عقدى که مدت شرط شده باشد، باید آن مدت معین و معلوم باشد، شهید ثانى، پیشتر از ایشان متوجه آن شده است، آنجا که درباره بطلان عقد مجهول المده چنین استدلال مىکند: «اما فی المجهولة المدة فلانه عقد یشتمل على اجل فیشترط فیه العلم کغیره; یعنى بطلان عقد مجهول المده، بدان سبب است که عقدى است مشتمل بر مدت پس مشروط به علم به آن است.» کاوش در ابواب گوناگون فقه; مانند مزارعه، مساقات، اجاره و متعه مؤید این سخن است. به سخنان فقها در این باب رجوع کنید. این مطلب سرى دارد که بهزودى آن را باز خواهیم نمود.
صاحب جواهر; فرعى را بر این مساله، ذکر کرده است به این شرح: «لو اشترط الامام الخیار لنفسه مع جعل المدة مجهولة، لایجدى ذلک فی تصحیح عقد الهدنه; یعنى اگر امام پیمان هدنه را مجهول المده قرار دهد و براى خودش حق فسخ شرط کند، این کار موجب صحت عقد نمىگردد.» وى سپس سخن محقق ثانى و شهید ثانى را که به صحت چنین عقدى متمایل شده و آن را به منتفى شدن جهالت بر اثر حصول رضایت طرفین، مستند کردهاند، رد مىکند و باطل کردن سخنشان را به وضوح آن وامىگذارد و به گفتن «و هو کما ترى» یعنى بطلان آن چنان آشکار است که مىبینید، اکتفا مىکند. شاید مقصود ایشان آن است که با چنین شرطى نیز مدت نامعلوم است. زیرا مفروض آن است که هیچ یک از طرفین نمىداند که چه زمانى امام از حق فسخ خود استفاده و پیمان را نقض مىکند.
نظر ما آن است که در این باب جهالت در کلام اشکال کننده و آنکه بر او اشکال شده یعنى صاحب جواهر از یکسو و محقق ثانى و شهید ثانى از سوى دیگر، به یک معنا به کار نرفته است و حقیقت امر با تفکیک و بیان دو نوع جهالت آشکار مىگردد: گاه مقصود از جهل به اجل، آن است که طرفین یا یکى از آن دو از نهایت مدت بىخبرند، گرچه مدت در واقع امر معین شده است; مانند آنکه مدت را فراموش کنند و یا در جایى بنویسند و سپس نوشته گم شود. بىگمان چنین جهلى با دادن حق فسخ به امام برطرف نمىشود، زیرا جهل به پایان مدت -حداقل از سوى طرف دیگر همچنان به حال خود باقى است. بنابراین در چنین صورتى همانگونه که صاحب جواهر گفته، بطلان مساله چنان آشکار است که نیاز به استدلال ندارد.
گاه نیز مقصود از جهل به مدت آن است، که از اول کار، اساسا اجل مشخص نشده است. این جهل، جهل در مقام ثبوت و نفسالامر است. براساس چنین معنایى، مدت مجهول مدتى است که مقدار آن از سوى طرفین معین نشده باشد، هرچند عنوان مدت در عقد آمده باشد و عقد مقید به قید مدت باشد. مانند آن که زنى در عقد متعه بگوید: «خود را به زوجیت تو درآوردم، براى مدتى.» بىگمان در مواردى که جهل به این صورت باشد، دادن حق فسخ به دستیکى از طرفین یا هر دو، موجب زدوده شدن جهل به این معنا است. زیرا مدت در واقع و نفسالامر معین شده است، هر چند در علم طرفین معین نشده باشد.
این تفاوت عینى و فرق اصلى میان این دو نوع جهل است. حال پس از روشن شدن این نکته، ناگزیر از طرح این مطلب هستیم که جهالتى که عالمان در همه ابواب فقه از آن نام برده و آن را مغایر تعیین اجل -در هر جایى که مشروط به تعیین اجل است دانستهاند و گفتهاند اجل همواره باید معلوم باشد، مقصودشان کدام نوع جهل است؟
بىتردید، جهل به معناى دوم به هر عقدى که مشروط به اجل باشد همواره زیان مىزند. بدینمعنا که اجل در هر یک از ابواب فقه که باشد، چنین جهلى را برنمىتابد. سر این نکته آن است که چنین جهالتى با معنا و حقیقت اجل ناسازگار است. زیرا اجل عبارت است از پایان مدت، لذا هر چیز که نهایتش معین نشده باشد، داشتن اجل بر آن صدق نمىکند. مثال آن اجل در باب قرض، متعه، نسیئه و سلم و مانند آنها است. بنابراین اگر نهایت مدت در چنین عقدهایى از سوى آنکه تعیین مدت به اختیار او است، در عقد معین و اخذ شده باشد، این همان اجل خواهد بود، هر چند که نزد پارهاى از طرفهاى عقد یا همه اطراف آن مجهول باشد. لیکن اگر در واقع از سوى آنکه تعیین مدت به اختیار او است، مدتى تعیین نشده باشد، در چنین صورتى اجل داشتن بر عقد صدق نمىکند. این سر مطلبى است که پیشتر از شهید ثانى و صاحب جواهر رحمة الله علیهما نقل شد، مبنى بر آنکه عقدى که داراى اجل باشد، ناچار باید اجل آن معلوم باشد.
حاصل سخن آنکه جهل به مدت به معناى دوم همواره به عقدهایى که مشروط به مدت است زیان مىزند و این همان جهل در نفسالامر است; یعنى آن که طول مدت و نهایت آن از سوى کسى که اختیار تعیین آن را داشته تعیین نشده و در نفسالامر و واقع مجهول است. لیکن جهل به معناى نخست; یعنى ناآگاهى یکى از طرفین یا هر دو طرف به نهایت مدت، در حالى که واقعا معین شده است -گرچه به پارهاى از عقود بر اثر وجود دلیل خاص مانند متعه، زیان مىزند لیکن دلیلى در دست نیست که به همه عقدها زیان بزند. زیرا دلیلى بر مانع صحت بودن اجل در همه عقود نیست.
حال اگر در مورد خاصى شک کردیم که آیا جهل به مدت، به صحت عقد زیان مىزند، مقتضاى قاعده، عدم اخلال جهل به این معنا در صحت عقد است این قاعده در جاى خود در بحثحکم شک در شرطیت و جزئیت و مانعیت چیزى نسبت به عقود، مقرر شده است.
در بحث ما نیز; یعنى باب هدنه، تردیدى نیست که مجهول بودن مدت به معناى دوم; یعنى اینکه اساسا مدت در عقد مجهول بوده و تعیین نشده باشد، همانطور که اندکى پیش توضیح دادیم ، به صحت عقد زیان مىزند. حال آنکه مجهول بودن مدت به معناى نخست; یعنى ناآگاهى طرفین یا یکى از آنها نسبت به نهایت مدت، پس از آنکه واقعا تعیین شده باشد، به صحت آن لطمهاى نمىزند.
بنابراین نظر ما آن است که تعلیق هدنه و واگذاشتن نهایت آن به اختیار امام، جهل به معناى دوم را مىزداید، لذا اقرب، صحت عقد مؤجلى است که تعیین اجل آن به اختیار امام باشد. در مورد بر طرف شدن جهل بهوسیله حق فسخ امام، پیشتر سخن رفت و دیگر تکرار نمىکنیم. والله العالم.
5. آیا جایز است که در عقد هدنه، حق نقض آن را شرط کنند، یا نه؟ این مطلب گرچه یکى از جزئیات مساله شرط در مهادنه است -که از آن سخن خواهیم گفتلیکن به دلیل پیوستگى آن با مساله مدت و طرح آن بهوسیله عالمان در این مساله ، ترجیح دادیم که آن را همینجا بیان کنیم.
محل بحث برخلاف ادعاى صا حب جواهر، اختصاص به جایى که مدت در آن معلوم باشد، ندارد. بلکه در موردى نیز که مدت در آن مجهول باشد، جریان دارد. زیرا همین که به امام اختیار پایان دادن به هدنه و نقض آن داده شود، به منزله تعیین مدت براى آن است و با آن، جهلى که به اجل زیان مىزد -به تفصیلى که هماینک بیان کردیم برطرف مىشود. ظاهرا چنین شرطى فىالجمله جایز است، به سبب عمومیت ادله شروط و نبود منعى از آن.
به برخى از عامه، ممانعت از چنین شرطى نسبت داده شده است، با این استدلال که عقد هدنه، لازم است، لذا جایز نیست که نقض آن شرط شود. پاسخ آن است که اگر عقد جایز باشد، دیگر نیازى نیست که حق نقض آن را به صورت شرط در عقد بگنجانیم و مىتوانیم آن را بدون نیاز به شرط، نقض کنیم. پس نفس تعلیق جایز بودن نقض به اینکه آن را در عقد شرط کرده باشیم، خود از لوازم و نشانههاى لزوم عقد است. افزون بر آن در عقود لازمى چون بیع نیز حق فسخ را مىگنجانند و نقض هدنه نیز همانگونه که علامه حلى; مىفرماید، نوعى حق فسخ است.
بارى، قدر متیقن از جواز گنجاندن حق فسخ در عقد هدنه، جایى است که این حق براى امام -یعنى طرف مسلمان منظور شود. علامه حلى; در منتهى بر صحت این مطلب به داشتن مصلحت استدلال کرده و آن را جایز دانسته است. پیشتر نیز گفتیم که عمومیت ادله و نبود مانع و رادعى از آن، مقتضى جواز است. در این مورد نیز حدیثى در السننالکبرى آمده است که «لما فتح خیبر عنوة بقى حصن فصالحوه على ان یقرهم ما اقرهم الله، فقال لهم نقرکم ما شئنا; یعنى هنگامى که دژهاى خیبر با جنگ فتح شد، دژى همچنان بهجا ماند و یهودیان آن با رسولخدا براین شرط مصالحه کردند که تا زمانى که خدا آنان را در آن گذاشته است، حضرت نیز آنان را واگذارد، لیکن ایشان فرمود: ;ژرسز÷شما را تا زمانى که بخواهیم در آن وامىگذاریم;ژرسز÷.»
اما علامه حلى در منتهى تعیین حق فسخ براى طرفین را با این استدلال که به خلاف مقصود از هدنه مىانجامد، نادرست دانسته و آن را منع کرده است. لیکن صاحب جواهر این نظرگاه را نپذیرفته و با استناد به عموم ادله جواز، آن را جایز دانسته و گفته است که امام مسلمانان تا زمانى که آنان پایبند تعهدات خود باشند، به پیمان آنان وفادار است. به نظر ما باید دید علت مخالفت علامه با این نوع اشتراط چیست. اگر ایشان بدان جهت با چنین اشتراطى مخالف است که گنجاندن شرط نقض عقد را در ضمن عقد، خلاف مقتضاى عقد مىداند، این مخالفت روا نیست و اشکال صاحب جواهر بر او وارد است. زیرا این اندازه مغایرت شرطى با مقتضاى عقد، آن را جزو شروط ممنوعه قرار نمىدهد. چنانکه اشتراط حق فسخ براى طرفین در عقد بیع نیز چنین است.
لیکن اگر علامه از آنرو با چنین اشتراطى مخالف است که اینگونه شرطها عقد هدنه را از داشتن مصلحت تهى مىکند و موجب نقض اصل آن و از بین رفتن فلسفه وجودىاش مىگردد، در این صورت مخالفت ایشان موجه است. بیان مطلب آن است که امام مسلمانان هنگامى به پذیرش هدنه تن مىدهد که ضرورتى ایشان را بدان ناگزیر سازد و مسلمانان سخت نیازمند پایان دادن به جنگ و برقرارى صلح با شند; مانند آنکه نتوانند در برابر دشمن ایستادگى کنند، یا ادامه جنگ زیانهاى بزرگى که برخلاف مصلحت آنان است برایشان در بر داشته باشد و غیره. حال اگر فرض کنیم پیمان صلح و آتشبس در خود شرطى داشته باشد که هر لحظه بنیادش را متزلزل کند و آن را در آستانه نابودى قرار دهد، دیگر پذیرش آن و تن دادن به آن چه مصلحتى خواهد داشت؟ آیا اشتراط چنین شرطى خود به خود مغایر وجود مصلحت در هدنه -که شرط صحت آن است به شمار نمىرود؟ راه حلى که صاحب جواهر در این باب ارائه مىکند و ادعایش مبنى بر آن که ولىامر مسلمانان، تا هنگامى که کافران به عهد خود پایبندند، به آن وفادار است، نیز مشکلى را حل نمىکند. زیرا مفروض آن است که بازگشت به حالت جنگ خود برخلاف مصلحت مسلمانان است، بنابراین مقابله مسلمانان با کافران در صورتى که آنان پیمان خود را نقض کردند و به جنگ روى آوردند، نیز براى حفظ مصلحتى که انگیزه اقدام به عقد هدنه بوده است، کفایت نمىکند.
این یک نکته، دیگر آنکه تعیین چنین شرطى مسلمانان را در حالت انفعال و خطرپذیرى و چشم به راه خطر داشتن قرار مىدهد و به کافران ابتکار عمل و چیرگى مىبخشد. لذا بعید نیست که بتوان براى حکم به عدم جواز چنین شرطى به امثال این آیه تمسک کرد: «لن یجعل الله للکافرین على المؤمنین سبیلا; یعنى خداوند هرگز براى کافران بر ضد مؤمنان ر اهى قرار نمىدهد.»
همه این مطالب، مربوط به حالتى است که مصلحت ملحوظ در عقد هدنه، از قبیل ضعف مسلمانان باشد، که در این صورت، جنگ به زیانشان خواهد بود. لیکن اگر عقد هدنه بنا بر مصالح دیگرى چون ایجاد جو مثبت در محافل جهانى به سود مسلمانان و یا اتمام حجت بر کافران و یا فراهم آوردن زمینه تمایل آنان به اسلام و مانند آن باشد، گنجاندن این شرط، به نقض غرض نمىانجامد و آن چه پیشتر گفته شد، براى توجیه سخن علامه کفایت نخواهد کرد.
حاصل سخن آن که گنجاندن شرط نقض صلح براى طرفین، در جایى که به نقض غرض و خلاف مصلحت مسلمانان مىانجامد، جایز نیست و عموم ادله شروط در معاملات شامل آن نمىشود. به طریق اولى در چنین فرضى، گنجاندن شرط نقض صلح تنها براى کافران -و بستن دست ولىامر مسلمانان جایز نیست.
اما در صورتى که این شرط به نتیجه پیش گفته نیانجامد، مانند مثالهایى که هماینک ذکر کردیم، در هر دو مورد، تعیین چنین شرطى جایز است. گرچه اشکال تسلط کافران بر مؤمنان در برخى فرضها به حال خود باقى است، که در آنها جایز نخواهد بود.
4. ذکر شروط در عقد هدنه
شروطى که در عقد هدنه گنجانده مىشود و طرفین خود را به رعایت آنها ملزم مىسازند، جایز و الزامآور است و اشکالى در این مطلب نیست، به مقتضاى ادله وجوب وفاى به شروط و عدم تفاوت میان هدنه و دیگر عقدهایى که مشروط به شرطى هستند. این مطلب همانگونه که در منتهى و جواهر نیز بدان اشاره شده است، فىالجمله مورد اتفاق است و در آن اختلافى نیست. فقط شرط ارتکاب افعال حرام استثنا شده است چنان که در دیگر عقود نیز چنین است و این نکته مورد قبول همه فقهاست و بحثى در آن نیست. دلیل بر این استثنا روایات معتبرى است که گویاى عدم جواز هر شرطى است که مخالف کتاب خدا باشد. در اینجا بد نیست پارهاى از آنها را نقل کنیم. یکى از این روایات صحیحه ابنسنان است که از امام صادق(ع) نقل مىکند که ایشان فرمود:
هر کس شرطى که مخالف کتاب خدا است، تعیین کند، براى او جایز نیست و بر آن که شرط را پذیرفته است نیز جایز نیست. مسلمانان پایبند شروطى هستند که موافق کتاب خداى عزوجل است.» این نکته نیز سزاوار تردید نیست که همه احکام شریعت داخل در عنوان «کتاب خدا» هستند، گرچه از طریق سنت اثبات شده باشند; خواه از آن جهت که خداوند تعالى مىفرماید: «ما آتاکم الرسول فخذوه و ما نهاکم عنه فانتهوا; یعنى هرچه پیامبر به شما داد بگیرید و از هرچه بازتان داشت، بازایستید.» بنابراین عمل به گفتار و دستور پیامبر و اوصیاى معصوم ایشانصلوات الله علیهم عمل به آن چیزى است که در قرآن هر چند اجمالى آمده است. و خواه از جهت آن که مراد از کتاب خدا، آن چیزى است که خداوند بر مردم مقرر داشته است، نه خصوص آنچه در قرآن کریم مکتوب است.
یکى دیگر از روایات که شرط فعل حرام و مغایر کتاب خدا را منع مىکند، صحیحه دیگرى است منقول از حضرت امام صادق(ع) که در آن مىفرماید: «المسلمون عند شروطهم الا کل شرط خالف کتاب الله عزوجل فلایجوز; یعنى مسلمانان پایبند شروط خود هستند، مگر شرطى که مخالف کتاب خداى عزوجل باشد، که جایز نیست.» واضح است که مقصود از جایز نبودن در هر دو حدیث، بىاعتبارى، بىاثرى و عدم نفوذ است.
سومین روایت نیز صحیحه ابن سنان از حضرت امام صادق(ع) است که از ایشان درباره شرط عدم فروش و عدم هبه کنیزان پرسید و حضرت پاسخ داد: «یجوز ذلک غیرالمیراث; فانها تورث. لان کل شرط خالف الکتاب باطل; چنین شرطى جایز است، برخلاف شرط عدم میراث، زیرا کنیزان به ارث برده مىشوند. و هر شرطى مخالف کتاب خدا باشد، باطل است.»
چهارم روایتحلبى است که از امام صادق(ع) درباره حکم مسالهاى بدین شرح پرسش کرد: «دو مرد در سرمایهاى شریک شدند و از آن سرمایه، سودى عاید آنان شد در حالى که اصل سرمایه را بدهکار بودند. یکى از آنان به دیگرى گفت: سرمایه را به من بده و سود از آن تو و هر چه از بین رفت نیز بر عهده تو باشد. حضرت(ع) پاسخ دادند: عمل به چنین شرطى اشکالى ندارد. اگر شرطى مخالف کتاب خداى عزوجل باشد، به کتاب خدا ارجاع داده مىشود.» على بن حدید که نامش در سند این روایت آمده، از کسانى است که این ابى عمیر از آنان روایت کرده است. همچنین از راویان سندهاى ابن قولویه در کاملالزیارات بهشمار مىرود. لذا اگر نه آن بود که شیخ; در چندین جاى استبصار و تهذیب او را تضعیف کرده است، مىشد به او اعتماد کرد. با این همه، این راوى در مضمون این حدیث منفرد نیست و آنچه از طرق معتبر وارد شده است، با آن تعارضى ندارد. پس پذیرفتن گفتهاش بلامانع است.
روایات یگرى نیز در ابواب گوناگون فقه پراکنده هستند، که فقها در معاملات و غیر معاملات به مضمون آنها عمل کرده و بدانها در عقد بیع و غیره فتوا دادهاند و دلیلى بر عدم جریان این اصل در عقد هدنه وجود ندارد، بنابراین هدنه نیز چون دیگر عقود مشمول این اصل کلى است که هر شرطى مادامى جایز و نافذ است که مخالف کتاب خدا نباشد. فقها در مورد معناى شرط مخالف کتاب خدا، بحثهاى مفصلى کردهاند که در بحثشروط کتاب التجاره آمده است.
با این همه، فقها در این باب مشخصا یکى از مصادیق و صغریات این مساله را طرح و درباره آن بحث کردهاند و آن هم شرط بازگرداندن زنان مؤمن به کافران است که به بطلان آن فتوا داده و آن را بىاثر دانستهاند. شیخ طوسى در مبسوط مىفرماید:
«و اذا وقعت الهدنة على وضع الحرب و کف البعض عن البعض، فجائتنا امرئة منهم مسلمة مهاجرة لایجوز ردها بحال سواء کان شرط ردها او لم یشرط و سواء کان لها رهط و عشیرة ام لم تکن لان رهطها و عشیرتها لایمنعوها من التزویج بالکافر و ذلک غیر جایز; یعنى هرگاه بر آتشبس و دست کشیدن از جنگ، توافق شد، پس زنى از میان کافران مسلمان شده، به قصد هجرت نزد ما آمد، بازگرداندن او به هیچ روى جایز نیست; خواه بازگردان او شرط شده باشد و خواه شرط نشده باشد و خواه داراى خانواده و خاندان باشد و خواه نباشد. زیرا خانواده و خاندانش او را از ازدواج با کافر -که جایز نیست باز نمىدارند.» محقق حلى نیز پس از بیان شروطى که وفا به آنها در عقد هدنه واجب نیست، مثالهایى چون تظاهر به منکرات و بازگرداندن زنان مهاجر را نقل مىکند و مىگوید: «فلو هاجرت و تحقق اسلامها لم تعد; یعنى پس اگر زنى[به سوى مسلمانان] مهاجرت کرد و اسلام آوردنش ثابت گشت، بازگردانده نمىشود.» علامه حلى; نیز این مطلب را با همین صراحت و بىاشاره به کمترین اختلافى در مساله نقل مىکند. شارحان متاخر کتب ایشان و کتابهاى محقق نیز مساله را با همین صراحت و قطعیت بیان داشتهاند.
مستند این حکم این آیه شریفه است: «یا ایها الذین آمنوا اذا جائکم المؤمنات مهاجرات فامتحنوهن الله اعلم بایمانهن فان علمتموهن مؤمنات فلا ترجعوهن الى الکفار; اى کسانى که ایمان آوردهاید، چون زنان مؤمن به مهاجرت نزد شما آیند، آنان را بیازمایید، خداوند به ایمانشان داناتر است. پس اگر آنان را مؤمن دانستید، نزد کافرانشان بازمگردانید.» مفسران درباره شان نزول این آیه نوشتهاند که پس از صلح حدیبیه، گروهى از زنان مسلمان شده که در میان مشرکان بودند، به مسلمانان پیوستند. خانوادههایشان طبق مفاد و شروط صلح حدیبیه خواستار بازگرداندن آنان شدند، لیکن رسولخدا(ص) به مقتضاى این آیه از بازگرداندن اجبارى آنان خوددارى کردند.
اما در پارهاى روایات - که سند همه آنها به عامه مىپیوندد - دلیل بازنگرداندن زنان، این گونه ذکر شده است که در صلحنامه بدان اشاره نشده و چنین شرطى -برخلاف شرط بازگرداندن مردان گنجانده نشده بود، گویى که اگر به بازگرداندن آنان در صلح نامه تصریح شده بود، بازگرداندن آنان به کافران واجب مىگشت. حال آن که صریح آیه، چنین احتمالى را منتفى مىکند و این توهم را مىزداید. همچنین اطلاق آن، اقوال ضعیفى را که در فروع این مساله بیان شده است، رد مىکند; مانند آن که اگر زنى در حالى که صغیر بود به مسلمانان پیوست و پس از بلوغ از اسلام روىگردان شد، بازگردانده مىشود و یا اگر در حالى که مجنون بود به دارالاسلام درآمد، حال پس از بهبودى اگر خود را مسلمان دانست، مهرش پرداخت و از بازگرداندش ممانعت مىشود و اگر خود را همچنان کافر دانست، بازگردانده مىشود، به تفصیلى که این دو فرع در منتهى آمده است. حق آن است که اطلاق آیه شامل صغیر و مجنون -اگر هنگام پیوستن به مسلمانان ایمانشان احراز شده باشد نیز مىشود.
حاصل سخن درباره صغیره آن است که نابالغى که اظهار اسلام مىکند و شهادتین را به زبان مىآورد -به دلیل عموماتى که اقرار به شهادتین را براى حکم به اسلام شخص و اجراى احکام مسلمان بر او کافى مىدانند در فقه اسلامى، مسلمان بهشمار مىرود. این مطلب نیز آشکار است که مقصود از «المؤمنات» در آیه شریفه همان کسانى است که بر آنان عنوان مسلمان صدق مىکند، نه تنها کسانى که مشخصا داراى ایمان به معناى اخص آن باشند. همچنان که مقصود از امتحان کردن آنان در این آیه شریفه (فامتحنوهن)، امتحان درازمدتى نیست که طى آن ایمان واقعى آنان از ایمان صورى بازشناخته شود. بلکه مقصود پرسش از انگیزه مهاجرتشان به دارالهجره و درخواست اداى شهادتین از آنان و کارهایى از این قبیل است که با آنها اسلام عادى شخص احراز مىشود. علاوه بر آن، مقتضاى حدیث معروف: «کل مولود یولد على الفطره...» عدم حکم به کفر شخص نابلغ است، بهویژه آن که اظهار ایمان و اقرار به شهادتین کرده باشد. بنابراین در این که عنوان مؤمنه بر صغیره صدق مىکند و اطلاق «المؤمنات» در آیه شریفه او را دربر مىگیرد، شکى باقى نمىماند. پس مىتوان به قطع گفت که صغیره را نیز به دارالکفر بازنمىگردانند. حال اگر به فرض، چنین کسى پس از بلوغ اظهار کفر کرد، موجب اجراى حکم مرتد بر او مىشود، با اشکالى که در آن است.
در مورد زنان مجنونى که به اردوگاه مسلمانان مىپیوندند، نیز تفصیل مساله چنین است: اگر مشخص شود که چنین کسانى پیش از آن ک دچار جنون شوند، مسلمان بودهاند، بىشک اطلاق آیه شامل آنان مىشود و نمىتوان آنان را به کافران بازگرداند و صدق هجرت بر آنان خدشهناپذیر است. گروهى در صدق چنین هجرتى خدشه کرده و مدعى شدهاند که رسولخدا(ص) از انگیزه درونى زنان مهاجر پرسش مىکرد و آنان را برحذر مىداشت که مبادا پیوستنشان به دارالاسلام بر اثر دشمنى با همسران و یا علاقهمندى به شخصى از مسلمانان باشد و تنها زمانى آنان را مىپذیرفت که مشخص مىگشت انگیزه هجرتشان دوستى خدا و رسولش است. بنابراین هجرت امرى است که متوقف بر نیت و دارا بودن مرتبهاى از معرفت است و براى زن دیوانه چگونه چنین امرى ممکن است؟ این ادعا پذیرفتنى و این خدشه وارد نیست و با قبول نکات تاریخى که مدعى در باب رفتار رسولاکرم(ص) در این مورد بیان داشته است، باز دو نکته مؤید نظر ما است. نخست آن که حضرت(ص) زنان را مىآزمود، تا مبادا که هجرتشان براى مسائل مادى و به انگیزههاى نفسانى باشد و این خود دلیل بر آن است که آمدن به دارالاسلام به انگیزههاى مادى -همانند انگیزههایى که در همین حدیث بدانها اشاره شده هجرت نیست. لیکن این نقل دلیل بر آن نیست که تحقق هجرت متوقف بر انگیزههایى فراتر از اسلام آوردن و رهایى از کفر باشد. این دو انگیزه نیز در افراد مجنون مىتواند موجود باشد. دوم آن که آن چه در این نقل، گواه صدق عنوان هجرت تلقى شده است; یعنى دوستى خدا و رسولش، از افراد مجنون نیز ساخته است. زیرا دوستى از امورى نیست که متوقف بر کمال عقل باشد. همچنان که انگیزههاى دوستى خدا و رسولش، منحصر به برآیند استدلال عقلانى و سلوک عقلى صرف نیست.
لیکن اگر دانسته شود که چنین زنانى پیش از جنون مسلمان نشده بودند و آغاز جنون آنان در همان حالت کفر بود، در چنین صورتى صدق عنوان اسلام بر اینگونه پناهندگى به مسلمانان و پذیرفتنشان محل اشکال است. همچنان که عدم ثبوت اسلام صحیح در مورد زنى که نمىدانیم پیش از جنون، مسلمان بوده یا نه، امرى آشکار است. بنابراین در این دو صورت، نمىتوان به مسلمان بودن زنان مجنون حکم کرد.
این از نظر مبانى است، اما از مجموعهاى از نصوص و احکام اسلامى درمىیابیم که شریعت اسلامى و شارع مقدس هرگز رضایت نمىدهد که مؤمنان در معرض فتنه و فساد قرار گیرند، بنابراین در این دو صورت اخیر نیز مىتوان احتمال دیگرى داد و آن این که شخص مجنون را نباید بازگرداند، بلکه باید او را نگه داشت تا بهبودى حاصل کند و سپس با توجه به این که به اسلام روى مىآرود، یا کفر، با او رفتار شود. بىگمان این کار بیشتر مایه آرامش خاطر و به احتیاط نزدیکتر است. والله العالم.
بارى، واجب است مهر این زنان مهاجر و مسلمان، به شوهران یا وکیلانشان -به شرط که آن را مطالبه کنند بازپس داده شود. ظاهرا این حکم مورد قبول همه فقهایى است که متعرض مساله شدهاند. البته خلاف این حکم نیز از ابوحنیفه و مزنى نقل شده است، با این استدلال که مهر، عوض بهرهمندى جنسى از دست رفته شوهر نیست، تا بازپس دادنش واجب باشد.
عمده دلیل بر این حکم، تمسک به فرمایش خداوند متعال در آیه سابق است: «و آتوهم ما انفقوا; یعنى و هر چه هزینه کردهاند، بازپسشان دهید.» گرچه این حکم شامل هر آن چیزى مىشود که شوهران کافران براى زنان خود هزینه کردهاند، لیکن آن چه مورد اتفاق است، تفسیر آن به مهر است و کسى را ندیدهایم که بازگرداندن همه آن چه را که شوهر براى زن خود هزینه کرده است -جز مهر واجب بداند. اتفاق فقها بر این تفسیر به انضمام نبود روایتى که مدرک چنین تفسیرى باشد، اجماعگونهاى میان عالمان پدید آورده است، که هیچ فقیهى را یاراى مخالفت با آن نیست. حتى یکى از فقیهان بزرگ معاصر ما; با آن که چندان به شهرت فتوایى عنایتى نداشتند و ضعف حدیث را قابل جبران با عمل اصحاب نمىدانستند، در این مساله بازپس دادن همه آنچه را که شوهر کافر براى همسر مسلمان و مهاجر خود هزینه کرده است، واجب نشمرده و بدان فتوا ندادهاند. ایشان پس از فتوا به حرمت بازگرداندن زنان مؤمن به دارالکفر مىفرمایند: «البته، واجب است که مهرهاى این زنان به شوهرانشان بازپس داده شود.» گویى عبارت ایشان به آیه شریفه «و آتوهم ما انفقوا» ناظر است، و ایشان با این که آیه مطلق است و هیچ قرینهاى که آن را به خصوص مهر منصرف کند، در آن نیست، حکم آن را به مهر منحصر دانسته است و دلیل آن چیزى نیست، جز فتواى عالمان در این مساله.
آرى، مگر آن که گفته شود که مناسبتحکم و موضوع، ظهور بازگرداندن انفاق را در این آیه منصرف مىکند به انفاقى که در قبال زوجیت منعدم یا منقطع بر اثر هجرت صورت مىگیرد، نه دیگر مواردى که زوج براى همسرش خرج کرده است; مانند نفقه و پوشش و هدایا و امثال آن، که این مطلب نیز بعید نیست.
این مساله نیز مورد اتفاق همه فقها است که مهر را تنها باید به شوهران زنان مسلمان و مهاجر بازپس داد، نه دیگر مردان خاندانشان چون پدر و برادر. این حکم نیز از همین آیه شریفه استفاده مىشود. چون ظاهرا مرجع ضمیر در هر دو بخش آیه یکى است. آنجا که مىفرماید: «و آتوهم ما انفقوا یعنى و هر آن چه هزینه کردهاند، بازپس دهید» و آنجا که مىفرماید: «لاهن حل لهم و لاهم یحلون لهن، یعنى نه آن زنان بر مردان خود حلال هستند و نه آن مردان بر زنان خود حلالاند.» در نتیجه مىتوان گفت همان کسى استحقاق دریافت مهر را دارد که دیگر بر زن خود حلال نیست و آن زن نیز از این پس بر مرد خود حلا ل نیست و این چنین کسى تنها شوهر مىتواند باشد، زیرا معنا ندارد که حرمت محارم آن زن مراد باشد، با این که آنان پیش از مسلمان شدنش نیز محارم او بودند. بنابراین حکم حرمت، مختص به شوهر خواهد بود که قبل از مسلمان شدن و مهاجرت همسرش بر او حلال بوده است.
و همچنین مهر در صورتى به شوهر بازپس داده مىشود که آن را پیشتر پرداخته و از نظر شریعت اسلامى داراى ارزش و قیمت باشد. لیکن اگر آن را نپرداخته و یا از نظر شارع مقدس بىقیمت باشد، مانند خمر و خوک، چیزى بر عهده مسلمانان نیست. فقها به این مساله تصریح کردهاند و علت آن نیز آشکار است، چون آنچه پرداخت نشده است، مشمول حکم بازپس دادن در آیه شریفه «و آتوهم ما انفقوا» نمىگردد.
در مواردى نیز که بازپس دادن مهر واجب است، از بیتالمال پرداخت مىشود. این نکته را فقها در کتابهاى خود نقل و چنین استدلال کردهاند که بیتالمال براى تامین مصالح فراهم آمده است و این مورد نیز از مصالح است. مطالب پیشگفته، اختصاص به بازگرداندن زنان داشت، اما حکم به جواز بازگرداندن مردانى که به اردوگاه اسلام پناهنده مىشوند، منوط به آن است که در عقد هدنه چنین مسالهاى پیشبینى و شرط شده باشد و دیگر آن که این کار شرعا ممنوع نباشد و از طرف شارع منعى در این باب نرسیده باشد. از اینرو ناگزیریم این مساله را نیک بکاویم و ابعاد آن را باز نماییم.
پیش از ورود به بحث، گفتنى است که عقد هدنه، به خودى خود، مقتضى بازگرداندن مردانى که به مسلمانان پناهنده مىشوند، نیست، بلکه صرفا گویاى آتشبس به یکى از وجوه قابل تصور است و این مساله از بازگرداندن اشخاص مسلمان به دور است و حتى اقتضاى بازگرداندن کافرانى را که خواستار اقامت در میان مسلمانان هستند، نیز ندارد. بنابراین جواز یا حرمت بازگرداندن مردان، نیاز به دلیل خاص دارد و در اینجا دلیل لفظى -آنگونه که در مورد زنان بود در خصوص این موضوع نرسیده است. لذا باید از طریق مراجعه به عمومات و اصول، دلیلى به دست آورد و حکم مساله را بیان کرد.
چه بسا بتوان بر حرمت بازگرداندن مردان به دارالفکر، به سه قاعده کلى زیر استدلال کرد: نخست آن که ظلم حرام است و این کار ظلم است پس این کار حرام است. کبراى این قیاس از واضحات فقه اسلام است و نیازى به بحث و اثبات صحت آن نیست. صغراى آن نیز کاملا واضح و بىنیاز از بیان است. چه ظلمى از این بالاتر که با مسلمانى چنین رفتار شود و او را که به دارالاسلام پیوسته و بدان پناهنده شده است، به کافران تحویل دهند؟ دوم، استناد به عموم «لاضرر و لاضرار فی الاسلام»; خواه این حکم را وضعى بدانیم بدین معنا که اساسا در اسلام هیچگونه حکم ضررى تشریع نشده است و خواه آن را حکم تکلیفى دانسته و بگوییم که ضرر زدن حرام و از آن نهى شده است. انطباق عنوان ضرر بر این مورد; یعنى گرفتن مسلمان و تحویل دادنش به دشمن نیز روشن است. سوم آن که تصرف در نفس مؤمن جایز نیست و هیچ کسى بر آن ولایتى ندارد. این مساله از مرتکزات عام در عرف مسلمانان است و از بدیهیات بهشمار مىرود. حتى بعید نیست که گفته شود: حرمت تصرف در مال مؤمن از آنروست که نوعى تصرف در نفس او به شمار مىرود و یا آن که گفته شود از حرمت تصرف در مال مؤمن از طریق قیاس اولویت به حرمت تصرف در نفس او پى برده و بدان استدلال مىشود. افزون بر این نکات، مىتوان بر این مطلب به پارهاى دلایل لفظى نیز استناد کرد; مانند آیه شریفه «النبى اولى بالمؤمنین من انفسهم; یعنى پیامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است.» اثبات اولویت پیامبر به مؤمنان از خودشان، مستلزم یا مقتضى آن است که کس دیگرى غیر از خود مؤمنان نسبت به آنان اولویت نداشته باشد وگرنه مىبایست ذکر مىشد. مشابه این مطلب را مىتوان از ادله ولایت پدر و جد پدرى بر نابالغ و دختر باکره نیز استنباط کرد و گفت که به دلیل اقتضا، از این ادله عدم ولایت دیگرى بر آنان، به دست مىآید.
با این همه، مىتوان گفت که صدق این عناوین سهگانه در موردى که مستقیما مرد مسلمانى را به کافران بازگردانیم، تردیدناپذیر و قطعى است. لیکن مقصود ما در این بحث، بازگرداندن بدین معنا نیست. زیرا حرمت آن همانگونه که در منتهى و جواهر آمده است، مورد قبول همه فقها است. بلکه مقصود از بازگرداندن در اینجا، آزاد گذاشتن دشمن براى بازگرداندن مردان مسلمان است که، صدق عناوین پیشگفته بر آن محل سئوال است و نمىتوان قاطعانه مدعى شد که چنین موردى نیز مشمول عنوان ظلم، ضرر و تصرف در جان مسلمان است. عدم صدق عنوان اخیر که آشکار است، زیرا بىطرفى و نظاره بازگرداندن مسلمانى به سرزمین کفر دخالت در کارش تلقى نمىشود، بلکه مشخصا عدم دخالت و بىطرفى است.
از دو عنوان ظلم و ضرر، چنین به نظر مىرسد که هر یک از این دو عنوان، ظهور در امرى ایجابى دارد که از انجام دادن آن بىواسطه یا باواسطه، به کسى زیان رسانده شود یا بر او ظلم شود. براین اساس، ظلم یا ضرر، امرى ایجابى استیعنى «انجام دادن» کارى ا ست، نه «انجام ندادن» که امرى سلبى است. در بحث ما نیز انجام ندادن کارى، در قبال کوشش دشمن براى بازگرداندن مرد مسلمان به دارالکفر، امرى سلبى است. لذا عنوان ظلم یا ضرر بر آن صدق نمىکند.
البته، گاه ظلم به معنایى عامتر به کار رفته که موجب توهم خلاف آن چه گفتیم مىشود. لیکن چنین تعبیراتى خالى از تاویل نیست; مانند سخن شاعر که «و من یشابه ابه فما ظلم» که لازمهاش آن است که هر کس مشابهتى با پدرش نداشته باشد، ظلم کرده است! و یا اطلاق «ظلم به نفس» در مورد ترک واجبات و امثال آن. ظاهرا عالمان دین براین مطلب اتفاقنظر دارند که ضرر ناشى از ترک فعل و بىعملى، مشمول اطلاق فرموده رسولخدا(ص) «لاضرر و لاضرار در اسلام» نمىشود، جز در جایى که ترک فعل، به تباهى جان مؤمنى بیانجامد که حرمت آن ثابتشده است و یا وجوب حفظ جان مؤمنان که از طرقى جز قاعده لاضرر ثابت گشته است.
حاصل آن که، شمول عناوین سهگانه بر بازگرداندن، به معناى امکان دادن و رویارویى نکردن با کافرى که مسلمانى را به دارالکفر بازمىگرداند، قابل تردید و بلکه منع است. البته مىتوان براى اثبات حرمت بازگرداندن مسلمانان، به معنایى که گفته شد، به ملازمهاى که صاحب جواهر نقل کرده است، استدلال کرد: لازمه وجوب هجرت از دارالحرب که مسلمان نمىتواند در آن شعایر اسلامى را برپا دارد، حرمت بازگرداندن مسلمان به دارالحرب است.
تقریر این ملازمه بدین شرح است : دلالت بر وجوب هجرت بر حرمت بازگشتن یا بازگرداندن مسلمان به دارالحرب واضح است. یا از آن جهت که نهى عملى از منکر همچون نهى زبانى از منکر واجب است، بدین معنى که بر هر مسلمانى واجب است تا عملا از این منکر، نهى و از بازگشت و بازگرداندن مسلمان به دارالحرب ممانعت کند، و موضع سلبى داشتن و به کافران امکان این کار را دادن، جایز نیست. و یا از آن جهت که شارع به بازگشتن و بازگرداندن مسلمانان به دارالکفر رضایت نمىدهد، از اینرو براى تحصیل رضاى شارع، باید در برابر این حرکت، به هر صورت مانعى ایجاد کنیم و اجازه بازگرداندن مسلمانان را ندهیم. همانگونه که در موارد مشابه چنین حکم مىکنیم. شاید بتوان بر این مطلب به پارهاى از آیات تشریفه; مانند این آیه استدلال کرد: «تعاونوا على البر و التقوى و لاتعاونوا على الاثم و العدوان; یعنى در نیکوکارى و تقوا به یکدیگر کمک کنید و بر گناه و تجاوزگرى، به یکدیگر کمک مکنید.» صاحب جواهر وجوب ممانعت از بازگرداندن مسلمان را به دارالحرب، تنظیر کرده به وجوب یارى رساندن به زن مسلمان یا حتى مرد مسلمان ناتوانى که در دارالحرب است و از مسلمانان براى خروج از آن کمک مىخواهد.
با این همه، آن چه نقل کردیم با آن چه که از سنت فعلى رسولخدا(ص) در صلح حدیبیه مشهور است، تعارض پیدا مىکند و دچار اشکال مىگردد. حضرت(ص) در پیمان صلحى که با کافران منعقد ساختت، به بازگرداندن هر مسلمانى که به ایشان پناهنده شود، ملتزم شده و عملا نیز ابوجندل پسر سهیل بن عمرو را به مشرکان بازگرداند. این مطلب نه تنها از طرق متعدد و معتبر -طبق معیارهاى رایج در نقل حدیث نقل شده است، که حتى در کتابهاى مورخان و سیرهنویسان نیز وارد و شایع شده و محدثان و فقیهان آن را به دیده قبول نگریسته و آن را پذیرفتهاند. بنابراین ادعاى اطمینان به صحت آن بعید نیست. لذا چارهاى جز پذیرش جواز فىالجمله آن باقى نمىماند و دیگر نمىتوان به استناد دلیل اعتبارى -که اندکى پیشتر نقلش کردیم آن را به طور مطلق حرام دانست.
با این حال، سنت فعلى پیامبراکرم(ص) مانند دیگر ادله غیرلفظى، دلالتى بر جواز بازگرداندن به طور مطلق ندارد، تا آنجا که به استناد آن بازگرداندن مرد مسلمان ناتوانى را که دشمن مىتواند مقهورش سازد و از دینش بازدارد، جایز دانست. زیرا رفتار حضرت(ص) به صورت خاص و در شرایط خاصى شکل گرفت و تنها گویاى آن است که چنین رفتارى تحت چنان شرایطى و با آن شکل خاص جایز است و نمىتوان از آن جواز مطلق چنین رفتارى را در هر شرایط و به هر شکى استنباط کرد.
و از این همینجا اشکال نظر ابن قدامه حنبلى در کتاب مغنى آشکار مىشود که از رفتار حضرت، اطلاق را فهمیده و بدان حکم کرده است. او پس از نقل دیدگاه شافعى مبنى بر تفصیل در مساله و مجاز دانستن بازگرداندن مرد مسلمانى که در میان مشرکان خویشان و خاندانى دارد که از او حمایت کنند و حکم به حرمت بازگرداندن مسلمانى که از چنین موقعیتى برخوردار نیست، این تفصیل را رد مىکند و بازگرداندن را مطلقا جایز مىداند و مىگوید: «و لنا ان النبى(ص) شرط ذلک فی صلح الحدیبیة و وفى لهم فرد اباجندل و ابابصیر و لم یخص بالشرط ذالعشیرة; یعنى حجت ما، عمل پیامبر(ص) است که آن را در صلح حدیبیه شرط کرد و بدان وفا نمود و ابوجندل و ابوبصیر را بازگرداند و شرط را مختص به افراد داراى عشیره نکرد.»
البته مىتوان تقریر دیگرى از سخن ابن قدامه ارائه کرد که هم از آن اطلاق حکم سنت فعلى پیامبر(ص) استفاده شود و هم این اشکال نشود که آن دو مرد پناهنده; یعنى ابوجندل و ابوبصیر، داراى خاندان و خویشان بودند و شاید شرط حضرت، مختص به کسانى چون آنان بود. آن تقریر این است که پیامبر در عهدنامه خود با مشرکان به طور مطلق شرط کرد که هر کس بدو پناهنده شود بازش گرداند و آن را مقید به افراد داراى خاندان و شوکت نکرد و مىدانیم که ایشان قصد داشتند به عهد خود وفا کنند و به همین دلیل آن پناهندگان را بازگرداند. پس، از این نکته درمىیابیم که مدلول اطلاق لفظى در کلام آن حضرت(ص)، مراد جدى ایشان بوده است و همین براى اثبات جواز بازگرداندن به طور مطلق، کافى است. ناگفته نماند که بنابر این تقریر، مبناى استدلال، اطلاق گفتار حضرت رسول(ص) در شرطى است که با کفار کردند، نه عمل مجملى که بعدها ایشان انجام دادند.
این تقریر با ظاهر کلام ابن قدامه نمىخواند. علاوه بر این، اشکال اصلى بر سخن ابن قدامه این است که مراد جدى حضرت(ص) بر ما معلوم نیست، چهبسا ایشان با الهامى الهى و یا بر اثر وجود قرینهاى حالى و مقامى، مىدانستند که تنها افراد داراى خاندانهاى نیرومند و حامى، از مشرکان به ایشان پناهنده مىشوند و جز آنان کسى به سوى حضرت(ص) نمىآید، لذا صرفا براى برطرف ساختن اشکال دشمن و بستن راه بهانهگیرى و یا به دلیلى که نمىدانیم، به طور مطلق و بىقید این شرط را پذیرفتند. بنابراین ممکن است که مراد جدى، این سنخ پناهندگان بوده باشد، نه همه آنان و همین احتمال مانع است از استدلال به اطلاق سخن حضرت(ص) به هنگام انعقاد پیمان.
پس حاصل اشکال بر ادعاى ابن قدامه آن است که عدم تقیید در الفاظ پیمان دلیل بر مطلق بودن مراد نیست. زیرا احتمال دارد که گوینده از عدم تحقق همه مصداقها باخبر باشد و بداند که تنها پارهاى از آنها محقق خواهد شد. لذا از مطلق بودن شرط در صلح حدیبیه، نمىتوان اطلاق مراد جدى حضرت را بهدست آورد و مدعى شد که مقصود ایشان بازگرداندن همه افراد است. از همه اینها گذشته، سخن حضرت(ص) در این مقام، دقیقا و لفظ به لفظ در روایات نیامده است، تا بتوانیم به اطلاق آن متمسک شویم. بلکه در این مورد همانگونه که در نقل اغلب حوادث تاریخى رایج است، اصل حادثه بیان شده است، نه آن چه بر زبان معصوم(ع) به هنگام گفتگو جارى شده.
با این حال شیخ طوسى; در مبسوطىکند که آیه شریفه «فلا ترجعوهن الى الکفار» در مخالفت با شرایطى که پیامبر (ص) در صلح حدیبیه پذیرفته بودند، نازل شد. ایشان پس از بیان بطلان شرط بازگرداندن بردگان و مانند آنان در عقد صلح مىنویسد: «زیرا پیامبر(ص) در حدیبیه بر این اساس صلح کرد که هر مسلمان مهاجرى را که به او بپیوندد، به مشرکان بازگرداند. پس خداوند او را از این کار بازداشت و با این گفتار از آن نهى کرد: «یا ایها الذین آمنوا اذا جائکم المؤمنات مهاجرات...; یعنى اى کسانى که ایمان آوردهاید، هرگاه زنان مؤمنان هجرتکنان نزدتان آمدند...».
در این صورت اگر ثابتشود که این آیه در مقام مخالفت با مضمون صلح حدیبیه نازل شده است، بعید نیست بتوان گفت که از مخالفت با بازگرداندن زنان دو نکته بهدست مىآید: یکم : مقصود پیامبراکرم(ص) در این پیمان بازگرداندن همه پیوستگان از جمله زنان بود، وگرنه مخالفتى که در آیه آمده است، لغو بود. بنابراین دیگر نمىتوان احتمال داد که مقصود حضرت(ص) بازگرداندن گروه خاصى از مردان; یعنى افراد داراى خاندان و پشتیبان بود. و چون ایشان در پى بازگرداندن زنان بود، بازگرداندن مردان مطلقا -اگر چه داراى خاندان و عشیرهاى نبودند به طریق اولى مدنظرشان قرار داشت. دوم : این مخالفت، به منزله امضاى دیگر مفاد قرارداد است. البته نه از طریق دلالت مفهومى تا بتوان در اعتبارش خدشه کرد، بلکه از طریق دلالت اقتضا که گونهاى از دلالتهاى عقلى است. چون که اگر دیگر بندهاى قرارداد هم مورد قبول نباشند، مخالفت با پارهاى از آنها لغو خواهد بود. این نکته جاى تامل دارد.
پس اگر صحت ادعاى شیخ طوسى; درباره شان نزول آیه ممتحنه، ثابتشود، نتیجهاش آن خواهد بود که مقصود حضرت(ص) در مورد شرط بازگرداندن مردان در صلح حدیبیه، کلى بود و همه مردان را چه داراى خاندان نیرومند و چه بىخاندان نیرومند، به یکسان دربر مىگرفت و چون ایشان قطعا خواهان اجراى مفاد شرط بود، عملشان دلیل بر جواز بازگرداندن مردان خواهد بود. از اینرو ناگزیریم، به آن چه درباره این آیه وارد شده است، مراجعه کنیم، تا حقیقت مطلب آشکار گردد. تا جایى که گشتهایم، هیچ روایت صحیحى به دست نیاوردهایم که نشان دهد آیه ممتحنه در مقام مخالفت و نهى نازل شده باشد. تنها مرحوم طبرسى در مجمعالبیان در این مورد حدیثى بى آن که سند متصلى داشته باشد، از ابنعباس نقل مىکند. حال آن که از آن در مجموعههاى روایى ما هیچ نشانى نیست.
اما پارهاى از آن چه در باب واقعه صلح حدیبیه، نقل شده است، به صراحت این شرط را مختص مردان مىداند. بنابراین جایى براى این ادعا که آیه ممتحنه در مقام ردع از بازگرداندن زنان نازل شده به جا نمىماند. پارهاى دیگر از این اخبار، ظاهر در اعم از زنان است. اینک بنگریم به مهمترین روایات در این باب: الف) در تفسیر قمى به نقل از پدرش از ابن ابىعمیر از ابنیسار از حضرت امام صادق(ع) چنین آمده است: و قالوا ترد الینا کل من جائک من رجالنا و نرد الیک کل من جائنا من رجالک، فقال رسولالله(ص) من جائکم من رجالنا فلاحاجة لنا فیه; مشرکان به رسولخدا(ص) گفتند: «هر یک از مردان ما را که به نزدت آمدند به ما بازمىگردانى و نیز هر یک از مردانت را که نزدمان آمدند، به تو بازمىگردانیم.» حضرت(ص) فرمود: «ما را نیازى به مردانى که از ما نزد شما مىآیند نیست.» ب) در روضه کافى از على بن ابراهیم از ابن ابىعمیر و دیگران از معاویة بن عمار از امام صادق(ع) آمده است که «و کان فی القضیة ان من کان منا اتى الیکم رددتموه الینا... و من جاء الینا منکم لم نرده الیکم; یعنى از جمله شروط کفار در حدیبیه آن بود که هر کس از ما به سوى شما آمد، به ما بازش گردانید و هر کس از شما به سوى ما آمد، او را به شما باز نمىگردانیم.» ج) در بحارالانوار به نقل از اعلام الورى از امام صادق(ع) آمده است که «و من لحق محمدا و اصحابه من قریش، فان محمدا یرده الیهم و من رجع من اصحاب محمد الى قریش بمکة...; یعنى هر کس از قریش به محمد و یارانش بپیوندد، محمد او را به آنان بازگرداند و هر کس از یاران محمد بازگردد و به قریش در مکه بپیوندد...». د) در صحیح بخارى به اسناد به عروة بن زبیر نقل مىکند که او از مروان بن حکم چنین شنید: «از جمله شروطى که سهیل بن عمرو تعیین کرد، آن بود که گفت: ;ژرسز÷هر کس از ما به تو بپیوندد، گرچه بر دین تو باشد، باید به ما بازش گردانى و در اختیار ما بگذاریش.;ژرسز÷ و سهیل جز با این شرط حاضر به مصالحه با رسولخدا(ص) نشد.»
اینها ، عمده اخبارى است که در این باب از طریق شیعه و اهلسنت آمده است و همانطور که دیدیم، برخى -مانند آن چه در تفسیر قمى آمده است به صراحت آن را مختص به مردان مىداند و شاید پارهاى ظهور در مردان دارد; مانند روایت اعلامالورى که در آن تعبیر «اصحاب» آمده است که چهبسا ظاهر در مردان - نه زنانباشد . پارهاى دیگر نیز -مانند آن چه در کافى و صحیح بخارى آمده است در اعم از مردان به کار رفته است.
الصفحة التالیة الصفحة السابقة اینک این اخبار را بررسیم و بسنجیم. حدیث منقول در اعلام الورى به جهت مسند نبودن، حجت نیست. حدیث بخارى از آن بدتر و به عدم حجیتسزاوارتر است. زیرا در سند آن راویانى هستند که آنان را نمىشناسیم و آن را که مىشناسیم; یعنى مروان بن حکم، به فسق و عدم وثوق شهره است. تنها دو حدیث منقول در تفسیر قمى و روضه کافى به جاى مىمانند، ایندو حدیث ظاهرا مستقل هستند، گرچه صاحب کافى نیز حدیثخود را از «قمى از پدرش از ابن ابىعمیر» نقل مىکند، لیکن وجود کلمه «و غیره» در سند کافى و تفاوت راوى بلاواسطه و مستقیم در این دو حدیث (که در کافى معاویة بن عمار است و در تفسیر قمى ابنیسار) و تفاوت آشکار در متن دو حدیث -خواه در محل شاهد و خواه جز آن این گمان را پدید مىآورد که دو حدیث مستقل هستند، نه یک حدیث.
وانگهى، ابن یسارى که در سند قمى آمده، ناشناخته است. این احتمال نیز که مقصود از او، سعید بن یسار از راویان طبقه پنجم باشد، گرچه از جهت طبقه محال نیست و حتى این احتمال نیز محال نیست که مقصود، فضیل بن یسار از طبقه چهارم باشد و ابن ابىعمیر از او باواسطه، حدیث روایت بکند و همچنان سندش به دلیل جایگاه مرسلات ابن ابىعمیر معتبر باشد، با این حال پذیرفتنى نمىنماید و این دو احتمال با اندک تاملى طرد مىشوند. چون که در هیچ یک از روایات بسیارى که این راوى جلیلالقدر نقل کرده است، حتى یک حدیث را از این دو ابنیسار نیاورده است و افزون بر آن، به فرض که ابن ابىعمیر از کسى به واسطه حدیث نقل کند و از او نامى نبرد، لااقل باید به گونهاى به این مساله اشاره کند ولو آن که بگوید: «عن رجل» و بدینترتیب نشان دهد که نقل او باواسطه بوده است. حال آن که در سند حدیث چنین اشاره مجملى نیز وجود ندارد و از ظاهر حدیثخلاف آن استفاده مىشود و از این که نقل باواسطه باشد، تن مىزند.
با توجه به این نکات، ناگزیر کلمهاى حذف و یا تصحیف و در نقل و ثبت، بد منتقل شده است و مىتوان احتمال داد که راوى «ابن عمار» بوده است نه ابنیسار. در تعلیقات بحارالانوار نیز آمده است که در پارهاى نسخههاى تفسیر قمى، به جاى ابنیسار، ابن عمار نوشته شده است. پس بنابر آن که ابن عمار، همان معاویة بن عمار باشد، سند آن کاملا همانند سند روضه کافى خواهد بود. در آن صورت بعید مىنماید که درباره یک واقعه، دو حدیث با مضامین و الفاظ گوناگون از یک امام صادر و از طریق یک راوى، نقل و به وسیله راویان یکسانى منتقل شده باشد. مگر آن که بگوییم مقصود از ابن عمار، اسحاق بن عمار است.
احتمال دیگر - و قوىتر -آن که، نام درست این راوى «ابن سنان» باشد; یعنى عبدالله بن سنان که ابن ابىعمیر نیز از او بسیار روایت مىکند. وجود نام «ابن سنان» به جاى ابن یسار در تفسیر برهان و نورالثقلین، که هر دو، حدیثخود را از تفسیر قمى نقل کردهاند، این احتمال را تایید مىکند و چون این دو معاصر یکدیگر بوده و به فاصله چند سال از پى یکدیگر درگذشتهاند و احتمال مىرود که از کتاب یکدیگر بىخبر بود باشند، مىتوان احتمال داد که در نسخههاى تفسیر قمى، همان ابن سنان که اینان نقل کردهاند، ثبتشده و رایج بوده باشد.
احتمال سوم آن که، تعبیر درست «ابن اخى ابن یسار» - همانگونه که در پارهاى دیگر از روایات آمده باشد و مقصود از او حسن یا حسین برادرزاده سعید بن یسار است. سخن کوتاه، حاصل همه این احتمالات ضعف این روایت است. زیرا امر دائر است میان راوى ثقه و غیرثقه و از این دو صورت خارج نیست. لیکن اگر از آخرین احتمال -که بسیار ضعیف است بگذریم، امر دائر میان دو راوى ثقه خواهد بود; یعنى عبدالله بن سنان و اسحاق بن عمار و این مورد، مشمول جمع دلالى خواهد گشت و چون هر دو حدیث در مقام گزارش واقعهاى هستند، نه انشاى حکمى، آنچه در مورد دو دلیل مثبت در مقام انشاى حکم گفته شده است، شامل ایندو نمىشود و چون تعارضى که موجب تقیید دلیل مطلق بهوسیله دلیل مقید گردد، در میانشان نیست، به مضمون هر دو حکم مىشود. زیرا وحدت واقعه، گویاى وحدت مقصود از این دو دلیل است. لذا چارهاى نیست جز حمل یکى از آندو بر دیگرى و چون اختصاص شرط، به مردان در دلیل اخص، ظهورش گویاتر از شمول این شرط براى زنان در دلیل اعم است، همانطور که همواره مقتضاى جمع عرفى چنین است، این یک بر آن حمل و به اختصاص شرط به مردان حکم مىشود.
از همه اینها گذشته، سخن شیخ طوسى; در مبسوط در مورد آیه ممتحنه و پیروى علامه از این سخن در منتهى و ادعاى ایشان که این آیه در مقام بازداشتن رسولخدا(ص) از اجراى مفاد شرطى که کفار تعیین کرده بودند نازل گشت، از آن اطلاق مراد حضرت استفاده مىشود، مستند به دلیل معتبرى نیست. بنابراین اختلاف این دو حدیث تاثیرى ندارد، زیرا در هر دو حدیث عموم لفظى آنها شامل مطلق رجال مىشود و از این جهت تفاوتى با هم ندارند. پیشتر نیز به هنگام اشکال بر سخن ابن قدامه، دیدیم که این اطلاق و شمول لفظى، گویاى آن نیست که مراد حضرت(ص) مطلق رجال بوده است.
حاصل آن چه در این باب گفتیم اثبات این اصل بود که واجب است از آن کس که کافران خواهان بازگرداندنش هستند، دفاع شود و این قاعده و اصل در مساله است. سنت فعلى پیامبراکرم(ص) در صلح حدیبیه، نیز تنها استثنایى براین قاعده بهشمار مىرود. لذا باید به هنگام استفاده از آن به مورد قطعى و قدر متیقن از آن بسنده کرد. لیکن ظاهرا تعمیم این وجوب و اثبات آن بر هر کسى جز حاکم اسلامى، سخت دشوار است، گرچه رجحان این کار از نظر شرعى، تردیدناپذیر است. اما شایسته است که بدین نکته یقین حاصل کنیم که این کار از وظایف حاکم و ولىامر مسلمین است. وظیفه حکومت اسلامى و هیات حاکمه مسلمین است که از یکایک مسلمانان حمایت و دفاع کند. کوشش براى نگهداشت و مسلمانان در سرزمینهاى اسلامى و ممانعت از مقهور و منتقل شدنشان به سرزمین کفر، از جمله مسائل اساسى آحاد مسلمین است که مسئولیت آن به عهده دولت اسلامى است. ادلهاى که گویاى معناى ولایت و حکومت اسلامى و حقوق متقابل میان فرمانروا و مردم در اسلام است، گواه این مطلب است و ارتکاز دینى مسلمانان آن را تصدیق مىکند.
بنابراین، اصل آن است که بازگرداندن مردانى که به اردوگاه اسلام پناهنده شدند، حرام باشد، اما به مقتضاى سنت نبوى منقول از آن حضرت(ص) در صلح حدیبیه، موردى را از این اصل استثنا مىکنیم و این مورد استثنا شده -بر طبق مناسبت میان حکم و موضوع تنها شامل کسى خواهد بود که بتواند از جان و دین خود دفاع کند و مقهور کافران نشود; به این صورت که خاندانى داشته باشد که از او در برابر کافران دفاع کنند و مانند آن. تنها در چنین حالتى بازگرداندنش جایز است -آن هم به این معنا که اجازه دهیم کافران بازش گردانند و بازگرداندن جز او جایز نیست.
مشهور فقها نیز چنین فتوا دادهاند و حتى ادعا شده است که در این مساله هیچ اختلافى نیست، گرچه ندیدهایم کسى تفصیل آن را ذکر کند و جنبههاى مختلف آن را بکاود و بنماید. وانگهى، هرچه درباره دختران نابالغ و زنان مجنون گفتیم، بىکم و کاست درباره پسران نابالغ و مردان مجنون نیز جارى است و حکم این دو سنخ در زن و مرد، یکسان است.
حال که حکم بازگرداندن زنان و مردان مسلمان، به کافران روشن گشت، حکم گنجاندن چنین شرطى در پیمان صلح نیز مشخص مىشود. پیشتر گفتیم که گنجاندن هر شرط مجازى در پیمان صلح، جایز و آن شرط نافذ است، برخلاف شرط غیرمجاز که نه جایز است و نه نافذ. بنابراین اگر در پیمان صلح، شرط بازگرداندن زنان، یا مردان مستضعف را بگنجانند و یا شرط را به گونهاى مطلق درنظر بگیرند که مطلق مردان را فرا بگیرد و یا شرط کنند که هر مسلمانى را که به آنان پیوست، به کافران بازگردانند، بىشک چنین شرطى باطل و فاسد و غیرنافذ است. تا اینجا قطعى و تردیدناپذیر است. اما سخن در این است که گنجاندن چنین شرطى و یا هر شرط مخالف کتاب خدا و دیگر شرطهاى فاسد در پیمان صلح، آیا به فساد و بطلان اصل پیمان نیز منجر مىشود؟ یا آن که تنها شرط، باطل است و پیمان هدنه همچنان صحیح است؟
چه بسا ممکن است در آغاز تصور شود که آن چه فقها در باب عقد بیع و نکاح گفتهاند، در مورد پیمان هدنه نیز جارى است; یعنى همانگونه که گنجاندن شرط فاسد، در آنها به صحت عقد لطمه نمىزند و تنها خود شرط، باطل و فاسد است. در عقد هدنه نیز همینگونه است و فساد شرط موجب فساد عقد نمىشود. لیکن فتواى بسیارى از فقها -که در میانشان قائلان به عدم فساد عقد بر اثر فساد شرط در عقد بیع نیز هستند صریحا برخلاف چنین پندارى است و معتقدند که پیمان هدنه براثر شرط فاسد و باطل، باطل مىشود.
شیخ طوسى; در مبسوط مىفرماید: «و ان شرط رد من لا عشیرة له کان الصلح فاسدا، لانه صلح على ما لایجوز فان اطلق رد الرجال و لم یفصل کان الصلح فاسدا; یعنى اگر شرط کند کسى را که خاندانى ندارد، بازگرداند، پیمان صلح فاسد خواهد بود. زیرا این صلح بر آن چه جایز نیست منعقد شده است. پس اگر شرط بازگرداندن مردان را به طور مطلق بیاورد و آن را تفصیل ندهد، پیمان صلح باطل خواهد بود.»
علامه حلى; در منتهى مىفرماید : «و فاسد الشرط یبطل العقد مثل ان یشترط رد النساء... فهذه الشروط کلها فاسدة تفسد عقد الهدنة; یعنى شرط فاسد، عقد را باطل مىکند; مانند آن که شرط کند زنان را بازگرداند... پس همه این شرطها فاسد هستند و پیمان صلح را باطل مىکنند.» ایشان همچنین در تذکره مىفرماید : «لو صالحناهم على رد من جاء من النساء مسلمة، کان الصلح باطلا; یعنى اگر با آنان مصالحه کنیم بر این که زنان مسلمان پناهنده را بازگردانیم، صلح باطل خواهد بود.» همچنین در قواعد مىفرماید: «لو شرط اعادة الرجال مطلقا بطل الصلح; یعنى اگر بازگرداندن مردان را به طور مطلق شرط کند، صلح باطل خواهد بود.»
محقق کرکى; در ذیل همین عبارت قواعد، دو احتمال درباره قید «مطلقا» در گفتار علامه ذکر مىکند که نخستین آن چنین است: مقصود آن است که شرط، مقید به اطلاق باشد که مقتضى بازگرداندن همگان است و سپس مىفرماید: «و لا ریب فی البطلان فی الاول. لانه صریح فی تناول من لا تجوز اعادته; یعنى شکى نیست که احتمال نخست، موجب بطلان پیمان صلح مىشود. زیرا که چنین شرطى صریحا شامل بازگرداندن کسانى مىشود که بازگرداندنشان جایز نیست.»
شهید ثانى; در مسالک ذیل این عبارت شرایع: «ولو شرط فی الهدنة اعادة الرجال مطلقا، قیل یبطل الصلح» با اشاره به همان دو احتمالى که در مورد قید اطلاق در عبارت محقق آمده، مىنویسد: «ولو ارید بالاطلاق، اشتراط اعادة من یؤمن افتتانه و من لایؤمن، مصرحا بذلک، کان الشرط فاسدا قطعا، یتبعه فساد الصلح على الاقوى; یعنى اگر مقصود از قید اطلاق، گنجاندن شرط بازگرداندن کسانى باشد که از فریبخوردنشان ایمن هستیم و کسانى که از فریبخوردنشان ایمنى نیست و به این نکته تصریح شود، قطعا شرط فاسد خواهد بود و اقوى آن است که بطلان پیمان صلح را در پى خواهد داشت.» سپس به تردیدى که در عبارت شرایع است، اشاره کرده، مىفرماید: «و یمکن ان یکون نسبة البطلان الى القیل، بناء على التردد فی فساد العقد المشتمل على شرط فاسد; یعنى امکان دارد نسبت بطلان به صورت «قیل» بنا بر تردید در فساد عقد مشتمل بر شرط فاسد باشد.»
صاحب جواهر; نیز مىفرماید: «فلو وقع الصلح من بعض نواب الامام(ع) على ذلک، کان باطلا. بل الظاهر بطلان العقد من اصله لاخصوص الشرط، لکون التراضى قد وقع علیه; یعنى اگر پیمان صلح از سوى یکى از نایبان امام(ع) بر شرط فاسدى منعقد شود، آن شرط باطل خواهد بود، بلکه ظاهرا اصل پیمان -نه تنها شرط باطل خواهد بود. زیرا این توافق براساس آن شرط حاصل شده است.» ایشان در جاى دیگرى مىفرماید: «نعم الظاهر، فساد عقد الهدنة باشتماله، على مالایجوز لنا فعله شرعا، کرد النساء المسلمات; یعنى البته، ظاهرا پیمان هدنه فاسد خواهد بود، به سبب دربر داشتن شرطى که اجراى آن شرعا براى ما جایز نیست; مانند بازگرداندن زنان مسلمان.»
همه این عبارات به بطلان پیمان هدنهاى که در آن شرط فاسدى گنجانده شده است، تصریح مىکند، با آن که پارهاى از صاحبان این فتواها، خود در باب عقد بیع، شرط فاسد را موجب فساد اصل عقد نمىدانند; مانند صاحب جواهر و شیخ طوسى، بنابر آن چه در جواهر از ایشان نقل مىکند. البته نظر مختار علامه حلى، محقق ثانى و شهید ثانىره در اینجا، منطبق با نظرشان در باب بیع است.
همچنین ظاهر سخن یکى از فقهاى بزرگ معاصر; و صریح سخن یکى دیگر از معاصرین، طبق فتوایشان در عقد بیع، آن است که عقد صلح نیز بر اثر شرط فاسد، باطل نمىشود. نخستین فقیه در کتاب خود منهاجالصالحین مىفرماید: «ولایجوز اشتراط امر غیر سائغ، کارجاع النساء المسلمات الى دارالکفر و ماشابه ذلک; یعنى جایز نیست گنجاندن شرط غیرجایز مانند بازگرداندن زنان مسلمان به دارالکفر و مانند آن.» و اندکى بعد در ادامه بحث مىفرماید: «و اما اذا اشترط ذلک (اى رد الرجال) فحینئذ ان کانوا متمکنین... والا فالشرط باطل; یعنى لیکن اگر شرط کنند که مردان را بازگردانند، پس اگر آنان توانا باشند... وگرنه شرط باطل است. » همانطور که آشکار است اشاره نکردن به بطلان صلحى که براساس این شرط منعقد شده است، در این نکته ظهور دارد که ایشان، به عدم بطلان چنین عقدى معتقد و جازم است.
دومین فقیه نیز به صراحت در کتاب خویش مهذب الاحکام، ذیل این گفته متن که «ولو شرط ما لا یجوز فعله یلغو الشرط; یعنى اگر شرطى کند که انجام دادنش جایز نیست، شرط لغو مىشود» مىفرماید: «لبطلان کل شرط مخالف للکتاب و السنة ولکن لایوجب ذلک بطلان العقد کما ثبت فی محله; یعنى به سبب بطلان هر شرطى که مخالف کتاب خدا و سنت باشد. لیکن همانگونه که در جاى خود ثابتشده است بطلان شرط، موجب بطلان عقد نمىشود.»
اینک پس از بیان سخنان فقهاره در این باب، لازم است نخست نگاهى گذرا به اصل مساله تاثیر شرط فاسد در فساد عقدى که دربر دارنده چنین شرطى است بیفکنیم و ببینیم مقتضاى دلیل در این مورد چیست، سپس تحقیق خود را در اینباره بیان کنیم و به بررسى این مساله بپردازیم که آیا میان عقد صلح و دیگر عقود تفاوتى وجود دارد که موجب شود در عقد هدنه با فساد شرط، ملتزم به فساد عقد شویم ولى در عقد بیع و غیره با فساد شرط، ملتزم به فساد عقد نشویم؟
براى اثبات صحت عقد در عین فساد شرط، عمدتا به دلایل زیر استناد مىشود: یک) عموم ادله عقود و ادله همین عقد صلح که مورد بحث است; مانند آیه شریفه: «اوفوا بالعقود; به پیمانها وفا کنید» و کریمه: «احل الله البیع; خداوند بیع را حلال کرده است.» و آیه: «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توکل على الله; پس اگر به صلح تن دادند، تو نیز بدان تن در ده و بر خدا توکل کن.» این ادله، با اطلاق یا عموم خود، بر نفوذ و تمامیت و قابل اجرا بودن هر عقدى و هر بیعى دلالت دارند و دلیلى که آنها را تقیید کند و یا تخصیص دهد، وجود ندارد، به استثناى عقودى که متضمن شرط فاسدى باشند. دلایل باطل بودن شرط مخالف کتاب و دیگر شرطهاى فاسد نیز بر بیش از فساد خود آن شرطها دلالتى ندارد و در آنها هیچ نشانى از حکومت بر امثال عمومات مذکور نیست.
دو) رروایات رسیده درباره بیع و نکاح که صراحتیا ظهور در صحت عقدى دارند که متضمن شرط فاسد باشد. پارهاى از این روایات عبارتنداز: الف : شیخ صدوق به اسناد خود از حلبى از امام صادق(ع) نقل مىکند که بریره کنیزکى بود شوهردار، عایشه او را خرید و آزاد کرد. آنگاه رسولخدا(ص) او را مخیر ساخت تا اگر خواست نزد شوهرش بماند و اگر خواست از او جدا شود. صاحبان آن زن که او را به عایشه فروختند، شرط کرده بودند کهه همچنان «ولاء» او را داشته باشند، لیکن حضرت رسول(ص) فرمود: «ولاء، حق کسى است که آزاد مىکند.» طریق نقل حدیث صدوق از عبیدالله بن على حلبى، صحیح است. ب : حدیث صحیحى است که عیص بن قاسم از امام صادق(ع) نقل مىکند که ایشان فرمود: «عایشه به رسولخدا(ص) گفت: ;ژرسز÷صاحبان بریره داشتن «ولاء» او را شرط کردهاند.;ژرسز÷ رسولخدا(ص) پاسخ داد: ;ژرسز÷ولاء از آن کسى است که آزاد مىکند;ژرسز÷.» دلالت این حدیث مبنى بر آن است که این شرط ضمن عقد بیع بریره به عایشه گنجانده شده بود و حضرت رسول(ص) اصل عقد بیع و آزاد کردن را امضا فرمود و شرط را رد کرد. ج : وشاء از امام رضا(ع) نقل مىکند که شنیدم ایشان مىفرمود: «لو ان رجلا تزوج المرئة و جعل مهرها عشرین الفا و جعل لابیها عشرة آلا ف، کان المهر جائزا والذى جعله لابیها فاسدا; اگر مردى با زنى ازدواج کند و مهرش را بیست هزار[درهم ] قرار دهد و براى پدر آن زن نیز ده هزار[درهم] تعیین کند، آن مهر جایز و آنچه براى پدرش تعیین کرده است، فاسد خواهد بود.»
صاحب وسائل، این حدیث را از کلینى; به دو سند نقل کرده است. یکى ازآنها از طریق حسین بن محمد اشعرى است که از مشایخ کلینى و ثقه است و در آن معلى بن محمد است که توثیق خاصى دربارهاش نرسیده است و حتى نجاشى; به او نسبت اضطرار داده است و در نتیجه این سند ضعیف است. اما سند دوم از طریق محمد بن یحیى العطار از احمد بن محمد است، که صحیح است. دلالتحدیث بر فساد شرط پرداخت وجه به پدر زن و در عین حال حکم به صحت عقد نکاح، روشن و رساست.
د : محمد بن قیس از امام باقر(ع) روایت مىکند که از حضرت حکم مسالهاى را پرسیدند، به این شرح که مردى با زنى ازدواج مىکند، با این شرط که اگر تا مدت معینى مهرش را به او بدهد، آن زن همسرش باشد و اگر تا آن مدت مهرش را نپردازد، هیچ حقى بر او نداشته باشد و این شرط را هنگام عقد نکاح مىگنجانند. حضرت(ص) چنین حکم کرد که زن از آن شوهرش است و آن شرط را باطل دانست.
این حدیث از کافى و تهذیب نقل شده است. سند کلینى با نقل عدهاى از سهل بن زیاد، آغاز و به محمد بن قیس منتهى مىشود. ظاهرا مقصود از این محمد بن قیس -به قرینه عبارت «فقضى للرجل...» یکى از این دو تن است: محمد بن قیس ابونصر اسدى یا محمد بن قیس بجلى. هر دو نیز ثقه هستند و نجاشى; از هر یک از آنان در مورد قضایاى امیرمؤمنان(ع) کتابى نام مىبرد. از قرینه نقل روایت عاصم بن حمید که ثقه است، از محمد بن قیس، این گمان تقویت مىشود که مقصود همین ابن قیس دومى است. لذا اشتراک محمد بن قیس میان چند تن که برخى مجهول یا ضعیف هستند، از این جهت به سند حدیث لطمه نمىزند. اما گرچه سهل بن زیاد را بیشتر پیشوایان رجال جرح و تضعیف کردهاند، با این حال یکى از اعاظم و از مدققان روزگار ما در کتاب خود قاموسالرجال روایتهاى سهل را در کتاب کافى روایات معتبرى دانسته است که کلینى آنها را براى کتاب خود برگزیده است و این نکته، منافاتى ندارد با نظر اکثر علماى رجال که سهل را جرح و تضعیف کردهاند. براین اساس، این روایت معتبر است. طریق شیخ نیز در تهذیب به اسناد او از محمد بن على بن محبوب (که اسناد صحیحى است) از احمد بن محمد از ابن ابىنجران از عاصم بن حمید است. لذا سند این حدیث صحیح است. دلالتش نیز بر صحت عقدى که متظمن شرط فاسد است، آشکار و روشن است.
ه : روایت معتبر دیگرى از محمد بن قیس از امام باقر(ع) که در مورد مساله مردى که با زنى ازدواج کرده و آن زن براى شوهرش مهر تعیین کرده و با او شرط کرده بود که حق نزدیکى و طلاق با او باشد، چنین فرمود: «خالفت السنة و ولیتحقا لیست باهله فقضى ان علیه الصداق و بیده الجماع و الطلاق، و ذلک السنة; یعنى آن زن با سنت مخالفت کرده و حقى را به خود اختصاص داده که اهلیت آن را ندارد. آنگاه حکم کرد که مهر بر عهده شوهر و حق نزدیکى و طلاق با او باشد و این استسنت.» دلالت این حدیث نیز مانند احادیث پیشین خوب است. و : سومین حدیث صحیح محمد بن قیس از امام باقر(ع) که ایشان درباره مردى که با زنى ازدواج کرده و با او شرط کرده بود که اگر بر او زن دیگرى بیاورد و یا از خود دورش سازد و یا کنیزکى در خانهاش بیاورد، آن زن حق طلاق داشته باشد.
قضاوت کرد و فرمود: «شرط الله قبل شرطکم فان شاء وفى لها بما اشترط و ان شاء امسکها و اتخذ علیها و نکح علیها; یعنى شرط خدا، مقدم بر شرط شما است. پس اگر آن مرد بخواهد مىتواند به شرط خود وفا کند و اگر خواست مىتواند او را نگه دارد و بر او زن دیگرى بگیرد و یا کنیزکى بیاورد.» شیخ این حدیث را با اسنادش به على بن محبوب و از او با سندى صحیح به محمد بن قیس روایت کرده است. طریق شیخ به این محبوب نیز صحیح است.
ز : زرارة بن اعین نقل مىکند که «مردم در بصره نهانى ازدواج مىکردند و مرد با زن خود شرط مىکرد که تنها روزها نزدت مىآیم، یا شرط مىکرد که شبها نزدت نمىآیم و نوبت همخوابگى معین براى تو قرار نمىدهم. من از آن هراسان بودم که مبادا چنینازدواجى فاسد باشد. لذا از امامباقر(ع) دراین مورد پرسیدم وایشان فرمود: «لا باس به. الا انه ینبغى ان یکون مثل هذا الشرط بعد النکاح. ولو انها قالت له بعد هذه الشروط قبل التزویج: «نعم.» ثم قالت بعد ما تزوجها: «انى لاارضى الا ان تقسم لى و تبیت عندى» فلم یفعل کان آثما; این ازدواج اشکالى ندارد. جز آن که سزاوار است چنین شرطهایى پس از عقد نکاح تعیین شود و اگر زن پیش از ازدواج این شرطها را بشنود و بپذیرد و بگوید: «آرى» و پس از ازدواج بگوید که «راضى نمىشوم مگر آن که نوبت همخوابگى معین داشته باشم و شبها نزدم بمانى» و شوهر چنین نکند، گناهکار خواهد بود.»
سند این حدیث، در وسائل چنین است: شیخ به اسنادش از محمد بن احمد بن یحیى -که اسناد صحیحى است از محمد بن حسین -که همان ابن ابى الخطاب ثقه است از حسن بن على -که ظاهرا همان ابن فضال ثقه است از على بن ابراهیم از محمد اشعرى روایت مىکند. مرحوم علامه مجلسى در شرح تهذیب در ذیل این سند مىفرماید که «این تصحیف و خطایى است آشکار» و خود استظهار کرده است که سلسله سند چنین باشد: «از حسن بن على از ابراهیم بن محمد اشعرى -و او کسى است که حسن بن فضال از او بسیار روایت مىکند، همانگونه که در مشترکات کاظمى مىبینیم از عبید بن زراره» بنابراین به دلیل وجود ابن فضال این حدیث موثق خواهد بود.
روایات دیگرى نیز در این مورد داریم که مضمون همه آنها صحت عقدى است که دربر گیرنده شرط فاسد باشد. گرچه این روایات غالبا به هنگام پرسش از عقد بیع یا نکاحى که داراى شرط فاسد است، صادر شده است، لیکن ادعاى اختصاص آنها به این دو مورد، خلاف مذاق اکثر روایاتى است که در این دو باب آمده است. از این روایات چنین بهدست مىآید که پاسخ آنها ناظر به خصوص مورد نیست، بلکه ناظر به امرى کلى و بیان قاعدهاى عام است مبنى بر آن که شرط فاسد، اساسا چون از اعتبار شرعى برخوردار نیست و بودنش با نبودنش یکسان است، نمىتواند در اصل عقد تاثیر بگذارد و آن را فاسد کند. اشارات وارد در این روایات مانند گفتار امام در حدیث محمد بن قیس: «شرط خدا مقدم بر شرط شما است. پس اگر خواست وفا مىکند و اگر خواست. ..» و همچنین تعبیر: «شرطشان را تباه دانست.» بدان معناست که چنین شرطهایى به دلیل آن که مخالف شرط خداوند است، اساسا الزامآور و قابل اعتنا نیست. در نتیجه عقدى که شامل چنین شرطهایى است، گویى از آنها تهى است و این مطلب اختصاصى به عقد نکاح و بیع ندارد. زیرا خصوصیتى در این دو عقد نیست، بلکه این مطلب عام است و شامل دیگر عقود نیز مىشود. والله العالم.
با این حال، بر کلیت این اصل اشکالاتى وارد شده است که مرحوم صاحب جواهر در جواهر و مرحوم شیخ انصارى در کتاب متاجر از مکاسب خود آنها را نقل کردهاند و ماحصل همه آنها این است که فساد شرط موجب خلل در ارکان عقد مىشود; یا از جهت جهل نسبت به عوضین و یا از آن جهت که در فرض فساد شرط و بىاعتبارى شرعى آن، وجود رضایت به عقد که از ارکان صحت عقد است برجا نمىماند. و چون فساد و بطلان عقد در صورت فقدان ارکان صحت آن -که بر اثر فساد شرط حاصل شده است مفروغعنه و بدیهى است، در نتیجه باید گفت که فساد شرط مایه فساد عقد است. بنابراین ناگزیر باید تنها در مواردى که صریحا نص وجود دارد یعنى فقط در بیع و نکاح، به صحت عقدى که متضمن شرط فاسد است، حکم کرد. لیکن فقهاى محقق ما به این اشکالات پاسخ دادهاند و ما در اینجا پارهاى از آنها را نقل مىکنیم و آنچه را که خود پاسخ حق و دافع اصل اشکالات مىدانیم، مىآوریم.
شیخ انصارى; به نقل از مبسوط، نخستین اشکال درباره جهل به عوضین را با این تقریر که «شرط، خود بخش از عوض است و با کنار گذاشتنش براثر بطلانش، عوض نیز مجهول خواهد شد» نقل مىکند و به آن پاسخهاى متعددى مىدهد. ظاهرا این اشکال اساسا در عقد صلح، پیش نمىآید. زیرا در اینجا عقد براى مبادله عوضین نیست; بهگونهاى که مانند بیع و اجاره و غیره چیزى عوض چیز دیگرى قرار داده شود، بلکه موافقت میان طرفین بر یک چیز است و آن هم پایان دادن به جنگ است. به فرض که این نقطه مورد توافق را به دو جزء تجزیه کنیم که یکى از آن دو به عنوان عوض دیگرى باشد، مثلا ترک حمله از سوى یکى از طرفین، عوض ترک حمله از سوى طرف دیگر تلقى شود، باز در نظر گرفتن عدم جهل به عوضین -مانند آن چه در بیع و نکاح گفته مىشود امرى غیرواقعى و موهوم است و ادعاى پدید آمدن غرر بر اثر جهل به عوضین در اینجا -بر خلاف آن چه در بیع غالبا رخ مىدهد بىمعنا خواهد بود. این سخن نیز بىمعنا است که گفته شود در عقد صلح، شرط در برابر جزئى از آتشبس از سوى یکى از طرفین است و با حذف آن، عوضش نیز منتفى مىشود و باقى مانده مجهول مىگردد. سخن کوتاه، این اشکال مطلقا ربطى به باب هدنه ندارد.
اگر گفته شود که تعیین مالى در برابر آتشبس، نادر نیست; به این صورت که یکى از طرفین با دریافت مبلغى از طرف مقابل به برقرارى آتشبس رضایت دهد. بنابراین اشکال مفروض در معاملات مالى مانند بیع و اجاره نیز بىکم و کاست، در اینجا پیش مىآید. در پاسخ مىگوییم مالى که در این فرض تعیین شده است، یکى از عوضین نیست که در این معامله میان آن و چیز دیگرى مبادله صورت گرفته باشد، بلکه در حقیقت چیزى است که در برابر اصل معامله پرداخت مىشود. این چنین مبلغى مانند وجهى است که به کسى بدهند تا نسبت به اصل بیع یا اجاره -در جایى که صاحب کالایى از معامله خوددارى مىکند رضایت دهد. بنابراین چنین وجهى در مقابل اصل عقد هدنه قرار مىگیرد، نه آن که یکى از ارکان معاوضه در عقد هدنه باشد. چون که پیشتر روشن ساختیم که ماهیت عقد هدنه، معاوضه میان دو چیز نیست، بلکه موافقت طرفینى است براى تحقق امر مشترکى میان خودشان و همسازى با وقوع آن است و بنابر این شرطى که در چنین عقدى گنجانده مىشود، در برابر جزئى از عوضین قرار نمىگیرد، تا ادعا شود که از دست رفتنش مایه جهل و غرر در عوضین مىشود.
اما نسبت به اشکال پیدایش خلل در تراضى بر اثر تعذر یا فساد شرط، پاسخهاى متعددى از این دست داده شده است:
نخست : در جواهر آمده است که مدخلیتشرط در تراضى، موجب بطلان عقد، در صورت فساد شرط نیست، همانگونه که ثمن و مثمن نیز در عقد بیع مدخلیت دارند اما فساد آنها موجب بطلان عقد نمىشود، بلکه حداکثر مىتوان گفت که چون فساد شرط منشاء ضرر است، براى دفع این ضرر حکم به ثبوت خیار فسخ مىشود که پذیرش آن نیز اشکالى ندارد. اشکال شده است که چگونه فساد شرط تاثیرى در عقد ندارد در حالى که تاثیر لازمه معناى شرط است و شرط خود نوعى تعلیق است. صاحب جواهر از این اشکال پاسخ مىدهند که تعلیق، عقد را باطل مىکند و اگر واقعا شرط متضمن تعلیق باشد، معنایش آن است که اساسا در هیچ معاملهاى گنجاندن شرط جایز نباشد، حال آن که چنین نیست. حاصل جواب آن است که شرط به معناى تعلیق نیست و لذا فساد شرط به اصل عقد صدمهاى نمىزند و بر آن تاثیرى ندارد. دوم : در کتاب متاجر شیخ انصارى پاسخى آمده است که حاصل آن این است: قیدهایى که در یکى از دو طرف عقد و در همه مطلوبات عرفى گنجانده مىشود، چندگونه است. گاهى قید از ارکان شىء مطلوب است مانند آن که مطلوب ما خرید حیوان «ناطق» باشد نه «ناهق»، یا مطلوب شارع غسل با آب جهت پاکیزگى براى زیارت باشد، که در این موارد نه حمار (حیوان ناهق) جاى عبد (حیوان ناطق) را مىگیرد و نه تیمم جاى غسل را. اما گاهى قید چنین نقشى ندارد و رکن مطلوب بهشمار نمىرود; مانند آن که قید شود عبد «سالم» باشد و یا غسل با «آب فرات» صورت بگیرد. عرف در اینگونه موارد، مطلوب فاقد این قیود را نیز همان مطلوب مىداند و بود و نبود این گونه قیود و اوصاف را در تغییر ماهیت مطلوب، مؤثر نمىداند. ظاهرا شروطى که در معاملات گنجانده مىشود، از سنخ دوم است نه اول. بنابراین تصرف ناشى از عقد پس از فساد شرط، تصرف فاقد رضایت طرفینى نخواهد بود. البته، نهایتا حق فسخ ثابت و محفوظ است.
تفاوت بیان شیخ انصارى با صاحب جواهر آن است که بیان شیخ اساسا شرط را در تحقق رضایت معاملاتى دخیل نمىداند، حال آن که صاحب جواهر آن را دخیل مىداند، اما موجب فساد عقد نمىداند و فقط آن را موجب داشتن حق فسخ مىشمارد. لذا طبق مبناى شیخ انصارى، تصرف مترتب بر عقد، پس از کنار گذاشتن قیود نوع دوم -که شرط از جمله آنها است تصرفى بدون تراضى نیست که شارع آن را تعبدا و قهرا بر طرفین عقد لازم کرده باشد، بلکه در این..جا معاملى -که ملاک صحت معاملاتى است که متوقف بر رضایت استحاصل است اگر چه شرط فاسد و منتفى باشد.
یکى از بزرگان معاصر ما در توجیه عدم دخالت فساد شرط در انتفاى رضایت معاملى، بیانى دارد و حاصلش آن است که رضایت معاملى، فقط بر التزام شخص پذیرنده شرط، به ایجاد شرط، معلق شده است، نه بر خود شرط و تحقق خارجى آن. ایشان مىفرماید: «رضایت معاملى، به هنگام انشاى عقد، بر وجود شرط در خارج معلق نشده است، وگرنه اصل معامله باطل خواهد بود. زیرا چنین تعلیقى مبطل بهشمار مىرود. اگرچه فرضا به صحت تعلیق قائل باشیم، در این فرض به دلیل عدم تحقق معلق علیه، معامله باطل خواهد بود و در صورت انتفاى معلقعلیه، ناگزیر معلق نیز منتفى خواهد گشت بى آن که میان شرط صحیح و فاسد تفاوتى باشد، و لازمه آن بطلان همه عقود و ایقاعات در صورت گنجاندن شرط در آنها است... تا آنجا که مىفرماید: چون هنگام معامله التزام به ایجاد شرط حاصل است و طرفین به وجودش واقفند، تعلیق بر چنین شرطى مبطل نخواهد بود و آشکار است که التزام به ایجاد شرط در اینجا حاصل است، زیرا بنا بر فرض، شخص به آن شرط ملتزم شده و معامله تمام و محقق است. اما این که این کار حرام است و شارع آن را امضا نکرده است، مطلب دیگرى است و همانطور که پیدا است ربطى به حصول معلق علیه ندارد. البته، چهبسا اگر فروشنده به حرام بودن چنین شرطى آگاه بود و یا مىدانست که شارع مقدس آن را امضا نکرده است، دست به آن نمىزد و تنها بدان سبب دست به چنین اقدامى زده است که قاصرانه یا مقصرانه پنداشته است که شارع چنین شرط حرامى را امضا خواهد کرد. لیکن این مساله از باب تخلف دواعى است که مستلزم بطلان نیست... دلیل این مطلب آن است که تخلف دواعى هیچ ربطى به رضایت معاملى ندارد. پس رضایت وجود دارد زیرا معلق علیه آن یعنى التزام، حاصل شده است و عموم «احل الله البیع» و دیگر عمومات شامل آن مىگردد و دیگر وجهى براى قول به بطلان آن نمىماند.»
اینها ادله سهگانهاى بود که فقها براى اثبات این که تخلف شرط، موجب بطلان عقدى که بدان مشروط شده، نمىگردد آوردهاند و اینک مىپردازیم به بررسى هر یک از آنها: در آن چه صاحب جواهر; فرموده است، مىتوان مناقشه کرد و گفت: اولا: آن چه که به عنوان مدخلیتشرط در رضایت -اگر مقصود از آن، رضایت معاملى باشد بدین معنا که طرفین نسبت به معاوضه موافقت دارند مسلم پنداشته شده است، قابل تردید است و ما همواره آن را نمىپذیریم، حال آن که همواره در آنچه مورد تراضى واقع شده شرط موجود است و این اعم از آن است که شرط در رضایت مدخلیت داشته باشد. براى مثال آن که پیراهنى مىخرد مشروط بر آن که پاکیزه و داراى تکمههاى کافى باشد، درست است که رضایت معاملى به پیراهنى داراى این شرایط تعلق گرفته است، اما غالبا این شرایط در حصول رضایت نقشى ندارند. بنابراین وجود چیزى در مجموعهاى که مورد رضایت قرار مىگیرد، همواره با مدخلیت داشتن آن در رضایت معاملى، ملازم نیست.
ثانیا: بعید نیست بگوییم که شرطى که در رضایت معاملى مدخلیت دارد -پیشتر گفتیم که فقط پارهاى شروط و نه همه آنها چنین هستند اگر منتفى شد در انتفاى اصل معامله تاثیر دارد، همانگونه که شیخ انصارى; در مورد قیودى که رکن مطلوب بهشمار مىروند، چنین فرموده است. براى مثال اگر شخصى در موسم حجخانهاى را در مکه بخرد و یا اجاره کند، مشروط بر آن که خالى از ساکن -چه غاصب و چه غیر آن باشد و از قضا خانه ساکنى داشت، بىشک چنین شرطى از نظر عرف رکن مطلوب و چهبسا اصل مطلوب است، چرا در چنین موردى حکم به بطلان اصل معامله نشود، بلکه حکم به صحت آن با حق فسخ براى مشترى یا مستاجر شود؟ نقض این فرض با عدم بطلان معاملهاى که دچار تبعض صفقه باشد، روا نیست. زیرا همین سخن در مورد تبعض صفقه نیز جارى است و در آن جا هنگامى سخن از حق فسخ است که جزء مفقود در معامله، رکن مطلوب نباشد وگرنه بعید نیست که در آنجا نیز حکم به بطلان شود. البته تا جایى که سخنان فقها را کاویدهایم و در خاطرمان مانده است، این سخن خلاف مشهور است و تحقیق مطلب و بیان حق مساله نیاز به کاوش و درنگ بیشترى دارد.
اما گفته شیخ انصارى در مورد قیودى که براى مطلوب ذکر مىشود و تقسیم آنها به رکن و غیر رکن، جدا متین و مقبول است و فهم عرف در مورد اوامر و انشاهاى معاملاتى و غیره، گواه آن است. لیکن ادعاى ایشان مبنى بر آن که شرط مطلقا از قیود دخیل در مطلوب بهشمار نمىرود، تامل برانگیز و حتى قابل انکار است. چرا که به ضرورت، شاهد مواردى هستیم که شرط مذکور در معامله، رکن مقصود است، بلکه گاهى همه مقصود و هدف نهایى معامله و مؤثر اصلى در تحقق رضایت معاملى، خود شرط است نه مشروط که مستقیما معامله بر آن منعقد شده است. شکارچى را در نظر بگیرید که سلاح شکارى گرانقیمتى دارد و راضى به فروش آن نیست. حال اگر در بیابانى نیاز به غذا پیدا کند و خود قادر به شکار نباشد، به ناچار راضى خواهد شد آن را به کسى که مىتواند با آن شکار کند بفروشد، لیکن هنگام فروش، با خریدار شرط مىکند که با آن سلاح شکار کند و بخشى از آن چه را شکار کرده، براى سد رمق در اختیار او بگذارد. در اینجا نمىتوان این شرط را خارج از مقصود و مطلوب دانست، بلکه در حقیقت انگیزه اصلى و مقصود نهایى شکارچى از فروش سلاح خود، ایجاد همین شرط بوده نه به دست آوردن پول سلاح که چندان بدان نیازى نداشته است. اگر این شرط را کنار بگذاریم، دیگر شکارچى در حال عادى حاضر به فروش سلاح محبوبش نمىشد. حال فرض کنیم چنین شرطى حرام و اجرا نشدنى باشد، مانند آن که در منطقه حرم باشند، آیا مىتوان با ادعاى این که این قید خارج از مطلوب است و فساد و بطلانش تاثیرى در رضایت معاملى ندارد، اصل معامله را صحیح دانست و گفت که فساد شرط به مشروط سرایت نمىکند؟ مقتضاى انصاف آن است که نمىتوان چنین ادعایى کرد. همچنان که نمىتوان مدعى شد که خوردن گوشتشکار در مثال فوق، صرفا داعى بر معامله بوده است، نه بیشتر و نمىتوان به تاثیر داعى در نتیجه معاملات ملتزم شد و گفت که -همانگونه که از مفاد مصباحالفقاهه بهدست مىآید تخلف از داعى موجب بطلان معامله است. زیرا تفاوت آشکارى میان داعى در جایى که مساله افزایش قیمت در کار است و داعى در مثال مذکور وجود دارد. داعى در مثال مذکور، رکن معامله است، حال آن که در مورد نخست، داعى فقط جهت تعلیل معامله است و به عبارت دیگر در مثال نخست، شخص به امید داعى به معامله اقدام مىکند و در مثال دوم تنها داعى مد نظرش است و بس.
حاصل سخن آن که، گاه شرط رکن در معامله است و نبودش، نبود مطلوب را در پى دارد و اجرا ناپذیرى عرفى یا شرعى آن، موجب عدم تحقق مقصود از معامله مىگردد. حکم در این شق تابع موارد مختلف آن است. لذا اگر معامله بر کلى صورت گیرد و فروشنده، فردى از آن کلى را که فاقد شرط تعیین شده است، عرضه کند، در واقع کالاى مورد معامله را عرضه نکرده و همچنان مدیون است. اگر معامله بر مورد معین صورت گرفته باشد به گمان آن که واجد شرط است و سپس روشن شود که آن مورد واجد شرط نبوده، اصل معامله باطل است. سایر فروع مترتب بر این مساله نیز چنین است.
دلیل سوم ادعاى یکى از بزرگان معاصر; بود مبنى بر این که : فساد عقد بر اثر فساد شرط، ثبوتا مشکل است. زیرا این به معناى آن است که عقد بر شرط معلق شده است، اگر تعلیق بر وجود خارجى شرط صورت گرفته باشد از اقسام تعلیق باطلکننده بهشمار مىرود حتى اگر شرط فى نفسه فاسد نباشد، چون تعلق بر امر غیرموجودى صورت گرفته است و اگر تعلیق بر التزام به شرط باشد در این صورت حتى اگر شرط فاسد هم باشد، باز عقد صحیح است.
این دلیل نیز از جهاتى قابل خدشه است: نخست آن که برداشت ایشان از شرط و تفسیر آن به تعلیق بر التزام، دور از فهم عرف و مقاصد متعاملین است و فهم مردم از تفسیر ماهیت معاملات و شروطش، آن را تایید نمىکند. بىگمان اگر یکى از طرفین معامله بداند که طرف دیگر موفق به برآوردن شرط خود نخواهد بود، رضاى معاملى از طرف او حاصل نخواهد شد و به معامله اقدام نخواهد کرد گرچه آن طرف به هنگام عقد ملتزم شود که آن را ایجاد کند. بنابراین التزام به ایجاد شرط از دیدگاه آن که شرط را پیشنهاد کرده است، فقط نشانه و وسیلهاى است براى حصول شرط، پس داعى اصلى براى رضاى معاملى همین حصول شرط است نه صرف التزام به شرط.
دوم آن که فرض ایشان; در مورد شرط در معامله -بنا بر تاثیر بطلان شرط بر بطلان مشروط بازگشتش به این نکته است که شرط، تعلیق عقد است و معلق علیه گاهى وجود خارجى شرط است و گاهى التزام و تعهد بدان. این نکته اساسا باطل است; بدین معنا که شرط اساسا تعلیق نیست، بلکه نوعى الزام و انشاء در معاملات و همانند اصل معامله است. بدین ترتیب گاه شرط در حقیقتیکى از صفات شیئ مورد معامله است; مانند آن که شرط شود که میوه، رسیده و پارچه، پشمبافت و خانه مورد معامله، خالى باشد. بنابراین اگر خریدار بگوید: «از تو هندوانه خریدم به شرط آن که رسیده باشد» به معناى آن است که بگوید: «از تو هندوانه رسیدهاى خریدم.»
گاه نیز شرط، امرى خارج از مورد معامله است; مانند آن که خریدار بگوید: «از تو این ستور را خریدم، به شرط آن که برایش پالانى بدوزى» در اینجا دو چیز جداگانه که هر دو نیز مطلوب هستند، مشمول یک انشاء شدهاند و صرف رابطهاى که از نظر انشاء کننده میان آنها برقرار شده است، همواره موجب تعلیق رضایتیکى بر دیگرى نمىشود و حکم به بطلان معامله در صورت نبودن یکى از آن دو، -همان طور که شیخ انصارى مىفرماید و ما سخنش را نقل کردیم متوقف بر آن است که آن مفقود، رکن در معامله باشد.
از همه آنچه گذشت این نتیجه بهدست مىآید که اشکال پیدایش خلل در تراضى، بر قائلان به صحت عقد با وجود فساد شرط، در همه صور مساله وارد نیست. بلى این اشکال تنها در صورتى وارد است که تحقق شرط در اصل رضایت به معامله دخیل باشد و بىگمان در چنین صورتى بنا به مقتضاى قاعده، باید در صورت فساد یا امتناع شرط، به فساد عقد ملتزم شد. بنابراین روایات پیشگفته -که از آنها صحت عقد در صورت فساد شرط استفاده مىشد یا باید بر موردى حمل شود که دخالتشرط در تحقق معامله به نحو تقیید (حیثیت تقییدیه) نباشد، یعنى شرط، رکن در مقصود نباشد، و یا آن که مضمون آنها به موارد منصوص; یعنى بیع و نکاح اختصاص داده شود و از آن دو به دیگر عقود تسرى داده نشود.
از آن چه گفتیم روشن شد که نظر اکثر فقها - براساس آنچه پیشتر از عبارات ایشان نقل کردیم مبنى بر بطلان عقد هدنه بر اثر فساد شرطى که در آن اخذ شده است، قابل دفاع نیست و نمىتوان دلیلى از کتاب، سنت و دیگر منابع ادله براى اثبات آن ارائه کرد، مگر آن که فرض کنیم که مقصودشان، جایى بوده باشد که شرط، مقوم اصل هدنه باشد; مانند شرطهایى که در باب بیع و دیگر معاملات مقوم رضاى معاملى هستند. گرچه نظر برگزیده آنان در باب معاوضات، عدم بطلان معامله استحتى در صورت فساد این چنین شرطى. بنابراین نظر مختار آنان در مورد هدنه بر طبق قاعده، و در مورد بیع و دیگر معاملات، مستند به روایات خاص خواهد بود.
با این همه، برخى گفتهاند: شرط در باب معاوضات با شرط در باب هدنه کاملا متفاوت است. محقق عراقى بر این نظر است و حاصل سخن او آن است که شرط در باب معاوضات از باب تعدد مطلوب است، برخلاف هدنه که در آن، شرط و مشروط یک چیز است. چون در معاوضات، اصل عقد بر چیزى غیر از شرط واقع مىشود و شرط، چیزى زاید بر اصل معامله است و به فرض که شرط حاصل نشود، اصل شىء مورد معامله همچنان به قوت خود باقى است، اما در صلح چنین تفکیکى نمىتوان قائل شد زیرا همه شروط صلح داخل در اصل موضوع مصالحه هستند و در اینجا اگر شرط منتفى شد دیگر چیزى برجا نمىماند تا عقد بر آن واقع شود، پس هرگاه شرط فاسد شد، اصل آنچه عقد بر آن واقع شد نیز منتفى مىشود. در نتیجه تفاوتى که فقهاى مشهور میان باب هدنه و باب معاوضات قائل شده و در باب هدنه -برخلاف باب معاوضات فساد شرط را موجب فساد عقد دانستهاند، بر طبق قاعده است.
در پاسخ این ادعا مىگوییم : اولا، در عقد صلح نیز -هرگاه هدنه مراد باشدمىتوان به تعدد مطلوب قائل شد . زیرا موضوع صلح به این معنا عبارت است از برقرارى آرامش و برطرف شدن حالت جنگ و شرط هرگونه که باشد، امرى خارج از این موضوع است. بنابراین از این جهت مىتوان صلح را چون دیگر معاوضات دانست. ثانیا، به فرض که نظر ایشان را مبنى بر وحدت موضوع در صلح بپذیریم، این خصوصیت موجب فرق میان صلح و دیگر معاوضات نمىشود، زیرا بر فرض وحدت موضوع در عقد صلح، باز مىتوان گفت: فساد جزء موضوع، سبب فساد تمام عقد نمىشود بلکه فقط موجب حق فسخ مىشود، مانند خیار صفقه. بنابراین راه حل اساسى همان است که پیشتر گفتیم; یعنى باید در همهجا میان اقسام شرط تفاوت گذاشت و هرجا که شرط مقوم معامله و رکن در مقصود بود، در صورت فسادش به بطلان اصل عقد حکم کرد و اگر چنین نبود، عقد صحیح است.
وانگهى گفتنى است که وحدت موضوعى که در باب صلح (به معناى مهادنه) گفته مىشود، چهبسا که در عقد صلح که از عقود لازم در ابواب معاوضات است و براى مصالحه میان طرفین معامله تشریع شده است، نیز وجود داشته باشد. زیرا در این عقد صلح نیز، موضوع -یعنى آنچه طرفین بر آن موافقت و مصالحه مىکنندشامل همه قیدها و شرطهاى گنجانده شده در عقد مىشود و در اینجا نیز دو موضوع مجزا وجود ندارد; یکى شىء مورد عقد مصالحه و دیگرى شرط آن شىء، بلکه شرط و مشروط هر دو داخل در موضوع مصالحه هستند و هر دو مجموعا به منزله موضوع صلح بهشمار مىروند و عقد بر هر دو منعقد شده است. یعنى درست برخلاف بیع مشروط که در آن جا موضوع عقد همان معاوضه است و شرط مسالهاى خارج از مضمون آن، اما متعلق به آن است. مگر این که -همان گونه که پیشتر گفتیمگفته شود برخى از شرطها نیز عبارتند از تقیید موضوع به وصف خاصى .
اما در صلح به معناى مهادنه که از آن بحث مىکنیم، آن چه درباره صلح به معناى مصالحه در ابواب معاوضات گفتیم، جارى نمىشود. زیرا ظاهرا عقد هدنه از مصادیق صلح در ابواب معاوضات نیست و موضوع و دلیل و اعتبار این دو نوع صلح متفاوت است. صلح در باب هدنه -همان طور که بارها اشاره کردیم عبارت است از مصالحه بر مسالهاى خاص یعنى فرو گذاشتن جنگ و موضوعى که صلح براى آن تشریع شده، همین ترک جنگ است; مانند مبادله میان دو چیز که موضوع در باب بیع است. شروطى که به این موضوع ملحق مىشود از اصل موضوع خارج و بدان وابسته است و موضوع مقید بدانهاست چنان که در تمام شروط ابواب معاملات نیز چنین است، هر چه آنجا بگوییم، در اینجا نیز صادق است.
البته مىتوان میان تخلف شرط در باب معاملات و در اینجا تفاوتى قائل شد. زیرا مدار بحث در معاملات بر تخلف از چیزى است که رضاى معاملى بدان تعلق گرفته است. لذا فقها در آنجا گفتهاند که بطلان شرط از این جهت موجب بطلان اصل عقد نمىگردد و ما نیز نظر خود را در این باب بیان داشتیم. لیکن در اینجا و در بحث هدنه، جایى براى رضایت معاملى بدان معنا نیست. چون مساله مصالح جامعه و سرنوشت امت در میان است و در چنین موردى نمىتوان از رضایتشخص درگیر و منعقدکننده عقد، سخن گفت. بنابراین تخلف شرط در اینجا اشکالى از این جهت ایجاد نمىکند، تا راهحلى که در معاملات، پیشبینى شده است به کار گرفته شود. بلکه در اینجا مساله به مصلحت موکول مىگردد که باید مراعات شود و ملاک صحت و فساد قرار گیرد. از این گذشته، تفاوت پیشگفته نیز سست است و پذیرفتنى نیست، به این تقریر که در مورد بیع نیز مىتوان چنین حالتى را تصور کرد و فرض کرد که بیع به عنوان لتیا جمعیتى صورت گیرد، همانگونه که دولتها و حکومتها فراوان با این عنوان دست به خرید و فروش مىزنند و لازمهاش خدشه در اعتبار رضایت معاملى در آن است. بنابراین، راه حل در همه موارد آن است که بگوییم کسى که به این گونه داد و ستدها دست مىزند، به عنوان وکیل ملت و جماعت چنین مىکند و رضایت او، رضایت آنان تلقى مىشود و همین رضایت ملاک و معیار در تحقق رضایت معاملى و عدم آن است. پس تخلف از آن چه رضایت معاملى بدان تعلق گرفته است، در هدنه و مانند آن نیز تصور پذیر است و در هر یک به حسب خود، وجود دارد.
الصفحة التالیة
الصفحة السابقة 5. دیگر احکام هدنه
پارهاى دیگر از احکام هدنه به جا مانده است که آنها را طى چند مساله بیان مىکنیم: مساله نخست : اقدام به صلح، به دست امام است و یا کسى که از سوى امام، مشخصا براى این کار منصوب شده است. در شرایع و منتهى و کتب دیگر بدین نکته تصریح شده است، و علامه در منتهى مىفرماید: «لا نعلم له خلافا; یعنى براى این مساله مخالفى نمىشناسیم.» آنان به دلیل روشنى این مساله و نبود مخالفى در این مورد، به همین حد اکتفا کرده و از آن گذشتهاند. لیکن طرح ابعاد کامل این مساله نیازمند توجه به چند نکته است. یکى آن که اثبات این حق براى امام گاه به معناى آن است که کسى دیگر در عرض او از این حق برخوردار نیست. بنابراین فرماندهان نظامى، فرمانداران شهرها، فقها و افراد عادل و دیگر بزرگان -چه برسد به عامه مردمحق انعقاد هدنه را ندارند . ظاهرا همه فقهاى ما بر این مطلب همداستان هستند. دلیل انحصار چنین حقى به دست امام -یا شحص منصوب از سوى او آن است که اولا مسائلى از این دست و با چنین اهمیتى که مربوط به اداره کشور است و سرنوشت امت بدان گره خورده است، متوجه رئیس مسلمین و مدیر امورشان است، نه دیگرى، مسائلى چون جهاد و دیگر امور مهم حکومتى نیز اینگونه است و عرف جهانى هم به این اصل اذعان دارد. ثانیا دخالت دیگرى جز امام در امر هدنه به تعطیل جهاد خواهد انجامید. زیرا در هر جنگى گروهى از مردم پیدا مىشوند که خواستار پایان جنگ و مهادنه با دشمن باشند. ثالثا دادن اختیار به دست دیگران، به هرج و مرج و نابسامانى در کشور و اختلال امور مىانجامد.
انحصار چنین حقى گاه نیز به معناى آن است که در طول امام -یعنى در فرض نبود و یا عدم حضورش تنها کسان خاصى صلاحیت بستن پیمان صلح را دارند و این حق قابل تسرى به دیگران و عامه نیست. در این صورت باید به این مساله بپردازیم و ببینیم چه کسانى در زمان غیبت امام واجبالاطاعه از این حق برخوردارند. بنابر اصل ولایت عامه فقیه در زمان غیبت، ولایت او همچون ولایتشخص امام است و بعید نیست مقصود فقها از واژه «امام» در تعبیراتشان، اعم از امام معصوم باشد. در این صورت کسانى که اقدام به جهاد ابتدایى را در زمان غیبت جایز مىدانند، به فحواى ادله تشریع جهاد، اقدام به بستن پیمان صلح را نیز براى ولىفقیه جایز خواهند دانست، چون همان طور که آشکار است، جهاد ابتدایى بسیار مهمتر و سترگتر از مهادنه است، زیرا آن یک برافروختن آتش جنگ است و این یک خاموش کردن آن. اما در صورتى که جهاد ابتدایى در زمان غیبت جایز دانسته نشود، باز با ادله ولایت فقیه، مىتوان ولىفقیه را صاحب اختیار در بستن پیمان صلح دانست. این مطلبى است که از سخنان صاحب جواهر; بهدست مىآید.
اما کسى که فقیه نیست ولى در طبقات بعدى ولایت در زمان غیبت قرار دارد -بنابر قول به ولایت غیرفقیه از هتحسبه در صورت فقدان فقیه در عصر غیبتبه دلیل حسبه متولى انعقاد پیمان صلح خواهد بود و در عرض او دیگر مردمان در این مورد حق دخالت ندارند . ظاهرا مقصود کاشفالغطاء; همین است آنجا که مىفرماید: «و لیس لغیر الامام او نائبه الخاص او العام او الامراء و الحکام مع عدم قیام من تقدم، المهادنة، لان سائر الرعیة لایرجع الیهم امر الحروب; یعنى جز براى امام یا نائب خاص یا عام او و یا امیران و حاکمان -در صورت نبود افراد مقدم بر آنان حق بستن پیمان صلح نیست. زیرا امور جنگ به دیگر مردمان ارجاع داده نمىشود.» چهبسا مقصود صاحب جواهر; از تعبیر «نائب الغیبه» که آن را به صورت مطلق در کلام خود آورده، همین باشد. اما گفتگو درباره کسانى که ولایتشرعى در زمان غیبت ندارند مانند امیران و حاکمانى که با قدرت و غلبه کرسى حکومت را به چنگ آوردهاند، نیازمند تفصیل بیشترى است.
صاحب جواهر; صلاحیت آنان را در مورد هدنه بعید نمىداند و براى اثبات آن به دلایلى استناد مىکند چون روایت صدوق; از امام رضا(ع) در مورد حکم به استمرار آن چه عمر بر بنىتغلب حکم کرده بود. دیگر آن که سیره عالمان و همه مسلمین بر پذیرش جزیه از حاکمان مانند پذیرش خراج بوده است... اشاره به جزیه باآن که مختص به اهل ذمه است و ارتباطى با دشمنى که با او صلح مىشود ندارد، شاید به عنوان ذکر موارد مشابه در این باب باشد، تا نشان دهد که حاکم در اینگونه امور صلاحیت دارد و هیچ یک از اصناف مسلمین از عالمان و عامه منکر آن نبوده و در آن مناقشه نکردهاند. در هر صورت احتمال دارد مقصود صاحب جواهر از این گفته همان مطلبى است که پیشتر از کاشفالغطاء نقل کردیم. در نتیجه این سخن مىتوان گفت که هر عملى از سوى مردم که پیمان صلح منعقد شده از سوى این حکام را نقض کند، حرام است.
لیکن این استدلال قابل خدشه است، نخست، از آنرو که روایت مذکور مرسله است و به دلیل مشکل سندى نمىتوان بدان اعتماد کرد و این ادعا که مرسلههاى صدوق اگر به شخص امام نسبت داده شده باشد -به دلیل اعتمادى که به صدوق هست در حکم حدیث مسند است، منطبق بر مبناى معروف و مقبول در مورد حجیتخبر واحد نیست و آنچه که ضعف سند این حدیث را برطرف کند نیز در میان نیست. دوم، آن که موضوع این حدیث مصالحه میان خلیفه و گروهى از اهل ذمه در مسالهاى مالى است و این کجا و مساله هدنه که عبارت از پایان دادن به جنگ و صلح با دشمن جنگى است کجا؟ بنابراین الحاق بحث ما به مورد این روایت جز با قیاسى که از نظر امامیه مردود است، ممکن نیست. سوم، آن که حکمى که از سوى عمر صادر شد گرچه -همان طور که امام رضا(ع) روشن ساخت نافذ است، لیکن حکمى بود در مورد واقعهاى خاص و چهبسا نفوذ و روایى آن به دلى تنفیذش از سوى امیرالمؤمنین(ع) و یا مانند آن باشد. لذا صحت چنین عملى آنگونه که صاحب جواهر مدعى است، به معناى صحت همه رفتارها و احکام صادره از سوى حاکمان و امیران نیست. چهارم، آن که احتمال دارد فرموده حضرت(ع) در مرسله که «فعلیهم ما صالحوا علیه و رضوا به; یعنى آنان ملزم به آنچه بر آن مصالحه کردند و بدان رضایت دادند، هستند.» امضاى حکم عمر درباره آنان باشد که ظاهرا تا زمان حضرت(ع) بدان عمل مىشده است و این کار به دلیل نیاز گروهى از شیعیان به تعامل با بقایاى بنىتغلب و درخواست آنان مبنى بر تصحیح معاملاتشان، صورت گرفته و امام به عنوان ولى امر مسلمین پیمانى را که عمر دهها سال پیش بسته بود امضا کرده و مجاز دانسته باشد. طبق این احتمال -که چندان از لحن حدیث هم دور نیست صحت عمل خلیفه -گرچه به عنوان «قضیة فی واقعه» نیز مقبول نیست و نیازمند امضاى امام عادل است. تعبیر امام در پایان حدیث که «الى ان یظهر الحق; تا آن که حق پدیدار شود» نیز مؤید این احتمال است. زیرا این فقره از حدیث گویاى آن است که این حکم به عنوان حکم ولایتى از امام رضا(ع) صادر شده است.
حاصل آن که استناد به چنین حدیثى، براى اثبات نفوذ و روایى پیمان صلحى که غیر امام عادل آن را منعقد مىکند، سخت از صواب به دور است. سیرهاى نیز که براى این مساله ادعا شده است، گویاتر و نیرومندتر از روایت مذکور نیست و با درنگى کوتاه، اشکالات آن هویدا مىگردد.
با این حال، انکار روایى و نفوذ پیمان صلحى که از سوى حکام ناحق بسته مىشود به طور مطلق و بىاستثنا، نیز پیامدهایى دارد که نه هیچ فقیهى که حتى افراد متوسط در فهم مبانى دین نیز بدان ملتزم نمىگردند. زیرا چهبسا که در صلح مصلحت کاملى براى مسلمانان و سرزمینشان و سرنوشتشان باشد و ادامه جنگ مایه زیان آنان و تباه شدن خون و مالشان گردد. در حقیقت فرض ما در مورد روایى و ناروایى پیمان صلحى که حاکم جائر منعقد مىسازد جایى است که این صلح براى مسلمانان، مصلحتمند باشد وگرنه اصل پیمان صلح باطل است، اگرچه از سوى امام عادل منعقد شده باشد. گمان نمىکنم که فقیهى به افتادن به گرداب مفسده و نابودى انسانهاى بىگناه و تباه شدن اموال و دیگر پیامدهاى جنگى خونین، فتوا دهد و بدان ملتزم گردد. بنابراین ظاهرا ارتکار شرعى و ذهن متعارف متشرعان به پذیرش پیمان صلح مصلحتمندى که از سوى حاکم جائر منعقد شده است، حکم مىکند، گرچه چنین عملى و اقدامى از سوى جائر تصرف در امرى است که حق آن را ندارد و شرعا بر او حرام است. والله العالم.
مساله دوم : آیا مىتوان عوض مالى را در هدنه شرط کرد؟
مقتضاى قاعده جواز آن است. زیرا در مفهوم هدنه چیزى که مانع آن باشد وجود ندارد. لذا مىبینیم که صاحب جواهر; به هنگام شرح معناى آن صراحتا مىگوید که گاه در برابر عوض و گاه بدون عوض است و سخن فقهایى چون شیخ در مبسوط و علامه در قواعد را که آن را به «غیرعوض» مقید ساختهاند، تاویل مىکند که مقصودشان آن است که در نظر گرفتن عوض مقوم آن نیست و در آن معتبر نیست، نه آن که عدم عوض، معتبر است. وانگهى مقتضاى اطلاق ادله هدنه مانند آیه شریفه: «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها» نیز جواز در نظر گرفتن عوض است. مقتضاى اطلاقات اعتبار شرط که معروف است، نیز چنین است. پس جایز بودن شرط مالى در هدنه فىالجمله بىاشکال است. لیکن گاه تفاوتى گذاشته مىشود میان مالى که مؤمنان از کافران مىگیرند و مالى که مؤمنان به آنان مىپردازند. مورد نخست کمترین اشکالى ندارد، به دلیل آن چه گفتیم و به سبب اولویت نسبت به هدنه بىعوض مالى. اما در مورد شق دوم از احمد حنبل و محمد ابن ادریس شافعى، منع آن به طور مطلق نقل شده است. لیکن هیچ یک از فقهاى ما چنین حکمى نکردهاند، اما پارهاى میان حالت ضرورت و عدم آن تفاوت گذاشتهاند و آن را در غیر مورد ضرورت منع کردهاند; مانند علامه حلى; در تذکره، که آن را از شروط فاسد شمرده مىفرماید: «او دفع المال الیهم مع عدم الضرورة الداعیة الى ذلک; یعنى یا پرداخت مال به آنان بىضرورتى که بدان فرا بخواند.» در منتهى نیز مىفرماید: «و اما اذا لم یکن الحال، حال ضرورة فانه لایجوز بذل المال بل یجب القتال و الجهاد لقوله تعالى: ;ژرسز÷ قاتلوا الذین لا یؤمنون بالله... حتى یعطوا الجزیة;ژرسز÷، و لان فیه صغارا و هوانا. و اما مع الضرورة فانما صیر الى الصغار دفعا لصغار اعظم منه، من القتل و السبى; یعنى و اگر حالت، حالت ضرورت نبود، دادن مال به آنان جایز نیست، بلکه جهاد و قتال واجب است به دلیل گفتار پروردگار متعال: ;ژرسز÷با آنان که به خداى ایمان ندارند، بجنگید... تا جزیه بدهند;ژرسز÷ و به دلیل آن که در دادن مال خوارى و خفت است. اما در حال ضرورت، بدین خوارى تن داده مىشود، براى پرهیز از خوارى بزرگتر از آن; یعنى کشته شدن و اسارت.»
پارهاى دیگر از فقها از شرط ضرورت، به شرط مصلحت عدول کردهاند. کاشفالغطاء; مىفرماید: «ولو وقعت مشروطة بعوض قل او کثر... او بسائر الشروط الشرعیة، اتبع الشرط و یشترط فیها موافقة مصلحة المسلمین; یعنى اگر هدنه مشروط به عوض مالى -کم یا زیاد و یا دیگر شروط مشروع منعقد شد، شرط رعایت مىشود به شرط آن که موافق مصلحت مسلمین باشد.» ظاهرا مرجع ضمیر در «فیها» کلمه «الشروط» است و اگر مرجع ضمیر، هدنه باشد نیز بازگشت آن به این نکته خواهد بود که شرط باید موافق مصلحت مسلمین باشد. صاحب جواهر; پس از نقل سخن علامه در منتهى مبنى بر مشروط بودن پرداخت مال به حالت ضرورت، مىفرماید: «بل لایبعد الجواز مع المصلحة للاسلام و المسلمین ایضا; یعنى همچنین بعید نیست که در صورت مصلحتمندى براى اسلام و مسلمین جایز باشد.» مرحوم آیت الله خویى در منهاجالصالحین مىفرماید: «و لا فرق فی ذلک بین ان تکون مع العوض او بدونه، بل لا باس بها مع اعطاء ولىالامر العوض لهم اذا کانت فیه مصلحة عامة; یعنى در صلح تفاوتى نیست میان آن که در آن عوضى تعیین شود یا نشود. بلکه اشکالى ندارد که ولى امر به آنان عوضى دهد در صورتى که مصلحت فراگیرى در آن باشد.»
به نظر ما این شرط که پرداخت مال باید موافق مصلحت باشد، بدیهى است و در آن کمترین شکى نیست و هیچ کس به جواز پرداخت مال به کفار در هدنه در صورتى که خلاف مصلحت باشد، ملتزم نمىگردد. زیرا مشروعیت اصل هدنه مشروط به مصلحتمندى است و بالطبع این شرط و دیگر شروط نیز باید داراى مصلحت باشد. اما مشروط دانستن پرداخت مال به حالت ضرورت که در کلام علامه و برخى از عالمان اهلسنت آمده است، به معناى آن است که پرداخت مال به کافران گرچه داراى مصلحت باشد هم حرام است و تنها به هنگام ضرورت و براثر اضطرار این حرمت -چون دیگر محرمات برداشته مىشود. بنابراین این سخن، به عدم جواز پرداخت مال به طور مطلق بازمىگردد. زیرا قائلان به حرمت نیز، در حالت اضطرار ناگزیر آن را جایز مىدانند. حال این پرسش پیش مىآید که دلیل بر حرمت پرداخت مال به کفار چیست؟ علامه اولا به استناد آیه شریفه و ثانیا چون پرداخت مال مستلزم خوارى است، آن را حرام مىداند. حال آن که این دو دلیل از اثبات مدعاى ایشان ناتوان هستند. زیرا آیه، به دلیل هدنه تخصیص خورده است وگرنه هرگز هدنه جایز نخواهد بود. حال که پذیرفتیم این آیه، به هدنه تخصیص خورده است، براى مشخص ساختن موضوع این جواز باید به ادله هدنه رجوع کنیم. پیشتر گفتیم که عموم ادله هدنه شامل هر شرطى مىشود، جز آن چه مخالف کتاب خدا است. مخالفت این شرط با کتاب خدا نیز ثابت نشده است.
اما این ادعا که چنین شرطى مایه خوارى مسلمانان مىگردد، صغرا و کبرایش مخدوش است. صغراى آن مخدوش است به دلیل آن که پرداخت مال همواره مایهخوارى نیست و چهبسا که شخص نیرومندى به شخص ضعیفى اموالى بپردازد، تا از شرش ایمن باشد. مثال روشن آن، رفتار رسولخدا(ص) با عیینة بن حصین است. حضرت رسول(ص) به روایت اسکافى و برخى از اهل سنت، در جنگ احزاب براى آن که عیینه را از اردوگاه ابوسفیان جدا کند، مالى به او پرداخت.
کبراى این قیاس نیز مخدوش است، زیرا به طور مطلق نمىتوان به حرمت آنچه مایه خوارى مىگردد، حکم کرد. چهبسا خوارىهایى که مصلحت بزرگى براى اسلام و مسلمانان در پى داشته باشند و در چنین مواردى حرمت آنها مسلم نیست. شاید یکى از مثالهاى تاریخى این مساله ماجراى صلح حدیبیه است که در آن مسلمانان به خواست کافران تن دادند و ناچار شدند صلحنامه را به شکلى که آنان مىخواستند تنظیم کنند و تعبیر «بسم الله الرحمن الرحیم» را از عنوان صلحنامه و عنوان «رسولالله» را از کنار نام پیامبر عظیمالشان حذف کنند. لیکن خداوند متعال به این صلح آنان برکت داد و بردبارى آنان را در راه خدا ارج نهاد و از آن با عنوان فتح آشکار یاد کرد و این آیه را -بنا بر آن که درباره این واقعه نازل شده باشد فرود آورد: «انا فتحنا لک فتحا مبینا.»
مساله سوم : آیا جایز است که مسلمانان خود پیشنهاد کننده صلح باشند؟ یا آنکه جواز آن منوط به آن است که کافران پیشنهاد دهنده آن باشند؟ ظاهرا فقها -از آنجا که این مساله را عنوان نکردهاند تفاوتى میان این دو صورت قائل نشدهاند. جز آن که بنا به قرائنى ممکن است چنین به ذهن خطور کند که ادله جواز هدنه اختصاص به مواردى دارد که کافران آن را پیشنهاد کنند. حتى از پارهاى ادله، ممکن ستحرمت فراخوان به صلح استفاده شود. یکى از ادلهاى که از آن استفاده مىشود مشروعیت هدنه اختصاص به حالتى دارد که کافران، پیشنهادکننده آن باشند این آیه شریفه است: «و ان جنحوا للسلم فاجنح لها» امر به تن دادن به صلح، مشروط به گرایش کافران به آن است و از آن برمىآید که مشروعیت اقدام به صلح منوط به دعوت کافران به آن است. زیرا اصل، در رفتار با کافران حربى، جهاد است و ادله صلح آن را تخصیص مىزند و در صورت پیشنهاد کافران آن را مجاز مىشمارد و از قاعده کلى خارج مىکند. پس باید به همین قدر متیقن اکتفا کرد و از آن فراتر نرفت.
آیاتى نیز که به پایبندى به پیمانهایى که با کفار بسته شده تا پایان مدت آنها فرمان مىدهد، ناظر به معاهداتى است که میان پیامبراکرم(ص) و کفار بسته شده بود و متعرض کیفیت آنها نمىشود. روایاتى نیز که در باب این معاهدات وجود دارد، روشن نمىکنند که این معاهدات به پیشنهاد مسلمانان بوده باشد. بنابراین نسبت به جایى که مسلمانان پیشقدم در هدنه باشند، اطلاقى ندارند.
از آن چه امام على(ع)در عهدنامه خود به مالک اشتر فرموده و در نهجالبلاغه نقل شده و مانند آن در تحفالعقول و دعائمالاسلاماست و ما پیشتر از آن سخن گفتیم نیز، چنین برمىآید که مشروعیت صلح، مختص به صورتى است که کافران پیشقدم در آن و پیشنهاد دهنده آن باشند. حضرت(ع) در این عهدنامه مىفرماید: «و لا تدفعن صلحا دعاک الیه عدوک، لله فیه رضى; یعنى صلحى را که دشمنت تو را بدان مىخواند و مرضى خداوند است، رد مکن.» از این تعبیر چنین استفاده شده است که نپذیرفتن صلحى که دشمن پیشنهاد دهنده آن است، نهى شده است. بنابراین از این جمله دو نکته استنباط مىشود: نخست، آن که نپذیرفتن صلح -نه پیشنهاد نکردن آننهى شده است و دوم ، آن که رد کردن صلحى که دشمن بدان فرامىخواند نهى شده است. پس شرط مشروعیت صلح آن است که دشمن آن را پیشنهاد کند، در غیر این صورت، حکم وجوب جهاد به جاى خود باقى است.
حاصل آن که پارهاى از ادله صلح نسبت به جایى که مسلمانان پیشنهادکننده آن هستند، مهمل و مجمل است; مانند رفتار پیامبراکرم(ص) با کافران روزگار خود و آیات دال بر معتبر بودن معاهدات منعقد شده با کفار. پس این دسته از ادله اطلاقى ندارد. پارهاى دیگر از ادله صلح نیز تقریبا دلالت بر آن دارد که جواز هدنه مختص به صورتى است که کافران پیشنهادکننده آن باشند. بنابراین، موردى که مسلمانان پیشنهادهنده صلح هستند از شمول ادله خارج مىماند و مشمول حکم وجوب جهاد قرار مىگیرد. افزون بر آن، آیه شریفه: «ولا تهنوا و تدعوا الى السلم و انتم الاعلون و الله معکم» ظهور در آن دارد که دعوت به صلح حرام است. بنابراین اگر فرض کنیم اطلاقى در کار باشد که صلح را در هر صورتى مشروع بداند، با این آیه مبارکه مقید مىشود. حال آن که ما حتى اطلاقى در این مورد نداریم.
از آن چه گذشت، دریافتیم که صلح مشروع، صلحى است که دشمن آن را پیشنهاد کند و خواهان آن باشد و بس. زیرا جز این صورت مشمول ادله جواز صلح نمىگردد، بلکه همچنان مشمول دلیل نهى از آن است; یعنى همین آیه شریفه. با این همه، مىتوان در برداشتى که از این ادله شده ستخدشه کرد. در آیه «جنوح»، لفظ جنوح به معناى تمایل به چیزى است و اعم از پیشقدمى و پیشنهاد است و چهبسا که کسى به چیزى مایل باشد، بى آن که پیشنهادش کند. بنابراین تعبیر «و ان جنحوا» در آیه شریفه به معناى آن است که اگر آنان به صلح تمایل نشان دادند و از آن تن نزدند، تو نیز بدان تمایل نشان بده، و در آن هیچ اشارهاى به پیشنهاد و این که از کدام طرف باشد، نشده است. لذا این آیه -والله اعلم درصدد بیان اصل مشروع بودن صلح است، آنگاه که دشمن بدان تمایل داشته باشد و از آن تن نزند. روشن است که اگر دشمن خواستار صلح نباشد و بدان تمایل نشان ندهد، امکان برقرارى آن از سوى مسلمانان نیست. مىتوان این استدلال را اینگونه نیز تقریر کرد و گفت: براساس این آیه، شرط مشروع بودن صلح آن است که دشمن نیز خواستار آن باشد و اگر دشمن خواستار آن نباشد، صلح جز با درخواست ذلیلانه مسلمانان، برقرار نخواهد شد و این چنین صلحى است که قطعا خارج از دایره مشروعیت است، نه صلحى که با پیشنهاد مسلمانان و البته بدون خوارى باشد. لذا تمایل دشمن شرط طبیعى -نه شرعى صلح است. این شرط با این که شرطى طبیعى است نه شرعى شاید جه ذکر آن در آیه، این باشد که آیه در مقام بیان این مطلب است که هرگاه براى شما فرصت برقرارى صلح فراهم شد، به این صورت که دشمن بدان تمایلى نشان داد، دلیلى ندارد که همچنان جنگ را ادامه دهید و بارسنگین آن را بر دوش بگیرید، پس شما نیز بدان تمایل نشان دهید و در مورد پیامدهاى آن بر خدا توکل کنید. «ان» شرطیه در این آیه در حقیقت به معناى ««اذا» است -که خود حرف شرط دیگرى است و براى بیان فراهم آمدن زمینه طبیعى صلح به کار رفته است.
در دلالت آیه شریفه : «و لا تهنوا و تدعوا الى السلم» بر نامشروع بودن پیشنهاد صلح از سوى مسلمانان نیز، مىتوان خدشه کرد و گفت که متعلق نهى در این آیه دو شىء مجزا از یکدیگر نیست، بلکه یک شىء است که اجزاى آن بر یکدیگر مترتب شدهاند. توضیح آن که قرار گرفتن دو شىء در دایره نهى، به دو صورت خواهد بود: یاآن که هر یک مستقل از دیگرى متعلق نهى است; مانند آن که بگوییم: اذا صمت لاتاکل و لاتشرب; یعنى چون روزه گرفتى نخور و نیاشام، که در آن حرف نهى تکرار شده است. از این قبیل است آنجا که خداوند متعال مىفرماید: «و لا تهنوا و لا تحزنوا; سست مشوید و اندوهگین مشوید.» در اینجا سستى و اندوه دو مساله جداگانهاند که هر یک به تنهایى متعلق نهى واقع شده است و هیچ یک مترتب بر دیگرى نیست، لذا حرف نهى بر سر هر دو تکرار شده است. گاه نیز متعلق نهى، در حقیقت، یک مساله است و مساله دوم به عنوان نتیجه آن ذکر شده است; مانند آن که بگوییم: «اذا کنت صائما فلا تاکل و تفطر; هرگاه روزه بودى، چیزى مخور که روزهات را خوردهاى.» در اینجا متعلق نهى خوردن است و افطار (روزهخوارى) نتیجه آن است. در چنین مواردى، بىگمان مساله دوم نیز نخواستنى است، اما مستقلا متعلق نهى قرار نمىگیرد، بلکه صرفا آن را ذکر مىکنند تا دانسته شود که این یک، مترتب بر مساله اول و محکوم به حکم آن است، لذا حرف نهى در آن تکرار نمىشود.
آیه شریفه : «و لا تهنوا و تدعوا الى السلم» نیز از همین سنخ است و آن چه متعلق نهى واقع شده است، سستى در برابر دشمن و از دست دادن ثبات و احساس ضعف و زبونى و تردید در ادامه جهاد است و دعوت به صلح به عنوان نتیجه این ضعف و زبونى ذکر شده است. دعوت به صلح در چنین موقعیتى در حقیقت درخواست صلح از دشمن از موضع ضعف و زبونى است که بىشک امرى نخواستنى است، لیکن آنچه موجب این گونه درخواست صلح مىشود، همان ضعف و سستى است که متعلق نهى قرار گرفته است. بنابراین در این آیه از اصل دعوت به صلح نهى نشده است، بلکه از سستى و زبونى نهى شده است و به تبع آن از دعوت به صلح نیز نهى شده است. (بر حسب ظاهر کلام، دعوت به صلح در دایره نهى واقع نشده است بلکه به قرینه مقامى از آن نهى شده است). براین اساس حاصل مراد آیه -والله اعلم آن است که دچار ضعف و سستى نشوید که این حالتشما را به درخواست صلح وادارد، و از آن استفاده مىشود که درخواست صلحى که ناشى از ضعف و سستى باشد، مبغوض شارع و بىاعتبار است. زیرا هیچ چیز مانند این گونه درخواست ذلیلانه صلح و پیشنهاد از موضعى که مناسب شان اسلام و مسلمین نیست، به کرامت اسلام و عزت مسلمین زیان نمىزند. اما این کجا و حرمت دعوت به صلح به طور مطلق کجا؟ دیدیم که گاه درخواست صلح از موضع قدرت و عزت است. پس همواره ضعیفان نیازمند صلح نیستند، بلکه چهبسا نیرومندانى که خواهان صلح باشند و آن را به مصلحت بدانند. مثال روشن این مورد، پیشنهاد صلح رسولخدا(ص) به عیینه بن حصین در قبال دادن مالى فراوان به او بود، در حالى که حضرت(ص) بسیار از او نیرومندتر بودند. براساس آنچه گفته شد، آیه شریفه به طور مطلق دلالتى بر ادعاى حرمت صلحى که از آغاز به پیشنهاد مسلمانان باشد، ندارد.
آن چه برداشت ما را تایید مىکند، مطلبى است که به دنبال آیه آمده است و در مقام تعلیل حکم نهى است. خداوند متعال پس از این نهى مىفرماید: «و انتم الاعلون; حال آن که شما برترید.» در حقیقت این علت با سستى نورزیدن و از موضع ضعف درخواست صلح نکردن، تناسب دارد و با دعوت به صلح در صورتى که ناشى از ضعف نباشد و از موضع قدرت باشد، تناسبى ندارد.
در مورد سخن امیرمؤمنان(ع) که فرمود: «لا تدفعن صلا دعاک الیه عدوک...» نیز مطلب آشکار است. زیرا اشاره به صلحطلبى دشمن در این کلام براى بیان مشروط بودن صلح بدان نیست، بلکه براى بیان دلیل پذیرش صلح و فواید آن است. این نکته از تامل در جملات پس از آن به خوبى آشکار مىشود. حضرت پس از بیان مطلب پیشگفته، در بیان منافع صلح مىفرماید: «فان فی الصلح دعة لجنودک وراحة همومک و امنا لبلادک...; یعنى زیرا که در صلح آرامشى براى سپاهیانت است و آسایشى از دغدغههایت و ایمنى شهرهایت. » بنابراین، سخن حضرت در حکم آن است که کسى بگوید: «هرگاه دشمن خود، تو را به صلح فرا بخواند، چه دلیلى بر ادامه جنگ و نپذیرفتن چنین صلحى وجود دارد، با این که چنین و چنان فوایدى دارد؟»
به فرض که برداشت فوق پذیرفته نشود و ادعا شود که این حدیث مستقیما و مشخصا بر این مطلب دلالت دارد که مشروعیت صلح مشروط به پیشقدمى دشمن براى برقرارى آن است، در این صورت دلالتش بر عدم جواز دیگر صور صلح، تنها بر مبناى پذیرش مفهوم وصف یا مفهوم لقب خواهد بود، که اعتبار آن نیز محل مناقشه جدى و آشکار است.
حاصل همه ادله آن است که صلح جایز است، خواه به پیشنهاد کافران باشد، خواه به درخواست و دعوت مسلمانان، بىهیچ تفاوتى میان ایندو صورت. البته اگر پیشقدمى مسلمانان در این کار، مایه خوارى آنان و بىعزتى و کسرشوکتشان شود، به مقتضاى آن چه از دو آیه شریفه مذکور استظهار کردیم، جایز نخواهد بود و مصلحتمندى چنین صلحى نیز نمىتواند موجب جوازش گردد. زیرا همانطور که پیشتر گفتیم اطلاقات ادله احکام شرعى، با مصالحى که ما در قضایا استنباط مىکنیم، مقید نمىشود. لذا مصلحت در ارتکاب فعل حرام، حرمت آن را برطرف نمىکند و مصلحت در ترک واجب، حکم وجوب را نمىزداید. البته ادله احکام با اضطرار مقید مىشود. چون دلیل آن -همان طور که در جاى خود تبیین شده استحاکم بر ادله احکام است.
مساله چهارم : در چه مواردى نقض هدنه جایز است؟
پس از آن که پیمان صلح به صورت صحیح منعقد شد، شکستن آن بىشک حرام است و ما در مباحث فصل چهارم حرمت غدر را که به معناى نقض پیمانها و معاهداتى است که با دشمن بسته شده بیان کردیم و ادله حرمتش را از کتاب، سنت و جز آنها برشمردیم و حتى یادآور شدیم که قدر متیقن و مقصود قطعى پارهاى از آیات قرآن، همین شکستن پیمان صلح است و از طریق الغاى خصوصیت، به دیگر پیمانها سرایت داده مىشود و به حرمتشکستن آنها حکم مىگردد. آیات شریفهاى مانند: «الا الذین عاهدتم من المشرکین ثم لم ینقصوکم شیئا...» و «فما استقاموا لکم فاستقیموا لهم» و روایاتى که در باب بیست و یکم از ابواب جهاد العدو کتاب وسائل آمده، از ادله حرمت نقض عهد هستند. علامه حلى در تذکره حدیثى از رسولخدا(ص)نقل مىکند که فرمود: «من کان بینه و بین قوم عهد فلا یشد عقدة و لا یحلها حتى ینقضى مدتها او ینبذ الیهم على سواء; یعنى هر کسى با قومى پیمانى دارد، نه تصمیمى بگیرد و نه آن را فسخ کند مگر آن که مدت پیمان به سر آید و یا آن که به آنان اعلام کند که[بر اثر پیمانشکنى آنان] پیمانشان دیگر اعتبارى ندارد.»
حال پس از پذیرش اصل حرمتشکستن پیمان صلح ، مىگوییم که بى هیچ شبهه و اختلافى، در صورتى که دشمن در شکستن صلح پیشقدم شود، شکستن آن از سوى مسلمانان جایز خواهد بود. دلایل جواز این کار عبارتنداز: یک : همان ادلهاى که معاهدات منعقد شده با دشمن را معتبر مىداند، اعتبارش را مشروط و موکول به پایبندى دشمن به آنها شمرده است; مانند این آیه شریفه: «فما استقاموا لکم فاستقیموا لهم; یعنى پس تا هنگامى که در برابر شما پایبند پیمان خود باشند، شما نیز پایبند پیمان خود باشید.» از این بالاتر، شکستن پیمان از سوى دشمن موجب مىشود که آن چیزى که پاىبندى بدان واجب بود، از میان برود، زیرا اساسا پیمان امرى اعتبارى و وابسته به طرفین است و تا زمانى دوام دارد که هر دو طرف بدان ادامه دهند، بنابراین هرگاه یکى از دو طرف آن را نقض کند، آن امر اعتبارى فیمابین خود به خود از میان مىرود، پس با نقض پیمان از سوى یکى از طرفین، موضوع وجوب پایبندى به آن از سوى طرف دیگر منتفى مىگردد. دو : خداوند متعال در این آیه شریفه مىفرماید: «و اما تخافن من قوم خیانة فانبذ الیهم على سواء، ان الله لایحب الخائنین; یعنى اگر از خیانت قومى بیمناک شدى، پس همسان، عهدشان را به سویشان بینداز. که خداوند خائنان را دوست ندارد.»
این حکم اجمالا از مسلمات و منطبق بر مقتضاى حفظ مصالح اسلام و مسلمین است. لیکن در این مساله چند فرع در سخنان فقها آمده است، که نیازمند توضیح است. نخست، آن که مقصود از «خوف» که در آیه آمده است صرفا گمان و اندیشناکى نیست که بىهیچ قرینه و شاهدى در ضمیر ولىامر پدیدار مىشود، بلکه مراد آن ترسى است که قرائن خارجى آن را تایید کند. علامه حلى در تذکره و قواعد به این نکته تصریح کرده است. ایشان در تذکره مىفرماید: «و لا یکفى وقوع ذلک فی قلبه حتى یکون عن امارة تدل على ما خافه. و لا تنتقض الهدنة بنفس الخوف، بل للامام نقضها; یعنى وقوع بیم در قلب او[ولى امر] براى نقض پیمان کفایت نمىکند، مگر آن که نشانهاى بر آن چه از آن بیمناک است، وجود داشته باشد. پیمان نیز به صرف بیمناک شدن امام، نقض نمىشود، بلکه امام حق نقض آن را دارد.» در قواعد نیز مىفرماید: «ولو استشعر الامام خیانة جاز له ان ینبذ العهد الیهم و ینذرهم. و لا یجوز نبذ العهد بمجرد التهمة; یعنى اگر امام احساس خیانت کند، جایز است لغو پیمان را اعلام کند و به آنان هشدار دهد. اما جایز نیست که به مجرد تهمت پیمان را لغو کند.» صاحب جواهر پس از نقل عبارت فوق بر آن چنین تعلیق مىزند: «و هو کذلک، ضرورة وجوب الوفاء لهم، بخلاف ما اذا خاف منهم الخیانة لامور استشعرها منهم، فانه ینبذ العهد الیهم حینئذ لقوله تعالى: «و اما تخافن من قوم خیانة فانبذ الیهم على سواء. ان الله لا یحب الخائنین;ژرسز÷; یعنى حق همین است، به دلیل وجوب وفادارى نسبت به آنان. لیکن اگر امام بر اثر وجود نشانههایى، احساس خیانت کرد و اندیشناک شد، در این صورت عهد آنان را بدانان برمىگرداند[یعنى آن را لغو مىکند]، به دلیل حکم خداى متعال که «اگر از خیانت قومى بیمناک شدى، پس همسان، عهدشان را به سویشان بینداز، که خداوند خائنان را دوست ندارد.»
در این مورد مىگوییم که نارسایى ترس ناشى از گمان و تهمت براى لغو پیمان، منطبق بر حکم عقل و عرف است. زیرا نقض پیمان و بازگشت به حالت جنگ، صرفا براثر ترسهاى خیالى و یا ناشى از تهمت، بیشتر پیمانهاى صلح را لغو و بیهوده مىسازد. چون چنین ترسى غالبا -اگر نگوییم همواره در مقابل دشمنان وجود دارد. شاید همین نکته از تاکید مندرج در خطاب آیه و تعبیر «و اما تخافن» نیز استفاده شود. سخن علامه در تذکره که گفت: صرف احساس بیم خود به خود پیمان را لغو نمىکند، بلکه حق لغو را براى امام فراهم مىکند، نیز اعتبار عرفى آن را تایید بلکه بدان حکم مىکند. زیرا چه بسا که نقض عملى با مصلحت مسلمانان سازگار نباشد. لذا لازم است که امام به تعبیر قرآن «بنذ عهد» کند; یعنى به دشمن اعلام کند که به دلیل پیمانشکنى آنان از این پس پیمانى میان او و آنان وجود ندارد. حتى مىتوان گفت که نبذ عهد نیز واجب نیست، بلکه صیغه امر «فانبذ الیهم» در آیه به معناى آن است که براى امام مسلمین چنین کارى جایز است، نه آن که بر او واجب باشد. لذا هرگاه از سوى دشمن احساس خیانت کند و از این مساله اندیشناک شود، مىتواند لغو پیمان را به آنان اعلام کند. البته این برداشت از ظاهر کلام دور است. اما نقض عملى پیمان، تابع مصلحت است و اختیار آن به دست امام است. مفاد آیه شریفه نیز همین است، زیرا تعبیر «نبذ» در آیه شریفه به معناى «نقض» نیست بلکه به معناى افکندن و انداختن است، بدینمعنا که عهد دشمن را به سوى او بینداز، با این کار به دشمن اعلام مىشود که دیگر پیمانى میان مسلمانان و آنان برجاى نیست. لذا علامه در قواعد، پس از آن که مىفرماید: «و جاز له ان ینبذ العهد الیهم» مىافزاید: «و ینذرهم; یعنى و به آنان هشدار دهد.»
همین عبارت قواعد در چاپ دیگرى از این کتاب که در مجموعه الینابیع الفقهیة منتشر شده است و همچنین در متن جامعالمقاصد، این گونه آمده است: «ولا یجوز نبذ الجزیة بمجرد التهمة.» یعنى به جاى «نبذ العهد...» که در جواهر آمده، تعبیر «نبذ الجزیه» آورده شده است. در این صورت این عبارت درصدد بیان تفاوت میان جزیه و هدنه و توضیح این نکته است که جزیه به مجرد بیم خیانت، لغو و نپذیرفتن آن اعلام نمىشود. محقق کرکى; در جامع المقاصد به بیان آنچه در توجیه این تفاوت گفته شده مىپردازد و در آن مناقشه مىکند و ظاهرا اشاره، به سخن خود علامه در تذکره دارد.
بر این اساس، یا مراد علامه از تهمت، معناى اعم آن است که شامل خوف مقرون به قرینه نیز مىشود نه خصوص تهمت محض و نتیجهاش آن است که پیمان جزیه به مجرد ترس -گرچه قرائنى تاییدش کند لغو نمىشود، برخلاف هدنه که در صورت حصول ترس مبتنى بر قرائن لغو مىشود. و یا آن که گفته شود نظر علامه در قواعد آن است که مجرد تهمت در باب هدنه است، براى لغو پیمان کفایت مىکند. در نتیجه تهمت محض، موجب لغو هدنه مىشود اما موجب لغو پیمان جزیه نمىشود. حال آن که این صورت بسیار بعید است و صورت نخست نیز مستلزم تکلف در عبارت است.
حاصل سخن در مورد به سر آمدن هدنه آن است که اگر دشمن عملا پیمان را نقض کند و مثلا دست به حمله بزند، بىشک مقابله به مثل با او جایز است. و این جواز یا از باب دفاع است و یا از آن جهت که پیمانى که مانع از حمله به دشمن مىشد، خود به خود لغو شده است. لیکن اگر عملا پیمان را نقض نکرد، بلکه دست به اقداماتى زد که از آنها بوى خیانت استشمام مىشد، در این حال جایز یا واجب است که پیمانشان «نبذ» شود، بدین معنا که به آنان اعلام شود که پیمانشان لغو شده و دیگر میان آنان و مؤمنین پیمانى نیست و چیزى مانع وقوع جنگ نمىشود. مقتضاى فهم و ارتکاز عرفى در این جا آن است که اگر دشمن توانست ثابت کند که اقداماتش بد فهمیده شده و قصد نقض پیمان نداشته و امام مسلمین در این مورد دچار خطا شده است و امام نیز این مطلب را بپذیرد، در آن صورت پیمان به قوت خود باقى است و نیازى به تجدید آن نیست.
اما در صورتى که از همان آغاز قرینهاى بر خیانت نبوده و امام بىهیچ قرینهاى اندیشناک شده باشد، پیمان صلح همچنان به قوت خود باقى است. دوم : اگر دشمنان پیمانشکنى کردند و سپس از کرده خود پشیمان شدند و توبه کردند، علامه حلى در تذکره از ابنجنید; قبول توبهشان را نقل مىکند و خود بر این گفته شرحى نمىافزاید. لیکن صاحب جواهر بر آن اینگونه تعلیق مىزند: «ولاباس به. الا ان مقتضى القاعده عدم القبول، لان العهد السابق قد انتقض بخیانتهم و العهد الجدید یحتاج الى عقد جدید; این مطلب اشکالى ندارد. جز آن که مقتضاى قاعده در این مورد، نپذیرفتن توبه آنان است، زیرا که پیمان گذشته بر اثر خیانتشان نقض شده است و پیمان جدید نیازمند عقد جدیدى است.» وى بدینترتیب میان این فرض و فرض پیشین که امام مسلمین به خطا پنداشته بود دشمن درصدد خیانت است، تفاوت مىگذارد. چون در فرض قبل، عقد به قوت خود باقى است، برخلاف این جا که نیازمند تجدید است. البته اگر امام به مصلحت بداند، مىتواند از حمله به آنان خوردارى کند. سه : خیانت، با عمل یا امضا یا تسبیب رئیس و فرمانده جبهه دشمن حاصل مىشود. لذا رفتار خائنانه کسانى که در مساله جنگ و صلح نقشى ندارند و رئیس دخالتى در آن نداشته است، خللى به پیمانى که میان دو دولت بسته شده است، وارد نمىکند. لذا آن چه علامه حلى و دیگران گفتهاند که در صورت نقض هدنه بهوسیله گروهى، اگر دیگران خاموش یا خشنود باشند، همه آنان پیمانشکن بهشمار مىروند و اگر آنان کناره جسته باشند و یا از این حرکت اعلام برائت کنند، پیمان نسبت به آنان همچنان برجاى است، از مفروض سخن ما در باب هدنه بیرون است. چون -همان طور که پیشتر در تعریف هدنه گفتیم پیمان هدنه میان دولت اسلامى و دولت متخاصم بسته مىشود، نه میان دولت و یکایک مردم، آنگونه که در عقد ذمه است. بنابراین رفتار غیرمسئولانه برخى از افراد بر پیمان منعقد شده میان دو دولت تاثیرى ندارد. البته خیانت دولت طرف صلح، به اقدام مستقیم و آشکار رئیس آن منحصر نمىشود، بلکه با تسبیب او در خیانت و یا امضا و موافقت او با حرکتهاى خائنانه پارهاى از افرادش نیز محقق مىگردد. لیکن رضایتش به این خیانت -در صورتى که همراه با تسبیب یا امضاى کردار برخى از افرادش نباشد به تسبیب و امضا ملحق نمىگردد و حکم آن دو را ندارد و دلیلى بر یکى دانستن آنها در دست نیست. چون رضایت امرى است قلبى که نمىتوان آن را ملاک احکام مترتب بر رفتارهاى مردمان با یکدیگر -به ویژه احکام جزائى و مانند آن قرار داد.
رضایت به ارتکاب فعل حرامى که موجب حد است، براى شخص راضى حد یا تعزیرى در پى ندارد. البته کارى است ناپسند میان شخص و خدایش و مراتب ناپسندى و قبح آن به حسب مراتب فعل حرامى که مورد رضایت قرار گرفته، متفاوت است و بعید نیست که در پارهاى مراتبش حرام باشد و حتى از گناهان هلاک کننده بهشمار رود، مانند رضایت به کشتن انبیا و اوصیا و بندگان صالح خدا. سخن کوتاه، رضایت قلبى رئیس یا دیگرى تا زمانى که به حدى نرسد که عرفا امضا یا تسبیب تلقى شود -مانند آن که رضایتخود را آشکار سازد و میان مردم رواجش دهد در پیمان هدنه که میان او و دولت اسلامى منعقد شده است، تاثیرى ندارد.
حال گرچه خیانت پارهاى کسان، بر اصل پیمان منعقد میان دو دولت تاثیرى نمىگذارد، لیکن خیانتکاران خود، مستوجب احکام مربوطه مىشوند، بدین معنى که این کارى که از او سر زده، جرم است و ناچار باید پیامدهاى قانونى آن لحاظ شود. حتى از نظر عرف عقلا و ارتکاز متشرعین بعید نیست که از دولت متخاصم که پیمان صلح بسته است، خواسته شود تا این کسان را با توجه به جرائمى که مرتکب شدهاند و متناسب با آنها مجازات کند و اگر چنین نکرد، امام با این کسان به عنوان دشمن جنگى رفتار خواهد کرد. البته ناگفته نماند که شرایط این کار در زمانها و مکانهاى مختلف، متفاوت است، از اینرو به ناچار باید گفت: امام در این مورد با توجه به شرایط و اوضاع آن چه را به مصلحت مسلمانان ببیند، انجام خواهد داد و تصمیم مقتضى را اتخاذ خواهد کرد. والله العالم.
چهار : صاحب جواهر - به پیروى از علامه حلى در پارهاى از کتابهایشمىفرماید: «ان الواجب رد المهادنین الى مامنهم بعد ما انتقض عهدهم، اذا فرض صیرورتهم بین المسلمین; یعنى پس از آن که پیمان نقض گشت، در صورتى که صلح گزاران میان مسلمانان باشند، واجب است که آنان را به پناهگاههایشان برسانند.» ظاهرا مقصودشان آن است که این حکم شامل جایى که نقض پیمان از سوى آنان و براثر خیانتشان بوده باشد هم مىشود و حتى شامل شخص خیانتکار که بر اثر کردارش پیمان صلح شکسته شد، نیز مىشود. شاید این که صاحب جواهر دلیلى بر این مطلب ذکر نکرده، گویاى آن باشد که این حکم از نظر ایشان از واضحات است. لیکن علامه حلى; در این مورد، اولا قائل به تفصیل شده و گفته است کسانى که در حوزه اسلام بوده باشند، اگر از آنان جرمى که مستوجب مجازات باشد، سر نزده باشد; مانند جاسوسى، پناه دادن دشمن، کشتن مسلمانان و مانند آن، امام چنین کسانى را به مامن خودشان مىرساند و اگر از آنان جرمى سر زده باشد ، مجازات مىشوند. ثانیا بر ادعاى خود استدلال نموده است که آن که بر مسلمانان وارد مىشود، با امان آنان وارد شده است، پس بازگرداندنش واجب است وگرنه خیانتى از سوى مسلمانان خواهد بود.
به نظر ما اگر مقصود علامه و صاحب جواهر گنجاندن این مورد، در عنوان «امان» باشد، در آن صورت استناد علامه به وجوب بازگرداندن کافران در صورت نقض پیمان با تمسک به آیه شریفه در باب امان «ثم ابلغه مامنه; آنگاه او را به پناهگاهش برسان» به جاى خود است. و گرنه، حکم به وجوب بازگرداندن آنان به استناد حرمتخیانت، محل تامل است. زیرا کیفر خیانت دشمن به صلح تن داده، خیانت نامیده نمىشود. آرى نسبت به کسانى که مشخصا دست به خیانت نزده و در آن مشارکت نداشته و از آن باخبر نبوده و بدان خشنود نبوده باشند، بعید نیست که گفته شود وجوب رساندنشان به پناهگاهشان از مرتکزات ذهن متشرعى است هر چند دلیل لفظیى در خصوص آن وجود نداشته باشد. البته با تصدیق این که این مورد، از مصادیق امان بهشمار نمىرود چون این دو هم از نظر موضوع و هم از نظر حکم با هم تفاوت دارند و این نکته با مراجعه به آن چه در تعریف هدنه و امان و وجوه تفاوت آنها گفتهایم، آشکار مىگردد. لیکن با ملاحظه آن چه در ادله آمده و فتاوى فقها در ابواب گوناگون در مورد رفتار با دشمن در غیر میدان جنگ، مىتوان گفت که آن چه علامه حلى و صاحب جواهر در باب وجوب رساندن دشمن به پناهگاهش، گفتهاند، درست است و این استنباط از مفاد ادله شرعى و مرتکز اهل شرع چندان دور نیست. براى دریافت مطلب و بحث مفصلتر به مستندات فتواهاى فقها در باب شبهه امان و درباره حکم کسى که گروهى از کافران در قلعه او[محاصره] بودند و او صدایى شنید و پنداشت که امان مىخواهند... و درباره مواردى دیگر از این قبیل، رجوع شود. افزون بر آن که این حکم به احتیاط در باب نفوس و دماء -که اختصاص به نفوس و دماء مسلمانان ندارد و ما در پارهاى از مباحث گذشته خود بدان پرداختهایمنزدیکتر است .
و لله الحمد اولا و آخرا