شایستگى زنان براىعهدهدار شدن قضاوت (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
سپاس و ستایش خداى دوگیتى را، و درود و سلام بر سرور ما رسول خدا(ص) و بر خاندان پاک او، و نفرین بر دشمنانشان. آنچه فراروى دارید جستارى است دقیق در مساله شرط «مرد بودن» براى عهدهدار شدن سمت قضاوت. این مساله را در دو فصل بر مىرسیم: فصل نخست: نقل دیدگاها; فصل دوم: آنچه نگاه درست و دقیق به مساله اقتضا مىکند.
«فصل نخست: دیدگاههاى دو مکتب سنى و شیعه»
فقیهان دو مکتب «مرد بودن» را شرط بسیارى از سمتهاى «ولایتى» مىدانند، فقهاء اهل سنت این را شرط همه سمتهاى ولایتى مىدانند، از ولایت کبرى گرفته تا ولایتهاى خاصى همچون ولایت بر قضاوت در شهر یا ناحیهاى معین، ولایت برگردآورى زکات، و ولایت بر ستاندن خراج. به دیگر سخن، آنان مرد بودن را شرط همه منصبهایى مىدانند که از «حاکم» سرچشمه مىگیرد. بر این نیز تصریح دارند که ولایت از آن دسته چیزهایى است که زن نمىتواند عهدهدار شود; چرا که شایستگى براى ولایت از زنان بازداشته شده است. دلیل ایشان روایتى است که احمد، بخارى، ترمذى و نسائى از ابى بکره، از رسول خدا(ص) نقل کردهاند که فرمود: «لن یصلح قوم ولوا امرهم الى امراة». مردمى که زمامدارى خود را به زن واگذارند هیچ رستگار نشوند. این مضمون به عبارتى دیگر نیز روایتشده است: «ما افلح قوم اسندوا امرهم الى امراة». مردمى که کار زمامدارى خویش به زن دادند رستگار نشدند. فراء در بحث ولایت قضاء مىگوید: عهده دارشدن قضاوت تنها براى کسى جایز است که هفتشرط را دارا باشد: مرد بودن; بدان دلیل که زن براى عهدهدارى قضاوت، آنچنان که بایسته است، ناقص است.» ماوردى مىگوید: «ولایت قضاوت به همان شرطهایى انعقاد مىیابد که دیگر منصبهاى ولایتى.» مقصود این سخن ماوردى نیز آن است که قضاوت از زن بازداشته شده است. ابن رشد (ف 520ه.ق) در کتاب بدایة المجتهد ونهایة المقتصد مىگوید: «نخست، در شناخت کسانى که قضاوت آنان صحیح است: در این باب مىنگریم که قضاوت براى چه کسانى صحیح است و چه چیزهاى موجب برترى قاضى است. اما صفاتى که جواز تفاوت مشروط بدانها است این است که شخص آزاد، مسلمان، بالغ، مرد، عاقل، عادل باشد.
ابن قدامه (ف. 630ه.ق) مىگوید: «در قاضى سه شرط است: یکى از آنها کمال است که خود بر دوگونه است: کمال احکام و کمال خلقت. کمال احکام به چهار چیز استوار است: این که بالغ، عاقل، آزاد و مرد باشد. از ابن جریر طبرى نقل شده که مرد بودن شرط قاضى نیست; زیرا زن مىتواند مفتى باشد، و از همین روى نیز جایز است که قاضى باشد. ابو حنیفه گفته: جایز است زن در غیر حدود قاضى باشد; زیرا گواه بودن وى در این گونه امور جایز است. دلیل ما سخن پیامبر(ص) است که فرمود: «رستگارى نیابند مردمى که زمام کار خویش به زن واگذارند» افزون بر این، جمعهاى مردان و مدعیان نزد قاضى حضور مىیابند و قاضى هم براى داورى نیازمند کمال راى و نظر و کامل بودن عقل و برخوردارى از هشیارى و زیرکى است در حالى که زن به کاستى عقل و نااستوارى و نارسایى راى و نظر گرفتار است، اهل حضور یافتن در جمعها و نشستهاى مردان نیست، هر چند هزار زن او را همراهى کنند گواهىاش پذیرفته نمىشود مگر آن که مردى نیز به همراه او گواهى دهد. خداوند خود نیز به ضلالت زن توجه داده و فرموده است: (ان تضل احداهما فتذکر احداهما الاخرى) و سرانجام آن که، زن نه شایستگى امامت عمومى جامعه را داراست و نه شایستگى حکومتشهر یا سرزمین را. از همین روى نیز، تا آنجا که به ما رسیده است، نه رسول خدا(ص) نه خلیفهگان او و نه حتى هیچ زمامدار دیگرى پس از او زنى را به قضاوت یا به زمامدارى بر نگزیدند، با آن که اگر چنین کارى جایز بود غالبا نمىبایست در هیچ زمانى نشانى از آن نباشد.»
علاء الدین کاشانى حنفى (ف. 587 ه.ق) در کتاب «بدائع الصنائع وترتیب الشرائع» چنین مىآورد: «فصلى دیگر: بیان این که چه کسى شایستگى قضاوت دارد. در این باره مىگوییم شایستگى قضاوت را شرطهایى است: ... - تا آنجا که مىگوید - اما مرد بودن، به طور کلى، شرط جواز تقلید نیست; چرا که زن اجمالا از کسانى است که صلاحیت گواهى دادن دارد. البته این نکته هست که زن حق قضاوت در حدود و قصاص ندارد; زیرا او را در این زمینه، حق گواهى دادن ندارد و از دیگر سوى، شایستگى قضاوت بر همان پایه و با همان شروطى است که شایستگى گواهى دادن.» در نیل الاوطار شوکانى (قاضى القضاة یمن و درگذشته سال 1255ه.ق) نیز چنین مىخوانیم: «باب منع از ولایت زن، کودک و کسى که خوب قضاوت نمىداند یا در گزاردن حق آن سستى و کوتاهى مىکند.
1 - از ابن بکره روایتشده است که گفت: چون به رسول خدا(ص) خبر رسید که مردمان ایران دختر کسرى را به پادشاهى خویش پذیرفتهاند فرمود: «لن یفلح قوم ولوا امرهم امراة»: مردمانى که زمام کار خویش به زن واگذارند رستگار نشوند. این حدیث را احمد، بخارى، نسائى و ترمذى روایت کرده و صحیح دانستهاند و این حدیث دلیلى است بر این که زن از شایستگان ولایت نیست و براى مردم نیز ولایتسپردن به او روا نیست; چه، خوددارى از آنچه زمینه نرسیدن به رستگارى مىشود واجب است. ابن حجر در فتح البارى مىگوید: همه بر شرط مرد بودن قاضى اتفاق نظر دارند، مگر حنفیه که قضاوت زن را پذیرفته و البته حدود را استثنا کردهاند و مگر ابن جریر طبرى که ولایت زن را به طور مطلق پذیرفته است. دیدگاه عموم فقهاء بدین حقیقت تایید مىشود که قضاوت به کمال و درستى راى و نظر نیاز دارد، در حالى که زن را، بویژه در جمع مردان، رایى ناقص است. آنچه گذشت چکیدهاى از دیدگاههاى علماء اهل سنت در این باره است که نگارنده در منابع و کتب ایشان بدانها ستیافته است. اینک بنگریم که عالمان شیعه در این زمینه چه مىگویند:
شیخ الطائفه طوسى در کتاب الخلاف مىگوید: جایز نیست زن در حکمى از احکام قضاوت کند. شافعى همین دیدگاه را دارد، اما ابو حنیفه در امورى که زن مىتواند گواهى بدهد (یعنى همه احکام به استثناى حدود و قصاص)، مىتواند قضاوت نیز بکند. ابن جریر مىگوید: در هر آنچه مرد مىتواند قضاوت کند قضاوت زن نیز جایز است; چرا که زن از شایستگان اجتهاد شمرده مىشود. دلیل ما آن که جایز بودن این امر به دلیل نیاز دارد; چه، قضاوت حکمى شرعى است و از همین روى، خود این مساله که چه کسى سزاوار چنین کارى است نیازمند دلیل است. این در حالى است که - از آن سوى - از پیامبر(ص) وایتشده است که فرمود: «لا یفلح قوم ولیتهم امراة»; مردمى که زن بر آنان حکومت کند رستگار نشوند. یا فرمود: «اخروهن من حیث اخرهن الله»; آن سان که خداوند آنان را مؤخر داشته است مؤخرشان بدارید. این نیز روشن است که هر کس اجازه قضاوت به زن دهد او را بر مردان مقدم داشته و مرد را در مقایسه با او در رتبهاى متاخر قرار داده است. همچنین فرمودص : «من فاته شىء من صلاته فلیسبح فان التسبیح للرجال والتصفیق للنساء»: هر کس در حال نماز بخواهد به چیزى هشدار دهد، باید با گفتن «سبحان الله» مقصود خود را بفهماند، - ولى زنان براى این کار با دست زدن باید مقصود خود را بفهمانند - که تسبیح از آن مردان است و کف زدن از آن زنان.
پیامبر(ص) در این حدیث زن را از زبان گشودن به چیزى بازداشته است، مبادا که صدایش را بشنوند و فریفته شوند. بر این پایه، اگر منع زن از بلند کردن صدا به تسبیح از حال نماز به چنین دلیلى ممنوع است، منع او از قضاوت که در بردارنده، گفت و شنید با دیگران است، اولویتى افزونتر، خواهد داشت.»
قاضى ابن براج (400 - 481 ه.ق) در مهذب مىآورد: کمال احکام به این است که قاضى بالغ، آزاد و مرد باشد; زیرا زن در هیچ حالى نمىتواند قضاوت کند و داورى کردن به استناد قیاس و استحسان نیز براى او جایز نیست. ابن زهره (511 - 580ه.ق) در غنیه مىگوید: به استناد گواهى دو فرد مسلمان به شرط آزاد بودن، مرد بودن، بلوغ، درستى عقل و عدالت در همه زمینهها و در هر نوع مسالهاى داورى و قضاوت مىشود و در این نظر هیچ اختلافى نیست. صهرشتى در «اصباح الشیعه بمصباح الشریعه» مىگوید: کمال احکام به این است که [قاضى] بالغ، آزاد و مرد باشد ... در همه چیزها مىتوان به استناد گواهى دو مسلمان مشروط به فراهم بودن شرطهاى آزاد بودن، مرد بودن، بلوغ، کمال عقل و عدالت، حکم کرد.
محقق (602 - 676) در شرائع الاسلام مىگوید: نگاهى به صفات قاضى ... در قاضى بلوغ، کمال عقلى، ایمان، عدالت، پاکى ولادت، و علم و مرد بودن شرط است، و قضاوت براى کودک ... و زن منعقد نمىشود.
علامه حلى (647 - 726) در «قواعد» مىگوید: در صفات قاضى، بلوغ و عقل و مرد بودن و ایمان و عدالت و پاکى ولادت و علم، شرط است، پس قضاوت کودک... و زن ممکن نیست».
شهید (734 - 786) در «لمعه» چنین مىآورد: قضاوت فقیه برخوردار از همه شرطهاى لازم براى فتوا دادن، قابل اجرا است ... شرطهاى کمال، عدالت، شایستگى فتوا دهى، مرد بودن، قادر به نوشتن بودن و بینا بودن به ناگزیر براى قاضى لازم است، مگر در قاضى تحکیم. در «دروس» نیز چنین مىخوانیم: «در قاضى گماشته شده از طرف امام، بلوغ، عقل، مرد بودن - حتى در قاضى تحکیم - و ایمان و ... شرط است.»
فیض کاشانى (ف. 1091ه.ق) در «مفاتیح الشرایع» چنین مىآورد: درباره قاضى، بلوغ، عقل، ایمان، عدالت، پاکى ولادت، مرد بودن و بصیرت فقهى، شرط است، و در باره هیچ یک از این شرطها، اختلاف نظرى میان ما و جود ندارد; زیرا کودک .. - و در ادامه ادله عدم جواز قضاوت براى کودک را مىآورد و آنگاه مىافزاید - وزن نیز چنین است، افزون بر این که نمىتواند با مردان همنشین شود و یا در میان آنان صداى خود را بلند کند، و در حدیث هم آمده است که فرمود: «لا یصلح قوم ولیتهم امراة». در مسالک چنین آمده است: شرط مرد بودن بدان سبب است که زن شایستگى لازم براى تصدى این مقام را ندارد; چه این که همنشین با مردان و بلند کردن صدا در میان آنان براى زن سزاوار نیست و این در حالى است که قاضى گریزى از این همنشینى و هم سخنى ندارد. در حدیث نیز فرموده است: «لا یفلح قوم ولیتهم امراة».
محقق اردبیلى (ف. 993ه.ق) در «شرح ارشاد» مىآورد: شرط مرد بودن، در آن مواردى که قضاوت زن مستلزم انجام کارى باشد که براى زن جایز نیست، وجهى روشن دارد، اما در غیر این گونه مسائل ما دلیلى روشن براى چنین شرطى سراغ نداریم. تنها نکتهاى که در این میان وجود دارد این است که این دیدگاه مشهور فقهاء است. بر این پایه، اگر این شهرت به حد اجماع برسد و اجماعى در میان باشد ما را هیچ سخنى نیست اما اگر چنین نباشد منع زن به طور کلى از قضاوت، جاى بحث و گفت وگو دارد; زیرا هیچ محذور و مانعى در این نیست که زن با فرض برخوردار بودن دیگر شرطهاى لازم براى داورى به استناد گواهى زنان و به شرط پذیرفته شدن گواهى آنان میان دو زن حکم کند.
محقق قمى (ف 1231ه.ق) در «غنائم» مىگوید: بنابر اجماع، در قاضى مطلقا عقل ... و مرد بودن شرط است. برخى نیز حافظه خوب داشتن و توانایى سخن گفتن را شرط کردهاند. شاید در شرط مرد بودن وحافظه داشتن و توانایى سخنورى به طور مطلق اشکال شود; چه، علتهاى ذکر شده براى چنین شرطى، یعنى این که قضاوت نیازمند ظاهر شدن در مجامع و شناخت طرفهاى نزاع و گواهان است و زن غالبا توان اینها را ندارد و نیز این که باز شناختن حق از ناحق در یک دعوا و درستى داورى با فراموشکارى و گنگى سازگار نمىافتد، علتهایى فراگیر و همه گیر نیستند و بر این پایه، هیچ وجهى براى منع مطلق زن از قضاوت وجود ندارد مگر آن که بگوییم در این باره اجماعى منعقد شده است.
مىگویم: چنین اجماعى، ممکن است به برگزیدن زن به ولایت کلى و نیز منصب قضاوت عمومى نظر داشته باشد. اما درباره داوریهاى خاص سراغ نداریم که کسى چنین اجماعى نقل کرده باشد، هر چند چنین احتمالى در برخى از عبارتها وجود داشته باشد. بنابر این اشکال در شرط دانستن مرد بودن به طور مطلق، همچنان برجاست.
نراقى (ف. 1245ه.ق) در «مستند» چنین مىآورد: از این جمله شرط مرد بودن است و چونان که از مسالک، نهج الحق، مدارک و دیگر منابع بر مىآید این شرط اجماعى است. برخى در این شرط اشکال کردهاند و اشکال آنان سست است; زیرا دو روایت صحیح در این باب قضاوت را به مرد اختصاص مىدهد و باید دیگر احادیثى را که عمومیت دارند به این دو حدیث تخصیص زد. دلیل این شرط احادیثى است همانند:
* مرسله من لا یحضره الفقیه: «یا معاشر الناس لا تطیعوا النساء على حال ولا تامنوهن على مال»; مبادا در هیچ حالتى از زنان فرمان برید، یا آنان را بر مالى امین بدارید. * روایات ابناء نباته و ابو مقدام و کثیر: «لا تملک المراة من الامر ما یجاوز نفسها»; زن بر بیش از خود حکومتى ندارد. * روایتحسین بن مختار: «اتقوا شرار النساء وکونوا من خیارهن على حذر وان امرتکم وخالفوهن کیلا یطمعن منکم فى المنکر»; از زنان بد بپرهیزید و از زنان خوب نیز حذر کنید و اگر شما را به چیزى فرمان دهند با آنان مخالفت ورزید تا طمع نبرند که شما را به بدى فرمان دهند. دو روایت مرسل مطلب بن زیاد و عمرو بن عثمان و همچنین روایت طولانى حماد بن عمر نزدیک کننده همین برداشت به ذهن است.در روایت اخیر آمده است: «یا على، لیس على النساء جمعه ولا جماعة ... ولا تولى القضاء»; اى على، بر زن نه نماز جمعه واجب است و نه نماز جماعت .. و نه مىتواند عهدهدار قضاوت شود. همین گونه است روایت جابر از امام باقر که در آن فرمود: ولا تولى المراة القضاء ولا تولى الامارة; زن نه عهدهدار قضاوت مىشود و نه عهدهدار حکومت در خبرى دیگر هم آمده است فرمود: «لا یصلح قوم ولیتهم امراة»; مردمى که زنى بر آنان فرمانروایى کند صلاح نپذیرند.
خوانسارى در «جامع المدارک» مىگوید: درباره شرط مرد بودن ادعاى اجماع شده است و براى اثبات اعتبار این شرط به نبوى «لا یفلح قوم ولیتهم امراة» و روایت «لیس على النساء جمعة ولا جماعة .. ولا تولى القضاء» و نیز روایت دیگر «لا تولى المراة القضاء ولا تولى الامارة» استناد شده است، افزون بر این که روایت مقبوله و مشهوره قید «رجل» را آورده است. در برخى از آنچه گفته شده است مىتوان خدشه کرد: چه واژه «تولیت» [که در حدیث «لا تولى المراة .. آمده] در ریاستى که غیر قضاوت است ظهور دارد. تعبیر به «لا یفلح» نیز در حدیث با جواز این امر ناسازگارى ندارد و تعبیر به «لیس على النساء جمعة و لا جماعة...»، هم با این امر ناسازگار نیست. مگر نمىبینید که زن مىتواند امام جماعت براى زنان دیگر شود.
صاحب ریاض (ف. 1231ه.ق) در کتاب خود مىنویسد: صفتهایى که وجود آنها در او [قاضى] شرط استشش مورد است: تکلیف که به بلوغ و کمال عقل حاصل آید، ایمان، عدالت، پاکى ولادت، علم، و مرد بودن من در باره هیچ کدام از اینها مخالفتى در میان شیعه نیافتهام، بلکه بر اینها اجماع صورت پذیرفته است، گاه چنان که از عبارتهایى چون عبارت «مسالک» بر مىآید در همه این صفتها، گاه چونان که از شرح ارشاد مقدس اردبیلى بر مىآید در غیر شرط سوم و ششم، گاه چونان که از «غنیه» بر مىآید در علم و عدالت و گاه آنسان که از «نهج الحق» علامه پیداست در علم و مرد بودن.
این اجماع خود یک دلیل است و افزون بر این بر این پایه که به اتفاق فتوا و نصوص، قضاوت به امام(ع) اختصاص دارد، اصل نیز چنین اقتضا مىکند. از جمله این نصوص، افزون بر آنچه گذشت، روایتى است که به چند طریق و از جمله طریق صحیح در «من لا یحضره الفقیه» روایتشده است «واتقوا الحکومة فانما هى للامام العالم بالقضاء العادل فى المسلمین کنبى او وصى نبى». چنان که خواهد آمد، قاضى برخوردار از همه شرایط، به اذن امام و به اقتضاى نص و اجماع از عموم این نهى خارج مىشود و این در حالى است که از آن سوى درباره کسى که همه یا برخى از این شرطها را نداشته باشد چنین نص و اجماعى نیست. این که چنین اجماعى وجود ندارد مسالهاى روشن است، به ویژه پس از آن اجماعى که بر عدم (یعنى عدم خروج افراد فاقد این شروط از عموم نهى) آشکار شد. و این که نص و دلیل نقلى نیز وجود ندارد از آن روى است که روایتهاى رسیده در این باب، به موجب صراحت برخى و تبادر برخى دیگر، به کسى اختصاص دارد که از همه شرایط و اوصاف برخوردار باشد. بر این پایه، اصل (اصل عدم خروج از عموم نهى) قویترین دلیل بر عدم جواز (عدم جواز قضاوت براى زن) است، افزون بر اجماعى ظاهرى که در این مساله وجود دارد.
صاحب «مفتاح الکرامة» نیز در کتاب خود چنین مىآورد: اما زن، بدان سبب از قضاوت منع شد، که در حدیث جابر از امام باقر(ع) آمده است که فرمود: «ولا تولى القضاء امراة». مقدس اردبیلى این دلیل را، اگر که اجماعى در میان نباشد، انکار کرده است. البته اگر وى اجماع را هم انکار کند همین حدیثحدیثى است که ضعف آن به واسطه شهرت فراوان جبران شده است. افزون بر این در احادیث رسیده است که عقل و دین زن ناقص است. زن شایستگى آن را ندارد که مرد در نماز به وى اقتدا کند، و گواهى او در اغلب موارد نصف گواهى مرد ارزش دارد.
شیخ طوسى در «خلاف» مىگوید: ابو حنیفه قضاوت زن را در مسائلى که گواهىاش در آنها پذیرفته مىشود جایز دانسته و ابن جریر طبرى قضاوت را براى زن به طور مطلق جایز شمره است. ملا على کنى در کتاب «القضاء والشهادات» شرطهاى لازم براى قاضى را بر مىشمرد و مرد بودن را در ردیف این شرطها مىآورد و ادعاى اجماع گروهى از بزرگان را در این مساله نقل مىکند و خود نیز همین اجماع را مىپذیرد. او آنگاه چنین مىافزاید: اگر در انعقاد اجماع در این مساله تردید شود - چنانچه مقدس اردبیلى تردید کرده - باز هم بنابه طریقه خود اردبیلى اشکالى بر شرط مرد بودن وارد نیست چه بنا بر طریقه او به خبر ضعیف عمل نمىشود و به شهرت نیز نتوان توجهى کرد.
در «جواهر الکلام» شیخ محمد حسن نجفى چنین مىخوانیم: شرط مرد بودن مستند است به اجماعى که شنیدید، و حدیثى نبوى که مىگوید: «لا یفلح قوم ولیتهم امراة» یا در حدیثى دیگر است که «لا تتولى المراة القضاء»، همچنین در توصیه پیامبر(ص) به على(ع) که در من لا یحضره الفقیه به سند مؤلف از حماد نقل شده چنین آمده است: «یا على، لیس على المراة جمعة ولا جماعة ... و لا تولى المراة القضاء» این احادیث بدین باور تایید مىشود که زن کمال لازم براى عهدهدار شدن این مقام را ندارد، شایسته او نیست که با مردان بنشیند و در جمع آنان صداى خود را بلند کند، و مؤید دیگر این احادیث آن است که از روایات نصب قاضى در زمان غیبت نیز مرد بودن قاضى فهمیده مىشود و حتى در برخى از این روایتها به واژه «رجل» تصریح شده است. بنابر این دست کم در این مساله [که زن بتواند عهدهدار قضاوت شود] تردید است و از دیگر سوى نیز، اصل نرسیدن اذنى و نبودن اذنى بر عهدهدار شدن قضاوت است.
محقق عراقى در «شرح تبصره» پس از نقل اشاره گونه، عموماتى که به مساله قضاوت نظر دارد چنین مىگوید: پوشیده نیست که مىباید در قدر مشترک مدلول همین عمومات را مبناى عمل قرار داد. اما نسبت به آنچه به طور خاص در برخى از این ادله آمده، و در برخى دیگر نیستیکى از این دو کار را باید کرد: یا آن که مفهوم قید را که در مقام تعیین و تحدید آمده است پذیرفت و از اطلاق دیگر ادله دست برداشت و یا آن که اطلاق دیگر ادله را پذیرفت و از ظهور اعتبار قید در این دلیل خاص که در مقابل آن اطلاق قرار دارد دست کشید. در چنین حالتى هیچ دور نیست که راه نخست گزیدهتر نماید، از این روى که اخبار و روایات، به ویژه مقبوله عمر بن حنظله که درباره بازداشتن مردم از رجوع به قضات ستم، و راه نمودن آنان به سوى قاضیان شیعه ا ست، در این ظهور دارد که در صدد بیان و مشخص کردن مرجعى است که مردم باید براى قضاوت به او مراجعه کنند. لازمه چنین ظهورى این است که آنچه صریحا یا به واسطه انصراف، از ا ین احادیث فهمیده مىشود پذیرفته شود و مبناى عمل قرار گیرد. قید مرد بودن از این جمله است ... بر این پایه، هیچ اشکالى براین نظریه نیست که قاضى ناگزیر مىبایست مکلف، مؤمن، عادل، عالم، مرد و حلال زاده باشد.
آنچه گذشت گزیدهاى بود از دیدگاههاى فقهاء شیعه، ظاهرا همین اندازه از نقل دیدگاههاى پیشوایان مکتب فقهى شیعه و نیز مکتب فقهى اهل سنت بسنده کند. کوتاه سخن آن که بر پایه آنچه گذشت دیدگاههاى مطرح شده در این زمینه از این قرار است:
1 . مرد بودن براى قاضى شرط است مطلقا. دیدگاه مشهور فقهاء شیعه و کسانى همانند شیخ طوسى، محقق حلى، علامه حلى، شهید اول و ثانى، قاضى ابن براج، ابن زهره و گروهى دیگر که پیشتر نامشان را آوردیم همین است.
2 . مرد بودن براى قاضى شرط نیست مطلقا. طبرى از اهل سنت این دیدگاه را پذیرفته و در میان شیعه نیز از عبارات کسانى چون محقق اردبیلى، محقق قمى، محقق خوانسارى - رضوان الله علیهم اجمعین - چنین بر مىآید که به این دیدگاه، نظر بلکه تمایل دارند.
3 . تفاوت نهادن میان مسائل و موضوعات قضاوت، چنان که از ابو حنیفه و پیروانش نقل شده که در آنچه گواهى زن در آن پذیرفته نیست مرد بودن را شرط قاضى دانستهاند و در آنچه گواهى زن در آن پذیرفته است این شرط را لازم ندانسته و قضاوت زن را پذیرفتهاند. اینک هر یک از این سه دیدگاه را نقد مىکنیم و بر مىرسیم.
«فصل دوم»
آنچه نگاه درست و دقیق به مساله اقتضا مىکند، در یک دسته بندى کلى ادلهاى که براى دیدگاه نخست وجود دارد اینهاست: یک : عمدهترین دلیل این دیدگاه حدیث نبوى است که احمد، بخارى، ترمذى و نسائى آن را از ابو بکره از رسول خدا(ص) نقل کردهاند که فرمود: «لن یفلح قوم ولوا امرهم الى امراة». خواندید که در نیل الاوطار شوکانى درباره سبب صدور این حدیث چنین آمده است: چون به پیامبر خدا(ص) خبر رسید که مردم ایران دختر کسرى را به پادشاهى پذیرفتهاند فرمود: «لن یفلح قوم ولوا امرهم امراة».
اهل سنت بدین حدیث چنگ زده، به استناد آن مرد بودن را براى همه منصبهاى ولایتى، از ولایت عامه گرفته تا لایتخاصى چون قضاوت حتى در شهرى کوچک، شرط دانستهاند با این ادعا که تولیت امر که در حدیث نبوى از آن سخن به میان آمده عام است و قضاوت را نیز در بر مىگیرد; چرا که قضاوت در حوزه سیاست و تدبیر و سامان دهى امور ومنصب حکومت و سلطنت جاى دارد. به دیگر سخن آنان مدعىاند قیمومت بر مردم و پیشوایى کردن آنان و سامان دهى امور آنان با قضاوت یکى است. بر پایه چنین گمان و ادعایى است که به شرط مرد بودن براى قاضى تصریح کردهاند، از آن روى که به دلالتحدیث نبوى «لن یفلح قوم ولوا امرهم امراة» زن از کمال لازم براى عهدهدار شدن ولایت بى بهره است.
در حالى که معناى تولیت آن است که منصب پیشوایى مردم و زمام امور به دست کسى داده شود. بر این پایه «ولى امر» کسى است که زمام امور و ترتیب دادن و سامان دادن آن در همه جنبهها بر عهده اوست. قضاوت نیز یکى از این جنبههاست که زیر نظر حاکم یا «ولى امر» قرار مىگیرد. گواه اینکه در نامه امیرمؤمنان به مالک اشتر چنین مىخوانیم: «هذا ما امر به عبدالله على امیر المؤمنین مالک بن الحارث الاشتر فى عهده الیه حین ولاه مصر، جبایة خراجها، وجهاد عدوها، واستصلاح اهلها، وعمارة بلادها ...:واعلم ان الرعیة طبقات لا یصلح بعضها الا ببعض ولا غنى ببعضها عن بعض: فمنها جنود الله ومنها کتاب العامة والخاصة ومنها قضاة العدل، ومنها عمال الانصاف ... ثم انظر فى امور عمالک فاستعملهم اختیارا ولا تولهم محاباة واثرة فانهم جماع من شعب الجور والخیانة».
در این فرمان آنجا که سخن از برگزیدن کارگزاران و به کار گماردن آنان از سوى مالک اشتر است واژه ولایت و تولیت به میان آمده و فرموده است: «... لا تولهم ...». این خود بروشنى بر این دلالت دارد که تنها کارگزاران حکومت در شهرها و سرزمینها هستند که صبغهاى ولایتى دارند که از مقام ولایتسرچشمه مىگیرد نه دیگر صنفها و طبقههایى که قضات را نیز در بر مىگیرند. بنابر این، دادن صبغه ولایى به قضات - بدان معنا که گذشت - و سپس استناد به حدیث نبوى و شرط کردن این که قاضى باید مرد باشد کارى نادرست است. بویژه آن که در حدیث نبوى واژه «ولوا امرهم» جایگزین «ملکوا امرهم» شده و این خود گواهى مىدهد که تولیت همان سلطنت و پادشاهى، و حکومت و سیاست بندگان و آباد کردن سرزمین و پاسدارى از مرزهاى آن و بر راه درست داشتن مردمان است و این ستون فقرات وظایف کارگزاران است و فرمان راندن و آباد کردن، و سیاست کردن و سامان دادن در چهارچوب ماموریتى که دارند به دست آنان است. اما قاضى که در چهارچوب حاکمیت کارگزار و حاکم انجام وظیفه مىکند هیچ چنین اختیارات و وظایفى ندارد و بکلى از عرصه سیاست و سازندگى بر کنار است و به رغم آن که قضاوت شاخهاى از درخت نبوت است اما قاضى از رعایاى مقام امامت و ولایت است و تنها در دایره قضاوت دست او گشوده است.
آنچه اندوه نگارنده را بر مىانگیزد این است که بسیارى از بزرگان فقهى ما در شرط مرد بودن براى قاضى تنها به همین حدیث نبوى استناد کردهاند که هم از نظر سند و هم از نظر دلالت اشکال دارد. اشکال دلالت آن بر مدعاى این فقهاء از آنچه گذشت روشن شد. اشکال سند این حدیث هم بى نیاز از توضیح است، چه نهى از موافقت عامه به سان روشنى خورشید در میانه روز در اخبار و احادیث ما مىدرخشد و هیچ مجوزى براى استناد به عامه نداریم. شما را به خداوند سوگند در این حدیث چه مىباید که امام در پاسخ به پرسش راوى مىفرماید: «فقلت: جعلت فداک، فان وافقتهم الخبران جمیعا؟ قال: ینظر الى ما هم امیل الیه حکامهم وقضاتهم فیترک ویؤخذ بالاخر. قلت: فان وافق حکامهم الخبرین جمیعا؟ قال: اذا کان ذلک فارجه حتى تلقى امامک فان الوقوف عند الشبهات خیر من الاقتحام فى الهلکات»، «گفتم: فدایتشوم اگر هر دو خبر متعارض با دیدگاه آنان موافق بود وظیفه چیست؟ فرمود: باید دید حکام و قضات آنان به کدامیک تمایل بیشترى دارند تا آن حدیث وانهاده و دیگرى پذیرفته شود. گفتم: اگر حاکمانشان با هر دو خبر موافق باشند چه؟ فرمود: اگر چنین باشد داورى [در خصوص پذیرش یا عدم پذیرش خبر] را به تاخیر انداز تا امام خویش را ببینى، که باز ایستادن درمرز شبههها بهتر است تا فرورفتن در آنچه مایه نابودى است.
خود مىبینید که این حدیث بروشنى بر این دلالت دارد که موافقتیک روایت آن هم روایتى که از طریق شیعه نقل شده است با دیدگاههاى عامه مانع پذیرش آن و استناد بدان مىشود. این هم که حدیث پیشگفته در مورد تعارض دو خبر رسیده است به این مقدار دلالتى که ما مىخواهیم هیچ زیانى ندارد.
گفته نشود: بسیارى از قواعد فقهى شیعه برگرفته از احادیثى نبوى است که از طریق عامه نقل شده و بزرگان ما نیز آنها را پذیرفتهاند، همانند قاعده «على الید ما اخذت حتى تؤدی» که در سنن بیهقى و کنز العمال روایتشده، یا قاعده «نهى از بیع غررى» که در سنن بیهقى روایتشده است. اکنون که چنین چیزى وجود دارد فرض کنید حدیث نهى از ولایت و قضاوت زن نیز از همین قبیل است.
چرا که در پاسخ مىگوییم: تردیدى در این حقیقت نیست که بسیارى از قواعد ما چنین حالتى دارد. اما از این حقیقت نیز نباید گذشت که هر قاعدهاى که از طریق عامه وایتشده و بزرگان ما آن را پذیرفتهاند با نشانهها و قرینههایى همراه بوده است، حاکى از این که این قاعده بدرستى از سرچشمه تشریع نبوى است. براى نمونه در قاعده «على الید» مىگویند: ضعف سند این حدیث به عمل علماء پیشین جبران شده است. مقصود از این سخن نیز آن است که شهرت عمل علماء پیشین شیعه بر این دلالت مىکند که این قاعده برگرفته از حدیث نبوى و روایتشده از طریق اهل سنت در نزد خاندان عترت و طهارت نیز ریشهاى داشته است. اما کجا نبوى روایتشده از ابو بکره داراى چنین گواه و چنین تکیه گاهى است؟ با آن که شهرتى که در این باب ادعا مىشود چیزى دیگر جز آن شهرتى است که در باب دیگر قواعد هست.
سرور و استاد ما امام راحل در ثبوت شهرت به معناى عمل علماء پیشین شیعه به نبوى «على الید» اشکال مىکرد و بر این باور بود که این خبر در دوران سید مرتضى و شیخ طوسى تنها یک روایت بوده که به عنوان جدل و احتجاج در برابر مخالف آورده مىشده و آنگاه در دورانى پسین مورد تمسک علماء قرار گرفته و در دورهاى بعد در شمار مشهورات در آمده و در دورههاى اخیر نیز در ردیف مشهورات مقبول جاى گرفته و بدان پایه رسیده است که گفته مىشود اشکال کردن در سند آن روا نیست. چکیده سخن آن که روا نیست در چنین مسالهاى با اهمیت که با حقوق بشر پیوندى نزدیک دارد، به چنین حدیثى استناد شود و بر پایه آن حق نیمه بزرگتر جامعه انسانى که در سراسر تاریخ بشر مظلوم بوده است از او ستانده شود.
دو: دومین دلیل دیدگاه نخستیعنى شرط مرد بودن براى قاضى به طور مطلق این حدیث نبوى است که «من فاته شىء فى صلاته فلیسبح فان التسبیح للرجال والتصفیق للنساء» این حدیث را پیشتر از کتاب خلاف طوسى نقل کردیم و نزدیک به این حدیث نیز صحیحه حلبى است که از امام صادق(ع) نقل شده و پیشتر آن را آوردیم. شیخ براى اثبات شرط مرد بودن به همین حدیث چنگ زده و چنین استدلال کرده است که تفاوت نهادن در این حدیث میان توجه دادن مرد به نیاز خویش در طول نماز به وسیله تسبیح گفتن و توجه دادن زن به نیاز خویش به کمک دست زدن بر این دلالت مىکنند که زن در حال نماز به هنگام نیاز هم نباید صداى خود را براى بیان خواسته خویش بلند کند، چرا که ممکن است بیگانهاى صداى او را بشنود. اکنون که در نماز چنین است - آن سان که شیخ در خلاف استدلال مىکند منع زن از قضاوت [که لازمه آن بلند کردن صدا در میان طرفهاى نزاع است] به اولویت ثابت است. در رد این استدلال همان که از تذکره نقل کردیم بسنده کند. علامه در تذکره پس از طرح این مساله که براى زن جایز است در حال نماز به وسیله کف زدن یا به وسیله قرآن خواندن دیگران را متوجه خواسته خود کند چنین مىآورد:
چند فرع: الف - اگر تنها قصد زن از خواندن قرآن، فهماندن خواسته خود به دیگران باشد نمازش باطل است، زیرا قصد قرآن نکرده و از همین روى آنچه خوانده قرآن نبوده است. البته در این حکم اشکالى است ناشى از این که قرآن به صرف این که آن را در خواندن قصد نکنند از قرآن بودن خارج نمىشود. ب - در این مساله میان زن و مرد تفاوتى نیست ... اگر هم مرد و زن بر خلاف وظیفه خود عمل کنند و زن تسبیح بگوید و مرد کف بزند نمازشان باطل نیست، و تنها با مستحب مخالفت کردهاند.
نگارنده را نکوهشى نخواهد بود که بگوید: چگونه از کسى همچون شیخ طوسى براى اثبات حرمت قضاوت زن چنین استدلالى صورت پذیرفته است؟ به یاد دارماستادمان حضرت آیة الله بروجردى; هنگامى که به چنین استدلالهایى از جانب شیخ بر مىخورد چنین براى او عذر مىآورد که عمرى کوتاه داشته است به گونهاى که اگر بنا بود عمرش بر آثار خجستهاى که در زمینههاى گوناگون از قلم او پدید آمده و در کنار آن بر تدریس و تدبیرهاى سیاسى که براى دفاع از حریم تشیع داشته است قسمتشود هرگز بسنده نمىکرد. خداى او را رحمت کند و آن را هم که براى او چنینى عذرى آورده بیامرزد. نگارنده نیز بر آن دو بزرگ درود مىفرستد و از آن دو پوزش مىطلبد و مىگوید: چگونه مىتوان در مسالهاى چنین با اهمیت به روایتهایى استناد جست که در مقام سفارش اخلاقى به زنان مؤمن و مسلمان مبنى بر خوددارى از ابتذال و آلودگى رسیده است؟ این گونه روایات به منزلت و اهمیت زن اشاره دارد و حاکى از این است که زنان را بایسته است در مساله عفت و حجاب و خوددارى از خود نمایى و خود آرایى دقتى افزونتر از معمول روا دارند، در دین خدا احتیاط کنند و زیبایى و نکویى خویش را بپوشانند و اجازه ندهند دستخوش شهوت شوند. حدیث نبوى نقل شده در من لا یحضره الفقیه که در آن رسول خدا(ص) به على(ع) اندرز مىدهد به چنین مقصودى نظر دارد، آنجا که فرمود:
«یا على، لیس على النساء جمعة ولا جماعة، ولا اذان ولا اقامة ولا عیادة مریض ولا اتباع جنازة ولا هرولة فى الصفا والمروة ولا استلام الحجر ولا حلق ولا تولى القضاء لا تستشار ولا تذبح الا عند الضرورة ولا تجهر بالتلبیة ولا تقیم عند قبر ولا تسمع الخطبة ولا تتولى التزویج بنفسها ولا تخرج من بیت زوجها الا باذنه فان خرجت بغیر اذنه لعنها الله وجبرئیل ومیکائل». اى على، بر زن نه جمعه است، نه جماعت، نه اذان، نه اقامه، نه عیادت بیمار، نه تشییع جنازه، نه هروله در سعى صفا و مروه، نه بوسیدن حجر و نه تراشیدن موى سر [در حج]، نه قضاوت را عهدهدار مىشود، نه با او رایزنى مىشود و نه ذبح مىکند، مگر به هنگامى ضرورت. نه صدا به تلبیه بلند مىکند، نه در کنار قبرى مىایستد، نه خطبه را گوش مىدهد، نه خود عهدهدار شوهر دادن خویش مىشود و نه از خانه همسر بدون اجازه او بیرون مىرود، که اگر بى اجازه بیرون رود خدا و جبریل ومیکائیل او را لعن کنند. روایت نقل شده در خلاف «اخروهن من حیث اخرهن الله» نیز چنین حکمى است و چنین معنایى دارد.
به هر روى، چونان که خود گواهى خواهید کرد، روایت من لا یحضره تکلیف حضور در نماز جمعه و جماعت و تشییع جنازه و همانند آن را از دوش زن بر مىدارد و در مقام نهى از حضور وى در جمعه و جماعت نیست. روایت پیشگفته در حفظ حرمت زنان و پاک داشت آنان از آلودگى آن اندازه مبالغه دارد که حتى تکلیف به حضور در جمعه و جماعت و همانند آن را نیز از دوش زن بر مىدارد. به دیگر سخن، این اخبار آن اندازه در مساله حفظ حرمت زن و پاسداشت کرامت و پاکى او مبالغه دارد که مصلحت نزد یک را در برابر مفسدهاى که احتمالش وجود دارد فدا مىکند. این کرامت نه از آن سرچشمه مىگیرد که آنان زن هستند بلکه از این بر مىخیزد که زن مسلمان و مؤمناند. این ویژگى سزامند غبطه را بهایى ویژه است و زن باید با تقوا و پرهیز و دورى از محدوده قرق آنچه حرام الهى است این بها را بپردازد. پیش از این نیز یادآور شدیم که این گونه روایات در صدد توجه دادن زنان به جایگاه بلند و مرتبه والى آنان در آیین الهى و یاد آور شدن این حقیقت است که زنان مسلمان در مرتبهاى هستند که هیچ زن نامسلمانى از آن برخوردار نیست تا آن پایه که زن نامسلمان را اساسا حرمتى نیست و نگاه به سر و موى آنان اشکالى ندارد.
همه این احکام و آثار در پى بیدار کردن زن مسلمان و توجه دادن او به کرامتى که خداوند به او بخشیده و نیز فراهم آوردن ضمانتها و تعهدات کافى از سوى زن نسبت به پیمان پاکى و پاکدامن وسرانجام دورى گزیدن از همه چیزهاى است که او را در معرض آلودگى و ناپاکى و تباهى مىگذارد، تا از این رهگذر احتیاط کامل در پیش گرفته و ریشه هر آنچه مىتواند طمع و فتنه را در دلهاى بیمار بر انگیزد، خشکانیده شود; چه دلهاى بیمار در هر عصرى وجود داشته و همچنان در هر عصرى و در میان پیروان هر آیینى و نسبت به هر زنى وجود دارد و بر این پایه، پاکى و طهارت زن و دورى او از آلودگى تنها و تنها به خوددارى ورزیدن و دورى گزیدن از همه زمینهها و عوامل تحریک کننده و از میان بردن این زمینهها و عوامل میسر است.
از آنچه گذشت ارزش این سخن برخى از فقهاء اهل سنت نیز روشن مىشود که براى ا ستدلال بر لزوم مرد بودن قاضى چنین مىگویند: «جمعهاى مردان و مدعیان نزد قاضى حضور مىیابند و قاضى هم براى داورى نیازمند کمال راى و نظر و کامل بودن عقل و برخوردارى از هشیارى و زیرکى است، در حالى که زن به کاستى عقل و نااستوارى و نارسایى راى و نظر گرفتار است، اهل حضور یافتن در جمعها و نشستهاى مردان نیست ، هر چند هزار زن او را همراهى کنند گواهىاش پذیرفته نمىشود مگر آن که مردى نیز به همراهى او گواهى دهد خداوند نیز خود به ضلالت زن توجه داده و فرمود است: (ان تضل احداهما فتذکر احداهما الاخرى)، و سر انجام آن که زن نه شایستگى امامت عمومى جامعه را داراست و نه شایستگى حکومتشهر یا سرزمین را. از همین روى، تا آنجا که به ما رسیده است نه رسول خدا(ص)، نه خلفاء او و نه حتى هیچ زمامدار دیگرى پس از او زنى را به قضاوت یا به زمامدارى برنگزیدند» بخوانید و تعجب کنید! مىبینید که اینها همه استحسانهایى سرد است و توجیه این گونه استحسانها نزد اهل سنت آن است که اینها سد ذریعه هستند و سد ذریعه یکى از اصول کلى استنباط نزد ایشان است.
این گونه احکام بهانهاى براى دشمنان اسلام و زمینهاى براى وارد آوردن این تهمتشده است که از دیدگاه اسلام زن باید همواره خانه نشین باشد، حق راى و اظهار نظر ندارد، او را بهرهاى از آزادى نیست، گروگان خانه و در زندان زندگى مرد است و از عقل و خردمندى بى بهره است - و تهمتهایى از این دست که در حقیقت زشتیهاى درون و نژندیهاى روان بر سازندگان این گونه تهمتهاست که هر روز این آهنگ شوم را مىنوازند. این در حالى است که از دیدگاه اسلام زن را بهایى همسان مرد است، از همان حقوقى بر خوردار است که مرد بر خوردار است و همان تکالیفى بر اوست که بر مرد است، و در این میان هیچیک از این دو را بر دیگرى برترى نیست جز آن که مرد خدمت زن مىگزارد و اسباب آسایش زندگى او را فراهم مىسازد و برپاى دارنده زندگانى زن است او را در پناه خود مىگیرد و از او به قدرت خویش دفاع مىکند و براى او از درآمد خویش خرج مىکند. تفاوتى که هست در اینهاست و گرنه در دیگر جنبهها زن و مرد یکسانند.
این چیزى است که خداوند کلیات آن را در کتب هدایتگر خویش بیان فرموده است: (ولهن مثل الذى علیهن بالمعروف وللرجال علیهن درجة) این مرتبیت مرد که آیه از آن سخن مىگوید همان مرتبت مراقبت از زن، در پناه خود گرفتن او و خدمت او گزاردن است نه آن که مرتبت چیرگى جستن و احیانا ناروا گفتن و ستم راندن باشد.
خداوند همان گونه که در امور زندگى این جهانى مرد و زن را در کنار هم آورده در برخوردارى از پاداش نیکوییها در آن جهان و برخوردار شدن از ذخیره عمل صالح و رسیدن به مراتب والا در روز قیامت نیز این دورا در کنار هم قرار داده و فرموده است: (ومن یعمل من الصالحات من ذکر او انثى وهو مؤمن فاولئکیدخلون الجنة) و (من عمل صالحا من ذکر او انثى وهو مؤمن فلنحیینه حیوة طیبة ولنجزینهم اجرهم باحسن ما کانوا یعملون). در اینجا مناسب مىنماید براى روشن شدن زمینههاى تاریخى مربوط به این بحث، یعنى ثبوت یا نفى شرط مرد بودن براى قاضى، به آثار و روایاتى بپردازیم که درباره زنان و کارهاى آنان در عصر رسالت رسیده است براى تبرک جستن، این بررسى را از داستانى درباره دختر پیامبر اسلام فاطمه - سلام الله علیها - که بسیار رخدادهاى پند آموزى در زندگىاش وجود دارد، آغاز مىکنیم. مرحوم سید شرف الدین موسوى در کتاب النص والاجتهاد چنین مىآورد: زهرا فرستادهاى نزد ابو بکر روانه کرد و ارث خود از پیامبر اکرم(ص) را از ابوبکر طلبید ابو بکر در پاسخ گفت: رسول خدا(ص) فرموده است: «لا نورث ما ترکناه صدقة» (ما ارث برر جاى نمىگذاریم، آنچه بر جاى گذاریم صدقه است).
فاطمه(ص) بر آشفت و خشمگین شد. مقنعه بر سر کرد و جلباب بر تن پوشید و در حالى که دنباله جامه او بر زمین کشیده مىشد با حالتى که هیچ تفاوت با راه رفتن رسول خدا(ص) نداشت در جمع گروهى از خدمتگزاران و زنان خاندان به سوى ابو بکر رورانه شد. ابو بکر در جمع گروهى از مهاجران و انصار و برخى دیگر بود که زهرا در آمد پردهاى پیشاپیش زهرا آویختند. سپس نالهاى کرد که همه حاضران را به گریه واداشت و آن جمع به ناله و گریه در آمیخت. زهرا لختى درنگ کرد تا ناله و گریه فروکش کرد و جوشش احساس و عاطفه فرونشست. آنگاه سخنى را با سپاس و ستایش خداوند عز وجل آغازید و خطبهاى گیرا ایراد کرد: در قالب کاملترین سخن مردمان را اندرز داد و یاد پیامبر را به تمامى دوباره زنده کرد. دیدهها فروهشت و دلها آرام شد.
زهرا براى اثبات ارث خود آیاتى محکم به میان آورد و چنان دلایلى اقامه کرد که نه انکار شدنى بود و نه نپذیرفتنى، از آن جمله فرمود: «آیا به عمد کتاب خدا را وانهادید و شتسرافکندید، آنجا که کتاب مىگوید: (وورث سلیمان داود) یا در داستان زکریا و از زبان او مىگوید: (فهب لى من لدنک ولیا * یرثنى ویرث ال یعقوب واجعله رب رضیا). سپس افزود: آیا خداوند آیهاى ویژه بر شما فرستاده و پدرم از آن بى خبر بوده است؟ یا آن که شما از پدر و پسر عم من به عموم و خصوص کتاب آگاهترید; و یا آن که مىگویید: پیروان دو آیین جداگانه از همدیگر ارث نمىبرند؟ خواننده گرامى خود گواهى مىدهد که این داستان و این جدال و احتجاج از جانب پاره تن پیامبر یکى از قویترین گواهها بر این حقیقت است که جایز است زنان در جمع مردان حضور یابند، با آنان بحث و مجادله کنند و گمراهى و گمراه کنندگى آن را که گمراه و گمراه کننده است روشن سازند.
اگر آنچه زهرا - سلام الله علیها - انجام داد جایز نبود همان دم ابو بکر و اطرافیان به ا و اعتراض مىکردند. اما مىبینید که آنان مداخله زنان در امر سیاست و جدال و مناظره زنان با زمامداران را کارى ناپسند نشمردند. صفحه بعد
صفحه قبل خود مى دانید که آن دوران دورانى سیاسى وآمیخته به التهاب آتشى بود که بر ضد خاندان رسالت بر افروختند. زبانههاى این آتش خون بیگناهان را مىطلبید و هر سو برق شمشیر چشمها را خیره مىساخت. اما با این همه نور چشم پیامبر(ص) برخاست تا جدال و مناظره سیاسى را به مردم بیام.
یکى دیگر از نمونههاى شایسته یادآورى، داستان اسماء بنت عمیس در هنگام بازگشت از حبشه است. ابن سعد در کتاب الطبقات الکبیر در این باره چنین مىآورد: چون اسماء دختر عمیس از سرزمین حبشه بازگشت عمر بن خطاب به او گفت: اى زن حبشى، ما به فضیلت هجرت بر شما پیشى گرفتیم! اسماء گفت: به دینم سوگند که راست گفتى: شما در کنار رسول خدا(ص) بودید واو گرسنگانتان را سیر مىکرد و نا آگاهانتان را مىآگاهاند، اما ما در سرزمین دور و رانده از وطن بودیم. به خداوند سوگند نزد رسول خدا(ص) مىروم و آنچه را گذشت به او مىگویم. اسماء نزد پیامبر(ص) رفت و گفت: اى رسول خدا، برخى به ما طعنه مىزنند و مدعىاند ما از مهاجران نخستین نیستیم. رسول خدا(ص) فرمود: نه فقط چنین نیست، بلکه شما را در هجرت است. در حالى که ما در مکه اقامت داشتیم شما به حبشه هجرت کردید، و پس از آن نیز به نزد من هجرت گزیدید. مىبینید چگونه در میان آنان که به سرزمین حبشه رفتند زن به دفاع بر مىخیزد، بى آن که از کسى و حتى از شوهرش اجازه گیرد; چرا که آن نکوهش به گروهى از مهاجران گرانقدر نظر داشت و از همین روى آن زن احساس تکلیف کرد که از آنان دفاع کند. براى انجام وظیفه دینى چه جاى اجازه خواستن است، در اینجا هیچ کس را بر آن زن ولایتى نبود تا رخصت طلبیدن از او لازم باشد.
پیش از آن که پیامبر(ص) به مدینه هجرت کند «بیعت عقبه» زمینه ساز آن شد. این بیعت همان است که پنهانى میان انصار و پیامبر(ص) صورت پذیرفت. هیئت انصار دراین بیعت که از مدینه به مکه آمدند و در آنجا با پیامبر ملاقات و شبانه در عقبه منى با او بیعت کردند سى و سه مرد را در برداشت افزون بر این شمار دو تن از زنان صاحب نظر نیز در جمع انصار حضور داشتند: نسیبه دختر کعب مازنى، وام منیع اسماء دختر عمر و سلمى که از خردمندترین زنان آن خاندان بود. این گروه با رسول خدا(ص) بیعت کردند و به او پیمان سپردند که در برابر هرچه از خود و زن و فرزند خود دفاع مىکنند از او نیز دفاع کنند. ام منیع در میان زنان انصار زنى صاحب نظر و داراى جایگاهى شایسته بود. او در همان پگاه پیدایى اسلام به این آیین گروید رسول خدا(ص) را در غزوه خیبر همراهى کرد و آنجا نیز آن موضع سزامند تقدیر را داشت. او همچین مادر معاذ بن جبل است که یکى از صحابه نامور پیامبر اکرم(ص) بود.
نسیبه نیز همان زنى است که در نبرد احد در سپاه مسلمانان حضور داشت، به تشنگان آب مىرساند و مجروحان را مداوا مىکرد. در آن نبرد در آغاز، پیروزى از آن مسلمانان بود، اما دیرى نپایید که ورق برگشت پیروزى پشت کرد و شمشیرهاى کافران مسلمانان را در برگرفت و به خون پیکر آنان سیراب شد. در این هنگام بود که همه گریختند مگر ده تن که ماندند و از پیامبر خدا(ص) دفاع کردند. نسیبه از کسانى است که درپیشاپیش این گروه جاى داشت. او شمشیر بر کشید و کمان بر دوش انداخت و پیشا پیش رسول خدا(ص) از او دفاعى جانانه کرد. گاه تیر مىانداخت و گاه شمشیر مىزد، و هر جا خطرى مىدید خود را سپرجان پیامبر مىکرد تا جایى که آن حضرت فرمود: هیچ نشد که به راست پا چپ بنگرم و او را نبینم که در دفاع از من پیکار مىکند.. نسیبه در این نبرد سیزده زخم برداشت از آن جمله زخمى بر گردن او نشست و خون از آن سرازیر شد. اما او با این وجود همچنان به پیکار و دفاع ادامه داد و تندر آسا به دل سپاه دشمن مىزد: رسول خدا(ص) که چنین دید او را دعا کرد: «بارک الله علیهم فى اهل بیت» خداوند این خاندان را برکت دهاد! نسیبه این دعاى پیامبر را شنید و به آن حضرت گفت: اى رسول خدا، از خداوند بخواه ما را در بهشت همراه تو کند. فرمود: خداوند اینان را از همدمان من در بهشت قرار ده. نسیبه که این دعا را شنید گفت: «اکنون هیچ پروا ندارم که در این دنیا بر من چه بگذرد. زید بن عاصم همسر این زن است که در کنار او در این نبرد ایستاد. حبیب نیز فرزند اوست که در پیکار مسلمانان بر ضد مسیلمه در اردوى خالد بود و در همان پیکار به شهادت رسید. پس از شهادت او نسیبه سوگند یاد کرد که با مسیلمه بجنگد. از همین روى به یمامه رفت و در جنگى که به قتل مسیلمه انجامید شرکت کرد. در همین جنگ بود که دست نسیبه بریده شد.
در مطاوى کتابهاى مغازى و سیره به نامهاى فراوان زنان مسلمان و صالحى بر مى خوریم که پیامبر خدا(ص) را در جنگها همراهى کردند تا به مداواى مجروحان و آب رساندن به رزمندگان پردازند. از این جملهاند:
1 . امیه غفارى دختر قیس دختر جوانى که در سن چهارده سالگى از سرزمینى دور براى بیعت با پیامبر(ص) به حضور ایشان رسید. او در حالى که هنوز هفده ساله نشده بود به پیشوایى زنان خاندان خود در خیبر حضور یافت و بخوبى به وظایف خود عمل کرد، رسول خدا(ص) پس از این پیکار گردبندى به این زن داد و وى این گردبند را تا پایان زندگى در گردن داشت و هنگام مرگ نیز وصیت کرد آن را به همراه وى دفن کنند.
2 . ام سنان اسلمى: وى در همان آغاز هجرت پیامبر(ص) به مدینه از بادیه به این شهر آمد و آنجا با او بیعت کرد. وى در خیبر همراه پیامبر بود. وى در جریان ازدواج پیامبر با صفیه دختر حیى او را آراست و آماده زفاف با همسر کرد. وى همچنین از زنانى است که حدیث بسیار از رسول خدا(ص) روایت کرده است. دختر او بثینه یکى از زنان پاک و از راوىهاى ثقه و مورد اعتماد است. البته این زن یگانه زنى نبود که در زمانه خود نقل حدیث مىکرد. بلکه شمار این گونه زنان آن اندازه بود که ابن سعد در طبقات خود فصلى را درباره «زنان راوى حدیث» گشوده و در این فصل نام هفتصد و اندى از زنانى را آورده که از پیامبر(ص) یا از صحابه او نقل حدیث کردند و بعدها دیگر پیشوایان دینى و راویان اخبار از آنها نقل کردند.
3 . حمنه دختر جحش، خواهر ام المؤمنین زینب، و دختر عمه رسول خدا(ص) امیمه دختر عبدالمطلب وى در نبرد احد رسول اکرم(ص) را همراهى کرد و آنجا در چنان مواضعى ایستادگى کرد که حتى پاى مردان در آنها ناستوار بود. او به میانه پیکار مىزد و زخمیان را از میان هنگامه به کنار مىکشاند و آنجا به مداواى زخمایشان مىپرداخت. وى در این نبرد همسر خود مصعب بن عمیر را از دست داد. پس از او با طلحه به عبدالله پیمان همسرى بست و از او داراى فرزندى به نام محمد بن طلحه شد که بعدها به سجاد اشتهار یافت.
4 . ام ایمن کنیز و خدمتگزار رسول خدا(ص) که در نبرد احد حضور یافت و آنجا مداواى مجروحان مىکرد و به تشنگان آب مىرساند.
5 . کعیبه اسلمى دختر سعد: در مسجد خیمهاى براى او برپا مىکردند و آنجا به مداواى مجروحان و بیماران مىپرداخت. هنگامى که سعد بن معاذ در جریان پیکار احزاب تیر خورد همین زن تا پایان زندگى او تیمارش مىکرد.
6 . ربیع دختر مسعود که مىگوید: ما به همراه رسول خدا(ص) به پیکار مىرفتیم وآنجا به سپاهیان آب مىرساندیم و آنان را خدمت مىگزاردیم، مجروحان را مداوا مىکردیم، و تشنگان و زخمیان را به مدینه باز مى گرداندیم. این زن یکى از نخستینهایى است که به اسلام گروید. او از شرکت کنندگان در بیعت رضوان و مشمول این آیه است که فرمود: (لقد رضى الله عن المؤمنین اذ یبایعوند تحت الشجرة) رسول خدا(ص) زیاد به خانه او مىرفت و همان جا وضو مىساخت، نماز مىخواند وغذا مىخورد. هنگامى که ازدواج کرد پیامبر(ص) در مراسم ازدواج او حضور یافت و جایى نزدیک به او نشست. این زن تا دوران حکومت معاویه زنده بود.
همانند این زنان بسیارند و در مطاوى کتابهاى سیره، مغازى، سنن، اعلام النساء و بلکه تراجم رجال از آنان نام برده شده یا شرح حالشان آمده است. ما در اینجا در صدد پرداختن به همه آنها نیستیم وتنها درپى آنیم که دیدگاهى کلى ااز حضور زنان در جنگهاى به دست دهیم. یکى از زنان شایسته نام بردن سمیه مادر عمار بن یاسر است که شکنجه کافران را به جان خرید. هنگامى که آفتاب بالا مىآمد و هوا کاملا گرم و ریگها سوزان مىشد، بنى مخزوم او و شوهر و پسرش را به بیابان مىبردند ، جامههاى آهنین بر تن آنان مىکردند و آنان را به ریگها و شنهاى داغ مىپوشاندند و به سویشان سنگ مىپراندند. در میان این سه تن، عمار با تقیه و با تظاهر به کفر از شکنجه رهید، اما مادرش در برابر شکنجه بردبارى و جان فدا کرد. او را به زشتترین صورت کشتند و او نخستین زنى بود که در راه اسلام شهید شد.
آیا این حدیث به شمار رسید است که چگونه رسول خدا(ص) وقتخود را میان زنان و مردان قسمت مىکرد؟ براى نمونه در فتح البارى قسطلانى، و طبقات ابن سعد آمده است: براى زنان سخت بود که وقت پیامبر خدا(ص) تنها از آن مردان باشد. از همین روى از آن حضرت خواستند یک روز در هفته را به زنان اختصاص دهد. پیامبر(ص) نیز این خواسته زنان را پذیرفت و چون روز ویژه آنان فرا مىرسید، نزد رسول خدا(ص) مىآمدند و در حضور ایشان مىنشستند. پیامبر(ص) هم پرسشهاى آنان را پاسخ مىگفت، آن را که گرفتار سرگردانى بود راه مىنمود و همه آنان را بر راه راست و طریقه استوارتر وا مىداشت.
همچنین در فتح البارى آمده است: در حالى که زنان در حضور پیامبر(ص) بودند عمر اجازه ورود خواست و زنان بى درنگ پرده را آویختند. چون در آمد پیامبر(ص) لبخند زد. عمر پرسید: اى رسول خدا، پدر ومادرم به فداى تو از چه روى لبخند مىزنید؟ فرمود: زنان تو را دیدند و بى درنگ پرده را آویختند. عمر روبه زنان کرد و گفت: اى که با خود دشمنید، از من بیم مىکنید و از پیامبر خدا بیم نمىبرید! گفتند: تو از رسول خدا(ص) رشتخوىتر و سختگیرترى. یکىاز نمودهاى گرامیداشت زن در اسلام این آیه است که مىفرماید: (یا ایها النبى اذا جاءکالمؤمنات یبایعنک.. فبایعهن واستغفر لهن الله ان الله غفور رحیم).
در مجمع البیان آمده است: روایتشده است که پیامبر اکرم(ص) در حالى که بر صفا ایستاده بود با زنان بیعت کرد .. از عایشه روایتشده است که گفت: به فرمان این آیه رسول خدا(ص) از طریق سخن گفتن با زنان بیعت مىکرد و دست هیچ زنى به دست رسول خدا(ص) نرسید مگر دست زنانى که در اختیار داشت. این حدیث را بخارى از صحیح خود روایت کرده است. همچنین روایتشده است که آن حضرت چون آهنگ بیعت با زنان داشت ظرف آبى مىخواست. پس دستخود در آب فرو مىبرد و آنان نیز دستخویش در آب مىکردند. این نیز گفته شده است که از روى لباس به او دست مىدادند.
این چه اندازه گرامیداشت زن است که در برخورد رسول خدا(ص) مىتوان یافت، آنجا که چون براى بیعت با او و پیمان سپردن بر این که فرمان خدا بپذیرند و به نهى او گردن زنند نزد او مىآمدند براى سهلتر کردن کار بر آنان مىفرمود: «به همان اندازه که در توان دارید». آنان نیز در پاسخ مىگفتند: خدا و پیامبر(ص) بر ما ترحم بیشترى دارند تا خودمان. مىبینید که این صحنه صحنهاى از «برخوردباز» با زن است نه برخورد سختگیرانه.
نمونههاى اخبار و آثارى که گذشت ما را بسنده است، چه، اخبار و آثارى از این دست آن اندازه فراوان است که در چهارچوب نوشتارى چنین نمىگنجد و بیان آنها در این مجال اندک از توان قلم بیرون است. به اصل خواسته خویش در این نوشتار یعنى نقد و بررسى ادله شرط مرد بودن براى قاضى باز مىگردیم. پیش از این به دلیل اول و دوم این نظریه پرداختیم. اکنون پیش از پرداختن به سومین دلیل این نکته را یادآور مىشویم که عبارت «لا تتولى المراة القضاء» چنان که در جواهر است - و عبارت «لا تولى المراة القضاء» چنان که در مدارک و مستند آمده - در روایت جابر جعفى از امام باقر(ع) است که در بحار الانوار (ج103، ص254) از خصال نقل شده است این روایت همانند روایت مجهول السند من لا یحضره الفقیه است و از همین روى نیازى نیست براى یافتن دلالت و معناى این روایتخود را به سختى در افکنیم. افزون به این در ذیل روایت من لا یحضره الفقیه آوردیم که این گونه روایتها در صدد مبالغه در میان جایگاه و منزلت زن و تاکید بر پاکى آنها از هر چیزى است که مایه آلودگى شود و از منزلت آنان بکاهد، هر چند این خود از چیزهاى باشد که به حسب قواعد کلى و در نگاه نخست جایز است، همانند آن که در حدیث آمده: «لیس للنساء من سروات الطریق شىء ولهن جنبتاه ولا یجوز لهن نزول الغرف ولا تعلم الکتابة ویستحب لهن تعلیم المنزل وسورة النور ویکره لهن تعلم سورة یوسف».
سومین دلیل معتقدان به نظریه نخستیعنى لزوم شرط مرد بودن به طور مطلق، در دو دسته از اخبار خلاصه مىشود: دسته نخست: اخبار واحادیثى که مىگوید حکومت تنها براى پیامبر یا همانند پیامبرى رواست، چنان که در صحیحه سلیمان بن خالد از امام صادق(ع) آمده است که فرمود: «اتقوا الحکومة فان الحکومة انما هى للامام العالم بالقضاء ا لعادل من المسلمین لنبى [کنبى] او وصى نبى». برخى گمان بردهاند این حدیث در صدد بنیان نهادن قاعدهاى کلى مبنى بر اختصاص حکومت به معصوم است و بر این پایه، حکومت براى غیر معصوم حرام است، مگر به اذن او.
دسته دوم: اخبار و روایاتى که قضاوت براى غیر معصوم را جایز اعلام مىکند و از نصب آنان بدین مقام سخن به میان مىآورد. این دسته از اخبار ایجاب مىکند غیر معصوم را در کار قضاوت جانشین معصوم بدانیم یا بگوییم قاعده پیشگفته کلى تخصیص خورده است. چنین تحصیصى به عبارتهایى متفاوت ممکن است. گاه همانند آنچه در مشهوره ابن خدیجه سالم بن مکرم جمال آمده است که گفت: امام صادق(ع) فرمود: «ایاکم ان یحاکم بعضکم بعضا الى اهل الجور ولکن انظروا الى رجل منکم یعلم شیئا من قضایانا فاجعلوه بینکم فانى قد جعلته قاضیا فتحاکموا الیه». گاه به روایت وسائل که راوى در آن مىگوید: امام صادق مرا به نزد شیعیان فرستاد و فرمود: «قل لهم: ایاکم اذا وقعت بینکم خصومة او تدارى فى شىء من الاخذ والعطاء انتحاکموا الى احد من هؤلاء الفساق، اجعلوا بینکم رجلا قد عرف حلالنا وحرامنا فانى قد جعلته علیکم قاضیا، وایاکم ان یخاصم بعضکم بعضا الى السطان الجائر».
گاه نیز به مقبوله عمر بن حنظله که مىگوید: «سالت ابا عبدالله عن رجلین من اصحابنا بینهما منازعة فى دین او میراث فتحاکما الى السلطان والى القضاة، ایحل ذلک؟ قال: من تحاکم فى حق او باطل فانما تحاکم الى الطاغوت وما یحکم له فانما یاخذ سحتا وان کان حقا ثابتا له; لانه اخذه بحکم الطاغوت وما امر الله ان یکفر به قال الله تعالى: (یریدون ان یتحاکموا الى الطاغوت وقد امروا ان یکفروا به). قلت: فکیف یصنعان؟ قال: ینظران من کان منکم ممن قد روى حدیثنا ونظر فى حلالنا وحرامنا وعرف احکامنا فلیرضوا به حکما فانى قد جعلته علیکم حاکما فاذا حکم بحکمنا فلم یقبل منه فانما بحکم الله استخف وعلینا رد والراد علینا الراد على الله وهو على حد الشرک بالله».
چکیده استدلال به این روایات این است که قاعده اقتضا مىکند قضاوت براى غیر پیامبر و وصى او حرام باشد. ادله نصب هم در مقام آن است که مشخص کند به کدام قاضى شیعه باید رجوع کرد. لازمه این نکته پذیرش همه مدلولهایى است که از این ادله به دست مىآید. یکى از این مدلولها قید «مرد بودن» براى قاضى است که بدان تصریح شده است. اگر این را بیقین نپذیریم دست کم در قضاوت غیر مرد تردید خواهیم کرد. از دیگر سوى اصل هم بیرون نبودن و بیرون نشدن زن از قاعده کلى پیشگفته است و بر این پایه، زن براى عهدهدار شدن مقام قضاوت اذن ندارد.
بر این استدلال چند اشکال است: اولا: آنچه از واژه «حکومت» که در این احادیث آمده به ذهن تبادر مىکند و آنچه ظهور این واژه است جنبه سیاست و سامان دهى امور و آبادانى سرزمینها و شهرها و مسائل از این دست است. این خود یکى از شؤون سهگانه ولایت است که از پیامبر(ص) به ارث رسیده است، سه شانى که عبارتند از: تبیین مکتب وجنبههاى آن، سیاست و سازماندهى امور، و قضاوت و داورى دعاوى و نزاعها. از این روى، این که واژه «حکومت» را در این روایات دلالت مطابقى به معناى قضاوت بگیریم کارى نابایست است. نمىگویم: صحیح نیست، یا این واژه به چنین معنایى در اخبار و روایات نیامده است، بلکه مىگویم با چنان وضعیتى که پیشتر تبیین شد وبا وجود احتمالهایى درباره این واژه، این گونه تفسیرى از آن خلاف سنت استدلال و برهان آورى است; چه، آن سان که در جاى خود بیان شده، در مقام استدلال و برهان آورى از هر چه مجاز و متشابه است پرهیز مىشود. این نکته هم از یاد نرود که عبارت «العالم بالقضاء» در وایتسلیمان نمىتواند قرینهاى باشد بر این که واژه حکومت در روایات پیشگفته به معناى قضاوت به کار رفته است، بلکه این عبارت به نوبه خود از یکى دیگر از شؤون ولى امر پرده برمىدارد که در کنار حکمرانى و سامان دهى در اختیار اوست. بنابر این استدلال به این احادیث به تقریرى که گذشت از پایه نادرست و نارواست.
ثانیا: از این هم که چشم بپوشیم و بگوییم همان قاعده کلى که شما گفتید استوار و پا برجاست باز هممسلم نیست نتیجه قاعده همان باشد که شما از آن برداشت کردهاید، چه، این که گفتهاند از ادله نصب قید «مرد بودن» استفاده مىشود و از این روى زن براى قضاوت اذن ندارد توجیهى است نادرست; زیرا آوردن عنوان «رجل» در موضوع حکم به لزوم مراجعه قضات شیعه به جنبه تقابل با مراجعه به ستمگران و حکمرانان و قضات ستم نظر دارد و در مقام نفى آن است و در حقیقت همه نهى متوجه مراجعه به این گروه از قاضیان و حکمرانان است; زیرا که مراجعه به آنان و داورى خواستن از آنان، داورى طلبیدن از طاغوت است در حالى که خداوند به مؤمنان فرمان داده که به طاغوت کفر بورزند. از دیگر سوى، از آنجا که در آن زمان قضاوت مردان متعارف بوده وکسى سراغ نداشته که زن عهدهدار قضاوت شود، عنوان «رجل» در متن موضوع و در سخن امام آمده است که فرمود: «انظروا الى رجل منکم» آمدن این عنوان از باب غلبه است، نه از باب تعبد و منحصر کردن قضاوت به مردان. از این روى مىگوییم: ادله نصب هیچ دلالتى بر اعتبار قید «مرد بودن» براى قاضى ندارد.
همچنین از همین جا روشن مىشود که چنگ زدن به اصل عدم خروج زن از قاعده کلى منع - افزون بر آنچه بیشتر درباره قاعده گفتیم - تا چه اندازه سست است. شاید هم تعبیر «رجل» در این دسته از روایات، از باب: «حدثوا الناس بما یعرفون ودعوا ما ینکرون اتحبون ان یکذب الله ورسوله» باشد - این جمله منسوب به حضرت امیر(ع) است و امام راحل در درسهاى خود مکرر به آن اشاره مىکرد - بر زبان آوردن سخنى حق که فسادى بزرگ درپى مىآورد ممنوع است و باید از آن خوددارى کرد، به ویژه در مساله ناموس و آبرو و به ویژه آن که عرب در دوران اهلیتخود وهم در زمان صدور این احادیث گرفتار غیرتى بر افروخته و برون از اندازه بود تا جایى که در این باره حکایتها و روایتها بر زبانها جارى گشت و تا جایى که برخى از آنان به اندک تردید و اندک گمانى، به زن خویش تهمت زنا مىزدند. در لسان العرب آمده است که چون مردى مىخواست به سفر برود به سراغ درختى مىرفت و دو شاخه از آن را به هم گره مىزد. هنگامى که برمىگشت اگر شاخهها همچنان به هم گره خورده بود معتقد مىشد که زنش به او خیانت نکرده است و اگر گره شاخهها از هم باز شده بود معتقد مىشد زن به او خیانت کرده است.
البته نشانههاى چنین غرور و غیرتى نفرین شده در همه عصرها و حتى در عصرهاى اسلامى بخوبى هویداست. گفته مىشود: حاکم با مراجعه خلیفه فاطمى مصر، زنان را از بیرون آمدن از خانه به هنگام روز نهى مىکرد و اگر زنى در این هنگام بیرون مىآمد محتسب وظیفه داشتسر او را برهنه کند تا مجبور شود با سر برهنه در کوچهها و محلهها از مقابل مردم بگذرد و به خانه خویش باز گردد. این هم گفته مىشود که شاه عباس دوم زنى را که از همه بیشتر دوست مىداشت. شب زمستانى در بخارى آتش افکند و بعد رفت راحتخوابید - به نقل از سیاست و اقتصاد عصر صفوى- .
ثالثا: مقبوله عمر بن حنظله به لحاظ عبارت «ینظران من کان منکم قد روى حدیثنا» از ادله نصب [و از ادله قید مرد بودن براى قاضى] شمرده شده و این در حالى است که عبارت «من کان» مطلق است و اختصاص به مردان ندارد. خبر ابو خدیجه هم نمىتواند تقیید کننده این اطلاق باشد; چرا که قید «رجل» در آن روایت از باب تقابل با مراجعه به قضات ستم و از باب غلبه تصدى قضاوت مردان در آن روزگار است. افزون بر این در سند این حدیث نیز ابهام و پیچیدگى وجود دارد چه ابو خدیجه سالم بن مکرم جمال از رواتى است که شیخ او را ضعیف و نجاشى او را ثقه دانسته است و بدین سان میان این دو نظر درباره او تعارض دیده مىشود و قدر متیقن در چنین جایى حکم به حس حال راوى است و روایت او نیز به همین تقریر روایتى حسن است. ابن حنظله هم که یکى دیگر از رجال سند این حدیث است متهم به غلو است.
به هر روى از آنچه گذشت روشن مىشود دلیلى استوار بر لزوم قید «مرد بودن» براى قاضى در دست نیست، و در مقابل، مقتضاى اطلاقات و همچنین مقتضاى قاعده اشتراک همه مکلفها، اعم از زن و مرد، در احکام آن است که میان زن و مرد هیچ تفاوتى نهاده نشود. البته این اشتراک هیچ منافاتى با آن ندارد که موضوع حکم یعنى مکلف در مواردى مقید به برخى از قیدها یا متصف به برخى از صفتها و یا اساسا از صنفى خاص یعنى از زنان یا مردان یا خنثىها و ویا از طایفه و گروهى خاص و یا متصف و مقید به برخى از عرضهاى لازم یا مفارق و یا مقید به حالتهایى ویژه از قبیل برخوردار بودن یا برخوردار نبودن از چیزى باشد. چکیده سخن آن که مقصود از قاعده اشتراک آن نیست که کلمه مکلفها، خواه از قیود موضوع برخوردار باشند خواه بر خوردار نباشند، حکمى یکسان دارند، بلکه مراد آن است که هر کس عنوان موضوع حکم به او صدق کند همو تا قیامت مشمول آن حکم است، اگر حکم مطلق باشد مطلق و اگر مقید باشد مقید.
از دیگر سوى این را نیز دانستید که در مساله موضوع بحث ما در این نوشتار، دلیلى بر تقیید اقامه نشده و بر این پایه در اینجا تنها اطلاق و قاعده اشتراک است که حکم مىراند. همین نیز حقیقتى است که از نبوى مشهور استفاده مىشود، آنجا که فرمود: «حکمى على الواحد حکمى على الجمیع». یا در حدیث دیگر فرمود: «حلال محمد حلال الى یوم القیامة وحرام محمد حرام الى یوم القیامة». هم از امام صادق اسم در کتاب الجهاد روایتشده که پس از سخنى طولانى در این باره که براى چه کسى جایز است لشکر گرد آورد و روانه جهاد شود، فرمود: «لان حکم الله عز وجل فى الاولین والاخرین وفرائضه علیهم سواء الا من علة او حادث یکون والاولون والاخرون ایضا فى منع الحوادث شرکاء والفرائض علیهم واحدة یسال الاخرون من اداء الفرائض عما یسال الاولون ویحاسبون عما به یحاسبون». کوتاه سخن آن که حتى بر این فرض که بپذیریم مقصود از واژه «حکومت» در صحیحه سلیمان همان قضاوت است و این روایت در صدد بنیان نهادن قاعدهاى است مبنى بر این که قضاوت به پیامبر یا وصى پیامبر اختصاص دارد، باز هم مىگوییم: به حکم ادله نصب و آنجا که مىگوید: «انظروا الى من کان منکم» شیعه ا ز عموم نهى و نفى قاعده بیرون است. این را هم دانستید که قید «رجل» در دو روایت ابو خدیجه از باب مقابله با رجوع به قضات ستم و بنابر عرفى است که در آن زمان غلبه داشته است. بنابر این، این روایتشایستگى آن را ندارد که مقبوله عمر بن حنظله یا ادله مطلق دیگر و یا دلالت ادله اشتراک تکلیف را تقیید کند.
ممکن است قاعده منع را که پیشتر بیان شد به بیانى عقلى نیز تقریر کرد، بدین صورت که در این هیچ اشکال نیست که اصل، عدم نفوذ حکم هر فرد بر غیر خود است، قضاوت باشد یا غیر قضاوت، حاکم پیامبر و وصى پیامبر باشد یا غیر او. این هم که کسى پیامبر یا وصى پیامبر استیا از علم ویا فضیلتى دیگر بهره دارد ایجاب نمىکند که حکم او درباره دیگران نافذ و قضاوت او تمام کننده باشد; زیرا آنچه عقل حکم مىکند تنها وتنها نافذ بودن حکم خداوند درباره بندگان است، از آن روى که او آفریدگار و مالک آنان است. و هر تصرفى در کار بندگان به هر ترتیب که باشد تصرف و دخالت در ملک و فرمانروایى اوست، با آن که او خود به استحقاق ذاتى خویش سلطان همه آفریدگان است و سلطنت و نافذ بودن حکم و داورى غیر او نیازمند جعل و تشریع از سوى اوست. او - با این وصف - پیامبر را براى همه شؤون خلافت و حکومت، خواه قضاوت و خواه غیر آن، نصب کرده و پیامبر حاکم بر مردم است از طرف خداوند و به جعل او آنجا که فرمود: (النبى اولى بالمؤمنین من انفسهم). و(یا ایها الذین امنوا اطیعوا الله واطیعوا الرسول واولى الامر منکم فان تنازعتم فى شیى فردوه الى الله والرسول). آنگاه پس از پیامبر(ص) ائمه: یکى پس از دیگرى حاکم بر مردماند و حکم آنان نافذ است، از سوى خداوند و به واسطه نصب آنان از طرف خدا و ا ز طرف پیامبر، و به مقتضاى آیههاى پیشگفته و روایتهاى متواتر و اصول و بنیادهایى که اصول و بنیادهاى مذهب است.
در اینها که گفته شد هیچ اشکالى نیست همه اشکال در مساله قضاوت و حکومت در دوران غیبت است، آن هم بر این فرض که قاعده پیشگفته و دلالت ادله بر این که قضاوت و حکومت از مناصب ویژه خلیفه و پیامبر و امام است پذیرفته شود. خداوند در قرآن کریم مىفرماید: (یا داود انا جعلناک خلیفة فى الارض فاحکم بین الناس بالحق) این آیه دلیلى است بر این حقیقت که جواز حکم راندن به حق از فروع و شاخههاى خلافت است و براى غیر خلیفه جایز نیستحکم و داورى کند. هر چند حکم و داورى او حق هم باشد! ما تنها از آن روى جواز قضاوت را از این آیه برداشت مىکنیم که امر (فاحکم بین الناس بالحق) در مقام رفع ممنوعیت است و تنها مىتوان جواز را از آن فهمید.
صحیحه سلیمان بن خالد - که پیشتر گذشت - و نیز روایت اسحاق بن عمار از امام صادق(ع) دلایلى دیگر بر این مساله این که قضاوت از آن پیامبر یا جانشین اوست. در روایت اسحاق آمده است که امام صادق(ع) فرمود: امیرمؤمنان فرموده است: «یا شریح قد جلست مجلسا لا یجلسه الا نبى او وصى نبى او شقى». امام راحل1 در این باره مىگوید: ما به ضرورت مىدانیم که پیامبر(ص) به کاملترین و آخرین نبوت بر انگیخته شده است .. ضرورت اقتضا مىکند که امت در روزگار طولانى پس غیبت امام(ع) در مساله سیاست و قضاوت سرگردان وانهاده نشود. امامقدس سره در ادامه، روایات نصب را آورده و یادآور شده که قدر متیقن از این روایات فقیهى است که به قضاوت از سیاست و حکومت دینى آگاه باشد. سپس به اهل سخن خود یعنى این که حکومت و سامان دادن کار بندگان حق فقهاء بزرگ است پرداخته است.
به هر روى، نگارنده مىگوید: اصل مقرر نزد عقلاء را پذیرفتیم و به قاعدهاى که در شرع مقرر گشته ایمان آوردیم، اما اینها همه به واسطه ادله نصب تخصیص خورده است و این ادله هم تمام توجهش به بازداشتن مردم از داورى بردن نزد طاغوت و مشخص کردن مرجعى است که شیعه بتواند براى داورى دعاوى خویش بدان مراجعه کند. این مرجع هم کسى نیست مگر عالمى از شیعه که حدیث ائمه را روایت کرده و در حلال و حرام آنان صاحب نظر است و احکام آنان را مىداند.
اینک خود به روشنى مىیابید که چهارچوب این بیان آن اندازه تنگ نیست که نتواند زنان را هم در برگیرد. این نیز که در روایت عبارت «رجل منکم» آمده از باب غلبه حضور مردان در کار قضاوت است و از همین رووى نه مىتواند مقبوله عمر بن حنظله را تقیید کند و نه آنچه را که در توقیع مبارک صاحب الزمان - روحى فداه - آمده است، آنجا که فرمود: «فاما الحوادث الواقعة فارجعوا فیها الى رواة حدیثنا». این «حوادث واقعه» قضاوت را نیز در بر مىگیرد! ز آن سوى در این هم تردیدى نیست که خداوند به وجود زنان مؤمن و راوى حدیث و فقیه در هر دوره و زمانهاى بر ما منت نهاده است. وجود زنى مانند نفیسه (208 - 145ه.ق) دختر حسن بن زید بن حسن بن على بن ابى طالب(ع) نمونهاى و گواهى بر این حقیقت تاریخى است. در کتابهاى تراجم درباره این زن آمده است که چون امام شافعى به مصر رفت در محضر او حضور یافت و از او حدیث آموخت. بشر حافى نیز به دیدار او مىرفت. احمد بن حنبل هم درخانه بشر حافى از این بانو خواست تا در حق او دعاى خیر کند. زمانى هم که شافعى درگذشت همین زن فرمود: جنازه او را نزد وى آوردند. آنگاه به کنار جنازه او رفت و بر او نماز خواند.
خداوند در قرآن کریم مىفرماید: (ان الله یامرکم ان تودوا لامانات الى اهلها واذا حکمتم بین الناس ان تحکموا بالعدل). این دلیلى مطلق و در برگیرنده زن و مرد است و احادیث مورد استناد مدعیان لزوم شرط مرد بودن براى قاضى نمىتواند این مطلق را تقیید بزند، چنان که از تقیید ادله اشتراک احکام نیز ناتوان است. شاید کسى بگوید: آنچه از مذاق شارع بر مىآید این است که از دیدگاه او کار و وظیفه پسندیدهتر براى زن آن است که حجاب خویش را حفظ کند، درخانه بماند و کارهاى خانه را انجام دهد، نه آن که در کارهایى دخالت کند که با این وظیفه ناسازگار است. از دیگر سوى به حکم ظاهرى و عادت، عهدهدار شدن قضاوت از کارهایى است که زن را در معرض همنشینى و همسخنى با مردان و گاه در افتادن به ورطه بى حجابى و وانهادن عفت لازم قرار مىدهد. مىگوییم: این نه تنها گفتهاى است بى دلیل، بلکه همین سخن، خود دلیلى است بر جواز قضاوت زن البته در صورتى که قضاوت او مستلزم ارتکاب فعل حرامى نباشد نظیر آن که در باب غنا برخى مىگویند: اصل در غنا جواز است و حرمت تنها از ناحیه دیگر مسائلى است که با آن همراه مىشود. بنابر این مىبینید این سخن نه فقط جواز قضاوت را براى زنان نفى نمىکند، بلکه این را آشکار مىسازد که اصل و قاعده کلى و اولیه جواز آن است.
چهارمین دلیلى که براى شرط مرد بودن براى قاضى آوردهاند عبارتهایى چون «اجماع»، «لا خلاف» «مشهور»، «موضع وفاق عندنا» و همانند اینهاست. اینک نمونههاى این عبارتها را مىنگریم: در غنیه است: «یقضى بشرط الحریة والذکورة .. فى جمیع الاشیاء بلا خلاف» بى هیچ اختلافى نزد فقهاى امامیه، قاضى مشروط بر آن که آزاد و مرد باشد .. در همه مسائل مىتواند قضاوت کند. در مفاتیح الشرائع است: یشترط فى القاضى البلوغ والعقل والایمان .. والذکورة بلا خلاف» بى هیچ مخالفتى در این باره، در قاضى بلوغ، عقل، ایمان... و مرد بودن شرط است. در مسالک در ذیل عبارت شرائع که مىگوید: «یشترط فیه البلوغ وکمال العقل والایمان .. والذکورة» آمده است: «هذه الشرائط عندنا موضع وفاق» این شروط نزد ما مورد توافق همه است.
در شرح ارشاد اردبیلى آمده است: شرط مرد بودن در آن مواردى که قضاوت زن مستلزم انجام کارى باشد که براى زن جایز نیست، وجهى روشن دارد; اما در غیر این گونه مسائل ما دلیلى روشن براى چنین شرطى سراغ نداریم. تنها نکتهاى که در این میان وجود دارد این است که این دیدگاه مشهور فقهاست. بر این پایه، اگر این شهرت به حد اجماع برسد و اجماعى در میان باشد ما را هیچ سخنى نیست. اما اگر چنین نباشد منع زن از قضاوت در همه موارد و مسائل جاى بحث و گفتگو دارد.
در غنائم آمده است: بنابر اجماع، در قاضى مطلقا عقل .. و مرد بودن شرط است. شاید در شرط مرد بودن ... به طور مطلق اشکال شود; چه علتهاى ذکر شده براى چنین شرطى، یعنى این که زن توان آنچه را که لازمه قضاوت است ندارد، علتهایى فراگیر نیستند. بر این پایه، هیچ وجهى براى منع مطلق زن از قضاوت وجود ندارد مگر آن که بگوییم در این باره اجماعى منعقد شده است. در مستند آمده است: از این جمله شرط مرد بودن است و چنان که از مسالک، نهج الحق، مدارک و دیگر منابع بر مىآید این شرط اجماعى است.
در جامع المدارک است: درباره اعتبار شرط مرد بودن براى قاضى ادعاى اجماع شده است .. البته در برخى از آنچه گفته شده است مىتوان خدشه کرد. در ریاض است: صفتهایى که وجود آنها در او [قاضى] شرط استشش مورد است، از جمله مرد بودن. من درباره هیچ کدام از اینها مخالفتى در میان شیعه نیافتهام، بلکه بر اینها اجماع صورت پذیرفته است. در جواهر است: شرط مرد بودن مستند است به اجماعى که شنیدید.
در کتاب القضا ملا على کنى مىخوانیم: مرد بودن از آن جمله است. بر این شرط، نقل اجماع شده است. به نظر نگارنده ظاهرا اجماعى که در این عبارتها ادعا شده غیر از آن اجماع اصطلاحى است که از جمله ادله چهارگانه شمرده شده و علت اعتبار و حجیت آن نیز چنان گفته شد - قطع و یقین به راى و نظر معصوم است. مستند چنین قطع و یقین هم - آن سان که بتفصیل در اصول بیان داشتهاند. یا علم شخص است به اینکه امام به طور ناشناس در میان اجماع کنندهگان است، یا علم او به استلزام عقلى اجماع نقل شده با راى امام است و این استلزام یا از باب لطف استیاى از باب عادت و یا از روى اتفاق و حدس، هر چند ملازمهاى واقعى برقرار نباشد، که همین اخیر نیز - چنان که در کفایة الاصول آمده - شیوه متاخران است. نظر امام راحل این است که بر این مبنا آنچه را اجماع نامیدهاند سرانجام به شهرت بر مىگردد.
از این فراتر، مىگوییم: اجماعى که در این مساله ادعا شده به معناى اتفاق فقها بر مدارک روایى این فتواستخواننده بخوبى آگاه است که چگونه عادت شیخ طوسى در کتاب خلاف است که در مقابل اهل سنت بر دیدگاه خود به عنوان دیدگاه شیعه ادعاى اجماع مىکند. با این حال، وى در این مساله نه در کتاب خلاف ادعاى اجماع کرده است و نه در کتاب مبسوط. وى در مبسوط مىگوید: قضاوت براى کسى منعقد نمىشود مگر به سه شرط: این که از اهل علم و عدالت و کمال باشد از دیدگاه برخى به جاى شرط عالم بودن، از ا هل اجتهاد بودن معتبر است. عالم بودن فرد به این میسر است که با کتاب و سنت و اجماع و همچنین اختلاف آراء فقهاء و زبان عرب - و از دیدگاه اهل سنت در کنار اینها به قیاس - آگاه باشد. شرط دوم این است که ثقه و عدل باشد. بنابر این اگر فاسق باشد قضاوت براى او منعقد نمىشود. این شرط اجماعى است مگر از دیدگاه اصم که روا مىداند قاضى فاسق باشد. شرط سوم این که دو کمال را دارا باشد: کمال خلقت و کمال احکام. کمال خلقت به این است که بینا باشد، بنابر این اگر کور باشد قضاوت براى او منعقد نمىشود، چه، قاضى نیازمند آن است که منکر و مقر و مدعى و مدعى علیه را از همدیگر بازشناسد و آنچه را منشى مىنویسد ببیند و از صحت آن مطمئن شود، در حالى که اگر کور باشد به هیچ کدام از اینها آگاهى نمىیابد، واز دیگر سوى اگر این آگاهى را نیاید قضاوت براى او منعقد نمىشود. کمال احکام هم به این است که بالغ، عاقل، آزاد و مرد باشد; زیرا در هیچ حالتى براى زن قضاوت منعقد نمىشود.
برخى گفتهاند: جایز است زن قاضى شود. دیدگاه نخست درستتر است. هر کس هم قضاوت را براى زن جایز دانسته این را نیز افزوده که قضاوت زن تنها در چیزهاى جایز است که گواهىاش در آنها پذیرفته است. این را هم مىدانیم که گواهى زن در همه مسائل مگر حدود و قصاص پذیرفته مىشود. ظاهر گفتار شیخ طوسى در خلاف و مبسوط این است که براى وى اجماع در این مساله ثابت نشده است. شیخ در نهایه هم در کتاب القضایا والاحکام این شرط را نمىآورد و تنها به این بسنده مىکند که ما در کتاب الجهاد بیان کردیم که چه کسى حق عهدهدار شدن قضاوت و حکم دادن میان مردم را دارد و چه کسى ندارد».
در «کتاب الجهاد» نهایة نیزى چنین مىآورد: داورى میان مردم و حکم دادن میان دو طرف اختلاف و نزاع تنها براى کسى جایز است که سلطنتى بحق در این باره دارد. این در حالى است چون براى ائمه(ع) امکان نداشت که خود عهدهدار این کار شوند آن را به فقهاء شیعه واگذاشتهاند. بنابر این هر فقیهى که مىتواند حکمى اجرا کند، یا میان مردم صلح و آشتى به وجود آورد یا میان دو تن که اختلاف دارند حکمى بدهد این کار را انجام دهد، که پاداشش را نیز خواهد برد. چکیده آن که کسى مانند شیخ که تا جایى که ما مىدانیم بنابر عادتش پیش و بیش از هر دلیل دیگر به اجماع استناد مىجوید در مساله مورد بحث ما مدعى اجماع نمىشود و علامه نیز قواعد و تحریر موضعى همانند موضع او در پیش مىگیرد. بر این برداشت ما که مقصود علماء از اجماعى که در سخن خود آوردهاند، اتفاق نظر به مدرک روایى فتواستسخن شهید گواهى مىدهد، آنجا که در کتاب مسالک پس از ادعاى اتفاق نظر بر هفتشرط یاد شده در متن شرایع به بیان جزئیات استدلال براى هر یک از این شرطها مىپردازد و مىگوید: شرط مرد بودن بدان سبب است که زن شایستگى این مقام را ندارد; زیرا سزامند حال او نیست که با مردان همنشین شود و در جمع آنان صداى خود بلند کند. این در حالى است که قاضى گریزى از این کار ندارد. همچنین دلیل دیگر آن که رسول خدا(ص) فرمود: «لا یفلح قوم ولیتم امراة».
اگر بگویید: شرط مرد بودن براى قاضى در عبارتهاى فقهاء چونان قضیهاى مسلم بدون بیان ادله و مستندات آورده شده و به گونهاى با آن بر خورد شده که گویا اعتبار این شرط مسالهاى پذیرفته شده و مفروغ عنه است. این در حالى است که این علماء و فقهاء نگاهدارندگان فتواهاى ائمه معصومند و پیامبر خدا(ص) نگاه کردن به چهره آنان را عبادت، همنشینى با آنان را سعادت، پیروى از آنان را آقایى و سیادت و بزرگداشت آنان را مایه خشنودى خداوند و اهانت به آنان را مایه خشم خداى دانسته است. اینک با چنین وصفى آیا هیچ مؤمنى مىتواند تصور کند که همین فقهاء شرط مرد بودن قاضى را که به عنوان یک شرط مسلم و مفروغ عنه در کتب خود بیاورند بدون اینکه دلیل روشنى بر آن داشته باشند؟ در پاسخ مىگوییم: تردیدى نیست که درستترین و حقانىترین شیوه در فقه، همان شیوه فقهاء امامیه است که دین و احکام دینى خویش را از خاندان طهارت سلام الله علیهم - و از سرچشمه وحى گرفتهاند نه از قیاس و راى و استحسان و مصالح مرسله و همانند آن. اما مقتضاى درستتر بودن و به حق نزدیک بودن شیوه فقهاء نخستین این نیست که کور کورانه از آنان تقلید کنیم و بى هیچ دلیلى راى آنان را بپذیریم و درپى آنان رویم، بلکه معنا و مقتضاى این سخن آن است که همین شیوه، یگانه شیوه تلاش و اجتهاد از گذر چنگ آویختن به دو سرچشمه گرانسنگ قرآن و عترت در دو عرصه فقه و اصول است و بر این پایه، باید در هر مسالهاى آرا و دیدگاههاى این بزرگان را دید و با تراز وى نقد و تحلیل سنجید.
از آنچه تاکنون گذشت روشن شد که بر شرط مرد بودن قاضى دلیلى استوار وجود ندارد که دل را آرامش بخشد، وبر این پایه - آن سان که محقق اردبیلى نیز گفته است - هیچ اشکالى ندارد که زن به شرط برخوردارى از شرایط لازم براى حکم و داورى به استناد گواهى زنان و نیز به شرط آن که خود گواهى را از دو زن بشنود داورى و قضاوت کند. اما اگر قضاوت او با حرام همراه شود در حرمت کارش از این جهت تردیدى نیست. چنان که اگر قضاوت نیز با حرام همراه شود همین حکم را خواهد یافت. این چیزى است که فهم نگارنده بدان مىرسد، و خداوند خود یارى دهد.
«فصل نخست: دیدگاههاى دو مکتب سنى و شیعه»
فقیهان دو مکتب «مرد بودن» را شرط بسیارى از سمتهاى «ولایتى» مىدانند، فقهاء اهل سنت این را شرط همه سمتهاى ولایتى مىدانند، از ولایت کبرى گرفته تا ولایتهاى خاصى همچون ولایت بر قضاوت در شهر یا ناحیهاى معین، ولایت برگردآورى زکات، و ولایت بر ستاندن خراج. به دیگر سخن، آنان مرد بودن را شرط همه منصبهایى مىدانند که از «حاکم» سرچشمه مىگیرد. بر این نیز تصریح دارند که ولایت از آن دسته چیزهایى است که زن نمىتواند عهدهدار شود; چرا که شایستگى براى ولایت از زنان بازداشته شده است. دلیل ایشان روایتى است که احمد، بخارى، ترمذى و نسائى از ابى بکره، از رسول خدا(ص) نقل کردهاند که فرمود: «لن یصلح قوم ولوا امرهم الى امراة». مردمى که زمامدارى خود را به زن واگذارند هیچ رستگار نشوند. این مضمون به عبارتى دیگر نیز روایتشده است: «ما افلح قوم اسندوا امرهم الى امراة». مردمى که کار زمامدارى خویش به زن دادند رستگار نشدند. فراء در بحث ولایت قضاء مىگوید: عهده دارشدن قضاوت تنها براى کسى جایز است که هفتشرط را دارا باشد: مرد بودن; بدان دلیل که زن براى عهدهدارى قضاوت، آنچنان که بایسته است، ناقص است.» ماوردى مىگوید: «ولایت قضاوت به همان شرطهایى انعقاد مىیابد که دیگر منصبهاى ولایتى.» مقصود این سخن ماوردى نیز آن است که قضاوت از زن بازداشته شده است. ابن رشد (ف 520ه.ق) در کتاب بدایة المجتهد ونهایة المقتصد مىگوید: «نخست، در شناخت کسانى که قضاوت آنان صحیح است: در این باب مىنگریم که قضاوت براى چه کسانى صحیح است و چه چیزهاى موجب برترى قاضى است. اما صفاتى که جواز تفاوت مشروط بدانها است این است که شخص آزاد، مسلمان، بالغ، مرد، عاقل، عادل باشد.
ابن قدامه (ف. 630ه.ق) مىگوید: «در قاضى سه شرط است: یکى از آنها کمال است که خود بر دوگونه است: کمال احکام و کمال خلقت. کمال احکام به چهار چیز استوار است: این که بالغ، عاقل، آزاد و مرد باشد. از ابن جریر طبرى نقل شده که مرد بودن شرط قاضى نیست; زیرا زن مىتواند مفتى باشد، و از همین روى نیز جایز است که قاضى باشد. ابو حنیفه گفته: جایز است زن در غیر حدود قاضى باشد; زیرا گواه بودن وى در این گونه امور جایز است. دلیل ما سخن پیامبر(ص) است که فرمود: «رستگارى نیابند مردمى که زمام کار خویش به زن واگذارند» افزون بر این، جمعهاى مردان و مدعیان نزد قاضى حضور مىیابند و قاضى هم براى داورى نیازمند کمال راى و نظر و کامل بودن عقل و برخوردارى از هشیارى و زیرکى است در حالى که زن به کاستى عقل و نااستوارى و نارسایى راى و نظر گرفتار است، اهل حضور یافتن در جمعها و نشستهاى مردان نیست، هر چند هزار زن او را همراهى کنند گواهىاش پذیرفته نمىشود مگر آن که مردى نیز به همراه او گواهى دهد. خداوند خود نیز به ضلالت زن توجه داده و فرموده است: (ان تضل احداهما فتذکر احداهما الاخرى) و سرانجام آن که، زن نه شایستگى امامت عمومى جامعه را داراست و نه شایستگى حکومتشهر یا سرزمین را. از همین روى نیز، تا آنجا که به ما رسیده است، نه رسول خدا(ص) نه خلیفهگان او و نه حتى هیچ زمامدار دیگرى پس از او زنى را به قضاوت یا به زمامدارى بر نگزیدند، با آن که اگر چنین کارى جایز بود غالبا نمىبایست در هیچ زمانى نشانى از آن نباشد.»
علاء الدین کاشانى حنفى (ف. 587 ه.ق) در کتاب «بدائع الصنائع وترتیب الشرائع» چنین مىآورد: «فصلى دیگر: بیان این که چه کسى شایستگى قضاوت دارد. در این باره مىگوییم شایستگى قضاوت را شرطهایى است: ... - تا آنجا که مىگوید - اما مرد بودن، به طور کلى، شرط جواز تقلید نیست; چرا که زن اجمالا از کسانى است که صلاحیت گواهى دادن دارد. البته این نکته هست که زن حق قضاوت در حدود و قصاص ندارد; زیرا او را در این زمینه، حق گواهى دادن ندارد و از دیگر سوى، شایستگى قضاوت بر همان پایه و با همان شروطى است که شایستگى گواهى دادن.» در نیل الاوطار شوکانى (قاضى القضاة یمن و درگذشته سال 1255ه.ق) نیز چنین مىخوانیم: «باب منع از ولایت زن، کودک و کسى که خوب قضاوت نمىداند یا در گزاردن حق آن سستى و کوتاهى مىکند.
1 - از ابن بکره روایتشده است که گفت: چون به رسول خدا(ص) خبر رسید که مردمان ایران دختر کسرى را به پادشاهى خویش پذیرفتهاند فرمود: «لن یفلح قوم ولوا امرهم امراة»: مردمانى که زمام کار خویش به زن واگذارند رستگار نشوند. این حدیث را احمد، بخارى، نسائى و ترمذى روایت کرده و صحیح دانستهاند و این حدیث دلیلى است بر این که زن از شایستگان ولایت نیست و براى مردم نیز ولایتسپردن به او روا نیست; چه، خوددارى از آنچه زمینه نرسیدن به رستگارى مىشود واجب است. ابن حجر در فتح البارى مىگوید: همه بر شرط مرد بودن قاضى اتفاق نظر دارند، مگر حنفیه که قضاوت زن را پذیرفته و البته حدود را استثنا کردهاند و مگر ابن جریر طبرى که ولایت زن را به طور مطلق پذیرفته است. دیدگاه عموم فقهاء بدین حقیقت تایید مىشود که قضاوت به کمال و درستى راى و نظر نیاز دارد، در حالى که زن را، بویژه در جمع مردان، رایى ناقص است. آنچه گذشت چکیدهاى از دیدگاههاى علماء اهل سنت در این باره است که نگارنده در منابع و کتب ایشان بدانها ستیافته است. اینک بنگریم که عالمان شیعه در این زمینه چه مىگویند:
شیخ الطائفه طوسى در کتاب الخلاف مىگوید: جایز نیست زن در حکمى از احکام قضاوت کند. شافعى همین دیدگاه را دارد، اما ابو حنیفه در امورى که زن مىتواند گواهى بدهد (یعنى همه احکام به استثناى حدود و قصاص)، مىتواند قضاوت نیز بکند. ابن جریر مىگوید: در هر آنچه مرد مىتواند قضاوت کند قضاوت زن نیز جایز است; چرا که زن از شایستگان اجتهاد شمرده مىشود. دلیل ما آن که جایز بودن این امر به دلیل نیاز دارد; چه، قضاوت حکمى شرعى است و از همین روى، خود این مساله که چه کسى سزاوار چنین کارى است نیازمند دلیل است. این در حالى است که - از آن سوى - از پیامبر(ص) وایتشده است که فرمود: «لا یفلح قوم ولیتهم امراة»; مردمى که زن بر آنان حکومت کند رستگار نشوند. یا فرمود: «اخروهن من حیث اخرهن الله»; آن سان که خداوند آنان را مؤخر داشته است مؤخرشان بدارید. این نیز روشن است که هر کس اجازه قضاوت به زن دهد او را بر مردان مقدم داشته و مرد را در مقایسه با او در رتبهاى متاخر قرار داده است. همچنین فرمودص : «من فاته شىء من صلاته فلیسبح فان التسبیح للرجال والتصفیق للنساء»: هر کس در حال نماز بخواهد به چیزى هشدار دهد، باید با گفتن «سبحان الله» مقصود خود را بفهماند، - ولى زنان براى این کار با دست زدن باید مقصود خود را بفهمانند - که تسبیح از آن مردان است و کف زدن از آن زنان.
پیامبر(ص) در این حدیث زن را از زبان گشودن به چیزى بازداشته است، مبادا که صدایش را بشنوند و فریفته شوند. بر این پایه، اگر منع زن از بلند کردن صدا به تسبیح از حال نماز به چنین دلیلى ممنوع است، منع او از قضاوت که در بردارنده، گفت و شنید با دیگران است، اولویتى افزونتر، خواهد داشت.»
قاضى ابن براج (400 - 481 ه.ق) در مهذب مىآورد: کمال احکام به این است که قاضى بالغ، آزاد و مرد باشد; زیرا زن در هیچ حالى نمىتواند قضاوت کند و داورى کردن به استناد قیاس و استحسان نیز براى او جایز نیست. ابن زهره (511 - 580ه.ق) در غنیه مىگوید: به استناد گواهى دو فرد مسلمان به شرط آزاد بودن، مرد بودن، بلوغ، درستى عقل و عدالت در همه زمینهها و در هر نوع مسالهاى داورى و قضاوت مىشود و در این نظر هیچ اختلافى نیست. صهرشتى در «اصباح الشیعه بمصباح الشریعه» مىگوید: کمال احکام به این است که [قاضى] بالغ، آزاد و مرد باشد ... در همه چیزها مىتوان به استناد گواهى دو مسلمان مشروط به فراهم بودن شرطهاى آزاد بودن، مرد بودن، بلوغ، کمال عقل و عدالت، حکم کرد.
محقق (602 - 676) در شرائع الاسلام مىگوید: نگاهى به صفات قاضى ... در قاضى بلوغ، کمال عقلى، ایمان، عدالت، پاکى ولادت، و علم و مرد بودن شرط است، و قضاوت براى کودک ... و زن منعقد نمىشود.
علامه حلى (647 - 726) در «قواعد» مىگوید: در صفات قاضى، بلوغ و عقل و مرد بودن و ایمان و عدالت و پاکى ولادت و علم، شرط است، پس قضاوت کودک... و زن ممکن نیست».
شهید (734 - 786) در «لمعه» چنین مىآورد: قضاوت فقیه برخوردار از همه شرطهاى لازم براى فتوا دادن، قابل اجرا است ... شرطهاى کمال، عدالت، شایستگى فتوا دهى، مرد بودن، قادر به نوشتن بودن و بینا بودن به ناگزیر براى قاضى لازم است، مگر در قاضى تحکیم. در «دروس» نیز چنین مىخوانیم: «در قاضى گماشته شده از طرف امام، بلوغ، عقل، مرد بودن - حتى در قاضى تحکیم - و ایمان و ... شرط است.»
فیض کاشانى (ف. 1091ه.ق) در «مفاتیح الشرایع» چنین مىآورد: درباره قاضى، بلوغ، عقل، ایمان، عدالت، پاکى ولادت، مرد بودن و بصیرت فقهى، شرط است، و در باره هیچ یک از این شرطها، اختلاف نظرى میان ما و جود ندارد; زیرا کودک .. - و در ادامه ادله عدم جواز قضاوت براى کودک را مىآورد و آنگاه مىافزاید - وزن نیز چنین است، افزون بر این که نمىتواند با مردان همنشین شود و یا در میان آنان صداى خود را بلند کند، و در حدیث هم آمده است که فرمود: «لا یصلح قوم ولیتهم امراة». در مسالک چنین آمده است: شرط مرد بودن بدان سبب است که زن شایستگى لازم براى تصدى این مقام را ندارد; چه این که همنشین با مردان و بلند کردن صدا در میان آنان براى زن سزاوار نیست و این در حالى است که قاضى گریزى از این همنشینى و هم سخنى ندارد. در حدیث نیز فرموده است: «لا یفلح قوم ولیتهم امراة».
محقق اردبیلى (ف. 993ه.ق) در «شرح ارشاد» مىآورد: شرط مرد بودن، در آن مواردى که قضاوت زن مستلزم انجام کارى باشد که براى زن جایز نیست، وجهى روشن دارد، اما در غیر این گونه مسائل ما دلیلى روشن براى چنین شرطى سراغ نداریم. تنها نکتهاى که در این میان وجود دارد این است که این دیدگاه مشهور فقهاء است. بر این پایه، اگر این شهرت به حد اجماع برسد و اجماعى در میان باشد ما را هیچ سخنى نیست اما اگر چنین نباشد منع زن به طور کلى از قضاوت، جاى بحث و گفت وگو دارد; زیرا هیچ محذور و مانعى در این نیست که زن با فرض برخوردار بودن دیگر شرطهاى لازم براى داورى به استناد گواهى زنان و به شرط پذیرفته شدن گواهى آنان میان دو زن حکم کند.
محقق قمى (ف 1231ه.ق) در «غنائم» مىگوید: بنابر اجماع، در قاضى مطلقا عقل ... و مرد بودن شرط است. برخى نیز حافظه خوب داشتن و توانایى سخن گفتن را شرط کردهاند. شاید در شرط مرد بودن وحافظه داشتن و توانایى سخنورى به طور مطلق اشکال شود; چه، علتهاى ذکر شده براى چنین شرطى، یعنى این که قضاوت نیازمند ظاهر شدن در مجامع و شناخت طرفهاى نزاع و گواهان است و زن غالبا توان اینها را ندارد و نیز این که باز شناختن حق از ناحق در یک دعوا و درستى داورى با فراموشکارى و گنگى سازگار نمىافتد، علتهایى فراگیر و همه گیر نیستند و بر این پایه، هیچ وجهى براى منع مطلق زن از قضاوت وجود ندارد مگر آن که بگوییم در این باره اجماعى منعقد شده است.
مىگویم: چنین اجماعى، ممکن است به برگزیدن زن به ولایت کلى و نیز منصب قضاوت عمومى نظر داشته باشد. اما درباره داوریهاى خاص سراغ نداریم که کسى چنین اجماعى نقل کرده باشد، هر چند چنین احتمالى در برخى از عبارتها وجود داشته باشد. بنابر این اشکال در شرط دانستن مرد بودن به طور مطلق، همچنان برجاست.
نراقى (ف. 1245ه.ق) در «مستند» چنین مىآورد: از این جمله شرط مرد بودن است و چونان که از مسالک، نهج الحق، مدارک و دیگر منابع بر مىآید این شرط اجماعى است. برخى در این شرط اشکال کردهاند و اشکال آنان سست است; زیرا دو روایت صحیح در این باب قضاوت را به مرد اختصاص مىدهد و باید دیگر احادیثى را که عمومیت دارند به این دو حدیث تخصیص زد. دلیل این شرط احادیثى است همانند:
* مرسله من لا یحضره الفقیه: «یا معاشر الناس لا تطیعوا النساء على حال ولا تامنوهن على مال»; مبادا در هیچ حالتى از زنان فرمان برید، یا آنان را بر مالى امین بدارید. * روایات ابناء نباته و ابو مقدام و کثیر: «لا تملک المراة من الامر ما یجاوز نفسها»; زن بر بیش از خود حکومتى ندارد. * روایتحسین بن مختار: «اتقوا شرار النساء وکونوا من خیارهن على حذر وان امرتکم وخالفوهن کیلا یطمعن منکم فى المنکر»; از زنان بد بپرهیزید و از زنان خوب نیز حذر کنید و اگر شما را به چیزى فرمان دهند با آنان مخالفت ورزید تا طمع نبرند که شما را به بدى فرمان دهند. دو روایت مرسل مطلب بن زیاد و عمرو بن عثمان و همچنین روایت طولانى حماد بن عمر نزدیک کننده همین برداشت به ذهن است.در روایت اخیر آمده است: «یا على، لیس على النساء جمعه ولا جماعة ... ولا تولى القضاء»; اى على، بر زن نه نماز جمعه واجب است و نه نماز جماعت .. و نه مىتواند عهدهدار قضاوت شود. همین گونه است روایت جابر از امام باقر که در آن فرمود: ولا تولى المراة القضاء ولا تولى الامارة; زن نه عهدهدار قضاوت مىشود و نه عهدهدار حکومت در خبرى دیگر هم آمده است فرمود: «لا یصلح قوم ولیتهم امراة»; مردمى که زنى بر آنان فرمانروایى کند صلاح نپذیرند.
خوانسارى در «جامع المدارک» مىگوید: درباره شرط مرد بودن ادعاى اجماع شده است و براى اثبات اعتبار این شرط به نبوى «لا یفلح قوم ولیتهم امراة» و روایت «لیس على النساء جمعة ولا جماعة .. ولا تولى القضاء» و نیز روایت دیگر «لا تولى المراة القضاء ولا تولى الامارة» استناد شده است، افزون بر این که روایت مقبوله و مشهوره قید «رجل» را آورده است. در برخى از آنچه گفته شده است مىتوان خدشه کرد: چه واژه «تولیت» [که در حدیث «لا تولى المراة .. آمده] در ریاستى که غیر قضاوت است ظهور دارد. تعبیر به «لا یفلح» نیز در حدیث با جواز این امر ناسازگارى ندارد و تعبیر به «لیس على النساء جمعة و لا جماعة...»، هم با این امر ناسازگار نیست. مگر نمىبینید که زن مىتواند امام جماعت براى زنان دیگر شود.
صاحب ریاض (ف. 1231ه.ق) در کتاب خود مىنویسد: صفتهایى که وجود آنها در او [قاضى] شرط استشش مورد است: تکلیف که به بلوغ و کمال عقل حاصل آید، ایمان، عدالت، پاکى ولادت، علم، و مرد بودن من در باره هیچ کدام از اینها مخالفتى در میان شیعه نیافتهام، بلکه بر اینها اجماع صورت پذیرفته است، گاه چنان که از عبارتهایى چون عبارت «مسالک» بر مىآید در همه این صفتها، گاه چونان که از شرح ارشاد مقدس اردبیلى بر مىآید در غیر شرط سوم و ششم، گاه چونان که از «غنیه» بر مىآید در علم و عدالت و گاه آنسان که از «نهج الحق» علامه پیداست در علم و مرد بودن.
این اجماع خود یک دلیل است و افزون بر این بر این پایه که به اتفاق فتوا و نصوص، قضاوت به امام(ع) اختصاص دارد، اصل نیز چنین اقتضا مىکند. از جمله این نصوص، افزون بر آنچه گذشت، روایتى است که به چند طریق و از جمله طریق صحیح در «من لا یحضره الفقیه» روایتشده است «واتقوا الحکومة فانما هى للامام العالم بالقضاء العادل فى المسلمین کنبى او وصى نبى». چنان که خواهد آمد، قاضى برخوردار از همه شرایط، به اذن امام و به اقتضاى نص و اجماع از عموم این نهى خارج مىشود و این در حالى است که از آن سوى درباره کسى که همه یا برخى از این شرطها را نداشته باشد چنین نص و اجماعى نیست. این که چنین اجماعى وجود ندارد مسالهاى روشن است، به ویژه پس از آن اجماعى که بر عدم (یعنى عدم خروج افراد فاقد این شروط از عموم نهى) آشکار شد. و این که نص و دلیل نقلى نیز وجود ندارد از آن روى است که روایتهاى رسیده در این باب، به موجب صراحت برخى و تبادر برخى دیگر، به کسى اختصاص دارد که از همه شرایط و اوصاف برخوردار باشد. بر این پایه، اصل (اصل عدم خروج از عموم نهى) قویترین دلیل بر عدم جواز (عدم جواز قضاوت براى زن) است، افزون بر اجماعى ظاهرى که در این مساله وجود دارد.
صاحب «مفتاح الکرامة» نیز در کتاب خود چنین مىآورد: اما زن، بدان سبب از قضاوت منع شد، که در حدیث جابر از امام باقر(ع) آمده است که فرمود: «ولا تولى القضاء امراة». مقدس اردبیلى این دلیل را، اگر که اجماعى در میان نباشد، انکار کرده است. البته اگر وى اجماع را هم انکار کند همین حدیثحدیثى است که ضعف آن به واسطه شهرت فراوان جبران شده است. افزون بر این در احادیث رسیده است که عقل و دین زن ناقص است. زن شایستگى آن را ندارد که مرد در نماز به وى اقتدا کند، و گواهى او در اغلب موارد نصف گواهى مرد ارزش دارد.
شیخ طوسى در «خلاف» مىگوید: ابو حنیفه قضاوت زن را در مسائلى که گواهىاش در آنها پذیرفته مىشود جایز دانسته و ابن جریر طبرى قضاوت را براى زن به طور مطلق جایز شمره است. ملا على کنى در کتاب «القضاء والشهادات» شرطهاى لازم براى قاضى را بر مىشمرد و مرد بودن را در ردیف این شرطها مىآورد و ادعاى اجماع گروهى از بزرگان را در این مساله نقل مىکند و خود نیز همین اجماع را مىپذیرد. او آنگاه چنین مىافزاید: اگر در انعقاد اجماع در این مساله تردید شود - چنانچه مقدس اردبیلى تردید کرده - باز هم بنابه طریقه خود اردبیلى اشکالى بر شرط مرد بودن وارد نیست چه بنا بر طریقه او به خبر ضعیف عمل نمىشود و به شهرت نیز نتوان توجهى کرد.
در «جواهر الکلام» شیخ محمد حسن نجفى چنین مىخوانیم: شرط مرد بودن مستند است به اجماعى که شنیدید، و حدیثى نبوى که مىگوید: «لا یفلح قوم ولیتهم امراة» یا در حدیثى دیگر است که «لا تتولى المراة القضاء»، همچنین در توصیه پیامبر(ص) به على(ع) که در من لا یحضره الفقیه به سند مؤلف از حماد نقل شده چنین آمده است: «یا على، لیس على المراة جمعة ولا جماعة ... و لا تولى المراة القضاء» این احادیث بدین باور تایید مىشود که زن کمال لازم براى عهدهدار شدن این مقام را ندارد، شایسته او نیست که با مردان بنشیند و در جمع آنان صداى خود را بلند کند، و مؤید دیگر این احادیث آن است که از روایات نصب قاضى در زمان غیبت نیز مرد بودن قاضى فهمیده مىشود و حتى در برخى از این روایتها به واژه «رجل» تصریح شده است. بنابر این دست کم در این مساله [که زن بتواند عهدهدار قضاوت شود] تردید است و از دیگر سوى نیز، اصل نرسیدن اذنى و نبودن اذنى بر عهدهدار شدن قضاوت است.
محقق عراقى در «شرح تبصره» پس از نقل اشاره گونه، عموماتى که به مساله قضاوت نظر دارد چنین مىگوید: پوشیده نیست که مىباید در قدر مشترک مدلول همین عمومات را مبناى عمل قرار داد. اما نسبت به آنچه به طور خاص در برخى از این ادله آمده، و در برخى دیگر نیستیکى از این دو کار را باید کرد: یا آن که مفهوم قید را که در مقام تعیین و تحدید آمده است پذیرفت و از اطلاق دیگر ادله دست برداشت و یا آن که اطلاق دیگر ادله را پذیرفت و از ظهور اعتبار قید در این دلیل خاص که در مقابل آن اطلاق قرار دارد دست کشید. در چنین حالتى هیچ دور نیست که راه نخست گزیدهتر نماید، از این روى که اخبار و روایات، به ویژه مقبوله عمر بن حنظله که درباره بازداشتن مردم از رجوع به قضات ستم، و راه نمودن آنان به سوى قاضیان شیعه ا ست، در این ظهور دارد که در صدد بیان و مشخص کردن مرجعى است که مردم باید براى قضاوت به او مراجعه کنند. لازمه چنین ظهورى این است که آنچه صریحا یا به واسطه انصراف، از ا ین احادیث فهمیده مىشود پذیرفته شود و مبناى عمل قرار گیرد. قید مرد بودن از این جمله است ... بر این پایه، هیچ اشکالى براین نظریه نیست که قاضى ناگزیر مىبایست مکلف، مؤمن، عادل، عالم، مرد و حلال زاده باشد.
آنچه گذشت گزیدهاى بود از دیدگاههاى فقهاء شیعه، ظاهرا همین اندازه از نقل دیدگاههاى پیشوایان مکتب فقهى شیعه و نیز مکتب فقهى اهل سنت بسنده کند. کوتاه سخن آن که بر پایه آنچه گذشت دیدگاههاى مطرح شده در این زمینه از این قرار است:
1 . مرد بودن براى قاضى شرط است مطلقا. دیدگاه مشهور فقهاء شیعه و کسانى همانند شیخ طوسى، محقق حلى، علامه حلى، شهید اول و ثانى، قاضى ابن براج، ابن زهره و گروهى دیگر که پیشتر نامشان را آوردیم همین است.
2 . مرد بودن براى قاضى شرط نیست مطلقا. طبرى از اهل سنت این دیدگاه را پذیرفته و در میان شیعه نیز از عبارات کسانى چون محقق اردبیلى، محقق قمى، محقق خوانسارى - رضوان الله علیهم اجمعین - چنین بر مىآید که به این دیدگاه، نظر بلکه تمایل دارند.
3 . تفاوت نهادن میان مسائل و موضوعات قضاوت، چنان که از ابو حنیفه و پیروانش نقل شده که در آنچه گواهى زن در آن پذیرفته نیست مرد بودن را شرط قاضى دانستهاند و در آنچه گواهى زن در آن پذیرفته است این شرط را لازم ندانسته و قضاوت زن را پذیرفتهاند. اینک هر یک از این سه دیدگاه را نقد مىکنیم و بر مىرسیم.
«فصل دوم»
آنچه نگاه درست و دقیق به مساله اقتضا مىکند، در یک دسته بندى کلى ادلهاى که براى دیدگاه نخست وجود دارد اینهاست: یک : عمدهترین دلیل این دیدگاه حدیث نبوى است که احمد، بخارى، ترمذى و نسائى آن را از ابو بکره از رسول خدا(ص) نقل کردهاند که فرمود: «لن یفلح قوم ولوا امرهم الى امراة». خواندید که در نیل الاوطار شوکانى درباره سبب صدور این حدیث چنین آمده است: چون به پیامبر خدا(ص) خبر رسید که مردم ایران دختر کسرى را به پادشاهى پذیرفتهاند فرمود: «لن یفلح قوم ولوا امرهم امراة».
اهل سنت بدین حدیث چنگ زده، به استناد آن مرد بودن را براى همه منصبهاى ولایتى، از ولایت عامه گرفته تا لایتخاصى چون قضاوت حتى در شهرى کوچک، شرط دانستهاند با این ادعا که تولیت امر که در حدیث نبوى از آن سخن به میان آمده عام است و قضاوت را نیز در بر مىگیرد; چرا که قضاوت در حوزه سیاست و تدبیر و سامان دهى امور ومنصب حکومت و سلطنت جاى دارد. به دیگر سخن آنان مدعىاند قیمومت بر مردم و پیشوایى کردن آنان و سامان دهى امور آنان با قضاوت یکى است. بر پایه چنین گمان و ادعایى است که به شرط مرد بودن براى قاضى تصریح کردهاند، از آن روى که به دلالتحدیث نبوى «لن یفلح قوم ولوا امرهم امراة» زن از کمال لازم براى عهدهدار شدن ولایت بى بهره است.
در حالى که معناى تولیت آن است که منصب پیشوایى مردم و زمام امور به دست کسى داده شود. بر این پایه «ولى امر» کسى است که زمام امور و ترتیب دادن و سامان دادن آن در همه جنبهها بر عهده اوست. قضاوت نیز یکى از این جنبههاست که زیر نظر حاکم یا «ولى امر» قرار مىگیرد. گواه اینکه در نامه امیرمؤمنان به مالک اشتر چنین مىخوانیم: «هذا ما امر به عبدالله على امیر المؤمنین مالک بن الحارث الاشتر فى عهده الیه حین ولاه مصر، جبایة خراجها، وجهاد عدوها، واستصلاح اهلها، وعمارة بلادها ...:واعلم ان الرعیة طبقات لا یصلح بعضها الا ببعض ولا غنى ببعضها عن بعض: فمنها جنود الله ومنها کتاب العامة والخاصة ومنها قضاة العدل، ومنها عمال الانصاف ... ثم انظر فى امور عمالک فاستعملهم اختیارا ولا تولهم محاباة واثرة فانهم جماع من شعب الجور والخیانة».
در این فرمان آنجا که سخن از برگزیدن کارگزاران و به کار گماردن آنان از سوى مالک اشتر است واژه ولایت و تولیت به میان آمده و فرموده است: «... لا تولهم ...». این خود بروشنى بر این دلالت دارد که تنها کارگزاران حکومت در شهرها و سرزمینها هستند که صبغهاى ولایتى دارند که از مقام ولایتسرچشمه مىگیرد نه دیگر صنفها و طبقههایى که قضات را نیز در بر مىگیرند. بنابر این، دادن صبغه ولایى به قضات - بدان معنا که گذشت - و سپس استناد به حدیث نبوى و شرط کردن این که قاضى باید مرد باشد کارى نادرست است. بویژه آن که در حدیث نبوى واژه «ولوا امرهم» جایگزین «ملکوا امرهم» شده و این خود گواهى مىدهد که تولیت همان سلطنت و پادشاهى، و حکومت و سیاست بندگان و آباد کردن سرزمین و پاسدارى از مرزهاى آن و بر راه درست داشتن مردمان است و این ستون فقرات وظایف کارگزاران است و فرمان راندن و آباد کردن، و سیاست کردن و سامان دادن در چهارچوب ماموریتى که دارند به دست آنان است. اما قاضى که در چهارچوب حاکمیت کارگزار و حاکم انجام وظیفه مىکند هیچ چنین اختیارات و وظایفى ندارد و بکلى از عرصه سیاست و سازندگى بر کنار است و به رغم آن که قضاوت شاخهاى از درخت نبوت است اما قاضى از رعایاى مقام امامت و ولایت است و تنها در دایره قضاوت دست او گشوده است.
آنچه اندوه نگارنده را بر مىانگیزد این است که بسیارى از بزرگان فقهى ما در شرط مرد بودن براى قاضى تنها به همین حدیث نبوى استناد کردهاند که هم از نظر سند و هم از نظر دلالت اشکال دارد. اشکال دلالت آن بر مدعاى این فقهاء از آنچه گذشت روشن شد. اشکال سند این حدیث هم بى نیاز از توضیح است، چه نهى از موافقت عامه به سان روشنى خورشید در میانه روز در اخبار و احادیث ما مىدرخشد و هیچ مجوزى براى استناد به عامه نداریم. شما را به خداوند سوگند در این حدیث چه مىباید که امام در پاسخ به پرسش راوى مىفرماید: «فقلت: جعلت فداک، فان وافقتهم الخبران جمیعا؟ قال: ینظر الى ما هم امیل الیه حکامهم وقضاتهم فیترک ویؤخذ بالاخر. قلت: فان وافق حکامهم الخبرین جمیعا؟ قال: اذا کان ذلک فارجه حتى تلقى امامک فان الوقوف عند الشبهات خیر من الاقتحام فى الهلکات»، «گفتم: فدایتشوم اگر هر دو خبر متعارض با دیدگاه آنان موافق بود وظیفه چیست؟ فرمود: باید دید حکام و قضات آنان به کدامیک تمایل بیشترى دارند تا آن حدیث وانهاده و دیگرى پذیرفته شود. گفتم: اگر حاکمانشان با هر دو خبر موافق باشند چه؟ فرمود: اگر چنین باشد داورى [در خصوص پذیرش یا عدم پذیرش خبر] را به تاخیر انداز تا امام خویش را ببینى، که باز ایستادن درمرز شبههها بهتر است تا فرورفتن در آنچه مایه نابودى است.
خود مىبینید که این حدیث بروشنى بر این دلالت دارد که موافقتیک روایت آن هم روایتى که از طریق شیعه نقل شده است با دیدگاههاى عامه مانع پذیرش آن و استناد بدان مىشود. این هم که حدیث پیشگفته در مورد تعارض دو خبر رسیده است به این مقدار دلالتى که ما مىخواهیم هیچ زیانى ندارد.
گفته نشود: بسیارى از قواعد فقهى شیعه برگرفته از احادیثى نبوى است که از طریق عامه نقل شده و بزرگان ما نیز آنها را پذیرفتهاند، همانند قاعده «على الید ما اخذت حتى تؤدی» که در سنن بیهقى و کنز العمال روایتشده، یا قاعده «نهى از بیع غررى» که در سنن بیهقى روایتشده است. اکنون که چنین چیزى وجود دارد فرض کنید حدیث نهى از ولایت و قضاوت زن نیز از همین قبیل است.
چرا که در پاسخ مىگوییم: تردیدى در این حقیقت نیست که بسیارى از قواعد ما چنین حالتى دارد. اما از این حقیقت نیز نباید گذشت که هر قاعدهاى که از طریق عامه وایتشده و بزرگان ما آن را پذیرفتهاند با نشانهها و قرینههایى همراه بوده است، حاکى از این که این قاعده بدرستى از سرچشمه تشریع نبوى است. براى نمونه در قاعده «على الید» مىگویند: ضعف سند این حدیث به عمل علماء پیشین جبران شده است. مقصود از این سخن نیز آن است که شهرت عمل علماء پیشین شیعه بر این دلالت مىکند که این قاعده برگرفته از حدیث نبوى و روایتشده از طریق اهل سنت در نزد خاندان عترت و طهارت نیز ریشهاى داشته است. اما کجا نبوى روایتشده از ابو بکره داراى چنین گواه و چنین تکیه گاهى است؟ با آن که شهرتى که در این باب ادعا مىشود چیزى دیگر جز آن شهرتى است که در باب دیگر قواعد هست.
سرور و استاد ما امام راحل در ثبوت شهرت به معناى عمل علماء پیشین شیعه به نبوى «على الید» اشکال مىکرد و بر این باور بود که این خبر در دوران سید مرتضى و شیخ طوسى تنها یک روایت بوده که به عنوان جدل و احتجاج در برابر مخالف آورده مىشده و آنگاه در دورانى پسین مورد تمسک علماء قرار گرفته و در دورهاى بعد در شمار مشهورات در آمده و در دورههاى اخیر نیز در ردیف مشهورات مقبول جاى گرفته و بدان پایه رسیده است که گفته مىشود اشکال کردن در سند آن روا نیست. چکیده سخن آن که روا نیست در چنین مسالهاى با اهمیت که با حقوق بشر پیوندى نزدیک دارد، به چنین حدیثى استناد شود و بر پایه آن حق نیمه بزرگتر جامعه انسانى که در سراسر تاریخ بشر مظلوم بوده است از او ستانده شود.
دو: دومین دلیل دیدگاه نخستیعنى شرط مرد بودن براى قاضى به طور مطلق این حدیث نبوى است که «من فاته شىء فى صلاته فلیسبح فان التسبیح للرجال والتصفیق للنساء» این حدیث را پیشتر از کتاب خلاف طوسى نقل کردیم و نزدیک به این حدیث نیز صحیحه حلبى است که از امام صادق(ع) نقل شده و پیشتر آن را آوردیم. شیخ براى اثبات شرط مرد بودن به همین حدیث چنگ زده و چنین استدلال کرده است که تفاوت نهادن در این حدیث میان توجه دادن مرد به نیاز خویش در طول نماز به وسیله تسبیح گفتن و توجه دادن زن به نیاز خویش به کمک دست زدن بر این دلالت مىکنند که زن در حال نماز به هنگام نیاز هم نباید صداى خود را براى بیان خواسته خویش بلند کند، چرا که ممکن است بیگانهاى صداى او را بشنود. اکنون که در نماز چنین است - آن سان که شیخ در خلاف استدلال مىکند منع زن از قضاوت [که لازمه آن بلند کردن صدا در میان طرفهاى نزاع است] به اولویت ثابت است. در رد این استدلال همان که از تذکره نقل کردیم بسنده کند. علامه در تذکره پس از طرح این مساله که براى زن جایز است در حال نماز به وسیله کف زدن یا به وسیله قرآن خواندن دیگران را متوجه خواسته خود کند چنین مىآورد:
چند فرع: الف - اگر تنها قصد زن از خواندن قرآن، فهماندن خواسته خود به دیگران باشد نمازش باطل است، زیرا قصد قرآن نکرده و از همین روى آنچه خوانده قرآن نبوده است. البته در این حکم اشکالى است ناشى از این که قرآن به صرف این که آن را در خواندن قصد نکنند از قرآن بودن خارج نمىشود. ب - در این مساله میان زن و مرد تفاوتى نیست ... اگر هم مرد و زن بر خلاف وظیفه خود عمل کنند و زن تسبیح بگوید و مرد کف بزند نمازشان باطل نیست، و تنها با مستحب مخالفت کردهاند.
نگارنده را نکوهشى نخواهد بود که بگوید: چگونه از کسى همچون شیخ طوسى براى اثبات حرمت قضاوت زن چنین استدلالى صورت پذیرفته است؟ به یاد دارماستادمان حضرت آیة الله بروجردى; هنگامى که به چنین استدلالهایى از جانب شیخ بر مىخورد چنین براى او عذر مىآورد که عمرى کوتاه داشته است به گونهاى که اگر بنا بود عمرش بر آثار خجستهاى که در زمینههاى گوناگون از قلم او پدید آمده و در کنار آن بر تدریس و تدبیرهاى سیاسى که براى دفاع از حریم تشیع داشته است قسمتشود هرگز بسنده نمىکرد. خداى او را رحمت کند و آن را هم که براى او چنینى عذرى آورده بیامرزد. نگارنده نیز بر آن دو بزرگ درود مىفرستد و از آن دو پوزش مىطلبد و مىگوید: چگونه مىتوان در مسالهاى چنین با اهمیت به روایتهایى استناد جست که در مقام سفارش اخلاقى به زنان مؤمن و مسلمان مبنى بر خوددارى از ابتذال و آلودگى رسیده است؟ این گونه روایات به منزلت و اهمیت زن اشاره دارد و حاکى از این است که زنان را بایسته است در مساله عفت و حجاب و خوددارى از خود نمایى و خود آرایى دقتى افزونتر از معمول روا دارند، در دین خدا احتیاط کنند و زیبایى و نکویى خویش را بپوشانند و اجازه ندهند دستخوش شهوت شوند. حدیث نبوى نقل شده در من لا یحضره الفقیه که در آن رسول خدا(ص) به على(ع) اندرز مىدهد به چنین مقصودى نظر دارد، آنجا که فرمود:
«یا على، لیس على النساء جمعة ولا جماعة، ولا اذان ولا اقامة ولا عیادة مریض ولا اتباع جنازة ولا هرولة فى الصفا والمروة ولا استلام الحجر ولا حلق ولا تولى القضاء لا تستشار ولا تذبح الا عند الضرورة ولا تجهر بالتلبیة ولا تقیم عند قبر ولا تسمع الخطبة ولا تتولى التزویج بنفسها ولا تخرج من بیت زوجها الا باذنه فان خرجت بغیر اذنه لعنها الله وجبرئیل ومیکائل». اى على، بر زن نه جمعه است، نه جماعت، نه اذان، نه اقامه، نه عیادت بیمار، نه تشییع جنازه، نه هروله در سعى صفا و مروه، نه بوسیدن حجر و نه تراشیدن موى سر [در حج]، نه قضاوت را عهدهدار مىشود، نه با او رایزنى مىشود و نه ذبح مىکند، مگر به هنگامى ضرورت. نه صدا به تلبیه بلند مىکند، نه در کنار قبرى مىایستد، نه خطبه را گوش مىدهد، نه خود عهدهدار شوهر دادن خویش مىشود و نه از خانه همسر بدون اجازه او بیرون مىرود، که اگر بى اجازه بیرون رود خدا و جبریل ومیکائیل او را لعن کنند. روایت نقل شده در خلاف «اخروهن من حیث اخرهن الله» نیز چنین حکمى است و چنین معنایى دارد.
به هر روى، چونان که خود گواهى خواهید کرد، روایت من لا یحضره تکلیف حضور در نماز جمعه و جماعت و تشییع جنازه و همانند آن را از دوش زن بر مىدارد و در مقام نهى از حضور وى در جمعه و جماعت نیست. روایت پیشگفته در حفظ حرمت زنان و پاک داشت آنان از آلودگى آن اندازه مبالغه دارد که حتى تکلیف به حضور در جمعه و جماعت و همانند آن را نیز از دوش زن بر مىدارد. به دیگر سخن، این اخبار آن اندازه در مساله حفظ حرمت زن و پاسداشت کرامت و پاکى او مبالغه دارد که مصلحت نزد یک را در برابر مفسدهاى که احتمالش وجود دارد فدا مىکند. این کرامت نه از آن سرچشمه مىگیرد که آنان زن هستند بلکه از این بر مىخیزد که زن مسلمان و مؤمناند. این ویژگى سزامند غبطه را بهایى ویژه است و زن باید با تقوا و پرهیز و دورى از محدوده قرق آنچه حرام الهى است این بها را بپردازد. پیش از این نیز یادآور شدیم که این گونه روایات در صدد توجه دادن زنان به جایگاه بلند و مرتبه والى آنان در آیین الهى و یاد آور شدن این حقیقت است که زنان مسلمان در مرتبهاى هستند که هیچ زن نامسلمانى از آن برخوردار نیست تا آن پایه که زن نامسلمان را اساسا حرمتى نیست و نگاه به سر و موى آنان اشکالى ندارد.
همه این احکام و آثار در پى بیدار کردن زن مسلمان و توجه دادن او به کرامتى که خداوند به او بخشیده و نیز فراهم آوردن ضمانتها و تعهدات کافى از سوى زن نسبت به پیمان پاکى و پاکدامن وسرانجام دورى گزیدن از همه چیزهاى است که او را در معرض آلودگى و ناپاکى و تباهى مىگذارد، تا از این رهگذر احتیاط کامل در پیش گرفته و ریشه هر آنچه مىتواند طمع و فتنه را در دلهاى بیمار بر انگیزد، خشکانیده شود; چه دلهاى بیمار در هر عصرى وجود داشته و همچنان در هر عصرى و در میان پیروان هر آیینى و نسبت به هر زنى وجود دارد و بر این پایه، پاکى و طهارت زن و دورى او از آلودگى تنها و تنها به خوددارى ورزیدن و دورى گزیدن از همه زمینهها و عوامل تحریک کننده و از میان بردن این زمینهها و عوامل میسر است.
از آنچه گذشت ارزش این سخن برخى از فقهاء اهل سنت نیز روشن مىشود که براى ا ستدلال بر لزوم مرد بودن قاضى چنین مىگویند: «جمعهاى مردان و مدعیان نزد قاضى حضور مىیابند و قاضى هم براى داورى نیازمند کمال راى و نظر و کامل بودن عقل و برخوردارى از هشیارى و زیرکى است، در حالى که زن به کاستى عقل و نااستوارى و نارسایى راى و نظر گرفتار است، اهل حضور یافتن در جمعها و نشستهاى مردان نیست ، هر چند هزار زن او را همراهى کنند گواهىاش پذیرفته نمىشود مگر آن که مردى نیز به همراهى او گواهى دهد خداوند نیز خود به ضلالت زن توجه داده و فرمود است: (ان تضل احداهما فتذکر احداهما الاخرى)، و سر انجام آن که زن نه شایستگى امامت عمومى جامعه را داراست و نه شایستگى حکومتشهر یا سرزمین را. از همین روى، تا آنجا که به ما رسیده است نه رسول خدا(ص)، نه خلفاء او و نه حتى هیچ زمامدار دیگرى پس از او زنى را به قضاوت یا به زمامدارى برنگزیدند» بخوانید و تعجب کنید! مىبینید که اینها همه استحسانهایى سرد است و توجیه این گونه استحسانها نزد اهل سنت آن است که اینها سد ذریعه هستند و سد ذریعه یکى از اصول کلى استنباط نزد ایشان است.
این گونه احکام بهانهاى براى دشمنان اسلام و زمینهاى براى وارد آوردن این تهمتشده است که از دیدگاه اسلام زن باید همواره خانه نشین باشد، حق راى و اظهار نظر ندارد، او را بهرهاى از آزادى نیست، گروگان خانه و در زندان زندگى مرد است و از عقل و خردمندى بى بهره است - و تهمتهایى از این دست که در حقیقت زشتیهاى درون و نژندیهاى روان بر سازندگان این گونه تهمتهاست که هر روز این آهنگ شوم را مىنوازند. این در حالى است که از دیدگاه اسلام زن را بهایى همسان مرد است، از همان حقوقى بر خوردار است که مرد بر خوردار است و همان تکالیفى بر اوست که بر مرد است، و در این میان هیچیک از این دو را بر دیگرى برترى نیست جز آن که مرد خدمت زن مىگزارد و اسباب آسایش زندگى او را فراهم مىسازد و برپاى دارنده زندگانى زن است او را در پناه خود مىگیرد و از او به قدرت خویش دفاع مىکند و براى او از درآمد خویش خرج مىکند. تفاوتى که هست در اینهاست و گرنه در دیگر جنبهها زن و مرد یکسانند.
این چیزى است که خداوند کلیات آن را در کتب هدایتگر خویش بیان فرموده است: (ولهن مثل الذى علیهن بالمعروف وللرجال علیهن درجة) این مرتبیت مرد که آیه از آن سخن مىگوید همان مرتبت مراقبت از زن، در پناه خود گرفتن او و خدمت او گزاردن است نه آن که مرتبت چیرگى جستن و احیانا ناروا گفتن و ستم راندن باشد.
خداوند همان گونه که در امور زندگى این جهانى مرد و زن را در کنار هم آورده در برخوردارى از پاداش نیکوییها در آن جهان و برخوردار شدن از ذخیره عمل صالح و رسیدن به مراتب والا در روز قیامت نیز این دورا در کنار هم قرار داده و فرموده است: (ومن یعمل من الصالحات من ذکر او انثى وهو مؤمن فاولئکیدخلون الجنة) و (من عمل صالحا من ذکر او انثى وهو مؤمن فلنحیینه حیوة طیبة ولنجزینهم اجرهم باحسن ما کانوا یعملون). در اینجا مناسب مىنماید براى روشن شدن زمینههاى تاریخى مربوط به این بحث، یعنى ثبوت یا نفى شرط مرد بودن براى قاضى، به آثار و روایاتى بپردازیم که درباره زنان و کارهاى آنان در عصر رسالت رسیده است براى تبرک جستن، این بررسى را از داستانى درباره دختر پیامبر اسلام فاطمه - سلام الله علیها - که بسیار رخدادهاى پند آموزى در زندگىاش وجود دارد، آغاز مىکنیم. مرحوم سید شرف الدین موسوى در کتاب النص والاجتهاد چنین مىآورد: زهرا فرستادهاى نزد ابو بکر روانه کرد و ارث خود از پیامبر اکرم(ص) را از ابوبکر طلبید ابو بکر در پاسخ گفت: رسول خدا(ص) فرموده است: «لا نورث ما ترکناه صدقة» (ما ارث برر جاى نمىگذاریم، آنچه بر جاى گذاریم صدقه است).
فاطمه(ص) بر آشفت و خشمگین شد. مقنعه بر سر کرد و جلباب بر تن پوشید و در حالى که دنباله جامه او بر زمین کشیده مىشد با حالتى که هیچ تفاوت با راه رفتن رسول خدا(ص) نداشت در جمع گروهى از خدمتگزاران و زنان خاندان به سوى ابو بکر رورانه شد. ابو بکر در جمع گروهى از مهاجران و انصار و برخى دیگر بود که زهرا در آمد پردهاى پیشاپیش زهرا آویختند. سپس نالهاى کرد که همه حاضران را به گریه واداشت و آن جمع به ناله و گریه در آمیخت. زهرا لختى درنگ کرد تا ناله و گریه فروکش کرد و جوشش احساس و عاطفه فرونشست. آنگاه سخنى را با سپاس و ستایش خداوند عز وجل آغازید و خطبهاى گیرا ایراد کرد: در قالب کاملترین سخن مردمان را اندرز داد و یاد پیامبر را به تمامى دوباره زنده کرد. دیدهها فروهشت و دلها آرام شد.
زهرا براى اثبات ارث خود آیاتى محکم به میان آورد و چنان دلایلى اقامه کرد که نه انکار شدنى بود و نه نپذیرفتنى، از آن جمله فرمود: «آیا به عمد کتاب خدا را وانهادید و شتسرافکندید، آنجا که کتاب مىگوید: (وورث سلیمان داود) یا در داستان زکریا و از زبان او مىگوید: (فهب لى من لدنک ولیا * یرثنى ویرث ال یعقوب واجعله رب رضیا). سپس افزود: آیا خداوند آیهاى ویژه بر شما فرستاده و پدرم از آن بى خبر بوده است؟ یا آن که شما از پدر و پسر عم من به عموم و خصوص کتاب آگاهترید; و یا آن که مىگویید: پیروان دو آیین جداگانه از همدیگر ارث نمىبرند؟ خواننده گرامى خود گواهى مىدهد که این داستان و این جدال و احتجاج از جانب پاره تن پیامبر یکى از قویترین گواهها بر این حقیقت است که جایز است زنان در جمع مردان حضور یابند، با آنان بحث و مجادله کنند و گمراهى و گمراه کنندگى آن را که گمراه و گمراه کننده است روشن سازند.
اگر آنچه زهرا - سلام الله علیها - انجام داد جایز نبود همان دم ابو بکر و اطرافیان به ا و اعتراض مىکردند. اما مىبینید که آنان مداخله زنان در امر سیاست و جدال و مناظره زنان با زمامداران را کارى ناپسند نشمردند. صفحه بعد
صفحه قبل خود مى دانید که آن دوران دورانى سیاسى وآمیخته به التهاب آتشى بود که بر ضد خاندان رسالت بر افروختند. زبانههاى این آتش خون بیگناهان را مىطلبید و هر سو برق شمشیر چشمها را خیره مىساخت. اما با این همه نور چشم پیامبر(ص) برخاست تا جدال و مناظره سیاسى را به مردم بیام.
یکى دیگر از نمونههاى شایسته یادآورى، داستان اسماء بنت عمیس در هنگام بازگشت از حبشه است. ابن سعد در کتاب الطبقات الکبیر در این باره چنین مىآورد: چون اسماء دختر عمیس از سرزمین حبشه بازگشت عمر بن خطاب به او گفت: اى زن حبشى، ما به فضیلت هجرت بر شما پیشى گرفتیم! اسماء گفت: به دینم سوگند که راست گفتى: شما در کنار رسول خدا(ص) بودید واو گرسنگانتان را سیر مىکرد و نا آگاهانتان را مىآگاهاند، اما ما در سرزمین دور و رانده از وطن بودیم. به خداوند سوگند نزد رسول خدا(ص) مىروم و آنچه را گذشت به او مىگویم. اسماء نزد پیامبر(ص) رفت و گفت: اى رسول خدا، برخى به ما طعنه مىزنند و مدعىاند ما از مهاجران نخستین نیستیم. رسول خدا(ص) فرمود: نه فقط چنین نیست، بلکه شما را در هجرت است. در حالى که ما در مکه اقامت داشتیم شما به حبشه هجرت کردید، و پس از آن نیز به نزد من هجرت گزیدید. مىبینید چگونه در میان آنان که به سرزمین حبشه رفتند زن به دفاع بر مىخیزد، بى آن که از کسى و حتى از شوهرش اجازه گیرد; چرا که آن نکوهش به گروهى از مهاجران گرانقدر نظر داشت و از همین روى آن زن احساس تکلیف کرد که از آنان دفاع کند. براى انجام وظیفه دینى چه جاى اجازه خواستن است، در اینجا هیچ کس را بر آن زن ولایتى نبود تا رخصت طلبیدن از او لازم باشد.
پیش از آن که پیامبر(ص) به مدینه هجرت کند «بیعت عقبه» زمینه ساز آن شد. این بیعت همان است که پنهانى میان انصار و پیامبر(ص) صورت پذیرفت. هیئت انصار دراین بیعت که از مدینه به مکه آمدند و در آنجا با پیامبر ملاقات و شبانه در عقبه منى با او بیعت کردند سى و سه مرد را در برداشت افزون بر این شمار دو تن از زنان صاحب نظر نیز در جمع انصار حضور داشتند: نسیبه دختر کعب مازنى، وام منیع اسماء دختر عمر و سلمى که از خردمندترین زنان آن خاندان بود. این گروه با رسول خدا(ص) بیعت کردند و به او پیمان سپردند که در برابر هرچه از خود و زن و فرزند خود دفاع مىکنند از او نیز دفاع کنند. ام منیع در میان زنان انصار زنى صاحب نظر و داراى جایگاهى شایسته بود. او در همان پگاه پیدایى اسلام به این آیین گروید رسول خدا(ص) را در غزوه خیبر همراهى کرد و آنجا نیز آن موضع سزامند تقدیر را داشت. او همچین مادر معاذ بن جبل است که یکى از صحابه نامور پیامبر اکرم(ص) بود.
نسیبه نیز همان زنى است که در نبرد احد در سپاه مسلمانان حضور داشت، به تشنگان آب مىرساند و مجروحان را مداوا مىکرد. در آن نبرد در آغاز، پیروزى از آن مسلمانان بود، اما دیرى نپایید که ورق برگشت پیروزى پشت کرد و شمشیرهاى کافران مسلمانان را در برگرفت و به خون پیکر آنان سیراب شد. در این هنگام بود که همه گریختند مگر ده تن که ماندند و از پیامبر خدا(ص) دفاع کردند. نسیبه از کسانى است که درپیشاپیش این گروه جاى داشت. او شمشیر بر کشید و کمان بر دوش انداخت و پیشا پیش رسول خدا(ص) از او دفاعى جانانه کرد. گاه تیر مىانداخت و گاه شمشیر مىزد، و هر جا خطرى مىدید خود را سپرجان پیامبر مىکرد تا جایى که آن حضرت فرمود: هیچ نشد که به راست پا چپ بنگرم و او را نبینم که در دفاع از من پیکار مىکند.. نسیبه در این نبرد سیزده زخم برداشت از آن جمله زخمى بر گردن او نشست و خون از آن سرازیر شد. اما او با این وجود همچنان به پیکار و دفاع ادامه داد و تندر آسا به دل سپاه دشمن مىزد: رسول خدا(ص) که چنین دید او را دعا کرد: «بارک الله علیهم فى اهل بیت» خداوند این خاندان را برکت دهاد! نسیبه این دعاى پیامبر را شنید و به آن حضرت گفت: اى رسول خدا، از خداوند بخواه ما را در بهشت همراه تو کند. فرمود: خداوند اینان را از همدمان من در بهشت قرار ده. نسیبه که این دعا را شنید گفت: «اکنون هیچ پروا ندارم که در این دنیا بر من چه بگذرد. زید بن عاصم همسر این زن است که در کنار او در این نبرد ایستاد. حبیب نیز فرزند اوست که در پیکار مسلمانان بر ضد مسیلمه در اردوى خالد بود و در همان پیکار به شهادت رسید. پس از شهادت او نسیبه سوگند یاد کرد که با مسیلمه بجنگد. از همین روى به یمامه رفت و در جنگى که به قتل مسیلمه انجامید شرکت کرد. در همین جنگ بود که دست نسیبه بریده شد.
در مطاوى کتابهاى مغازى و سیره به نامهاى فراوان زنان مسلمان و صالحى بر مى خوریم که پیامبر خدا(ص) را در جنگها همراهى کردند تا به مداواى مجروحان و آب رساندن به رزمندگان پردازند. از این جملهاند:
1 . امیه غفارى دختر قیس دختر جوانى که در سن چهارده سالگى از سرزمینى دور براى بیعت با پیامبر(ص) به حضور ایشان رسید. او در حالى که هنوز هفده ساله نشده بود به پیشوایى زنان خاندان خود در خیبر حضور یافت و بخوبى به وظایف خود عمل کرد، رسول خدا(ص) پس از این پیکار گردبندى به این زن داد و وى این گردبند را تا پایان زندگى در گردن داشت و هنگام مرگ نیز وصیت کرد آن را به همراه وى دفن کنند.
2 . ام سنان اسلمى: وى در همان آغاز هجرت پیامبر(ص) به مدینه از بادیه به این شهر آمد و آنجا با او بیعت کرد. وى در خیبر همراه پیامبر بود. وى در جریان ازدواج پیامبر با صفیه دختر حیى او را آراست و آماده زفاف با همسر کرد. وى همچنین از زنانى است که حدیث بسیار از رسول خدا(ص) روایت کرده است. دختر او بثینه یکى از زنان پاک و از راوىهاى ثقه و مورد اعتماد است. البته این زن یگانه زنى نبود که در زمانه خود نقل حدیث مىکرد. بلکه شمار این گونه زنان آن اندازه بود که ابن سعد در طبقات خود فصلى را درباره «زنان راوى حدیث» گشوده و در این فصل نام هفتصد و اندى از زنانى را آورده که از پیامبر(ص) یا از صحابه او نقل حدیث کردند و بعدها دیگر پیشوایان دینى و راویان اخبار از آنها نقل کردند.
3 . حمنه دختر جحش، خواهر ام المؤمنین زینب، و دختر عمه رسول خدا(ص) امیمه دختر عبدالمطلب وى در نبرد احد رسول اکرم(ص) را همراهى کرد و آنجا در چنان مواضعى ایستادگى کرد که حتى پاى مردان در آنها ناستوار بود. او به میانه پیکار مىزد و زخمیان را از میان هنگامه به کنار مىکشاند و آنجا به مداواى زخمایشان مىپرداخت. وى در این نبرد همسر خود مصعب بن عمیر را از دست داد. پس از او با طلحه به عبدالله پیمان همسرى بست و از او داراى فرزندى به نام محمد بن طلحه شد که بعدها به سجاد اشتهار یافت.
4 . ام ایمن کنیز و خدمتگزار رسول خدا(ص) که در نبرد احد حضور یافت و آنجا مداواى مجروحان مىکرد و به تشنگان آب مىرساند.
5 . کعیبه اسلمى دختر سعد: در مسجد خیمهاى براى او برپا مىکردند و آنجا به مداواى مجروحان و بیماران مىپرداخت. هنگامى که سعد بن معاذ در جریان پیکار احزاب تیر خورد همین زن تا پایان زندگى او تیمارش مىکرد.
6 . ربیع دختر مسعود که مىگوید: ما به همراه رسول خدا(ص) به پیکار مىرفتیم وآنجا به سپاهیان آب مىرساندیم و آنان را خدمت مىگزاردیم، مجروحان را مداوا مىکردیم، و تشنگان و زخمیان را به مدینه باز مى گرداندیم. این زن یکى از نخستینهایى است که به اسلام گروید. او از شرکت کنندگان در بیعت رضوان و مشمول این آیه است که فرمود: (لقد رضى الله عن المؤمنین اذ یبایعوند تحت الشجرة) رسول خدا(ص) زیاد به خانه او مىرفت و همان جا وضو مىساخت، نماز مىخواند وغذا مىخورد. هنگامى که ازدواج کرد پیامبر(ص) در مراسم ازدواج او حضور یافت و جایى نزدیک به او نشست. این زن تا دوران حکومت معاویه زنده بود.
همانند این زنان بسیارند و در مطاوى کتابهاى سیره، مغازى، سنن، اعلام النساء و بلکه تراجم رجال از آنان نام برده شده یا شرح حالشان آمده است. ما در اینجا در صدد پرداختن به همه آنها نیستیم وتنها درپى آنیم که دیدگاهى کلى ااز حضور زنان در جنگهاى به دست دهیم. یکى از زنان شایسته نام بردن سمیه مادر عمار بن یاسر است که شکنجه کافران را به جان خرید. هنگامى که آفتاب بالا مىآمد و هوا کاملا گرم و ریگها سوزان مىشد، بنى مخزوم او و شوهر و پسرش را به بیابان مىبردند ، جامههاى آهنین بر تن آنان مىکردند و آنان را به ریگها و شنهاى داغ مىپوشاندند و به سویشان سنگ مىپراندند. در میان این سه تن، عمار با تقیه و با تظاهر به کفر از شکنجه رهید، اما مادرش در برابر شکنجه بردبارى و جان فدا کرد. او را به زشتترین صورت کشتند و او نخستین زنى بود که در راه اسلام شهید شد.
آیا این حدیث به شمار رسید است که چگونه رسول خدا(ص) وقتخود را میان زنان و مردان قسمت مىکرد؟ براى نمونه در فتح البارى قسطلانى، و طبقات ابن سعد آمده است: براى زنان سخت بود که وقت پیامبر خدا(ص) تنها از آن مردان باشد. از همین روى از آن حضرت خواستند یک روز در هفته را به زنان اختصاص دهد. پیامبر(ص) نیز این خواسته زنان را پذیرفت و چون روز ویژه آنان فرا مىرسید، نزد رسول خدا(ص) مىآمدند و در حضور ایشان مىنشستند. پیامبر(ص) هم پرسشهاى آنان را پاسخ مىگفت، آن را که گرفتار سرگردانى بود راه مىنمود و همه آنان را بر راه راست و طریقه استوارتر وا مىداشت.
همچنین در فتح البارى آمده است: در حالى که زنان در حضور پیامبر(ص) بودند عمر اجازه ورود خواست و زنان بى درنگ پرده را آویختند. چون در آمد پیامبر(ص) لبخند زد. عمر پرسید: اى رسول خدا، پدر ومادرم به فداى تو از چه روى لبخند مىزنید؟ فرمود: زنان تو را دیدند و بى درنگ پرده را آویختند. عمر روبه زنان کرد و گفت: اى که با خود دشمنید، از من بیم مىکنید و از پیامبر خدا بیم نمىبرید! گفتند: تو از رسول خدا(ص) رشتخوىتر و سختگیرترى. یکىاز نمودهاى گرامیداشت زن در اسلام این آیه است که مىفرماید: (یا ایها النبى اذا جاءکالمؤمنات یبایعنک.. فبایعهن واستغفر لهن الله ان الله غفور رحیم).
در مجمع البیان آمده است: روایتشده است که پیامبر اکرم(ص) در حالى که بر صفا ایستاده بود با زنان بیعت کرد .. از عایشه روایتشده است که گفت: به فرمان این آیه رسول خدا(ص) از طریق سخن گفتن با زنان بیعت مىکرد و دست هیچ زنى به دست رسول خدا(ص) نرسید مگر دست زنانى که در اختیار داشت. این حدیث را بخارى از صحیح خود روایت کرده است. همچنین روایتشده است که آن حضرت چون آهنگ بیعت با زنان داشت ظرف آبى مىخواست. پس دستخود در آب فرو مىبرد و آنان نیز دستخویش در آب مىکردند. این نیز گفته شده است که از روى لباس به او دست مىدادند.
این چه اندازه گرامیداشت زن است که در برخورد رسول خدا(ص) مىتوان یافت، آنجا که چون براى بیعت با او و پیمان سپردن بر این که فرمان خدا بپذیرند و به نهى او گردن زنند نزد او مىآمدند براى سهلتر کردن کار بر آنان مىفرمود: «به همان اندازه که در توان دارید». آنان نیز در پاسخ مىگفتند: خدا و پیامبر(ص) بر ما ترحم بیشترى دارند تا خودمان. مىبینید که این صحنه صحنهاى از «برخوردباز» با زن است نه برخورد سختگیرانه.
نمونههاى اخبار و آثارى که گذشت ما را بسنده است، چه، اخبار و آثارى از این دست آن اندازه فراوان است که در چهارچوب نوشتارى چنین نمىگنجد و بیان آنها در این مجال اندک از توان قلم بیرون است. به اصل خواسته خویش در این نوشتار یعنى نقد و بررسى ادله شرط مرد بودن براى قاضى باز مىگردیم. پیش از این به دلیل اول و دوم این نظریه پرداختیم. اکنون پیش از پرداختن به سومین دلیل این نکته را یادآور مىشویم که عبارت «لا تتولى المراة القضاء» چنان که در جواهر است - و عبارت «لا تولى المراة القضاء» چنان که در مدارک و مستند آمده - در روایت جابر جعفى از امام باقر(ع) است که در بحار الانوار (ج103، ص254) از خصال نقل شده است این روایت همانند روایت مجهول السند من لا یحضره الفقیه است و از همین روى نیازى نیست براى یافتن دلالت و معناى این روایتخود را به سختى در افکنیم. افزون به این در ذیل روایت من لا یحضره الفقیه آوردیم که این گونه روایتها در صدد مبالغه در میان جایگاه و منزلت زن و تاکید بر پاکى آنها از هر چیزى است که مایه آلودگى شود و از منزلت آنان بکاهد، هر چند این خود از چیزهاى باشد که به حسب قواعد کلى و در نگاه نخست جایز است، همانند آن که در حدیث آمده: «لیس للنساء من سروات الطریق شىء ولهن جنبتاه ولا یجوز لهن نزول الغرف ولا تعلم الکتابة ویستحب لهن تعلیم المنزل وسورة النور ویکره لهن تعلم سورة یوسف».
سومین دلیل معتقدان به نظریه نخستیعنى لزوم شرط مرد بودن به طور مطلق، در دو دسته از اخبار خلاصه مىشود: دسته نخست: اخبار واحادیثى که مىگوید حکومت تنها براى پیامبر یا همانند پیامبرى رواست، چنان که در صحیحه سلیمان بن خالد از امام صادق(ع) آمده است که فرمود: «اتقوا الحکومة فان الحکومة انما هى للامام العالم بالقضاء ا لعادل من المسلمین لنبى [کنبى] او وصى نبى». برخى گمان بردهاند این حدیث در صدد بنیان نهادن قاعدهاى کلى مبنى بر اختصاص حکومت به معصوم است و بر این پایه، حکومت براى غیر معصوم حرام است، مگر به اذن او.
دسته دوم: اخبار و روایاتى که قضاوت براى غیر معصوم را جایز اعلام مىکند و از نصب آنان بدین مقام سخن به میان مىآورد. این دسته از اخبار ایجاب مىکند غیر معصوم را در کار قضاوت جانشین معصوم بدانیم یا بگوییم قاعده پیشگفته کلى تخصیص خورده است. چنین تحصیصى به عبارتهایى متفاوت ممکن است. گاه همانند آنچه در مشهوره ابن خدیجه سالم بن مکرم جمال آمده است که گفت: امام صادق(ع) فرمود: «ایاکم ان یحاکم بعضکم بعضا الى اهل الجور ولکن انظروا الى رجل منکم یعلم شیئا من قضایانا فاجعلوه بینکم فانى قد جعلته قاضیا فتحاکموا الیه». گاه به روایت وسائل که راوى در آن مىگوید: امام صادق مرا به نزد شیعیان فرستاد و فرمود: «قل لهم: ایاکم اذا وقعت بینکم خصومة او تدارى فى شىء من الاخذ والعطاء انتحاکموا الى احد من هؤلاء الفساق، اجعلوا بینکم رجلا قد عرف حلالنا وحرامنا فانى قد جعلته علیکم قاضیا، وایاکم ان یخاصم بعضکم بعضا الى السطان الجائر».
گاه نیز به مقبوله عمر بن حنظله که مىگوید: «سالت ابا عبدالله عن رجلین من اصحابنا بینهما منازعة فى دین او میراث فتحاکما الى السلطان والى القضاة، ایحل ذلک؟ قال: من تحاکم فى حق او باطل فانما تحاکم الى الطاغوت وما یحکم له فانما یاخذ سحتا وان کان حقا ثابتا له; لانه اخذه بحکم الطاغوت وما امر الله ان یکفر به قال الله تعالى: (یریدون ان یتحاکموا الى الطاغوت وقد امروا ان یکفروا به). قلت: فکیف یصنعان؟ قال: ینظران من کان منکم ممن قد روى حدیثنا ونظر فى حلالنا وحرامنا وعرف احکامنا فلیرضوا به حکما فانى قد جعلته علیکم حاکما فاذا حکم بحکمنا فلم یقبل منه فانما بحکم الله استخف وعلینا رد والراد علینا الراد على الله وهو على حد الشرک بالله».
چکیده استدلال به این روایات این است که قاعده اقتضا مىکند قضاوت براى غیر پیامبر و وصى او حرام باشد. ادله نصب هم در مقام آن است که مشخص کند به کدام قاضى شیعه باید رجوع کرد. لازمه این نکته پذیرش همه مدلولهایى است که از این ادله به دست مىآید. یکى از این مدلولها قید «مرد بودن» براى قاضى است که بدان تصریح شده است. اگر این را بیقین نپذیریم دست کم در قضاوت غیر مرد تردید خواهیم کرد. از دیگر سوى اصل هم بیرون نبودن و بیرون نشدن زن از قاعده کلى پیشگفته است و بر این پایه، زن براى عهدهدار شدن مقام قضاوت اذن ندارد.
بر این استدلال چند اشکال است: اولا: آنچه از واژه «حکومت» که در این احادیث آمده به ذهن تبادر مىکند و آنچه ظهور این واژه است جنبه سیاست و سامان دهى امور و آبادانى سرزمینها و شهرها و مسائل از این دست است. این خود یکى از شؤون سهگانه ولایت است که از پیامبر(ص) به ارث رسیده است، سه شانى که عبارتند از: تبیین مکتب وجنبههاى آن، سیاست و سازماندهى امور، و قضاوت و داورى دعاوى و نزاعها. از این روى، این که واژه «حکومت» را در این روایات دلالت مطابقى به معناى قضاوت بگیریم کارى نابایست است. نمىگویم: صحیح نیست، یا این واژه به چنین معنایى در اخبار و روایات نیامده است، بلکه مىگویم با چنان وضعیتى که پیشتر تبیین شد وبا وجود احتمالهایى درباره این واژه، این گونه تفسیرى از آن خلاف سنت استدلال و برهان آورى است; چه، آن سان که در جاى خود بیان شده، در مقام استدلال و برهان آورى از هر چه مجاز و متشابه است پرهیز مىشود. این نکته هم از یاد نرود که عبارت «العالم بالقضاء» در وایتسلیمان نمىتواند قرینهاى باشد بر این که واژه حکومت در روایات پیشگفته به معناى قضاوت به کار رفته است، بلکه این عبارت به نوبه خود از یکى دیگر از شؤون ولى امر پرده برمىدارد که در کنار حکمرانى و سامان دهى در اختیار اوست. بنابر این استدلال به این احادیث به تقریرى که گذشت از پایه نادرست و نارواست.
ثانیا: از این هم که چشم بپوشیم و بگوییم همان قاعده کلى که شما گفتید استوار و پا برجاست باز هممسلم نیست نتیجه قاعده همان باشد که شما از آن برداشت کردهاید، چه، این که گفتهاند از ادله نصب قید «مرد بودن» استفاده مىشود و از این روى زن براى قضاوت اذن ندارد توجیهى است نادرست; زیرا آوردن عنوان «رجل» در موضوع حکم به لزوم مراجعه قضات شیعه به جنبه تقابل با مراجعه به ستمگران و حکمرانان و قضات ستم نظر دارد و در مقام نفى آن است و در حقیقت همه نهى متوجه مراجعه به این گروه از قاضیان و حکمرانان است; زیرا که مراجعه به آنان و داورى خواستن از آنان، داورى طلبیدن از طاغوت است در حالى که خداوند به مؤمنان فرمان داده که به طاغوت کفر بورزند. از دیگر سوى، از آنجا که در آن زمان قضاوت مردان متعارف بوده وکسى سراغ نداشته که زن عهدهدار قضاوت شود، عنوان «رجل» در متن موضوع و در سخن امام آمده است که فرمود: «انظروا الى رجل منکم» آمدن این عنوان از باب غلبه است، نه از باب تعبد و منحصر کردن قضاوت به مردان. از این روى مىگوییم: ادله نصب هیچ دلالتى بر اعتبار قید «مرد بودن» براى قاضى ندارد.
همچنین از همین جا روشن مىشود که چنگ زدن به اصل عدم خروج زن از قاعده کلى منع - افزون بر آنچه بیشتر درباره قاعده گفتیم - تا چه اندازه سست است. شاید هم تعبیر «رجل» در این دسته از روایات، از باب: «حدثوا الناس بما یعرفون ودعوا ما ینکرون اتحبون ان یکذب الله ورسوله» باشد - این جمله منسوب به حضرت امیر(ع) است و امام راحل در درسهاى خود مکرر به آن اشاره مىکرد - بر زبان آوردن سخنى حق که فسادى بزرگ درپى مىآورد ممنوع است و باید از آن خوددارى کرد، به ویژه در مساله ناموس و آبرو و به ویژه آن که عرب در دوران اهلیتخود وهم در زمان صدور این احادیث گرفتار غیرتى بر افروخته و برون از اندازه بود تا جایى که در این باره حکایتها و روایتها بر زبانها جارى گشت و تا جایى که برخى از آنان به اندک تردید و اندک گمانى، به زن خویش تهمت زنا مىزدند. در لسان العرب آمده است که چون مردى مىخواست به سفر برود به سراغ درختى مىرفت و دو شاخه از آن را به هم گره مىزد. هنگامى که برمىگشت اگر شاخهها همچنان به هم گره خورده بود معتقد مىشد که زنش به او خیانت نکرده است و اگر گره شاخهها از هم باز شده بود معتقد مىشد زن به او خیانت کرده است.
البته نشانههاى چنین غرور و غیرتى نفرین شده در همه عصرها و حتى در عصرهاى اسلامى بخوبى هویداست. گفته مىشود: حاکم با مراجعه خلیفه فاطمى مصر، زنان را از بیرون آمدن از خانه به هنگام روز نهى مىکرد و اگر زنى در این هنگام بیرون مىآمد محتسب وظیفه داشتسر او را برهنه کند تا مجبور شود با سر برهنه در کوچهها و محلهها از مقابل مردم بگذرد و به خانه خویش باز گردد. این هم گفته مىشود که شاه عباس دوم زنى را که از همه بیشتر دوست مىداشت. شب زمستانى در بخارى آتش افکند و بعد رفت راحتخوابید - به نقل از سیاست و اقتصاد عصر صفوى- .
ثالثا: مقبوله عمر بن حنظله به لحاظ عبارت «ینظران من کان منکم قد روى حدیثنا» از ادله نصب [و از ادله قید مرد بودن براى قاضى] شمرده شده و این در حالى است که عبارت «من کان» مطلق است و اختصاص به مردان ندارد. خبر ابو خدیجه هم نمىتواند تقیید کننده این اطلاق باشد; چرا که قید «رجل» در آن روایت از باب تقابل با مراجعه به قضات ستم و از باب غلبه تصدى قضاوت مردان در آن روزگار است. افزون بر این در سند این حدیث نیز ابهام و پیچیدگى وجود دارد چه ابو خدیجه سالم بن مکرم جمال از رواتى است که شیخ او را ضعیف و نجاشى او را ثقه دانسته است و بدین سان میان این دو نظر درباره او تعارض دیده مىشود و قدر متیقن در چنین جایى حکم به حس حال راوى است و روایت او نیز به همین تقریر روایتى حسن است. ابن حنظله هم که یکى دیگر از رجال سند این حدیث است متهم به غلو است.
به هر روى از آنچه گذشت روشن مىشود دلیلى استوار بر لزوم قید «مرد بودن» براى قاضى در دست نیست، و در مقابل، مقتضاى اطلاقات و همچنین مقتضاى قاعده اشتراک همه مکلفها، اعم از زن و مرد، در احکام آن است که میان زن و مرد هیچ تفاوتى نهاده نشود. البته این اشتراک هیچ منافاتى با آن ندارد که موضوع حکم یعنى مکلف در مواردى مقید به برخى از قیدها یا متصف به برخى از صفتها و یا اساسا از صنفى خاص یعنى از زنان یا مردان یا خنثىها و ویا از طایفه و گروهى خاص و یا متصف و مقید به برخى از عرضهاى لازم یا مفارق و یا مقید به حالتهایى ویژه از قبیل برخوردار بودن یا برخوردار نبودن از چیزى باشد. چکیده سخن آن که مقصود از قاعده اشتراک آن نیست که کلمه مکلفها، خواه از قیود موضوع برخوردار باشند خواه بر خوردار نباشند، حکمى یکسان دارند، بلکه مراد آن است که هر کس عنوان موضوع حکم به او صدق کند همو تا قیامت مشمول آن حکم است، اگر حکم مطلق باشد مطلق و اگر مقید باشد مقید.
از دیگر سوى این را نیز دانستید که در مساله موضوع بحث ما در این نوشتار، دلیلى بر تقیید اقامه نشده و بر این پایه در اینجا تنها اطلاق و قاعده اشتراک است که حکم مىراند. همین نیز حقیقتى است که از نبوى مشهور استفاده مىشود، آنجا که فرمود: «حکمى على الواحد حکمى على الجمیع». یا در حدیث دیگر فرمود: «حلال محمد حلال الى یوم القیامة وحرام محمد حرام الى یوم القیامة». هم از امام صادق اسم در کتاب الجهاد روایتشده که پس از سخنى طولانى در این باره که براى چه کسى جایز است لشکر گرد آورد و روانه جهاد شود، فرمود: «لان حکم الله عز وجل فى الاولین والاخرین وفرائضه علیهم سواء الا من علة او حادث یکون والاولون والاخرون ایضا فى منع الحوادث شرکاء والفرائض علیهم واحدة یسال الاخرون من اداء الفرائض عما یسال الاولون ویحاسبون عما به یحاسبون». کوتاه سخن آن که حتى بر این فرض که بپذیریم مقصود از واژه «حکومت» در صحیحه سلیمان همان قضاوت است و این روایت در صدد بنیان نهادن قاعدهاى است مبنى بر این که قضاوت به پیامبر یا وصى پیامبر اختصاص دارد، باز هم مىگوییم: به حکم ادله نصب و آنجا که مىگوید: «انظروا الى من کان منکم» شیعه ا ز عموم نهى و نفى قاعده بیرون است. این را هم دانستید که قید «رجل» در دو روایت ابو خدیجه از باب مقابله با رجوع به قضات ستم و بنابر عرفى است که در آن زمان غلبه داشته است. بنابر این، این روایتشایستگى آن را ندارد که مقبوله عمر بن حنظله یا ادله مطلق دیگر و یا دلالت ادله اشتراک تکلیف را تقیید کند.
ممکن است قاعده منع را که پیشتر بیان شد به بیانى عقلى نیز تقریر کرد، بدین صورت که در این هیچ اشکال نیست که اصل، عدم نفوذ حکم هر فرد بر غیر خود است، قضاوت باشد یا غیر قضاوت، حاکم پیامبر و وصى پیامبر باشد یا غیر او. این هم که کسى پیامبر یا وصى پیامبر استیا از علم ویا فضیلتى دیگر بهره دارد ایجاب نمىکند که حکم او درباره دیگران نافذ و قضاوت او تمام کننده باشد; زیرا آنچه عقل حکم مىکند تنها وتنها نافذ بودن حکم خداوند درباره بندگان است، از آن روى که او آفریدگار و مالک آنان است. و هر تصرفى در کار بندگان به هر ترتیب که باشد تصرف و دخالت در ملک و فرمانروایى اوست، با آن که او خود به استحقاق ذاتى خویش سلطان همه آفریدگان است و سلطنت و نافذ بودن حکم و داورى غیر او نیازمند جعل و تشریع از سوى اوست. او - با این وصف - پیامبر را براى همه شؤون خلافت و حکومت، خواه قضاوت و خواه غیر آن، نصب کرده و پیامبر حاکم بر مردم است از طرف خداوند و به جعل او آنجا که فرمود: (النبى اولى بالمؤمنین من انفسهم). و(یا ایها الذین امنوا اطیعوا الله واطیعوا الرسول واولى الامر منکم فان تنازعتم فى شیى فردوه الى الله والرسول). آنگاه پس از پیامبر(ص) ائمه: یکى پس از دیگرى حاکم بر مردماند و حکم آنان نافذ است، از سوى خداوند و به واسطه نصب آنان از طرف خدا و ا ز طرف پیامبر، و به مقتضاى آیههاى پیشگفته و روایتهاى متواتر و اصول و بنیادهایى که اصول و بنیادهاى مذهب است.
در اینها که گفته شد هیچ اشکالى نیست همه اشکال در مساله قضاوت و حکومت در دوران غیبت است، آن هم بر این فرض که قاعده پیشگفته و دلالت ادله بر این که قضاوت و حکومت از مناصب ویژه خلیفه و پیامبر و امام است پذیرفته شود. خداوند در قرآن کریم مىفرماید: (یا داود انا جعلناک خلیفة فى الارض فاحکم بین الناس بالحق) این آیه دلیلى است بر این حقیقت که جواز حکم راندن به حق از فروع و شاخههاى خلافت است و براى غیر خلیفه جایز نیستحکم و داورى کند. هر چند حکم و داورى او حق هم باشد! ما تنها از آن روى جواز قضاوت را از این آیه برداشت مىکنیم که امر (فاحکم بین الناس بالحق) در مقام رفع ممنوعیت است و تنها مىتوان جواز را از آن فهمید.
صحیحه سلیمان بن خالد - که پیشتر گذشت - و نیز روایت اسحاق بن عمار از امام صادق(ع) دلایلى دیگر بر این مساله این که قضاوت از آن پیامبر یا جانشین اوست. در روایت اسحاق آمده است که امام صادق(ع) فرمود: امیرمؤمنان فرموده است: «یا شریح قد جلست مجلسا لا یجلسه الا نبى او وصى نبى او شقى». امام راحل1 در این باره مىگوید: ما به ضرورت مىدانیم که پیامبر(ص) به کاملترین و آخرین نبوت بر انگیخته شده است .. ضرورت اقتضا مىکند که امت در روزگار طولانى پس غیبت امام(ع) در مساله سیاست و قضاوت سرگردان وانهاده نشود. امامقدس سره در ادامه، روایات نصب را آورده و یادآور شده که قدر متیقن از این روایات فقیهى است که به قضاوت از سیاست و حکومت دینى آگاه باشد. سپس به اهل سخن خود یعنى این که حکومت و سامان دادن کار بندگان حق فقهاء بزرگ است پرداخته است.
به هر روى، نگارنده مىگوید: اصل مقرر نزد عقلاء را پذیرفتیم و به قاعدهاى که در شرع مقرر گشته ایمان آوردیم، اما اینها همه به واسطه ادله نصب تخصیص خورده است و این ادله هم تمام توجهش به بازداشتن مردم از داورى بردن نزد طاغوت و مشخص کردن مرجعى است که شیعه بتواند براى داورى دعاوى خویش بدان مراجعه کند. این مرجع هم کسى نیست مگر عالمى از شیعه که حدیث ائمه را روایت کرده و در حلال و حرام آنان صاحب نظر است و احکام آنان را مىداند.
اینک خود به روشنى مىیابید که چهارچوب این بیان آن اندازه تنگ نیست که نتواند زنان را هم در برگیرد. این نیز که در روایت عبارت «رجل منکم» آمده از باب غلبه حضور مردان در کار قضاوت است و از همین رووى نه مىتواند مقبوله عمر بن حنظله را تقیید کند و نه آنچه را که در توقیع مبارک صاحب الزمان - روحى فداه - آمده است، آنجا که فرمود: «فاما الحوادث الواقعة فارجعوا فیها الى رواة حدیثنا». این «حوادث واقعه» قضاوت را نیز در بر مىگیرد! ز آن سوى در این هم تردیدى نیست که خداوند به وجود زنان مؤمن و راوى حدیث و فقیه در هر دوره و زمانهاى بر ما منت نهاده است. وجود زنى مانند نفیسه (208 - 145ه.ق) دختر حسن بن زید بن حسن بن على بن ابى طالب(ع) نمونهاى و گواهى بر این حقیقت تاریخى است. در کتابهاى تراجم درباره این زن آمده است که چون امام شافعى به مصر رفت در محضر او حضور یافت و از او حدیث آموخت. بشر حافى نیز به دیدار او مىرفت. احمد بن حنبل هم درخانه بشر حافى از این بانو خواست تا در حق او دعاى خیر کند. زمانى هم که شافعى درگذشت همین زن فرمود: جنازه او را نزد وى آوردند. آنگاه به کنار جنازه او رفت و بر او نماز خواند.
خداوند در قرآن کریم مىفرماید: (ان الله یامرکم ان تودوا لامانات الى اهلها واذا حکمتم بین الناس ان تحکموا بالعدل). این دلیلى مطلق و در برگیرنده زن و مرد است و احادیث مورد استناد مدعیان لزوم شرط مرد بودن براى قاضى نمىتواند این مطلق را تقیید بزند، چنان که از تقیید ادله اشتراک احکام نیز ناتوان است. شاید کسى بگوید: آنچه از مذاق شارع بر مىآید این است که از دیدگاه او کار و وظیفه پسندیدهتر براى زن آن است که حجاب خویش را حفظ کند، درخانه بماند و کارهاى خانه را انجام دهد، نه آن که در کارهایى دخالت کند که با این وظیفه ناسازگار است. از دیگر سوى به حکم ظاهرى و عادت، عهدهدار شدن قضاوت از کارهایى است که زن را در معرض همنشینى و همسخنى با مردان و گاه در افتادن به ورطه بى حجابى و وانهادن عفت لازم قرار مىدهد. مىگوییم: این نه تنها گفتهاى است بى دلیل، بلکه همین سخن، خود دلیلى است بر جواز قضاوت زن البته در صورتى که قضاوت او مستلزم ارتکاب فعل حرامى نباشد نظیر آن که در باب غنا برخى مىگویند: اصل در غنا جواز است و حرمت تنها از ناحیه دیگر مسائلى است که با آن همراه مىشود. بنابر این مىبینید این سخن نه فقط جواز قضاوت را براى زنان نفى نمىکند، بلکه این را آشکار مىسازد که اصل و قاعده کلى و اولیه جواز آن است.
چهارمین دلیلى که براى شرط مرد بودن براى قاضى آوردهاند عبارتهایى چون «اجماع»، «لا خلاف» «مشهور»، «موضع وفاق عندنا» و همانند اینهاست. اینک نمونههاى این عبارتها را مىنگریم: در غنیه است: «یقضى بشرط الحریة والذکورة .. فى جمیع الاشیاء بلا خلاف» بى هیچ اختلافى نزد فقهاى امامیه، قاضى مشروط بر آن که آزاد و مرد باشد .. در همه مسائل مىتواند قضاوت کند. در مفاتیح الشرائع است: یشترط فى القاضى البلوغ والعقل والایمان .. والذکورة بلا خلاف» بى هیچ مخالفتى در این باره، در قاضى بلوغ، عقل، ایمان... و مرد بودن شرط است. در مسالک در ذیل عبارت شرائع که مىگوید: «یشترط فیه البلوغ وکمال العقل والایمان .. والذکورة» آمده است: «هذه الشرائط عندنا موضع وفاق» این شروط نزد ما مورد توافق همه است.
در شرح ارشاد اردبیلى آمده است: شرط مرد بودن در آن مواردى که قضاوت زن مستلزم انجام کارى باشد که براى زن جایز نیست، وجهى روشن دارد; اما در غیر این گونه مسائل ما دلیلى روشن براى چنین شرطى سراغ نداریم. تنها نکتهاى که در این میان وجود دارد این است که این دیدگاه مشهور فقهاست. بر این پایه، اگر این شهرت به حد اجماع برسد و اجماعى در میان باشد ما را هیچ سخنى نیست. اما اگر چنین نباشد منع زن از قضاوت در همه موارد و مسائل جاى بحث و گفتگو دارد.
در غنائم آمده است: بنابر اجماع، در قاضى مطلقا عقل .. و مرد بودن شرط است. شاید در شرط مرد بودن ... به طور مطلق اشکال شود; چه علتهاى ذکر شده براى چنین شرطى، یعنى این که زن توان آنچه را که لازمه قضاوت است ندارد، علتهایى فراگیر نیستند. بر این پایه، هیچ وجهى براى منع مطلق زن از قضاوت وجود ندارد مگر آن که بگوییم در این باره اجماعى منعقد شده است. در مستند آمده است: از این جمله شرط مرد بودن است و چنان که از مسالک، نهج الحق، مدارک و دیگر منابع بر مىآید این شرط اجماعى است.
در جامع المدارک است: درباره اعتبار شرط مرد بودن براى قاضى ادعاى اجماع شده است .. البته در برخى از آنچه گفته شده است مىتوان خدشه کرد. در ریاض است: صفتهایى که وجود آنها در او [قاضى] شرط استشش مورد است، از جمله مرد بودن. من درباره هیچ کدام از اینها مخالفتى در میان شیعه نیافتهام، بلکه بر اینها اجماع صورت پذیرفته است. در جواهر است: شرط مرد بودن مستند است به اجماعى که شنیدید.
در کتاب القضا ملا على کنى مىخوانیم: مرد بودن از آن جمله است. بر این شرط، نقل اجماع شده است. به نظر نگارنده ظاهرا اجماعى که در این عبارتها ادعا شده غیر از آن اجماع اصطلاحى است که از جمله ادله چهارگانه شمرده شده و علت اعتبار و حجیت آن نیز چنان گفته شد - قطع و یقین به راى و نظر معصوم است. مستند چنین قطع و یقین هم - آن سان که بتفصیل در اصول بیان داشتهاند. یا علم شخص است به اینکه امام به طور ناشناس در میان اجماع کنندهگان است، یا علم او به استلزام عقلى اجماع نقل شده با راى امام است و این استلزام یا از باب لطف استیاى از باب عادت و یا از روى اتفاق و حدس، هر چند ملازمهاى واقعى برقرار نباشد، که همین اخیر نیز - چنان که در کفایة الاصول آمده - شیوه متاخران است. نظر امام راحل این است که بر این مبنا آنچه را اجماع نامیدهاند سرانجام به شهرت بر مىگردد.
از این فراتر، مىگوییم: اجماعى که در این مساله ادعا شده به معناى اتفاق فقها بر مدارک روایى این فتواستخواننده بخوبى آگاه است که چگونه عادت شیخ طوسى در کتاب خلاف است که در مقابل اهل سنت بر دیدگاه خود به عنوان دیدگاه شیعه ادعاى اجماع مىکند. با این حال، وى در این مساله نه در کتاب خلاف ادعاى اجماع کرده است و نه در کتاب مبسوط. وى در مبسوط مىگوید: قضاوت براى کسى منعقد نمىشود مگر به سه شرط: این که از اهل علم و عدالت و کمال باشد از دیدگاه برخى به جاى شرط عالم بودن، از ا هل اجتهاد بودن معتبر است. عالم بودن فرد به این میسر است که با کتاب و سنت و اجماع و همچنین اختلاف آراء فقهاء و زبان عرب - و از دیدگاه اهل سنت در کنار اینها به قیاس - آگاه باشد. شرط دوم این است که ثقه و عدل باشد. بنابر این اگر فاسق باشد قضاوت براى او منعقد نمىشود. این شرط اجماعى است مگر از دیدگاه اصم که روا مىداند قاضى فاسق باشد. شرط سوم این که دو کمال را دارا باشد: کمال خلقت و کمال احکام. کمال خلقت به این است که بینا باشد، بنابر این اگر کور باشد قضاوت براى او منعقد نمىشود، چه، قاضى نیازمند آن است که منکر و مقر و مدعى و مدعى علیه را از همدیگر بازشناسد و آنچه را منشى مىنویسد ببیند و از صحت آن مطمئن شود، در حالى که اگر کور باشد به هیچ کدام از اینها آگاهى نمىیابد، واز دیگر سوى اگر این آگاهى را نیاید قضاوت براى او منعقد نمىشود. کمال احکام هم به این است که بالغ، عاقل، آزاد و مرد باشد; زیرا در هیچ حالتى براى زن قضاوت منعقد نمىشود.
برخى گفتهاند: جایز است زن قاضى شود. دیدگاه نخست درستتر است. هر کس هم قضاوت را براى زن جایز دانسته این را نیز افزوده که قضاوت زن تنها در چیزهاى جایز است که گواهىاش در آنها پذیرفته است. این را هم مىدانیم که گواهى زن در همه مسائل مگر حدود و قصاص پذیرفته مىشود. ظاهر گفتار شیخ طوسى در خلاف و مبسوط این است که براى وى اجماع در این مساله ثابت نشده است. شیخ در نهایه هم در کتاب القضایا والاحکام این شرط را نمىآورد و تنها به این بسنده مىکند که ما در کتاب الجهاد بیان کردیم که چه کسى حق عهدهدار شدن قضاوت و حکم دادن میان مردم را دارد و چه کسى ندارد».
در «کتاب الجهاد» نهایة نیزى چنین مىآورد: داورى میان مردم و حکم دادن میان دو طرف اختلاف و نزاع تنها براى کسى جایز است که سلطنتى بحق در این باره دارد. این در حالى است چون براى ائمه(ع) امکان نداشت که خود عهدهدار این کار شوند آن را به فقهاء شیعه واگذاشتهاند. بنابر این هر فقیهى که مىتواند حکمى اجرا کند، یا میان مردم صلح و آشتى به وجود آورد یا میان دو تن که اختلاف دارند حکمى بدهد این کار را انجام دهد، که پاداشش را نیز خواهد برد. چکیده آن که کسى مانند شیخ که تا جایى که ما مىدانیم بنابر عادتش پیش و بیش از هر دلیل دیگر به اجماع استناد مىجوید در مساله مورد بحث ما مدعى اجماع نمىشود و علامه نیز قواعد و تحریر موضعى همانند موضع او در پیش مىگیرد. بر این برداشت ما که مقصود علماء از اجماعى که در سخن خود آوردهاند، اتفاق نظر به مدرک روایى فتواستسخن شهید گواهى مىدهد، آنجا که در کتاب مسالک پس از ادعاى اتفاق نظر بر هفتشرط یاد شده در متن شرایع به بیان جزئیات استدلال براى هر یک از این شرطها مىپردازد و مىگوید: شرط مرد بودن بدان سبب است که زن شایستگى این مقام را ندارد; زیرا سزامند حال او نیست که با مردان همنشین شود و در جمع آنان صداى خود بلند کند. این در حالى است که قاضى گریزى از این کار ندارد. همچنین دلیل دیگر آن که رسول خدا(ص) فرمود: «لا یفلح قوم ولیتم امراة».
اگر بگویید: شرط مرد بودن براى قاضى در عبارتهاى فقهاء چونان قضیهاى مسلم بدون بیان ادله و مستندات آورده شده و به گونهاى با آن بر خورد شده که گویا اعتبار این شرط مسالهاى پذیرفته شده و مفروغ عنه است. این در حالى است که این علماء و فقهاء نگاهدارندگان فتواهاى ائمه معصومند و پیامبر خدا(ص) نگاه کردن به چهره آنان را عبادت، همنشینى با آنان را سعادت، پیروى از آنان را آقایى و سیادت و بزرگداشت آنان را مایه خشنودى خداوند و اهانت به آنان را مایه خشم خداى دانسته است. اینک با چنین وصفى آیا هیچ مؤمنى مىتواند تصور کند که همین فقهاء شرط مرد بودن قاضى را که به عنوان یک شرط مسلم و مفروغ عنه در کتب خود بیاورند بدون اینکه دلیل روشنى بر آن داشته باشند؟ در پاسخ مىگوییم: تردیدى نیست که درستترین و حقانىترین شیوه در فقه، همان شیوه فقهاء امامیه است که دین و احکام دینى خویش را از خاندان طهارت سلام الله علیهم - و از سرچشمه وحى گرفتهاند نه از قیاس و راى و استحسان و مصالح مرسله و همانند آن. اما مقتضاى درستتر بودن و به حق نزدیک بودن شیوه فقهاء نخستین این نیست که کور کورانه از آنان تقلید کنیم و بى هیچ دلیلى راى آنان را بپذیریم و درپى آنان رویم، بلکه معنا و مقتضاى این سخن آن است که همین شیوه، یگانه شیوه تلاش و اجتهاد از گذر چنگ آویختن به دو سرچشمه گرانسنگ قرآن و عترت در دو عرصه فقه و اصول است و بر این پایه، باید در هر مسالهاى آرا و دیدگاههاى این بزرگان را دید و با تراز وى نقد و تحلیل سنجید.
از آنچه تاکنون گذشت روشن شد که بر شرط مرد بودن قاضى دلیلى استوار وجود ندارد که دل را آرامش بخشد، وبر این پایه - آن سان که محقق اردبیلى نیز گفته است - هیچ اشکالى ندارد که زن به شرط برخوردارى از شرایط لازم براى حکم و داورى به استناد گواهى زنان و نیز به شرط آن که خود گواهى را از دو زن بشنود داورى و قضاوت کند. اما اگر قضاوت او با حرام همراه شود در حرمت کارش از این جهت تردیدى نیست. چنان که اگر قضاوت نیز با حرام همراه شود همین حکم را خواهد یافت. این چیزى است که فهم نگارنده بدان مىرسد، و خداوند خود یارى دهد.