کاوشی درباره اختیار ولی امر در عفو کیفرها (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
تحقیق و بررسى جنبههاى گوناگون این مساله، نیازمند بحث ازسه کیفر است:
1. حدود شرعى که حق خداوند به شمار مىآید ; مانند حد زنا، شراب خوارى و دزدى.
2.کیفرهایى که حقى از حقوق انسانهاست; مانند حق قصاص و حد افترا.
3. کیفرهاى تعزیرى.
1. حدود شرعى پیش از هر چیز باید دانست که مقصود از حدودى که حق خداوند به شمار مىآید، حد و کیفرى است که به عنوان حقى براى خدا بر بزهکار قرار داده شده است، البته گاهى سبب آن حد، تنها سرپیچى از فرمان خداوند است، مانند شراب خوارى و زنا و گاهى دشمنى و تجاوز نسبت به مردم، مانند دزدى، چه این که دزدى گرچه تجاوز به مال باخته است، ولى کیفر بریدن دست براى او قرار داده نشده که مانند قصاص و افترا، بزه دیده بتواند دست دزد را قطع کند، بلکه این کیفر و مجازاتى است الهى در برابر آنچه مرتکب شده است، چنانکه آیه شریفه بدان تصریح کرده و از دیدگاه فقهى نیز مسلم است و دستهاى از روایات نیز بر آن دلالت دارند.
صریحترین روایت در این باره صحیحه فضیل است:
«عن ابى عبدالله(ع) فى حدیث: اذا اقر على نفسه عند الامام بسرقة، قطعه، فهذا من حقوق الله.» هرگاه کسى نزدامام بهدزدى اعترافکرد دستشرا مىبرد و این از حقوقخداوند است.
آرى، میان این قسم از حقوق الهى و آنچه حق محض خداوند است، مانند زنا و شراب خوارى، فرقى وجود دارد; زیرا از آن جا که سبب و موضوع بریدن دست در دزدى، همان تجاوز به حقوق دیگرى، یعنى مال باخته، است، او مىتواند دزد را بخشیده یا مال خود را به او هبه کند و حدى بر او جارى نشود. معناى این سخن آن است که حد بریدن دست دو جنبه دارد: از جهت اصل کیفر، حقى است از حقوق الهى که بر تجاوز کنندگان به دارایى دیگران که آن را از جاى امن آن مىربایند قرار داده شده و این کیفر را از آن مال باخته نگردانیده است. اما از سویى دیگر چون موضوع این حد، همان تجاوز به مال دیگرى است و این حق، تابع اراده صاحب مال مىباشد، چنین تجاوزى تنها در صورتى ثابت مىشود که او راضى نباشد و یا دزد را نبخشد. بنا بر این از حقوق مردم خواهد بود.
نتیجه این که ثابتشدن موضوع این حد، که همان تجاوز به دیگرى است، از حقوق مردم و تابع اراده آنان است، نه اجراى آن و به کیفر رساندن بزهکار. لازمه چنین مطلبى آن است که اثبات موضوع این حد، حق مال باخته است و تنها با بینه و شهادت ثابت نمىشود، برخلاف آنچه حدود الهىمحضاست مانند زنا و شراب خوارى که با بینه و شهادت ثابتمىگردد.
لازمه دیگرش این است که اگر مال باخته، دزد را ببخشد و نزد حاکم شکایتى نبرد، حدى بر او جارى نمىشود، برخلاف جایى که خود دزد نزد قاضى اقرار کرده یا شکایتى نزد حاکم برده شود و با بینه اثبات گردد، سپس مال باخته بخواهد دزد را ببخشد که چنین چیزى در اختیارش نیست; زیرا کیفر دست بریدن از آن مال باخته نیست، بلکه از حقوق الهى است. این خود، نوع و مرتبهاى از حق الناس است که از یک سو از حقوق آدمیان به شمار مىرود; زیرا مشروط به درخواست صاحب حق است، مانند قصاص و حد افترا، و از سویى دیگر حق خداوند است، ولى نه مانند حق الله محض، همچون حد زنا و شراب خوارى. این مطلب از چندین روایت معتبر مانند صحیحه حلبى و معتبره سماعه، استفاده مىشود.
از این مطلب، پاسخ ادعاى تعارض میان صحیحه پیشین فضیل، و روایتحسین بن خالد روشن مىشود; زیرا صحیحه بریدن دست دزد را از حقوق خداوند بر شمرده و بنا بر این پس از ثابتشدن این حد با اقرار دیگر لازم نیست تا منتظر درخواست مالباخته باشیم، درحالى که در روایتحسینبن خالد چنین آمدهاست:
«اذا نظر - ای الامام - الى رجل یسرق ان یزجره و ینهاه و یمضى و یدعه. قلت: و کیف ذلک ؟ قال: لان الحق اذا کان لله فالواجب على الامام اقامته، و اذا کان للناس فهو للناس.» امام مىتواند نسبت به کسى که دزدى کرده تنها نهى کند و او را از این کار باز دارد و رهایش کند.
به حضرت گفتم: چنین چیزى چگونه ممکن است؟ فرمود:
زیرا اگر حقى از آن خداوند بود، بر پا داشتن آن بر امام واجب است و هر گاه حقى از آن مردم باشد، اختیارش با خود آنان است.
اگر سند این روایت از جهت محمودى و پدرش بىاشکال باشد، باید گفت: دلالتى بر این ندارد که حد بریدن دست از آن دسته حقوق آدمى است که امام تنها در صورت حضور و درخواست مال باخته مىتواند آن را بر دزد جارى کند. این روایت فقط دلالت بر آن دارد که اگر حقى براى انسانى وجود داشته باشد، خواه از جنبه نفى کیفر و درخواست آن و خواه از جهت اثبات موضوع آن کیفر، اجراى آن حد تنها با دیدن جرم واجب نیست بلکه وابسته به نظر آدمیانى است که صاحب آن حق مىباشند. به دیگر سخن، در این جا دو حق وجود دارد: یکى حق دادخواهى و کشاندن مدعا علیه به دادگاه و نزد حاکم براى اثبات بزه، و دیگرى حق خود حد و کیفرى که در آن تجاوزى به آدمى نباشد، بلکه تنها نافرمانى خداست، مانند شراب خوارى و زنا. این هر دو حق از آن حاکم است; اگر کسى را بیابد که شراب خوارى یا زنا کرده، حد را بر او جارى مىکند و چشم به راه کسى که شکایتى در این باره مطرح کند نمىماند. در مواردى که تجاوزى به دیگران صورت گرفته و کیفر آن نیز از آن بزه دیدگان باشد، اجراى حد و دادخواهى از آن خود آنان است و مىتوانند از دادخواهى خوددارى کنند. همچنین اگر به حاکمى شکایت برند و بزهکارى او را نیز ثابت کنند، باز هم مىتوانند خود کیفر یا حد را ببخشند، چنانکه در قصاص و حد افترا بدین گونه است. اما اگر تجاوزى بر دیگران انجام گیرد ولى حد و کیفر از آن بزه دیده مقرر نشده باشد، مانند حد دزدى، در این جا تنها حق دادخواهى براى آدمیان ثابت است و شهادت محتسبان و ماموران حکومتى در آن پذیرفته نیست، چنانکه بر امام نیز واجب نیست که تنها با دیدن بزه و آگاهى از آن، حد را بر بزهکار جارى کند. البته اگر مال باخته دادخواهى کرده باشد، بریدن دست آن دزد واجب مىگردد و دیگر نمىتواند او را ببخشد; چرا که چنین بخششى از آن مال باخته نیست. روایتحسین بن خالد درباره حق دوم است; یعنى حق دادخواهى در دزدى، در حالى که صحیحه فضیل در مورد حق نخستسخن مىگوید که همان حق الله بودن خود حد است و بدین سان تعارضى میان این دو نیست.
در بیان تعارض نداشتن این دو روایت کافى است که بگوییم اگر حد به گونهاى است که مال باخته مىتواند پیش از دادخواهى، دزد را ببخشد، گرچه پس از رفتن به دادگاه نتواند، پس در چنین مواردى برحاکم واجب نیست که تنها با دیدن بزه، حد را جارى کند; زیرا ممکن است بزه دیده بخواهد آن را ببخشد و دادخواهى نکند، پس ناگزیر چنین حدى به خود مردم واگذار شده است و از این جهت تعارضى میان روایات نمىتوان یافت.
×××
بحث دربارهحدودى را که از حقوق خداونداست، در چندجهت دنبال مىکنیم.
جهت نخست: بىتردید دلیلهایى که به اجراى حدود امر مىکنند، مانند آیات حد زنا و دزدى و روایات، گویاى این مطلب مىباشند که ترک حد یا بخشیدن آن پس از ابتشدن موضوعش جایز نیست، به گونهاى که هر گاه در موردى شک کنیم که آیا بخشیدن جایز استیا نه و دلیل خاصى هم نداشتهباشیم، ناگزیر به همین عمومات مراجعه مىکنیم. شمارى از روایات به گونهها و لسانهایى مختلف بر این مطلب تاکید یا حتى دلالت دارند. در برخى از آنها، مانند معتبره پیشین سماعه آمدهاست:
«... و ذلک قول الله عز و جل: والحافظین لحدود الله، فاذا انتهى الحد الى الامام، فلیس لاحد ان یترکه» ... سخن خداوند بزرگ است که فرمود: نگاهبانان حدود خداوند، پس هر گاه حدى به امام برسد[و از جانب او باشد]، هیچ کس نمىتواند آن را ترک کند.
و در برخى دیگر، همچون موثقه محمد بن قیس آمده است:
«ان الحد لایضیع» حد نباید پایمال گردد.
و در دستهاى دیگر، همچون روایتسکونى آمده است:
«لایشفعنى احد فى حد اذا بلغ الامام، فانه لایملکه» هرگاه حدى به امام رسید، هیچ کس در آن مورد شفاعت نکند، چرا که او اختیارى در آن ندارد.
و در دسته دیگرى، همچون روایت میثم آمده است:
«من عطل حدا من حدود الله فقد عاند الله وطلب مضادته» هر کس حدى از حدود خداوند را تعطیل کرده و وانهد، با خداى بزرگ به دشمنى و ضدیت برخاسته است.
این روایت را مرحوم کلینى با سندى دیگر از خلف بن حماد نقل کرده است. اگر روایت کردن خلف از امام صادق(ع) را بعید نشماریم، سند این روایت بدین وسیله، صحیح خواهد بود.
روایات دیگرى نیز از این دست داریم که همین تعبیرها را داراست.
برخى از بزرگان، جهت اثبات حق عفو براى امام در حدودى که حق الله است، به صحیحه ضریس الکناسى استدلال کردهاند:
«عن ابى جعفر(ع) قال: لایعفا عن الحدود التى لله دون الامام.
فاما ما کان من حق الناس فى حد فلا باس بان یعفا عنه دون الامام.» از امام باقر(ع) نقل کرده که فرمود: از حدود الهى، پیش از امام، عفو نمىشود، اما حدودى که حق آدمیان باشد، اشکالى ندارد که پیش از امام بخشیده شود.
درباره این روایت چنین ادعا شده که این حدیث، دلالت بر آن دارد که تنها امام حق عفو در حدودى که حق الله است را دارد و این به عنوان یک اصل مطلق است و در جایى که حق با بینه اثبات شود باید از اطلاق آن بوسیله روایات دیگر دست کشید; چرا که باید آن حق را اقامه کرد و بخشیده نمىشود.
با این همه ظاهر آن است که این روایت چنین دلالتى ندارد و چنین اصلى را ثابت نمىکند، بلکه در مورد مساله پیشین است که در حدودى که در آن حق مردم باشد، خود آنان مىتوانند از حق خویش بگذرند، چه نزد امام و چه پیش از مطرح شدن آن در نزد امام، ولى حدودى که تنها حق خداوند باشد این گونه نیست. مقصود از واژه «دون الامام» یا نزد امام است و یا پیش از رسیدن به او، اما این که منظور از «دون» کسى غیر از امام باشد، چیزى است که احتمال آن نمىرود; چرا که با تعبیر «لایعفا» در هر دو فقره که فعل مجهول استسازگار نیست. در این صورت مناسب بود که بگوید: «لایعفوا عن الحدود التى لله دون الامام، و اما فى حدود الناس فلاباس بان یعفو عنه دون الامام» یعنى کسى غیر از امام، و این نکتهاى است بسیار روشن. بلکه باید فتحتى بنا بر همین معنا هم دلالتى بر عمومیتحق عفو براى امام ندارد; زیرا تنها دلالت بر این دارد که غیر از امام کسى داراى چنین حقى نیست، اما آیا خود او این حق را به طور مطلق دارد یا فى الجمله؟ این چیزى است که حدیث بر آن دلالتى ندارد; چرا که مفهوم قید، هرگز بیش از یک قضیه سالبه جزئیه نیست، چنانکه در جاى خودش بررسى و تحقیق شده است.
جهت دوم: دستهاى از روایات که در میان آنها روایتهاى معتبر نیز یافت مىشود، دلالت بر آن دارند که در حقوق خداوند، آن جا که با اقرار ثابتشود، امام داراى حق بخشیدن است، ولى در جاى که با گواهى و بینه ثابتشود چنین نیست. از جمله این روایات، معتبره طلحة بن زید از امام صادق(ع) است:
«قال حدثنى بعض اهلى ان شابا اتى امیرالمؤمنین(ع) فاقر عنده بالسرقة، قال: فقال له على(ع): انى اراک شابا لاباس بهبتد، فهل تقرا شیئا من القرآن؟ قال: نعم، سورة البقرة.
فقال: وهبتیدک لسورة البقرة. قال: و انما منعه ان یقطعه لانه لم یقم علیه بینة.» گفت: برخى از کسان من چنین نقل کرده که جوانى نزد امیرالمؤمنین(ع) آمد و به دزدى اعتراف کرد و امیرالمؤمنین(ع) به او فرمود: مىبینم که جوانى و بخشیدن تو را باکى نیست، آیا خواندن چیزى از قرآن را مىدانى؟ گفت: آرى، سوره بقره. فرمود: دست تو را به سوره بقره بخشیدم. گفت: حضرت از آن روى دست او را نبرید که بینهاى بر او اقامه نشده بود.
این روایت به طریق شیخ معتبر است و نه صدوق; چرا که آن را مرسلا نقل مىکند، و ظاهرا مرسله برقى است که شیخ با سند خویش از او نقل مىکند; زیرا با آنچه صدوق نقل کرده از نظر متن مطابقت دارد. البته صاحب وسائل چنین پنداشته که این از جمله قضایاى امیرالمؤمنین است که صدوق در مشیخه کتابش به این قضایا سند معتبرى دارد; در صورتى که این روایت به عنوان قضایا امیرالمؤمنین نقل نشده است گرچه مشتمل بر واقع داورى و قضاء مىباشد.
دلالت این حدیث بر تفصیل میان حق خداوند و حق آدمیان روشن است، ولى در استدلال به آن دو گونه اشکال مىشود:
1. این روایت، بیانگر داورى امیرالمؤمنین است و او امام معصوم مىباشد، و شاید این حکم مخصوص او بوده و دیگر حاکمان را نتوان شایسته چنین چیزى دانست.
این اشکال با شیوه بیان و نقل امام صادق(ع) ناسازگار است; چرا که سخن حضرت با نقل این قضیه و بیان علت این مطلب که نبریدن دست براى آن بود که بینهاى در میان نبود، ظاهر در آن است که تمام ملاک براى بخشش حاکم همین مطلب است، نه این که او شخص خاصى چون معصوم(ع) است.
2. این روایت درباره خصوص حد دزدى آمده و نمىتوان در حدود الهى دیگر چون تازیانه زدن یا سنگسار کردن و مانند آن همین را گفت، و احتمال فرق میان آنها وجود دارد.
در پاسخ مىتوان گفت که عبارت ذیل روایت، از دید عرف ظاهر در تعلیل بوده و نام آوردن از دست بریدن تنها از آن روست که مورد سخن، این کیفر بود. به دیگر سخن: عبارت پایانى حدیث گویا پاسخى است از اشکال موجود در ذهن اهل شرع که چگونه ممکن استیکى از حدود خداوند تعطیل و وانهاده شود؟ و چون این نکته اختصاص به حد دزدى ندارد، پاسخ نیز ظاهر در عموم است و این که تنها در جایى حاکم، اختیارى در حد ندارد که بینهاى در میان باشد.
مؤید این برداشت، عبارتى است که در همین حدیث به نقل برقى از برخى از اصحابش از بعض الصادقین(ع) آمده که در ذیلش چنین آورده است:
«... قال: فقال الاشعث: ا تعطل حدا من حدود الله؟ فقال: و ما یدریک ما هذا؟ اذا قامت البینة فلیس للامام ان یعفو، و اذا اقر الرجل على نفسه فذاک الى الامام، ان شاء عفا و ان شاء قطع.» ... گفت: اشعث به امیرمؤمنان(ع) گفت: آیا حدى از حدود الهى را وا مىنهى؟ حضرت فرمود: تو چه مىدانى که این چیست؟ هر گاه بینهاى بر پا شود، امام نمىتواند ببخشد، و هر گاه خود انسان به زیان خویش اقرار کند، اختیار با امام است، اگر بخواهد مىبخشد و اگر بخواهد دستش را مىبرد.
جمله پایانى این روایت که مىگوید: «اگر بخواهد مىبخشد و اگر بخواهد...» ظاهر در نتیجهگیرى و تطبیق است و نه اختصاص دادن و تقیید کبراى یاد شده در آغاز روایت. بدین سان این حدیث دلالت روشنى بر این مطلب دارد که حق بخشش در حقوق الهى در جایى که بینهاى در میان نباشد با امام است.
از جمله این روایات معتبره مالک بن عطیه درباره حد لواط است. در این روایت آمده است که مردى نزد امیرالمؤمنین(ع) آمد و چند بار اعتراف به انجام لواط نمود و حضرت او را در گزینش نوع کیفرهاى سه گانه کشتن با شمشیر، سقوط از تپه با دست و پاى بسته و آتش زدن مخیر گذاشت. او آتش را برگزید و هنگامى که وارد گودالى که برایش کنده بودند شد و آتش را دید، امیرالمؤمنین و یارانش گریستند و سپس حضرت فرمود:
قم یا هذا فقد ابکیت ملائکة السماء و ملائکة الارض، فان الله قد تاب علید، قم و لاتعاودن شیئا مما فعلت.» اى مرد برخیز، تو فرشتگان آسمان و فرشتگان زمین را به گریه انداختهاى. خداوند توبهات را پذیرفت. برخیز و از این پس هرگز آنچه را که انجام دادى تکرار مکن.
البته در این روایت نمىتوان احتمال آن را که اختصاص به حد لواط داشته باشد رد کرد، بویژه آن که کیفر کشتن، مانند سنگسار کردن شخص محصن، با اندک چیزى رها و وانهاده مىشود، به خلاف حدى که کمتر از کشتن باشد، مانند تازیانه و دست بریدن. براى همین است که اگر اعتراف کننده پس از اقرارش، انکار کند، سنگسار شدن از او برداشته مىشود ولى تازیانه مىخورد. از این روى برخى فقیهان مانند ابن ادریس، اختیار امام را در بخشیدن کیفر، تنها در حد رجم مىپذیرند.
از این گذشته در مورد روایت داریم که شخص بزهکار توبه کرده بود، توبهاى که امام(ع) و یارانش و نیز فرشتگان آسمان و زمین را به گریه انداخته بود. شاید برداشته شدن کیفر از جهت پذیرش توبه بود و نه بخشیدن امام(ع) بلکه مىتوان گفت ظاهر ذیل روایت همین است; چرا که گفته نشده که امام(ع) او را بخشید، آن گونه که در معتبره طلحه آمده بود، بلکه گفته شد که خداوند توبهات را پذیرفت. این عبارت سازگار با آن است که توبه سبب سقوط کیفرهایى است که بااقرار ثابتشوند، هر چند پس از اثبات آن باشد.
دست کم مىتوان گفت که از این جهت مجمل است و به هر روى اطلاقى در آن نیست که موارد توبه نکردن بزهکار را در برگیرد.
روایت دیگر حدیثى است که در کتاب تحفالعقول از امام جواد(ع) نقل کردهاست:
«قال: و اما الرجل الذی اعترف باللواط، فانه لم یقم علیه البینه، و انما تطوع بالاقرار من نفسه. و اذا کان للامام الذی من الله ان یعاقب عن الله، کان له ان یمن عن الله. ا ما سمعت قول الله: هذا عطاؤنا فامنن او امسک بغیر حساب.» فرمود: اما مردى که به انجام لواط اعتراف کرده باشد، بینهاى بر او اقامه نشده و تنها خود اوست که درباره خویش اعتراف کرده است. اگر امامى که از جانب خداوند است مىتواند از سوى خدا او را به کیفر رساند، این اختیار را نیز دارد که از سوى خداوند بر او منتگذارد [وآزادش کند]. آیا سخن خداوند را نشنیدهاى که فرمود: این بخشش و عنایت ماست،خواهى منت گذاروخواهىنگاهدار بدون حساب و شماره.
این روایت نیز دلالت روشنى بر همان کبراى کلى دارد; زیرا عبارت پایانى روایت ظاهر در ضابطهاى کلى وفراگیر در هر کیفرى است که از سوى خداوند و حقى از حقوق او باشد، نه تنها حد لواط. اما با این همه این روایت، فاقد سند است; چرا که این شعبه، براى رعایت اختصار، سندهاى کتاب خود را حذف کرده و ما را از راههاى دریافت روایات خویش محروم نموده است.
جهتسوم: مشهور فقها،بخشش حاکم را در مواردى که جرم با اقرار ثابت مىشود، مقید بدان کردهاند که بزهکار توبه نیز کرده باشد، پس تا توبهاى نباشد، عفو نیز جایز نیست.
مرحوم شیخ طوسى در نهایه مىفرماید:
«و من زنى و تاب قبل قیام البینة علیه بذلک ، درات التوبة عنه الحد، فان تاب بعد قیام الشهادة علیه وجب علیه الحد و لم تجز للامام العفو عنه. فان کان اقر على نفسه عند الامام ثم اظهر التوبة، کان للامام الخیار فى العفو عنه او اقامة الحد علیه حسب ما یراه من المصلحة فى ذلک ، و متى لم یتب لم یجز للامام العفو عنه على حال.» هر کس مرتکب زنا شده و پیش از برپا شدن بینه توبه نماید، این توبه کیفر را از او بر مىدارد، ولى اگر پس از بر پا شدن شهادت بر او توبه کند، حد بر او واجب گشته و بر امام جایز نیست که او را ببخشد. اگر چنین کسى نزد امام بر جرم خویش اقرار کند و سپس توبه نماید، امام در بخشیدن او یا جارى کردن حد، بر طبق مصلحتى که مىبیند، مختار است و تا هنگامى که توبه نکند بر امام جایز نیست به هیچ وجه او را ببخشد.
او این مطلب را درباره دیگر حدها که حق خداوند باشند نیز، آورده است.
در شرایع چنین مىنویسد: «و لو اقر بحد ثم تاب کان الامام مخیرا فى اقامته رجما کان او جلدا.» اگر کسى به حد اعتراف کند و پس از آن توبه نماید، امام در اجراى آن حد مختار است، چه سنگسار باشد و چه تازیانه.
عبارتهاى دیگر کتابهاى فقهى نیز همین گونه است و توبه را به عنوان قیدى براى جایز بودن بخشش گرفتهاند. بدین سان ظاهر عبارتهاى فقیهان ما این است که موضوع بخشیدن، مرکب از دو چیز است; یکى ثابتشدن جرم با اقرار، و دیگرى توبه اقرار کننده، هر چند در ضمن خود اعتراف نزد امام باشد.
البته مرحوم شیخ مفید در مقنعه معیار عفوامام را توبهبزهکار پساز اثبات جرمش قراردادهاست، چه با اقرار ثابتشدهباشد یا با شهادت گواهان. او چنین مىنویسد:
«و من زنى و تاب قبل ان تقوم الشهادة علیه بالزنى، درات عنه التوبة الحد. فان تاب بعد قیام الشهادة علیه کان للامام الخیار فى العفو عنه او اقامة الحد علیه حسب ما یراه من المصلحة فى ذلک له و لاهل الاسلام، فان لمیتب لمیجز العفو عنه فى الحد بحال.» هر کس مرتکب زنا شود و پیش از آن که شهادتى بر او اقامه گردد توبه کند، این توبه، حد را از او بر مىدارد. اگر پس از برپا شدن شهادت توبه کند، امام مىتواند او را ببخشد یا حد بر او جارى کند، البته بر حسب آنچه به عنوان مصلحت براى بزهکار و نیز مسلمانان در این کار مىبیند، اقدام مىکند، ولى اگر بزهکار توبه نکند به هیچ وجه نمىتوان حد او را بخشید.
ایشان همین عبارت را در حد لواط و حد سحق نیز آوردهاند.
دو فقیه حلبى [ابن زهره و ابو الصلاح]، نیز در این مطلب از او پیروى کردند. بنابراین قول، موضوع عفو امام تنها توبه بزهکار پس از ثابتشدن جرم اوست، چه با اقرار ثابتشود و چه با بینه.
در برابر این دو قول، دیدگاه سومى است که برخى از فقیهان متاخر برگزیدهاند. این قول همان کافى بودن ثبوت جرم با اقرار بزهکار است در جایز بودن بخشش، چه توبهاى در میان باشد یا نه. بدین سان اقوال موجود، سه قول خواهد بود که باید آنها را بررسى کرده و آنچه با ادله و قواعد سازگار است باز شناسیم.
بى تردید نتیجه اطلاق معتبره پیشین طلحة بن زید این است که توبه اعتراف کننده در جایز بودن بخشش او از سوى حاکم شرط نیست. بلکه گفته مىشود که این روایت دلالت بر آن دارد که ملاک عفو امام در مورد روایت، توبه بزهکار نبود، بلکه مصلحت دیگرى در کار بوده که امام(ع) فرمود:
«مىبینم که جوانى و بخشیدن تو را باکى نیست». گویا مصلحت جوانى او رعایت گردیده و بنا بر این هر مصلحتى در جایز بودن بخشش کافى است بىآن که توبهاى شرط شده باشد.
بر چنین برداشتى مىتوان خرده گرفت; زیرا آن جهت را امام(ع) تنها به عنوان ملاک بخشش خویش بر شمرده است و نه معیار جایز بودن بخشش از سوى خود. بنا بر این، دلالتى بر این مطلب ندارد که حق بخشیدن، مقید به توبه اعتراف کننده نیست، جز این که از اطلاق و مقدمات حکمتیارى بجوییم; چه، حکم جایز بودن بخشش حاکم در این روایت مقید به توبه اعتراف کننده نشده است. بنا بر این شامل جایى نیز مىشود که بزهکار از آن جهت به نزد حاکم آمده و به گناه خویش اعتراف مىکند که مثلا مىترسد مبادا دچار چیزى سختتر گردد. پس تعبیر «اتى امیرالمؤمنین» همسان یا ملازم با توبه و پشیمانى نیست. بدین سان باید براى بیرون رفتن از این اطلاق چارهاى اندیشید. براى تقیید این اطلاق مىتوان به یکى از این چند وجه استدلال کرد:
1. استدلال به روایت معتبر مالک بن عطیه [که پیشتر گذشت]، در این روایت توبه اعتراف کننده فرض شده و امام(ع) نیز در ذیل آن به صراحت همین را بیان کرده است.
بنا بر این گفته مىشود که اطلاق روایت طلحه را بااین حدیث تقیید مىکنیم و آن را بر مواردى حمل مىنماییم که توبه در میان باشد. بدین سان دیدگاه مشهور با حمل مطلق بر مقید اثبات مىگردد.
در پاسخ به این استدلال باید گفت: افزون بر آنچه درگذشته راجع به معتبره مالک بن عطیه گفتهایم که حتى در مورد خودش نیز دلالتى بر حق عفو ندارد، چه رسد به همه حدود خداوند; با توجه به این که در این جا هم مطلق و هم مقید هر دو مثبت مىباشند، دلیلى نداریم که مطلق را بر مقید حمل کنیم. آرى اگر روایت مالک ظاهر در آن بود که توبه اعتراف کننده نقشى در جایز بودن عفو او دارد، به گونهاى که اگر این توبه نباشد، بر امام جایز نیست که او را ببخشد، آن گاه براى تقیید اطلاق معتبره طلحه شایستگى داشت، ولى روشن است که روایت مالک چنین دلالتى ندارد و تنها این نکته را مىرساند که بخشیدن او به خاطر توبهاش بوده است، نه این که اگر توبه نبود، این بخشش بر امام جایز نمىبود.
2. ادعاى تقیید اطلاق روایت طلحه به وسیله روایت پیشین تحف العقول، که در آن آمده است «او خود درباره خویش اعتراف کرده است». این جمله ظاهر در پشیمانى و توبه از سوى بزهکار است.
پاسخ این وجه نیز گذشته از ضعیف بودن سند این روایت، همان پاسخ پیشین، که در روایت مالک بن عطیه گفتهایم، مىباشد.
3. استدلال به فحواى روایاتى که شفاعت و میانجى شدن را تنها در صورتى که پشیمانى بزهکار آشکار شود، روا مىشمارد، مانند روایتسکونى:
«عن ابى عبدالله(ع) قال: قال امیرالمؤمنین(ع): لایشفعن احد فى حد اذا بلغ الامام; فانه لایملکه، واشفع فیما لم یبلغ الامام اذا رایت الندم، و اشفع عند الامام فى غیر الحد مع الرجوع من المشفوع له ولایشفع فى حق امرىء مسلم ولاغیره الا باذنه.» از امام صادق(ع) نقل کرده است که فرمود:
امیرالمؤمنین(ع) فرمود: هیچ کس درباره حدى که به امام رسیده [و ثابتشده] شفاعت و پا در میانى نکند که امام نیز اختیارى در آن ندارد. تنها در جایى شفاعت کن که به امام نرسیده و پشیمانى بزهکار را دیدهاى. در جایى که حدى نباشد، تنها هنگامى که شخص مشفوع له [= مورد سفارش] برگشته باشد، نزد امام شفاعت کن و هرگز درباره مسلمان یا نامسلمانى بىاجازه خودش شفاعت مکن.
گفته مىشود که ظاهر این روایت آن است که حق شفاعت کردن در غیر حد و نیز حدى که به امام نرسیده باشد، اختصاص به جایى دارد که بزهکار توبه کرده باشد. گویا در جایى که توبه و پشیمانى نباشد جز جارى کردن کیفر چیز دیگرى روا نیست.
پاسخ آن است که در ظاهر روایت، پشیمانى قید براى خود شفاعت کردن است و نه حق شفاعت، چه رسد به حق بخشیدن امام. بنا بر این روایت مىخواهد شفاعت بدون توبه و پشیمانى بزهکار را منع کند; چرا که او شایستگى آن را ندارد و بلکه ممکن است با جرات بیشترى به تکرار گناه خویش بپردازد. پس روایت ظهورى در اختصاص داشتن بخشش به جایى که اعتراف کننده توبه کرده باشد ندارد، و بلکه روشن است که این روایت اساسا ارتباطى به مساله اقرار و حق بخشش حاکم در آن ندارد.
4. استدلال به صحیحه ابن سنان:
«عن ابى عبدالله(ع) قال: السارق اذا جاء من قبل نفسه تائبا الى الله ورد سرقته على صاحبها فلاقطع علیه.» از امام صادق(ع) نقل کرد که فرمود: هر گاه دزد خود توبه کند و به درگاه الهى بیاید و مال دزدى را به صاحبش برگرداند، کیفر دست بریدن بر او نیست.
گفته مىشود که نتیجه جمله شرطیه در این روایت، شرط بودن توبه دزد به همراه آمدنش، که کنایه از اقرار اوست، مىباشد.
پاسخ آن است که این روایت با مساله بخشیدن بزهکار بیگانه است; چرا که ظاهر در حکمى دیگر مىباشد که همان برداشته شدن کیفر به وسیله توبه است، چنانکه گفته است «لاقطع علیه». ظاهر این جمله ساقط شدن حد است، از این روى، آن را بر عنوان دزد واقعى که موضوع حد است تفریع کرد. تعبیر آمدن او نیز کنایه از اقرار یا آمدن نزد حاکم نیست، وگرنه نامى از آن به میان مىآورد، بلکه مقصود با قرینه ذیل روایت، آمدن نزد مال باخته است تا مالش را به او بازگرداند. بنا بر این، روایت درباره حکمى دیگر است و ارتباطى به حکم اقرار ندارد. اگر هم بپذیریم که روایت از این نظر داراى اطلاق است، ناگزیریم که آن را مقید به پیش از دستگیرى یا پیش از آگاهى از جرماو از راه بینه یا اقرار بدانیم، چنانکه مرسله جمیل بر آن دلالتدارد.
«عن جمیل بن دراج عن رجل عن احدهما(ع) فى رجل سرق او شرب الخمر او زنى فلم یعلم ذلک منه و لم یؤخذ حتى تاب و صلح. فقال: اذا صلح و عرف منه امر جمیل، لم یقم علیه الحد...» از جمیل بن دراج از مردى از امام باقر یا صادق(ع) درباره مردى که دزدى کرده یا شراب نوشیده و یا زنا کرده ولى کسى از آن آگاه نگردید و دستگیر هم نشد تا این که توبه کرده و صالح شده است. حضرت فرمود: اگر صالح شده و رفتار شایسته از او دیده شود، حد بر او جارى نمىگردد.
ممکن است گفته شود: میان روایاتى مانند صحیحه ابن سنان که دلالت بر ساقط شدن حد به وسیله توبه، حتى پیش از ثابتشدنش نزد حاکم دارد، و روایاتى که بر جایز بودن بخشش در جایى که بزه با اعتراف ثابتشده باشد; تعارض وجود دارد.
دستهاى از روایات عفو در جایى است که توبه بزهکار پیش از اقرار او آشکار شده و با اعتراف، خواستار پاک شدن از گناه مىشود، ولى با این همه در برخى روایات آمده که امام(ع) حد را بر او جارى کرد و در دستهاى دیگر آمده است که کیفرش را به عنوان هبه بخشید. معناى این مطلب آن است که حد حتى با توبه پیش از ثبوت جرم، برداشته نمىشود; چرا که در غیر این صورت جایى براى بخشش و یا جارى کردن کیفر نبود. بنا بر این میان روایات، از این جهت تعارض وجود دارد.
این که روایات دسته دوم را به این معنا بگیریم که توبه اعتراف کننده پیش از اقرارش احراز نگردیده بود، بسیار بعید به نظر مىرسد; چرا که در برخى روایات تصریح شده است که او در پى پاک کردن خویش از آلودگى آن گناه است و بر آن پاى مىفشارد، به گونهاى که اقرارهاى پى در پى داشته و هر گاه امام(ع) او را باز مىگرداند، دوباره به نزد امام(ع) برگشته و اعتراف خویش را تکرار مىکند، چنانکه در مورد زن زناکار در روایت میثم و غیر آن این گونه بود و با این همه امام(ع) حد را بر او جارى کرد. از این گذشته مىتوان گفت که احتمال توبه پیش از اعتراف نیز در از میان بردن حد کافى است; چرا که حد با شبهه از میان مىرود. البته بنا بر این که این شبهه، شامل شبهه حاکم نیز باشد و تنها به شبهه بزهکار در هنگام ارتکاب جرم اختصاص نداشته باشد.
همچنین اختصاص داشتن اطلاقات ساقط شدن حد به وسیله توبه پیش از ثابتشدن جرم به موارد بینه و نه اقرار، چیزى است که نمىتوان احتمال آن را از دیدگاه عرفى و فقهى پذیرفت; زیرا روشن است که تخفیف و برداشتن کیفر با اقرار تناسب بیشترى دارد تا با بینه. بنابراین گفتهمىشود که تعارض میان آن دو دسته وجود دارد.
با این همه باید گفت که تعارضى میان این دو دسته وجود ندارد; زیرا ظاهر روایات سقوط کیفر با توبه آن است که شخص باید به صلاح و شایستگى و کردار راست و درست در کارهاى خویش شناخته شود و تنها پشیمانى و توبه در از میان رفتن کیفر کافى نیست. این مطلب نیز گاهى نیازمند گذشت زمان است تا راستى و درستى او در آن مدت آشکار گردد و تنها پشیمانى و اقدام به پاک گردانیدن خویش کافى نیست. دلیل این قید نیز لسان دلیلهاست; چه اگر دلیل را آیاتى از این دسته بدانیم که مىفرماید:
«فمن تاب من بعد ظلمه و اصلح فان الله یتوب علیه ان الله غفور رحیم.» هر کس پس از ستم کارى خویش توبه کرده و صالح گردد، خداوند نیز توبهاش را بپذیرد، همانا خداوند بخشنده و مهربان است. این آیه پس از بیان کیفر بریدندستدزد وارد شدهاست. یا آیه دیگرى که مىفرماید:
«فان تابا و اصلحا فاعرضوا عنهما.» اگر آن دو تن توبه کرده و صالح گردند، از آنان دست بردارید.
این آیه نیز پس از آیه مساحقه یا زنا، پیش از مقرر شدن حد است. بسیار روشن است که قید «واصلح» همان صالح شدن و راست کردار گردیدن بزهکار مىباشد.
اگر هم دلیل از میان رفتن کیفر را روایت بدانیم، باید گفت در این باره دو روایت داریم. یکى صحیحه پیشین ابن سنان، که ظاهرش توبه و صلاح و نیکى در عمل است; چرا که گفته است: شخص دزد خود برگشته و دارایى مال باخته را به او برگردانده باشد. بدین سان، بازگرداندن مال دزدى به صاحبش پس از توبه، کنایه از شرط بودن شایستگى عملى و استوارى و درستى کارهاى اوست. روایت دیگر مرسل جمیل است که ظاهر و بلکه صریح در این مطلب مىباشد; زیرا در آن چنین آمده که «اگر صالح گردید، و کارهاى نیک و شایسته از او دیده شود، حدى بر او جارى نخواهد شد». بلکه در ذیل این روایت، ابن ابى عمیر از جمیل نقل مىکند که لازم است مدتى بر توبه او بگذرد، تا صلاح و شایستگى او در آن مدت آشکار گردد. خلاصه این که تعارضى میان این دو دسته نیست; چه ساقط شدن حد مشروط به آن است که در عمل، نیک کردارى او روشن شود، نه این که تنها از راه اعتراف نزد حاکم توبه کرده باشد. به دیگر سخن، روشن شدن توبه و صالح گردیدن او پیش از ثبوت جرم، در ساقط شدن کیفر نقش دارد و این کافى نیست که توبه در طول اقرار یا به وسیله خود اقرار ثابتشود، هر چند پیش از اعتراف باشد. این مطلب در خور درنگ و توجه شایسته است و «اصلح» به معناى نیکى و شایستگى در کار و استوارى در واقعیتخارجى مىباشد.
5. ادعاى تعارض میان اطلاق حق بخشیدن بزهکار حتى در جایى که توبه نکرده باشد و میان آن دسته که مىگوید حد خداوندى را نباید تعطیل و پایمال کرد و هر کس آن را وانهد با خداوند به دشمنى برخاسته و مانند آن، که داراى بیانى تند و تاکیدى است. این بیان تخصیص پذیر نیست مگر این که نکته واقعى ویژهاى در کار باشد که میان بخشیدن حاکم و دیگر موارد فرق گذارد، به گونهاى که آن را تخفیف به شمار آوردیم و نه پایمال کردن حد الهى. بنا بر این، دیگر حکمى تعبدى، همانند عبادات، نخواهد بود و تنها به دلیل تخفیف بر بزهکار است که او را مىبخشند و تخفیف نیز چیزى گزافى و بىدلیل نیست بلکه بر اساس یک دگرگونى واقعى در بزهکار است که همان توبه اوست، که از بین برنده حد در آیات و روایات به شمار آمده، و باید بیش از ثابتشدن جرم باشد. این جاست که مىتوان گفت: کسى که مجموع روایات را نگریسته و مورد بررسى قرار دهد، مىتواند از این روایات دریابد که چون در موارد اعتراف از سوى خود بزهکار، عادتا حالت بازگشت و توبه از او انتظار مىرود; چرا که او خود با پاى خویش باز مىگردد، تشخیص این مطلب به حاکم واگذار شده است. اگر از بزهکار، صالح شدن و پشیمانى دیده و مصلحت را در آن بیند که فرصتى دیگر به او بدهد، مىتواند او را ببخشد، وگرنه حد را بر او جارى ساخته و حد خداوند را تعطیل نمىکند. نتیجه آن که: نمىتوان از معتبره طلحه، حکم عامى را که شامل غیر موارد توبه و پشیمانى شود، استفاده کرد، مانند جایى که اقرار او از روى بىمبالاتى و پرده درى و جرات باشد و یا از روى ترس از بر پا شدن بینه و افتادن در پىآمدهاى ناگوارتر.
1. حدود شرعى که حق خداوند به شمار مىآید ; مانند حد زنا، شراب خوارى و دزدى.
2.کیفرهایى که حقى از حقوق انسانهاست; مانند حق قصاص و حد افترا.
3. کیفرهاى تعزیرى.
1. حدود شرعى پیش از هر چیز باید دانست که مقصود از حدودى که حق خداوند به شمار مىآید، حد و کیفرى است که به عنوان حقى براى خدا بر بزهکار قرار داده شده است، البته گاهى سبب آن حد، تنها سرپیچى از فرمان خداوند است، مانند شراب خوارى و زنا و گاهى دشمنى و تجاوز نسبت به مردم، مانند دزدى، چه این که دزدى گرچه تجاوز به مال باخته است، ولى کیفر بریدن دست براى او قرار داده نشده که مانند قصاص و افترا، بزه دیده بتواند دست دزد را قطع کند، بلکه این کیفر و مجازاتى است الهى در برابر آنچه مرتکب شده است، چنانکه آیه شریفه بدان تصریح کرده و از دیدگاه فقهى نیز مسلم است و دستهاى از روایات نیز بر آن دلالت دارند.
صریحترین روایت در این باره صحیحه فضیل است:
«عن ابى عبدالله(ع) فى حدیث: اذا اقر على نفسه عند الامام بسرقة، قطعه، فهذا من حقوق الله.» هرگاه کسى نزدامام بهدزدى اعترافکرد دستشرا مىبرد و این از حقوقخداوند است.
آرى، میان این قسم از حقوق الهى و آنچه حق محض خداوند است، مانند زنا و شراب خوارى، فرقى وجود دارد; زیرا از آن جا که سبب و موضوع بریدن دست در دزدى، همان تجاوز به حقوق دیگرى، یعنى مال باخته، است، او مىتواند دزد را بخشیده یا مال خود را به او هبه کند و حدى بر او جارى نشود. معناى این سخن آن است که حد بریدن دست دو جنبه دارد: از جهت اصل کیفر، حقى است از حقوق الهى که بر تجاوز کنندگان به دارایى دیگران که آن را از جاى امن آن مىربایند قرار داده شده و این کیفر را از آن مال باخته نگردانیده است. اما از سویى دیگر چون موضوع این حد، همان تجاوز به مال دیگرى است و این حق، تابع اراده صاحب مال مىباشد، چنین تجاوزى تنها در صورتى ثابت مىشود که او راضى نباشد و یا دزد را نبخشد. بنا بر این از حقوق مردم خواهد بود.
نتیجه این که ثابتشدن موضوع این حد، که همان تجاوز به دیگرى است، از حقوق مردم و تابع اراده آنان است، نه اجراى آن و به کیفر رساندن بزهکار. لازمه چنین مطلبى آن است که اثبات موضوع این حد، حق مال باخته است و تنها با بینه و شهادت ثابت نمىشود، برخلاف آنچه حدود الهىمحضاست مانند زنا و شراب خوارى که با بینه و شهادت ثابتمىگردد.
لازمه دیگرش این است که اگر مال باخته، دزد را ببخشد و نزد حاکم شکایتى نبرد، حدى بر او جارى نمىشود، برخلاف جایى که خود دزد نزد قاضى اقرار کرده یا شکایتى نزد حاکم برده شود و با بینه اثبات گردد، سپس مال باخته بخواهد دزد را ببخشد که چنین چیزى در اختیارش نیست; زیرا کیفر دست بریدن از آن مال باخته نیست، بلکه از حقوق الهى است. این خود، نوع و مرتبهاى از حق الناس است که از یک سو از حقوق آدمیان به شمار مىرود; زیرا مشروط به درخواست صاحب حق است، مانند قصاص و حد افترا، و از سویى دیگر حق خداوند است، ولى نه مانند حق الله محض، همچون حد زنا و شراب خوارى. این مطلب از چندین روایت معتبر مانند صحیحه حلبى و معتبره سماعه، استفاده مىشود.
از این مطلب، پاسخ ادعاى تعارض میان صحیحه پیشین فضیل، و روایتحسین بن خالد روشن مىشود; زیرا صحیحه بریدن دست دزد را از حقوق خداوند بر شمرده و بنا بر این پس از ثابتشدن این حد با اقرار دیگر لازم نیست تا منتظر درخواست مالباخته باشیم، درحالى که در روایتحسینبن خالد چنین آمدهاست:
«اذا نظر - ای الامام - الى رجل یسرق ان یزجره و ینهاه و یمضى و یدعه. قلت: و کیف ذلک ؟ قال: لان الحق اذا کان لله فالواجب على الامام اقامته، و اذا کان للناس فهو للناس.» امام مىتواند نسبت به کسى که دزدى کرده تنها نهى کند و او را از این کار باز دارد و رهایش کند.
به حضرت گفتم: چنین چیزى چگونه ممکن است؟ فرمود:
زیرا اگر حقى از آن خداوند بود، بر پا داشتن آن بر امام واجب است و هر گاه حقى از آن مردم باشد، اختیارش با خود آنان است.
اگر سند این روایت از جهت محمودى و پدرش بىاشکال باشد، باید گفت: دلالتى بر این ندارد که حد بریدن دست از آن دسته حقوق آدمى است که امام تنها در صورت حضور و درخواست مال باخته مىتواند آن را بر دزد جارى کند. این روایت فقط دلالت بر آن دارد که اگر حقى براى انسانى وجود داشته باشد، خواه از جنبه نفى کیفر و درخواست آن و خواه از جهت اثبات موضوع آن کیفر، اجراى آن حد تنها با دیدن جرم واجب نیست بلکه وابسته به نظر آدمیانى است که صاحب آن حق مىباشند. به دیگر سخن، در این جا دو حق وجود دارد: یکى حق دادخواهى و کشاندن مدعا علیه به دادگاه و نزد حاکم براى اثبات بزه، و دیگرى حق خود حد و کیفرى که در آن تجاوزى به آدمى نباشد، بلکه تنها نافرمانى خداست، مانند شراب خوارى و زنا. این هر دو حق از آن حاکم است; اگر کسى را بیابد که شراب خوارى یا زنا کرده، حد را بر او جارى مىکند و چشم به راه کسى که شکایتى در این باره مطرح کند نمىماند. در مواردى که تجاوزى به دیگران صورت گرفته و کیفر آن نیز از آن بزه دیدگان باشد، اجراى حد و دادخواهى از آن خود آنان است و مىتوانند از دادخواهى خوددارى کنند. همچنین اگر به حاکمى شکایت برند و بزهکارى او را نیز ثابت کنند، باز هم مىتوانند خود کیفر یا حد را ببخشند، چنانکه در قصاص و حد افترا بدین گونه است. اما اگر تجاوزى بر دیگران انجام گیرد ولى حد و کیفر از آن بزه دیده مقرر نشده باشد، مانند حد دزدى، در این جا تنها حق دادخواهى براى آدمیان ثابت است و شهادت محتسبان و ماموران حکومتى در آن پذیرفته نیست، چنانکه بر امام نیز واجب نیست که تنها با دیدن بزه و آگاهى از آن، حد را بر بزهکار جارى کند. البته اگر مال باخته دادخواهى کرده باشد، بریدن دست آن دزد واجب مىگردد و دیگر نمىتواند او را ببخشد; چرا که چنین بخششى از آن مال باخته نیست. روایتحسین بن خالد درباره حق دوم است; یعنى حق دادخواهى در دزدى، در حالى که صحیحه فضیل در مورد حق نخستسخن مىگوید که همان حق الله بودن خود حد است و بدین سان تعارضى میان این دو نیست.
در بیان تعارض نداشتن این دو روایت کافى است که بگوییم اگر حد به گونهاى است که مال باخته مىتواند پیش از دادخواهى، دزد را ببخشد، گرچه پس از رفتن به دادگاه نتواند، پس در چنین مواردى برحاکم واجب نیست که تنها با دیدن بزه، حد را جارى کند; زیرا ممکن است بزه دیده بخواهد آن را ببخشد و دادخواهى نکند، پس ناگزیر چنین حدى به خود مردم واگذار شده است و از این جهت تعارضى میان روایات نمىتوان یافت.
×××
بحث دربارهحدودى را که از حقوق خداونداست، در چندجهت دنبال مىکنیم.
جهت نخست: بىتردید دلیلهایى که به اجراى حدود امر مىکنند، مانند آیات حد زنا و دزدى و روایات، گویاى این مطلب مىباشند که ترک حد یا بخشیدن آن پس از ابتشدن موضوعش جایز نیست، به گونهاى که هر گاه در موردى شک کنیم که آیا بخشیدن جایز استیا نه و دلیل خاصى هم نداشتهباشیم، ناگزیر به همین عمومات مراجعه مىکنیم. شمارى از روایات به گونهها و لسانهایى مختلف بر این مطلب تاکید یا حتى دلالت دارند. در برخى از آنها، مانند معتبره پیشین سماعه آمدهاست:
«... و ذلک قول الله عز و جل: والحافظین لحدود الله، فاذا انتهى الحد الى الامام، فلیس لاحد ان یترکه» ... سخن خداوند بزرگ است که فرمود: نگاهبانان حدود خداوند، پس هر گاه حدى به امام برسد[و از جانب او باشد]، هیچ کس نمىتواند آن را ترک کند.
و در برخى دیگر، همچون موثقه محمد بن قیس آمده است:
«ان الحد لایضیع» حد نباید پایمال گردد.
و در دستهاى دیگر، همچون روایتسکونى آمده است:
«لایشفعنى احد فى حد اذا بلغ الامام، فانه لایملکه» هرگاه حدى به امام رسید، هیچ کس در آن مورد شفاعت نکند، چرا که او اختیارى در آن ندارد.
و در دسته دیگرى، همچون روایت میثم آمده است:
«من عطل حدا من حدود الله فقد عاند الله وطلب مضادته» هر کس حدى از حدود خداوند را تعطیل کرده و وانهد، با خداى بزرگ به دشمنى و ضدیت برخاسته است.
این روایت را مرحوم کلینى با سندى دیگر از خلف بن حماد نقل کرده است. اگر روایت کردن خلف از امام صادق(ع) را بعید نشماریم، سند این روایت بدین وسیله، صحیح خواهد بود.
روایات دیگرى نیز از این دست داریم که همین تعبیرها را داراست.
برخى از بزرگان، جهت اثبات حق عفو براى امام در حدودى که حق الله است، به صحیحه ضریس الکناسى استدلال کردهاند:
«عن ابى جعفر(ع) قال: لایعفا عن الحدود التى لله دون الامام.
فاما ما کان من حق الناس فى حد فلا باس بان یعفا عنه دون الامام.» از امام باقر(ع) نقل کرده که فرمود: از حدود الهى، پیش از امام، عفو نمىشود، اما حدودى که حق آدمیان باشد، اشکالى ندارد که پیش از امام بخشیده شود.
درباره این روایت چنین ادعا شده که این حدیث، دلالت بر آن دارد که تنها امام حق عفو در حدودى که حق الله است را دارد و این به عنوان یک اصل مطلق است و در جایى که حق با بینه اثبات شود باید از اطلاق آن بوسیله روایات دیگر دست کشید; چرا که باید آن حق را اقامه کرد و بخشیده نمىشود.
با این همه ظاهر آن است که این روایت چنین دلالتى ندارد و چنین اصلى را ثابت نمىکند، بلکه در مورد مساله پیشین است که در حدودى که در آن حق مردم باشد، خود آنان مىتوانند از حق خویش بگذرند، چه نزد امام و چه پیش از مطرح شدن آن در نزد امام، ولى حدودى که تنها حق خداوند باشد این گونه نیست. مقصود از واژه «دون الامام» یا نزد امام است و یا پیش از رسیدن به او، اما این که منظور از «دون» کسى غیر از امام باشد، چیزى است که احتمال آن نمىرود; چرا که با تعبیر «لایعفا» در هر دو فقره که فعل مجهول استسازگار نیست. در این صورت مناسب بود که بگوید: «لایعفوا عن الحدود التى لله دون الامام، و اما فى حدود الناس فلاباس بان یعفو عنه دون الامام» یعنى کسى غیر از امام، و این نکتهاى است بسیار روشن. بلکه باید فتحتى بنا بر همین معنا هم دلالتى بر عمومیتحق عفو براى امام ندارد; زیرا تنها دلالت بر این دارد که غیر از امام کسى داراى چنین حقى نیست، اما آیا خود او این حق را به طور مطلق دارد یا فى الجمله؟ این چیزى است که حدیث بر آن دلالتى ندارد; چرا که مفهوم قید، هرگز بیش از یک قضیه سالبه جزئیه نیست، چنانکه در جاى خودش بررسى و تحقیق شده است.
جهت دوم: دستهاى از روایات که در میان آنها روایتهاى معتبر نیز یافت مىشود، دلالت بر آن دارند که در حقوق خداوند، آن جا که با اقرار ثابتشود، امام داراى حق بخشیدن است، ولى در جاى که با گواهى و بینه ثابتشود چنین نیست. از جمله این روایات، معتبره طلحة بن زید از امام صادق(ع) است:
«قال حدثنى بعض اهلى ان شابا اتى امیرالمؤمنین(ع) فاقر عنده بالسرقة، قال: فقال له على(ع): انى اراک شابا لاباس بهبتد، فهل تقرا شیئا من القرآن؟ قال: نعم، سورة البقرة.
فقال: وهبتیدک لسورة البقرة. قال: و انما منعه ان یقطعه لانه لم یقم علیه بینة.» گفت: برخى از کسان من چنین نقل کرده که جوانى نزد امیرالمؤمنین(ع) آمد و به دزدى اعتراف کرد و امیرالمؤمنین(ع) به او فرمود: مىبینم که جوانى و بخشیدن تو را باکى نیست، آیا خواندن چیزى از قرآن را مىدانى؟ گفت: آرى، سوره بقره. فرمود: دست تو را به سوره بقره بخشیدم. گفت: حضرت از آن روى دست او را نبرید که بینهاى بر او اقامه نشده بود.
این روایت به طریق شیخ معتبر است و نه صدوق; چرا که آن را مرسلا نقل مىکند، و ظاهرا مرسله برقى است که شیخ با سند خویش از او نقل مىکند; زیرا با آنچه صدوق نقل کرده از نظر متن مطابقت دارد. البته صاحب وسائل چنین پنداشته که این از جمله قضایاى امیرالمؤمنین است که صدوق در مشیخه کتابش به این قضایا سند معتبرى دارد; در صورتى که این روایت به عنوان قضایا امیرالمؤمنین نقل نشده است گرچه مشتمل بر واقع داورى و قضاء مىباشد.
دلالت این حدیث بر تفصیل میان حق خداوند و حق آدمیان روشن است، ولى در استدلال به آن دو گونه اشکال مىشود:
1. این روایت، بیانگر داورى امیرالمؤمنین است و او امام معصوم مىباشد، و شاید این حکم مخصوص او بوده و دیگر حاکمان را نتوان شایسته چنین چیزى دانست.
این اشکال با شیوه بیان و نقل امام صادق(ع) ناسازگار است; چرا که سخن حضرت با نقل این قضیه و بیان علت این مطلب که نبریدن دست براى آن بود که بینهاى در میان نبود، ظاهر در آن است که تمام ملاک براى بخشش حاکم همین مطلب است، نه این که او شخص خاصى چون معصوم(ع) است.
2. این روایت درباره خصوص حد دزدى آمده و نمىتوان در حدود الهى دیگر چون تازیانه زدن یا سنگسار کردن و مانند آن همین را گفت، و احتمال فرق میان آنها وجود دارد.
در پاسخ مىتوان گفت که عبارت ذیل روایت، از دید عرف ظاهر در تعلیل بوده و نام آوردن از دست بریدن تنها از آن روست که مورد سخن، این کیفر بود. به دیگر سخن: عبارت پایانى حدیث گویا پاسخى است از اشکال موجود در ذهن اهل شرع که چگونه ممکن استیکى از حدود خداوند تعطیل و وانهاده شود؟ و چون این نکته اختصاص به حد دزدى ندارد، پاسخ نیز ظاهر در عموم است و این که تنها در جایى حاکم، اختیارى در حد ندارد که بینهاى در میان باشد.
مؤید این برداشت، عبارتى است که در همین حدیث به نقل برقى از برخى از اصحابش از بعض الصادقین(ع) آمده که در ذیلش چنین آورده است:
«... قال: فقال الاشعث: ا تعطل حدا من حدود الله؟ فقال: و ما یدریک ما هذا؟ اذا قامت البینة فلیس للامام ان یعفو، و اذا اقر الرجل على نفسه فذاک الى الامام، ان شاء عفا و ان شاء قطع.» ... گفت: اشعث به امیرمؤمنان(ع) گفت: آیا حدى از حدود الهى را وا مىنهى؟ حضرت فرمود: تو چه مىدانى که این چیست؟ هر گاه بینهاى بر پا شود، امام نمىتواند ببخشد، و هر گاه خود انسان به زیان خویش اقرار کند، اختیار با امام است، اگر بخواهد مىبخشد و اگر بخواهد دستش را مىبرد.
جمله پایانى این روایت که مىگوید: «اگر بخواهد مىبخشد و اگر بخواهد...» ظاهر در نتیجهگیرى و تطبیق است و نه اختصاص دادن و تقیید کبراى یاد شده در آغاز روایت. بدین سان این حدیث دلالت روشنى بر این مطلب دارد که حق بخشش در حقوق الهى در جایى که بینهاى در میان نباشد با امام است.
از جمله این روایات معتبره مالک بن عطیه درباره حد لواط است. در این روایت آمده است که مردى نزد امیرالمؤمنین(ع) آمد و چند بار اعتراف به انجام لواط نمود و حضرت او را در گزینش نوع کیفرهاى سه گانه کشتن با شمشیر، سقوط از تپه با دست و پاى بسته و آتش زدن مخیر گذاشت. او آتش را برگزید و هنگامى که وارد گودالى که برایش کنده بودند شد و آتش را دید، امیرالمؤمنین و یارانش گریستند و سپس حضرت فرمود:
قم یا هذا فقد ابکیت ملائکة السماء و ملائکة الارض، فان الله قد تاب علید، قم و لاتعاودن شیئا مما فعلت.» اى مرد برخیز، تو فرشتگان آسمان و فرشتگان زمین را به گریه انداختهاى. خداوند توبهات را پذیرفت. برخیز و از این پس هرگز آنچه را که انجام دادى تکرار مکن.
البته در این روایت نمىتوان احتمال آن را که اختصاص به حد لواط داشته باشد رد کرد، بویژه آن که کیفر کشتن، مانند سنگسار کردن شخص محصن، با اندک چیزى رها و وانهاده مىشود، به خلاف حدى که کمتر از کشتن باشد، مانند تازیانه و دست بریدن. براى همین است که اگر اعتراف کننده پس از اقرارش، انکار کند، سنگسار شدن از او برداشته مىشود ولى تازیانه مىخورد. از این روى برخى فقیهان مانند ابن ادریس، اختیار امام را در بخشیدن کیفر، تنها در حد رجم مىپذیرند.
از این گذشته در مورد روایت داریم که شخص بزهکار توبه کرده بود، توبهاى که امام(ع) و یارانش و نیز فرشتگان آسمان و زمین را به گریه انداخته بود. شاید برداشته شدن کیفر از جهت پذیرش توبه بود و نه بخشیدن امام(ع) بلکه مىتوان گفت ظاهر ذیل روایت همین است; چرا که گفته نشده که امام(ع) او را بخشید، آن گونه که در معتبره طلحه آمده بود، بلکه گفته شد که خداوند توبهات را پذیرفت. این عبارت سازگار با آن است که توبه سبب سقوط کیفرهایى است که بااقرار ثابتشوند، هر چند پس از اثبات آن باشد.
دست کم مىتوان گفت که از این جهت مجمل است و به هر روى اطلاقى در آن نیست که موارد توبه نکردن بزهکار را در برگیرد.
روایت دیگر حدیثى است که در کتاب تحفالعقول از امام جواد(ع) نقل کردهاست:
«قال: و اما الرجل الذی اعترف باللواط، فانه لم یقم علیه البینه، و انما تطوع بالاقرار من نفسه. و اذا کان للامام الذی من الله ان یعاقب عن الله، کان له ان یمن عن الله. ا ما سمعت قول الله: هذا عطاؤنا فامنن او امسک بغیر حساب.» فرمود: اما مردى که به انجام لواط اعتراف کرده باشد، بینهاى بر او اقامه نشده و تنها خود اوست که درباره خویش اعتراف کرده است. اگر امامى که از جانب خداوند است مىتواند از سوى خدا او را به کیفر رساند، این اختیار را نیز دارد که از سوى خداوند بر او منتگذارد [وآزادش کند]. آیا سخن خداوند را نشنیدهاى که فرمود: این بخشش و عنایت ماست،خواهى منت گذاروخواهىنگاهدار بدون حساب و شماره.
این روایت نیز دلالت روشنى بر همان کبراى کلى دارد; زیرا عبارت پایانى روایت ظاهر در ضابطهاى کلى وفراگیر در هر کیفرى است که از سوى خداوند و حقى از حقوق او باشد، نه تنها حد لواط. اما با این همه این روایت، فاقد سند است; چرا که این شعبه، براى رعایت اختصار، سندهاى کتاب خود را حذف کرده و ما را از راههاى دریافت روایات خویش محروم نموده است.
جهتسوم: مشهور فقها،بخشش حاکم را در مواردى که جرم با اقرار ثابت مىشود، مقید بدان کردهاند که بزهکار توبه نیز کرده باشد، پس تا توبهاى نباشد، عفو نیز جایز نیست.
مرحوم شیخ طوسى در نهایه مىفرماید:
«و من زنى و تاب قبل قیام البینة علیه بذلک ، درات التوبة عنه الحد، فان تاب بعد قیام الشهادة علیه وجب علیه الحد و لم تجز للامام العفو عنه. فان کان اقر على نفسه عند الامام ثم اظهر التوبة، کان للامام الخیار فى العفو عنه او اقامة الحد علیه حسب ما یراه من المصلحة فى ذلک ، و متى لم یتب لم یجز للامام العفو عنه على حال.» هر کس مرتکب زنا شده و پیش از برپا شدن بینه توبه نماید، این توبه کیفر را از او بر مىدارد، ولى اگر پس از بر پا شدن شهادت بر او توبه کند، حد بر او واجب گشته و بر امام جایز نیست که او را ببخشد. اگر چنین کسى نزد امام بر جرم خویش اقرار کند و سپس توبه نماید، امام در بخشیدن او یا جارى کردن حد، بر طبق مصلحتى که مىبیند، مختار است و تا هنگامى که توبه نکند بر امام جایز نیست به هیچ وجه او را ببخشد.
او این مطلب را درباره دیگر حدها که حق خداوند باشند نیز، آورده است.
در شرایع چنین مىنویسد: «و لو اقر بحد ثم تاب کان الامام مخیرا فى اقامته رجما کان او جلدا.» اگر کسى به حد اعتراف کند و پس از آن توبه نماید، امام در اجراى آن حد مختار است، چه سنگسار باشد و چه تازیانه.
عبارتهاى دیگر کتابهاى فقهى نیز همین گونه است و توبه را به عنوان قیدى براى جایز بودن بخشش گرفتهاند. بدین سان ظاهر عبارتهاى فقیهان ما این است که موضوع بخشیدن، مرکب از دو چیز است; یکى ثابتشدن جرم با اقرار، و دیگرى توبه اقرار کننده، هر چند در ضمن خود اعتراف نزد امام باشد.
البته مرحوم شیخ مفید در مقنعه معیار عفوامام را توبهبزهکار پساز اثبات جرمش قراردادهاست، چه با اقرار ثابتشدهباشد یا با شهادت گواهان. او چنین مىنویسد:
«و من زنى و تاب قبل ان تقوم الشهادة علیه بالزنى، درات عنه التوبة الحد. فان تاب بعد قیام الشهادة علیه کان للامام الخیار فى العفو عنه او اقامة الحد علیه حسب ما یراه من المصلحة فى ذلک له و لاهل الاسلام، فان لمیتب لمیجز العفو عنه فى الحد بحال.» هر کس مرتکب زنا شود و پیش از آن که شهادتى بر او اقامه گردد توبه کند، این توبه، حد را از او بر مىدارد. اگر پس از برپا شدن شهادت توبه کند، امام مىتواند او را ببخشد یا حد بر او جارى کند، البته بر حسب آنچه به عنوان مصلحت براى بزهکار و نیز مسلمانان در این کار مىبیند، اقدام مىکند، ولى اگر بزهکار توبه نکند به هیچ وجه نمىتوان حد او را بخشید.
ایشان همین عبارت را در حد لواط و حد سحق نیز آوردهاند.
دو فقیه حلبى [ابن زهره و ابو الصلاح]، نیز در این مطلب از او پیروى کردند. بنابراین قول، موضوع عفو امام تنها توبه بزهکار پس از ثابتشدن جرم اوست، چه با اقرار ثابتشود و چه با بینه.
در برابر این دو قول، دیدگاه سومى است که برخى از فقیهان متاخر برگزیدهاند. این قول همان کافى بودن ثبوت جرم با اقرار بزهکار است در جایز بودن بخشش، چه توبهاى در میان باشد یا نه. بدین سان اقوال موجود، سه قول خواهد بود که باید آنها را بررسى کرده و آنچه با ادله و قواعد سازگار است باز شناسیم.
بى تردید نتیجه اطلاق معتبره پیشین طلحة بن زید این است که توبه اعتراف کننده در جایز بودن بخشش او از سوى حاکم شرط نیست. بلکه گفته مىشود که این روایت دلالت بر آن دارد که ملاک عفو امام در مورد روایت، توبه بزهکار نبود، بلکه مصلحت دیگرى در کار بوده که امام(ع) فرمود:
«مىبینم که جوانى و بخشیدن تو را باکى نیست». گویا مصلحت جوانى او رعایت گردیده و بنا بر این هر مصلحتى در جایز بودن بخشش کافى است بىآن که توبهاى شرط شده باشد.
بر چنین برداشتى مىتوان خرده گرفت; زیرا آن جهت را امام(ع) تنها به عنوان ملاک بخشش خویش بر شمرده است و نه معیار جایز بودن بخشش از سوى خود. بنا بر این، دلالتى بر این مطلب ندارد که حق بخشیدن، مقید به توبه اعتراف کننده نیست، جز این که از اطلاق و مقدمات حکمتیارى بجوییم; چه، حکم جایز بودن بخشش حاکم در این روایت مقید به توبه اعتراف کننده نشده است. بنا بر این شامل جایى نیز مىشود که بزهکار از آن جهت به نزد حاکم آمده و به گناه خویش اعتراف مىکند که مثلا مىترسد مبادا دچار چیزى سختتر گردد. پس تعبیر «اتى امیرالمؤمنین» همسان یا ملازم با توبه و پشیمانى نیست. بدین سان باید براى بیرون رفتن از این اطلاق چارهاى اندیشید. براى تقیید این اطلاق مىتوان به یکى از این چند وجه استدلال کرد:
1. استدلال به روایت معتبر مالک بن عطیه [که پیشتر گذشت]، در این روایت توبه اعتراف کننده فرض شده و امام(ع) نیز در ذیل آن به صراحت همین را بیان کرده است.
بنا بر این گفته مىشود که اطلاق روایت طلحه را بااین حدیث تقیید مىکنیم و آن را بر مواردى حمل مىنماییم که توبه در میان باشد. بدین سان دیدگاه مشهور با حمل مطلق بر مقید اثبات مىگردد.
در پاسخ به این استدلال باید گفت: افزون بر آنچه درگذشته راجع به معتبره مالک بن عطیه گفتهایم که حتى در مورد خودش نیز دلالتى بر حق عفو ندارد، چه رسد به همه حدود خداوند; با توجه به این که در این جا هم مطلق و هم مقید هر دو مثبت مىباشند، دلیلى نداریم که مطلق را بر مقید حمل کنیم. آرى اگر روایت مالک ظاهر در آن بود که توبه اعتراف کننده نقشى در جایز بودن عفو او دارد، به گونهاى که اگر این توبه نباشد، بر امام جایز نیست که او را ببخشد، آن گاه براى تقیید اطلاق معتبره طلحه شایستگى داشت، ولى روشن است که روایت مالک چنین دلالتى ندارد و تنها این نکته را مىرساند که بخشیدن او به خاطر توبهاش بوده است، نه این که اگر توبه نبود، این بخشش بر امام جایز نمىبود.
2. ادعاى تقیید اطلاق روایت طلحه به وسیله روایت پیشین تحف العقول، که در آن آمده است «او خود درباره خویش اعتراف کرده است». این جمله ظاهر در پشیمانى و توبه از سوى بزهکار است.
پاسخ این وجه نیز گذشته از ضعیف بودن سند این روایت، همان پاسخ پیشین، که در روایت مالک بن عطیه گفتهایم، مىباشد.
3. استدلال به فحواى روایاتى که شفاعت و میانجى شدن را تنها در صورتى که پشیمانى بزهکار آشکار شود، روا مىشمارد، مانند روایتسکونى:
«عن ابى عبدالله(ع) قال: قال امیرالمؤمنین(ع): لایشفعن احد فى حد اذا بلغ الامام; فانه لایملکه، واشفع فیما لم یبلغ الامام اذا رایت الندم، و اشفع عند الامام فى غیر الحد مع الرجوع من المشفوع له ولایشفع فى حق امرىء مسلم ولاغیره الا باذنه.» از امام صادق(ع) نقل کرده است که فرمود:
امیرالمؤمنین(ع) فرمود: هیچ کس درباره حدى که به امام رسیده [و ثابتشده] شفاعت و پا در میانى نکند که امام نیز اختیارى در آن ندارد. تنها در جایى شفاعت کن که به امام نرسیده و پشیمانى بزهکار را دیدهاى. در جایى که حدى نباشد، تنها هنگامى که شخص مشفوع له [= مورد سفارش] برگشته باشد، نزد امام شفاعت کن و هرگز درباره مسلمان یا نامسلمانى بىاجازه خودش شفاعت مکن.
گفته مىشود که ظاهر این روایت آن است که حق شفاعت کردن در غیر حد و نیز حدى که به امام نرسیده باشد، اختصاص به جایى دارد که بزهکار توبه کرده باشد. گویا در جایى که توبه و پشیمانى نباشد جز جارى کردن کیفر چیز دیگرى روا نیست.
پاسخ آن است که در ظاهر روایت، پشیمانى قید براى خود شفاعت کردن است و نه حق شفاعت، چه رسد به حق بخشیدن امام. بنا بر این روایت مىخواهد شفاعت بدون توبه و پشیمانى بزهکار را منع کند; چرا که او شایستگى آن را ندارد و بلکه ممکن است با جرات بیشترى به تکرار گناه خویش بپردازد. پس روایت ظهورى در اختصاص داشتن بخشش به جایى که اعتراف کننده توبه کرده باشد ندارد، و بلکه روشن است که این روایت اساسا ارتباطى به مساله اقرار و حق بخشش حاکم در آن ندارد.
4. استدلال به صحیحه ابن سنان:
«عن ابى عبدالله(ع) قال: السارق اذا جاء من قبل نفسه تائبا الى الله ورد سرقته على صاحبها فلاقطع علیه.» از امام صادق(ع) نقل کرد که فرمود: هر گاه دزد خود توبه کند و به درگاه الهى بیاید و مال دزدى را به صاحبش برگرداند، کیفر دست بریدن بر او نیست.
گفته مىشود که نتیجه جمله شرطیه در این روایت، شرط بودن توبه دزد به همراه آمدنش، که کنایه از اقرار اوست، مىباشد.
پاسخ آن است که این روایت با مساله بخشیدن بزهکار بیگانه است; چرا که ظاهر در حکمى دیگر مىباشد که همان برداشته شدن کیفر به وسیله توبه است، چنانکه گفته است «لاقطع علیه». ظاهر این جمله ساقط شدن حد است، از این روى، آن را بر عنوان دزد واقعى که موضوع حد است تفریع کرد. تعبیر آمدن او نیز کنایه از اقرار یا آمدن نزد حاکم نیست، وگرنه نامى از آن به میان مىآورد، بلکه مقصود با قرینه ذیل روایت، آمدن نزد مال باخته است تا مالش را به او بازگرداند. بنا بر این، روایت درباره حکمى دیگر است و ارتباطى به حکم اقرار ندارد. اگر هم بپذیریم که روایت از این نظر داراى اطلاق است، ناگزیریم که آن را مقید به پیش از دستگیرى یا پیش از آگاهى از جرماو از راه بینه یا اقرار بدانیم، چنانکه مرسله جمیل بر آن دلالتدارد.
«عن جمیل بن دراج عن رجل عن احدهما(ع) فى رجل سرق او شرب الخمر او زنى فلم یعلم ذلک منه و لم یؤخذ حتى تاب و صلح. فقال: اذا صلح و عرف منه امر جمیل، لم یقم علیه الحد...» از جمیل بن دراج از مردى از امام باقر یا صادق(ع) درباره مردى که دزدى کرده یا شراب نوشیده و یا زنا کرده ولى کسى از آن آگاه نگردید و دستگیر هم نشد تا این که توبه کرده و صالح شده است. حضرت فرمود: اگر صالح شده و رفتار شایسته از او دیده شود، حد بر او جارى نمىگردد.
ممکن است گفته شود: میان روایاتى مانند صحیحه ابن سنان که دلالت بر ساقط شدن حد به وسیله توبه، حتى پیش از ثابتشدنش نزد حاکم دارد، و روایاتى که بر جایز بودن بخشش در جایى که بزه با اعتراف ثابتشده باشد; تعارض وجود دارد.
دستهاى از روایات عفو در جایى است که توبه بزهکار پیش از اقرار او آشکار شده و با اعتراف، خواستار پاک شدن از گناه مىشود، ولى با این همه در برخى روایات آمده که امام(ع) حد را بر او جارى کرد و در دستهاى دیگر آمده است که کیفرش را به عنوان هبه بخشید. معناى این مطلب آن است که حد حتى با توبه پیش از ثبوت جرم، برداشته نمىشود; چرا که در غیر این صورت جایى براى بخشش و یا جارى کردن کیفر نبود. بنا بر این میان روایات، از این جهت تعارض وجود دارد.
این که روایات دسته دوم را به این معنا بگیریم که توبه اعتراف کننده پیش از اقرارش احراز نگردیده بود، بسیار بعید به نظر مىرسد; چرا که در برخى روایات تصریح شده است که او در پى پاک کردن خویش از آلودگى آن گناه است و بر آن پاى مىفشارد، به گونهاى که اقرارهاى پى در پى داشته و هر گاه امام(ع) او را باز مىگرداند، دوباره به نزد امام(ع) برگشته و اعتراف خویش را تکرار مىکند، چنانکه در مورد زن زناکار در روایت میثم و غیر آن این گونه بود و با این همه امام(ع) حد را بر او جارى کرد. از این گذشته مىتوان گفت که احتمال توبه پیش از اعتراف نیز در از میان بردن حد کافى است; چرا که حد با شبهه از میان مىرود. البته بنا بر این که این شبهه، شامل شبهه حاکم نیز باشد و تنها به شبهه بزهکار در هنگام ارتکاب جرم اختصاص نداشته باشد.
همچنین اختصاص داشتن اطلاقات ساقط شدن حد به وسیله توبه پیش از ثابتشدن جرم به موارد بینه و نه اقرار، چیزى است که نمىتوان احتمال آن را از دیدگاه عرفى و فقهى پذیرفت; زیرا روشن است که تخفیف و برداشتن کیفر با اقرار تناسب بیشترى دارد تا با بینه. بنابراین گفتهمىشود که تعارض میان آن دو دسته وجود دارد.
با این همه باید گفت که تعارضى میان این دو دسته وجود ندارد; زیرا ظاهر روایات سقوط کیفر با توبه آن است که شخص باید به صلاح و شایستگى و کردار راست و درست در کارهاى خویش شناخته شود و تنها پشیمانى و توبه در از میان رفتن کیفر کافى نیست. این مطلب نیز گاهى نیازمند گذشت زمان است تا راستى و درستى او در آن مدت آشکار گردد و تنها پشیمانى و اقدام به پاک گردانیدن خویش کافى نیست. دلیل این قید نیز لسان دلیلهاست; چه اگر دلیل را آیاتى از این دسته بدانیم که مىفرماید:
«فمن تاب من بعد ظلمه و اصلح فان الله یتوب علیه ان الله غفور رحیم.» هر کس پس از ستم کارى خویش توبه کرده و صالح گردد، خداوند نیز توبهاش را بپذیرد، همانا خداوند بخشنده و مهربان است. این آیه پس از بیان کیفر بریدندستدزد وارد شدهاست. یا آیه دیگرى که مىفرماید:
«فان تابا و اصلحا فاعرضوا عنهما.» اگر آن دو تن توبه کرده و صالح گردند، از آنان دست بردارید.
این آیه نیز پس از آیه مساحقه یا زنا، پیش از مقرر شدن حد است. بسیار روشن است که قید «واصلح» همان صالح شدن و راست کردار گردیدن بزهکار مىباشد.
اگر هم دلیل از میان رفتن کیفر را روایت بدانیم، باید گفت در این باره دو روایت داریم. یکى صحیحه پیشین ابن سنان، که ظاهرش توبه و صلاح و نیکى در عمل است; چرا که گفته است: شخص دزد خود برگشته و دارایى مال باخته را به او برگردانده باشد. بدین سان، بازگرداندن مال دزدى به صاحبش پس از توبه، کنایه از شرط بودن شایستگى عملى و استوارى و درستى کارهاى اوست. روایت دیگر مرسل جمیل است که ظاهر و بلکه صریح در این مطلب مىباشد; زیرا در آن چنین آمده که «اگر صالح گردید، و کارهاى نیک و شایسته از او دیده شود، حدى بر او جارى نخواهد شد». بلکه در ذیل این روایت، ابن ابى عمیر از جمیل نقل مىکند که لازم است مدتى بر توبه او بگذرد، تا صلاح و شایستگى او در آن مدت آشکار گردد. خلاصه این که تعارضى میان این دو دسته نیست; چه ساقط شدن حد مشروط به آن است که در عمل، نیک کردارى او روشن شود، نه این که تنها از راه اعتراف نزد حاکم توبه کرده باشد. به دیگر سخن، روشن شدن توبه و صالح گردیدن او پیش از ثبوت جرم، در ساقط شدن کیفر نقش دارد و این کافى نیست که توبه در طول اقرار یا به وسیله خود اقرار ثابتشود، هر چند پیش از اعتراف باشد. این مطلب در خور درنگ و توجه شایسته است و «اصلح» به معناى نیکى و شایستگى در کار و استوارى در واقعیتخارجى مىباشد.
5. ادعاى تعارض میان اطلاق حق بخشیدن بزهکار حتى در جایى که توبه نکرده باشد و میان آن دسته که مىگوید حد خداوندى را نباید تعطیل و پایمال کرد و هر کس آن را وانهد با خداوند به دشمنى برخاسته و مانند آن، که داراى بیانى تند و تاکیدى است. این بیان تخصیص پذیر نیست مگر این که نکته واقعى ویژهاى در کار باشد که میان بخشیدن حاکم و دیگر موارد فرق گذارد، به گونهاى که آن را تخفیف به شمار آوردیم و نه پایمال کردن حد الهى. بنا بر این، دیگر حکمى تعبدى، همانند عبادات، نخواهد بود و تنها به دلیل تخفیف بر بزهکار است که او را مىبخشند و تخفیف نیز چیزى گزافى و بىدلیل نیست بلکه بر اساس یک دگرگونى واقعى در بزهکار است که همان توبه اوست، که از بین برنده حد در آیات و روایات به شمار آمده، و باید بیش از ثابتشدن جرم باشد. این جاست که مىتوان گفت: کسى که مجموع روایات را نگریسته و مورد بررسى قرار دهد، مىتواند از این روایات دریابد که چون در موارد اعتراف از سوى خود بزهکار، عادتا حالت بازگشت و توبه از او انتظار مىرود; چرا که او خود با پاى خویش باز مىگردد، تشخیص این مطلب به حاکم واگذار شده است. اگر از بزهکار، صالح شدن و پشیمانى دیده و مصلحت را در آن بیند که فرصتى دیگر به او بدهد، مىتواند او را ببخشد، وگرنه حد را بر او جارى ساخته و حد خداوند را تعطیل نمىکند. نتیجه آن که: نمىتوان از معتبره طلحه، حکم عامى را که شامل غیر موارد توبه و پشیمانى شود، استفاده کرد، مانند جایى که اقرار او از روى بىمبالاتى و پرده درى و جرات باشد و یا از روى ترس از بر پا شدن بینه و افتادن در پىآمدهاى ناگوارتر.