رهبرى مشعشعیان; آغاز و فرجام فعالیتهاى سیدمحمدبن فلاح (مقاله پژوهشی حوزه)
درجه علمی: علمی-پژوهشی (حوزوی)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
خیزش مشعشعیان در منطقه جنوب بینالنهرین و خوزستان، به رهبرى سیدمحمدبن فلاح (متوفاى 870ه) شکل گرفت و حکومت مستقل شیعه، به مرکزیتحویزه ایجاد شد. تا کنون، مطالب قابل توجهى از زندگى و روند فعالیتهاى آغازین سیدمحمدبن فلاح، در جهت رهبرى مشعشعیان، همچون سایر ابعاد خیزش وى، به رشته تحریر در نیامده است.
در این نوشتار، تلاش مىشود بر اساس منابع اصیل موجود، مراحل مختلف اقدامات وى - که به شکلگیرى و استقرار مشعشعیان انجامید - تبیین گردد. هرچند در پىگیرى سیر حوادث، پارهاى از ابعاد فکرى و اجتماعى جنبش مشعشعیان بازگو مىشود، اما غرض اصلى، نه بررسى ماهیت فکرى و اجتماعى آن جنبش، که ارایه گزارشى منسجم، منظم و مبتنى بر نقد منابع، از روند فعالیتهاى سیدمحمدبن فلاح، به عنوان آغازگر و راهبر مشعشعیان، تا مرحله اعلام موجودیت اعتقادى وى مىباشد.
1- سرچشمه آگاهىها
نخستین ماخذ آگاهى ما از زندگى سیدمحمدبن فلاح، کتاب «تاریخ غیاثى» (1) است. عبدالله بن فتحالله بغدادى ملقب به «غیاث»، در اثر مذکور، آگاهىهاى مهمى از تاریخ «ارض العراق» از زمان سقوط بغداد تا سال 891ه به دست مىدهد. در فهرست مطالب اثر فوق، فصلى درباره سیدمحمدبن فلاح و مشعشعیان تا سال 901ه آمده است; (ظهور سید محمدبن فلاح مشعشى و من تبعه من المشعشعین و ذکر اخبار هم فى الجزائر الى سنه احدى و تسعمائه). (2) اما فصل مذکور از جمله قسمتهاى از بین رفته آن اثر است و آگاهىهایى که در مورد مشعشعیان از این طریق به دست ما رسیده، مربوط به اخبارى است که در خلال دو فصل «قراقویونلو» و «آققویونلو» و در ضمن شرح حوادث آن دو حکومتبیان شده است. از اینرو، بیش از آنکه متضمن مسایل درونى و بویژه آغازین مشعشعیان و رهبران آن باشد، از روابط و درگیرىهاى سیاسى و نظامى آنها خبر مىدهد. در این اثر، به طور خاص، به درگیرى سیدمحمدبن فلاح با اسپند قراقویونلو (حکومت 848-837ه) اشاره شده است، اما مباحثبیشترى از مولى على، فرزند سیدمحمد، و دیگر جانشینان او به میان آمده است. علىرغم اهمیت جایگاه تاریخ غیاثى در مطالعه مشعشیان - به لحاظ نزدیکى زمانى و انحصارى بودن برخى اطلاعات - جانبدارى آشکار مؤلف از آققویونلوها و شیوه تاریخنگارى تقدیرگرایانه آن، (3) از اهمیت و اعتبار آن مىکاهد.
در شرح زندگى سیدمحمدبن فلاح، بىترید «مجالس المؤمنین» بیشترین آگاهىها را دارد. قاضى نورالله شوشترى به راحتبیان مىکند که این تفصیل را «بر وجهى که بعضى از متاخرین اهالى عراق در تاریخ غیاثى آورده» مىنویسد; (4) اما همانطور که گفتیم، تمام بخشهاى تاریخ غیاثى به دست ما نرسیده و چه بسا که این بخشها مفقود، مورد استفاده قاضى نورالله قرار گرفته باشد که این امر با توجه به اخبار بیشتر و مفصلتر «مجالس المؤمنین» از اثر غیاثى، قطعى مىنماید. اما در اینجا نیز با نویسندهاى شیعى مواجهایم که در دوران سیطره صفویان بر والیان مشعشعى قلم مىزند. (آگاهىهاى تاریخى قاضى نورالله از مشعشعیان تا سال 992ه ادامه مىیابد). در هر حال، اگر بپذیریم که روایت قاضى نورالله از مشعشعیان بر اساس بخشهاى مفقود تاریخ غیاثى است، در آن صورت، مطالب وى نزدیکترین و مؤثرترین ماخذ تلقى مىشود، بویژه اینکه وى قلم به دستى از خطه خوزستان (قلمرو مشعشعیان) بود که پیشینیان او در اصطکاک و پیوند با آمد و شد مشعشعیان بودند. (5)
«تاریخ مشعشعیان» اثر سیدعلى خان بن سیدعبدالله، در نگرشى کلى، چیزى رونویسى از «مجالس المؤمنین و «تاریخ غیاثى» نیست; اما در نگاه دقیقتر، به رغم فاصله زمانى وى از دوران سیدمحمدبن فلاح، به جهت دربر داشتن برخى اخبار و آگاهىها از سلسله خاندان مشعشعیان - که او نیز یکى از والیان آن است - داراى اهمیت مىباشد. از منظر یکى از مشعشعیان اواخر دوره صفویه (پس از سال 1128ه) که در اثر مذکور آمده است، به سیدمحمدبن فلاح به عنوان بنیان گذر مشعشعیان نگریسته مىشود. (6)
با بررسى اثر سیدمحمدبن فلاح، «کلام المهدى» (7) آگاهىها از دوران متقدم مشعشعیان از لحاظ تنوع موضعگیرىها تکمیل مىشود. از این لحاظ، باید به درستى «کلام المهدى» را ماخذى ارزشمند قلمداد نمود که علاوه بر اینکه حاوى آگاهىهاى مفید و بنیادى در حوزه فکرى - اعتقادى مىباشد، از برخى مقاطع و بعضى موارد فعالیتها و اقدامات سیدمحمدبن فلاح، و به قلم، او خبر مىدهد. در واقع، در «کلام المهدى» مىتوان از نوع دفاعیات سیدمحمد در جدىترین و حساسترین مقطع از حیات مشعشعیان آگاه شد.
بر این اساس، سعى شده است که اطلاعات، برمبناى چهار منبع اصیل فوق و به شکل منسجم گردآورى شود. شاید ذکر این مطلب ضرورى نباشد که پژوهشهاى جدید به صورت همه جانبه و هم زمان از سرچشمههاى مذکور استفاده نکرده، و از اینرو در این مسیر گامى به جلو برنداشتهاند (8)
2- نخستین آگاهىها
شجره نامه سیدمحمدبن فلاح در رایت قاضى نورالله شوشترى، که سیدعلى خان نیز آن را آورده، به هفتمین امام شیعیان دوازده امامى مىرسد. آشکارترین تردید در این شجره نامه از سوى یکى از مشعشعیان، به نام سیدابراهیم موسوىمشعشعى، در دربار سلطان حسین بایقرا در هرات و خطاب به سید قاسم پسر سیدمحمد نوربخش - رهبر نوربخشیه - ذکر شده; وى اصالتسیادت نوربخشیان و مشعشعیان را زیر سؤال برده است. به هر حال، بر اساس روایت، قاضى نورالله، سیدمحمدبن فلاح «عالم مفید و عاقل رشید»، معروف به مهدى، «علامه عصر و نادره دهر، فرید زمان و افلاطون اوان» (9) فرزند هبةاللهبن حسن بن علىمرتضىبن سیدعبدالحمیدنسابة بن ابوعلىفخاربن احمدبن ابوالغنایمبن ابوعبداللهحسینبن محمدبن ابراهیممجاببن محمدصالحبن امام موسىکاظم(ع) است. زادگاه او واسط مىباشد، اما در حله و در مدرسه شیخ احمدبن فهد که از اکابر صوفیه و اعاظم مجتهدان امامیه بود، آموزش دید. (10)
اشاره کوتاهى به وضعیت معیشتى خانواده سیدمحمدبن فلاح، بیانگر شرایط دشوار محیط نشو و نماى او دارد. از زمان مرگ پدرش، فلاح، اطلاعى در دست نیست. اما ذکر شده که مادرش زن تنگدستى بود که بههرحال به فرزندش اجازه داد که در حله و در مدرسه شیخ به فراگیرى دانش دینى بپردازد، و این در حالى بود که در هفتسالگى قرائت قرآن و مقدمات علم را آموخته بود. در مدرسه شیخ، تمام اوقات سیدمحمد به درس و مطالعه مىگذشت و با جدیت و تلاش زیاد در مدتى کوتاه به مراتب عالى در علم رسید و استاد را از خود راضى دید. این میزان دانش آموختگى، به همراه حسن فضلیت موجب شد که اجازه تدریس در جایگاه استاد را در مواقع مقتضى به دست آورد و به قول سیدعلىخان، ترقى او در «امور دنیوى و سنت هاشمى و حمیت عربى» (11) دیده مىشد. پیوند شاگرد با استاد به دنبال ازدواج مادر سیدمحمد با شیخ احمدبن فهد، مستحکمتر شد و چه بسا جایگاه رفیع وى در میان شاگردان شیخ احمد، افزون بر توانایى علمى، ناشى از این پیوند باشد.
گرایشهاى درونى و متصوفانه سیدمحمد در کنار آموزشهاى علوم رسمى دینى از آغاز مشهود بود. قاضى نورالله در این باره مىنویسد:
جامع معقول و منقول بود و صوفى و صاحب ریاضت و مکاشفه بود و آنچه از ظهور خود خبر مىداد، از روى مکاشفه بود و در همین راستا نیز به مدت یک سال در مسجد جامع کوفه معتکف شد و قوت او در طول آن مدت به جز اندکى از آرد جو نبود و بسیار مىگریست و چون کسى از سبب گریه او مىپرسید، مىگفتبه حال جماعتى مىگریم که به دست من کشته خواهند شد. (12)
از زمان این اعتکاف اطلاعى در دست نیست. کسکل اعتکاف او را پس از رد دعاوى وى از سوى شیخ احمدبن فهد مىداند که به دنبال آن اضطراب و ناراحتى، چنانکه رسم اغلب مسلمانان است، به سفر زیارتى رفته و یک سال را در مسجد کوفه با ریاضتى و این با سخن قاضى نورالله که مبناى پیشبینى ظهورش را ناشى از مکاشفه مىداند سازگار نیست. (14) در واقع، به نظر مىرسد سیدمحمدبن فلاح افزون بر شناخت علمى و ظاهرى، برشناختشهودى و باطنى نیز توجه جدى داشته است و از اینرو در کنار آموزش علوم رسمى، به خود سازىهاى روحى و باطنى نیز مىپرداخته است، و چون استاد، هم دستى در فقاهت رسمى داشته است، و هم از عوالم درونى متصوفین بىخبر نبوده است.
قاضى نورالله، و به تبع وى، سیدعلى خان، به سادگى اساس و آغاز فعالیتها و دعوىهاى سیدمحمدبن فلاح را به دستیابى وى بر کتاب شیخ احمدبن فهد در «علوم غریبه و امور عجیبه و کرامات مهیبه» (15) مىدانند، که از رهگذر آن، اعراب اطراف خوزستان را مرید خود ساخت و تا آنجا پیش رفت که خود را ملقب به مهدى کرد. (16) ظاهرا استاد شیخ احمدبن فهد، که از عواقب آگاهى از مطالب کتاب و کاربر آن آگاه بود، در لحظات احتضار آن را به یکى از خدمه داد که در فرات اندازد و سیدمحمد به حیله و حسن خطاب، آن را از دست کنیزک به در آورد و پنهانى به مطالعه مشغول شد تا اینکه به بعضى اشارات آن آگاه شد و برخى حرکات آن را آشکار کرده و به کار بست. از جمله آموزشهایى که از خلال مطالعه کتاب مذکور به دست آورد، ذکرى مشتمل بر اسم على(ع) بود که با تعلیم آن به اعراب، به آنها کیفیت تشعشع دست داده، بدنشان متحجر مىشد و مرتکب امور خطیر چون شمشیر تیز بر شکم نهادن و آن را خم کردن، و دیگر اشیاء عجبیه مىشدند. (17)
قاضى نورالله دو تاریخ را در آغاز ظهور سیدمحمدبن فلاح به دست مىدهد: 828 و 840ه; و از قول تاریخ غیاثى، سال 820 را ذکر مىکند. در نسخه موجود تاریخ غیاثى، مؤلف اساسا از آغاز فعالیتهاى سیدمحمدبن فلاح اطلاعاتى به دست نمىدهد و به همین ترتیب نیز تاریخ مشخصى طرح نشده است. نخستین اشاره به مشعشعیان در اثر مذکور اینگونه است: «مشعشع ظهور کرد و جزایر را گرفت»، و سپس به حمله مشعشعیان به قلعه بندوان اشاره مىکند. (18) اما قاضى نورالله اخبارى از غیاثى نقل مىکند که در نسخه موجود به دست ما نرسیده است. بر این اساس، سال دعوى مهدویتسیدمحمدبن فلاح (820ه) مصادف با قرانى بود که دلالتبر ظهور او مىنمود و از تاثیر همین قران بود که اسپند میرزابن قرایوسف ترکمان فقهاى شیعه را با فقهاى بغداد به «مباحثه و مناظره انداخت و چون فقهاى شیعه غالب آمدند... اختیار مذهب شیعه نمود و سکه به نام دوازده امام زد». (19) واقعیت این است که در تعیین تاریخ دقیق پیدایش و ابراز عقاید سیدمحمدبن فلاح منبعى در دسترس نیست و تا زمانى که درگیرىهاى نظامى مشعشعیان با حکومتهاى مجاور آغاز نشده، در دیگر منابع، تاریخ دقیقى از پیدایش آنها به میان نیامده است.
چنانکه گفته شد، منابع، دستیابى سیدمحمدبن فلاح به کتاب شیخ احمدبن فهد را آغاز روند فعالیتهاى تبلیغى وى مىدانند. این اتفاق در حین احتضار (20) شیخ احمد روى داد. با توجه به آنکه درگذشت او در سال 841ه بود، بنابر این، اوج ادعاهاى سیدمحمد بویژه در اظهار محدودیت، باید حدود این سالها باشد. اما ذکر سالهاى 820 و یا 828ه نشانگر وجود نشانههایى از فعالیتهاى سیدمحمد مىباشد که به تدریج نمودى آشکارتر و افراطىتر داشته است، تا آنجا که منجر به صدور فتواى قتل او مىشود.
قاضى نورالله در جایى از کتاب خود مىآورد که:
سیدمحمدبن فلاح مصاحب امراى آن نواحى [واسط] بود و زمانى که از او مىخواستند تا در برنامههاى تیراندازى شرکت کند، در پاسخ مىگفت: «گاهى من تیراندازى خواهم کرد که چندین کس پیشپیش تیر من مىدویده باشند»، و در میان اهل و عشیرت خود از تسخیر عالم سخن مىراند که به عنوان «مهدى موعود»، آن بلاد و قرى را بر عشیره و اصحاب خود تقسیم خواهد کرد، و چون این سخنان دیگرباره - که نشانگر سابقه آن است - به شیخ احمدبن فهد رسید، به قتل او فتوى داد و امیر منصوربن قبان بن ادریس عبادى در استحلال خون او چیزى نوشت و چون کتابتبه امیر منصور رسید سیدمحمد را گرفته خواستبکشد، گفت: من سید سنى صوفىام، جهت این شیعیان مرا دشمنى مىدارند و قصد کشتن من مىکنند، و مصحف مجید بیرون آورده بر طبق آن سوگند خورد و دیگر سخنان گفت تا امیر منصور او را رها کرد. (21)
سیدعلى خان نیز پاسخ سید محمد را با همین مضمون، اما با صراحتى بیشتر مىآورد:
امیر [منصور بنقبان بن ادریس عبادى]، گناه من دوستى اصحاب [پیامبر(ص)] است، من مردى شریف النسب و صوفى مشرب و سنى مذهب هستم و آنها ارجاس شیعه منافقین و متزندقین هستند. مرا با آنها که صاحبه را رد مىکنند و با کتاب و سنت نبوى مخالفت مىکنند میلى نیست و از اینروست که مورد غضب واقع شدهام و حکم به قتل من دادهاند. (22)
بدین ترتیب، سیدمحمد با ترفندى آشکار از مرگ رست. و به درستى بر اساس مجموع اطلاعاتى که در مورد او وجود دارد، و بویژه سخنانش در «کلام المهدى»، تردیدى وجود ندارد که سید محمد در چارچوب باورهاى شیعه مىاندیشده و در موضوعات مورد اختلاف میان تشیع و تسنن با جانبدارى زیاد و تعصب، از موضع شیعیان دفاع مىنموده. در «کلام المهدى» وى در موارد متعدد از حقانیت على(ع) در جایگاه جانشینى پیامبر(ص) و رد اقدامات برخى صحابه پاى مىفشارد. براى نمونه، به صراحت مىآورد که از دیدگاه شیعه، اهل سنت وارد بهشت نمىشود، از آنرو که اصل امامت را نپذیرفته است (23) ، و از سه خلیفه راشدین به عنوان «آن سه نفر» یاد مىکند که با در دست گرفتن حکومت مصحف ابن مسعود را آتش زدند و گفتند ما براى تدوین قرآن سزاوار هستیم و بویژه اینکه «پس از رسالت، بر امیرالمؤمنین [على] مطلب را به درازا کشاندند»، (24) و در این راستا جایگاه افرادى چون معاویه مشخص است که از نظر سیدمحمد «قلبا آدم باطل و فاسدى بوده که اظهار اسلام کرده، مىاندیشیده که در قرآن سیر مىکند و به شریعت روى مىآورد... [اما] او ذاتا شیطان است، و به طور کلى، همه پیشوایان چهارگانه مروانیان و بنى عباس لباس حق را پوشیدند، مردم را شکار کردند، خدعه ورزیدند و نیرنگ کردند.» (25)
در «تحفه الازهار» از ضامن بن شدقم نقل شده است که نخستین رویارویى استاد (شیخ احمد بن فهدحلى) با شاگرد (سیدمحمدبن فلاح)، درست پس از دستیابى وى به کتاب مذکور است; اثرى که داراى فایدههاى عجیب و محتواى علوم پنهان و غریب و ظریف بود. سیدمحمد با به دست آوردن آن کتاب به سوى قبیله خفاجه مىرود، و یا پناه مىبرد. به زودى پیک شیخ، به دنبال کتاب به قبیله خفاجه مىرسد، اما سیدمحمد ربودن آن اثر را انکار مىکند و مىگوید: «این شیخ از شدت مرض عقلش بیمار شده، او مذهب تسنن دارد و من امامى مذهب هستم و دشمنى دینى نیز بر شما پنهان نیست»، و بدین وسیله اهل قبیله را که به مذهب تشیع اعتقاد عمیق داشتند، به حمایت از خود ترغیب مىکند. ادامه روایت ابن شدقم با اطلاعات نه چندان موثق تاریخى همراه است: سیدمحمد پس از مطالعه کتاب که موجب خرسندى و شعف او شد، متوجه اصفهان (در ایران) مىشود (26) سپس به حویزه مىآید و مهمان مرد عربى مىشود که نابینا و ناشنوا و فقیر است و از مال دنیا جز گاومیشى لاغر که شیرش خشکیده، چیز دیگرى ندارد، اما با اعجاز سیدمحمد آن حیوان پرشیر مىشود، مرد بینایى و شنوایى خود را به دست مىآورد و بدینوسیله هم قبیلگان مرد عرب پیرو او مىشوند، و در مقابل فرمانروایان عبادى منطقه مىایستند و به اتکاى شمشیرهایى که از استخوان گاومیش ساخته شدهاند و تیرهایى که از نى درست کردهاند، موجب شکست عبادى و چیرگى سیدمحمدبن فلاح مىشوند. اعجاز سیدمحمد - که به «مهدى صاحب امر» ملقب گردیده - در این گزارش، آنجا به اوج مىرسد که در ادامه جنگ و ستیز با فرمانروایان، با پاشیدن مشتى خاک لشکر دشمن را عقب مىراند. (27) اطلاعات تاریخى دیگر منابع، به درستى خبر ابنشدقم را رد مىکند و آن را ساخته و پرداخته اذهان قهرمان پرور جلوه مىدهد که بیشتر بر حیرت خواننده مىافزاید، تا آگاهىهاى تاریخى; اما این روایت نیز تاییدى استبر هم زمانى واپسین لحظات حیات شیخ احمد و آغاز فعالیتسیدمحمدبن فلاح، و چه بسا پس از حمایتخفاجه از وى، شیخ فتواى قتل او را صادر کرده و امیر منصور بن قبان بن ادریس عبادى - سنى مذهب - مامور اجراى آن مىگردد، و همچنانکه سیدمحمد با اظهار تشیع خویش، از حمایتخفاجه برخوردار مىشود، در مقابل امیر سنى مذهب، به تسنن خود و تشیع شیخ اشاره مىنماید.
شبر خبر دستیابى سیدمحمد به اثر شیخ احمدبن فهد در علوم غریبه را، که تمامى منابع ذکر کردهاند، رد نمىکند، اما بر این نکته مهم تاکید دارد که این اثر مىتواند کتابى از شیخ باشد که حاوى بعضى از اخبار و حوادث آینده بوده که از کلام على(ع) استخراج شده است و اینکه سیدمحمد نیز برخى یارانش را از آینده خبر مىداده است، امرى بىسابقه در سنت متصوفین صاحب کرامت نبوده است و حتى دانش او در مباحث غریبه و سحر نیز با توجه به رواج این نوع نگرش در آن زمان نمىتواند بعید باشد، چنانچه که به کارگیرى برخى حروف و اسما در برآوردن حاجات در برخى کتب اسلامى آمده است. (28)
باید به خاطر داشت که سید محمد سالهاى طولانى در محضر شیخ احمدبن فهد حلى آموزش دیده است. تمایلات متصوفانه و زاهدانه شیخ، امرى است که در بررسىهاى پژوهشگران به اثبات رسیده است و آثارى نیز به این مضامین از او به جا مانده است که از عناصر صوفیانه خالى نیست. (29) بر این اساس، تاثیر پذیرى سیدمحمد از استاد در این زمینه مسلم است. علاوه بر این، سیدمحمد در گرایش به این وجه از ابعاد شخصیت استاد و بهکارگیرى افراطى آن آموزشها تا آنجا پیش رفت که اعمال وى حتى مورد تایید شیخ نیز نبود. از سوى دیگر، آنچه تحت عنوان اعمال عجیب به پیروان سیدمحمد منسوب مىکنند، از سنتهاى رایج در برخى طریقتهاى متصوفانه بوده و هست، این اعمال نه ناشى از سحر و جادوست، و نه صرفا براساس تعلیم ذکرى خاص ایجاد مىشود، بلکه نمایشى از توانائىهاى روحى سالک است که تحت رهبرى مرشد و پس از انجام مناسکى خاص - که در هر طریقت مىتواند متفاوت باشد - چون ذکر و سماع، مىتواند بروز یابد و بر استوارى ایمان مؤمنان به طریقتبیفزاید و پاسخى بر انکار مخالفان باشد. (30) بر این اساس، به کارگیرى و تعلیم این مناسک با ویژگىهاى متصوفانه سیدمحمد سازگار است و نمىتواند به عنوان حیله و ترفندى جهت اغفال تلقى گردد، و قاعدة با زمینههاى فرهنگى و اعتقادى مردم منطقه که آن را پذیرفتهاند، همسو بوده است، و در واقع، جزئى از اعتقادات شیعى - تصوفى او را تشکیل مىدهد که در این چارچوب، مفاهیم واقعى خود را نشان مىدهد.
در مجموع، همچنانکه اعمال «غریبه» نمىتواند نمایانگر تمام ماهیت اعتقادى سیدمحمد باشد، به کار بستن و تعلیم آن نیز بر اساس اثر - فرضا ربوده شده - شیخ احمدبن فهد، نمىتواند مبناى مناسبى جهت تعیین تاریخ ظهور او به حساب آید شاید شایسته باشد نقطه عطف روند جدایى سیدمحمد از مکتب فقهى زهد گرایانه و متصوفانه شیخاحمدبن فهد را در واپسین سالهاى حیات وى (متوفى 841ه) دانست که منجر به صدور فتواى قتل سیدمحمد شد، وگرنه آغاز این روند از سالها پیش بوده است; سالهایى که اشارات مبهم منابع، بدون هیچ توضیحى مشخص مىکنند: 820 یا 828ه . در ضمن اینکه، پذیرش مذهب امامیه توسط میرزا اسپند قراقویونلو، که به دنبال مباحثه علماى سنى و شیعه (از جمله، شیخ احمد بن فهدحلى) صورت گرفت و از سوى مورخى سنى مذهب - چون غیاثى - به عنوان «قران» تعبیر شد و همزمان با ظهور سیدمحمد تلقى گشت، از نظر زمانى نمىتواند درستباشد، (31) اما نشانگر مهیا بودن بستر رواج آرمانهاى اعتقادى امامى مذهبان است، که دعوى نزدیکى ظهور امام غایب(ع) و پرچمدارى این ظهور از سوى سیدمحمد، از آن جمله است.
3- نخستین تلاشهاى نظامى
مطابق سیر سرگذشتسیدمحمدبن فلاح در منابع، اقدامات آشکار او در جذب پیروان و تمهید مقدمات برپایى جنبشى جهت تشکیل حکومت، پس از رهایى وى از دست امیر منصور بن قبانعبادى، و به دنبال فتواى قتل شیخ احمدبن فهد روى داد. در واقع، زمانى که سیدمحمد متوجه شد که پیوندهاى او با سلسله فقاهتشیعه گسسته شده است، و با صدور فتواى قتل، از جانب حکمرانان سیاسى نیز در امان نیست، آشکارا در جهت اجراى اندیشههاى خود دستبه کار شد و در میان قبایل و اقوام مختلف عرب منطقه حضور یافت و به تبلیغ، آموزش و سازماندهى نیروها پرداخت.
به روایت قاضى نورالله، سیدمحمد پس از خلاصى از بند امیر منصور به منطقه «کسید» رفت و از طایفه معدان که ساکن آن نواحى بودند اول جماعتى که به او گرویدند جماعتبنىسلامه بودند. سپس دیگر طوایف عرب از زنان و سودان و بنىطى که در ساحل ثبق و نازور و غاضرى، از انهار دجله بغداد، مستقر بودند به دور او گرد آمدند. سید محمد در میان ایشان «خارق عادات» ظاهر مىکرد. (32) این طوایف در مناطق باتلاقى نزدیک واسط مستقر بودند و در واقع، نخستین فعالیتهاى جدى تبلیغى و تشکیلاتى سیدمحمد در این منطقه، در سال 840ه / 1436م آغاز شد. (33)
پس از این مرحله موفقیتآمیز، سید به همراه پیروانش که امتثال امر او مىکردند و به مقصد او معتقد بودند، (34) به «موضع شوقه که از قراى حصان است رفت. حاکم آن نواحى بر ایشان بیرون آمد و خلق بسیار از ایشان کشت و اسیر ساخت». این حادثه در سال 844ه روى داد. (35) سیدعلى خان، قریه شوقه را آباد، با بناهاى فراوان و جمعیت زیاد توصیف مىکند و بار دیگر از انگیزه پیروان سیدمحمد یاد مىکند که چون بر ایشان «اشارات غریبه و احکام عجیبه و رموز مهیبه» آشکار مىکرد، بر او گرد آمده بودند و «مزخرافات» سیدمحمد که خود را «مهدى منتصر»، «مقتدا»، و «مظهر کرامات» مىنامید در عقول آن بهایم مؤثر افتاده بود و موجب اطاعت از وى شده بود. (36) به هر حال، با شکستسخت وى در شوقه، همراهان سید به مناطق سابق خود در باتلاقهاى نزدیک واسط بازگشتند.
در ادامه داستان سیدمحمد، اندک اختلاف میان روایت قاضى نورالله و سیدعلى خان وجود دارد; بر اساس رایت قاضى نورالله، سیدمحمد پس از مدتى به موضع «دوب»، محل استقرار طایفه معادى، میان نهر دجله و حویزه، رهسپار شد و در اینجا پسر خود، سیدعلى، که ملقب به «مولى على» بود، به طلب یاران خود در باتلاقهاى حومه واسط فرستاد و در جریان بازگشتسیدعلى و همراهان به سوى سیدمحمد، قافله عظیم را که با [ به] او دچار شد غارت نموده، با مال و رجال بسیار نزد پدر رفت.» (37) اما طبق روایتسیدعلى خان، سیدمحمد پس از شکست در شوقه، مدتى در حیره بسر برد و سپس با سپاهى کم متوجه واسط شد و در جریان جنگ و گریزهایى که داشتبه موضع «دوب» فرود آمد و در این مکان پیروانش از حومه واسط به او پیوستند. (38) ظاهرا در این مقطع، مشعشعیان هنوز امکان حمله بر شهر واسط که تحتسیطره و فرمانروایى قراقویونلوها بود را نداشتند.
به این ترتیب، قبیله معادى (معدان) - مستقر در دوب - نیز به جمع یاران سیدمحمد پیوستند. از این قبیله، تیره نیس نخستین کسانى بودند که به دستور سیدمحمد، گاو و جاموس خود را فروختند و اسلحه خریدند; هر گاومیش به شمشیرى و ده درم فروخته شد. مینورسکى قبیله معدان را از قبایل فقیر عرب منطقه مىداند که با پرورش گاومیش روزگار مىگذراندند. (39) با تکمیل تجهیزات، روز جمعه هفتم رمضان سال 844ه ، سیدمحمد به همراه پیروانش، نخستین حمله را به حویزه آغاز کرد. در قریه ابىالشول که یکى از قریههاى حویزه بود نبرد سختى درگرفت. در یک سو، سیدمحمد و اعراب معدان، بنى سلامه، و بنى طى، و در سوى دیگر، ساکنان حویزه و تعداى از مردم جزایر که به همراه حاکم خود امیرفضلبن علیان تبعى طائى در حویزه و در ناحیه ابىالشول مستقر بودند، قرار داشتند. سبب مهاجرت این جمع کثیر از اهل جزایر، کدورتى بود که میان امیر فضل و برادرانش روى داده بود. به هر حال، اهالى جزایر شیعه مذهب به همراه اهالى حویزه با سپاه مشعشعیان رویارو شده و تعداد زیادى کشته دادند. علىرغم تلفات زیاد اهل جزایر و حویزه، ظاهرا سیدمحمد نتوانستبه همه اهداف خود برسد، و یا به تعبیر قاضى نورالله، در توقف مصلحت ندیده، به دوب مراجعت کرد. (40) بنابر نظر کسکل، برخورد با اهل جزایر براى سید محمد غیر منتظره بوده و وى از حضور آنها در منطقه حویزه بىخبر بود. (41) کسروى به نقل از ابن بطوطه، ساکنان حویزه را ایرانیان مىداند که با همیارى مهمانان خود - اهل جزایر - در مقابل طوایف عرب ایستادند. (42)
این نخستین رویارویى سازمان یافته سیدمحمد بود که پس از غارت کاروان توسط مولى على و تجهیز طوایف عرب روى داد; آزمونى که با توفیق نسبى مشعشعیان همراه بود. با بازگشتبه دوب، دوران سخت و پرمشقت مشعشعیان آغاز شد. قحط و تنگى پیش آمد و به روایتسیدعلى خان، وبا شیوع یافت. (43) ناکامى در حویزه و ناتوانى در دوب، مشعشعیان را بر آن داشت که در اندیشه غلبه بر تمامى سرزمین حاصلخیز واسط باشند و نخستین درگیرى را با سپاهیان ترکمان (قراقویونلو) تجربه کنند. در واقع، برخى قبایل عرب ساکن در باتلاقهاى حومه واسط نخستین گروندگان به سیدمحمد بودند. به تعبیر کسکل، گرسنگى مشعشعیان را در این نبرد سخت (16 شوال 844ه) (44) پیروز کرد و چهل تن از ترکمانان کشته شدند. توصیف قاضى نورالله از اعمال مشعشعیان پیروز نشانگر خشونت و بىرحمى آنان است:
سیدمحمد و اصحاب او به خانهاى صحرانشینان آنجا درآمدند و غلات و اموال ایشان به جاروب غارت رفته، دفع جوع و اضطرار خود نمودند. (45)
و به تعبیر سیدعلى خان، بر مال و نوال و طعام مردم دست انداختند و به این طریق فقرشان را به غنا مبدل ساختند و زنانشان را قانع و اطفال را راضى کردند (46) و باز در دوب سکنى گزیدند، و به عبارت دیگر، یورش آنها به واسط، به تسلط دایمى آنها منجر نشد و صرفا یورشى زودگذر بود.
مدتى کوتاه پس از این پیروزى، مشعشعیان پیروزى دیگرى را در سال 845ه به نظاره نشستند; میان امیران جزایر مخالفت و دشمنى بود، این درگیرى درونى، یکى از رؤساى جزایر، به نام «شحل»، را برآن داشت که سیدمحمد را به جزایر آورده و او را حاکم سازد:
سیدمحمد [در جزایر] هر روز سوار شده. بر سر جمعى از مخالفان مىرفت و ایشان را مىکشت تا آنکه از اهل جزایر غیر از جماعتى که با او موافق شده بودند، نماند و آخر ایشان را نیز بکشت و مستاصل ساخت. (47)
با آنکه به روایتسیدعلى خان، امیر شحل که از اعاظم امیران جزایر بود، با قوم و عشیره و قبایلش به خدمتسیدمحمد آمده و بیعت کرده بود، اما مشخص نیست که وى چرا آنها را نیز کشته است. سیدعلى خان نیز چون قاضى نورالله از سختگیرى و خونریزى سیدمحمد یاد مىکند که در جزایر بر قبایل و امم مسلط شد و مال از آنها ستاند و هیچ معاند و معارضى باقى نگذاشت و این ستم و دراز دستى امکان استقرار او را در جزایر از بین برد. در «کلام المهدى» نیز آمده است که بىتردید شیعه اهل جزایر، همچون اهل حویزه و اهل بصره از دو مذهب [سنى و شیعه]، از دشمنان او قلمداد مىشوند. (48) و در گزارشى دیگر در این کتاب، پس از ذکر درگیرى با قراقویونلوها (نبرد واسط)، عبارتى را به کار مىبرد که توصیف موقعیت او در جزایر است: «هر کس که دوست او بود دشمن او شد». (49)
تاختگاه بعدى سیدمحمد، بار دیگر واسط بود که با سههزار تن به آنجا یورش برد. این دومین حمله او به آن منطقه بود; در حمله نخست، سپاه مشعشعى پیروز شد، اما نتوانست کنترل آنجا را به دست گیرد و اکنون فرمانرواى واسط مىتوانستبه انتقام آن شکست، انگیزه بیشترى در سپاهیان خود ایجاد کند. به تعبیر سیدعلى خان، او به قومش ندا داد که انتقام بگیرید و آنها نیز اجابت کردند. در این نبرد سخت، هشتصد تن از مشعشعیان کشته و تعداد زیادى (50) مجروح شدند، و به تعبیر قاضى نورالله از همین عده نیز مىباید «در راه [عقبنشینى] جمعى کثیر ... هلاک» (51) شده باشند.
به طور کلى، در این مرحله، سیدمحمدبن فلاح نخستین تجربه درگیرىهاى نظامى را پشتسر گذاشت. در منطقه واسط و جزایر، امکان استقرار نیافت و نتوانست پایگاهى مطمئن براى مشعشعیان فراهم سازد. با همراهى برخى طوایف عرب حومه واسط آغاز کرد، اما در جذب و تمکین سایر طوایف اقوام منطقه ناموفق ماند. با آنکه دو گروه شیعه و سنى در حوزه فعالیت او قرار داشتند، با هر دو به طور یکسان مشکل داشت و همگرایى مذهبى او را یارى نکرد، و علىرغم شیعى بودن ساکنان جزایر - همچون مشعشعیان - اختلافات داخلى آنجا، این مورد را تحتالشعاع قرار داده بود. سختگیرى و خونریزى بىمهابا نه تنها در گزارشهاى قاضى نورالله و سید على خان آمده است، بلکه این مطلب در «کلام المهدى» نیز به چشم مىخورد. چنانکه یکى از ایراداتى که مخالفان هم عصر سیدمحمد بر وى وارد مىکردند، قتل و خونریزى مشعشعیان است، و بر این اساس است که سیدمحمد با خشم از حرام بودن قتل نفس یاد مىکند، اما این حرمت را در مورد نفس زکیه مىداند که در کتاب خدا آمده است (52) و بدین شیوه قتل دشمنان خود را توجیه مىکند.
به نظر مىرسد بخشى از توصیفى که سیدمحمد از حیات پانزده ساله خود ارایه مىکند مربوط به این مرحله از فعالیت او باشد. وى چنین مىگوید:
بسمالله الرحمن الرحیم. کیست که آزمایش خدا را بیش از این سید دیده باشد؟ پانزده سال است که مردم او را نفرین مىکنند و دشنام مىدهند و فرمان قتل او و فرزندانش را مىدهند. او از شهرى به شهرى دیگر مىگریخت تا شعشعه جعدى رضىالله عنه آمد، هنوز زمین گنجایش او را نداشت تا اینکه به کوهها فرار کرد و همه ساکنان کوه از آن شعشعه قتلش را مىخواستند، نجات پیدا نکرد مگر پس از یاس و ناامیدى. سپس به عراق بازگشت و در آنجا مغول در جستجوى او بود و هر کس که دوست او بود دشمن او شد. جایى که در آن زندگى کند نداشت. زمین بر او تنگ شد تا اینکه شعشعه دوب آمد، از تلخى آن هم به میزانى چشید که قابل قیاس نیست. (53)
شیبى مراد از «شعشعه جعدى» را اشاره به ابولیلىبن قیس، ملقب به «نابغه جعدى» مىداند. وى از جمله اصحاب بود که گفته شده در نبرد صفین در سپاه على(ع) حاضر بوده است، سپس معاویه او را به اصفهان تبعید کرد. او در دوران جاهلیت نیز به خدا معتقد بود و از دین حنیف ابراهیم سخن مىگفت و به تعبیرى متصوفانه، شاعرى الهام یافته بود. ابوالفرج اصفهانى در سرگذشت او مىگوید:
در جاهلیتشعر مىسرود، اما مدتى شعر گفتن براى وى مشکل شد، و پس از اسلام آوردن بار دیگر شاعرى آغاز کرد و نابغه لقب یافت و منظور از شعشعه در کلام سید محمد بدین معناست، همان طور که خداوند زبان جعدى را در شعر گفتن بست و در واقع او را به مشکلى گرفتار کرد، اما پس از مدتى این مشکل برطرف شد، چنانکه سید محمد نیز براى مدتى دچار این مصیبت و آزمایش شد. (54)
اما شعشعه دوب: با توجه به اینکه «دوب» نام مکانى شناخته شده در ارتباط با فعالیتهاى سیدمحمد بن فلاح است، مىتوان اشاره به سختىها و مشکلاتى باشد که مشعشعیان در آن مکان داشتند.
شایان توجه است که سیدمحمد، گزارش از فعالیتهاى پانزده ساله خود را پس از مرگ فرزندش مولى على (861ه) مىنویسد; از اینرو، آغاز فعالیتخود را به سالهایى ارجاع مىدهد که بنى سلامه به او پیوستند و این برخلاف نظر کسروى است که شروع فعالیتهاى تبلیغى - نظامى او را به پانزده سال پیش از سال 844 (زمان استقرار در شوقه) مىداند. (55) البته در آن قسمت از گزارش سیدمحمد از فرار به کوهها یاد مىکند، در هیچ یک از منابع توضیحى در مورد آن نیامده است; اما باید به خاطر داشت که با توجه به زمان نگارش این گزارش (سال 861، یا پس از آن)، این مقطع از فعالیتسیدمحمد و فرار او به کوهها در هر منطقه که اتفاق افتاده باشد، پس از سال مذکور است.
در مجموع، منابع آگاهى دقیقى از زمان شکلگیرى اندیشههاى سیدمحمد به دست نمىدهند، اما این امر قاعدة در زمانى طولانى و در جریان دوران آموزش او در سالهاى جوانى آغاز شده است. اما آنچه به عنوان فعالیتهاى تبلیغى و نظامى سیدمحمد مطرح است، از نخستین سالهاى دهه چهل سده نهم هجرى شروع مىشود، بویژه اینکه فتواى قتل او، از سوى شیخ احمدبن فهد و در حین احتضار او (متوفى 841ه) صادر شد. این مقطع از تلاشهاى سید محمد (845-840ه)، از باتلاقهاى نزدیک واسط شروع شد و به تصرف شوقه (844ه)، نبرد ابىالشول در حویزه (7رمضان 844ه)، دوران سخت و پرمشقتسکونت در دوب، یورش به واسط (16 شوال 844ه) و سپس جزایر، ختم شد.
4- نخستین قرارگاه; حویزه
خوزستان در حوزه حکمرانى تیمورى قرار داشت. نوه شاهرخ تیمورى (حکومت 850-807ه)، عبداللهسلطانبن میرزاابراهیم، حکومت فارس و خوزستان را به عهده داشت. او به شیخ ابوالخیر جزرى فرمانروایى خوزستان - با مرکزیتشوشتر - داده بود و، شیخ جلال الدین پسر شیخ ابوالخیر، به فرمان پدر در حویزه مستقر بود و مناطقى چون واسط نیز تحت فرمان آنها بود. در گستره سیاسى کشور، در کنار فرمانروایى تیموریان بر شرق و جنوبغربى، قراقویونلوها به رهبرى جهانشاه (از سال 839ه) در عراق عجم و آذربایجان حکمرانى داشتند. در این زمان، حکومت جهانشاه با تایید و تسلط شاهرخ تیمورى همراه بود. اسپند برادر جهانشاه از سال 838ه در بغداد حاکم بود و همانگونه که در تبعیت از برادرش چندان ثابت قدم نبود، در اندیشه دستدرازى بر قلمرو تیموریان نیز بود. در مجموع، منطقه فعالیتسیدمحمد، از سویى، تحت فرمان تیموریان قرار داشت، و از سوى دیگر، چندان دور از دسترس قراقویونلوها نبود.
در این شرایط، مرزهاى سیاسى ثباتى نداشت; قتل یک امیر و یا پیروزى و شکست در یکى از میدانهاى نبرد، و یا حتى درگیرىها و سرکشىهاى درونى هریک از دو حکومت تیموریان و قراقویونلوها، مىتوانست مهر پایانى بر تسلط فرمانروایى تلقى شود. همین بىثباتى و پراکندگى سیاسى، سازنده فرصتهایى مغتنم براى نوظهورانى چون مشعشعیان بود، چنانکه به توالى به حوزه تسلط تیموریان در حویزه و سپس به منطقه تحت اختیار قراقویونلوها در بغداد یورش بردند.
سیدمحمدبن فلاح آزرده از ناکامىهاى جبهه غرب قلمرو فعالیتخود (واسط و جزایر)، بار دیگر به حویزه روى آورد، (اول رمضان 845). در این باره دو روایت موجود است:
1) روایت قاضى نورالله و سیدعلى خان.
2) روایت تاریخ غیاثى.
گزارش قاضى نورالله از یورش سیدمحمد به حویزه، بار دیگر حاکى از قتل و غارت است: «قراى آنجا را خراب کرده و هر که را دید، و سید على خان نیز با تاکید بیشتر، بر نابود کردن، قتل، آزار و غارت نمودن مشعشعیان اشاره مىکند. (57) «ابى الشول» همچون نوبت پیش قرارگاه مشعشعیان شد و شیخ جلالالدین، حاکم حویزه، با نگرانى از پدرش شیخ ابوالخیر یارى خواست و او نیز عبدالله سلطان تیمورى را در جریان گذاشت. از سوى وى امیر خداقلى بر لاس به حویزه اعزام شد و سپاهیان شوشتر، دزفول و دورق نیز با فرماندهى شیخ ابوالخیر به آنجا رهسپار شدند; طرفین به مدت یک ماه در حویزه (ابىالشول) چشم در چشم هم داشتند و همین تامل، حکایت از هراس آنها از یکدیگر دارد. حادثهاى، فرصتى مناصب در اختیار سیدمحمد گذاشت; شیخ ابوالخیر بعضى از رؤساى آن حدود را بىگناه کشته بود و دلهاى مردم از او متنفر شده، بسیارى از ایشان متفرق گشته بودند. (58) قتل رؤساى حویزه موجب کینه و انکار مردم شده و به شیوه پنهانى آنها را با سیدمحمد هم سوگند کرد. (59) در این شرایط، سیدمحمد بر نگرانىهاى خود، که ناشى از کثرت سپاه دشمن بود، غلبه کرد و با ترفندى جالب، زنان را جامه مردانه پوشاند و عمامه بر سر گذاشت و دستور داد گاومیشها را از عقب مردان براندند و مردان پیشاپیش آنها با شمشیرهاى کشیده بجنگند. سپاهیان ابوالخیر از آن کثرت به هزیمت افتادند و فرستاده عبداللهسلطان، میرخداقلى و سپاهیانش و بسیارى از اهل حویزه بگریختند. این فرار با تعقیب سیدمحمد تا ولایت «مشکوک» ادامه داشت و تلفات بسیارى را براى آنها موجب شد. به روایت قاضى نورالله، سیدمحمد پس از آن، به محاصره حویزه مشغول شد و پیش از آن بر شهرت یابد با سپاه اسپندمیرزا پسر قرایوسف، مواجه شد. در واقع، طبق این روایت، پس از شکست فرمانروایان حویزه هنوز از شهر دفاع مىشد و این در حالى بود که بسیارى از اهالى به همراه نیروهاى تیمورى گریخته بودند. طبق روایتسیدعلى خان، حویزه در نخستین یورش به تصرف سیدمحمد در آمد و او مدت یک ماه در آنجا اقامت داشت و سپس وارد ابى الشول شد و بار دیگر در نبرد دوم به حویزه بازگشت. بر اساس این روایت، درستبه نظر نمىرسد که سید محمد حویزه را با داشتن حصار ترک کرده و در ابىالشول مستقر شده باشد، مگر اینکه ناتوان از حفظ شهر بوده باشد. در گزارش سیدعلى خان، از نقش «مولىعلى» در این نبرد یاد مىشود که وى پیشاپیش سایرین بوده و شتسر او «سیدمدد» و سپس «اسد» قرار داشتند. و سرانجام سپاه مشعشعى با «صولت هاشمیه» شکستسختى بر فرمانروایان تیمورى در منطقه وارد ساخت. (60)
با شکست تیموریان در حویزه، قراقویونلوها به رهبرى اسپند، در بغداد از تسلط مشعشعیان نگران شدند. سپاه اسپند در راه حویزه، در واسط به امراى حویزه که از دست مشعشعیان فرار کرده بودند برخورد که درخواست استخلاص عشیرهشان از شمشیر سیدمحمد داشتند. یکى از آنها امیر طایفه مزرعه، و دیگرى امیر بنىمغیزل بود. اسپند با اکرام، درخواست آنها را اجابت کرد و عطایا و انعامى به آنها اختصاص داده و تعدادى از امراى خود را با آنها همراه کرد و خود نیز از عقب آنها راهى شد. مقدمه سپاه اسپند در حالى به حوالى حویزه رسید که شیخ ابوالخیر نیز با سپاهى عظیم قصد حویزه داشت، اما با شنیدن خبر ورود سپاه اسپند، به سوى شوشتر مراجعت کرد بدینسان خطر رویارویى نمایندگان تیمورى و قراقویونلو در حویزه از بین رفت. درگیرى سپاه مشعشعیان با مقدمه سپاه اسپند، به شکست مشعشعیان انجامید و سیدمحمد مجبور شد که از حویزه به طویله کوچ کند. قلعه حویزه در اختیار اسپند قرار گرفت و غارت اموال مردم از «نقد و جنس و غذا و لباس و سلاح بىقیاس» شروع شد. (61) مقصد بعدى اسپند، طویله، محل استقرار سیدمحمد بود. در آنجا نیز مشعشعیان از فرمانرواى قراقویونلو شکستخوردند. سیدمحمد جهتحفظ موجودیت مشعشعیان شیوهاى دیگر آغاز کرد و با ارسال مکتوبى، شرح حال خود را بیان کرده و عذر خواهى نمود، و علاوه بر آن، تحف و هدایا و اموالى که از شیخ ابوالخیر گرفته بود، به نزد اسپند فرستاد و به این وسیله توانستخشنودى میرزا اسپند را به دست آورد، تا آنجا که او ترکشى با کمان، و کشتىهاى برنج و تحف عالیه و جواهر کثیره جهتسیدمحمد فرستاد.
اسپند پس از کوچاندن اکثر اهالى، حویزه را به قصد بصره ترک کرد. سیدمحمد که توانسته بود خطر تلاشى مشعشعیان را از سر بگذراند، وارد حویزه شد و باقى مانده سپاه اسپند در حویزه را غارت کرد و آنچه را که از مال و اسباب بجا مانده بود، به دست آورد، و حتى بر این مقدار نیز اکتفا نکرده، کشتىهاى اسپند را که مملو از رخوت [نرمتنان] و انواع ماکولات بوده و از بصره به واسط رهسپار بودند را به دست آورد و هر کس را که در آن کشتىها بود، کشت. سیدعلى خان محموله آن کشتىها را چنین توصیف کند:
«آن دوانیق پر از اقمشه و فرش و اطمعه و انواع ماکولات و حلویات هند و ... جواهر حیدر آباد و حصص بیجاپور و ... خیزرابیات قروش و روپیات ... لاهور با کشمیر قطانى قجرانیات و ... آنچه را که شبیه آنها بود و چشم ندیده و گوش نشنیده است.» (62)
پس، براساس روایت قاضى نورالله و سیدعلى خان - گذشته از اندک اختلاف آنها - پس از چیرگى سیدمحمد بن فلاح بر حویزه و شکست فرمانروایان تیمورى منطقه، اسپند قراقویونلو کوشش نافرجامى را جهتبه دست آوردن دستاوردهاى مشعشعیان انجام داد اما در واقع، در پایان این ماجرا، نه تیموریان همچون گذشته بر حویزه حاکم بودند و نه قراقویونلوها نصیبى بردند; آنچه ماند، تحت کنترل مشعشعیان قرار داشت.
علىرغم روایت قاضى نورالله، غیاثى حضور اسپند در صحنه درگیرى را به دنبال تجاوز سیدمحمد بر منطقه واسط و بویژه قلعه بندوان که از بناهاى ساخته اسپند بود، مىداند. در واقع، بر اساس گزارش قاضى نورالله و سیدعلى خان، اسپند پس از شنیدن خبر اقدامات سیدمحمد، از بصره به بغداد آمد و ناامید از موفقیت مجدد خود، صحنه را ترک گفت. سیدمحمد نیز که از مراجعت اسپند آگاه شده بود به واسط لشکر کشید، اما نتوانست قلعه بندوان را که از بناهاى اسپند بود و بنابر خبر تاریخ غیاثى، غله عظیمى در خود داشت، پس از سه روز محاصره به دلیل دفاع سخت امیران اسپند، امیر محمد بن شىلله و امیر حاجمبارک به همراه سیصدتن سوراهنظام، به تصرف خود در آورد. (63) طبق گزارش قاضى نورالله، «در واسط، اکثر عرب ... از طایفه عباده و بنىلیث و بنىخطیط و بنىسعد و بنى اسد به سیدمحمد پیوستند; تا آنجا که شوکت و قوت سید زیاد شد، سپس لشکر بر سر بصره برد کارى از پیش نبرد; ولى توانست رماحیه را در تصرف در آورد». (64) زمانى که سیدمحمد سپاهیان تیمورى، به رهبرى امیر خداقلى برلاس و شیخ ابوالخیر و شیخ جلالالدین، را شکست داد و بر حویزه مسلط شد، متوجه منطقه واسط و بویژه قلعه بندوان شد که از بناهاى مستحکم و سوق الجیشى اسپند بود. در این یورش، سیدمحمد نه تنها موفقیتى نداشت، بلکه پس از عقبنشینى از قلعه، با حمله سخت امیران اسپند در منطقه، عیسىبیک، حاجى مبارک، و امیر محمدبن شىلله روبرو شد. کشتار بزرگى از مشعشعیان روى داد و سرهاى ایشان به بغداد - نزد اسپند - فرستاده شد. به دنبال این پیروزىها، اسپند عازم واسط شد و مدت دو ماه در آنجا اقامت نمود. با ورود اسپند به واسط، غیاثى از فرار «به تحقیق ... بیست هزار خانوار [مشعشعین] و چارپایانشان به حوالى واسط» خبر مىدهد که با سرنوشتى دردناک همراه شد و به جهتشیوع وبا در آنجا احدى از آنها بر جاى نماند. در این زمان، سیدمحمد با باقىمانده مشعشعیان در جزایر به سر مىبردند. اما اسپند دست از تعقیب آنها برنداشته و با اعزام عیسىبیک قصد محاصره و نابودى آنها را داشت. درحالىکه عیسىبیک در برخى مواضع به کمین مشعشعیان نشسته بود، دو تن از اکابر حویزه را مىبیند که با کلیدهاى حویزه به سراغ اسپند آمدهاند که به سرزمین آنها بیاید و ایشان را از دست این کافر، یعنى سیدمحمد، نجات دهد. عیسىبیک این دو تن را در واسط به حضور اسپند مىآورد و به دنبال این حادثه است که اسپند عازم حویزه مىشود، و به تعبیر ظریف غیاثى، به اموال آنجا راغب مىگردد. این تعبیر، و به طور کلى سیر حوادثى که غیاثى در چگونگى گذر اسپند بر حویزه مىآورد، پرده از روى برخى ابهامات روایات قاضى نورالله و سیدعلى خان برمى دارد. در واقع، این پرسش باقى بود که چگونه پس از شکست تیموریان و درحالىکه شیخ ابوالخیر در آستانه یورش مجدد به حویزه بود، اسپند بدون هیچ دلیل مشخصى وارد آن منطقه مىشود و بر قلمرو تحت فرمان تیموریان مسلط مىگردد. بر اساس گزارش غیاثى، حمله اسپند به حویزه، از سویى، در پاسخ به درگیرىها و تجاوزات مشعشعیان به واسط و قلعه بندوان - منطقه تحت تسلط اسپند - صورت گرفته، و از سوى دیگر، با خواست و تقاضاى برخى امیران حویزه انجام پذیرفته است، و افزون بر همه اینها، اسپند در این لشکرکشى چشم بر اموالى دوخته است، که به تعبیر غیاثى، به عنوان «مال الامان» به اندازهاى غارت کرد که چیزى از مال نزد کسى باقى نماند.
بنابر روایت غیاثى با ورود اسپند به حویزه مشعشع داخل دوب شد، و آن محلى بود که آن و نى بىاندازه داشت. براساس این روایت، بزرگان و رعایاى شهر حویزه در دشمنى با مشعشعیان راسخ بودند، و حتى پس از آنکه اسپند شهر را ترک مىکند تمام ساکنان با او آنجا را ترک مىکنند و از شطالعرب عبور کرده و بر زکیه - از حوالى بصره - فرود مىآیند و در همینجا است که پیک سیدمحمد را که حامل پیام به حاکم بصره مىباشد را دستگیر مىکنند. در نامه سیدمحمد، به عاتم بن یحیى، حاکم بصره، آمده است:
تو از آن سمت و من از این سمت اسپان را در میان گیریم و فى الحال او را از این محل دور کنیم». قاصد نیز ماموریتخود را تکذیب نمىکند و کشته مىشود. اسپند از اینجا راه مشهد على[ع] (نجف) را در پیش مىگیرد; مسیرى سخت و طاقت فرسا که سپاهیان و جمعیت زیادى از اهل حویزه که همراه اسپند بودند گرفتار گرسنگى شده و مىمیرند. (65)
اکنون که روایت غیاثى ذکر شد، شایسته است از منظر وقایع نگارى تیمورى، به نام جعفر بن محمد جعفرى، در «تاریخ کبیر» نیز به این واقعه نگریسته شود; بر اساس گزارش جعفرى، قریب دههزار مرد بر سیدمحمد گرد آمده بودند که همه از فدائیان او بودند. با این نیروى زبده، جزایر به تصرف وى درآمد و او مشایخ و سادات آنجا را به قتل رساند. همچنین در اطراف خوزستان قتل و تاراج زیادى کرده و کودکان شیرخواره زیادى را به هلاکت رساند و سپس عازم حویزه شد. در این حال;
شیخ الاسلام الاعظم ناصر الحق و الدین ابوالخیر جزرى به قصد او لشکرى آراسته از شیراز بیرون آورد ... محاربه عظیم دست داد و چون آن قوم [مشعشعیان] فدائیان طمع از جان بریده بودند مردانه بکوشیدند و لشکر شیراز ... طرف انفرار پیش گرفتند و شیخ ناصرالدین ابوالخیر متوجه شوشتر شد. (66)
بنابر گزارش جعفرى، درحالىکه سیدمحمد پس از پیروزى بر ابوالخیر، به محاصره حویزه مشغول بود، جمعى از مشایخ آنجا از اسپند استعانتخواستند و بدین ترتیب پاى اسپند به کارزار حویزه باز شد. در این نبرد از طرفین، بسیارى کشته شدند تا اینکه پیروزى از آن «ترکمنان» (قراقویونلوها) شد. سیدمحمد روى به جزایر نهاد و آنچه را که تاراج کرده بود از دستبداد. اما این تنها تاراج حویزه در این واقعه نبود; اسپند نیز «مال امان» بر اهل حویزه نهاد و «محصلان در شهر رفتند و مال مستخلص گردانیدند». در این تاراج; هرچه بود برداشتند و برفتند. قحط ظاهر شد و بسیار مردمان به گرسنگى هلاک شدند و در جزایر چنان قحط شد که هیچ چهارپا زنده نماند.
بدین شکل، درحالىکه فرمانروایان خوزستان و حویزه (تیموریان) از سیدمحمد شکستخورده بودند، هنوز شهر حویزه به تصرف او در نیامده بود و در محاصره قرار داشت که اسپند وارد نبردى شد که در حوزه حکمرانى تیموریان بود. از اینرو، جعفرى از «پیکات» [پیکها] و «پیشکش» اسپند یاد مىکند که «به پایه سریر اعلى خاقانى» (67) (فرمانرواى تیمورى) فرستاد و گفت:
چون مشعشع در ولایات قلمرو آن حضرت [نامعلوم] قدم نهاد و بسیار خرابى کرد این کمینه جرات نمود و دفع دشمن آن حضرت بر خود واجب دید، حمل نواب آن حضرت بر عصیان این بنده نکنند و این کمینه از بندگان حضرت خاقانىام. به هرچه حکم فرماید منقاد و بنده فرمانم ... چون ایلچى اسفند عرضه داشت کرد او را خلعت داد و استمالت نامه جهت اسفند بفرستاد و او را گرامى باز گردانید. (68)
به هرحال، این واپسین ماجراجویى اسپند در منطقه بینالنهرین بود که ظاهرا بدون اجازه برادرش، جهانشاه، صورت مىگرفت. جهانشاه در این زمان پیوندهاى جدى با حکومتشاهرخ تیمورى داشت و به نوعى دست نشانده او تلقى مىشد و از اینرو، یورش اسپند به حوزه حکومت تیموریان در خوزستان را باید به حساب سرکشى و ماجراجویى شخص اسپند گذاشت که چندان رسمیتى براى قدرت برتر برادر قایل نبود. (69)
علىرغم در خواستیارى اهل حویزه از اسپند، ورود او نه تنها موجب سرکوب جدى مشعشعیان نشد، بلکه سبب غارت اموال مردم شد و در عین حال، برخى ساکنان شهر نیز با وى شهر را ترک کردند. در اینجا، این پرسش باقى است که این جمعیت چرا به همراه اسپند شهر را ترک مىکنند؟ آیا این کوچ، اجبارى است، یا اینکه نگرانى از بازگشت دوباره مشعشعیان وجود دارد؟ پیش از این گفته شد که قتل برخى بزرگان محلى حویزه به دستشیخ ابوالخیر فرصت مغتنمى در اختیار سیدمحمد گذاشت تا با آنها به طور پنهانى هم پیمان شود و در نهایت، حویزه را به دست آورد. بر این اساس، شایسته است که به دو نکته توجه نمود; نخست اینکه، ساکنان حویزه ترکیبى از فارسى زبانان ایرانى و مردم عرب زبان بودند. اما این سخن به این معنا نیست که عربزبانان دل آزرده از تسلط حکومت تیمورى، که مرکزیت آن در سرزمین عجمان قرار داشت، چشم بر ناجى عرب، سیدمحمدبن فلاح، دوخته باشند; چنانکه دو تن از امیران طوایف عرب حویزه از اسپند تقاضاى نجات و خلاصى داشتند. مورد دوم، توجه به این واقعیت است که اقوام عرب در طوایف متعدد گرد آمده بودند که در برخى مواقع سابقه دشمنى آنها با یکدیگر مىتوانست عمیقتر از تمایز نژادى آنها با عجم باشد. از سوى دیگر، سیدمحمدبن فلاح رهآوردى نو از جهت اعتقادى داشت که از دیده برخى، و از جمله تعدادى طوایف عرب، کفر مىنمود. از اینرو، نمىتوان به صراحتبا تمایزات نژادى و یا صرفا اعتقادى، به شناسایى هواداران سیدمحمد و یا مخالفان او پرداخت.
پس از چیرگى مشعشعیان بر حویزه - به عنوان مرکز حکومت -، فترتى کوتاه در رهبرى سیدمحمد پدید آمد و مولى على در جایگاه رهبرى مشعشعیان قرار گرفت، که در بخش بعدى به تفصیل از آن سخن خواهیم گفت. پس از دوره فترت که تا زمان قتل مولى على (861ه) به درازا کشید، بار دیگر سیدمحمد سکان رهبرى مشعشعیان را به دست گرفت و در مواجهه با نخستین مشکلى که پیامد جنگها و ویرانىهاى مولى على، بویژه در شهرهاى مقدس نجف و کربلا و دیگر مراکز، از جمله حله بود، وارد عمل شد و در مکاتبات متعدد - که گفته خواهد شد - به رد اقدامات صریح و سخت پسرش پرداختبا کارهاى دیپلماسى، از فشار وارده بر مشعشعیان کاست. همچنین، وى به مقابله با هجوم خاندان عباده، به رهبرى امیرناصر بن فرجالله عبادى که تمام لشکر بغداد و نیز اعراب بسیارى را به همراه داشت، پرداخت. سیدمحمد که در مواجهه با این سپاه تا واسط آمده بود، در آنجا شکستى سختبر آنها وارد کرد تا جایى که به روایت قاضى نورالله، احدى از ایشان به در نرفت; (861ه). (70) این نبرد، آخرین خبرى است که از منابع، درباره سیدمحمد به دست مىآید و به دنبال آن، خبر فوت او در سال 870ه ثبتشده است. (71)
5- فترتى کوتاه; رهبرى مولى على
با تسلط مشعشعیان بر حویزه، براى مدتى رهبرى آنها به طور عملى در دست مولى على قرار گرفت. از چگونگى به قدرت رسیدن وى اطلاع دقیقى در دست نیست، اما اطلاعات ارزشمندى از منابع، و بویژه «تاریخ غیاثى» و «کلام المهدى»، درباره اقدامات و اندیشههاى او به جا مانده است.
به نقل از «تاریخ مشعشعیان» گفته شد که مولى على در جریان درگیرىهاى حویزه (845ه) نقش مهمى ایفا کرد، و در واقع، فرماندهى سپاه مشعشعى را به عهده داشت. این خبر حکایت از نفوذ او در نیروهاى نظامى دارد و چه بسا به پشتوانه همین موقعیت توانسته باشد جایگاه مرد شماره یک جنبش مشعشعیان را به خود اختصاص دهد و براى مدتى - به طور مشخص از سال 858 تا 861ه - سیدمحمد را از پیشوایى عملى مشعشعیان کنار گذارد.
قرار داشتن مولى على در راس اخبار مشعشعیان، به طور مشخص از زمان عزیمت پیربوداق (72) از بغداد به شیراز، آشکار مىشود. پیربوداق، پسر جهانشاه قراقویونلو، از سوى پدر، به حکومتبغداد گماشته شده بود. غیاثى ورود او به بغداد را 11 رمضان 852ه ذکر مىکند. پس از مدتى از ورود پیربوداق به بغداد، در جریان درگیرىها و دسته بندىهاى امیران تیمورى، سلطان محمد بن بایسنقر والى عراق عجم، فارس و خوزستان در جنگى با برادرش بابر در اسفراین خراسان کشته شد (15 ذىالحجه 855). این حادثه پیربوداق را برآن داشت که بر قلمرو خالى از فرمانرواى عراق عجم و خوزستان حاکم شود; بدین منظور، علىبیک بغدادى، از امیران خود را به شوشتر فرستاد و بدین وسیله حاکم نشین خوزستان را به چنگ آورد و به دنبال آن در اندیشه تصرف عراق عجم راهى آن دیار شد (4 ربیعالاول 856) و با تصرف قم (جمادىالثانى 856)، اصفهان و کاشان (20 رجب 856)، در 14 رمضان 856ه وارد شیراز شد. در بغداد امیرمحمود از سوى پیربوداق فرمانروایى را به عهده داشت. (73) گفتنى است که با ورود پیربوداق به بغداد در سال 852ه ، الوند بن اسکندر قراقویونلو در موصل حکومت مىکرد. او را «محمدى میرزا»، پسر جهانشاه، که از سال 850ه تا زمان ورود پیربوداق به بغداد حکومت داشت مامور موصل کرده بود. با ورود پیربوداق به بغداد و کنار رفتن محمدى میرزا، الوند نیز از سوى جهانشاه به تبریز فراخوانده شد، اما او نپذیرفت و از موصل به حوالى اردبیل رفت. در آنجا قلعه فولاد را که در اختیار پیرقلى امرى دیگر از قراقویونلوها بود، به دست آورد و به تعبیر غیاثى، مدتى در آنجا «راهزنى» کرد! پیربوداق شش ماه پس از ورود به بغداد، لشکرى به جنگ الوند در قلعه فولاد اعزام کرد، اما ناتوان از غلبه بر الوند، موجب پیوستن او به مشعشعیان شد، و چه بسا او در تحریک مولى على در حمله به بغداد، در شرایطى که حاکم آنجا، پیربوداق، غایب بود، مؤثر بوده باشد. (74)
به هر حال، در این شرایط سیاسى، مولى على در اندیشه تصرف خوزستان و عراق عرب بود. قاضى نورالله نخستین اقدام مولى على در غیاب سلاطین مغول از دیار عراق عرب، را تصرف واسط در سال 858ه مىداند که در گام نخست، تام نخلستانهاى آنجا را نابود کرد و با محاصره واسط اکثر مردم از گرسنگى مردند و جمعیتباقى مانده به اتفاق امیر افندى که از سوى پیربوداق حاکم آنجا بود روبه سوى بصره آوردند. «دراجنامى» از سوى مولى على حاکم واسط شد. (75) در روایت غیاثى، بدون ذکر حادثه واسط، از حمله مولى على در سال 857ه به حجاج، که از بغداد عازم نجف بودند، به عنوان نخستین اقدام وى یاد مىشود، و به دنبال آن، تصرف شهر نجف و حوادثى که در آنجا رفت:
سلطان على با سپاهیانش بر حجاج خارج شد، پس آنها را در میان گرفت و تا آخرین نفر کشت و اموال و چارپایان و شتران آنها را غارت کرد. کالاهاى آنها و طلا آلات و اسباب آنها را گرفت ... سپس وارد شهر [نجف] شد و آرامگاه [على(ع)] را محاصره کرد. به سوى آنها [محاصره شدگان در آرامگاه] فرستاد و از آنها قندیل و شمشیرها را طلب کرد. در گنجینه آنها شمشیرهایى از صحابه و سلاطین وجود داشت و هر زمان که خلیفه یا سلطانى در عراق مىمرد، شمشیر او را به آنجا منتقل مىکردند. [از این گنجینه] یکصد و پنچاه شمشیر و دوازده قندیل بیرون آوردند که شش قندیل طلا و شش عدد آن از نقره بود. (76)
در این زمان و جهت مقابله با یورش سلطان على به نجف، از بغداد سپاهى به فرماندهى دوهبیک اعزام شد. (77) و از حله نیز سپاهى به رهبرى حاکم آنجا، بسطام، به دوهبیک پیوست. در نبرد سختى که روى داد، سپاهیان بغداد و حله شکستخوردند. به تعبیر غیاثى، تعداد این سپاهیان کمتر از نیرواى مولى على بود. ضمن اینکه، به غیر از دوهبیک، کسى صمیمانه در این نبرد شرکت نکرد. با این پیروزى، مولى على رهسپار حله شد و در آنجا نیز با پیروزى خود موجب شد که بسطام، شحنه حله و ساکنان آن شهر رو به سوى بغداد آورند. توصیف غیاثى از این کوچ اجبارى، و به عبارت دقیقتر، فرار مردم حله، اندوهبار است;
[از ساکنان حله] کسانى که مىتوانستند سواره و دیگران پیاده [به راه افتادند] بسیارى از مردمان و زنان و کودکان هلاک شدند. برخى از آنها به لحاظ تنگى و فشار در هنگام عبور شط حله و برخى دیگر از خستگى و گرسنگى و تشنگى[در مسیر راه] هلاک شدند. اینان بدون توشه از شهر خارج شده بودند و لیکن از لطف خدا بر بندگانش آن زمان فصل زمستان بود [سوم تشرین دوم] و اگر وقت گرما بود از آنها جز تعداد اندکى نجات نمىیافت، و کسانى که در حله مانده بودند، کشته شدند. (78)
بدین ترتیب، سلطان على وارد حله شده، آنجا را آتش زد و ویران نمود و در مدت اقامت دوازده روزه در شهر تمام اموال آنجا و مشهدین (نجف و کربلا) را به بصره منتقل کرد.
این پایان لشکرکشى مولى على نبود; پس از تصرف حله، بار دیگر روز یکشنبه 23 ذىالقعده به سوى «مشهد غروى و الحایرى» (نجف وکربلا) بازگشت، دروازهها را براى او گشودند و او با ورودش مابقى قنادیل و شمشیرها را به همراه پیشگاه مقابر (سردر و کتیبه) به دست آورد. سپس با اسب داخل ضریح شد و دستور داد که مرقد چوبى را شکسته و آتش زنند و به فرمان او اهالى نجف و کربلا، از سادات و غیر ایشان، در خانه شان کشته شدند. (79)
اقدامات مولى على جدىتر از آن بود که پیربوداق که اکنون در مسند فرمانروایى عراق در شیراز مستقر بود، دستبه کارى نزد بر اساس گزارش غیاثى، از سوى او دو گروه مامور عزیمتبه عراق عرب گردیدند; علىبیک بغدادى; حاکم شوشتر، به همراه افرادش عازم بغداد شدند و در سوم ربیعالاول 858ه وارد شهر شدند. او ماموریت داشت که به حله و مشهدین رفته و آنجا را آباد کند. گروه دیگر، سپاهیانى بودند که به فرماندهى امیر شیخلله، حسین شاه مهردار، عمر سورغان، و على کرزالدین نیکى اغلى، و به دنبال گروه نخست، در دوم جمادىالاول 859ه به بغداد رسیدند. (80) مولى على بدون اینکه در صدد مقابله با نیروهاى اعزامى پیربوداق باشد، در سال 860ه به حوالى بغداد تاخت و از روى خشم، قتل و غارت کرد، زنان را به اسارت گرفت و غلات را آتش زد. این یورش در 20 جمادىالثانى سال 860ه روى داد و به مدت 9 روز در بعقوبه و سلمان فارسى (مدائن) و مناطق پیرامونى آنجا به توقف داشت. در این یورش بزرگان مدائن کشته و یا اسیر شدند. ظاهرا در جریان تعقیب مولى على است که یکى از فرماندهان پیربوداق، به نام عمر سورغان، در رودخانه «دیالى» غرق شد.
با گسترش تاختوتاز مولى على در عراق عرب، جهانشاه قراقویونلو نیز دستبه مقابله زد و یکى از فرماندهان خود به نام «علىشکر» را با سپاهى عظیم به ولایت عراق گسیل کرد. این سپاه در روز چهارشنبه 16 محرم سال 861ه به منطقه رسید و پس از مدتى توقف آنجا را ترک کرد، (81) و این در حالى بود که مولى على پیش از این تاریخ، در حال محاصره قلعه بهبهان بود.
الوند که تا این زمان نزد مشعشعیان به سر مىبرد، بار دیگر روبه سوى قلعه نهاد. این مکان، به احتمال زیاد، قلعه فولاد است که پیش از پناهندگى به مشعشعیان آن را در اختیار داشت. پیربوداق خود دستبه کار سکوب او شد و این درحالى بود که، به تعبیر غیاثى، الوند اهل خانه را در قلعه گذاشته و خود متوجه «جبل» شده بود. پیربوداق در تعقیب او، سپاهیانش را پراکنده کرد و توانست او را از پاى درآورد (22 رمضان 860ه). بیش از سه روز از مرگ الوند نگذشته بود که خبر آمدن سلطان على (مولى على) کردستان بهبهان و اکثر توابع شیراز را تصرف کرده. پیربوداق که اینبار حضور مشعشعیان را نه در خوزستان، که در نزدیکى قرارگاه خود، شیراز، مىشنید در رویارویى با آنها درنگ نکرد، اما زمانى به آنجا رسید که مولى على با جراحتى شدید قلعه را در محاصره داشت. (82) واقعه ترور مولى على و مصدومیت او زمانى روى داد که قلعه بهبهان به دست نیروهاى او در آستانه سقوط بود. (83) در گزارش غیاثى آمده است که: شخصى به نام محمود بهرام از قلعه فرود آمد. سلطان على با سه تن از همسرانش در رودخانه شنا مىکرد. (84) بهرام خود را به عنوان کسى که از قلعه فرار کرده و مىخواهد به سپاه مشعشعى بپیوندد معرفى کرد. او تا این زمان سلطان على را ندیده بود، اما زمانى که مشاهده کرد که سه نفر (همسران وى) یک نفر را خدمت مىکنند پى برد که او سلطان است. پس کمان کشید و تیرى به سوى او پرتاب کرد و به قلعه گریخت. (85) پیربوداق با آگاهى از جراحتسلطان على، خود را به قلعه بهبهان رساند. در نخستین درگیرى، با فرمان سلطان على، مشعشعیان به دشمن حمله نموده و او را شکست دادند. مولى على با جراحتى شدید درون خیمه آرمیده بود که سرش از بدن جدا شد و در 16 جمادىالثانى 861 به بغداد آورده شد و سپس به سوى جهانشاه فرستاده شد، (86) و به این ترتیب فترت کوتاه در زعامتسیدمحمدبن فلاح به پایان رسید.
پرسش بنیادى در چگونگى روابط سیدمحمد و مولى على است. آیا میان آن دو اختلاف نظرى وجود داشت؟ مبناى این اختلاف نظر احتمالى چه مىتوانستباشد؟ مبانى اعتقادى متفاوت، و یا رقابتى سختبر سر قدرت؟
قاضى نورالله و سیدعلى خان در توصیف اعتقادى مولى على، چهرهاى افراطى از او ارایه مىدهند که حتى پدر از اصلاح آن ناتوان بود:
مولى على در اواخر ایام پدر بر او استیلا یافته زمام اختیار از دست او بیرون برده، سرور آن قوم شد و ایشان را بر این عقیده داشت که روح مطهر حضرت امیرالمؤمنین(ع) در او حلول کرده، آن حضرت در حیاتست و لهذا تاختبه عراق عرب برده، مشاهد مقدسه را غارت کرد و در آن عتبات عالیات نهایتبىادبى به جاى آورده، پدر در اصلاح آن عاجز مانده، مورد عتاب و خطاب سلاطین اطراف گردید و او در جواب ایشان اظهار عجز نمود. (87)
سیدعلى خان نیز همین مضمون را با تفصیلى بیشتر مىآورد. او دوره چیرگى مولى على بر مشعشعیان و سیدمحمد را از زمان بازگشت از سفر واسط تا زمان قتلش ذکر مىکند (858-861ه). در این ایام، سیدمحمد سلب اختیار شده بود و از جمیع وجوه از درجه اعتبار افتاده بود. پسرش در راس قوم قرار داشت و قوم به این باور رسیده بود که او حق است و به درستى روح امیرالمؤمنین . .. در او حلول کرده است، و او [على(ع)] نمرده است و نمىمیرد و براى او مزارى نیست و همین امر سبب حمله به نجف اشرف و کشتار ساکنین آن شد. سیدمحمد نیز ناتوان از اصلاح و ارشاد او از راه باطل بود و در مقابل سرزنش مردم و حکام از اعمال فرزندش و کفر و الحادى که داشت، پاسخى جز اظهار عجز از بازدارى و منع او نداشت و خودش را در موقعیت و جایگاه خادم او مىدانست که ناتوان از هرگونه اقدامى علیه او است. (88)
در «کلامى المهدى» نیز، سیدمحمد خود را مبرا از اعمال فرزندش قلمداد مىکند و حتى مدعى است که به بسطام، حاکم حله، پیکى فرستاده و به او هشدار داده که مشعشعیان به سوى کاروان حجاج رهسپارند. در این رابطه نیز تعداد زیادى از مردم عراق را به شهادت مىگیرد که خبر این اقدام او را شنیدند. افزون بر این، سیدمحمد مخالفتخود با اقدامات پسرش را به حدى جدى تعبیر مىکند که حتى به فکر قتل او مىافتد، اما کسى آن را انجام نمىدهد. (89)
در پاسخ به مکتوبى که به فرمان امیر پیرقلى، که در آخرین یورش به مولى على و شکست او نقش مهمى داشت، به سیدمحمدبن فلاح ارسال شده، مىآورد:
به نقل از جنابعالى [امیرپیرقلى] که این سید [محمدبن فلاح] مشاهد را خراب کرده است، در نتیجه همچون یزید است که حسین[ع] را به شهادت رسانده و تفاوتى بین آن دو نیست. در آنچه به امیر گفته شده شکى نیست ... زیرا خداوند به خاطر قتل مؤمنى خمشگین مىشود ... چگونه به خاطر قتل کسى که طاعتش را براى دیگران فرض کرده غضبناک نشود... کس که بر این بارگاههاى شریف [در نجف و کربلا] همچون دشمن هجوم برده و همچنین به خاطر بى حرمتى که به حرم امن داشته، او بى تردید قاتل ... و اما بعد، امیر بزرگ مىداند آنچه که اتفاق افتاده و آنچه از دو حرم شریف به غارت رفت مجبور شدم که چیزى از آن [غارت] بستانم، اما من خوددارى کردم و حتى به قیمت مرگم نیز نمىپذیرفتم. من از ساکنان زمین ترسى ندارم و خداى سبحان را در نظر دارم و از شیعیان قتل کسى را حلال نمىشمارم مگر آنکه مرا زشت پندارد و مورد غضب قرار دهد و توهین کند و سنگسار نماید ... خدا مىفرماید بپرهیزید، از خدا بترسید ... خدا به هر چیزى داناست. من [برگرفتن] پوست پیاز از زمین روا نمىدارم مگر به وجه شرع مطهر. من داناترین مردم در شریعت هستم; هر کس شک دارد، جلو بیاید و از آنچه که شک دارد پرسش کند خداوند یارى کند هر کس را که بخواهد. (90)
به این شیوه، سیدمحمد پس از رد اعمال پسرش و مبرا دانستن خود از آن اقدامات، به آگاهى و پایبندى خود به شریعت اسلام تاکید مىکند. اما همچنانکه بر پسرش خرده مىگیرد و او را حتى به عنوان قاتل معرفى مىکند، به سختى بر امیرکبیر پیرقلى و سایر امیران مىتازد. سخن سیدمحمد در این باره رسا است:
اما تو [پیرقلى] و سایر امیران قصد این بارگاهها را مىکنید که در آنجا شراب بنوشید و کارهاى ناشایست انجام دهید و بر مجاوران وظیفهاى مقرر کنید و آنها را بیازارید. اگر در آن لحظه حسین[ع] از قبرش با دستان ضعیف برخیزد و مانع شود، فاعل از فعلش دست نمىکشد و سرکش از سرکشى باز نمىایستد بلکه پافشارى بر آنچه اراده کرده، مىکند. آیا در اینجا، تفاوتى میان آن شخص [یعنى یکى از شما] و شمرى که سر حسین[ع] را بالاى نى برد وجود دارد؟ ... همه کسانى که محارم خداوند را، چون زنا و لواط و شرابخوارى و دزدى اموال مردم حلال شمارند، آنها از راهزنان پست ترند، هر چند یکى از شما بدکاران باشد ... تو [پیرقلى] و امثال تو در جایگاهى قرار ندارید که به من نسبتهاى مردود بدهید، در این رابطه شعرى است که مىگوید هر کس سقف خانهاش شیشهاى استبسوى مردم سنگ نمىاندازد و کسى که جامهاش از کاغذ باشد داخل حمام نمىشود. (91)
سیدمحمد با جسارتى کامل، در مکتوبى دیگر از «کلام المهدى»، به پاسخ مدعى دیگر مىپردازد. در اینجا با طعن و لعن بر مدعى که امامش [ابوبکر] خلافت را از على(ع) به زور و قهر گرفته، یادآورى مىشود که در آنجا على(ع) با ابوبکر نماز گزارد، و مىافزاید آیا به این مساله فکر نکرده است که نماز [على] از روى تقیه بود. و با این کنایه، دعاى خود جهت پیروزى پسرش مولى على را نیز از روى تقیه مىداند و در ادامه، روایات و آیاتى در صحت تقیه برمىشمارد و یادآور مىشود که: «من [سیدمحمد] پیرو کتاب و سنت هستم» (92) ، و با ذکر داستان افک و ماجراى جاماندن عایشه از جمع کاروانیان و ظن گمانهاى بىموردى که بر او شد، و نزول آیه قرآن در بىگناهى او، مىکوشد تا مقایسهاى میان آن ظن و گمانها باطل و این اتهامات ایجاد کند. (93)
بر اساس آنچه گفته شد، گستره تاختوتاز مولى على در مناطق شیعه نشین، یعنى: واسط، جزایر، حله، نجف و کربلا بود. مولى على هرچند در این یورشها به ظاهر با سپاهیان فرمانروایان قراقویونلوها رویاروى بود که آنها نیز از متمایلان به تشیع بودند، اما نوک پیکان حملات وى متوجه جمعیتشیعه و اماکن مقدسه آنهاست. و از اینرو، سیدمحمد نیز در یکى از دفاعیاتش - که ذکر شد - قتل شیعیان را بجز در مواردى که با او سر ستیز و دشمنى داشته باشند، جایز نمىشمارد و تخریب و غارت بارگاه ائمه را به صراحت رد مىکند و مرتکبین این عمل را همچون یزید مىداند پس شاید بتوان چنین نتیجه گرفت که از منظر مولى على، شیعیان نیز در صورتى مقبول بوده و پذیرفته مىشدند که در چارچوب باورهاى غالیانه مشعشى قرار گیرند; باورهایى که به صراحت، الوهیت، از ارکان آن بود و این مرتبه بر اساس ابزار حلول در شخص وى متجلى بود. آیا سیدمحمد نیز به این مرحله اندیشههاى مولى على رسیده بود؟ مجموع دفاعیات وى که در اینجا بدان اشاره رفت، نشانگر مخالفت او با این باور است، بویژه اینکه قرار گرفتن مولى على در راس مشعشعیان، با کنار زدن سیدمحمد و انزواى او در جامعه مشعشعیان همراه بود. کسکل بدون ارایه شواهد، کشمکش پدر و پسر را ناشى از طرح مسائل مذهبى و پرسشهاى اعتقادى مىداند و مىفزاید:
درحالىکه پدر، سر سلسله حاملان وحى و تجلى بود، پسرش دیگر چه معنا و [جایگاهى] داشت. و بدین وسیله، اظهار الوهیت مولى على را در راستاى کسب جایگاه رهبرى مىداند. (94)
واقعیت این است که بررسى ماهیت اعتقادى سیدمحمد مؤید ویژگىهایى چون «سرسلسله حاملان وحى» براى او نیست که اینچنین موجب ناخرسندى و حسادت فرزندش شود. شاید با توجه به زمان فعالیتهاى مولى على، که پس از استقرار جنبش مشعشعى در پایگاهى ثابت و دایمى - حویزه صورت گرفت، بتوان بر این نکته از منظر جامعهشناسى جنبشها نگریست که او شخصیتى اصولگرا در قالب باورهاى غالیانه مشعشعیان است که از ایستایى تحرک اجتماعى و سیاسى جنبش و دور شدن از ژرفاى باورهاى غالیانه، در این دوره ثبات ناخرسند است. و همچون ایام آغارین جنبش بر تحرکات نظامى پاى مىفشارد و از آشکارى و صراحت در بیان تمامى ماهیت اعتقادى غالیانه - که الوهیت از ارکان آن است - باکى ندارد و به همین میزان نیز به دنبال عملى ساختن نتایج اجتماعى این ماهیت اعتقادى است، چنانکه، منابع، به صراحت از دلایل تخریب و غارت مقابر امامان شیعه بر اساس حلول و الوهیت (95) یاد کردهاند.
به هرحال، هوشمندى و خوددارى سیدمحمد در برخورد با اندیشهها و اقدامات مولى على مانع از انشعاب و اضمحلال زود هنگام جنبش مشعشعى شد و به دنبال قتل مولى على، بار دیگر در رهبرى مشعشعیان به ادامه حیات آن یارى رساند; حیاتى که به شکل مستقل، تا 55 سال دیگر و تا ظهور قدرتى نو (صفویان) ادامه یافت (914ه).
دوره سیدمحمد و مولى على (840-870ه)، مرحله شکلگیرى و شتاب خیزش مشعشعیان بود. این مرحله (دوره جنبش)، اوج اقدامات نظامى بر مبناى دلبستگىهاى ایدئولوژیکى و آرمانهاى اجتماعى - اقتصادى بود. این اقدامات نظامى در رویارویىهاى متعدد با تیموریان، قراقویونلوها، و برخى قبایل ساکن منطقه، به شکل خشن و سختبروز یافت و توام با جلوههاى افراطى در باورهاى اعتقادى، بویژه نزد مولى على بود. جنبش در این دوره، در کوچ دایمى از مکانى به مکان دیگر بود و در برخى مراحل، بحرانهاى سختى را به چشم مىدید، تا جایى که رهبران، براى مدتى کوتاه، از ترفندهاى همبستگى و اتحاد سیاسى بهره مىبردند; اما با رفع بحران، به سرعتبه مواضع تندروانه خود باز مىگشتند و بار دیگر هویت مستقل جنبش مشعشعى را احیا مىکردند; هویتى که عامل انسجام و تحرک پیروان، یعنى قبایل به ظاهر متشتت عرب منطقه، بود. (96) به هر روى، تصرف حویزه (845ه)، نقطه عطفى در تحرک جنبش بود. در ظاهر، با استقرار مشعشعیان در منطقهاى مشخص و ثابت، و با حریم امنیتى قابل توجه، از میزان پویایى و تحرک آنها کاسته شد و چه بسا سرکشىهاى مولى على و تاخت و تازهاى سریع، سخت و غیر موجه او واکنشى بر ایستایى جنبش مشعشعى باشد. ایستادیىاى که از سوى برخى نیروهاى مشعشعیان قابل تحمل نبود و عدول از اصول بنیادى و آرمانهاى اجتماعى تلقى مىشد. به هر حال، پس از قتل رهبر نیروهاى اصول گراى مشعشعى (مولى على)، بار دیگر سیدمحمد بن فلاح هدایت جنبش ایستا، و به تعبیرى، نظام مشعشعى، را بر عهده گرفت (97) و به شیوهاى آرام، به حفظ وضعیت و دستاوردهاى موجود پرداخت، و حتى از برخى نمودهاى گذشته - که در عمل مولى على جلوه یافته بود - روى گرداند. به این ترتیب، چشمانداز حکومت جانشین سیدمحمدبن فلاح (سیدمحسن، پسر سیدمحمدبن فلاح) حکایت از زمامدارى مسوم و آرام داشت; شیوهاى که بیش از آنکه بر ایدههاى اعتقادى پاى بفشارد، بر واقع بینى سیاسى و به کار بستن تمهیدات این واقعبینى، چون ائتلافهاى سیاسى و مدارهاى اعتقادى، تاکید نمود.
پىنوشتها:
1. این اثیر در زمینه تاریخ عمومى است که مطالب آن از داستان آفرینش آغاز مىشود، اما کانون توجه نویسنده در موضوع تاریخ عراق است. بخشهایى از این اثر بر مبناى دو نسخه خطى موجود به چاپ رسیده است; التاریخ الغیاثى، الفصل الخامس من سنة 656-891ه / 1258-1486م، تصحیح و تحقیق طارق نافع الهمدانى (بغداد، مطبعة اسعد، 1975م).
2. در متن تاریخ غیاثى، کلمه «تسعمائة» به اشتباه «سبعمائة» ذکر شده است; ر.ک: ص 18-17.
3. غیاثى، حسنبیگ (اوزون حسن) (متوفى 882ه) را عادل و «نیکوکار» معرفى مىکند; (ص 2-391). منظور از تاریخنگارى تقدیرگرایانه، توجه و تمسک غیاثى به «قران» در تبیینى و ریشهیابى حوادث است، چنانکه پیروزىها و شکستها در موارد مختلف، امرى جبرى تلقى مىگردد; ر.ک: عبدالله بن فتحالله بغدادى، همان، ص 360 و 340-320 و 292.
4. قاضى نورالله شوشترى، مجالس المؤمنین (تهران، کتابفروشى اسلامیه، 1376ه) ج 2، ص 395.
5. قاضى نورالله شوشترى از سادات مرعشیه شوشتر بود که اجداد او از آمل به این شهر مهاجرت کرده بودند. با به قدرت رسیدن مشعشعیان در خوزستان، تعدادى از پیشینیان قاضى نورالله آنجا را ترک نمودند، اما در زمان حکومتسلطان محسن بن سیدمحمدبن فلاح (905-870ه) بار دیگر به شوشتر باز گشته و به فرمانروایان مشعشعى نزدیک شدند. از جملع مؤثرترین آنها که به حاکمیت مشعشعیان تقرب داشت، میرنورالله مرعشى شوشترى، پدربزرگ قاضى نورالله، بود، براى آگاهى بیشتر ر.ک: سیدعبدالله جزایرى، تذکره شوشتر (تهران، کتابخانه صدر، بىتا)، ص 33-35.
براى آگاهى از زندگى، عقاید و آثار قاض نورالله ر.ک: میرزاعبدالله افندىتبریزى، ریاض العلما و حیاض الفظلا، به کوشش سیدمحمود مرعشى (قم، بىنا، 1401ه) ج 5، ص 265-268.
6. افزون برآنچه در بالا ذکر شد، مطالب سیدعلىخان درباره دوره دوم حیات مشعشعیان از ارزش غیر قابل انکارى برخوردار مىباشد. گفتنى است که از سال 914ه ، قلمرو مشعشعیان به تصرف صفویان درآمد و حیات مستقل آنها پایان گرفت. اما آنها از این پس، دوره دوم حیات خود را تحت عنوان والیان مشعشعى و تحت نظر حکومت صفوى ادامه دادند. تنها نسخه خطى موجود از «تاریخ مشعشعیان» به شماره 1513 در کتابخانه مدرسه عالى شهید مطهرى. تهران (سپسالار سابق) نگهدارى مىشود. در صفحه دوم این کتاب، (نسخه مذکور صفحه شمارى شده، از اینرو در ارجاع دادن به آن، به جاى برگ، از کلمه صفحه (ص) استفاده مىشود) نویسنده به استفاده از آثار غیاثى و قاضى نورالله اشاره مىکند.
7. دو نسخه از «کلام المهدى» باقى مانده است: 1- نسخه موجود در کتابخانه آیتالله مرعشى نجفى در قم، به شماره 1211. 2- نسخه موجود در کتابخانه مجلس شوراى اسلامى، به شماره 10222. نسخه موجود در مجلس شوراى اسلامى با خط نسخ سده دهم ق در 370 برگ سیزده سطرى مورد استفاده پژوهش حاضر قرار گرفته است. میکروفیلم نسخه مذکور به شماره 3032 در کتابخانه مرکزى دانشگاه تهران موجود است.
8. از مهمترین این پژوهشها دو اثر جاسمحسنشبر مىباشد که عبارتنداز: 1- تاریخ المشعشعیین و تراجم اعلامهم: نجف، بىتا، 1385ه/1965م. 2- مؤسس الدولة المشعشعیة و اعقابه فى عربستان و خارجها، نجف، بىنا، 1392ه/1972م. شبر در دواثر مذکور، رسالت دفاع از برخى موارد اعتقادى مشعشعیان را به عهده مىگیرد و در این مسیر برخى واقعیتهاى تاریخى را نادیده مىانگارد. قابل ذکر است که شبر از «کلام المهدى» جز بخشهاى کوتاهى که احمد کسروى تبریزى در ضمیمه آثار خود به طبع رسانده، استفاده نکرده است; احمد کسروى تبریزى، مشعشعیان (تهران، انتشارات فردوس، 1378ش). کسروى آغازگر مطالعه در موضع مشعشعیان است; او براى نخستین بار به وجود اثر مهم «کلام المهدى» پى برد و بخشهاى کوتاهى از آن را در ضمیمه کتاب «تاریخ پانصد ساله خوزستان» به چاپ رساند. داورىهاى کسروى درباره مشعشعیان ریشه در آموزههاى اعتقادى وى داشت که موجب عدم بررسى همه جانبه، روشمند و بىطرفانه او شد. براى آگاهى از باورهاى ویژه او درباره تشیع و مهدویت که مؤثر در نگرش او بر مشعشعیان بود، ر.ک: 1- احمد کسروى تبریزى، شیعىگرى (تهران، بىنا، بىتا) ص 51. 2- عباس العزاوى، تاریخ العراق بین الاحتلالین (عراق [بغداد]، بىتا، 1357ه/1939م) ج 3. اثر عزاوى بیشترین تفصیل را در موضع مشعشعیان و بویژه سیدمحمدبن فلاح دارد، اما نمىتواند مبتنى بر تاریخ غیاثى و یا منابع اصیل دیگر باشد، و افزون بر این، او از «کلام المهدى» و «تاریخ مشعشعیان» استفاده نکرده است; ر.ک: عباس العزاوى، همان، ص 107.
شیبى نیز چون عزاوى در اثر زیر درباره مشعشعیان از منابع اصل بهره نبرده است: مصطفى کامل شیبى، تشیع و تصوف تا آغاز سده دوازدهم هجرى، ترجمه علیرضا ذکاوى قرارگزلو (تهران، امیرکبیر، 1359س)، ص 274-285. براى آگاهى بیشتر نگاه کنید به مقاله نگارنده; «مشعشعیان; منابع و مطاللعات»، یادنامه دکتر عبدالهادى حائرى (زیرچاپ).
9. براى آگاهى بیشتر از سلسله نسب و اعقاب سیدمحمدبن فلاح ر.ک: جاسم حسنشبر، مؤسس الدولة المشعشعیة و اعقابه فى عربستان و خارجها، هما، ص 85.
10. قاضى نورالله شوشترى، همان.
11. جاسمحسن شبر، تاریخ المشعشعیین و تراجم اعلامهم، همان.
12. قاضى نورالله شوشترى، همان.
13.
این مقاله به همت آقاى عبداللهى (فارغالتحصیل زبان آلمانى) به فارسى ترجمه شده است.
14. قاضى نورالله شوشترى، همان.
15. جاسمحسن شبر، همان. شبر این کتاب را همان اثر ابن فهد مىداند که حاوى برخى اخبار و حوادث آینده مستخرج از کلام على(ع) است. ر.ک: جاسمحسن شبر مؤسس الدوله المشعشعیة و اعقابه فى عربستان و خارجها، همان، ص 57.
16. قاضى نورالله شوشترى، همان.
17. جاسمحسن شبر، تاریخ المشعشعیین و تراجم اعلامهم، همان، ص 30; قاضى نورالله شوشترى، همان.
18. عبداللهبن فتحالله بغدادى، همان، ص 273-274. غیاثى موضوع مشعشعیان را در دنباله حواث پس از سال 842ه مىآورد. در آغاز کتاب از عنوان زیر خبر مىدهد، اما مصحح این فصل از کتاب را در نسخه موجود نیافته است: «فى ظهور السیدمحمدابن فلاح المعروف بالمشعشع و عددهم اربعة نفر و مدة حکمهم فى الجزائر الى غایة سنة احدى و سبعمائة. سبعمائة در عبارت مذکور باید اشتباه ناسخ باشد و درست آن «تسعمائه» است.
19. قاضى نورالله شوشترى، همان. این مناظره در سال 840 روى داد; ر.ک: همان، ص 370. در تحفة الازهار و زلازل الانهار فى نسب الائمة الاطهار اثر ضامن بن شدقم (ج 3، ص 113-114) این حادثه را حدود سال 840 ذکر مىکند. ر.ک: تاریخ غیاثى، ص 273 (یادداشتهاى مصحح).
20. همان.
21. همان، ص 396.
22. جاسمحسن شبر، همان، ص 5.
23. سیدمحمدبن فلاح، ورق 70ب.
24. همان، ورق 252ب.
25. همان، ورق 254الف.
26. اثر مهم «تاریخ کبیر» نیز آگاهى روشنى از آغاز فعالیتهاى سیدمحمد نمىدهد. اما بر «سفر خراسان و عراق» او اشاره دارد: «... بعد از آنکه سفر خراسان و عراق کرده به شوشتر آمد و مدتى در شوشتر بود. بعد از آن به جزایر درآمد و مذهب تشیع ظاهر کرد و چون بیشتر ساکنان جزایر شیعهاند بدو بگرویدند ...»; میکروفیلم شماره 4775، موجود در کتابخانه مرکزى دانشگاه تهران، بدون صفحه شمارى.
27. عباس العزاوى، همان، ص 25-27.
28. جاسمحسن شبر، مؤسس الدولة المشعشعیه و اعقابه فى عربستان و خارجها، ص 57-58.
29. شیبى، کتاب «التحصین» و «عدة الداعى» شیخ احمدبن فهد حلى را با این نگرش بررسى کرده است و ویژگىهاى متصوفانه آنها را آشکار کرده است; ر.ک: مصطفى کامل شیبى، همان.
30. براى نمونه در طریقت قادریه، پس از مراسم ذکر و سماع، و در شرایطى که حالتخلسه در دراویش ایجاد شده است، در صورت دستور شیخ و مرشد، اینگونه کارهاى عجیب به اجرا گذاشته مىشود. از جمله این اعمال که هم اکنون نیز در میان پیروان آن طریقت در کردستان ایران و بخشهایى از عراق صورت مىگیرد، مىتوان از شمشیر برگردن فشردن، دشنه بر شکم زدن، شمشیر از دو سوى شکم گذراندن، اشیایى چون شیشه، تیغ و وزنه تازو بلعیدن، میلههاى فلزى در گونهها و سر فرو بردن و ... نام برد. نگارنده خود در تابستان 1368، درباره آن طریقت و این آداب و مناسک در شهرستان سنندج و در جمع دراویش طریقت قادریه بررسىهایى داشته است و لازم به ذکر مىداند که این امور به عنوان اعمال فرض و واجب در باور آنها نیست، اما در برخى شرایط و در صورت ضرورت اجرا مىشود.
31. قاضى نورالله مىنویسد: «در سال هشتصد و چهل هجرى شیخ احمدبن فهدحلى و باقى علماى شیعه را [میرزا اسپند] از حله و دیگر مواضع طلبید و با علماى سنى بغداد به مناظره انداخت. چون علماى شیعه در مناظره غالب آمدند و اثبات حقیقت مذهب اهل بیت(ع) نمودند اسپند میرزا ترویج آن مذهب نموده امر کرد تا سکه و خطبه به نام دوازده امام(ع) کردند و در همین سال سیدمحمدبن فلاحموسوى که اول سلاطین مشعشع است ظهور نمود; ر.ک: قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 370.
32. همان، ص 395-396; قاضى نورالله «طایفه زنان» مىنویسد. عزاوى آن را «الرزنان» مىآورد; عباس العزاوى، همان، ص 112.
33.
34. جاسمحسن شبر، همان.
35. قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 396; از نام حاکم ذکرى نشده، ظاهرا او «سرکرده محلى» بوده و از قدرتهاى بزرگ پیرامونى تبعیت نمىکرده است; ر.ک: 65 . .caskel, p
36. جاسمحسن بشر، همان، ص 6.
37. قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 397.
38. جاسمحسن شبر، همان.
39.
40. قاضى نورالله شوشترى، همان.
41. casket, p. 65.
42. احمد کسروىتبریزى، همان، ص 34.
43. جاسمحسن بشر، همان، ص 7; در تاریخ غیاثى از شیوع وبا در بغداد و تمام بلاد در سال 841 خبر مىدهد که دامنگیر تمام ساکنان آن شهر شد; عبداللهبن بغدادى، همان، ص 270.
44. casket, p. 65.
45. قاضى نورالله شوشترى، همان.
46. جاسمحسن شبر، همان.
47. قاضى نورالله شوشترى، همان.
48. سیدمحمدبن فلاح، همان، برگ 65 الف.
49. همان، برگ 288.
50. جاسمحسن شبر، همان.
51. قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 398.
52. سیدمحمدبن فلاح، همان، برگ 65.
53. همان، برگ 288; به نظر مىرسد کاربرد کلمه «مغولان» درباره دشمنان، بویژه قراقویونلوها، در جهت تحقیر و تشبیه آنها به مغول باشد، وگرنه ترکمنان قراقویونلو از نژاد مغول نبودند.
54. مصطفى کاملشیبى، همان، ص 207-208.
55. احمد کسروىتبریزى، همان، ص 33.
56. قاضى نورالله شوشترى، همان.
57. جاسمحسن شبر، همان.
58. قاضى نورالله شوشترى، همان.
59. جاسمحسن شبر، همان.
60. همان.
61. همان، قاضى نورالله شوشترى، همان.
62. جاسمحسن شبر، همان، ص 10.
63. عبداللهبن فتحالله بغدادى، همان، ص 274.
64. قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 399.
65. عبداللهبن فتحالله بغدادى، همان، ص 274-276; اسپند در ادامه مسیر، وارد بغداد مىشود و پس از شش ماه اقامتبه بیمارى شدیدى مبتلا شده و در سال 848ه مىمیرد. مدت حکومت او در بغداد دوازده سال ذکر شده است، ر.ک: همان، ص 276.
66. جعفرى، «تاریخ کبیر»، میکروفیلم شماره 4775، موجود در کتابخانه مرکزى دانشگاه تهران، بدون صفحه شمارى.
67. واژه پس از «خاقانى» در متن اصلى «تاریخ کبیر» ناخواناست. اما با توجه به زمان حادثه (845-847)، در این ایام، خاقان بزرگ حکومت تیمورى شاهرخ مىباشد، و نماینده او در حکومت فارس (شیراز) عبدالله سلطان است.
68. جعفرى، همان، بدون صفحه شمارى.
69.
70. قاضى نورالله شوشترى، همان.
71. سیدعلى خان تاریخ درگذشت او را 866 آورده است.
72. قاضى نورالله شوشترى، همان.
73. عبدالله بغدادى، همان، ص 306-307.
74. همان، ص 305.
75. قاضى نورالله شوشترى، همان; سیدعلى خان، امیر این دراج و عشایر او را از کسانى مىداند که در واسط مانده بودند; ر.ک: جاسمحسن شبر، همان، ص 11.
76. عبداللهبن فتحاللهبغدادى، همان، ص 308.
77. قاضى نورالله و سیدعلى خان در اینجا گزارش یورش مولى على به عراق عرب را به اتمام مىرسانند و خبر از بازگشت او به حویزه و سپس آغاز حمله او به کوهکیلویه و بهبهان مىدهند; ر.ک: قاضى نورالله شوشترى، همان، جاسمحسن بشر، همان.
78. عبداللهبن فتحاللهبغدادى، همان، ص 309.
79. غیاثى این حادثه را از تاثیر قران - سداسى در برج عقرب - مىداند، همچنان که ظهور مشعشع، و باریدن برف زیاد در بغداد را که موجب نابودى نخلها و درختان حله و عراق شد از تاثیر قران در ایام ذکر مىکند; ر.ک: عبداللهبن فتحالله بغدادى، همان، ص 310.
80. همان.
81. همان، ص 311.
82. همان.
83. جاسمحسن شبر، همان، ص 12.
84. سیدعلى خان ترور مولى على را به دنبال محاصره پیربوداق در قلعه مىداند که چون توان مقابله با مولى على را در خود ندید از حیله ترور استفاده کرد. او مىافزاید: مولى على عادت داشت که هر روز صبح غسل کند و در آن روز بر حسب عادت وارد رود کردستان شد و این در حالى بود که تیرانداز منتظر او بود. این روایت اختلافاتى - چنانچه در متن آمده است - با روایت غیاثى دارد; جاسمحسن شبر، همان.
85. عبداللهبن فتحالله بغدادى، ص 312-313.
86. همان، ص 314. در روایت قاضى نورالله، گزارش کوتاهى در این باره آمده است: l ] مولى على] لشکر به کوهکیلویه کشیده، محاصره قلعه بهبهان نمود و در آن اثنا تیرى به مولى على رسید و به همان وفات یافت و این واقعه در سال هشتصدوشصتویک بود; قاضى نورالله شوشترى، همان. در گزارش سیدعلى خان مىآید: «زمانى که در آستانه گشودن قلعه بود به غسل احتیاج پیدا کرد، پس به برکهاى نزدیک قلعه آمد ... وارد آب شد و با تیرى کشته شد ... به دنبال قتل او سپاه درون قلعه بر سپاه مولى على حمله برد و آن ه را پراکنده کرد; جاسمحسن شبر، همان. احمد کسروى ناباورانه ترور مولى على را به فرمان پیربوداق و به علت تعصب شیعىگرى او مىداند که در کار مشعشعیان سستى مىکرد و مایل نبود با آنها جنگ روبرو بکند. در صورتى که وى تا این زمان نیروهاى متعددى را جهت مقابله با مشعشعیان اعزام کرده بود; احمد کسروىتبریزى، همان ص 42. کسروى رودخانه «کردستان» را همان رود طاب مىداند که در سده نهم و دهم هجرى به رود کردستان معروف گردیده معروف گردیده و اکنون در نزدیکىهاى بهبهان، رود قنوات و ماهرود خوانده شده. در پایینترها رود جراحى قرار دارد که مولى على در آن شنا مىکرد; قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 400، احمد کسروىتبریزى، همان.
87. قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 399-400.
88. جاسمحسن شبر، همان.
89. سیدمحمدبن فلاح، همان، برگ 61 و 338.
90. همان، برگ 336-337.
91. همان، برگ 337-338.
92. همان، برگ 101-102.
93. همان، برگ 61.
94. w.casket, p. 68.
95. قاضى نورالله مىنویسد: «منقول است که مولى على به آن دعوى [حلول روح على(ع) دروى] اکتفا ننموده، دعوى خدایى نیز کرد»; ر.ک: قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 400; قابل ذکر است که بدنه جنبش مشعشعى نیز به همراه مولى على است و یارىگر او در درگیرىهاى دشوار نظامى مذکور است و حتى این حمایت مشعشعیان نیز در دفاعیات سیدمحمد بازتاب دارد، آنجا که از ناتوانى خود در مقابله با مولى على - که قاعدة به پشتوانه حمایت مشعشعیان بود - اشاره مىکند و از عدم اجراى قتل او که به ذهن سیدمحمد خطور کرده بود، یاد مىکند.
96. براى نمونه، سیدمحمدبن فلاح جهت در امان بودن از خطر یورش اسپند، براى مدتى کوتاه اظهار پیوند و پیروى کرد و حتى هدایاى قابل توجهى نیز به او داد، اما در نخستین فرصت - که در مدت زمان کوتاهى پیش آمد یورشى سختبر افراد و اموال او برد.
97. در فاصله قتل مولى على (861) تا مرگ سیدمحمدبن فلاح (870ه)، جز در خصوص مقابله وى با حمله خاندان عبادى، از اقدامات تهاجمى و توسعه طلبانه وى اطلاعى در دست نیست.
یادداشت:
1) عضو هیات علمى گروه تاریخ دانشگاه یزد.
در این نوشتار، تلاش مىشود بر اساس منابع اصیل موجود، مراحل مختلف اقدامات وى - که به شکلگیرى و استقرار مشعشعیان انجامید - تبیین گردد. هرچند در پىگیرى سیر حوادث، پارهاى از ابعاد فکرى و اجتماعى جنبش مشعشعیان بازگو مىشود، اما غرض اصلى، نه بررسى ماهیت فکرى و اجتماعى آن جنبش، که ارایه گزارشى منسجم، منظم و مبتنى بر نقد منابع، از روند فعالیتهاى سیدمحمدبن فلاح، به عنوان آغازگر و راهبر مشعشعیان، تا مرحله اعلام موجودیت اعتقادى وى مىباشد.
1- سرچشمه آگاهىها
نخستین ماخذ آگاهى ما از زندگى سیدمحمدبن فلاح، کتاب «تاریخ غیاثى» (1) است. عبدالله بن فتحالله بغدادى ملقب به «غیاث»، در اثر مذکور، آگاهىهاى مهمى از تاریخ «ارض العراق» از زمان سقوط بغداد تا سال 891ه به دست مىدهد. در فهرست مطالب اثر فوق، فصلى درباره سیدمحمدبن فلاح و مشعشعیان تا سال 901ه آمده است; (ظهور سید محمدبن فلاح مشعشى و من تبعه من المشعشعین و ذکر اخبار هم فى الجزائر الى سنه احدى و تسعمائه). (2) اما فصل مذکور از جمله قسمتهاى از بین رفته آن اثر است و آگاهىهایى که در مورد مشعشعیان از این طریق به دست ما رسیده، مربوط به اخبارى است که در خلال دو فصل «قراقویونلو» و «آققویونلو» و در ضمن شرح حوادث آن دو حکومتبیان شده است. از اینرو، بیش از آنکه متضمن مسایل درونى و بویژه آغازین مشعشعیان و رهبران آن باشد، از روابط و درگیرىهاى سیاسى و نظامى آنها خبر مىدهد. در این اثر، به طور خاص، به درگیرى سیدمحمدبن فلاح با اسپند قراقویونلو (حکومت 848-837ه) اشاره شده است، اما مباحثبیشترى از مولى على، فرزند سیدمحمد، و دیگر جانشینان او به میان آمده است. علىرغم اهمیت جایگاه تاریخ غیاثى در مطالعه مشعشیان - به لحاظ نزدیکى زمانى و انحصارى بودن برخى اطلاعات - جانبدارى آشکار مؤلف از آققویونلوها و شیوه تاریخنگارى تقدیرگرایانه آن، (3) از اهمیت و اعتبار آن مىکاهد.
در شرح زندگى سیدمحمدبن فلاح، بىترید «مجالس المؤمنین» بیشترین آگاهىها را دارد. قاضى نورالله شوشترى به راحتبیان مىکند که این تفصیل را «بر وجهى که بعضى از متاخرین اهالى عراق در تاریخ غیاثى آورده» مىنویسد; (4) اما همانطور که گفتیم، تمام بخشهاى تاریخ غیاثى به دست ما نرسیده و چه بسا که این بخشها مفقود، مورد استفاده قاضى نورالله قرار گرفته باشد که این امر با توجه به اخبار بیشتر و مفصلتر «مجالس المؤمنین» از اثر غیاثى، قطعى مىنماید. اما در اینجا نیز با نویسندهاى شیعى مواجهایم که در دوران سیطره صفویان بر والیان مشعشعى قلم مىزند. (آگاهىهاى تاریخى قاضى نورالله از مشعشعیان تا سال 992ه ادامه مىیابد). در هر حال، اگر بپذیریم که روایت قاضى نورالله از مشعشعیان بر اساس بخشهاى مفقود تاریخ غیاثى است، در آن صورت، مطالب وى نزدیکترین و مؤثرترین ماخذ تلقى مىشود، بویژه اینکه وى قلم به دستى از خطه خوزستان (قلمرو مشعشعیان) بود که پیشینیان او در اصطکاک و پیوند با آمد و شد مشعشعیان بودند. (5)
«تاریخ مشعشعیان» اثر سیدعلى خان بن سیدعبدالله، در نگرشى کلى، چیزى رونویسى از «مجالس المؤمنین و «تاریخ غیاثى» نیست; اما در نگاه دقیقتر، به رغم فاصله زمانى وى از دوران سیدمحمدبن فلاح، به جهت دربر داشتن برخى اخبار و آگاهىها از سلسله خاندان مشعشعیان - که او نیز یکى از والیان آن است - داراى اهمیت مىباشد. از منظر یکى از مشعشعیان اواخر دوره صفویه (پس از سال 1128ه) که در اثر مذکور آمده است، به سیدمحمدبن فلاح به عنوان بنیان گذر مشعشعیان نگریسته مىشود. (6)
با بررسى اثر سیدمحمدبن فلاح، «کلام المهدى» (7) آگاهىها از دوران متقدم مشعشعیان از لحاظ تنوع موضعگیرىها تکمیل مىشود. از این لحاظ، باید به درستى «کلام المهدى» را ماخذى ارزشمند قلمداد نمود که علاوه بر اینکه حاوى آگاهىهاى مفید و بنیادى در حوزه فکرى - اعتقادى مىباشد، از برخى مقاطع و بعضى موارد فعالیتها و اقدامات سیدمحمدبن فلاح، و به قلم، او خبر مىدهد. در واقع، در «کلام المهدى» مىتوان از نوع دفاعیات سیدمحمد در جدىترین و حساسترین مقطع از حیات مشعشعیان آگاه شد.
بر این اساس، سعى شده است که اطلاعات، برمبناى چهار منبع اصیل فوق و به شکل منسجم گردآورى شود. شاید ذکر این مطلب ضرورى نباشد که پژوهشهاى جدید به صورت همه جانبه و هم زمان از سرچشمههاى مذکور استفاده نکرده، و از اینرو در این مسیر گامى به جلو برنداشتهاند (8)
2- نخستین آگاهىها
شجره نامه سیدمحمدبن فلاح در رایت قاضى نورالله شوشترى، که سیدعلى خان نیز آن را آورده، به هفتمین امام شیعیان دوازده امامى مىرسد. آشکارترین تردید در این شجره نامه از سوى یکى از مشعشعیان، به نام سیدابراهیم موسوىمشعشعى، در دربار سلطان حسین بایقرا در هرات و خطاب به سید قاسم پسر سیدمحمد نوربخش - رهبر نوربخشیه - ذکر شده; وى اصالتسیادت نوربخشیان و مشعشعیان را زیر سؤال برده است. به هر حال، بر اساس روایت، قاضى نورالله، سیدمحمدبن فلاح «عالم مفید و عاقل رشید»، معروف به مهدى، «علامه عصر و نادره دهر، فرید زمان و افلاطون اوان» (9) فرزند هبةاللهبن حسن بن علىمرتضىبن سیدعبدالحمیدنسابة بن ابوعلىفخاربن احمدبن ابوالغنایمبن ابوعبداللهحسینبن محمدبن ابراهیممجاببن محمدصالحبن امام موسىکاظم(ع) است. زادگاه او واسط مىباشد، اما در حله و در مدرسه شیخ احمدبن فهد که از اکابر صوفیه و اعاظم مجتهدان امامیه بود، آموزش دید. (10)
اشاره کوتاهى به وضعیت معیشتى خانواده سیدمحمدبن فلاح، بیانگر شرایط دشوار محیط نشو و نماى او دارد. از زمان مرگ پدرش، فلاح، اطلاعى در دست نیست. اما ذکر شده که مادرش زن تنگدستى بود که بههرحال به فرزندش اجازه داد که در حله و در مدرسه شیخ به فراگیرى دانش دینى بپردازد، و این در حالى بود که در هفتسالگى قرائت قرآن و مقدمات علم را آموخته بود. در مدرسه شیخ، تمام اوقات سیدمحمد به درس و مطالعه مىگذشت و با جدیت و تلاش زیاد در مدتى کوتاه به مراتب عالى در علم رسید و استاد را از خود راضى دید. این میزان دانش آموختگى، به همراه حسن فضلیت موجب شد که اجازه تدریس در جایگاه استاد را در مواقع مقتضى به دست آورد و به قول سیدعلىخان، ترقى او در «امور دنیوى و سنت هاشمى و حمیت عربى» (11) دیده مىشد. پیوند شاگرد با استاد به دنبال ازدواج مادر سیدمحمد با شیخ احمدبن فهد، مستحکمتر شد و چه بسا جایگاه رفیع وى در میان شاگردان شیخ احمد، افزون بر توانایى علمى، ناشى از این پیوند باشد.
گرایشهاى درونى و متصوفانه سیدمحمد در کنار آموزشهاى علوم رسمى دینى از آغاز مشهود بود. قاضى نورالله در این باره مىنویسد:
جامع معقول و منقول بود و صوفى و صاحب ریاضت و مکاشفه بود و آنچه از ظهور خود خبر مىداد، از روى مکاشفه بود و در همین راستا نیز به مدت یک سال در مسجد جامع کوفه معتکف شد و قوت او در طول آن مدت به جز اندکى از آرد جو نبود و بسیار مىگریست و چون کسى از سبب گریه او مىپرسید، مىگفتبه حال جماعتى مىگریم که به دست من کشته خواهند شد. (12)
از زمان این اعتکاف اطلاعى در دست نیست. کسکل اعتکاف او را پس از رد دعاوى وى از سوى شیخ احمدبن فهد مىداند که به دنبال آن اضطراب و ناراحتى، چنانکه رسم اغلب مسلمانان است، به سفر زیارتى رفته و یک سال را در مسجد کوفه با ریاضتى و این با سخن قاضى نورالله که مبناى پیشبینى ظهورش را ناشى از مکاشفه مىداند سازگار نیست. (14) در واقع، به نظر مىرسد سیدمحمدبن فلاح افزون بر شناخت علمى و ظاهرى، برشناختشهودى و باطنى نیز توجه جدى داشته است و از اینرو در کنار آموزش علوم رسمى، به خود سازىهاى روحى و باطنى نیز مىپرداخته است، و چون استاد، هم دستى در فقاهت رسمى داشته است، و هم از عوالم درونى متصوفین بىخبر نبوده است.
قاضى نورالله، و به تبع وى، سیدعلى خان، به سادگى اساس و آغاز فعالیتها و دعوىهاى سیدمحمدبن فلاح را به دستیابى وى بر کتاب شیخ احمدبن فهد در «علوم غریبه و امور عجیبه و کرامات مهیبه» (15) مىدانند، که از رهگذر آن، اعراب اطراف خوزستان را مرید خود ساخت و تا آنجا پیش رفت که خود را ملقب به مهدى کرد. (16) ظاهرا استاد شیخ احمدبن فهد، که از عواقب آگاهى از مطالب کتاب و کاربر آن آگاه بود، در لحظات احتضار آن را به یکى از خدمه داد که در فرات اندازد و سیدمحمد به حیله و حسن خطاب، آن را از دست کنیزک به در آورد و پنهانى به مطالعه مشغول شد تا اینکه به بعضى اشارات آن آگاه شد و برخى حرکات آن را آشکار کرده و به کار بست. از جمله آموزشهایى که از خلال مطالعه کتاب مذکور به دست آورد، ذکرى مشتمل بر اسم على(ع) بود که با تعلیم آن به اعراب، به آنها کیفیت تشعشع دست داده، بدنشان متحجر مىشد و مرتکب امور خطیر چون شمشیر تیز بر شکم نهادن و آن را خم کردن، و دیگر اشیاء عجبیه مىشدند. (17)
قاضى نورالله دو تاریخ را در آغاز ظهور سیدمحمدبن فلاح به دست مىدهد: 828 و 840ه; و از قول تاریخ غیاثى، سال 820 را ذکر مىکند. در نسخه موجود تاریخ غیاثى، مؤلف اساسا از آغاز فعالیتهاى سیدمحمدبن فلاح اطلاعاتى به دست نمىدهد و به همین ترتیب نیز تاریخ مشخصى طرح نشده است. نخستین اشاره به مشعشعیان در اثر مذکور اینگونه است: «مشعشع ظهور کرد و جزایر را گرفت»، و سپس به حمله مشعشعیان به قلعه بندوان اشاره مىکند. (18) اما قاضى نورالله اخبارى از غیاثى نقل مىکند که در نسخه موجود به دست ما نرسیده است. بر این اساس، سال دعوى مهدویتسیدمحمدبن فلاح (820ه) مصادف با قرانى بود که دلالتبر ظهور او مىنمود و از تاثیر همین قران بود که اسپند میرزابن قرایوسف ترکمان فقهاى شیعه را با فقهاى بغداد به «مباحثه و مناظره انداخت و چون فقهاى شیعه غالب آمدند... اختیار مذهب شیعه نمود و سکه به نام دوازده امام زد». (19) واقعیت این است که در تعیین تاریخ دقیق پیدایش و ابراز عقاید سیدمحمدبن فلاح منبعى در دسترس نیست و تا زمانى که درگیرىهاى نظامى مشعشعیان با حکومتهاى مجاور آغاز نشده، در دیگر منابع، تاریخ دقیقى از پیدایش آنها به میان نیامده است.
چنانکه گفته شد، منابع، دستیابى سیدمحمدبن فلاح به کتاب شیخ احمدبن فهد را آغاز روند فعالیتهاى تبلیغى وى مىدانند. این اتفاق در حین احتضار (20) شیخ احمد روى داد. با توجه به آنکه درگذشت او در سال 841ه بود، بنابر این، اوج ادعاهاى سیدمحمد بویژه در اظهار محدودیت، باید حدود این سالها باشد. اما ذکر سالهاى 820 و یا 828ه نشانگر وجود نشانههایى از فعالیتهاى سیدمحمد مىباشد که به تدریج نمودى آشکارتر و افراطىتر داشته است، تا آنجا که منجر به صدور فتواى قتل او مىشود.
قاضى نورالله در جایى از کتاب خود مىآورد که:
سیدمحمدبن فلاح مصاحب امراى آن نواحى [واسط] بود و زمانى که از او مىخواستند تا در برنامههاى تیراندازى شرکت کند، در پاسخ مىگفت: «گاهى من تیراندازى خواهم کرد که چندین کس پیشپیش تیر من مىدویده باشند»، و در میان اهل و عشیرت خود از تسخیر عالم سخن مىراند که به عنوان «مهدى موعود»، آن بلاد و قرى را بر عشیره و اصحاب خود تقسیم خواهد کرد، و چون این سخنان دیگرباره - که نشانگر سابقه آن است - به شیخ احمدبن فهد رسید، به قتل او فتوى داد و امیر منصوربن قبان بن ادریس عبادى در استحلال خون او چیزى نوشت و چون کتابتبه امیر منصور رسید سیدمحمد را گرفته خواستبکشد، گفت: من سید سنى صوفىام، جهت این شیعیان مرا دشمنى مىدارند و قصد کشتن من مىکنند، و مصحف مجید بیرون آورده بر طبق آن سوگند خورد و دیگر سخنان گفت تا امیر منصور او را رها کرد. (21)
سیدعلى خان نیز پاسخ سید محمد را با همین مضمون، اما با صراحتى بیشتر مىآورد:
امیر [منصور بنقبان بن ادریس عبادى]، گناه من دوستى اصحاب [پیامبر(ص)] است، من مردى شریف النسب و صوفى مشرب و سنى مذهب هستم و آنها ارجاس شیعه منافقین و متزندقین هستند. مرا با آنها که صاحبه را رد مىکنند و با کتاب و سنت نبوى مخالفت مىکنند میلى نیست و از اینروست که مورد غضب واقع شدهام و حکم به قتل من دادهاند. (22)
بدین ترتیب، سیدمحمد با ترفندى آشکار از مرگ رست. و به درستى بر اساس مجموع اطلاعاتى که در مورد او وجود دارد، و بویژه سخنانش در «کلام المهدى»، تردیدى وجود ندارد که سید محمد در چارچوب باورهاى شیعه مىاندیشده و در موضوعات مورد اختلاف میان تشیع و تسنن با جانبدارى زیاد و تعصب، از موضع شیعیان دفاع مىنموده. در «کلام المهدى» وى در موارد متعدد از حقانیت على(ع) در جایگاه جانشینى پیامبر(ص) و رد اقدامات برخى صحابه پاى مىفشارد. براى نمونه، به صراحت مىآورد که از دیدگاه شیعه، اهل سنت وارد بهشت نمىشود، از آنرو که اصل امامت را نپذیرفته است (23) ، و از سه خلیفه راشدین به عنوان «آن سه نفر» یاد مىکند که با در دست گرفتن حکومت مصحف ابن مسعود را آتش زدند و گفتند ما براى تدوین قرآن سزاوار هستیم و بویژه اینکه «پس از رسالت، بر امیرالمؤمنین [على] مطلب را به درازا کشاندند»، (24) و در این راستا جایگاه افرادى چون معاویه مشخص است که از نظر سیدمحمد «قلبا آدم باطل و فاسدى بوده که اظهار اسلام کرده، مىاندیشیده که در قرآن سیر مىکند و به شریعت روى مىآورد... [اما] او ذاتا شیطان است، و به طور کلى، همه پیشوایان چهارگانه مروانیان و بنى عباس لباس حق را پوشیدند، مردم را شکار کردند، خدعه ورزیدند و نیرنگ کردند.» (25)
در «تحفه الازهار» از ضامن بن شدقم نقل شده است که نخستین رویارویى استاد (شیخ احمد بن فهدحلى) با شاگرد (سیدمحمدبن فلاح)، درست پس از دستیابى وى به کتاب مذکور است; اثرى که داراى فایدههاى عجیب و محتواى علوم پنهان و غریب و ظریف بود. سیدمحمد با به دست آوردن آن کتاب به سوى قبیله خفاجه مىرود، و یا پناه مىبرد. به زودى پیک شیخ، به دنبال کتاب به قبیله خفاجه مىرسد، اما سیدمحمد ربودن آن اثر را انکار مىکند و مىگوید: «این شیخ از شدت مرض عقلش بیمار شده، او مذهب تسنن دارد و من امامى مذهب هستم و دشمنى دینى نیز بر شما پنهان نیست»، و بدین وسیله اهل قبیله را که به مذهب تشیع اعتقاد عمیق داشتند، به حمایت از خود ترغیب مىکند. ادامه روایت ابن شدقم با اطلاعات نه چندان موثق تاریخى همراه است: سیدمحمد پس از مطالعه کتاب که موجب خرسندى و شعف او شد، متوجه اصفهان (در ایران) مىشود (26) سپس به حویزه مىآید و مهمان مرد عربى مىشود که نابینا و ناشنوا و فقیر است و از مال دنیا جز گاومیشى لاغر که شیرش خشکیده، چیز دیگرى ندارد، اما با اعجاز سیدمحمد آن حیوان پرشیر مىشود، مرد بینایى و شنوایى خود را به دست مىآورد و بدینوسیله هم قبیلگان مرد عرب پیرو او مىشوند، و در مقابل فرمانروایان عبادى منطقه مىایستند و به اتکاى شمشیرهایى که از استخوان گاومیش ساخته شدهاند و تیرهایى که از نى درست کردهاند، موجب شکست عبادى و چیرگى سیدمحمدبن فلاح مىشوند. اعجاز سیدمحمد - که به «مهدى صاحب امر» ملقب گردیده - در این گزارش، آنجا به اوج مىرسد که در ادامه جنگ و ستیز با فرمانروایان، با پاشیدن مشتى خاک لشکر دشمن را عقب مىراند. (27) اطلاعات تاریخى دیگر منابع، به درستى خبر ابنشدقم را رد مىکند و آن را ساخته و پرداخته اذهان قهرمان پرور جلوه مىدهد که بیشتر بر حیرت خواننده مىافزاید، تا آگاهىهاى تاریخى; اما این روایت نیز تاییدى استبر هم زمانى واپسین لحظات حیات شیخ احمد و آغاز فعالیتسیدمحمدبن فلاح، و چه بسا پس از حمایتخفاجه از وى، شیخ فتواى قتل او را صادر کرده و امیر منصور بن قبان بن ادریس عبادى - سنى مذهب - مامور اجراى آن مىگردد، و همچنانکه سیدمحمد با اظهار تشیع خویش، از حمایتخفاجه برخوردار مىشود، در مقابل امیر سنى مذهب، به تسنن خود و تشیع شیخ اشاره مىنماید.
شبر خبر دستیابى سیدمحمد به اثر شیخ احمدبن فهد در علوم غریبه را، که تمامى منابع ذکر کردهاند، رد نمىکند، اما بر این نکته مهم تاکید دارد که این اثر مىتواند کتابى از شیخ باشد که حاوى بعضى از اخبار و حوادث آینده بوده که از کلام على(ع) استخراج شده است و اینکه سیدمحمد نیز برخى یارانش را از آینده خبر مىداده است، امرى بىسابقه در سنت متصوفین صاحب کرامت نبوده است و حتى دانش او در مباحث غریبه و سحر نیز با توجه به رواج این نوع نگرش در آن زمان نمىتواند بعید باشد، چنانچه که به کارگیرى برخى حروف و اسما در برآوردن حاجات در برخى کتب اسلامى آمده است. (28)
باید به خاطر داشت که سید محمد سالهاى طولانى در محضر شیخ احمدبن فهد حلى آموزش دیده است. تمایلات متصوفانه و زاهدانه شیخ، امرى است که در بررسىهاى پژوهشگران به اثبات رسیده است و آثارى نیز به این مضامین از او به جا مانده است که از عناصر صوفیانه خالى نیست. (29) بر این اساس، تاثیر پذیرى سیدمحمد از استاد در این زمینه مسلم است. علاوه بر این، سیدمحمد در گرایش به این وجه از ابعاد شخصیت استاد و بهکارگیرى افراطى آن آموزشها تا آنجا پیش رفت که اعمال وى حتى مورد تایید شیخ نیز نبود. از سوى دیگر، آنچه تحت عنوان اعمال عجیب به پیروان سیدمحمد منسوب مىکنند، از سنتهاى رایج در برخى طریقتهاى متصوفانه بوده و هست، این اعمال نه ناشى از سحر و جادوست، و نه صرفا براساس تعلیم ذکرى خاص ایجاد مىشود، بلکه نمایشى از توانائىهاى روحى سالک است که تحت رهبرى مرشد و پس از انجام مناسکى خاص - که در هر طریقت مىتواند متفاوت باشد - چون ذکر و سماع، مىتواند بروز یابد و بر استوارى ایمان مؤمنان به طریقتبیفزاید و پاسخى بر انکار مخالفان باشد. (30) بر این اساس، به کارگیرى و تعلیم این مناسک با ویژگىهاى متصوفانه سیدمحمد سازگار است و نمىتواند به عنوان حیله و ترفندى جهت اغفال تلقى گردد، و قاعدة با زمینههاى فرهنگى و اعتقادى مردم منطقه که آن را پذیرفتهاند، همسو بوده است، و در واقع، جزئى از اعتقادات شیعى - تصوفى او را تشکیل مىدهد که در این چارچوب، مفاهیم واقعى خود را نشان مىدهد.
در مجموع، همچنانکه اعمال «غریبه» نمىتواند نمایانگر تمام ماهیت اعتقادى سیدمحمد باشد، به کار بستن و تعلیم آن نیز بر اساس اثر - فرضا ربوده شده - شیخ احمدبن فهد، نمىتواند مبناى مناسبى جهت تعیین تاریخ ظهور او به حساب آید شاید شایسته باشد نقطه عطف روند جدایى سیدمحمد از مکتب فقهى زهد گرایانه و متصوفانه شیخاحمدبن فهد را در واپسین سالهاى حیات وى (متوفى 841ه) دانست که منجر به صدور فتواى قتل سیدمحمد شد، وگرنه آغاز این روند از سالها پیش بوده است; سالهایى که اشارات مبهم منابع، بدون هیچ توضیحى مشخص مىکنند: 820 یا 828ه . در ضمن اینکه، پذیرش مذهب امامیه توسط میرزا اسپند قراقویونلو، که به دنبال مباحثه علماى سنى و شیعه (از جمله، شیخ احمد بن فهدحلى) صورت گرفت و از سوى مورخى سنى مذهب - چون غیاثى - به عنوان «قران» تعبیر شد و همزمان با ظهور سیدمحمد تلقى گشت، از نظر زمانى نمىتواند درستباشد، (31) اما نشانگر مهیا بودن بستر رواج آرمانهاى اعتقادى امامى مذهبان است، که دعوى نزدیکى ظهور امام غایب(ع) و پرچمدارى این ظهور از سوى سیدمحمد، از آن جمله است.
3- نخستین تلاشهاى نظامى
مطابق سیر سرگذشتسیدمحمدبن فلاح در منابع، اقدامات آشکار او در جذب پیروان و تمهید مقدمات برپایى جنبشى جهت تشکیل حکومت، پس از رهایى وى از دست امیر منصور بن قبانعبادى، و به دنبال فتواى قتل شیخ احمدبن فهد روى داد. در واقع، زمانى که سیدمحمد متوجه شد که پیوندهاى او با سلسله فقاهتشیعه گسسته شده است، و با صدور فتواى قتل، از جانب حکمرانان سیاسى نیز در امان نیست، آشکارا در جهت اجراى اندیشههاى خود دستبه کار شد و در میان قبایل و اقوام مختلف عرب منطقه حضور یافت و به تبلیغ، آموزش و سازماندهى نیروها پرداخت.
به روایت قاضى نورالله، سیدمحمد پس از خلاصى از بند امیر منصور به منطقه «کسید» رفت و از طایفه معدان که ساکن آن نواحى بودند اول جماعتى که به او گرویدند جماعتبنىسلامه بودند. سپس دیگر طوایف عرب از زنان و سودان و بنىطى که در ساحل ثبق و نازور و غاضرى، از انهار دجله بغداد، مستقر بودند به دور او گرد آمدند. سید محمد در میان ایشان «خارق عادات» ظاهر مىکرد. (32) این طوایف در مناطق باتلاقى نزدیک واسط مستقر بودند و در واقع، نخستین فعالیتهاى جدى تبلیغى و تشکیلاتى سیدمحمد در این منطقه، در سال 840ه / 1436م آغاز شد. (33)
پس از این مرحله موفقیتآمیز، سید به همراه پیروانش که امتثال امر او مىکردند و به مقصد او معتقد بودند، (34) به «موضع شوقه که از قراى حصان است رفت. حاکم آن نواحى بر ایشان بیرون آمد و خلق بسیار از ایشان کشت و اسیر ساخت». این حادثه در سال 844ه روى داد. (35) سیدعلى خان، قریه شوقه را آباد، با بناهاى فراوان و جمعیت زیاد توصیف مىکند و بار دیگر از انگیزه پیروان سیدمحمد یاد مىکند که چون بر ایشان «اشارات غریبه و احکام عجیبه و رموز مهیبه» آشکار مىکرد، بر او گرد آمده بودند و «مزخرافات» سیدمحمد که خود را «مهدى منتصر»، «مقتدا»، و «مظهر کرامات» مىنامید در عقول آن بهایم مؤثر افتاده بود و موجب اطاعت از وى شده بود. (36) به هر حال، با شکستسخت وى در شوقه، همراهان سید به مناطق سابق خود در باتلاقهاى نزدیک واسط بازگشتند.
در ادامه داستان سیدمحمد، اندک اختلاف میان روایت قاضى نورالله و سیدعلى خان وجود دارد; بر اساس رایت قاضى نورالله، سیدمحمد پس از مدتى به موضع «دوب»، محل استقرار طایفه معادى، میان نهر دجله و حویزه، رهسپار شد و در اینجا پسر خود، سیدعلى، که ملقب به «مولى على» بود، به طلب یاران خود در باتلاقهاى حومه واسط فرستاد و در جریان بازگشتسیدعلى و همراهان به سوى سیدمحمد، قافله عظیم را که با [ به] او دچار شد غارت نموده، با مال و رجال بسیار نزد پدر رفت.» (37) اما طبق روایتسیدعلى خان، سیدمحمد پس از شکست در شوقه، مدتى در حیره بسر برد و سپس با سپاهى کم متوجه واسط شد و در جریان جنگ و گریزهایى که داشتبه موضع «دوب» فرود آمد و در این مکان پیروانش از حومه واسط به او پیوستند. (38) ظاهرا در این مقطع، مشعشعیان هنوز امکان حمله بر شهر واسط که تحتسیطره و فرمانروایى قراقویونلوها بود را نداشتند.
به این ترتیب، قبیله معادى (معدان) - مستقر در دوب - نیز به جمع یاران سیدمحمد پیوستند. از این قبیله، تیره نیس نخستین کسانى بودند که به دستور سیدمحمد، گاو و جاموس خود را فروختند و اسلحه خریدند; هر گاومیش به شمشیرى و ده درم فروخته شد. مینورسکى قبیله معدان را از قبایل فقیر عرب منطقه مىداند که با پرورش گاومیش روزگار مىگذراندند. (39) با تکمیل تجهیزات، روز جمعه هفتم رمضان سال 844ه ، سیدمحمد به همراه پیروانش، نخستین حمله را به حویزه آغاز کرد. در قریه ابىالشول که یکى از قریههاى حویزه بود نبرد سختى درگرفت. در یک سو، سیدمحمد و اعراب معدان، بنى سلامه، و بنى طى، و در سوى دیگر، ساکنان حویزه و تعداى از مردم جزایر که به همراه حاکم خود امیرفضلبن علیان تبعى طائى در حویزه و در ناحیه ابىالشول مستقر بودند، قرار داشتند. سبب مهاجرت این جمع کثیر از اهل جزایر، کدورتى بود که میان امیر فضل و برادرانش روى داده بود. به هر حال، اهالى جزایر شیعه مذهب به همراه اهالى حویزه با سپاه مشعشعیان رویارو شده و تعداد زیادى کشته دادند. علىرغم تلفات زیاد اهل جزایر و حویزه، ظاهرا سیدمحمد نتوانستبه همه اهداف خود برسد، و یا به تعبیر قاضى نورالله، در توقف مصلحت ندیده، به دوب مراجعت کرد. (40) بنابر نظر کسکل، برخورد با اهل جزایر براى سید محمد غیر منتظره بوده و وى از حضور آنها در منطقه حویزه بىخبر بود. (41) کسروى به نقل از ابن بطوطه، ساکنان حویزه را ایرانیان مىداند که با همیارى مهمانان خود - اهل جزایر - در مقابل طوایف عرب ایستادند. (42)
این نخستین رویارویى سازمان یافته سیدمحمد بود که پس از غارت کاروان توسط مولى على و تجهیز طوایف عرب روى داد; آزمونى که با توفیق نسبى مشعشعیان همراه بود. با بازگشتبه دوب، دوران سخت و پرمشقت مشعشعیان آغاز شد. قحط و تنگى پیش آمد و به روایتسیدعلى خان، وبا شیوع یافت. (43) ناکامى در حویزه و ناتوانى در دوب، مشعشعیان را بر آن داشت که در اندیشه غلبه بر تمامى سرزمین حاصلخیز واسط باشند و نخستین درگیرى را با سپاهیان ترکمان (قراقویونلو) تجربه کنند. در واقع، برخى قبایل عرب ساکن در باتلاقهاى حومه واسط نخستین گروندگان به سیدمحمد بودند. به تعبیر کسکل، گرسنگى مشعشعیان را در این نبرد سخت (16 شوال 844ه) (44) پیروز کرد و چهل تن از ترکمانان کشته شدند. توصیف قاضى نورالله از اعمال مشعشعیان پیروز نشانگر خشونت و بىرحمى آنان است:
سیدمحمد و اصحاب او به خانهاى صحرانشینان آنجا درآمدند و غلات و اموال ایشان به جاروب غارت رفته، دفع جوع و اضطرار خود نمودند. (45)
و به تعبیر سیدعلى خان، بر مال و نوال و طعام مردم دست انداختند و به این طریق فقرشان را به غنا مبدل ساختند و زنانشان را قانع و اطفال را راضى کردند (46) و باز در دوب سکنى گزیدند، و به عبارت دیگر، یورش آنها به واسط، به تسلط دایمى آنها منجر نشد و صرفا یورشى زودگذر بود.
مدتى کوتاه پس از این پیروزى، مشعشعیان پیروزى دیگرى را در سال 845ه به نظاره نشستند; میان امیران جزایر مخالفت و دشمنى بود، این درگیرى درونى، یکى از رؤساى جزایر، به نام «شحل»، را برآن داشت که سیدمحمد را به جزایر آورده و او را حاکم سازد:
سیدمحمد [در جزایر] هر روز سوار شده. بر سر جمعى از مخالفان مىرفت و ایشان را مىکشت تا آنکه از اهل جزایر غیر از جماعتى که با او موافق شده بودند، نماند و آخر ایشان را نیز بکشت و مستاصل ساخت. (47)
با آنکه به روایتسیدعلى خان، امیر شحل که از اعاظم امیران جزایر بود، با قوم و عشیره و قبایلش به خدمتسیدمحمد آمده و بیعت کرده بود، اما مشخص نیست که وى چرا آنها را نیز کشته است. سیدعلى خان نیز چون قاضى نورالله از سختگیرى و خونریزى سیدمحمد یاد مىکند که در جزایر بر قبایل و امم مسلط شد و مال از آنها ستاند و هیچ معاند و معارضى باقى نگذاشت و این ستم و دراز دستى امکان استقرار او را در جزایر از بین برد. در «کلام المهدى» نیز آمده است که بىتردید شیعه اهل جزایر، همچون اهل حویزه و اهل بصره از دو مذهب [سنى و شیعه]، از دشمنان او قلمداد مىشوند. (48) و در گزارشى دیگر در این کتاب، پس از ذکر درگیرى با قراقویونلوها (نبرد واسط)، عبارتى را به کار مىبرد که توصیف موقعیت او در جزایر است: «هر کس که دوست او بود دشمن او شد». (49)
تاختگاه بعدى سیدمحمد، بار دیگر واسط بود که با سههزار تن به آنجا یورش برد. این دومین حمله او به آن منطقه بود; در حمله نخست، سپاه مشعشعى پیروز شد، اما نتوانست کنترل آنجا را به دست گیرد و اکنون فرمانرواى واسط مىتوانستبه انتقام آن شکست، انگیزه بیشترى در سپاهیان خود ایجاد کند. به تعبیر سیدعلى خان، او به قومش ندا داد که انتقام بگیرید و آنها نیز اجابت کردند. در این نبرد سخت، هشتصد تن از مشعشعیان کشته و تعداد زیادى (50) مجروح شدند، و به تعبیر قاضى نورالله از همین عده نیز مىباید «در راه [عقبنشینى] جمعى کثیر ... هلاک» (51) شده باشند.
به طور کلى، در این مرحله، سیدمحمدبن فلاح نخستین تجربه درگیرىهاى نظامى را پشتسر گذاشت. در منطقه واسط و جزایر، امکان استقرار نیافت و نتوانست پایگاهى مطمئن براى مشعشعیان فراهم سازد. با همراهى برخى طوایف عرب حومه واسط آغاز کرد، اما در جذب و تمکین سایر طوایف اقوام منطقه ناموفق ماند. با آنکه دو گروه شیعه و سنى در حوزه فعالیت او قرار داشتند، با هر دو به طور یکسان مشکل داشت و همگرایى مذهبى او را یارى نکرد، و علىرغم شیعى بودن ساکنان جزایر - همچون مشعشعیان - اختلافات داخلى آنجا، این مورد را تحتالشعاع قرار داده بود. سختگیرى و خونریزى بىمهابا نه تنها در گزارشهاى قاضى نورالله و سید على خان آمده است، بلکه این مطلب در «کلام المهدى» نیز به چشم مىخورد. چنانکه یکى از ایراداتى که مخالفان هم عصر سیدمحمد بر وى وارد مىکردند، قتل و خونریزى مشعشعیان است، و بر این اساس است که سیدمحمد با خشم از حرام بودن قتل نفس یاد مىکند، اما این حرمت را در مورد نفس زکیه مىداند که در کتاب خدا آمده است (52) و بدین شیوه قتل دشمنان خود را توجیه مىکند.
به نظر مىرسد بخشى از توصیفى که سیدمحمد از حیات پانزده ساله خود ارایه مىکند مربوط به این مرحله از فعالیت او باشد. وى چنین مىگوید:
بسمالله الرحمن الرحیم. کیست که آزمایش خدا را بیش از این سید دیده باشد؟ پانزده سال است که مردم او را نفرین مىکنند و دشنام مىدهند و فرمان قتل او و فرزندانش را مىدهند. او از شهرى به شهرى دیگر مىگریخت تا شعشعه جعدى رضىالله عنه آمد، هنوز زمین گنجایش او را نداشت تا اینکه به کوهها فرار کرد و همه ساکنان کوه از آن شعشعه قتلش را مىخواستند، نجات پیدا نکرد مگر پس از یاس و ناامیدى. سپس به عراق بازگشت و در آنجا مغول در جستجوى او بود و هر کس که دوست او بود دشمن او شد. جایى که در آن زندگى کند نداشت. زمین بر او تنگ شد تا اینکه شعشعه دوب آمد، از تلخى آن هم به میزانى چشید که قابل قیاس نیست. (53)
شیبى مراد از «شعشعه جعدى» را اشاره به ابولیلىبن قیس، ملقب به «نابغه جعدى» مىداند. وى از جمله اصحاب بود که گفته شده در نبرد صفین در سپاه على(ع) حاضر بوده است، سپس معاویه او را به اصفهان تبعید کرد. او در دوران جاهلیت نیز به خدا معتقد بود و از دین حنیف ابراهیم سخن مىگفت و به تعبیرى متصوفانه، شاعرى الهام یافته بود. ابوالفرج اصفهانى در سرگذشت او مىگوید:
در جاهلیتشعر مىسرود، اما مدتى شعر گفتن براى وى مشکل شد، و پس از اسلام آوردن بار دیگر شاعرى آغاز کرد و نابغه لقب یافت و منظور از شعشعه در کلام سید محمد بدین معناست، همان طور که خداوند زبان جعدى را در شعر گفتن بست و در واقع او را به مشکلى گرفتار کرد، اما پس از مدتى این مشکل برطرف شد، چنانکه سید محمد نیز براى مدتى دچار این مصیبت و آزمایش شد. (54)
اما شعشعه دوب: با توجه به اینکه «دوب» نام مکانى شناخته شده در ارتباط با فعالیتهاى سیدمحمد بن فلاح است، مىتوان اشاره به سختىها و مشکلاتى باشد که مشعشعیان در آن مکان داشتند.
شایان توجه است که سیدمحمد، گزارش از فعالیتهاى پانزده ساله خود را پس از مرگ فرزندش مولى على (861ه) مىنویسد; از اینرو، آغاز فعالیتخود را به سالهایى ارجاع مىدهد که بنى سلامه به او پیوستند و این برخلاف نظر کسروى است که شروع فعالیتهاى تبلیغى - نظامى او را به پانزده سال پیش از سال 844 (زمان استقرار در شوقه) مىداند. (55) البته در آن قسمت از گزارش سیدمحمد از فرار به کوهها یاد مىکند، در هیچ یک از منابع توضیحى در مورد آن نیامده است; اما باید به خاطر داشت که با توجه به زمان نگارش این گزارش (سال 861، یا پس از آن)، این مقطع از فعالیتسیدمحمد و فرار او به کوهها در هر منطقه که اتفاق افتاده باشد، پس از سال مذکور است.
در مجموع، منابع آگاهى دقیقى از زمان شکلگیرى اندیشههاى سیدمحمد به دست نمىدهند، اما این امر قاعدة در زمانى طولانى و در جریان دوران آموزش او در سالهاى جوانى آغاز شده است. اما آنچه به عنوان فعالیتهاى تبلیغى و نظامى سیدمحمد مطرح است، از نخستین سالهاى دهه چهل سده نهم هجرى شروع مىشود، بویژه اینکه فتواى قتل او، از سوى شیخ احمدبن فهد و در حین احتضار او (متوفى 841ه) صادر شد. این مقطع از تلاشهاى سید محمد (845-840ه)، از باتلاقهاى نزدیک واسط شروع شد و به تصرف شوقه (844ه)، نبرد ابىالشول در حویزه (7رمضان 844ه)، دوران سخت و پرمشقتسکونت در دوب، یورش به واسط (16 شوال 844ه) و سپس جزایر، ختم شد.
4- نخستین قرارگاه; حویزه
خوزستان در حوزه حکمرانى تیمورى قرار داشت. نوه شاهرخ تیمورى (حکومت 850-807ه)، عبداللهسلطانبن میرزاابراهیم، حکومت فارس و خوزستان را به عهده داشت. او به شیخ ابوالخیر جزرى فرمانروایى خوزستان - با مرکزیتشوشتر - داده بود و، شیخ جلال الدین پسر شیخ ابوالخیر، به فرمان پدر در حویزه مستقر بود و مناطقى چون واسط نیز تحت فرمان آنها بود. در گستره سیاسى کشور، در کنار فرمانروایى تیموریان بر شرق و جنوبغربى، قراقویونلوها به رهبرى جهانشاه (از سال 839ه) در عراق عجم و آذربایجان حکمرانى داشتند. در این زمان، حکومت جهانشاه با تایید و تسلط شاهرخ تیمورى همراه بود. اسپند برادر جهانشاه از سال 838ه در بغداد حاکم بود و همانگونه که در تبعیت از برادرش چندان ثابت قدم نبود، در اندیشه دستدرازى بر قلمرو تیموریان نیز بود. در مجموع، منطقه فعالیتسیدمحمد، از سویى، تحت فرمان تیموریان قرار داشت، و از سوى دیگر، چندان دور از دسترس قراقویونلوها نبود.
در این شرایط، مرزهاى سیاسى ثباتى نداشت; قتل یک امیر و یا پیروزى و شکست در یکى از میدانهاى نبرد، و یا حتى درگیرىها و سرکشىهاى درونى هریک از دو حکومت تیموریان و قراقویونلوها، مىتوانست مهر پایانى بر تسلط فرمانروایى تلقى شود. همین بىثباتى و پراکندگى سیاسى، سازنده فرصتهایى مغتنم براى نوظهورانى چون مشعشعیان بود، چنانکه به توالى به حوزه تسلط تیموریان در حویزه و سپس به منطقه تحت اختیار قراقویونلوها در بغداد یورش بردند.
سیدمحمدبن فلاح آزرده از ناکامىهاى جبهه غرب قلمرو فعالیتخود (واسط و جزایر)، بار دیگر به حویزه روى آورد، (اول رمضان 845). در این باره دو روایت موجود است:
1) روایت قاضى نورالله و سیدعلى خان.
2) روایت تاریخ غیاثى.
گزارش قاضى نورالله از یورش سیدمحمد به حویزه، بار دیگر حاکى از قتل و غارت است: «قراى آنجا را خراب کرده و هر که را دید، و سید على خان نیز با تاکید بیشتر، بر نابود کردن، قتل، آزار و غارت نمودن مشعشعیان اشاره مىکند. (57) «ابى الشول» همچون نوبت پیش قرارگاه مشعشعیان شد و شیخ جلالالدین، حاکم حویزه، با نگرانى از پدرش شیخ ابوالخیر یارى خواست و او نیز عبدالله سلطان تیمورى را در جریان گذاشت. از سوى وى امیر خداقلى بر لاس به حویزه اعزام شد و سپاهیان شوشتر، دزفول و دورق نیز با فرماندهى شیخ ابوالخیر به آنجا رهسپار شدند; طرفین به مدت یک ماه در حویزه (ابىالشول) چشم در چشم هم داشتند و همین تامل، حکایت از هراس آنها از یکدیگر دارد. حادثهاى، فرصتى مناصب در اختیار سیدمحمد گذاشت; شیخ ابوالخیر بعضى از رؤساى آن حدود را بىگناه کشته بود و دلهاى مردم از او متنفر شده، بسیارى از ایشان متفرق گشته بودند. (58) قتل رؤساى حویزه موجب کینه و انکار مردم شده و به شیوه پنهانى آنها را با سیدمحمد هم سوگند کرد. (59) در این شرایط، سیدمحمد بر نگرانىهاى خود، که ناشى از کثرت سپاه دشمن بود، غلبه کرد و با ترفندى جالب، زنان را جامه مردانه پوشاند و عمامه بر سر گذاشت و دستور داد گاومیشها را از عقب مردان براندند و مردان پیشاپیش آنها با شمشیرهاى کشیده بجنگند. سپاهیان ابوالخیر از آن کثرت به هزیمت افتادند و فرستاده عبداللهسلطان، میرخداقلى و سپاهیانش و بسیارى از اهل حویزه بگریختند. این فرار با تعقیب سیدمحمد تا ولایت «مشکوک» ادامه داشت و تلفات بسیارى را براى آنها موجب شد. به روایت قاضى نورالله، سیدمحمد پس از آن، به محاصره حویزه مشغول شد و پیش از آن بر شهرت یابد با سپاه اسپندمیرزا پسر قرایوسف، مواجه شد. در واقع، طبق این روایت، پس از شکست فرمانروایان حویزه هنوز از شهر دفاع مىشد و این در حالى بود که بسیارى از اهالى به همراه نیروهاى تیمورى گریخته بودند. طبق روایتسیدعلى خان، حویزه در نخستین یورش به تصرف سیدمحمد در آمد و او مدت یک ماه در آنجا اقامت داشت و سپس وارد ابى الشول شد و بار دیگر در نبرد دوم به حویزه بازگشت. بر اساس این روایت، درستبه نظر نمىرسد که سید محمد حویزه را با داشتن حصار ترک کرده و در ابىالشول مستقر شده باشد، مگر اینکه ناتوان از حفظ شهر بوده باشد. در گزارش سیدعلى خان، از نقش «مولىعلى» در این نبرد یاد مىشود که وى پیشاپیش سایرین بوده و شتسر او «سیدمدد» و سپس «اسد» قرار داشتند. و سرانجام سپاه مشعشعى با «صولت هاشمیه» شکستسختى بر فرمانروایان تیمورى در منطقه وارد ساخت. (60)
با شکست تیموریان در حویزه، قراقویونلوها به رهبرى اسپند، در بغداد از تسلط مشعشعیان نگران شدند. سپاه اسپند در راه حویزه، در واسط به امراى حویزه که از دست مشعشعیان فرار کرده بودند برخورد که درخواست استخلاص عشیرهشان از شمشیر سیدمحمد داشتند. یکى از آنها امیر طایفه مزرعه، و دیگرى امیر بنىمغیزل بود. اسپند با اکرام، درخواست آنها را اجابت کرد و عطایا و انعامى به آنها اختصاص داده و تعدادى از امراى خود را با آنها همراه کرد و خود نیز از عقب آنها راهى شد. مقدمه سپاه اسپند در حالى به حوالى حویزه رسید که شیخ ابوالخیر نیز با سپاهى عظیم قصد حویزه داشت، اما با شنیدن خبر ورود سپاه اسپند، به سوى شوشتر مراجعت کرد بدینسان خطر رویارویى نمایندگان تیمورى و قراقویونلو در حویزه از بین رفت. درگیرى سپاه مشعشعیان با مقدمه سپاه اسپند، به شکست مشعشعیان انجامید و سیدمحمد مجبور شد که از حویزه به طویله کوچ کند. قلعه حویزه در اختیار اسپند قرار گرفت و غارت اموال مردم از «نقد و جنس و غذا و لباس و سلاح بىقیاس» شروع شد. (61) مقصد بعدى اسپند، طویله، محل استقرار سیدمحمد بود. در آنجا نیز مشعشعیان از فرمانرواى قراقویونلو شکستخوردند. سیدمحمد جهتحفظ موجودیت مشعشعیان شیوهاى دیگر آغاز کرد و با ارسال مکتوبى، شرح حال خود را بیان کرده و عذر خواهى نمود، و علاوه بر آن، تحف و هدایا و اموالى که از شیخ ابوالخیر گرفته بود، به نزد اسپند فرستاد و به این وسیله توانستخشنودى میرزا اسپند را به دست آورد، تا آنجا که او ترکشى با کمان، و کشتىهاى برنج و تحف عالیه و جواهر کثیره جهتسیدمحمد فرستاد.
اسپند پس از کوچاندن اکثر اهالى، حویزه را به قصد بصره ترک کرد. سیدمحمد که توانسته بود خطر تلاشى مشعشعیان را از سر بگذراند، وارد حویزه شد و باقى مانده سپاه اسپند در حویزه را غارت کرد و آنچه را که از مال و اسباب بجا مانده بود، به دست آورد، و حتى بر این مقدار نیز اکتفا نکرده، کشتىهاى اسپند را که مملو از رخوت [نرمتنان] و انواع ماکولات بوده و از بصره به واسط رهسپار بودند را به دست آورد و هر کس را که در آن کشتىها بود، کشت. سیدعلى خان محموله آن کشتىها را چنین توصیف کند:
«آن دوانیق پر از اقمشه و فرش و اطمعه و انواع ماکولات و حلویات هند و ... جواهر حیدر آباد و حصص بیجاپور و ... خیزرابیات قروش و روپیات ... لاهور با کشمیر قطانى قجرانیات و ... آنچه را که شبیه آنها بود و چشم ندیده و گوش نشنیده است.» (62)
پس، براساس روایت قاضى نورالله و سیدعلى خان - گذشته از اندک اختلاف آنها - پس از چیرگى سیدمحمد بن فلاح بر حویزه و شکست فرمانروایان تیمورى منطقه، اسپند قراقویونلو کوشش نافرجامى را جهتبه دست آوردن دستاوردهاى مشعشعیان انجام داد اما در واقع، در پایان این ماجرا، نه تیموریان همچون گذشته بر حویزه حاکم بودند و نه قراقویونلوها نصیبى بردند; آنچه ماند، تحت کنترل مشعشعیان قرار داشت.
علىرغم روایت قاضى نورالله، غیاثى حضور اسپند در صحنه درگیرى را به دنبال تجاوز سیدمحمد بر منطقه واسط و بویژه قلعه بندوان که از بناهاى ساخته اسپند بود، مىداند. در واقع، بر اساس گزارش قاضى نورالله و سیدعلى خان، اسپند پس از شنیدن خبر اقدامات سیدمحمد، از بصره به بغداد آمد و ناامید از موفقیت مجدد خود، صحنه را ترک گفت. سیدمحمد نیز که از مراجعت اسپند آگاه شده بود به واسط لشکر کشید، اما نتوانست قلعه بندوان را که از بناهاى اسپند بود و بنابر خبر تاریخ غیاثى، غله عظیمى در خود داشت، پس از سه روز محاصره به دلیل دفاع سخت امیران اسپند، امیر محمد بن شىلله و امیر حاجمبارک به همراه سیصدتن سوراهنظام، به تصرف خود در آورد. (63) طبق گزارش قاضى نورالله، «در واسط، اکثر عرب ... از طایفه عباده و بنىلیث و بنىخطیط و بنىسعد و بنى اسد به سیدمحمد پیوستند; تا آنجا که شوکت و قوت سید زیاد شد، سپس لشکر بر سر بصره برد کارى از پیش نبرد; ولى توانست رماحیه را در تصرف در آورد». (64) زمانى که سیدمحمد سپاهیان تیمورى، به رهبرى امیر خداقلى برلاس و شیخ ابوالخیر و شیخ جلالالدین، را شکست داد و بر حویزه مسلط شد، متوجه منطقه واسط و بویژه قلعه بندوان شد که از بناهاى مستحکم و سوق الجیشى اسپند بود. در این یورش، سیدمحمد نه تنها موفقیتى نداشت، بلکه پس از عقبنشینى از قلعه، با حمله سخت امیران اسپند در منطقه، عیسىبیک، حاجى مبارک، و امیر محمدبن شىلله روبرو شد. کشتار بزرگى از مشعشعیان روى داد و سرهاى ایشان به بغداد - نزد اسپند - فرستاده شد. به دنبال این پیروزىها، اسپند عازم واسط شد و مدت دو ماه در آنجا اقامت نمود. با ورود اسپند به واسط، غیاثى از فرار «به تحقیق ... بیست هزار خانوار [مشعشعین] و چارپایانشان به حوالى واسط» خبر مىدهد که با سرنوشتى دردناک همراه شد و به جهتشیوع وبا در آنجا احدى از آنها بر جاى نماند. در این زمان، سیدمحمد با باقىمانده مشعشعیان در جزایر به سر مىبردند. اما اسپند دست از تعقیب آنها برنداشته و با اعزام عیسىبیک قصد محاصره و نابودى آنها را داشت. درحالىکه عیسىبیک در برخى مواضع به کمین مشعشعیان نشسته بود، دو تن از اکابر حویزه را مىبیند که با کلیدهاى حویزه به سراغ اسپند آمدهاند که به سرزمین آنها بیاید و ایشان را از دست این کافر، یعنى سیدمحمد، نجات دهد. عیسىبیک این دو تن را در واسط به حضور اسپند مىآورد و به دنبال این حادثه است که اسپند عازم حویزه مىشود، و به تعبیر ظریف غیاثى، به اموال آنجا راغب مىگردد. این تعبیر، و به طور کلى سیر حوادثى که غیاثى در چگونگى گذر اسپند بر حویزه مىآورد، پرده از روى برخى ابهامات روایات قاضى نورالله و سیدعلى خان برمى دارد. در واقع، این پرسش باقى بود که چگونه پس از شکست تیموریان و درحالىکه شیخ ابوالخیر در آستانه یورش مجدد به حویزه بود، اسپند بدون هیچ دلیل مشخصى وارد آن منطقه مىشود و بر قلمرو تحت فرمان تیموریان مسلط مىگردد. بر اساس گزارش غیاثى، حمله اسپند به حویزه، از سویى، در پاسخ به درگیرىها و تجاوزات مشعشعیان به واسط و قلعه بندوان - منطقه تحت تسلط اسپند - صورت گرفته، و از سوى دیگر، با خواست و تقاضاى برخى امیران حویزه انجام پذیرفته است، و افزون بر همه اینها، اسپند در این لشکرکشى چشم بر اموالى دوخته است، که به تعبیر غیاثى، به عنوان «مال الامان» به اندازهاى غارت کرد که چیزى از مال نزد کسى باقى نماند.
بنابر روایت غیاثى با ورود اسپند به حویزه مشعشع داخل دوب شد، و آن محلى بود که آن و نى بىاندازه داشت. براساس این روایت، بزرگان و رعایاى شهر حویزه در دشمنى با مشعشعیان راسخ بودند، و حتى پس از آنکه اسپند شهر را ترک مىکند تمام ساکنان با او آنجا را ترک مىکنند و از شطالعرب عبور کرده و بر زکیه - از حوالى بصره - فرود مىآیند و در همینجا است که پیک سیدمحمد را که حامل پیام به حاکم بصره مىباشد را دستگیر مىکنند. در نامه سیدمحمد، به عاتم بن یحیى، حاکم بصره، آمده است:
تو از آن سمت و من از این سمت اسپان را در میان گیریم و فى الحال او را از این محل دور کنیم». قاصد نیز ماموریتخود را تکذیب نمىکند و کشته مىشود. اسپند از اینجا راه مشهد على[ع] (نجف) را در پیش مىگیرد; مسیرى سخت و طاقت فرسا که سپاهیان و جمعیت زیادى از اهل حویزه که همراه اسپند بودند گرفتار گرسنگى شده و مىمیرند. (65)
اکنون که روایت غیاثى ذکر شد، شایسته است از منظر وقایع نگارى تیمورى، به نام جعفر بن محمد جعفرى، در «تاریخ کبیر» نیز به این واقعه نگریسته شود; بر اساس گزارش جعفرى، قریب دههزار مرد بر سیدمحمد گرد آمده بودند که همه از فدائیان او بودند. با این نیروى زبده، جزایر به تصرف وى درآمد و او مشایخ و سادات آنجا را به قتل رساند. همچنین در اطراف خوزستان قتل و تاراج زیادى کرده و کودکان شیرخواره زیادى را به هلاکت رساند و سپس عازم حویزه شد. در این حال;
شیخ الاسلام الاعظم ناصر الحق و الدین ابوالخیر جزرى به قصد او لشکرى آراسته از شیراز بیرون آورد ... محاربه عظیم دست داد و چون آن قوم [مشعشعیان] فدائیان طمع از جان بریده بودند مردانه بکوشیدند و لشکر شیراز ... طرف انفرار پیش گرفتند و شیخ ناصرالدین ابوالخیر متوجه شوشتر شد. (66)
بنابر گزارش جعفرى، درحالىکه سیدمحمد پس از پیروزى بر ابوالخیر، به محاصره حویزه مشغول بود، جمعى از مشایخ آنجا از اسپند استعانتخواستند و بدین ترتیب پاى اسپند به کارزار حویزه باز شد. در این نبرد از طرفین، بسیارى کشته شدند تا اینکه پیروزى از آن «ترکمنان» (قراقویونلوها) شد. سیدمحمد روى به جزایر نهاد و آنچه را که تاراج کرده بود از دستبداد. اما این تنها تاراج حویزه در این واقعه نبود; اسپند نیز «مال امان» بر اهل حویزه نهاد و «محصلان در شهر رفتند و مال مستخلص گردانیدند». در این تاراج; هرچه بود برداشتند و برفتند. قحط ظاهر شد و بسیار مردمان به گرسنگى هلاک شدند و در جزایر چنان قحط شد که هیچ چهارپا زنده نماند.
بدین شکل، درحالىکه فرمانروایان خوزستان و حویزه (تیموریان) از سیدمحمد شکستخورده بودند، هنوز شهر حویزه به تصرف او در نیامده بود و در محاصره قرار داشت که اسپند وارد نبردى شد که در حوزه حکمرانى تیموریان بود. از اینرو، جعفرى از «پیکات» [پیکها] و «پیشکش» اسپند یاد مىکند که «به پایه سریر اعلى خاقانى» (67) (فرمانرواى تیمورى) فرستاد و گفت:
چون مشعشع در ولایات قلمرو آن حضرت [نامعلوم] قدم نهاد و بسیار خرابى کرد این کمینه جرات نمود و دفع دشمن آن حضرت بر خود واجب دید، حمل نواب آن حضرت بر عصیان این بنده نکنند و این کمینه از بندگان حضرت خاقانىام. به هرچه حکم فرماید منقاد و بنده فرمانم ... چون ایلچى اسفند عرضه داشت کرد او را خلعت داد و استمالت نامه جهت اسفند بفرستاد و او را گرامى باز گردانید. (68)
به هرحال، این واپسین ماجراجویى اسپند در منطقه بینالنهرین بود که ظاهرا بدون اجازه برادرش، جهانشاه، صورت مىگرفت. جهانشاه در این زمان پیوندهاى جدى با حکومتشاهرخ تیمورى داشت و به نوعى دست نشانده او تلقى مىشد و از اینرو، یورش اسپند به حوزه حکومت تیموریان در خوزستان را باید به حساب سرکشى و ماجراجویى شخص اسپند گذاشت که چندان رسمیتى براى قدرت برتر برادر قایل نبود. (69)
علىرغم در خواستیارى اهل حویزه از اسپند، ورود او نه تنها موجب سرکوب جدى مشعشعیان نشد، بلکه سبب غارت اموال مردم شد و در عین حال، برخى ساکنان شهر نیز با وى شهر را ترک کردند. در اینجا، این پرسش باقى است که این جمعیت چرا به همراه اسپند شهر را ترک مىکنند؟ آیا این کوچ، اجبارى است، یا اینکه نگرانى از بازگشت دوباره مشعشعیان وجود دارد؟ پیش از این گفته شد که قتل برخى بزرگان محلى حویزه به دستشیخ ابوالخیر فرصت مغتنمى در اختیار سیدمحمد گذاشت تا با آنها به طور پنهانى هم پیمان شود و در نهایت، حویزه را به دست آورد. بر این اساس، شایسته است که به دو نکته توجه نمود; نخست اینکه، ساکنان حویزه ترکیبى از فارسى زبانان ایرانى و مردم عرب زبان بودند. اما این سخن به این معنا نیست که عربزبانان دل آزرده از تسلط حکومت تیمورى، که مرکزیت آن در سرزمین عجمان قرار داشت، چشم بر ناجى عرب، سیدمحمدبن فلاح، دوخته باشند; چنانکه دو تن از امیران طوایف عرب حویزه از اسپند تقاضاى نجات و خلاصى داشتند. مورد دوم، توجه به این واقعیت است که اقوام عرب در طوایف متعدد گرد آمده بودند که در برخى مواقع سابقه دشمنى آنها با یکدیگر مىتوانست عمیقتر از تمایز نژادى آنها با عجم باشد. از سوى دیگر، سیدمحمدبن فلاح رهآوردى نو از جهت اعتقادى داشت که از دیده برخى، و از جمله تعدادى طوایف عرب، کفر مىنمود. از اینرو، نمىتوان به صراحتبا تمایزات نژادى و یا صرفا اعتقادى، به شناسایى هواداران سیدمحمد و یا مخالفان او پرداخت.
پس از چیرگى مشعشعیان بر حویزه - به عنوان مرکز حکومت -، فترتى کوتاه در رهبرى سیدمحمد پدید آمد و مولى على در جایگاه رهبرى مشعشعیان قرار گرفت، که در بخش بعدى به تفصیل از آن سخن خواهیم گفت. پس از دوره فترت که تا زمان قتل مولى على (861ه) به درازا کشید، بار دیگر سیدمحمد سکان رهبرى مشعشعیان را به دست گرفت و در مواجهه با نخستین مشکلى که پیامد جنگها و ویرانىهاى مولى على، بویژه در شهرهاى مقدس نجف و کربلا و دیگر مراکز، از جمله حله بود، وارد عمل شد و در مکاتبات متعدد - که گفته خواهد شد - به رد اقدامات صریح و سخت پسرش پرداختبا کارهاى دیپلماسى، از فشار وارده بر مشعشعیان کاست. همچنین، وى به مقابله با هجوم خاندان عباده، به رهبرى امیرناصر بن فرجالله عبادى که تمام لشکر بغداد و نیز اعراب بسیارى را به همراه داشت، پرداخت. سیدمحمد که در مواجهه با این سپاه تا واسط آمده بود، در آنجا شکستى سختبر آنها وارد کرد تا جایى که به روایت قاضى نورالله، احدى از ایشان به در نرفت; (861ه). (70) این نبرد، آخرین خبرى است که از منابع، درباره سیدمحمد به دست مىآید و به دنبال آن، خبر فوت او در سال 870ه ثبتشده است. (71)
5- فترتى کوتاه; رهبرى مولى على
با تسلط مشعشعیان بر حویزه، براى مدتى رهبرى آنها به طور عملى در دست مولى على قرار گرفت. از چگونگى به قدرت رسیدن وى اطلاع دقیقى در دست نیست، اما اطلاعات ارزشمندى از منابع، و بویژه «تاریخ غیاثى» و «کلام المهدى»، درباره اقدامات و اندیشههاى او به جا مانده است.
به نقل از «تاریخ مشعشعیان» گفته شد که مولى على در جریان درگیرىهاى حویزه (845ه) نقش مهمى ایفا کرد، و در واقع، فرماندهى سپاه مشعشعى را به عهده داشت. این خبر حکایت از نفوذ او در نیروهاى نظامى دارد و چه بسا به پشتوانه همین موقعیت توانسته باشد جایگاه مرد شماره یک جنبش مشعشعیان را به خود اختصاص دهد و براى مدتى - به طور مشخص از سال 858 تا 861ه - سیدمحمد را از پیشوایى عملى مشعشعیان کنار گذارد.
قرار داشتن مولى على در راس اخبار مشعشعیان، به طور مشخص از زمان عزیمت پیربوداق (72) از بغداد به شیراز، آشکار مىشود. پیربوداق، پسر جهانشاه قراقویونلو، از سوى پدر، به حکومتبغداد گماشته شده بود. غیاثى ورود او به بغداد را 11 رمضان 852ه ذکر مىکند. پس از مدتى از ورود پیربوداق به بغداد، در جریان درگیرىها و دسته بندىهاى امیران تیمورى، سلطان محمد بن بایسنقر والى عراق عجم، فارس و خوزستان در جنگى با برادرش بابر در اسفراین خراسان کشته شد (15 ذىالحجه 855). این حادثه پیربوداق را برآن داشت که بر قلمرو خالى از فرمانرواى عراق عجم و خوزستان حاکم شود; بدین منظور، علىبیک بغدادى، از امیران خود را به شوشتر فرستاد و بدین وسیله حاکم نشین خوزستان را به چنگ آورد و به دنبال آن در اندیشه تصرف عراق عجم راهى آن دیار شد (4 ربیعالاول 856) و با تصرف قم (جمادىالثانى 856)، اصفهان و کاشان (20 رجب 856)، در 14 رمضان 856ه وارد شیراز شد. در بغداد امیرمحمود از سوى پیربوداق فرمانروایى را به عهده داشت. (73) گفتنى است که با ورود پیربوداق به بغداد در سال 852ه ، الوند بن اسکندر قراقویونلو در موصل حکومت مىکرد. او را «محمدى میرزا»، پسر جهانشاه، که از سال 850ه تا زمان ورود پیربوداق به بغداد حکومت داشت مامور موصل کرده بود. با ورود پیربوداق به بغداد و کنار رفتن محمدى میرزا، الوند نیز از سوى جهانشاه به تبریز فراخوانده شد، اما او نپذیرفت و از موصل به حوالى اردبیل رفت. در آنجا قلعه فولاد را که در اختیار پیرقلى امرى دیگر از قراقویونلوها بود، به دست آورد و به تعبیر غیاثى، مدتى در آنجا «راهزنى» کرد! پیربوداق شش ماه پس از ورود به بغداد، لشکرى به جنگ الوند در قلعه فولاد اعزام کرد، اما ناتوان از غلبه بر الوند، موجب پیوستن او به مشعشعیان شد، و چه بسا او در تحریک مولى على در حمله به بغداد، در شرایطى که حاکم آنجا، پیربوداق، غایب بود، مؤثر بوده باشد. (74)
به هر حال، در این شرایط سیاسى، مولى على در اندیشه تصرف خوزستان و عراق عرب بود. قاضى نورالله نخستین اقدام مولى على در غیاب سلاطین مغول از دیار عراق عرب، را تصرف واسط در سال 858ه مىداند که در گام نخست، تام نخلستانهاى آنجا را نابود کرد و با محاصره واسط اکثر مردم از گرسنگى مردند و جمعیتباقى مانده به اتفاق امیر افندى که از سوى پیربوداق حاکم آنجا بود روبه سوى بصره آوردند. «دراجنامى» از سوى مولى على حاکم واسط شد. (75) در روایت غیاثى، بدون ذکر حادثه واسط، از حمله مولى على در سال 857ه به حجاج، که از بغداد عازم نجف بودند، به عنوان نخستین اقدام وى یاد مىشود، و به دنبال آن، تصرف شهر نجف و حوادثى که در آنجا رفت:
سلطان على با سپاهیانش بر حجاج خارج شد، پس آنها را در میان گرفت و تا آخرین نفر کشت و اموال و چارپایان و شتران آنها را غارت کرد. کالاهاى آنها و طلا آلات و اسباب آنها را گرفت ... سپس وارد شهر [نجف] شد و آرامگاه [على(ع)] را محاصره کرد. به سوى آنها [محاصره شدگان در آرامگاه] فرستاد و از آنها قندیل و شمشیرها را طلب کرد. در گنجینه آنها شمشیرهایى از صحابه و سلاطین وجود داشت و هر زمان که خلیفه یا سلطانى در عراق مىمرد، شمشیر او را به آنجا منتقل مىکردند. [از این گنجینه] یکصد و پنچاه شمشیر و دوازده قندیل بیرون آوردند که شش قندیل طلا و شش عدد آن از نقره بود. (76)
در این زمان و جهت مقابله با یورش سلطان على به نجف، از بغداد سپاهى به فرماندهى دوهبیک اعزام شد. (77) و از حله نیز سپاهى به رهبرى حاکم آنجا، بسطام، به دوهبیک پیوست. در نبرد سختى که روى داد، سپاهیان بغداد و حله شکستخوردند. به تعبیر غیاثى، تعداد این سپاهیان کمتر از نیرواى مولى على بود. ضمن اینکه، به غیر از دوهبیک، کسى صمیمانه در این نبرد شرکت نکرد. با این پیروزى، مولى على رهسپار حله شد و در آنجا نیز با پیروزى خود موجب شد که بسطام، شحنه حله و ساکنان آن شهر رو به سوى بغداد آورند. توصیف غیاثى از این کوچ اجبارى، و به عبارت دقیقتر، فرار مردم حله، اندوهبار است;
[از ساکنان حله] کسانى که مىتوانستند سواره و دیگران پیاده [به راه افتادند] بسیارى از مردمان و زنان و کودکان هلاک شدند. برخى از آنها به لحاظ تنگى و فشار در هنگام عبور شط حله و برخى دیگر از خستگى و گرسنگى و تشنگى[در مسیر راه] هلاک شدند. اینان بدون توشه از شهر خارج شده بودند و لیکن از لطف خدا بر بندگانش آن زمان فصل زمستان بود [سوم تشرین دوم] و اگر وقت گرما بود از آنها جز تعداد اندکى نجات نمىیافت، و کسانى که در حله مانده بودند، کشته شدند. (78)
بدین ترتیب، سلطان على وارد حله شده، آنجا را آتش زد و ویران نمود و در مدت اقامت دوازده روزه در شهر تمام اموال آنجا و مشهدین (نجف و کربلا) را به بصره منتقل کرد.
این پایان لشکرکشى مولى على نبود; پس از تصرف حله، بار دیگر روز یکشنبه 23 ذىالقعده به سوى «مشهد غروى و الحایرى» (نجف وکربلا) بازگشت، دروازهها را براى او گشودند و او با ورودش مابقى قنادیل و شمشیرها را به همراه پیشگاه مقابر (سردر و کتیبه) به دست آورد. سپس با اسب داخل ضریح شد و دستور داد که مرقد چوبى را شکسته و آتش زنند و به فرمان او اهالى نجف و کربلا، از سادات و غیر ایشان، در خانه شان کشته شدند. (79)
اقدامات مولى على جدىتر از آن بود که پیربوداق که اکنون در مسند فرمانروایى عراق در شیراز مستقر بود، دستبه کارى نزد بر اساس گزارش غیاثى، از سوى او دو گروه مامور عزیمتبه عراق عرب گردیدند; علىبیک بغدادى; حاکم شوشتر، به همراه افرادش عازم بغداد شدند و در سوم ربیعالاول 858ه وارد شهر شدند. او ماموریت داشت که به حله و مشهدین رفته و آنجا را آباد کند. گروه دیگر، سپاهیانى بودند که به فرماندهى امیر شیخلله، حسین شاه مهردار، عمر سورغان، و على کرزالدین نیکى اغلى، و به دنبال گروه نخست، در دوم جمادىالاول 859ه به بغداد رسیدند. (80) مولى على بدون اینکه در صدد مقابله با نیروهاى اعزامى پیربوداق باشد، در سال 860ه به حوالى بغداد تاخت و از روى خشم، قتل و غارت کرد، زنان را به اسارت گرفت و غلات را آتش زد. این یورش در 20 جمادىالثانى سال 860ه روى داد و به مدت 9 روز در بعقوبه و سلمان فارسى (مدائن) و مناطق پیرامونى آنجا به توقف داشت. در این یورش بزرگان مدائن کشته و یا اسیر شدند. ظاهرا در جریان تعقیب مولى على است که یکى از فرماندهان پیربوداق، به نام عمر سورغان، در رودخانه «دیالى» غرق شد.
با گسترش تاختوتاز مولى على در عراق عرب، جهانشاه قراقویونلو نیز دستبه مقابله زد و یکى از فرماندهان خود به نام «علىشکر» را با سپاهى عظیم به ولایت عراق گسیل کرد. این سپاه در روز چهارشنبه 16 محرم سال 861ه به منطقه رسید و پس از مدتى توقف آنجا را ترک کرد، (81) و این در حالى بود که مولى على پیش از این تاریخ، در حال محاصره قلعه بهبهان بود.
الوند که تا این زمان نزد مشعشعیان به سر مىبرد، بار دیگر روبه سوى قلعه نهاد. این مکان، به احتمال زیاد، قلعه فولاد است که پیش از پناهندگى به مشعشعیان آن را در اختیار داشت. پیربوداق خود دستبه کار سکوب او شد و این درحالى بود که، به تعبیر غیاثى، الوند اهل خانه را در قلعه گذاشته و خود متوجه «جبل» شده بود. پیربوداق در تعقیب او، سپاهیانش را پراکنده کرد و توانست او را از پاى درآورد (22 رمضان 860ه). بیش از سه روز از مرگ الوند نگذشته بود که خبر آمدن سلطان على (مولى على) کردستان بهبهان و اکثر توابع شیراز را تصرف کرده. پیربوداق که اینبار حضور مشعشعیان را نه در خوزستان، که در نزدیکى قرارگاه خود، شیراز، مىشنید در رویارویى با آنها درنگ نکرد، اما زمانى به آنجا رسید که مولى على با جراحتى شدید قلعه را در محاصره داشت. (82) واقعه ترور مولى على و مصدومیت او زمانى روى داد که قلعه بهبهان به دست نیروهاى او در آستانه سقوط بود. (83) در گزارش غیاثى آمده است که: شخصى به نام محمود بهرام از قلعه فرود آمد. سلطان على با سه تن از همسرانش در رودخانه شنا مىکرد. (84) بهرام خود را به عنوان کسى که از قلعه فرار کرده و مىخواهد به سپاه مشعشعى بپیوندد معرفى کرد. او تا این زمان سلطان على را ندیده بود، اما زمانى که مشاهده کرد که سه نفر (همسران وى) یک نفر را خدمت مىکنند پى برد که او سلطان است. پس کمان کشید و تیرى به سوى او پرتاب کرد و به قلعه گریخت. (85) پیربوداق با آگاهى از جراحتسلطان على، خود را به قلعه بهبهان رساند. در نخستین درگیرى، با فرمان سلطان على، مشعشعیان به دشمن حمله نموده و او را شکست دادند. مولى على با جراحتى شدید درون خیمه آرمیده بود که سرش از بدن جدا شد و در 16 جمادىالثانى 861 به بغداد آورده شد و سپس به سوى جهانشاه فرستاده شد، (86) و به این ترتیب فترت کوتاه در زعامتسیدمحمدبن فلاح به پایان رسید.
پرسش بنیادى در چگونگى روابط سیدمحمد و مولى على است. آیا میان آن دو اختلاف نظرى وجود داشت؟ مبناى این اختلاف نظر احتمالى چه مىتوانستباشد؟ مبانى اعتقادى متفاوت، و یا رقابتى سختبر سر قدرت؟
قاضى نورالله و سیدعلى خان در توصیف اعتقادى مولى على، چهرهاى افراطى از او ارایه مىدهند که حتى پدر از اصلاح آن ناتوان بود:
مولى على در اواخر ایام پدر بر او استیلا یافته زمام اختیار از دست او بیرون برده، سرور آن قوم شد و ایشان را بر این عقیده داشت که روح مطهر حضرت امیرالمؤمنین(ع) در او حلول کرده، آن حضرت در حیاتست و لهذا تاختبه عراق عرب برده، مشاهد مقدسه را غارت کرد و در آن عتبات عالیات نهایتبىادبى به جاى آورده، پدر در اصلاح آن عاجز مانده، مورد عتاب و خطاب سلاطین اطراف گردید و او در جواب ایشان اظهار عجز نمود. (87)
سیدعلى خان نیز همین مضمون را با تفصیلى بیشتر مىآورد. او دوره چیرگى مولى على بر مشعشعیان و سیدمحمد را از زمان بازگشت از سفر واسط تا زمان قتلش ذکر مىکند (858-861ه). در این ایام، سیدمحمد سلب اختیار شده بود و از جمیع وجوه از درجه اعتبار افتاده بود. پسرش در راس قوم قرار داشت و قوم به این باور رسیده بود که او حق است و به درستى روح امیرالمؤمنین . .. در او حلول کرده است، و او [على(ع)] نمرده است و نمىمیرد و براى او مزارى نیست و همین امر سبب حمله به نجف اشرف و کشتار ساکنین آن شد. سیدمحمد نیز ناتوان از اصلاح و ارشاد او از راه باطل بود و در مقابل سرزنش مردم و حکام از اعمال فرزندش و کفر و الحادى که داشت، پاسخى جز اظهار عجز از بازدارى و منع او نداشت و خودش را در موقعیت و جایگاه خادم او مىدانست که ناتوان از هرگونه اقدامى علیه او است. (88)
در «کلامى المهدى» نیز، سیدمحمد خود را مبرا از اعمال فرزندش قلمداد مىکند و حتى مدعى است که به بسطام، حاکم حله، پیکى فرستاده و به او هشدار داده که مشعشعیان به سوى کاروان حجاج رهسپارند. در این رابطه نیز تعداد زیادى از مردم عراق را به شهادت مىگیرد که خبر این اقدام او را شنیدند. افزون بر این، سیدمحمد مخالفتخود با اقدامات پسرش را به حدى جدى تعبیر مىکند که حتى به فکر قتل او مىافتد، اما کسى آن را انجام نمىدهد. (89)
در پاسخ به مکتوبى که به فرمان امیر پیرقلى، که در آخرین یورش به مولى على و شکست او نقش مهمى داشت، به سیدمحمدبن فلاح ارسال شده، مىآورد:
به نقل از جنابعالى [امیرپیرقلى] که این سید [محمدبن فلاح] مشاهد را خراب کرده است، در نتیجه همچون یزید است که حسین[ع] را به شهادت رسانده و تفاوتى بین آن دو نیست. در آنچه به امیر گفته شده شکى نیست ... زیرا خداوند به خاطر قتل مؤمنى خمشگین مىشود ... چگونه به خاطر قتل کسى که طاعتش را براى دیگران فرض کرده غضبناک نشود... کس که بر این بارگاههاى شریف [در نجف و کربلا] همچون دشمن هجوم برده و همچنین به خاطر بى حرمتى که به حرم امن داشته، او بى تردید قاتل ... و اما بعد، امیر بزرگ مىداند آنچه که اتفاق افتاده و آنچه از دو حرم شریف به غارت رفت مجبور شدم که چیزى از آن [غارت] بستانم، اما من خوددارى کردم و حتى به قیمت مرگم نیز نمىپذیرفتم. من از ساکنان زمین ترسى ندارم و خداى سبحان را در نظر دارم و از شیعیان قتل کسى را حلال نمىشمارم مگر آنکه مرا زشت پندارد و مورد غضب قرار دهد و توهین کند و سنگسار نماید ... خدا مىفرماید بپرهیزید، از خدا بترسید ... خدا به هر چیزى داناست. من [برگرفتن] پوست پیاز از زمین روا نمىدارم مگر به وجه شرع مطهر. من داناترین مردم در شریعت هستم; هر کس شک دارد، جلو بیاید و از آنچه که شک دارد پرسش کند خداوند یارى کند هر کس را که بخواهد. (90)
به این شیوه، سیدمحمد پس از رد اعمال پسرش و مبرا دانستن خود از آن اقدامات، به آگاهى و پایبندى خود به شریعت اسلام تاکید مىکند. اما همچنانکه بر پسرش خرده مىگیرد و او را حتى به عنوان قاتل معرفى مىکند، به سختى بر امیرکبیر پیرقلى و سایر امیران مىتازد. سخن سیدمحمد در این باره رسا است:
اما تو [پیرقلى] و سایر امیران قصد این بارگاهها را مىکنید که در آنجا شراب بنوشید و کارهاى ناشایست انجام دهید و بر مجاوران وظیفهاى مقرر کنید و آنها را بیازارید. اگر در آن لحظه حسین[ع] از قبرش با دستان ضعیف برخیزد و مانع شود، فاعل از فعلش دست نمىکشد و سرکش از سرکشى باز نمىایستد بلکه پافشارى بر آنچه اراده کرده، مىکند. آیا در اینجا، تفاوتى میان آن شخص [یعنى یکى از شما] و شمرى که سر حسین[ع] را بالاى نى برد وجود دارد؟ ... همه کسانى که محارم خداوند را، چون زنا و لواط و شرابخوارى و دزدى اموال مردم حلال شمارند، آنها از راهزنان پست ترند، هر چند یکى از شما بدکاران باشد ... تو [پیرقلى] و امثال تو در جایگاهى قرار ندارید که به من نسبتهاى مردود بدهید، در این رابطه شعرى است که مىگوید هر کس سقف خانهاش شیشهاى استبسوى مردم سنگ نمىاندازد و کسى که جامهاش از کاغذ باشد داخل حمام نمىشود. (91)
سیدمحمد با جسارتى کامل، در مکتوبى دیگر از «کلام المهدى»، به پاسخ مدعى دیگر مىپردازد. در اینجا با طعن و لعن بر مدعى که امامش [ابوبکر] خلافت را از على(ع) به زور و قهر گرفته، یادآورى مىشود که در آنجا على(ع) با ابوبکر نماز گزارد، و مىافزاید آیا به این مساله فکر نکرده است که نماز [على] از روى تقیه بود. و با این کنایه، دعاى خود جهت پیروزى پسرش مولى على را نیز از روى تقیه مىداند و در ادامه، روایات و آیاتى در صحت تقیه برمىشمارد و یادآور مىشود که: «من [سیدمحمد] پیرو کتاب و سنت هستم» (92) ، و با ذکر داستان افک و ماجراى جاماندن عایشه از جمع کاروانیان و ظن گمانهاى بىموردى که بر او شد، و نزول آیه قرآن در بىگناهى او، مىکوشد تا مقایسهاى میان آن ظن و گمانها باطل و این اتهامات ایجاد کند. (93)
بر اساس آنچه گفته شد، گستره تاختوتاز مولى على در مناطق شیعه نشین، یعنى: واسط، جزایر، حله، نجف و کربلا بود. مولى على هرچند در این یورشها به ظاهر با سپاهیان فرمانروایان قراقویونلوها رویاروى بود که آنها نیز از متمایلان به تشیع بودند، اما نوک پیکان حملات وى متوجه جمعیتشیعه و اماکن مقدسه آنهاست. و از اینرو، سیدمحمد نیز در یکى از دفاعیاتش - که ذکر شد - قتل شیعیان را بجز در مواردى که با او سر ستیز و دشمنى داشته باشند، جایز نمىشمارد و تخریب و غارت بارگاه ائمه را به صراحت رد مىکند و مرتکبین این عمل را همچون یزید مىداند پس شاید بتوان چنین نتیجه گرفت که از منظر مولى على، شیعیان نیز در صورتى مقبول بوده و پذیرفته مىشدند که در چارچوب باورهاى غالیانه مشعشى قرار گیرند; باورهایى که به صراحت، الوهیت، از ارکان آن بود و این مرتبه بر اساس ابزار حلول در شخص وى متجلى بود. آیا سیدمحمد نیز به این مرحله اندیشههاى مولى على رسیده بود؟ مجموع دفاعیات وى که در اینجا بدان اشاره رفت، نشانگر مخالفت او با این باور است، بویژه اینکه قرار گرفتن مولى على در راس مشعشعیان، با کنار زدن سیدمحمد و انزواى او در جامعه مشعشعیان همراه بود. کسکل بدون ارایه شواهد، کشمکش پدر و پسر را ناشى از طرح مسائل مذهبى و پرسشهاى اعتقادى مىداند و مىفزاید:
درحالىکه پدر، سر سلسله حاملان وحى و تجلى بود، پسرش دیگر چه معنا و [جایگاهى] داشت. و بدین وسیله، اظهار الوهیت مولى على را در راستاى کسب جایگاه رهبرى مىداند. (94)
واقعیت این است که بررسى ماهیت اعتقادى سیدمحمد مؤید ویژگىهایى چون «سرسلسله حاملان وحى» براى او نیست که اینچنین موجب ناخرسندى و حسادت فرزندش شود. شاید با توجه به زمان فعالیتهاى مولى على، که پس از استقرار جنبش مشعشعى در پایگاهى ثابت و دایمى - حویزه صورت گرفت، بتوان بر این نکته از منظر جامعهشناسى جنبشها نگریست که او شخصیتى اصولگرا در قالب باورهاى غالیانه مشعشعیان است که از ایستایى تحرک اجتماعى و سیاسى جنبش و دور شدن از ژرفاى باورهاى غالیانه، در این دوره ثبات ناخرسند است. و همچون ایام آغارین جنبش بر تحرکات نظامى پاى مىفشارد و از آشکارى و صراحت در بیان تمامى ماهیت اعتقادى غالیانه - که الوهیت از ارکان آن است - باکى ندارد و به همین میزان نیز به دنبال عملى ساختن نتایج اجتماعى این ماهیت اعتقادى است، چنانکه، منابع، به صراحت از دلایل تخریب و غارت مقابر امامان شیعه بر اساس حلول و الوهیت (95) یاد کردهاند.
به هرحال، هوشمندى و خوددارى سیدمحمد در برخورد با اندیشهها و اقدامات مولى على مانع از انشعاب و اضمحلال زود هنگام جنبش مشعشعى شد و به دنبال قتل مولى على، بار دیگر در رهبرى مشعشعیان به ادامه حیات آن یارى رساند; حیاتى که به شکل مستقل، تا 55 سال دیگر و تا ظهور قدرتى نو (صفویان) ادامه یافت (914ه).
دوره سیدمحمد و مولى على (840-870ه)، مرحله شکلگیرى و شتاب خیزش مشعشعیان بود. این مرحله (دوره جنبش)، اوج اقدامات نظامى بر مبناى دلبستگىهاى ایدئولوژیکى و آرمانهاى اجتماعى - اقتصادى بود. این اقدامات نظامى در رویارویىهاى متعدد با تیموریان، قراقویونلوها، و برخى قبایل ساکن منطقه، به شکل خشن و سختبروز یافت و توام با جلوههاى افراطى در باورهاى اعتقادى، بویژه نزد مولى على بود. جنبش در این دوره، در کوچ دایمى از مکانى به مکان دیگر بود و در برخى مراحل، بحرانهاى سختى را به چشم مىدید، تا جایى که رهبران، براى مدتى کوتاه، از ترفندهاى همبستگى و اتحاد سیاسى بهره مىبردند; اما با رفع بحران، به سرعتبه مواضع تندروانه خود باز مىگشتند و بار دیگر هویت مستقل جنبش مشعشعى را احیا مىکردند; هویتى که عامل انسجام و تحرک پیروان، یعنى قبایل به ظاهر متشتت عرب منطقه، بود. (96) به هر روى، تصرف حویزه (845ه)، نقطه عطفى در تحرک جنبش بود. در ظاهر، با استقرار مشعشعیان در منطقهاى مشخص و ثابت، و با حریم امنیتى قابل توجه، از میزان پویایى و تحرک آنها کاسته شد و چه بسا سرکشىهاى مولى على و تاخت و تازهاى سریع، سخت و غیر موجه او واکنشى بر ایستایى جنبش مشعشعى باشد. ایستادیىاى که از سوى برخى نیروهاى مشعشعیان قابل تحمل نبود و عدول از اصول بنیادى و آرمانهاى اجتماعى تلقى مىشد. به هر حال، پس از قتل رهبر نیروهاى اصول گراى مشعشعى (مولى على)، بار دیگر سیدمحمد بن فلاح هدایت جنبش ایستا، و به تعبیرى، نظام مشعشعى، را بر عهده گرفت (97) و به شیوهاى آرام، به حفظ وضعیت و دستاوردهاى موجود پرداخت، و حتى از برخى نمودهاى گذشته - که در عمل مولى على جلوه یافته بود - روى گرداند. به این ترتیب، چشمانداز حکومت جانشین سیدمحمدبن فلاح (سیدمحسن، پسر سیدمحمدبن فلاح) حکایت از زمامدارى مسوم و آرام داشت; شیوهاى که بیش از آنکه بر ایدههاى اعتقادى پاى بفشارد، بر واقع بینى سیاسى و به کار بستن تمهیدات این واقعبینى، چون ائتلافهاى سیاسى و مدارهاى اعتقادى، تاکید نمود.
پىنوشتها:
1. این اثیر در زمینه تاریخ عمومى است که مطالب آن از داستان آفرینش آغاز مىشود، اما کانون توجه نویسنده در موضوع تاریخ عراق است. بخشهایى از این اثر بر مبناى دو نسخه خطى موجود به چاپ رسیده است; التاریخ الغیاثى، الفصل الخامس من سنة 656-891ه / 1258-1486م، تصحیح و تحقیق طارق نافع الهمدانى (بغداد، مطبعة اسعد، 1975م).
2. در متن تاریخ غیاثى، کلمه «تسعمائة» به اشتباه «سبعمائة» ذکر شده است; ر.ک: ص 18-17.
3. غیاثى، حسنبیگ (اوزون حسن) (متوفى 882ه) را عادل و «نیکوکار» معرفى مىکند; (ص 2-391). منظور از تاریخنگارى تقدیرگرایانه، توجه و تمسک غیاثى به «قران» در تبیینى و ریشهیابى حوادث است، چنانکه پیروزىها و شکستها در موارد مختلف، امرى جبرى تلقى مىگردد; ر.ک: عبدالله بن فتحالله بغدادى، همان، ص 360 و 340-320 و 292.
4. قاضى نورالله شوشترى، مجالس المؤمنین (تهران، کتابفروشى اسلامیه، 1376ه) ج 2، ص 395.
5. قاضى نورالله شوشترى از سادات مرعشیه شوشتر بود که اجداد او از آمل به این شهر مهاجرت کرده بودند. با به قدرت رسیدن مشعشعیان در خوزستان، تعدادى از پیشینیان قاضى نورالله آنجا را ترک نمودند، اما در زمان حکومتسلطان محسن بن سیدمحمدبن فلاح (905-870ه) بار دیگر به شوشتر باز گشته و به فرمانروایان مشعشعى نزدیک شدند. از جملع مؤثرترین آنها که به حاکمیت مشعشعیان تقرب داشت، میرنورالله مرعشى شوشترى، پدربزرگ قاضى نورالله، بود، براى آگاهى بیشتر ر.ک: سیدعبدالله جزایرى، تذکره شوشتر (تهران، کتابخانه صدر، بىتا)، ص 33-35.
براى آگاهى از زندگى، عقاید و آثار قاض نورالله ر.ک: میرزاعبدالله افندىتبریزى، ریاض العلما و حیاض الفظلا، به کوشش سیدمحمود مرعشى (قم، بىنا، 1401ه) ج 5، ص 265-268.
6. افزون برآنچه در بالا ذکر شد، مطالب سیدعلىخان درباره دوره دوم حیات مشعشعیان از ارزش غیر قابل انکارى برخوردار مىباشد. گفتنى است که از سال 914ه ، قلمرو مشعشعیان به تصرف صفویان درآمد و حیات مستقل آنها پایان گرفت. اما آنها از این پس، دوره دوم حیات خود را تحت عنوان والیان مشعشعى و تحت نظر حکومت صفوى ادامه دادند. تنها نسخه خطى موجود از «تاریخ مشعشعیان» به شماره 1513 در کتابخانه مدرسه عالى شهید مطهرى. تهران (سپسالار سابق) نگهدارى مىشود. در صفحه دوم این کتاب، (نسخه مذکور صفحه شمارى شده، از اینرو در ارجاع دادن به آن، به جاى برگ، از کلمه صفحه (ص) استفاده مىشود) نویسنده به استفاده از آثار غیاثى و قاضى نورالله اشاره مىکند.
7. دو نسخه از «کلام المهدى» باقى مانده است: 1- نسخه موجود در کتابخانه آیتالله مرعشى نجفى در قم، به شماره 1211. 2- نسخه موجود در کتابخانه مجلس شوراى اسلامى، به شماره 10222. نسخه موجود در مجلس شوراى اسلامى با خط نسخ سده دهم ق در 370 برگ سیزده سطرى مورد استفاده پژوهش حاضر قرار گرفته است. میکروفیلم نسخه مذکور به شماره 3032 در کتابخانه مرکزى دانشگاه تهران موجود است.
8. از مهمترین این پژوهشها دو اثر جاسمحسنشبر مىباشد که عبارتنداز: 1- تاریخ المشعشعیین و تراجم اعلامهم: نجف، بىتا، 1385ه/1965م. 2- مؤسس الدولة المشعشعیة و اعقابه فى عربستان و خارجها، نجف، بىنا، 1392ه/1972م. شبر در دواثر مذکور، رسالت دفاع از برخى موارد اعتقادى مشعشعیان را به عهده مىگیرد و در این مسیر برخى واقعیتهاى تاریخى را نادیده مىانگارد. قابل ذکر است که شبر از «کلام المهدى» جز بخشهاى کوتاهى که احمد کسروى تبریزى در ضمیمه آثار خود به طبع رسانده، استفاده نکرده است; احمد کسروى تبریزى، مشعشعیان (تهران، انتشارات فردوس، 1378ش). کسروى آغازگر مطالعه در موضع مشعشعیان است; او براى نخستین بار به وجود اثر مهم «کلام المهدى» پى برد و بخشهاى کوتاهى از آن را در ضمیمه کتاب «تاریخ پانصد ساله خوزستان» به چاپ رساند. داورىهاى کسروى درباره مشعشعیان ریشه در آموزههاى اعتقادى وى داشت که موجب عدم بررسى همه جانبه، روشمند و بىطرفانه او شد. براى آگاهى از باورهاى ویژه او درباره تشیع و مهدویت که مؤثر در نگرش او بر مشعشعیان بود، ر.ک: 1- احمد کسروى تبریزى، شیعىگرى (تهران، بىنا، بىتا) ص 51. 2- عباس العزاوى، تاریخ العراق بین الاحتلالین (عراق [بغداد]، بىتا، 1357ه/1939م) ج 3. اثر عزاوى بیشترین تفصیل را در موضع مشعشعیان و بویژه سیدمحمدبن فلاح دارد، اما نمىتواند مبتنى بر تاریخ غیاثى و یا منابع اصیل دیگر باشد، و افزون بر این، او از «کلام المهدى» و «تاریخ مشعشعیان» استفاده نکرده است; ر.ک: عباس العزاوى، همان، ص 107.
شیبى نیز چون عزاوى در اثر زیر درباره مشعشعیان از منابع اصل بهره نبرده است: مصطفى کامل شیبى، تشیع و تصوف تا آغاز سده دوازدهم هجرى، ترجمه علیرضا ذکاوى قرارگزلو (تهران، امیرکبیر، 1359س)، ص 274-285. براى آگاهى بیشتر نگاه کنید به مقاله نگارنده; «مشعشعیان; منابع و مطاللعات»، یادنامه دکتر عبدالهادى حائرى (زیرچاپ).
9. براى آگاهى بیشتر از سلسله نسب و اعقاب سیدمحمدبن فلاح ر.ک: جاسم حسنشبر، مؤسس الدولة المشعشعیة و اعقابه فى عربستان و خارجها، هما، ص 85.
10. قاضى نورالله شوشترى، همان.
11. جاسمحسن شبر، تاریخ المشعشعیین و تراجم اعلامهم، همان.
12. قاضى نورالله شوشترى، همان.
13.
این مقاله به همت آقاى عبداللهى (فارغالتحصیل زبان آلمانى) به فارسى ترجمه شده است.
14. قاضى نورالله شوشترى، همان.
15. جاسمحسن شبر، همان. شبر این کتاب را همان اثر ابن فهد مىداند که حاوى برخى اخبار و حوادث آینده مستخرج از کلام على(ع) است. ر.ک: جاسمحسن شبر مؤسس الدوله المشعشعیة و اعقابه فى عربستان و خارجها، همان، ص 57.
16. قاضى نورالله شوشترى، همان.
17. جاسمحسن شبر، تاریخ المشعشعیین و تراجم اعلامهم، همان، ص 30; قاضى نورالله شوشترى، همان.
18. عبداللهبن فتحالله بغدادى، همان، ص 273-274. غیاثى موضوع مشعشعیان را در دنباله حواث پس از سال 842ه مىآورد. در آغاز کتاب از عنوان زیر خبر مىدهد، اما مصحح این فصل از کتاب را در نسخه موجود نیافته است: «فى ظهور السیدمحمدابن فلاح المعروف بالمشعشع و عددهم اربعة نفر و مدة حکمهم فى الجزائر الى غایة سنة احدى و سبعمائة. سبعمائة در عبارت مذکور باید اشتباه ناسخ باشد و درست آن «تسعمائه» است.
19. قاضى نورالله شوشترى، همان. این مناظره در سال 840 روى داد; ر.ک: همان، ص 370. در تحفة الازهار و زلازل الانهار فى نسب الائمة الاطهار اثر ضامن بن شدقم (ج 3، ص 113-114) این حادثه را حدود سال 840 ذکر مىکند. ر.ک: تاریخ غیاثى، ص 273 (یادداشتهاى مصحح).
20. همان.
21. همان، ص 396.
22. جاسمحسن شبر، همان، ص 5.
23. سیدمحمدبن فلاح، ورق 70ب.
24. همان، ورق 252ب.
25. همان، ورق 254الف.
26. اثر مهم «تاریخ کبیر» نیز آگاهى روشنى از آغاز فعالیتهاى سیدمحمد نمىدهد. اما بر «سفر خراسان و عراق» او اشاره دارد: «... بعد از آنکه سفر خراسان و عراق کرده به شوشتر آمد و مدتى در شوشتر بود. بعد از آن به جزایر درآمد و مذهب تشیع ظاهر کرد و چون بیشتر ساکنان جزایر شیعهاند بدو بگرویدند ...»; میکروفیلم شماره 4775، موجود در کتابخانه مرکزى دانشگاه تهران، بدون صفحه شمارى.
27. عباس العزاوى، همان، ص 25-27.
28. جاسمحسن شبر، مؤسس الدولة المشعشعیه و اعقابه فى عربستان و خارجها، ص 57-58.
29. شیبى، کتاب «التحصین» و «عدة الداعى» شیخ احمدبن فهد حلى را با این نگرش بررسى کرده است و ویژگىهاى متصوفانه آنها را آشکار کرده است; ر.ک: مصطفى کامل شیبى، همان.
30. براى نمونه در طریقت قادریه، پس از مراسم ذکر و سماع، و در شرایطى که حالتخلسه در دراویش ایجاد شده است، در صورت دستور شیخ و مرشد، اینگونه کارهاى عجیب به اجرا گذاشته مىشود. از جمله این اعمال که هم اکنون نیز در میان پیروان آن طریقت در کردستان ایران و بخشهایى از عراق صورت مىگیرد، مىتوان از شمشیر برگردن فشردن، دشنه بر شکم زدن، شمشیر از دو سوى شکم گذراندن، اشیایى چون شیشه، تیغ و وزنه تازو بلعیدن، میلههاى فلزى در گونهها و سر فرو بردن و ... نام برد. نگارنده خود در تابستان 1368، درباره آن طریقت و این آداب و مناسک در شهرستان سنندج و در جمع دراویش طریقت قادریه بررسىهایى داشته است و لازم به ذکر مىداند که این امور به عنوان اعمال فرض و واجب در باور آنها نیست، اما در برخى شرایط و در صورت ضرورت اجرا مىشود.
31. قاضى نورالله مىنویسد: «در سال هشتصد و چهل هجرى شیخ احمدبن فهدحلى و باقى علماى شیعه را [میرزا اسپند] از حله و دیگر مواضع طلبید و با علماى سنى بغداد به مناظره انداخت. چون علماى شیعه در مناظره غالب آمدند و اثبات حقیقت مذهب اهل بیت(ع) نمودند اسپند میرزا ترویج آن مذهب نموده امر کرد تا سکه و خطبه به نام دوازده امام(ع) کردند و در همین سال سیدمحمدبن فلاحموسوى که اول سلاطین مشعشع است ظهور نمود; ر.ک: قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 370.
32. همان، ص 395-396; قاضى نورالله «طایفه زنان» مىنویسد. عزاوى آن را «الرزنان» مىآورد; عباس العزاوى، همان، ص 112.
33.
34. جاسمحسن شبر، همان.
35. قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 396; از نام حاکم ذکرى نشده، ظاهرا او «سرکرده محلى» بوده و از قدرتهاى بزرگ پیرامونى تبعیت نمىکرده است; ر.ک: 65 . .caskel, p
36. جاسمحسن بشر، همان، ص 6.
37. قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 397.
38. جاسمحسن شبر، همان.
39.
40. قاضى نورالله شوشترى، همان.
41. casket, p. 65.
42. احمد کسروىتبریزى، همان، ص 34.
43. جاسمحسن بشر، همان، ص 7; در تاریخ غیاثى از شیوع وبا در بغداد و تمام بلاد در سال 841 خبر مىدهد که دامنگیر تمام ساکنان آن شهر شد; عبداللهبن بغدادى، همان، ص 270.
44. casket, p. 65.
45. قاضى نورالله شوشترى، همان.
46. جاسمحسن شبر، همان.
47. قاضى نورالله شوشترى، همان.
48. سیدمحمدبن فلاح، همان، برگ 65 الف.
49. همان، برگ 288.
50. جاسمحسن شبر، همان.
51. قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 398.
52. سیدمحمدبن فلاح، همان، برگ 65.
53. همان، برگ 288; به نظر مىرسد کاربرد کلمه «مغولان» درباره دشمنان، بویژه قراقویونلوها، در جهت تحقیر و تشبیه آنها به مغول باشد، وگرنه ترکمنان قراقویونلو از نژاد مغول نبودند.
54. مصطفى کاملشیبى، همان، ص 207-208.
55. احمد کسروىتبریزى، همان، ص 33.
56. قاضى نورالله شوشترى، همان.
57. جاسمحسن شبر، همان.
58. قاضى نورالله شوشترى، همان.
59. جاسمحسن شبر، همان.
60. همان.
61. همان، قاضى نورالله شوشترى، همان.
62. جاسمحسن شبر، همان، ص 10.
63. عبداللهبن فتحالله بغدادى، همان، ص 274.
64. قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 399.
65. عبداللهبن فتحالله بغدادى، همان، ص 274-276; اسپند در ادامه مسیر، وارد بغداد مىشود و پس از شش ماه اقامتبه بیمارى شدیدى مبتلا شده و در سال 848ه مىمیرد. مدت حکومت او در بغداد دوازده سال ذکر شده است، ر.ک: همان، ص 276.
66. جعفرى، «تاریخ کبیر»، میکروفیلم شماره 4775، موجود در کتابخانه مرکزى دانشگاه تهران، بدون صفحه شمارى.
67. واژه پس از «خاقانى» در متن اصلى «تاریخ کبیر» ناخواناست. اما با توجه به زمان حادثه (845-847)، در این ایام، خاقان بزرگ حکومت تیمورى شاهرخ مىباشد، و نماینده او در حکومت فارس (شیراز) عبدالله سلطان است.
68. جعفرى، همان، بدون صفحه شمارى.
69.
70. قاضى نورالله شوشترى، همان.
71. سیدعلى خان تاریخ درگذشت او را 866 آورده است.
72. قاضى نورالله شوشترى، همان.
73. عبدالله بغدادى، همان، ص 306-307.
74. همان، ص 305.
75. قاضى نورالله شوشترى، همان; سیدعلى خان، امیر این دراج و عشایر او را از کسانى مىداند که در واسط مانده بودند; ر.ک: جاسمحسن شبر، همان، ص 11.
76. عبداللهبن فتحاللهبغدادى، همان، ص 308.
77. قاضى نورالله و سیدعلى خان در اینجا گزارش یورش مولى على به عراق عرب را به اتمام مىرسانند و خبر از بازگشت او به حویزه و سپس آغاز حمله او به کوهکیلویه و بهبهان مىدهند; ر.ک: قاضى نورالله شوشترى، همان، جاسمحسن بشر، همان.
78. عبداللهبن فتحاللهبغدادى، همان، ص 309.
79. غیاثى این حادثه را از تاثیر قران - سداسى در برج عقرب - مىداند، همچنان که ظهور مشعشع، و باریدن برف زیاد در بغداد را که موجب نابودى نخلها و درختان حله و عراق شد از تاثیر قران در ایام ذکر مىکند; ر.ک: عبداللهبن فتحالله بغدادى، همان، ص 310.
80. همان.
81. همان، ص 311.
82. همان.
83. جاسمحسن شبر، همان، ص 12.
84. سیدعلى خان ترور مولى على را به دنبال محاصره پیربوداق در قلعه مىداند که چون توان مقابله با مولى على را در خود ندید از حیله ترور استفاده کرد. او مىافزاید: مولى على عادت داشت که هر روز صبح غسل کند و در آن روز بر حسب عادت وارد رود کردستان شد و این در حالى بود که تیرانداز منتظر او بود. این روایت اختلافاتى - چنانچه در متن آمده است - با روایت غیاثى دارد; جاسمحسن شبر، همان.
85. عبداللهبن فتحالله بغدادى، ص 312-313.
86. همان، ص 314. در روایت قاضى نورالله، گزارش کوتاهى در این باره آمده است: l ] مولى على] لشکر به کوهکیلویه کشیده، محاصره قلعه بهبهان نمود و در آن اثنا تیرى به مولى على رسید و به همان وفات یافت و این واقعه در سال هشتصدوشصتویک بود; قاضى نورالله شوشترى، همان. در گزارش سیدعلى خان مىآید: «زمانى که در آستانه گشودن قلعه بود به غسل احتیاج پیدا کرد، پس به برکهاى نزدیک قلعه آمد ... وارد آب شد و با تیرى کشته شد ... به دنبال قتل او سپاه درون قلعه بر سپاه مولى على حمله برد و آن ه را پراکنده کرد; جاسمحسن شبر، همان. احمد کسروى ناباورانه ترور مولى على را به فرمان پیربوداق و به علت تعصب شیعىگرى او مىداند که در کار مشعشعیان سستى مىکرد و مایل نبود با آنها جنگ روبرو بکند. در صورتى که وى تا این زمان نیروهاى متعددى را جهت مقابله با مشعشعیان اعزام کرده بود; احمد کسروىتبریزى، همان ص 42. کسروى رودخانه «کردستان» را همان رود طاب مىداند که در سده نهم و دهم هجرى به رود کردستان معروف گردیده معروف گردیده و اکنون در نزدیکىهاى بهبهان، رود قنوات و ماهرود خوانده شده. در پایینترها رود جراحى قرار دارد که مولى على در آن شنا مىکرد; قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 400، احمد کسروىتبریزى، همان.
87. قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 399-400.
88. جاسمحسن شبر، همان.
89. سیدمحمدبن فلاح، همان، برگ 61 و 338.
90. همان، برگ 336-337.
91. همان، برگ 337-338.
92. همان، برگ 101-102.
93. همان، برگ 61.
94. w.casket, p. 68.
95. قاضى نورالله مىنویسد: «منقول است که مولى على به آن دعوى [حلول روح على(ع) دروى] اکتفا ننموده، دعوى خدایى نیز کرد»; ر.ک: قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 400; قابل ذکر است که بدنه جنبش مشعشعى نیز به همراه مولى على است و یارىگر او در درگیرىهاى دشوار نظامى مذکور است و حتى این حمایت مشعشعیان نیز در دفاعیات سیدمحمد بازتاب دارد، آنجا که از ناتوانى خود در مقابله با مولى على - که قاعدة به پشتوانه حمایت مشعشعیان بود - اشاره مىکند و از عدم اجراى قتل او که به ذهن سیدمحمد خطور کرده بود، یاد مىکند.
96. براى نمونه، سیدمحمدبن فلاح جهت در امان بودن از خطر یورش اسپند، براى مدتى کوتاه اظهار پیوند و پیروى کرد و حتى هدایاى قابل توجهى نیز به او داد، اما در نخستین فرصت - که در مدت زمان کوتاهى پیش آمد یورشى سختبر افراد و اموال او برد.
97. در فاصله قتل مولى على (861) تا مرگ سیدمحمدبن فلاح (870ه)، جز در خصوص مقابله وى با حمله خاندان عبادى، از اقدامات تهاجمى و توسعه طلبانه وى اطلاعى در دست نیست.
یادداشت:
1) عضو هیات علمى گروه تاریخ دانشگاه یزد.