آرشیو

آرشیو شماره ها:
۹۰

چکیده

متن

خیزش مشعشعیان در منطقه جنوب بین‏النهرین و خوزستان، به رهبرى سیدمحمدبن فلاح (متوفاى 870ه) شکل گرفت و حکومت مستقل شیعه، به مرکزیت‏حویزه ایجاد شد. تا کنون، مطالب قابل توجهى از زندگى و روند فعالیت‏هاى آغازین سیدمحمدبن فلاح، در جهت رهبرى مشعشعیان، همچون سایر ابعاد خیزش وى، به رشته تحریر در نیامده است.
در این نوشتار، تلاش مى‏شود بر اساس منابع اصیل موجود، مراحل مختلف اقدامات وى - که به شکل‏گیرى و استقرار مشعشعیان انجامید - تبیین گردد. هرچند در پى‏گیرى سیر حوادث، پاره‏اى از ابعاد فکرى و اجتماعى جنبش مشعشعیان بازگو مى‏شود، اما غرض اصلى، نه بررسى ماهیت فکرى و اجتماعى آن جنبش، که ارایه گزارشى منسجم، منظم و مبتنى بر نقد منابع، از روند فعالیت‏هاى سیدمحمدبن فلاح، به عنوان آغازگر و راهبر مشعشعیان، تا مرحله اعلام موجودیت اعتقادى وى مى‏باشد.
1- سرچشمه آگاهى‏ها
نخستین ماخذ آگاهى ما از زندگى سیدمحمدبن فلاح، کتاب «تاریخ غیاثى‏» (1) است. عبدالله بن فتح‏الله بغدادى ملقب به «غیاث‏»، در اثر مذکور، آگاهى‏هاى مهمى از تاریخ «ارض العراق‏» از زمان سقوط بغداد تا سال 891ه به دست مى‏دهد. در فهرست مطالب اثر فوق، فصلى درباره سیدمحمدبن فلاح و مشعشعیان تا سال 901ه آمده است; (ظهور سید محمدبن فلاح مشعشى و من تبعه من المشعشعین و ذکر اخبار هم فى الجزائر الى سنه احدى و تسعمائه). (2) اما فصل مذکور از جمله قسمت‏هاى از بین رفته آن اثر است و آگاهى‏هایى که در مورد مشعشعیان از این طریق به دست ما رسیده، مربوط به اخبارى است که در خلال دو فصل «قراقویونلو» و «آق‏قویونلو» و در ضمن شرح حوادث آن دو حکومت‏بیان شده است. از این‏رو، بیش از آن‏که متضمن مسایل درونى و بویژه آغازین مشعشعیان و رهبران آن باشد، از روابط و درگیرى‏هاى سیاسى و نظامى آن‏ها خبر مى‏دهد. در این اثر، به طور خاص، به درگیرى سیدمحمدبن فلاح با اسپند قراقویونلو (حکومت 848-837ه) اشاره شده است، اما مباحث‏بیشترى از مولى على، فرزند سیدمحمد، و دیگر جانشینان او به میان آمده است. على‏رغم اهمیت جایگاه تاریخ غیاثى در مطالعه مشعشیان - به لحاظ نزدیکى زمانى و انحصارى بودن برخى اطلاعات - جانب‏دارى آشکار مؤلف از آق‏قویونلوها و شیوه تاریخ‏نگارى تقدیرگرایانه آن، (3) از اهمیت و اعتبار آن مى‏کاهد.
در شرح زندگى سیدمحمدبن فلاح، بى‏ترید «مجالس المؤمنین‏» بیشترین آگاهى‏ها را دارد. قاضى نورالله شوشترى به راحت‏بیان مى‏کند که این تفصیل را «بر وجهى که بعضى از متاخرین اهالى عراق در تاریخ غیاثى آورده‏» مى‏نویسد; (4) اما همان‏طور که گفتیم، تمام بخش‏هاى تاریخ غیاثى به دست ما نرسیده و چه بسا که این بخش‏ها مفقود، مورد استفاده قاضى نورالله قرار گرفته باشد که این امر با توجه به اخبار بیشتر و مفصل‏تر «مجالس المؤمنین‏» از اثر غیاثى، قطعى مى‏نماید. اما در اینجا نیز با نویسنده‏اى شیعى مواجه‏ایم که در دوران سیطره صفویان بر والیان مشعشعى قلم مى‏زند. (آگاهى‏هاى تاریخى قاضى نورالله از مشعشعیان تا سال 992ه ادامه مى‏یابد). در هر حال، اگر بپذیریم که روایت قاضى نورالله از مشعشعیان بر اساس بخش‏هاى مفقود تاریخ غیاثى است، در آن صورت، مطالب وى نزدیک‏ترین و مؤثرترین ماخذ تلقى مى‏شود، بویژه این‏که وى قلم به دستى از خطه خوزستان (قلمرو مشعشعیان) بود که پیشینیان او در اصطکاک و پیوند با آمد و شد مشعشعیان بودند. (5)
«تاریخ مشعشعیان‏» اثر سیدعلى خان بن سیدعبدالله، در نگرشى کلى، چیزى رونویسى از «مجالس المؤمنین و «تاریخ غیاثى‏» نیست; اما در نگاه دقیق‏تر، به رغم فاصله زمانى وى از دوران سیدمحمدبن فلاح، به جهت دربر داشتن برخى اخبار و آگاهى‏ها از سلسله خاندان مشعشعیان - که او نیز یکى از والیان آن است - داراى اهمیت مى‏باشد. از منظر یکى از مشعشعیان اواخر دوره صفویه (پس از سال 1128ه) که در اثر مذکور آمده است، به سیدمحمدبن فلاح به عنوان بنیان گذر مشعشعیان نگریسته مى‏شود. (6)
با بررسى اثر سیدمحمدبن فلاح، «کلام المهدى‏» (7) آگاهى‏ها از دوران متقدم مشعشعیان از لحاظ تنوع موضع‏گیرى‏ها تکمیل مى‏شود. از این لحاظ، باید به درستى «کلام المهدى‏» را ماخذى ارزشمند قلمداد نمود که علاوه بر این‏که حاوى آگاهى‏هاى مفید و بنیادى در حوزه فکرى - اعتقادى مى‏باشد، از برخى مقاطع و بعضى موارد فعالیت‏ها و اقدامات سیدمحمدبن فلاح، و به قلم، او خبر مى‏دهد. در واقع، در «کلام المهدى‏» مى‏توان از نوع دفاعیات سیدمحمد در جدى‏ترین و حساس‏ترین مقطع از حیات مشعشعیان آگاه شد.
بر این اساس، سعى شده است که اطلاعات، برمبناى چهار منبع اصیل فوق و به شکل منسجم گردآورى شود. شاید ذکر این مطلب ضرورى نباشد که پژوهش‏هاى جدید به صورت همه جانبه و هم زمان از سرچشمه‏هاى مذکور استفاده نکرده، و از این‏رو در این مسیر گامى به جلو برنداشته‏اند (8)
2- نخستین آگاهى‏ها
شجره نامه سیدمحمدبن فلاح در رایت قاضى نورالله شوشترى، که سیدعلى خان نیز آن را آورده، به هفتمین امام شیعیان دوازده امامى مى‏رسد. آشکارترین تردید در این شجره نامه از سوى یکى از مشعشعیان، به نام سیدابراهیم موسوى‏مشعشعى، در دربار سلطان حسین بایقرا در هرات و خطاب به سید قاسم پسر سیدمحمد نوربخش - رهبر نوربخشیه - ذکر شده; وى اصالت‏سیادت نوربخشیان و مشعشعیان را زیر سؤال برده است. به هر حال، بر اساس روایت، قاضى نورالله، سیدمحمدبن فلاح «عالم مفید و عاقل رشید»، معروف به مهدى، «علامه عصر و نادره دهر، فرید زمان و افلاطون اوان‏» (9) فرزند هبة‏الله‏بن حسن بن على‏مرتضى‏بن سیدعبدالحمیدنسابة بن ابوعلى‏فخاربن احمدبن ابوالغنایم‏بن ابوعبدالله‏حسین‏بن محمدبن ابراهیم‏مجاب‏بن محمدصالح‏بن امام موسى‏کاظم(ع) است. زادگاه او واسط مى‏باشد، اما در حله و در مدرسه شیخ احمدبن فهد که از اکابر صوفیه و اعاظم مجتهدان امامیه بود، آموزش دید. (10)
اشاره کوتاهى به وضعیت معیشتى خانواده سیدمحمدبن فلاح، بیانگر شرایط دشوار محیط نشو و نماى او دارد. از زمان مرگ پدرش، فلاح، اطلاعى در دست نیست. اما ذکر شده که مادرش زن تنگ‏دستى بود که به‏هرحال به فرزندش اجازه داد که در حله و در مدرسه شیخ به فراگیرى دانش دینى بپردازد، و این در حالى بود که در هفت‏سالگى قرائت قرآن و مقدمات علم را آموخته بود. در مدرسه شیخ، تمام اوقات سیدمحمد به درس و مطالعه مى‏گذشت و با جدیت و تلاش زیاد در مدتى کوتاه به مراتب عالى در علم رسید و استاد را از خود راضى دید. این میزان دانش آموختگى، به همراه حسن فضلیت موجب شد که اجازه تدریس در جایگاه استاد را در مواقع مقتضى به دست آورد و به قول سیدعلى‏خان، ترقى او در «امور دنیوى و سنت هاشمى و حمیت عربى‏» (11) دیده مى‏شد. پیوند شاگرد با استاد به دنبال ازدواج مادر سیدمحمد با شیخ احمدبن فهد، مستحکم‏تر شد و چه بسا جایگاه رفیع وى در میان شاگردان شیخ احمد، افزون بر توانایى علمى، ناشى از این پیوند باشد.
گرایش‏هاى درونى و متصوفانه سیدمحمد در کنار آموزش‏هاى علوم رسمى دینى از آغاز مشهود بود. قاضى نورالله در این باره مى‏نویسد:
جامع معقول و منقول بود و صوفى و صاحب ریاضت و مکاشفه بود و آن‏چه از ظهور خود خبر مى‏داد، از روى مکاشفه بود و در همین راستا نیز به مدت یک سال در مسجد جامع کوفه معتکف شد و قوت او در طول آن مدت به جز اندکى از آرد جو نبود و بسیار مى‏گریست و چون کسى از سبب گریه او مى‏پرسید، مى‏گفت‏به حال جماعتى مى‏گریم که به دست من کشته خواهند شد. (12)
از زمان این اعتکاف اطلاعى در دست نیست. کسکل اعتکاف او را پس از رد دعاوى وى از سوى شیخ احمدبن فهد مى‏داند که به دنبال آن اضطراب و ناراحتى، چنان‏که رسم اغلب مسلمانان است، به سفر زیارتى رفته و یک سال را در مسجد کوفه با ریاضتى و این با سخن قاضى نورالله که مبناى پیش‏بینى ظهورش را ناشى از مکاشفه مى‏داند سازگار نیست. (14) در واقع، به نظر مى‏رسد سیدمحمدبن فلاح افزون بر شناخت علمى و ظاهرى، برشناخت‏شهودى و باطنى نیز توجه جدى داشته است و از این‏رو در کنار آموزش علوم رسمى، به خود سازى‏هاى روحى و باطنى نیز مى‏پرداخته است، و چون استاد، هم دستى در فقاهت رسمى داشته است، و هم از عوالم درونى متصوفین بى‏خبر نبوده است.
قاضى نورالله، و به تبع وى، سیدعلى خان، به سادگى اساس و آغاز فعالیت‏ها و دعوى‏هاى سیدمحمدبن فلاح را به دست‏یابى وى بر کتاب شیخ احمدبن فهد در «علوم غریبه و امور عجیبه و کرامات مهیبه‏» (15) مى‏دانند، که از رهگذر آن، اعراب اطراف خوزستان را مرید خود ساخت و تا آنجا پیش رفت که خود را ملقب به مهدى کرد. (16) ظاهرا استاد شیخ احمدبن فهد، که از عواقب آگاهى از مطالب کتاب و کاربر آن آگاه بود، در لحظات احتضار آن را به یکى از خدمه داد که در فرات اندازد و سیدمحمد به حیله و حسن خطاب، آن را از دست کنیزک به در آورد و پنهانى به مطالعه مشغول شد تا این‏که به بعضى اشارات آن آگاه شد و برخى حرکات آن را آشکار کرده و به کار بست. از جمله آموزش‏هایى که از خلال مطالعه کتاب مذکور به دست آورد، ذکرى مشتمل بر اسم على(ع) بود که با تعلیم آن به اعراب، به آن‏ها کیفیت تشعشع دست داده، بدنشان متحجر مى‏شد و مرتکب امور خطیر چون شمشیر تیز بر شکم نهادن و آن را خم کردن، و دیگر اشیاء عجبیه مى‏شدند. (17)
قاضى نورالله دو تاریخ را در آغاز ظهور سیدمحمدبن فلاح به دست مى‏دهد: 828 و 840ه; و از قول تاریخ غیاثى، سال 820 را ذکر مى‏کند. در نسخه موجود تاریخ غیاثى، مؤلف اساسا از آغاز فعالیت‏هاى سیدمحمدبن فلاح اطلاعاتى به دست نمى‏دهد و به همین ترتیب نیز تاریخ مشخصى طرح نشده است. نخستین اشاره به مشعشعیان در اثر مذکور این‏گونه است: «مشعشع ظهور کرد و جزایر را گرفت‏»، و سپس به حمله مشعشعیان به قلعه بندوان اشاره مى‏کند. (18) اما قاضى نورالله اخبارى از غیاثى نقل مى‏کند که در نسخه موجود به دست ما نرسیده است. بر این اساس، سال دعوى مهدویت‏سیدمحمدبن فلاح (820ه) مصادف با قرانى بود که دلالت‏بر ظهور او مى‏نمود و از تاثیر همین قران بود که اسپند میرزابن قرایوسف ترکمان فقهاى شیعه را با فقهاى بغداد به «مباحثه و مناظره انداخت و چون فقهاى شیعه غالب آمدند... اختیار مذهب شیعه نمود و سکه به نام دوازده امام زد». (19) واقعیت این است که در تعیین تاریخ دقیق پیدایش و ابراز عقاید سیدمحمدبن فلاح منبعى در دسترس نیست و تا زمانى که درگیرى‏هاى نظامى مشعشعیان با حکومت‏هاى مجاور آغاز نشده، در دیگر منابع، تاریخ دقیقى از پیدایش آن‏ها به میان نیامده است.
چنان‏که گفته شد، منابع، دستیابى سیدمحمدبن فلاح به کتاب شیخ احمدبن فهد را آغاز روند فعالیت‏هاى تبلیغى وى مى‏دانند. این اتفاق در حین احتضار (20) شیخ احمد روى داد. با توجه به آن‏که درگذشت او در سال 841ه بود، بنابر این، اوج ادعاهاى سیدمحمد بویژه در اظهار محدودیت، باید حدود این سال‏ها باشد. اما ذکر سال‏هاى 820 و یا 828ه نشانگر وجود نشانه‏هایى از فعالیت‏هاى سیدمحمد مى‏باشد که به تدریج نمودى آشکارتر و افراطى‏تر داشته است، تا آنجا که منجر به صدور فتواى قتل او مى‏شود.
قاضى نورالله در جایى از کتاب خود مى‏آورد که:
سیدمحمدبن فلاح مصاحب امراى آن نواحى [واسط] بود و زمانى که از او مى‏خواستند تا در برنامه‏هاى تیراندازى شرکت کند، در پاسخ مى‏گفت: «گاهى من تیراندازى خواهم کرد که چندین کس پیش‏پیش تیر من مى‏دویده باشند»، و در میان اهل و عشیرت خود از تسخیر عالم سخن مى‏راند که به عنوان «مهدى موعود»، آن بلاد و قرى را بر عشیره و اصحاب خود تقسیم خواهد کرد، و چون این سخنان دیگرباره - که نشانگر سابقه آن است - به شیخ احمدبن فهد رسید، به قتل او فتوى داد و امیر منصوربن قبان بن ادریس عبادى در استحلال خون او چیزى نوشت و چون کتابت‏به امیر منصور رسید سیدمحمد را گرفته خواست‏بکشد، گفت: من سید سنى صوفى‏ام، جهت این شیعیان مرا دشمنى مى‏دارند و قصد کشتن من مى‏کنند، و مصحف مجید بیرون آورده بر طبق آن سوگند خورد و دیگر سخنان گفت تا امیر منصور او را رها کرد. (21)
سیدعلى خان نیز پاسخ سید محمد را با همین مضمون، اما با صراحتى بیشتر مى‏آورد:
امیر [منصور بن‏قبان بن ادریس عبادى]، گناه من دوستى اصحاب [پیامبر(ص)] است، من مردى شریف النسب و صوفى مشرب و سنى مذهب هستم و آن‏ها ارجاس شیعه منافقین و متزندقین هستند. مرا با آن‏ها که صاحبه را رد مى‏کنند و با کتاب و سنت نبوى مخالفت مى‏کنند میلى نیست و از این‏روست که مورد غضب واقع شده‏ام و حکم به قتل من داده‏اند. (22)
بدین ترتیب، سیدمحمد با ترفندى آشکار از مرگ رست. و به درستى بر اساس مجموع اطلاعاتى که در مورد او وجود دارد، و بویژه سخنانش در «کلام المهدى‏»، تردیدى وجود ندارد که سید محمد در چارچوب باورهاى شیعه مى‏اندیشده و در موضوعات مورد اختلاف میان تشیع و تسنن با جانب‏دارى زیاد و تعصب، از موضع شیعیان دفاع مى‏نموده. در «کلام المهدى‏» وى در موارد متعدد از حقانیت على(ع) در جایگاه جانشینى پیامبر(ص) و رد اقدامات برخى صحابه پاى مى‏فشارد. براى نمونه، به صراحت مى‏آورد که از دیدگاه شیعه، اهل سنت وارد بهشت نمى‏شود، از آن‏رو که اصل امامت را نپذیرفته است (23) ، و از سه خلیفه راشدین به عنوان «آن سه نفر» یاد مى‏کند که با در دست گرفتن حکومت مصحف ابن مسعود را آتش زدند و گفتند ما براى تدوین قرآن سزاوار هستیم و بویژه این‏که «پس از رسالت، بر امیرالمؤمنین [على] مطلب را به درازا کشاندند»، (24) و در این راستا جایگاه افرادى چون معاویه مشخص است که از نظر سیدمحمد «قلبا آدم باطل و فاسدى بوده که اظهار اسلام کرده، مى‏اندیشیده که در قرآن سیر مى‏کند و به شریعت روى مى‏آورد... [اما] او ذاتا شیطان است، و به طور کلى، همه پیشوایان چهارگانه مروانیان و بنى عباس لباس حق را پوشیدند، مردم را شکار کردند، خدعه ورزیدند و نیرنگ کردند.» (25)
در «تحفه الازهار» از ضامن بن شدقم نقل شده است که نخستین رویارویى استاد (شیخ احمد بن فهدحلى) با شاگرد (سیدمحمدبن فلاح)، درست پس از دستیابى وى به کتاب مذکور است; اثرى که داراى فایده‏هاى عجیب و محتواى علوم پنهان و غریب و ظریف بود. سیدمحمد با به دست آوردن آن کتاب به سوى قبیله خفاجه مى‏رود، و یا پناه مى‏برد. به زودى پیک شیخ، به دنبال کتاب به قبیله خفاجه مى‏رسد، اما سیدمحمد ربودن آن اثر را انکار مى‏کند و مى‏گوید: «این شیخ از شدت مرض عقلش بیمار شده، او مذهب تسنن دارد و من امامى مذهب هستم و دشمنى دینى نیز بر شما پنهان نیست‏»، و بدین وسیله اهل قبیله را که به مذهب تشیع اعتقاد عمیق داشتند، به حمایت از خود ترغیب مى‏کند. ادامه روایت ابن شدقم با اطلاعات نه چندان موثق تاریخى همراه است: سیدمحمد پس از مطالعه کتاب که موجب خرسندى و شعف او شد، متوجه اصفهان (در ایران) مى‏شود (26) سپس به حویزه مى‏آید و مهمان مرد عربى مى‏شود که نابینا و ناشنوا و فقیر است و از مال دنیا جز گاومیشى لاغر که شیرش خشکیده، چیز دیگرى ندارد، اما با اعجاز سیدمحمد آن حیوان پرشیر مى‏شود، مرد بینایى و شنوایى خود را به دست مى‏آورد و بدین‏وسیله هم قبیلگان مرد عرب پیرو او مى‏شوند، و در مقابل فرمانروایان عبادى منطقه مى‏ایستند و به اتکاى شمشیرهایى که از استخوان گاومیش ساخته شده‏اند و تیرهایى که از نى درست کرده‏اند، موجب شکست عبادى و چیرگى سیدمحمدبن فلاح مى‏شوند. اعجاز سیدمحمد - که به «مهدى صاحب امر» ملقب گردیده - در این گزارش، آن‏جا به اوج مى‏رسد که در ادامه جنگ و ستیز با فرمانروایان، با پاشیدن مشتى خاک لشکر دشمن را عقب مى‏راند. (27) اطلاعات تاریخى دیگر منابع، به درستى خبر ابن‏شدقم را رد مى‏کند و آن را ساخته و پرداخته اذهان قهرمان پرور جلوه مى‏دهد که بیشتر بر حیرت خواننده مى‏افزاید، تا آگاهى‏هاى تاریخى; اما این روایت نیز تاییدى است‏بر هم زمانى واپسین لحظات حیات شیخ احمد و آغاز فعالیت‏سیدمحمدبن فلاح، و چه بسا پس از حمایت‏خفاجه از وى، شیخ فتواى قتل او را صادر کرده و امیر منصور بن قبان بن ادریس عبادى - سنى مذهب - مامور اجراى آن مى‏گردد، و هم‏چنان‏که سیدمحمد با اظهار تشیع خویش، از حمایت‏خفاجه برخوردار مى‏شود، در مقابل امیر سنى مذهب، به تسنن خود و تشیع شیخ اشاره مى‏نماید.
شبر خبر دست‏یابى سیدمحمد به اثر شیخ احمدبن فهد در علوم غریبه را، که تمامى منابع ذکر کرده‏اند، رد نمى‏کند، اما بر این نکته مهم تاکید دارد که این اثر مى‏تواند کتابى از شیخ باشد که حاوى بعضى از اخبار و حوادث آینده بوده که از کلام على(ع) استخراج شده است و این‏که سیدمحمد نیز برخى یارانش را از آینده خبر مى‏داده است، امرى بى‏سابقه در سنت متصوفین صاحب کرامت نبوده است و حتى دانش او در مباحث غریبه و سحر نیز با توجه به رواج این نوع نگرش در آن زمان نمى‏تواند بعید باشد، چنان‏چه که به کارگیرى برخى حروف و اسما در برآوردن حاجات در برخى کتب اسلامى آمده است. (28)
باید به خاطر داشت که سید محمد سال‏هاى طولانى در محضر شیخ احمدبن فهد حلى آموزش دیده است. تمایلات متصوفانه و زاهدانه شیخ، امرى است که در بررسى‏هاى پژوهشگران به اثبات رسیده است و آثارى نیز به این مضامین از او به جا مانده است که از عناصر صوفیانه خالى نیست. (29) بر این اساس، تاثیر پذیرى سیدمحمد از استاد در این زمینه مسلم است. علاوه بر این، سیدمحمد در گرایش به این وجه از ابعاد شخصیت استاد و به‏کارگیرى افراطى آن آموزش‏ها تا آن‏جا پیش رفت که اعمال وى حتى مورد تایید شیخ نیز نبود. از سوى دیگر، آن‏چه تحت عنوان اعمال عجیب به پیروان سیدمحمد منسوب مى‏کنند، از سنت‏هاى رایج در برخى طریقت‏هاى متصوفانه بوده و هست، این اعمال نه ناشى از سحر و جادوست، و نه صرفا براساس تعلیم ذکرى خاص ایجاد مى‏شود، بلکه نمایشى از توانائى‏هاى روحى سالک است که تحت رهبرى مرشد و پس از انجام مناسکى خاص - که در هر طریقت مى‏تواند متفاوت باشد - چون ذکر و سماع، مى‏تواند بروز یابد و بر استوارى ایمان مؤمنان به طریقت‏بیفزاید و پاسخى بر انکار مخالفان باشد. (30) بر این اساس، به کارگیرى و تعلیم این مناسک با ویژگى‏هاى متصوفانه سیدمحمد سازگار است و نمى‏تواند به عنوان حیله و ترفندى جهت اغفال تلقى گردد، و قاعدة با زمینه‏هاى فرهنگى و اعتقادى مردم منطقه که آن را پذیرفته‏اند، همسو بوده است، و در واقع، جزئى از اعتقادات شیعى - تصوفى او را تشکیل مى‏دهد که در این چارچوب، مفاهیم واقعى خود را نشان مى‏دهد.
در مجموع، هم‏چنان‏که اعمال «غریبه‏» نمى‏تواند نمایانگر تمام ماهیت اعتقادى سیدمحمد باشد، به کار بستن و تعلیم آن نیز بر اساس اثر - فرضا ربوده شده - شیخ احمدبن فهد، نمى‏تواند مبناى مناسبى جهت تعیین تاریخ ظهور او به حساب آید شاید شایسته باشد نقطه عطف روند جدایى سیدمحمد از مکتب فقهى زهد گرایانه و متصوفانه شیخ‏احمدبن فهد را در واپسین سال‏هاى حیات وى (متوفى 841ه) دانست که منجر به صدور فتواى قتل سیدمحمد شد، وگرنه آغاز این روند از سال‏ها پیش بوده است; سال‏هایى که اشارات مبهم منابع، بدون هیچ توضیحى مشخص مى‏کنند: 820 یا 828ه . در ضمن اینکه، پذیرش مذهب امامیه توسط میرزا اسپند قراقویونلو، که به دنبال مباحثه علماى سنى و شیعه (از جمله، شیخ احمد بن فهدحلى) صورت گرفت و از سوى مورخى سنى مذهب - چون غیاثى - به عنوان «قران‏» تعبیر شد و هم‏زمان با ظهور سیدمحمد تلقى گشت، از نظر زمانى نمى‏تواند درست‏باشد، (31) اما نشانگر مهیا بودن بستر رواج آرمان‏هاى اعتقادى امامى مذهبان است، که دعوى نزدیکى ظهور امام غایب(ع) و پرچم‏دارى این ظهور از سوى سیدمحمد، از آن جمله است.
3- نخستین تلاش‏هاى نظامى
مطابق سیر سرگذشت‏سیدمحمدبن فلاح در منابع، اقدامات آشکار او در جذب پیروان و تمهید مقدمات برپایى جنبشى جهت تشکیل حکومت، پس از رهایى وى از دست امیر منصور بن قبان‏عبادى، و به دنبال فتواى قتل شیخ احمدبن فهد روى داد. در واقع، زمانى که سیدمحمد متوجه شد که پیوندهاى او با سلسله فقاهت‏شیعه گسسته شده است، و با صدور فتواى قتل، از جانب حکمرانان سیاسى نیز در امان نیست، آشکارا در جهت اجراى اندیشه‏هاى خود دست‏به کار شد و در میان قبایل و اقوام مختلف عرب منطقه حضور یافت و به تبلیغ، آموزش و سازماندهى نیروها پرداخت.
به روایت قاضى نورالله، سیدمحمد پس از خلاصى از بند امیر منصور به منطقه «کسید» رفت و از طایفه معدان که ساکن آن نواحى بودند اول جماعتى که به او گرویدند جماعت‏بنى‏سلامه بودند. سپس دیگر طوایف عرب از زنان و سودان و بنى‏طى که در ساحل ثبق و نازور و غاضرى، از انهار دجله بغداد، مستقر بودند به دور او گرد آمدند. سید محمد در میان ایشان «خارق عادات‏» ظاهر مى‏کرد. (32) این طوایف در مناطق باتلاقى نزدیک واسط مستقر بودند و در واقع، نخستین فعالیت‏هاى جدى تبلیغى و تشکیلاتى سیدمحمد در این منطقه، در سال 840ه / 1436م آغاز شد. (33)
پس از این مرحله موفقیت‏آمیز، سید به همراه پیروانش که امتثال امر او مى‏کردند و به مقصد او معتقد بودند، (34) به «موضع شوقه که از قراى حصان است رفت. حاکم آن نواحى بر ایشان بیرون آمد و خلق بسیار از ایشان کشت و اسیر ساخت‏». این حادثه در سال 844ه روى داد. (35) سیدعلى خان، قریه شوقه را آباد، با بناهاى فراوان و جمعیت زیاد توصیف مى‏کند و بار دیگر از انگیزه پیروان سیدمحمد یاد مى‏کند که چون بر ایشان «اشارات غریبه و احکام عجیبه و رموز مهیبه‏» آشکار مى‏کرد، بر او گرد آمده بودند و «مزخرافات‏» سیدمحمد که خود را «مهدى منتصر»، «مقتدا»، و «مظهر کرامات‏» مى‏نامید در عقول آن بهایم مؤثر افتاده بود و موجب اطاعت از وى شده بود. (36) به هر حال، با شکست‏سخت وى در شوقه، همراهان سید به مناطق سابق خود در باتلاق‏هاى نزدیک واسط بازگشتند.
در ادامه داستان سیدمحمد، اندک اختلاف میان روایت قاضى نورالله و سیدعلى خان وجود دارد; بر اساس رایت قاضى نورالله، سیدمحمد پس از مدتى به موضع «دوب‏»، محل استقرار طایفه معادى، میان نهر دجله و حویزه، رهسپار شد و در این‏جا پسر خود، سیدعلى، که ملقب به «مولى على‏» بود، به طلب یاران خود در باتلاق‏هاى حومه واسط فرستاد و در جریان بازگشت‏سیدعلى و همراهان به سوى سیدمحمد، قافله عظیم را که با [ به] او دچار شد غارت نموده، با مال و رجال بسیار نزد پدر رفت.» (37) اما طبق روایت‏سیدعلى خان، سیدمحمد پس از شکست در شوقه، مدتى در حیره بسر برد و سپس با سپاهى کم متوجه واسط شد و در جریان جنگ و گریزهایى که داشت‏به موضع «دوب‏» فرود آمد و در این مکان پیروانش از حومه واسط به او پیوستند. (38) ظاهرا در این مقطع، مشعشعیان هنوز امکان حمله بر شهر واسط که تحت‏سیطره و فرمانروایى قراقویونلوها بود را نداشتند.
به این ترتیب، قبیله معادى (معدان) - مستقر در دوب - نیز به جمع یاران سیدمحمد پیوستند. از این قبیله، تیره نیس نخستین کسانى بودند که به دستور سیدمحمد، گاو و جاموس خود را فروختند و اسلحه خریدند; هر گاومیش به شمشیرى و ده درم فروخته شد. مینورسکى قبیله معدان را از قبایل فقیر عرب منطقه مى‏داند که با پرورش گاومیش روزگار مى‏گذراندند. (39) با تکمیل تجهیزات، روز جمعه هفتم رمضان سال 844ه ، سیدمحمد به همراه پیروانش، نخستین حمله را به حویزه آغاز کرد. در قریه ابى‏الشول که یکى از قریه‏هاى حویزه بود نبرد سختى درگرفت. در یک سو، سیدمحمد و اعراب معدان، بنى سلامه، و بنى طى، و در سوى دیگر، ساکنان حویزه و تعداى از مردم جزایر که به همراه حاکم خود امیرفضل‏بن علیان تبعى طائى در حویزه و در ناحیه ابى‏الشول مستقر بودند، قرار داشتند. سبب مهاجرت این جمع کثیر از اهل جزایر، کدورتى بود که میان امیر فضل و برادرانش روى داده بود. به هر حال، اهالى جزایر شیعه مذهب به همراه اهالى حویزه با سپاه مشعشعیان رویارو شده و تعداد زیادى کشته دادند. على‏رغم تلفات زیاد اهل جزایر و حویزه، ظاهرا سیدمحمد نتوانست‏به همه اهداف خود برسد، و یا به تعبیر قاضى نورالله، در توقف مصلحت ندیده، به دوب مراجعت کرد. (40) بنابر نظر کسکل، برخورد با اهل جزایر براى سید محمد غیر منتظره بوده و وى از حضور آن‏ها در منطقه حویزه بى‏خبر بود. (41) کسروى به نقل از ابن بطوطه، ساکنان حویزه را ایرانیان مى‏داند که با همیارى مهمانان خود - اهل جزایر - در مقابل طوایف عرب ایستادند. (42)
این نخستین رویارویى سازمان یافته سیدمحمد بود که پس از غارت کاروان توسط مولى على و تجهیز طوایف عرب روى داد; آزمونى که با توفیق نسبى مشعشعیان همراه بود. با بازگشت‏به دوب، دوران سخت و پرمشقت مشعشعیان آغاز شد. قحط و تنگى پیش آمد و به روایت‏سیدعلى خان، وبا شیوع یافت. (43) ناکامى در حویزه و ناتوانى در دوب، مشعشعیان را بر آن داشت که در اندیشه غلبه بر تمامى سرزمین حاصل‏خیز واسط باشند و نخستین درگیرى را با سپاهیان ترکمان (قراقویونلو) تجربه کنند. در واقع، برخى قبایل عرب ساکن در باتلاق‏هاى حومه واسط نخستین گروندگان به سیدمحمد بودند. به تعبیر کسکل، گرسنگى مشعشعیان را در این نبرد سخت (16 شوال 844ه) (44) پیروز کرد و چهل تن از ترکمانان کشته شدند. توصیف قاضى نورالله از اعمال مشعشعیان پیروز نشانگر خشونت و بى‏رحمى آنان است:
سیدمحمد و اصحاب او به خان‏هاى صحرانشینان آن‏جا درآمدند و غلات و اموال ایشان به جاروب غارت رفته، دفع جوع و اضطرار خود نمودند. (45)
و به تعبیر سیدعلى خان، بر مال و نوال و طعام مردم دست انداختند و به این طریق فقرشان را به غنا مبدل ساختند و زنانشان را قانع و اطفال را راضى کردند (46) و باز در دوب سکنى گزیدند، و به عبارت دیگر، یورش آن‏ها به واسط، به تسلط دایمى آن‏ها منجر نشد و صرفا یورشى زودگذر بود.
مدتى کوتاه پس از این پیروزى، مشعشعیان پیروزى دیگرى را در سال 845ه به نظاره نشستند; میان امیران جزایر مخالفت و دشمنى بود، این درگیرى درونى، یکى از رؤساى جزایر، به نام «شحل‏»، را برآن داشت که سیدمحمد را به جزایر آورده و او را حاکم سازد:
سیدمحمد [در جزایر] هر روز سوار شده. بر سر جمعى از مخالفان مى‏رفت و ایشان را مى‏کشت تا آن‏که از اهل جزایر غیر از جماعتى که با او موافق شده بودند، نماند و آخر ایشان را نیز بکشت و مستاصل ساخت. (47)
با آن‏که به روایت‏سیدعلى خان، امیر شحل که از اعاظم امیران جزایر بود، با قوم و عشیره و قبایلش به خدمت‏سیدمحمد آمده و بیعت کرده بود، اما مشخص نیست که وى چرا آن‏ها را نیز کشته است. سیدعلى خان نیز چون قاضى نورالله از سخت‏گیرى و خونریزى سیدمحمد یاد مى‏کند که در جزایر بر قبایل و امم مسلط شد و مال از آن‏ها ستاند و هیچ معاند و معارضى باقى نگذاشت و این ستم و دراز دستى امکان استقرار او را در جزایر از بین برد. در «کلام المهدى‏» نیز آمده است که بى‏تردید شیعه اهل جزایر، همچون اهل حویزه و اهل بصره از دو مذهب [سنى و شیعه]، از دشمنان او قلمداد مى‏شوند. (48) و در گزارشى دیگر در این کتاب، پس از ذکر درگیرى با قراقویونلوها (نبرد واسط)، عبارتى را به کار مى‏برد که توصیف موقعیت او در جزایر است: «هر کس که دوست او بود دشمن او شد». (49)
تاختگاه بعدى سیدمحمد، بار دیگر واسط بود که با سه‏هزار تن به آن‏جا یورش برد. این دومین حمله او به آن منطقه بود; در حمله نخست، سپاه مشعشعى پیروز شد، اما نتوانست کنترل آن‏جا را به دست گیرد و اکنون فرمانرواى واسط مى‏توانست‏به انتقام آن شکست، انگیزه بیشترى در سپاهیان خود ایجاد کند. به تعبیر سیدعلى خان، او به قومش ندا داد که انتقام بگیرید و آن‏ها نیز اجابت کردند. در این نبرد سخت، هشتصد تن از مشعشعیان کشته و تعداد زیادى (50) مجروح شدند، و به تعبیر قاضى نورالله از همین عده نیز مى‏باید «در راه [عقب‏نشینى] جمعى کثیر ... هلاک‏» (51) شده باشند.
به طور کلى، در این مرحله، سیدمحمدبن فلاح نخستین تجربه درگیرى‏هاى نظامى را پشت‏سر گذاشت. در منطقه واسط و جزایر، امکان استقرار نیافت و نتوانست پایگاهى مطمئن براى مشعشعیان فراهم سازد. با همراهى برخى طوایف عرب حومه واسط آغاز کرد، اما در جذب و تمکین سایر طوایف اقوام منطقه ناموفق ماند. با آن‏که دو گروه شیعه و سنى در حوزه فعالیت او قرار داشتند، با هر دو به طور یکسان مشکل داشت و هم‏گرایى مذهبى او را یارى نکرد، و على‏رغم شیعى بودن ساکنان جزایر - همچون مشعشعیان - اختلافات داخلى آن‏جا، این مورد را تحت‏الشعاع قرار داده بود. سخت‏گیرى و خونریزى بى‏مهابا نه تنها در گزارش‏هاى قاضى نورالله و سید على خان آمده است، بلکه این مطلب در «کلام المهدى‏» نیز به چشم مى‏خورد. چنان‏که یکى از ایراداتى که مخالفان هم عصر سیدمحمد بر وى وارد مى‏کردند، قتل و خونریزى مشعشعیان است، و بر این اساس است که سیدمحمد با خشم از حرام بودن قتل نفس یاد مى‏کند، اما این حرمت را در مورد نفس زکیه مى‏داند که در کتاب خدا آمده است (52) و بدین شیوه قتل دشمنان خود را توجیه مى‏کند.
به نظر مى‏رسد بخشى از توصیفى که سیدمحمد از حیات پانزده ساله خود ارایه مى‏کند مربوط به این مرحله از فعالیت او باشد. وى چنین مى‏گوید:
بسم‏الله الرحمن الرحیم. کیست که آزمایش خدا را بیش از این سید دیده باشد؟ پانزده سال است که مردم او را نفرین مى‏کنند و دشنام مى‏دهند و فرمان قتل او و فرزندانش را مى‏دهند. او از شهرى به شهرى دیگر مى‏گریخت تا شعشعه جعدى رضى‏الله عنه آمد، هنوز زمین گنجایش او را نداشت تا این‏که به کوه‏ها فرار کرد و همه ساکنان کوه از آن شعشعه قتلش را مى‏خواستند، نجات پیدا نکرد مگر پس از یاس و ناامیدى. سپس به عراق بازگشت و در آن‏جا مغول در جستجوى او بود و هر کس که دوست او بود دشمن او شد. جایى که در آن زندگى کند نداشت. زمین بر او تنگ شد تا این‏که شعشعه دوب آمد، از تلخى آن هم به میزانى چشید که قابل قیاس نیست. (53)
شیبى مراد از «شعشعه جعدى‏» را اشاره به ابولیلى‏بن قیس، ملقب به «نابغه جعدى‏» مى‏داند. وى از جمله اصحاب بود که گفته شده در نبرد صفین در سپاه على(ع) حاضر بوده است، سپس معاویه او را به اصفهان تبعید کرد. او در دوران جاهلیت نیز به خدا معتقد بود و از دین حنیف ابراهیم سخن مى‏گفت و به تعبیرى متصوفانه، شاعرى الهام یافته بود. ابوالفرج اصفهانى در سرگذشت او مى‏گوید:
در جاهلیت‏شعر مى‏سرود، اما مدتى شعر گفتن براى وى مشکل شد، و پس از اسلام آوردن بار دیگر شاعرى آغاز کرد و نابغه لقب یافت و منظور از شعشعه در کلام سید محمد بدین معناست، همان طور که خداوند زبان جعدى را در شعر گفتن بست و در واقع او را به مشکلى گرفتار کرد، اما پس از مدتى این مشکل برطرف شد، چنان‏که سید محمد نیز براى مدتى دچار این مصیبت و آزمایش شد. (54)
اما شعشعه دوب: با توجه به این‏که «دوب‏» نام مکانى شناخته شده در ارتباط با فعالیت‏هاى سیدمحمد بن فلاح است، مى‏توان اشاره به سختى‏ها و مشکلاتى باشد که مشعشعیان در آن مکان داشتند.
شایان توجه است که سیدمحمد، گزارش از فعالیت‏هاى پانزده ساله خود را پس از مرگ فرزندش مولى على (861ه) مى‏نویسد; از این‏رو، آغاز فعالیت‏خود را به سال‏هایى ارجاع مى‏دهد که بنى سلامه به او پیوستند و این برخلاف نظر کسروى است که شروع فعالیت‏هاى تبلیغى - نظامى او را به پانزده سال پیش از سال 844 (زمان استقرار در شوقه) مى‏داند. (55) البته در آن قسمت از گزارش سیدمحمد از فرار به کوه‏ها یاد مى‏کند، در هیچ یک از منابع توضیحى در مورد آن نیامده است; اما باید به خاطر داشت که با توجه به زمان نگارش این گزارش (سال 861، یا پس از آن)، این مقطع از فعالیت‏سیدمحمد و فرار او به کوه‏ها در هر منطقه که اتفاق افتاده باشد، پس از سال مذکور است.
در مجموع، منابع آگاهى دقیقى از زمان شکل‏گیرى اندیشه‏هاى سیدمحمد به دست نمى‏دهند، اما این امر قاعدة در زمانى طولانى و در جریان دوران آموزش او در سال‏هاى جوانى آغاز شده است. اما آن‏چه به عنوان فعالیت‏هاى تبلیغى و نظامى سیدمحمد مطرح است، از نخستین سال‏هاى دهه چهل سده نهم هجرى شروع مى‏شود، بویژه این‏که فتواى قتل او، از سوى شیخ احمدبن فهد و در حین احتضار او (متوفى 841ه) صادر شد. این مقطع از تلاش‏هاى سید محمد (845-840ه)، از باتلاق‏هاى نزدیک واسط شروع شد و به تصرف شوقه (844ه)، نبرد ابى‏الشول در حویزه (7رمضان 844ه)، دوران سخت و پرمشقت‏سکونت در دوب، یورش به واسط (16 شوال 844ه) و سپس جزایر، ختم شد.
4- نخستین قرارگاه; حویزه
خوزستان در حوزه حکم‏رانى تیمورى قرار داشت. نوه شاهرخ تیمورى (حکومت 850-807ه)، عبدالله‏سلطان‏بن میرزاابراهیم، حکومت فارس و خوزستان را به عهده داشت. او به شیخ ابوالخیر جزرى فرمانروایى خوزستان - با مرکزیت‏شوشتر - داده بود و، شیخ جلال الدین پسر شیخ ابوالخیر، به فرمان پدر در حویزه مستقر بود و مناطقى چون واسط نیز تحت فرمان آن‏ها بود. در گستره سیاسى کشور، در کنار فرمانروایى تیموریان بر شرق و جنوب‏غربى، قراقویونلوها به رهبرى جهانشاه (از سال 839ه) در عراق عجم و آذربایجان حکم‏رانى داشتند. در این زمان، حکومت جهانشاه با تایید و تسلط شاهرخ تیمورى همراه بود. اسپند برادر جهانشاه از سال 838ه در بغداد حاکم بود و همان‏گونه که در تبعیت از برادرش چندان ثابت قدم نبود، در اندیشه دست‏درازى بر قلمرو تیموریان نیز بود. در مجموع، منطقه فعالیت‏سیدمحمد، از سویى، تحت فرمان تیموریان قرار داشت، و از سوى دیگر، چندان دور از دسترس قراقویونلوها نبود.
در این شرایط، مرزهاى سیاسى ثباتى نداشت; قتل یک امیر و یا پیروزى و شکست در یکى از میدان‏هاى نبرد، و یا حتى درگیرى‏ها و سرکشى‏هاى درونى هریک از دو حکومت تیموریان و قراقویونلوها، مى‏توانست مهر پایانى بر تسلط فرمانروایى تلقى شود. همین بى‏ثباتى و پراکندگى سیاسى، سازنده فرصت‏هایى مغتنم براى نوظهورانى چون مشعشعیان بود، چنان‏که به توالى به حوزه تسلط تیموریان در حویزه و سپس به منطقه تحت اختیار قراقویونلوها در بغداد یورش بردند.
سیدمحمدبن فلاح آزرده از ناکامى‏هاى جبهه غرب قلمرو فعالیت‏خود (واسط و جزایر)، بار دیگر به حویزه روى آورد، (اول رمضان 845). در این باره دو روایت موجود است:
1) روایت قاضى نورالله و سیدعلى خان.
2) روایت تاریخ غیاثى.
گزارش قاضى نورالله از یورش سیدمحمد به حویزه، بار دیگر حاکى از قتل و غارت است: «قراى آن‏جا را خراب کرده و هر که را دید، و سید على خان نیز با تاکید بیشتر، بر نابود کردن، قتل، آزار و غارت نمودن مشعشعیان اشاره مى‏کند. (57) «ابى الشول‏» همچون نوبت پیش قرارگاه مشعشعیان شد و شیخ جلال‏الدین، حاکم حویزه، با نگرانى از پدرش شیخ ابوالخیر یارى خواست و او نیز عبدالله سلطان تیمورى را در جریان گذاشت. از سوى وى امیر خداقلى بر لاس به حویزه اعزام شد و سپاهیان شوشتر، دزفول و دورق نیز با فرماندهى شیخ ابوالخیر به آن‏جا رهسپار شدند; طرفین به مدت یک ماه در حویزه (ابى‏الشول) چشم در چشم هم داشتند و همین تامل، حکایت از هراس آن‏ها از یک‏دیگر دارد. حادثه‏اى، فرصتى مناصب در اختیار سیدمحمد گذاشت; شیخ ابوالخیر بعضى از رؤساى آن حدود را بى‏گناه کشته بود و دل‏هاى مردم از او متنفر شده، بسیارى از ایشان متفرق گشته بودند. (58) قتل رؤساى حویزه موجب کینه و انکار مردم شده و به شیوه پنهانى آن‏ها را با سیدمحمد هم سوگند کرد. (59) در این شرایط، سیدمحمد بر نگرانى‏هاى خود، که ناشى از کثرت سپاه دشمن بود، غلبه کرد و با ترفندى جالب، زنان را جامه مردانه پوشاند و عمامه بر سر گذاشت و دستور داد گاومیش‏ها را از عقب مردان براندند و مردان پیشاپیش آن‏ها با شمشیرهاى کشیده بجنگند. سپاهیان ابوالخیر از آن کثرت به هزیمت افتادند و فرستاده عبدالله‏سلطان، میرخداقلى و سپاهیانش و بسیارى از اهل حویزه بگریختند. این فرار با تعقیب سیدمحمد تا ولایت «مشکوک‏» ادامه داشت و تلفات بسیارى را براى آن‏ها موجب شد. به روایت قاضى نورالله، سیدمحمد پس از آن، به محاصره حویزه مشغول شد و پیش از آن بر شهرت یابد با سپاه اسپندمیرزا پسر قرایوسف، مواجه شد. در واقع، طبق این روایت، پس از شکست فرمانروایان حویزه هنوز از شهر دفاع مى‏شد و این در حالى بود که بسیارى از اهالى به همراه نیروهاى تیمورى گریخته بودند. طبق روایت‏سیدعلى خان، حویزه در نخستین یورش به تصرف سیدمحمد در آمد و او مدت یک ماه در آن‏جا اقامت داشت و سپس وارد ابى الشول شد و بار دیگر در نبرد دوم به حویزه بازگشت. بر اساس این روایت، درست‏به نظر نمى‏رسد که سید محمد حویزه را با داشتن حصار ترک کرده و در ابى‏الشول مستقر شده باشد، مگر این‏که ناتوان از حفظ شهر بوده باشد. در گزارش سیدعلى خان، از نقش «مولى‏على‏» در این نبرد یاد مى‏شود که وى پیشاپیش سایرین بوده و شت‏سر او «سیدمدد» و سپس «اسد» قرار داشتند. و سرانجام سپاه مشعشعى با «صولت هاشمیه‏» شکست‏سختى بر فرمانروایان تیمورى در منطقه وارد ساخت. (60)
با شکست تیموریان در حویزه، قراقویونلوها به رهبرى اسپند، در بغداد از تسلط مشعشعیان نگران شدند. سپاه اسپند در راه حویزه، در واسط به امراى حویزه که از دست مشعشعیان فرار کرده بودند برخورد که درخواست استخلاص عشیره‏شان از شمشیر سیدمحمد داشتند. یکى از آن‏ها امیر طایفه مزرعه، و دیگرى امیر بنى‏مغیزل بود. اسپند با اکرام، درخواست آن‏ها را اجابت کرد و عطایا و انعامى به آن‏ها اختصاص داده و تعدادى از امراى خود را با آن‏ها همراه کرد و خود نیز از عقب آن‏ها راهى شد. مقدمه سپاه اسپند در حالى به حوالى حویزه رسید که شیخ ابوالخیر نیز با سپاهى عظیم قصد حویزه داشت، اما با شنیدن خبر ورود سپاه اسپند، به سوى شوشتر مراجعت کرد بدین‏سان خطر رویارویى نمایندگان تیمورى و قراقویونلو در حویزه از بین رفت. درگیرى سپاه مشعشعیان با مقدمه سپاه اسپند، به شکست مشعشعیان انجامید و سیدمحمد مجبور شد که از حویزه به طویله کوچ کند. قلعه حویزه در اختیار اسپند قرار گرفت و غارت اموال مردم از «نقد و جنس و غذا و لباس و سلاح بى‏قیاس‏» شروع شد. (61) مقصد بعدى اسپند، طویله، محل استقرار سیدمحمد بود. در آن‏جا نیز مشعشعیان از فرمانرواى قراقویونلو شکست‏خوردند. سیدمحمد جهت‏حفظ موجودیت مشعشعیان شیوه‏اى دیگر آغاز کرد و با ارسال مکتوبى، شرح حال خود را بیان کرده و عذر خواهى نمود، و علاوه بر آن، تحف و هدایا و اموالى که از شیخ ابوالخیر گرفته بود، به نزد اسپند فرستاد و به این وسیله توانست‏خشنودى میرزا اسپند را به دست آورد، تا آن‏جا که او ترکشى با کمان، و کشتى‏هاى برنج و تحف عالیه و جواهر کثیره جهت‏سیدمحمد فرستاد.
اسپند پس از کوچاندن اکثر اهالى، حویزه را به قصد بصره ترک کرد. سیدمحمد که توانسته بود خطر تلاشى مشعشعیان را از سر بگذراند، وارد حویزه شد و باقى مانده سپاه اسپند در حویزه را غارت کرد و آن‏چه را که از مال و اسباب بجا مانده بود، به دست آورد، و حتى بر این مقدار نیز اکتفا نکرده، کشتى‏هاى اسپند را که مملو از رخوت [نرم‏تنان] و انواع ماکولات بوده و از بصره به واسط رهسپار بودند را به دست آورد و هر کس را که در آن کشتى‏ها بود، کشت. سیدعلى خان محموله آن کشتى‏ها را چنین توصیف کند:
«آن دوانیق پر از اقمشه و فرش و اطمعه و انواع ماکولات و حلویات هند و ... جواهر حیدر آباد و حصص بیجاپور و ... خیزرابیات قروش و روپیات ... لاهور با کشمیر قطانى قجرانیات و ... آن‏چه را که شبیه آن‏ها بود و چشم ندیده و گوش نشنیده است.» (62)
پس، براساس روایت قاضى نورالله و سیدعلى خان - گذشته از اندک اختلاف آن‏ها - پس از چیرگى سیدمحمد بن فلاح بر حویزه و شکست فرمانروایان تیمورى منطقه، اسپند قراقویونلو کوشش نافرجامى را جهت‏به دست آوردن دستاوردهاى مشعشعیان انجام داد اما در واقع، در پایان این ماجرا، نه تیموریان همچون گذشته بر حویزه حاکم بودند و نه قراقویونلوها نصیبى بردند; آن‏چه ماند، تحت کنترل مشعشعیان قرار داشت.
على‏رغم روایت قاضى نورالله، غیاثى حضور اسپند در صحنه درگیرى را به دنبال تجاوز سیدمحمد بر منطقه واسط و بویژه قلعه بندوان که از بناهاى ساخته اسپند بود، مى‏داند. در واقع، بر اساس گزارش قاضى نورالله و سیدعلى خان، اسپند پس از شنیدن خبر اقدامات سیدمحمد، از بصره به بغداد آمد و ناامید از موفقیت مجدد خود، صحنه را ترک گفت. سیدمحمد نیز که از مراجعت اسپند آگاه شده بود به واسط لشکر کشید، اما نتوانست قلعه بندوان را که از بناهاى اسپند بود و بنابر خبر تاریخ غیاثى، غله عظیمى در خود داشت، پس از سه روز محاصره به دلیل دفاع سخت امیران اسپند، امیر محمد بن شى‏لله و امیر حاج‏مبارک به همراه سیصدتن سوراه‏نظام، به تصرف خود در آورد. (63) طبق گزارش قاضى نورالله، «در واسط، اکثر عرب ... از طایفه عباده و بنى‏لیث و بنى‏خطیط و بنى‏سعد و بنى اسد به سیدمحمد پیوستند; تا آن‏جا که شوکت و قوت سید زیاد شد، سپس لشکر بر سر بصره برد کارى از پیش نبرد; ولى توانست رماحیه را در تصرف در آورد». (64) زمانى که سیدمحمد سپاهیان تیمورى، به رهبرى امیر خداقلى برلاس و شیخ ابوالخیر و شیخ جلال‏الدین، را شکست داد و بر حویزه مسلط شد، متوجه منطقه واسط و بویژه قلعه بندوان شد که از بناهاى مستحکم و سوق الجیشى اسپند بود. در این یورش، سیدمحمد نه تنها موفقیتى نداشت، بلکه پس از عقب‏نشینى از قلعه، با حمله سخت امیران اسپند در منطقه، عیسى‏بیک، حاجى مبارک، و امیر محمدبن شى‏لله روبرو شد. کشتار بزرگى از مشعشعیان روى داد و سرهاى ایشان به بغداد - نزد اسپند - فرستاده شد. به دنبال این پیروزى‏ها، اسپند عازم واسط شد و مدت دو ماه در آن‏جا اقامت نمود. با ورود اسپند به واسط، غیاثى از فرار «به تحقیق ... بیست هزار خانوار [مشعشعین] و چارپایانشان به حوالى واسط‏» خبر مى‏دهد که با سرنوشتى دردناک همراه شد و به جهت‏شیوع وبا در آن‏جا احدى از آن‏ها بر جاى نماند. در این زمان، سیدمحمد با باقى‏مانده مشعشعیان در جزایر به سر مى‏بردند. اما اسپند دست از تعقیب آن‏ها برنداشته و با اعزام عیسى‏بیک قصد محاصره و نابودى آن‏ها را داشت. درحالى‏که عیسى‏بیک در برخى مواضع به کمین مشعشعیان نشسته بود، دو تن از اکابر حویزه را مى‏بیند که با کلیدهاى حویزه به سراغ اسپند آمده‏اند که به سرزمین آن‏ها بیاید و ایشان را از دست این کافر، یعنى سیدمحمد، نجات دهد. عیسى‏بیک این دو تن را در واسط به حضور اسپند مى‏آورد و به دنبال این حادثه است که اسپند عازم حویزه مى‏شود، و به تعبیر ظریف غیاثى، به اموال آن‏جا راغب مى‏گردد. این تعبیر، و به طور کلى سیر حوادثى که غیاثى در چگونگى گذر اسپند بر حویزه مى‏آورد، پرده از روى برخى ابهامات روایات قاضى نورالله و سیدعلى خان برمى دارد. در واقع، این پرسش باقى بود که چگونه پس از شکست تیموریان و درحالى‏که شیخ ابوالخیر در آستانه یورش مجدد به حویزه بود، اسپند بدون هیچ دلیل مشخصى وارد آن منطقه مى‏شود و بر قلمرو تحت فرمان تیموریان مسلط مى‏گردد. بر اساس گزارش غیاثى، حمله اسپند به حویزه، از سویى، در پاسخ به درگیرى‏ها و تجاوزات مشعشعیان به واسط و قلعه بندوان - منطقه تحت تسلط اسپند - صورت گرفته، و از سوى دیگر، با خواست و تقاضاى برخى امیران حویزه انجام پذیرفته است، و افزون بر همه این‏ها، اسپند در این لشکرکشى چشم بر اموالى دوخته است، که به تعبیر غیاثى، به عنوان «مال الامان‏» به اندازه‏اى غارت کرد که چیزى از مال نزد کسى باقى نماند.
بنابر روایت غیاثى با ورود اسپند به حویزه مشعشع داخل دوب شد، و آن محلى بود که آن و نى بى‏اندازه داشت. براساس این روایت، بزرگان و رعایاى شهر حویزه در دشمنى با مشعشعیان راسخ بودند، و حتى پس از آن‏که اسپند شهر را ترک مى‏کند تمام ساکنان با او آن‏جا را ترک مى‏کنند و از شط‏العرب عبور کرده و بر زکیه - از حوالى بصره - فرود مى‏آیند و در همین‏جا است که پیک سیدمحمد را که حامل پیام به حاکم بصره مى‏باشد را دستگیر مى‏کنند. در نامه سیدمحمد، به عاتم بن یحیى، حاکم بصره، آمده است:
تو از آن سمت و من از این سمت اسپان را در میان گیریم و فى الحال او را از این محل دور کنیم‏». قاصد نیز ماموریت‏خود را تکذیب نمى‏کند و کشته مى‏شود. اسپند از این‏جا راه مشهد على[ع] (نجف) را در پیش مى‏گیرد; مسیرى سخت و طاقت فرسا که سپاهیان و جمعیت زیادى از اهل حویزه که همراه اسپند بودند گرفتار گرسنگى شده و مى‏میرند. (65)
اکنون که روایت غیاثى ذکر شد، شایسته است از منظر وقایع نگارى تیمورى، به نام جعفر بن محمد جعفرى، در «تاریخ کبیر» نیز به این واقعه نگریسته شود; بر اساس گزارش جعفرى، قریب ده‏هزار مرد بر سیدمحمد گرد آمده بودند که همه از فدائیان او بودند. با این نیروى زبده، جزایر به تصرف وى درآمد و او مشایخ و سادات آن‏جا را به قتل رساند. هم‏چنین در اطراف خوزستان قتل و تاراج زیادى کرده و کودکان شیرخواره زیادى را به هلاکت رساند و سپس عازم حویزه شد. در این حال;
شیخ الاسلام الاعظم ناصر الحق و الدین ابوالخیر جزرى به قصد او لشکرى آراسته از شیراز بیرون آورد ... محاربه عظیم دست داد و چون آن قوم [مشعشعیان] فدائیان طمع از جان بریده بودند مردانه بکوشیدند و لشکر شیراز ... طرف انفرار پیش گرفتند و شیخ ناصرالدین ابوالخیر متوجه شوشتر شد. (66)
بنابر گزارش جعفرى، درحالى‏که سیدمحمد پس از پیروزى بر ابوالخیر، به محاصره حویزه مشغول بود، جمعى از مشایخ آن‏جا از اسپند استعانت‏خواستند و بدین ترتیب پاى اسپند به کارزار حویزه باز شد. در این نبرد از طرفین، بسیارى کشته شدند تا این‏که پیروزى از آن «ترکمنان‏» (قراقویونلوها) شد. سیدمحمد روى به جزایر نهاد و آن‏چه را که تاراج کرده بود از دست‏بداد. اما این تنها تاراج حویزه در این واقعه نبود; اسپند نیز «مال امان‏» بر اهل حویزه نهاد و «محصلان در شهر رفتند و مال مستخلص گردانیدند». در این تاراج; هرچه بود برداشتند و برفتند. قحط ظاهر شد و بسیار مردمان به گرسنگى هلاک شدند و در جزایر چنان قحط شد که هیچ چهارپا زنده نماند.
بدین شکل، درحالى‏که فرمانروایان خوزستان و حویزه (تیموریان) از سیدمحمد شکست‏خورده بودند، هنوز شهر حویزه به تصرف او در نیامده بود و در محاصره قرار داشت که اسپند وارد نبردى شد که در حوزه حکم‏رانى تیموریان بود. از این‏رو، جعفرى از «پیکات‏» [پیک‏ها] و «پیشکش‏» اسپند یاد مى‏کند که «به پایه سریر اعلى خاقانى‏» (67) (فرمانرواى تیمورى) فرستاد و گفت:
چون مشعشع در ولایات قلمرو آن حضرت [نامعلوم] قدم نهاد و بسیار خرابى کرد این کمینه جرات نمود و دفع دشمن آن حضرت بر خود واجب دید، حمل نواب آن حضرت بر عصیان این بنده نکنند و این کمینه از بندگان حضرت خاقانى‏ام. به هرچه حکم فرماید منقاد و بنده فرمانم ... چون ایلچى اسفند عرضه داشت کرد او را خلعت داد و استمالت نامه جهت اسفند بفرستاد و او را گرامى باز گردانید. (68)
به هرحال، این واپسین ماجراجویى اسپند در منطقه بین‏النهرین بود که ظاهرا بدون اجازه برادرش، جهانشاه، صورت مى‏گرفت. جهانشاه در این زمان پیوندهاى جدى با حکومت‏شاهرخ تیمورى داشت و به نوعى دست نشانده او تلقى مى‏شد و از این‏رو، یورش اسپند به حوزه حکومت تیموریان در خوزستان را باید به حساب سرکشى و ماجراجویى شخص اسپند گذاشت که چندان رسمیتى براى قدرت برتر برادر قایل نبود. (69)
على‏رغم در خواست‏یارى اهل حویزه از اسپند، ورود او نه تنها موجب سرکوب جدى مشعشعیان نشد، بلکه سبب غارت اموال مردم شد و در عین حال، برخى ساکنان شهر نیز با وى شهر را ترک کردند. در این‏جا، این پرسش باقى است که این جمعیت چرا به همراه اسپند شهر را ترک مى‏کنند؟ آیا این کوچ، اجبارى است، یا این‏که نگرانى از بازگشت دوباره مشعشعیان وجود دارد؟ پیش از این گفته شد که قتل برخى بزرگان محلى حویزه به دست‏شیخ ابوالخیر فرصت مغتنمى در اختیار سیدمحمد گذاشت تا با آن‏ها به طور پنهانى هم پیمان شود و در نهایت، حویزه را به دست آورد. بر این اساس، شایسته است که به دو نکته توجه نمود; نخست این‏که، ساکنان حویزه ترکیبى از فارسى زبانان ایرانى و مردم عرب زبان بودند. اما این سخن به این معنا نیست که عرب‏زبانان دل آزرده از تسلط حکومت تیمورى، که مرکزیت آن در سرزمین عجمان قرار داشت، چشم بر ناجى عرب، سیدمحمدبن فلاح، دوخته باشند; چنان‏که دو تن از امیران طوایف عرب حویزه از اسپند تقاضاى نجات و خلاصى داشتند. مورد دوم، توجه به این واقعیت است که اقوام عرب در طوایف متعدد گرد آمده بودند که در برخى مواقع سابقه دشمنى آن‏ها با یک‏دیگر مى‏توانست عمیق‏تر از تمایز نژادى آن‏ها با عجم باشد. از سوى دیگر، سیدمحمدبن فلاح ره‏آوردى نو از جهت اعتقادى داشت که از دیده برخى، و از جمله تعدادى طوایف عرب، کفر مى‏نمود. از این‏رو، نمى‏توان به صراحت‏با تمایزات نژادى و یا صرفا اعتقادى، به شناسایى هواداران سیدمحمد و یا مخالفان او پرداخت.
پس از چیرگى مشعشعیان بر حویزه - به عنوان مرکز حکومت -، فترتى کوتاه در رهبرى سیدمحمد پدید آمد و مولى على در جایگاه رهبرى مشعشعیان قرار گرفت، که در بخش بعدى به تفصیل از آن سخن خواهیم گفت. پس از دوره فترت که تا زمان قتل مولى على (861ه) به درازا کشید، بار دیگر سیدمحمد سکان رهبرى مشعشعیان را به دست گرفت و در مواجهه با نخستین مشکلى که پیامد جنگ‏ها و ویرانى‏هاى مولى على، بویژه در شهرهاى مقدس نجف و کربلا و دیگر مراکز، از جمله حله بود، وارد عمل شد و در مکاتبات متعدد - که گفته خواهد شد - به رد اقدامات صریح و سخت پسرش پرداخت‏با کارهاى دیپلماسى، از فشار وارده بر مشعشعیان کاست. هم‏چنین، وى به مقابله با هجوم خاندان عباده، به رهبرى امیرناصر بن فرج‏الله عبادى که تمام لشکر بغداد و نیز اعراب بسیارى را به همراه داشت، پرداخت. سیدمحمد که در مواجهه با این سپاه تا واسط آمده بود، در آن‏جا شکستى سخت‏بر آن‏ها وارد کرد تا جایى که به روایت قاضى نورالله، احدى از ایشان به در نرفت; (861ه). (70) این نبرد، آخرین خبرى است که از منابع، درباره سیدمحمد به دست مى‏آید و به دنبال آن، خبر فوت او در سال 870ه ثبت‏شده است. (71)
5- فترتى کوتاه; رهبرى مولى على
با تسلط مشعشعیان بر حویزه، براى مدتى رهبرى آن‏ها به طور عملى در دست مولى على قرار گرفت. از چگونگى به قدرت رسیدن وى اطلاع دقیقى در دست نیست، اما اطلاعات ارزشمندى از منابع، و بویژه «تاریخ غیاثى‏» و «کلام المهدى‏»، درباره اقدامات و اندیشه‏هاى او به جا مانده است.
به نقل از «تاریخ مشعشعیان‏» گفته شد که مولى على در جریان درگیرى‏هاى حویزه (845ه) نقش مهمى ایفا کرد، و در واقع، فرماندهى سپاه مشعشعى را به عهده داشت. این خبر حکایت از نفوذ او در نیروهاى نظامى دارد و چه بسا به پشتوانه همین موقعیت توانسته باشد جایگاه مرد شماره یک جنبش مشعشعیان را به خود اختصاص دهد و براى مدتى - به طور مشخص از سال 858 تا 861ه - سیدمحمد را از پیشوایى عملى مشعشعیان کنار گذارد.
قرار داشتن مولى على در راس اخبار مشعشعیان، به طور مشخص از زمان عزیمت پیربوداق (72) از بغداد به شیراز، آشکار مى‏شود. پیربوداق، پسر جهانشاه قراقویونلو، از سوى پدر، به حکومت‏بغداد گماشته شده بود. غیاثى ورود او به بغداد را 11 رمضان 852ه ذکر مى‏کند. پس از مدتى از ورود پیربوداق به بغداد، در جریان درگیرى‏ها و دسته بندى‏هاى امیران تیمورى، سلطان محمد بن بایسنقر والى عراق عجم، فارس و خوزستان در جنگى با برادرش بابر در اسفراین خراسان کشته شد (15 ذى‏الحجه 855). این حادثه پیربوداق را برآن داشت که بر قلمرو خالى از فرمانرواى عراق عجم و خوزستان حاکم شود; بدین منظور، على‏بیک بغدادى، از امیران خود را به شوشتر فرستاد و بدین وسیله حاکم نشین خوزستان را به چنگ آورد و به دنبال آن در اندیشه تصرف عراق عجم راهى آن دیار شد (4 ربیع‏الاول 856) و با تصرف قم (جمادى‏الثانى 856)، اصفهان و کاشان (20 رجب 856)، در 14 رمضان 856ه وارد شیراز شد. در بغداد امیرمحمود از سوى پیربوداق فرمانروایى را به عهده داشت. (73) گفتنى است که با ورود پیربوداق به بغداد در سال 852ه ، الوند بن اسکندر قراقویونلو در موصل حکومت مى‏کرد. او را «محمدى میرزا»، پسر جهانشاه، که از سال 850ه تا زمان ورود پیربوداق به بغداد حکومت داشت مامور موصل کرده بود. با ورود پیربوداق به بغداد و کنار رفتن محمدى میرزا، الوند نیز از سوى جهانشاه به تبریز فراخوانده شد، اما او نپذیرفت و از موصل به حوالى اردبیل رفت. در آن‏جا قلعه فولاد را که در اختیار پیرقلى امرى دیگر از قراقویونلوها بود، به دست آورد و به تعبیر غیاثى، مدتى در آن‏جا «راهزنى‏» کرد! پیربوداق شش ماه پس از ورود به بغداد، لشکرى به جنگ الوند در قلعه فولاد اعزام کرد، اما ناتوان از غلبه بر الوند، موجب پیوستن او به مشعشعیان شد، و چه بسا او در تحریک مولى على در حمله به بغداد، در شرایطى که حاکم آن‏جا، پیربوداق، غایب بود، مؤثر بوده باشد. (74)
به هر حال، در این شرایط سیاسى، مولى على در اندیشه تصرف خوزستان و عراق عرب بود. قاضى نورالله نخستین اقدام مولى على در غیاب سلاطین مغول از دیار عراق عرب، را تصرف واسط در سال 858ه مى‏داند که در گام نخست، تام نخلستان‏هاى آن‏جا را نابود کرد و با محاصره واسط اکثر مردم از گرسنگى مردند و جمعیت‏باقى مانده به اتفاق امیر افندى که از سوى پیربوداق حاکم آن‏جا بود روبه سوى بصره آوردند. «دراج‏نامى‏» از سوى مولى على حاکم واسط شد. (75) در روایت غیاثى، بدون ذکر حادثه واسط، از حمله مولى على در سال 857ه به حجاج، که از بغداد عازم نجف بودند، به عنوان نخستین اقدام وى یاد مى‏شود، و به دنبال آن، تصرف شهر نجف و حوادثى که در آن‏جا رفت:
سلطان على با سپاهیانش بر حجاج خارج شد، پس آن‏ها را در میان گرفت و تا آخرین نفر کشت و اموال و چارپایان و شتران آن‏ها را غارت کرد. کالاهاى آن‏ها و طلا آلات و اسباب آن‏ها را گرفت ... سپس وارد شهر [نجف] شد و آرامگاه [على(ع)] را محاصره کرد. به سوى آن‏ها [محاصره شدگان در آرامگاه] فرستاد و از آن‏ها قندیل و شمشیرها را طلب کرد. در گنجینه آن‏ها شمشیرهایى از صحابه و سلاطین وجود داشت و هر زمان که خلیفه یا سلطانى در عراق مى‏مرد، شمشیر او را به آن‏جا منتقل مى‏کردند. [از این گنجینه] یکصد و پنچاه شمشیر و دوازده قندیل بیرون آوردند که شش قندیل طلا و شش عدد آن از نقره بود. (76)
در این زمان و جهت مقابله با یورش سلطان على به نجف، از بغداد سپاهى به فرماندهى دوه‏بیک اعزام شد. (77) و از حله نیز سپاهى به رهبرى حاکم آن‏جا، بسطام، به دوه‏بیک پیوست. در نبرد سختى که روى داد، سپاهیان بغداد و حله شکست‏خوردند. به تعبیر غیاثى، تعداد این سپاهیان کمتر از نیرواى مولى على بود. ضمن این‏که، به غیر از دوه‏بیک، کسى صمیمانه در این نبرد شرکت نکرد. با این پیروزى، مولى على رهسپار حله شد و در آن‏جا نیز با پیروزى خود موجب شد که بسطام، شحنه حله و ساکنان آن شهر رو به سوى بغداد آورند. توصیف غیاثى از این کوچ اجبارى، و به عبارت دقیق‏تر، فرار مردم حله، اندوه‏بار است;
[از ساکنان حله] کسانى که مى‏توانستند سواره و دیگران پیاده [به راه افتادند] بسیارى از مردمان و زنان و کودکان هلاک شدند. برخى از آن‏ها به لحاظ تنگى و فشار در هنگام عبور شط حله و برخى دیگر از خستگى و گرسنگى و تشنگى[در مسیر راه] هلاک شدند. اینان بدون توشه از شهر خارج شده بودند و لیکن از لطف خدا بر بندگانش آن زمان فصل زمستان بود [سوم تشرین دوم] و اگر وقت گرما بود از آن‏ها جز تعداد اندکى نجات نمى‏یافت، و کسانى که در حله مانده بودند، کشته شدند. (78)
بدین ترتیب، سلطان على وارد حله شده، آن‏جا را آتش زد و ویران نمود و در مدت اقامت دوازده روزه در شهر تمام اموال آن‏جا و مشهدین (نجف و کربلا) را به بصره منتقل کرد.
این پایان لشکرکشى مولى على نبود; پس از تصرف حله، بار دیگر روز یکشنبه 23 ذى‏القعده به سوى «مشهد غروى و الحایرى‏» (نجف وکربلا) بازگشت، دروازه‏ها را براى او گشودند و او با ورودش مابقى قنادیل و شمشیرها را به همراه پیشگاه مقابر (سردر و کتیبه) به دست آورد. سپس با اسب داخل ضریح شد و دستور داد که مرقد چوبى را شکسته و آتش زنند و به فرمان او اهالى نجف و کربلا، از سادات و غیر ایشان، در خانه شان کشته شدند. (79)
اقدامات مولى على جدى‏تر از آن بود که پیربوداق که اکنون در مسند فرمانروایى عراق در شیراز مستقر بود، دست‏به کارى نزد بر اساس گزارش غیاثى، از سوى او دو گروه مامور عزیمت‏به عراق عرب گردیدند; على‏بیک بغدادى; حاکم شوشتر، به همراه افرادش عازم بغداد شدند و در سوم ربیع‏الاول 858ه وارد شهر شدند. او ماموریت داشت که به حله و مشهدین رفته و آن‏جا را آباد کند. گروه دیگر، سپاهیانى بودند که به فرماندهى امیر شیخ‏لله، حسین شاه مهردار، عمر سورغان، و على کرزالدین نیکى اغلى، و به دنبال گروه نخست، در دوم جمادى‏الاول 859ه به بغداد رسیدند. (80) مولى على بدون این‏که در صدد مقابله با نیروهاى اعزامى پیربوداق باشد، در سال 860ه به حوالى بغداد تاخت و از روى خشم، قتل و غارت کرد، زنان را به اسارت گرفت و غلات را آتش زد. این یورش در 20 جمادى‏الثانى سال 860ه روى داد و به مدت 9 روز در بعقوبه و سلمان فارسى (مدائن) و مناطق پیرامونى آن‏جا به توقف داشت. در این یورش بزرگان مدائن کشته و یا اسیر شدند. ظاهرا در جریان تعقیب مولى على است که یکى از فرماندهان پیربوداق، به نام عمر سورغان، در رودخانه «دیالى‏» غرق شد.
با گسترش تاخت‏وتاز مولى على در عراق عرب، جهانشاه قراقویونلو نیز دست‏به مقابله زد و یکى از فرماندهان خود به نام «على‏شکر» را با سپاهى عظیم به ولایت عراق گسیل کرد. این سپاه در روز چهارشنبه 16 محرم سال 861ه به منطقه رسید و پس از مدتى توقف آن‏جا را ترک کرد، (81) و این در حالى بود که مولى على پیش از این تاریخ، در حال محاصره قلعه بهبهان بود.
الوند که تا این زمان نزد مشعشعیان به سر مى‏برد، بار دیگر روبه سوى قلعه نهاد. این مکان، به احتمال زیاد، قلعه فولاد است که پیش از پناهندگى به مشعشعیان آن را در اختیار داشت. پیربوداق خود دست‏به کار سکوب او شد و این درحالى بود که، به تعبیر غیاثى، الوند اهل خانه را در قلعه گذاشته و خود متوجه «جبل‏» شده بود. پیربوداق در تعقیب او، سپاهیانش را پراکنده کرد و توانست او را از پاى درآورد (22 رمضان 860ه). بیش از سه روز از مرگ الوند نگذشته بود که خبر آمدن سلطان على (مولى على) کردستان بهبهان و اکثر توابع شیراز را تصرف کرده. پیربوداق که این‏بار حضور مشعشعیان را نه در خوزستان، که در نزدیکى قرارگاه خود، شیراز، مى‏شنید در رویارویى با آن‏ها درنگ نکرد، اما زمانى به آن‏جا رسید که مولى على با جراحتى شدید قلعه را در محاصره داشت. (82) واقعه ترور مولى على و مصدومیت او زمانى روى داد که قلعه بهبهان به دست نیروهاى او در آستانه سقوط بود. (83) در گزارش غیاثى آمده است که: شخصى به نام محمود بهرام از قلعه فرود آمد. سلطان على با سه تن از همسرانش در رودخانه شنا مى‏کرد. (84) بهرام خود را به عنوان کسى که از قلعه فرار کرده و مى‏خواهد به سپاه مشعشعى بپیوندد معرفى کرد. او تا این زمان سلطان على را ندیده بود، اما زمانى که مشاهده کرد که سه نفر (همسران وى) یک نفر را خدمت مى‏کنند پى برد که او سلطان است. پس کمان کشید و تیرى به سوى او پرتاب کرد و به قلعه گریخت. (85) پیربوداق با آگاهى از جراحت‏سلطان على، خود را به قلعه بهبهان رساند. در نخستین درگیرى، با فرمان سلطان على، مشعشعیان به دشمن حمله نموده و او را شکست دادند. مولى على با جراحتى شدید درون خیمه آرمیده بود که سرش از بدن جدا شد و در 16 جمادى‏الثانى 861 به بغداد آورده شد و سپس به سوى جهانشاه فرستاده شد، (86) و به این ترتیب فترت کوتاه در زعامت‏سیدمحمدبن فلاح به پایان رسید.
پرسش بنیادى در چگونگى روابط سیدمحمد و مولى على است. آیا میان آن دو اختلاف نظرى وجود داشت؟ مبناى این اختلاف نظر احتمالى چه مى‏توانست‏باشد؟ مبانى اعتقادى متفاوت، و یا رقابتى سخت‏بر سر قدرت؟
قاضى نورالله و سیدعلى خان در توصیف اعتقادى مولى على، چهره‏اى افراطى از او ارایه مى‏دهند که حتى پدر از اصلاح آن ناتوان بود:
مولى على در اواخر ایام پدر بر او استیلا یافته زمام اختیار از دست او بیرون برده، سرور آن قوم شد و ایشان را بر این عقیده داشت که روح مطهر حضرت امیرالمؤمنین(ع) در او حلول کرده، آن حضرت در حیاتست و لهذا تاخت‏به عراق عرب برده، مشاهد مقدسه را غارت کرد و در آن عتبات عالیات نهایت‏بى‏ادبى به جاى آورده، پدر در اصلاح آن عاجز مانده، مورد عتاب و خطاب سلاطین اطراف گردید و او در جواب ایشان اظهار عجز نمود. (87)
سیدعلى خان نیز همین مضمون را با تفصیلى بیشتر مى‏آورد. او دوره چیرگى مولى على بر مشعشعیان و سیدمحمد را از زمان بازگشت از سفر واسط تا زمان قتلش ذکر مى‏کند (858-861ه). در این ایام، سیدمحمد سلب اختیار شده بود و از جمیع وجوه از درجه اعتبار افتاده بود. پسرش در راس قوم قرار داشت و قوم به این باور رسیده بود که او حق است و به درستى روح امیرالمؤمنین . .. در او حلول کرده است، و او [على(ع)] نمرده است و نمى‏میرد و براى او مزارى نیست و همین امر سبب حمله به نجف اشرف و کشتار ساکنین آن شد. سیدمحمد نیز ناتوان از اصلاح و ارشاد او از راه باطل بود و در مقابل سرزنش مردم و حکام از اعمال فرزندش و کفر و الحادى که داشت، پاسخى جز اظهار عجز از بازدارى و منع او نداشت و خودش را در موقعیت و جایگاه خادم او مى‏دانست که ناتوان از هرگونه اقدامى علیه او است. (88)
در «کلامى المهدى‏» نیز، سیدمحمد خود را مبرا از اعمال فرزندش قلمداد مى‏کند و حتى مدعى است که به بسطام، حاکم حله، پیکى فرستاده و به او هشدار داده که مشعشعیان به سوى کاروان حجاج رهسپارند. در این رابطه نیز تعداد زیادى از مردم عراق را به شهادت مى‏گیرد که خبر این اقدام او را شنیدند. افزون بر این، سیدمحمد مخالفت‏خود با اقدامات پسرش را به حدى جدى تعبیر مى‏کند که حتى به فکر قتل او مى‏افتد، اما کسى آن را انجام نمى‏دهد. (89)
در پاسخ به مکتوبى که به فرمان امیر پیرقلى، که در آخرین یورش به مولى على و شکست او نقش مهمى داشت، به سیدمحمدبن فلاح ارسال شده، مى‏آورد:
به نقل از جناب‏عالى [امیرپیرقلى] که این سید [محمدبن فلاح] مشاهد را خراب کرده است، در نتیجه همچون یزید است که حسین[ع] را به شهادت رسانده و تفاوتى بین آن دو نیست. در آن‏چه به امیر گفته شده شکى نیست ... زیرا خداوند به خاطر قتل مؤمنى خمشگین مى‏شود ... چگونه به خاطر قتل کسى که طاعتش را براى دیگران فرض کرده غضبناک نشود... کس که بر این بارگاه‏هاى شریف [در نجف و کربلا] همچون دشمن هجوم برده و هم‏چنین به خاطر بى حرمتى که به حرم امن داشته، او بى تردید قاتل ... و اما بعد، امیر بزرگ مى‏داند آن‏چه که اتفاق افتاده و آن‏چه از دو حرم شریف به غارت رفت مجبور شدم که چیزى از آن [غارت] بستانم، اما من خوددارى کردم و حتى به قیمت مرگم نیز نمى‏پذیرفتم. من از ساکنان زمین ترسى ندارم و خداى سبحان را در نظر دارم و از شیعیان قتل کسى را حلال نمى‏شمارم مگر آن‏که مرا زشت پندارد و مورد غضب قرار دهد و توهین کند و سنگسار نماید ... خدا مى‏فرماید بپرهیزید، از خدا بترسید ... خدا به هر چیزى داناست. من [برگرفتن] پوست پیاز از زمین روا نمى‏دارم مگر به وجه شرع مطهر. من داناترین مردم در شریعت هستم; هر کس شک دارد، جلو بیاید و از آن‏چه که شک دارد پرسش کند خداوند یارى کند هر کس را که بخواهد. (90)
به این شیوه، سیدمحمد پس از رد اعمال پسرش و مبرا دانستن خود از آن اقدامات، به آگاهى و پایبندى خود به شریعت اسلام تاکید مى‏کند. اما هم‏چنان‏که بر پسرش خرده مى‏گیرد و او را حتى به عنوان قاتل معرفى مى‏کند، به سختى بر امیرکبیر پیرقلى و سایر امیران مى‏تازد. سخن سیدمحمد در این باره رسا است:
اما تو [پیرقلى] و سایر امیران قصد این بارگاه‏ها را مى‏کنید که در آن‏جا شراب بنوشید و کارهاى ناشایست انجام دهید و بر مجاوران وظیفه‏اى مقرر کنید و آن‏ها را بیازارید. اگر در آن لحظه حسین[ع] از قبرش با دستان ضعیف برخیزد و مانع شود، فاعل از فعلش دست نمى‏کشد و سرکش از سرکشى باز نمى‏ایستد بلکه پافشارى بر آن‏چه اراده کرده، مى‏کند. آیا در این‏جا، تفاوتى میان آن شخص [یعنى یکى از شما] و شمرى که سر حسین[ع] را بالاى نى برد وجود دارد؟ ... همه کسانى که محارم خداوند را، چون زنا و لواط و شراب‏خوارى و دزدى اموال مردم حلال شمارند، آن‏ها از راهزنان پست ترند، هر چند یکى از شما بدکاران باشد ... تو [پیرقلى] و امثال تو در جایگاهى قرار ندارید که به من نسبت‏هاى مردود بدهید، در این رابطه شعرى است که مى‏گوید هر کس سقف خانه‏اش شیشه‏اى است‏بسوى مردم سنگ نمى‏اندازد و کسى که جامه‏اش از کاغذ باشد داخل حمام نمى‏شود. (91)
سیدمحمد با جسارتى کامل، در مکتوبى دیگر از «کلام المهدى‏»، به پاسخ مدعى دیگر مى‏پردازد. در اینجا با طعن و لعن بر مدعى که امامش [ابوبکر] خلافت را از على(ع) به زور و قهر گرفته، یادآورى مى‏شود که در آن‏جا على(ع) با ابوبکر نماز گزارد، و مى‏افزاید آیا به این مساله فکر نکرده است که نماز [على] از روى تقیه بود. و با این کنایه، دعاى خود جهت پیروزى پسرش مولى على را نیز از روى تقیه مى‏داند و در ادامه، روایات و آیاتى در صحت تقیه برمى‏شمارد و یادآور مى‏شود که: «من [سیدمحمد] پیرو کتاب و سنت هستم‏» (92) ، و با ذکر داستان افک و ماجراى جاماندن عایشه از جمع کاروانیان و ظن گمان‏هاى بى‏موردى که بر او شد، و نزول آیه قرآن در بى‏گناهى او، مى‏کوشد تا مقایسه‏اى میان آن ظن و گمان‏ها باطل و این اتهامات ایجاد کند. (93)
بر اساس آن‏چه گفته شد، گستره تاخت‏وتاز مولى على در مناطق شیعه نشین، یعنى: واسط، جزایر، حله، نجف و کربلا بود. مولى على هرچند در این یورش‏ها به ظاهر با سپاهیان فرمانروایان قراقویونلوها رویاروى بود که آن‏ها نیز از متمایلان به تشیع بودند، اما نوک پیکان حملات وى متوجه جمعیت‏شیعه و اماکن مقدسه آن‏هاست. و از این‏رو، سیدمحمد نیز در یکى از دفاعیاتش - که ذکر شد - قتل شیعیان را بجز در مواردى که با او سر ستیز و دشمنى داشته باشند، جایز نمى‏شمارد و تخریب و غارت بارگاه ائمه را به صراحت رد مى‏کند و مرتکبین این عمل را همچون یزید مى‏داند پس شاید بتوان چنین نتیجه گرفت که از منظر مولى على، شیعیان نیز در صورتى مقبول بوده و پذیرفته مى‏شدند که در چارچوب باورهاى غالیانه مشعشى قرار گیرند; باورهایى که به صراحت، الوهیت، از ارکان آن بود و این مرتبه بر اساس ابزار حلول در شخص وى متجلى بود. آیا سیدمحمد نیز به این مرحله اندیشه‏هاى مولى على رسیده بود؟ مجموع دفاعیات وى که در این‏جا بدان اشاره رفت، نشان‏گر مخالفت او با این باور است، بویژه این‏که قرار گرفتن مولى على در راس مشعشعیان، با کنار زدن سیدمحمد و انزواى او در جامعه مشعشعیان همراه بود. کسکل بدون ارایه شواهد، کشمکش پدر و پسر را ناشى از طرح مسائل مذهبى و پرسش‏هاى اعتقادى مى‏داند و مى‏فزاید:
درحالى‏که پدر، سر سلسله حاملان وحى و تجلى بود، پسرش دیگر چه معنا و [جایگاهى] داشت. و بدین وسیله، اظهار الوهیت مولى على را در راستاى کسب جایگاه رهبرى مى‏داند. (94)
واقعیت این است که بررسى ماهیت اعتقادى سیدمحمد مؤید ویژگى‏هایى چون «سرسلسله حاملان وحى‏» براى او نیست که این‏چنین موجب ناخرسندى و حسادت فرزندش شود. شاید با توجه به زمان فعالیت‏هاى مولى على، که پس از استقرار جنبش مشعشعى در پایگاهى ثابت و دایمى - حویزه صورت گرفت، بتوان بر این نکته از منظر جامعه‏شناسى جنبش‏ها نگریست که او شخصیتى اصول‏گرا در قالب باورهاى غالیانه مشعشعیان است که از ایستایى تحرک اجتماعى و سیاسى جنبش و دور شدن از ژرفاى باورهاى غالیانه، در این دوره ثبات ناخرسند است. و همچون ایام آغارین جنبش بر تحرکات نظامى پاى مى‏فشارد و از آشکارى و صراحت در بیان تمامى ماهیت اعتقادى غالیانه - که الوهیت از ارکان آن است - باکى ندارد و به همین میزان نیز به دنبال عملى ساختن نتایج اجتماعى این ماهیت اعتقادى است، چنان‏که، منابع، به صراحت از دلایل تخریب و غارت مقابر امامان شیعه بر اساس حلول و الوهیت (95) یاد کرده‏اند.
به هرحال، هوشمندى و خوددارى سیدمحمد در برخورد با اندیشه‏ها و اقدامات مولى على مانع از انشعاب و اضمحلال زود هنگام جنبش مشعشعى شد و به دنبال قتل مولى على، بار دیگر در رهبرى مشعشعیان به ادامه حیات آن یارى رساند; حیاتى که به شکل مستقل، تا 55 سال دیگر و تا ظهور قدرتى نو (صفویان) ادامه یافت (914ه).
دوره سیدمحمد و مولى على (840-870ه)، مرحله شکل‏گیرى و شتاب خیزش مشعشعیان بود. این مرحله (دوره جنبش)، اوج اقدامات نظامى بر مبناى دل‏بستگى‏هاى ایدئولوژیکى و آرمان‏هاى اجتماعى - اقتصادى بود. این اقدامات نظامى در رویارویى‏هاى متعدد با تیموریان، قراقویونلوها، و برخى قبایل ساکن منطقه، به شکل خشن و سخت‏بروز یافت و توام با جلوه‏هاى افراطى در باورهاى اعتقادى، بویژه نزد مولى على بود. جنبش در این دوره، در کوچ دایمى از مکانى به مکان دیگر بود و در برخى مراحل، بحران‏هاى سختى را به چشم مى‏دید، تا جایى که رهبران، براى مدتى کوتاه، از ترفندهاى همبستگى و اتحاد سیاسى بهره مى‏بردند; اما با رفع بحران، به سرعت‏به مواضع تندروانه خود باز مى‏گشتند و بار دیگر هویت مستقل جنبش مشعشعى را احیا مى‏کردند; هویتى که عامل انسجام و تحرک پیروان، یعنى قبایل به ظاهر متشتت عرب منطقه، بود. (96) به هر روى، تصرف حویزه (845ه)، نقطه عطفى در تحرک جنبش بود. در ظاهر، با استقرار مشعشعیان در منطقه‏اى مشخص و ثابت، و با حریم امنیتى قابل توجه، از میزان پویایى و تحرک آن‏ها کاسته شد و چه بسا سرکشى‏هاى مولى على و تاخت و تازهاى سریع، سخت و غیر موجه او واکنشى بر ایستایى جنبش مشعشعى باشد. ایستادیى‏اى که از سوى برخى نیروهاى مشعشعیان قابل تحمل نبود و عدول از اصول بنیادى و آرمان‏هاى اجتماعى تلقى مى‏شد. به هر حال، پس از قتل رهبر نیروهاى اصول گراى مشعشعى (مولى على)، بار دیگر سیدمحمد بن فلاح هدایت جنبش ایستا، و به تعبیرى، نظام مشعشعى، را بر عهده گرفت (97) و به شیوه‏اى آرام، به حفظ وضعیت و دستاوردهاى موجود پرداخت، و حتى از برخى نمودهاى گذشته - که در عمل مولى على جلوه یافته بود - روى گرداند. به این ترتیب، چشم‏انداز حکومت جانشین سیدمحمدبن فلاح (سیدمحسن، پسر سیدمحمدبن فلاح) حکایت از زمامدارى مسوم و آرام داشت; شیوه‏اى که بیش از آن‏که بر ایده‏هاى اعتقادى پاى بفشارد، بر واقع بینى سیاسى و به کار بستن تمهیدات این واقع‏بینى، چون ائتلاف‏هاى سیاسى و مدارهاى اعتقادى، تاکید نمود.
پى‏نوشت‏ها:
1. این اثیر در زمینه تاریخ عمومى است که مطالب آن از داستان آفرینش آغاز مى‏شود، اما کانون توجه نویسنده در موضوع تاریخ عراق است. بخش‏هایى از این اثر بر مبناى دو نسخه خطى موجود به چاپ رسیده است; التاریخ الغیاثى، الفصل الخامس من سنة 656-891ه / 1258-1486م، تصحیح و تحقیق طارق نافع الهمدانى (بغداد، مطبعة اسعد، 1975م).
2. در متن تاریخ غیاثى، کلمه «تسعمائة‏» به اشتباه «سبعمائة‏» ذکر شده است; ر.ک: ص 18-17.
3. غیاثى، حسن‏بیگ (اوزون حسن) (متوفى 882ه) را عادل و «نیکوکار» معرفى مى‏کند; (ص 2-391). منظور از تاریخ‏نگارى تقدیرگرایانه، توجه و تمسک غیاثى به «قران‏» در تبیینى و ریشه‏یابى حوادث است، چنان‏که پیروزى‏ها و شکست‏ها در موارد مختلف، امرى جبرى تلقى مى‏گردد; ر.ک: عبدالله بن فتح‏الله بغدادى، همان، ص 360 و 340-320 و 292.
4. قاضى نورالله شوشترى، مجالس المؤمنین (تهران، کتابفروشى اسلامیه، 1376ه) ج 2، ص 395.
5. قاضى نورالله شوشترى از سادات مرعشیه شوشتر بود که اجداد او از آمل به این شهر مهاجرت کرده بودند. با به قدرت رسیدن مشعشعیان در خوزستان، تعدادى از پیشینیان قاضى نورالله آن‏جا را ترک نمودند، اما در زمان حکومت‏سلطان محسن بن سیدمحمدبن فلاح (905-870ه) بار دیگر به شوشتر باز گشته و به فرمانروایان مشعشعى نزدیک شدند. از جملع مؤثرترین آن‏ها که به حاکمیت مشعشعیان تقرب داشت، میرنورالله مرعشى شوشترى، پدربزرگ قاضى نورالله، بود، براى آگاهى بیشتر ر.ک: سیدعبدالله جزایرى، تذکره شوشتر (تهران، کتابخانه صدر، بى‏تا)، ص 33-35.
براى آگاهى از زندگى، عقاید و آثار قاض نورالله ر.ک: میرزاعبدالله افندى‏تبریزى، ریاض العلما و حیاض الفظلا، به کوشش سیدمحمود مرعشى (قم، بى‏نا، 1401ه) ج 5، ص 265-268.
6. افزون برآن‏چه در بالا ذکر شد، مطالب سیدعلى‏خان درباره دوره دوم حیات مشعشعیان از ارزش غیر قابل انکارى برخوردار مى‏باشد. گفتنى است که از سال 914ه ، قلمرو مشعشعیان به تصرف صفویان درآمد و حیات مستقل آن‏ها پایان گرفت. اما آن‏ها از این پس، دوره دوم حیات خود را تحت عنوان والیان مشعشعى و تحت نظر حکومت صفوى ادامه دادند. تنها نسخه خطى موجود از «تاریخ مشعشعیان‏» به شماره 1513 در کتابخانه مدرسه عالى شهید مطهرى. تهران (سپسالار سابق) نگه‏دارى مى‏شود. در صفحه دوم این کتاب، (نسخه مذکور صفحه شمارى شده، از این‏رو در ارجاع دادن به آن، به جاى برگ، از کلمه صفحه (ص) استفاده مى‏شود) نویسنده به استفاده از آثار غیاثى و قاضى نورالله اشاره مى‏کند.
7. دو نسخه از «کلام المهدى‏» باقى مانده است: 1- نسخه موجود در کتابخانه آیت‏الله مرعشى نجفى در قم، به شماره 1211. 2- نسخه موجود در کتابخانه مجلس شوراى اسلامى، به شماره 10222. نسخه موجود در مجلس شوراى اسلامى با خط نسخ سده دهم ق در 370 برگ سیزده سطرى مورد استفاده پژوهش حاضر قرار گرفته است. میکروفیلم نسخه مذکور به شماره 3032 در کتابخانه مرکزى دانشگاه تهران موجود است.
8. از مهمترین این پژوهش‏ها دو اثر جاسم‏حسن‏شبر مى‏باشد که عبارتنداز: 1- تاریخ المشعشعیین و تراجم اعلامهم: نجف، بى‏تا، 1385ه/1965م. 2- مؤسس الدولة المشعشعیة و اعقابه فى عربستان و خارجها، نجف، بى‏نا، 1392ه/1972م. شبر در دواثر مذکور، رسالت دفاع از برخى موارد اعتقادى مشعشعیان را به عهده مى‏گیرد و در این مسیر برخى واقعیت‏هاى تاریخى را نادیده مى‏انگارد. قابل ذکر است که شبر از «کلام المهدى‏» جز بخش‏هاى کوتاهى که احمد کسروى تبریزى در ضمیمه آثار خود به طبع رسانده، استفاده نکرده است; احمد کسروى تبریزى، مشعشعیان (تهران، انتشارات فردوس، 1378ش). کسروى آغازگر مطالعه در موضع مشعشعیان است; او براى نخستین بار به وجود اثر مهم «کلام المهدى‏» پى برد و بخش‏هاى کوتاهى از آن را در ضمیمه کتاب «تاریخ پانصد ساله خوزستان‏» به چاپ رساند. داورى‏هاى کسروى درباره مشعشعیان ریشه در آموزه‏هاى اعتقادى وى داشت که موجب عدم بررسى همه جانبه، روشمند و بى‏طرفانه او شد. براى آگاهى از باورهاى ویژه او درباره تشیع و مهدویت که مؤثر در نگرش او بر مشعشعیان بود، ر.ک: 1- احمد کسروى تبریزى، شیعى‏گرى (تهران، بى‏نا، بى‏تا) ص 51. 2- عباس العزاوى، تاریخ العراق بین الاحتلالین (عراق [بغداد]، بى‏تا، 1357ه/1939م) ج 3. اثر عزاوى بیشترین تفصیل را در موضع مشعشعیان و بویژه سیدمحمدبن فلاح دارد، اما نمى‏تواند مبتنى بر تاریخ غیاثى و یا منابع اصیل دیگر باشد، و افزون بر این، او از «کلام المهدى‏» و «تاریخ مشعشعیان‏» استفاده نکرده است; ر.ک: عباس العزاوى، همان، ص 107.
شیبى نیز چون عزاوى در اثر زیر درباره مشعشعیان از منابع اصل بهره نبرده است: مصطفى کامل شیبى، تشیع و تصوف تا آغاز سده دوازدهم هجرى، ترجمه علیرضا ذکاوى قرارگزلو (تهران، امیرکبیر، 1359س)، ص 274-285. براى آگاهى بیشتر نگاه کنید به مقاله نگارنده; «مشعشعیان; منابع و مطاللعات‏»، یادنامه دکتر عبدالهادى حائرى (زیرچاپ).
9. براى آگاهى بیشتر از سلسله نسب و اعقاب سیدمحمدبن فلاح ر.ک: جاسم حسن‏شبر، مؤسس الدولة المشعشعیة و اعقابه فى عربستان و خارجها، هما، ص 85.
10. قاضى نورالله شوشترى، همان.
11. جاسم‏حسن شبر، تاریخ المشعشعیین و تراجم اعلامهم، همان.
12. قاضى نورالله شوشترى، همان.
13.
این مقاله به همت آقاى عبداللهى (فارغ‏التحصیل زبان آلمانى) به فارسى ترجمه شده است.
14. قاضى نورالله شوشترى، همان.
15. جاسم‏حسن شبر، همان. شبر این کتاب را همان اثر ابن فهد مى‏داند که حاوى برخى اخبار و حوادث آینده مستخرج از کلام على(ع) است. ر.ک: جاسم‏حسن شبر مؤسس الدوله المشعشعیة و اعقابه فى عربستان و خارجها، همان، ص 57.
16. قاضى نورالله شوشترى، همان.
17. جاسم‏حسن شبر، تاریخ المشعشعیین و تراجم اعلامهم، همان، ص 30; قاضى نورالله شوشترى، همان.
18. عبدالله‏بن فتح‏الله بغدادى، همان، ص 273-274. غیاثى موضوع مشعشعیان را در دنباله حواث پس از سال 842ه مى‏آورد. در آغاز کتاب از عنوان زیر خبر مى‏دهد، اما مصحح این فصل از کتاب را در نسخه موجود نیافته است: «فى ظهور السیدمحمدابن فلاح المعروف بالمشعشع و عددهم اربعة نفر و مدة حکمهم فى الجزائر الى غایة سنة احدى و سبعمائة. سبعمائة در عبارت مذکور باید اشتباه ناسخ باشد و درست آن «تسعمائه‏» است.
19. قاضى نورالله شوشترى، همان. این مناظره در سال 840 روى داد; ر.ک: همان، ص 370. در تحفة الازهار و زلازل الانهار فى نسب الائمة الاطهار اثر ضامن بن شدقم (ج 3، ص 113-114) این حادثه را حدود سال 840 ذکر مى‏کند. ر.ک: تاریخ غیاثى، ص 273 (یادداشت‏هاى مصحح).
20. همان.
21. همان، ص 396.
22. جاسم‏حسن شبر، همان، ص 5.
23. سیدمحمدبن فلاح، ورق 70ب.
24. همان، ورق 252ب.
25. همان، ورق 254الف.
26. اثر مهم «تاریخ کبیر» نیز آگاهى روشنى از آغاز فعالیت‏هاى سیدمحمد نمى‏دهد. اما بر «سفر خراسان و عراق‏» او اشاره دارد: «... بعد از آن‏که سفر خراسان و عراق کرده به شوشتر آمد و مدتى در شوشتر بود. بعد از آن به جزایر درآمد و مذهب تشیع ظاهر کرد و چون بیشتر ساکنان جزایر شیعه‏اند بدو بگرویدند ...»; میکروفیلم شماره 4775، موجود در کتابخانه مرکزى دانشگاه تهران، بدون صفحه شمارى.
27. عباس العزاوى، همان، ص 25-27.
28. جاسم‏حسن شبر، مؤسس الدولة المشعشعیه و اعقابه فى عربستان و خارجها، ص 57-58.
29. شیبى، کتاب «التحصین‏» و «عدة الداعى‏» شیخ احمدبن فهد حلى را با این نگرش بررسى کرده است و ویژگى‏هاى متصوفانه آن‏ها را آشکار کرده است; ر.ک: مصطفى کامل شیبى، همان.
30. براى نمونه در طریقت قادریه، پس از مراسم ذکر و سماع، و در شرایطى که حالت‏خلسه در دراویش ایجاد شده است، در صورت دستور شیخ و مرشد، این‏گونه کارهاى عجیب به اجرا گذاشته مى‏شود. از جمله این اعمال که هم اکنون نیز در میان پیروان آن طریقت در کردستان ایران و بخش‏هایى از عراق صورت مى‏گیرد، مى‏توان از شمشیر برگردن فشردن، دشنه بر شکم زدن، شمشیر از دو سوى شکم گذراندن، اشیایى چون شیشه، تیغ و وزنه تازو بلعیدن، میله‏هاى فلزى در گونه‏ها و سر فرو بردن و ... نام برد. نگارنده خود در تابستان 1368، درباره آن طریقت و این آداب و مناسک در شهرستان سنندج و در جمع دراویش طریقت قادریه بررسى‏هایى داشته است و لازم به ذکر مى‏داند که این امور به عنوان اعمال فرض و واجب در باور آن‏ها نیست، اما در برخى شرایط و در صورت ضرورت اجرا مى‏شود.
31. قاضى نورالله مى‏نویسد: «در سال هشتصد و چهل هجرى شیخ احمدبن فهدحلى و باقى علماى شیعه را [میرزا اسپند] از حله و دیگر مواضع طلبید و با علماى سنى بغداد به مناظره انداخت. چون علماى شیعه در مناظره غالب آمدند و اثبات حقیقت مذهب اهل بیت(ع) نمودند اسپند میرزا ترویج آن مذهب نموده امر کرد تا سکه و خطبه به نام دوازده امام(ع) کردند و در همین سال سیدمحمدبن فلاح‏موسوى که اول سلاطین مشعشع است ظهور نمود; ر.ک: قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 370.
32. همان، ص 395-396; قاضى نورالله «طایفه زنان‏» مى‏نویسد. عزاوى آن را «الرزنان‏» مى‏آورد; عباس العزاوى، همان، ص 112.
33.
34. جاسم‏حسن شبر، همان.
35. قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 396; از نام حاکم ذکرى نشده، ظاهرا او «سرکرده محلى‏» بوده و از قدرت‏هاى بزرگ پیرامونى تبعیت نمى‏کرده است; ر.ک: 65 . .caskel, p
36. جاسم‏حسن بشر، همان، ص 6.
37. قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 397.
38. جاسم‏حسن شبر، همان.
39.
40. قاضى نورالله شوشترى، همان.
41. casket, p. 65.
42. احمد کسروى‏تبریزى، همان، ص 34.
43. جاسم‏حسن بشر، همان، ص 7; در تاریخ غیاثى از شیوع وبا در بغداد و تمام بلاد در سال 841 خبر مى‏دهد که دامنگیر تمام ساکنان آن شهر شد; عبدالله‏بن بغدادى، همان، ص 270.
44. casket, p. 65.
45. قاضى نورالله شوشترى، همان.
46. جاسم‏حسن شبر، همان.
47. قاضى نورالله شوشترى، همان.
48. سیدمحمدبن فلاح، همان، برگ 65 الف.
49. همان، برگ 288.
50. جاسم‏حسن شبر، همان.
51. قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 398.
52. سیدمحمدبن فلاح، همان، برگ 65.
53. همان، برگ 288; به نظر مى‏رسد کاربرد کلمه «مغولان‏» درباره دشمنان، بویژه قراقویونلوها، در جهت تحقیر و تشبیه آن‏ها به مغول باشد، وگرنه ترکمنان قراقویونلو از نژاد مغول نبودند.
54. مصطفى کامل‏شیبى، همان، ص 207-208.
55. احمد کسروى‏تبریزى، همان، ص 33.
56. قاضى نورالله شوشترى، همان.
57. جاسم‏حسن شبر، همان.
58. قاضى نورالله شوشترى، همان.
59. جاسم‏حسن شبر، همان.
60. همان.
61. همان، قاضى نورالله شوشترى، همان.
62. جاسم‏حسن شبر، همان، ص 10.
63. عبدالله‏بن فتح‏الله بغدادى، همان، ص 274.
64. قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 399.
65. عبدالله‏بن فتح‏الله بغدادى، همان، ص 274-276; اسپند در ادامه مسیر، وارد بغداد مى‏شود و پس از شش ماه اقامت‏به بیمارى شدیدى مبتلا شده و در سال 848ه مى‏میرد. مدت حکومت او در بغداد دوازده سال ذکر شده است، ر.ک: همان، ص 276.
66. جعفرى، «تاریخ کبیر»، میکروفیلم شماره 4775، موجود در کتابخانه مرکزى دانشگاه تهران، بدون صفحه شمارى.
67. واژه پس از «خاقانى‏» در متن اصلى «تاریخ کبیر» ناخواناست. اما با توجه به زمان حادثه (845-847)، در این ایام، خاقان بزرگ حکومت تیمورى شاهرخ مى‏باشد، و نماینده او در حکومت فارس (شیراز) عبدالله سلطان است.
68. جعفرى، همان، بدون صفحه شمارى.
69.
70. قاضى نورالله شوشترى، همان.
71. سیدعلى خان تاریخ درگذشت او را 866 آورده است.
72. قاضى نورالله شوشترى، همان.
73. عبدالله بغدادى، همان، ص 306-307.
74. همان، ص 305.
75. قاضى نورالله شوشترى، همان; سیدعلى خان، امیر این دراج و عشایر او را از کسانى مى‏داند که در واسط مانده بودند; ر.ک: جاسم‏حسن شبر، همان، ص 11.
76. عبدالله‏بن فتح‏الله‏بغدادى، همان، ص 308.
77. قاضى نورالله و سیدعلى خان در این‏جا گزارش یورش مولى على به عراق عرب را به اتمام مى‏رسانند و خبر از بازگشت او به حویزه و سپس آغاز حمله او به کوه‏کیلویه و بهبهان مى‏دهند; ر.ک: قاضى نورالله شوشترى، همان، جاسم‏حسن بشر، همان.
78. عبدالله‏بن فتح‏الله‏بغدادى، همان، ص 309.
79. غیاثى این حادثه را از تاثیر قران - سداسى در برج عقرب - مى‏داند، همچنان که ظهور مشعشع، و باریدن برف زیاد در بغداد را که موجب نابودى نخل‏ها و درختان حله و عراق شد از تاثیر قران در ایام ذکر مى‏کند; ر.ک: عبدالله‏بن فتح‏الله بغدادى، همان، ص 310.
80. همان.
81. همان، ص 311.
82. همان.
83. جاسم‏حسن شبر، همان، ص 12.
84. سیدعلى خان ترور مولى على را به دنبال محاصره پیربوداق در قلعه مى‏داند که چون توان مقابله با مولى على را در خود ندید از حیله ترور استفاده کرد. او مى‏افزاید: مولى على عادت داشت که هر روز صبح غسل کند و در آن روز بر حسب عادت وارد رود کردستان شد و این در حالى بود که تیرانداز منتظر او بود. این روایت اختلافاتى - چنان‏چه در متن آمده است - با روایت غیاثى دارد; جاسم‏حسن شبر، همان.
85. عبدالله‏بن فتح‏الله بغدادى، ص 312-313.
86. همان، ص 314. در روایت قاضى نورالله، گزارش کوتاهى در این باره آمده است: l ] مولى على] لشکر به کوهکیلویه کشیده، محاصره قلعه بهبهان نمود و در آن اثنا تیرى به مولى على رسید و به همان وفات یافت و این واقعه در سال هشتصدوشصت‏ویک بود; قاضى نورالله شوشترى، همان. در گزارش سیدعلى خان مى‏آید: «زمانى که در آستانه گشودن قلعه بود به غسل احتیاج پیدا کرد، پس به برکه‏اى نزدیک قلعه آمد ... وارد آب شد و با تیرى کشته شد ... به دنبال قتل او سپاه درون قلعه بر سپاه مولى على حمله برد و آن ه را پراکنده کرد; جاسم‏حسن شبر، همان. احمد کسروى ناباورانه ترور مولى على را به فرمان پیربوداق و به علت تعصب شیعى‏گرى او مى‏داند که در کار مشعشعیان سستى مى‏کرد و مایل نبود با آن‏ها جنگ روبرو بکند. در صورتى که وى تا این زمان نیروهاى متعددى را جهت مقابله با مشعشعیان اعزام کرده بود; احمد کسروى‏تبریزى، همان ص 42. کسروى رودخانه «کردستان‏» را همان رود طاب مى‏داند که در سده نهم و دهم هجرى به رود کردستان معروف گردیده معروف گردیده و اکنون در نزدیکى‏هاى بهبهان، رود قنوات و ماهرود خوانده شده. در پایین‏ترها رود جراحى قرار دارد که مولى على در آن شنا مى‏کرد; قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 400، احمد کسروى‏تبریزى، همان.
87. قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 399-400.
88. جاسم‏حسن شبر، همان.
89. سیدمحمدبن فلاح، همان، برگ 61 و 338.
90. همان، برگ 336-337.
91. همان، برگ 337-338.
92. همان، برگ 101-102.
93. همان، برگ 61.
94. w.casket, p. 68.
95. قاضى نورالله مى‏نویسد: «منقول است که مولى على به آن دعوى [حلول روح على(ع) دروى] اکتفا ننموده، دعوى خدایى نیز کرد»; ر.ک: قاضى نورالله شوشترى، همان، ص 400; قابل ذکر است که بدنه جنبش مشعشعى نیز به همراه مولى على است و یارى‏گر او در درگیرى‏هاى دشوار نظامى مذکور است و حتى این حمایت مشعشعیان نیز در دفاعیات سیدمحمد بازتاب دارد، آن‏جا که از ناتوانى خود در مقابله با مولى على - که قاعدة به پشتوانه حمایت مشعشعیان بود - اشاره مى‏کند و از عدم اجراى قتل او که به ذهن سیدمحمد خطور کرده بود، یاد مى‏کند.
96. براى نمونه، سیدمحمدبن فلاح جهت در امان بودن از خطر یورش اسپند، براى مدتى کوتاه اظهار پیوند و پیروى کرد و حتى هدایاى قابل توجهى نیز به او داد، اما در نخستین فرصت - که در مدت زمان کوتاهى پیش آمد یورشى سخت‏بر افراد و اموال او برد.
97. در فاصله قتل مولى على (861) تا مرگ سیدمحمدبن فلاح (870ه)، جز در خصوص مقابله وى با حمله خاندان عبادى، از اقدامات تهاجمى و توسعه طلبانه وى اطلاعى در دست نیست.
یادداشت:
1) عضو هیات علمى گروه تاریخ دانشگاه یزد.

تبلیغات