آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۵

چکیده

استفاده از عناصر پسامدرن در داستان های کودکان با دشواری هایی همراه است؛ زیرا ممکن است مخاطب کم تجربه فهم درستی از این عناصر نداشته باشد و روند درک داستان برایش کند شود. با این اوصاف، بسیاری از شاخصه های پسامدرن را در داستان های کودکانه محمدرضا شمس و سیامک گلشیری می توان دید. مانند: گسست در پیرنگ، خلق دنیایی دیگر، شخصیت های تخیلی و توهمی، راوی غیر قابل اعتماد و تعلیق آگاهانه ناباوری. در این پژوهش برای آنکه نشان دادن تمایز داستان های پسامدرن در برابر داستان های متعارف، داستان های پسامدرنی محمدرضا شمس («من، زن بابا و دماغ بابام» و «من من کله گنده») و تهران کوچه اشباح از سیامک گلشیری را در مقابله با اندیشه های روایت شناختی ماریا نیکولایوا بررسی می کنیم. نیکولایوا با گرایش های پساساختارگرایی، ابزاری را که روایت شناسی می تواند برای بررسی ادبیات داستانی کودکان در اختیار ما بگذارد، به ما نشان می دهد. روایت همزمان سه داستان در آثار شمس و تجویف در داستان گلشیری، نمونه ای برای گسست و شکاف در روایت است. در پایان داستان نیز شاهد روزنه ای به آغاز یک داستان تازه ایم.

تبلیغات