انسانشناسى صدر المتالهین
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
چکیده با توجه به اهمیت انسانشناسى در حکمت متعالیه صدرالمتالهین، نویسنده کوشیده استبا توجه به مبانى فلسفى او را در هستى شناسى و معرفتشناسى حقیقت انسان از حیث جسم و جان یا روح و بدن معرفى کرده و تعامل نفس و بدن را از جهت هستىشناختى، یعنى پیمودن مراتب وجود و از حیث معرفتشناختى، یعنى جایگاه نفس و قواى حسى در معرفت و تاثیر عرفتبر نفس بررسى کند . حاصل این بررسى تعیین نقش معرفت در تکامل نفس و رسیدن به درجه انسان کامل از حیث علم و عمل است .متن
مقدمه
براى درک جایگاه انسان و اهمیتشناخت انسان در فلسفه صدرالمتالهین همین بس که او حکمت متعالیه، یعنى سلوک عقلىاش را در هستىشناسى بر مبناى چهار سفر معنوى انسان (سالک الى الله) مرتب کرده است . (1) غایت فلسفه را نیز استکمال انسان از جهت عقل نظرى و عملى مىداند . (2) وى در بیشتر آثار فلسفىاش به مناسبتهاى مختلف از انسان سخن مىگوید، (3) تا آنجا که دو جلد از نه جلد اسفار او به سیر تکامل و تحولات انسان از ابتدا تا انتها اختصاص یافته است .
ما در این مختصر به طور گذرا به مبانى فکرى و برخى نکات اساسى تفکر صدرالمتالهین در این باب مىپردازیم، به امید آنکه محققان ناگفتهها را با تحقیقات و تتبعاتشان تکمیل کنند .
بدیهى است هر فیلسوف و حکیمى که مکتب فکرى مشخصى دارد مىکوشد همه مسائل فکرى خویش را بر اساس مبانى فلسفىاش حل کند; مثلا وقتى با افلاطون مواجه مىشویم مىبینیم که «مثل» محور تفکرات او در هستىشناسى، معرفتشناسى و انسانشناسى است، (4) یا شیخ اشراق را مىبینیم که فلسفهاش را مبتنى بر نور مىکند و آن را ایده بدیهى و بى نیاز از تعریف مىداند، چون نور را چیزى مىداند که ظهور، ذاتى اوست . (5) این مسئله نشانه استوارى یک حکیم در سلوک فکرى است، صرف نظر از این که بخواهیم در درستى آن مبانى مناقشه کنیم . صدرالمتالهین نیز در سلوک عقلىاش مبانى و اصولى دارد که مىکوشد مسائل فکرىاش را براساس آنها حل کند . پس وقتى مىخواهیم انسان را از دیدگاه صدرالمتالهین بشناسیم ضرورى است مبانى فلسفى او را در این مسئله به دقتبررسى کنیم .
صدرالمتالهین در مواضع متعددى از آثارش این مبانى را گاه به اجمال و گاه به تفصیل بیان کرده است . (6)
مبانى هستىشناختى صدرالمتالهین
برخى از این اصول و مبانى عبارتند از:
1 . اصالت وجود و اعتباریت ماهیت، یعنى اصل در موجودیت هر چیزى وجود است و ماهیت تابع آن است . (7)
2 . تشخص هر چیزى، یعنى آنچه هر موجودى را از سایر موجودات جدا و متمایز مىکند، وجود خاص اوست، به طور کلى، وجود و تشخص در حقیقت، مصداق یک چیزند و تنها در مفهوم متغایرند . (8)
3 . تشکیک در وجود، به این معنا که طبیعت وجود به نفس ذات خود قابلیت اتصاف به شدت و ضعف، تقدم و تاخر و کمال و نقص را دارد . شدت، کمال و شرافت وجود کامل به خود آن وجود است نه چیزى غیر از وجود، چون غیر وجود یا عدم استیا ماهیت، عدم منشا نقص و ضعف است نه شدت و کمال، ماهیت نیز بنابر اصل اول امرى اعتبارى است و تحققش تحقق ظلى و تبعى است . (9)
4 . اصل حرکت جوهرى، به این معنا که جواهر مادى، همانگونه که در اعراض متحولند، در اصل ذاتشان هم تحول مىپذیرند . (10)
5 . حقیقت هر موجودى که مرکب از ماده و صورت استبه صورت اوست و ماده تنها حامل قوه و امکان شىء است، حتى اگر فرض شود که صورت شىء مرکبى بدون ماده بتواند تحقق داشته باشد، آن شىء به تمام حقیقتش مىتواند موجود باشد . بر این مبنا انسانیت انسان به صورت انسان و در اصطلاح منطق به فصل اخیر، یعنى نفس ناطقه اوست و سایر فصول و اجناس از لوازم غیر یعنى آنچه متعلق جعل بارى است وجود است، (12) پس فصل یا صورت - تمایزشان اعتبارى است - که اصل وجود و حقیقت هر چیزى هستند، متعلق جعل و آفرینش قرار مىگیرند . اینک با توجه به این اصول به نظریات او در باب انسان مىپردازیم:
الف) جایگاه انسان در هستىشناسى
با توجه به اصول فوق مىتوان گفت:
1 . هویت وجودى هر فردى به نفس اوست: یعنى مثلا زید به نفس ناطقه انسانىاش زید است نه به بدن مادىاش، از این رو، تا وقتى نفس او باقى است، هویتشخصى او پا برجاست، اگر چه اجزاى بدن او از جهت کمى و کیفى در طول عمرش تغییر و تحول پیدا کند، حتى اگر صورت طبیعى او به صورت مثالى، دگرگون شود، هویت انسان در همه این تحولات و دگرگونىها، واحد و ثابت است، چرا که همه این تحولات در مسیر یک حرکت و تحول تدریجى است . (13)
گفتنى است این نگرش صدرالمتالهین مبتنى بر دو اصل اساسى فلسفه اوست; یکى همان اصل حرکت جوهرى است که در اصل قبل اشاره شد و دیگرى جسمانیة الحدوث بودن نفس - زیرا در مجردات و مبدعات حرکت و تغییر تدریجى فرض نمىشود - که در اصل بعد اشاره مىشود .
2 . نفس جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاست: صدرالمتالهین هم در اسفار و هم در شواهد ربوبیه بر این اصل تاکید مىکند . (14) مقصود ایشان از این اصل این است که نفوس انسانها به حدوث بدن حادث مىشوند و از پایینترین مراتب وجود، حرکت استکمالىاش را آغاز مىکند تا به سوى فعلیت و تجرد و اعلا مرتبه کمالىاش برسد . (15) بر این مبنا تعلق نفس به بدن در ابتداى تکون ضرورى است و تشخصش به بدن است، چرا که نفس در ابتداى تکون و حدوثش، حکم طبایع مادى را دارد که نیازمند به ماده هستند; برخلاف ابنسینا که حدوث نفس را همراه با حدوث بدن و نفس را روحانیة الحدوث و البقا دانسته و بدن حادث را ملک و وسیلهاى براى نفس مىداند، چنانکه در کتاب نفس شفا مىنویسد:
ان النفس الانسانیة فلا تکون قدیمة لم تزل و یکون حدوثها مع بدن فقد صح اذن ان نفس تحدث کما تحدث مادة بدنیه صالحة لاستعمالها ایاها، و یکون البدن الحادث مملکتها و آلتها . (16)
ابنسینا در این عبارت چند نکته را متذکر مىشود:
الف) بر خلاف کسانى که نفس را قدیم مىدانستند، او آن را قدیم نمىداند، بلکه حادث مىنامد .
ب) حدوث نفس همراه با حدوث بدن است و وجود مجرد و ابداعى دارد .
ج) بدن ابزار تصرفات و افعال نفس است .
نتیجه این که صدرالمتالهین و ابنسینا ضمن این که در قدیم نبودن نفس و حادث بودن آن نظر مشترک دارند، در چگونگى حدوث و رابطه نفس و بدن اختلاف نظر دارند، به این معنا که از نظر صدرالمتالهین (چنین) در سیر تکاملى خودش از تغییرات کمى به سوى کیفى پیش مىرود، چنان که در شواهد الربوبیه مىنویسد:
ان صورة الانسان آخرالمعانى الجسمانیه و اول المعانى الروحانیه; (17)
صورت (نفس) انسان آخرین مرتبه تکامل جسم و اولین مرتبه از مقامات روحانیت و تجرد است .
اما از نظر ابنسینا نفس از ابتداى فطرت مجرد بوده و در چهار ماهگى حادث و به بدن ملحق مىشود . (18)
در مقام داورى بین نظریه ابنسینا و ملاصدرا مىتوان گفت که آنچه امروزه در علومتجربى امروزه مورد توجه دانشمندان است، نظریه صدرالمتالهین است، چنانکه باربور که خود یک فیزیکدان و متکلم برجسته است، مىنویسد:
در قرن پیش . . . چنین تصورى پیدا شده بود که حیات و ماده حوزههاى جداگانهاىاند که اصول مختلف و متضادى بر آنها حاکم است، در این قرن (قرن بیستم) دریش، [ Hansdriesch] آزمایشهاى خود در جنینشناسى را به عنوان شاهد بر وجود یک عامل حیاتى در داخل جنین رو به تکامل که رویدادها را بر طبق اهداف هدایت مىکند، تعبیر کرد . او به یک کمال جویى هدفمند قائل بود که روندها را با وجود موانع میزان مىکند تا سرانجام به طرح نهایى مقصودش برسد . (19)
ایشان در جاى دیگر مىنویسد:
شکاف بین زنده و غیر زنده بر اثر مطالعه ویروسها و پژوهشهاى جدید در زمینه زیستشناسى مولکولى خیلى کم شده است، [هر چند ] مسائل زیستشیمیایى سلولهاى زنده به نحو خارق العادهاى پیچیده است، ولى در اصل لاینحل نمىنماید . (20)
البته این نکته را باید متذکر شویم که این سخن به این معنا نیست که ملاصدرا همچون ماتریالیستها روح مجرد را که نفخه الهى است، نفى مىکند، بلکه او ذات و حقیقت نفس را از سنخ عالم ملکوت و نور محض مىداند، چنانکه مىگوید:
ان جوهر النفس من سنخ الملکوت و عالم الضیاء المحض العقلى; (21)
ذات نفس از سنخ عالم ملکوت [در مقابل عالم و ملک و اجسام مادى ] و نور مجرد محض است .
و این معناى جسمانیة الحدوث و روحانیة البقا بودن نفس است . از یک سو، حدوث جسمانى دارد و از سوى دیگر، جوهرى روحانى و ملکوتى است که نیازمند تبیین بیشترى است که در اصول بعدى روشن خواهد شد .
3 . عوالم سهگانه وجود و مراتب نفس انسان برهم منطبقاند: همانگونه که در مقدمه متذکر شدیم، انسانشناسى ملاصدرا بر دیدگاه کلى او در هستىشناسى مبتنى است . ملاصدرا هستى را داراى سه مرتبه مىداند که پایینترین مرتبه آن عالم ماده و طبیعت مادى، و مرتبه وسط آن عالم صور مثالى و صور خیالى و مقدارى مجرد از ماده جسمانى، و مرتبه اعلاى آن عالم صور عقلى و مجردات و مثل الهى است . نفس انسان نیز حقیقتى است که بالقوه این عوالم و نشئههاى سهگانه وجود را داراست، در عین حال که وحدت شخصىاش را حفظ مىکند . (22) به این بیان که نفس هر انسانى در آغاز تکونش وجود طبیعى مادى دارد که مبتنى بر حدوث جسمانى اوست، سپس بر مبناى حرکت جوهرى، مراتبى از کمال را طى مىکند و وجودش به تدریج لطیف و قوى مىشود تا به مرتبه نفس بودن مىرسد، در این مرتبه انسانى است مثالى و صاحب قوه تخیل، سپس مىتواند از این نشئه وجودى با تحصیل کمالات عقلى به مرتبه انسان راه پیدا کند . (23)
در اینجا ذکر چند نکته لازم است:
اول: همانگونه که عوالم وجود با هم مرتبطاند و مراتب وجود رابطه طولى دارند، مراتب انسان نیز در ارتباط با هم بوده و وحدت شخصى هر فرد در همه این مراتب محفوظ است، نتیجهاى که از این اصل مىتوان در حل مسئله معاد گرفت این است که انسان آخرت همان انسان دنیاست و بر اساس ملکات زشت و زیبایى که کسب کرده است، محشور مىشود .
دوم: این که ملاصدرا در متن اسفار در بیان مرتبه سوم مىنویسد: «ثم قد ینتقل من هذا الکون» . (24) گاهى نفس از این کون منتقل به نشئه دیگر مىشود; یعنى برخى از انسانها هستند که مىتوانند از مرتبه طبیعت و تجرد مثالى و خیالى به تجرد عقلى برسند، چرا که در جاى دیگر مىگوید: «ذلک فی قلیل من افراد الناس» . (25)
سوم: این نشئههاى سهگانه ترتیبشان در بازگشت و صعود به سوى خداى تعالى برعکس ترتیب نزول آنها از خداى تعالى است، با این تفاوت که سلسله آغازین به نحو ابداع و بدون زمان و حرکت فیض وجود یافته، اما سلسله رجوع در مهد مکان و بستر زمان به نحو تدریج پیموده مىشود، (26) به عبارت دیگر، نزول از عالم امر به عالم خلق است و صعود به عکس .
از این اصل و نکات مذکور، ثمره دیگرى ظاهر مىشود که بیان کننده بینش خاص حکمت متعالیه صدرایى در حقیقت انسان و مراتب کلى و نشئات وجود آدمى است که عبارتند از:
الف) انسان قبل از دنیا;
ب) انسان در دنیا;
ج) انسان بعد از دنیا .
صدرالمتالهین براى اثبات نشئه قبل از دنیا به کلام افلاطون استناد مىکند که مىگوید:
نفوس انسانى وجود عقلى قبل از حدوث بدن داشتهاند . (27)
اما با این سخن افلاطون که مىگوید نفس پیش از اتحاد با بدن در قلمرو متعالى وجود داشته، جایى که هستىهاى معقول و قائم به ذات را مشاهده مىکرده است; (28) یعنى به آنها عالم بوده است، موافق نیست، چون لازمهاش این است که نفس بماهو نفس قدیم بوده باشد و این مغایر اصول و قواعد صدرایى است . از اینجا آشکار مىشود که نفس انسانى تکون عقلى قبل از حدوث بدن داشته است نه تکون نفسى که مدبر بدن است، پس مرادش از کون عقلى باید وجود او در مراتب علم و قضا و قدر الهى باشد .
ملاصدرا در این باب به آیاتى نظیر این آیه استناد مىکند: «و اذ اخذ ربک من بنى آدم من ظهورهم ذریتهم الستبربکم قالوا بلى» ; (29) خدا آن گاه که بنى آدم در ظهر پدرانشان بودند از آنها اقرار به ربوبیتش گرفت و آنها تصدیق کردند و بلى گفتند . بدیهى است که این تخاطب و اخذ پیمان دلالتبر وجود انسان و ادراک او در نشئهاى قبل از دنیا دارد . او همچنین به روایاتى نظیر روایات ذیل استشهاد مىکند:
ان اول ما ابدع الله تعالى هى النفوس المقدسة المطهره، فانطقها بتوحیده; ثم خلق بعد ذلک سایر خلقه; (30)
اول چیزى که خداى تعالى ابداع کرد، نفسهاى پاک و مقدس بودند، پس [خداى سبحان] آنها را براى شهادت به توحیدش گویا کرد، سپس بعد از آن سایر مخلوقاتش را آفرید .
گفتنى است که حکماى دیگرى چون علامه طباطبائى نیز با توجه به آیات ذر و میثاق براى انسان سه حیات قبل از دنیا، در دنیا و بعد از دنیا قائل هستند، (31) همانگونه که به گزارش صدرالمتالهین در مشاعر برخى متکلمان و محدثان چون شیخ صدوق رحمه الله و شیخ مفید رحمه الله به استناد برخى روایات حکم به نوعى حیات براى انبیا و اولیا ارواح مطهره و مقدسه قبل از دنیا کردهاند . (32)
بدیهى است که اگر حیات قبل از دنیا پذیرفته شود، پذیرش حیات بعد از دنیا سهل و آسان خواهد بود، چرا که دلایل عقلى و نقلى فراوانى براى حیات نفس بعد از دنیا وجود دارد و مرگ چیزى جز مفارقت نفس از بدن مادى جسمانى نیست . به تعبیر صدرالمتالهین، این بدن همچون ناخن و موهاى زاید استیا همچون خانهاى است که ساختن آن مقصد و هدف اولى و ذاتى انسان نیست، بلکه تنها براى دفع گرما و سرماست . (33)
به اعتقاد ملاصدرا، نه تنها نفس بعد از مفارقت از دنیا باقى است، بلکه بدن حقیقى انسان هم که پاکتر و لطیفتر از این بدن مادى است و نور حس و حیات در آن بالذات جارى است - بر خلاف بدن مادى که حس و حیات آن بالعرض است - و نسبتش به نفس نسبت روشنایى به خورشید است، باقى و جاودانى است . (34) انسان وقتى بر اثر تحولات جوهرى و استعداد وجودى به کمال رسید، از این وجود دنیوى به سوى وجود اخروى و از دار فنا به سوى دار بقا پرواز مىکند . (35)
4 . نفس مجرد است: از مطالب گذشته تجرد نفس هم آشکار مىشود، اما برهان آن را در بحث تجرد علم مىآوریم، چون منوط به اثبات تجرد عالم است .
ب) جایگاه انسان در معرفتشناسى
در سطور گذشته نظرمان در شناخت انسان معطوف به هستىشناختى او بود، همانگونه که صدرالمتالهین از منظر هستى شناختى دیدگاه خاصى به انسان، به ویژه به نفس انسانى انسان دارد، از منظر معرفتشناسى هم نگاه ویژهاى به انسان مىکند، او نه چون افلاطون مىاندیشد که بگوید انسان قبل از حدوث دنیوىاش عالم به همه حقایق بوده است (36) و نه چون مشایین نفس را در مقام کسب معرفتحسى منفعل و در مراتب ادراک قائل به مراتب تجرید مىداند، (37) بلکه انسان را در مقام تحصیل معرفت صاحب مقامات و درجاتى مىداند که اینک به اختصار به برخى از آنها اشاره مىکنیم:
1 . معناى علم: صدرالمتالهین در اسفار در جلد اول در باب وجود ذهنى به اختصار و در جلد سوم (مرحله دهم) به تفصیل در باب علم سخن گفته است، که به برخى نکات آن اشاره مىکنیم:
الف) علم قابل تحدید منطقى نیست، چون حدود مرکب از اجناس و فصول هستند و اینها امور کلى هستند، اما علم از حقایقى است که انیتش عین ماهیت و وجود و تشخصش به نفس ذات اوست . علم را تعریف رسمى نمىتوان کرد، چون چیزى اعرف از علم نیست و علم حالت وجدانى نفسانى است که هر موجود زنده دانا در ذاتش آن را مىیابد . (38) ملاصدرا در ادامه متذکر مىشود که گرچه علم قابل تحدید منطقى نیست، کشف معنا و سایر ویژگىهایش براى آگاهى مفید است، (39) از این رو، ایشان در فصل سوم این باب ابتدا تفسیرهاى مختلفى را که از سوى حکماى گذشته در باب علم آمده، بررسى و نقد کرده و در نهایت، معنایى که جامع افراد علم باشد، ارائه مىدهد، و آن این که علم عبارت است از: «وجود شىء مجرد» (40) و به عبارت دیگر، علم عبارت است از: «نوعى وجود امر مجرد از ماده» ، (41) پس علم امر وجودى است، به شرط این که مبراى از غواشى مادى باشد; یعنى وجود بالفعل باشد، پس این وجود مجرد اگر وجودش لنفسه (42) باشد، علم به خودش است و اگر وجودش لغیره باشد، معقول یا متخیل و یا محسوس آن غیر خواهد بود . (43) از این رو، صدرالمتالهین بر تجرد از ماده تاکید مىکند و مىگوید که اجزاى ماده از هم غایب و محجوبند، اما لازمه علم کشف و حضور است، پس براى جسم و اعراض جسمانى نه علمى است و نه خود، معقول و معلوم شىء مجردى قرار مىگیرند، مگر آن که صورتى غیر از صورت مادى جرمانى پیدا کنند . پس همانگونه که صورت معقوله و متخیله مبراى از وجود ماده جرمانى است، صورت محسوس با لذات هم داراى وجود مادى نیست که قابل اشاره حسى باشد، گرچه از شرایط ادراک حسى تحقق نسبت وضعى بین ابزار ادراکى و شىء مدرک است، اما در ادراک خیالى، وهمى و عقلى به این شرایط هم نیازمند نیستیم . (44)
نکته دیگرى که از این بحث فهمیده مىشود این است که از این معنا و ویژگى علم در باب هستىشناختى نفس نیز استفاده مىشود و آن این که جسم و ماده و عوارض آنها، همانگونه که معقول و معلوم بالذات نیستند، عالم و عاقل هم نمىتوانند باشند . عکس نقیض این قضیه این است که هر موجودى که عالم و عاقل است، جسم و جسمانى نیست و از اینجا نتیجه مىشود که نفس ما که عالم به ذات خویش و عالم به غیر ذاتش هست، «مجرد» است . ابنسینا و صدرالمتالهین اولین دلیلى که بر اثبات تجرد نفس اقامه مىکنند، از راه ادراک مفاهیم و ماهیات کلى (معقولات) است . البته دلیلهاى دوم و سوم صدرا نیز از راه تعقل انسان کلى است و از آنجا که انسان کلى معقول مجرد از وضع و شکل معین است، پس محل آن هم باید مجرد از وضع و سایر ویژگىهاى مادى باشد و از اینجا تجرد نفس ثابت مىشود . (45)
2 . نقش ذهن (46) در معرفت: یکى از مباحث مورد بحث در باب علم تعیین نقش ذهن در تحصیل معرفت و شناخت جهان خارج است، به این معنا که آیا نفس در مقام معرفت نقش انفعالى دارد و همچون آینه بى روح در مقابل اشیاى خارجى استیا این که نفس خود در تحصیل معرفت فعال است و یا اینکه علم تنها تذکر است، ملاصدرا در این میان برخلاف (47) افلاطون که علم را تنها تذکر مىدانست و معتقد بود نفس در کون سابقش حقیقت کلیه (مثل) را مشاهده مىکرد و بر اثر این مشاهده به آنها علم پیدا کرده است و آنچه در این جهان کسب مىکند، چیزى جز تذکر نیست . (48)
وى بر خلاف (49) ابنسینا که احساس را قبول صورت شىء مجرد از ماده مىداند، (50) معتقد است که نفس در مواجه با اشیاى خارجى ایجاد صورت مىکند . به این بیان که مىگوید:
خداى سبحان نفس انسان را به گونهاى آفرید که قدرت ایجاد صورتهاى اشیاى مجرد و مادى را در عالم خودش دارد، زیرا از سنخ عالم ملکوت و قدرت است، و آنچه مانع تاثیر خارجى آنهاست، غلبه احکام تجسم و وابستگى به ماده است، پس نفس را عالمى است که در آن عالم جواهر و اعراضى هستند که نفس آنها را مشاهده مىکند، بدون هیچگونه واسطهاى (یعنى نفس به صورى که در عالم اوست، علم حضورى دارد) و الا مستلزم تسلسل است، همانگونه که عالم براى خدا به نفس ذاتش حضور دارد، زیرا خداى تعالى نفس آدمى را مثال خویش قرار دارد، پس براى اوست که آنچه مىخواهد بیافریند و آنچه اراده مىکند برگزیند، الا این که آنچه نفس مىآفریند در غایت ضعف وجودى است، البته بعضى از انسانهایى که نفسشان را از جلباب مادیتخارج کردند و به عالم قدس متصل شدند مىتوانند امورى را که در عالم نفس صورت مىبخشند، در عالم خارج عینیت دهند که آثار خارجى بر آنها مترتب باشد . (51) اما در مقام معرفت عقلى مشاهده ذوات نورى مجرد را مشاهده مىکند نه آنگونه که مشایین مىگویند، بلکه نفس ذات است که از مقام حس و خیال به مقام عقل تعالى پیدا مىکند و شایسته ادراک معقولات مىشود: (52) نکته مورد توجه دیگر در معرفتشناسى صدرالمتالهین این است که او در تمام مراتب ادراک حسى، خیالى عقلى مدرک را عقل یا نفس متفکر مىداند و آلات حسى را تنها ابزار و انفعال آنها را از لوازم ادراکات حسى مىداند و صورتهاى حسى، برخلاف ابنسینا که محل آن را حس مشترک مىداند، در نزد نفس حاضر مىشوند . چون موجد و مظهر آن صور نفس است، پس براى نفس نشئه دیگرى است که در آن اشیاى ادراکى بدون ماده جسمانى موجودند . (53)
3 . اتحاد نفس با مدرکاتش: یکى دیگر از مباحث قابل تامل در باب نفس در بحث معرفتشناسى، نوع پیوند و رابطه نفس با مدرکاتش اعم از حسى، خیالى، وهمى و عقلى است . آیا رابطه نفس با مدرک، رابطه عرض خارجى با موضوع و پیوندش انضمامى همچون سفیدى و دیوار استیا مصاحبتى از نوع سنگ در کنار دیوار یا ظرف و مظروف (54) از نوع آب در کوزه با هوا در کپسول است و یا این که صورتهاى ادراکى، خواه محسوس یا معقول وجودشان با وجود مدرک، یعنى نفس اتحاد پیدا مىکند؟
صدرالمتالهین در این مسئله نظریه اخیر را پذیرفته و بر آن ادله زیادى در آثارش اقامه کرده است، (55) برخلاف ابنسینا که آن را قول شعرى و غیر عقلانى دانسته است . (56) توضیح این که صدرالمتالهین برخلاف جمهور که مراتب ادراک را به مراتب تجرید «صورت ادراکى» مىدانستند، مراتب ادراک را به مراتب «تحولات نفس» دانسته و در هر مرتبه از ادراکات حسى، خیالى و عقلى، نفس را متحد با همان نوع از مدرکات مىداند، چنانکه در رساله اتحاد عاقل به معقول مىنویسد:
اى [مخاطب] عاقل باهوش در امر نفس بنگر که چگونه نشئههاى وجودى را در مىنوردد و در هر نشئه وجودى با گروهى از موجودات آن نشئه متحد مىشود; یعنى نفس با بدن طبیعى، عین بدن و با حس عین حس و با خیال عین خیال و با عقل عین عقل است، به این بیان که وقتى نفس با طبیعت متحد مىشود، عین اعضاى بدنى و وقتى با حس بالفعل متحد مىشود، عین صور متخیله مىگردد، به همین ترتیب تا برسد به مقام عقل بالفعل، در آنجا عین صورتهاى عقلى مىشود که بالفعل براى او حاصل شدهاند . (57)
گفتنى است که این تفسیر صدرالمتالهین از رابطه نفس با صورتهاى ادراکى بر دو مبناى فلسفى او، یعنى جسمانیة الحدوث بودن نفس و حرکت جوهرى مبتنى است . (58) صدرالمتالهین در مقابل کلام ابنسینا که اتحاد را قول شعرى مىدانست، مىگوید:
کسى که جایز دانسته نفس انسانى از ابتداى تکونش تا آن زمان که بالفعل عاقل و معقول است، جوهرى واحد است و حد نوعى او یکسان است و در وجود نفس هیچ تحول ذاتى و تفاوتى صورت نپذیرفته، مگر به عوارضى خارجى از باب ادراکات، فقط نزد او نفس انبیایى که به نهایت درجه کمال انسان دستیافتهاند یا نفوس اطفال و مجانین از جهتحقیقت انسانى یکى است و تفاوتشان تنها در عوارض و لواحق غریبى است که عارض وجودشان شده، بسیار بیراهه رفته است . (59)
و به اصطلاح ملاصدرا «فقد رکب شططا» . (60)
ایشان در بحث علم به تفصیل نظریات شیخ را در اشارات و تنبیهات و شفا طرح و آنها را نقد کرده است . (61)
4 . مراتب و مقامات نفس در ادراک: صدرالمتالهین مقامات نفس را در معرفتبر مبناى عوالم وجود ترسیم مىکند، همانگونه که عالم وجود ادنى مرتبهاش عالم طبیعت و مرتبه متوسط آن عالم مثال و صور مثالى و بالاترین مرتبهاش عالم عقل و مفارقات عقلى است، نفس هم سه مرتبه را مىتواند بپیماید .
اول مرتبه حس که در این مرتبه نفس بالفعل حساس و بالقوه متخیل و متعقل است .
دوم مرتبه خیال که در این مرتبه علاوه بر این که کمال مرتبه حس را داراست، بالفعل متخیل است و بالقوه متعقل، توضیح اینکه از نظر ملاصدرا نفس در مقام حس و خیال به فاعل مبدع شبیهتر است از محل قابل برخلاف جمهور مشایین . (62)
مرتبه سوم عقل که نفس علاوه بر داشتن کمالات سابق بالفعل عاقل است . البته صدرالمتالهین براى هر یک از این مراتب نیز سه مرتبه قوه، استعداد و کمال قائل است، مانند کتابت که براى طفل، قوه و براى کودکى که به مرحله تعلیم و تربیت رسیده و امکانات و اسباب کتابتبراى او فراهم شده، لکن هنوز نوشتن را یاد نگرفته است، استعداد و براى کسى که توانایى نوشتن دارد و هر گاه خواست مىنویسد، کمال است . حال در احساس هم اینگونه است که جنین وقتى در رحم است، بالقوه حساس است و وقتى با تمام حواس سالم به دنیا آمد، استعداد احساس در او فراهم مىشود و وقتى مقدارى رشد کرده و حواس در او فعلیتیافت، به کمال رسیده است . به همین قیاس، در مراتب تخیل و تعقل که در مراتب تعقل مرتبه اول را عقل هیولانى، ثانى را عقل بالفعل و ثالث را عقل فعال گویند، این مراتب نیز به ترتیب حاصل مىشود . (63)
در اینجا جاى این سؤال باقى است که چرا صدرالمتالهین به وهم اشارهاى نکرده است؟ دلیلش این است که مبناى ایشان در بحث ادراک با مبناى مشاء متفاوت است . ایشان برخلاف مشاء که ادراک را چهار مرتبه حس، خیال، وهم و عقل مىدانند، (64) آن را سه مرتبه - حس، خیال و عقل - بیشتر نمىداند، چنان که در انواع ادراکات بعد از بیان نظریه مشاء مىنویسد:
اختلاف بین ادراک وهمى و عقلى اختلاف ذاتى نیست، بلکه به امر خرج از ذات بر مىگردد و آن اضافه به جزئى یا عدم اضافه به آن است، پس در حقیقت، ادراک سه گونه است، همانگونه که عوالم سه مرتبه است و وهم گویى عقلى است که از مرتبهاش ساقط شدهاست . (65)
نکته قابل توجه در اینجا این است که حکیم سبزوارى رحمه الله این قول صدرالمتالهین را نپذیرفته و ادراک معانى جزئى را همچون ابنسینا و برخى حکماى مشاء کار وهم مىداند، (66) اما در مقابل، علامه طباطبائى بر نظریه صدرالمتالهین تایید کرده است، با این تفاوت که ادراک معانى جزئى را هم به حس مشترک برگردانده است، حتى گام را فراتر نهاده و سه عالم ملاصدرا را به دو عالم تقلیل داده، یعنى احساس را نیز حذف کرده و عالم نفس را منحصر در دو عالم خیال و عقل کرده است، چنانکه مىفرماید: حضور وضعیت ماده محسوس موجب مغایرت بین مدرک در حال حضور و عدمش نمىشود، اما این سخن حق است که غالبا با حضور ماده، صورت در نزد نفس متجلىتر است . اما چه بسا با توجه نفس به یک صورت خیالى، متخیل ظهورش شدیدتر باشد . (67)
ج) انسان از دیدگاه حکمت عملى
در حکمت عملى سخن از این است که چگونه انسان مىتواند از شقاوتها گریخته و به سعادت حقیقى دستیازد . صدرالمتالهین در مقدمه باب دهم سفر چهارم که در احوالات نفس گفت و گو مىکند، ابتدا به بیان حقیقتسعادت مىپردازد و بر مبناى فلسفه خویش مىنویسد:
وجود خیر و سعادت است و ادراک وجود نیز خیر و سعادت است، اما چون وجودات به حسب کمال و نقص متفاوتند، پس هر جا وجود کاملتر باشد، سعادت در آنجا بیشتر است و به عکس، ادراک سعادت هم به تناسب ادراک وجود کمال و نقص مىیابد، همانگونه که وجود قواى عقلى اشرف از وجود قواى حیوانى شهوى و غضبى است، سعادتش هم بزرگتر و عشق و لذتش هم تمامتر است . پس نقشهاى ما، آنگاه که قوى و کامل شود و علاقهاش به بدن قطع گردد و به ذات حقیقى و ذات مبدعش رجوع کند، به بهجت و سعادتى مىرسد که نمىتوان آن را توصیف کرد و با لذات حسى مقایسه نمود . (68)
صدرالمتالهین در تحلیل این مطلب که لازمه ادراک، حضور است و تعلق به ماده موجب عدم حضور، مىگوید که هر قدر وابستگى شىء به ماده - خواه مدرک باشد یا مدرک - بیشتر باشد، حضور کمتر و ادراک ناقصتر است، حتى شعور ما به ذات خودمان وقتى که از بدن جدا مىشود، بیشتر است، چون حضور تمامتر و کاملتر است، (69) اما وقتى این تعلق نفس به بدن [با اختیار و اراده] یا به حکم اجل الهى قطع شد، انسان نسبتبه حقیقتخویش آگاهتر مىشود اگر شاکله حقیقى او بر وجه انسان بود، از آن احساس لذت مىکند، اما اگر شاکله حقیقى او بر وجه بهائم بود، از خویشتن خویش گریزان است و همواره از غفلتى که در دنیا بر او عارض شده بود، در حسرت و ندامت است .
چگونگى حصول سعادت حقیقى: صدرالمتالهین بعد از بیان سعادت حقیقى مىگوید:
بدان که نفس وقتى به این سعادت و بهجت و سرور مىرسد که خود را به اعمال و افعال پسندیدهاى که پاککننده نفس از کدورات و آلودگىهاى گناه هست، عادت داده باشد و قلب را از آلودگى و پستىها مهذب کرده باشد . (70)
اما چگونه باید انسانى که قواى گوناگون شهوى، غضبى و عقلى بر او حاکم است، نفسش را از مشتهیات قواى شهوى و سلطه جویى قوه غضبى خلاص کند . صدرالمتالهین مىگوید:
چون کمال نفس [از حیثحکمت عملى] با مشارکتبدن و قواى سه گانه نفس صورت مىپذیرد، بر اوست که بین اخلاق متضاده در آنچه مورد علاقه قوه شهوى است و ضدش و آنچه او را به غضب مىآورد و ضدش، «عدالت» بر قرار کند تا منفعل از بدن و قواى بدنى نباشد، بلکه بر قواى خویش حاکم باشد [و آنها را به فرمان عقل در آورد]، چرا که انفعال نفس در مقابل بدن و قواى شهوى و غضبى موجب شقاوت نفس است . (71)
اما این دشوارى است، مگر به تایید و تفضل خداى تعالى .
اما این که کدام جزء نفس در رسیدن به سعادت نقش بیشترى را ایفا مىکند، صدرالمتالهین جزء نظرى نفس را مهمتر مىداند، چون اصل ذات نفس را به جزء نظرىاش منتسب مىکند و جزء عملى نفس را به جهت تعلقش به بدن و این که بدن ابزار رسیدن انسان به مقصد است، مهم مىشمارد، اما وقتى به مقصد رسید، ابزار دیگر چندان اهمیتى ندارد . (72)
موانع رسیدن به سعادت حقیقى: با توجه به این که هدف اساسى خلقت انسان حکمت، عرفان و عبادت عارفانه است و این دو موجب سعادت حقیقى هستند، چرا بسیارى از انسانها از این نعمت و سعادت باز مىمانند . صدرالمتالهین چندین عامل را بر مىشمارد که عبارتند از:
الف) موانع معرفتحقیقى (دریافت معقولات)
1 . نقصان طبیعى که مربوط به ذات و جوهر نفس انسان مىشود، مثل نفس کودک قبل از این که به رشد عقلى برسد، معقولات را نمىتواند درک کند .
2 . خباثت و ظلمت نفس که به واسطه کثرت معاصى حاصل مىشود، چرا که سیاهى گناه مانع درخشش قلب و پاکى نفس است، بنابراین، مانع ظهور تابش نور حق و نور علم و معرفت الهى در آن است .
3 . عدم توجه به معقولات: این روىگردانى و عدم توجه ویژه دسته اول و دوم نیست، بلکه برخى صالحان و مطیعان هم، اگر چه قلبشان از کدورت معاصى پاک است، چون در طلب معارف حقیقى و حقایق ملکوت نیستند، طبیعى است که به این مرتبه از سعادت نایل نمىشدند، چون همتشان را به اعمال بدنى و عبادات شرعى و او را در اذکار مصروف داشته و از تامل در حقیقت، این اعمال و اذکار و ادعیه غفلت کردند .
4 . حجاب تقلید و تعصب: چه بسا افرادى که دوست دارند، حقایق هستى بر آنها متجلى شود، اما به دلیل اعتقاداتى که از راه تقلید بر ذهنشان نقش بسته و به آنها دل بستهاند نمىتوانند حقایق را دریابند، مگر آن که حجاب تقلید را کشف کرده و به حق دل بندند .
5 . جهل به طریق کسب معارف: چنین نیست که هر طالب علمى به مطلوب برسد، چرا که هر ممکنى معلول علتخاصى خودش است، کسب علم هم ممکن نیست، مگر از طریق اسباب و علل خاصى خودش، پس جهل به اصول معارف [الهى] و کیفیت ترتیب و روابطشان مانع تحصیل معرفتحقیقى است . (73)
صدرالمتالهین بعد از برشمردن این موانع مىگوید:
اینها اسبابى هستند که مانع نفس ناطقه در معرفتحقایق امور است و الا هر نفسى به حسب فطرت اصلىاش شایسته ناختحقایق اشیاست، چون نفس ذاتا امرى قدسى است . و آنچه در روایت آمده اگر چنین نبود که شیاطین بر قلوب آدمیان احاطه کردهاند، هر آینه انسانها ملکوت آسمانها را مىدیدند، اشاره به این قابلیت ذاتى انسان است، پس وقتى این حجابها و موانع از قلب انسان مرتفع شد، صورت ملک و ملکوت در آن تجلى پیدا مىکند و ذاتش را در بهشتى مىبیند که عرضش آسمانها و زمین است . و وسعت مملکت هر کسى در بهشتبه میزان وسعت معرفت او و تجلى ذات و صفات و افعال حق در ذات اوست . (74)
موانع عبادت عارفانه و اطاعتخالصانه: همانگونه که اشاره کردیم صدرالمتالهین هدف از انجام طاعات و اعمال جوارح را تصفیه قلب و تطهیر نفس مىداند تا به واسطه آن جنبه عملى نفس یا عقل عملى اصلاح شود . از دیدگاه ایشان، خود طهارت و صفاى قلب کمال حقیقى نیست، چون طهارت زدودن آلودگىهاست و این امر عدمى است و اعدام نمىتوانند کمال باشند، بلکه مراد از آن حصول انوار ایمان، یعنى اشراق نور معرفتبه خداى توالى و افعال و کتابهاى رسولان و روز قیامت است، پس تهذیب نفس براى دستیابى به شرح صدر است و شرح صدر براى دریافت انوار هدایت، چنان که خداى توالى مىفرماید:
«فمن یرد الله ان یهدیه یشرح صدره للاسلام فهو على نور من ربه» ; (75)
خدا کسى را بخواهد هدایت کند سینهاش را براى پذیرش اسلام فراخ مىکند، پس او در پرتو نور پروردگارش است .
بنابراین، از دیدگاه ملاصدرا شرح صدر غایتحکمت عملى و نور معرفت غایتحکمت نظرى است . حکیم الهى جامع این دو است و این فوز عظیم است .
در اینجا ذکر این نکته لازم است که مراد ملاصدرا از علم الهى و حکمت علم توحید و علم راه خدا فلسفه، بلکه مراد از آن ایمان حقیقى [تصدیق قلبى] به خدا و ملائکه مقربین و کتابهاى خدا و انبیاى الهى و ایمان به روز آخرت است . (76)
به هر حال، گرچه ملاصدرا غایتحکمت علمى را هم حکمت نظرى مىداند، لکن انسان تا این راه را طى نکند، به آن غایت و مقصد نمىرسد، پس باید موانع این باب را هم بشناسیم .
صدرالمتالهین در رساله سه اصل به رذایلى که مانع هستند در ضمن سه اصل اشاره مىکند و آنها عبارتند از:
1 . خودناشناسى یا جهل به معرفت نفس که این معظمترین اسباب شقاوت است، چرا که من عرف نفسه فقد عرف ربه و کسى که عارف به رب باشد، ذاکر او خواهد بود، اما اگر عارف و ذاکر رب نبود و با ذکرش انس نگرفت آن روز از لطف او برخوردارى نیابد، (77) پس چنین انسانى اگر عبادتى هم داشته باشد، چون همراه با معرفت نیست، چندان ثمربخش نیست .
2 . حسب جاه و مال و میل به شهوات و لذات و سایر تمتعات نفس حیوانى که جامع همه حب دنیاست . (78)
هر نفسى که خود را به این تمتعات حیوانى و مستلذات جسمانى عادت داد و متخلق به صفات بهیمى وسیعى شد، بدیهى است که از عبادت و اطاعتخالصانه بازماند .
3 . تسویلات نفس اماره و تدلیسات شیطان مکار، لعین و نابکار که «بد» را «نیک» و «نیک» را «بد» وامىنماید و معروف را منکر و منکر را معروف مىشمارد، کارش ترویجسخنان باطل و تزیین عمل غیر صالح است . (79)
بهراستى چگونه مىتوان هم مطیع نفس اماره بود و هم مطیع خداى سبحان، و کسى که الهش را هواى نفسش قرار داد، چگونه مىتواند امید هدایت داشته باشد: «افرایت من اتخذ الهه هواه و اضله الله على علم - فمن یهدیه» . (80)
مکن طاعت نفس شهوت پرست که هر ساعتش قبله دیگر است (81)
پس انسان به سعادت انسانى خویش و کمال نفسانىاش نمىرسد، مگر این که این موانع را بر طرف و با دو بال علم و عمل پرواز کند .
حاصل سخن: با توجه به مباحث گذشته دیدگاههاى صدرالمتالهین درباره انسان در حکمت متعالیه را که بر مبانى و اصول فلسفى او در هستى شناختى و معرفتشناختى استوار است مىتوان در موارد زیر خلاصه کرد:
1 . انسانیت انسان به هویت وجودى او و هویت وجودى او به نفس ناطقه اوست .
2 . نفس جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاست; یعنى:
اولا، نفس حادث است نه قدیم،
ثانیا، حدوث نفس به حدوث بدن است نه همراه با حدوث بدن،
ثالثا، نفس در ابتدا صورتى طبیعى مادى دارد، بعد تجرد برزخى و عقلى پیدا مىکند .
3 . انسان داراى سه نشئه وجودى قبل از دنیا، در دنیا و بعد از دنیاست .
4 . نفس انسان در مقام معرفتحسى و خیالى بیشتر شبیه به فاعل مخترع است تا محل قابل، و در مقام معرفت عقلى خود نفس تعالى پیدا مىکند تا ذوات معقول را مشاهده کند . نه این که محسوس را مجرد کند تا معقول شود .
5 . نفس با مدرکاتش در مراتب ادراک اتحاد پیدا مىکند; یعنى حاس با محسوس و خیال با متخیل و عاقل با معقول متحد مىشود .
6 . سعادت انسان در تعالى او در معرفت عقلى و معارف حقیقى است و تلاش او در طاعت الهى، اخلاق عملى و تهذیب نفس مقدمه اشراق معارف الهى بر قلب اوست و درجه انسان از حیث مقامات معنوى متناسب با تشبه او به بارى و معرفت او به اسما و صفات و افعال الهى است . بنابراین، خودناشناسى و حب دنیا و پیروى از هواى نفس بزرگترین موانع انسان در رسیدن به کمال و ارزشهاى انسانى است .
پىنوشتها:
1) ر. ک: صدرالدین محمد شیرازى، الحکمة المتعالیه فى الاسفار العقلیة الاربعة، ج1، بیروت، چاپ چهارم، 1410 ه، ص 13.
2) ر. ک: همان، ص 20.
3) ر. ک: همان، ص20 و ج2، ص78 و ج3، ص312 و ج5، ص289، 35 و ج6، ص286، 298 و ج7، ص22، 78 و ج8 و ج9.
4) ر. ک: فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، ج1، یونان و روم، ترجمه سید جلال الدین مجتبوى، انتشارات سروش، تهران، 1368، ص 89و193.
5) ر. ک: حکمة الاشراق، ترجمه سید جعفر سجادى، قسم دوم در انوار الهیه و نور الانوار، ص 197 به بعد.
6) ر. ک: اسفار، ج9، ص185 تا 197 و 229; شواهد الربوبیه، شاهد اول، ص 6 به بعد; مشاعر، مشعر ثالث، ص9 به بعد; اسفار، ج1، ص38.
7) همان.
8) اسفار، ج1، ص44.
9) ر. ک: همان، ص186.
10) ر. ک: همان، ص186.
11) ر. ک: همان، ص 186، 187.
12) ر. ک: اصل اول.
13) ر. ک: همان، ص190.
14) ر. ک: همان، ج8، ص320; شواهد الربوبیه، تصحیح سید جلال الدین آشتیانى، ج 2، مرکز نشر دانشگاهى، تهران، ص221.
15) همان.
16) ابنسینا، مقاله نفس از کتاب شفا، تحقیق حسنزاده آملى، مکتب اعلام اسلامى، چاپ اول، 1375، ص 306، 308.
17) صدرالمتالهین، شواهد الربوبیه، ص95.
18) ر. ک: همان، ص206.
19) ایان باربور، علم و دین، ترجمه بهاءالدین خرمشاهى، مرکز نشر دانشگاهى، 1362، ص 358.
20) همان، ص400.
21) اسفار، ج9، ص75.
22) ر. ک: همان، ص194و228و229.
23) همان، ص194.
24) همان، ص194.
25) همان، ص97.
26) همان، ص195.
27) همان.
28) ر. ک: فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه یونان و روم، ترجمه سید جلال الدین مجتبوى، انتشارات سروش، 1368، ص 196و242و243.
29) اعراف (7) آیه 172.
30) ملاصدرا، مشاعر، ترجمه میرزا اعمادالدولة، اصفهان، مهدوى، بى تا، ص59 .
31) ر. ک: علامه طباطبائى، المیزان، ج1، چاپ اول، بیروت، مؤسسه اعلمى، چاپ اول، 1417، ص 94، 115.
32) ر. ک: ملاصدرا، مشاعر، همان، ص 95.
33) اسفار، ج9، ص99.
34) همان، ص99.
35) همان، ص196.
36) ر. ک: کاپلستون، همان، ص197.
37) ر. ک: ابنسینا، نفس از کتاب شفا، تصحیح حسنزاده آملى، ص 81- 91.
38) اسفار، ج3، ص278.
39) همان.
40) همان، ص286.
41) همان، ص294.
42) وجود قائم به ذات خود باشد.
43) اسفار، ج3، ص296.
44) همان، ص298و299.
45) ر. ک: اسفار، ج8، ص260و279و280; ابنسینا، نفس از کتاب شفا، ص 288و294.
46) صدرالمتالهین در تعریف ذهن مىنویسد: ذهن قوه نفس بر اکتساب علومى است که براى انسان حاصل نیست و ذهن غیر از وجود ذهنى است، چون ذهن فى نفسه از امور خارجیه است، اما وجود ذهنى، چیزى است که در ذهن موجود مىشود و حکایت از خارج دارد. نفس در ابتداى خلقت قوه محض و خالى از صور معقولات است، لکن شانیتشناخت را دارد، این تمکن و استعداد نفس براى تحصیل معارف را ذهن مىگوییم.(اسفار، ج 3، ص 515.)
47) ر. ک: همان، ص491.
48) ر. ک: کاپلستون، همان، ص197.
49) اسفار، ج3، ص321.
50) ابنسینا، نفس از کتاب شفا، ص85.
51) ر. ک: اسفار، ج1، ص264و266.
52) ر. ک: شواهد الربوبیه، ص33.
53) ر. ک: اسفار، ج3، ص 498و499.
54) همان، ج1، ص287.
55) همان، ج3، ص312و437; مشاعر، ص51; مجموعه رسائل فلسفى صدرالمتالهین، تحقیق حامد ناجى اصفهانى، حکمت، ص10.
56) ابنسینا، الاشارات و التنبیهات مع الشرح للمحقق الطوسى، ج3، قم، نشر البلاغه، 1375، ص295.
57) ر. ک: مجموعه رسائل فلسفى صدرالمتالهین، ص14و15.
58) همان، ص 88 و 75.
59) همان، ص85 و 86.
60) همان.
61) ر. ک: اسفار، ج3، باب عقل و معقول، فصل 8، ص 321 تا 335.
62) همان، ج 1، ص287.
63) همان، ج9، ص229.
64) ر. ک: ابنسینا، نفس از کتاب شفا، ص84.
65) اسفار، ج3، ص361و362.
66) همان، ص361.
67) همان.
68) همان، ج9، ص123و124.
69) ر. ک: همان.
70) همان، ص125.
71) همان، ص127.
72) همان: ص131.
73) همان، ج9، ص136تا 138.
74) همان، ص139.
75) انعام (6) آیه 126.
76) ملاصدرا، رساله سه اصل، ترجمه محمد خواجوى، چاپ اول، انتشارات مولى، 1376، ص9.
77) ر. ک: همان، ص16.
78) همان، ص29.
79) همان، ص33.
80) جاثیه (45) آیه 23.
81) ملاصدرا، رساله سه اصل، ص 19.
براى درک جایگاه انسان و اهمیتشناخت انسان در فلسفه صدرالمتالهین همین بس که او حکمت متعالیه، یعنى سلوک عقلىاش را در هستىشناسى بر مبناى چهار سفر معنوى انسان (سالک الى الله) مرتب کرده است . (1) غایت فلسفه را نیز استکمال انسان از جهت عقل نظرى و عملى مىداند . (2) وى در بیشتر آثار فلسفىاش به مناسبتهاى مختلف از انسان سخن مىگوید، (3) تا آنجا که دو جلد از نه جلد اسفار او به سیر تکامل و تحولات انسان از ابتدا تا انتها اختصاص یافته است .
ما در این مختصر به طور گذرا به مبانى فکرى و برخى نکات اساسى تفکر صدرالمتالهین در این باب مىپردازیم، به امید آنکه محققان ناگفتهها را با تحقیقات و تتبعاتشان تکمیل کنند .
بدیهى است هر فیلسوف و حکیمى که مکتب فکرى مشخصى دارد مىکوشد همه مسائل فکرى خویش را بر اساس مبانى فلسفىاش حل کند; مثلا وقتى با افلاطون مواجه مىشویم مىبینیم که «مثل» محور تفکرات او در هستىشناسى، معرفتشناسى و انسانشناسى است، (4) یا شیخ اشراق را مىبینیم که فلسفهاش را مبتنى بر نور مىکند و آن را ایده بدیهى و بى نیاز از تعریف مىداند، چون نور را چیزى مىداند که ظهور، ذاتى اوست . (5) این مسئله نشانه استوارى یک حکیم در سلوک فکرى است، صرف نظر از این که بخواهیم در درستى آن مبانى مناقشه کنیم . صدرالمتالهین نیز در سلوک عقلىاش مبانى و اصولى دارد که مىکوشد مسائل فکرىاش را براساس آنها حل کند . پس وقتى مىخواهیم انسان را از دیدگاه صدرالمتالهین بشناسیم ضرورى است مبانى فلسفى او را در این مسئله به دقتبررسى کنیم .
صدرالمتالهین در مواضع متعددى از آثارش این مبانى را گاه به اجمال و گاه به تفصیل بیان کرده است . (6)
مبانى هستىشناختى صدرالمتالهین
برخى از این اصول و مبانى عبارتند از:
1 . اصالت وجود و اعتباریت ماهیت، یعنى اصل در موجودیت هر چیزى وجود است و ماهیت تابع آن است . (7)
2 . تشخص هر چیزى، یعنى آنچه هر موجودى را از سایر موجودات جدا و متمایز مىکند، وجود خاص اوست، به طور کلى، وجود و تشخص در حقیقت، مصداق یک چیزند و تنها در مفهوم متغایرند . (8)
3 . تشکیک در وجود، به این معنا که طبیعت وجود به نفس ذات خود قابلیت اتصاف به شدت و ضعف، تقدم و تاخر و کمال و نقص را دارد . شدت، کمال و شرافت وجود کامل به خود آن وجود است نه چیزى غیر از وجود، چون غیر وجود یا عدم استیا ماهیت، عدم منشا نقص و ضعف است نه شدت و کمال، ماهیت نیز بنابر اصل اول امرى اعتبارى است و تحققش تحقق ظلى و تبعى است . (9)
4 . اصل حرکت جوهرى، به این معنا که جواهر مادى، همانگونه که در اعراض متحولند، در اصل ذاتشان هم تحول مىپذیرند . (10)
5 . حقیقت هر موجودى که مرکب از ماده و صورت استبه صورت اوست و ماده تنها حامل قوه و امکان شىء است، حتى اگر فرض شود که صورت شىء مرکبى بدون ماده بتواند تحقق داشته باشد، آن شىء به تمام حقیقتش مىتواند موجود باشد . بر این مبنا انسانیت انسان به صورت انسان و در اصطلاح منطق به فصل اخیر، یعنى نفس ناطقه اوست و سایر فصول و اجناس از لوازم غیر یعنى آنچه متعلق جعل بارى است وجود است، (12) پس فصل یا صورت - تمایزشان اعتبارى است - که اصل وجود و حقیقت هر چیزى هستند، متعلق جعل و آفرینش قرار مىگیرند . اینک با توجه به این اصول به نظریات او در باب انسان مىپردازیم:
الف) جایگاه انسان در هستىشناسى
با توجه به اصول فوق مىتوان گفت:
1 . هویت وجودى هر فردى به نفس اوست: یعنى مثلا زید به نفس ناطقه انسانىاش زید است نه به بدن مادىاش، از این رو، تا وقتى نفس او باقى است، هویتشخصى او پا برجاست، اگر چه اجزاى بدن او از جهت کمى و کیفى در طول عمرش تغییر و تحول پیدا کند، حتى اگر صورت طبیعى او به صورت مثالى، دگرگون شود، هویت انسان در همه این تحولات و دگرگونىها، واحد و ثابت است، چرا که همه این تحولات در مسیر یک حرکت و تحول تدریجى است . (13)
گفتنى است این نگرش صدرالمتالهین مبتنى بر دو اصل اساسى فلسفه اوست; یکى همان اصل حرکت جوهرى است که در اصل قبل اشاره شد و دیگرى جسمانیة الحدوث بودن نفس - زیرا در مجردات و مبدعات حرکت و تغییر تدریجى فرض نمىشود - که در اصل بعد اشاره مىشود .
2 . نفس جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاست: صدرالمتالهین هم در اسفار و هم در شواهد ربوبیه بر این اصل تاکید مىکند . (14) مقصود ایشان از این اصل این است که نفوس انسانها به حدوث بدن حادث مىشوند و از پایینترین مراتب وجود، حرکت استکمالىاش را آغاز مىکند تا به سوى فعلیت و تجرد و اعلا مرتبه کمالىاش برسد . (15) بر این مبنا تعلق نفس به بدن در ابتداى تکون ضرورى است و تشخصش به بدن است، چرا که نفس در ابتداى تکون و حدوثش، حکم طبایع مادى را دارد که نیازمند به ماده هستند; برخلاف ابنسینا که حدوث نفس را همراه با حدوث بدن و نفس را روحانیة الحدوث و البقا دانسته و بدن حادث را ملک و وسیلهاى براى نفس مىداند، چنانکه در کتاب نفس شفا مىنویسد:
ان النفس الانسانیة فلا تکون قدیمة لم تزل و یکون حدوثها مع بدن فقد صح اذن ان نفس تحدث کما تحدث مادة بدنیه صالحة لاستعمالها ایاها، و یکون البدن الحادث مملکتها و آلتها . (16)
ابنسینا در این عبارت چند نکته را متذکر مىشود:
الف) بر خلاف کسانى که نفس را قدیم مىدانستند، او آن را قدیم نمىداند، بلکه حادث مىنامد .
ب) حدوث نفس همراه با حدوث بدن است و وجود مجرد و ابداعى دارد .
ج) بدن ابزار تصرفات و افعال نفس است .
نتیجه این که صدرالمتالهین و ابنسینا ضمن این که در قدیم نبودن نفس و حادث بودن آن نظر مشترک دارند، در چگونگى حدوث و رابطه نفس و بدن اختلاف نظر دارند، به این معنا که از نظر صدرالمتالهین (چنین) در سیر تکاملى خودش از تغییرات کمى به سوى کیفى پیش مىرود، چنان که در شواهد الربوبیه مىنویسد:
ان صورة الانسان آخرالمعانى الجسمانیه و اول المعانى الروحانیه; (17)
صورت (نفس) انسان آخرین مرتبه تکامل جسم و اولین مرتبه از مقامات روحانیت و تجرد است .
اما از نظر ابنسینا نفس از ابتداى فطرت مجرد بوده و در چهار ماهگى حادث و به بدن ملحق مىشود . (18)
در مقام داورى بین نظریه ابنسینا و ملاصدرا مىتوان گفت که آنچه امروزه در علومتجربى امروزه مورد توجه دانشمندان است، نظریه صدرالمتالهین است، چنانکه باربور که خود یک فیزیکدان و متکلم برجسته است، مىنویسد:
در قرن پیش . . . چنین تصورى پیدا شده بود که حیات و ماده حوزههاى جداگانهاىاند که اصول مختلف و متضادى بر آنها حاکم است، در این قرن (قرن بیستم) دریش، [ Hansdriesch] آزمایشهاى خود در جنینشناسى را به عنوان شاهد بر وجود یک عامل حیاتى در داخل جنین رو به تکامل که رویدادها را بر طبق اهداف هدایت مىکند، تعبیر کرد . او به یک کمال جویى هدفمند قائل بود که روندها را با وجود موانع میزان مىکند تا سرانجام به طرح نهایى مقصودش برسد . (19)
ایشان در جاى دیگر مىنویسد:
شکاف بین زنده و غیر زنده بر اثر مطالعه ویروسها و پژوهشهاى جدید در زمینه زیستشناسى مولکولى خیلى کم شده است، [هر چند ] مسائل زیستشیمیایى سلولهاى زنده به نحو خارق العادهاى پیچیده است، ولى در اصل لاینحل نمىنماید . (20)
البته این نکته را باید متذکر شویم که این سخن به این معنا نیست که ملاصدرا همچون ماتریالیستها روح مجرد را که نفخه الهى است، نفى مىکند، بلکه او ذات و حقیقت نفس را از سنخ عالم ملکوت و نور محض مىداند، چنانکه مىگوید:
ان جوهر النفس من سنخ الملکوت و عالم الضیاء المحض العقلى; (21)
ذات نفس از سنخ عالم ملکوت [در مقابل عالم و ملک و اجسام مادى ] و نور مجرد محض است .
و این معناى جسمانیة الحدوث و روحانیة البقا بودن نفس است . از یک سو، حدوث جسمانى دارد و از سوى دیگر، جوهرى روحانى و ملکوتى است که نیازمند تبیین بیشترى است که در اصول بعدى روشن خواهد شد .
3 . عوالم سهگانه وجود و مراتب نفس انسان برهم منطبقاند: همانگونه که در مقدمه متذکر شدیم، انسانشناسى ملاصدرا بر دیدگاه کلى او در هستىشناسى مبتنى است . ملاصدرا هستى را داراى سه مرتبه مىداند که پایینترین مرتبه آن عالم ماده و طبیعت مادى، و مرتبه وسط آن عالم صور مثالى و صور خیالى و مقدارى مجرد از ماده جسمانى، و مرتبه اعلاى آن عالم صور عقلى و مجردات و مثل الهى است . نفس انسان نیز حقیقتى است که بالقوه این عوالم و نشئههاى سهگانه وجود را داراست، در عین حال که وحدت شخصىاش را حفظ مىکند . (22) به این بیان که نفس هر انسانى در آغاز تکونش وجود طبیعى مادى دارد که مبتنى بر حدوث جسمانى اوست، سپس بر مبناى حرکت جوهرى، مراتبى از کمال را طى مىکند و وجودش به تدریج لطیف و قوى مىشود تا به مرتبه نفس بودن مىرسد، در این مرتبه انسانى است مثالى و صاحب قوه تخیل، سپس مىتواند از این نشئه وجودى با تحصیل کمالات عقلى به مرتبه انسان راه پیدا کند . (23)
در اینجا ذکر چند نکته لازم است:
اول: همانگونه که عوالم وجود با هم مرتبطاند و مراتب وجود رابطه طولى دارند، مراتب انسان نیز در ارتباط با هم بوده و وحدت شخصى هر فرد در همه این مراتب محفوظ است، نتیجهاى که از این اصل مىتوان در حل مسئله معاد گرفت این است که انسان آخرت همان انسان دنیاست و بر اساس ملکات زشت و زیبایى که کسب کرده است، محشور مىشود .
دوم: این که ملاصدرا در متن اسفار در بیان مرتبه سوم مىنویسد: «ثم قد ینتقل من هذا الکون» . (24) گاهى نفس از این کون منتقل به نشئه دیگر مىشود; یعنى برخى از انسانها هستند که مىتوانند از مرتبه طبیعت و تجرد مثالى و خیالى به تجرد عقلى برسند، چرا که در جاى دیگر مىگوید: «ذلک فی قلیل من افراد الناس» . (25)
سوم: این نشئههاى سهگانه ترتیبشان در بازگشت و صعود به سوى خداى تعالى برعکس ترتیب نزول آنها از خداى تعالى است، با این تفاوت که سلسله آغازین به نحو ابداع و بدون زمان و حرکت فیض وجود یافته، اما سلسله رجوع در مهد مکان و بستر زمان به نحو تدریج پیموده مىشود، (26) به عبارت دیگر، نزول از عالم امر به عالم خلق است و صعود به عکس .
از این اصل و نکات مذکور، ثمره دیگرى ظاهر مىشود که بیان کننده بینش خاص حکمت متعالیه صدرایى در حقیقت انسان و مراتب کلى و نشئات وجود آدمى است که عبارتند از:
الف) انسان قبل از دنیا;
ب) انسان در دنیا;
ج) انسان بعد از دنیا .
صدرالمتالهین براى اثبات نشئه قبل از دنیا به کلام افلاطون استناد مىکند که مىگوید:
نفوس انسانى وجود عقلى قبل از حدوث بدن داشتهاند . (27)
اما با این سخن افلاطون که مىگوید نفس پیش از اتحاد با بدن در قلمرو متعالى وجود داشته، جایى که هستىهاى معقول و قائم به ذات را مشاهده مىکرده است; (28) یعنى به آنها عالم بوده است، موافق نیست، چون لازمهاش این است که نفس بماهو نفس قدیم بوده باشد و این مغایر اصول و قواعد صدرایى است . از اینجا آشکار مىشود که نفس انسانى تکون عقلى قبل از حدوث بدن داشته است نه تکون نفسى که مدبر بدن است، پس مرادش از کون عقلى باید وجود او در مراتب علم و قضا و قدر الهى باشد .
ملاصدرا در این باب به آیاتى نظیر این آیه استناد مىکند: «و اذ اخذ ربک من بنى آدم من ظهورهم ذریتهم الستبربکم قالوا بلى» ; (29) خدا آن گاه که بنى آدم در ظهر پدرانشان بودند از آنها اقرار به ربوبیتش گرفت و آنها تصدیق کردند و بلى گفتند . بدیهى است که این تخاطب و اخذ پیمان دلالتبر وجود انسان و ادراک او در نشئهاى قبل از دنیا دارد . او همچنین به روایاتى نظیر روایات ذیل استشهاد مىکند:
ان اول ما ابدع الله تعالى هى النفوس المقدسة المطهره، فانطقها بتوحیده; ثم خلق بعد ذلک سایر خلقه; (30)
اول چیزى که خداى تعالى ابداع کرد، نفسهاى پاک و مقدس بودند، پس [خداى سبحان] آنها را براى شهادت به توحیدش گویا کرد، سپس بعد از آن سایر مخلوقاتش را آفرید .
گفتنى است که حکماى دیگرى چون علامه طباطبائى نیز با توجه به آیات ذر و میثاق براى انسان سه حیات قبل از دنیا، در دنیا و بعد از دنیا قائل هستند، (31) همانگونه که به گزارش صدرالمتالهین در مشاعر برخى متکلمان و محدثان چون شیخ صدوق رحمه الله و شیخ مفید رحمه الله به استناد برخى روایات حکم به نوعى حیات براى انبیا و اولیا ارواح مطهره و مقدسه قبل از دنیا کردهاند . (32)
بدیهى است که اگر حیات قبل از دنیا پذیرفته شود، پذیرش حیات بعد از دنیا سهل و آسان خواهد بود، چرا که دلایل عقلى و نقلى فراوانى براى حیات نفس بعد از دنیا وجود دارد و مرگ چیزى جز مفارقت نفس از بدن مادى جسمانى نیست . به تعبیر صدرالمتالهین، این بدن همچون ناخن و موهاى زاید استیا همچون خانهاى است که ساختن آن مقصد و هدف اولى و ذاتى انسان نیست، بلکه تنها براى دفع گرما و سرماست . (33)
به اعتقاد ملاصدرا، نه تنها نفس بعد از مفارقت از دنیا باقى است، بلکه بدن حقیقى انسان هم که پاکتر و لطیفتر از این بدن مادى است و نور حس و حیات در آن بالذات جارى است - بر خلاف بدن مادى که حس و حیات آن بالعرض است - و نسبتش به نفس نسبت روشنایى به خورشید است، باقى و جاودانى است . (34) انسان وقتى بر اثر تحولات جوهرى و استعداد وجودى به کمال رسید، از این وجود دنیوى به سوى وجود اخروى و از دار فنا به سوى دار بقا پرواز مىکند . (35)
4 . نفس مجرد است: از مطالب گذشته تجرد نفس هم آشکار مىشود، اما برهان آن را در بحث تجرد علم مىآوریم، چون منوط به اثبات تجرد عالم است .
ب) جایگاه انسان در معرفتشناسى
در سطور گذشته نظرمان در شناخت انسان معطوف به هستىشناختى او بود، همانگونه که صدرالمتالهین از منظر هستى شناختى دیدگاه خاصى به انسان، به ویژه به نفس انسانى انسان دارد، از منظر معرفتشناسى هم نگاه ویژهاى به انسان مىکند، او نه چون افلاطون مىاندیشد که بگوید انسان قبل از حدوث دنیوىاش عالم به همه حقایق بوده است (36) و نه چون مشایین نفس را در مقام کسب معرفتحسى منفعل و در مراتب ادراک قائل به مراتب تجرید مىداند، (37) بلکه انسان را در مقام تحصیل معرفت صاحب مقامات و درجاتى مىداند که اینک به اختصار به برخى از آنها اشاره مىکنیم:
1 . معناى علم: صدرالمتالهین در اسفار در جلد اول در باب وجود ذهنى به اختصار و در جلد سوم (مرحله دهم) به تفصیل در باب علم سخن گفته است، که به برخى نکات آن اشاره مىکنیم:
الف) علم قابل تحدید منطقى نیست، چون حدود مرکب از اجناس و فصول هستند و اینها امور کلى هستند، اما علم از حقایقى است که انیتش عین ماهیت و وجود و تشخصش به نفس ذات اوست . علم را تعریف رسمى نمىتوان کرد، چون چیزى اعرف از علم نیست و علم حالت وجدانى نفسانى است که هر موجود زنده دانا در ذاتش آن را مىیابد . (38) ملاصدرا در ادامه متذکر مىشود که گرچه علم قابل تحدید منطقى نیست، کشف معنا و سایر ویژگىهایش براى آگاهى مفید است، (39) از این رو، ایشان در فصل سوم این باب ابتدا تفسیرهاى مختلفى را که از سوى حکماى گذشته در باب علم آمده، بررسى و نقد کرده و در نهایت، معنایى که جامع افراد علم باشد، ارائه مىدهد، و آن این که علم عبارت است از: «وجود شىء مجرد» (40) و به عبارت دیگر، علم عبارت است از: «نوعى وجود امر مجرد از ماده» ، (41) پس علم امر وجودى است، به شرط این که مبراى از غواشى مادى باشد; یعنى وجود بالفعل باشد، پس این وجود مجرد اگر وجودش لنفسه (42) باشد، علم به خودش است و اگر وجودش لغیره باشد، معقول یا متخیل و یا محسوس آن غیر خواهد بود . (43) از این رو، صدرالمتالهین بر تجرد از ماده تاکید مىکند و مىگوید که اجزاى ماده از هم غایب و محجوبند، اما لازمه علم کشف و حضور است، پس براى جسم و اعراض جسمانى نه علمى است و نه خود، معقول و معلوم شىء مجردى قرار مىگیرند، مگر آن که صورتى غیر از صورت مادى جرمانى پیدا کنند . پس همانگونه که صورت معقوله و متخیله مبراى از وجود ماده جرمانى است، صورت محسوس با لذات هم داراى وجود مادى نیست که قابل اشاره حسى باشد، گرچه از شرایط ادراک حسى تحقق نسبت وضعى بین ابزار ادراکى و شىء مدرک است، اما در ادراک خیالى، وهمى و عقلى به این شرایط هم نیازمند نیستیم . (44)
نکته دیگرى که از این بحث فهمیده مىشود این است که از این معنا و ویژگى علم در باب هستىشناختى نفس نیز استفاده مىشود و آن این که جسم و ماده و عوارض آنها، همانگونه که معقول و معلوم بالذات نیستند، عالم و عاقل هم نمىتوانند باشند . عکس نقیض این قضیه این است که هر موجودى که عالم و عاقل است، جسم و جسمانى نیست و از اینجا نتیجه مىشود که نفس ما که عالم به ذات خویش و عالم به غیر ذاتش هست، «مجرد» است . ابنسینا و صدرالمتالهین اولین دلیلى که بر اثبات تجرد نفس اقامه مىکنند، از راه ادراک مفاهیم و ماهیات کلى (معقولات) است . البته دلیلهاى دوم و سوم صدرا نیز از راه تعقل انسان کلى است و از آنجا که انسان کلى معقول مجرد از وضع و شکل معین است، پس محل آن هم باید مجرد از وضع و سایر ویژگىهاى مادى باشد و از اینجا تجرد نفس ثابت مىشود . (45)
2 . نقش ذهن (46) در معرفت: یکى از مباحث مورد بحث در باب علم تعیین نقش ذهن در تحصیل معرفت و شناخت جهان خارج است، به این معنا که آیا نفس در مقام معرفت نقش انفعالى دارد و همچون آینه بى روح در مقابل اشیاى خارجى استیا این که نفس خود در تحصیل معرفت فعال است و یا اینکه علم تنها تذکر است، ملاصدرا در این میان برخلاف (47) افلاطون که علم را تنها تذکر مىدانست و معتقد بود نفس در کون سابقش حقیقت کلیه (مثل) را مشاهده مىکرد و بر اثر این مشاهده به آنها علم پیدا کرده است و آنچه در این جهان کسب مىکند، چیزى جز تذکر نیست . (48)
وى بر خلاف (49) ابنسینا که احساس را قبول صورت شىء مجرد از ماده مىداند، (50) معتقد است که نفس در مواجه با اشیاى خارجى ایجاد صورت مىکند . به این بیان که مىگوید:
خداى سبحان نفس انسان را به گونهاى آفرید که قدرت ایجاد صورتهاى اشیاى مجرد و مادى را در عالم خودش دارد، زیرا از سنخ عالم ملکوت و قدرت است، و آنچه مانع تاثیر خارجى آنهاست، غلبه احکام تجسم و وابستگى به ماده است، پس نفس را عالمى است که در آن عالم جواهر و اعراضى هستند که نفس آنها را مشاهده مىکند، بدون هیچگونه واسطهاى (یعنى نفس به صورى که در عالم اوست، علم حضورى دارد) و الا مستلزم تسلسل است، همانگونه که عالم براى خدا به نفس ذاتش حضور دارد، زیرا خداى تعالى نفس آدمى را مثال خویش قرار دارد، پس براى اوست که آنچه مىخواهد بیافریند و آنچه اراده مىکند برگزیند، الا این که آنچه نفس مىآفریند در غایت ضعف وجودى است، البته بعضى از انسانهایى که نفسشان را از جلباب مادیتخارج کردند و به عالم قدس متصل شدند مىتوانند امورى را که در عالم نفس صورت مىبخشند، در عالم خارج عینیت دهند که آثار خارجى بر آنها مترتب باشد . (51) اما در مقام معرفت عقلى مشاهده ذوات نورى مجرد را مشاهده مىکند نه آنگونه که مشایین مىگویند، بلکه نفس ذات است که از مقام حس و خیال به مقام عقل تعالى پیدا مىکند و شایسته ادراک معقولات مىشود: (52) نکته مورد توجه دیگر در معرفتشناسى صدرالمتالهین این است که او در تمام مراتب ادراک حسى، خیالى عقلى مدرک را عقل یا نفس متفکر مىداند و آلات حسى را تنها ابزار و انفعال آنها را از لوازم ادراکات حسى مىداند و صورتهاى حسى، برخلاف ابنسینا که محل آن را حس مشترک مىداند، در نزد نفس حاضر مىشوند . چون موجد و مظهر آن صور نفس است، پس براى نفس نشئه دیگرى است که در آن اشیاى ادراکى بدون ماده جسمانى موجودند . (53)
3 . اتحاد نفس با مدرکاتش: یکى دیگر از مباحث قابل تامل در باب نفس در بحث معرفتشناسى، نوع پیوند و رابطه نفس با مدرکاتش اعم از حسى، خیالى، وهمى و عقلى است . آیا رابطه نفس با مدرک، رابطه عرض خارجى با موضوع و پیوندش انضمامى همچون سفیدى و دیوار استیا مصاحبتى از نوع سنگ در کنار دیوار یا ظرف و مظروف (54) از نوع آب در کوزه با هوا در کپسول است و یا این که صورتهاى ادراکى، خواه محسوس یا معقول وجودشان با وجود مدرک، یعنى نفس اتحاد پیدا مىکند؟
صدرالمتالهین در این مسئله نظریه اخیر را پذیرفته و بر آن ادله زیادى در آثارش اقامه کرده است، (55) برخلاف ابنسینا که آن را قول شعرى و غیر عقلانى دانسته است . (56) توضیح این که صدرالمتالهین برخلاف جمهور که مراتب ادراک را به مراتب تجرید «صورت ادراکى» مىدانستند، مراتب ادراک را به مراتب «تحولات نفس» دانسته و در هر مرتبه از ادراکات حسى، خیالى و عقلى، نفس را متحد با همان نوع از مدرکات مىداند، چنانکه در رساله اتحاد عاقل به معقول مىنویسد:
اى [مخاطب] عاقل باهوش در امر نفس بنگر که چگونه نشئههاى وجودى را در مىنوردد و در هر نشئه وجودى با گروهى از موجودات آن نشئه متحد مىشود; یعنى نفس با بدن طبیعى، عین بدن و با حس عین حس و با خیال عین خیال و با عقل عین عقل است، به این بیان که وقتى نفس با طبیعت متحد مىشود، عین اعضاى بدنى و وقتى با حس بالفعل متحد مىشود، عین صور متخیله مىگردد، به همین ترتیب تا برسد به مقام عقل بالفعل، در آنجا عین صورتهاى عقلى مىشود که بالفعل براى او حاصل شدهاند . (57)
گفتنى است که این تفسیر صدرالمتالهین از رابطه نفس با صورتهاى ادراکى بر دو مبناى فلسفى او، یعنى جسمانیة الحدوث بودن نفس و حرکت جوهرى مبتنى است . (58) صدرالمتالهین در مقابل کلام ابنسینا که اتحاد را قول شعرى مىدانست، مىگوید:
کسى که جایز دانسته نفس انسانى از ابتداى تکونش تا آن زمان که بالفعل عاقل و معقول است، جوهرى واحد است و حد نوعى او یکسان است و در وجود نفس هیچ تحول ذاتى و تفاوتى صورت نپذیرفته، مگر به عوارضى خارجى از باب ادراکات، فقط نزد او نفس انبیایى که به نهایت درجه کمال انسان دستیافتهاند یا نفوس اطفال و مجانین از جهتحقیقت انسانى یکى است و تفاوتشان تنها در عوارض و لواحق غریبى است که عارض وجودشان شده، بسیار بیراهه رفته است . (59)
و به اصطلاح ملاصدرا «فقد رکب شططا» . (60)
ایشان در بحث علم به تفصیل نظریات شیخ را در اشارات و تنبیهات و شفا طرح و آنها را نقد کرده است . (61)
4 . مراتب و مقامات نفس در ادراک: صدرالمتالهین مقامات نفس را در معرفتبر مبناى عوالم وجود ترسیم مىکند، همانگونه که عالم وجود ادنى مرتبهاش عالم طبیعت و مرتبه متوسط آن عالم مثال و صور مثالى و بالاترین مرتبهاش عالم عقل و مفارقات عقلى است، نفس هم سه مرتبه را مىتواند بپیماید .
اول مرتبه حس که در این مرتبه نفس بالفعل حساس و بالقوه متخیل و متعقل است .
دوم مرتبه خیال که در این مرتبه علاوه بر این که کمال مرتبه حس را داراست، بالفعل متخیل است و بالقوه متعقل، توضیح اینکه از نظر ملاصدرا نفس در مقام حس و خیال به فاعل مبدع شبیهتر است از محل قابل برخلاف جمهور مشایین . (62)
مرتبه سوم عقل که نفس علاوه بر داشتن کمالات سابق بالفعل عاقل است . البته صدرالمتالهین براى هر یک از این مراتب نیز سه مرتبه قوه، استعداد و کمال قائل است، مانند کتابت که براى طفل، قوه و براى کودکى که به مرحله تعلیم و تربیت رسیده و امکانات و اسباب کتابتبراى او فراهم شده، لکن هنوز نوشتن را یاد نگرفته است، استعداد و براى کسى که توانایى نوشتن دارد و هر گاه خواست مىنویسد، کمال است . حال در احساس هم اینگونه است که جنین وقتى در رحم است، بالقوه حساس است و وقتى با تمام حواس سالم به دنیا آمد، استعداد احساس در او فراهم مىشود و وقتى مقدارى رشد کرده و حواس در او فعلیتیافت، به کمال رسیده است . به همین قیاس، در مراتب تخیل و تعقل که در مراتب تعقل مرتبه اول را عقل هیولانى، ثانى را عقل بالفعل و ثالث را عقل فعال گویند، این مراتب نیز به ترتیب حاصل مىشود . (63)
در اینجا جاى این سؤال باقى است که چرا صدرالمتالهین به وهم اشارهاى نکرده است؟ دلیلش این است که مبناى ایشان در بحث ادراک با مبناى مشاء متفاوت است . ایشان برخلاف مشاء که ادراک را چهار مرتبه حس، خیال، وهم و عقل مىدانند، (64) آن را سه مرتبه - حس، خیال و عقل - بیشتر نمىداند، چنان که در انواع ادراکات بعد از بیان نظریه مشاء مىنویسد:
اختلاف بین ادراک وهمى و عقلى اختلاف ذاتى نیست، بلکه به امر خرج از ذات بر مىگردد و آن اضافه به جزئى یا عدم اضافه به آن است، پس در حقیقت، ادراک سه گونه است، همانگونه که عوالم سه مرتبه است و وهم گویى عقلى است که از مرتبهاش ساقط شدهاست . (65)
نکته قابل توجه در اینجا این است که حکیم سبزوارى رحمه الله این قول صدرالمتالهین را نپذیرفته و ادراک معانى جزئى را همچون ابنسینا و برخى حکماى مشاء کار وهم مىداند، (66) اما در مقابل، علامه طباطبائى بر نظریه صدرالمتالهین تایید کرده است، با این تفاوت که ادراک معانى جزئى را هم به حس مشترک برگردانده است، حتى گام را فراتر نهاده و سه عالم ملاصدرا را به دو عالم تقلیل داده، یعنى احساس را نیز حذف کرده و عالم نفس را منحصر در دو عالم خیال و عقل کرده است، چنانکه مىفرماید: حضور وضعیت ماده محسوس موجب مغایرت بین مدرک در حال حضور و عدمش نمىشود، اما این سخن حق است که غالبا با حضور ماده، صورت در نزد نفس متجلىتر است . اما چه بسا با توجه نفس به یک صورت خیالى، متخیل ظهورش شدیدتر باشد . (67)
ج) انسان از دیدگاه حکمت عملى
در حکمت عملى سخن از این است که چگونه انسان مىتواند از شقاوتها گریخته و به سعادت حقیقى دستیازد . صدرالمتالهین در مقدمه باب دهم سفر چهارم که در احوالات نفس گفت و گو مىکند، ابتدا به بیان حقیقتسعادت مىپردازد و بر مبناى فلسفه خویش مىنویسد:
وجود خیر و سعادت است و ادراک وجود نیز خیر و سعادت است، اما چون وجودات به حسب کمال و نقص متفاوتند، پس هر جا وجود کاملتر باشد، سعادت در آنجا بیشتر است و به عکس، ادراک سعادت هم به تناسب ادراک وجود کمال و نقص مىیابد، همانگونه که وجود قواى عقلى اشرف از وجود قواى حیوانى شهوى و غضبى است، سعادتش هم بزرگتر و عشق و لذتش هم تمامتر است . پس نقشهاى ما، آنگاه که قوى و کامل شود و علاقهاش به بدن قطع گردد و به ذات حقیقى و ذات مبدعش رجوع کند، به بهجت و سعادتى مىرسد که نمىتوان آن را توصیف کرد و با لذات حسى مقایسه نمود . (68)
صدرالمتالهین در تحلیل این مطلب که لازمه ادراک، حضور است و تعلق به ماده موجب عدم حضور، مىگوید که هر قدر وابستگى شىء به ماده - خواه مدرک باشد یا مدرک - بیشتر باشد، حضور کمتر و ادراک ناقصتر است، حتى شعور ما به ذات خودمان وقتى که از بدن جدا مىشود، بیشتر است، چون حضور تمامتر و کاملتر است، (69) اما وقتى این تعلق نفس به بدن [با اختیار و اراده] یا به حکم اجل الهى قطع شد، انسان نسبتبه حقیقتخویش آگاهتر مىشود اگر شاکله حقیقى او بر وجه انسان بود، از آن احساس لذت مىکند، اما اگر شاکله حقیقى او بر وجه بهائم بود، از خویشتن خویش گریزان است و همواره از غفلتى که در دنیا بر او عارض شده بود، در حسرت و ندامت است .
چگونگى حصول سعادت حقیقى: صدرالمتالهین بعد از بیان سعادت حقیقى مىگوید:
بدان که نفس وقتى به این سعادت و بهجت و سرور مىرسد که خود را به اعمال و افعال پسندیدهاى که پاککننده نفس از کدورات و آلودگىهاى گناه هست، عادت داده باشد و قلب را از آلودگى و پستىها مهذب کرده باشد . (70)
اما چگونه باید انسانى که قواى گوناگون شهوى، غضبى و عقلى بر او حاکم است، نفسش را از مشتهیات قواى شهوى و سلطه جویى قوه غضبى خلاص کند . صدرالمتالهین مىگوید:
چون کمال نفس [از حیثحکمت عملى] با مشارکتبدن و قواى سه گانه نفس صورت مىپذیرد، بر اوست که بین اخلاق متضاده در آنچه مورد علاقه قوه شهوى است و ضدش و آنچه او را به غضب مىآورد و ضدش، «عدالت» بر قرار کند تا منفعل از بدن و قواى بدنى نباشد، بلکه بر قواى خویش حاکم باشد [و آنها را به فرمان عقل در آورد]، چرا که انفعال نفس در مقابل بدن و قواى شهوى و غضبى موجب شقاوت نفس است . (71)
اما این دشوارى است، مگر به تایید و تفضل خداى تعالى .
اما این که کدام جزء نفس در رسیدن به سعادت نقش بیشترى را ایفا مىکند، صدرالمتالهین جزء نظرى نفس را مهمتر مىداند، چون اصل ذات نفس را به جزء نظرىاش منتسب مىکند و جزء عملى نفس را به جهت تعلقش به بدن و این که بدن ابزار رسیدن انسان به مقصد است، مهم مىشمارد، اما وقتى به مقصد رسید، ابزار دیگر چندان اهمیتى ندارد . (72)
موانع رسیدن به سعادت حقیقى: با توجه به این که هدف اساسى خلقت انسان حکمت، عرفان و عبادت عارفانه است و این دو موجب سعادت حقیقى هستند، چرا بسیارى از انسانها از این نعمت و سعادت باز مىمانند . صدرالمتالهین چندین عامل را بر مىشمارد که عبارتند از:
الف) موانع معرفتحقیقى (دریافت معقولات)
1 . نقصان طبیعى که مربوط به ذات و جوهر نفس انسان مىشود، مثل نفس کودک قبل از این که به رشد عقلى برسد، معقولات را نمىتواند درک کند .
2 . خباثت و ظلمت نفس که به واسطه کثرت معاصى حاصل مىشود، چرا که سیاهى گناه مانع درخشش قلب و پاکى نفس است، بنابراین، مانع ظهور تابش نور حق و نور علم و معرفت الهى در آن است .
3 . عدم توجه به معقولات: این روىگردانى و عدم توجه ویژه دسته اول و دوم نیست، بلکه برخى صالحان و مطیعان هم، اگر چه قلبشان از کدورت معاصى پاک است، چون در طلب معارف حقیقى و حقایق ملکوت نیستند، طبیعى است که به این مرتبه از سعادت نایل نمىشدند، چون همتشان را به اعمال بدنى و عبادات شرعى و او را در اذکار مصروف داشته و از تامل در حقیقت، این اعمال و اذکار و ادعیه غفلت کردند .
4 . حجاب تقلید و تعصب: چه بسا افرادى که دوست دارند، حقایق هستى بر آنها متجلى شود، اما به دلیل اعتقاداتى که از راه تقلید بر ذهنشان نقش بسته و به آنها دل بستهاند نمىتوانند حقایق را دریابند، مگر آن که حجاب تقلید را کشف کرده و به حق دل بندند .
5 . جهل به طریق کسب معارف: چنین نیست که هر طالب علمى به مطلوب برسد، چرا که هر ممکنى معلول علتخاصى خودش است، کسب علم هم ممکن نیست، مگر از طریق اسباب و علل خاصى خودش، پس جهل به اصول معارف [الهى] و کیفیت ترتیب و روابطشان مانع تحصیل معرفتحقیقى است . (73)
صدرالمتالهین بعد از برشمردن این موانع مىگوید:
اینها اسبابى هستند که مانع نفس ناطقه در معرفتحقایق امور است و الا هر نفسى به حسب فطرت اصلىاش شایسته ناختحقایق اشیاست، چون نفس ذاتا امرى قدسى است . و آنچه در روایت آمده اگر چنین نبود که شیاطین بر قلوب آدمیان احاطه کردهاند، هر آینه انسانها ملکوت آسمانها را مىدیدند، اشاره به این قابلیت ذاتى انسان است، پس وقتى این حجابها و موانع از قلب انسان مرتفع شد، صورت ملک و ملکوت در آن تجلى پیدا مىکند و ذاتش را در بهشتى مىبیند که عرضش آسمانها و زمین است . و وسعت مملکت هر کسى در بهشتبه میزان وسعت معرفت او و تجلى ذات و صفات و افعال حق در ذات اوست . (74)
موانع عبادت عارفانه و اطاعتخالصانه: همانگونه که اشاره کردیم صدرالمتالهین هدف از انجام طاعات و اعمال جوارح را تصفیه قلب و تطهیر نفس مىداند تا به واسطه آن جنبه عملى نفس یا عقل عملى اصلاح شود . از دیدگاه ایشان، خود طهارت و صفاى قلب کمال حقیقى نیست، چون طهارت زدودن آلودگىهاست و این امر عدمى است و اعدام نمىتوانند کمال باشند، بلکه مراد از آن حصول انوار ایمان، یعنى اشراق نور معرفتبه خداى توالى و افعال و کتابهاى رسولان و روز قیامت است، پس تهذیب نفس براى دستیابى به شرح صدر است و شرح صدر براى دریافت انوار هدایت، چنان که خداى توالى مىفرماید:
«فمن یرد الله ان یهدیه یشرح صدره للاسلام فهو على نور من ربه» ; (75)
خدا کسى را بخواهد هدایت کند سینهاش را براى پذیرش اسلام فراخ مىکند، پس او در پرتو نور پروردگارش است .
بنابراین، از دیدگاه ملاصدرا شرح صدر غایتحکمت عملى و نور معرفت غایتحکمت نظرى است . حکیم الهى جامع این دو است و این فوز عظیم است .
در اینجا ذکر این نکته لازم است که مراد ملاصدرا از علم الهى و حکمت علم توحید و علم راه خدا فلسفه، بلکه مراد از آن ایمان حقیقى [تصدیق قلبى] به خدا و ملائکه مقربین و کتابهاى خدا و انبیاى الهى و ایمان به روز آخرت است . (76)
به هر حال، گرچه ملاصدرا غایتحکمت علمى را هم حکمت نظرى مىداند، لکن انسان تا این راه را طى نکند، به آن غایت و مقصد نمىرسد، پس باید موانع این باب را هم بشناسیم .
صدرالمتالهین در رساله سه اصل به رذایلى که مانع هستند در ضمن سه اصل اشاره مىکند و آنها عبارتند از:
1 . خودناشناسى یا جهل به معرفت نفس که این معظمترین اسباب شقاوت است، چرا که من عرف نفسه فقد عرف ربه و کسى که عارف به رب باشد، ذاکر او خواهد بود، اما اگر عارف و ذاکر رب نبود و با ذکرش انس نگرفت آن روز از لطف او برخوردارى نیابد، (77) پس چنین انسانى اگر عبادتى هم داشته باشد، چون همراه با معرفت نیست، چندان ثمربخش نیست .
2 . حسب جاه و مال و میل به شهوات و لذات و سایر تمتعات نفس حیوانى که جامع همه حب دنیاست . (78)
هر نفسى که خود را به این تمتعات حیوانى و مستلذات جسمانى عادت داد و متخلق به صفات بهیمى وسیعى شد، بدیهى است که از عبادت و اطاعتخالصانه بازماند .
3 . تسویلات نفس اماره و تدلیسات شیطان مکار، لعین و نابکار که «بد» را «نیک» و «نیک» را «بد» وامىنماید و معروف را منکر و منکر را معروف مىشمارد، کارش ترویجسخنان باطل و تزیین عمل غیر صالح است . (79)
بهراستى چگونه مىتوان هم مطیع نفس اماره بود و هم مطیع خداى سبحان، و کسى که الهش را هواى نفسش قرار داد، چگونه مىتواند امید هدایت داشته باشد: «افرایت من اتخذ الهه هواه و اضله الله على علم - فمن یهدیه» . (80)
مکن طاعت نفس شهوت پرست که هر ساعتش قبله دیگر است (81)
پس انسان به سعادت انسانى خویش و کمال نفسانىاش نمىرسد، مگر این که این موانع را بر طرف و با دو بال علم و عمل پرواز کند .
حاصل سخن: با توجه به مباحث گذشته دیدگاههاى صدرالمتالهین درباره انسان در حکمت متعالیه را که بر مبانى و اصول فلسفى او در هستى شناختى و معرفتشناختى استوار است مىتوان در موارد زیر خلاصه کرد:
1 . انسانیت انسان به هویت وجودى او و هویت وجودى او به نفس ناطقه اوست .
2 . نفس جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاست; یعنى:
اولا، نفس حادث است نه قدیم،
ثانیا، حدوث نفس به حدوث بدن است نه همراه با حدوث بدن،
ثالثا، نفس در ابتدا صورتى طبیعى مادى دارد، بعد تجرد برزخى و عقلى پیدا مىکند .
3 . انسان داراى سه نشئه وجودى قبل از دنیا، در دنیا و بعد از دنیاست .
4 . نفس انسان در مقام معرفتحسى و خیالى بیشتر شبیه به فاعل مخترع است تا محل قابل، و در مقام معرفت عقلى خود نفس تعالى پیدا مىکند تا ذوات معقول را مشاهده کند . نه این که محسوس را مجرد کند تا معقول شود .
5 . نفس با مدرکاتش در مراتب ادراک اتحاد پیدا مىکند; یعنى حاس با محسوس و خیال با متخیل و عاقل با معقول متحد مىشود .
6 . سعادت انسان در تعالى او در معرفت عقلى و معارف حقیقى است و تلاش او در طاعت الهى، اخلاق عملى و تهذیب نفس مقدمه اشراق معارف الهى بر قلب اوست و درجه انسان از حیث مقامات معنوى متناسب با تشبه او به بارى و معرفت او به اسما و صفات و افعال الهى است . بنابراین، خودناشناسى و حب دنیا و پیروى از هواى نفس بزرگترین موانع انسان در رسیدن به کمال و ارزشهاى انسانى است .
پىنوشتها:
1) ر. ک: صدرالدین محمد شیرازى، الحکمة المتعالیه فى الاسفار العقلیة الاربعة، ج1، بیروت، چاپ چهارم، 1410 ه، ص 13.
2) ر. ک: همان، ص 20.
3) ر. ک: همان، ص20 و ج2، ص78 و ج3، ص312 و ج5، ص289، 35 و ج6، ص286، 298 و ج7، ص22، 78 و ج8 و ج9.
4) ر. ک: فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، ج1، یونان و روم، ترجمه سید جلال الدین مجتبوى، انتشارات سروش، تهران، 1368، ص 89و193.
5) ر. ک: حکمة الاشراق، ترجمه سید جعفر سجادى، قسم دوم در انوار الهیه و نور الانوار، ص 197 به بعد.
6) ر. ک: اسفار، ج9، ص185 تا 197 و 229; شواهد الربوبیه، شاهد اول، ص 6 به بعد; مشاعر، مشعر ثالث، ص9 به بعد; اسفار، ج1، ص38.
7) همان.
8) اسفار، ج1، ص44.
9) ر. ک: همان، ص186.
10) ر. ک: همان، ص186.
11) ر. ک: همان، ص 186، 187.
12) ر. ک: اصل اول.
13) ر. ک: همان، ص190.
14) ر. ک: همان، ج8، ص320; شواهد الربوبیه، تصحیح سید جلال الدین آشتیانى، ج 2، مرکز نشر دانشگاهى، تهران، ص221.
15) همان.
16) ابنسینا، مقاله نفس از کتاب شفا، تحقیق حسنزاده آملى، مکتب اعلام اسلامى، چاپ اول، 1375، ص 306، 308.
17) صدرالمتالهین، شواهد الربوبیه، ص95.
18) ر. ک: همان، ص206.
19) ایان باربور، علم و دین، ترجمه بهاءالدین خرمشاهى، مرکز نشر دانشگاهى، 1362، ص 358.
20) همان، ص400.
21) اسفار، ج9، ص75.
22) ر. ک: همان، ص194و228و229.
23) همان، ص194.
24) همان، ص194.
25) همان، ص97.
26) همان، ص195.
27) همان.
28) ر. ک: فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه یونان و روم، ترجمه سید جلال الدین مجتبوى، انتشارات سروش، 1368، ص 196و242و243.
29) اعراف (7) آیه 172.
30) ملاصدرا، مشاعر، ترجمه میرزا اعمادالدولة، اصفهان، مهدوى، بى تا، ص59 .
31) ر. ک: علامه طباطبائى، المیزان، ج1، چاپ اول، بیروت، مؤسسه اعلمى، چاپ اول، 1417، ص 94، 115.
32) ر. ک: ملاصدرا، مشاعر، همان، ص 95.
33) اسفار، ج9، ص99.
34) همان، ص99.
35) همان، ص196.
36) ر. ک: کاپلستون، همان، ص197.
37) ر. ک: ابنسینا، نفس از کتاب شفا، تصحیح حسنزاده آملى، ص 81- 91.
38) اسفار، ج3، ص278.
39) همان.
40) همان، ص286.
41) همان، ص294.
42) وجود قائم به ذات خود باشد.
43) اسفار، ج3، ص296.
44) همان، ص298و299.
45) ر. ک: اسفار، ج8، ص260و279و280; ابنسینا، نفس از کتاب شفا، ص 288و294.
46) صدرالمتالهین در تعریف ذهن مىنویسد: ذهن قوه نفس بر اکتساب علومى است که براى انسان حاصل نیست و ذهن غیر از وجود ذهنى است، چون ذهن فى نفسه از امور خارجیه است، اما وجود ذهنى، چیزى است که در ذهن موجود مىشود و حکایت از خارج دارد. نفس در ابتداى خلقت قوه محض و خالى از صور معقولات است، لکن شانیتشناخت را دارد، این تمکن و استعداد نفس براى تحصیل معارف را ذهن مىگوییم.(اسفار، ج 3، ص 515.)
47) ر. ک: همان، ص491.
48) ر. ک: کاپلستون، همان، ص197.
49) اسفار، ج3، ص321.
50) ابنسینا، نفس از کتاب شفا، ص85.
51) ر. ک: اسفار، ج1، ص264و266.
52) ر. ک: شواهد الربوبیه، ص33.
53) ر. ک: اسفار، ج3، ص 498و499.
54) همان، ج1، ص287.
55) همان، ج3، ص312و437; مشاعر، ص51; مجموعه رسائل فلسفى صدرالمتالهین، تحقیق حامد ناجى اصفهانى، حکمت، ص10.
56) ابنسینا، الاشارات و التنبیهات مع الشرح للمحقق الطوسى، ج3، قم، نشر البلاغه، 1375، ص295.
57) ر. ک: مجموعه رسائل فلسفى صدرالمتالهین، ص14و15.
58) همان، ص 88 و 75.
59) همان، ص85 و 86.
60) همان.
61) ر. ک: اسفار، ج3، باب عقل و معقول، فصل 8، ص 321 تا 335.
62) همان، ج 1، ص287.
63) همان، ج9، ص229.
64) ر. ک: ابنسینا، نفس از کتاب شفا، ص84.
65) اسفار، ج3، ص361و362.
66) همان، ص361.
67) همان.
68) همان، ج9، ص123و124.
69) ر. ک: همان.
70) همان، ص125.
71) همان، ص127.
72) همان: ص131.
73) همان، ج9، ص136تا 138.
74) همان، ص139.
75) انعام (6) آیه 126.
76) ملاصدرا، رساله سه اصل، ترجمه محمد خواجوى، چاپ اول، انتشارات مولى، 1376، ص9.
77) ر. ک: همان، ص16.
78) همان، ص29.
79) همان، ص33.
80) جاثیه (45) آیه 23.
81) ملاصدرا، رساله سه اصل، ص 19.