۱.
رویکرد تحلیل حذف انشائی، نه حضور گویندگان، شنوندگان و افعال را بلکه حضور کلماتِ «من»، «تو» و افعال جملات انشائی را مسلم فرض می کند. در رویکرد اصول موضوعه محاوره ای نیز می توان به اصول محاوره رسمیت بخشید و نشان داد که قواعدی در دستور زبان وجود دارند که به چنین اصولی وابسته اند. اما از نظر جان سرل، هر دو رویکرد تحلیل حذف انشائی و اصول موضوعه محاوره ای، برداشت اشتباهی را از جایگاه نظریه افعال گفتاری در روایتی کلی از زبان نشان می دهند. ایراد سرل به این دو رویکرد این است که هر دوی آن ها در استفاده از منابع نظریه های فعلی افعال گفتاری ناکام می مانند. هر دو نظریه وقتی با داده های گیج کننده مواجه می شوند، راه حلی را فرض می کنند که نیاز به عرضه مؤلفه های اضافی و غیرضروری دارد. در هریک، فهمی صحیح از نقش افعال گفتاری ما را قادر می سازد تا این داده ها را بدون ارائه این مؤلفه های اضافی و غیرضروری توجیه کنیم.
۲.
رابرت آدامز فیلسوف مشهور مسیحی در کتاب خوبی های محدود و نامحدود از نسخه ضعیفی از نظریه فرمان الهی دفاع می کند. مطابق دیدگاه آدامز ماهیت الزام اخلاقی این همان با فرمان داده شدن توسط خداوند است. استدلال وی برای این دیدگاه شامل دو مرحله است. در مرحله اول او تلاش می کند نشان دهد که مفهموم الزام اخلاقی در ذات خود یک مفهوم اجتماعی است. یعنی الزام اخلاقی قوام یافته از مفاهیم اجتماعی مانند درخواست یا دستور یک شخص یا هویت ثالث مثل جامعه اخلاقی است. در مرحله دوم او ادعا می کند که این هویت ثالث کسی جز خدا نمی تواند باشد. من در این مقاله به نقد مرحله اول استدلال آدامز خواهم پرداخت و نشان خواهم داد که دلایلی که او برای ماهیت اجتماعی داشتن مفهوم الزام اخلاقی ارایه می کند ناتمام هستند.
۳.
در فلسفه صدرا وجود به عنوان خیر معرفی شده است و تشکیک وجود همزمان مراتب خیر را نیز نشان می دهد. ملاصدرا در اخلاق نیز به حسن و قبح ذاتی و عقلی باور دارد. در این مقاله از ارتباط این دو بخش از اندیشه صدرا بحث خواهیم کرد و نشان خواهیم داد اصالت وجود می تواند مبنایی عقلی برای دفاع از حسن و قبح ذاتی افعال اخلاقی باشد. ادعای اصلی این است که اصالت وجود و تشکیک در وجود ابعادی هنجاری نیز دارند. در مقایسه دیدگاه صدرا با دیدگاه دو فیلسوف معاصر او مشخص خواهد شد صدرا به دلیل آنکه با تکیه بر عقل از خیر اخلاقی دفاع می کند احکام اخلاقی را تابع اراده انسان نمی داند و دیدگاه او در برابر اراده گرایی دکارتی قرار دارد. همچنین اخلاق واقع گرایانه او با فایده گرایی تجربی نیز تفاوت دارد و به دلیل پیوند دادن وجود با خیر در برابر بی معنایی و پوچ گرایی است.
۴.
اُرکسیس یا میل در دیدگاه ارسطو، به میل عقلانی و میل غیرعقلانی تقسیم می شود. میل عقلانی شامل بولئسیس و میل غیرعقلانی شامل اپیسومیا (میل شهوانی) و تومُس (میل احساسی) است. بررسی آراء ارسطو نشان می دهد که میل عقلانی از جهات مختلفی با سایر امیال متفاوت است. اول اینکه میل عقلانی در مقایسه با میل شهوانی و میل احساسی، به بخش عقلانی نفس تعلق دارد و از این رو تنها اختصاص به انسان دارد و حال آنکه میل شهوانی و میل احساسی در حیوانات نیز وجود دارند. دوم اینکه میل عقلانی به اهدافی مربوط می شود که از طریق سنجش عقلانی محقق می شوند و چنین اهدافی از نظر فاعل، به جای اینکه صرفا خوشایند و لذت بخش باشند، خوب هستند. سوم اینکه میل عقلانی با شناسایی حقیقت سروکار دارد و هم چنین برخلاف میل شهوانی و میل احساسی، میلی آینده محور است. در نهایت ویژگی برجسته ی میل عقلانی، مبدأ بودن آن برای افعال اخلاقی است؛ چراکه موضوع میل عقلانی، هدفی عقلانی است؛ چیزی که حیوانات از آن بی بهره هستند.
۵.
اندیشه از دیدگاه فرگه همراه با ابداعات و همچنین ابهاماتی است که از نگاه های گوناگونی بررسی شده است؛ اما نگاه فرگه به تعاریف مرسوم صدق و رد آنها، موضوع اصلی این نوشتار است. فرگه در تبیین خود از گزاره های حاوی اندیشه و حکم، تعاریف مرسوم صدق را نمی پذیرد و تمام آنها را دارای تسلسل معرفی کرده و در مقابل او برای رفع مشکل دستیابی به صدق و ارزش گزاره های معرفتی، «اندیشه» را مطرح و سعی دارد آن را جایگزینی برای تعاریف صدق، معرفی کند. برای روشن شدن این ادعا ابتدا زبان و اندیشه را از منظر وی بررسی کرده و در ادامه با ورود به موضوع اندیشه و کشف ویژگی های آن، متوجه ادعای فرگه جهت جانشینی آن با تعاریف صدق شویم. در نهایت، نگارنده با وجود تقویت حداکثری دیدگاه فرگه، با طرح هفت نقد معتقد است این امر امکان پذیر نیست.
۶.
دخالت ارزشهای غیرمعرفتی در استدلال علمی بحث های زیادی به همراه داشته است. یکی از راه هایی که می تواند این دخالت را توجیه نماید، استدلال از راه ریسک استقرائی است. هدف این مقاله، بررسی نسخه ای از این استدلال است که توسط داگلاس ارائه می گردد. وی با طرح پرسش در مورد «حد کفایت شواهد» استدلالش را پیش می برد. ما با مفروض گرفتن درستی استدلال داگلاس، سعی می کنیم که پاسخ پرسش از «حدکفایت شواهد» را با توجه نتیجه گیری استدلالش مشخص سازیم. نشان خواهیم داد که با درنظرگرفتن توأمان ارزش های معرفتی و غیرمعرفتی نمی توان پاسخ مناسبی برای حدکفایت به دست آورید، زیرا یا گرفتار دور می شویم و یا مجبور به اضافه کردن اموری مبهم. همچنین، توضیح خواهیم داد که داگلاس می توانست پاسخ به پرسش از حد کفایت را با تاکید بیشتر بر عمل دانشمندان و کاربران واقعی علم جست وجو کند که در آن، الزامی بر ادغام مدعیات علمی با حیطه های سیاست گذارانه علم وجود ندارد.