درآمدی بر منطق (مقاله ترویجی حوزه)
درجه علمی: علمی-ترویجی (حوزوی)
آرشیو
چکیده
آر. آرنالدز در این مقاله با نگاهی تاریخی، جایگاه «علم منطق» را در جهان اسلام و نیز ارتباط آن را با دیگر علوم اسلامی، از جمله نحو، تفسیر، فقه، کلام، فلسفه و عرفان بررسی میکند. او ضمن بررسی واکنشهای نخستین اندیشمندان مسلمان در برابر ترجمة متون منطقی، دیدگاههای منطقدانان مسلمان را با دیدگاههای ارسطویی مقایسه میکند. منطق با ترجمهها و شرحها به جهان اسلام وارد شد، و با این که ابتدا برخی آن را به کلی نفی میکردند، از نظر آرنالدز، حتی کسانی که آن را میپذیرفتند، با فروکاستن آن به ابزاری برای ارزیابی نامها و معانی از مسیر ارسطویی جدا میشدند. پیشفرضهای کلامی و نفوذ آثار سریانی و رواقی نیز از عوامل دیگری بود که در آغاز ظهور منطق اسلامی، آن را از منطق ارسطویی جدا میساخت. آرنالدز در کنار این امور، به خلاقیتها و ابتکارات شارحانی مانند فارابی و ابن رشد نیز اشاره کرده، تأکید میورزد که با آثار ابنسینا منطق به منزلة بخش مقدماتی فلسفه تثبیت شد، همانگونه که با آثار غزالی، وارد علم فقه گردید. با این حال، او اذعان میدارد که حتی پیش از غزالی نظریة استدلال، در چارچوب علم اصول، کانون توجه مسلمانان بوده است.متن
1. این مقاله، ترجمهای است از: Arnaldez, R. “Mantik” in Encyclopaedia of Islam, 1990, vol. 6, pp. 442-452.
_________________________________
منطق، واژهای تخصصی است که معادل آن در زبان انگلیسی Logic است.
1. ریشهشناسی
لسانالعرب منطق را با «کلام»، به معنای «زبان» [ نه به معنای «علم کلام»] مترادف دانسته است. یک کتاب تا آنجا که در واقع، خودش سخن میگوید، ناطق بیِّن نامیده میشود. خداوند در قرآن میفرماید: « و نزد ما کتابی است که حقیقت را بیان میکند» (ینطق بالحق) (مؤمنون، 62). این بیان حقیقت، دارای وصف حکم نیز هست. بنابراین «این کتاب ماست؛ بر شما به حق سخن میگوید» (ینطق علیکم بالحق) (جاثیه، 29). «منطق» در استعاره، زبان همة موجودات، برای نمونه زبان پرندگان (منطقالطیر) (نمل، 16) را بیان میکند؛ ولی بتها سخن نمیگویند(انبیاء، 63- 65). در روز داوری، مجرمان سخن نمی-گویند (لاینطقون) (مرسلات، 35). همانا خداست که همه چیز را به سخن میآورد (انطق کلَّ شیء) (فصلت، 21). بنابراین روشن میشود که قرآن ریشة این کلمه را همراه با وصفی تجویزی (دستوری) به کار میبرد. این ریشه با بیان صدق و توجیه پیوند داده شده است. گرچه انسان میتواند سخن دروغ یا مهمل بگوید، ولی پیامبر و کسانی که خدا به آنها توان بیان حقیقت را ارزانی داشته است، چنین نمیکنند. خدا دربارة پیامبر میفرماید: « او از سَرِ هوس سخن نمیگوید» (لاینطق عن الهوی) (نجم، 3). انسانی که خرد (حکمت) به او ارزانی شده، بر مبنای عقل سخن میگوید. روشن میشود که این ریشه را باید با واژة یونانیِ «لوگوس» λογος (کلمه، عقل) و «لوگیخوس» λογιχος (معقول) مترادف دانست. انسان به حیوان ناطق، یعنی حیوان عقلانی، تعریف شده است. با این حال، در لسانالعرب برای واژة «ناطق» معنایی عامتر طرح شده و این واژه در برابر صامت (ساکت) قرار گرفته است: هر آنچه صدایی (صوت) دارد، ناطق است. ولی شکی نیست که زبان مصنوعی (ساختگیِ) آدمی، او را از نظر گفتاری، با دیگر حیوانات متمایز میسازد؛ درست همانگونه که عقل، او را از نظر روحی متمایز می¬کند.
2. تعریف منطق (علمالمنطق)
تهانوی در کشاف اصطلاحات الفنون مینویسد: منطق، «علمالمیزان» نیز نامیده میشود؛ «چون ابزاری برای ارزیابی استدلالها و برهانهاست». ابنسینا آن را «خادم علوم» مینامد؛ «چون فینفسه هدف نیست، بلکه وسیلهای برای کسب علوم است». ولی فارابی منطق را «رئیس علوم» مینامد؛ «چون در کار علوم، تأثیر و نفوذ دارد». تهانوی در ادامه مینویسد: «این علم را منطق نامیدهاند چون ریشة نطق (عمل سخن گفتن) در معنایی عام بر گفتار (لفظ)، ادراک کلیات و
نفس ناطق اطلاق میشود؛ و از آنجا که این فن، گفتار را تقویت می¬کند و با فراهم کردن
زمینة ادراک کلیات، مسیر راستی را هموار می¬¬سازد و کمال نفس را تحقق میبخشد، واژهای
از ریشة نطق، یعنی منطق، برای نامگذاری این فن اخذ شده است. منطق، علم به قوانینی است
که روشها و شرایط رسیدن به مجهولات از راه معلومات را بیان میکند؛ به گونهای که خطای در اندیشه رخ ندهد. معلومات، شامل حقایق ضروری و نظری میشود». یادآوری این نکته مفید است که این تمایز با تمایزی که ارسطو بین «اصول متعارف» و «نتایجِ برهانی صرف» مطرح میکند (Pr. Anal. i, 10,76 b 10) تطابق دارد.
مجهولات شامل «تصورات و تصدیقات» میشود. تهانوی این تعریف را مناسبتر از تعریفی میداند که بر اساس آن، هدف قوانین منطق «شناخت راههای انتقال از ضروریات به نظریات است؛ چون این تعبیر در نگاه نخست انتقال ذاتی را میرساند، در حالی که معنایی عام از آن، مورد نظر است که شامل ذاتی و باواسطه میشود». بدین ترتیب، تهانوی در ادامه از یک سوی، تفاوت منطق و نحو را، و از سویی دیگر، تفاوت منطق و هندسه را بررسی میکند. نحو «صرفاً قواعدی کلی را بیان میکند که در چگونگی سخن گفتن به زبان عربی، آن هم به شکلی کلی، کاربرد دارند. سخن گفتنِ درست دربارة یک موضوع خاص نیازمند احکامی جزئی است که از قواعد کلیِ مذکور به دست میآیند، همانگونه که دیگر فرعها از اصلهای خود به دست میآیند. پس در این مسیر، انتقالاتی فکری از معلوم به مجهول رخ میدهد که با علم نحو به هیچوجه شناختی نسبت به آنها حاصل نمیشود. هندسه نیز مسائلی قانونی را طرح، و با آنها مباحث مربوط به شکلها را حل میکند؛ به این شیوه که مسائل مذکور اصول استدلالهایی را میسازند که با آنها بر آن مباحث استدلال میشود. اما قطعاً هندسه نمیتواند به فهم معانی جزئیهای که در این استدلالها به کار میروند، کمک کند». تردیدی نیست که تهانوی در اینجا به روش اقلیدسی توجه دارد که در آن میکوشند فرضیهها را از راه مسائل کشف کنند؛ یعنی از دادههای مفروض مسائل به منزلة مبنایی برای براهین استفاده میشود. چنانکه «مفاهیم جزئی» که به حدود در قیاس مربوط میشود، به طور خاص حد وسطی است که در صغرا علت نتیجه است. ارسطو مینویسد: «چرا زاویهای که در یک نیم دایره رسم شده است، یک زاویة قائمه است؟ یا از کدام مقدمات مفروضی این نتیجه به دست میآید که چنین زاویهای قائمه است؟» (Post. Anal. ii, 11, 94 a 27- 34) جی. تریکوت ( j.Tricot ) استدلالِ ارسطو را این گونه توضیح میدهد: «در اینجا ضرب نخست از قیاس شکل اولِ (Barbara syllogism) زیر مد نظراست که در آن B حد وسط و علت نتیجه است: هر زاویهای که نصف دو زاویة قائمه باشد (B) زاویهای قائمه است (A)؛ هر زاویهای که در نیم دایره رسم شود (r) نصف دو زاویة قائمه است (B)؛ هر زاویهای که در یک نیم دایره رسم شود (r) زاویهای قائمه است (A) ». ولی روشن است که کارکرد هندسه، اثبات دقیق این مطلب است که هر زاویهای که در نیمدایره رسم شود، نصف دو زاویة قائمه است. گرچه هندسه به طور ضمنی از قیاسی که گذشت استفاده می¬کند، صرفاً با این قیاس به نتیجة مطلوبِ خود نمیرسد. بنابراین علم منطق با علم برهانی هندسه تفاوت دارد. منطق به طور مشخص به عنوان یکی از علوم ابزاری (من العلوم الآلیه) تعریف شده است. هر علم خاصی برای پرداختن به موضوع خود نیازمندِ منطق است، ولی موضوع خود منطق چیست؟
تهانوی مینویسد: «گفته شده که موضوع آن، تصورات و تصدیقات است». منطق عبارت است از فرایند انتقال از تصورات یا تصدیقات معلوم به تصورات یا تصدیقات مجهول، که این انتقال یا قریب است و یا بعید. زمانی قریب است که از یک تصور، تعریفی حدی یا رسمی ارائه شود یا یک تصدیق از راه قیاس، استقرا یا تمثیل به دست آید؛ و زمانی بعید است که این ملاحظه نیز در کار باشد که یک تصور کلی یا جزئی است، ذاتی یا عرضی است، یا زمانی که یک تصدیق از راه عکس یا نقیض خود اثبات شود. منطقدان تصورات را نیز، تا آنجا که او را به تصدیق میرسانند، میپژوهد. این در جایی است که تصورات به منزلة موضوع یا محمول تصدیقات در نظر باشند. اما اهل تحقیق، بر این باورند که معقولات ثانیه موضوع منطق را تشکیل میدهند، البته نه از آن جهت که فینفسه یا درذهن وجود دارند؛ زیرا در این صورت موضوع فلسفه خواهند بود؛ بلکه از این جهت که باعث رسیدن به مجهول میشوند. « در واقع وقتی مفهوم کلی در ذهن تحقق مییابد و با جزئیاتی که تحت آن قرار میگیرند مقایسه میشود، اگر بخشی از ماهیت آنها باشد ذاتی است، اگر خارج از ذات آنها باشد عرضی است و اگر عین ماهیت آنها باشد نوع است. آنچه ذاتی است، به اعتبار افراد مختلفی که دارد جنس است، و به اعتباری دیگر فصل. عرض نیز به دو دیدگاه متفاوت یا عرض خاص است و یا عرض عام». این «معانی» ـ یعنی اینکه یک مفهومِ کلی ذاتی، عرضی یا نوع است ـ وجود خارجی ندارند، بلکه وقتی به ذهن درآیند، بر طبیعتهای کلی عارض میشوند. دربارة این واقعیت که یک قضیه یا حملیه است یا شرطیه، و یک استدلال قیاسی، استقرایی یاتمثیلی است، همین مطلب صدق میکند؛ زیرا این اوصاف در ذهن به طبیعتِ نسبتهای جزئی تعلق می¬گیرند. بنابراین، موضوع منطق در واقع معقولات ثانیه است. تهانوی در پایان میپذیرد که منطق به معقولات ثالثه ـ که عوارض ذاتیة معقولات ثانیه به شمار میروند ـ نیز میپردازد. بنابراین ـ برای نمونه ـ قضیه، یک معقول ثانی است، ولی دربارة انقسام، تناقص، انعکاس و انتاج آن میتوان تحقیق کرد؛ اینها معقولاتی هستند که در مرتبة ثالثه قرار میگیرند. ارسطو در کتاب العباره
(De Interpretatione) و تحلیلات اولیه (Prior Analytics) به این بحث پرداخته است و میتوان تقسیم معقولات به سه مرتبه را از مباحث او به دست آورد. اما هدف منطق، تمییز صدق و کذب در گفتار و باور، و همچنین تمییز خوبی و بدی در رفتار است. بنابراین، فایدة منطق این است که کسب علوم نظری و عملی را امکانپذیر میسازد.
آنچه گذشت پژوهشی در باب منطق بود که تهانوی در گذشتة متأخر (قرن 12ق./ 18م.) انجام داده است. این پژوهش نظریههایی را که در جهان اسلام رایج بوده نشان میدهد؛ نظریههایی که قرنها آماج حمله یا کانون دفاع قرار گرفتهاند و به شیوهای کمابیش ثمربخش گسترش یافتهاند. اکنون لازم است از نظر زمانی، قدری به عقبتر باز گردیم.
3. مباحث منطقی بین متفکران عرب و مسلمان
1ـ3. نحو و منطق
تردیدی نیست ـ و از آثار ارسطو نیز به دست میآید ـ که بین منطق و زبان به طور کلی، و بین زبان گفتاری و قواعد آن به طور خاص، پیوندی نزدیک وجود دارد. ولی آیا میتوان منطق را، که به نظر میرسد مشترکِ بین همة انسانهاست، به قواعد زبان گفتاریِ یک گروه خاص فروکاست؟ این پرسش در خلال مناظرة معروفی طرح شده است که بر اساس نقل «ابوحیان توحیدی» بین «ابوبشر متی ابن یونس»، منطقدان مسیحی، و «ابوسعید سیرافی»، نحوی و شارح سیبویه، در گرفته است. متی هدف و فایدة منطق را در عبارتهایی شبیه به عبارتهای تهانوی تعریف میکند؛ منطق ابزاری است شبیه ترازو، که سخن صحیح را مشخص میکند و آن را از سخن سقیم جدا میسازد. ابوسعید پاسخ میدهد که عربزبانان صحت و سقم سخن را با قواعد نحو تشخیص میدهند؛ ولی اگر پژوهشْ عقلی باشد، آنگاه این عقل است که معنای خطا را از معنای صحیح متمایز می¬کند: ترازو، وزنة سنگینتر را مشخص میکند، ولی ماهیت آن وزنه را آشکار نمیسازد. از این گذشته، همة اوصاف اجسام را نمیتوان با وزن سنجید؛ مقیاسهایی غیر از وزن نیز یافت میشوند. مشابه این مطلب دربارة معقولات نیز صدق میکند. روشن است که پاسخ ابوسعید، استدلالی ـ اقناعی (ad hominem) است که نشان نمیدهد عقل در مسائل عقلی چگونه میتواند ـ مانند نحو که سخن را نظم میبخشد ـ صدق و کذب معانی را نشان دهد.
در هر صورت، ابوسعید به بیان نظریة خود میپردازد: علم منطق ساختة یک یونانی (ارسطو) است که آن را مطابق با زبان مردم خود و بر اساس واژههایی که نحویها برای زبان یونانی وضع کرده بودند و با شناخت ویژگیهای زبان یونانی، پی ریخت. چگونه میتوان چنین منطقی را بر ترکها، هندیها، فارسها و عربها تحمیل کرد؟ متی پاسخ میدهد که منطق از معقولات و معانی بحث میکند، و از این نظر همة انسانها برابرند. نزد همة انسانها حاصل جمع دو با دو، چهار است. همین مطلب در باب قوانین منطقی نیز صدق میکند. اما ابوسعید این را نمیپذیرد و ادعا میکند که این معقولات صرفاً از راه زبان و از اسم، فعل و حرفِ آن بهدست میآیند. بنابراین، سفارش به آموختن منطق، سفارش به آموختن زبان یونانی است؛ در حالی که دیگر کسی به یونانی سخن نمیگوید و صرفاً از راه ترجمه به سریانی و سپس عربی میتوان با آن آشنا شد. متی پاسخ میدهد که در ترجمهها معانی و مفاهیم حفظ میشوند. ابوسعید، برخلاف جاحظ (کتاب الحیوان، 1/75-79)، لجاجت نمیکند و بحث از مشکلاتِ ترجمه را پیش نمیکشد. او میگوید حتی اگر بپذیریم این ترجمهها درستاند، دلیلی نیست که تصور شود «غیر از عقل یونانیان هیچ حجتی وجود ندارد». ابوسعید به این ادعا که نقش یونانیان در پیدایش علوم اهمیت دارد، پاسخ میدهد: «شناخت جهان در بین همة ساکنان زمین مشترک است»، ولی او توجه ندارد که در این صورت منطق نیز میتواند بین آنان مشترک باشد. اگر یونانیان جایگاهی انحصاری ندارند، این نیز درست است که ارسطو همة یونان نیست. او وامدار نیاکان خود است، و از این گذشته، همة یونانیان با او موافق نیستند. در اینجا ابوسعید به موضوعی محوری میرسد: منطق باید اختلاف در رأی و نظر را از میان بردارد و به گمان برخی فیلسوفان (از جمله فارابی) باید مبنایی برای توافق همة فیلسوفان بهدست دهد. ولی چگونه یک نفر میتواند به تنهایی همة اختلافات را ـ که اصولی و طبیعیاند ـ از میان بردارد. به نظر میرسد ابوسعید متوجه ارزش سخن خود نیست؛ زیرا این پرسش طرح میشود که آیا نگرشهای متفاوتی در کارند که با توجه به تفاوتی که دارند قابل جمع نیستند، یا اینکه بین انسانها حقیقت یا حقایق متفاوتی وجود دارد. آیا میتوان منطقهای متعددی داشت، همانگونه که زبانها، نحوها و انسانها وجود دارند؟ به هر روی، او جدای از لوازم سخن خود،نتیجه میگیرد که «جهان پس از منطق ارسطو همانگونه که قبلاً بود، بدون هیچ تغییری باقی ماند». او میکوشد با این سخن نشان دهد که با نحو ـ و نه منطق ـ میتوان، برای نمونه، همة کاربردهای حرف « و» را فهمید، که این البته مطلب درستی است، ولی چیزی را ثابت نمیکند. متی پاسخ میدهد که منطقدان به نحو نیازی ندارد؛ ولی نحوی به منطق نیازمند است: منطقدان به گونهای عرضی به الفاظ میپردازد، همانگونه که نحوی به گونهای استطرادی به معنا میپردازد؛ در حالی که معنا بر لفظ شرافت دارد. در مقابل، از نظر ابوسعید « نحو یک منطق است، ولی از عربی اقتباس شده است. منطق یک نحو است، ولی از زبان فهم میشود». تفاوت لفظ و معنا در این است که لفظ «واقعیتی طبیعی» است و با گذشت زمان زوال میپذیرد، در حالی که معنا «واقعیتی عقلی» است و در گذر زمان ثابت میماند. او سپس نشان میدهد که متی برای تبیین منطق خود، به زبان عربی و قواعد آن نیازمند است. ندانستن معنای یک حرف خاص، میتواند هر استدلالی را مخدوش کند.
ابوسعید سپس بررسی الفاظ را کنار میگذارد تا به مضمون عقلی معانی آنها بپردازد. آیا گزارة «زیدٌ اَفضلُ اِخوَتِه» درست است؟
متی آن را درست میداند. ابوسعید با پرخاش پاسخ میدهد که متی اشتباه میکند و
«زید افضل الاخوهْْ» درست است. زید یکی از برادرهاست، ولی یکی از برادرهای خود نیست.
در واقع «برادرهای زید غیر زیدند و زید بیرون از گروه آنان است». ابوسعید ادعا میکند که
متی نمیداند چرا یکی از این دو گزاره درست و دیگری نادرست است. ولی او توضیح نمیدهد
که نحو چگونه این مطلب را اثبات میکند، و توضیح خود او مبتنی بر مفاهیم منطقیِ «جمع»(inclusion) و «منع» (exclusion) است که هیچ ارتباطی با نحو ندارند. البته درست است که ارسطو به طور مستقیم به این گونه گزارهها نمیپردازد، ولی متی میتوانست پاسخ ابوسعید را بدهد؛ زیرا «برادر» مفهومی نسبی است و از نظر ارسطو مفاهیم نسبی «به طرف دیگرِ نسبت اشاره دارند» (Categories, 7, 6 a 36). بنابراین زید، به منزلة یک برادر، برادرِ برادرهای خود است و آنها غیرِ زیدند. زید فردی از آنها نیست.
در پایان ابوسعید منطقدانها را متهم میکند که هنری جز «ترساندن دیگران» با واژههایی تخصصی، مانند جنس، نوع، فصل، عرض عام و خاص، و شخص ندارند؛ به ویژه با مصدرهایی جعلی مانند هلیت، اینیت، کمیت، ذاتیت، عرضیت و جوهریت. «ابنقتیبه» نیز در ادب الکاتب مشابه این اتهام را طرح کرده است. ابوسعید با به تمسخر گرفتن قواعد «جادویی» قیاس، نتیجه میگیرد که «همة اینها قضایایی مهمل، پوچ، نامفهوم و مغشوشاند. هر فردی که از عقل نافذ، توان تمییزِ مناسب و بصیرت ظریف برخوردار باشد، از همه این امور بینیاز است».
چنین نقدی، به جای اینکه راه¬گشا باشد، مشکلات بیشتری را، به ویژه دربارة منطقِ نحو، پدید میآورد. ابوسعید به مجادلهگری میماند که صرفاً میکوشد تا سخن آخر را بگوید؛ در حالی که از تناقض¬گویی ابایی ندارد و به پرسشها بیتوجه است. ولی نقد او از این جهت در خور توجه است که از وجود نوعی عربگرایی خبر میدهد که با هر نشانهای از یونانیگری مقابله میکند. بیشک، این عربگرایی در این باور دینی ریشه دارد که خدا قرآن را به زبان عربی مبین نازل کرده است (نحل، 103).
2ـ3. نظریة ابنحزم
دیدگاههای ظاهرگرایانة ابنحزم، او را به تأمل در باب ماهیت زبانها واداشته و موجب شده او مبانی نحو ظاهرگرایانهای را پایهریزی کند که صرفاً به تفسیر مقاصد زبانی ـ که به وضوح در صورتهای زبانی گنجانده شده باشد ـ و سخنی که آنها را به کار می¬گیرد، میپردازد. او هر گونه قصد روان¬شناختی را که ممکن است ضمنی باشد و در گفتار یا نوشتار هیچ دلیل روشنی بر وجود آن یافت نشود، کنار میگذارد. هدف او این است که کلام خدا را بدون دخیل دانستن هر گونه ملاحظهای در تفسیر، یعنی بدون هر گونه تأویلِ بشری، به طور دقیق بفهمد. عقلی که به انسان ارزانی شده، غایتی جز تشخیص و تصدیق حقیقت وحیشده ندارد. در چنین شرایطی چه نقشی برای منطق باقی میماند؟ «ابنحزم» در کتاب التقریب لحّد المنطق با استناد به شواهد قرآنی و به طور خاص این آیه که «و خدای رحمان انسان را آفرید؛ به او ”بیان“ آموخت» (الرحمن، 3) به منطق مشروعیت میبخشد. او با تمسک به این آیه که «خداوند به آدم همة نامها را آموخت» (بقره، 31) توضیح میدهد که «بیان» عبارت است از « روشن کردن همة چیزها و تبیین معنای آنها با توجه به وجوه مختلفی که دارند. این اختلافها باعث میشود اشیا به ناچار اسمهای متفاوتی داشته باشند. بیان، همان آگاهی از شیوة قرار گرفتن مسمیات تحت اسامی است». با همین بیان است که خدا انسان را از حیوان متمایز کرد. «کسی که اوصاف مسمیات [(مسمی)] را نشناسد ـ اوصافی که تمایز نامها را ضروری میسازد ـ و تعریف حدی اشیا را نداند از ارزش این موهبت گرانبها غافل است... . کسی که منطق نداند، اساس زبان خدا از او پوشیده میماند». بنابراین فایدة منطق این است که کلام خدا را و در نتیجه آیات خدا را در آفرینش قابل فهم میسازد. البته ابنحزم میپذیردکه در گذشته دانشمندان کتابهایی دربارة پیوند بین اشیا [(مسمیات)] و اسمهای آنها نگاشتهاند؛ اسمهایی که «همة انسانها دربارة معانی آنها با هم توافق دارند؛ گرچه نامهای متفاوتی برای بیان آن معانی به کار میبرند؛ چون طبیعت انسانها یکسان است، ولی در انتخاب [واژهها] تفاوت و اختلاف وجود دارد». ابنحزم همچنین به هشت کتاب اشاره میکند که ارگانونِ (Organon) ارسطو را تشکیل میدهند، که البته او کتاب البلاغهْْ و کتاب الشعر را نیز به آنها افزوده است و با ایساغوجیِ فورفوریوس (Porphyry) آغاز میکند. او در ابتدا مینویسد: « راهحلهای ما، راهحل انسانی است که آرزو می¬کند خالقش، نخستین یکتای بیهمتا، او را هدایت کند، کسی که به خود هیچ توان و نیرویی را نسبت نمیدهد، مگر از جانب او و دانشی جز آنچه او آموخته ندارد». افراد در خصوص این کتابها به چهار گروه تقسیم میشوند: گروه نخست بدون مطالعة آنها به کفرآلود و بدعتآمیز بودن آنها فتوا میدهند؛ گروه دوم آنها را بیفایده میدانند، ولی در واقع از چیزی بدگویی میکنند که از آن آگاه نیستند؛ گروه سوم کسانی هستند که این کتابها را خواندهاند، ولی با عقلی ناقص و فهمی ضعیف؛ گروه چهارم کسانی هستند که این کتابها را با عقلی سالم و اندیشههایی بیغرض مطالعه کردهاند. این گروه با براهینی ضروری یکتایی خدا را اثبات کردهاند. آنان گوناگونی پدیدآورندگان (این کتابها) و فعل خالق را در آنها مشاهده کردهاند. این گروه آخر دریافتهاند که این کتابها مانند «رفیقی ناصح» مفید و باارزشاند. متأسفانه ترجمههای این کتابها باعث ابهام الفاظ آنها و پیچیدگیِ کاربرد آنها شده است: «هر لفظی که برای هر معنایی مناسب نیست». بنابراین «ما باید این معانی را، در عباراتی ساده و آسان ـ به همان اندازه که خود فهمیدهایم ـ برای عام و خاص، دانا و جاهل، بیان کنیم».
بنابراین، ابنحزم کتابهای هشتگانة منطق را بررسی میکند. دربارة ایساغوجی صرفاً به بحث او دربارة اسمای عام و خاص در زبان عربی اکتفا خواهیم کرد. محض نمونه خداوند میفرماید: «همانا انسان در زیان است» (عصر، 2). در اینجا انسان بر نوع دلالت میکند. عبارتی مانند اینکه «انسانی که تو او را میشناسی، نزد من آمده تا مرا ببیند» بر یک فرد دلالت میکند. ولی با استفاده از اسم جمع، یعنی استفاده از «ناس» به جای «انسان»، و «خیل» به جای «فرس»، میتوان این ابهام را برطرف ساخت. ارجاع ابنحزم به قرآن و عربی در خور توجه است. او سپس به کتابهای ارسطو میپردازد، و از کتاب اسماء المفردهْْ، یعنی قاطیغوریاس یا همان مقولات عشر(Categories) آغاز میکند. ابنحزم بحث از مقولات عشر را با تعریف اسمای متواطی و اسمای مشترک آغاز میکند. برای نمونه نسر بر کرکس، ستارهای از صورت فلکیِ عقاب و نیز نعل دلالت میکند. او در این بحث از ارسطو پیروی میکند، ولی برای اسمای صَرف شده، که آنها را اسمای مشتق مینامد، تعریف متفاوتی ارائه میدهد. واژة «پتیسیس» πτψσις که ارسطو آن را به کار برده به معنای واژهای است که از واژهای دیگر شکل گرفته باشد. به این صورت است که میتوان از اشیایِ دارای نامهای گوناگون مانند لباس سفید، پرندة سفید، یا انسان سفید سخن گفت. «هر یک از این اشیایِ دارای نام، تعریفی جداگانه دارند و نامی که، در نوعش با نام دیگری متفاوت است؛ ولی اشتراک آنها
در این است که بر همة آنها ”سفید“ اطلاق میشود». بنابراین آنها در یکی از اوصاف اشتراک دارند و این آنها را «در نامی که از این اشیای دارای نام، اخذ میشود»، وحدت میبخشد. ابنحزم به
این سه دسته، «اسمای مختلفه» را میافزاید، که در آن الفاظ با یکدیگر تفاوت دارند ولی معنای آنها یکسان است؛ مانند «سنور»، «قطّه» و «هرّ» که همگی به معنای گربهاند. این اسامی
با متواطیها تفاوت دارند که بر اساس تعریف ارسطو «الفاظی هستند که در نام اشتراک و در
معنا وحدت دارند؛ مانند حیوان که هم بر انسان اطلاق میشود، هم بر گاو» (Cat. 1, Ia 5).
سپس ابنحزم به شیوهای جداگانه به بسط سخنان ارسطو دربارة عبارات که نشان دهندة اتصالاند، میپردازد (Cat. 2, 1a 16 ff.) و آنها را کلام مرکب مینامد. او واژة خبر را، که واژهای کاملاً عربی است، برای سخن آگاهیدهنده (informatoive) یا واضح کننده (enunciatory) وضع میکند که صرفاً به گونهای ناقص با حکم اِسنادی (Predicative) تطابق دارد. او اقسام دیگر سخن را این گونه بیان میکند: استفهامی، ندایی، تمنایی، امری. (که دیدگاه مفیدی برای تفسیر بخشهای فقهی قرآن است.) محض نمونه، برای تعیین احکام فقه، دانستن این مطلب اهمیت دارد که یک خبر، در چارچوب وعد یا وعید، میتواند به معنای امر یا نهی باشد. همچنین لازم است بین اوصاف گوناگون امرهای لفظی تمایز بگذاریم: امر اجباری و الزامی (الواجبِ الملزِم)؛ امر ترغیبی (المحضوض علیه)، که الزامی نیست؛ همچنین امری که به معنای رضایت است (المسموح فیه)؛ امری که فرد را آزاد میگذارد (التبرع)، مانند اینکه گفته شود «هر چه میخواهی بکن»؛ تهدید (وعید)، مانند آیة «هر کاری میخواهید انجام دهید. همانا خدا ناظر اعمال شماست» (فصلت،40)؛ طعنه (تحکم)، مانند زمانی که خدا جهنمیها را این چنین تحقیر میکند که «[و به استهزا به وی گویند] عذاب دوزخ را بچش، که تو بسیار [نزد خود] عزیز و گرامی هستی» (دخان، 49)؛ تعجیز،مانند «سنگ یا آهن باشید» (انعام، 50)؛ و درخواست و توسل (دعا)؛ در نهایت امر، باش (کن)، است که به مخلوقات هستی میبخشد و خاصِ خالق است. از سویی دیگر، در حالی که ارسطو از حمل شدن بر موضوع و حمل نشدن بر موضوع، و وجود داشتن در موضوع و وجود نداشتن در موضوع، سخن میگوید، ابنحزم اسما را به چهار دسته تقسیم میکند: حامِل ناعت، حامِل منعوت، محمولِ منعوت و محمول ناعت. در خصوص اشیایی که اسمای آنها به دستة نخست تعلق دارد میتوان به انسانِ کلیِ مطلق اشاره کرد. این اسم، حامل همة اوصاف انسان و ناعتِ همه افراد ذیل خود است، ولی هرگز محمول واقع نمیشود؛ زیرا «جوهر، حامل است نه محمول». در اینجا اسما جایگزین چیزها شدهاند و همین امر موجب ابهام گشته است. ارسطو به روشنی میگوید:
«برخی از چیزها بر یک موضوع حمل میشوند، در حالی که در هیچ موضوعی حاضر نیستند» (Cat. 21 a 20). ابنحزم باید مشخص میکرد که انسان به منزلة جوهری ثانوی (ر.ک: Cat.5, 2 a 10 ff.) موضوع نیست، ولی به منزلة یک کلی میتواند محمول یک موضوع جزئی قرار گیرد؛ مانند «زید انسان است». او گروه دوم را «اشخاص جوهریه» مینامد که اوصاف یا ویژگیهای خود را حمل میکنند ولی محمول واقع نمیشوند؛ مانند زید. اسمای گروه سوم مانند علم به این انسان، در ذهن آن فرد حمل میشود (محمول است) و به علم متصف است (منعوت است). اسمای گروه چهارم، مانند علمی که کیف نفسانی است و شامل دانشهایی مانند طب و فقه میشود، یعنی دانشهای خاصی که علم بر آنها اطلاق میشود. ابنحزم به اسامی، معنای آنها، پیوند زبانی آنها و کاربرد آنها علاقهمند است. او مسما را صرفاً در چارچوب اسمی که بر آن اطلاق میشود، بررسی میکند.
ابنحزم در ادامه، بحث مقولات عشر را با پیروی از ارسطو و به گونهای سادهتر طرح میکند. دربارة جوهر، که وجود فینفسه دارد، ابنحزم نمیگوید که جوهر اولیه نه در موضوع است و نه میتوان آن را به موضوع نسبت داد، در حالی که جوهر ثانوی، پس از بررسی، در موضوع نیست ولی به موضوع نسبت داده میشود. او در عوض بر این نکته تأکید میورزد که جوهر ضد ندارد، و اگر گاهی دو جوهر را ضد یکدیگر دانستهاند به اعتبار تضاد کیفیات آنهاست.
بنابراین خداوند که هیچ کیفیتی بر او عارض نمیشود، در هیچ معنایی ضد مخلوقات خود نیست. در جوهر کمی و زیادی نیز راه ندارد. هیچ حماری در حماریت از حمار دیگر حمارتر نیست، یا هیچ بزی در بز بودن (تیسیت) از بز دیگر بزتر نیست. اشاره به کاربرد مصدرهای جعلی ازجهتی اهمیت دارد: ابنحزم اساساً آنها را کنار مینهد؛ زیرا موجب این توهم میشوند که مُثُل افلاطونی در واقع وجود دارند. البته این مطلب مشکلی برای «واقعگرایی» (realism) ایجاد نمیکند؛ زیرا از سیاق عبارت کاملاً روشن میشود که حماریت و تیسیت صرفاً واژههایی ساختگیاند که به بز و حمار، به منزلة دو جوهر ثانوی اشاره دارند. حتی بدون اینکه تحلیل ابنحزم از مقولات را بیش از این دنبال کنیم، روشن است که منطق تا اینجا به مثابة ابزاری برای دستهبندی واژهها، تعیین کاربرد آنها و بنابراین ارائة روشی برای توضیح و تبیین متن قرآن معرفی شده است، و معمولاً به منزلة دلیل یا تأییدی بر فلان معنا مورد تمسک قرار گرفته است. با این همه، در فصل مربوط به «العبارهْْ»، که ابنحزم آن را کتاب «الاخبار» مینامد و در آن به بحث از «اسمایی میپردازد که با یکدیگر جمع شدهاند تا معنای جدیدی را بیان کنند» (المجموعهْْ الیغیرها)، یا همان اسمای مرکبه، او «نامگراییِ» (nominalism) محض را به نقد میکشد. «همة وصفها و خبرها بر مسماها و نه اسمها حمل میشوند؛ زیرا معانی همان مسماها هستند و اسمها تعبیری از آنها (عبارات عنها) هستند. بنابراین ثابت میشود که اسم غیر از مسماست». کسانی که با نظر ابنحزم موافق نیستند به آیة سَبّح اسْمَ رَبِّکَ الْاَعلی> (اعلی، 1) تمسک میجویند؛ ولی آنان اشتباه میکنند؛ زیرا فقط با استفاده از اسمی که از یک مسما حکایت دارد میتوان از آن مسما آگاه شد. اسم و مسما با یکدیگر نسبتی ناگسستنی دارند.
برای روشن شدن اینکه ابنحزم چگونه منطق ارسطو را با مفاهیم نحو عربی مرتبط میداند، مناسب است سخنان او را دربارة گفتار بررسی کنیم. او واژة یونانی هریما cr~ιma را به «کلمه» ترجمه میکند و میگوید «کلمه» همان چیزی است که نحویها آن را «نعت» و متکلمان آن را «صفت» مینامند. در واقع این واژة یونانی در درجة نخست بر سخن و گفتار (و به گونهای ثانوی بر «فعل» در معنای نحویِ آن) دلالت میکند. جی.تریکات مینویسد: «در اصطلاحِ ارسطو و همچنین افلاطون(ر.ک: Sophist, 262 c, Cratylus, 399 b)واژة هریما cr~ιmaبر عمل توصیف یک موضوع یا بر وصفی که به آن موضوع نسبت داده میشود، و در معنایی عامتر بر آنچه دربارة یک موضوع بیان میشود، دلالت میکند» (De L interpretation, 81, n. 1). نحویونِ عرب آن را با عنوان «اسم مشتقِ از فعل» تعریف کردهاند؛ مانند «صحّ، یصّح فهو صحیح (به معنای سلامتی)». «کلمه» بر یک زمان معین دلالت میکند. بنابراین «صحیح» تعبیری است که از سلامتی کنونی فرد خبر میدهد. صحّ بر فعل گذشته و یصّح بر فعل آینده دلالت میکند. واژة صحّت (سلامت بودن) اسم است، و نه کلمه، و نحویون آن را مصدر مینامند. مصدر بر دو قسم است: (1) مصدر میتواند به معنای فعل فاعل یا حرکتِ متحرک باشد، مانندِ ضربِ ضارب؛ یا (2) به معنای وصفی برای موصوف باشد، مانندِ صحتِ فرد سالم، که صحت، یکی از وصفهای اوست. بنابراین دو نوع قضیة خبری خواهیم داشت: (1) زیدٌ ضربَ و (2) زیدٌ صحَّ؛ یعنی زید فاعل عمل ضرب است که در اینجا عمل ضرب، تأثیر اوست، و زید متصف به سلامتی است که در اینجا سلامتی محمول بر اوست. بنابراین، توجه بیش از حد به نحو عربی، موجب میشود ابنحزم از سخنان ارسطو بسیار فاصله بگیرد.
ابنحزم در بررسی بخش نخست از تحلیلیات اولیه تقریباً گام به گام با ارسطو پیش میرود. او در تعریف قضیة محصوره مینویسد: «در ابتدای آن لفظی است («سور» در ادامه خواهد آمد) که نشان میدهد قضیه بر حوزهای عام صدق میکند، و در این صورت آن را قضیه کلی مینامند، یا بر حوزهای خاص [دلالت میکند]، که در این صورت آن را قضیة جزئی مینامند». سپس نوبت به قضیة مهمله میرسد «که در آن گوینده تصریح نمیکند که برخی از آنچه را نام برده است اراده کرده است یا چیزی مانع ازآن نیست که آن قضیه بر حوزهای عام صدق کند». روشن است که ابنحزم همیشه به عبارت لفظی (لفظ، اسم) توجه دارد، در حالی که ارسطو از اسناد به فلان موضوع سخن میگوید. از این گذشته، ابنحزم در بحث از موضوع و محمول، همیشه آنها را با واژههایی که از نحو عربی اقتباس شده است، یعنی مخبر عنه (آنچه یک خبر بر آن حمل میشود) و خبر، توضیح میدهد. او بر راههای انتاجی که به شیوهای ضروری همیشه صادقاند (انتاجاً صحیحاً ابداً) تأکید میکند. ضرورت منطقی برای متکلمان مشکلساز است (در ادامه خواهد آمد)، ولی ابنحزم در اینجا ضرورت را به شاهدی که از معنای خود واژهها به دست میآید، فروکاسته است. اگر «انسان» اسمی است که بر موجودات جاندار اطلاق میشود، و اگر «جوهر» اسمی است که بر موجودات جاندار و بیجان صدق میکند، بدیهی است نام «جوهر» بر انسان اطلاق میشود. اگر این مطلب در چارچوب یک قاعده بیان شود، ضرب نخست از شکل اولِ قیاس حملی به دست میآید: هر جانداری جوهر است. انسان جاندار است. پس هر انسانی جوهر است. (در این قیاس، کبرا قبل از صغرا و نتیجه بیان شد؛ در حالی که منطقدانان عرب، صغرا را پیش از کبرا بیان میکنند.)
ابنحزم صفحات پرشماری را به قضایا و قیاسهای شرطی اختصاص میدهد. ارسطو در تحلیلات اولیه به این مباحث نپرداخته است. در اینجا ابنحزم، مانند فارابی و ابنسینا، از منطق رواقی متأثر است. قضیة شرطی به معلّقه و مقسّمه تقسیم میشود. معلقه یا متصله است، مانند: اگر A، آنگاه B؛ و یا استثنایی مانند: A (یا نقیض A) مگر B . مقسمه دو یا بیش از دو قسم را برمیشمارد که یکدیگر را طرد میکنند، به گونهای که جامع (و بنابراین کامل) است: یا A یا C، اگر A آنگاه B و اگر C آنگاه D ؛ لیکن A ، پس B . ابنحزم مثالهایی را طرح میکند که رواقیون از آنها استفاده کردهاند: اگر خورشید طلوع کند، آنگاه روز است. طلوع خورشید سبب روز شدن است. ولی او همچنین مثالهایی فقهی طرح میکند، که البته دور از انتظار نیست؛ زیرا او در آثار خود، از جمله در کتاب المحلّی، بر لزوم در نظر گرفتن شرطهایی که در قرآن طرح شده است، بدون حذف و اضافه، تأکید میورزد. بنابراین، زناکار محصن بالغ و عاقل تازیانه میخورد؛ مسکِر حرام است؛ آب انجیر اگر بجوشد مسکر است؛ پس آب انجیر اگر بجوشد حرام است. إِن، متی ما، اذ ما، مهما و کلّما، ادات شرطاند. ابنحزم بر اساس آنچه گذشت، انواع قیاسهای شرطی را از این نظر که مقدمات آنها جزئیه یا کلیه و موجبه یا سالبهاند، بررسی میکند.
این ارزیابی کوتاه نشان میدهد که ابنحزم بدون اینکه منطق را به طور عام، و منطق ارسطویی را به طور خاص، نفی کند، آن را به ابزاری برای ارزیابی نامها و معانی آنها، به نحو جدا یا در رابطه با سخن فرو میکاهد. بنابراین جنسها، نوعها، فصلها و عرضهای عام و خاص، نخست برای طبقهبندیِ نامها به کار میروند و سپس به واسطة نامها میتوان خود چیزها را طبقهبندی کرد. نخست نسبت بین نامها مشخص میشود و سپس از این راه نسبت بین چیزها مشخص میشود. او با تکیه بر مبانی نحو ظاهری، منطق ارسطویی را به منطقی ظاهری تبدیل میکند. منطق ظاهری در پی طرح نظریهای در باب ماهیت و ذات نیست، بلکه پیش از هر چیز برای استفاده در تفسیرهای قرآنی و روایی طراحی شده است. صدقی که در این منطق طرح میشود به اصول فقه و احکام تعلق میگیرد. به همین دلیل است که ابنحزم اساساً منطق را با مثالهایی که از «فقه اسلامی» اقتباس شده است، تشریح میکند و عنوان کامل رسالة ابنحزم به روشنی، ماهیت آن را روشن میکند: التعریف لحدّ المنطق و المدخل الیه بالألفاظ العامیهْْ و الامثلهْْ الفقهیهْْ.
3ـ3. متکلمان و منطق
الف) حنابله
حنبلیها به این اندیشه که هر علمی از جانب خداست، دلبستگی شدیدی داشتند. با این حال آنان میپذیرفتند که چون عقل موهبتی الهی است، باید از آن بهره برد. فیالمثل « البربهاری» به این مطلب اذعان دارد، گرچه او کاربرد شخصی و دلبخواهی عقل را تقبیح میکند. او به بدعتگذاران حمله میکند، همانگونه که «ابنبطه» نیز به مذمت کسانی میپردازد که «با این که خداوند به آنها علم عطا کرده، از نادانان و گمراهان پیروی میکنند» و بنابراین «باورهایی را میپذیرند که هیچ دلیلی بر آنها در کتاب خدا یافت نمیشود». (Profession de foi, introd., ed. and tr. H. laoust, Damascus 1985) شکی نیست که در اینجا منطق به منزلة یک بدعت آماج حمله قرار گرفته است.
ولی مهمترین کتابی که حنابله در این باب نگاشتهاند کتاب الرد علی المنطقیین « ابنتیمیه» است. او قصد دارد نشان دهد که منطق ارسطو بیفایده است. برای نمونه نظریة تعریف، به کسانی که از آنچه تعریف میشود (معرَّف) شناخت قبلی ندارند، چیزی نمیآموزد: «چیزی روشنتر از ”انسان“ وجود ندارد؛ ولی تعریف آن به حیوان ناطق با اشکالهایی روبهروست». برای رسیدن به تصوری از معرَّف و واقعیت آن نیازی به تعریف نیست: «هر انسان عاقلی از هر قومی که باشد از واقعیت اشیا آگاه است، بدون اینکه آن را از مکتب ارسطو آموخته باشد». البته ابنتیمیه تعریفهای لفظی را «که معرَّف را از غیر خود متمایز میکنند» میپذیرد. ولی غزالی را به این دلیل که منطق یونانی را به اصول دین و فقه وارد ساخت، سرزنش میکند. او به این آثار غزالی خرده میگیرد: المستصفی، محک النظر، معیار العلم، و القسطاس المستقیم. از سویی دیگر این سخنِ منطقیها که علم به قضایا فقط از راه قیاس به دست میآید، در واقع قضیهای سالبه است که نه بدیهی است و نه دلیلی بر آن وجود دارد: آنان چگونه میتوانند ادعا کنند که هیچ کس نمیتواند به قضیهای نظری، علم پیدا کند، مگر به واسطة یک قیاس منطقیِ شمولی؟ تفاوت بدیهی و نظری نسبی است. قضیهای بدیهی است که تصور موضوع و محمول برای تصدیق آن کفایت میکند. ولی انسانها از این نظر تفاوت زیادی با یکدیگر دارند. شاید کسی بتواند با سرعت زیاد تصوری را بفهمد. «در این صورت موضوع و محمول را به طور کامل تصور میکند به گونهای که با این تصور کامل، لوازمی روشن میشود که برای دیگری روشن نیستند...». این باور خطاست که «وسط»، چیزی است که در خود موصوف است و به واسطة آن اوصافِ لازم به نحو بالفعل تحقق مییابد. روشن است که این واقعگرایی منطقی کاملاً با حنبلیگری ناسازگار است. ولی اگر مراد از وسط، دلیلی است که علتِ ثبوت ذهنی و نه ثبوت خارجی است، آنگاه به نظر میرسد تفاوتهای انسانها دوباره نمایان میشوند. «شکی نیست که استدلال، خواه آن را قیاس بنامیم یا برهان یاچیزی دیگر، میتواند علت ثبوتِ حکم در نفسالامر باشد. چنین استدلالی قیاس العلهْْ، و برهان العلهْْ و برهان لم نام دارد» و اگر به نحو دیگری باشد که دلیل محض و مطلق خواهد بود قیاس الدلالهْْ، برهانالدلالهْْ و برهان اِن نام دارد: «استدلالی است که مبتنی بر تأیید شهود است». ابنسینا چنین دلیلی را این گونه تعریف میکند: «چرایی (دلیل) حکم را بیان میکند، نه چرایی (دلیل) هستی را» (اشارات، 84). ولی انسانها از این جهت نیز متفاوتاند. این ادعا درست نیست که هر مورد نظری از معرفت باید دو مقدمه داشته باشد: یک دلیل میتواند «به حسب نیاز فردی که میاندیشد و استدلال میکند» یک، دو یا بیش از دو مقدمه داشته باشد. کوتاه سخن آنکه، عملیات منطقی که عملیات فکریِ درونذهنی است، حتی زمانی که دربارة چیزها حکم میکند، به قوت و ضعف توان فکری افراد مختلف بستگی دارد. از این نظر منطق ارسطو، و در واقع هر منطقی، صرفاً روشهایی برای بیان حقایقِ معلوم خواهد بود، و نه قواعدی برای انتقال از معلوم به مجهول.
در موضوعات دینی شاید به قضایای کلی نیاز باشد. محض نمونه، برای بیان حکم حرمت نبیذ از این عبارت استفاده میشود که نبیذ مسکر است، و هر مسکری حرام است (یا نبیذ نوعی خمر است و هر خمری حرام است). هر یک از این قضایا از نقل (قرآنی یا نبوی) و یا اجماع به دست میآید. اگر در صغرا تردید شود، پاسخ میدهیم که در صحیح مسلم اثبات شده که پیامبر فرمودهاند: «هر مسکری خمر است و هر مسکری حرام است». کسانی که گمان میکنند این نوعی برهان، دو مقدمهای است سخت در اشتباهاند؛ «چون منزلت پیامبر والاتر از آن است که در نشر دانش به چنین روشی تمسک جوید». ولی روشن میشود که این روش میتواند مورد تمسک کسانی با منزلتی پایینتر قرار گیرد.
از این گذشته، قضایای کلی، در مجموع، نه از راه برهان، بلکه از راه قیاس تمثیلی دانسته میشوند. اگر دلیل منطقیها مستلزم قضیهای کلی باشد، علم به چنین قضیهای باید علتی داشته باشد. اگر به قاعدة «اعتبار الغایب بالشاهد» (توضیح بیشتر در ادامه خواهد آمد) یا به این اصل که «حکم الشیء حکم مثله» تمسک شود، آنگاه به تمثیل مورد بحث تمسک شده است. اگر گفته شده در هنگام ادراکهای جزئی، علمی کلی در ذهن نقش میبندد که فیضِ واهبالعقل (واهبالصور، ر.ک: نظریة عقل فارابی) یا همان عقل فعال است، یا اینکه در هنگام ادراک جزئیات ذهن مستعد دریافت کلیات از جانب عقل فعال میشود، پاسخ این است که گفتوگو در باب جزئیات است که نشان میدهد حکم کلی، علم است، و ظن یا جهل نیست. در نهایت اگر برهان صرفاً علم کلی رانتیجه میدهد، از آنجا که کلی صرفاً در ذهن است و در خارج صرفاً موجودات معین (دارای تعیین) وجود دارند، پس از راه برهان دربارة هیچ موجودی نمیتوان علم کاملی به دست آورد. آنچه گذشت مشتی از خرمن نقدهایی است که ابنتیمیه بر منطقیها دارد.
ب) اشاعره
«باقلانی» در کتاب التمهید میان انواع استدلال تمایزهایی بر میشمارد:
1. تقسیم عقلیِ چیزی به دو یا چند جزء که اجتماع آنها در صدق یا کذب محال است و دلیل نشان میدهد که همة اقسام، جز یک قسم، کاذباند. در این صورت عقل حکم میکند که قسم باقیمانده ضرورتاً صادق است؛
2. دربارة مصداق حاضر نشان داده شود که ضرورتاً به واسطة علتی باید دارای حکم یا وصفی باشد. بنابراین دربارة مصداق غایب نیز که دارای این وصف است، حکم میشود که به همین علت چنین وصفی برای آن ضروری است. (Gardet and Anawati, Introduction a la theologie musulmane, 365 and n.3). «در واقع، اگر علت موجبهای برای یک وصف وجود نداشته باشد، اقامة دلیلی که نشان دهد چیزی استحقاق اتصاف به آن وصف را دارد، محال است». اینکه یک جسم متصف به جسم بودن میشود، صرفاً با استناد به مرکب بودن آن دانسته میشود. بنابراین، باید به گونهای ضروری حکم شود که هر آنچه جسم نامیده میشود، باید مرکب باشد؛
3. با تمسک به صادق بودن یا کاذب بودنِ یک چیز، صدق یا کذبِ مثل یا هم¬معنای آن اثبات شود. محض نمونه، برای اثبات قدرت خدا در زنده کردن مردگان به این واقعیت تمسک شود که زنده کردن آنها مثل خلق آنهاست. انواع دیگر استدلال، تابع مقتضیاتِ اهل لغت خواهد بود یا به قرآن، سنت، اجماع و قیاس شرعی بستگی دارد که به شیوهای مشابه با علت در پیوند است (توضیح بیشتر در ادامه خواهد آمد). «همة این ادلة سمعی در کشف صدق از راه قیاس، نقشی مشابه احکام عقلی دارند».
«جوینی» در ارشاد، «تعقل درست» (النظر الصحیح) را این گونه تعریف می¬کند: « هر آنچه که به فهمی از روش اثبات برهانی بینجامد» (العثور علی الوجه الذی منه یدلّ الدلیل)؛ چنان¬که برهانها «استدلالهایی هستند که استدلال درست با توجه به آنها، علم به چیزی را ـ که ضرورتاً با روشی عادی معلوم نمیشود ـ نتیجه میدهد». متکلمان مسلمان در اینجا با مشکل مهمی روبهرو میشوند که جوینی آن را به روشنی توضیح میدهد. « نظر، باعث تولید علم نمیشود؛ یعنی به علم ضرورت نمیبخشد، آن گونه که علت فاعلی به معلول خود ضرورت میبخشد». بنابراین او از یک سوی، به تقابل اشاعره با نظریة تولّد معتزله، و از سویی دیگر، به تقابل آنها با نظریة فیلسوفان ـ که به پیروی از ارسطو، صغرای یک قیاس را از طریق ضرورتبخشی ذاتی علتِ نتیجه میدانند ـ اشاره دارد. از نظر اشاعره خدا همزمان با طرح مقدمات، علمِ به نتیجه را خلق میکند. در اینجا نظریة علل معدّه، بر منطق تطبیق یافته است. قواعد منطق، مانند قوانین طبیعت، عادت الهی هستند؛ یعنی سنتی است که خدا از سَرِ اختیار به آن پای¬بند است، و پیوند بین مقدمات و نتیجه کاملاً
عادی است. با این همه، جوینی این پیوند را عقلی میداند، به این معنا که عقل و اصول ضروریِ
آن را خدا آفریده است و نمیتوانند برای خدا واجب باشند؛ زیرا او آنها را به اختیار خود آفریده
و ارادة خلق آنها نیز فعل اختیاری بوده است. او خواسته که این قوانین به نحو عادت باشند (همچنین ر.ک: Luciani, El-Irshad,ed. And tr. Parisn. 2 1938,14-15,). مسئلة ضروریِ منطقی، موضوعی است که برای متکلمان اهمیت بسیاری دارد. باقلانی در تمهید مینویسد: علم، به دو معنا ضروری است: نخست علمی که به خود مخلوق نسبت داده میشود «با لزومی که گریزناپذیر است». شک ناممکن است: در اینجا فرد عالِم مجبور است؛ زیرا در لغت «اضطرار» به معنای «اکراه» یعنی «الجاء» است. زمانی که از علم ضروری سخن میگوییم، همین معنا مراد است. همچنین علمی را که به آن نیاز است میتوان ضروری نامید؛ زیرا «ضرورت» در لغت به معنای
نیاز است. در معنای نخست علمهای حسی ضروریاند؛ چون بر حواس پنجگانه تحمیل میشوند. ولی نوع دیگری از «ضرورت» نیز وجود دارد که « اصالتاً در نفس ایجاد شده است» بدون این
که از یکی از حواس گذشته باشد؛ مانند علم نفس به خودش، و به اصول بدیهیِ ضروری؛ نظیر
این که «هر قضیهای یا صادق است یا کاذب» یا «دو قضیة متناقض نمیتوانند هم¬زمان صادق
و کاذب باشند». این اصل در همة مواردی که عقل تقسیمی را طرح کند که اصل طرد شق ثالث (principle of excluded third) در آن صدق کند، کاربرد دارد. این نوع از ضرورت است که نتیجه را ضروری میسازد. در اینجا نیز به مفهوم «لزوم عقلی» تمسک شده است (در خصوص تقسیم سه بخشیِ علم، همچنین ر.ک: Irshad, , and n. 251)
غزالی در المنقذ من الضلال مینویسد: مسائل منطقی، چه از نظر ایجابی و چه از نظر سلبی با دین ارتباطی ندارند. «مسائل منطقی از بررسی عقلانی دربارة روشهای استدلال و نقد شرایط مربوط به مقدمات برهان و شیوة تنظیم آنها و شرایط تعریف صحیح و روش تنظیم آن به دست میآیند». ولی سوء استفاده از این علم، باعث شده گمان رود که شرایط برهان ضرورتاً به یقین میانجامند. در مباحث دینی نمیتوان این شرایط را به شیوهای جامع گردآورد. با اینکه غزالی به متکلمان در خصوص خطرهای منطق هشدار میدهد، در احیاء علومالدین میپذیرد که منطق
«به منزلة پژوهشی در باب روش و شرایط برهان و تعریف» بخشی از کلام خواهد بود؛ شاخهای از فلسفه که در درجة دوم، پس از ریاضیات وپیش از الهیات و طبیعیات قرار میگیرد. غزالی
در قسطاس المستقیم نشان داده که برهانهایی قیاسی در قرآن وجود دارند و در پی تنظیم آنها
بوده است.
4. منطق فیلسوفان
1ـ4. شروح اولیه
منطق ارسطو مبتنی بر احکامی است که اسناد آنها، در جایی که نسبتی ضروری وجود دارد، نشان میدهد محمول ذاتیِ موضوع است، و در جایی که محمول عرضی است، صرفاً نشان میدهد موضوع متصف به محمول است. پیوند بین موضوع و معمول را «رابط» (است) نشان میدهد؛ ولی در زبان عربی «رابط» بیان نمیشود. فعل «کان» بر تحقق موضوع و بر وجود دلالت میکند. به همین دلیل است که منصوبی به عنوان حال پس از آن میآید. البته نحویها صرفاً رابطة مبتدا و خبری را میپذیرند. «ابن یعیش» در شرح مفصّل «زمخشری» میگوید: معرفه بودن مبتدا به این دلیل است که دو طرفِ گفتوگو به آن آگاهی دارند و بر این اساس دربارة آن بحث میکنند؛ در حالی که نکره بودن خبر به این دلیل است که مخاطب از آنچه دیگری قصد دارد دربارة مبتدا به او بگوید، ناآگاه است. بنابراین، در چنین موردی دربارة رابطة محمول با موضوع بحث نمیشود؛ بلکه کلامی اِخباری از جانب متکلم است که خبری را دربارة مبتدا برای مخاطب بیان میکند. چنین برداشتی مشابه تعریف رواقیان از خبری است که میتوان دربارة چیزی گفت. منطق رواقی به خبرهای صادق یا کاذب پیرامون چیزها مربوط میشود. این خبرها یا احکام، از یک موضوع (اسم یا ضمیر) و نسبتی که با یک فعل بیان میشود، تشکیل شدهاند. این احکام هرگز پیوند بین دو مفهوم را بیان نمیکنند. البته خبر در عربی لازم نیست فعل باشد (حتی میتواند یک قضیه باشد؛ مثلاً زیدٌ اَبوه جاءَ) ولی بین اندیشههای رواقیها و اندیشههای نحویهای عرب شباهت فراوانی به چشم میخورد. حتی وقتی متفکران مسلمان، به ویژه در موضوعات فقهی (در ادامه خواهد آمد) از قواعد ارسطویی استفاده میکنند، هنوز آثار این شباهت دیده میشود. این نکته نیز در خورتوجه است که از نظر «ابن یعیش»، فاعل اصلی یک قضیه، موضوعی نحوی نیست، بلکه کسی
است که آن قضیه را بیان میکند: پیش از هر گزارهای معنای «من میگویم که» نهفته است. فعلِ گفت (قال) در ادات اِن یا اِنّ اشراب شده است. بنابراین میتوان گفت: عبارتهایی که با اِنّ (حرفی که معمولاً به آنچه به دنبال قالَ بیان میشود اشاره دارد) آغاز میشوند، از وجود این معنای قبلی خبر میدهند.
بنابراین فیلسوفان، به پیروی از ارسطو، باید معادلی برای این رابط مییافتند. کلمهای که به این منظور انتخاب شد «هُوَ» (او؛ مانند: زیدٌ هُوَ العالِم) بود، گرچه کاربرد ربطی این کلمه درست نیست. همانگونه که «ای. تاها» نشان داده است (A. Taha, Langage et Philosophie, rabat, 1979, 25) «ضمیر هُوَ در کاربرد روزمره، بر پیوند اینهمانی بین موضوع و اسم (یا توصیف اسمیِ) منسوب به آن، دلالت میکند. برای نمونه: ”ابنخلدون هو مؤلف المقدمهْْ“. ولی همچنین پذیرفتهاند ـ محض نمونه فارابی در شرح خود بر العبارهْْ (شرح کتاب العبارهْْ، بیروت، 103) ـ که رابط به گونهای تقدیری در گزاره گنجانده شده است؛ زیرا فعلِ ”است“ «یا با یک لفظ بیان میشود و یا در معنا موجود است» (همان، 46).
2ـ4. شارحان
آثار فیلسوفان مسلمان در باب منطق بر ترجمهها و شرحهایی از کتابهای ارغنون استوار
است که در سطوحی عالی، متوسط و مقدماتی تنظیم شدهاند. «وان دن برگ» در مدخل
«منطق» دایرهْْالمعارف اسلام مینویسد: «فیلسوفان عرب منطق را بسط ندادهاند، بلکه آن
را، بیشتر با همدلیْ تلخیص، بازسازی و تشریح کردهاند». روشن است که در این سخن،
نقش مثبتی برای آنها فرض شده است. نخست باید به پیروی از«ان. رِشِر» (N. Rescher)
یادآور شویم که نسلهای نخست از اعرابی که در منطق آثاری دارند، از جمله کندی، ابو زکریا، رازی و فارابی در واقع «شاگردان مکتبهای سریانی» بودند. بنابراین منطقدانان عرب،
سنت یونانیانِ دورانِ یونانیمآبی را تداوم بخشیدند؛ و ارسطوییان مسلمان، مانند فارابی
و ابنرشد، آخرین حلقه از سلسلهای به شمار میروند که بزرگان یونانیزبان، مانند
اسکندر افرودیسی(Alexander of Apherodisias )، فورفوریوس(Porphyry) ، تمیستیوس(Themistius)، آمونیوس (Ammonius) و جنز فیلوپونوس(Joannes Philoponus) نخستین حلقههای آن را تشکیل میدادند (Al - Farabis, short Commentary on AristotlesPrior Analysties Pittsburgh, 1963, Introd., 23). تأثیر جالینوس (Galen) و اندیشههای رواقیِ او را نیز نباید از یاد برد. بنابراین فارابی در شرح مختصر خود بر تحلیلات اولیه، دربارة قیاسهای شرطی بحث میکند که ارسطو با این که وعده داده، از آن بحثی نکرده است (Prior Analytics, 50 a 40 B1). از سویی دیگر، فارابی دربارة قضایا و قیاسهای موجهه، که ارسطو بیش از نصف رسالة خود را به آن اختصاص داده، هیچ بحثی نکرده است (همچنین ر.ک: Rescher, ibid, 38). فارابی این بحث را فقط در شرح تفصیلی خود پی گرفته است و «رِشِر» کمتوجهی فارابی به قیاسهای موجهه را ناشی از نفوذ منطقدانان متکلم سریانی میداند. باید به یاد داشت که جالینوس نیز در کتابِ Institutio logica از قیاسهای موجهه سخنی نمیگوید.
گام نخست فارابی در شرح مختصر، استفاده از «افتراض» εχθεσις (که از نظر دی. ام. دانلوپ باید به «فرض» تبدیل شود) در تبدیل قیاس ضرب چهارم از شکل دوم (Baroco) و قیاس ضرب ششم از شکل سوم (Bocardo) به شکل اول است. مثال زیر، نمونهای از قیاس ضرب چهارم از شکل دوم است (که در آن ابتدا کبرا بیان شده است) :
کبرا A: هر متحرکی (M) جسم(C) است.
صغرا O: برخی موجودات (X) جسم (C) نیستند.
نتیجه O: برخی موجودات (X) متحرک (M) نیستند.
اگر برخی موجودات متحرک نباشند، میتوان گفت برخی از موجودات جسم نیستند. این موجودات را میتوان P نامید. پس میتوان گفت هیچ P ای، C نیست؛ و در نتیجه ضرب دوم از شکل دوم (Camestres) به دست میآید:
کبرا A: هر M ای C است.
صغرا E: هیچ P ای C نیست.
نتیجه E: هیچ P ای M نیست.
ولی «هیچ P ای C نیست» به «هیچ C ای P نیست» تبدیل میشود، و با معکوس
کردن مقدمات از ضربِ دوم شکل دوم به ضرب دوم از شکل اول (Celarent) میرسیم، و
نتیجه میگیریم:
کبرا E: هیچ C ای P نیست.
صغرا A: هر M ای C است.
نتیجه E: هیچ Pای M نیست.
با تحویل شکل دوم به شکل اول ثابت میشود که هیچ P ای M نیست. ولی فرض این است که P برخی از X است. پس ثابت میشود که برخی از X ها M نیستند.
رِشِر، همچنین به ابتکار فارابی در باب تمثیل یا انتقال اشاره کرده، آن را با آنچه ارسطو دربارة این نوع استدلال بیان کرده ـ و آن را «آناگوگه» مینامند ـ (Pr, Anal. Ii a 20 F 2569) مقایسه میکند. از نظر ارسطو، تمثیل استدلالی است که از یک کبرای یقینی و یک صغرای غیر یقینی تشکیل شده است، و صغرا از نتیجهای که باید اثبات شود محتملتر است، یا دستکم احتمالی مساوی با آن دارد. مثلاً: «هر علمی را میتوان آموخت. عدالت علم است. پس عدالت را میتوان آموخت (ضرب نخست از شکل اول)». ولی فارابی تعریف متفاوتی ارائه میدهد. او به تمایز بین شاهد و غایب (که پیش از این گذشت) باز میگردد. تحلیل رِشِر از این استدلال چنین است: اگر A و B از حیث S شباهت دارند، و اگر T در A وجود دارد، میتوان نتیجه گرفت که T در B نیز وجود دارد. بنابراین به نظر میرسد تجربه نشان میدهد که اجسامی مانند حیوانات و گیاهان حادثاند. این ویژگی حدوث، از این اجسام به اجسام فلکی منتقل میشود. ولی فارابی میافزاید شباهت مورد نظر باید «از همان جهتی باشد که حیوانات حادث نامیده میشوند». به دیگر سخن «شباهت بین حیوانات و اجسام فلکی باید در امری باشد که این حکم را صادق کند که حدوث به همة آنها تعلق دارد». مثلاً شباهت در این واقعیت که همة آنها ممکناند. این شرط یادآور عبارتی از ارسطو در جدل است که دربارة شباهت مینویسد: «شباهت چیزها به دلیل داشتن وصفی مشترک است» (Topics I, 17,108 a 14-17). بنابراین اجسام، حیوانات و گیاهان به این دلیل حادثاند که ممکناند. آنچه به دست میآید قیاس ضرب نخست از شکل اول است:
هر ممکنی حادث است.
اجسام فلکی ممکناند.
پس اجسام فلکی حادثاند.
این فقط فارابی نیست که در شرحهای خود ابتکاراتی دارد. «بوتر ورت»
(Ch. E. Butterworth) به ابتکارات ابنرشد نیز اشاره میکند، گرچه او به پیروی بیچون و چرا از ارسطو مشهور است. «رسالت طاقتفرسای ابنرشد این بود که فیلسوفی ملحد را به جامعة اسلامیِ تقریباً بسته معرفی کند...» و چون او بر این باور بود که «آموزش استدلالی، هدف اصلی سخنان ارسطو در علم منطق است، اشکالی در این مطلب نمیدید که هر آنچه زمینهسازِ چنین آموزشی است به منزلة مباحثی مقدماتی که بر فهم عمومی استوار است طرح شود؛ به این امید که این روش تلقی خوانندگان در باب فلسفة ارسطو را تغییر دهد».(Ch. E. Butterworth. La Valeur, Philosophique des Commentaries d Averros Sur Arisitote, in Mutiple Averroes, (Paris, 1978, 117-126 همچنین در اینباره به مقدمة بسیار جالب همین نویسنده بر چاپ شرح متوسط بر جدل رجوع شود (Averroes Middle Commentary on Aristotles Topics, Cario, 1979).
3ـ4. رسالههای نخستین
با ابنسینا، منطق به معنایی واقعی از شرح خارج، و بخشی اصلی از رسالههای بزرگ شد. شفا، کتاب النجات و اشارات همگی با فصلی که به منطق اختصاص دارد، آغاز میشوند. از این گذشته، ابنسینا در شفا از ترتیب رسالههای ارغنون پیروی میکند و ایساغوجی ( المدخل) را بر آنها مقدم میدارد، و سپس از مقولات تا فن شعر بحث را پیمیگیرد. «ابراهیم مدکور» به خوبی نشان داده که این رساله با شرحهای امثال ابنرشد متفاوت است؛ شفا تحول بدیعی را نشان میدهد که «فرضها و تحلیلهای شخصی آن بسیار گستردهاند» .(Madkour, Le shifa,ed. Cairo, General Introd. 17-16) شفا و نجات پیوندهای نزدیکی با یکدیگر دارند. هر دو در طریق یک هدف مشترک اساسی طرح شدهاند: «تلفیق منطق، فیزیک و متافیزیک» (ibid, 19). اشارات که پس از شفا و نجات نگاشته شده است «خلاقیت و شخصیت ابنسینا را بیشتر نشان میدهد و به همین دلیل با حکمت شرقیه در پیوند است» (ibid, 22). بحثهای بسیاری دربارة این فلسفه
در جریان بوده که ابنسینا در ابتدای مدخل به آنها اشاره میکند. منطق المشرقیین، در قیاس با
دیگر آثار ابنسینا، دربرگیرندة مباحث جدیدی نیست. وی در این کتاب کاملاً متأثر از ارسطوست. ولی خود او به آنچه موجب تمایز این فلسفه میشود، اشاره دارد: «در این کتاب، بدون تسلیم
شدن به نظریات کسانی که در این رشته دستاندرکارند، فلسفهای طرح کردهام که مطابق با
طبیعت روح (طبع) است و دیدگاه درست را نشان میدهد. در این کتاب، بر خلاف دیگر
کتابها، ابایی نخواهم داشت که از مشهور جدا شوم» (مدخل، 10). در واقع او تصریح میکند
که شفا به مشاء نزدیکتر است. تحقیقات «اس. پینس» در خصوص کتاب الانصاف نشان
میدهد که مشرقیانِ مورد اشارة ابن سینا، اندیشمندان خراساناند و مغربیان همان مشائیون
بغدادند. ابنسینا به گروه دوم حمله میکند و تفسیری را که آنان از ارسطو دارند آماج نقد
قرار میدهد و در نقد خود به این مطلب تمسک میکند که تفسیر ایشان متأثر از «جاهلان
مسیحی بغداد است». قطعاً مسیحیان بغداد، و به طور خاص نسطوریها، تحقیقات منطقی
خود را «در راستای مطالعات دینی خود دنبال میکردند؛ چون در فلسفة یونانی چارچوبهایی مفهومی و عقلی طرح شده بود که الهیات این کلیساها بر پایة آن بسط مییافت»
.(Pines, s. The development of Arabic Logic, Prittsburgh 1964, 19)
با این همه، شفا بحثی دارد که با منطقدانهای گوناگونی ارتباط مییابد. «نبیل شهابی»
(The Propositional Logic of Avicenna, Dordrecht, 1973) کوشیده است مشخص کند که آیا این منطقدانها یونانیان باستان، مسلمانان معاصرِ ابنسینا یا اعراب مسیحی بودهاند. نویسنده به ارسطو، رواقیها (خروسیپوس Chrysippus) و جالینوس اشاره میکند و از اطلاعاتی بهره میگیرد که از دیوگنس لائرتیوس(Diogenes Laertius)، سکستوس امپیریکوس
(Sextus Empiricus) و دیگران به دست آورده است. پس از ابنسینا، «فخرالدین رازی» و «نصیرالدین طوسی» که هر دو اشارات را شرح کردهاند، روش یکسانی ندارند. رازی نقدهای پرشماری بر ابنسینا دارد، در حالی که تا حد زیادی خود را مدیون او میداند. رِشِر دربارة او مینویسد: «فخرالدین اساساً فقط یک منتقد نیست، بلکه شارح آثار ابنسیناست و به آنها تداوم میبخشد. با این حال میتوان او را پایهگذار ”مکتبِ غربیِ“ منطقدانان ایرانی دانست...؛ چون موجی را در برابر سنت سینایی ایجاد کرد» (Development, 184). از سویی دیگر، طوسی
(672-597) منتقد آثار «غربیها» به ویژه رازی بود (ibid, 197). در اسپانیا نفوذ اندیشههای فارابی و همچنین تداوم اندیشههای مکتب بغداد که «محمد بن عبدون» آنها را منتقل کرده بود (قرن4) قابل مشاهده بود. از بین منطقیهای اسپانیا میتوان به «عبدالصلت» و «ابنطملوس» اشاره کرد. بسیاری از این منطقیها از سنتی کهن پیروی میکردند که ریشه در سیرانیها داشت و منطق و طب را در ارتباط با یکدیگر مطالعه میکردند.
در بین منطقدانانِ پس از ابنسینا به «ابوالبرکات بغدادی» نیز باید اشاره کرد، که کتاب المعتبر خود را در سه بخش منطق، فیزیک و متافیزیک تنظیم کرده است. او گاه از ابنسینا پیروی میکند و گاهی وی را به نقد میکشد. روش او بر پایة صورتهای بدیهی، بیواسطه و پیشینِ (apriori) علم است که همانگونه که «اس. پینس» مینویسد: «در این روش به گزارههای پسین (aposteriori) اعتنایی نمیشود» در حالی که پیروان مشاء این گزارهها را میپذیرند.
این شیوة تنظیم رسالهها، قضاوت در این خصوص را مشکل میکند که آیا منطق بخشی اصلی از فلسفه است (رواقیون) یا صرفاً مقدمهای روششناختی برای آن است (مشائیون). بسیاری از منطقدانهای عرب از دیدگاه دوم جانبداری میکنند. ابنسینا و نوافلاطونیهای مسلمان، این دو برداشت را با یکدیگر جمع کردهاند: منطق، بخشی مقدماتی از فلسفه است.
در اینجا با مجالی که باقی است صرفاً میتوان به علاقة پارهای از متفکران جهان عرب ـ مسلمان در قرون وسطا برای پژوهش در باب منطق اشاره کرد. به همین دلیل است که ریاضیدان، منجم، پزشک و فیزیکدان بزرگ، «ابنهیثم» (متوفی 430) کتب سبعه را شرح کرده است. «بیرونی»، معاصر ابنسینا، بر این باور بود که زبان کامل علم، زبانی ریاضی است که ویژگی اشتراک لفظی دو جانبه دال و مدلول را دارد. با این حال او در مقدمة داروشناسی خود به اهمیت جایگاه ایساغوجی و رسالههای چهارگانه، از مقولات تا تحلیلات ثانویه، اذعان میکند. در اینجا این پرسش قابل طرح است که در مواردی که زبان ریاضی کاربرد ندارد، منطق چه کابردی خواهد داشت. در این موضوعات باید پژوهش بیشتری صورت گیرد.
4ـ4. منطق اخوانالصفا
«اخوانالصفا» مباحث منطقی را در رسالههای دهم تا چهاردهم، یعنی پس از ریاضیات (حساب و هندسه)، نجوم، جغرافی و موسیقی طرح کردهاند. آنان از ایساغوجی و چهار کتابِ نخست ارغنون بحث میکنند. انسان، تا زمانی که به بدن تعلق دارد، برای فهم نیازمند نطق لفظی است؛ ولی با دسترسی به معقولات، دارای نطق فکری نیز خواهد شد. بنابراین، دو علم منطقِ جداگانه خواهیم داشت: 1. علم منطق لغوی؛ 2. علم منطق فلسفی. برای فهم علم منطق فلسفی، باید از علم منطق لفظی آغاز کرد که موضوع ایساغوجی یا مدخل است. سپس باید به آموختن منطق فکری پرداخت. «الفاظ صرفاً نشانههایی هستند که بر معانیِ موجود دراندیشة ذهنی دلالت میکنند: الفاظ را انسانها وضع کردهاند تا هر کس آنچه را در نفس دارد، بیان کند». معانی، صورتهایی (Forms) هستند که خالق با سلسلهای از فیضهای واسطهای به نفس فردی داده است. این صورتها از خدا به عقل فعال، سپس به نفس کلی، سپس به هیولای اولا و سپس به نفس انسان القا میشوند. «انسان این معانی را پس از مشاهدة در هیولا از طریق حواس ادراک میکند». بنابراین، فلسفة منطقی به گونهای بنیادین با نوعی جهانشناسی پیوند داده شده که در آن انسان عالم صغیر، و جهان، انسان کبیر است. ولی انسان به منطق لفظی نیاز دارد تا به دیگران انتقال دهد و از آنان فراگیرد. از این رو، چنین منطقی روشی برای اکتشاف نیست، بلکه روشی برای آموزش و پاسخ دادن به پرسشهاست. هدف آن آموزش و به تعبیر رِشِر «ترویج» است. فرهنگنویسان معانی گوناگونی برای واژة «جنس» بیان کردهاند؛ ولی این واژه در فلسفه فقط یک معنا دارد: «بر الفاظ دهگانهای که در مقولات طرح میشوند» و «مقوله» نام دارند، اطلاق میشود. هر یک از این الفاظ، نام یکی از جنسهای موجود است. همة معانی ذیل این ده لفظ قرار میگیرند. فیلسوفان از دیدگاه تجربة حسی، که دیدگاهی آغازین است، آنچه را تقدم در وجود دارد «ماده» و آنچه را تأخر دارد «صورت» نامیدهاند. (در اینجا روشن است که تقدم و تأخرِ منطقی در نظر است: اگر مادهای نباشد صورتی برای آن ماده تحقق نخواهد یافت.) سپس آنان دریافتهاند که دو قسم صورت وجود دارد: یکی «مکوِّن» و دیگری «متمِّم». قسم نخست را «جوهر» و قسم دوم را «عرض» نامیدهاند. از نظر ایشان، جوهرها حکم یکسانی دارند و از این روی، یک جنس را تشکیل میدهند؛ بر خلاف اعراض که به دلیل تفاوتهایشان با یکدیگر، در نُه جنس متفاوت قرار میگیرند. بنابراین تعبیر منطقیِ واقعیت موجودات با تعبیر ریاضیشناختیِ (arithmological) آنها، که در بین اخوان اهمیتی اساسی دارد، هماهنگ است. از این گذشته، این تعریف از مقولات
از یک سوی با تجربة حسی، و از سویی دیگر، با واژههای زبانی که آنها را بیان میکنند، پیوند عمیقی دارد.
اخوان در [رسالة] دربارة عبارت صرفاً به گونهای تقریبی از ارسطو پیروی میکنند. آنان
این اثر را تا حد زیادی تلخیص و حتی مثله میکنند، و از سویی دیگر، ویژگیهای جدیدی را
به آن میافزایند؛ مثلاً در تحلیل خود از قضایایی که «کلیت یک کلی را بیان میکند»
(De Int., 7.17, a 36-17 b 15). از بیانهایی که صدق یا کذب آنها بدیهی است و به تأویل نیازی ندارد، در برابر بیانهایی که به تأویل نیاز دارند، بحث میکنند، که در تفسیرهای قرآنی موضوع مهمی به شمار میرود. یک قضیه زمانی در معرض تأویل نیست که «محصوره باشد (یک قضیه اگر با یک سور محدود شده باشد، محصوره نام دارد)». واژة سور به معنای دیوارِ احاطه کننده است. تهانوی توضیح میدهد که یک سور، مثل «همه» یا «برخی»، کمیت افراد یک گزارة اخباری را نشان میدهد. این تحدید اضافی یا «پروسدیورسیموس» (πφοσδιοφισμος) در بیان ارسطوست. سور میتواند کلی یا جزئی باشد؛ مثلاً: هر انسانی حیوان است (صدق بدیهی)، یا هیچ انسانی حیوان نیست (کذب بدیهی). قضایایی که سور ندارند یا مهملاند، مانند انسان نویسنده است (یا نیست)، یا شخصی، مانند زید نویسنده است (یا نیست). قضیة شخصی نه صادق است نه کاذب؛ زیرا مشخص نیست که سخن از کدام زید است. این اندیشهها را (که پیش از این نیز طرح شدهاند) میتوان تا [کتاب] جدل ( Topics iii, 9,120 a 5 f) پی گرفت. مطلب دیگری که مناسب است از این متن اسلامی خاص نقل شود ـ و بیتردید به سخن ارسطو در باب دیگر ممکنات اشاره دارد ـ این است: «چیزهایی که وجود ندارند ولی صرفاً استعداد بودن یا نبودن را دارند» (De Int., 9 , 19 b 2)، و در این صورت سلب و ایجاب در مجموع جامع است. این گونه قضایا را میتوان به گونهای صادق یا کاذب تشکیل داد؛ مثلاً هنگامی که دربارة کودکی میگویند که او بالقوه یک نویسنده است، ولی بالفعل یک نویسنده نیست. این حدیث پیامبر خدا
که میفرماید «زمانی که آدم بین آب و گل بود، من پیامبر بودم» به همین معناست. او بالقوه پیامبر بود، نه بالفعل.
اخوان دربارة قیاس یادآور میشوند که دو قضیهای که به منزلة مقدمه در کنار یکدیگر قرار میگیرند، در صورتی نتیجه میدهند که یک حد وسط مشترک داشته باشند؛ و به ازدواج مثال میزنند که نتیجة قیاس مانند فرزندی است که هدف و ثمرة ازدواج است. ولی وجود حد وسط کافی نیست، و به همین دلیل شکلهای غیرمنتج وجود دارند. ایشان قیاس را بر اساس ریشة «قاسَ» تعریف میکنند که به معنای ارزیابی چیزی با استفاده از میزان مربوط به آن است. ترازو آنچه را وزنی دارد، با وزنهها میسنجد. ترازو از دو کفه، یک محور، طنابها و وزنهها تشکیل میشود. همین نکته دربارة میزان منطقی، که همان برهان است، صدق میکند. از اجزای سازندة برهان و آنچه با برهان قابل ارزیابی است، در مقولات بحث میشود. در کتاب العبارهْْ نیز از چگونگی ترکیب و تنظیم مقدمات برای ساختن میزان و ابزاری برای سنجش بحث میشود. سپس در تحلیلات اولیه میآموزیم که چگونه این میزان را به کار بریم که دچار مغالطه و خطا نشویم. در نهایت نیز در تحلیلات ثانویه میآموزیم که چگونه برهان را میتوان به شکلی درست و بینقص، ساخت و به کار گرفت.
اندیشههای منطقی «ابنسبعین» از جنبههای گوناگونی به اندیشههای اخوان نزدیک است. او مانند اخوان بر واژهها و اسامی متمرکز میشود. تصورات در نفس و در نتیجة ادراکهای حسی پدید میآیند. ولی وحدتگراییِ ابنسبعین در برابر تکثرگرایی اخوان است؛ علمی که از این راه به دست میآید به هیچ وجه کافی نیست. ابنسبعین در بدّ العارف، که در ابتدای آن به بررسی نقادانة منطق ارسطو میپردازد، کثرت واژههایی را که در منطق به کار میروند با کثرت ادراکها،کثرت جنس، نوع، فصل، عرض خاص و عام، و به طریق اولا، کثرت اشخاص مقایسه میکند. بنابراین، تعریف در کسب معرفت واقعی، که خاصِ عارف است، هیچ نقشی ندارد. «برای بیان دانستههای خود به دیگری، نیازی به تعریف نیست». اگر هر آنچه به گفتار بین انسانها مربوط میشود از تعریف حذف گردد، چیزی جز تصدیقِ یک وجود نمیماند. بنابراین، موجود همان محدود (معرّف) است. ابنسبعین در ادامه تأکید میکند که البته وجود قابل تعریف نیست، دستکم «مگر این که کسی وجود را تعریف بنامد؛ ما از این تعابیر بحث نمی¬کنیم، بلکه در پی واقعیتهای صِرف هستیم». کوتاه سخن آنکه، منطق به اندیشة انسانهایی مربوط میشود که در جهان کثرات گرفتارند و فهم آنان به کثرت موجوداتِ محدود و تعریف شده تعلق میگیرد. ولی با اینکه علومی وجود دارند که از قواعد منطق پیروی میکنند، مناسب است نشان دهیم برای کسب معرفت به واحد مطلق ـ که مسترشد تحت هدایت مرشد خویش در پیِ آن است ـ معرفت منطقی کافی نیست و باید از منطق فراتر رفت.
5. منطق در علوم فقهی
در اسلام از همان قرنهای نخست، علم اصول فقه گسترش یافت که میتوان گفت کارکرد آن در فقه مانند کارکرد منطق در فلسفه و علوم است. بنابراین علم اصول آموزة استدلالِ اصولیان است. مفهوم استنباط که از قرآن اقتباس شده (نساء،83) به معنای آشکارسازیِ کلام الهی است و به استخراج، در کاربرد قیاسیِ آن، بسیار نزدیک است. این امر که فاعتبرو یا اولیالابصار (ای کسانی که بینایی روشن دارید، از این درس بگیرید)، (حشر،2) نیز به این معنا تفسیر شده که تأمل قیاسی واجب است. بنابراین از همان ابتدا انواعی غیر رسمی از استدلالورزی وجود داشته که در معنایی عام، اجتهاد (تلاش فردی) نام گرفته است. مسئلة اصلی این بود که فقه وحیانی، که اغلب اجمالی است، بر مسائل تفصیلی و موارد جزئی تطبیق یابد. نخست به احادیث نبوی رجوع میشود که به گونهای تفصیلی راهحلهای روشنی به دست میدهند. ولی در جایی که احادیث کافی یافت نشود، به قیاس تمسک میجویند.
نخست امام شافعی بود که قیاس را به منزلة نوعی دلیل، که محکمتر از تمثیل است، به گونهای مناسب تثبیت کرد. شافعی از این مقدمه آغاز میکند که هر امری از جانب خدا علتی دارد که عامتر از خود امر است. وقتی موضوعی طرح میشود که نص خاصی دربارة آن وجود ندارد، اگر شبیه موضوعی باشد که دربارة آن نصی یافت میشود، موضوع جدید با تمسک به علت مشابه در ذیل حکم مشابهی قرار میگیرد. شافعی در رسائل خود واژة «معنا» را مترادف با علت یا دلیل به کار میبرد: قیاس صرفاً بر شباهت مبتنی نیست، بلکه بر این واقعیت مبتنی است که «خدا یا رسولش در یک نص، چیزی را برای معنایی (به دلیلی) تحریم یا تجویز کردهاند. بنابراین اگر مشابه این معنا در موضوعی که نص قرآن یا سنت به آن تعلق نگرفته یافت شود، آن را حلال یا حرام خواهیم دانست؛ چون به «معنای» فعل حرام شده یا حلال شده است» (رسائل، ویراستة شاکر، قاهره، 1357،40). به منظور تعمیم کاربرد فقه، ادله به قیاس الادنی، قیاس الاولی، قیاس المساوات یا المثل و دلیلالخطاب تقسیم میشوند. البته این تبیینهای نخستین از منطق فقهی با ترجمة فلسفة یونانی همزمان بود. تردیدی نیست که در این تقسیم ادله، رد پای جدل (Topics, ii, 10 and iii,6)، برای نمونه اینکه «هر استدلالی را میتوان با درجهای بیشتر، کمتر یا مساوی ترسیم کرد»
(119 b 16)، دیده میشود. تأثیر روششناسیِ حقوق رومی نیز قابل انکار نیست و امکان مقایسه با روشهای فقهیِ یهود نیز وجود دارد.
با مقدمة غزالی بر مستصفی بود که منطق یونانی به گونهای اساسی در پژوهشهای فقهی مطرح شد. از نظر او، علم فقه منطق جداگانهای ندارد، و بنابراین قیاسهای مقولهای و قیاسهای شرطیة منفصله و متصله در فقه کاربرد دارند. فقها صرفاً بر اساس متون شرعی یا موضوعاتی که شاید بر متون عرضه شوند، استدلال میکنند. نتیجة استدلال آنان نشان خواهد داد که موضوعِ مورد بررسی، ذیل کدام یک از احکام (واجب، حرام، مستحب، مکروه و مباح) قرار میگیرد؛ ولی در اینجا نوعی همسانی بین منطق فقیهان و منطق فیلسوفان به چشم میخورد. بنابراین مادة ضرورت با وجوب، امتناع با حرمت و امکان با مباح تطبیق مییابد.
اصولیان اصلهای دیگری مانند استحسان و استصلاح را نیز میپذیرند. از یک سوی در خصوص ارزش این اصلها (برخی آنها را نمیپذیرند)، و از سویی دیگر در اینکه آیا این اصلها انواعی از استدلالاند یا صرفاً اصولی کمابیش ذهنی برای ارزیابی که مبنای منطقی واقعی ندارند، بحثهایی وجود دارد. «جی. مک¬دیسی» در مقالهای کاملاً مستند که به طور خاص مبتنی بر گواهی «بزدَوی» و «سرخسی» از حنفیها و «ابنتیمیة» حنبلی است، نتیجه میگیرد که «استحسان را میتوان کنار گذاشتن یا اصلاح استدلال تمثیلی دانست، که بر تأییدی قرآنی یا روایی و یا اجماعی که در برابر استدلال تمثیلی است، یا یک دلیل تمثیلی دیگر که در تقابل با آن است،استوار است» (Legal Logic and epuity in islamic Law, in The American Journal of Comparative Law, xxxiii/11985). بنابراین استحسان ترجیح ذهنی
امری بیترجیح نیست؛ بلکه ترجیحی است که یا بر دلیلی نقلی مبتنی است و یا بر این واقعیت مبتنی است که یک استدلالِ تمثیلی قویتر از استدلالی دیگر است؛ ولی در اینباره اتفاقنظر وجود ندارد.
کتابشناسی
افزون بر آثاری که در متن به آنها اشاره شد، بیش از همه به اثر زیر از رِشِر باید توجه داشت که در بخش دوم آن، فهرستی از منطقدانهای عرب، همراه با زندگی¬نامة آنان، فهرستهایی از آثار منطقی، کتابشناسی و ارزیابی جایگاه آنها در منطق عربی ارائه شده است:
N. Rescher, The development of Arabic, loguc Pittsburg 1964.
از همین نویسنده، که در واقع پیشگام اصلی پژوهش در باب منطق عربی است، به آثار زیر رجوع کنید:
Studies in the history of Arabic Logic, Pittsburg1964.
Studies in Arabic Philosophy, pittsburg 1966.
Galen and the Syllogism, 1966.
(رسالهای در باب اشکال اربعة قیاس، در برگیرندة متن عربیِ رساله، همراه با ترجمه و شرح انگلیسی آن، از ریاضیدان ابن صلاح)
Al- farabi, an annotated bibliography, pittsburg 1962.
R. Arnaldez, Grammaire et theologie chez Ibn Hazm de Gordoue, Paris 1956.
La raison et Lidentification de La verite Selon Ibn Hazm de Cordoue, in Melanges Louis Massignon, Damascus 1956, I, 110-121.
R. Brunschvig, Logique et droit dans LIslam classique, in Etudes d Islamolgie, Paris 1976, ii, 347.
Idem, Valeur et fondement du raisonnement juridique par analogie dapres al- Ghazali, in ibid., 363.
Idem, Rationalite et tradition dans lanalogie juridico- religieuse chez Le muctazilite cAbd al-Gabbar, in ibid.,395.
Idem, Pour ou contre La logique grecque chez les theologiens jusristes de lIslam: Ibn Hazm, al- Ghazali, Ibn Taymiyya, in ibid., 303.
Ch. Chehata, Logique juridique et droit musulman, in SI (1965),5.
G. Deledalle, La logique arabe et ses sources non aristoteli- ciennes, in Les Etudes philosophiques, iii (1969), 299-318.
F. Jadaane, Linfluence du stoicisme sur le pensee musulmane, Beirut 1968.
Hassan Abdel- Rahman, La logique des raisonnements juridiques, thesis, Service de reproduction des theses, Lille 1976.
Idem, Largument a maiori et Largument par analogie dans la logique juridique musulmane, in Rivista Internazionale di Filosofia del Diritto (1971), 127.
A. M. Goichon, La demonstration de lexistence dans la logique dAvicenne, in Melanges, Henri Masse, Tehran 1963, 168-184.
I. Madkour, L Organon d Aristote dans le monde arabe, Paris 1934.
Idem, Le traite des Categories du Shifa, in MIDEO, v(1958), 253-278.
A.Turki, Polemique entre Ibn Hazm et Bagi sur les principes de la loi musulmane, Algiers.
E. Tyan, Methodologie et Sources du droit en Islam: istihsan, istislah, siyasa sarciyya, in SI (1959), 79.
J. van Ess, The logical structue of Islamic theology, in Logic in Classical Islamic culture, Wiesbaden 1970, 21-50.
_________________________________
منطق، واژهای تخصصی است که معادل آن در زبان انگلیسی Logic است.
1. ریشهشناسی
لسانالعرب منطق را با «کلام»، به معنای «زبان» [ نه به معنای «علم کلام»] مترادف دانسته است. یک کتاب تا آنجا که در واقع، خودش سخن میگوید، ناطق بیِّن نامیده میشود. خداوند در قرآن میفرماید: « و نزد ما کتابی است که حقیقت را بیان میکند» (ینطق بالحق) (مؤمنون، 62). این بیان حقیقت، دارای وصف حکم نیز هست. بنابراین «این کتاب ماست؛ بر شما به حق سخن میگوید» (ینطق علیکم بالحق) (جاثیه، 29). «منطق» در استعاره، زبان همة موجودات، برای نمونه زبان پرندگان (منطقالطیر) (نمل، 16) را بیان میکند؛ ولی بتها سخن نمیگویند(انبیاء، 63- 65). در روز داوری، مجرمان سخن نمی-گویند (لاینطقون) (مرسلات، 35). همانا خداست که همه چیز را به سخن میآورد (انطق کلَّ شیء) (فصلت، 21). بنابراین روشن میشود که قرآن ریشة این کلمه را همراه با وصفی تجویزی (دستوری) به کار میبرد. این ریشه با بیان صدق و توجیه پیوند داده شده است. گرچه انسان میتواند سخن دروغ یا مهمل بگوید، ولی پیامبر و کسانی که خدا به آنها توان بیان حقیقت را ارزانی داشته است، چنین نمیکنند. خدا دربارة پیامبر میفرماید: « او از سَرِ هوس سخن نمیگوید» (لاینطق عن الهوی) (نجم، 3). انسانی که خرد (حکمت) به او ارزانی شده، بر مبنای عقل سخن میگوید. روشن میشود که این ریشه را باید با واژة یونانیِ «لوگوس» λογος (کلمه، عقل) و «لوگیخوس» λογιχος (معقول) مترادف دانست. انسان به حیوان ناطق، یعنی حیوان عقلانی، تعریف شده است. با این حال، در لسانالعرب برای واژة «ناطق» معنایی عامتر طرح شده و این واژه در برابر صامت (ساکت) قرار گرفته است: هر آنچه صدایی (صوت) دارد، ناطق است. ولی شکی نیست که زبان مصنوعی (ساختگیِ) آدمی، او را از نظر گفتاری، با دیگر حیوانات متمایز میسازد؛ درست همانگونه که عقل، او را از نظر روحی متمایز می¬کند.
2. تعریف منطق (علمالمنطق)
تهانوی در کشاف اصطلاحات الفنون مینویسد: منطق، «علمالمیزان» نیز نامیده میشود؛ «چون ابزاری برای ارزیابی استدلالها و برهانهاست». ابنسینا آن را «خادم علوم» مینامد؛ «چون فینفسه هدف نیست، بلکه وسیلهای برای کسب علوم است». ولی فارابی منطق را «رئیس علوم» مینامد؛ «چون در کار علوم، تأثیر و نفوذ دارد». تهانوی در ادامه مینویسد: «این علم را منطق نامیدهاند چون ریشة نطق (عمل سخن گفتن) در معنایی عام بر گفتار (لفظ)، ادراک کلیات و
نفس ناطق اطلاق میشود؛ و از آنجا که این فن، گفتار را تقویت می¬کند و با فراهم کردن
زمینة ادراک کلیات، مسیر راستی را هموار می¬¬سازد و کمال نفس را تحقق میبخشد، واژهای
از ریشة نطق، یعنی منطق، برای نامگذاری این فن اخذ شده است. منطق، علم به قوانینی است
که روشها و شرایط رسیدن به مجهولات از راه معلومات را بیان میکند؛ به گونهای که خطای در اندیشه رخ ندهد. معلومات، شامل حقایق ضروری و نظری میشود». یادآوری این نکته مفید است که این تمایز با تمایزی که ارسطو بین «اصول متعارف» و «نتایجِ برهانی صرف» مطرح میکند (Pr. Anal. i, 10,76 b 10) تطابق دارد.
مجهولات شامل «تصورات و تصدیقات» میشود. تهانوی این تعریف را مناسبتر از تعریفی میداند که بر اساس آن، هدف قوانین منطق «شناخت راههای انتقال از ضروریات به نظریات است؛ چون این تعبیر در نگاه نخست انتقال ذاتی را میرساند، در حالی که معنایی عام از آن، مورد نظر است که شامل ذاتی و باواسطه میشود». بدین ترتیب، تهانوی در ادامه از یک سوی، تفاوت منطق و نحو را، و از سویی دیگر، تفاوت منطق و هندسه را بررسی میکند. نحو «صرفاً قواعدی کلی را بیان میکند که در چگونگی سخن گفتن به زبان عربی، آن هم به شکلی کلی، کاربرد دارند. سخن گفتنِ درست دربارة یک موضوع خاص نیازمند احکامی جزئی است که از قواعد کلیِ مذکور به دست میآیند، همانگونه که دیگر فرعها از اصلهای خود به دست میآیند. پس در این مسیر، انتقالاتی فکری از معلوم به مجهول رخ میدهد که با علم نحو به هیچوجه شناختی نسبت به آنها حاصل نمیشود. هندسه نیز مسائلی قانونی را طرح، و با آنها مباحث مربوط به شکلها را حل میکند؛ به این شیوه که مسائل مذکور اصول استدلالهایی را میسازند که با آنها بر آن مباحث استدلال میشود. اما قطعاً هندسه نمیتواند به فهم معانی جزئیهای که در این استدلالها به کار میروند، کمک کند». تردیدی نیست که تهانوی در اینجا به روش اقلیدسی توجه دارد که در آن میکوشند فرضیهها را از راه مسائل کشف کنند؛ یعنی از دادههای مفروض مسائل به منزلة مبنایی برای براهین استفاده میشود. چنانکه «مفاهیم جزئی» که به حدود در قیاس مربوط میشود، به طور خاص حد وسطی است که در صغرا علت نتیجه است. ارسطو مینویسد: «چرا زاویهای که در یک نیم دایره رسم شده است، یک زاویة قائمه است؟ یا از کدام مقدمات مفروضی این نتیجه به دست میآید که چنین زاویهای قائمه است؟» (Post. Anal. ii, 11, 94 a 27- 34) جی. تریکوت ( j.Tricot ) استدلالِ ارسطو را این گونه توضیح میدهد: «در اینجا ضرب نخست از قیاس شکل اولِ (Barbara syllogism) زیر مد نظراست که در آن B حد وسط و علت نتیجه است: هر زاویهای که نصف دو زاویة قائمه باشد (B) زاویهای قائمه است (A)؛ هر زاویهای که در نیم دایره رسم شود (r) نصف دو زاویة قائمه است (B)؛ هر زاویهای که در یک نیم دایره رسم شود (r) زاویهای قائمه است (A) ». ولی روشن است که کارکرد هندسه، اثبات دقیق این مطلب است که هر زاویهای که در نیمدایره رسم شود، نصف دو زاویة قائمه است. گرچه هندسه به طور ضمنی از قیاسی که گذشت استفاده می¬کند، صرفاً با این قیاس به نتیجة مطلوبِ خود نمیرسد. بنابراین علم منطق با علم برهانی هندسه تفاوت دارد. منطق به طور مشخص به عنوان یکی از علوم ابزاری (من العلوم الآلیه) تعریف شده است. هر علم خاصی برای پرداختن به موضوع خود نیازمندِ منطق است، ولی موضوع خود منطق چیست؟
تهانوی مینویسد: «گفته شده که موضوع آن، تصورات و تصدیقات است». منطق عبارت است از فرایند انتقال از تصورات یا تصدیقات معلوم به تصورات یا تصدیقات مجهول، که این انتقال یا قریب است و یا بعید. زمانی قریب است که از یک تصور، تعریفی حدی یا رسمی ارائه شود یا یک تصدیق از راه قیاس، استقرا یا تمثیل به دست آید؛ و زمانی بعید است که این ملاحظه نیز در کار باشد که یک تصور کلی یا جزئی است، ذاتی یا عرضی است، یا زمانی که یک تصدیق از راه عکس یا نقیض خود اثبات شود. منطقدان تصورات را نیز، تا آنجا که او را به تصدیق میرسانند، میپژوهد. این در جایی است که تصورات به منزلة موضوع یا محمول تصدیقات در نظر باشند. اما اهل تحقیق، بر این باورند که معقولات ثانیه موضوع منطق را تشکیل میدهند، البته نه از آن جهت که فینفسه یا درذهن وجود دارند؛ زیرا در این صورت موضوع فلسفه خواهند بود؛ بلکه از این جهت که باعث رسیدن به مجهول میشوند. « در واقع وقتی مفهوم کلی در ذهن تحقق مییابد و با جزئیاتی که تحت آن قرار میگیرند مقایسه میشود، اگر بخشی از ماهیت آنها باشد ذاتی است، اگر خارج از ذات آنها باشد عرضی است و اگر عین ماهیت آنها باشد نوع است. آنچه ذاتی است، به اعتبار افراد مختلفی که دارد جنس است، و به اعتباری دیگر فصل. عرض نیز به دو دیدگاه متفاوت یا عرض خاص است و یا عرض عام». این «معانی» ـ یعنی اینکه یک مفهومِ کلی ذاتی، عرضی یا نوع است ـ وجود خارجی ندارند، بلکه وقتی به ذهن درآیند، بر طبیعتهای کلی عارض میشوند. دربارة این واقعیت که یک قضیه یا حملیه است یا شرطیه، و یک استدلال قیاسی، استقرایی یاتمثیلی است، همین مطلب صدق میکند؛ زیرا این اوصاف در ذهن به طبیعتِ نسبتهای جزئی تعلق می¬گیرند. بنابراین، موضوع منطق در واقع معقولات ثانیه است. تهانوی در پایان میپذیرد که منطق به معقولات ثالثه ـ که عوارض ذاتیة معقولات ثانیه به شمار میروند ـ نیز میپردازد. بنابراین ـ برای نمونه ـ قضیه، یک معقول ثانی است، ولی دربارة انقسام، تناقص، انعکاس و انتاج آن میتوان تحقیق کرد؛ اینها معقولاتی هستند که در مرتبة ثالثه قرار میگیرند. ارسطو در کتاب العباره
(De Interpretatione) و تحلیلات اولیه (Prior Analytics) به این بحث پرداخته است و میتوان تقسیم معقولات به سه مرتبه را از مباحث او به دست آورد. اما هدف منطق، تمییز صدق و کذب در گفتار و باور، و همچنین تمییز خوبی و بدی در رفتار است. بنابراین، فایدة منطق این است که کسب علوم نظری و عملی را امکانپذیر میسازد.
آنچه گذشت پژوهشی در باب منطق بود که تهانوی در گذشتة متأخر (قرن 12ق./ 18م.) انجام داده است. این پژوهش نظریههایی را که در جهان اسلام رایج بوده نشان میدهد؛ نظریههایی که قرنها آماج حمله یا کانون دفاع قرار گرفتهاند و به شیوهای کمابیش ثمربخش گسترش یافتهاند. اکنون لازم است از نظر زمانی، قدری به عقبتر باز گردیم.
3. مباحث منطقی بین متفکران عرب و مسلمان
1ـ3. نحو و منطق
تردیدی نیست ـ و از آثار ارسطو نیز به دست میآید ـ که بین منطق و زبان به طور کلی، و بین زبان گفتاری و قواعد آن به طور خاص، پیوندی نزدیک وجود دارد. ولی آیا میتوان منطق را، که به نظر میرسد مشترکِ بین همة انسانهاست، به قواعد زبان گفتاریِ یک گروه خاص فروکاست؟ این پرسش در خلال مناظرة معروفی طرح شده است که بر اساس نقل «ابوحیان توحیدی» بین «ابوبشر متی ابن یونس»، منطقدان مسیحی، و «ابوسعید سیرافی»، نحوی و شارح سیبویه، در گرفته است. متی هدف و فایدة منطق را در عبارتهایی شبیه به عبارتهای تهانوی تعریف میکند؛ منطق ابزاری است شبیه ترازو، که سخن صحیح را مشخص میکند و آن را از سخن سقیم جدا میسازد. ابوسعید پاسخ میدهد که عربزبانان صحت و سقم سخن را با قواعد نحو تشخیص میدهند؛ ولی اگر پژوهشْ عقلی باشد، آنگاه این عقل است که معنای خطا را از معنای صحیح متمایز می¬کند: ترازو، وزنة سنگینتر را مشخص میکند، ولی ماهیت آن وزنه را آشکار نمیسازد. از این گذشته، همة اوصاف اجسام را نمیتوان با وزن سنجید؛ مقیاسهایی غیر از وزن نیز یافت میشوند. مشابه این مطلب دربارة معقولات نیز صدق میکند. روشن است که پاسخ ابوسعید، استدلالی ـ اقناعی (ad hominem) است که نشان نمیدهد عقل در مسائل عقلی چگونه میتواند ـ مانند نحو که سخن را نظم میبخشد ـ صدق و کذب معانی را نشان دهد.
در هر صورت، ابوسعید به بیان نظریة خود میپردازد: علم منطق ساختة یک یونانی (ارسطو) است که آن را مطابق با زبان مردم خود و بر اساس واژههایی که نحویها برای زبان یونانی وضع کرده بودند و با شناخت ویژگیهای زبان یونانی، پی ریخت. چگونه میتوان چنین منطقی را بر ترکها، هندیها، فارسها و عربها تحمیل کرد؟ متی پاسخ میدهد که منطق از معقولات و معانی بحث میکند، و از این نظر همة انسانها برابرند. نزد همة انسانها حاصل جمع دو با دو، چهار است. همین مطلب در باب قوانین منطقی نیز صدق میکند. اما ابوسعید این را نمیپذیرد و ادعا میکند که این معقولات صرفاً از راه زبان و از اسم، فعل و حرفِ آن بهدست میآیند. بنابراین، سفارش به آموختن منطق، سفارش به آموختن زبان یونانی است؛ در حالی که دیگر کسی به یونانی سخن نمیگوید و صرفاً از راه ترجمه به سریانی و سپس عربی میتوان با آن آشنا شد. متی پاسخ میدهد که در ترجمهها معانی و مفاهیم حفظ میشوند. ابوسعید، برخلاف جاحظ (کتاب الحیوان، 1/75-79)، لجاجت نمیکند و بحث از مشکلاتِ ترجمه را پیش نمیکشد. او میگوید حتی اگر بپذیریم این ترجمهها درستاند، دلیلی نیست که تصور شود «غیر از عقل یونانیان هیچ حجتی وجود ندارد». ابوسعید به این ادعا که نقش یونانیان در پیدایش علوم اهمیت دارد، پاسخ میدهد: «شناخت جهان در بین همة ساکنان زمین مشترک است»، ولی او توجه ندارد که در این صورت منطق نیز میتواند بین آنان مشترک باشد. اگر یونانیان جایگاهی انحصاری ندارند، این نیز درست است که ارسطو همة یونان نیست. او وامدار نیاکان خود است، و از این گذشته، همة یونانیان با او موافق نیستند. در اینجا ابوسعید به موضوعی محوری میرسد: منطق باید اختلاف در رأی و نظر را از میان بردارد و به گمان برخی فیلسوفان (از جمله فارابی) باید مبنایی برای توافق همة فیلسوفان بهدست دهد. ولی چگونه یک نفر میتواند به تنهایی همة اختلافات را ـ که اصولی و طبیعیاند ـ از میان بردارد. به نظر میرسد ابوسعید متوجه ارزش سخن خود نیست؛ زیرا این پرسش طرح میشود که آیا نگرشهای متفاوتی در کارند که با توجه به تفاوتی که دارند قابل جمع نیستند، یا اینکه بین انسانها حقیقت یا حقایق متفاوتی وجود دارد. آیا میتوان منطقهای متعددی داشت، همانگونه که زبانها، نحوها و انسانها وجود دارند؟ به هر روی، او جدای از لوازم سخن خود،نتیجه میگیرد که «جهان پس از منطق ارسطو همانگونه که قبلاً بود، بدون هیچ تغییری باقی ماند». او میکوشد با این سخن نشان دهد که با نحو ـ و نه منطق ـ میتوان، برای نمونه، همة کاربردهای حرف « و» را فهمید، که این البته مطلب درستی است، ولی چیزی را ثابت نمیکند. متی پاسخ میدهد که منطقدان به نحو نیازی ندارد؛ ولی نحوی به منطق نیازمند است: منطقدان به گونهای عرضی به الفاظ میپردازد، همانگونه که نحوی به گونهای استطرادی به معنا میپردازد؛ در حالی که معنا بر لفظ شرافت دارد. در مقابل، از نظر ابوسعید « نحو یک منطق است، ولی از عربی اقتباس شده است. منطق یک نحو است، ولی از زبان فهم میشود». تفاوت لفظ و معنا در این است که لفظ «واقعیتی طبیعی» است و با گذشت زمان زوال میپذیرد، در حالی که معنا «واقعیتی عقلی» است و در گذر زمان ثابت میماند. او سپس نشان میدهد که متی برای تبیین منطق خود، به زبان عربی و قواعد آن نیازمند است. ندانستن معنای یک حرف خاص، میتواند هر استدلالی را مخدوش کند.
ابوسعید سپس بررسی الفاظ را کنار میگذارد تا به مضمون عقلی معانی آنها بپردازد. آیا گزارة «زیدٌ اَفضلُ اِخوَتِه» درست است؟
متی آن را درست میداند. ابوسعید با پرخاش پاسخ میدهد که متی اشتباه میکند و
«زید افضل الاخوهْْ» درست است. زید یکی از برادرهاست، ولی یکی از برادرهای خود نیست.
در واقع «برادرهای زید غیر زیدند و زید بیرون از گروه آنان است». ابوسعید ادعا میکند که
متی نمیداند چرا یکی از این دو گزاره درست و دیگری نادرست است. ولی او توضیح نمیدهد
که نحو چگونه این مطلب را اثبات میکند، و توضیح خود او مبتنی بر مفاهیم منطقیِ «جمع»(inclusion) و «منع» (exclusion) است که هیچ ارتباطی با نحو ندارند. البته درست است که ارسطو به طور مستقیم به این گونه گزارهها نمیپردازد، ولی متی میتوانست پاسخ ابوسعید را بدهد؛ زیرا «برادر» مفهومی نسبی است و از نظر ارسطو مفاهیم نسبی «به طرف دیگرِ نسبت اشاره دارند» (Categories, 7, 6 a 36). بنابراین زید، به منزلة یک برادر، برادرِ برادرهای خود است و آنها غیرِ زیدند. زید فردی از آنها نیست.
در پایان ابوسعید منطقدانها را متهم میکند که هنری جز «ترساندن دیگران» با واژههایی تخصصی، مانند جنس، نوع، فصل، عرض عام و خاص، و شخص ندارند؛ به ویژه با مصدرهایی جعلی مانند هلیت، اینیت، کمیت، ذاتیت، عرضیت و جوهریت. «ابنقتیبه» نیز در ادب الکاتب مشابه این اتهام را طرح کرده است. ابوسعید با به تمسخر گرفتن قواعد «جادویی» قیاس، نتیجه میگیرد که «همة اینها قضایایی مهمل، پوچ، نامفهوم و مغشوشاند. هر فردی که از عقل نافذ، توان تمییزِ مناسب و بصیرت ظریف برخوردار باشد، از همه این امور بینیاز است».
چنین نقدی، به جای اینکه راه¬گشا باشد، مشکلات بیشتری را، به ویژه دربارة منطقِ نحو، پدید میآورد. ابوسعید به مجادلهگری میماند که صرفاً میکوشد تا سخن آخر را بگوید؛ در حالی که از تناقض¬گویی ابایی ندارد و به پرسشها بیتوجه است. ولی نقد او از این جهت در خور توجه است که از وجود نوعی عربگرایی خبر میدهد که با هر نشانهای از یونانیگری مقابله میکند. بیشک، این عربگرایی در این باور دینی ریشه دارد که خدا قرآن را به زبان عربی مبین نازل کرده است (نحل، 103).
2ـ3. نظریة ابنحزم
دیدگاههای ظاهرگرایانة ابنحزم، او را به تأمل در باب ماهیت زبانها واداشته و موجب شده او مبانی نحو ظاهرگرایانهای را پایهریزی کند که صرفاً به تفسیر مقاصد زبانی ـ که به وضوح در صورتهای زبانی گنجانده شده باشد ـ و سخنی که آنها را به کار می¬گیرد، میپردازد. او هر گونه قصد روان¬شناختی را که ممکن است ضمنی باشد و در گفتار یا نوشتار هیچ دلیل روشنی بر وجود آن یافت نشود، کنار میگذارد. هدف او این است که کلام خدا را بدون دخیل دانستن هر گونه ملاحظهای در تفسیر، یعنی بدون هر گونه تأویلِ بشری، به طور دقیق بفهمد. عقلی که به انسان ارزانی شده، غایتی جز تشخیص و تصدیق حقیقت وحیشده ندارد. در چنین شرایطی چه نقشی برای منطق باقی میماند؟ «ابنحزم» در کتاب التقریب لحّد المنطق با استناد به شواهد قرآنی و به طور خاص این آیه که «و خدای رحمان انسان را آفرید؛ به او ”بیان“ آموخت» (الرحمن، 3) به منطق مشروعیت میبخشد. او با تمسک به این آیه که «خداوند به آدم همة نامها را آموخت» (بقره، 31) توضیح میدهد که «بیان» عبارت است از « روشن کردن همة چیزها و تبیین معنای آنها با توجه به وجوه مختلفی که دارند. این اختلافها باعث میشود اشیا به ناچار اسمهای متفاوتی داشته باشند. بیان، همان آگاهی از شیوة قرار گرفتن مسمیات تحت اسامی است». با همین بیان است که خدا انسان را از حیوان متمایز کرد. «کسی که اوصاف مسمیات [(مسمی)] را نشناسد ـ اوصافی که تمایز نامها را ضروری میسازد ـ و تعریف حدی اشیا را نداند از ارزش این موهبت گرانبها غافل است... . کسی که منطق نداند، اساس زبان خدا از او پوشیده میماند». بنابراین فایدة منطق این است که کلام خدا را و در نتیجه آیات خدا را در آفرینش قابل فهم میسازد. البته ابنحزم میپذیردکه در گذشته دانشمندان کتابهایی دربارة پیوند بین اشیا [(مسمیات)] و اسمهای آنها نگاشتهاند؛ اسمهایی که «همة انسانها دربارة معانی آنها با هم توافق دارند؛ گرچه نامهای متفاوتی برای بیان آن معانی به کار میبرند؛ چون طبیعت انسانها یکسان است، ولی در انتخاب [واژهها] تفاوت و اختلاف وجود دارد». ابنحزم همچنین به هشت کتاب اشاره میکند که ارگانونِ (Organon) ارسطو را تشکیل میدهند، که البته او کتاب البلاغهْْ و کتاب الشعر را نیز به آنها افزوده است و با ایساغوجیِ فورفوریوس (Porphyry) آغاز میکند. او در ابتدا مینویسد: « راهحلهای ما، راهحل انسانی است که آرزو می¬کند خالقش، نخستین یکتای بیهمتا، او را هدایت کند، کسی که به خود هیچ توان و نیرویی را نسبت نمیدهد، مگر از جانب او و دانشی جز آنچه او آموخته ندارد». افراد در خصوص این کتابها به چهار گروه تقسیم میشوند: گروه نخست بدون مطالعة آنها به کفرآلود و بدعتآمیز بودن آنها فتوا میدهند؛ گروه دوم آنها را بیفایده میدانند، ولی در واقع از چیزی بدگویی میکنند که از آن آگاه نیستند؛ گروه سوم کسانی هستند که این کتابها را خواندهاند، ولی با عقلی ناقص و فهمی ضعیف؛ گروه چهارم کسانی هستند که این کتابها را با عقلی سالم و اندیشههایی بیغرض مطالعه کردهاند. این گروه با براهینی ضروری یکتایی خدا را اثبات کردهاند. آنان گوناگونی پدیدآورندگان (این کتابها) و فعل خالق را در آنها مشاهده کردهاند. این گروه آخر دریافتهاند که این کتابها مانند «رفیقی ناصح» مفید و باارزشاند. متأسفانه ترجمههای این کتابها باعث ابهام الفاظ آنها و پیچیدگیِ کاربرد آنها شده است: «هر لفظی که برای هر معنایی مناسب نیست». بنابراین «ما باید این معانی را، در عباراتی ساده و آسان ـ به همان اندازه که خود فهمیدهایم ـ برای عام و خاص، دانا و جاهل، بیان کنیم».
بنابراین، ابنحزم کتابهای هشتگانة منطق را بررسی میکند. دربارة ایساغوجی صرفاً به بحث او دربارة اسمای عام و خاص در زبان عربی اکتفا خواهیم کرد. محض نمونه خداوند میفرماید: «همانا انسان در زیان است» (عصر، 2). در اینجا انسان بر نوع دلالت میکند. عبارتی مانند اینکه «انسانی که تو او را میشناسی، نزد من آمده تا مرا ببیند» بر یک فرد دلالت میکند. ولی با استفاده از اسم جمع، یعنی استفاده از «ناس» به جای «انسان»، و «خیل» به جای «فرس»، میتوان این ابهام را برطرف ساخت. ارجاع ابنحزم به قرآن و عربی در خور توجه است. او سپس به کتابهای ارسطو میپردازد، و از کتاب اسماء المفردهْْ، یعنی قاطیغوریاس یا همان مقولات عشر(Categories) آغاز میکند. ابنحزم بحث از مقولات عشر را با تعریف اسمای متواطی و اسمای مشترک آغاز میکند. برای نمونه نسر بر کرکس، ستارهای از صورت فلکیِ عقاب و نیز نعل دلالت میکند. او در این بحث از ارسطو پیروی میکند، ولی برای اسمای صَرف شده، که آنها را اسمای مشتق مینامد، تعریف متفاوتی ارائه میدهد. واژة «پتیسیس» πτψσις که ارسطو آن را به کار برده به معنای واژهای است که از واژهای دیگر شکل گرفته باشد. به این صورت است که میتوان از اشیایِ دارای نامهای گوناگون مانند لباس سفید، پرندة سفید، یا انسان سفید سخن گفت. «هر یک از این اشیایِ دارای نام، تعریفی جداگانه دارند و نامی که، در نوعش با نام دیگری متفاوت است؛ ولی اشتراک آنها
در این است که بر همة آنها ”سفید“ اطلاق میشود». بنابراین آنها در یکی از اوصاف اشتراک دارند و این آنها را «در نامی که از این اشیای دارای نام، اخذ میشود»، وحدت میبخشد. ابنحزم به
این سه دسته، «اسمای مختلفه» را میافزاید، که در آن الفاظ با یکدیگر تفاوت دارند ولی معنای آنها یکسان است؛ مانند «سنور»، «قطّه» و «هرّ» که همگی به معنای گربهاند. این اسامی
با متواطیها تفاوت دارند که بر اساس تعریف ارسطو «الفاظی هستند که در نام اشتراک و در
معنا وحدت دارند؛ مانند حیوان که هم بر انسان اطلاق میشود، هم بر گاو» (Cat. 1, Ia 5).
سپس ابنحزم به شیوهای جداگانه به بسط سخنان ارسطو دربارة عبارات که نشان دهندة اتصالاند، میپردازد (Cat. 2, 1a 16 ff.) و آنها را کلام مرکب مینامد. او واژة خبر را، که واژهای کاملاً عربی است، برای سخن آگاهیدهنده (informatoive) یا واضح کننده (enunciatory) وضع میکند که صرفاً به گونهای ناقص با حکم اِسنادی (Predicative) تطابق دارد. او اقسام دیگر سخن را این گونه بیان میکند: استفهامی، ندایی، تمنایی، امری. (که دیدگاه مفیدی برای تفسیر بخشهای فقهی قرآن است.) محض نمونه، برای تعیین احکام فقه، دانستن این مطلب اهمیت دارد که یک خبر، در چارچوب وعد یا وعید، میتواند به معنای امر یا نهی باشد. همچنین لازم است بین اوصاف گوناگون امرهای لفظی تمایز بگذاریم: امر اجباری و الزامی (الواجبِ الملزِم)؛ امر ترغیبی (المحضوض علیه)، که الزامی نیست؛ همچنین امری که به معنای رضایت است (المسموح فیه)؛ امری که فرد را آزاد میگذارد (التبرع)، مانند اینکه گفته شود «هر چه میخواهی بکن»؛ تهدید (وعید)، مانند آیة «هر کاری میخواهید انجام دهید. همانا خدا ناظر اعمال شماست» (فصلت،40)؛ طعنه (تحکم)، مانند زمانی که خدا جهنمیها را این چنین تحقیر میکند که «[و به استهزا به وی گویند] عذاب دوزخ را بچش، که تو بسیار [نزد خود] عزیز و گرامی هستی» (دخان، 49)؛ تعجیز،مانند «سنگ یا آهن باشید» (انعام، 50)؛ و درخواست و توسل (دعا)؛ در نهایت امر، باش (کن)، است که به مخلوقات هستی میبخشد و خاصِ خالق است. از سویی دیگر، در حالی که ارسطو از حمل شدن بر موضوع و حمل نشدن بر موضوع، و وجود داشتن در موضوع و وجود نداشتن در موضوع، سخن میگوید، ابنحزم اسما را به چهار دسته تقسیم میکند: حامِل ناعت، حامِل منعوت، محمولِ منعوت و محمول ناعت. در خصوص اشیایی که اسمای آنها به دستة نخست تعلق دارد میتوان به انسانِ کلیِ مطلق اشاره کرد. این اسم، حامل همة اوصاف انسان و ناعتِ همه افراد ذیل خود است، ولی هرگز محمول واقع نمیشود؛ زیرا «جوهر، حامل است نه محمول». در اینجا اسما جایگزین چیزها شدهاند و همین امر موجب ابهام گشته است. ارسطو به روشنی میگوید:
«برخی از چیزها بر یک موضوع حمل میشوند، در حالی که در هیچ موضوعی حاضر نیستند» (Cat. 21 a 20). ابنحزم باید مشخص میکرد که انسان به منزلة جوهری ثانوی (ر.ک: Cat.5, 2 a 10 ff.) موضوع نیست، ولی به منزلة یک کلی میتواند محمول یک موضوع جزئی قرار گیرد؛ مانند «زید انسان است». او گروه دوم را «اشخاص جوهریه» مینامد که اوصاف یا ویژگیهای خود را حمل میکنند ولی محمول واقع نمیشوند؛ مانند زید. اسمای گروه سوم مانند علم به این انسان، در ذهن آن فرد حمل میشود (محمول است) و به علم متصف است (منعوت است). اسمای گروه چهارم، مانند علمی که کیف نفسانی است و شامل دانشهایی مانند طب و فقه میشود، یعنی دانشهای خاصی که علم بر آنها اطلاق میشود. ابنحزم به اسامی، معنای آنها، پیوند زبانی آنها و کاربرد آنها علاقهمند است. او مسما را صرفاً در چارچوب اسمی که بر آن اطلاق میشود، بررسی میکند.
ابنحزم در ادامه، بحث مقولات عشر را با پیروی از ارسطو و به گونهای سادهتر طرح میکند. دربارة جوهر، که وجود فینفسه دارد، ابنحزم نمیگوید که جوهر اولیه نه در موضوع است و نه میتوان آن را به موضوع نسبت داد، در حالی که جوهر ثانوی، پس از بررسی، در موضوع نیست ولی به موضوع نسبت داده میشود. او در عوض بر این نکته تأکید میورزد که جوهر ضد ندارد، و اگر گاهی دو جوهر را ضد یکدیگر دانستهاند به اعتبار تضاد کیفیات آنهاست.
بنابراین خداوند که هیچ کیفیتی بر او عارض نمیشود، در هیچ معنایی ضد مخلوقات خود نیست. در جوهر کمی و زیادی نیز راه ندارد. هیچ حماری در حماریت از حمار دیگر حمارتر نیست، یا هیچ بزی در بز بودن (تیسیت) از بز دیگر بزتر نیست. اشاره به کاربرد مصدرهای جعلی ازجهتی اهمیت دارد: ابنحزم اساساً آنها را کنار مینهد؛ زیرا موجب این توهم میشوند که مُثُل افلاطونی در واقع وجود دارند. البته این مطلب مشکلی برای «واقعگرایی» (realism) ایجاد نمیکند؛ زیرا از سیاق عبارت کاملاً روشن میشود که حماریت و تیسیت صرفاً واژههایی ساختگیاند که به بز و حمار، به منزلة دو جوهر ثانوی اشاره دارند. حتی بدون اینکه تحلیل ابنحزم از مقولات را بیش از این دنبال کنیم، روشن است که منطق تا اینجا به مثابة ابزاری برای دستهبندی واژهها، تعیین کاربرد آنها و بنابراین ارائة روشی برای توضیح و تبیین متن قرآن معرفی شده است، و معمولاً به منزلة دلیل یا تأییدی بر فلان معنا مورد تمسک قرار گرفته است. با این همه، در فصل مربوط به «العبارهْْ»، که ابنحزم آن را کتاب «الاخبار» مینامد و در آن به بحث از «اسمایی میپردازد که با یکدیگر جمع شدهاند تا معنای جدیدی را بیان کنند» (المجموعهْْ الیغیرها)، یا همان اسمای مرکبه، او «نامگراییِ» (nominalism) محض را به نقد میکشد. «همة وصفها و خبرها بر مسماها و نه اسمها حمل میشوند؛ زیرا معانی همان مسماها هستند و اسمها تعبیری از آنها (عبارات عنها) هستند. بنابراین ثابت میشود که اسم غیر از مسماست». کسانی که با نظر ابنحزم موافق نیستند به آیة سَبّح اسْمَ رَبِّکَ الْاَعلی> (اعلی، 1) تمسک میجویند؛ ولی آنان اشتباه میکنند؛ زیرا فقط با استفاده از اسمی که از یک مسما حکایت دارد میتوان از آن مسما آگاه شد. اسم و مسما با یکدیگر نسبتی ناگسستنی دارند.
برای روشن شدن اینکه ابنحزم چگونه منطق ارسطو را با مفاهیم نحو عربی مرتبط میداند، مناسب است سخنان او را دربارة گفتار بررسی کنیم. او واژة یونانی هریما cr~ιma را به «کلمه» ترجمه میکند و میگوید «کلمه» همان چیزی است که نحویها آن را «نعت» و متکلمان آن را «صفت» مینامند. در واقع این واژة یونانی در درجة نخست بر سخن و گفتار (و به گونهای ثانوی بر «فعل» در معنای نحویِ آن) دلالت میکند. جی.تریکات مینویسد: «در اصطلاحِ ارسطو و همچنین افلاطون(ر.ک: Sophist, 262 c, Cratylus, 399 b)واژة هریما cr~ιmaبر عمل توصیف یک موضوع یا بر وصفی که به آن موضوع نسبت داده میشود، و در معنایی عامتر بر آنچه دربارة یک موضوع بیان میشود، دلالت میکند» (De L interpretation, 81, n. 1). نحویونِ عرب آن را با عنوان «اسم مشتقِ از فعل» تعریف کردهاند؛ مانند «صحّ، یصّح فهو صحیح (به معنای سلامتی)». «کلمه» بر یک زمان معین دلالت میکند. بنابراین «صحیح» تعبیری است که از سلامتی کنونی فرد خبر میدهد. صحّ بر فعل گذشته و یصّح بر فعل آینده دلالت میکند. واژة صحّت (سلامت بودن) اسم است، و نه کلمه، و نحویون آن را مصدر مینامند. مصدر بر دو قسم است: (1) مصدر میتواند به معنای فعل فاعل یا حرکتِ متحرک باشد، مانندِ ضربِ ضارب؛ یا (2) به معنای وصفی برای موصوف باشد، مانندِ صحتِ فرد سالم، که صحت، یکی از وصفهای اوست. بنابراین دو نوع قضیة خبری خواهیم داشت: (1) زیدٌ ضربَ و (2) زیدٌ صحَّ؛ یعنی زید فاعل عمل ضرب است که در اینجا عمل ضرب، تأثیر اوست، و زید متصف به سلامتی است که در اینجا سلامتی محمول بر اوست. بنابراین، توجه بیش از حد به نحو عربی، موجب میشود ابنحزم از سخنان ارسطو بسیار فاصله بگیرد.
ابنحزم در بررسی بخش نخست از تحلیلیات اولیه تقریباً گام به گام با ارسطو پیش میرود. او در تعریف قضیة محصوره مینویسد: «در ابتدای آن لفظی است («سور» در ادامه خواهد آمد) که نشان میدهد قضیه بر حوزهای عام صدق میکند، و در این صورت آن را قضیه کلی مینامند، یا بر حوزهای خاص [دلالت میکند]، که در این صورت آن را قضیة جزئی مینامند». سپس نوبت به قضیة مهمله میرسد «که در آن گوینده تصریح نمیکند که برخی از آنچه را نام برده است اراده کرده است یا چیزی مانع ازآن نیست که آن قضیه بر حوزهای عام صدق کند». روشن است که ابنحزم همیشه به عبارت لفظی (لفظ، اسم) توجه دارد، در حالی که ارسطو از اسناد به فلان موضوع سخن میگوید. از این گذشته، ابنحزم در بحث از موضوع و محمول، همیشه آنها را با واژههایی که از نحو عربی اقتباس شده است، یعنی مخبر عنه (آنچه یک خبر بر آن حمل میشود) و خبر، توضیح میدهد. او بر راههای انتاجی که به شیوهای ضروری همیشه صادقاند (انتاجاً صحیحاً ابداً) تأکید میکند. ضرورت منطقی برای متکلمان مشکلساز است (در ادامه خواهد آمد)، ولی ابنحزم در اینجا ضرورت را به شاهدی که از معنای خود واژهها به دست میآید، فروکاسته است. اگر «انسان» اسمی است که بر موجودات جاندار اطلاق میشود، و اگر «جوهر» اسمی است که بر موجودات جاندار و بیجان صدق میکند، بدیهی است نام «جوهر» بر انسان اطلاق میشود. اگر این مطلب در چارچوب یک قاعده بیان شود، ضرب نخست از شکل اولِ قیاس حملی به دست میآید: هر جانداری جوهر است. انسان جاندار است. پس هر انسانی جوهر است. (در این قیاس، کبرا قبل از صغرا و نتیجه بیان شد؛ در حالی که منطقدانان عرب، صغرا را پیش از کبرا بیان میکنند.)
ابنحزم صفحات پرشماری را به قضایا و قیاسهای شرطی اختصاص میدهد. ارسطو در تحلیلات اولیه به این مباحث نپرداخته است. در اینجا ابنحزم، مانند فارابی و ابنسینا، از منطق رواقی متأثر است. قضیة شرطی به معلّقه و مقسّمه تقسیم میشود. معلقه یا متصله است، مانند: اگر A، آنگاه B؛ و یا استثنایی مانند: A (یا نقیض A) مگر B . مقسمه دو یا بیش از دو قسم را برمیشمارد که یکدیگر را طرد میکنند، به گونهای که جامع (و بنابراین کامل) است: یا A یا C، اگر A آنگاه B و اگر C آنگاه D ؛ لیکن A ، پس B . ابنحزم مثالهایی را طرح میکند که رواقیون از آنها استفاده کردهاند: اگر خورشید طلوع کند، آنگاه روز است. طلوع خورشید سبب روز شدن است. ولی او همچنین مثالهایی فقهی طرح میکند، که البته دور از انتظار نیست؛ زیرا او در آثار خود، از جمله در کتاب المحلّی، بر لزوم در نظر گرفتن شرطهایی که در قرآن طرح شده است، بدون حذف و اضافه، تأکید میورزد. بنابراین، زناکار محصن بالغ و عاقل تازیانه میخورد؛ مسکِر حرام است؛ آب انجیر اگر بجوشد مسکر است؛ پس آب انجیر اگر بجوشد حرام است. إِن، متی ما، اذ ما، مهما و کلّما، ادات شرطاند. ابنحزم بر اساس آنچه گذشت، انواع قیاسهای شرطی را از این نظر که مقدمات آنها جزئیه یا کلیه و موجبه یا سالبهاند، بررسی میکند.
این ارزیابی کوتاه نشان میدهد که ابنحزم بدون اینکه منطق را به طور عام، و منطق ارسطویی را به طور خاص، نفی کند، آن را به ابزاری برای ارزیابی نامها و معانی آنها، به نحو جدا یا در رابطه با سخن فرو میکاهد. بنابراین جنسها، نوعها، فصلها و عرضهای عام و خاص، نخست برای طبقهبندیِ نامها به کار میروند و سپس به واسطة نامها میتوان خود چیزها را طبقهبندی کرد. نخست نسبت بین نامها مشخص میشود و سپس از این راه نسبت بین چیزها مشخص میشود. او با تکیه بر مبانی نحو ظاهری، منطق ارسطویی را به منطقی ظاهری تبدیل میکند. منطق ظاهری در پی طرح نظریهای در باب ماهیت و ذات نیست، بلکه پیش از هر چیز برای استفاده در تفسیرهای قرآنی و روایی طراحی شده است. صدقی که در این منطق طرح میشود به اصول فقه و احکام تعلق میگیرد. به همین دلیل است که ابنحزم اساساً منطق را با مثالهایی که از «فقه اسلامی» اقتباس شده است، تشریح میکند و عنوان کامل رسالة ابنحزم به روشنی، ماهیت آن را روشن میکند: التعریف لحدّ المنطق و المدخل الیه بالألفاظ العامیهْْ و الامثلهْْ الفقهیهْْ.
3ـ3. متکلمان و منطق
الف) حنابله
حنبلیها به این اندیشه که هر علمی از جانب خداست، دلبستگی شدیدی داشتند. با این حال آنان میپذیرفتند که چون عقل موهبتی الهی است، باید از آن بهره برد. فیالمثل « البربهاری» به این مطلب اذعان دارد، گرچه او کاربرد شخصی و دلبخواهی عقل را تقبیح میکند. او به بدعتگذاران حمله میکند، همانگونه که «ابنبطه» نیز به مذمت کسانی میپردازد که «با این که خداوند به آنها علم عطا کرده، از نادانان و گمراهان پیروی میکنند» و بنابراین «باورهایی را میپذیرند که هیچ دلیلی بر آنها در کتاب خدا یافت نمیشود». (Profession de foi, introd., ed. and tr. H. laoust, Damascus 1985) شکی نیست که در اینجا منطق به منزلة یک بدعت آماج حمله قرار گرفته است.
ولی مهمترین کتابی که حنابله در این باب نگاشتهاند کتاب الرد علی المنطقیین « ابنتیمیه» است. او قصد دارد نشان دهد که منطق ارسطو بیفایده است. برای نمونه نظریة تعریف، به کسانی که از آنچه تعریف میشود (معرَّف) شناخت قبلی ندارند، چیزی نمیآموزد: «چیزی روشنتر از ”انسان“ وجود ندارد؛ ولی تعریف آن به حیوان ناطق با اشکالهایی روبهروست». برای رسیدن به تصوری از معرَّف و واقعیت آن نیازی به تعریف نیست: «هر انسان عاقلی از هر قومی که باشد از واقعیت اشیا آگاه است، بدون اینکه آن را از مکتب ارسطو آموخته باشد». البته ابنتیمیه تعریفهای لفظی را «که معرَّف را از غیر خود متمایز میکنند» میپذیرد. ولی غزالی را به این دلیل که منطق یونانی را به اصول دین و فقه وارد ساخت، سرزنش میکند. او به این آثار غزالی خرده میگیرد: المستصفی، محک النظر، معیار العلم، و القسطاس المستقیم. از سویی دیگر این سخنِ منطقیها که علم به قضایا فقط از راه قیاس به دست میآید، در واقع قضیهای سالبه است که نه بدیهی است و نه دلیلی بر آن وجود دارد: آنان چگونه میتوانند ادعا کنند که هیچ کس نمیتواند به قضیهای نظری، علم پیدا کند، مگر به واسطة یک قیاس منطقیِ شمولی؟ تفاوت بدیهی و نظری نسبی است. قضیهای بدیهی است که تصور موضوع و محمول برای تصدیق آن کفایت میکند. ولی انسانها از این نظر تفاوت زیادی با یکدیگر دارند. شاید کسی بتواند با سرعت زیاد تصوری را بفهمد. «در این صورت موضوع و محمول را به طور کامل تصور میکند به گونهای که با این تصور کامل، لوازمی روشن میشود که برای دیگری روشن نیستند...». این باور خطاست که «وسط»، چیزی است که در خود موصوف است و به واسطة آن اوصافِ لازم به نحو بالفعل تحقق مییابد. روشن است که این واقعگرایی منطقی کاملاً با حنبلیگری ناسازگار است. ولی اگر مراد از وسط، دلیلی است که علتِ ثبوت ذهنی و نه ثبوت خارجی است، آنگاه به نظر میرسد تفاوتهای انسانها دوباره نمایان میشوند. «شکی نیست که استدلال، خواه آن را قیاس بنامیم یا برهان یاچیزی دیگر، میتواند علت ثبوتِ حکم در نفسالامر باشد. چنین استدلالی قیاس العلهْْ، و برهان العلهْْ و برهان لم نام دارد» و اگر به نحو دیگری باشد که دلیل محض و مطلق خواهد بود قیاس الدلالهْْ، برهانالدلالهْْ و برهان اِن نام دارد: «استدلالی است که مبتنی بر تأیید شهود است». ابنسینا چنین دلیلی را این گونه تعریف میکند: «چرایی (دلیل) حکم را بیان میکند، نه چرایی (دلیل) هستی را» (اشارات، 84). ولی انسانها از این جهت نیز متفاوتاند. این ادعا درست نیست که هر مورد نظری از معرفت باید دو مقدمه داشته باشد: یک دلیل میتواند «به حسب نیاز فردی که میاندیشد و استدلال میکند» یک، دو یا بیش از دو مقدمه داشته باشد. کوتاه سخن آنکه، عملیات منطقی که عملیات فکریِ درونذهنی است، حتی زمانی که دربارة چیزها حکم میکند، به قوت و ضعف توان فکری افراد مختلف بستگی دارد. از این نظر منطق ارسطو، و در واقع هر منطقی، صرفاً روشهایی برای بیان حقایقِ معلوم خواهد بود، و نه قواعدی برای انتقال از معلوم به مجهول.
در موضوعات دینی شاید به قضایای کلی نیاز باشد. محض نمونه، برای بیان حکم حرمت نبیذ از این عبارت استفاده میشود که نبیذ مسکر است، و هر مسکری حرام است (یا نبیذ نوعی خمر است و هر خمری حرام است). هر یک از این قضایا از نقل (قرآنی یا نبوی) و یا اجماع به دست میآید. اگر در صغرا تردید شود، پاسخ میدهیم که در صحیح مسلم اثبات شده که پیامبر فرمودهاند: «هر مسکری خمر است و هر مسکری حرام است». کسانی که گمان میکنند این نوعی برهان، دو مقدمهای است سخت در اشتباهاند؛ «چون منزلت پیامبر والاتر از آن است که در نشر دانش به چنین روشی تمسک جوید». ولی روشن میشود که این روش میتواند مورد تمسک کسانی با منزلتی پایینتر قرار گیرد.
از این گذشته، قضایای کلی، در مجموع، نه از راه برهان، بلکه از راه قیاس تمثیلی دانسته میشوند. اگر دلیل منطقیها مستلزم قضیهای کلی باشد، علم به چنین قضیهای باید علتی داشته باشد. اگر به قاعدة «اعتبار الغایب بالشاهد» (توضیح بیشتر در ادامه خواهد آمد) یا به این اصل که «حکم الشیء حکم مثله» تمسک شود، آنگاه به تمثیل مورد بحث تمسک شده است. اگر گفته شده در هنگام ادراکهای جزئی، علمی کلی در ذهن نقش میبندد که فیضِ واهبالعقل (واهبالصور، ر.ک: نظریة عقل فارابی) یا همان عقل فعال است، یا اینکه در هنگام ادراک جزئیات ذهن مستعد دریافت کلیات از جانب عقل فعال میشود، پاسخ این است که گفتوگو در باب جزئیات است که نشان میدهد حکم کلی، علم است، و ظن یا جهل نیست. در نهایت اگر برهان صرفاً علم کلی رانتیجه میدهد، از آنجا که کلی صرفاً در ذهن است و در خارج صرفاً موجودات معین (دارای تعیین) وجود دارند، پس از راه برهان دربارة هیچ موجودی نمیتوان علم کاملی به دست آورد. آنچه گذشت مشتی از خرمن نقدهایی است که ابنتیمیه بر منطقیها دارد.
ب) اشاعره
«باقلانی» در کتاب التمهید میان انواع استدلال تمایزهایی بر میشمارد:
1. تقسیم عقلیِ چیزی به دو یا چند جزء که اجتماع آنها در صدق یا کذب محال است و دلیل نشان میدهد که همة اقسام، جز یک قسم، کاذباند. در این صورت عقل حکم میکند که قسم باقیمانده ضرورتاً صادق است؛
2. دربارة مصداق حاضر نشان داده شود که ضرورتاً به واسطة علتی باید دارای حکم یا وصفی باشد. بنابراین دربارة مصداق غایب نیز که دارای این وصف است، حکم میشود که به همین علت چنین وصفی برای آن ضروری است. (Gardet and Anawati, Introduction a la theologie musulmane, 365 and n.3). «در واقع، اگر علت موجبهای برای یک وصف وجود نداشته باشد، اقامة دلیلی که نشان دهد چیزی استحقاق اتصاف به آن وصف را دارد، محال است». اینکه یک جسم متصف به جسم بودن میشود، صرفاً با استناد به مرکب بودن آن دانسته میشود. بنابراین، باید به گونهای ضروری حکم شود که هر آنچه جسم نامیده میشود، باید مرکب باشد؛
3. با تمسک به صادق بودن یا کاذب بودنِ یک چیز، صدق یا کذبِ مثل یا هم¬معنای آن اثبات شود. محض نمونه، برای اثبات قدرت خدا در زنده کردن مردگان به این واقعیت تمسک شود که زنده کردن آنها مثل خلق آنهاست. انواع دیگر استدلال، تابع مقتضیاتِ اهل لغت خواهد بود یا به قرآن، سنت، اجماع و قیاس شرعی بستگی دارد که به شیوهای مشابه با علت در پیوند است (توضیح بیشتر در ادامه خواهد آمد). «همة این ادلة سمعی در کشف صدق از راه قیاس، نقشی مشابه احکام عقلی دارند».
«جوینی» در ارشاد، «تعقل درست» (النظر الصحیح) را این گونه تعریف می¬کند: « هر آنچه که به فهمی از روش اثبات برهانی بینجامد» (العثور علی الوجه الذی منه یدلّ الدلیل)؛ چنان¬که برهانها «استدلالهایی هستند که استدلال درست با توجه به آنها، علم به چیزی را ـ که ضرورتاً با روشی عادی معلوم نمیشود ـ نتیجه میدهد». متکلمان مسلمان در اینجا با مشکل مهمی روبهرو میشوند که جوینی آن را به روشنی توضیح میدهد. « نظر، باعث تولید علم نمیشود؛ یعنی به علم ضرورت نمیبخشد، آن گونه که علت فاعلی به معلول خود ضرورت میبخشد». بنابراین او از یک سوی، به تقابل اشاعره با نظریة تولّد معتزله، و از سویی دیگر، به تقابل آنها با نظریة فیلسوفان ـ که به پیروی از ارسطو، صغرای یک قیاس را از طریق ضرورتبخشی ذاتی علتِ نتیجه میدانند ـ اشاره دارد. از نظر اشاعره خدا همزمان با طرح مقدمات، علمِ به نتیجه را خلق میکند. در اینجا نظریة علل معدّه، بر منطق تطبیق یافته است. قواعد منطق، مانند قوانین طبیعت، عادت الهی هستند؛ یعنی سنتی است که خدا از سَرِ اختیار به آن پای¬بند است، و پیوند بین مقدمات و نتیجه کاملاً
عادی است. با این همه، جوینی این پیوند را عقلی میداند، به این معنا که عقل و اصول ضروریِ
آن را خدا آفریده است و نمیتوانند برای خدا واجب باشند؛ زیرا او آنها را به اختیار خود آفریده
و ارادة خلق آنها نیز فعل اختیاری بوده است. او خواسته که این قوانین به نحو عادت باشند (همچنین ر.ک: Luciani, El-Irshad,ed. And tr. Parisn. 2 1938,14-15,). مسئلة ضروریِ منطقی، موضوعی است که برای متکلمان اهمیت بسیاری دارد. باقلانی در تمهید مینویسد: علم، به دو معنا ضروری است: نخست علمی که به خود مخلوق نسبت داده میشود «با لزومی که گریزناپذیر است». شک ناممکن است: در اینجا فرد عالِم مجبور است؛ زیرا در لغت «اضطرار» به معنای «اکراه» یعنی «الجاء» است. زمانی که از علم ضروری سخن میگوییم، همین معنا مراد است. همچنین علمی را که به آن نیاز است میتوان ضروری نامید؛ زیرا «ضرورت» در لغت به معنای
نیاز است. در معنای نخست علمهای حسی ضروریاند؛ چون بر حواس پنجگانه تحمیل میشوند. ولی نوع دیگری از «ضرورت» نیز وجود دارد که « اصالتاً در نفس ایجاد شده است» بدون این
که از یکی از حواس گذشته باشد؛ مانند علم نفس به خودش، و به اصول بدیهیِ ضروری؛ نظیر
این که «هر قضیهای یا صادق است یا کاذب» یا «دو قضیة متناقض نمیتوانند هم¬زمان صادق
و کاذب باشند». این اصل در همة مواردی که عقل تقسیمی را طرح کند که اصل طرد شق ثالث (principle of excluded third) در آن صدق کند، کاربرد دارد. این نوع از ضرورت است که نتیجه را ضروری میسازد. در اینجا نیز به مفهوم «لزوم عقلی» تمسک شده است (در خصوص تقسیم سه بخشیِ علم، همچنین ر.ک: Irshad, , and n. 251)
غزالی در المنقذ من الضلال مینویسد: مسائل منطقی، چه از نظر ایجابی و چه از نظر سلبی با دین ارتباطی ندارند. «مسائل منطقی از بررسی عقلانی دربارة روشهای استدلال و نقد شرایط مربوط به مقدمات برهان و شیوة تنظیم آنها و شرایط تعریف صحیح و روش تنظیم آن به دست میآیند». ولی سوء استفاده از این علم، باعث شده گمان رود که شرایط برهان ضرورتاً به یقین میانجامند. در مباحث دینی نمیتوان این شرایط را به شیوهای جامع گردآورد. با اینکه غزالی به متکلمان در خصوص خطرهای منطق هشدار میدهد، در احیاء علومالدین میپذیرد که منطق
«به منزلة پژوهشی در باب روش و شرایط برهان و تعریف» بخشی از کلام خواهد بود؛ شاخهای از فلسفه که در درجة دوم، پس از ریاضیات وپیش از الهیات و طبیعیات قرار میگیرد. غزالی
در قسطاس المستقیم نشان داده که برهانهایی قیاسی در قرآن وجود دارند و در پی تنظیم آنها
بوده است.
4. منطق فیلسوفان
1ـ4. شروح اولیه
منطق ارسطو مبتنی بر احکامی است که اسناد آنها، در جایی که نسبتی ضروری وجود دارد، نشان میدهد محمول ذاتیِ موضوع است، و در جایی که محمول عرضی است، صرفاً نشان میدهد موضوع متصف به محمول است. پیوند بین موضوع و معمول را «رابط» (است) نشان میدهد؛ ولی در زبان عربی «رابط» بیان نمیشود. فعل «کان» بر تحقق موضوع و بر وجود دلالت میکند. به همین دلیل است که منصوبی به عنوان حال پس از آن میآید. البته نحویها صرفاً رابطة مبتدا و خبری را میپذیرند. «ابن یعیش» در شرح مفصّل «زمخشری» میگوید: معرفه بودن مبتدا به این دلیل است که دو طرفِ گفتوگو به آن آگاهی دارند و بر این اساس دربارة آن بحث میکنند؛ در حالی که نکره بودن خبر به این دلیل است که مخاطب از آنچه دیگری قصد دارد دربارة مبتدا به او بگوید، ناآگاه است. بنابراین، در چنین موردی دربارة رابطة محمول با موضوع بحث نمیشود؛ بلکه کلامی اِخباری از جانب متکلم است که خبری را دربارة مبتدا برای مخاطب بیان میکند. چنین برداشتی مشابه تعریف رواقیان از خبری است که میتوان دربارة چیزی گفت. منطق رواقی به خبرهای صادق یا کاذب پیرامون چیزها مربوط میشود. این خبرها یا احکام، از یک موضوع (اسم یا ضمیر) و نسبتی که با یک فعل بیان میشود، تشکیل شدهاند. این احکام هرگز پیوند بین دو مفهوم را بیان نمیکنند. البته خبر در عربی لازم نیست فعل باشد (حتی میتواند یک قضیه باشد؛ مثلاً زیدٌ اَبوه جاءَ) ولی بین اندیشههای رواقیها و اندیشههای نحویهای عرب شباهت فراوانی به چشم میخورد. حتی وقتی متفکران مسلمان، به ویژه در موضوعات فقهی (در ادامه خواهد آمد) از قواعد ارسطویی استفاده میکنند، هنوز آثار این شباهت دیده میشود. این نکته نیز در خورتوجه است که از نظر «ابن یعیش»، فاعل اصلی یک قضیه، موضوعی نحوی نیست، بلکه کسی
است که آن قضیه را بیان میکند: پیش از هر گزارهای معنای «من میگویم که» نهفته است. فعلِ گفت (قال) در ادات اِن یا اِنّ اشراب شده است. بنابراین میتوان گفت: عبارتهایی که با اِنّ (حرفی که معمولاً به آنچه به دنبال قالَ بیان میشود اشاره دارد) آغاز میشوند، از وجود این معنای قبلی خبر میدهند.
بنابراین فیلسوفان، به پیروی از ارسطو، باید معادلی برای این رابط مییافتند. کلمهای که به این منظور انتخاب شد «هُوَ» (او؛ مانند: زیدٌ هُوَ العالِم) بود، گرچه کاربرد ربطی این کلمه درست نیست. همانگونه که «ای. تاها» نشان داده است (A. Taha, Langage et Philosophie, rabat, 1979, 25) «ضمیر هُوَ در کاربرد روزمره، بر پیوند اینهمانی بین موضوع و اسم (یا توصیف اسمیِ) منسوب به آن، دلالت میکند. برای نمونه: ”ابنخلدون هو مؤلف المقدمهْْ“. ولی همچنین پذیرفتهاند ـ محض نمونه فارابی در شرح خود بر العبارهْْ (شرح کتاب العبارهْْ، بیروت، 103) ـ که رابط به گونهای تقدیری در گزاره گنجانده شده است؛ زیرا فعلِ ”است“ «یا با یک لفظ بیان میشود و یا در معنا موجود است» (همان، 46).
2ـ4. شارحان
آثار فیلسوفان مسلمان در باب منطق بر ترجمهها و شرحهایی از کتابهای ارغنون استوار
است که در سطوحی عالی، متوسط و مقدماتی تنظیم شدهاند. «وان دن برگ» در مدخل
«منطق» دایرهْْالمعارف اسلام مینویسد: «فیلسوفان عرب منطق را بسط ندادهاند، بلکه آن
را، بیشتر با همدلیْ تلخیص، بازسازی و تشریح کردهاند». روشن است که در این سخن،
نقش مثبتی برای آنها فرض شده است. نخست باید به پیروی از«ان. رِشِر» (N. Rescher)
یادآور شویم که نسلهای نخست از اعرابی که در منطق آثاری دارند، از جمله کندی، ابو زکریا، رازی و فارابی در واقع «شاگردان مکتبهای سریانی» بودند. بنابراین منطقدانان عرب،
سنت یونانیانِ دورانِ یونانیمآبی را تداوم بخشیدند؛ و ارسطوییان مسلمان، مانند فارابی
و ابنرشد، آخرین حلقه از سلسلهای به شمار میروند که بزرگان یونانیزبان، مانند
اسکندر افرودیسی(Alexander of Apherodisias )، فورفوریوس(Porphyry) ، تمیستیوس(Themistius)، آمونیوس (Ammonius) و جنز فیلوپونوس(Joannes Philoponus) نخستین حلقههای آن را تشکیل میدادند (Al - Farabis, short Commentary on AristotlesPrior Analysties Pittsburgh, 1963, Introd., 23). تأثیر جالینوس (Galen) و اندیشههای رواقیِ او را نیز نباید از یاد برد. بنابراین فارابی در شرح مختصر خود بر تحلیلات اولیه، دربارة قیاسهای شرطی بحث میکند که ارسطو با این که وعده داده، از آن بحثی نکرده است (Prior Analytics, 50 a 40 B1). از سویی دیگر، فارابی دربارة قضایا و قیاسهای موجهه، که ارسطو بیش از نصف رسالة خود را به آن اختصاص داده، هیچ بحثی نکرده است (همچنین ر.ک: Rescher, ibid, 38). فارابی این بحث را فقط در شرح تفصیلی خود پی گرفته است و «رِشِر» کمتوجهی فارابی به قیاسهای موجهه را ناشی از نفوذ منطقدانان متکلم سریانی میداند. باید به یاد داشت که جالینوس نیز در کتابِ Institutio logica از قیاسهای موجهه سخنی نمیگوید.
گام نخست فارابی در شرح مختصر، استفاده از «افتراض» εχθεσις (که از نظر دی. ام. دانلوپ باید به «فرض» تبدیل شود) در تبدیل قیاس ضرب چهارم از شکل دوم (Baroco) و قیاس ضرب ششم از شکل سوم (Bocardo) به شکل اول است. مثال زیر، نمونهای از قیاس ضرب چهارم از شکل دوم است (که در آن ابتدا کبرا بیان شده است) :
کبرا A: هر متحرکی (M) جسم(C) است.
صغرا O: برخی موجودات (X) جسم (C) نیستند.
نتیجه O: برخی موجودات (X) متحرک (M) نیستند.
اگر برخی موجودات متحرک نباشند، میتوان گفت برخی از موجودات جسم نیستند. این موجودات را میتوان P نامید. پس میتوان گفت هیچ P ای، C نیست؛ و در نتیجه ضرب دوم از شکل دوم (Camestres) به دست میآید:
کبرا A: هر M ای C است.
صغرا E: هیچ P ای C نیست.
نتیجه E: هیچ P ای M نیست.
ولی «هیچ P ای C نیست» به «هیچ C ای P نیست» تبدیل میشود، و با معکوس
کردن مقدمات از ضربِ دوم شکل دوم به ضرب دوم از شکل اول (Celarent) میرسیم، و
نتیجه میگیریم:
کبرا E: هیچ C ای P نیست.
صغرا A: هر M ای C است.
نتیجه E: هیچ Pای M نیست.
با تحویل شکل دوم به شکل اول ثابت میشود که هیچ P ای M نیست. ولی فرض این است که P برخی از X است. پس ثابت میشود که برخی از X ها M نیستند.
رِشِر، همچنین به ابتکار فارابی در باب تمثیل یا انتقال اشاره کرده، آن را با آنچه ارسطو دربارة این نوع استدلال بیان کرده ـ و آن را «آناگوگه» مینامند ـ (Pr, Anal. Ii a 20 F 2569) مقایسه میکند. از نظر ارسطو، تمثیل استدلالی است که از یک کبرای یقینی و یک صغرای غیر یقینی تشکیل شده است، و صغرا از نتیجهای که باید اثبات شود محتملتر است، یا دستکم احتمالی مساوی با آن دارد. مثلاً: «هر علمی را میتوان آموخت. عدالت علم است. پس عدالت را میتوان آموخت (ضرب نخست از شکل اول)». ولی فارابی تعریف متفاوتی ارائه میدهد. او به تمایز بین شاهد و غایب (که پیش از این گذشت) باز میگردد. تحلیل رِشِر از این استدلال چنین است: اگر A و B از حیث S شباهت دارند، و اگر T در A وجود دارد، میتوان نتیجه گرفت که T در B نیز وجود دارد. بنابراین به نظر میرسد تجربه نشان میدهد که اجسامی مانند حیوانات و گیاهان حادثاند. این ویژگی حدوث، از این اجسام به اجسام فلکی منتقل میشود. ولی فارابی میافزاید شباهت مورد نظر باید «از همان جهتی باشد که حیوانات حادث نامیده میشوند». به دیگر سخن «شباهت بین حیوانات و اجسام فلکی باید در امری باشد که این حکم را صادق کند که حدوث به همة آنها تعلق دارد». مثلاً شباهت در این واقعیت که همة آنها ممکناند. این شرط یادآور عبارتی از ارسطو در جدل است که دربارة شباهت مینویسد: «شباهت چیزها به دلیل داشتن وصفی مشترک است» (Topics I, 17,108 a 14-17). بنابراین اجسام، حیوانات و گیاهان به این دلیل حادثاند که ممکناند. آنچه به دست میآید قیاس ضرب نخست از شکل اول است:
هر ممکنی حادث است.
اجسام فلکی ممکناند.
پس اجسام فلکی حادثاند.
این فقط فارابی نیست که در شرحهای خود ابتکاراتی دارد. «بوتر ورت»
(Ch. E. Butterworth) به ابتکارات ابنرشد نیز اشاره میکند، گرچه او به پیروی بیچون و چرا از ارسطو مشهور است. «رسالت طاقتفرسای ابنرشد این بود که فیلسوفی ملحد را به جامعة اسلامیِ تقریباً بسته معرفی کند...» و چون او بر این باور بود که «آموزش استدلالی، هدف اصلی سخنان ارسطو در علم منطق است، اشکالی در این مطلب نمیدید که هر آنچه زمینهسازِ چنین آموزشی است به منزلة مباحثی مقدماتی که بر فهم عمومی استوار است طرح شود؛ به این امید که این روش تلقی خوانندگان در باب فلسفة ارسطو را تغییر دهد».(Ch. E. Butterworth. La Valeur, Philosophique des Commentaries d Averros Sur Arisitote, in Mutiple Averroes, (Paris, 1978, 117-126 همچنین در اینباره به مقدمة بسیار جالب همین نویسنده بر چاپ شرح متوسط بر جدل رجوع شود (Averroes Middle Commentary on Aristotles Topics, Cario, 1979).
3ـ4. رسالههای نخستین
با ابنسینا، منطق به معنایی واقعی از شرح خارج، و بخشی اصلی از رسالههای بزرگ شد. شفا، کتاب النجات و اشارات همگی با فصلی که به منطق اختصاص دارد، آغاز میشوند. از این گذشته، ابنسینا در شفا از ترتیب رسالههای ارغنون پیروی میکند و ایساغوجی ( المدخل) را بر آنها مقدم میدارد، و سپس از مقولات تا فن شعر بحث را پیمیگیرد. «ابراهیم مدکور» به خوبی نشان داده که این رساله با شرحهای امثال ابنرشد متفاوت است؛ شفا تحول بدیعی را نشان میدهد که «فرضها و تحلیلهای شخصی آن بسیار گستردهاند» .(Madkour, Le shifa,ed. Cairo, General Introd. 17-16) شفا و نجات پیوندهای نزدیکی با یکدیگر دارند. هر دو در طریق یک هدف مشترک اساسی طرح شدهاند: «تلفیق منطق، فیزیک و متافیزیک» (ibid, 19). اشارات که پس از شفا و نجات نگاشته شده است «خلاقیت و شخصیت ابنسینا را بیشتر نشان میدهد و به همین دلیل با حکمت شرقیه در پیوند است» (ibid, 22). بحثهای بسیاری دربارة این فلسفه
در جریان بوده که ابنسینا در ابتدای مدخل به آنها اشاره میکند. منطق المشرقیین، در قیاس با
دیگر آثار ابنسینا، دربرگیرندة مباحث جدیدی نیست. وی در این کتاب کاملاً متأثر از ارسطوست. ولی خود او به آنچه موجب تمایز این فلسفه میشود، اشاره دارد: «در این کتاب، بدون تسلیم
شدن به نظریات کسانی که در این رشته دستاندرکارند، فلسفهای طرح کردهام که مطابق با
طبیعت روح (طبع) است و دیدگاه درست را نشان میدهد. در این کتاب، بر خلاف دیگر
کتابها، ابایی نخواهم داشت که از مشهور جدا شوم» (مدخل، 10). در واقع او تصریح میکند
که شفا به مشاء نزدیکتر است. تحقیقات «اس. پینس» در خصوص کتاب الانصاف نشان
میدهد که مشرقیانِ مورد اشارة ابن سینا، اندیشمندان خراساناند و مغربیان همان مشائیون
بغدادند. ابنسینا به گروه دوم حمله میکند و تفسیری را که آنان از ارسطو دارند آماج نقد
قرار میدهد و در نقد خود به این مطلب تمسک میکند که تفسیر ایشان متأثر از «جاهلان
مسیحی بغداد است». قطعاً مسیحیان بغداد، و به طور خاص نسطوریها، تحقیقات منطقی
خود را «در راستای مطالعات دینی خود دنبال میکردند؛ چون در فلسفة یونانی چارچوبهایی مفهومی و عقلی طرح شده بود که الهیات این کلیساها بر پایة آن بسط مییافت»
.(Pines, s. The development of Arabic Logic, Prittsburgh 1964, 19)
با این همه، شفا بحثی دارد که با منطقدانهای گوناگونی ارتباط مییابد. «نبیل شهابی»
(The Propositional Logic of Avicenna, Dordrecht, 1973) کوشیده است مشخص کند که آیا این منطقدانها یونانیان باستان، مسلمانان معاصرِ ابنسینا یا اعراب مسیحی بودهاند. نویسنده به ارسطو، رواقیها (خروسیپوس Chrysippus) و جالینوس اشاره میکند و از اطلاعاتی بهره میگیرد که از دیوگنس لائرتیوس(Diogenes Laertius)، سکستوس امپیریکوس
(Sextus Empiricus) و دیگران به دست آورده است. پس از ابنسینا، «فخرالدین رازی» و «نصیرالدین طوسی» که هر دو اشارات را شرح کردهاند، روش یکسانی ندارند. رازی نقدهای پرشماری بر ابنسینا دارد، در حالی که تا حد زیادی خود را مدیون او میداند. رِشِر دربارة او مینویسد: «فخرالدین اساساً فقط یک منتقد نیست، بلکه شارح آثار ابنسیناست و به آنها تداوم میبخشد. با این حال میتوان او را پایهگذار ”مکتبِ غربیِ“ منطقدانان ایرانی دانست...؛ چون موجی را در برابر سنت سینایی ایجاد کرد» (Development, 184). از سویی دیگر، طوسی
(672-597) منتقد آثار «غربیها» به ویژه رازی بود (ibid, 197). در اسپانیا نفوذ اندیشههای فارابی و همچنین تداوم اندیشههای مکتب بغداد که «محمد بن عبدون» آنها را منتقل کرده بود (قرن4) قابل مشاهده بود. از بین منطقیهای اسپانیا میتوان به «عبدالصلت» و «ابنطملوس» اشاره کرد. بسیاری از این منطقیها از سنتی کهن پیروی میکردند که ریشه در سیرانیها داشت و منطق و طب را در ارتباط با یکدیگر مطالعه میکردند.
در بین منطقدانانِ پس از ابنسینا به «ابوالبرکات بغدادی» نیز باید اشاره کرد، که کتاب المعتبر خود را در سه بخش منطق، فیزیک و متافیزیک تنظیم کرده است. او گاه از ابنسینا پیروی میکند و گاهی وی را به نقد میکشد. روش او بر پایة صورتهای بدیهی، بیواسطه و پیشینِ (apriori) علم است که همانگونه که «اس. پینس» مینویسد: «در این روش به گزارههای پسین (aposteriori) اعتنایی نمیشود» در حالی که پیروان مشاء این گزارهها را میپذیرند.
این شیوة تنظیم رسالهها، قضاوت در این خصوص را مشکل میکند که آیا منطق بخشی اصلی از فلسفه است (رواقیون) یا صرفاً مقدمهای روششناختی برای آن است (مشائیون). بسیاری از منطقدانهای عرب از دیدگاه دوم جانبداری میکنند. ابنسینا و نوافلاطونیهای مسلمان، این دو برداشت را با یکدیگر جمع کردهاند: منطق، بخشی مقدماتی از فلسفه است.
در اینجا با مجالی که باقی است صرفاً میتوان به علاقة پارهای از متفکران جهان عرب ـ مسلمان در قرون وسطا برای پژوهش در باب منطق اشاره کرد. به همین دلیل است که ریاضیدان، منجم، پزشک و فیزیکدان بزرگ، «ابنهیثم» (متوفی 430) کتب سبعه را شرح کرده است. «بیرونی»، معاصر ابنسینا، بر این باور بود که زبان کامل علم، زبانی ریاضی است که ویژگی اشتراک لفظی دو جانبه دال و مدلول را دارد. با این حال او در مقدمة داروشناسی خود به اهمیت جایگاه ایساغوجی و رسالههای چهارگانه، از مقولات تا تحلیلات ثانویه، اذعان میکند. در اینجا این پرسش قابل طرح است که در مواردی که زبان ریاضی کاربرد ندارد، منطق چه کابردی خواهد داشت. در این موضوعات باید پژوهش بیشتری صورت گیرد.
4ـ4. منطق اخوانالصفا
«اخوانالصفا» مباحث منطقی را در رسالههای دهم تا چهاردهم، یعنی پس از ریاضیات (حساب و هندسه)، نجوم، جغرافی و موسیقی طرح کردهاند. آنان از ایساغوجی و چهار کتابِ نخست ارغنون بحث میکنند. انسان، تا زمانی که به بدن تعلق دارد، برای فهم نیازمند نطق لفظی است؛ ولی با دسترسی به معقولات، دارای نطق فکری نیز خواهد شد. بنابراین، دو علم منطقِ جداگانه خواهیم داشت: 1. علم منطق لغوی؛ 2. علم منطق فلسفی. برای فهم علم منطق فلسفی، باید از علم منطق لفظی آغاز کرد که موضوع ایساغوجی یا مدخل است. سپس باید به آموختن منطق فکری پرداخت. «الفاظ صرفاً نشانههایی هستند که بر معانیِ موجود دراندیشة ذهنی دلالت میکنند: الفاظ را انسانها وضع کردهاند تا هر کس آنچه را در نفس دارد، بیان کند». معانی، صورتهایی (Forms) هستند که خالق با سلسلهای از فیضهای واسطهای به نفس فردی داده است. این صورتها از خدا به عقل فعال، سپس به نفس کلی، سپس به هیولای اولا و سپس به نفس انسان القا میشوند. «انسان این معانی را پس از مشاهدة در هیولا از طریق حواس ادراک میکند». بنابراین، فلسفة منطقی به گونهای بنیادین با نوعی جهانشناسی پیوند داده شده که در آن انسان عالم صغیر، و جهان، انسان کبیر است. ولی انسان به منطق لفظی نیاز دارد تا به دیگران انتقال دهد و از آنان فراگیرد. از این رو، چنین منطقی روشی برای اکتشاف نیست، بلکه روشی برای آموزش و پاسخ دادن به پرسشهاست. هدف آن آموزش و به تعبیر رِشِر «ترویج» است. فرهنگنویسان معانی گوناگونی برای واژة «جنس» بیان کردهاند؛ ولی این واژه در فلسفه فقط یک معنا دارد: «بر الفاظ دهگانهای که در مقولات طرح میشوند» و «مقوله» نام دارند، اطلاق میشود. هر یک از این الفاظ، نام یکی از جنسهای موجود است. همة معانی ذیل این ده لفظ قرار میگیرند. فیلسوفان از دیدگاه تجربة حسی، که دیدگاهی آغازین است، آنچه را تقدم در وجود دارد «ماده» و آنچه را تأخر دارد «صورت» نامیدهاند. (در اینجا روشن است که تقدم و تأخرِ منطقی در نظر است: اگر مادهای نباشد صورتی برای آن ماده تحقق نخواهد یافت.) سپس آنان دریافتهاند که دو قسم صورت وجود دارد: یکی «مکوِّن» و دیگری «متمِّم». قسم نخست را «جوهر» و قسم دوم را «عرض» نامیدهاند. از نظر ایشان، جوهرها حکم یکسانی دارند و از این روی، یک جنس را تشکیل میدهند؛ بر خلاف اعراض که به دلیل تفاوتهایشان با یکدیگر، در نُه جنس متفاوت قرار میگیرند. بنابراین تعبیر منطقیِ واقعیت موجودات با تعبیر ریاضیشناختیِ (arithmological) آنها، که در بین اخوان اهمیتی اساسی دارد، هماهنگ است. از این گذشته، این تعریف از مقولات
از یک سوی با تجربة حسی، و از سویی دیگر، با واژههای زبانی که آنها را بیان میکنند، پیوند عمیقی دارد.
اخوان در [رسالة] دربارة عبارت صرفاً به گونهای تقریبی از ارسطو پیروی میکنند. آنان
این اثر را تا حد زیادی تلخیص و حتی مثله میکنند، و از سویی دیگر، ویژگیهای جدیدی را
به آن میافزایند؛ مثلاً در تحلیل خود از قضایایی که «کلیت یک کلی را بیان میکند»
(De Int., 7.17, a 36-17 b 15). از بیانهایی که صدق یا کذب آنها بدیهی است و به تأویل نیازی ندارد، در برابر بیانهایی که به تأویل نیاز دارند، بحث میکنند، که در تفسیرهای قرآنی موضوع مهمی به شمار میرود. یک قضیه زمانی در معرض تأویل نیست که «محصوره باشد (یک قضیه اگر با یک سور محدود شده باشد، محصوره نام دارد)». واژة سور به معنای دیوارِ احاطه کننده است. تهانوی توضیح میدهد که یک سور، مثل «همه» یا «برخی»، کمیت افراد یک گزارة اخباری را نشان میدهد. این تحدید اضافی یا «پروسدیورسیموس» (πφοσδιοφισμος) در بیان ارسطوست. سور میتواند کلی یا جزئی باشد؛ مثلاً: هر انسانی حیوان است (صدق بدیهی)، یا هیچ انسانی حیوان نیست (کذب بدیهی). قضایایی که سور ندارند یا مهملاند، مانند انسان نویسنده است (یا نیست)، یا شخصی، مانند زید نویسنده است (یا نیست). قضیة شخصی نه صادق است نه کاذب؛ زیرا مشخص نیست که سخن از کدام زید است. این اندیشهها را (که پیش از این نیز طرح شدهاند) میتوان تا [کتاب] جدل ( Topics iii, 9,120 a 5 f) پی گرفت. مطلب دیگری که مناسب است از این متن اسلامی خاص نقل شود ـ و بیتردید به سخن ارسطو در باب دیگر ممکنات اشاره دارد ـ این است: «چیزهایی که وجود ندارند ولی صرفاً استعداد بودن یا نبودن را دارند» (De Int., 9 , 19 b 2)، و در این صورت سلب و ایجاب در مجموع جامع است. این گونه قضایا را میتوان به گونهای صادق یا کاذب تشکیل داد؛ مثلاً هنگامی که دربارة کودکی میگویند که او بالقوه یک نویسنده است، ولی بالفعل یک نویسنده نیست. این حدیث پیامبر خدا
که میفرماید «زمانی که آدم بین آب و گل بود، من پیامبر بودم» به همین معناست. او بالقوه پیامبر بود، نه بالفعل.
اخوان دربارة قیاس یادآور میشوند که دو قضیهای که به منزلة مقدمه در کنار یکدیگر قرار میگیرند، در صورتی نتیجه میدهند که یک حد وسط مشترک داشته باشند؛ و به ازدواج مثال میزنند که نتیجة قیاس مانند فرزندی است که هدف و ثمرة ازدواج است. ولی وجود حد وسط کافی نیست، و به همین دلیل شکلهای غیرمنتج وجود دارند. ایشان قیاس را بر اساس ریشة «قاسَ» تعریف میکنند که به معنای ارزیابی چیزی با استفاده از میزان مربوط به آن است. ترازو آنچه را وزنی دارد، با وزنهها میسنجد. ترازو از دو کفه، یک محور، طنابها و وزنهها تشکیل میشود. همین نکته دربارة میزان منطقی، که همان برهان است، صدق میکند. از اجزای سازندة برهان و آنچه با برهان قابل ارزیابی است، در مقولات بحث میشود. در کتاب العبارهْْ نیز از چگونگی ترکیب و تنظیم مقدمات برای ساختن میزان و ابزاری برای سنجش بحث میشود. سپس در تحلیلات اولیه میآموزیم که چگونه این میزان را به کار بریم که دچار مغالطه و خطا نشویم. در نهایت نیز در تحلیلات ثانویه میآموزیم که چگونه برهان را میتوان به شکلی درست و بینقص، ساخت و به کار گرفت.
اندیشههای منطقی «ابنسبعین» از جنبههای گوناگونی به اندیشههای اخوان نزدیک است. او مانند اخوان بر واژهها و اسامی متمرکز میشود. تصورات در نفس و در نتیجة ادراکهای حسی پدید میآیند. ولی وحدتگراییِ ابنسبعین در برابر تکثرگرایی اخوان است؛ علمی که از این راه به دست میآید به هیچ وجه کافی نیست. ابنسبعین در بدّ العارف، که در ابتدای آن به بررسی نقادانة منطق ارسطو میپردازد، کثرت واژههایی را که در منطق به کار میروند با کثرت ادراکها،کثرت جنس، نوع، فصل، عرض خاص و عام، و به طریق اولا، کثرت اشخاص مقایسه میکند. بنابراین، تعریف در کسب معرفت واقعی، که خاصِ عارف است، هیچ نقشی ندارد. «برای بیان دانستههای خود به دیگری، نیازی به تعریف نیست». اگر هر آنچه به گفتار بین انسانها مربوط میشود از تعریف حذف گردد، چیزی جز تصدیقِ یک وجود نمیماند. بنابراین، موجود همان محدود (معرّف) است. ابنسبعین در ادامه تأکید میکند که البته وجود قابل تعریف نیست، دستکم «مگر این که کسی وجود را تعریف بنامد؛ ما از این تعابیر بحث نمی¬کنیم، بلکه در پی واقعیتهای صِرف هستیم». کوتاه سخن آنکه، منطق به اندیشة انسانهایی مربوط میشود که در جهان کثرات گرفتارند و فهم آنان به کثرت موجوداتِ محدود و تعریف شده تعلق میگیرد. ولی با اینکه علومی وجود دارند که از قواعد منطق پیروی میکنند، مناسب است نشان دهیم برای کسب معرفت به واحد مطلق ـ که مسترشد تحت هدایت مرشد خویش در پیِ آن است ـ معرفت منطقی کافی نیست و باید از منطق فراتر رفت.
5. منطق در علوم فقهی
در اسلام از همان قرنهای نخست، علم اصول فقه گسترش یافت که میتوان گفت کارکرد آن در فقه مانند کارکرد منطق در فلسفه و علوم است. بنابراین علم اصول آموزة استدلالِ اصولیان است. مفهوم استنباط که از قرآن اقتباس شده (نساء،83) به معنای آشکارسازیِ کلام الهی است و به استخراج، در کاربرد قیاسیِ آن، بسیار نزدیک است. این امر که فاعتبرو یا اولیالابصار (ای کسانی که بینایی روشن دارید، از این درس بگیرید)، (حشر،2) نیز به این معنا تفسیر شده که تأمل قیاسی واجب است. بنابراین از همان ابتدا انواعی غیر رسمی از استدلالورزی وجود داشته که در معنایی عام، اجتهاد (تلاش فردی) نام گرفته است. مسئلة اصلی این بود که فقه وحیانی، که اغلب اجمالی است، بر مسائل تفصیلی و موارد جزئی تطبیق یابد. نخست به احادیث نبوی رجوع میشود که به گونهای تفصیلی راهحلهای روشنی به دست میدهند. ولی در جایی که احادیث کافی یافت نشود، به قیاس تمسک میجویند.
نخست امام شافعی بود که قیاس را به منزلة نوعی دلیل، که محکمتر از تمثیل است، به گونهای مناسب تثبیت کرد. شافعی از این مقدمه آغاز میکند که هر امری از جانب خدا علتی دارد که عامتر از خود امر است. وقتی موضوعی طرح میشود که نص خاصی دربارة آن وجود ندارد، اگر شبیه موضوعی باشد که دربارة آن نصی یافت میشود، موضوع جدید با تمسک به علت مشابه در ذیل حکم مشابهی قرار میگیرد. شافعی در رسائل خود واژة «معنا» را مترادف با علت یا دلیل به کار میبرد: قیاس صرفاً بر شباهت مبتنی نیست، بلکه بر این واقعیت مبتنی است که «خدا یا رسولش در یک نص، چیزی را برای معنایی (به دلیلی) تحریم یا تجویز کردهاند. بنابراین اگر مشابه این معنا در موضوعی که نص قرآن یا سنت به آن تعلق نگرفته یافت شود، آن را حلال یا حرام خواهیم دانست؛ چون به «معنای» فعل حرام شده یا حلال شده است» (رسائل، ویراستة شاکر، قاهره، 1357،40). به منظور تعمیم کاربرد فقه، ادله به قیاس الادنی، قیاس الاولی، قیاس المساوات یا المثل و دلیلالخطاب تقسیم میشوند. البته این تبیینهای نخستین از منطق فقهی با ترجمة فلسفة یونانی همزمان بود. تردیدی نیست که در این تقسیم ادله، رد پای جدل (Topics, ii, 10 and iii,6)، برای نمونه اینکه «هر استدلالی را میتوان با درجهای بیشتر، کمتر یا مساوی ترسیم کرد»
(119 b 16)، دیده میشود. تأثیر روششناسیِ حقوق رومی نیز قابل انکار نیست و امکان مقایسه با روشهای فقهیِ یهود نیز وجود دارد.
با مقدمة غزالی بر مستصفی بود که منطق یونانی به گونهای اساسی در پژوهشهای فقهی مطرح شد. از نظر او، علم فقه منطق جداگانهای ندارد، و بنابراین قیاسهای مقولهای و قیاسهای شرطیة منفصله و متصله در فقه کاربرد دارند. فقها صرفاً بر اساس متون شرعی یا موضوعاتی که شاید بر متون عرضه شوند، استدلال میکنند. نتیجة استدلال آنان نشان خواهد داد که موضوعِ مورد بررسی، ذیل کدام یک از احکام (واجب، حرام، مستحب، مکروه و مباح) قرار میگیرد؛ ولی در اینجا نوعی همسانی بین منطق فقیهان و منطق فیلسوفان به چشم میخورد. بنابراین مادة ضرورت با وجوب، امتناع با حرمت و امکان با مباح تطبیق مییابد.
اصولیان اصلهای دیگری مانند استحسان و استصلاح را نیز میپذیرند. از یک سوی در خصوص ارزش این اصلها (برخی آنها را نمیپذیرند)، و از سویی دیگر در اینکه آیا این اصلها انواعی از استدلالاند یا صرفاً اصولی کمابیش ذهنی برای ارزیابی که مبنای منطقی واقعی ندارند، بحثهایی وجود دارد. «جی. مک¬دیسی» در مقالهای کاملاً مستند که به طور خاص مبتنی بر گواهی «بزدَوی» و «سرخسی» از حنفیها و «ابنتیمیة» حنبلی است، نتیجه میگیرد که «استحسان را میتوان کنار گذاشتن یا اصلاح استدلال تمثیلی دانست، که بر تأییدی قرآنی یا روایی و یا اجماعی که در برابر استدلال تمثیلی است، یا یک دلیل تمثیلی دیگر که در تقابل با آن است،استوار است» (Legal Logic and epuity in islamic Law, in The American Journal of Comparative Law, xxxiii/11985). بنابراین استحسان ترجیح ذهنی
امری بیترجیح نیست؛ بلکه ترجیحی است که یا بر دلیلی نقلی مبتنی است و یا بر این واقعیت مبتنی است که یک استدلالِ تمثیلی قویتر از استدلالی دیگر است؛ ولی در اینباره اتفاقنظر وجود ندارد.
کتابشناسی
افزون بر آثاری که در متن به آنها اشاره شد، بیش از همه به اثر زیر از رِشِر باید توجه داشت که در بخش دوم آن، فهرستی از منطقدانهای عرب، همراه با زندگی¬نامة آنان، فهرستهایی از آثار منطقی، کتابشناسی و ارزیابی جایگاه آنها در منطق عربی ارائه شده است:
N. Rescher, The development of Arabic, loguc Pittsburg 1964.
از همین نویسنده، که در واقع پیشگام اصلی پژوهش در باب منطق عربی است، به آثار زیر رجوع کنید:
Studies in the history of Arabic Logic, Pittsburg1964.
Studies in Arabic Philosophy, pittsburg 1966.
Galen and the Syllogism, 1966.
(رسالهای در باب اشکال اربعة قیاس، در برگیرندة متن عربیِ رساله، همراه با ترجمه و شرح انگلیسی آن، از ریاضیدان ابن صلاح)
Al- farabi, an annotated bibliography, pittsburg 1962.
R. Arnaldez, Grammaire et theologie chez Ibn Hazm de Gordoue, Paris 1956.
La raison et Lidentification de La verite Selon Ibn Hazm de Cordoue, in Melanges Louis Massignon, Damascus 1956, I, 110-121.
R. Brunschvig, Logique et droit dans LIslam classique, in Etudes d Islamolgie, Paris 1976, ii, 347.
Idem, Valeur et fondement du raisonnement juridique par analogie dapres al- Ghazali, in ibid., 363.
Idem, Rationalite et tradition dans lanalogie juridico- religieuse chez Le muctazilite cAbd al-Gabbar, in ibid.,395.
Idem, Pour ou contre La logique grecque chez les theologiens jusristes de lIslam: Ibn Hazm, al- Ghazali, Ibn Taymiyya, in ibid., 303.
Ch. Chehata, Logique juridique et droit musulman, in SI (1965),5.
G. Deledalle, La logique arabe et ses sources non aristoteli- ciennes, in Les Etudes philosophiques, iii (1969), 299-318.
F. Jadaane, Linfluence du stoicisme sur le pensee musulmane, Beirut 1968.
Hassan Abdel- Rahman, La logique des raisonnements juridiques, thesis, Service de reproduction des theses, Lille 1976.
Idem, Largument a maiori et Largument par analogie dans la logique juridique musulmane, in Rivista Internazionale di Filosofia del Diritto (1971), 127.
A. M. Goichon, La demonstration de lexistence dans la logique dAvicenne, in Melanges, Henri Masse, Tehran 1963, 168-184.
I. Madkour, L Organon d Aristote dans le monde arabe, Paris 1934.
Idem, Le traite des Categories du Shifa, in MIDEO, v(1958), 253-278.
A.Turki, Polemique entre Ibn Hazm et Bagi sur les principes de la loi musulmane, Algiers.
E. Tyan, Methodologie et Sources du droit en Islam: istihsan, istislah, siyasa sarciyya, in SI (1959), 79.
J. van Ess, The logical structue of Islamic theology, in Logic in Classical Islamic culture, Wiesbaden 1970, 21-50.