آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۴

چکیده

متن

ضرورت طرح مساله: در غرب بعد از رنسانس، دین به طور کامل از عرصه زندگى اجتماعى انسان کنار گذاشته شد.
کسانى صلاحیت آن را براى اداره زندگى اجتماعى انکار کردند و کسانى دیگر به گونه‏اى محترمانه‏تر دخالت در اداره اجتماع را دون شان دین شمردند. با حذف دین از میدان زندگى اجتماعى، مکتب‏ها و ایدئولوژیهاى بشرى میداندار شدند و براى سامان دادن به زندگى اجتماعى انسانها با هم به رقابت پرداختند. تاریخ قرون جدید در غرب شاهد برآمدن و فرو افتادن فلسفه‏ها و مکتب‏هاى سیاسى و اجتماعى گوناگونى است که یکى پس از دیگرى به داعیه در افکندن طرحى نو، به عرصه مى‏آمدند و به محک تجربه آزموده مى‏شدند و کنار مى‏رفتند. غرب جدید آزمایشگاه بزرگى شد براى آزمون عملى فلسفه‏ها و مکتب‏هاى سیاسى و اجتماعى نوبنیاد. در این میان برخى از این مکتب‏ها به سرعت ناکام از آزمایش درآمده و طلوع ناکرده غروب مى‏کردند، برخى دیگر دورانهاى درازى از آزمایش را گذراندند ولى آخر الامر با ناکامى کنار رفتند، برخى نیز پس از فراز و فرودهایى سرانجام به درجه‏اى از پختگى و کمال رسیدند که بتوانند ماندگارى خود را تاکنون حفظ کنند.
در همین زمان و در بخش دیگرى از جهان که آنرا حوزه تمدنى اسلام مى‏نامیم، تاریخ به گونه‏اى دیگر در جریان بود.
در تعالیم اسلام مرزبندى مشخصى میان دنیا و آخرت وجود ندارد،اخروى‏ترین اعمال، جهت و اثر دنیوى دارند و دنیوى‏ترین کارها، مى‏توانند جهت و اثر اخروى داشته باشند.
اسلام که به قول اقبال «از همان آغاز دین اجتماعى، دنیایى و کشورى بود» با رویکرد دنیوى نیرومند خود تقریبا به صورت متن و یا فضاى زندگى اجتماعى مردم درآمده بود.
مردم با دین زندگى مى‏کردند و حضور و نفوذ دین در تمام زوایاى زندگى ایشان محسوس بود. در عرصه‏هاى حقوق و اخلاق، دین حاکمیت مطلق داشت، براى حل مرافعات و مسائل حقوقى قانون دیگرى به غیر از قانون دین نبود، و براى سنجش و ارزشگذارى رفتارها نیز هیچ معیار دیگرى به جز ارزشهاى دینى وجود نداشت. در عرصه‏هاى سیاست و اقتصاد هم اگر چه وضع موجود نظامهاى سیاسى و اقتصادى با وضع مطلوب و مورد نظر دین فاصله بسیار داشت، اما بطور کلى نظام سیاست و اقتصاد جامعه متاثر از دین بود و در موضع‏گیریهاى خود همواره ملاحظه دین را داشت و مى‏کوشید تا دست‏کم سازگارى ظاهرى خود را با دین حفظ کند. خلافت عثمانى و حکومت‏صفوى نمونه‏هاى تاریخى آشکارى ازاین‏گونه نظامهاى‏سیاسى هستند.
امواج برخاسته از اندیشه‏ها و مکتب‏هاى اجتماعى جدید غرب، سرانجام به حوزه تمدن اسلامى نیز رسید، اما در اینجا با رقیب نیرومندى روبرو شد. اسلام که با جهت گیریهاى دنیایى خود در عرصه زندگى اجتماعى انسان، سخنى براى گفتن داشت، عرصه را براى اندیشه‏ها و مکتب‏هاى تازه رسیده خالى نکرد. به تعبیر دیگر اندیشه‏ها و مکتب‏هاى سیاسى و اجتماعى جدید که در غرب موفق شدند دین را به طور کامل از عرصه حیات اجتماعى مردم عقب برانند، در اینجا موفق به این کار نشدند و اگر چه نفوذ انحصارى دین را در اداره زندگى اجتماعى شکستند اما نتوانستند آن را حذف کنند.
تاریخ غرب جدید، در این بخش از جهان تاثیر گذاشت اما بعینه تکرار نشد، در اینجا هم دین در عرصه اجتماع رقیب تازه نفسى پیدا کرد که در غرب بر کلیسا و مسیحیت پیروز شده بود و هم اندیشه‏ها و مکتب‏هاى اجتماعى جدید با دین دنیاگراى سرسختى روبرو شدند که ساختارى متفاوت با مسیحیت دارد و نمى‏توان به آسانى از میدانش بدر کرد.
ستیزه دو رقیب بر سر اداره حیات اجتماعى مردم از همین جا آغاز شد، تحولات بزرگ دو قرن اخیر در جهان اسلام گواه رویایى و رقابت اندیشه‏هاى اجتماعى نوبنیاد با اندیشه دینى و برد و باخت‏هاى متناوب آنان در عمل بوده است.
در این میان بحث‏هاى گسترده‏اى درباره نظامات اجتماعى دین مطرح شده و مى‏شود، و اندیشمندان دینى به ضرورت مقابله با مکتب‏هاى رقیب کوشیده و مى‏کوشند تا با تکیه بر منابع دینى نظریه‏هاى مدونى در باب دولت اسلامى، نظام اقتصادى اسلام و دیگر مقوله‏هایى که به اداره زندگى اجتماعى مربوط است عرضه کنند. نظریه‏هاى مطرح شده همسو هستند ولى هماهنگ نیستند، اختلاف برداشت‏ها و تفاوت فهمها به اندازه‏اى است که جمع کردن میان آنها تقریبا ناممکن است. کافى است به تعریف‏ها و تعبیرها و روایت‏هاى بسیار متفاوتى که از مقوله حکومت اسلامى شده است، نگاهى بیفکنیم تا به وسعت اختلاف نظرها پى ببریم.
اگر از میان این روایت‏هاى متفاوت، نظریه بسیار مشهور ولایت فقیه را درباره حکومت اسلامى برگزینیم، باز مى‏بینیم که از همین نظریه نیز در کشاکش اندیشه‏ها، روایت‏هاى گوناگون و تفسیرهاى ناهمگون وجود دارد.
اگر چه این ناهماهنگى و اختلاف نظرهاى گسترده در طرح و ارائه مقوله‏هاى اجتماعى دین، ناشى از علت‏ها و عاملهاى گوناگونى است، اما در عین حال نیز حکایت از آن دارد که در سلسله این بحث‏ها حلقه مفقوده‏اى هست که غفلت از آن ما را به گونه‏اى دچار خلاء مبنایى کرده است. این حلقه مفقوده مبحث «جامعه دینى‏» است که در بحث از اجتماعیات دین، باید آن را ام المباحث بشمار آورد. چارچوب نظرى جامعه دینى به منزله مادر و مبنا و متن است براى طرح دیگر مباحث اجتماعى دین از قبیل دولت و اقتصاد و مدیریت و حقوق و.... با نبود این حلقه، در واقع بستر تئوریک مناسبى براى طرح دیگر مقوله‏هاى اجتماعى دین وجود نخواهد داشت.
در مثل، بحث از دینى بودن یا نبودن دولت، فرع است بر دینى بودن یا نبودن جامعه، و مفهوم دینى بودن یا نبودن جامعه، که اغلب به سادگى از آن مى‏گذریم، چندان هم امر ساده و تعریف شده‏اى نیست که آن را به عهده بداهت واگذاریم. مسلم است که دولت دینى فقط با ساختار یک جامعه دینى سازگار است و ساختار جامعه دینى نیاز به تعریف و تبیین دقیق علمى دارد. آیا جامعه دینى در اهیت‏خود یک جامعه مدنى است با افرادى دیندار، یا ماهیت جامعه دینى از اساس با جامعه مدنى متفاوت است؟ آیا جامعه دینى را مى‏توان با نهادهایى که لازمه جامعه مدنى هستند، اداره کرد؟ و بالعکس آیا جامعه مدنى را مى‏توان با حفظ تمام لوازم آن بر اساس تعالیم دین اداره کرد؟ پس از روشن شدن این مبانى آن گاه باید به سراغ طرح مساله دولت دینى رفت. آنچه گفته شد به مساله دولت دینى اختصاص ندارد، بلکه در دیگر مقوله‏هاى اجتماعى نیز وضع از همین قرار است، به طور کلى تا درک روشن و صریحى از مفهوم جامعه دینى و معیارهاى دینى بودن یک جامعه نداشته باشیم، نمى‏توانیم تصویر روشنى از چهره دولت دینى، یا مدیریت دینى یا نظام اقتصادى دینى ترسیم کنیم.
این مقاله خود را فقط مدعى طرح مساله مى‏داند و نه بیشتر، اما در ضمن نیز دو پرسش پایه‏اى را در باب جامعه دینى در میان افکنده و کوشیده است تا بدانها پاسخ دهد: نخست آنکه جامعه دینى به چه معناست؟ دوم آنکه آیا تاسیس جامعه دینى از اهداف دین است؟
جامعه دینى به چه معناست؟ اصطلاح «جامعه دینى‏» در نگاه اول روشن‏تر از آن به نظر مى‏رسد که نیازى به تعریف داشته باشد، اما در واقع این چنین نیست. سؤال از ماهیت جامعه دینى در گام نخست به دو سؤال دیگر تجزیه مى‏شود: اولا جامعه چیست؟ و ثانیا دینى بودن آن به چه معناست؟ پاسخ پرسش اول را به عهده علم جامعه‏شناسى مى‏گذاریم و تعریف مشهور این علم از جامعه را مى‏پذیریم و با اندک توضیحى، آن را به عنوان یک اصل موضوعى در تعریف جامعه دینى به کار مى‏گیریم. از این رو در این قسمت چندان درنگى نخواهیم کرد. اما پاسخ به پرسش دوم است که در اینجا براى ما اهمیت محورى دارد و مى‏تواند ما را به مفهوم جامعه دینى نزدیک کند. در واقع درک ما از جامعه دینى بر این مدار مى‏چرخد که دینى بودن را چگونه معنا کنیم؟ آیا هر جماعت دیندارى را مى‏توان یک جامعه دینى نامید یا اینکه جامعه دینى ویژگیهایى دارد که در هر جماعت دیندار یافت نمى‏شود؟ به عبارت دیگر آیا وجود جماعتى از دینداران براى تحقق یک جامعه دینى کافى است‏یا اینکه براى تحقق جامعه دینى به چیزى بیش از یک جمع دیندار نیاز داریم؟ به همان اندازه که جامعه‏شناسان میان دو مفهوم «جمع‏» و «جامعه‏» تفاوت مى‏گذارند میان دو مفهوم «جمع دیندار» و «جامعه دینى‏» نیز تفاوت وجود دارد.
جامعه انسانى، جمع عددى ساده‏اى از انسانها نیست; بلکه آن جمع انسانى است که در محیط مشترک داراى روابط متقابل اجتماعى با یکدیگر هستند. «روابط متقابل اجتماعى‏» یک پایه استوار و اصلى براى تحقق جامعه است که بدون آن جامعه انسانى شکل نخواهد گرفت. به دیگر سخن، جامعه انسانى ترکیبى است از انسانها و روابط متقابل میان آنها، «انسان‏» و «رابطه متقابل اجتماعى‏» دو عنصر اصلى براى تشکیل جامعه انسانى هستند. روابط اجتماعى برآمده از کردارهاى اجتماعى افراد است و کردار اجتماعى، آن عمل ارادى و مختارانه‏اى است که انسان براى رسیدن به هدف مشخصى در قبال دیگر انسانها انجام مى‏دهد. از ترکیب کردارهاى متقابل اجتماعى، شبکه گسترده و پیچیده روابط اجتماعى به وجود مى‏آید; شبکه روابط اجتماعى جزء مقوم جامعه انسانى است.
بر این اساس، صرف وجود یک جماعت دیندار خود به خود به معناى تشکیل یک جامعه دینى نیست; زیرا با صرف تجمع افراد انسان، جامعه انسانى به وجود نمى‏آید; بلکه هر گاه میان افراد یک جمع انسانى شبکه‏اى از روابط اجتماعى پایدار شکل گرفت، آن گاه جامعه انسانى تشکیل خواهد شد.
جامعه دینى نیز یک جامعه انسانى است و تمام اجزاء و عناصر جامعه انسانى را داراست، منتهى صفت‏یا خصوصیتى آن را از دیگر جامعه‏هاى انسانى متمایز کرده است. این صفت‏یا خصوصیت همان دینى بودن آن است. حال نکته‏اى که بر آن اصرار داریم این است که این ویژگى «دینى بودن‏» جامعه، بیش از آنکه به عنصر «انسانها» مربوط باشد به عنصر «روابط اجتماعى‏» مربوط است. به عبارت دیگر، اگر جامعه را به معناى دقیق علمى و اصطلاحى آن در نظر بگیریم، آنچه تعیین کننده دینى بودن یا نبودن یک جامعه است، محتواى روابط اجتماعى آن است نه خصوصیات فردى انسانهاى عضو آن; اما اگر جامعه را بر خلاف تعریف علمى آن صرفا حاصل‏جمع عددى انسانها بدانیم، دینى بودن یا نبودن آن وابسته به دیندار بودن یا نبودن افراد آن‏است.
جامعه انسانى را به اعتبارات گوناگون مورد تقسیم قرار داده‏اند مانند تقسیم جامعه به سنتى و صنعتى، یا جامعه بسته و جامعه باز و یا تقسیمهاى دیگرى از این دست. در تمام این تقسیم‏بندیها، هم ملاک و معیارهاى تقسیم مشخص است و هم شاخصهاى مناسبى براى شناسائى و تشخیص آنها از یکدیگر وجود دارد. بر همین قیاس مى‏توان جامعه‏هاى انسانى را به دو نوع جامعه دینى و جامعه غیردینى (لائیک) نیز تقسیم کرد. آنچه در این میان اهمیت بسیار دارد این است که چه معیار و ملاکى براى این تقسیم وجود دارد و بر چه اساسى مى‏توان جامعه‏اى را دینى دانست و جامعه دیگرى را غیر دینى؟ اکنون پس از این مقدمات مى‏پرسیم: جامعه دینى یعنى چه و ملاک دینى بودن جامعه چیست؟ یک پاسخ رایج ولى بسیار سطحى به این پرسش آن است که:
«جامعه دینى جامعه‏اى است که افراد آن دیندار باشند.» این تعریف از دقت علمى تهى است و از تعیین چارچوب مفهومى جامعه دینى ناتوان. وجود افراد دیندار شرط لازم براى تحقق جامعه دینى است ولى کافى نیست; ممکن است تمام افراد جامعه‏اى دیندار باشند اما روابط و نهادهاى اجتماعى آن دینى نباشد، چنین جامعه‏اى را در مقیاس جامعه شناختى نمى‏توان جامعه‏اى دینى دانست.
بر اساس چنین تعریفى از جامعه دینى براى اینکه تشخیص دهیم جامعه‏اى دینى هست‏یا نیست، باید ببینیم افراد آن دیندار هستند یا نه؟ حال، چه شاخصى براى سنجش دیانت افراد یک جامعه وجود دارد و چگونه مى‏توان در مقیاس اجتماعى به مؤمن بودن یا نبودن افراد پى برد؟ شاخصهاى حسى و ظاهرى فقط ظواهر حال افراد را نشان مى‏دهند و براى سنجش امور معنوى و درونى به حد کافى واقع‏نمائى ندارند; در حالى که دین قویا با جهان معنا و درون انسان پیوند دارد. اگر براى تشخیص دینى بودن جامعه‏اى - که بر طبق تعریف یاد شده همان دیندار بودن افراد است - به شاخصهاى حسى و ظاهرى اکتفا کنیم، باید بر اساس مشخصات اسمى و رسمى و یا آداب و عادات مذهبى متعارف، به دینى بودن یا نبودن آن جامعه حکم کنیم و پیداست که چنین داوریى چقدر ظاهر بینانه خواهد بود. اما اگر به شاخصهاى ظاهرى اکتفا نکنیم و دیندار بودن افراد را نه در مشخصات ظاهرى و آداب رسمى، بلکه در اعماق درون آنها بسنجیم، باید به روانکارى عمیق تک تک افراد جامعه بپردازیم که این کار مقدور نیست و در این مورد نمونه‏گیرى نیز بى‏فایده است زیرا تجربه‏هاى باطنى افراد قابل تعمیم نیستند و هر تجربه‏اى منحصر به فرد صاحب تجربه است.
در تعریف دیگرى از جامعه دینى، آمده است: جامعه دینى جامعه‏اى است که در آن «داورى با دین باشد و افراد خودشان را همیشه با دین موزون کنند.» و به دنبال آن افزوده شده است: «جامعه دینى جامعه‏اى است که در آن چیزهایى مى‏گذرد که منافات قطعى با فهم قطعى از دین قطعى ندارد، نه اینکه همه چیزش را از دین اخذ و اقتباس کرده است.»
این برداشت از جامعه دینى به کلى نادرست نیست اما از دو جهت به شدت عیبناک است:
نخست آنکه مفاهیم‏به کار رفته در این تعریف از چنان وضوحى که لازمه یک تعریف علمى است برخوردار نیستند.
عباراتى از قبیل «داورى با دین باشد» یا «افراد خودشان را همیشه با دین موزون کنند» بسیار کلى و تا اندازه‏اى هم مبهم هستند. داورى دین تا کجاست و چه امورى از زندگى بشر را در بر مى‏گیرد؟ افراد باید کجاى خود را با دین موزون کنند، طبیعت‏خود را، عقاید خود را، یا نظام زندگى اجتماعى خود را؟ اینکه در تعریف آمده است «جامعه دینى جامعه‏اى است که در آن چیزهایى مى‏گذرد که منافات قطعى با فهم قطعى از دین قطعى ندارد»، مراد از آن «چیزها» چیست و چه امورى از امور جامعه را و در چه سطحى در بر مى‏گیرد؟ اگر در جامعه‏اى عملى صورت گرفت که منافات قطعى با دین داشت، مانند یک گناه شخصى، آیا آن جامعه دیگر نمى‏تواند جامعه‏اى دینى باشد؟! در این صورت هیچ جامعه دینى وجود نخواهد داشت زیرا در هر جامعه‏اى همواره امور خرد و کلانى مى‏گذرد که به طور قطع با دین منافات دارد. افزون بر آنچه گفته شد، وجود تعبیرهایى مانند «منافات قطعى‏»، «فهم قطعى‏»، «دین قطعى‏»، ابهام و آشفتگى تعریف یاد شده را دو چندان مى‏کند.
دوم آنکه، در این تعریف، براى دین در عرصه زندگى اجتماعى انسان، نقش بسیار انفعالى در نظر گرفته شده است.
براساس این تعریف، دین نقش فعالى در هدایت کردارهاى جمعى و جهت‏دهى شبکه روابط اجتماعى ندارد; بلکه فقط داور بى‏اقتدارى است که اگر افراد کردارهاى خود را بر او عرضه مى‏کنند، او هم خطا یا صواب بود نشان را اعلام مى‏دارد. دخالت دین در حد توصیه و اندرز است و همچون نصیحتگوى با وقارى به فقیر اندرز مى‏دهد که صبر و قناعت پیشه کند و به غنى توصیه مى‏کند که خست نورزد و از مالش انفاق کند; به ستمگر هشدار مى‏دهد که عاقبت ظلم جهنم و عذاب آخرت است; مظلوم را توصیه مى‏کند که ستم را بر خود نپذیرد و....
حضور چنین چهره‏اى از دین، نمى‏تواند «جامعه‏» را به یک جامعه دینى تبدیل کند، بلکه حداکثر یک «جماعت‏» دیندار مى‏سازد یعنى افراد جامعه را به افراد دیندارى تبدیل مى‏کند و این براى تحقق جامعه دینى کافى نیست. از آنجا که مفهوم جامعه متقوم به شبکه روابط اجتماعى است، پس ناگزیر براى دینى شدن جامعه، باید شبکه روابط اجتماعى آن دینى شود و دینى شدن شبکه روابط اجتماعى وقتى میسر است که دین در تنظیم روابط اجتماعى و جهت‏دهى نهادهاى اجتماعى نقش فعال داشته باشد.
این نکته را بعدا به تفصیل روشن خواهیم کرد که رسالت اصلى و پیام اساسى دین، هدایت انسان است، معلوم است که مفهوم هدایت غیر از مفهوم داورى بوده و هادى غیر از داور است. در مفهوم هدایت نوعى دخالت فعالانه نهفته است، در حالى که داورى فقط ارزیابى انفعالى از عمل انجام شده است. هادى جهت کردارها را مشخص مى‏کند و براى این کار به امر و نهى مى‏پردازد، در حالى که داور فقط خوب یابد، صحت‏یا سقم کردارهاى انجام شده را بیان مى‏کند.
از تحلیل نارسایى‏هاى دو تعریف گذشته، مى‏توان به تعریف درستى از جامعه دینى دست‏یافت. مفهوم «روابط اجتماعى‏» در بحث ما یک مفهوم کلیدى است که اگر به درستى درک نشود نمى‏توان درک درستى از مفهوم جامعه داشت. اگر وجود افراد انسان را به منزله جسم براى جامعه بگیریم، روابط اجتماعى به منزله روح آن است. تمام اوصاف و حالت‏هایى که به یک جامعه نسبت داده مى‏شود، از قبیل صنعتى یا سنتى بودن، باز یا بسته بودن، دینى یا غیر دینى بودن، در واقع مربوط است به همین شبکه روابط و رفتارهاى متقابل اجتماعى که در آن جامعه وجود دارد. مثلا باز یا بسته بودن جامعه، اوصافى هستند که به ساختار روابط اجتماعى مربوطند. جامعه بسته جامعه‏اى است با ساختار قبیله‏اى که در آن، فرد هیچ استقلالى از خود ندارد و فقط به عنوان عضوى از اندام جمع مطرح است. ساختار جامعه بسته همراه است «با تسلیم در برابر نیروهاى جادوئى و ساحرانه‏». جامعه باز جامعه‏اى است با ساختار متحرک «که قواى نقاد آدمى را آزاد مى‏کند» و «افراد در آن با تصمیمهاى شخصى روبرو مى‏باشند.»
همچنین است‏حکایت صنعتى یا سنتى بودن جامعه. وقتى گفته مى‏شود جامعه‏اى سنتى است بدین معناست که در این جامعه، سنت‏هاى اجتماعى تعیین کننده نوع روابط و کردارهاى اجتماعى هستند. وقتى گفته مى‏شود جامعه‏اى صنعتى است بدین معناست که در این جامعه، صنعت نقش تعیین کننده‏اى در تنظیم روابط اجتماعى دارد. بودن صنایع و تاسیسات و محصولات صنعتى در یک جامعه به خودى خود موجب صنعتى شدن آن جامعه نمى‏شود. چنانکه وجود برخى سنت‏هاى ریشه‏دار اجتماعى در جامعه‏اى به خودى خود آن جامعه را در جرگه جوامع سنتى وارد نمى‏کند. در همین غرب صنعتى امروزى، هنوز بسیار سنت‏هاى خرافى و آداب و رسومى که مبناى منطقى ندارند وجود دارد، ولى در عین حال نمى‏توان جوامع غربى امروز را جوامع سنتى نامید.
بر عکس در بسیارى از جوامع جهان سوم، تاسیسات و محصولات صنعتى فراوانى رواج دارند، ولى به این اعتبار نمى‏توان آنها را جوامع صنعتى نامید. ملاک صنعتى یا سنتى بودن این است که هر جا سنت‏ها در بافت‏شبکه روابط اجتماعى نفوذ دارند و تعیین کننده کردارها و روابط اجتماعى هستند، آن جا یک جامعه سنتى است و هر جا صنعت تعیین کننده نوع کردارها و روابط اجتماعى است، آن جا یک جامعه صنعتى است.
دینى بودن جامعه نیز از همین قبیل و بر همین قیاس است.
محض تدین افراد جامعه به یک دین، به خودى خود موجب دینى شدن آن جامعه نمى‏شود; بلکه اگر در جامعه‏اى، دین تعیین کننده نوع روابط و کردارهاى اجتماعى باشد، آن جامعه جامعه‏اى دینى است. بر این اساس مى‏توان گفت:
جامعه دینى جامعه‏اى است که دین، هدایت‏شبکه روابط و کردارهاى اجتماعى آن را بر عهده دارد.اگر چه روابط اجتماعى متشکل از تک تک رابطه‏هاى متقابل افراد است، اما این رابطه‏ها در هیات تالیف و ترکیبى خود، هویت مستقلى بدست مى‏آورند و به یک نظام (system) تبدیل مى‏شوند. کردارهاى اجتماعى افراد تنها در این نظام و از طریق این نظام، معنا پیدا مى‏کنند و قابل فهم هستند، افراد در کردارهاى اجتماعى خود به شدت متاثر از نظام روابط اجتماعى موجود در جامعه هستند، تا زمانى که نظامى از روابط اجتماعى برقرار است، افراد ناچارند کردارهاى خود را در چارچوب آن نظام انجام دهند و به قواعد و قوانین آن گردن نهند. البته این به آن معنا نیست که انسان در حصار جبرهاى اجتماعى محصور و مجبور است و نظام روابط اجتماعى حاکم بر سرنوشت و تاریخ اوست. بلکه قدرت اختیار و انتخاب انسان محفوظ است و افراد جامعه مى‏توانند در نوع روابط اجتماعى موجود تغییر ایجاد کرده و حتى نظامى را از اساس دگرگون کنند، اما در این دگرگونى‏ها نیز همواره نظامى را جایگزین نظام دیگر مى‏کنند. چه، زندگى اجتماعى فقط در قالب یک نظام اجتماعى امکان‏پذیراست.
با توجه به جایگاه مهم شبکه روابط اجتماعى در جامعه انسانى است که مى‏گوییم: آنچه دینى بودن یا نبودن جامعه‏اى را تعیین مى‏کند، دینى بودن یا نبودن روابط اجتماعى آن جامعه است نه دیندار بودن یا نبودن افراد آن.
دینى شدن روابط اجتماعى جداى از دیندار بودن افراد، خود مقوله دیگرى است که مستقلا موضوعیت دارد و تحقق آن نیازمند ابزارها و اهرمهاى ویژه‏اى است، علاوه بر ابزارها و اهرمهایى که براى دیندار شدن افراد لازم است. در مثل، جوامع غربى امروز را نمى‏توان جوامع دینى نامید هر چند که بسیارى از افراد آن کم و بیش داراى معتقدات دینى هستند و ایمان مسیحى خود را حفظ کرده‏اند و در آداب و اخلاق فردى خود آن را به نمایش مى‏گذارند. اما مسیحیت دیگر تسلطى بر نظام روابط اجتماعى و نهادهاى اجتماعى ندارد و روابط اجتماعى در آن جوامع مبتنى بر باورهاى دینى نیست.
از این رو به رغم ایمان انفرادى که در میان افراد موجود است، آن جامعه‏ها را نمى‏توان از نوع جامعه دینى به شمار آورد. به عکس این حالت، اگر در جامعه‏اى شبکه روابط اجتماعى مبتنى بر تعالیم دینى باشد و دین در ساخت و سازمان روابط اجتماعى دخیل باشد، آن جامعه دینى است، هر چند همه افراد آن مؤمن به آن دین نباشند. این حالت، فقط یک فرض ذهنى نیست، بلکه نمونه‏هاى تاریخى نیز از این گونه جوامع را مى‏توان نشان داد که ساختار روابط اجتماعى آنها دینى باشد اما بخش قابل توجهى از افراد، دیندار نباشند.
تا کنون به تکرار و با تاکید بر مفهوم «روابط اجتماعى‏» گفته‏ایم که جامعه دینى جامعه‏اى است که روابط اجتماعى آن دینى باشد. اما هم «روابط اجتماعى‏» مفهومى کلى است و هم «دینى بودن‏» آن پر ابهام است. باید اولا معلوم شود که منظور از «روابط اجتماعى‏» چیست؟ ثانیا تعریف مشخص و روشنى از «دینى بودن‏» روابط اجتماعى آورده شود و پرده ابهام از چهره آن کنار برود.
روابط اجتماعى ترکیب نظام یافته‏اى از کردارهاى اجتماعى افراد جامعه است. پس براى روشن شدن معناى روابط اجتماعى ابتدا باید معناى کردار اجتماعى روشن شود. (سه لفظ «کردار»، «کنش‏»، «عمل‏» به یک معنا و معادل اصطلا «Action»استعمال مى‏شوند و ما در این بحث از هر سه استفاده خواهیم کرد.) انسان در مسیر حیات خود دو نوع کردار دارد، کردارهاى فردى و کردارهاى اجتماعى. کردار فردى آن عملى است که انسان وجود و حضور دیگران را براى انجام دادن آن در نظر نداشته باشد. به عبارت دیگر عمل فردى عملى است که وجود دیگران نه انگیزه است براى انجام دادن آن و نه هدف، عمل فردى نه تحت تاثیر دیگران و نه براى اثر گذاشتن بر دیگران صادر مى‏شود. در هر کردار فردى هم انگیزه و هم هدف کردار، خود فرد است، مثل خوابیدن که یک کردار کاملا فردى است. زندگى اجتماعى انسان به گونه‏اى است که مجال چندانى براى کردارهاى فردى خالص باقى نگذاشته است و این گونه کردارها حجم اندکى از کل کردارهاى انسان را تشکیل مى‏دهند.
کردار اجتماعى آن کردارى است که به گونه‏اى متوجه دیگران است و با در نظر گرفتن دیگران انجام مى‏گیرد، دیگران یا انگیزه صدور آن کردار از فرد هستند و یا هدف و مقصد آن. به سخن دیگر، کردار اجتماعى، عمل معنادارى است که انسان یا تحت تاثیر وجود و حضور دیگران آن را انجام مى‏دهد یا براى اثر گذاشتن بر دیگران. کردارهاى اجتماعى انسان براى برآوردن آن نیازهایى است که فرد به تنهایى نمى‏تواند آنها را برآورده سازد. تلاش براى رفع این نیازهاست که کردارهاى متقابل میان افراد را به وجود مى‏آورد، از اینجاست که رابطه انسان با انسان آغاز مى‏شود و عمل اجتماعى براى انسان صورت ضرورت و الزام به خود مى‏گیرد. کردارهاى اجتماعى یا به اصطلاح رایج‏تر، کنشهاى اجتماعى، حجم عمده زندگى انسان را در برگرفته‏اند، از سخن گفتن و بازى کردن و آموزش و ازدواج گرفته تا حکومت و جنگ و صلح و قضاء و ... نمونه‏هایى از کردارهاى اجتماعى انسان هستند. مجموع این کردارها حوزه زندگى اجتماعى را به وجود مى‏آورند.
حال باید دید که عمل اجتماعى چگونه و از کجا نشات مى‏گیرد؟ مراحل تکوین عمل اجتماعى به اختصار فراوان از این قرار است: اراده انسان نقطه آغاز هر عمل اجتماعى است.
اراده از نیروهاى درونى و نفسانى است و جزئى از شخصیت روانى فرد به شمار مى‏آید، اما اینکه اراده چرا و چگونه متوجه عملى مى‏شود، خود حدیث مفصلى است، در اینجا فقط اشاره مى‏کنیم که احساس نیاز، نخستین محرک اراده انسان براى انجام دادن عملى، است. در مرحله بعد و پس از احساس نیاز، اراده انسان متوجه عملى مى‏شود که آن را براى رفع نیاز مذکور مفید مى‏داند. با توجه به ابعاد وجودى انسان، نیازهاى او نیز خاستگاههاى متفاوتى دارند، نیازهاى زیستى برخاسته از حوزه طبیعى زندگى، نیازهاى روحى برخاسته از حوزه معنوى زندگى، نیازهاى اجتماعى برخاسته از حوزه اجتماعى زندگى است. معناى مفید بودن عمل، در هر یک از این حوزه‏هاى سه گانه متفاوت است. با صرف نظر از دو حوزه اول و دوم که فعلا مورد بحث ما نیستند، در حوزه اجتماعى زندگى، «ارزشها» مفید بودن یک عمل را براى ما معنا مى‏کنند، به عبارت دیگر ارزشها یا نظام ارزشى، حدود مفید بودن یک عمل اجتماعى را تعیین مى‏کنند; بدین ترتیب ارزشها در شکل‏گیرى یک عمل اجتماعى تاثیر مى‏گذارند. خود ارزشها از نوع جهان‏بینى و نظام اعتقادى انسان سرچشمه مى‏گیرند. اما در سومین مرحله، چون هر عمل اجتماعى همواره با فرض حضور دیگران امکان‏پذیر است و دیگران یا انگیزه صدور عمل اجتماعى هستند و یا هدف و مقصد آن، از این روى براى اینکه عمل اجتماعى از سوى دیگران پذیرفته شود، باید از مجراى هنجارهاى اجتماعى عبور کند و در قالب یک هنجار (Norm) عرضه شود.
هنجارهاى اجتماعى در ساده‏ترین تعریف، قواعد و قالب‏هاى کاربردى برخاسته از ارزشها هستند. مثلا اگر عفاف و پوشش زنان را ارزش بدانیم، چادر، هنجار است براى کاربرد آن ارزش.
سرانجام در آخرین مرحله، عمل مزبور باید به وسیله یک «نماد» (Symbol) به دیگران رسانده شود. گفتیم که مقصد هر عمل اجتماعى «دیگران‏» هستند و این عمل براى ارتباط با دیگران به وجود آمده است، نماد مشترک، ابزارى است که این ارتباط را فراهم مى‏کند.
بر اساس آنچه گفته شد، هر عمل اجتماعى بر چهار پایه استوار است: شخصیت روانى فرد، ارزشها، هنجارها، نمادها.
از این میان، دو پایه «شخصیت فردى‏» و «نظام ارزشى‏»، نقش مهمترى در آفرینش عمل اجتماعى بر عهده دارند. اما دو پایه دیگر یعنى هنجارها و نمادها، بیشتر به قالب عمل مربوطند تا محتواى آن.
شخصیت فردى، امرى درونى است و ریشه در ذات انسان دارد، اما از محیط اجتماعى نیز رنگ مى‏پذیرد، به قول بعضى از روان شناسان: «شخصیت فردى در تماس با دیگران و توسط دیگران و با جذب دیگران رشد مى‏یابد. شخصیت فردى، پدیده‏اى اجتماعى یا لااقل محصولى اجتماعى است ولى انعکاس محض محیط پیرامون نیست...» ارزشها نیز با معرفى حریم بایسته‏ها و نابایسته‏ها، خط سیر انسان را در گزینش و انجام دادن کردارهاى اجتماعى مشخص مى‏کنند.
تا اینجا هم با ماهیت کردار، کنش، یا عمل اجتماعى و هم با مراحل آفرینش آن آشنا شدیم، اما مقصد اصلى ما، توضیح مفهوم روابط اجتماعى بود. اکنون با عنایت به معناى عمل اجتماعى، فهم معناى روابط اجتماعى به سادگى در دسترس قرار مى‏گیرد. هر کردار اجتماعى در واقع یک رابطه اجتماعى است و روابط اجتماعى حاصل ترکیب کردارهاى متقابل اجتماعى است. براى اینکه هیچ ابهامى باقى نماند، مراد از روابط اجتماعى را به صورتى واضح‏تر بیان مى‏کنیم:
زندگى اجتماعى انسان عرصه‏هاى گوناگونى دارد، نوع کردار و رابطه اجتماعى در هر عرصه‏اى با عرصه دیگر متفاوت است.
البته این عرصه‏هاى مختلف، در عمل مستقل از هم نیستند و تفکیک میان آنها، تفکیک تحلیلى و ذهنى است و گرنه در واقع با هم پیوند و تداخل دارند و اعضاء یک پیکرند. تنوع این عرصه‏ها از سویى و تداخل آنها از سویى دیگر، گستردگى و پیچیده‏گى زندگى اجتماعى را افزون‏تر کرده است. اگر عرصه‏هاى گوناگون زندگى اجتماعى را به عرصه‏هاى اصلى و فرعى تقسیم کنیم، سیاست، اقتصاد، حقوق، اخلاق، چهار عرصه اصلى زندگى اجتماعى را تشکیل مى‏دهند و سایر عرصه‏ها را باید فرعى شمرد. زندگى اجتماعى بر مدار این چهار عرصه عمده در گردش است و دیگر عرصه‏هاى زندگى اجتماعى به گونه‏اى تحت الشعاع این چهار عرصه اصلى هستند.
نوع حکومت، مبناى مشروعیت‏حکومت، رابطه متقابل مردم و حکومت، چگونگى توزیع قدرت، شیوه‏هاى انتقال قدرت و امورى از این دست، مجموعا عرصه روابط سیاسى را تشکیل مى‏دهند. بخشى از روابط و کردارهاى اجتماعى افراد در این عرصه صورت مى‏گیرد.
حدود مالکیت فردى و مالکیت عمومى، حقوق و وظایف ناشى از مالکیت، میزان دخالت دولت در امور اقتصادى، توزیع ثروت و جهت‏گیرى نسبت به عدالت اجتماعى، و امورى از این قبیل، عرصه روابط اقتصادى را تشکیل مى‏دهند.
بسیارى از روابط و کردارهاى اجتماعى مربوط به این عرصه است.
نظام حقوقى، منابع قانونگذارى، چگونگى قوانین مدنى و کیفرى و نحوه اجراى آنها، تشکیلات قضایى و دادرسى و امورى از این دست، عرصه روابط حقوقى را تشکیل مى‏دهند.
بخش گسترده‏اى از کردارها و روابط اجتماعى نیز در این عرصه قرار دارد.
چهارمین عرصه از عرصه‏هاى عمده زندگى اجتماعى، عرصه کردارها و روابط اخلاقى است. بسیارى از کردارهاى اجتماعى انسان منشاء اخلاقى دارند و انگیزه‏هاى اخلاقى علت صدور آنهاست. بسیارى دیگر از کردارهاى اجتماعى اگر چه منشاء اخلاقى ندارند اما جهت اخلاقى دارند، یعنى انگیزه کردار، اخلاقى نیست; ولى همین کردار به گونه‏اى انجام مى‏گیرد که جنبه ارزشى و اخلاقى داشته باشد. مثلا عدالت ذاتا فضیلت است و به قول علماى اخلاق اشرف الفضایل است، ولى تکلم و سخن گفتن ذاتا فضیلت نیست، اما اگر همین تکلم مطابق باواقع باشد، صدق نامیده مى‏شود و فضیلت‏شمرده مى‏شود. به هر صورت، روابط اخلاقى در ایجاد برخى از کردارهاى اجتماعى یا در کیفیت انجام دادن آنها تاثیر فراوان دارد و انسان را وادار مى‏کند تا عملى را انجام بدهد و عملى را انجام ندهد، یا اینکه عملى را به گونه‏اى مشخص انجام بدهد و به گونه‏اى دیگر انجام ندهد.
اگر چه روابط اجتماعى منحصر به این چهار عرصه نیست، اما استخوان‏بندى روابط اجتماعى و به طور کلى استخوان‏بندى زندگى اجتماعى، بر همین چهار عرصه استوار است و هر رابطه اجتماعى دیگرى دست آخر به یکى از این چهار عرصه منتهى مى‏شود. از این رو با توجه به جایگاه محورى این چهار عرصه در زندگى اجتماعى و به منظور ابهام زدایى از مفاهیم مورد بحث‏خود، هر گاه از روابط اجتماعى سخن مى‏گوییم، به طور واضح مرادمان روابط انسان با انسان در چهار عرصه سیاست و اقتصاد و حقوق و اخلاق است. به تعبیر دیگر، ما در این بحث، روابط سیاسى و اقتصادى و حقوق و اخلاقى را که عمده‏ترین و نیرومندترین عرصه‏هاى روابط اجتماعى هستند، شاخص و نماینده تمام روابط اجتماعى و به طور کلى شاخص و نماینده حوزه زندگى اجتماعى قرار مى‏دهیم.
اکنون که چشم انداز روشنى از مفهوم «روابط اجتماعى‏» بدست آمد، به بیان معناى «دینى بودن‏» روابط اجتماعى مى‏پردازیم.پیش از این گفته شد که جامعه دینى جامعه‏اى است که روابط اجتماعى آن دینى باشد، اینک مى‏پرسیم دینى بودن روابط اجتماعى به چه معناست؟ پاسخ به این پرسش ما را یک گام دیگر به درک مفهوم جامعه دینى نزدیک مى‏کند.
مقصود از دینى بودن روابط اجتماعى و به دنبال آن دینى بودن جامعه انسانى، این نیست که کردارها و روابط اجتماعى انسان ماهیت دینى داشته باشند; چون کردارهاى اجتماعى و به تبع آن روابط اجتماعى پدیده‏هایى هستند که از خود ماهیت مستقل دارند و معلوم است که این ماهیت‏خود را از دین اخذ نکرده‏اند، همچنانکه خود انسان نیز در قبال دین ماهیت مستقل دارد و فرد دیندار ماهیت انسانى خود را از دین نگرفته بلکه با پذیرفتن دین، به ماهیت‏خود رنگ و جهت دینى داده است. گرویدن به حقایق دین و پایبندى به دستورهاى آن، انسان را داراى ماهیتى دیگر نمى‏کند، بلکه به همان ماهیت انسانى موجود، جهت مى‏دهد و آن را به سمت مشخصى هدایت مى‏کند. انسان دیندار در ماهیت‏خود با انسان بى‏دین تفاوتى ندارد و هر تعریفى که بر آن صادق باشد بر این نیز صدق مى‏کند، تفاوت این دو در اوصاف و قیودى است که عارض بر ماهیت انسانى شده است.
بر همین اساس، دینى بودن روابط و نهادهاى اجتماعى به این معنا نیست که این روابط و نهادها ذات و ماهیت دینى داشته و از طریق وحى به وجود آمده باشند، بلکه به این معناست که دین شبکه روابط اجتماعى و ساختمان نهادهاى اجتماعى را برابر معیارها و تعالیم خود نظم و جهت مى‏دهد، از این نظم و جهت‏دهى در زبان دینى به «هدایت‏» تعبیر شده است. حال جاى این سؤال است که براى دینى شدن جامعه، چه ضرورتى هست که شبکه روابط و ساختمان نهادهاى اجتماعى دینى شوند، آیا هدایت افراد در کردارهاى اجتماعیشان براى دینى شدن جامعه کافى نیست؟ به دنبال این سؤال، سؤال دیگرى مطرح مى‏شود که اگر دینى شدن جامعه را مستلزم دینى شدن شبکه روابط و نهادهاى اجتماعى بدانیم، دین چگونه مى‏تواند روابط و نهادهاى اجتماعى را هدایت کند و به جهت‏خاصى وادارد و چه ابزارى براى این کار دارد؟ میان عمل اجتماعى فرد و شبکه روابط اجتماعى تاثیر و تاثر متقابل وجود دارد، یعنى هر عمل اجتماعى، هم بر شبکه روابط اجتماعى اثر مى‏گذارد و هم از آن اثر مى‏پذیرد. به عبارت دیگر، یک چرخه مرغ و تخم مرغى بین عمل اجتماعى افراد و روابط اجتماعى برقرار است و هر کدام از این دو، از جهتى علت براى دیگرى است و از جهتى معلول آن; از این رو پرداختن به یکى از این دو، ما را از پرداختن به دیگرى بى‏نیاز نخواهد کرد. هدایت کردارهاى اجتماعى افراد، در هدایت نهادها و روابط اجتماعى مؤثر است; اما با آن یکى نیست و به هیچ وجه ما را از هدایت وجهت‏دهى نهادها و روابط اجتماعى، به صورت جداگانه بى‏نیاز نمى‏کند. از سوى دیگر هدایت نهادها و روابط اجتماعى در هدایت کردارهاى اجتماعى افراد مؤثر است، اما این نیز با آن یکى نیست و ما را از هدایت کردارهاى اجتماعى افراد بى‏نیاز نمى‏کند. در چنین چرخه‏اى، دین براى اینکه بتواند به هدایت‏شبکه روابط و نهادهاى اجتماعى بپردازد، ناچار است که کردارهاى اجتماعى افراد را مورد توجه قرار دهد، یعنى افراد را در کردارهاى اجتماعیشان هدایت کند. از سویى دیگر، براى اینکه بتواند به هدایت کردارهاى اجتماعى افراد بپردازد، ناچار است که شبکه روابط و نهادهاى اجتماعى را مورد توجه قرار دهد و براى هدایت آن نیز برنامه داشته باشد.
 
ساز و کار (مکانیسم) هدایت در هر یک از دو سوى این چرخه، با دیگرى متفاوت است. براى هدایت کردارهاى اجتماعى افراد، باید به طور مستقیم به سراغ پایه‏هاى چهار گانه عمل اجتماعى، یعنى شخصیت فردى، ارزش‏ها، هنجارها، نمادها رفت. با تاثیر و نفوذ در این پایه‏ها مى‏توان عمل اجتماعى را در جهت مطلوب هدایت کرد. همان گونه که پیش از این نیز اشاره شد، در میان این پایه‏هاى چهارگانه، شخصیت فردى و ارزش‏ها اهمیت اساسى دارند; چون با محتواى عمل اجتماعى سر و کار دارند، بر خلاف هنجارها و نمادها که بیشتر به قالب عمل مربوط هستند. هم ارزش‏ها و هم بیشترین بخش از شخصیت فردى، به طور مستقیم از هستى‏شناسى انسان الهام مى‏گیرند. درک کلى انسان از هستى و به اصطلاح جهان‏بینى او، هم القاء کننده ارزشها به انسان است و هم در تکوین شخصیت فردى او تاثیر فراوان دارد. دین در عام‏ترین تعریف خود، یک نوع جهان‏بینى و هستى‏شناسى است. با گزینش جهان‏بینى دینى، طبعا دین تعیین کننده نوع ارزش‏ها و در مواردى حتى تعیین کننده هنجارها و نمادها نیز خواهد بود و به شخصیت فردى هم محتوى و جهت ویژه‏اى مى‏دهد. بدین ترتیب، دین به عنوان نوع جهان‏بینى انسان، مى‏تواند بر تمام مؤلفه‏هاى یک عمل اجتماعى اثر بگذارد و در نتیجه عمل اجتماعى را به سمت مطلوب خود جهت دهد. برخى از جامعه‏شناسان برجسته بر این نظرند که فهم رفتارهاى اجتماعى انسان بدون فهم جهان‏بینى او اصلا ممکن نیست. «به نظر ماکس وبر رفتار آدمیان در جوامع گوناگون فقط وقتى فهمیدنى است که در چارچوب دریافت کلى آنان از هستى قرار داده شود. اصول جزمى دینى و تعابیر آنها جزوى از این جهان بینى است.»
بر این اساس مى‏توان گفت که دین به عنوان یک نوع جهان بینى نه فقط معیار و داور رفتارهاى فردى و جمعى انسان است، بلکه در عین حال و به طریقى دیگر، در اصل شکل‏گیرى رفتارهاى انسان نیز مؤثر است; زیرا اگر کردارهاى اجتماعى انسان را تحلیل کنیم، مى‏بینیم که قوى‏ترین مؤلفه‏هاى آن به طور مستقیم از نوع جهان‏بینى انسان سرچشمه گرفته‏اند و در اینجا مفروض ما این است که دین، آن نوع جهان‏بینى‏است.
تا اینجا به این نتیجه رسیدیم که دین با تاثیر گذاشتن بر ساختمان درونى کردارهاى اجتماعى افراد، مى‏تواند آنها را در مسیرى که مى‏خواهد هدایت کند. هدایت در این سطح با ابلاغ پیام دین و آموختن تعالیم آن و التزام به دستورهاى آن حاصل مى‏شود و براى تحقق هدایت، به ابزارى غیر از تعلیم و انذار و تبشیر نیازى نیست. اما این فقط یک روى سکه است، زیرا کردارهاى اجتماعى افراد تحت تاثیر یک عامل نیرومند بیرونى نیز قرار دارند و آن ساختمان روابط اجتماعى است که روى دوم سکه است. از این رو هدایت کردارهاى اجتماعى افراد بدون هدایت این عامل نیرومند بیرونى یعنى «روابط اجتماعى‏» ممکن نیست. در این سطح، دیگر با ساخت درونى کردارها سر و کار نداریم، بلکه با حالت تالیفى و ترکیبى آنها در هیات روابط اجتماعى و به طور مشخص در هیات نظامهاى سیاسى، اقتصادى، حقوقى، اخلاقى روبرو هستیم. هدایت این نظامها و به تعبیر دیگر، دینى شدن این نظامها به عنوان یک عامل مسلط بیرونى، در دینى شدن کردارهاى اجتماعى افراد، تاثیر تعیین کننده‏اى دارد.
اینجاست که به موازات چرخه علت و معلولیى که میان کردارهاى اجتماعى افراد و روابط اجتماعى حاکم بر جامعه برقرار است، براى دینى شدن جامعه، به چرخه‏اى از هدایت دینى نیاز خواهد بود. این چرخه هدایت نیز در دو سطح هدایت کردارهاى اجتماعى افراد و هدایت روابط اجتماعى حاکم بر جامعه، باید برقرار باشد و هدایت هر یک مستلزم هدایت دیگرى خواهد بود.
البته هدایت در سطح دوم، یعنى دینى کردن روابط اجتماعى (سیاست، اقتصاد، حقوق، اخلاق)، به ابزارهایى غیر از ابزارهایى که در سطح اول مورد نیاز بود، نیاز دارد. در اینجا صرف تعلیم و انذار و تبشیر کارساز نیست. بلکه در این سطح، ما با واقعیت‏هاى خارجى سر و کار داریم که هر یک به گونه‏اى از اقتدار اجتماعى برخوردارند و با تکیه بر اقتدار خود در منش‏ها و کنش‏هاى افراد جامعه دخالت مى‏کنند.
براى مهار کردن این واقعیت‏هاى مقتدر و جهت دادن به آنها در عمل، ناچار از الزام و اجبار و اعمال قدرت متقابل هستیم.
براى دینى کردن روابط اجتماعى و از آن جمله مثلا براى جهت دینى دادن به نظام سیاسى یا اقتصادى یک جامعه، القاء ارزشهاى دینى و تبیین خیر و شر به تنهایى کافى نیست و توسن سیاست و اقتصاد، در میدان عمل با اندرز و نصیحت مهار نمى‏شوند، بلکه گریزى نیست از دخالت عملى و اعمال قدرت، زیرا قدرت را در عمل، جز با قدرت نمى‏توان مهار کرد.
حاصل کلام در این بخش آن است که: جامعه دینى جامعه‏اى است که نظام روابط اجتماعى آن دینى باشد، به عبارتى مشخص‏تر، جامعه دینى جامعه‏اى است که در آن، زمام چهار عرصه زندگى اجتماعى انسان یعنى سیاست، اقتصاد، حقوق، اخلاق، در دست دین بوده و هدف و جهت دینى داشته باشند. این چنین جامعه‏اى، یک جامعه دینى است; حتى اگر همه افراد آن متدین به دین مورد نظر نباشند. اگر جامعه را به معناى دقیق جامعه شناختى آن در نظر داشته باشیم، «معیار دینى بودن‏» یک جامعه، به گونه‏اى مشخص و بى‏ابهام، دینى بودن چهار عرصه اصلى زندگى اجتماعى یعنى عرصه‏هاى سیاست، اقتصاد، حقوق و اخلاق است، اما «معناى دینى بودن‏» را نیز پیش از این روشن کردیم.
آیا تاسیس جامعه دینى از هدفهاى دین است؟ تاکنون سخن در مفهوم جامعه دینى بود و اینکه جامعه به چه معنا ممکن است دینى باشد؟ اگر در ترسیم مرزهاى مفهومى جامعه دینى در بخش گذشته، توفیقى به دست آمده باشد، اینک وقت آن است که از مفهوم به مصداق و از عالم امکان به عالم وقوع در آییم و این پرسش را طرح کنیم که: آیا تاسیس جامعه دینى جزو رسالت‏ها و هدفهاى دین است؟ آیا دین آمده است تا درباره جامعه انسانى طرحى نو در اندازد و جامعه ویژه‏اى با مشخصات اجتماعى ویژه‏اى به نام جامعه دینى بسازد، یا دین فقط براى دیندار کردن افراد جامعه آمده است؟ پاسخ به این پرسش به مساله ریشه‏اى‏ترى بر مى‏گردد و آن اینکه اساسا هدف دین چیست؟ قبل از پرداختن به هدف دین، لازم است به نکته بسیار مهمى اشاره شود و آن جداسازى «اهداف دین‏» از «آثار دین‏» است. به بیان دیگر، باید میان «اهداف اجتماعى‏» دین و «کارکردهاى اجتماعى‏» آن فرق گذاشت. «هدف‏»، غیر از «اثر» است و برآمیختن این دو با هم، منشا خطاهایى حتى در میان فرهیختگان شده است. باید متوجه بود که همواره اثر و کارکرد یک پدیده با هدفى که براى آن در نظر گرفته شده است مطابق و موافق نیست. ممکن است‏شیئى به منظور خاصى ایجاد شده باشد و هدف از ایجاد آن رسیدن به مقصد مشخصى باشد; ولى در عمل، آن شیى‏ء کارکردهاى دیگرى حتى مخالف با هدف اصلى داشته باشد و استفاده‏هایى از آن بشود که هرگز با هدف اصلى سازگار نباشد. به طور کلى وقتى از هدف یک شیى‏ء سخن مى‏گوییم مراد ما آن غایتى است که این شیى‏ء براى دست‏یابى به آن ساخته شده و به وجود آمده است. اما وقتى از کارکرد یک شیى‏ء سخن مى‏گوییم مراد نوع استفاده‏اى است که از آن شیى‏ء مى‏شود.
هدف دین را آفریننده دین مشخص مى‏کند و اگر مى‏پرسیم هدف دین چیست، مقصود این است که خداوند از فرستادن دین براى مردم، چه غرضى داشته است؟ اما کارکردهاى اجتماعى دین، تا حد زیادى به مردمى که دین براى آنها آمده است بستگى دارد. سؤال از کارکردهاى اجتماعى دین، در واقع بر مى‏گردد به انواع استفاده‏هایى که مردم در زندگى اجتماعى خود از دین مى‏برند. ممکن است برخى از این استفاده‏ها، مقصود و مطلوب شارع و صاحب دیانت نبوده باشد.
انسان، هم مى‏تواند با حسن اختیار خود استفاده‏هاى صواب از دین ببرد و هم با سوء اختیار خود، استفاده‏هاى ناصواب.
در مثل، به گواهى تاریخ، دین عامل نیرومندى براى وحدت بخشیدن به مردم و گردآورى اقوام و قبایل و شعوب مختلف در زیر یک پرچم و یک هدف بوده است و همین وحدت بخشى پیامدهاى عظیمى در ترقى و توسعه معیشت آنها داشته است. از سویى دیگر باز به گواهى تاریخ، در موارد بسیارى، دین عامل تفرقه وتنازع بوده است و بسیارى از جنگهاى فرقه‏اى و برادرکشى‏ها به نام دین و با سوء استفاده از دین صورت گرفته است. دین در دست على (علیه السلام)، پیام‏آور عدالت و برابرى و قسط و الغاء امتیازات اشرافى و کرامت انسانها و ... بوده است و همین دین در دست معاویه ابزارى شد براى دنیامدارى و بیداد و تبعیض و مال اندوزى و احیاء اشرافیت جاهلى عرب و...
این هر دو مورد با صرف نظر از حق و باطل بودن آنها، جزو کارکردهاى اجتماعى دین به شمار مى‏آیند. پس به طور کلى باید حساب کارکردهاى اجتماعى دین را از حساب اهداف اجتماعى دین جدا کرد. آنچه که حقانیت دارد اهداف دین است، اما کارکردهاى اجتماعى دین لزوما همه جا بر سبیل حق و صواب نیست. البته دین کارکردهاى مثبت و مفیدى نیز در زندگى اجتماعى مردم دارد یا مى‏تواند داشته باشد که در جاى خود مغتنم و ستودنى است. اما به هر حال این کارکردها نیز جزو آثار اجتماعى هستند و نباید با اهداف اجتماعى دین اشتباه شوند.
با یادآورى یک حادثه تاریخى، تفاوت میان هدف و اثر یک پدیده را به خوبى مى‏توان نشان داد. هجرت پیامبر اکرم به مدینه، براى دست‏یابى به هدفى بسیار مهم و سرنوشت‏ساز صورت گرفت و آن عبارت بود: از گسترش دامنه رسالت و جهانى شدن دین و پى‏ریزى نظام اجتماعى جدیدى بر اساس تعالیم دین به عنوان نمونه عملى و عینیت‏یافته دین براى مردم. یکى از آثار و برکات این هجرت عظیم براى ساکنان مدینه هم، این بود که به جنگ صد ساله قبایل اوس و خزرج پایان داد و پیوند برادرى و مهربانى را میان آنان استوار ساخت. زدودن دشمنى و ایجاد الفت و برادرى میان قبایل مدینه که در پى هجرت پیامبر صورت گرفت، از اهداف هجرت نبود، زیرا اگر از ما پرسیده شود چرا پیامبر به مدینه هجرت کردند، درست نیست که در پاسخ بگوییم: براى اینکه میان قبیله‏هاى اوس و خزرج آشتى برقرار کنند. بلکه الفت و آشتى قبایل مدینه، یکى از آثار و کارکردهاى آن هجرت تاریخى بود. البته اثرى مهم که در قرآن کریم به عنوان یکى از نعمت‏هاى خدا بر مردم مدینه از آن یاد شده است:
«واذکروا نعمة الله علیکم اذ کنتم اعداء فالف بین قلوبکم فاصبحتم بنعمته اخوانا...-103- آل عمران.»
واقعیت‏هاى تاریخى به ما مى‏گویند که ادیان بزرگ پس از استقرار، تمدنهاى عظیمى را بنا نهادند و یا در تمدنهاى موجود دگرگونیهاى بنیادى ایجاد کردند. اسلام که در میان یکى از بدوى‏ترین اقوام جهان ظهور کرد، در اندک مدتى، از آن جامعه قبیله‏اى منحط، امتى نیرومند ساخت که بر اقطاب عالم فرمانروایى کردند. سرمایه‏هاى بزرگ مادى و معنوى، دروازه‏هاى آبادانى و آسایش را بروى مردم گشودند و جامعه‏اى نو با تشکیلات سیاسى و نظامى و اقتصادى و فرهنگى پیشرفته‏اى به وجود آمد. امام على (علیه السلام) در کلامى جامعه عرب قبل از ظهور اسلام را این گونه توصیف مى‏کنند:
«ان الله بعث محمدا نذیرا للعالمین و امینا على التنزیل و انتم معشر العرب على شر دین و فى شر دار، منیخون بین حجارة خشن و حیات صم، تشربون الکدر و تاکلون الجشب و تسفکون دماءکم و تقطعون ارحامکم، الاصنام فیکم منصوبة، و الاثام بکم معصوبة.»
«خداوند، محمد را که امین بر سخن وحى بود، براى هشدار دادن به جهانیان برانگیخت، در حالى که شما اى جماعت عرب، بدترین آیین را داشتید و در بدترین خانه‏ها بسر مى‏بردید. در میان سنگهاى ناهموار و مارهاى خطرناک اقامت داشتید. آب تیره مى‏آشامیدید و غذاى ناگوار مى‏خورید. خون همدیگر را مى‏ریختید و پیوندهاى خویشاوندى را قطع مى‏کردید. بت‏ها در بین شما برافراشته و گناهان بر شما تنیده بود.»

تبلیغات